دکتر منصور رستگار فسایی
داستان مرگ کیکاوس و سپری شدن روزگار کیخسرودر شاهنامه *
چون کاوس درگذشت ، کیخسرو و بزرگان بر او سوکوار شدند و وی را در دخمهای که چونکاخی بلند بود نهادند و درِ دخمه را بستند:
کسی نیز[1] کاوسکی را ندید ز کین و ز آوردگاه آرمید
کیخسرو، چهل روز در سوک نیای خود نشست و آنگاه همگان بر او به شاهی آفرین خواندند و تا شصتسالگی، با شادی و کامرانی بر جهان فرمان راند و از آن پس دل و جان او از فرمانروایی و پادشاهی سیر آمد و اندیشید که مباد اینک که همه جهان را از بدیها، پاک ساختهام و دشمنان را نابود کردهام و یزدان مرا به همه آرزوهایی که داشتم، رسانیده است، روانم به خودکامی و خودخواهی و بداندیشی که از خُوهای اهریمنی است، بگراید و چون ضحّاک و جمشید، گمراه و دردمند شوم؛ زیرا از یک سو نیای من کیکاوس است که اهریمن او را گمراه کرد و به آسمان کشانید و از سویی پدربزرگی چون افراسیاب جادوگر و بدکار دارم. اگر چنین شود و از راه یزدان دور شوم، فرّه ایزدی از من خواهد گسست و تیرگی همه هستی مرا پر خواهد کرد و شرمسار و پریشان، جان خواهم باخت و مردمان از من به زشتنامی یاد خواهند کرد و در پیش یزدان، سیاهروی و تیرهروان خواهم بود بنابراین اینک که در اوج پیروزی و بزرگی و کامرانی هستم و همه آرزوهای خویش را برآورده میبینم، بهتر است که به درگاه یزدان روی آورم و از وی به زاری بخواهم تا مرا با همه این خوبیها، بدان جای نیکان و بهشت برین ببرد:
رسیدیم و دیدیم راز جهان بد و نیک، هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم و هم تاجوَر سرانجام بر مرگ باشد گذر
کیخسرو به سالار بار دستور داد تا هیچکس را به درگاه نگذارد و خود سر و تن را بشست و جامههای پاک و سپید بر تن پوشید و نیایشکنان به درگاه یزدان پاک، روی نهاد و یک هفته شب و روز با خدای خویش راز و نیاز داشت:
چنین گفت کای برتر از جان پاک! برآرنده آتش، از تیرهخاک!
مرا بین و چندی خرد ده مرا هم اندیشه نیک و بد ده مرا
بگردان ز من دیو را دستگاه بِدان تا ندارم روان را تباه
روانم بدان جای نیکان رسان نگهدار، بر من همین راه و سان
کیخسرو در روز هشتم، که دیگر توانی برای او نمانده بود، به تخت پادشاهی بازآمد و بزرگان و پهلوانان و نامداران ایرانزمین به دیدار وی شتافتند و:
چو دیدند، بردند، پیشش نماز از آن پس همه برگشادند راز
که: «ای پادشاه بزرگ و دلیر و جهاندار! که هرگز چون تو کسی بر تخت شهریاری ننشسته است و فروغ تاج و تخت شاهی از توست، ما همه پهلوانان ایرانزمین، بنده فرمان تو هستیم و میدانیم که امروز روز کامرانی تو و هنگامی است که تو پس از آنهمه رنج و سختی، باید به شادی و کام بنشینی. چرا افسرده و دردمندی و زار و نزار شدهای؟ اگر از ما آزردهای، بگوی تا از گناه خویش پوزش بخواهیم و اگر دشمنی نهانی داری، فرمان ده تا سر و جان در کار تو کنیم. با ما سخن بگو و ما را از رنج برهان».
کیخسرو پاسخ داد:
«ای نیکان و پهلوانان بزرگ! مرا رنجی از هیچ دشمنی نیست و نگران گنج و زر و سیم نیز نیستم و از شما نیز به هیچ وجه دلآزرده و رنجیده نمیباشم. از دشمنان کین پدر را گرفتم و گیتی را به داد و دین آراستم و اینک همه جهانیان فرمانبردار من هستند. شما شمشیرها را در نیام نهید و به شادی و بزم بپردازید و به جای آواز کمان، چنگ و نای برگیرید و شادمانه، باده بنوشید. من این هفته که در را بر دیگران بسته بودم، به پیشگاه یزدان روی داشتم و به زاری از وی میخواستم تا آرزوی مرا برآورده سازد. اگر این آرزوی من برآورده شود، آن را با شما در میان خواهم نهاد».
بزرگان با غم و اندوه بسیار از پیش او رفتند. کیخسرو بار دیگر فرمان داد تا کسی را بار ندهند و دوباره به پرستشگاه، روی نهاد و شب و روز در پیش یزدان به راز و نیاز پرداخت، و :
همی گفت کای برتر از برتری! فزاینده پاکی و مهتری!
تو باشی به مینو، مرا رهنمای مگر بگذرم زین سپنجیسرای
به کژّی دلم هیچ ناتافته روان، جای روشندلان، یافته
بار دیگر هفتهای گذشت و شاه به هیچکس روی نشان نداد و پهلوانان و بزرگان درگاه، چون گودرز و طوس و گیو انجمنی کردند و داستانها زدند و سرانجام بر آن شدند تا گیو را به نزد رستم و زال، در زابلستان بفرستند و آنان را از حال شاه آگاه سازند و بگویند که شاه ایران گمراه شده است و دل از یزدان گردانیده است و به جای همنشینی با درباریان و بزرگان، با اهریمن آشنایی گرفته است:
درِ بار، بر نامداران ببست همانا که با دیو دارد نشست
بترسیم کو همچو کاوسشاه شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه[2]
شما پهلوانید و داناترید به هر بودنی بر، تواناترید
به ایران خرامید و با خویشتن بیارید از آن در، یکی انجمن
چون گیو به زابلستان رسید و پیغام بزرگان ایران را به رستم و زال رسانید، آن دو دلاور، غمگین و دردمند شدند و با موبدان و مردان زابلی به سوی ایرانزمین شتافتند.
از آن سو، کیخسرو پس از یک هفته نیایش، بار داد و بزرگان را به حضور پذیرفت. همه بزرگان، بر پای ایستادند و دست نگشادند و گفتند:
«ای پادشاه! تو که بودنیها را میدانی و با روان روشن خویش، نادیدنیها را میبینی با ما بندگان خویش سخن بگوی که چرا چندی است در بر ما میبندی و ما را غمگین میداری؟»:
اگر غم ز دریاست، خشکی کنیم همه چادر خاک، مشکی کنیم
وگر کوه باشد، ز جا بر کنیم به خنجر، دل دشمنان بشکنیم
کیخسرو دوباره آنان را دلداری داد و بازگردانید و وعده داد که چون به آرزوی خود برسد، راز خویش را با آنان در میان مینهد، امّا بار دیگر، درِ باردادن را بست و گریان بر پیشگاه یزدان به خاک افتاد و پنج هفته در آنجاگریان و نالان بود :
همی گفت کای کردگار سپهر! فروزنده نیکی و داد و مهر![3]
از این پادشاهی، مرا سود نیست گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت نشست مرا، جای ده در بهشت
سرانجام، در آخرین شب، خواب او را در ربود و در خواب دید که ایزد سروش او را میگوید :
که ای شاه نیکاختر نیکبخت! بسوده بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی کنون آنچه جُستی، همه، یافتی
به همسایگی داور پاک، جای بیابی، بدین تیرگی در، مپای
سروش از کیخسرو خواست تا گنج و خواسته فراوان بر نیازمندان ببخشد و برای خویش جانشینی برگزیند. کیخسرو چون از خواب برخاست، و دانست که یزدان او را به آرزوهایش رسانیده است، بر خاک افتاد و نیایشها کرد و بر تخت پادشاهی بر آمد و بزرگان به حضور فرا خواند.
رسیدن زال و رستم به نزد کیخسرو
در همین هنگام، زال و رستم به ایران رسیدند و همگان، به پیشواز آنان شتافتند و بزرگان و لشکریان که همگی از پریشانی کیخسرو، دردمند بودند با زال و رستم به سخن درآمدند، و:
بگفتند با زال و رستم که شاه به گفتار ابلیس، گم کرد راه
همه بارگاهش سپاه است و بس شب و روز، او را ندیده است کس
از این هفته تا آن، درِ بارگاه گشایند و پوییم و یابیم راه
شده کوژ بالای سرو سَهی گرفته گلِ سرخ، رنگ بهی[4]
زال و رستم، آنان را دلداری دادند که شاه را نیز دردمندی و تندرستی است و گاه شاد و روزگاری غمگین است. شما غمگین مباشید که او با پند و اندرز ما به راه خواهد آمد و روزگار شما، بهتر از این خواهد شد.
کیخسرو، رستم و زال را بار داد و چون آنان به بارگاه درآمدند، شاه از تخت فرود آمد و آنان را ستود و نوازش کرد و زال و رستم نیز بر او آفرین خواندند و آنگاه زال، پهلوان پیر و کهنسال ایران، رشته سخن را به دست گرفت و گفت :
«ای شاه بزرگ! تا سال و ماه است تو شادان و سرافراز باشی که از روزگار کیقباد تا به امروز، شاهی را سراغ نداریم که چون تو خردمند و دانادل و مهربان باشد و با فرّه ایزدی خویش بر همه دشمنان، پیروز شده باشد. شاهیات پایدار باد و همیشه پیروزمند و دادگر و مهربان و خردمند باشی. همه جهان را گشتی و داد را در همه جا گستردی و همه بزرگان گیتی بنده تو شدند. امّا اینک خبری ناسزاوار شنیدهام و به همین روی شتابان با رستم و ستارهشناسان و دانایان و دلیران سرزمینهای دور و نزدیک، به چارهجویی نزد تو آمدهام ... شنیدهام که دیگر ای شاه پیروزمند! به بندگان رخ نمینمایی و آنان را بار نمیدهی. تو میدانی که پادشاهی به گنج و رنج دلیران پایدار است و یزدان بزرگ، فریادرس جهانیان است. تو را چه شده است و در دل تو چه میگذرد و روان روشن تو به چه میاندیشد؟».چون کیخسرو سخنان زال را شنید چنین پاسخ آورد که:
«ای پیر پاکیزهمغز! که همه سخنان تو خردمندانه و نغز است و هیچکس از روزگار منوچهر شاه تا به امروز از تو جز نیکی و بیآزاری چیزی ندیده است و فرزند تو رستم، دلاور پیلتنی است که ستون ملک و پادشاهی و مایه نازش همه ایرانیان است. او سیاوش پدرم را پرورد و نیک و بدهای جهان را بدو آموخت و رستم پهلوانی است که همیشه برای پدران و نیاکان من، پهلوانی جهانگشا و پیروزمند، راهنما و دستور بوده است و شما دو تن، رنجهایی بردهاید که تا صدنژاد و روزگار از پس روزگار به یاد همگان خواهد ماند، امّا درباره آنچه از من پرسیدی و بار ندادن به سرداران را بر من خرده گرفتی، بدان و آگاه باش که من از یزدان خویش آرزویی کرده بودم و پنج هفته در پیشگاه او به زاری و ناله بر پای بودم و از وی میخواستم تا گناهان گذشته مرا ببخشد و مرا از این جهان سپنج و زودگذر به سرای جاوید ببرد و نگذارد که من از راستی دور شوم و چون شاهان گذشته به سوی گمراهی سر برگردانم. اینک شادمانم که آنچه را خواستم، یافتم و اینک آمادهام تا به مهمانی بزرگی که در آرزوی آن بودم، بشتابم و دیشب نیز سروش خجستهکردار و نیکگفتار، در خواب مژده این گشایش را به من داد:[5]
که بر ساز، کامد گهِ رفتنت سر آمد نژندی و ناخفتنت
اینک ای زال، دوران شاهی من به سر رسیده است و اندوه کشورداری و لشکرکشی و تاج و تختخواهی من به پایان آمده است».
زال و ایرانیان پریشان و دردمند و نومید شدند و زال آهی کشید و گفت:
«من در زندگانی دراز خویش از شاهان پیش، هرگز چنین سخنانی نشنیدهام و شاهانی چون فریدون و هوشنگ، چنین با دیو، همآواز نشده بودند».
ایرانیان بار دیگر از زال خواستند تا شاه را پند و اندرز دهد تا او را از این گمراهی برهاند، و زال بار دیگر زبان به سخن گشود و شاه را گفت:
«ای خسرو دادگر و راستگو! از این پیر جهاندیده، اندرزهای تلخ او را بشنو و هر کجا که سخن ناروا گفتم، از من مرنج که سخن راست بر هر کسی تلخ میآید. تو در تورانزمین زاده شدی و در آنجا پرورده گشتی. از یک سو، نواده افراسیاب جادوگر و بدکردار و بداندیشی و از سویی دیگر پدر بزرگ ایرانیِ تو، کیکاوس است که فریب اهریمن را خورد و به آسمان پرواز کرد و هر چه بدو پند دادم سخن مرا نشنید و نگونسار بر خاک افتاد، ولی یزدان او را بخشود. تو نیز با صدها هزار سوار شمشیر زن و دلاور زرهدار و گرزور، چون شیر ژیان به توران و چین و خاورزمین تاختی ولی بر خلاف رسم شاهان با پشنگ (شیده) پیاده جنگ کردی و ندانستی که اگر او در نبرد بر تو دست مییافت و تو را میکشت، ایرانیان بیشاه میشدند و افراسیاب بر ایران چیرگی مییافت و زن و کودکان ایران را گرفتار میکرد، امّا خداوند تو را پیروزی داد و آن را که از او کین داشتی نابود کرد، و خداوند یزدان آن همه بر تو مهربانی و یاری کرد و اینک که میاندیشیدیم هنگام آرامش و بخشش و پوشش و بزمنشینی تو باشد، که تو راه یزدان را رها کردی و به کژی و کاستی گراییدی. بیا و این اندیشههای ناسودمند را رها کن و خدای جهانآفرین را با این کار نیک خود، خشنود ساز؛ زیرا پشیمانی تو را سودی نخواهد داد و از فرمانبرداری اهریمن فایدهای نخواهی برد و فرّه ایزدی، از تو گسسته خواهد شد و با تنی پُر گناه از این جهان خواهی رفت»:
به یزدان پناه و به یزدان گرای که اوی است بر نیک و بد رهنمای
خرد باد جان تو را رهنمای به پاکی بماناد مغزت به جای
چون گفتار زال به پایان رسید، کیخسرو، اندکی درنگ کرد و به اندیشه فرو رفت و چون سر برداشت، با زال جهاندیده چنین گفت:
«ای پهلوان بزرگ و پیر! اگر با تو سخن به سردی گویم خداوند مرا نخواهد بخشید و رستم از من خواهد رنجید. بنابراین پاسخ تو را به مهربانی و خوبی میدهم و دل تو را نمیشکنم. همه سخنانت را شنیدم و به یزدان دارنده جهان سوگند یاد میکنم که هرگز از اهریمن فرمان نبردهام و دل و جان من همیشه با یزدان بوده است، امّا اینکه گفتی من از توران نژاد دارم و آن را بر من عیب دانستی و نشان بیخردی و بد دلی من شمردی، بدان که من پور سیاوش و از خاندان شاهان بزرگ با دانش و داد هستم که از سوی مادر به افراسیاب میپیوندم که او نیز آنچنان دلاور بود که دشمنان از بیم او خواب و آرام نداشتند. او نبیره فریدون و فرزند پشنگ بود و مرا از این گوهر و نژاد او ننگی نیست. امّا آنکه رفتن کاوس به آسمانها را عیب دانستی و بر او خرده گرفتی، درست نیست و بدان که او از شکوه پادشاهی و سرافرازی خویش چنین کرد و این چنین برترمنشیها را هیچکس، بر شهریاران خرده نمیگیرد. من کین پدر را از دشمنان ستدهام و زمین را از ستم و بیداد بدکاران پاک ساختهام، و:
به گیتی مرا نیز کاری نماند ز بدگوهران یادگاری نماند
بترسم که چون روز نخ بر کشد[6] چو ایشان، مرا سوی دوزخ کشد
امّا اینکه گفتی چرا با شیده پیاده، جنگیدم، بدان که در میان ایرانیان، هیچ سواری که به تنهایی بتواند با وی نبرد کند نبود، و همگان در برابر پشنگ ناتوان و شکستپذیر بودند. بنابراین من به نبرد با وی کمر بستم و بر او پیروز شدم. امّا اینکه زال پیر بیدار دل، مرا که پنج هفته شب و روز در پیش یزدان به پای بودهام و از او به زاری میخواستهام که مرا به راه راست رهنمایی کند و از این جهان تیره و تاریک برهاند، گمراه مینامد و میگوید که اهریمن بر من دام نهاده است. باید بداند که دیگر، من از لشکر و تاج و تخت سیر شدهام و بار خویش را بستهام و بر آنم تا رخت به سرای دیگر کشم و نمیدانم که زال کیفر این سخنان و اندیشههای ناروا را کجا، از یزدان خواهد دید».
پوزشخواهی زال از کیخسرو
چون زال سخنان کیخسرو را شنید، گریان و دردمند شد و از جای برخاست و از شاه پوزش خواستن گرفت و گفت:
«ای شاه یزدانپرست! همه تندی و تیزی و نابخردی از من بود و تو فرزانه و پاک و یزدانپرستی. گناه مرا ببخش که اهریمن مرا گمراه کرده بود. من در همه زندگی خویش چنین رفتار و سخنانی را از هیچ شاهی نشنیده بودم و تو امروز برای من آموزگاری بزرگ بودی که هرگز نمیخواهم از تو جدا باشم. تو آن قدر برای همگان رنج بردهای که جدایی از تو برای همه ما بسیار دردانگیز و دشوار است».
کیخسرو که اندرزهای زال را از سر مِهر و دلسوزی میدانست دست زال را به دست گرفت و او را در کنار خویش نشانید و از او و پهلوانان دیگر خواست تا سراپردهها و درفش شاهی را از شهر بیرون برند و در دشت، جایگاهی فراخ بسازند. همگان چنین کردند بدانسان که از کوه تا کوه، پر از خیمههای سپید و سیاه و بنفش و کبود بود و درفش کاویانی در میان همه، چون خورشید در آسمان، میدرخشید. کیخسرو بر تخت پادشاهی بر آمد و گرزه گاوچهر را به دست گرفت و رستم و زال و دیگر پهلوانان در گرداگرد او قرار گرفتند و چشم به راه بودند که شاه، چه خواهد گفت و چه خواهد کرد که کیخسرو به سخن درآمد و گفت:
«ای پهلوانان خردمند نیک کردار! بدانید که همگان باید از این جهان گذران بگذریم. از یزدان بترسید و بدانید که از شما جز نام نیک بر جای نمیماند. من نیز چون همه شاهان گذشته، بندهای ناتوانم که رنجها بردهام و سرانجام بدان نتیجه رسیدهام که هیچکس در این جهان جاودانه نیست و اینک دل و جان خویش را از این جهان کندهام؛ از پادشاهی بیزار شدهام و رهسپار جهان دیگر هستم. همه دارایی و گنج و سلاح خود را به آنان که برای من رنج بردهاند میبخشم و سرزمینهایی را که گشادهام به شما واگذار میکنم. شما یک هفته به شادی و خرّمی بزم بسازید و مرا دعا کنید تا از رنجهای این جهان بگریزم و به جهانی بهتر، پای نهم».
چون کیخسرو این سخنان را گفت برخی با خود اندیشیدند که او دیوانه و بیخرد شده است و گروهی بدرستی پنداشتند که همه این سخنان را از سر بیداری و آگاهی و راستی ایزدی میگوید. چون همگان یک هفته را به شادی و خرّمی گذرانیدند، روز هشتم فرا رسید و شاه، بیتاج و گردنبند و یارهها و لباسهای شاهانه، بر تخت نشست و فرمان داد تا یکی از گنجهای دیرینه را بگشایند و به گودرز بسپارند و به او سفارش کرد که :
گهی گنج را روز آگندن است[7] به سختی و، روزی پراگندن است
نگه کن رباطی که ویران شده است نشست پلنگان و شیران شده است
دگر، آبگیری که باشد خراب ز بیداد و از رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بیمادرند زنانی که بیشوی و بیغم خورند
دگر آنکه دارد به پیری نیاز ز هر کس همی دارد آن رنج، راز
بر ایشان، درِ گنج بسته مدار ببخش و بترس از بدِ روزگار
آنگاه، کیخسرو فرمان داد تا گنج بادآورد را که پر از گوهرها و زیورهای گرانبها بود، در بگشایند و گودرز آنرا برای آبادانی شهرهای ویران و آتشکدههای خراب و توانگرانی که تهیدست شدهاند و قناتهایی که خشک گردیدهاند به کار برد.
کیخسرو آنگاه از گودرز خواست تا «گنج عروس» را که کیکاوس در شهر شوش فراهم آورده بود، به زال و گیو و رستم ببخشد و شاه ایران هم جامههای خویش را با دستبندها و گردنبندها و سلاحهای شاهی، به رستم بخشید و گلّه شخصی اسبان خویش را به طوس داد و باغها و گلشنها را بر آن افزود، و سلاحهای شخصی خود را که در گنجینهها نهان بود، به گیو هدیه کرد و به فربیرز کاوس تاج زرّین و زره و کلاهخود خویش را بخشید و گردنبندی با گوهرهای درخشان که نام شاه بر آن نوشته شده و در جهان همتایی نداشت، به بیژن ارمغان کرد.
پس، از همه ایرانیان خواست اینک که هنگام درگذشت وی فرا رسیده است، هر آرزویی که دارند از او بخواهند. همگان زار و گریان و نالان شدند و زال بار دیگر از جای برخاست و گفت:
«ای شاه بزرگ! تو رنجهایی را که رستم برای ایرانیان برده است، نیک میدانی. در روزگار کیکاوس که شاه در چنگ دیوان مازندران گرفتار بود یکتنه به مازندران رفت و شاه را رها کرد و دیو سپید را کشت و دمار از دیوان برآورد؛ پسر خویش سهراب را به خاطر کیکاوس کشت و کاموس کشانی و تورانیان را نابود کرد. اینک که تو میخواهی از تاج و تخت بگذری، برای رستم چه بر جای میگذاری؟».
کیخسرو دبیر را فراخواند و فرمان داد تا عهد فرمانروایی رستم را بر کشور نیمروز برنوشتند و به همه همراهان زال، جامهها و زر و سیم و گوهرهای گرانبها بخشید.
پس، گودرز بر پای خاست و با برشمردن رنجهای خود و فرزندانش در راه ایران و کوششهایی که گیو در بازآوردن کیخسرو به ایران انجام داده بود، از شاه خواست که گیو را به سزا پاداش دهد و کیخسرو گودرز را ستود و:
چنین داد پاسخ که بیش است از این که بر گیو بادا هزار آفرین
خداوند گیتی ورا یار باد دل بدسگالانâش، پُر خار باد
کیخسرو فرمان داد تا فرمان فرمانروایی گیو را بر قم و اصفهان برنوشتند و شاه بر آن مُهر زرّین نهاد، و :
به ایرانیان گفت: گیو دلیر مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار من است به نزد شما، زینهار من است
مر او را همه، پاک، فرمان برید ز گفتار گودرز، برمگذرید
آنگاه، طوس از جای برخاست و زمین را بوسه داد و از کوششها و رنجهایی که در سالیان دراز سپهسالاری خود برده بود، یاد کرد و گفت :
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم؟ چیست نیروی من؟ تو دانی هنرها و آهوی من
کیخسرو، طوس را ستود و گفت: تو همچنان سپهسالار ایران خواهی بود و درفش کاویانی را پاس خواهی داشت و فرمانروایی خراسان را به وی داد و بدین سان به هر یک از پهلوانان و سرداران ایرانی، بخششهایی شایسته کرد.
پادشاهی بخشیدن کیخسرو به لهراسب
کیخسرو چون از کار همه بزرگان آسوده گشت، به بیژن فرمان داد تا تاج شاهی را به نزد شاه بیاورد. پس «لهراسب» را که تاکنون از وی سخن نرفته بود فرا خواند و چون او را دید، از جای برخاست و از تخت فرود آمد و تاج شاهی خود را بر سر لهراسب نهاد و او را شاه ایرانزمین خواند و گفت :
که این تاج نو، بر تو فرخنده باد جهان سر به سر، مر تو را بنده باد
سپردم تو را پادشاهی و گنج از آن پس که بُردم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز به داد که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بیآزار باش همیشه زبان را، نگهدار باش
آنگاه کیخسرو از ایرانیان خواست که تا از لهراسب فرمانبرداری کنند امّا این کارِ شگفت، ایرانیان را ناخشنود کرد و زال از جای برخاست و بیرودربایستی آنچه که در دل او و دیگر ایرانیان میگذشت، چنین بر زبان راند :
«ای شهریار که هر خاکی را ارجمند و گرانبها میسازی! خاک بر سر بخت ما باد که لهراسب را شاه بخوانیم. هیچکس او را شایسته شاهی نمیداند و روزی که او به ایران آمد، فرومایهای بود که جز اسبی نداشت و تو او را برکشیدی و سپاه و درفش و کمر بخشیدی و به جنگ الانانش فرستادی. آیا در میان این همه پهلوانان نژاده و بزرگ هیچکس شایستهتر از لهراسب، برای شاهی ایران یافت نمیشد؟! لهراسب نه نژادی بزرگ دارد و نه خاندانی ارجمند و ما هرگز چنین شاهی را سراغ نداشتیم».
چون زال این سخن را گفت، همه ایرانیان با او همداستان شدند و فریاد برآوردند که:
«ای شاه! اگر لهراسب شاه ما باشد، دیگر نه بزم میجوییم و نه رزم».
کیخسرو همگان را به آرامش فرا خواند و گفت:
«به بیداد سخن مگویید که یزدان شما را نخواهد بخشید. یزدان است که نیکبختی و شایستگی شهریاری را به بندگان میبخشد و به شاهان فرّ و و نژاد و رادی و داد و پیروزی میبخشد و من خدای بزرگ را گواه میگیرم که لهراسب همه این هنرها را داراست. او نبیره هوشنگ شهریار است و خواهد توانست راه یزدان را در جهان پدیدار کند و رسم و راه جادوگری و ستم را از جهان براندازد. روزگار در دوران پادشاهی او جوان خواهد گشت و فرزندان او راه و رسم او را خواهند داشت. شما لهراسب را شاه بدانید و اندرز مرا فراموش مکنید» :
همان کس که از پند من در گذشت همه رنج او، پیش من، باد گشت
چنین هم به یزدان شود ناسپاس به دلâش اندر آید ز هر سو هراس
زال چون سخنان کیخسرو را شنید، انگشت بر خاک زد و لب و زبان را به خاک، آلود و بدین گونه از گفتار خود پوزش خواست و گفت که نمیدانستم لهراسب از شاهان، نژاد دارد:
چو سوگند خوردم، به خاک سیاه لب آلوده شد، مشمر از من گناه
بزرگانش گوهر برافشاندند به شاهی بر او، آفرین خواندند
اندرزهای کیخسرو به ایرانیان
کیخسرو به اندرز دادن به ایرانیان پرداخت و گفت که چون من از این جهان بگذرم، شما را در پیشگاه یزدان دعا خواهم کرد. آنگاه با همه بزرگان بدرود کرد و آنان را بوسید و در آغوش گرفت، و :
می گفت کاجی[8] من این انجمن توانستمی بُرد با خویشتن
از همه ایرانیان و کودکان خرد و زنان پردهنشین، در کوی و بازار، فریاد برخاست و همگان از فراق شاه مینالیدند و شاه، ایرانیان را گفت: فردا هم شما به سرنوشت امروز من گرفتار خواهید شد. اینک من با نیکنامی از شما دور میشوم که به این جهان دل نبستهام و سروش به من مژده این دولت را داده است که به دیار روشنی و شادیِ جاوید خواهم رفت. پس اسب خواست و آماده سفر شد و پیش از آن، با زنان و بتان پردهنشین خویش دیدار کرد و آنان به زاری و ناله در آمدند:
شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه و رنگ و بوی
که ما را ببر زین سپنجیسرای تو باش اندر این نیکویی رهنمای
کیخسرو با درد و غم از آنان بدرود کرد و ایشان را به بردباری فراخواند و به لهراسب سفارش کرد که با آنان به نیکی و جوانمردی رفتار کند :
به لهراسب گفت: این بتان مناند فروزنده شبâستان مناند
بر این هم نشست اندر این هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای
نباید که یزدان بخواندت پیش روان شرم دارد ز کردار خویش
چو بینی مرا با سیاوش به هم ز شرم دو خسرو، بمانی دژم
کیخسرو، آنگاه از همه بزرگان ایران خواست تا به سرای خویش بازگردند و سوگوار و غمگین او نباشند و از لهراسب خواست تا بازگردد و بر تخت شاهی نشیند و به دادگری بپردازد، و:
همه داد، جوی و همه داد، کن ز بدها تن مهتر، آزاد کن
امّا سرداران و صدها هزار از لشکر ایران، کیخسرو را رها نکردند و رستم و زال و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و طوس، کیخسرو را از دشت تا تیغ کوهی که کیخسرو عزم رفتن بدانجا داشت، همراهی کردند و همگی به ناله درآمدند:
همی گفت هر کس که شاها! چه بود که روشندلت گشت پر داغ و دود؟
گر از لشکر آزار داری همی بدین، تاج را خوار داری همی،
بگوی و تو از گاهِ ایران مرو جهانِ کهن را مکن شاه نو
همه خاک باشیم اسب تو را پرستنده، آذرگشسب تو را
کیخسرو همگان را سپاس گزارد و به فرمانبرداری از خواست ایزد فرا خواند و از ایشان خواست تا از کوهسار به دشت بازگردند و شاد و روشندل باشند و از این بیابان نگذرند که جز دارندگان فرّه ایزدی، کسی دیگر را یارای گذشتن از آن نیست. همه مردم و رستم و زال و گودرز سخن شاه را شنیدند و بازگشتند ولی گیو و طوس و فریبرز و بیژن و گستهم، شاه را رها نکردند و یک روز و یک شب با او از بیایان و خشکی گذر کردند تا به چشمهای رسیدند و همه در آنجا فرود آمدند و آب و خوراک خوردند و برآسودند و کیخسرو به آنان گفت که امشب در اینجا میمانیم و فردا چون خورشید بر آید،
مرا روزگار جدایی بود مگر با سروش آشنایی بود
چون پاسی از شب بگذشت کیخسرو بدان چشمه در آمد و سر و تن بشست و خدای را نیایش کرد و با همراهان گفت که اینک من شما را بدرود میگویم و دیگر شما مرا جز در خواب نخواهید دید. فردا دیگر در اینجا درنگ مکنید که بادی سخت خواهد وزید و همه باد و برگ درختان را فرو خواهد ریخت و درختان را خواهد شکست و آنگاه برفی سخت باریدن خواهد گرفت که شما راه بازگشت به ایران را گم خواهید کرد. مهتران بزرگوار با درد و اندوه بخفتند و چون بامدادان فرا رسید، شاه را نیافتند و کیخسرو از چشم ایرانیان نهان شده بود و هر چه در کوه و بیابان او را جست و جو کردند نشانی از وی نیافتند و ناامید به جایگاه خویش بازگشتند:
همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین، شاه نایافته
خروشان بدان چشمه باز آمدند پر از غم دل و پُر گداز آمدند
پهلوانان، بر آن شدند تا چیزی بخورند و فریبرز کاوس که هوا را خوب و گرم و روشن دید، پیشنهاد کرد که رفتن از اینجا روا نیست. همین جا بمانیم و از این شگفتیها که هیچکس ندیده است، با هم سخن گوییم:
که چونین شگفتی نبیند کسی و گر، در زمانه بماند بسی
دریغ آن بلنداختر و رای او بزرگی و دیدار و بالای او
بدان نامداران چنین گفت گیو که هرگز چو او نشنود گوش نیو
به مردی و بخشش، به داد و هنر به دیدار و بالا و فرّ و گهر
به رزم اندرون پیل بُد با سپاه به بزم اندرون، ماه بُد، با کلاه
پهلوانان بزرگ چیزی خوردند و بر آن چشمه خفتند و همچنانکه کیخسرو پیشبینی کرده بود، ناگهان بادی برآمد و ابری پدیدار گشت و برف باریدن گرفت و آنقدر بارید که نیزه دلاوران و اسب آنان، در زیر برف ناپدید گشت و پهلوانان در زیر برف فرو رفتند و هیچکس را توانی برای گریز نماند و همگی در شکوه سفید برف، جان باختند.
رستم و زال و گودرز، تا یک هفته چشم به راه بازگشت پهلوانان ماندند و آنان باز نگشتند :
بر ایشان همه زار و گریان شدند بر آن آتش تیز، بریان شدند
برفتند از آن کوه گریان، به درد همی هر کسی از کسی یاد کرد
جهان را چنین است آیین و دین نمانده است همواره بر بِه گزین
کجا آن یلان و کجا آن گوان؟ از اندیشه، دل دور کن، تا توان
چون لهراسب از کار کیخسرو و همراهانش آگاه شد بر تخت نشست و همگان را به فرمانبرداری از خود و یاد آوردن رسم و راه کیخسرو فراخواند و افزود:
مرا هر چه فرمود و گفت، آن کنم بکوشم به نیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او، دست، باز مدارید و از من مدارید راز
همه بزرگان و نامداران ایرانیان با او وفاداری کردند و لهراسب در روزی خجسته و در آغاز ماه مهر و جشن مهرگان بر تخت پادشاهی نشست و تاجگذاری کرد:
بیاراست ایوان کیخسروی برافروخت ایوان بدو، از نوی
از این کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان، تازه گیر
سوی نیکی و نیکنامی گرای جز این نیست توشه، به دیگر سرای
چنین بود تا بود، کار جَهان گزافه نکردند نامش جِهان
[1]. دیگر .
[2]. از آن نگرانیم که او چون کاوس گمراه شود و اهریمن او را از راه راست بگرداند.
[3]. تو در جوار مهر یزدانِ پاک جای مییابی و دیگر در این جهان تیره و تار نمیمانی.
[4]. لشکریان به رستم و زال شکایت بردند که کیخسرو فریب اهریمن را خورده و گمراه شده است.دربار او پر از سپاهیان است که هر روز به درگاه میآییم، ولی او را هفته به هفته، نمیبینیم وبالای بلند وی خمیده شده است و گل رخسارش زرد و پژمرده گشته است.
[5]. یاد آور این بیتهای حافظ است که :چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند
[6]. صف کشد و امتداد یابد.
[7]. گاهی روز پر کردن و انباشتن گنج است با زحمت بسیار، و روزی هنگام بخشیدن و پراگندن آناست.
[8]. ای کاش، کاشکی.