Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

حدیث عشق سعدی

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

                                                اول اردی بهشت 

                                  روز سعدی فرخنده باد

                           

                                             

حدیث‌ عشق‌سعدی‌

 

عشق‌ سعدی‌ نه‌ حدیثی‌ است‌ که‌ پنهان‌ ماند

داستـانی‌ است‌ که‌ بر هر سر بازاری‌ هست‌

(سعدی‌)

 

در ادب‌ غنایی‌ ایران‌، هیچ‌ شاعری‌ «سعدی‌» نیست‌ و هیچ‌ کس‌ به‌ تنهایی‌ در قلمرو شاعری‌ و نثرنویسی‌، نتوانسته‌است‌ مبانی‌ و مضامین‌ و معانی‌ شعر غنایی‌ را بهتر از سعدی‌، به‌ تماشای‌ خوانندگان‌ خود بگذارد آن‌ هم‌، با تنوعات‌ وگونه‌های‌ مختلف‌ نظم‌ و نثر و قالب‌ها و مفاهیم‌ و مضامینی‌ که‌ تقریباً همة‌ ابواب‌ لفظی‌ و معنایی‌ ادب‌ فارسی‌ را در برگیرد. سعدی‌ در شاعری‌، یگانه‌ است‌ و غزل‌ها، قصاید و قطعات‌ او همه‌ از حداکثر توان‌ و ظرفیت‌ غنایی‌ برخوردارند ونثر سعدی‌ نیز جز بخش‌های‌ تعلیمی‌ آن‌، عرصه‌ای‌ فراخ‌ برای‌ اندیشه‌های‌ غنایی‌ او فراهم‌ ساخته‌ است‌ و بخش‌هایی‌عمده‌ از گلستان‌ و مجالس‌ پنجگانه‌ و رسایل‌ او، وقف‌ اندیشه‌ها و مضامینی‌ هستند که‌ «من‌ِ» غنایی‌ سعدی‌ را آیینة‌ کلام‌سهل‌ و ممتنع‌ وی‌، منعکس‌ می‌سازند و در این‌ میان‌ «غزل‌» بیشترین‌ سهم‌ را در بازنمایی‌ ذهنیت‌ غنایی‌ سعدی‌ بر عهده‌دارد.

غزل‌ سعدی‌، دارای‌ ویژگی‌های‌ ساختاری‌ و درونمایه‌های‌ انحصاری‌ خاصی‌ است‌. از دید ساختار، هر غزل‌ سعدی‌دارای‌ کلیتی‌ به‌ هم‌ پیوسته‌ و یگانه‌ است‌ که‌ حاصل‌ هماهنگی‌ فکر و نیازهای‌ ذهن‌ خلاِ، هنرمندی‌ و هنرشناسی‌ و ذوِزیبایی‌ پسند این‌ شاعر بزرگ‌ است‌، با کلمات‌ و ترکیبات‌ و قالب‌هایی‌ که‌ قوافی‌، وزن‌ در ردیف‌ آنها هوشمندانه‌ برگزیده‌شده‌اند و مجموعاً تصاویری‌ روشن‌، زنده‌ و پویا را ارایه‌ می‌کنند که‌ از یک‌ سو به‌ خوبی‌ می‌توانند موقعیت‌ شاعر را درلحظه‌ انشاء شعر به‌ تماشا بگذارند و از سویی‌ دیگر احساس‌های‌ آشنا و رنج‌ و شادی‌ها و زیبایی‌ها و عواطف‌ خاص‌ایرانیان‌ را با خود منطبق‌ سازند و در نتیجه‌ لفظ‌ و معنا را در غزل‌ سعدی‌ به‌ وحدتی‌ استثنایی‌ و کلیتی‌ خدشه‌ناپذیر وانفکاک‌ ناشدنی‌ از فرهنگ‌ ملی‌ تبدیل‌ کنند که‌ در عین‌ سادگی‌ و همه‌ فهم‌ بودن‌، از قدرت‌ تأویل‌پذیری‌ و خردمندانه‌ بودن‌نیز برخوردار باشند.

بدین‌سان‌، در ساختار و غزل‌ سعدی‌ همه‌ چیز، دقیقاً تناسب‌ و جایگاه‌ ویژه‌ و موقعیت‌ تاریخی‌ هنری‌ و هویت‌خاص‌ خود را نشان‌ می‌دهد و کلمه‌ها و ترکیبات‌، همانند اجزاء یک‌ مینیاتور دقیق‌، سهمی‌ عمده‌ در القاء هدف‌های‌ کلی‌اثر و القاء معنا و فکر هنرمند بر عهده‌ می‌گیرند وسبب‌ می‌شوند که‌ کلام‌ سعدی‌ از تأثیری‌ عمیق‌ و نفوذی‌ همه‌ جانبه‌ درذهن‌ مردم‌ پارسی‌ زبان‌ ایران‌ برخوردار باشد، البته‌ این‌ تأثیرگذاری‌ به‌ معنی‌ نوآوری‌ و نواندیشی‌ نیست‌، بدین‌ معنی‌ که‌گاهی‌ سعدی‌ بی‌آن‌ که‌ مضمونی‌ نو ارایه‌ کرده‌ باشد، تنها در شیوه‌ بیان‌ و نحوه‌ ارایه‌ سخن‌، ذوِ و ابتکار به‌ خرج‌می‌دهد و در این‌ زمینه‌ طرحی‌ نو در می‌اندازد که‌ در عین‌ حال‌ که‌ از ذهن‌ و زبان‌ جامعه‌ به‌ دور نیست‌ و هستی‌ ونیازهای‌ انسانی‌ را در لحظه‌ای‌ که‌ بدان‌ پرداخته‌ شده‌ است‌ به‌ خوبی‌ منعکس‌ می‌سازد، نوعی‌ خوش‌ سلیقگی‌ و رندانگی‌نمکین‌، در سخن‌ او، جاذبه‌ و حرارتی‌ خاص‌ ایجاد می‌کند که‌ مردم‌ آن‌ را «نواندیشانه‌» و «قابل‌ ذکر» و «روایت‌ شدنی‌»می‌دانند و از آن‌ برای‌ هرچه‌ بیشتر رسوخ‌ کردن‌ در دل‌ و جان‌ دیگران‌، سود می‌برند و در همان‌ حال‌ که‌ آن‌ را سهل‌ وممتنع‌ می‌شمارند، در آن‌ غرابت‌ و تازگی‌ هنرمندانه‌ای‌ را احساس‌ می‌کنند که‌ «نظم‌» سعدی‌ را تا پایگاه‌ «شعر» و «شعرناب‌» بالا می‌برد و همین‌ آشنایی‌ متقابل‌ شاعر و مردم‌ است‌ که‌ سعدی‌ را در جامعه‌ ایرانی‌ به‌ یک‌ پدیده‌ استنثنایی‌ تبدیل‌می‌سازد و سخن‌ او را بازتاب‌ روح‌ رندانه‌ و معنی‌ شناس‌ و نکته‌سنج‌ ایرانی‌ قرار می‌دهد و ایرانیان‌ را شیفته‌ کلام‌ وبیان‌ و نکته‌ گویی‌های‌ وی‌ می‌سازد:

روز وصلم‌ قرار دیدن‌ نیست

‌شب‌ هجرانم‌ آرمیدن‌ نیست‌

طاقت‌ سر بریدنم‌ باشد

وز حبیبم‌ سرِ بریدن‌ نیست‌

مطرب‌ از دست‌ من‌ به‌ جان‌ آمد

که‌ مرا طاقت‌ شنیدن‌ نیست‌

دست‌ِ بیچاره‌ چون‌ به‌ جان‌ نرسد

چاره‌ جز پیرهن‌ دریدن‌ نیست‌

ما خود افتادگان‌ مسکینیم

‌حاجت‌ دام‌ گستریدن‌ نیست‌

دست‌ در خون‌ عاشقان‌ داری

‌حاجت‌ تیغ‌ برکشیدن‌ نیست‌

با خداوندگاری‌ افتادم

‌کش‌ سر بنده‌ پروریدن‌ نیست‌

سعدی‌ با بلاغتی‌ استوار و هنرمندانه‌ و دریافتی‌ زیرکانه‌ و معقول‌ که‌ با تفکرات‌ و اندیشه‌های‌ گوناگون‌ او انطباِدارد، قالب‌های‌ ادبی‌، انواع‌ شعر، گونه‌های‌ معانی‌ و نحوه‌های‌ مختلف‌ تأثیرگذاری‌ متناسب‌ را انتخاب‌ می‌کند و به‌ همین‌جهت‌ گفتنی‌های‌ عارفانه‌اش‌ را در بوستان‌، دیدگاه‌های‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ و واکنش‌های‌ عالمانه‌اش‌ را در گلستان‌ وتخصص‌ و عالی‌ جاهی‌ معنوی‌ و روحانی‌ خود را در قصاید خویش‌ مطرح‌ می‌سازد و زلال‌ترین‌ و بی‌پرده‌ترین‌ عواطف‌و احساسات‌ شخصی‌ و غنایی‌ خویش‌ را هم‌ یکسره‌ در «غزل‌» منعکس‌ می‌سازد و «غزل‌» را وقف‌ عشق‌ و مستی‌می‌سازد. بدین‌ معنی‌ که‌ غزل‌های‌ سعدی‌ نه‌ تنها دید عاشقانه‌ و زیبایی‌ پسندانه‌ و رندانه‌ شاعر را متبلور می‌سازند وزوایای‌ قلب‌ و احساس‌ و عاطفه‌ و رنج‌ها و شادی‌های‌ این‌ شاعر عاشق‌پیشه‌ را در سطوح‌ عشق‌ عادی‌ و عرفانی‌ یازمینی‌ و آسمانی‌ نشان‌ می‌دهند، آیینه‌ التهابات‌ و نگرانی‌ها و شور و حال‌ مردم‌ ایران‌ نیز هستند. اگر به‌ غزل‌ زیر به‌دقت‌ نگاه‌ کنیم‌ می‌بینیم‌ که‌ درست‌ است‌ که‌ عشق‌ سرمایه‌ این‌ غزل‌ سعدی‌ است‌، اما در این‌ غزل‌ همچون‌ دیگرعاشقانه‌های‌ سعدی‌ هم‌ وقایع‌ و حوادث‌ فردی‌، اخلاقی‌، عرفانی‌ در تار و پود تشبیهات‌ و استعارات‌ سعدی‌ به‌ وسیله‌ای‌روشن‌ و رسا برای‌ بیان‌ ذهنیت‌ مشترک‌ سعدی‌ و جامعه‌ تبدیل‌ شده‌اند، خمیرمایه‌ تمام‌ مسایل‌ موجود در شعر سعدی‌،اجتماعی‌ و مردمی‌ است‌، اما در خدمت‌ غزل‌ و عشق‌، در حالی‌ که‌ در گلستان‌ و بوستان‌، سعدی‌ چنین‌ نمی‌اندیشد:

اگر دستم‌ رسد روزی‌ که‌ انصاف‌ از توبستانم‌قضای‌ عهد ماضی‌ را شبی‌، دستی‌برافشانم‌چنانت‌ دوست‌ می‌دارم‌ که‌ گر روزی‌ فراِافتدتوصبرازمن‌توانی‌کردو من‌ صبر از تونتوانم‌دلم‌ صد بار می‌گوید که‌ چشم‌ از فتنه‌برهم‌ نِه‌دگر ره‌ دیده‌ می‌افتد بر آن‌ بالای‌ فتّانم‌

تو را در بوستان‌بایدکه‌ پیش‌ سروبنشینی‌وگرنه‌ باغبان‌ گوید که‌ دیگر سرو،ننشانم‌رفیقانم‌ سفر کردند، هر یاری‌ به‌ اقصایی‌

خلاف‌ من‌ که‌ بگرفته‌ است‌ دامن‌، درمغیلانم‌

به‌ دریایی‌ درافتادم‌ که‌ پایابش‌ نمی‌بینم‌

کسی‌ را پنجه‌ افکندم‌ که‌ درمانش‌نمی‌دانم

‌فراقم‌ سخت‌ می‌آید ولیکن‌ صبر می‌باید

که‌ گر بگریزم‌ از سختی‌ رفیق‌ سست‌پیمانم‌

مپرسم‌دوش‌چون‌بودی‌به‌ تاریکی‌ وتنهایی‌شب‌ هجرم‌ چه‌ می‌پرسی‌ که‌ روز وصل‌حیرانم‌شبان‌ آهسته‌ می‌نالم‌ مگر دردم‌ نهان‌ماندبه‌ گوش‌ هر که‌ در عالم‌ رسید آوازپنهانم‌دمی‌با دوست‌ درخلوت‌به‌ازصدسال‌درعشرت‌من‌ آزادی‌ نمی‌خواهم‌ که‌ با یوسف‌ به‌زندانم‌من‌آن‌ مرغ‌ سخندانم‌ که‌ در خاکم‌ رودصورت‌هنوز آواز می‌آید که‌ سعدی‌ در گلستانم‌

در غزل‌ بالا، مسلماً محور اصلی‌ سخن‌، عشق‌ است‌ اما «عشق‌» را هاله‌ای‌ از زندگی‌ در میان‌ گرفته‌ است‌ که‌ می‌توان‌آن‌ را به‌ عشق‌ گرفتار «بحران‌» تعبیر کرد، بدین‌ معنی‌ که‌ اگر لحظه‌ای‌ اندیشة‌ عشق‌ را از این‌ غزل‌ بگیریم‌، الفاظ‌ِ «انصاف‌ستدن‌»، «قضا»، «ماضی‌»، «صبر»، «فتنه‌»، «فتّان‌»، «چشم‌ برهم‌ نهادن‌»، «رفیقانم‌ سفر کردند، هر یاری‌ به‌ اقصایی‌»،«خلاف‌»، «دامن‌ در مغیلان‌ گیر افتادن‌»، «به‌ دریای‌ بی‌پایاب‌ غرِ شدن‌»، «پنجه‌ در افکندن‌ با کسی‌ که‌ از او بسیارتوانمندتر است‌»، «سست‌ پیمانی‌ و عهدشکنی‌»، «تاریکی‌ و تنهایی‌ و حیرانی‌» و «شب‌ و ناله‌ نهانی‌ و آواز پنهانی‌»، «بایوسف‌ در زندان‌ بودن‌» و بالاخره‌ «مرغی‌ سخندان‌ که‌ رو در خاک‌ نهان‌ می‌کند ولی‌ همیشه‌ آواز او به‌ گوش‌ دل‌ها وجان‌ها می‌رسد» که‌ «این‌ همان‌ سعدی‌ است‌ که‌ در گلستان‌ آواز می‌خواند». مجموعاً الفاظ‌ شاعری‌ برج‌ عاج‌نشین‌ وبی‌خیال‌ و بی‌غم‌ نیست‌ که‌ فقط‌ به‌ خود می‌اندیشد و اندیشه‌ دیگران‌ را از ذهن‌ می‌راند، غزل‌ سعدی‌ آن‌ گونه‌ عاشقی‌ رامطرح‌ می‌کند که‌ از غم‌ جامعه‌، آگاه‌ یا ناخودآگاه‌، در رنجی‌ عظیم‌ است‌ و هر لفظ‌ و کلام‌ عاشقانه‌ او نیز به‌ نوعی‌ با دردو غم‌ عمومی‌ مرتبط‌ است‌، آن‌ چنان‌ که‌ خود او در قطعه‌ قحط‌ سالی‌ دمشق‌ باز می‌گوید که‌:

یکی‌ اول‌ از تندرستان‌ منم

‌که‌ ریشی‌ ببینم‌، بلرزد تنم‌

یکی‌ را به‌ زندان‌ درش‌ دوستان‌

کجا مانَدَش‌ عیش‌ در بوستان‌

(بوستان‌)

و خود معنای‌ این‌ دید کنایی‌ را بارها باز گفته‌ است‌:

جماعتی‌ که‌ ندانند حظ‌ّ روحانی‌

تفاوتی‌ که‌ میان‌ دواب‌ و انسان‌ است‌،

گمان‌ برند که‌ در باغ‌ عشق‌، سعدی‌ را

نظر به‌ سیب‌ زنخدان‌و نار پستان‌ است‌

مرا هر آینه‌ خاموش‌ بودن‌ اولی‌تر

که‌ جهل‌ پیش‌ خردمند، عذر نادان‌ است‌

بدین‌ ترتیب‌، عشق‌ برای‌ سعدی‌ دل‌ گدازِ جان‌ نوازی‌ است‌ که‌ مصلحان‌ را به‌ کار می‌آید تا دنیا و آخرت‌ را دربازند وبه‌ یاری‌ عشق‌ مردانگی‌ بیاموزند و به‌ نقره‌ فائق‌ بدل‌ شد و بهترین‌ نمونه‌، سخن‌ خود سعدی‌ است‌ که‌ به‌ برکت‌ عشق‌«تحفه‌ روزگار اهل‌ شناخت‌» می‌شود که‌ «کاین‌ همه‌ شور، در جهان‌ انداخت‌».

هرکه‌ خصم‌ اندر او، کمند انداخت

‌به‌ مراد دلش‌ بباید ساخت‌

هرکه‌ عاشق‌ نبود، مرد نشد

نقره‌ فایق‌ نگشت‌ تا نگداخت‌

هیچ‌ مصلح‌ به‌ کوی‌ عشق‌ نرفت

‌که‌ نه‌ دنیا و آخرت‌ درباخت‌

هم‌ چنان‌ شکر عشق‌ می‌گویم‌

که‌ گَرم‌ دل‌ بسوخت‌، جان‌ بنواخت‌

سعدیا خوش‌تر از حدیث‌ تو نیست

‌تحفه‌ روزگار اهل‌ شناخت‌

آفرین‌ بر زبان‌ شیرینت‌

کاین‌ همه‌ شور، در جهان‌ انداخت‌

و از همین‌ جاست‌ که‌ خوانندگان‌ شعر سعدی‌، فرصتی‌ می‌یابند تا در همان‌ حال‌ که‌ به‌ ژرفای‌ قلب‌ و احساس‌ وعاطفه‌ سعدی‌ راه‌ می‌یابند، خود را نیز در سخن‌ سعدی‌ پیدا کنند و جامعه‌ و شرایط‌ و اوضاع‌ و احوال‌ خود را نیز به‌تماشا بنشینند، آن‌ چنان‌ که‌ احساس‌ کنند خود این‌ شعر را سروده‌اند و کلمات‌ و مضامین‌ آن‌ را بر زبان‌ رانده‌اند:

چنان‌ در قید مهرت‌ پای‌ بندم

‌که‌ گویی‌ آهوی‌ سر در کمندم‌

گهی‌ بر درد بی‌درمان‌ بگریم‌

گهی‌ بر حال‌ بی‌سامان‌ بخندم‌

مرا هوشی‌ نماند از عشق‌ و گوشی

‌که‌ پند هوشمندان‌ کار بندم‌

نه‌ مجنونم‌ که‌ دل‌ بردارم‌ از دوست

‌مده‌ گر عاقلی‌ ای‌ خواجه‌ پندم‌

گر آوازم‌ دهی‌ من‌ خفته‌ در گور

برآساید روان‌ دردمندم‌

سری‌ دارم‌ فدای‌ خاک‌ پایت

‌گر آسایش‌ رسانی‌ ور گزندم‌

و گر در رنج‌ سعدی‌ راحت‌ تو است

‌من‌ این‌ بیداد، بر خود می‌پسندم‌...

ما از لحظه‌ای‌ که‌ غزل‌های‌ سعدی‌ را می‌شناسیم‌ و به‌ آن‌ دل‌ می‌بندیم‌، به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رسیم‌ که‌ «عشق‌»، مرکزآتشفشان‌ عاطفی‌ و ذهنی‌ غزل‌ سعدی‌ است‌ و هنر بزرگ‌ سعدی‌ نیز آن‌ است‌ که‌ توانسته‌ است‌ این‌ آتشفشان‌ شعله‌بارسوزناک‌ را آن‌ چنان‌ در سخن‌ خویش‌ ملموس‌، آفاقی‌ و زنده‌ طبیعی‌ و تصویر و ترسیم‌ کند که‌ صرف‌نظر از درک‌ فرازو نشیب‌های‌ عشق‌، به‌ حقانیت‌ عاشقی‌ و تمرکز بر عشق‌، در روزگار قحط‌ وفا و عاطفه‌ نیز شهادت‌ می‌دهد:

سخن‌ بیرون‌ مگوی‌ از عشق‌، سعدی‌

سخن‌،عشق‌است‌ و دیگرقیل‌ و قال‌ است‌

سعدی‌ رابطه‌ عاشق‌ و مشعوِ را که‌ برآیندی‌ از اوضاع‌ و احوال‌ عاطفی‌ زمان‌ اوست‌، به‌ نحوی‌ پرتحرک‌ و پویا مطرح‌می‌سازد و گاهی‌ نیز بی‌خبران‌ از عشق‌ و ماجرای‌ آن‌ را مورد اعتراض‌ و شکایت‌ قرار می‌دهد:

عشق‌ داغی‌ است‌ که‌ تا مرگ‌ نیاید، نرود

هرکه‌ بر چهره‌ از این‌ داغ‌، نشانی‌ دارد

***

عجب‌ مدار که‌ سعدی‌ به‌ یاد دوست‌ بنالد

که‌عشق‌موجب‌شوِاست‌ و خمرعلّت‌مستی‌***

عشق‌آدمیت‌است‌ و گر این‌ ذوِ در تونیست‌

هم‌ شرکتی‌ به‌ خوردن‌ و خفتن‌، دواب‌ را

***

گر آدمی‌ صفتی‌ سعدیا، به‌ عشق‌ بمیر

که‌ مذهب‌ حَیَوان‌ است‌ این‌ چنین‌ مردن‌

***

به‌عشق‌، مستی‌ و رسواییم‌ خوش‌ است

‌از آنک‌نکو نباشد با عشق‌، زهد ورزیدن‌

***

عیب‌ سعدی‌ مکن‌ ای‌ خواجه‌ اگر آدمییی‌کآدمی‌ نیست‌ که‌ میلش‌ به‌ پریرویان‌نیست‌ سعدی‌ شیفته‌ عشق‌ است‌ و این‌ شیفتگی‌ را با هرچه‌ کامل‌تر و متنوع‌تر ارایه‌ کردن‌ تصویر معشوِ به‌ نمایش‌می‌گذارد و هنرمندانه‌، به‌ تصریح‌ یا ایما و اشاره‌ و ایهام‌، تصاویری‌ مقطّع‌ از چیستی‌ و چونی‌ معشوِ در خَلق‌ و خُلق‌،رفتار، نازها، بی‌وفایی‌هایش‌ و وفاداریی‌هایش‌، ارایه‌ می‌دهد، آن‌ چنان‌ که‌ هر بیت‌ یا مصرعی‌ از هر غزل‌ سعدی‌ متضمن‌یک‌ یا چند توصیف‌ یا توضیح‌ حالت‌ یا حالاتی‌ از معشوِ می‌شود و خواننده‌ با پیش‌ رفتن‌ مسیر عشق‌ در نهایت‌، به‌دریافت‌ تصویر یا توصیفی‌ کامل‌، همه‌ جانبه‌ و قانع‌ کننده‌ از معشوِ سعدی‌ موفق‌ می‌شود، اما تمرکز بلاانقطاع‌ سعدی‌بر «عشق‌» و مسایل‌ مترتب‌ بر آن‌، حتی‌ یک‌ لحظه‌ ذهن‌ خواننده‌ را از معشوِ جدا نمی‌سازد و در هر بیان‌ و کلام‌ خود،فرازها و فرودهای‌ معرکه‌ عشق‌ را تازه‌تر و جامع‌تر از گذشته‌، تفسیر می‌کند تا آن‌ جا که‌ غزل‌ او را به‌ گزارش‌هنرمندانه‌ و دقیق‌ و روشنی‌ از چند و چون‌ بدل‌ می‌شود و خواننده‌ در پایان‌ غزل‌، معشوِ را کاملاً با خود آشنا می‌یابد،او را می‌شناسد و در باطن‌ و ضمیر خود بر وی‌ نامی‌ مناسب‌ احوال‌ خود می‌نهد و یا او را در پیوند خاطره‌های‌ شخصی‌خویش‌، می‌یابد. به‌ عنوان‌ مثال‌ سعدی‌ در غزل‌ زیر از قامت‌، چشم‌، دهان‌، ظواهر معشوِ به‌ تعابیر و تصاویری‌ مستقل‌و متنزع‌ سخن‌ می‌پردازد و بر شیرینی‌ سخن‌ معشوِ تکیه‌ای‌ خاص‌ دارد تا آن‌ جا که‌ غزل‌ را با ردیف‌ «سخن‌» می‌سازدو طبعاً غزل‌ را به‌ شناسنامه‌ای‌ از معشوقی‌ شیرین‌ سخن‌، زیبا، خوش‌اندام‌ که‌ چون‌ خورشید، تابشی‌ یگانه‌ دارد، تبدیل‌می‌کند و سرانجام‌ با ترکیب‌ اجزاء تصاویر، برای‌ ذهن‌ خواننده‌ کلیتی‌ دوگانه‌ از صورت‌ و سیرت‌ معشوِ فراهم‌می‌آورد که‌ خواننده‌ را به‌ دریافت‌ تصویری‌ جامع‌ از معشوِ سعدی‌، موفق‌ می‌سازد:

طوطی‌ نگوید از تو دلاویزتر سخن‌

با شهد می‌رود ز دهانت‌ به‌ در، سخن‌

گر من‌ نگویمت‌ که‌ تو شیرین‌ عالمی

‌تو خویشتن‌ دلیل‌ بیاری‌ به‌ هر سخن‌

در هیچ‌ بوستان‌ چو تو سروی‌ نیامده‌است

‌بادام‌ چشم‌ و پسته‌ دهان‌ و شکر سخن‌

هرگز شنیده‌ای‌ ز بن‌ سرو بوی‌ مشک‌؟

یا گوش‌ کرده‌ای‌ ز دهان‌ قمر، سخن‌؟

انصاف‌ نیست‌ پیش‌ تو گفتن‌ حدیث‌خویش

‌من‌ عهد می‌کنم‌ که‌ نگویم‌ دگر، سخن‌

چشمان‌ دلبرت‌ به‌ نظر سحر می‌کند

من‌ خود چگونه‌ گویمت‌ اندر نظر سخن‌

وصفی‌ چنان‌ که‌ لایق‌ حسنت‌، نمی‌رود

آشفته‌ حال‌ را نبود معتبر، سخن‌

دُر می‌چکد ز منطق‌ سعدی‌ به‌ جای‌ شعر

گرسیم‌ داشتی‌، بنوشتی‌ به‌ زر سخن‌

این‌ شیوه‌ سعدی‌، در تمرکز سعدی‌ ذهن‌ بر معشوِ و پیوند عاطفی‌ و مفهمومی‌ ابیات‌ غزل‌  او با عشق‌، دقیقاًبرخلاف‌ شیوه‌ سیال‌ و برِانگیز حافظ‌ است‌ که‌ در هر غزل‌، بسیار عجولانه‌ و منقطع‌ و نامتمرکز صورت‌ می‌گیرد.

برقی‌ از منزل‌ لیلی‌ بدرخشید سحروه‌ که‌ بر خرمن‌ مجنون‌ دل‌ افکار چه‌کرد...فکر عشق‌ آتش‌ غم‌ در دل‌ حافظ‌می‌سوخت‌یار دیرینه‌ ببینید که‌ با یار چه‌ کرد

به‌ عبارت‌ دیگر، در پایان‌ هر غزل‌ سعدی‌ می‌توان‌ معشوِ او را مستقلاً و با روحیات‌ و عواطف‌ و حالات‌ خاص‌ وی‌بازشناسی‌ کرد، در حالی‌ که‌ به‌ جز در چند غزل‌ معدود، معشوِ حافظ‌ را باید با خواندن‌ همه‌ غزلیات‌ عاشقانه‌ حافظ‌بازشناخت‌ که‌ طبعاً نمی‌تواند کلیت‌ واقعی‌ معشوِ او را در زمان‌ انشاء غزل‌ به‌ ذهن‌ تداعی‌ کند، بدین‌ معنی‌ عشق‌ درغزل‌ سعدی‌ هم‌ فضاها و مکان‌های‌ پیرامون‌ خود را تحت‌الشعاع‌ قرار می‌دهد و آنها را به‌ اجزاء به‌ هم‌ پیوسته‌ درک‌ کلی‌سعدی‌ از عشق‌ و معشوِ، مبدل‌ می‌سازد و همین‌ امر سبب‌ می‌شود تا عشق‌ و ستایش‌ آن‌، ارتباطی‌ ممتد و فراگیر و رهانشدنی‌ در ذهن‌ خواننده‌ ایجاد کند، در حالی‌ که‌ حافظ‌ نه‌ همچون‌ سعدی‌، بر عشق‌ تأکید می‌نهد و نه‌ همه‌ جا عشق‌ او،خاکی‌ و آفاقی‌ است‌. مقصود آن‌ است‌ که‌ سعدی‌ به‌ هرجا می‌نگرد معشوِ را پیدا می‌کند و در همه‌ چیز بهانه‌ای‌ برای‌بازگشت‌ به‌ عشق‌ و معشوِ زمینی‌ خود می‌جوید، اما حافظ‌، هرگاه‌ به‌ معشوِ می‌پردازد، او را در همهمه‌ و ازدحام‌اندیشه‌های‌ آسمانی‌ و زمینی‌ خود گم‌ می‌کند و تصویری‌ روشن‌ و رسا از او (جز در چند غزل‌ معدود) به‌ دست‌ نمی‌دهدو حتی‌ تصاویر ارایه‌ شدة‌ او از معشوِ، اغلب‌ دو سویه‌ و قابل‌ تأویل‌ و تفسیر به‌ معشوِ آسمانی‌ است‌، در حالی‌ که‌سعدی‌، به‌ تصویر معشوقی‌ زمینی‌ می‌پردازد که‌ با وی‌ رابطه‌ای‌ متقابل‌ و متعادل‌ دارد و در خلوت‌ خاطر خویش‌ او راهمان‌ گونه‌ که‌ هست‌، می‌پذیرد و به‌ تصویر می‌کشد:

جفای‌ پرده‌ درانم‌ تفاوتی‌ نکند

اگر عنایت‌ او پرده‌ از ما باشد

چنین‌ غزال‌ که‌ وصفش‌ همی‌ رود، سعدی‌

گمان‌ مبر که‌ نه‌ تنها، شکار ما باشد

شاید بتوان‌ گفت‌ که‌ زبان‌ چند پهلو و منشوری‌ حافظ‌ با همه‌ پیچیدگی‌ها و ابهاماتش‌، به‌ همان‌ اندازه‌ با معشوِحافظ‌ در ارتباط‌ قرار دارد که‌ زبان‌ ساده‌ و سهل‌ و ممتنع‌ سعدی‌ در بیان‌ عواطف‌ و حالات‌ عاشقی‌ سعدی‌ با معشوِوی‌، موفق‌ است‌ اما در غزل‌ سعدی‌ سه‌ محور عشق‌، معشوِ و منکران‌ عشق‌، تشخص‌ بیشتری‌ دارد و «عاشق‌» که‌ همان‌سعدی‌ است‌، در هر غزل‌ خود، یکی‌ از این‌ سه‌ محور را پررنگ‌تر گزارش‌ می‌کند و جلوه‌ می‌دهد که‌ در یک‌ دید غنایی‌ که‌فردی‌ می‌توان‌ واکنش‌های‌ او را در این‌ محورها بازشناخت‌ و به‌ دیدار درون‌ وی‌ شتافت‌ که‌ چگونه‌ همه‌ سویه‌ به‌ هستی‌می‌نگرد ولی‌ جز از عشق‌ و معشوِ و ماجراهای‌ عاشقی‌ چیزی‌ به‌ دست‌ نمی‌آورد: عاشقی‌ به‌ نام‌ سعدی‌، نظر باز و رندو لبریز از محبت‌ و عشق‌ به‌ دولت‌ است‌:

دیده‌ از دیدار خوبان‌ برگرفتن‌ مشکل‌است‌هرکه‌ ما را این‌ نصیحت‌ می‌کندبی‌حاصل‌ است‌باش‌ تا دیوانه‌ گویندم‌ همه‌ فرازنگان‌

ترک‌ جان‌ نتوان‌ گرفتن‌ تا تو گویی‌ عاقل‌است‌!!   عشق‌ برای‌ سعدی‌ بر سنتی‌ دیرین‌ و دیر پا و ازلی‌ مبتنی‌ است‌:

ـ همه‌ عمر برندارم‌ سر از این‌ خمارمستی

‌که‌ هنوز من‌ نبودم‌ که‌ تو در دلم‌ نشستی‌

تو نه‌ مثل‌ آفتابی‌ که‌ حضور و غیبت‌ افتددگران‌ روند و آیند و تو همچنان‌، که‌هستی‌     به‌ همین‌ دلیل‌ سعدی‌ در ارایه‌ تصاویر عاشق‌ و تمناها و تقاضاها بسیار موفق‌تر از ارایه‌ سیمای‌ معشوِ است‌،زیرا در هر سختی‌ که‌ از معشوِ و زیبایی‌ها و حالات‌ و رفتار او مطرح‌ می‌کند، به‌ نوعی‌ نیز از خود سخن‌ می‌گوید و درهر حال‌، به‌ طرزی‌ موفق‌، صاحبدلی‌ شوریده‌ حال‌ را نشان‌ می‌دهد که‌ گرفتار عشق‌ و سوز و گدازهای‌ آن‌ است‌ و یک‌لحظه‌ نیز از معشوِ غفلت‌ نمی‌ورزد و در راه‌ عشق‌، همه‌ رنج‌های‌ جهان‌ را به‌ جان‌ خریدار است‌ تا آن‌ جا که‌ خواننده‌نمی‌داند که‌ در غزل‌ سعدی‌، معشوِ بیشتر موردنظر است‌ یا عاشق‌ و آیا غزل‌ سعدی‌ را باید غزل‌ معشوِ خواند یا غزل‌عاشق‌... به‌ این‌ غزل‌ سعدی‌ بنگرید:

میان‌ باغ‌ حرام‌ است‌ بی‌تو گردیدن‌

که‌ خار با تو مرا بِه‌ که‌ بی‌تو گل‌ چیدن‌

و گربه‌ جام‌ بریم‌ بی‌تو دست‌ در مجلس‌

حرام‌ صرف‌ بود بی‌تو باده‌ نوشیدن‌

خم‌ دو زلف‌ تو بر لاله‌ حلقه‌ در حلقه‌

به‌ سنگ‌ خاره‌ درآموخت‌ عشق‌ ورزیدن‌

اگر جماعت‌ چین‌ صورت‌ تو بت‌ بینند

شوند جمله‌ پشیمان‌ ز بت‌ پرستیدن‌

کساد نرخ‌ شکر در جهان‌ پدید آید

دهان‌ چو باز گشایی‌ به‌ وقت‌ خندیدن‌

به‌ جای‌، خشک‌ بمانند سروهای‌ چمن‌

چو قامت‌ تو ببینند در خرامیدن‌

من‌ گدای‌ که‌ باشم‌ که‌ دم‌ زنم‌ ز لبت

‌سعادتم‌ چه‌ بود؟ خاک‌ پات‌ بوسیدن‌

به‌عشق‌ومستی‌و رسواییم‌ خوش‌ است

‌از آنک‌مگو نباشد با عشق‌، زهد ورزیدن‌

نشاط‌ زاهد از انواع‌ طاعت‌ است‌ و ورع‌

صفای‌ عارف‌ از ابروی‌ نیکوان‌ دیدن‌

عنایت‌ تو چو با جان‌ سعدی‌ است‌، چه‌باک

‌چه‌ غم‌ خورد به‌ حشر از گناه‌ سنجیدن‌

عین‌ همین‌ حالت‌ نیز در غزل‌ حافظ‌، قابل‌ مشاهده‌ است‌. به‌ این‌ غزل‌ حافظ‌ که‌ هم‌ وزن‌ و هم‌ قافیه‌ غزل‌ سعدی‌ است‌بنگرید:

منم‌ که‌ شهره‌ شهرم‌ به‌ عشق‌ ورزیدن‌

منم‌ که‌ دیده‌ نیالوده‌ام‌ به‌ بد دیدن‌

به‌می‌پرستی‌از آن‌ نقش‌ خود بر آب‌ زدم

‌که‌ تا خراب‌ کنم‌ نقش‌ خود پرستیدن‌

وفاکنیم‌ و ملامت‌ کشیم‌ و خوش‌ باشیم

‌که‌ در طریقت‌ ما، کافری‌ است‌ رنجیدن‌

به‌ پیر میکده‌ گفتم‌ که‌ چیست‌ راه‌ نجات‌

بخواست‌ جام‌ می‌ و گفت‌: راز پوشیدن‌

ز خط‌ یار بیاموز مهر با رخ‌ خوب

‌که‌ گرد عارض‌ خوبان‌ خوش‌ است‌گردیدن‌مراد دل‌ ز تمنای‌ باغ‌ عالم‌ چیست‌؟!

به‌ دست‌ مردم‌ چشم‌ از رخ‌ تو گل‌ چیدن

‌عنان‌ به‌ میکده‌ خواهیم‌ تافت‌ ز این‌ مجلس‌

که‌ وعظ‌ بی‌ عملان‌ واجب‌ است‌ نشنیدن‌

به‌ رحمت‌ سر زلف‌ تو واثقم‌ ورنه‌

کشش‌ چو نبود از آن‌ سو، چه‌ سودکوشیدن

‌مبوس‌ جز لب‌ ساقی‌ و جام‌ می‌ حافظ‌

که‌ دست‌ زهد فروشان‌ خطاست‌بوسیدن

آیا سعدی‌ در غزل‌ زیر، علی‌ رغم‌ همه‌ اوصافی‌ که‌ از معشوِ ارایه‌ می‌دهد، «من‌» خویش‌ را بیشتر بازگو می‌کند یا«معشوِ» خود را؟

مرا دلی‌ است‌ گرفتار عشق‌ دلداری

‌سمن‌ بری‌، صنمی‌، گلرخی‌، جفاکاری‌

ستمگری‌، شغبی‌، فتنه‌ گری‌، دل‌ آشوبی

‌هنروری‌، عجبی‌، طرفه‌ای‌، جگرخواری‌

بنفشه‌ زلفی‌، نسرین‌ بری‌، سمن‌ بویی

‌که‌ ماه‌ را بر حسنش‌ نماند بازاری‌

همای‌ فری‌، طاووس‌ حسن‌ و طوطی‌ نطق

‌به‌  گاه‌ جلوه‌ گری‌ چون‌ تذرو رفتاری‌

دلم‌ به‌ غمزه‌ جادو ربود و دوری‌ کرد

کنون‌ بماندم‌ بی‌ او چو نقش‌ دیواری‌

ز وصل‌ او چو کناری‌ طمع‌ نمی‌دارم‌

کناره‌ کردم‌ و راضی‌ شدم‌ به‌ دیداری‌

زهرچه‌ هست‌ گریز است‌ و ناگزیر ازدوست

‌چه‌ چاره‌ ساز و در دام‌ دل‌، گرفتاری‌

در اشتیاِ جمالش‌ چنان‌ همی‌ نالم‌

چو بلبلی‌ که‌ بنالد میان‌ گلزاری‌

حدیث‌ سعدی‌ در عشق‌ او چو بیهده‌ است

‌نزد دمی‌ چو ندارد زبان‌ گفتاری‌

و این‌ غزل‌ نیز آیینه‌ای‌ است‌ از احساس‌ شاعر عاشق‌، نسبت‌ به‌ معشوِ و این‌ که‌ عاشق‌ هر چه‌ می‌اندیشد، معشوِاست‌ و معشوِ جز فرافکنی‌ احساس‌های‌ خود وی‌ نیست‌. هم‌ چنان‌ که‌ از محتوای‌ غزل‌ بر می‌آید، سعدی‌، در  اوصافی‌که‌ از معشوِ ارایه‌ می‌دهد، بیشتر به‌ خود وخواهش‌ها و نیازهای‌ خویش‌ می‌پردازد تا معشوِق:

ماه‌چنین‌ کس‌ ندید،خوش‌ سخن‌ و کش‌خرام

‌ماه‌ِ مبارک‌ طلوع‌، سرو قیامت‌ قیام‌

سرو در آید ز پای‌ گر تو بجنبی‌ ز جای

‌ماه‌ بیافتد به‌ زیر گر تو برآیی‌ به‌ بام‌

تا دل‌ از آن‌ِ تو شد، دیده‌ فرو دوختم

‌هر چه‌ پسند شماست‌ بر همه‌ عالم‌، حرام‌

گوش‌ دلم‌ بر در است‌، تا چه‌ بیاید خبر

چشم‌ امیدم‌ به‌ راه‌ تا که‌ بیارد پیام‌

در همه‌ عمرم‌ شبی‌، بی‌ خبر از در درآی

‌تا شب‌ درویش‌ را صبح‌ برآید به‌ شام‌

بار غمت‌ می‌کشم‌ وز همه‌ عالم‌ خوشم‌

گر نکند التفات‌ یا نکند احترام‌

رای‌ خداوند راست‌، حاکم‌ وفرمانرواست

‌گر بکشد بنده‌ایم‌ ور بنوازد غلام‌

گو به‌ سلام‌ من‌ آی‌ با همه‌ تندی‌ وجو

روز من‌ بیدل‌ ستان‌، جان‌ به‌ جواب‌ سلام‌

سعدی‌  اگر طالبی‌ راه‌ رو و رنج‌ بریا برسد جان‌ به‌ حلق‌ یا برسد دل‌ به‌ کام‌

سعدی‌، عاشقی‌ نصیحت‌ناپذیر است‌ زیرا نصیحت‌پذیری‌ را بر خلاف‌ شأن‌ عاشقان‌ صادِ می‌پندارد:

هم‌چنان‌ عاشق‌ نباشد ور بود صادِنباشدهرکه‌درمان‌می‌پذیرد، یا نصیحت‌می‌نیوشدگر مطیع‌ خدمتت‌ را کفر فرمایی‌، بگوید

ور حریف‌ مجلست‌ را زهر فرمایی‌،بنوشدهر که‌ معشوقی‌ ندارد عمر ضایع‌می‌گذاردهمچنان‌ناپخته‌باشد هر که‌ بر آتش‌بجوشدتا غمی‌ پنهان‌ نباشد، رقتی‌ پیدا نگردد

هم‌گلی‌دیده‌است‌سعدی‌ تا چو بلبل‌می‌خروشد    در کار عاشقی‌ سعدی‌، نکته‌ مهم‌ این‌ است‌ که‌ هر چه‌ عشق‌ و معشوِ، موجب‌ رضایت‌ خاطر و آرامش‌ خیال‌ سعدی‌است‌، ملامت‌ کنندگان‌ از عشق‌ نیز مورد نفرت‌ وی‌ می‌باشند و سعدی‌ را می‌آزارند، بنابراین‌، نیش‌ حمله‌ سعدی‌، همیشه‌به‌ آنان‌ است‌. این‌ ملامت‌ گران‌ در سعدی‌ دغدغه‌ ایجاد می‌کنند. اینان‌ سعدی‌ را از دنیای‌ زیبای‌ عاشقانه‌اش‌ جدا می‌کنند وبه‌ دیار حقارت‌ها و خودخواهی‌های‌ کسانی‌ می‌رانند که‌ درد عشق‌ ندارند و با تظاهر به‌ عقل‌ و خویشتن‌ داری‌می‌خواهند شأنی‌ کاذب‌ برای‌ خویش‌ فراهم‌ آورند.

سعدی‌ ستایشگر عشق‌ است‌، اما در جامعه‌ای‌ زندگی‌ می‌کند که‌ قدر عشق‌، شناخته‌ شده‌ نیست‌؛

مقدار یار هم‌ نفس‌ چون‌ من‌ نداند هیچ‌کس‌ماهی‌ که‌ بر خشک‌ اوفتد قیمت‌ بداند آب‌را او حتی‌ شکایت‌ معشوِ خود را به‌ نزد اطبا نمی‌برد،

غیرتم‌ آید شکایت‌ تو به‌ هر کس

‌درد احبّا نمی‌برم‌ به‌ اطبّا

در جامعه‌ سعدی‌، عاشق‌ در معرض‌ طعن‌ و ستیز حسودان‌، عاقلان‌ و دانایان‌، رقیبان‌ و ملامتگران‌ است‌ و در چنین‌جوامعی‌، «عشق‌» با رسوایی‌ و انگشت‌ نما شدن‌ و در زبان‌ مردم‌ افتادن‌، توأم‌ است‌ و «عشق‌» یک‌ عمل‌ غیر معمول‌ وعشق‌ ورزیدن‌ مایه‌ پشیمانی‌ و رنج‌ و پریشانی‌ به‌ حساب‌ می‌آید و طبعاً یک‌ خرِ عادت‌ اجتماعی‌ است‌ که‌ سبب‌ می‌شودعاشق‌ را دیوانه‌ و مجنون‌ بشمارند و عاقلان‌، عشق‌ را بر خلاف‌ عقل‌ و مصلحت‌ بدانند که‌ مستوری‌ و ناموس‌ و تقوا وزهد و پرهیز را بر باد می‌دهد و از همین‌ جاست‌ که‌ می‌بینیم‌ همه‌ ناصحان‌ و صوفیان‌ و عاقلان‌ و دانشمندان‌ و فقیهان‌«عاشق‌» را از عشق‌ ورزی‌ باز می‌دارند.

عشق‌ ورزیدم‌ و  عقلم‌ به‌ ملامت‌برخاست‌:کآنکه‌شدعاشق‌ از او حکم‌ سلامت‌ برخاست‌هر که‌ با شاهد گلروی‌ به‌ خلوت‌بنشست‌نتواند ز سر راه‌ ملامت‌ برخاست‌

عشق‌ غالب‌ شد و از گوشه‌ نشینان‌صلاح‌نام‌ مستوری‌ و ناموس‌ کرامت‌ برخاست‌

عاشقی‌ چون‌ سعدی‌ از دوستان‌ و آشنایان‌ به‌ ظاهر دانا نیز در رنج‌ است‌:

دوستان‌  عیب‌ کنندم‌ که‌ چرا دل‌ به‌ تودادم‌

بایداول‌ به‌ تو گفتن‌ که‌ چنین‌ خوب‌،چرایی‌؟!***

دوستان‌ عیب‌ مگیرید و ملامت‌ مکنیدکاین‌ حدیثی‌ است‌ که‌ از وی‌ نتوان‌ بازآمد آنان‌ عشق‌ پنهانی‌ را مایه‌ خونین‌ دلی‌ می‌دانند و عاشق‌ را از آن‌ بر حذر می‌دارند:

کسان‌ عتاب‌ کنندم‌ که‌ ترک‌ عشق‌ بگوی‌

به‌ نقد اگر نکشد عشق‌، این‌ سخن‌ بکشد

***

ملامت‌ من‌ مسکین‌ کسی‌ کند که‌ نداند

که‌عشق‌تابه‌چه‌حداست‌ و حسن‌ تا به‌ چه‌غایت

و دشمنان‌ نیز به‌ طور طبیعی‌، او را ملامت‌ می‌کنند:

دشمنان‌ در مخالفت‌ گرمند

و آتش‌ ما بدین‌ نگردد سرد

مرد عشق‌ ار ز پیش‌ تیر بلا

روی‌ در هم‌ کشد، نباشد مرد

اما سعدی‌ هم‌ این‌ عیب‌ جویی‌ها و ملامت‌ گری‌ها را «عوامانه‌» می‌خواند و عشق‌ ورزی‌ را هنر خود می‌داند:

«عوام‌» عیب‌ کنندم‌ که‌ عاشقی‌ همه‌ عمر

کدام‌ عیب‌!! که‌ سعدی‌ خود این‌ هنر دارد

و از دوست‌ و دشمن‌ و نصیحت‌ کنندگان‌ می‌نالد و غم‌ عشق‌ را پنهان‌ می‌دارد:

درد دل‌ پوشیده‌ مانی‌ تا جگر پر خون‌شود

به‌ که‌ با دشمن‌ نمانی‌ حال‌ زار خویش‌ را

گر هزارت‌ غم‌ بود با کس‌ نگویی‌ زینهار

ای‌ برادر تا نبینی‌ غمگسار خویش‌ را

***

سخن‌ خویش‌ به‌ بیگانه‌ نمی‌یارم‌ گفت‌گله‌ از دوست‌ به‌ دشمن‌، نه‌ طریق‌ ادب‌است‌هر کاو نصیحت‌ می‌کند در روزگارحسن‌ اودیوانگان‌ عشق‌ را دیگر به‌ سودا می‌برد

سعدی‌ در این‌ میان‌، چاره‌ را در انزوا و دربستن‌ بر روی‌ خود می‌یابد:

گفتم‌ به‌ گوشه‌ای‌ بنشینم‌ چو عاقلان

‌دیوانه‌ام‌ کند چو پریوار بگذرد

گفتم‌ دری‌ ز خلق‌ ببندم‌ به‌ روی‌ خویش

‌دردی‌ است‌ در دلم‌ که‌ ز دیوار بگذرد

***

در بسته‌ به‌ روی‌ خود ز مردم‌

تا عیب‌ نگسترند ما را

در بسته‌ چه‌ سود، عالم‌الغیب

‌دانای‌ نهان‌ و آشکارا

اما در تنهایی‌ و گوشه‌گیری‌ نیز، شاهد بازی‌ را فرو نمی‌گذارد:

سعدیا گوشه‌نشینی‌ کن‌ و شاهدبازی

‌شاهد آن‌ است‌ که‌ بر گوشه‌نشین‌می‌گذرد

او همیشه‌ از مدعیان‌ و دوستان‌ دروغین‌ می‌پرهیزد و بدانان‌ اعتماد نمی‌کند:

نظر گویند سعدی‌  با که‌ داری

‌که‌ غم‌ با یار گفتن‌ غم‌ نباشد

حدیث‌ دوست‌ با دشمن‌ نگویم

‌که‌ هرگز مدعی‌ محرم‌ نباشد

عیب‌ جویان‌ نه‌ تنها سعدی‌ را از عشق‌ورزی‌ منع‌ می‌کنند، به‌ خبث‌ و حیله‌، عاشق‌ را در نظر معشوِ زشت‌ جلوه‌می‌دهند:

عیبجویانم‌ حکایت‌ پیش‌ جانان‌ گفته‌اندمن‌ خود این‌ پیدا همی‌ گویم‌ که‌ پنهان‌گفته‌اندپرده‌ بر عیبم‌ نپوشیدند و دامن‌ بر گناه‌

جرم‌ درویشی‌ چه‌ باشد تا به‌ سلطان‌گفته‌اند؟!

دشمنی‌ کردند با من‌، لیکن‌ از روی‌ قیاس‌

دوستی‌ باشد که‌ دردم‌ پیش‌ جانان‌گفته‌اندذ

کر سودای‌ زلیخا پیش‌ یوسف‌ کرده‌اند

حال‌ سرگردانی‌ آدم‌ به‌ رضوان‌ گفته‌اندپیش‌ از این‌ گویند سعدی‌ دوست‌ می‌داردتو رابیش‌ از آنت‌ دوست‌ می‌دارم‌ که‌ ایشان‌گفته‌اند!!

سعدی‌ در غزلیات‌ عاشقانه‌ خود از دست‌ گروهی‌ می‌نالد که‌ به‌ نوعی‌ در کار عشق‌ او اخلال‌ می‌کنند یا او را آرام‌نمی‌گذارند، اینان‌ عبارتند از:

1. آسودگان‌ ساحل‌نشین‌:

نالیدن‌ بی‌حساب‌ سعدی

‌گویند خلاف‌ رای‌ داناست‌

از ورطه‌، خبر ندارد

آسوده‌ که‌ بر کنار دریاست‌

2. بدگویان‌ بدفرجام‌:

چون‌ بخت‌ نیک‌ انجام‌ را با ما به‌ کلی‌صلح‌ شد

بگذار تا جان‌ می‌دهد بد گوی‌ بدفرجام‌ ما

3. بی‌بصران‌:

بارها گفته‌ام‌ این‌ روی‌ به‌ هرکس‌ منمای‌

تا تأمل‌ نکند دیدة‌ هر بی‌بصرت‌

باز،گویم‌نه‌که‌این‌صورت‌ و معنی‌ که‌ توراست

‌نتواند که‌ ببیند مگر اهل‌ نظرت‌

4. خطا بینان‌:

به‌ روی‌ خوبان‌ گفتی‌ نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین‌ که‌ خطاست‌

5. دشمنان‌:

تو دوستی‌ کن‌ و از دیده‌ مفکنم‌ زنهار!

که‌ دشمنم‌ ز برای‌ تو در زبان‌ انداخت‌

6. سرزنش‌ کنندگان‌:

سعدی‌ از سرزنش‌ خلق‌ نترسد هیهات‌

غرفه‌ در نیل‌ چه‌ اندیشه‌ کند باران‌ را

7. سلامت‌طلبان‌ و پارسایان‌ سلامت‌ خواه‌:

همه‌ سلامت‌ نفس‌ آرزو کند مردم

‌خلاف‌ من‌ که‌ به‌ جان‌ می‌خرم‌ بلایی‌ را

***

ما ملامت‌ را به‌ جان‌ جوییم‌ در بازارعشق

‌کنج‌ خلوت‌ پارسایان‌ سلامت‌ جوی‌ را

8. طعنه‌ زنندگان‌:

کجایی‌ ای‌ که‌ تعنت‌ کنی‌ و طعنه‌زنی

‌تو بر کناری‌ و ما اوفتاده‌ در غرقاب‌

اسیر بند بلا را چه‌ جای‌ سرزنش‌ است‌؟

کثرت‌ معاونتی‌ دست‌ می‌دهد دریاب‌

9. فقیهان‌:

برو ای‌ فقیه‌ دانا به‌ خدای‌ بخش‌ ما را

تو و زهد و پارسایی‌، من‌ و عاشقی‌ ومستی

‌10. کامجویان‌:

کامجویان‌ را ز ناکامی‌ چشیدن‌ چاره‌نیست

‌بر زمستان‌ صبر باید طالب‌ نوروز را

عاقلان‌ خوشه‌ چین‌ از سرّ لیلی‌ غافلند

این‌ کرامت‌ نیست‌ جز مجنون‌ خرمن‌سوز را

عاشقان‌ دین‌ و دنیا باز را خاصیتی‌ است‌

کان‌ نباشد زاهدان‌ مال‌ و جاه‌ اندوز را

11. کوتاه‌ نظران‌ خودپرست‌:

هرکسی‌ را به‌ تو این‌ میل‌ نباشد که‌ مرا

کآفتابی‌ تو و کوتاه‌نظر مرغ‌ شب‌ است‌

***

چشم‌ کوته‌نظران‌ بر ورِ صورت‌خوبان‌

خط‌ همی‌ بیند و عارف‌ قلم‌ صنع‌ خدا را

12. خودپرستان‌:

همه‌ را دیده‌ به‌ رویت‌ نگران‌ است‌ لیکن

‌خودپرستان‌ ز حقیقت‌ نشناسند هوا را

13. مدعیان‌:

لعبت‌ شیرین‌ اگر ترش‌ ننشیند

مدعیانش‌ گمان‌ برند به‌ حلوا!!

***

اول‌ پدر پیر خورد رطل‌ دمادم‌

تا مدعیان‌ هیچ‌ نگویند جوان‌ را

14. ملامت‌ کنندگان‌:

سعدی‌ملامت‌نشنود ور جان‌ دراین‌سرمی‌رود

صوفی‌ گران‌ جانی‌ ببر، ساقی‌ بیاور جام‌را***

کسی‌ ملامت‌ وامق‌ کند به‌ نادانی

‌حبیب‌ من‌ که‌ ندیده‌ است‌ روی‌ عذرا را

15. ناصحان‌:

ای‌ که‌ گفتی‌ دیده‌ از دیدار بت‌رویان‌ بدوز

هرچه‌ گویی‌ چاره‌ دانم‌ کرد، جز تقدیر را


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>