دکتر منصور رستگار فسایی
فردوسی و حافظ
(بخش سوم)
شباهتهاى کلّى فردوسى و حافظ
علىرغم تفاوتهاى عصر و منشهاى مغایرى که این دو شاعر را از هم جدا مى کند، در یک جمعبندى منطقى، درمى یابیم که این دو شاعر از جهات فراوانى به هم شبیه هستند؛ زیرا این دو بیش از هر شاعر دیگرى، ایرانى هستند و با سنتها، فرهنگ، گذشته و حال جامعه خود آشنا. این دو شاعر، در حقیقت، دوروى سکه تمدن، فرهنگ، تاریخ و گذشته درازمدت ملت ما به شمار مى آیند که کلام آنها سکه رایج دورانهاى متمادى، با خصلتهاى گوناگون و منشهاى متفاوت اعصار و قرون، گردیده است. وجوه این تشابهات را به اختصار مى توان چنین برشمرد:
.1 هردو شاعر از شعر خود به عنوان وسیلهاى ماندگار براى تأثیرگذارى استفاده مى کنند و مى دانند که سخن آنها ماندگار و پایدار و صاحب نفوذ است. این ابیات از فردوسى است که پیشاپیش جاودانگى و تأثیر شعر خود را مى شناسد:
چو این نامور نامه آید به بن
ز من روى کشور شود پر سخن
از آن پس نمیرم که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
هرآنکس که دارد هُش و راى و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
9/2886
*
بنا هاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افکندم از نظم کاخى بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بر این نامه بر سالها بگذرد
همى خواند آنکس که دارد خرد
5/1275
*
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگارى چنین
بر او آفرین، کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین، نام جاوید جویندهام
8/2354
و این اشعار از حافظ است که دقیقا نفوذ و جاودانگى کلام خود را هم در میان معاصران و هم در آیندگان پیشبینى مى کند:
غزل گفتى و در سفتى بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
غ 3
*
باشد آن مَه، مشترى در هاى حافظ را اگر
مى رود هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
غ 14
*
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
غ 4
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت مى برند دست به دست
غ 20 ح
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانه توست
غ 35
حسد چه مى برى اى سستنظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است
غ 37 ح
حافظ چه طرفه شاخهنباتى است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است
غ 40
عراق و پارس گرفتى به شعر خود حافظ
بیا که نوبت بغداد و فتح تبریز است
غ 42
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مى چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
غ 87
.2 هردو شاعر زبان تمنیات و آرزو هاى مردم عصر خویشاند، آرمانهاى قابل اعتناى زمان خود را مى شناسند و در جهت تحقق آن مبارزه مى کنند. فردوسى آرمانهاى جامعه خود را چنین مى نماید:
به راه فریدون فرّخ رویم
نیامان کهن بود اگر مانویم
هرآنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
سرافراشتن سر به بیشى و گنج
به رنجور مردم، نماینده رنج
همه سر به سر نزد من کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن دینور کو نه بر دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
1/130
چو خواهى که داردت پیروزبخت
جهاندار با لشکر و تاج و تخت
ز چیز کسان دست کوتاه کن
روان را سوى راستى راه کن
نوازنده مردم خویش باش
نگهبان کوشنده درویش باش
چو بخشنده باشى و فریادرس
نیازد به تاج و به تخت تو کس
ز شاهان هرآنکس که بیدار بود
جهان را ز دشمن نگهدار بود
ز دشمن ندیدند هرگز بدى
بیفزودشان فرّه ایزدى
9/2752
به علاوه، همه داستانهاى شاهنامه به نوعى با کرامت و عزّت انسان ایرانى، عدالتخواهى او، آزادگى و آزاداندیشى وى همراه است و قهرمانان شاهنامه در رفتار و اندیشه هاى خود معلمان واقعى ایرانیان هستند و فردوسى با برکشیدن آنان، درواقع، آرمانهاى ایرانى را به جلوه مى گذارد. حافظ نیز چنین خصلتى را به کمال دارد، اما از آنجا که او غزلسرا است و فرصتى بسیار براى توضیح و تبیین عقاید خود ندارد، در ابیاتى کوتاه و رسا به بیان مافى ضمیر خود مى پردازد و کلامش عصاره آرزو هاى مردم دوران اوست:
ز فکر تفرقه باز آى تا شوى مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن، سروش آمد
غ 171
*
توانگرا دل درویش، خود، به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
غ 176
*
نیکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار
بدپسندى جان من برهان نادانى بود
غ 212
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد کار دوران غم مخور
غ 250
*
دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند
پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند
ناموس عشق و رونق عشّاق مى برند
منع جوان و سرزنش پیر مى کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنند
.3 فردوسى و حافظ هردو آیینهدار جامعه و فرهنگ خویشاند. اما، با این تفاوت که فردوسى تفکر رستمى دارد که گذشتگان و فرهنگ مثبت و قوّتهاى آنان را مى نماید و حافظ "رندانه" ضعفها و نابسامانى هاى اجتماعى و فرهنگى معاصران خود را بازمى گوید. فردوسى تفکر رستمى را در شاهنامه چنین مى نماید:
مبادا چنین هرگز آیین من
سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهیم
خود اندر جهان تاج بر سر نهیم
منم پیش، هرگه که جنگ آیدم
اگر پیش، جنگ نهنگ آیدم
تو را گر همى یار باید، بیار
مرا یار هرگز نیاید به کار
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت خندان بود
تویى جنگجوى و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بى سپاه...
و حافظ مردم ریاکار، تنگنظر و متلوّنالمزاج زمان خود را چنین نشان مى دهد:
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند!!
*
اى دل طریق رندى، از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
*
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نى بخش
که ساز شرع از این افسانه بى قانون نخواهد شد
*
مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند؟
*
عقاب جور گشاده است بال در همه شهر
کمان گوشهنشینى و تیر آهى نیست
*
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمى و راى برهمنى
*
مى خور که شیخ و زاهد و مفتى و محتسب
چون نیک بنگرى همه تزویر مى کنند
.4 هردو شاعر دیندار مسلمان و در مذهب خود استوارند. فردوسى مسلمانى شیعى است و حافظ مسلمانى آگاه به تفسیر و قرائات و حافظ قرآن مجید. اما اعتقاد مذهبى حافظ در شعر او بیشتر از اعتقاد دینى فردوسى در شعرش امتداد و گسترش دارد، زیرا کلام فردوسى، جز در مقدمات کتاب، فرصتى براى ارائه عقاید شخصى و مذهبى فردوسى، ایجاد نمى کند و اگر هم فردوسى سخنى از مذهب خود مى گوید، در جواب محمود و نزدیکان اوست که داشتن مذهب شیعى را بر فردوسى خرده گرفتهاند و فردوسى ناگزیر به جواب دادن و پافشارى بر اعتقادات خود شده است، اما حافظ در هر غزل و بیتى مى تواند از باور هاى خود به گونه هاى مختلف سخن بگوید. از فردوسى است:
اگر چشم دارى به دیگر سراى
به نزد نبى و وصى گیر جاى
گرت ز این بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است
بر این زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پى حیدرم
1/20/112
و از حافظ است:
صبح خیزى و سلامت طلبى چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
*
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانى با چارده روایت
*
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنى که تو در سینه دارى
*
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکما با کتاب قرآنى
.5 هردو شاعر شخصیتهایى خاص را برمى کشند. در شاهنامه، صدها پهلوان و شاه و وزیر و دبیر مطرح مى شوند، که بحث از آنها در این فرصت کم نمى گنجد، اما حافظ نیز شخصیتهایى را مى پرورد چون رند، پیر مغان، مغبچه، ساقى، صوفى، شیخ و... هریک از این شخصیتها، در مجموعه کلامى و بیانى این دو شاعر، داراى ویژگیهاى منحصر به فرد مى باشند، اما تفاوت شخصیتهاى مخلوق فردوسى با حافظ در آن است که شخصیتهاى فردوسى برآمده از اساطیر و تاریخ ایراناند و پیشتر از فردوسى نیز مطرح بودهاند و به قول خود فردوسى:
چو عیسى من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
اما شخصیتهاى برساخته حافظ بى سابقه و نمادین و کلى هستند، اما انطباقپذیر با شخصیتها و مردم هر روزگار، بویژه عصر حافظ:
صوفى سر خوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
*
صوفى شهر بین که چون لقمه شبهه مى خورد
پار دمش دراز باد این حیوان خوشعلف
غ 290
دوش از مسجد سوى میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
*
دى پیر مى فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
*
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
.6 فردوسى و حافظ هریک در نوعى از شعر خبرویت و تسلط دارند؛ فردوسى مثنوىساز حماسهپرداز است و حافظ غزلسراى غنایى. تفاوتهاى اصلى شعر این دو نیز علىالاصول به معیارها و مقیاسهاى حاکم بر حماسه و شعر غنایى مربوط مى شود، به عنوان مثال، موسیقى در شعر فردوسى اکثرا موسیقى رزم است و بانگ طبل و کارنایها و شیپورها، مهره در جامزدنها، خروش اسبان و شیهه آنان همهجا شنیده مى شود و فریاد غرّش پهلوانان همهجا به گوش مى رسد که یادآور کلام شاعرى است حماسهپرداز و آشنا با موسیقى رزم:
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرّد دل و گوش غرّان هژبر
اما موسیقى در شعر حافظ تابع اصول شعر غنایى است. نواى چنگ و بربط و عود، آواز لطیف گویندگان و نالیدن ابریشم و بانگ مغنیان حاکى از شعرى بزمى و شاعرى بزمنشین است. جالب این است که، اگرچه حافظ مثنوى و قصیده نیز مى سازد، اوج کلامش غزل است و اگرچه به فردوسى اشعار دیگرى نیز منسوب است، هیچیک اعتبار مثنوى رزمى او را ندارند.
.7 فردوسى و حافظ، هردو، نوعى شخصیت خاص و دوستداشتنى و آرمانى را در شعر خود برمى کشند. رستم شخصیت محبوب فردوسى است:
جهانآفرین تا جهان آفرید
سوارى چو رستم نیامد پدید
و (رند) شخصیت محبوب حافظ است:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلاّم رفت
غ 84
*
به صفاى دل رندان صبوحىزدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
غ 197
.8 هردو شاعر از شعر براى کارکردى اجتماعى استفاده مى کنند. حماسه فردوسى طبعا اجتماعىترین نمونه از شعر است که تمام جزئیات زندگى مردم ایران را به تماشا مى گذارد. اصولا حماسهها بازتاب نیاز هاى اجتماعات بشرى و واکنش انسان در برابر مشکلات و مصائب طبیعى، اجتماعى و سیاسى، در ادوار مختلف، به شمار مى آیند. شعر حافظ نیز، اگرچه غزل است و غنایى و مستقیما غزل را با مسائل اجتماعى کارى نیست، اما حافظ در کمتر غزلى است که نظرى به مسائل جامعه و شرایط سیاسى و اخلاقى و اجتماعى و اقتصادى حاکم بر آن نداشته باشد:
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است، مى دلیر بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره مى رفتند
هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه مى زد جوش
ز کوى میکده دوشش به دوش مى بردند
امام شهر که سجّاده مى کشید به دوش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گداى گوشهنشینى تو حافظا مخروش
غ 278
.9 هردو شاعر به سفر بى علاقه و به شهر خود دلبستهاند. فردوسى همه عمر در طوس مى ماند و جز مدتى کوتاه، آن هم به غزنین یا نواحى نزدیک، به جایى سفر نمى کند و حافظ نیز همیشه در شیراز مى ماند و تنها سفرى کوتاه به یزد و هرمز انجام مى دهد و معتقد است که:
نمى دهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم خاک مصلّى و آب رکناباد
غ 97
*
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم
غ 306
شگفتا که اساس حماسه هاى فردوسى بر سفر است و او چه بسیار سفر هاى دور و دراز قهرمانان را توصیف مى کند، ولى خود اهل سفر نیست و هردو این بزرگان از مرکز یک شهر به تسخیر دل جهانیان مى پردازند.
.10 هردو در کار شاعرى خود بى همتا هستند؛ فردوسى در حماسهسرایى و حافظ در غزلسرایى.
.11 هردو از داستانهاى گذشتگان سود مى برند، اما فردوسى این داستانها را به تفصیل بیان مى دارد و حافظ این داستانها را خلاصه مى کند و گاهى به یک مصراع یا بیت تبدیل مى نماید. فردوسى علاقه هاى خود را تاریخى مى کند و تاریخ و قهرمانان آنرا، به لطیفترین بیانى، جاودانگى مى بخشد، اما حافظ وقایع را تاریخى مى سازد. فردوسى قهرمانان خود را با خوشبینى برمى کشد تا الگویى همیشگى براى منشهاى بلند ارائه کند و حافظ اغلب شخصیتهاى خود را با بدبینى مى آفریند تا خرابى وضع زمان خود را به تماشا بگذارد. از سویى دیگر، فردوسى تاریخ را زنده مى کند و حافظ تاریخى زندگى مى کند.
.12 هردو به طبیعت و زیباییهاى آن علاقهمندند و در کلام هریک از آنان طبیعتى زنده و شاداب مورد نظر قرار دارد:
همى رفت پویان به جایى رسید
که اندر جهان روشنایى ندید
شب تیره چون روى زنگى سیاه
ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتى به بند اندرست
ستاره به خمّ کمند اندرست
وز آنجا سوى روشنایى رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید
جهانى ز پیرى شده نوجوان
همه سبزه و آبهاى روان...
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد، هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسب را دشتوان
گشاده زبان سوى او شد دوان
2/99/438
و از حافظ است:
گل بى رخ یار خوش نباشد
بى باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بى لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بى صوت هزار خوش نباشد
باغ گل و مل خوش است لیکن
بى صحبت یار خوش نباشد
غ 159
.13 براى هردو، گذشته جامعه ایران اعتبارى ویژه دارد. در آرمان فردوسى، ایران عصر ساسانى و فرهنگ ساسانى بسیار معتبر است و شاهنامه انعکاس فرهنگ ساسانى در آیینه عصر سامانى است و باز نماینده جهانبینى روزگارى است که فرهنگ تابناک آن با سیاست محمود غزنوى به ضعف گرایید و با استیلاى سلجوقیان به کلى از میان رفت. اساس حماسه ملى ایران بر نبرد جاودانى میان نیکى و بدى، روشنایى و تاریکى است... شاهنامه پیامى است به مردم ایران براى برانگیختن روح پایدارى در برابر خطرها... و رستم مظهر نیروى پایدارى ایران در برابر انیران است. او مهاجمان را تار و مار کرد و ایرانیان را نجات داد و بعد از آن هم تا پایان عمر نگهبان ایران بود...
"... جلوه دیگر چهره ممتاز حافظ، ایرانىاندیشى اوست. در آن دوره که سرزمین ایران پایمال سُم ستوران مهاجمانى از چند سوى و ملت ایران دستخوش خفقان و اختناق بود و، تنها به طور مستمر، کوشش شده بود که ایرانیان ایرانى بودن خود را فراموش کنند، خواجه شیراز، بعد از داناى طوس، شاید تنها کسى است از اهل اندیشه و قلم که در آن روزگار فرهنگ ایرانى دارد و به ایران مى اندیشد و آنچنان است که یک ایرانى باید باشد، این اصیلترین رنگ شعر حافظ است؛ سخنش، پیام آشنا شنیده و آنرا به جان و دل عزیز داشته است. حافظ به ایران مى اندیشد و مثل یک ایرانى مى اندیشد، البته توقع نباید داشت که دریافت او از ایران در ششصد سال پیش درست مثل دریافت ایرانیان امروز، مثل دریافت بهار و دهخدا باشد، اما در اوضاع و احوال آن روز، اندیشه او اندیشه ایرانى است."
.14 هردو شاعر زبانى روشن و رسا و خورشیدوار دارند، اما فردوسى این زبان را با تفصیل و سادگى و شرح و بسطها و توصیفهاى کلان همراه مى سازد و حافظ زبانى چندسویه و پرابهام، ولى شفاف و رسا و موجز را به خدمت مى گیرد. داستان سیاوش، در شاهنامه فردوسى، داراى 3770 بیت است و حافظ آنرا در یک بیت چنین بازگو مى کند:
شاه ترکان سخن مدعیان مى شنود
شرمى از مظلمه خون سیاووشش باد
و داستان بیژن و منیژه، در شاهنامه، داراى 1312 بیت است و حافظ در بیتى آنرا چنین بازمى گوید:
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى
.15 هردو شاعر ظلمستیز، عدالتجو و حامى ارزشهاى اخلاقى و منشهاى مثبت اجتماعى هستند. فردوسى ظلم را از هیچکس نمى پسندد و همهجا دادخواهى و دادجویى و دادگرى را مى ستاید:
چنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواهد ورا نیز شاه
7/1921
ستم، نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بى گناهان بود
ستایش نبرد آنکه بیداد بود
به تخت و به گنج مهى شاد بود
7/1921
ز گردون نتابد ببایست ماه
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
به پستانها در، شود شیر خشک
نبوید به نافه درون نیز، مشک
و از حافظ است:
ز مهربانى جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
غ 176
بر دلم گرد ستمهاست، خدایا مپسند
که مکدّر شود آیینه مهرآیینم
غ 347
ساقى به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
غ 181
جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
غ 237
دور فلکى یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
غ 298
جویبار ملک را آب روان، شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان، بیخ بدخواهان بکن
غ 382
.16 کتاب هردو شاعر در خانه هر ایرانى راه مى یابد و در کنار قرآن مجید مى نشیند و شگفتا که، به قول یکى از محققان بزرگ، در شاهنامهیکبار تمام محتویات قرآن تفسیر مى شود و به قول خود حافظ:
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکما با کتاب قرآنى
هردو این کتابها، در سفر و حضر، همراه ایرانیان بودهاند. شاهنامهخوانى فنّى خاص شده است و فال گرفتن با حافظ و یارى خواستن از نفس مبارک حافظ، به صورت سنتى ملى، در ایران درآمده است. بدین ترتیب، کتاب این دو شاعر از حدّ یک کتاب ادبى فراتر رفته و به پاسخنامه یک نیاز عمومى جامعه ایرانى تبدیل شده است. ملت ما با شاهنامهخوانى غرور بى زمان و مکان خود را باز مى یابند و عزت تاریخى و سربلندیهاى کهن خویش را به یاد مى آورند و با حافظخوانى دریچهاى براى ر هایى از نومیدیها و دلزدگیهاى همه روزگاران، در برابر خود مى گشایند.
.17 هردو خانوادهدوست، علاقهمند به همسر و فرزندان خویشاند و هردو نفر، با اندوه تمام، شاهد مرگ یکى از فرزندان خویشاند و در آن سوکسرایى مى کنند؛ فردوسى از همسر خود چنین یاد مى کند و او را مى ستاید:
بدان تنگى اندر بجَستم ز جاى
یکى مهربان بودم اندر سراى
خروشیدم و خواستم ز او چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بدو گفتم اى بت، نیم مرد خواب
یکى شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و مى آغاز کن
مى آورد و نار و ترنج و بهى
زدوده یکى جام شاهنشهى
دلم را به هر کار پیروز کرد
که بر من شب تیره، نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم اى ماهروى
یکى داستان امشبم بازگوى
که دل گیرد از مهر و فرّ تو، مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چه گفت
از آن پس که گشتیم با کام جفت
بپیماى مى تا یکى داستان
بگویمت از گفته باستان
بگفتم بیاراى بت خوبچهر
بخوان داستان و بیفزاى مهر
5/9/37
و این بیت را شاید پس از مرگ همین زن مى سازد و مى گوید:
نگارا، بهارا کجا رفتهاى
که آرایش باغ بنهفتهاى
و حافظ نیز درباره همسر خود چنین مى سراید و او را ستایش مى کند:
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور من از که کمتر است
غ 30
فردوسى در مرگ فرزند مى نالد:
مگر بهره برگیرم از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت، برفت آن جوان
ز دردش منم چون تنى بى روان
شتابم همى تا مگر یابمش
چو یابم، به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود، بى کام من
چرا رفتى و بردى آرام من
ز بدها تو بودى مرا دستگیر
چرا راه جستى ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتى
که از پیش من تیز بشتافتى
جوان را چو شد سال بر سى و هفت
نه بر آرزو یافت گیتى و رفت
برفت و غم و دردش ایدر بماند
دل و دیده من به خون درنشاند
همانا مرا چشم دارد همى
ز دیر آمدن خشم دارد همى...
و حافظ هم در غم فرزند، ناله سر مى دهد:
بلبلى خون دلى خورد و گلى حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطئى را به خیال شکرى دلخوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرّةالعین من آن میوه دل یادش باد
که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
... آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمانابروى من منزل کرد...
و باز در دو بیت دیگر مى نالد؛
دلا دیدى که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جاى لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
و طبعا هردو از مرگ عزیزان بیزارند، اما فردوسى مرگستیز است و حافظ با توجه به روحیه عرفانى خود، مرگاندیش. از فردوسى است:
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر تو را ساختن نیست برگ
7/2261
*
ز باد آمده بازگردد به دم
یکى داد خواندش دیگر، ستم
8/2278
*
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
2/433
*
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
ر هایى نیابد از او بیخ و برگ
3/826
*
ز مردن مرا و تو را چاره نیست
درنگىتر از مرگ، پتیاره نیست
3/852
*
همه مرگ رأییم تا زادهایم
به بیچارگى دل بدو دادهایم
7/1908
*
هرآنکس که زاید، ببایدش مُرد
اگر شهریار است اگر مرد خرد
7/1911
*
و از حافظ است:
تراز کنگره عرش مى زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است؟
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزارداماد است
نشان عهد وفا نیست در تبسّم گل
بنال بلبل بیدل که جاى فریاد است
.18 هردو شاعر به شدت مجذوب زیبایى هستند، اگرچه زیبایى براى هریک از این دو معانى و مفاهیم خاص خود را دارد؛ زیبایى مورد نظر فردوسى، در زنان، در طبیعت و در همه افکار و اندیشههایش، برآیند دید کلى او از حماسهپردازى است و دید زیبایىپسند حافظ مدیون توجه عمیق او به ادب غنایى و معشوق عرفانى و بهشتى.
زیبایى معشوق در نظر فردوسى:
پس پرده او یکى دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالاى ساج
بر آن سفت سیمینش، مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه پایبند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناردان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگى برده از پرّ زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز
بر او توز پوشیده از مشک و ناز
بهشتى است سرتاسر آراسته
پرآرایش و دانش و خواسته
خالقى مطلق 1/184/293
و مثال این ابیات از داستان رستم و سهراب:
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکى بنده شمعى معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر، یکى ماهروى
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوى
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان باک
تو گویى که بهره ندارد ز خاک
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
سر زلف چون حلقه پایبند
و از حافظ است:
زلف آشفته و خوىکرده و خندانلب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحى در دست
نرگسش عربدهجوى و لبش افسوسکنان
نیمهشب، دوش، به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد به آواى حزین
گفت اى عاشق شوریده من خوابت هست؟!
.19 در هردو شاعر نوعى دید فلسفى مشترک وجود دارد که معمولا از آن به غنیمت شمردن دم و دریافتن نقد حال و اغتنام فرصتها و لذّتها و شادیها تعبیر مى شود و بعد از ظهور خیام از آن به فلسفه خیامى یاد مى کنند. برمبناى این دید فلسفى رنج جهان با باده فراموش مى شود. و گذران بودن عمر شادى را باعث مى آید، عمر آنقدر شتابزده مى گذرد که جز با مرکب مستى و بى خبرى نمى توان به گرد آن رسید و از همینجاست که، علىرغم آنکه در حماسهها معمولا سخن از اختیار است و پهلوانان خودخواسته به مصاف دشمنان مى شتابند، اما همگى در مقابل سرنوشت، مقهور و مجبور مى نمایند و از همینجاست که واکنش فردوسى و حافظ در برابر رویدادها همیشه چنان است که از اختیار شروع مى کنند و با جبر به پایان مى رسند. به عنوان مثال، در رستم و سهراب مى خوانیم:
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتى همى بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینم تا راى یزدان به چیست
کز اویست پیروزى و دستگاه
همو آفریننده هور و ماه...
در مرگ آن کس بکوبد که پاى
به اسپ اندر آرد بجنبد ز جاى
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتى نماند کسى جاودان
چنین است کردار چرخ بلند
به دستى کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسى با کلاه
به خمّ کمندش رباید ز گاه
به رستم چنین گفت کاووس کى
که از کوه البرز تا برگ نى
همى رُفت خواهد به گردش سپهر
نباید فکندن بدین خاک مهر
و در رستم و اسفندیار مى بینیم:
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
بهانه تو بودى، پدر، بد، زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد ز او مرا روزگار گریز
و حافظ نیز چنین ادعا مى کند:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من آنم که زبونى کشم از چرخ فلک
اما سرانجام بدین مرحله مى رسد:
سپهر بر شده پرویز نى است خونافشان
که خردهاش سر کسرى و تاج پرویز است
در آستین مرقع پیاله نهان کن
که همچو چشم صراحى زمانه خونریز است
بسیارى از اشعار حافظ درباره شراب و تفکرات خیامى و رندانه از همین نوع تفکر سرچشمه مى گیرد. عشق در زندگى هردو شاعر نقشى مهم دارد، اگرچه فردوسى همچون دیگر حماسهپردازان کمتر به عشق فردى خود مى پردازد، اما در عین حال به انواع مختلف، عاشقى و شیفتگى خود را مى نماید:
الف. فردوسى به طور پراکنده از بت مهربان، مهربانیار و معشوق خویش سخن مى راند:
مرا مهربانیار بشنو چه گفت
پس از آنکه گشتم با کام جفت...
بگفتم بیاراى بت خوبچهر
بخوان داستان و بیفزاى مهر...
بدان تنگى اندر بجستم ز جاى
یکى مهربان بودم اندر سراى
خروشیدم و خواستم ز او چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بدان سرو بن گفتهام اى ماهروى
یکى داستان امشبم بازگوى
ب. زندگى فردوسى برآیند عشق به ایران، ارزشهاى قومى و فرهنگى و مذهبى ایرانى اوست و از کلمه به کلمه سخنان وى عشق به این دیار و ارزشهاى آن مى تراود و همین عشق است که بیش از سى سال رشتهاى بر گردن وى مى افکند و بدون آنکه از رنجهاى گوناگون و دشواریهاى مختلف بهراسد، چون کوهى استوار مى ماند و به نظم حماسه ملى ایران مى پردازد.
ج. فردوسى به قهرمانان شاهنامه و حوادث مربوط به آنان عشق مى ورزد و پهلوانانى چون رستم و حتى اسب او (رخش) را عاشقانه دوست مى دارد و به قول نظامى عروضى: "فردوسى... بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد تا آن کتاب (شاهنامه) تمام کرد و الحق هیچ باقى نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماء معین رسانید و کدام طبع را قوّت آن باشد که سخن را بدان درجه رساند که او رسانیده است. در نامهاى که زال همى نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگى خواست کرد:
یکى نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهانآفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
و از او باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و گوپال و خود
چماننده چرمه هنگام گرد
چراننده کرگس اندر نبرد
فزاینده باد آوردگاه
فشاننده خون ز ابر سیاه
به مردى هنر در هنر ساخته
سرش از هنرها برافراخته
من در عجم سخنى بدین فصاحت نمى بینم و در بسیارى از سخن عرب هم..."
نکته مهم آن است که عشق شخصى خود فردوسى، در داستانهاى شاهنامه، تحتالشعاع عشق قهرمانان به میهن و ارزشهاى انسانى و ایرانى قرار مى گیرد و به همین جهت در شاهنامه عشق شخصى فردوسى کمتر مجالى براى نمود پیدا مى کند، در حالى که در حافظ عشق به عنوان اصلىترین غرض شاعر و مهمترین محرک سخنورى او محسوب مى شود. عشق براى حافظ، هم به عنوان یک پدیده شخصى و هم به عنوان یک ضرورت عرفانى و هم به عنوان بخشى از دلبستگیهاى اجتماعى و فرهنگى و اخلاقى شاعر، معنایى ویژه و جایگاهى خاص دارد، اما عشق اجتماعى، که در غزلهاى رندانه حافظ بیشتر جلوهگرى مى کند، تابع عشق معنوى و عرفانى حافظ است. حافظ در غزلهاى عاشقانه خویش یکدستتر، شخصىتر و خصوصىتر و با وحدت کلامى گستردهتر جلوه مى کند. در بررسى آمارى انواع غزلهاى حافظ، با توجه به خط افقى ابیات غزلها و محور عمودى آنها یعنى، همبستگى و کلیت غزل، به این نتیجه رسیدهایم که در یکصد غزل اول دیوان حافظ، در 436 مورد، گفتوگو از عشق است و در 117 مورد، از عرفان؛ در 92 مورد، از شراب و در 67 مورد مدح و در 48 مورد، رندى و بقیه موارد چون پند و اندرز و فلسفه و فخریه و قلندرى و طبیعت و خیامى بین 18 تا 30 مورد. مى توان از این آمار چنین نتیجه گرفت که عشق سرمایه اصلى شعر حافظ است و تمام عناصر دیگر کلام وى، از عرفان، شراب و مدح و...، در سایه عشق قرار مى گیرند، به عنوان نمونه، اگر 118 مورد توجه به عرفان و 92 مورد عنایت به شراب را در ارتباط با عشق و مستى و معرفت حافظ از عشق به شمار آوریم، مى توان بحث عشق و متعلقات آنرا جمعا در 645 بیت حافظ منعکس دید. این موضوع را آمار دیگرى هم تأیید مى کند: در بررسى غزل 201 تا 300 دیوان حافظ مى بینیم که در 420 بیت از عشق، 86 بیت از شراب و 57 مورد از عرفان سخن مى رود که این نتیجه کاملا به مورد قبلى نزدیک است. این سه مفهوم (عشق و شراب و عرفان) جمعا 563 بیت حافظ را در این حوزه، دربر مى گیرد، که باز مى توان گفت که غرض اصلى شعر حافظ عشق است و حافظ شاعرى کاملا عاشق به شمار مى آید، اما این عاشق، پیوسته و توأما و بلاانقطاع، دو نقطهنظر متفاوت عشق را در شعر خود دنبال مى کند: از یکسو، نظرى به معشوقه زمینى و عشق مادى و بادهنوشى و شادباشى و شادىخوارى دارد، که این امر اهمیت زندگى مادى و زمینى و ملازمت با حیات این جهانى حافظ را بازگو مى کند و حافظ را در قلب جامعه عصر خویش و در ارتباط نزدیک با مسائل آن نشان مى دهد، و طبعا در اینجا شاعرى را مى یابیم که خاکى و زمینى مى اندیشد و از سویى دیگر، زندگى عاشقانه حافظ در مسیرى عرفانى و صوفیانه هم در جریان است، که در نتیجه، عشق عرفانى و آنجهانى و آسمانى حافظ را خاطرنشان مى سازد و به او چهرهاى افلاکى مى بخشد. بدین ترتیب، عشق حافظ، چه اینسَرى باشد و چه آنسَرى، حاکمیتى فراگیر دارد که جنبه هاى مادى و معنوى زندگى او را دربر مى گیرد و از حافظ شاعرى مى سازد که افلاکىخاکى یا خاکىافلاکى است و (رند) او برآیند اوج این دو دید عاشقانه خاکى و افلاکى اوست. در همینجا باید خاطرنشان ساخت که در فردوسى این نوسانات دوگانه دیده نمى شود و در هر حال عشق فردوسى خاکى و زمینى است، فردوسى فرمانبردار حکم آسمانى است و علایق زمینى و اولویتهاى این جهانى دارد و خاکىنهادى است که آتش عشق او در زمین روشنى مى یابد و چراغ او در زمین مى سوزد و رونق مى گیرد و به عبارت دیگر، افلاک را در خاک مى سازد.
.21 درباره هریک از این دو شاعر داستانهایى بر سر زبانهاى مردم است و در کتب مختلف ضبط شده است. درباره فردوسى و زندگى افسانهآمیز و شگفت او، شادروان انجوى شیرازى کتابى دارد به نام فردوسى و مردم و درباره حافظ نیز قصه هاى متعددى موجود است که کودکى تا پیرى حافظ و مدارج سلوک و عشق و جوانى او را در هالهاى از افسانهها نشان مى دهد، که مبیّن این مطلب است که این دو شاعر از محبوبیتى بى نظیر در میان مردم برخوردارند، آنچنانکه موجب پدید آمدن قصهها و افسانه هایى اعجابآور در میان مردم شدهاند.
.22 فردوسى و حافظ، هردو، در هنر، به نوعى شباهت رفتارى آراستهاند؛ بدین معنى که فردوسى گهگاه شعر غنایى مى سازد و در ضمن داستانهایش از حماسه دور مى شود و به عشق و عاشقى و داستانهاى مربوط به آن مى پردازد و حافظ گاهى از قفس شعر غنایى و تغزل پرواز مى کند و در آسمان حماسهها به پرواز درمى آید؛ از داستانهاى عاشقانه فردوسى است: داستان زال و رودابه، بیژن و منیژه، خسرو و شیرین و داستانهاى بهرام گور و... و از حماسه هاى حافظ است آنچه در عرفان اصطلاحا شطحیات خوانده مى شود و در آن شاعر از چارچوب آداب و رسوم و مسائل متعارف اعتقادى خود دور مى شود و به خودستاییها و لاف و گزافهاى رجزمانند حماسى دست مى زند و طبعا چهرهاى متفاوت و متضاد با عاشقان خسته، فروتن، خاکى و ضعیف به خود مى گیرد. بدین شعر حافظ بنگرید:
صوفى بیا که خرقه سالوس برکشیم
و این نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه مى نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم
سِرّ قضا که در تُتُق غیب منزوى است
مستانهاش نقاب ز رخسار برکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به برکشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزى که رخت جان به جهانى دگر کشیم
کو عشوهاى از ابروى او تا چو ماه نو
گوى سپهر در خم چوگان زر کشیم
فردا، اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز غرفه، حور ز جنّت، به در کشیم
حافظ نه حدّ ماست، چنین لافها زدن
پاى از گلیم خویش چرا پیشتر کشیم
و در غزل دیگرى، با همین روحیه شاد و زنده، به جنگ با لشکر غم مى پردازد:
بیا تا گل برافشانیم و مى در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحى نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقى به هم سازیم و بنیادش براندازیم
علاقه دامنهدار حافظ به شاهنامه، داستانهاى ایران کهن و حتى خود فردوسى هم، در جهت اشتراک عقاید این دو شاعر بزرگ، قابل بررسى و تدقیق است. حافظ شاهنامه و فردوسى را دوست مى دارد و این اعتقاد دامنهدار حافظ به فردوسى و منش و رفتار و شخصیتهاى داستانى شاهنامه سبب مى شود که شعر حافظ سرشار از مضمونهاى باستانى، اساطیرى و تاریخى ایران باشد که مى توان این اشتراک را در وجوه زیر ارزیابى کرد:
الف. حافظ در قصاید خود در یک مورد به شاهنامهها اشاره مى کند که بى تردید از آن شاهنامه فردوسى را اراده مى نماید:
شوکت پورپشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامهها شد داستان انجمن
خنگ چوگانى چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا، خوش به میدان آمدى گویى بزن
ب. حافظ گاهى از به کار بردن داستان انجمن (افسانهها)، (افسون و فسانه) داستانهاى حماسى ایران باستان را، که شاهنامه تا عصر حافظ مشهورترین آنها بود، اراده مى کند و از شرح افسانه، براى او شرح داستانهاى شاهنامه مراد است:
وجود ما معمّایى است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
*
ترک افسانه بگو حافظ و مى نوش دمى
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
*
مى دمد هرکسش افسونى و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست؟
*
دیدهبخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمى ز عنایت که کند بیدارم
ج. حافظ در غزلیات و قصاید خود علاقهاى فراوان به داستانهاى شاهنامه مبذول مى دارد و اغلب آنها را در مصراعى و یا بیتى خلاصه مى کند.
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى
*
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
*
که آگه است که کاووس و کى کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخم جم بر باد
ز حسرت لب شیرین هنوز مى بینم
که لاله مى دمد از خون دیده فرهاد
قدم به شرط ادب گیر ز آنکه ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
*
کى بود در زمانه وفا، جام مى بیار
تا من حکایت جم و کاووس کى کنم
شاه شمشاد قدان خسرو و شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
*
گوى خوبى بردى از خوبان خلّخ شادباش
جام کیخسرو طلب، کافراسیاب انداختى
*
شاه ترکان سخن مدعیان مى شنود
شرمى از مظلمه خون سیاووشش باد
*
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
د. حافظ، در ساقىنامه و مغنّىنامه هاى خود که از لحاظ وزن شبیه شاهنامهاند، بسیارى از قهرمانان ملى و اساطیرى شاهنامه را از دیدگاهى نو مورد استفاده قرار مى دهد و اگرچه پیشگام ساقىنامهسرایى و مغنّىنامهگویى نظامى است، امّا قهرمانان کلام حافظ، از فردوسى مایه مى گیرد نه از نظامى ، زیرا بسیارى از اشارات داستانى حافظ، در داستانهاى نظامى مطرح نیست، ولى در شاهنامه به تفصیل بیان مى گردد:
بیا ساقى آن مى که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام...
*
بده تا بگویم به آواز نى
که جمشید کى بود و کاووس کى
*
بده ساقى آن مى کز او جام جم
زند لاف بینایى اندر عدم
*
به من ده که گردم به تأیید جام
چو جم آگه از سِرّ عالم تمام
*
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایى به شاهان پیشینه زن
*
همان منزل است این جهان خراب
که دیده است ایوان افراسیاب
*
کجا راى پیران لشکر کشش؟!
کجا شیده آن ترک خنجر کشش؟!
*
همان مرحله است این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
*
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سراى سپنج
*
مغنّى نوایى به گلبانگ رود
بگوى و بزن خسروانى سرود
*
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد، یاد کن
ه'. اندیشه هاى باستانگرایانه حافظ سبب مى شود تا الفاظى چون دهقان، موبد، پیر مغان، آتشکده و دیگر واژه هایى که دربردارنده ارزشهاى معنوى ایرانى هستند در شعر او راه یابند و با احترام و تجلیل یاد شوند:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
که اى نور چشم من بجز از کشته ندروى
*
غم کهن به مى سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلى این است پیر دهقان گفت
*
تا نگردى آشنا ز این پرده رمزى نشنوى
گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش
*
در دیر مغان آمد یارم قدحى در دست
مست از مى و میخواران از نرگس مستش مست
*
به باغ تازه کن آیین دین زردشتى
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
*
خوبان پارسىگوى بخشندگان عمرند
ساقى بده بشارت رندان پارسا را
بر گرفته از کتاب فردوسی و هویت ایرانیف دکتر منصوررستگار فساییف طرح نو . تهران. 13881