Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

یاد روز تولد رهی معیری

$
0
0

یاد روز تولد رهی معیری

  دهم اردبیهشت ۱۲۸۸  تا سال 1347


 

محمدحسن (بیوک) معیری فرزند محمدحسین‏خان مؤیدخلوت و نوهٔ دوستعلی‌خان نظام‌الدوله در دهم اردبیهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در تهران,گلشن چشم به جهان گشود. پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد. آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی اشتغال داشت.

 

رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی دلبستگی فراوان داشت و در این هنرها بهره‌ای بسزا یافت. در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست وحید دستگردی تشکیل می‌شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شمار می‌رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعار رهی در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه باباشمل و مجله تهران مصور چاپ می‌شد. در شعرهای فکاهی و انتقادی از نام مستعار «زاغچه»، «شاه پریون»، «گوشه‌گیر» و «حق گو» استفاده می‌کرد.

 

رهی معیری در سال‌های آخر عمر دربرنامه گل‌هایرنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را

 

سرپرستی می‌کرد.  

 

 

 

 

 

آرامگاه رهی معیری

 

رهی معیری که در سال ۱۳۴۷ خورشیدی در تهران طی یک بیماری که تاب و توان از وی گرفته بود در ۵۹ سالگی درگذشت. وی در گورستان ظهیرالدوله شمیران مدفون گردیده‌است( ویکی پدیا)

 

 

 

 

 

تقی تفضلی

 

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

 

 

شادروان رهی معیری شاعر خوش ذوق و شیرین سخن معاصر با وجودیکه زیاد عمر نکرد و از این جهان فانی زود بسرای باقی شتافت شهرتی بسزا یافت و شعرشناسان و عاشقان شعر و ادب فارسی شعر او را پسندیدند و به جان ودل خریدار آمدند. شاید رهی معیری بین معاصرینش تنها شاعری باشد که علاوه بر آنکه لطف سخنش در ایران مورد قبول خاص و عام است صیت شهرتش چنان بپرواز در آمده و بالا گرفته است که از فراز مرزهای ایران گذشته است و بر کشورهای همجوار بخصوص افغانستان و پاکستان نیز سایه افکنده است . 

 

بنظر من بموفقیت و شهرت رهی معیری علاوه بر شعر خوب چند چیز دیگر نیز یاری کرده است :

 

یکی آنکه رهی معیری خوش صورت و خوش اخلاق و خوش رفتار بود ، مردی خوش قلب ، مهربان ، متواضع ، محجوب و مودب بود، گفتار و رفتارش در دل ها می نشست و همه او را دوست میداشتند. وقتی مردم کسی را دوست داشته باشند طبعاً آثار او و هرچه مربوط به اوست دوست میدارند .

 

 دیگر اینکه چون رهی معیری گرفتار زندگی خانوادگی نبود فراغت بسیار داشت و چون اصولا انسان و مردم دوست بود با مردم معاشرت میکرد، در مجالس و محافل مختلف حضور بهم میرسانید در اینگونه مجالس گاهی اشعار رهی بوسیله خودش یا دیگران خوانده میشد و شعر رهی و خود رهی با صفات پسندیده ای که داشت مجموعاً بسیار مورد توجه قرار میگرفت ، شعر رهی در خاطره ها باقی میماند و بر شهرت رهی می افزود. علاوه بر این اصولا رهی در کار هنر فعال بود باین معنی که رهی معیری علاوه برآنکه در بیشتر محافل ادبی و هنری ایران عضو بود و بطوریکه گذشت بدان محافل رفت و آمد میکرد بممالک همجوار و دور دست مکرر مسافرت {1} کرد و با شعرا و نویسندگان و ارباب مطبوعات و هنرمندان این ممالک ارتباط پیدا کرد و شعر خود را بر ایشان به ارمغان برد. 


 

دیگر اینکه رهی معیری با موسیقی آشنائی داشت یعنی گوشش با گوشه های موسیقی ایرانی بسیار آشنا بود و از شنیدن ساز و آواز ایرانی بسیار لذت میبرد. وچون شاعر و اهل ذوق و حال بود و طبعی ظریف داشت بساختن ترانه ها همت گماشت و ترانه ها یا تصنیف هائی عالی و دلنشین مانند خزان عشق - شب جدائی -دارم شب و روز - نوای نی - من از روز ازل ... از خود بیادگار گذاشت . این تصنیف ها  بمناسبت اینکه رهی معیری علاوه بر قریحه شعر و شاعری و ذوق لطیف بطوریکه ذکر شد با موسیقی نیز آشنائی داشت بسیار خوب و حساس و موثر از کار درآمده است هرکس در این ایام با موسیقی ایرانی سر وکار دارد و از شنیدن آن کم وبیش لذت میبرد این تصنیف ها را مکرر شنیده و از آن ها لذت ها برده است ساختن این تصنیف ها و انتشار آن علاوه بر اینکه برای تربیت ذوق مردم و محافظت موسیقی ملی ایرانی 

 

بسیار با ارزش و با اهمیت میباشد بدون تردید بر شهرت شادروان رهی معیری نیزافزوده است . 

 

دیگر اینکه رهی معیری شاعری اصیل بود در اینجا غرض از اصالت این نیست که رهی معیری در خانواده ای اصیل و سرشناس بدنیا آمد و اجداد او از طرف پدر و مادر همگی از رجال معروف {2} و محترم بوده اند بلکه منظور اینست که شادروان رهی معیری نسبت بشعر وشاعری اصالت هنری خود را حفظ کرد باین معنی که رهی معیری بجز بشعر و شاعری به چیز دیگری نپرداخت و توجه نکرد و بعبارت دیگر نقد عمر و بود و نبود خویش را در کار شعر و شاعری صرف کرد و همیشه فقط شاعر بود و شاعر از دنیا رفت در صورتیکه با آشنائیها و امکاناتی که رهی معیری داشت بهمه چیز میتوانست رسید . این صفت خوب بیش از سایر خصوصیات رهی بر شهرت و عزت و احترام او افزوده است بخصوص که در همین کار شعر وشاعری نیز که همه چیز رهی بود باطبع نجیب و متواضعی که داشت هر کز ادعائی نداشت و بر خلاف عده ای از شعرا و نویسندگان و هنرمندان که به بیماری حسد و بدگوئی مبتلا هستند رهی معیری هرگز بکسی حسد نبرد و از کسی بدگوئی نکرد و با همه در کمال صلح و صفا زندگی کرد. 

 

زکینه دور بود سینه ای که من دارم

 

غبار نیست بر آئینه ای که من دارم

 

رهی زچشمه خورشید تابناک تر است

 

بروشنی دل بی کینه ای که من دارم

 

 

 

رهی معیری آلوده به گرد کدورت نبود و جان پاکش صفائی چون چشمه مهتاب داشت و بسیار بلند همت بود. 

 

نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورت ها

 

صفای چشمه مهتاب دارد جان پاک من

 

ستاره شعله ای از جان دردمند منست

 

سپهر آیتی از همت بلند منست

 

بچشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی

 

که تازه روئی عالم زنوشخند منست

 

شعر رهی بمناسبت اینکه رهی معیری جداً اهل مطالعه بود و آثار بسیاری از شعرای متقدمین و متاخرین را با دقت خوانده بود {3} و بسیاری از شعرهای خوب فارسی را از حفظ داشت طبعاً در شعر او نشانی از شعرای گذشته و حتی معاصرین دیده می شود ظاهراً سعدی و حافظ و دیوان شمس مولانا و صائب بیشتر ازدیگران در رهی و شعرش نفوذ کرده و اثر گذاشته اند . در درجه اول نفوذ و اثر سعدی در آثار معیری بخوبی پیدا و آشکار است خود رهی نیز باین نکته توجه دارد و آنرا متذکر شده است . 

 

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

 

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

 

ابیات زیر از روانی و شیرینی و تناسب الفاظ چنان برخوردار است که می شود گفت تا حدی در حد سخندانی و زیبائی است و خلاصه رنگ و بوی شعر سعدی در این شعرها بخوبی آشکارا و هویدا است . 

 

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپائی

 

نداری غیر از این عیبی که می دانی که زیبائی

 

بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

 

تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرائی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تانپرسی تو

 

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشائی

 

*

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

 

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

 

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

 

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی {4}

 

*

 

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

 

همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش

 

بجز تو کز نگهی سوختی دل ما را

 

بدست خویش که آتش زند بخانه خویش

 

*

 

شب این سر گیسوی ندارد که تو داری

 

آغوش گل این بوی ندارد که تو داری

 

نرگس که فریبد دل صاحب نظران را

 

این چشم سخنگوی ندارد که تو داری

 

نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف

 

این خرمن گیسوی ندارد که تو داری

 

تو و با لاله روبان گل ز شاخ عیش چیدنها

 

من و چون غنچه از دست تو پیراهن دریدنها

 

*

 

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت

 

دمیده پرتو مهتاب از بنا گوشت

 

مگر بدامن گل سر نهاده ای شب دوش

 

که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

 

شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت

 

مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت

 

*

 

بسرا پای تو ای سرو سهی قامت من

 

کز تو فارغ سر موئی بسراپایم نیست

 

تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق

 

مستم آن گونه که یارای تماشایم نیست

 

*

 

دل زود باورم را بکرشمه ای ربودی

 

چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی

 

بهم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

 

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

 

من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم

 

تو چرا زمن گریزی که وفایم آزمودی

 

گاهی شعر رهی معیری رنگ و بوی و حال شعر حافظ را پیدا می کند مثل اینست که شادروان رهی معیری در وقت ساختن این گونه غزل ها حالی پیدا کرده است که با راه نشینی که با ساکنان حرم سرعفاف ملکوت باده مستانه می زده است دمی همنشین بوده است در این احوال رهی معیری ظاهراً زآن می صاف کز و پخته شود هرخامی جامی می زند 

 

و دلش مخزن گوهر اسرار عشق می گردد و شمه ای از اسرار عشق و مستی را بیان می کند. در اینجاست که رهی آن پختگی و درد و حال مخصوص خواجه را که قابل وصف نیست کم و بیش پیدا می کند و بقول خودش پای تا سرمستی و شور و سراپا آتش می گردد و از حریم خواجه شیراز می آید. 

 

از حریم خواجه شیراز می آیم رهی

 

پای تا سر مستی و شورم سراپا آتشم

 

در این موارد در شعر رهی به اصطلاحات و ترکیبات و تعبیرات خواجه حافظ از قبیل باده مستانه - ناله سحر - گریه شبانه و ... بر میخوریم . 

 

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

 

نیمشب صبح جهانتاب زمیخانه دمید

 

روشنی بخش حریفان مه و خورشید نبود

 

آتشی بود که از باده مستانه دمید

 

*

 

سزای چون تو گلی گرچه نیست خانه ما

 

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری

 

ز ناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

 

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

*

 

بمدد نسیمی ره بکوئی می برد و در سرای بهشت آرزوئی می یابد . 

 

بر جگر داغی ز عشق لاله روئی یافتم

 

در سرای دل بهشت آرزوئی یافتم

 

عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار

 

تا به امداد نسیمی ره بکوئی یافتم

 

*

 

مانقد عافیت به می ناب داده ایم

 

خار و خس وجود بسیلاب داده ایم

 

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت

 

کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

 

*

 

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم دل بمهر باده نوشان بسته ایم

 

جان بکوی میفروشان داده ایم در بروی خود فروشان بسته ایم

 

*

 

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

 

نشان قافله سالار عاشقان اینست

 

مبین بچشم حقارت بخون دیده ما

 

که آبروی صراحی باشک خونین است

 

برهنمائی عقل از بلا چه پرهیزی

 

بلای جان تو این عقل مصلحت بین است

 

از بعضی غزل های رهی معیری شور و حال و گرمی شعر مولانا زبانه میکشد. 

 

از گل شنیدم بوی اومستانه رفتم سوی او

 

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

 

روشن گری افلاکیم چون آفتاب از پاکی ام

 

من نخل سرگشی نیستم تا خانه در ساحل کنم

 

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم

 

ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

 

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه

 

روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

 

از شوق تو بی تاب تر از باد صبائیم

 

بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

 

*

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

 

تو مهری و تو نوری تو عشقی و توجانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

 

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

*

 

لبریز اشکم جام کو آن آب آتش فام کو

 

وان مایه آرام کو تا چاره سازد مشکلم

 

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

 

غافل نیم از کار دل از کار دنیا غافلم

 

*

 

ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند

 

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

 

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

 

و زمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

 

و اما نفوذ و تاثیر سبک معروف به هندی نیز در شعر رهی کاملا محسوس است . در بیشتر غزلیات رهی به ابیاتی {5} بر میخوریم که در آن مضامین و تشبیهات مخصوص سبک هندی و آن پیچ و تاب های تخیل آمیز و خیال انگیز و طرز تفکر دقیق و ظریف خاص سبک هندی را مشاهده میکنیم . نکته جالب و قابل توجه اینست گه رهی معیری خیلی زود با این سبک آشنائی پیدا کرده و آنرا پسندیده و پذیرفته است : 

 

چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست

 

غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است

 

ولی ظاهراً رهی معیری در عین حال آنکه نازک خیالیهای سبک هندی را پسندیده خود را اسیر آن نساخته است زیرا در شعر رهی هرگز به ترکیبی سست و دور از دهن بر نمیخوریم پیداست رهی معیری علاوه بر مفهوم و

 

مضمون شعر بقالب و ظاهر آن نیز توجه کامل دارد. بطور کلی غزلیات شادروان رهی معیری را از جهتی بسه دسته متمایز میتوان تقسیم کرد: 

 

اولغزلیاتی که در عنفوان جوانی ساخته شده است غزلیاتی که رهی آنها را تا سال 1320 برشته نظم در آورده است . 

 

بطوریکه از این غزلیات برمیآید ظاهراً رهی مانند بسیاری از هنرمندان در ابتدای جوانی برای فرار از دست عقل مصلحت بین به میخانه ها پناه میبرد و در جستجوی لب شیرین دهنی است که آنرا چشمه نوش میخواند و برای ربودن بوسه ای از لب یار حسرتها میخورد و اشکها میریزدو از یار سنگین دل نامهربان شکایتها میکند. 

 

در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم

 

در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست 1317

 

 

 

*

 

آنکه پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش

 

آفرین گفته و دشنام شنیده است منم

 

آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است توئی

 

وانکه یک بوسه از آن لب نر بوده است منم 1319

 

 

 

*

 

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

 

ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست        1320

 

 

 

جالب اینجاست که غزلیات این دوره رهی عالی و ممتاز است و بر بعضی از غزلیات دوره های بعد بجهاتی مزیت و برتری دارد. اینک ابیاتی از غزلیاتی که در این ایام یعنی در ابتدای جوانی رهی آنها را سروده است .

 

آنکه سودا زده چشم تو بوده است منم

 

وانکه از هر مژه صد چشمه گشوده است منم

 

ایکه از چشم رهی پای کشیدی چون اشک

 

آنکه چون آه بدنبال تو بوده است منم 1319

 

*

 

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

 

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیشت نیست

 

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

 

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست 132-

 

*

 

بروی سیل گشادیم راه خانه خویش

 

بدست برق سپردیم آشیانه خویش

 

بجز تو کز نگهی سوختی دل ما را

 

بدست خویش که آتش زند بخانه خویش 1313

 

*

 

تو سوز آه من ای مرغ شب چه می دانی

 

ندیده ای شب من تاب و تب چه می دانی

 

چو شمع و گل شب وروزت بخنده می گذرد

 

تو گریه سحر و آه شب چه می دانی ( 1316 )

 

 

 

*

 

کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست

 

هست خون دل اگر باده به مینایم نیست

 

چه نصیبی است کزان چشمه نوشینم هست

 

چه بلائی است کزان قامت و بالایم نیست 1315

 

 

 

*

 

تو و بالاله رویان گل ز شاخ عیش چیدنها

 

من و چون غنچه از دست تو پیراهن دریدنها

 

من و ازطعنه اغیار چون بلبل فغان کردن

 

تو و در دامن هر خار چون گل آرمیدنها 1313

 

 

 

*

 

بسکه جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام

 

همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام

 

شمع طرب زبخت ما آتش خانه سوزشد

 

گشت بلای جان من عشق بجان خریده ام

 

چون به بهار سرکند لاله زخاک من برون

 

ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام 1319

 

 

 

دسته دوم غزلهائی است که رهی معیری در ایامی که شور وغوغای دوران جوانی را تقریباً پشت سر گذاشته است و زندگی سالم آرام و معتدلی دارد ساخته شده است در این ایام رهی معیری بسلامتی خود علاقه و توجه دارد. مردی 

 

مهربان بزرگوار و نازنین است و از دوره جوانی خود که با بی اعتدالیها همراه بوده است شکایت دارد.

 

طی نگشته روز کار کودکی پیری رسید

 

از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است ( 1320 )

 

*

 

من جلوه شباب ندیدم بعمر خویش

 

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

 

از جام عافیت می نابی نخورده ام

 

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

 

موی سپید را فلکم رایگان نداد

 

این رشته را بنقد جوانی خریده ام 1333

 

 

 

غزلهای این ایام که بهترین غزلهای رهی است همه روان و پخته و عالی است و از روشنی و صفای خاص که انعکاس روح رهی است برخوردار است اینک ابیاتی از غزلهائی که شادروان رهی معیری در بین سالهای 1320 تا 1340 ساخته است . 

 

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام

 

خارم ولی بسایه گل آرمیده ام

 

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

 

همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام 1333

 

 

 

*

 

ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند

 

بر حسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کند

 

زان می که درشبهای غم ضدارد فروغ صبحدم

 

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند 1337

 

 

 

*

 

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپائی

 

نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبائی

 

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

 

مگر ای اشک غم امشب تو ازدل عقده بگشائی 1329

 

 

 

 

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

 

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

 

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی 1332

 

 

 

*

 

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

 

و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست

 

زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال

 

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست 1323

 

*

 

 

 

هرچند که در کوی تو مسکین و فقیریم

 

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

 

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند

 

آئینه صبحیم و غباری نپذیریم 1329

 

 

 

*

 

با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام

 

در میان آشنایانم ولی بیگانه ام

 

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی

 

گرچه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام

 

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار

 

بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام 1333

 

*

 

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است

 

مهر در آئینه یا آتش در آب افتاده است

 

باده روشن دمی از دست ساقی دور نیست

 

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

 

نیست شبنم این که بینی در چمن کز اشتیاق

 

پیش لبهایت دهان غنچه آب افتاده است 320 1

 

 

 

*

 

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

 

و گرپرسی چه می خواهی ترا خواهم ترا خواهم

 

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

 

بجای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم1335

 

 

 

*

 

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم دل بمهر باده نوشان بسته ایم

 

بر نخیزد ناله ای از ما رهی عهد الفت با خموشان بسته ایم 1339

 

 

 

*

 

رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم

 

کارجهان باهل جهان واگذاشتیم

 

مارا بس است جلوه گه شاهدان قدس

 

دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم 1330

 

 

 

*

 

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد

 

چون آهوی وحشی که زصیاد گریزد

 

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

 

چون برق کند جلوه و چون باد گریزد 1330

 

*

 

 

 

گرچه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا

 

در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا

 

زر پرستی خواب راحت را زنرگس دور کرد

 

صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا1332

 

 

 

*

 

نی افسرده ای هنگام گل روید زخاک من

 

که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من

 

مخندای صبح بی هنگام کامشب سازشی دارد

 

نوای مرغ شب باخاطر اندوهناک من 1322

 

 

 

*

 

من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای

 

چون کوهسار پای بدامن کشیده ای

 

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای

 

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده ای

 

دردی که بهر جان رهی آفریده اند

 

یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای 1328

 

*

 

 

 

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

 

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

 

هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم

 

هر نفس با یاد یاری ناله زاری کنم

 

نیست با ما لاله و گل را سرا الفت رهی

 

میروم تا آشیان در سایه خاری کنم 1333

 

 

 

*

 

نوای آسمانی آید از گلبانک رود امشب

 

بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

 

فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد

 

دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب

 

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان

 

که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب

 

بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم

 

ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب 1333

 

 

 

مستیم و ساز بیخبری ساز کرده ایم       غم را بحیله از سر خود باز کرده ایم

 

ای گلبن مراد مکن سرکشی مکن           کز آشیان ببوی تو پرواز کرده ایم

 

چون شبنمی که برورق گل چکد رهی  اشکی نثار خواجه شیراز کرده ایم 

1335

 

 

 


 

دسته سوم غزل هائی است که رهی در هفت سال آخر عمر ، همان ایامی که ظاهراً بیماری کم کم در رهی اثر میگذارد و بتدریج او را ناتوان می سازد ساخته است . رهی که آنهمه اهل معاشرت بود و مردم دوست بود کم کم بی حوصله 

 

میشود از آشنایان رمیده میشود از هیچ کس بوی مردمی نمی شنود و از همه دوری میکند. 

 

ز آشنائی مردم رمیده ایم رهی

 

که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید 1341 

 

 

 

*

 

و از فریب دوستان که آنان را در روزگار سیه بختی آزموده است 

 

سخن میگوید و اظهار نا امیدی میکند.

 

مخور فریب محبت که دوستداران را

 

بروزگار سیه بختی آزمودم من

 

بباغبانی بی حاصلم بخند ای برق

 

که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

 

نبود گوهر یکدانه ای در این دریا

 

و گرنه چون صدف آغوش می گشودم من 1344

 

 

 

*

 

بباد رفت امیدی که داشتم از خلق

 

فریب بود فروغی که از سراب دمید

 

غبار تربت ما بوی گل دهد گوئی

 

که جای لاله ازاین خاک ، مشک ناب دمید

 

رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت

 

دمی نماند چه نوری که از شهاب دمید 1340

 

 

و بالاخره چون خود را زار و زبون مییابد از همه سو رانده میبیند و آرزوی مرگ میکند. 

 

زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم

 

چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم

 

بروزگار چنان رانده گشتم از هر سوی

 

که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم ( 1341 )

 

در این ایام رهی معیری خزان دیده افسرده جانی است که فراق و وصال در او اثر ندارد و دلسوخته ناتوان و نابسامانی است که از زندگی و همه چیز نومید شده است .  

 

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد

 

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد

 

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را

 

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد

 

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

 

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد( 1341)

 

 

 

*

 

رهی یاران رفته را بخاطر میآورد و از کاروان ، رفته غباری بجا نمیبیند واز دل افسرده و خاموشش آهی بر نمیخیزد.

 

رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست

 

وز کاروان رفته غباری پدید نیست

 

آهی نخیزد از دل خاموش من رهی

 

زان آتش فسرده شراری پدید نیست ( 1345 )

 

*

 

 

 

کم کم فروغ حیات کمتر میگردد و درد و رنجها جانگدازتر میشود و خورشید زندگی رهی بجانب مغرب رو میکند. 

 

هرچه کمتر شود فروغ حیات       رنج را جانگدازتر بینی

 

سوی مغرب چو رو کند خورشید      سایه ها را دراز تر بینی 1334

 

 

 

*

 

تا اینکه بالاخره در ( شب جمعه ) پنجشنبه 24 ماه آبان 1347 خورشید درخشان ذوق و ادب ایران رهی معیری برای همیشه خاموش گشت مردی نازنین و بزرگوار شاعری خوش ذوق و چیره دست زندگی را بدرود گفت . 

 

اینک ابیاتی چند از غزل ها و منظومه هائی که رهی آنها را در سال های خر عمر یعنی از سال 1340 تا 1347 ساخته است . 

 

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو

 

ناله مستانه دلهای غم پرورد کو

 

ماه مهر آیین که می زد باده بارندان کجاست

 

باد مشکین دم که بوی عشق میآورد کو 1342

 

 

 

*

 

از زندانی حصار نای :

 

بسا شبا که بزندان سهمگین چون صبح

 

همی درید ز بی طاقتی گریبان را

 

بسا شبا که همی کرد چون شفق رنگین

 

ز خون دیده و دل آستین و دامان را

 

غبار حادثه بر دامنش اثر نگذاشت

 

ز گرد باد چه غم کوه سخت بنیان را

 

بهر زمان که فلک کرد عزم کشتن او

 

سرود نظمی و پیوند عمر کرد آن را

 

زهی ترانه مسعود و نظم دلکش او

 

که چون شراب کهن تازه میکند جان را

 

درود باد برآن کلک مشکبار درود

 

که ساخت رشک ختن آن خجسته دیوان را

 

بدو بنازد لاهور وین عجب نبود

 

بپور زال بود فخر زابلستان را

 

سپهر خانمت ای لاوهور گردون قدر

 

که پروراندی آن آفتاب درخشان را

 

بلند نام چنان کرد مر ترا مسعود

 

که اوستاد سخن گستران خراسان را

 

*

 

شبی در حرم قدس

 

دیده فرو بسته ام از خاکیان تا نگرم جلوه افلاکیان

 

شاید ازین پرده ندائی دهند یک نفسم راه بجائی دهند

 

پرتو این کوکب رخشان نگر کوکبه شاه خراسان نگر

 

آینه غیب نما را ببین ترک خودی گوی و خدا را ببین

 

هرکه بر او نور رضا تافته است در دل خود گنج رضا یافته ست

 

کعبه کجا طوف حریمش کجا نافه کجا بوی نسیمش کجا

 

خاک ز فیض قدمش زر شده وز نفسش نافه معطر شده

 

من کیم از خیل غلامان او دست طلب سوده بدامان او

 

شاه خراسان را دربان منم خاک در شاه خراسان منم تیرماه 1347

 

 

 

*

 

از رهی به خلیلی

 

بر دی گمان که شاهد معنی است ناشکیب

 

در انتظار خامه صورت نگار من

 

غافل که با شکنجه این درد جانگداز

 

غیر از اجل کسی نکشد انتظار من

 

فرداست ای رفیق که از پاره های دل

 

افشان کنی شکوفه و گل بر مزار من

 

فرداست کز تطاول گردون رود بباد

 

تنها نه جان خسته که مشت غبار من

 

وین شکوه ها که کلک من از خون دل نگاشت

 

بر لوح روزگار بود یادگار من شهریور 1347

 

رهی معیری قطعه ها و مثنویها و منظومه هائی نیز ساخته است که علاوه بر روانی و شیرینی در آنها مضامین بدیع و عالی وجود دارد از جمله ماه قدح نوش ، راز شب ، شاخک شمعدانی ، گنجینه دل ، خلقت زن ، بسیار خوب ساخته شده است برای نمونه چند بیت از مقدمه خلقت زن را در اینجا نقل میکنیم . 

 

کیم من دردمندی ناتوانی       اسیری خسته ای افسرده جانی

 

تذروی آشیان بر باد رفته       بدام افتاده ای از یاد رفته

 

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد          همه سوز و همه داغ و همه درد

 

نه دمسازی که باوی راز گویم           نه یاری تا غم دل باز گویم

 

در این محفل چو من حسرت کشی نیست      بسوز سینه من آتشی نیست

 

تقی تفضلی 

 

کتابخانه مجلس شورای ملی 

 

14 - 1 مرداد 1347 شمسی 

 

_______

 

پی نوشت

 

1 -در سال 1336 شمسی بترکیه و درسال 1337 به اتحاد جماهیر شوروی و در سال 

 

1338 بفرانسه و ایتالیا سفر کرد و مکرر به افغانستان مسافرت کرد. 

 

{2} شادروان محمدحسن رهی معیری فرزند محمد حسن خان موید خلوت 

 

فرزند معیر الممالک نظام الدوله وزیر ناصرالدین شاه بود و از طرف مادر نسبش به میرزا 

 

احمد خان مشیر السلطنه صدراعظم صدر مشروطیت می رسد. 

 

{3}از وقتی که کتابهای شادروان رهی معیری بکتابخانه مجلس شورا انتقال 

 

یافته است هر وقت نویسنده این مقدمه کتابی از دواوین شعرا خواسته است از مجموعه

 

کتب رهی در اختیار من گذاشته اند، مشاهده کردم دواوین شعرا بدقت مورد مطالعه قرار 

 

گرفته اند و در حاشیه ابیات خوب بخط شادروان رهی معیری بامداد علامت ضرب در 

 

گذاشته شده است .

 

{4}این ابیات بجهاتی حتی در برابر غزل های خوب سعدی ممتاز است 

 

باین معنی که در آنها شور وسوز و حالی است که کمتر در شعر سعدی دیده می شود

 

ترکیب نگاهی بر نظر گاهی بدیع و عالی است بنظر من رویهمرفته این غزل رهی از 

 

بهترین غزل های اوست و شبیه بغزلهای خوب سعدی و حافظ و مولانا و عطار است.

 

{5}گاهی در غزلهای رهی بغزلی بر میخوریم که از اول تا آخر آن بسبک هندی 

 

ساخته شده است . 

 

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است

 

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

 

گر بدست عشق نسپاری عنان اختیار

 

خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

 

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند

 

گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

 

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است

 

گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

 

کج نهادی پیشه کن تاوارهی از دست خلق

 

غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

 

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست

 

برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

 

شب سرآمد یکدم آخر دیده برهم نه رهی

 

صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

 

 

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>