دکتر منصور رستگار فسایی
فردوسى و حافظ
( بخش اول )
1- فردوسى
حکیم ابوالقاسم حسنبن على فردوسى طوسى، بنابر اشاراتى که در شاهنامه وجود دارد در سال 329 هجرى قمرى در روستاى پاژ از ناحیه طابران طوس متولد شد. او از طبقه دهقانانْ (مالکان یا رؤساى ده) بود و همه عمر خود را در آنجا گذرانید. (طابران از دوره صفویه به کلى ویران شد و مرکزیت منطقه به نوغان (مشهد کنونى) منتقل گردید.) دهقانان طبقه نجیبزادگان و فرهیختگان و حافظان آداب و سنن و خاطرات باستانى ایرانى بودند و فرزندان خانواده هاى دهقانى، در پرتو رفاه نسبى که داشتند و با برخوردارى از آموزگاران شایسته، با دانش و اخلاق و آشنا به تاریخ و فرهنگ و سنتهاى ایرانى بار مى آمدند.
تفاوتى که میان زبان نجیب و بیان پاکیزه فردوسى با سخنان جدّى و یا هزلیات و هجویات رکیک شاعران معاصر با او و دیگر شاعران قرون بعد دیده مى شود از اینجاست؛ و آزادگى و گردنفرازى فردوسى، فضیلت اخلاقى و پاکیزگى زبانش حاصل تربیت خانوادگى اوست. فردوسى ایام کودکى و نوجوانى را با عزّت و سرافرازى گذراند و به سنت دهقانان تربیت یافت و پیش از سال 411 ه'.ق. درگذشت (اگرچه تاریخ مرگ او را تا 416 نیز نوشتهاند).
2-1عصر فردوسى
عصر فردوسى، یعنى قرن چهارم و دهه اول و دوم قرن پنجم، دورهاى است که در حقیقت باید آنرا دوران حکومتهاى ایرانى در سرزمین ایران دانست در این روزگار، بذر امید به آزادى و استقلال، که دلاورانى چون ابومسلم و مازیار و دیگران و، بعد از همه و مهمتر از همه، یعقوب لیث صفّار، بر زمین دلهاى ایرانیان افشانده و با خون خود آبیارى کرده بودند، جوانه زد و به ثمر رسید و خلافت بغداد هم در سراشیب ضعف و ناتوانى افتاد. در نیمه شرقى ایران بعد از صفّاریان، سامانیان برخاستند که تبار خود را به بهرام چوبین، سردار بزرگ ساسانیان، مى رسانیدند و از اسماعیل سامانى مؤسس آن سلسله، که در 279 امارت یافت، تا عبدالملکبن نوح، آخرین امیر خاندان که در سال 389 برکنار شد، 9 تن امیر به مدت 110 سال بر ایران حکومت کردند. دولت سامانى، به سبب ایرانى بودن افراد آن خاندان و دور بودن قلمرو حکومتشان از بغداد و ریشه داشتن آداب و سنن ایرانى در آن سامان، یک دولت کاملا ایرانى و مشوّق زبان و فرهنگ ایرانى بود. در این روزگار، ایرانیان احساس مى کردند که از بلاى تیغ و تازیانه رستهاند و دولتى از خود دارند. در این دوره، غلبه با عنصر ایرانى بود و حکومتگران ایرانى بودند و دوران سلطنت آنان هم با عصر طلایى تمدن و فرهنگ اسلامى و ظهور علما و شعراى بزرگ مقارن بود. دولت سامانى در این دوران در ماوراءالنهر و خراسان، رى، سیستان و گرگان فرمانروایى مى کرد؛ طبقات اصیل را مورد احترام و بزرگداشت قرار مى داد، رسوم ملى نیکِ گذشته را احیا مى کرد. وزیران سامانى مردانى بزرگ، از خاندانهاى بلعمى و جیهانى و عُتبى، بودند که در تقویت علم و ادب و فرهنگ ایرانى مى کوشیدند و باعث مى شدند تا فرهنگ ایرانى در آمیزش با فرهنگ اسلامى جلوه و طراواتى نو آیین یابد و با برگزارى جشنهاى ایرانى، چون نوروز و مهرگان و سده و بهمنجنه، روح تازهاى به پیکر جامعه ایران مى دمیدند...، زبان فارسى درى، که از جنوب غرب ایران به آسیاى میانه رفته بود، با تشویق و حمایت سامانیان، به صورت زبانى غنى و نیرومند درآمد و شاعران بزرگى چون رودکى، شهید بلخى و ابوشکور... و دهها تن دیگر در آن سامان ظهور کردند و بدان زبان شعر سرودند.... و در چنان محیطى، اهل دانش و تحقیق به دور از تعصبات و بدون بیم و هراس از خشکاندیشىها و برمبناى تفکر و تعقل و استدلال به بحث و تحقیق مى پرداختند؛ که حاصل آن اوضاع ظهور دانشمندانى چون فارابى و بیرونى و ابن سینا بود...
نیمه غربى و شمال و مرکز ایران نیز در دست دیلمیان بود که شیعه بودند و تبار خود را به ساسانیان مى رسانیدند و بر بغداد، مرکز خلافت، هم استیلا یافتند. آنها به علت نزدیکى به بغداد با خلافت کنار آمدند و مروّج ادب عربى شدند و در دستگاه آنها زبان دیوانى و زبان تألیف در علوم و فنون مختلف زبان عربى بود.... بدین ترتیب، فردوسى تا شصتسالگى، عمر خود را در دوران حکومتهاى سامانى و دیلمى گذراند و بقیه عمر وى (بیست سال آخر) در دوران سلطنت محمود غزنوى سپرى گردید (بین سالهاى 390 تا 411 یا 416 ه'.ق). محمود غزنوى، که از سال 387 پس از مرگ پدرش به قدرت رسید، رسما در 388 ه'.ق، دوران 33ساله سلطنت خود را آغاز کرد. در ثلت اول این مدت، ایرانیان به محمود امیدواریهاى فراوان داشتند، ایشان از سامانیان امید بریده بودند، اینک یکى از سرداران همان دولت را مى دیدند که در جنگها پیروز مى شود و این امید هست که یک دولت واحد و نیرومند ایرانى را بنیاد نهد. فردوسى در پنجاه و هشتسالگى آن امیدها را چنین بیان مى کند:
بدانگه که بُد سال پنجاه و هشت
نوانتر شدم چون جوانى گذشت
خروشى شنیدم ز گیتى بلند
که اندیشه شد تیز و تن بى گزند
که اى نامداران و گردنکشان
که جست از فریدون فرخ نشان
فریدون بیدار دلزنده شد
زمان و زمین پیش او بنده شد
محمود از برکشیدگان پادشاهان سامانى بود؛ تربیت ایرانى داشت و خود را هوادار سنن و فرهنگ ایرانى فرامى نمود و دم از ایراندوستى مى زد و ادعا مى کرد که نسبش به یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانى، مى رسد و به روایتى مادرش دختر یکى از رؤساى زابل بوده و شاید از همینجا او را محمود زاولى نامیدهاند. پدر او، فضلبن احمد اسفراینى را در سال 384 ه'.ق. به عنوان وزیر محمود انتخاب کرد. این مرد دانادل، میهندوست، که درست مثل فردوسى شیفته فرهنگ ایرانى بود و از زبان فارسى حمایت مى کرد، زبان دیوانى را از تازى به پارسى بازگردانید و تا سال 401 وزیر محمود بود و در آن سال مغضوب شد و برکنار و زندانى گشت و در 404 کشته شد. محمود، در آغاز کار، براى محکم کردن پایه هاى حکومت خود خاندانهاى ایرانى قدیم را برکشید؛ به ایرانى بودن خود مى نازید و به قول فرخى:
هیچکس را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان
مرغزار ما به شیر آراسته است
بد توان کوشید با شیر ژیان
*
ز ایرانى چگونه شاد شاید بود تورانى
پس از چندین بلا کامد ز ایرانشهر بر توران
هنوز ار بازجویى، در زمینشان چشمهها یابى
از آن خونها کز ایشان ریخت آنجا رستم دستان
به همین جهت، فردوسى که شاهنامهاش را بیست سال پیش از آغاز شاهى محمود شروع کرده بود، در آغاز سلطنت، او را با صداقتى توأم با امید مى ستاید. مى توان حدس زد که سپهدار طوس، ارسلان جاذب و فضلبن احمد اسفراینى، فردوسى را تشویق کردند که شاهنامه را، که قبلا سروده شده بود و به نام کسى هم درنیامده بود، به محمود هدیه کند وصلهاى فاخر دریافت دارد. تا این روزگار هنوز، محمود به راه و روش ایراندوستى سامانى مى رفت، از اهل دانش و ادب حمایت مى کرد، آوازه شعردوستى هاى او در جهان افتاده بود و فردوسى، بدین ترتیب، امید داشت که هم آرزو هاى معنویش برآورده شود و هم دشواریهاى مادى وى رفع گردد.
بنا بر این در سالهاى پیرىاش، شش سال دیگر هم کوشید و شاهکار عظیم خود را براى تقدیم به محمود آماده کرد و ارسال داشت، اما محمود به شاهنامه توجهى شایسته نکرد و شاعر را ناامید ساخت. دلیل این عدم توجه نامعقول سلطان محمود به شاهنامه آن بود که محمود، پس از آنکه پایه هاى تخت و موقعیت سیاسى و اجتماعى خود را استوار کرد، دیگر نیازى به حمایت ایرانیان احساس نمى کرد و نفع خود را در پیوستگى به دستگاه خلافت بغداد مى دید و در آن شش سال که فردوسى شاهنامه را آماده تقدیم به محمود مى کرد، سلطان غزنوى اندکاندک روى به سوى قبله بغداد مى آورد؛ آنجا که القادر باللّه، متعصبترین و قشرىترین خلیفه عباسى (381 تا 422 ه'.)، بر مسند خلافت تکیه داشت، که برخى از محققان داستان ضحّاک ماردوش را در شاهنامه انعکاس نفرت فردوسى از آن خلیفه تازى دانستهاند. این خلیفهْ محبوب محمودِ میخواره غلامباره گردید و محمود مجرى خواستهاى بى قید و شرط دستگاه خلافت بغداد شد و به قول بیهقى: "من از بهر عباسیان انگشت درکردهام در همه جهان و قرمطى مى جویم و آنچه یافته آید و درست، مى کشند." فردوسى، با تغییر سیاست محمود، رفتن اسفراینى و آمدن خواجه حسن میمندى، با مشکلات فراوان روبرو شد؛ دیوان از پارسى به تازى برگشت، بازار فضل کاسد شد، محمود دیندارى پیشه گرفت و از آداب و رسوم ایرانى بازگشت و ناخشنود شد و پیام حکمتآمیز شاهنامه که عبارت از تجدید عظمت و استقلال ایران و به معنى جدا شدن از قلمرو خلافت و برافتادن استیلاى تازیان و سرافرازى ایرانیان بود، به تعبیر دستگاه خلافت، قرمطىگرى محسوب شد. بنا بر این، محمود حماسه ملى ایران را خوار شمرد، ولى استقامت و استوارى فردوسى و درونمایه هاى شاهنامه و محبوبیت این کتاب در نزد مردم سبب شد که مخالفت محمود با شاهنامه رونقافزاى این کتاب گردد و پیام فردوسى رساتر شنیده شود. فردوسى با هجو محمود و به رخ کشیدن شیعى بودن خود به وى، دلاورانه، قدرت مادى و باورى محمود را تحقیر کرد و خودآفریننده حماسهاى دیگر گردید که از تربیت فردى و اجتماعى او انتظار مى رفت. به طور خلاصه، دوران رشد و وصول فردوسى به مدارج بلوغ و کمال، عصر امنیت و رفاه و هنگام اعتماد و اتکاى به نفس و آیندهنگرى ایرانیان است؛ دوران بازگشت به خویشتن خویش و رجعت به میزانها و معیار هاى اصیل فکرى و رفتارى عنصر ایرانى است؛ عصرى است که ایرانى گذشته پرافتخار خود را مى جوید و بر بسترى از ایمان و اعتماد به استوارى و اصالت تاریخى و اساطیرى خود مى بالد؛ دوره بازاندیشى و نگرش به وسعت بى کرانه جغرافیایى و مرز هاى ایران باستان و اندیشیدن به بى انتهایى کمالات و مفاخر و تحرکات معنوى انسان ایرانى در مرز هایى است که از نور تا نور یا از فراسوى تیرگى تا مطلق روشنایى ادامه مى یابد و امتداد دارد. ایرانى، در این دوران، از رخوت چندساله نخستین پس از دوره ساسانى، با پیروزى بیدار شده است، استقلال جغرافیایى پیدا کرده است و درصدد کسب هویت مستقل و صدور شناسنامهاى است که، در شرایط تازه تاریخى جهان، بتواند واقعیتهاى حیات دیرین خود را بازگو سازد. شگفتا که در این زمان، اراده ملى، وفاق اجتماعى و همسویى دین اسلام با آرمانهاى دیرین ایرانى سبب شده است که ایرانى به همان اندازه که به گذشته سیاسى خود، که حاصل پایمردیها و مقاومتها و روشناندیشى نیاکان اوست، ببالد، از داشتن آیینى نو، که تمام آرمانها و اعتقادات باطنى او را ارضا مى کند، احساس سرافرازى نماید. عصر فردوسى بهاران ثمربخش فرهنگ ایرانى است که هم در داخل ایران و قلمرو هاى ایرانى و هم در خارج از این حدود، نفوذى یگانه و منحصر به فرد مى یابد. ایرانى بیشتر از آنکه به یک جغرافیا بیندیشد، به فرهنگ خاص خود دسترسى مى یابد که نتیجه آن شکوفایى شعر و نثر فارسى، توسعه علوم و فنون، ترجمه و تفسیر قرآن مجید و احیاى سنتهاى ارزشمند دیرین عنصر ایرانى است که مجموعا حامل یک سلسله پیام روشن و صریح و بى تردید از تمدن، فرهنگ و استقامت و سلحشورى و عزم و اراده عنصر ایرانى است و همه این امور در آیینه کلام خورشیدى فردوسى، یعنى در شاهنامه، انعکاس مى یابد.
مى توان گفت که فردوسى آنسان مى زیست که تربیت قهرمانان والاى شاهنامهاش آنچنان بود؛ بدین معنى که، در اندیشه خداجوى فردوسى، اراده پاسدارى از میهن نمودارى از دادجویى است و به همین جهت بیژن در جنگ با هومان تورانى خداى را نیایش مى کند:
به یزدان چنین گفت کاى کردگار
تو دانى نهان من و آشکار
اگر دادبینى همى جنگ من
وز این جستن کین و آهنگ من
ز تن مگسل امروز،توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
5/1182
کیخسرو و دیگر شاهان و پهلوانان ایرانى نیز همین روحیه خداجویى و دادگرى را جابجا نشان مى دهند:
به شبگیر خسرو سر و تن بشست
به پیش جهاندار آمد نخست
دوتا کرد پشت و فروبرد سر
همى آفرین خواند بر دادگر
از او خواست پیروزى و فرّهى
از او جست دیهیم و تخت مهى
به یزدان بنالید از افراسیاب
به درد از دو دیده فروریخت آب
5/1191
خسروپرویز:
بنالید و سر سوى خورشید کرد
ز یزدان دلش پر ز امید کرد
چنین گفت کاى روشن دادگر
درخت امید از تو آید به بر
گر ایدون که این پادشاهى مر است
پرستنده باشیم و با داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا
به بنده مده تاج و گاه مرا...
9/2691
به همین جهت، فردوسى خداپرستى، خردپرورى، نامجویى، دادگرى و شادى را از خصلتهاى ایرانى مى شمارد و توصیه مى کند تا:
هر آن کس که دارید نام و نژاد
به داد خداوند باشید شاد
5/1434
شما داد جویید و فرمان کنید
روان را به پیمان گروگان کنید
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید
به داد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگى بر سر افسر کنید
6/1807
و فشرده سخن، فردوسى و معاصرانش در (نام) براى ایران و براى ایرانى خلاصه مى شود:
چنین گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بر او شادکام
2/484
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل ندارى به گیتى نژند
3/789
عنان بزرگى هر آن کس که جست
نخستین، بباید به خون دست شست
3/866
به رزم اندرون کشته بهتر بود
که بر ما یکى بنده مهتر بود
9//2781
جز از نیکنامى و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتى مگیرید یاد
مرا مرگ بهتر از آن زندگى
که سالار باشم کنم بندگى
به نام ار بریزى مرا گفت خون
به از زندگانى به ننگ اندرون
5/1154
که ایران چو باغى است خرمبهار
شکفته همیشه گل کامکار
پر از نرگس و نار و سیب و بهى
چو پالیز گردد ز مردم تهى
سپاه و سلیح است دیوار او
به پرچینش بر، نیزهها خار او
نگر تا تو دیوار او نفگنى
دل و پشت ایرانیان نشکنى
که زان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
9/2923
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همهجاى جنگى سواران بدى
نشستنگه شهریاران بدى
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک خرد و پیوند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم،
از آن به که کشور به دشمن دهیم
4/1027
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یک دلانند و یزدانشناس
به نیکى ندارند از اختر سپاس
7/2240
2- حافظ
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازى، در حدود سال 727 هجرى، در شیراز متولد شد (حدود چهارصد سال پس از تولد فردوسى). پدر او از مردم کوپاى اصفهان بود که از آنجا به شیراز آمده و در این شهر توطن یافته بود و مادر حافظ از اهالى کازرون بود. پس از مرگ پدر، فرزندان او پراکنده شدند و حافظ که خردسال بود با مادرش در شیراز ماند و روزگار آن دو به تهیدستى مى گذشت. بنابر بعضى از روایات، حافظ همینکه به مرحله تمیز رسید در نانوایى محله به خمیرگیرى مشغول شد تا آنکه عشق به تحصیل کمالات او را به مکتبخانه کشانید و چندگاه ایام را بین کسب معاش و آموختن سواد مى گذرانید، اما به تدریج در جرگه طالبان علم درآمد و مجالس علما و ادباى زمان را در شیراز درک کرد؛ و در دو رشته از دانشهاى زمان، یعنى علوم شرعى و علوم ادبى ، کار کرد و در حفظ قرآن مجید با توجه به قرائتهاى چهاردهگانه ممارست نمود. وفات حافظ را در قدیمترین مآخذ به سال 792 نوشتهاند، او زن و فرزندانى داشت و درباره عشق او به دخترى به نام (شاخ نبات) افسانه هایى رایج است. او به فقدان محبوبى ، در سال 764 در سى و هشتسالگى خود، اشاره دارد و از مرگ فرزندش نیز مى نالد.
1-2 عصر حافظ
حافظ همه عمر را در شیراز زیست. شیراز، در دوره حافظ، اگرچه وضع سیاسى آرامى نداشت، اما هنوز مرکزى بزرگ از مراکز علمى و ادبى ایران و جهان اسلام محسوب مى گردید و این نعمت را تدبیر اتابکان سلغرى فارس براى این شهر فراهم آورده بود، اما عوارض سوء اجتماعى و فرهنگى حمله مغول هم در این دوران، در فارس، آشکار بود. حمله مغول که از 616 هجرى قمرى با حمله چنگیز آغاز شد و با ایلغار هاى هلاکو و تیمور و حکومت جبّارانه آنها در ایران ادامه یافت، دورانى تازه را در تاریخ کشور ما گشود که با آشوبها، ویرانیها، کشتار هاى بى امان و قتلعامهاى شدید، مناره ساختن از سر کشتگان و مثله کردن و دزدى و غارت و تجاوز و ترویج فساد و رواج دروغ و ریاکارى و مخالفت با شرع و اخلاق انسانیت همراه بود. کتابخانهها، مساجد، مدارس و مراکز فرهنگى از میان رفت و علما و زاهدان و عارفان هریک از گوشهاى فرارفتند و ایرانیان بیش از هر دوره دیگرى و شاید به اندازه تمام تاریخ خود رنج کشیدند و عذاب دیدند. دوران حافظ با تبعات و خسرانهاى مادى و معنوى چنین فاجعهاى عظیم مواجه بود. زندگى حافظ از دوران سلطنت ابوسعید بهادرخان (716 تا 736) آغاز شد و تا دوره تیمور (736 تا 807) ادامه یافت. در اوایل سده هشتم که آنرا به حق باید قرن حافظ نامید، ایلخانان مغول بر سراسر ایران و از جمله فارس حکومت یافتند و هرجایى را به نحوى اداره مى کردند؛ چنانکه خاندان اینجو، در نیمه اول این قرن، به نیابت از ایلخانان، بر فارس مستولى بودند و در نیمه دوم، خاندان آلمظفر جاى آلاینجو را در فارس گرفتند تا آنکه تیمور، در 795 ه'.ق، براى بار دوم به شیراز تاخت و با قتلعام امراى این خانواده ریشه ایشان را برکند و از آن به بعد، فرزندان و فرزندزادگان تیمور، متوالیا به نام تیمور و پسرش شاهرخ، حکمرانى فارس را بر عهده گرفتند. خاندان ایلکانى در تبریز و بغداد فرمانروا بودند، در لرستان، اتابکان و در بنادر جنوب فارس و جزایر خلیج فارس، ملوک هرمز، که در ظاهر از حکام فارس تبعیت مى کردند، حکومت داشتند. حافظ با سران تاجدار این خانواده و شاهزادگان و وزرا و امراى همعصر و وابستگان بعدیشان مستقیم و غیرمستقیم آشنایى و مراوده داشت. کمتر مرد نامدارى در این عصر و در این حیطه مى توان یافت که در سخن حافظ از او به نحوى یاد نشده باشد. در نسخه پنجهزاربیتى دیوان حافظ، که مشتمل بر چندصد غزل و چند قصیده و دو مثنوى و چندین قطعه و رباعى است، کمتر شاه و وزیر و کارگزار و امیر و قاضى، فقیه و شاعر معروفى در قرن هشتم وجود دارد که به او اشارهاى نشده باشد. با وجود این، حافظ مرعوب و یا مجذوب کسى نمى شد و با کفّ نفس و حفظ شخصیت از اشخاص و اوضاع سخن به میان مى آورد، اما حافظ هرجا هم که از یکى از این معاصرین رضایت خاطر نداشته است، سخنش از حدّ گلهگذارى هم سادهتر و سبکتر تلقى مى شود. در میان معاصران حافظ، شاه شجاع بیش از هر سلطان معاصرى با وى همزمان بود و شاعر قریب به 20 سال از عمر سخنسرایى و قریب یکچهارم عمرش را در زیر چتر سلطنت شاهشجاع گذرانید، ولى هرگز رابطه این دو از آن مایه محبتى که شاعر را به شاه شیخ ابواسحق و منصورشاه مظفرى، مربوط ساخته بود برخوردار نگشت.... وقتى حافظ در 791 درگذشت، منصورشاه مظفرى مالکالرقاب فارس و تختنشین شیراز بود و صفاى عصر او بر زخمهاى دل شاعر به طور موقت مرهمى گذارده بود که در این روز هاى پایان عمر، با روحى مطمئن، از وى و پسرش به نیکویى یاد مى کرد. به طور کلى در دوران حیات حافظ، فارس با غارت اموال مردم و ناامنى تمام همراه بود. حکومتهاى محلى مورد حمله قرار مى گرفتند و برمى افتادند و تیمور همه ثروتهاى ملى را به سمرقند مى برد و اوحدى مراغهاى، از شیوع میخوارگى، اعتیاد، ریاکارى، دغلبازى، و عدم امنیت در این دوران سخن مى راند:
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بى گناه چه سود
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچهها را عسس چریک بود
همه مارند و مور، میر کجاست
مزد گیرند، دزدگیر کجاست
راه زد کاروان ده را، کُرد
شحنه شهر، مال هردو ببرد
2-2 دوران حافظ عصر بى ثباتى بود و در دوران عمر وى (68 سال) در فارس، این حاکمان بر شیراز فرمانروایى داشتند:
.1 ملک شرف الدین محمود اینجو
در زمان سلطان
ابوسعید بهادرخان
از 725 تا 735 ه'ق
.2 امیرمسافر انیاق
از 735 تا 736
.3 غیاث الدین کیخسرو
ارپاخان
از 736 تا 739
.4 امیر پیرحسینابن امیر شیخ محمود
سلیمانخان
از 739 تا 740
.5 ملک جلال الدین مسعودبن
محمود اینجو
از ... تا 740
.6 امیر پیرحسین
741 تا 743
.7 شاه شیخ ابواسحق
743 تا 754
.8 امیر مبارز الدین
754 تا 755
.9 شاه سلطان
امیر مبارز الدین
755
.10 امیر مبارز الدین
758
.11 شاه شجاع
760 تا 765
.12 شاه محمود
765
.13 شاه شجاع
767 تا 786
.14 امیر تیمور
789
.15 نصرت الدین منصور
789
.16 شاهمنصور
790 تا 795
حکومت 16 امیر، در فاصله 68 سال عمر حافظ، نشان از بى ثباتى کامل اوضاع و نابسامانى اجتماعى و سیاسى روزگار مى دهد، به عنوان نمونه به قول صاحب شیرازنامه، "مدت بیست روز که هردو لشکر به مبارزت و ملاحمت اقدام مى نمودند، فریاد از نهاد خلق برخاسته، جمهور شیرازیان دست به دعا برداشتند و مشتى عوامل سفلهدست به تاراج بردند"، نتیجه این جنگها به تاراج رفتن اموال مردم، پیدا شدن بى نظمى و ناامنى، رواج فساد و دزدى، از پا درآمدن بازرگانان و پیشهوران، درازدستى به عرض و ناموس خلق و ویرانى خانهها و محلات شهر بود؛ در کشاکش تصرف شیراز به دست امیر مبارز الدین، محله دروازه کازرون به کلّى خالى از سکنه شد و یکى از حامیان وى به طورى آن محلّه را خراب کرد که مدت یک سال و نیم یک نفر در آن محله نبود. لازم به یادآورى است که خانه حافظ در محله دروازه کازرون قرار داشت و حافظ در این اوان کمتر از سى سال داشت، که اهالى محله او به طرفدارى از شاه شیخ ابواسحق با امیر مبارز الدین و شاه شجاع فرزند او درگیر شدند؛ اهالى دروازه کازرون به جنگ ادامه دادند، شاه شجاع جماعت بسیارى از مردم آن محلّه را به قتل رسانید و رئیس ناصر الدین عمر هم به ساکنین این محله آزار بسیار رسانید و به طورى آن محله را خراب کرد که مدت یک سال و نیم یک نفر در آن محله نبود. در آن روز برعکس چند روز پیش، محله موردستان مأمن و ملجأ محسوب مى شد و به قول صاحب تاریخ مطلعالسعدین جماعتى که صبح با چادر زنانه از محله موردستان به محله دروازه کازرون آمده بودند، همان چادرها را بر سر خویشان دروازه کازرون نموده به محله موردستان آوردند... و از همینجاست که حافظ مى نالد که:
سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى
دل ز تنهایى به جان آمد خدا را مرهمى
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامى به من ده تا برآسایم دمى
زیرکى را گفتم این احوال بین!! خندید و گفت
صعب روزى، بلعجب کارى، پریشان عالمى
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى
آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست
عالمى دیگر بباید ساخت وز نو آدمى
گریه حافظ چه سنجد پیش استغناء دوست
کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمى
از نتایج همین اوضاع است که تنهایى، فقدان فضیلتها و پایان عاطفهها و غربت دلگیر انسان در قرن هشتم در شعر حافظ راه باز مى کند و غزلى جانسور مى شود که درواقع ادعانامه حافظ بر ضد نامرادیهاى عصر اوست:
یارى اندر کس نمى بینیم یاران را چه شد؟!
دوستى کى آخر آمد دوستداران را چه شد؟!
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخ پى کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟!
کس نمى گوید که یارى داشت حق دوستى
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد؟!
شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانى کى سرآمد، شهریاران را چه شد؟!
گوى توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان درنمى آید، سواران را چه شد؟!
صدهزار گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟!
زهره سازى خوش نمى سازد، مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستى، میگساران را چه شد؟!
حافظ اسرار الهى کس نمى داند، خموش
از که مى پرسى که دور روزگاران را چه شد؟!
حافظ در جایى دیگر از همین امر مى نالد:
درونها تیره شد، باشد که از غیب
چراغى بر کند خلوت نشینى
نه همّت را امید سربلندى
نه درمان دلى، نه درد دینى
نه حافظ را حضور درس و خلوت
نه دانشمند را علمالیقینى
حافظ، در شعرى دیگر، گزارشى دست اول از روزگار خود ارائه مى دهد که، در عین اختصار، جامعیتى زایدالوصف دارد:
ببین در آینه جام نقشبندى غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنى!!
ز تندباد حوادث نمى توان دیدن
در این چمن که گلى بوده است یا سمنى
از این سموم که برطرف بوستان بگذشت
عجب که بوى گلى هست و رنگ یاسمنى
به صبر کوش تو اى دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینى به دست اهرمنى
مزاج دهر تبه شد در این بلا، حافظ
کجاست فکر حکیمى و راى برهمنى
*
فتنه مى بارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در دوران حافظ، به کیفیتى که خواجه رشید الدین در جامعالتواریخ به صراحت مى نویسد: "از راه تتبع تواریخ و از راه قیاس معقول، پوشیده نماند که هرگز ممالک، خرابتر از آنکه در این سالها بوده، نبوده، ممالک از ده یکى آبادان نباشد و تمامت خراب... و مردمى که از زیر تیغ مغول و سُمّ ستوران این قوم خونخوار، جان به در برده و در این سرزمین چه شهر و چه روستا زندگى مى کنند، گرفتار ستم ایلخانان و مالیاتها و تحمیلات گوناگون حکومت هستند... بعضى از حکّام در سال، ده بار و برخى حتى بیست، سى بار قبچور (مالیات سرانه) از رعایا دریافت مى داشتهاند... و در نتیجه اکثر رعایاى ولایت، جلاى وطن کردند و در ولایتهاى غریب خان و مان ساختند. شهرها و دیهها خالى شد، اکثر درِ خانهها به سنگ برآورده بودند و از بام خانهها آمد و شد کردندى. رقّتبارتر آنکه، عِرض و ناموس دهنشینان ستمکش هم دستخوش هوسهاى حیوانى عُمّال حکومت است و نویسندگان زمان معتقدند که تولد اکثر اولاد زنا که به دزدى و حرامى گرى و مفسدى و عوانى مشغول مى گردند، از این رهگذر است. شاهشجاع، که خود و پدر و خویشانش، مدّت چندین سال بر فارس و کرمان حکومت مى رانند، در بستر مرگ به برادر خود سلطان احمد وصیت مى کند که بسیار به شکار نرود؛ زیرا هم رعیت به تنگ آید و هم لشکریان به عرض و ناموس مردم متعرض شوند. در عصر حافظ، علاوه بر دستگاه حکومت، قاضى و حاکم شرع نیز شبیه به دیگرانند؛ شخص قاضى، در جعل اسناد، آموزگار مزوّران و راهنماى گواهان دروغین و مکمل مظالم هیئت حاکم است و قاضى شدن از جمله مشاغل محتشمانه و سودآور است و به قول خواجه رشید الدین: "در روزگار مغول چنان اتفاق افتاد که به تدریج مردم را معلوم شد که مغولان قضات و دانشمندان را به مجرّد دستار و درّاعه مى شناسند و از علم ایشان وقوفى ندارند؛ بدان سبب، جهّال و سفها درّاعه و دستار وقاحت پوشیده، به ملازمت مغول رفتند و خود را به انواع تملّق و خدمت و رشوت نزد ایشان مشهور گردانیدند و قضا و مناصب شرعى بستدند و در نتیجه، مسند قضا به مقاطعه داده مى شد و چون قاضى، قضا به ضمان و مقاطعه گیرد، توان دانست که حال بر چه وجه باشد؟"عبید زاکانى، شاعر معاصر حافظ، با اشاراتى که خاص اوست، احوال این گروه دین به دنیافروش را، در رساله تعریفات خود، چنین بازمى نماید:
قاضى: آنکه همه او را نفرین کنند.
نایب قاضى: آنکه ایمان ندارد.
وکیل: آنکه حق را باطل گرداند.
بیتالنّار: دارالقضا.
شاهد (عدل): آنکه هرگز راست نگوید.
اصحاب قاضى: جماعتى که گواهى به سلففروشند.
مال ایتام و اوقاف: آنچه بر خود از همه چیز مباحتر دانند.
حلال: آنچه نخورند.
بهشت: آنچه نبینند.
سعید: آنکه هرگز روى قاضى نبیند.
چشم قاضى: ظرفى که به هیچ پر نشود.
شرب الیهود: معاشرت قاضى...
وخیم: عاقبت او.
مالک: منتظر او.
درک اسفل: مقام او.
و حافظ نیز دقیقا از عوارض همین رفتارهاست که مى نالد و مى سراید:
احوال شیخ و قاضى و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر مى فروش
گفتا نگفتنى است سخن، گرچه محرمى
درکش زبان و پرده نگهدار و مى بنوش
و در مواردى دیگر، در نتیجه سرریز خشمى توفنده از نابسامانیهاى عصرش، همه صاحبان قدرت و نودولتان را به چوب ملامت مى راند:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصّه ماست که بر هر سر بازار بماند
*
دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند
پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند
ناموس عشق و رونق عشاق مى برند
منع جوان و سرزنش پیر مى کنند...
مى خور که شیخ و حافظ و قاضى و محتسب
چون نیک بنگرى همه تزویر مى کنند
*
نه هرکسى که کلهکج نهاد و راست نشست
کلاهدارى و آیین سرورى داند
وفاى عهد نکو باشد ار بیاموزى
وگرنه هرکه تو بینى ستمگرى داند
*
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر مى کنند
چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنند
مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند؟
گوییا باور نمى دارند روز داورى
کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر مى کنند
به قول شادروان محیط طباطبایى، حوادث مهمى که در این قرن رخ داد غالبا با تأثّر خاطر حافظ، نسبت به قضایا روبرو مى شد و در شعر او منعکس مى گشت. اثر این انعکاس ادبى را در کتابهاى تاریخ و ادب این قرن، با ذکر اسم و یا بى ذکر نام، مى توان دید: مثلا، در قتل عام خوارزم به دست سپاهیان تیمور، که در آغاز تجاوز تیمور به بوم و بر همسایه به صورت واقعهاى دردناک روى داد و جهانى را به تأثر افکند، این بیت حافظ را درمى یابیم:
به خوبان (ترکان) دل مده حافظ، ببین آن بى وفاییها
که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندى
و در ضمن آن شاه شجاع را بدینگونه تنبیه و تحذیر مى کند:
الا اى یوسف مصرى که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر، کجا شد مهر فرزندى
راز جاودانگى حافظ در همین است که دل بلاکش و دردشناس او، در تندباد حوادث و بر کران تا به کران لشکر ظلم، درد هاى مردم را حس کرده و به زبان آورده است. ماحصل کلام آن است که، در دوران پس از حمله مغول، مراکز مهم ادبى عبارتند از فارس، روم و هند و از آنجا که فارس پس از اتابک ابوبکر و پسرش سعد و پس از وى محمدبن سعد ظاهرا از امنیت بیشترى برخوردار بود و محیط فارس امنترین جاى در داخل قلمرو ایرانزمین بود، پناه آوردن رجال علم و ادب به این ناحیه، باعث اعتبار و رونق بیشتر نسبى این ناحیه نسبت به دیگر نواحى مغولزده یا خفقانگرفته بود و فارس مأمنى براى فاضلان و ادبا و شعرا و هنرمندان به شمار مى آمد. بنا بر این مى توان گفت که، اگرچه فارس کمتر از نواحى دیگر از حمله مغول آسیب دید و حتى فضلا و بزرگانى بدان پناه آوردند، اما حمله مغول نه چنان اثرات نکبتبارى داشت که بتوان یک ناحیه را از عوارض و عواقب آن رها دانست. لذا، آثار سوءِ حمله مغول، به طور طبیعى، در فارس نیز آشکارا گردید، به ویژه که روح حاکمیت مغول و ازهمپاشیدگى همهجانبه جامعه به وسیله حکام منصوب مغول، به نحو فراگیرى، در فارس نیز غالب شده بود. به طور خلاصه، مى توان گفت که نتایج حمله مغول، که در قرن هفتم و هشتم به طور واضحترى آشکار شد، به قرار زیر است:
.1 انهدام تمدن و به جا ماندن ضعفا و فراریان، با اسفبارترین حالتى در بیابانها و بیغولهها، و آوارگى، بى سرانجامى ، یأس و ناامیدى ادبا و شعرا و هنرمندان و، در نتیجه، رکود خلاقیت و آفرینندگى ادبى و هنرى.
.2 فقر مداوم و دائم التزاید فرهنگى و سستى دمادم فرهنگى.
.3 از میان رفتن طبقات اصیل منوّرالفکر و آوارگى و پریشانى آنها و روى کار آمدن گروهى نویسنده بى هویت و هنرمند بى غم، که شأن علم و عالم و هنر را نمى شناختند و به آسانى خود را مى فروختند.
.5 رواج ادب تزویر، سخنچینى، تملّق، بى ثباتى اجتماعى و عدم اعتماد و امنیت اجتماعى، به نحوى که در این دوران کمتر وزیرى است که به مرگ طبیعى درگذشته باشد.
.6 بى ارزش شدن مکارم اخلاقى و رواج فساد، که در آثار کسانى چون سعدى، سیف فرغانى، جوینى، عبید و حافظ به نحوى بارز منعکس شده است.
.7 آغاز انحطاط فکرى و عقلانى و اجتماعى مردم ایران پس از نابودى تربیتشدگان دوره هاى قبل.