دکتر منصور رستگار فسایی
فردوسی و حافظ ×
( بخش دوم)
تفاوتهاى کلى عصر فردوسى با عصر حافظ
شاید آنچه تاکنون درباره عصر فردوسى و حافظ گفتهایم بتواند تصویرى کلى از این دو دوران متفاوت را نشان دهد، اما از آنجا که ذکر جزئیات نیز مى تواند مشخصه هاى این دو دوران را بازگو نماید، به نحوى مختصر و گذرا تفاوتهاى این دو دوره را با هم مى سنجیم، اما قبلا باید یادآورى کنیم که شناخت عصر فردوسى بسیار سادهتر و امکانپذیرتر است تا دوران حافظ. زیرا مسائل و پیچیدگیهاى عصر انحطاط و ذهنىگرایى و تفکرات معمّایى غنایى راه حصول دقیق به عصر حافظ را مى بندد.
.1 دوران فردوسى دوره اعتماد به نفس و آیندهنگرى ایرانیان است. ملتى پس از چند قرن، با توفیق فراوان، ققنوسوار از خاکستر تحقیرها و بى مجالیها سر برمى دارد، حکومت مستقل تشکیل مى دهد و امیدوارانه، رو به آیندهاى روشن دارد که با احیاى تفکرات ملى و تحقق ارزشهاى ایرانى همراه است. در حالى که عصر حافظ عصر شکست و بى اعتمادى است و مردم فقط حال را درمى یابند و از رنجهاى زمانه خونیندل و نومیدند و حسرت گذشتهها را دارند و فردایى را که روشنتر از امروز باشد سراغ ندارند:
کاغذینجامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پاى علم داد نکرد
دل به امید صدایى که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد...
*
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست مى گزم و آه مى کشم
آتش زدم چو گل به تن لختلخت خویش
گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش
.2 دوران فردوسى دوره اندیشیدن به ایران است، آن هم با وسعتى بى پایان؛ ایران قلب جهان است و محور حیات مادى و معنوى فردوسى است. فردوسى به ایران به عنوان یک سرزمین و یک فرهنگ و یک قائمه زندگى انسانى مى نگرد و ایرانیان دوران فردوسى آماده فداکارى در راه آن بودند و مى انگاشتند:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک خرد و پیوند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن بِه که کشور به دشمن دهیم
4/1027
خوشا شهر ایران و فرخگوان
که دارند چون تو یکى پهلوان
وز این هر سه برتر، سر بخت من
که چون تو پرستد همى تخت من
تویى تاج ایران و پشت جهان
نخواهیم بى تو زمانى جهان
4/1138
در حالى که دوران حافظ چنین نیست و حافظ، صرفنظر از دلبستگى عمومیش به انسان، ایران، شیراز و احیانا فارس را مطلوب مى شناسد، آن هم نه از دیدگاه حماسى، بلکه از دیدى غنایى به عنوان شهریاران و دوستان و با آنکه خود سرشار از گوهر هاى فرهنگى و منشهاى والاى ایرانى است، اما عاقبتاندیش و آخربین است و اگر به شیراز هم مى نگرد، از دیدى بزمى و غنایى است. به هرحال، هرچه ایران فردوسى عمومى و پهناور و داراى خصلتهاى ابدى است، شیراز حافظ محدوده تنگ یک شهر است که براى او دلخوشیهاى خاص خود را دارد، که گاهى از آن شاد است و زمانى غمگین:
شیراز و آب رکنى و آن باد خوشنسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
غ 40
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
غ 263
خوشا شیراز و وضع بى مثالش
خداوندا نگهدار از زوالش
غ 2744
به شیراز آى و فیض روح قدسى
بجوى از مردم صاحب کمالش
غ 274
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
غ 9
هواى منزل یار آب زندگانى ماست
صبا بیار نسیمى ز خاک شیرازم
غ 325
و گاهى نیز از شیراز در گِله است:
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند
غ 85
سخندانى و خوشخوانى نمى ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکى دیگر اندازیم
غ 367
در بینش حافظ، فارس ملک سلیمان است و او، همچون دیگر شعراى فارس، این سرزمین را (ملک سلیمان) مى نامد و از دیدگاه حافظ (فارس) بویى از ایران فردوسى ندارد؛
از لعل تو گر یابم انگشترى زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غ 157
بخواه جام صبوحى به یاد آصف عهد
وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
غ 198
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
غ 351
محتسب داند که حافظ عاشق است
واصف ملک سلیمان نیز، هم
غ 355
ایران براى حافظ ملک داراست، اما با سرنوشت غمانگیز شکست او از اسکندر، بى هیچ غم و اندوهى اما با هزار عبرت:
آیینه سکندر جام مى است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
غ 5
.3 عصر فردوسى عصر بازگشت به ارزشها و مفاخر ملى گذشته است... مورخان معتقدند که اهمیت امراى سامانى در آن است که اولا، چون از یک خاندان قدیمى ایرانى بودند، به ملیّت خود علاقه بسیار داشتند و به همین سبب، بسیارى از رسوم و آداب قدیم دهقانان و آزادگان و اهل بیوتات را همواره مورد اکرام خود قرار مى دادند. این امر مایه تثبیت بسیارى از رسوم قدیم گردید و چون غزنویان نیز تربیتیافته آنان بودند، اغلب آن رسوم و قواعد را نگاه داشتند؛ ثانیا، توجه به زبان و ادب فارسى هم از خصایص مهم شاهان سامانى است، از اینرو، شعرا را مورد تشویق و انعام قرار مى دادند و نویسندگان را به ترجمه کتب معتبرى مانند تاریخ طبرى، تفسیر طبرى، کلیله و دمنه تشویق مى کردند: همین توجّه سبب شد تا ادبیات فارسى با سرعتى عجیب طریق کمال گیرد و شاعران و نویسندگان بزرگى به وجود آیند و بنیاد ادب فارسى به نحوى نهاده شود که اسباب استقلال ادبى ایران به بهترین وضعى فراهم گردد. در حالى که عصر حافظ عصر نوخاستگان نامرد و تازه به دورانرسیدگان بى فرهنگ و رجالى است که حال را براى رسیدن به هدفها و آمال زودگذر خود مغتنم مى شمارند و به گذشتگان به دیده خوارى مى نگرند، غالب رجال شرع و سیاست، براى مقامات دنیوى، خود را با طبقات فاسد حاکم یا اجتماع همرنگ مى کرده و این مثل را به کار مى بستهاند که خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت شو؛ حافظ از همینجاست که مى سراید:
گوییا باور نمى دارند روز داورى
کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر مى کنند
خانه خالى کن دلا تا منزل سلطان شود
کاین هوسناکان دل و جان جاى لشکر مى کنند
غ 194
در این اوضاع و احوال، نهتنها کسى به گذشته توجهى ندارد، که بسیارى از ارزشهاى گذشتگان منسوخ است. عبید در رساله ناسخ و منسوخ مى نویسد: حکما شجاع کسى را گفتهاند که در او همت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمل و شهامت و تواضع و حمیت و رقت باشد. آنکس را که بدین خصلتها موصوف بود ثنا گفتهاند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده، این عادت را قطعا عار ندانستهاند بلکه ذکر محاربات و مقاتلات چنین کس را در سلک مدح کشیدهاند و گفتهاند:
سرمایه مرد مردانگى است
دلیرى و رادى و فرزانگى است
[اما] اصحابنا مى فرمایند:
تیر و تبر و نیزه نمى یارم خورد
لوت و مى و مطربم نکو مى سازد
و چون پهلوانى را در معرکه بکشند، خیرگان و مخنثان از دور نظاره کنند و با هم گویند مرد صاحب حزم باید که روز هَیجا قول پهلوانان خراسان را دستور سازد که مى فرمایند مردان در میدان جهند، ما در کاهدان جهیم. لاجرم اکنون، گردان و پهلوانان این بیت را نقش نگین ساختهاند:
گریز بهنگام فیروزى است
خنک پهلوانى کش، این، روزى است
.4 عصر فردوسى، به نسبت، دوران ثبات و رفاه و آسودگى اقتصادى و امنیت اجتماعى است. فردوسى خود دهقان است و داراى تمکّن کافى و، به همین دلیل، به سواد و مدرسه و کتابخانه دسترسى دارد، اما عصر حافظ عصر بحران شدید اقتصادى است و همه روزها و روزگاران آن شبیه سالهاى قحطى 401 و 402 در خراسان روزگار فردوسى است. توضیح آنکه خاندان فردوسى صاحب مکنت و ضیاع و عقار بودند و فردوسى به قول نظامى عروضى در دیه باژ شوکتى تمام داشت و به دخل آن ضیاع از امثال خود بى نیاز بود... اما بر اثر نظم شاهنامه و گذاردن عمر در این راه گرفتار فقر و تهیدستى گشت و مال و ثروت اجدادى را بر سر کار شاهنامه گذاشت:
الا اى برآورده چرخ بلند
چه دارى به پیرى مرا مستمند
چو بودم جوان، برترم داشتى
به پیرى مرا خوار بگذاشتى
به جاى عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال
اما دوران حافظ، دوران فقر عمومى است. جنگهاى داخلى موجب فقر و گرسنگى و ناامنى شده است و متعاقب آن فقر فرهنگى پدیدآمده است و به قول اوحدى مراغهاى:
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
گوشت، دهقان به هردو ماه خورد
مرغ بریان، چریک شاهخورد
دست دهقان، چو چرم رفته ز کار
دهخدا، دست نرم برده که آر
چه خورى نان ز دستواره او
نظرى کن به دستپاره او
دوسه درویش رفته در درّه
پى گوساله و بز و برّه
شب فغانى که گرگ میش ببرد
روز آهى که دزد، خیش ببرد...
عبید نیز ستم، گرسنگى و فقر دوران خود و حافظ را چنین بازمى گوید:
"شخصى از مولانا عضد الدین پرسید که چون است که در زمان خلفا مردم دعوى خدایى و پیغمبرى بسیار مى کردند و اکنون نمى کنند. گفت مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگى افتاده است که نه از خدایشان به یاد مى آید و نه از پیغامبر." "دهقانى در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوى که خدا بیرون نشسته است و با تو کارى دارد. با خواجه بگفت، به احضار او اشارت کرد، چون درآمد، پرسید تو خدایى؟ گفت آرى، گفت چگونه؟ گفت من پیش، دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم، نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند..." صرفنظر از آنچه درباره زندگى شخصى حافظ گفتهاند که، بعد از مرگ پدر، روزگار حافظ و مادرش به تهیدستى مى گذشت و، به همین سبب، حافظ همینکه به مرحله تمیز رسید در نانوایى محله به خمیرگیرى مشغول شد؛ حافظ، جایى از فقر ظاهرى خود، در دوره هاى دیگر عمر، سخن مى راند:
شاه شمشادقدان، خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت کاى چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کى از سیم و زرت کیسه تهى خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
غ 380
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
با پادشه بگوى که روزى مقرّر است
غ 34
بى تو در کلبه گدایى خویش
رنجهایى کشیدهام که مپرس
غ 265
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
بار عشق و مفلسى سخت است و مى باید کشید
غ 225
قحط جود است آبروى خود نمى باید فروخت
باده و گل از بهاى خرقه مى باید خرید
غ 225
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبّت اوست
غ 60
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
غ 338
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پاى
دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهى
غ 479
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهى
جام گیتىنماى و خاک رهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
کردهاى اعتراف و ما گوهیم
غ 374
.5 عصر فردوسى دوران مشکلگشایى است. همگان فردوسى را یارى مى کنند تا منابع و مآخذ کار خود را به دست آورد و آزادهاى دلاور همه امکانات کار را براى او فراهم مى سازد:
بدین نامه چون دست بردم فراز
یکى مهترى بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشنروان
خداوند راى و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواى نرم
مرا گفت کز من چه آید همى
که جانت سخن برگراید همى
به چیزى که باشد مرا دسترس
بکوشم، نیازت نیارم به کس
همى داشتم چون یکى تازهسیب
که از باد نامد به من برنهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامور ارجمند...
عصر فردوسى عصر هماندیشى، همهنگرى و تقدم مصالح جامعه بر مصلحتهاى فردى است و عصر تعاون و معاضدت ملى است. به همین جهت است که فردوسى مى تواند سى سال عمر را بر سر یک هدف بگذارد و با اعتماد و اطمینان به درستى راه و کار خویش، آسوده و بى خیال از پریشانیهاى زمانه، آهسته و آرام به سوى هدف گام بردارد. در حالى که حافظ در دوران شگفتى زندگى مى کند که به قول خود او:
بهر یک جرعه که آزار کسش در پى نیست
زحمتى مى کشم از مردم نادان که مپرس
غ 266
یارى اندر کس نمى بینیم، یاران را چه شد
دوستى کى آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرّخپى کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد
کس نمى گوید که یارى داشت حق دوستى
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد
1644
عصر حافظ عصر گرهافکنى، دوران بى کسى، تنهایى و فردیت غنایى و رهاشدگى است، عصر سکوت و خموشى است، دورانى است که هرکس مى کوشد تا تختهپاره شکسته خود را از غرقاب برهاند و در این راه همه به خود مى اندیشند، نه به غیر:
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
غ 164
این چه استغناست یارب و این چه قادرحکمتى است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
724
.6 روزگار فردوسى عصر خوشبینى و روزگار مردمى مصمم و بااراده براى ساختن جامعهاى با معیار و ماندگار است؛ به همین جهت، از کلام فردوسى مردانگى مى تراود؛ او ارادهها را استوارتر، باورها را محکمتر و اعتقادات دینى را دلپذیرتر مى سازد. دلاورانش جان بر سر آرمانهاى جامعه مى نهند، از ریا و دورویى در سرزمین حماسهها خبرى نیست:
شد ایران به کردار خرمبهشت
همه خاک عنبر شد و زرش خشت
جهانى به ایران نهادند روى
برآسود از درد و از گفتوگوى
گلاب است گفتى هوا را سرشک
بیاسوده مردم ز رنج و پزشک
ببارید بر گل به هنگام، نم
نبد کشتورزى ز باران دژم
در و دشت گل بود و بام و سراى
جهان گشت پرسبزه و چارپاى
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز گل چون ثریا شده
به ایران زبانها بیاموختند
روانها به دانش بیفروختند
ز بازرگانان هر مرز و بوم
ز هند و ز چین و ز ترک و ز روم
ستایش گرفتند بر رهنماى
فزایش گرفت از گیا، چارپاى
1/2447
جهان نو شد از فره ایزدى
ببستند گفتى دو دست بدى
ندانست کس غارت و تاختن
وگر دست سوى بدى آختن
8/2446
دگر گفت ما تخت نامى کنیم
گرانمایگان را گرامى کنیم
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت بآیین و فر
گنهکردگان را هراسان کنیم
ستمدیدگان را تن آسان کنیم
اما، دوران حافظ عصر بدبینى و یأس و روزگار اراده هاى درهمشکسته و مردمى بى آینده است، که جز فقر و تباهى و فساد نمى بینند و تسلیم تقدیرند و خود را بازیچه دست سرنوشت مى پندارند، به همین جهت کوشش و جوششى ندارند:
چندان که برکنار چو پرگار مى شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
غ 223
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند که در این دایره سرگردانند
غ 188
جام مى و خون دل هریک به کسى دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
غ 157
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشى، حکم آنچه تو فرمایى
غ 484
چو قسمت ازلى بى حضور ما کردند
گر اندکى نه به وفق رضاست خرده مگیر
غ 251
رضا به داده بده وز جبین گره بگشاى
که بر من و تو در اختیار نگشاده است
غ 37
.7 عصر فردوسى دوران برونگرى، واقعیتجویى و نگاه دقیق به جهان و ظواهر مادى آن، پوشیدن لباسهاى فاخر و پیرایه هاى زرین، دیدن شکوه سرزمینها، کاخها، لشکریان، اسبها، میدانهاى نبرد و خروشها و هنگامه هاى جهان است و ماهیت ادب حماسى نیز در ارتباطى تنگاتنگ با این هیجانها و حرکتها و واقعنگریهاى جهان بیرون است، اگرچه این بدان معنا نیست که ارزشهاى باطنى یا معنوى را فراموش مى کند:
چو آمد به نزدیکى نیمروز
خبر شد ز سالار گیتىفروز
که آمد ابا خلعت و تاج زر
ابا عهد و منشور و زرینکمر
بیاراسته سیستان چون بهشت
گلش مشکسارا بد و زرش خشت
بسى مشک و دینار بربیختند
بسى زعفران و درم ریختند
یکى شادمانى بد اندر جهان
سراسر میان کهان و مهان...
*
بگفت این وز ایشان بتابید روى
به درگاه ارجاسپ شد کینهجوى
بیامد یکى تیغ هندى به مشت
کسى را که دید از بزرگان، بکشت
همه بارگاهش چنان شد که راه
نبود اندر آن نامور جایگاه
ز بس کشته و خسته و کوفته
زمین همچو دریا شد آشوفته
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
بجوشید و برخاست از آن خوابگاه
بپوشید خفتان و رومى کلاه
به چنگ اندرون خنجر آبگون
دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
بجست از در کاخ، اسفندیار
به دست اندرون خنجر آبدار
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
از اندازه بگذشتشان کارزار
پیاپى همى تیغ و خنجر زدند
گهى بر میان، گاه بر سر زدند
به زخم اندر، ارجاسپ را کرد سست
نبد بر تنش هیچ جاى درست
ز پاى اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن، سر اسفندیار
درونگرایى براى فردوسى، به معنى نگاهى فراخ به جهان معنویت است در حالى که براى مردم عصر حافظ این امر به معنى سر در لاک خود فروبردن است و همه چیز را از درون خود طلبیدن و با حل مشکلات درونى بر سر هرچه مشکلات جهان بیرونى است خط کشیدن. عصر حافظ عصر درونگرى، ذهنگرایى و خیالپردازى است. در این دوران، محنتآباد واقعیت، "نیست هستنماست" و جهان ماورا، "هست نیستنما" و تفکرات عرفانى ناشى از این بینش خاص، در شعر حافظ و ادب غنایى قرن هشتم، به وضوح آشکار است:
بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داده است
که اى بلندنظر شاهباز سدرهنشین
نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است
تراز کنگره عرش مى زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
مجو درستى عهد از جهان سستنهاد
که این عجوزه عروس هزارداماد است
غ 37
در سخن حافظ، دل، خیال، سر و سودا و درون خلوت، حرم، حریم و مشابهات آنها آنچنان مورد توجه قرار مى گیرند که همه واقعیتهاى هستى را تحتالشعاع قرار مى دهند:
سرم به دنیى و عقبى فرونمى آید
تبارکاللّه از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایى اى مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالى که مى پزم شبهاست
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
از آن بِه دیر مغانم عزیز مى دارند
که آتشى که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده مى زد آن مطرب
که رفت عمرو دماغم هنوز پر ز هواست
نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضاى سینه حافظ هنوز پر ز صداست
غ 26
در اینجا، جهان هستى صورتى ضعیف از جهانى فرازین است و صورتى در زیر دارد. هرچه در بالاستى و به قول شاعر:
اى نسخه اسرار الهى که تویى
اى آینه جمال شاهى که تویى
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهى که تویى
(نجم الدین رازى یا فخر الدین بغدادى)
.8 مردم روزگار فردوسى، یکرو و صادق و راستگو هستند، در دوستى، دوست و در دشمنى پایدارند و جالب است که حتى درباره دشمنان خود به راستى و صداقت سخن مى گویند: مثلا، فرستاده خاقان چین درباره فرمانرواى ایران در گزارشى چنین مى گوید:
به خاقان چنین گفت کاى شهریار
تو او را بدین زیردستى مدار
بدین روزگارى که ما نزد اوى
ببودیم شاداندل و تازهروى
به ایوان بزم و به رزم و شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
به بالاى سرو است و همزور پیل
به بخشش کفش همچو دریاى نیل
چو بر گاه باشد، سپهر وفاست
در آوردگه چون نهنگ بلاست
اگر تیز گردد، بغرّد چو ابر
از آواز او رام گردد هژبر
وُ گر مى گسارد به آواز نرم
همى دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سروش است بر گاه و تخت
یکى بارور شاخ زیبا درخت
همه شهر ایران سپاه ویند
پرستندگان کلام ویند
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همى در جهان آن سپاه
همه گرزدارانش زرینکمر
همه پیشکارانش با زیب و فر
ز پیلان و از پایه تخت عاج
ز اورنگ و از یاره و طوق و تاج
کس آیین او را نداند شمار
به گیتى جز از دادگر کردگار
هر آنکس که سیر آید از کارزار
شود تیز و با او کند کارزار
و زال افراسیاب را براى رستم، فرزند خود، چنین به تصویر مى کشد:
بدو گفت زال اى پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
از او خویشتن را نگهدار سخت
که مردى دلیر است و پیروزبخت
شود کوه آهن چو دریاى آب
اگر بشنود نام افراسیاب
2/64/35
حال آنکه عصر حافظ دوران دو یا چندچهرگى، دروغگویى و ریاکارى است و حافظ بیش از هر شاعر دیگرى از ریا مى نالد و آنرا مخرّب دین و دنیاى مردمان مى شناسد و از طبقات موجّهى که ریا مى ورزند، بیشتر انتقاد مى کند. مردم روزگار او بیرون و درونشان یکى نیست، ظاهرها زیبا و درونها زشت و پلید است:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر مى کنند
چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنند
مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند
گوییا باور نمى دارند روز داورى
کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند
غ 194
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
غ 220
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغى برکند خلوتنشینى
نه همّت را امید سربلندى
نه درمان دلى نه درد دینى
نه حافظ را حضور درس و خلوت
نه دانشمند را علمالیقینى
غ 474
اسم اعظم بکند کار خود اى دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود
*
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
371
بشارت بر به کوى مى فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
126
صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازىّ چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
صنعت مکن که هرکه محبت نه پاک باخت
عشقش به روى دل در معنى فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرد
اى کبک خوشخرام کجا مى روى بایست
غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ریا، بى نیاز کرد
129
ز خانقاه به میخانه مى رود حافظ
مگر ز مستى زهد ریا به هوش آمد
171
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که دارى تو ببینى فردا
که چه زنّار ز زیرش به دغا بگشایند!!
غ 97
اگر به باده مشکین کشد دلم شاید
که بوى خیر ز زهد ریا نمى آید
غ 226
خوش مى کنم به باده مشکینمشام جان
کز دلقپوش صومعه بوى ریا شنید
غ 238
حافظا مى خور و رندى کن و خوش باش ولى
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
غ 9
.9 در عصر فردوسى خاندانهاى کهن مورد احتراماند، مردم به آنها به عنوان وارثان تمدّن، بزرگى و شعور و برازندگیهاى قومى خود مى نگرند، قائمه هاى قدرت را مى ستایند و پهلوانان و شجاعان و سلحشوران را حرمت مى دارند و به عبارت دیگر نهاد هاى قدرت مادى و معنوى گذشته خود را بزرگ مى دارند:
بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد به درگاه با انجمن
برفتند از ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان
به رستم چنین گفت کاى سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همى سر گراید به سوى نشیب
دلم شد ز کردار آن پرنهیب
امید سپاه و سپهبد به توست
که روشنروان بادى و تندرست
ز من هرچه خواهى فزونى بخواه
ز اسپ و سلیج و ز گنج و سپاه
برو با دل شاد و راى درست
نشاید گرفتن چنین کار سست
بر ایرانیان چون که شد کار، زار
تو را کرد باید کنون کارزار
نبود اینچنین کار کس را گمان
که توران شود تیر و ایران کمان
بجز تو که داند گشاد این گره؟!
جز از تو به کس بر، نزیبد زره
به قول مرحوم مینوى "... در جامعه ایرانى، دهقانان طبقهاى از مردمان ایران بودهاند، صاحب مقام اجتماعى خاص: طبقه نجبازادگان درجه دوم که قدرت ایشان باز بسته به این بوده است که اداره محل خویش را ارثا به عهده داشته باشند، از امور نظامى و لشکرى دور بودند و تنها به دفاع از ولایتى که در آن سکنى داشتند، مکلّف بودند و بدین سمت در حکم حلقه هاى لاینفک زنجیره دولت بودند، اگر در حوادث عظیم تاریخى کمتر ظاهر مى شوند، از آنجا که مبنى و اساس اداره و ترکیب دولت بودند، به اندازه بزرگان که اعیان و اشراف درجه اول مملکت باشند، قدر و اعتبار داشتند." در حالى که در عصر حافظ دولتهاى محلى ایران در سیستان، خراسان، مازندران، آذربایجان و فارس برافتادند و خاندانهاى ایرانى این نواحى، کم و بیش از میان رفتند؛ خاندانهایى که در دوره ایلخانیان وسیله سودمندى براى روى کار آمدن ایرانیان در امور مملکت شده بودند و در تجدید آبادانیها و مرمت خرابیهاى ایران تا حدى مؤثر بودند؛ به قول سیف فرغانى، ادانى و اراذل ناس به جاه رسیده و حرمت خاندانهاى کهن را برباد مى دادند:
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولى در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوى در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
به عهد این سگان از بى شبانى
رمه در دست سرحان اوفتاده
جهانجویى اگر ناگه بخیزد
بسى بینى بزرگان اوفتاده
چه مى دانند کار دولت این قوم
که در دیناند نادان اوفتاده
کلاه عزّت اندر پاى خوارى
ز سر هاى عزیزان اوفتاده...
و حافظ مى سراید:
ناموس عشق و رونق عشّاق مى برند
منع جوان و سرزنش پیر مى کنند
تشویش وقت پیر مغان مى دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر مى کنند!!
غ 195
در همینجاست که پیران، جاهل و شیخان، گمراه مى نمایند و حافظ از فعل عابد و عمل زاهد تبّرى مى جوید:
ما را به رندى افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
وز فعل عابد، استغفراللّه
غ 409
.10 در روزگار فردوسى، سخن مردم صریح و روشن و یکسویه است؛ به روشنى سخن مى گویند و انتقاد مى کنند، به همین جهت، پهلوانان شاهنامه با شاهان بسیار راحت سخن مى گویند. کاوه در دربار ضحاک به صراحت زبان به بیان معایب او مى گشاید و این درست همان زبان حماسى است که هیچ نوع ابهام و در پرده سخن گفتن را برنمى تابد و هیچ نوع ملاحظهاى را در سخن راه نیست:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه دادخواه
یکى بى زبان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همى بر سرم
تو شاهى وگر اژدها پیکرى
بباید بدین داستان داورى
که مارانت را مغز فرزند من
همى داد باید ز هر انجمن
... خروشید که اى پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوى دوزخ نهادید روى
سپردید دل را به گفتار اوى
1/36/215
و وقتى رستم در دربار کاووس بر شاه خشم مى گیرد، به صراحت به وى مى گوید:
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یک دگر بدتر است
تو را شهریارى نه اندر خور است
چون گودرز در همین موقع به نزد شاه مى رود، با او چنین سخن مى گوید:
غمى شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار توست
شکسته، به دست تو گردد درست
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نوبهنو
سپهدار گودرز کشواد تفت
به نزدیک خسرو خرامید و رفت
به کاووس کى گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردى امروز گرد؟
کسى را که جنگى چو رستم بود،
بیازارد او را، خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کو دارد آیین و راه
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است
خردمند باید دل پادشاه
که تندى و تیزى نیارد بها
هجونامه فردوسى نیز نماینده همین تفکر و نوع بیان است:
ایا شاه محمود کشورگشاى
ز من گر نترسى بترس از خداى
گر ایدون که شاهى به گیتىتر است
نگویى که این خیره گفتن چراست؟
چو دیدى تو این خاطر تیز من،
نیندیشى از تیغ خونریز من؟!
که بددین و بدکیشخوانى مرا
منم شیر نر، میشخوانى مرا
مرا سهم دادى که در پاى پیل
تنت را بسایم چو دریاى نیل
نترسم که دارم ز روشندلى
به دل مهر آل نبى و على
مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر نبى و على شد کهن
هرآنکس که در دلش بغض على است
از او زارتر، در جهان زار کیست
منم بنده اهل بیت نبى
ستاینده خاک پاى وصى
گرت ز این بد آید گناه من است
چنین است و این رسم و راه من است
برین زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پى حیدرم
اما سخن مردم عصر حافظ چنین نیست. در عصر بحران، اختناق و درماندگى و یأس، زبان چندسویه مى شود. الفاظْ ایهامدار و پرابهام مى شوند و هرکس، به ذوق و مصلحت خویش، آن معنى خاصى را از لفظ مى فهمد که خود مى طلبد. به همین جهت، تأویل و تفسیر الفاظ، اصطلاحات، جملات، مصراعها، بیتها و غزلهاى حافظ و مصادره به مطلوب کردن آنها از همان روزگار حافظ رواج داشته است.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه مى گفت
بر در میکدهاى با دف و نى ترسایى
گر مسلمانى از این است که حافظ دارد
و اى اگر از پس امروز بود فردایى!!
حکایت این شعر حافظ، که موجب تکفیر او شد و حافظ به خواجه زینالعابدین ابوبکر تایبادى متوسل گردید و او حافظ را راهنمایى کرد که شعر ماقبل آخر را بسازد تا از اتهام کفر برهد، بسیار مشهور است و به قول دارابى ، مشکل در لفظ (اگر) است که موهم شک در روز قیامت است. با آنکه لسانالغیب، بلکه هیچ مسلمانى، شک در وقوع آن ندارد، ظاهرپرستان، که مدار علمشان بر مجاز و ظاهر است، گوییا منکر روزى هستند که اعمال در آن نقد مى شود.... بدین ترتیب، اگرچه بعد از سقوط خلافت عباسى و حمله مغول، تا حدى تعصبها و جدالهاى مذهبى کاهش یافته بود، امّا هنوز، کاملا از بین نرفته بود و اگرچه نسیم آزاداندیشى اندک وزشى داشت، اما نبود یک دولت ایرانى مقتدر و ادامه جنگهاى داخلى، موجب فقر و گرسنگى، ذلّت و ناامنى و رواج سخنچینى و توجیه الفاظ و پروندهسازى براى دشمنان شده بود. در اینجا درواقع، الفاظ چندمعنایى و داراى ایهام وسیلهاى است هم براى دوست و هم براى دشمن و عظمت حافظ و امتیاز او بر شاعران پیش از وى در این است که شعر حافظ مظهر عصیان بر ضد یکنواختى و یکدستى تحمیل شده به وسیله عباسیان است. حافظ حکیمى است که بر ضد فرهنگ قالبى و سنن تحمیلى و ظلم و جور روزگار خود عصیان کرده و هنرش در این است که اندیشه هاى خود را با چنان لطف و افسونى بیان کرده است که قبول عمومى یافته و در عین حال دستگاه جور هم نتوانسته است گزندى به او برساند. سخن حافظ محصول روزگارى است که بعد از آن تحولات، شاعر، آزادتر مى اندیشید و جرئت مى کرد گاهى به طنز و افسوس، نارواییها را، اگرچه در پرده ابهام و ایهام، به باد انتقاد گیرد.... مردم این روزگار رفتارى پیچیده و گیجکننده دارند، آنها را نمى توان شناخت و از کار آنها نمى توان به سادگى سر درآورد. حافظ در برابر ستم و ریا و سالوس و ظاهرپرستى، (رند) را در کنار دارد، "رند" حافظ تصویرى است از ایرانى زیرک و روشنبین و نکتهدان و ژرفاندیش عصر او، قهرمان پیکار با بیداد و ستم و غارتگرى است. زیرکى و حکمتآموزى او گاهى بهلول دیوانه فرزانه یا لقمان حکیم را به یاد مى آورد. اصلا چرا نگوییم عبید زاکانى شاعر همان عصر است، با لطایف حکمتآمیزش. در روزگارى سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بیدادگر فریبکار و غوغاى عوام جاهلفریفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند، اگر در پرده سخن نگوید. در دورهاى که نامحرمان در هر بزمى هستند، حتى نسیم سخنچین است، شمع، شوخ سربُریدهاى است که بند زبان ندارد و هرکسى عربدهاى اینکه: (مبین) آنکه (مپرس)، شاعر جز راز پوشیدن چه چارهاى دارد؟ و این رازپوشى و سخن در پرده گفتن، عربده هاى نامحرمان و جستوجوى حافظ براى یافتن محرم راز، چندپهلو بودن و ابهامانگیز بودن شعر او را بازتابى از شرایط حاکم بر جامعه عصر حافظ مى سازد. به این اشعار بنگرید:
گفتوگوهاست در این راه که جان بگذارد
هرکسى عربدهاى اینکه: مبین آنکه مپرس
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام مى و گفت راز پوشیدن
چه جاى صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود
گر خود رقیب شمع است احوال از او بپوشان
کان شوخ سربریده، بند زبان ندارد
من از نسیم سخنچین چه طرف بربندم
چو سرو راست در این باغ نیست محرم راز
و آنگاه، حافظ حکمتهاى سخن در پرده گفتن را باز مى گوید:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست
غ 74
*
حالى درون پرده بسى فتنه مى رود
تا آنزمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد، عجب مدار
صاحبدلان حکایت دلخوش ادا کنند
غ 191
*
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنند
غ 195
*
برو اى زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
غ 201
*
هان مشو نومید چون واقف نئى از سرّ غیب
باشد اندر پردهبازیهاى پنهان، غم مخور
غ 250
*
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موى تا نموید باز
غ 256
*
احوال شیخ و زاهد و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر مى فروش
گفتا نگفتنى است سخن، گرچه محرمى
در کش زبان و پرده نگه دار و مى بنوش
غ 280
*
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کى کشى؟!
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
غ 335
*
داستان در پرده مى گویم ولى
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
غ 355
*
سخن در پرده مى گویم چو گل از غنچه بیرون آى
که بیش از پنج روزى نیست حکم میر نوروزى
غ 440
*
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا مى کرد
غ 136
*
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مُهر بر دهان باشد
غ 156
*
میان گریه مى خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست، اما درنمى گیرد
غ 145
*
سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایى
غ 481
*
رازى که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
غ 41
*
ایهامهاى حافظ هنر خاص و انحصارى شاعران مبارز در روزگاران دشوار سخن گفتن است: ایهام یا توریه عبارت است از دوپهلو سخن گفتن، چنانکه گوینده لفظى را هشیارانه به دو معنى بیاورد که ابتدا معنى نزدیک و مصطلح آن به ذهن خواننده خطور کند و سپس معنى دور آن. خواننده ناآشنا به همین برخورد و دریافت معنى نزدیک اکتفا مى کند، ولى خواننده آشنا متوجه مى شود که مقصود چیزى دیگر است، چنانکه در این بیت:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
که در نخستین برخورد براى محتسب معنى پاسبان و گزمه به ذهن مى آید، اما با تأملى در اشارات مندرج در بیت و تطبیق با اوضاع زمانه شاعر و روشن شدن اینکه رندان خوشذوق شیراز امیر مبارز الدین را شاه محتسب مى خواندند و این پادشاه ابتدا اهل فسق بوده و سپس توبه کار شده بود و فسق خود را از یاد برده بود متوجه مى شویم که مقصود حافظ از محتسب امیر مبارز الدین است. و چنین است همه ابیات زیر:
پرگار: به معنى ابزار هدفى معروف؛ حیله و ترفند
آنکه پرنقش زد این دایره مینایى
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
پروانه: حشره معروف؛ اجازه، فرمان
کسى به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سرى دگر دارد
در شب هجران مرا پروانه وصلى فرست
ور نه از دردت جهانى را بسوزانم چو شمع
پروانه او گر رسدم، در طلب جان
چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم
بهار: فصل نخستین سال؛ گل و شکوفه، بتخانه نوبهار
بتى دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد
بهار عارضش خطّى، به خون ارغوان دارد
اى خرّم از فروغ رخت لالهزار عمر
بازا که ریخت بى گل رویت بهار عمر
راه: طریق؛ آهنگ و موسیقى
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند
مطربا پرده بگردان و بزن راه حجاز
که از این راه بشد یار ما یاد نکرد
چه راه مى زند این مطرب مقامشناس
که در میان غزل قول آشنا آورد...
.11 عصر فردوسى عصر پیروزىخواهى و غرور عنصر ایرانى است، عصرى است که شعوبیه تأثیر فکرى خود را کاملا در ایرانیان بر جاى نهادهاند. سختگیریهاى طاقتسوز و آزار هاى بى پایان عرب بر موالى، بالطبیعه، عکسالعملى پیدا کرد، یعنى منشأ ایجاد عصبیت در ایرانیان گشت و با ضدیت با جنس عرب و مخالفت با دولت بنىامیه و آلمروان آغاز گشت و به شورشهاى سخت سیاسى و ادبى منتهى شد... مخالفت ایرانیان با عنصر عرب، که از عهد اموى آغاز شده بود، ادامه یافت تا بالاخره ایرانیان غالب شده و به مقصود خویش فیروز گردیدند... فردوسى را شاید بتوان در جزو آن گروه از شعوبیه به شمار آورد که نسبت به اصل دین اسلام همهجا خاضع و خاشع است، اما نسبت به ایران و ایرانى، گاهى احساس شدید و عاطفهدوستى مخصوصى در خلال تعبیراتش نمودار مى شود و از این جهت مى توان گفت که فردوسى سیاست ایرانى را با دیانت عربى در خود جمع کرده بود... اما دقیقى و امثال او را باید در جزو شعوبیه کاملعیار دانست که کیش زردهشتى را هم از همه آیینها برگزیده بودند. علاقه فردوسى به پیروزى ایرانیان به حدّى است که کمتر اتفاق مى افتد که دلش رضایت دهد تا زبان به وصف پیروزى دشمنان ایران بگشاید. او، در نبرد دوازده رخ، دوازده پهلوان ایرانى را در برابر دوازده دلاور تورانى قرار مى دهد، اما هیچیک از تورانیان غالب نمى شوند و فردوسى نبرد هایى چون نبرد سیاوش و بهرام گودرز با تورانیان را به حدّى مظلومانه جلوه مى دهد که این دو، علىرغم شکست ظاهرى، به واقع پیروزمند از صحنه هاى نبرد فکرى شاهنامه بیرون مى آیند:
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزه مژگان مدارید باز
بُش و یال بینید و اسپ و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صد سوار
فزونى لشکر، نیاید به کار
برآمد درخشیدن تیر و خشت
تو گفتى هوا بر زمین لاله کشت
ز خون، دشت گفتى میستان شده است
ز نیزه، هوا چون نیستان شده است
بریده ز هر سو، سر ترگ دار
پراکنده، خفتان همه دشت و غار
تهمتن مر آن رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد
همى تاخت اندر پى شاه شام
بینداخت از باد خمّیده خام
میانش به حلقه درآورد گُرد
تو گفتى خَم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش به کردار گوى
چو چوگان به زخم اندر آید بدوى
بیفگند و فرهاد دستش ببست
گرفتار شد نامبردار شصت
ز خون، خاک دریا شد و دشت کوه
ز بس کشته، افکنده از هر گروه
شه بربرستان به چنگ گراز
گرفتار شد با چهل رزمسار
ز کشته زمین شد به کردار کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران...
2/145/279
اما عصر حافظ عصر شکستپذیرى و قبول سرنوشت ناپسندیدهاى است که محتوم تصور مى شود و باید با آن کنار آمد؛ دورانى است که عذاب الهى را باید پذیرفت و آنرا کیفر اعمال خود دانست: روزگار مردان متواضع و فروتن، دوران شکسته نفسى عارفانه، پنهان کردن آگاهانه غرور و برترىجوییهاى فردى و قومى است و اگر گاهى هم در کلام حافظ چنین حسى را در شطحیات عارفانه او بیابیم، زمینه هایى ناخودآگاه و کاملا مغایر با دید حماسى و آگاهانه مردم روزگار فردوسى دارد. بدین ترتیب، در دوره از میان رفتن حس حماسى و شکستن غرور ملى، خوارى و فقر جانشین افتخار مى شود و دولت فقر و شکستگى و صاحب جاهى نیز بیش از همه مدیون ترک خود و بیزارى از قدرتهاى مادى و صورى، رها کردن تعلّقات و ترک ماسوىاللّه است. حافظ اینگونه اندیشهها را در بسیارى از اشعار خود مطرح مى کند:
خشت در زیر سر و بر سر هفت اختر پاى
دست قدرتنگر و منصب صاحب جاهى
غ 479
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو اى بادهپرست
غ 21
اى پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
غ 34
پهلوانان شاهنامه، در هر فرصتى، به بزم مى نشینند و شادى یکى از قائمه هاى هویت ایرانى و فریضهاى دستیافتنى است. به همین جهت، مجالس غنایى، بزمها و بادهنوشیهاى شاهنامه، که گاهى با ترانه هاى باربدى و زمانى با نغمه رودسازان جادوگر همراه است، خستگى رزم را از تنها مى زداید و یا رنج سفر را براى پهلوانان هموار مى کند. جالب است که در هفتخان رستم و اسفندیار و در رفتن کاووس به مازندران، مردان و زنان جادوگر موسیقى نوازند و رامش و آسایش را مژده مى دهند:
چو رامشگرى دیو زى پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکى خوشنوازم ز رامشگران
برفت از در پرده، سالار بار
بیامد خرامان بر شهریار
بگفتش که رامشگرى بر در است
ابا بربط و نغز، رامشگر است
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رود سازانش بنشاختند
به بربط چو بایست برساخت رود
بر آورد مازندرانى سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
گلاب است گویى به جویش روان
همى شاد گردد ز بویش روان
دى و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینى زمین
کسى کاندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
و رستم در چهارمین خان سفر خود به مازندران:
نشست از بر چشمه فرخندهپى
یکى جام یاقوت پر کرده مى
ابا مى یکى نغز طنبور بود
بیابان چنان خانه سور بود
تهمتن مرآن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است
همه جنگ با دیو و نر اژدها
ز دیو و بیابان نیابد رها
مى و جام و بویا گل و مرغزار
نکرده است بخشش و را روزگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
وگر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان چامه رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
2/98/416
اکثر بزمهاى شاهنامه، صرفا به منظور برآسودن از خستگیهاى جسمانى، نه به خاطر تسکین غم و اندوه پرداخته مى شود؛ مثلا بهرام گور از گوشهاى صداى چنگ را مى شنود و به بزم مى شتابد:
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همى باسمان اندر آرد سرم
همو مى گسار و همو چنگ زن
همو چامهگوى است و اندهشکن
زن چنگزن، چنگ دربر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
چو رود بریشم سخنگوى گشت،
همه خانه از وى سمن بوى گشت...
دگر چامه باب خود ماهیار
چو سرو سهى بر لب جویبار
ز مهمان چنان شاد گشتى که شاه
به جنگ اندرون چیره بیند سپاه
برآمد همآواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
به یک هفته ز اینگونه با رود و مى
ببودند شادان ز شیروى کى
بدین دلیل، از در و دیوار شاهنامه صداى موسیقى رزم و بزم به گوش مى رسد و حتى پهلوانانى چون رستم در میدان نبرد بذلهگویى و لطیفهپردازى را از یاد نمى برند؛ فىالمثل رستم در نبردى بزرگ با اشکبوس، او را به مسخره مى گیرد:
کشانى پیاده شود همچو من
به او روى خندان شوند انجمن!!
در حالى که عصر حافظ دوران غمگرفته و اندوهآفرینى است، که چهره هر شاعرى را غمآلود مى سازد و هرچه شادىطلبى و بزمجویى در مجالس حافظ دیده مى شود، نتیجه این است که شاعر مى خواهد غمى را از یاد ببرد و اندوهى را فراموش کند. براى همه شاعران این عهد، از غم سخن راندن بسیار آسانتر است تا از شادى گفتن، اینان شیوه شاد زیستن و شادمان بودن و شاد کردن دیگران را نمى دانند. این عارضه، هنوز نیز، در اخلاق ملى ما ایرانیان کاملا زنده و محسوس است، تا بدانجا که عاشق درد را مى پسندد و درمان نمى خواهد و سوختن و افروختن را موجب سعادت خود مى داند، تا آنجا که اندوهپرستى حافظ، گویى همان کتارزیس، یا دفع فاسد به افسد است که اندوهرسیدگان پرتحمل را آرامش مى بخشد و باعث مى شود تا غم را بهتر تحمل کنند و درصدد رفع عوالم غمانگیز برنیایند. در شعر حافظ 179 بار کلمه غم به کار مى رود، تنها کلماتى چون گل، دست، یار، چشم، جان، عشق و حافظ و (تو) بسامد بیشترى از آن دارند؛ که در این موارد، غم ایام، غم جانانه، غم جهان و... هم وجود دارد، اما نکته جالب این است که حافظ کلمه (نشاط) را 2 بار و شادى را 11 بار و شاد را فقط 16 بار در شعر خود به کار برده است که همه این موارد هم در ارتباط با غم مطرح شده است:
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار، که از اختیار بیرون است.
غ 55
شعر حافظ، به راستى، زندگى غمگنانه و عمق فاجعه عصر حافظ را نشان مى دهد. به این بیت بنگرید:
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتمزده را داعیه سور نمانده است
غ 39
حافظ موقعیت انسان را در روزگار پرغمش بازمى گوید:
پیوند عمر بسته به مویى است هوشدار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
غ 66
به همین جهت، چاره غم، شراب و بزم است:
مى خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطلگران گرفت
غ 87
*
چون نقش غم ز دور ببینى، شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرّر است
غ 40
*
کامم از تلخىّ غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
غ 99
*
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد،
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
غ 125
*
بَرید باد صبا، دوشم آگهى آورد
که روز محنت و غم، رو به کوتهى آورد
به مطربان صبوحى دهیم جامه پاک
به این نوید که باد سحرگهى آورد
غ 143
*
دمى با غم به سر بردن جهان یک سر نمى ارزد
به مى فروش دلق ما کز این بهتر نمى ارزد
غ 147
اما اینکه ماهیت غم حافظ و مردم روزگاران او چیست، باید به نابسامانى هاى اجتماعى، اخلاقى، سیاسى و فرهنگى عصر حافظ مراجعه کرد تا تجلى همه این عوامل را در شعر حافظ یافت:
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
غ 148
*
زیر بارند درختان که تعلّق دارند
اى خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
غ 169
*
حافظ ابناء زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان بِهْ که کنارى گیرند
غ 180
*
شد لشکر غم بى عدد، از بخت مى خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد، باشد که غمخوارى کند
غ 186
*
غبار غم برود، حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
غ 242
*
کجا روم؟ چه کنم؟ چون روم؟ چه چاره کنم؟
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
غ 300
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام
غ 305
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمى از نو به مبارکبادم
غ 310
بدین ترتیب، مشاهده مى شود که بسیارى از بزمها، شادىخواریها و شرابستاییهاى حافظ، فقط براى گریز از غم، فراموش کردن اندوه و از یاد بردن رنجهاى حافظ است. نه محض شادى و با هدف لذت از عمر و اغتنام وقت.
× بر گرفته از کتاب فردوسی و هویت شناسی ایرانی .دکتر منصوررستگار فسایی. طرح نو. تهران.1381