دکتر منصور رستگار فسایی
بنابر آن چه از فحوای کلام حافظ، استنباط می شود ،شعرحافظ بازتاب زندگی، تفکر، و نوع دردهای اجتماعی،سیاسی و فرهنگی مردم عصر شاعر است که می توان آن را در موارد زیر خلاصه کرد:
1- عصر حافظ عصر شکست و بیاعتمادیست و مردم فقط حال را در مییابند و از رنجهای زمانه خونین دل و نومیدند و حسرت گذشتهها را دارند و فردایی را که روشنتر از امروز باشد، سراغ ندارند:
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد...
***
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند عارف به آبِ تر نکند رخت وپخت خویش
2- شیراز حافظ محدودهی تنگ یک شهر است برای حافظ که دلخوشیهای خاص خود را برای شاعر،دارد و حافظ گاهی از آن شاد است و زمانی غمگین:حافظ صرف نظر از دل بستگی عمومیاش به انسان، شیراز و احیاناً فارس را مطلوب میشناسد، آن هم دیدی غنایی و به عنوان شهریار و دوستان و با آن که خود سرشار از گوهرهای فرهنگی و منشهای والای ایرانیست، امّا عصر حافظ عاقبت اندیش و آخر بین است و اگر به شیراز هم مینگرد از دیدی بزمی و غناییست ،شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
***
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
***
خوشا شیراز و وضع بیمثالش خداوندا نگه دار از زوالش
***
و گاهی نیز از شیراز در گله است:: :
ره نبردیم به مقصود خود اندرشیراز خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند
***
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند درشیراز بیا حافظ که تا خود رابه ملکی دیگر اندازیم
***
3- در بینش حافظ، فارس ملک سلیمان است و او همچون دیگر شعرا به ویژه شعرای فارس، این سرزمین را «ملک سلیمان» میخواند امّا از دیدگاه حافظ « فارس» نیز بویی از ایران فردوسی ندارد.
از لعل تو گریانم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
***
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
***
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
***
محتسب داند که حافظ عاشق است واصف ملک سلیمان نیز، هم
***
4- « ایران» برای حافظ «ملک دارا» است، امّا با سرنوشت غمانگیز شکست او از اسکندر، بیهیچ غم و اندوهی امّا با هزار عبرت:
آیینه سکندر جام میست بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
5- عصر حافظ، عصر نوخاستگان نامردو تازه به دوران رسیدگان بیفرهنگ و رجالیست که «حال» رابرای رسیدن به هدفها و آمال زودگذر خود مغتنم میشمارند و به گذشتگان به دیده خواری مینگرند، غالب رجال شرع و سیاست برای مقامات دینور خود را با طبقات فاسد حاکم یا اجتماع همرنگ میکرده و این مثل را به کار میبستهاند که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» حافظ از همین جاست که میسراید:
گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود کاین هوسناکان دل و جان جای لشکر میکنند
و در این اوضاع و احوال نه تنها کسی به گذشته توجهی ندارد که بسیاری از ارزشهای گذشتگان منسوخ است و به قول عبید در رساله ناسخ و منسوخ مینویسد: «حکما شجاع کسی را گفتهاند که در او همّت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمل و شهامت و تواضع و حمیت و رقّت باشد، آن کس را که بدین خصلتها موصوف بود، ثنا گفتهاند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده، این عادت را قطعاً عار ندانستهاند، بلکه ذکر محاربات و مقاتلات چنین کس را در سلک مدح کشیدهاند و گفتهاند:
سرمایه مرد مردانگیست دیری و رادی و فرزانگیست امّا اصحابنا میفرمایند:
تیر و تبر و نیزه نمییارم خورد لوت و می و مطربم نکو میسازد
و چون پهلوانی در معرکه بکشند، خیرگان و مخنثان را دور نظاره کنند وبا هم گویند مرد صاحب خرم باید که روز هیجا قول پهلوانان خراسان را دستور سازد که میفرمایند مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. لاجرم اکنون گردان و پهلوانان این بیت را نقش نگین ساختهاند:
گریز به هنگام فیروزیست خنک پهلوانی کش، این روزیست »
6- دوران حافظ دوران فقر عمومی اقتصادیست، جنگهای داخلی موجب فقر و گرسنگی و ناامنی شده است و متعاقب آن فقر فرهنگی پدید آمده است و به قول اوحدی مراغهای:
حلق درویش را بریده به کلک مال و ملکش کشید اندر سلک
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار دهخدا دست نرم برده که آر
چه خوری نان ز دستوارهی او نظری کن به دست پارهی او
دوشه درویش رفته در درّه پی گوساله و بز و برّه
شب فغانی که گرگ میش ببرد روز آهی که دزد، خیش ببرد...
عبید نیز گرسنگی و فقر دوران خود و حافظ را چنین باز میگوید: «... شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟ گفت: مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد میآید و نه از پیغامبر... »، «... دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت، با خواجهسرا گفت: که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است و با تو کاری دارد، با خواجه بگفت به احضار او اشارت کرد. چون در آمد، پرسید: تو خدایی؟ گفت: آری، گفت: چگونه؟ گفت: من پیش، ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم، نوّاب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند... ».
صرف نظر از آنچه در زندگی حافظ گفتهاند که بعد از مرگ پدر روزگار حافظ و مادرش به تهیدستی میگذشت و به همین سبب حافظ همین که به مرحله تمیز رسید، در نانوایی محلّه به خمیرگیری مشغول شد، حافظ جایی از فقر ظاهری خود در دورههای دیگر عمر سخن میراند:
شاه شمشاد قدان خسرو شیریندهنان که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت: کای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندهی من شو و برخور ز همه سیمتنان
7-عصر حافظ دوران گرهافکنی، دوران بیکسی، تنهایی و فردیت غنایی و رها شدگیست، عصر سکوت و خموشیست، دورانیست که هر کس میکوشد تا تخته پارهی شکسته خود را از غرقاب برهاند و در این راه همه به خود میاندیشند نه به غیر.
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
***
این چه استغناست یارب واین چه قادر حکمتیست کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
8- دوران حافظ عصر بدبینی و یأس و روزگار ارادههای در هم شکسته و مردمی بیآینده است که جز فقر و تباهی و فساد نمیبینند و تسلیم تقدیرند و خود را بازیچه دست سرنوشت میپندارند و به همین جهت کوشش و جوششی ندارند:
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
***
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
***
در حالی که برای مردم عصر حافظ این امر به معنی سر در لاک خود فرو بردن است، همه چیز را از درون خود طلبیدن و با حل مشکلات درونی خط کشیدن بر سر هر چه نیک و بد جهان بیرون است.
عصر حافظ عصر دروننگری ذهنگرایی و خیالپردازیست. در این دوران، واقعیتهای مادی کمرنگ و فضاهای خیالی و افلاطونی پررنگ است. جهان واقعیت «نیستِ هست نماست» و جهان ماوراتر «هست نیست نما» و تفکرات عرفانی ناشی از این بینش خاص در شعر حافظ و ادب غنایی قرن هشتم به وضوح آشکار است:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها داد است
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را از کنگرهی عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است؟
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار داماد است
در سخن حافظ، دل، خیال، سر و سودا و درون خلوت، حرم، حریم و مشابهات آنها، آن چنان مورد توجه قرار میگیرند که همه واقعیتهای هستی را تحت الشعاع قرار میدهند:
سرم به دینی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سرِ ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست...
زندگی در انزوا و خلوت، صورتی ضعیف از جهانی فرازین است و صورتی در زیر دارد، هر چه در بالاستی و به قول شاعر:
ای نسخه اسرار الهی که تویی ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست ازخود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
9-عصر حافظ، دوران دو یا چند چهرگی، دروغگویی و ریاکاریست و حافظ بیش از هر شاعر دیگری از ریا مینالد و آن را مخرب دین و دنیای میشناسد، امّا از طبقات موجهّی که ریا میورزند، بیشتر انتقاد میکند. مردم روزگار او بیرون و درونشان یکی نیست، ظاهر زیبا و درونها زشت و پلید است:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
***
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا و رزد و سالوس، مسلمان نشود
10-در عصر حافظ دولتهای محلّی ایران در سیستان، خراسان، مازندران، آذربایجان و فارس برافتاد و خاندانهای ایرانی که در این نواحی کم و بیش سرگرم احیاء فرهنگ از هم گسیخته ایرانی بودند، نابود شدند. مثلاً خاندان جوینی از میان رفتند، خاندانی که در دوره ایلخانیان وسیله سودمندی برای روی کار آمدن ایرانیان در امور مملکت شده بودند و در تجدید آبادیها و مرّمت خرابیهای ایران تا حدّی مؤثر بودند و به قول سیف فرغانی ادانی و اراذل ناس به جاه رسیده و حرمت خاندانهای کهن را بر باد میدادند:
از انگشت سلیمان رفته خاتم ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی درمیدان و چوگان ز دست مرد میدان اوفتاده
جهان جویی اگر ناگه بخیزد بسی بینی بزرگان اوفتاده
چه میدانند کار دولت این قوم که در دیناند نادان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری ز سرهای عزیزان اوفتاده...
و حافظ میسراید:
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند منع جوان و سرزنش پیر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
و در همین جاست که پیران جاهل و شیخان گمراه و حافظ از فعل عابد و عمل زاهد تبرّی میجوید:
ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل، شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه وز فعل عابد، استغفرالله
11. در عصر بحران، اختناق و درماندگی و یأس، زبان چندسویه میشود. الفاظ ایهامدار و پرابهام میشوند و هر کس به ذوق و مصلحت خویش، آن معنی خاصی را از لفظ میفهمد که میطلبد. به همین جهت تأویل و تفسیر الفاظ، اصطلاحات، جملات، مصراعها، بیتها و غزلهای حافظ و مصادره به مطلوب کردن آنها از همان روزگار حافظ رواج داشته است، به عنوان مثال در معنی این بیت حافظ:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت: بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد وای اگر از پس امروز بود فردایی
«حکایت این دو شعر که حافظ تکفیر شد و خواجه به زین العابدین ابوبکر تایبادی متوسل شد و او دستور داد که شعر قبل را بسازد تا از اتهام کفر برهد، بسیار مشهور است و به قول دارابی مشکل در لفظ «اگر» است که موهم شک در روز قیامت است و با آن که لسانالغیب بلکه هیچ مسلمانی شک در وقوع آن ندارد، ظاهرپرستان که مدار علمشان بر مجاز و ظاهر است، گوییا منکر روزی هستند که اعمال در آن نقد میشود... ». بدین ترتیب اگر چه بعد از سقوط خلافت عباسی و حمله مغول تا حدی تعصبها و جدالهای مذهبی کاهش یافته بود، امّا هنوز کاملاً از بین نرفته بود و اگر چه نسیم آزاداندیشی اندک وزشی داشت، امّا نبود یک دولت ایرانی مقتدر و ادامه جنگهای داخلی موجب فقر و گرسنگی و ناامنی شده بود و رواج سخن چینی و توجیه الفاظ و پرونده سازی برای دشمنان، در اینجا در واقع الفاظ چند معنایی و دارای ایهام، وسیله هم برای دوست و هم برای دشمن است «عظمت حافظ و امتیاز او بر شاعران پیش از او در این است که شعر حافظ مظهر عصیان بر ضد یکنواختی و یک دستی تحمیل کردهی عباسیان است، حافظ حکیمیست که بر ضد فرهنگ قالبی و سنن تحمیلی و ظلم وجور روزگار خود عصیان کرده و هنرش در این است که اندیشههای خود را با چنان لطف و افسونی بیان کرده که قبول خاطر عمومی یافته و در عین حال دستگاه جور هم نتوانسته است گزندی به او برساند، سخن حافظ محصول روزگاریست که بعد از آن تحولات، حالا شاعر اندکی آزادتر میاندیشید و جرأت میکرد گاهی به طنز و افسوس، نارواییها را ـ اگر چه در پرده ابهام و ایهام ـ به باد انتقاد گیرد... ». مردم این روزگار رفتاری پیچیده و گیجکننده دارند، آنها را نمیتوان شناخت و از کار آنها نمیتوان به سادگی سر در آورد.
« حافظ در برابر ستم و ریا و سالوس و ظاهرپرستی «رند» را هم در کنار دارد، رند حافظ تصویریست از ایرانی زیرک و روشن بین و نکته دان و ژرف اندیش عصر او و قهرمان پیکار با بیداد و ستم و غارتگری... زیرکی و حکمتآموزی او گاهی بهلول دیوانه فرزانه یا لقمان حکیم را به یاد میآورد. اصلاً چرا نگوییم عبید زاکانی شاعر همان عصر است با لطایف حکمت آمیزش ». «در روزگاری سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بیدادگر فریبکار و غوغای عوام جاهل فریفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند که در پرده سخن نگوید، در دورهای که نامحرمان در هر بزمی هستند، حتی نسیم، سخنچین است، شمع، شوخ سر بریدهایست که بند زبان ندارد و هر کسی عربدهای این که: «مبین» آنکه «مپرس» شاعر جز راز پوشیدن چه چارهیی دارد؟ » و این راز پوشی، سخن در پرده گفتن، عربدههای نامحرمان و جستجوی حافظ برای محرم راز، چند پهلو بودن و ابهامانگیز بودن شعر او را بازتابی از شرایط حاکم بر جامعه عصر حافظ میسازد به این اشعار بنگرید:
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد هرکسی عربدهای این که: «مبین» آن که: «مپرس»
***
به پیر میکده گفتم: که چیست راه نجات؟ بخواست جام می و گفت: «راز پوشیدن»
***
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سرِ پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد
***
بیار باده و اوّل به دست حافظ ده به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود
و آنگاه حافظ حکمتهای سخن در پرده گفتن را باز میگوید:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
***
حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
ایهامهای حافظ هنر خاص و انحصاری شاعری مبارز در روزگاران دشوار سخن گفتن است: «ایهام یا توریه عبارت است از دو پهلو سخن گفتن چنانکه گوینده لفظی را هوشیارانه به دو معنی بیاورد که ابتدا معنی نزدیک و مصطلح آن به ذهن خواننده خطور کند و سپس معنی دور آن، خواننده ناآشنا به همین برخورد نخستین و دریافت معنی نزدیک اکتفا میکند ولی خواننده آشنا متوجه شود که مقصود چیز دیگر است، چنانکه در این بیت:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند
که در نخستین برخورد برای محتسب معنی پاسبان و گزمه به ذهن میآید، امّا با تأملی در اشاره مندرج در بیت و تطبیق با اوضاع زمانه شاعر و روشن شدن این که رندان خوش ذوق شیراز، امیر مبارزالدین را شاه محتسب میخواندند و این پادشاه ابتدا اهل فسق بوده و سپس توبه کار شده بود و فسق خود را از یاد برده بود » و چنین است همه ابیات زیر:
آنکه پرنقش زد این دایرهی مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
( پرگار: به معنی ابراز هندسی معروف و حیله و ترفند:)
***
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
(پروانه: حشره معروف، اجازه، فرمان: )():
کسی به وصف تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
***
در شب هجران، مرا پروانه وصلی فرست ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
***
پروانه او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم
( بهار: فصل نخستین سال، گل و شکوفه ، بتخانه نوبهار:)
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد بهار عارضش خطی به خوان ارغوان دارد
***
ای خرم از فروغ رخت لالهزار عمر بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
راه: طریق، آهنگ و موسیقی
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
***
مطربا پرده بگردان و بزن راه حجاز که از این راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
***
چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد
12- عصر حافظ عصر شکست پذیری و قبول سرنوشت ناپسندیدهایست که محتوم است و باید با آن کنار آمد، دورانی که عذاب الهی را باید پذیرفت و آن را کیفر اعمال خود دانست. روزگار مردان متواضع و فروتن، دوران شکسته نفسی عارفانه و پنهان کردن آگاهانه غرور و برتری جوییهای فردی و قومیست و اگر گاهی در کلام حافظ چنین حسی را در شطحیات عارفانه او بیابیم، زمینههایی ناخودآگاه و کاملاً مغایر با دید حماسی مردم روزگار فردوسی دارد، بدین ترتیب در دوره از میان رفتن حس حماسی و شکستن غرور ملی، خواری و فقر جانشین افتخار میشود و دولت فقر و شکستگی و صاحب جاهی نیز بیش از همه مدیون ترک خود و بیزاری از قدرتهای مادی و صوری، رها کردن تعلقات و ترک ماسویالله است. حافظ اینگونه اندیشه را در بسیاری از اشعار خود مطرح میکند:
خشت در زیر سر و بر سر هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
***
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
و حافظ در غزلی با مطلع زیر ستایشنامهای جامع از این انسانهای خاص را عرضه میدارد همه متعلقات شکوهمند جهان مادی را به درویشان میبخشد:
روضه خلدبرین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت دوریشان است
13- امّا ناگفته نباید گذاشت که در بعضی از غزلیات حافظ، آن غرور خفته و از یاد رفته ایرانی بار دیگر سر بر میکشد و به صورت شطحیات و مفاخرات و طامات صوفیه رخ مینماید که شاید بیش از همه میتواند ناخودآگاه ملی ایرانیان را در این قرن بنماید و یاد پهلوانان مبارز و قهرمان استوار روزگاران گذشته را زنده سازد همچون غزلی با مطلع زیر:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
14-عصر حافظ دوران غم گرفته و اندوه آفرینیست که چهره هر شاعری را غمآلود میسازد و هر چه شادیطلبی و بزم جویی در مجالس حافظ دیده میشود، نتیجه این است که شاعر میخواهد غمی را از یاد ببرد یا درد اندوهی را فراموش کند، برای همه شاعران این عهد از غم سخن راندن بسیار آسان است، امّا شیوه شاد زیستن و شادمان بودن و شاد کردن دیگران را نمیدانند و این عارضه هنوز نیز در اخلاق ملی ما ایرانیان کاملاً محسوس است، تا بدانجا که عاشق درد را میپسندد، درمان نمیخواهد و سوختن و افروختن را موجب سعادت خود میداند:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا برآسایم دمی...
غمپسندی و اندوهپرستی حافظ، گویی همان دفع فاسد به افسد است که اندوه رسیدگان پر تحمل را آرامش میبخشد و باعث میشود تا غم را بهتر تحمل کنند و در صدد رفع عوالم غمانگیز بر نیایند. در شعر حافظ 179 بار کلمه غم به کار میرود که تنها کلماتی چون گل، دست، یار، چشم، جان، عشق، حافظ و «تو» از آن بسامد بیشتری دارند که در این موارد، غم ایّام، غم جانانه، غم جهان و... وجود دارد، امّا آنجا که حافظ به خود و غمهای خود میپردازد، نکته جالب این است که کلمه «نشاط» 2 بار و شادی 11 بار و شاد فقط 16 بار در شعر حافظ به کار رفته است که آن هم باز در ارتباط با غم مطرح شده است:
چگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرون است
به راستی غمگنامه عمق فاجعه عصرش را نشان میدهد. به این بیت بنگرید:
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعیهی سور نمانده است
و موقعیت انسان را در روزگار پرغمش باز میگوید:
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوارخویشباش، غم روزگار چیست
به همین جهت چاره غم، شراب و بزم است:
میخور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
امّا اینکه ماهیت غم حافظ و مردم روزگاران او چیست باید به نابسامانیهای اجتماعی، اخلاقی، سیاسی و فرهنگی عصر حافظ مراجعه کرد، امّا تجلی همه این عوامل را در شعر حافظ مییابیم:
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیدهی ما بود که هم بر غم زد
***
حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست زاین میان گر بتوان به که کناری گیرند
نکته جالب این است که بسیاری از بزمها، شادی خواریها و شراب ستاییهای حافظ، فقط برای گریز از غم، فراموش کردن اندوه و از یاد بردن رنجهای حافظ است نه محض شادی و با هدف لذت از عمر و اغتنام وقت...
* بر گرفته از کتاب پیدا و پنهان زندگی حافظ، تهران ، انتشارات سخن