دکتر منصور رستگار فسایی
قالبهاى شعر نوگراى امروز ×
آقاى حقوقى قالبهاى شعر نوگراى امروز را پنج نوع مىدانند، اگر چه شاعرانى نوپرداز در
قالبهاى مثنوى و غزل نیز آثارى پدید آوردهاند:
1 ـ نوعى ترکیب بند
2 ـ شعر نیمایى
3 ـ چارپاره
4 ـ شعر سفید یا بىوزن
5 ـ موج بر
که ما در این بخش ضمن توضیح این اقسام به انواعى دیگر نیز اشاره مىکنیم که بعضى جنبه
صورى و برخى اعتبار مفهومى دارند.
1 ـ 1ـ 5ـ نوعى ترکیب بند
قالب افسانه نیماست که بعدا عینا یا در قالبهایى نزدیک به آن چون مستزاد و یا شعرهاى سه
مصراعى و بیشتر مورد استفاده شاعرانى چون: دکتر خانلرى، گلچین گیلانى، فریدون توللى،
محمدعلى اسلامى ندوشن قرار گرفت و تا آنجا درخشید که بسیارى دیگر را نیز به خود جلب
کرد اما بعدها جاى خود را به چارپاره داد:
افسانه را مىتوان در شمار قدیمىترین آثار نیما به حساب آورد که در سه تابلو مریم از عشقى
و دو مرغ بهشتى و هذیان دل از شهریار اثر مستقیم داشته است و به قول محمد ضیاء هشترودى:
«افسانه طرز تغزل جدیدى را به ادبیات ما مىدهد». (5)
افسانه
در شب تیره دیوانهاى کاو
دل برنگى گریزان سپرده
در دره سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه گیاهى فسرده
مىکند داستانى غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه دانهاش هست و دامى
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلى رفته دارد پیامى
داستان از خیالى پریشان
اى دل من، دل من، دل من
بینوا، مضطرا، قاتل من
با همه خوبى و قدر و دعوى
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سرشکى به رخساره غم؟...
2 ـ 1ـ 5ـ چارپاره
شاید نخستین شاعرى که این قالب را به عنوان قالب اصلى شعر خود انتخاب کرد، فریدون
توللى بود و پس از وى نادر نادرپور، فریدون مشیرى، فروغ فرخزاد، حسن هنرمندى و شرف
الدین خراسانى قالب چارپاره را به کار بردند (در مورد این قالب به بخش چهارم همین کتاب
مراجعه شود).
فریدون توللى:
اندوه شامگاه
کیست این مرده که در روشنى شامگهان
تکیه داده است بر آن ابر و نشسته است به کوه
بسته از دور به جان دادن خورشید نگاه
وز گرانبارى خاموش طبیعت به ستوه.
خیره بر زردى شادى کش و دلگیر غروب
زار و افسرده فرو رفته در اندیشه گرم.
پاى آویخته از کوه و در آن توده برف
استخوان مىکشدش شعله و مىسوزد نرم.
سینه داده است تهى چون قفسى در ره باد
آرزومند دلى تا کشد از سینه خروش.
لیک دیرى است که در سردى و خاموشى مرگ
دلش از کار فرو مانده و خون مانده ز جوش
راست، چون روزنى از مرگ به غوغاى حیات
دندههایش ز دل ابر پدید است به چشم.
باد مىتوفد و در هر نفسش بر سر و روى.
برف مىبارد و مىآردش آزرده به خشم
خسته از مرگ، در اندیشه مرگى است که باز
بار اندوه فرو گیردش از تیره پشت.
رنجه از زیرو بم موج گریزان فنا
دست مىساید و بر جمجمه مىکوبد مشت.
قرص خورشید، چو شمعى به دم بازپسین،
نرم در شعله خود مىسپرد جان به فسوس.
آفتاب از سر کهسار چنان است که روز
در گذرگاه شب آویخته باشد فانوس.
او نشسته است همان گونه بر آن توده برف
بسته از خلوت تاریک افق دیده به نور.
یاد مىآورد از تلخى جان دادن خویش
اندر آن نیمه پائیز در آن جنگل دور
مىکشد آه، ولى دیر زمانى است که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه سرد.
مىزند بانگ، ولى حنجرهاى نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش درد.
روز رفته است و یکى پرتو نارنجى گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر کبود
مىدرخشد شفق از آبى غمگین سپهر
همچو نیلوفر نوخاسته بر ساحل رود.
سایهاى گمشده در جستجوى پیکر خویش
مىرسد خسته و مىایستد آنجا به درنگ.
مىرود مرده که در برکشدش از سر شوق
لیک مىلغزد و مىافتد از قله به سنگ.
چون سبویى که درافتد ز کف باده پرست
بندش از بند جدا مىشود از لغزش گام.
مىرمد سایه و در تیرگى سرد سپهر
شب فرو مىکشدش همچو یکى قطره به کام.
مرده، مرده است و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانى است پراکنده از او بر سر برف.
آرزویى است که جوشیده زناکامى سرد.
انتظارى است که تابیده ز تاریکى ژرف.
3 ـ 1ـ 5ـ شعر نیمایى
این نوع شعر که در حقیقت بهترین و اصلىترین قالب شعر نوگراى امروز است با قطعه غراب
نیما آغاز شد و شاعرانى چون: منوچهر شیبانى و اسماعیل شاهرودى راه نیما را دنبال کردند و
بعدا نصرت رحمانى، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایى، محمد زهرى، نادر نادرپور و به
خصوص احمد شاملو، مهدى اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، م. آزاد، یدالله رویایى، سهراب
سپهرى و منوچهر آتشى جلوههاى مختلف بدان بخشیدند و امروزه منوچهر نیستانى، فرخ تمیمى،
مفتون امینى، محمد على سپانلو، اسماعیل خویى، م. آزرم، م. سرشک و منصور اوجى
ادامهدهندگان آنند. سیروس طاهباز در مقالهاى همه شاعران شعر نوى نیمایى را به دو دسته
نیماگرایان و نوخیزان تقسیم مىکند (6) و بعضى دیگر شعبات شعر نیمایى را که معنى دقیق کلمه
نهضتهاى شعرى به شمار نمىروند بلکه به علت هدف، توجه و روش شاعران مختلف فروعى از
شعر نیما به شمار مىروند به شرح زیر تقسیم کردهاند: (7)
1 ـ نخستین شعبه شعر نیمایى پیشروان هستند که پس از اشعار خود نیما یوشیج، به شاعرانى
نظیر منوچهر شیبانى و اسماعیل شاهرودى تعلق دارد که بین سالهاى 1320 و 1335 کار خود را
عرضه داشتند... اینان نخستین کسانى بودند که واقعیت و اصالت مکتب نیما را دریافتند و به آن
گرویدند... و اینان پیشروان هستند.
2 - دومین شعبه شعر نیمایى به جویندگان اختصاص دارد که اگر چه با شیوه نیما به کار مشغول
شدهاند، اما کوشیدهاند تا با الهام از پیشنهادهاى نیما، نوآورى کنند و احمد شاملو (م.اـ بامداد) و
سهراب سپهرى از آشناترین شاعران این گروهند.
3 ـ اعتدال گرایان: که به شعر نومیانهرو چشم دارند و از شعر قدیم ایران سخت متأثرند و زبانى
آبدیده و استوار دارند، اما در نوآورى تهور به خرج نمىدهند و به رسایى شعر و فرار از ابهام،
سخت قائل مىباشند.
4 ـ سنت گرایان: که سرآمد آنان مهدى اخوان ثالث است و مىخواهد که بین سبک خراسانى
و شعر نو نیمایى و به قول خودش بین خراسان و مازندران پل بزند، زبان او سنت گرا و کلاسیک
است اما دید نیمایى را درک کرده و شعر آزاد را پذیرفته است.
5 ـ محتواگرایان: که اختصاص به شاعرانى چون نصرت رحمانى، یدالله رؤیایى و فروغ
فرخزاد، دارد.
6 ـ تماشاگرایان: که بنیانگذار آن منوچهر آتشى است و شاعرانى چون پرویز و پروین و على
بابا چاهى ادامه دهنده آن هستند.
7 ـ ابزارگرایان که در جستجوى امکانات و ابزار مىباشند و م. آزاد (محمود مشرف آزاد
تهرانى) و محمد حقوقى از این گروهند.
8 ـ تصویرسازان: که راهگشاى شیوه تازهاى در شعر نیمایى هستند که نادرپور و سهراب
سپهرى نامورترین چهره این گروه هستند.
9 ـ محافظهکاران: که از ریشهها نمىبرند و نادرنادرپور مروج آن است.
10 ـ نوآوران: از شاخههاى مستقل شعر نو نیمایى است که شاعران در تحت تأثیر علل
اجتماعى به عنوان پلى بین شعر نو و شعر موج نو محسوب مىشوند و محمد على سپانلو از اینان
است.
11 ـ شکل گرایان: که یدالله رؤیایى پیشرو آن است و از شعر نو میانه رو به مکتب محتوى
گرایان شعر نو نیمایى مىآید و سپس این مکتب را باب مىکند.
12 ـ عرفان گرایان: شاخه جدیدى از شعر نو معاصر است که سهراب سپهرى نماینده آن
است.
انواع شعر نو به لحاظ ارزشى
آقاى حقوقى در مقاله «کى مرده، کى به جاست» شعر نو را از لحاظ ارزشى به چهار دسته
تقسیم مىکند:
«1. شعرهاى دورهیى؛ که نتیجه شعار و احساسات اجتماعىست. [و مختصّات آن عبارت
است از]: حرفهاى قراردادى، مضمونسازى، نمایش احساسات، سادگى و سخنگونگى [...] (و
حرفهایشان که گوئى برنامه از پیش معلومشدهاى است که علىالاجبار براى هر شاعرى
لازمالاجرا است) عبارت است از: دست به دست هم دادن، زاغها را بیرونکردن، در خون و آتش
درغلتیدن، زمستان را پشت سر گذاشتن، بهار را پیشواز رفتن، زنگار ظلمت زدودن، در چشمه
مهتاب تن شستن،...»
«2. شعرهاى گمراه: شعر شاعرانى که یا از زمره جوانان هوسناک دیروز بودند، و از همان آغاز
به راهى کج افتادند و یا از جوانان مدرنِ امروزند که به ناگهان به راهى غریب و غیر ایرانى پا
گذاشتهاند. [که گروه اول نوقدمائیون و گروه دوم موجنوئىها منظور نظر است.]
حقوقى، مشخصات شعر گروه اول را عبارت مىداند از: «1. گریستن بر گور عشقهاى مرده؛
2. بیان مستقیم خاطرات؛ 3. سوگند به وفا و منع از جفا؛ 4. پرواز به همه نقاط طبیعت؛ 5. تشریح
شعر خویش؛ 6. اسارت در قفس تن؛ 7. خوشبینى و بدبینى سطحى». [او مىنویسد که]:
«از اصلىترین مختصات این شعرها وجود فضاهاى رمانتیک است و نه به وسیله تصویر؛ که با
استعمال بىحد و حصر کلمات پرزرق و برق، کلماتى که در حقیقت اصل تزئین و تهذیب
آنهاست. [مانند]:
برکه، سراب، مرمر، عاج، شمع، پروانه، برهنه، عریان، شکوفه، گل، مهتاب، آفتاب، ماه،
خورشید، رؤیا، خواب، نیلوفر، لاله، هوس، عشق، مرگ، کابوس، هول، تابوت، غروب، طلوع،
نور، ظلمت، گور، مزار، گمشده، نایافته، سکوت، سکون، آغوش، دامان، طنین، آوا، امید، خیال،
گناه، بخت، سایه، روشن.»
شعر گروه دومـ موج نوـ از نظر او، از دو حال بیرون نیست: «گونه پیچیده آن که بىهیچ تنفسى
در فضاى شعر فارسى، ناگهان به ظهور رسیدند و در عرض یکىدوسال، نه کامل، که اکمل شدند و
شعرى عرضه کردند که تا آنروز، در زبان فارسى (بل فرنگ نیز) سابقه نداشت [...]:
ناقوس خون تو مىزد/ یک دقیقه مانده به مهتاب/ آنگاه که با منشور خابهاى یخى خود/ که
چهره مولاوار و رنگینکمان بال شاپرکان را، در خود/ آسیبنادیده مىداشت/ خونم را در
قدحى تنگ خنک کردم/ الهى»
حقوقى بعد از اینکه به تفصیل از موج نو پیچیده سخن مىگوید، به موج نو ساده رسیده و
مىنویسد: «گونه ساده آن، شعر شاعرانى است که از آغاز و به ظاهر، دنبال کارهاى نخستینِ
احمدى رفتهاند. شعرهایى که اگرچه، گاه موزون است (شعر مجابى)، اما اغلب در همان حال و
هواست و با ظاهرى سادهتر:
تنها با دو چشمم، اى دوست، تو را نمىبینم/ که در جان مىیابمت/ به تو مىاندیشم و خویشتن
را گرانبار مىبینم/ دانش من، از تکرار اندیشه تو بىنیاز نخواهد بود. مجابى»
در نظر نویسنده، اینگونه شعرها (موج نو ساده) از چندگونه بیرون نیست: «دعوت به تسلى،
دعوت و حکم، تأثر و تلفیق، بیانِ کلیّات و اعتراف، بیان تنهایى و معرفت از زمان.»
«3. شعرهاى مغشوش [...]؛ که زیر چند عنوان مىتوان به بررسى گرفت: مسئله زبان (حالت
طبیعى آن، حالت تقلیدى آن، حالت خام آن، حالت ابتدایى آن، حالت مغشوش آن). مسئله وزن
(گونه منحرف آن، گونه درست و مشکل آن، گونه درست ولى ساده آن)؛ مسئله تأثیرپذیرى (حد
اعلاءِ آن، حد معمولى آن، حد زبانى آن، حد وزنى آن)؛ مسئله عدم یکدستى؛ مسئله گندهگوئى.»
«4. شعرهاى پیشرفته: شعر شاعرانى است که از مراحل ابتدایى و متوسط شعر گذشتهاند و با
سیرى طبیعى و تدریجىـ همگام با زمانـ به فضا و بیانى مخصوص به خود رسیدهاند. پیشرفتى که
مىتوان از سه دریچه جداگانه بدان نگریست: از دریچه طى مراحل تدریجىِ شعر، از دریچه
مقابله با شعرهاى پیشرفته دیروز، از دریچه رسیدن به فضاى شعرى و اندیشگىِ خاص.»
حقوقى در این قسمت به تفصیل به شعر اخوانثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، منوچهر
آتشى و سهراب سپهرى پرداخته و شعر آنان را شعرهاى پیشرفته دهه چهل مىداند، با این تفاوت
که احمد شاملو و اخوانثالث (بویژه)، مراحل پیشرفت را به مرور طى کردهاند و آن دیگران
ناگهانى و غیرمنتظره بدان مرحله رسیدهاند. و توضیح مىدهد که: «هم اینجاست که اینک مىتوان
گفت: اگرچه این هر دو [فروغ و آتشى]، به آن فضاى شعرى و اندیشگىِ مشخص راه یافتند، لیکن
مثل این است که فرخزاد پس از تولدى دیگر و آتشى بعد از آهنگ دیگر در آن مرحله آخر، به
رضایت رسیدهاند. رضایتى که علتِ سهلانگارىهایى از اینگونه است: شتابکارى و عدم توجه به
کلمات و ترکیبات، وجود سطرها و بندهاى زائد، زیادهگویى و ضعف تشکل.»(8)
نمونههاى شعر نیمایى
نیما یوشیج:
ققنوس
ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان،
آواره مانده از وزش بادهاى سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
برگرد او به هر سر شاخى پرندگان.
او نالههاى گمشده ترکیب مىکند،
از رشتههاى پارهصدها صداى دور،
در ابرهاى مثل خطى تیره روى کوه
دیوار یک بناى خیالى
مىسازد
از آن زمان که زردى خورشید روى موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتى
کرده است روشن آتش پنهان خانه را.
قرمز به چشم، شعله خردى
خط مىکشد به زیر دو چشم درشت شب؛
واندر نقاط دور،
خلقند در عبور.
او، آن نواى نادره، پنهان چنانکه هست،
از آن مکان که جاى گزیده است مىپرد.
در بین چیزها که گره خورده مىشود
با روشنى و تیرگى این شب دراز
مىگذرد.
یک شعله را به پیش
مىنگرد.
یک شعله را به پیش
مىنگرد.
جایى که نه گیاه در آنجاست نه دمى،
ترکیده آفتاب سمج روى سنگهاش،
نه این زمین و زندگىاش چیز دلکش است،
حس مىکند که آرزوى مرغها چو او
تیره است همچو دود، اگر چند امیدشان
چون خرمنى ز آتش
در چشم مىنماید و صبح سفیدشان
حس مىکند که زندگى او چنان
مرغان دیگر اربه سرآید
در خواب و خورد،
رنجى بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تحلیل یافته،
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته است دم به دم نظر و مىدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روى تپه،
ناگاه چون به جاى پر وبال مىزند
بانگى برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنىاش نداند هر مرغ رهگذر،
آنگه ز رنجهاى درونیش مست،
خود را به روى هیبت آتش مىافکند.
باد شدید مىدمد و سوخته است مرغ.
خاکستر تنش را اندوخته است مرغ.
پس جوجههاش از دل خاکسترش به در.
نیما یوشیج:
آى آدمها
آى آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد مىسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پاى دائم مىزند،
روى این دریاى تند و تیره و سنگین که مىدانید.
آن زمان که مست هستید،
از خیال دست یابیدن به دشمن.
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید.
که گرفتستید، دست ناتوان را،
تا توانائى بهتر را پدید آرید.
آن زمان که تنگ مىبندید.
بر کمرهاتان کمربند.
در چه هنگامى بگویم من؟
یک نفر در آب دارد مىکند بیهوده جان قربان.
آى آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید:
نان به سفره، جامه بر تن.
یک نفر در آب مىخواند، شما را.
موج سنگین را به دست خسته مىکوبد.
باز مىدارد دهن با چشم از وحشت دریده.
سایههاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بى تابیش افزون،
مىکند زین آبها بیرون،
گاه سر، گه پا.
آى آدمها
او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز مىپاید:
مىزند فریاد و امید کمک دارد:
ـ «آى آدمها که روى ساحل آرام، در کار تماشایید»
موج مىکوبد به روى ساحل خاموش
بخش مىگردد چنان مستى به جاى افتاده، بس مدهوش.
مىرود نعره زنان، وین بانگ باز از دور مىآید:
«آى آدمها»
و صداى باد هر دم دلگزاتر
در صداى باد بانگ او رهاتر،
از میان آبهاى دور و نزدیک،
باز در گوش این نداها ـ «آى آدمها»
فروغ فرخزاد:
پنجره
یک پنجره براى دیدن
یک پنجره براى شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه چاهى
در انتهاى خود به قلب زمین مىرسد
و باز مىشود بسوى وسعت این مهربانى مکرر
مرد ناى
آبى رنگ.
یک پنجره که دستهاى کوچک تنهایى را
از بخشش شبانه عطر ستارههاى کریم
سرشار مىکند
و مىشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهاى شمعدانى مهمان
کرد
یک پنجره براى من کافى است.
من از دیار عروسکها مىآیم
از زیر سایههاى درختان کاغذى
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهاى خشک تجربههاى عقیم دوستى و عشق
در کوچههاى خاکى معصومیت
از سالهاى رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهاى مدرسه مسلول
از لحظهاى که بچهها توانستند
بر تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و «سارهاى» سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشههاى گیاهان گوشتخوار مىآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صداى وحشت پروانهاى است که او را
در دفترى به سنجاقى
مصلوب کرده بودند.
وقتى که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاى مرا تکه تکه مىکردند
وقتى که چشمهاى کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون مىبستند
و از شقیقههاى مضطرب آرزوى من
فوارههاى خون به بیرون مىپاشید
وقتى که زندگانى من دیگر
چیزى نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیوارى
دریافتم که باید
باید
باید
.. دیوانهوار دوست بدارم
یک پنجره براى من کافى است
یک پنجره به لحظه آگاهى و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که «دیوار» را براى برگهاى جوانش
معنى کند
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین که زیر پاى تو پوسیده است
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران رسالت ویرانى را
با خود به قرن ما آوردند.
این انفجارهاى پیاپى
و ابرهاى مسموم
آیا طنین آیههاى مقدس هستند؟
اى دوست، اى برادر، اى همخون
وقتى به ماه رسیدى
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحى خود پرت مىشوند و
مىمیرند
من شبدر چهارپرى را مىبویم
که روى گور مفاهیم کهنه روییده است
آیا زنى که در کفن انتظار و عصمت خود خاک
شد جوانى من بود؟
آیا دوباره من از پلههاى کنجکاوى خود بالا
خواهم رفت
تا به خداى خوب که در پشت بام خانه قدم مىزند
سلام بگویم؟
حس مىکنم که وقت گذشته است
حس مىکنم که لحظه سهم من از برگهاى تقویم
است
حس مىکنم که میز، فاصله کاذبى است در میان
گیسوان من و دستهاى این غریبه غمگین
حرفى به من بزن
حرفى به من بزن
آیا کسى که مهربانى یک جسم زنده را به تو مىبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه مىخواهد؟
حرفى به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
فروغ فرخزاد:
تنها صداست که مىماند...
چرا توقف کنم، چرا؟
پرندهها به جستجوى جانب آبى رفتهاند
افق عمودى است
افق عمودى است و حرکت: فوارهوار
و در حدود بینش
سیارههاى نورانى مىچرخند
زمین در ارتفاع به تکرار مىرسد
و چاههاى هوایى
به نقبهاى رابطه تبدیل مىشوند
و روز وسعتى است
که در مخیله گرم روزنامه نمىگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهاى حیات مىگذرد
کیفیت محیط کشتى زهدان ماه
سلولهاى فاسد را خواهد کشت
و در فضاى شیمیایى بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذرههاى زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه مىتواند باشد مرداب
چه مىتواند باشد جز جاى تخم ریزى حشرات
فاسد
افکار سردخانه را جنازههاى باد کرده رقم مىزنند.
نامرد در سیاهى
فقدان مردىاش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتى که سوسک سخن مىگوید.
چرا توقف کنم؟
همکارى حروف سربى بیهوده است.
همکارى حروف سربى
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد.
من از سلاله درختانم
تنفس هواى مانده ملولم مىکند
پرندهاى که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامى نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعى است
که آسیابهاى بادى مىپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههاى نارس گندم را
به زیر پستان مىگیرم
و شیر مىدهم.
صدا، صدا، صدا، تنها صدا
صداى میل طویل گیاه به روییدن
صداى خواهش شفاف آب به جارى شدن
صداى ریزش نور ستاره بر جدار مادگى خاک
صداى انعقاد نطفه معنى
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که مىماند
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهاى سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند.
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مىکنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم
کار حکومت محلى کوران نیست.
مرا به زوزه دراز توحش
در عضو جنسى حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتى چکار
مرا تبار خونى گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونى گلها، مىدانید؟
طاهره صفارزاده:
فتح کامل نیست
صداى ناب اذان مىآید
صداى ناب اذان
شبیه دستهاى مؤمن مردى است
که حس دور شدن، گم شدن، جزیره شدن را
از ریشههاى سالم من برمىچیند.
و من بسوى نمازى عظیم مىآیم
وضویم از هواى خیابان است و
راههاى تیره دود
و قبلههاى حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند.
و لاک ناخن من
براى گفتن تکبیر
قشر فاصله نیست
و من دعاى معجزه مىخوانم
دعاى تغییر
براى خاک اسیرى که مثل قلعه دین
فصول رابطهاش
به اصلهاى مشکل پیوسته است
و اوست که مىداند
که پشت خسته ابر
به لحظههاى ترد شکستن نیاز دارد
و دفع توطئه تخدیر
به لحظههاى بعدى باران
و لحظههاى وحشى رود
و من که از قساوت نان مىدانم مىدانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجاى فاصله برگ را
ز کینه پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد کرد
منوچهر آتشى:
خنجرها، بوسهها و پیمانها
اسب سفید وحشى
برآخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته است
با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش
عطر قصیل تازه نمىگیردش به خویش
اسب سفید وحشى ـ سیلاب درهها ـ
بسیار از فراز که غلتیده در نشیب
رم داده پر شکوه گوزنان
بسیار در نشیب که بگذشته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشى با نعل نقرهوار
بس قصهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش،
از اوج قله، بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگهها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله سم او ز خواب
اسب سفید وحشى اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم مىزند به خاک
گنجشکهاى گرسنه از پیش پاى او
پرواز مىکنند
یاد عنان گیسختگىهایش
در قلعههاى سوخته ره باز مىکند
اسب سفید سرکش
بر صاحب نشسته گشوده است یال خشم
جویاى عزم گمشده اوست
مىپرسدش ز ولوله صحنههاى گرم
مىسوزدش به طعنه خورشیدهاى شرم
با صاحب شکسته دل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:
«اسب سفید وحشى مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من
اسب سفید وحشى
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتى
آلوده زهر با شکر بوسههاى مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکهها
اسب سفید وحشى
من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم
من با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ، سپر سایهبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم ترا
اسب سفید وحشى، شمشیر مرده است
خالى شده است سنگر زینهاى آهنین
هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشى
در قلعهها، شکفته گل جامهاى سرخ
بر پنجهها شکفته گل سکههاى سیم
فولاد قلبها زده زنگار
پیچیده دور بازوى مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشى
در بیشهزار چشمم جویاى چیستى؟
آنجا غبار نیست، گلى رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست، زنى خفته در سرشک
آنجا حصار نیست، غمى بسته راه خواب
اسب سفید وحشى
آن تیغهاى میوهاشان قلبهاى گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهى بر ترک زین من
اسب سفید وحشى
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانى بور و گسسته یال
شیهه بکش، مپیچ ز تشویق
اسب سفید وحشى
بگذار در طویله پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوسها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشى به پاکنم
اسب سفید وحشى
خوش باش با قصیل تر خویش
اسب سفید وحشى، اما گسسته یال
اندیشناک قلعه مهتاب سوخته است
گنجشکهاى گرسنه از گرد آخورش
پرواز کردهاند.
یاد عنان گسیختگىهایش
در قلعههاى سوخته، ره باز کردهاند.
شفیعى کدکنى:
ضرورت
مىآید، مىآید:
مثل بهار، از همه سر، مىآید.
دیوار،
یا سیم خاردار
نمىداند.
مىآید
از پاى و پویه باز نمىماند.
آه،
بگذار من چو قطره بارانى باشم،
در این کویر،
که خاک را به مقدم او مژده مىدهد،
یا حنجره چکاوک خردى که
ماده دى
از پونه بهار سخن مىگوید ـ
وقتى کزان گلوله سربى
با قطره
با قطره
قطره خونش
موسیقى مکرر و یکریز برف را
ترجیعى ارغوانى مىبخشد.
شاملو:
ماهى
من فکر مىکنم
هرگز نبوده
قلب من
این گونه گرم و سرخ.
احساس مىکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزاى
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
مىجوشد از یقین؛
احساس مىکنم
در هر کنار و گوشه این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
مىروید از زمین
آه اى یقین گمشده، اى ماهى گریز،
در برکههاى آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم اینک به سحر عشق،
از برکههاى آینه راهى به من بجو
من فکر مىکنم
هرگز نبوده
دست من
اینسان بزرگ و شاد:
احساس مىکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بىغروب سرودى کشد نفس؛
احساس مىکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافلهاى مىزند جرس
آمد شبى برهنهام از در
چو روح آب
در سینهاش دو ماهى و در دستش آینه
گیسوى خیس او خزه بود و خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«آه اى یقین یافته، بازت نمىنهم»
4 ـ 1ـ 5ـ شعر سپید
شعرى است که مىکوشد موسیقى بیرونى شعر را به یک سو نهد و چندان از موسیقى معنوى و
گاه از موسیقى کنارى کمک بگیرد که ضعف خود را از لحاظ نداشتن موسیقى بیرونى جبران
کند.(9) به عبارت دیگر شعر سپید شعرى است که با بیانى آهنگین آمیخته است و فاقد خصوصیات
شعر نیمایى است، آقاى دکتر شفیعى کدکنى معتقد است که شعر منثور یا سپید فقط و فقط در
کارهاى شاملو قابل مطالعه است.(10)
براهنى معتقد است: «این که شاملو شعرى را که در قالب بىوزن گفته، شعر سپید نامیده است.
اشتباه محض است... شعر سپید در صورتیکه کلمه Blank فرانسه را به معنى سپید بگیریم شعرى
است با سابقه چند ساله در غرب که پیدایش آن به ادبیات جدید غرب هیچگونه ارتباطى ندارد،
این قالب شعرى در ادبیات انگلیسى بر حسب ماهیت کلام و محتوا و وظیفه شعرى دو حالت اصلى
گرفته است: اولى شعب سپید دراماتیک و دومى شعر سپید حماسى... اوج نوع نخستین آن را در
نمایشنامههاى شکسپیر و اوج نوع دوم آن را در بهشت گمشده میلتون مىبینیم، این شعر اغلب ده
هجایى است و در این نوع شعر قافیه یا وجود ندارد یا اگر باشد تصادفى است...
این نوع شعر از بعضى لحاظهاى ظاهرى با قالبى که نیما در ایران به وجود آورده است یکسان
است نه با چیزى که شاملو به صورت بىوزن بکار مىبرد، شعر شاملو هر چه باشد شعر سپید نیست
و عنوان شعر سپید که مطلقا یک عنوان غربى است با قالب شعر نیما مناسبتر است تا قالب شعر
شاملو، قالب شعر نیما هم بطور دقیق قالب شعر سپید فرنگى نیست زیرا:
اولاً: در شعر سپید غرب، بندرت مىتوان شعرى پیدا کرد که در یک سطر آن بیست هجا بکار
رفته باشد و در سطر دیگرش فقط چهار هجا، در حالیکه نیما بر اساس طول مفاهیم خود،
مصرعهاى شعرش را گاهى خیلى کوتاه و گاهى خیلى بلند مىگیرد.
ثانیا: در شعر سپید غرب بیشتر از همان الگوى وزنى که ذکرش گذشت (ر. ک: ص 345 طلا
در مس) استفاده مىشود در حالیکه ابداعات وزنى نیما را تا حدى مىتوان در مورد اغلب اوزان
گذشته فارسى با موفقیت بکار بست.
ثالثا: اوزان شعر فارسى تا حدى نتهاى موسیقى هستند در حالیکه وزن در زبانهاى اروپایى
با وزن شعر فارسى فرق مىکند و بستگى به ماهیت ضربها و تکیهها دارد.
شعر سپید: نوعى از شعر نو است که بوسیله کسانى چون دکتر محمد مقدم: منوچهر شیبانى و
شاملو ارائه شده است. «این نوع شعر که فاقد وزن و ساختمان است به وسیله شاملو به تکاملى
صورى و معنوى مىرسد و امروزه شاملو را با شعر سپید مىشناسیم، اما شاملو به تعمق در نثر کهن
و توجه به ظرفیتهاى موسیقیایى واژهها و از طریق کشف آهنگ و موسیقى غیر قراردادى بشعر
موفق مىشود شعر سپید را به عنوان یکى از شاخههاى شعر امروز تثبیت کند. بدین ترتیب شاملو
طرح و تعریف دیگرى از وزن و شعر به دست مىدهد که ظاهرا با مشخصههاى وزن و تعریف
نیمائى متفاوت است. استفاده از کلمات آرکائیک، ایجاد موسیقى درونى از طریق سجع، توجه به
ریتم ترجمه فارسى تورات و انجیل ... شعر شاملو را در عین بىوزنى از نوعى بافت وزنى
برخوردار مىکند... و جریان شعر سپید شاملویى بعدها به صورت شاخههاى نثرگرایى، موج
نوئى، شعر نابى و شعر حجم (بخش بىوزن آن) ... ادامه مىیابد...»(12)
فریدون توللى در مقالهاى با عنوان شعر زمان پذیر، در مورد شعر سپید یا آزاد مىنویسد: تنى
چند از توانایان شعر امروز گهگاه به تفنن در طرد اوزان و قوافى، دست به پرداختن نوعى سخن
خوشآیند مىزنند که با اندک تفاوتى در چگونگى پرداخت «شعر آزاد» یا «شعر سپید»ش
مىخوانند. خصیصه این سرودها آن است که از دیدگاه تراش و پیوند و گزین سهن، حالتى
شاعرانه دارند و جز اینکه از زیور بحر و قافیه محرومند، عیب دیگرى بر شعر بودنشان نمىتوان
گرفت، به نظر من با اندک اصلاحى در نامگذارى مىتوان... آنها را نثر شاعرانه نامید... (13)
5ـ 1ـ 5ـ شعر آزاد (Free verse)
در کشور ما مفاهیم شعر سفید که از وزن و قافیه هر دو آزاد است و شعر آزاد که وزن و قافیه
در آن سیر ترکیبى و آزادانه دارد، مخلوط شده است. در زبانهاى اروپایى هم این اختلاط وجود
دارد، در ادبیات انگلیسى تنها اصطلاح شعر آزاد مرسوم است که بویژه از زمان T.S.Eliotرایج
شده است. (14) براهنى در تعریف شعر آزاد مىنویسد:(15)
«شعرى است که وزن قراردادى عروضى ندارد و یا بر اساس هیچکدام از وزنهاى شعرى
تقطیع نمىگردد، ازرا پاوند (Ezra pound) هنگام اعلام هدفهاى شعر مردم انگلیسى زبان... بیان
کرد: «شعر گفتن با ترتیب و توالى عبارت آهنگین نه با ترتیب و توالى اوزان قراردادى» این گفته
نشان مىدهد که شعراى جهان بویژه شاعران غرب از پنجاه شصت سال پیش کوشیدهاند تا فکر
دور ریختن اوزان قراردادى شعر را ... بارور سازند، ولى هرگز این فکر را نداشتهاند که موسیقى
را بکلى از شعر طرد کنند.
عدهاى از منتقدان، شعر آزاد را شعرى دانسته که شامل حال تمام اشعار بىوزن جهان مىشود
و عدهاى سطح شعر آزاد را چنان پست و بى مقدار شمردهاند که معتقد بودهاند که این نوع شعر
چیزى جز نوعى نثر تکه تکه شده و زیر هم نوشته شده نیست، ولى بطور کلى باید گفت که هر دو
جبهه راه افراط پیمودهاند، بدلیل آنکه شعر آزاد شعرى است که قافیه معهود و وزن قراردادى
ندارد و یا وزن آن از اول تا آخر بطور دقیق قابل تقطیع در یکى از اوزان شعرى نیست، یعنى
موسیقى و آهنگ هست بدون اینکه قراردادى شده باشد، این موسیقى و آهنگ قابل تشخیص از
نثر است ولى از هر نوع تعهد در برابر اوزان مألوف و مأنوس گریزان است...»
«... شاملو فکر آزاد کردن یکسره شعر از قید و بند وزن را از غرب گرفته است ولى منبع لطف
و زیبایى کلام غیر منظوم ولى آهنگینش، (نثر شعرگونه) قرن چهارم و پنجم است و آهنگهاى
محکم قسمتهایى از ترجمه فارسى تورات و انجیل که ترجمه بسیار پاک و شسته و رفته و
پرآهنگ و با اسّلوبى است و کیفیت پیغمبرانه سخن گفتن شاملو از همین کتابهاى مقدس سرچشمه
مىگیرد...» (16)
نخستین بار با شعر هوشنگ ایرانى شعر سپید در ادب معاصر عنوان شد و دیرى نگذشت که دو
مصراع مشهور ایرانى: غار کبود مىدود، جیغ بنفش مىکشد، موجب سروصدا و جنجال فراوان
شد، شعرهاى ایرانى فاقد وزن و ساختمان و شکل بود و ظاهرى نثرگونه داشت و اگر عنوان «شعر»
گرفت از این رو بود که کلمات در آن، آن چنان که در نثر به قصدى خاص به کار گرفته مىشوند،
به کار گرفته نمىشد. بعدها بیژن جلالى شعر بىوزن را ادامه داد و با کتاب «روزها» و «دل ما و
جهان» آثار خود را منتشر ساخت. اما شاملو از هواى تازه به بعد اگر چه به شاعر شعر سپید مشهور
شده است. اما شعرش به لحاظ استفاده از کلمات آرکائیک، ایجاد موسیقى درونى، از نوعى بافت
وزنى برخوردار است و به نوعى ادامه شعر نیمایى است.
احمد شاملو:
مرگ ناصرى
با آوازى یکدست،
یکدست،
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطى سنگین و مرتعش
بر خاک مىکشید.
ـ تاج خارى بر سرش بگذارید!
و آواز دراز دنباله بار
در هذیان دردش
یکدست
رشتهاى آتشین
مىرشت.
ـ شتاب کن ناصرى، شتاب کن!
از رحمى که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قویى مغرور
در زلالى خویشتن نگریست.
ـ تازیانهاش بزنید!
رشته چرمباف
فرود آمد.
و ریسمان بى انتهاى سرخ
در طول خویش
از گرهى بزرگ
برگذشت.
ـ شتاب کن ناصرى، شتاب کن!
از صف غوغاى تماشاییان
العازر
گام زنان راه خود گرفت
دسته
در پس پشت
به هم درافکنده،
و جانش را از آزار گران دینى گزنده
آزاد یافت:
ـ مگر خود نمىخواست، ورنه مىتوانست!
آسمان کوتاه
به سنگینى
بر آواز روى در خاموشى رحم
فرو افتاد.
سوگواران به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
برآمد.
احمد شاملو:
خطابه تدفین
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون مىزاید.
همساز
سایه سانانند،
محتاط
در مرزهاى آفتاب.
در هیأت زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افکنانند،
به پاى دارنده آتشها
زندگانى
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
هماره زنده بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهى
از درگاه بلند خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده مىگذرد.
که تباهى
از درگاه بلند خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده مىگذرد
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادى
در مجرى آتشفشان
شعبدهبازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پائى ژرفتر از شادى
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر مىایستد
خانه را روشن مىکنند.
و مىمیرند.
از: «دشنه در دیس»
باغ آینه
چراغى به دستم، چراغى در برابرم:
من به جنگ سیاهى مىروم.
گهوارههاى خستگى
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستادهاند،
و خورشیدى از اعماق
کهکشانهاى خاکستر شده را
روشن مىکند.
فریادهاى عاصى آذرخش
هنگامى که تگرگ
در بطن بىقرار ابر
نطفه مىبندد؛
و درد خاموش وارتاک
هنگامى که غوره خرد
در انتهاى شاخسار طولانى پیچ پیچ
جوانه مىزند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشتانگیزترین شبها، آفتاب
را به دعایى نومیدوار طلب مىکردهام.
تو از خورشیدها آمدهاى، از سپید دمها آمدهاى،
تو از آینهها و ابریشمها آمدهاى.
در خلئى که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را به دعایى نومیدوار طلب کرده بودم
جریانى جدى
در فاصله دو مرگ
در تهى میان دو تنهایى
(نگاه و اعتماد تو بدین گونه است!)
شادى تو بیرحم است و بزرگوار،
نفست در دستهاى خالى من ترانه و سبزى است
من بر مىخیزم!
چراغى در دست،
چراغى در دلم.
زنگار روحم را صیقل مىزنم.
آینهاى برابر آینهات مىگذارم
تا از تو
ابدیتى بسازم.
6ـ 1ـ 5ـ شعر بنفش (17)
در این نوع شعر نوآورى از طریق بىوزنى و بى شکلى در شعر تجربه مىشود و همچنان که
قبلاً گفتیم به خاطر شعر هوشنگ ایرانى که «جیغ بنفش مىکشد...» این نوع شعر را «شعر بنفش»
نامیدهاند و پیوسته مورد حمله بسیارى از منتقدان بوده است.
در سال 1328 مجله «خروس جنگى» در تهران منتشر مىشود و دوره دوم آن در سال 1330
در چهار شماره منتشر شد و تنها شاعر این مجله، هوشنگ ایرانى بود که با او و ناگهان انقلاب جیغ
بنفش در خروس جنگى به راه مىافتد. او به هنر متعهد اعتقادى ندارد و بر آن است تا شعر تازهاى
بنیاد نهد، او از موضع شورشى و چپ با نیما دشمن است و معتقد است که اگرچه نیما شعر فارسى
را از بنیاد دگرگون کرده، ولى خود به مرور به کهنگى و واپسماندگى دچار شده است، شاید یکى
از دلایل دشمنى ایرانى با نیما، حزبىکردن و مقالهاى کردن و فرمایشىکردن شعر نیمایى بود. او
معتقد بود که: «هنر هرگز خواست اثبات چیزى و به وجودآوردن پدیدهاى مفید را از نظر
خواستهاى ماشینى اجتماع ندارد، هنر تنها براى ارضاى لذت هنرمند آفریده مىشود و هنرمند در
همان هنگام که به آن دوستى مىورزد آن را به کنار مىزند و در جستجوى تازهتر مىرود تا
خواهش لذتخواهى درون را برآورد و جز دریافت لذت براى خود هدفى دیگر بر او فرمان
نمىراند.»
او با انتشار سه مجموعه شعرى به نامهاى: «بنفش تند بر خاکسترى (1330) خاکسترى
(1331) و شعلهاى پرده را برگرفت و ابلیس به درون آمد (1331)» جنجالى در شعر نو به راه
انداخت او اطلاعات وسیعى در عرفان و ریاضیات و منطق داشت و به قول شمس لنگرودى،
هوشنگ ایرانى یکى از درخشانترین چهرههاى ناکام مانده و نابود شده شعر فارسى است که علت
اصلى ناکامى و نابودى او، اطلاع ناکافىاش از زبان فارسى بود، هنگام خواندن بسیارى از اشعار
هوشنگ ایرانى، احساس مىشود انگار شعرى چون آتش توفنده و سرکش از درونش شعله
مىکشد اما محملها و راههایش را براى پرکشیدن و پر زدن نمىیابد که علت آن چیزى نیست جز
عدم توانایى احضار به هنگام کلمات درخور(18)
7 ـ 1ـ 5ـ نثمـ شاهین
شعرى است که دکتر تندرکیا مىسراید و به قول خودش از هر قید و بندى آزاد است، هم از
قافیه و هم از وزن و خودش آن را نثم مىنامد و نام دیگر آن را شاهین خوانده است و در جایى
نوشته است: «هشت سال بود یک بیت فارسى نخوانده بودم... مبادا یادم رفته باشد؟ یادم نرفته بود،
نمونهاى از شاهین ساخته شد...» پیدایش شاهین دو عنصر دارد: عنصر منفى و مثبت، عنصر منفى
تمام نقصهاى گذشته ادبیات فارسى است و دو(19) مرحله دارد: مرحله گفتار و مرحله کردار.
شاهین به نظم است و نه نثم و نه نثر؛ زیراکه هم نظم است و هم نثم و هم نثر. پس شاهین چیست،
شاهین آهنگین است و شاهینساز، آهنگینىگویى که از خشکترین نظمها، رهسپار از نثم گذشته،
به نرمترین نثرها مىرسد و سخن را درست قالب معنى مىسازد؛ سخن زبان زنده.» دکتر تندرکیا
در ماه مهر سال 1318 بیانیهاى به نام «نهیب جنبش ادبىـ شاهین» در 20 صفحه منتشر ساخت و
در اواخر 1319 شاهین دو و در آذرماه 1320 شاهین سه را منتشر کرد.
او معتقد بود که شاهینها پدیدهاى تازه است
«این سبک تازه، هم ساده است و هم پیچیده؛ ساده است زیرا شاهین ساز، معنى را خوب
شناخت و شاهین تقریبا خودبخود ساخته شده است، پیچیده است زیرا که خود معنى پیچیده است
و شناختن این معنى گاهى بسى دشوار(20) در اینجا نخستین شاهین را مىخوانید:
من که گذشتم
«آه سوختم» اُه، اى خدا... هستى، کمک! کو آب؟! آب
آه زین بیابان، آب کو؟
مردم ز بس پوئیدهام. یا آب ده یا تاب! تاب!
بیچاره من، دیگر مپو
گردون تفو
در شب فروماندم، فغان! تیره دل و جان و تنم
بس، بیکسى تا کى؟! بس است
اى نور مهر اى نور مهر! روشنم کن روشنم
بىمهرست و بیکس است!
دلواپس است
سرد است گیتى! مهر، نیرویت چه نیرنگ تو چیست؟!
اى پرتو، راز سپهر
بىتو سعادت، بىتو شادى، بىتو گرم این زندگى است؟!
هرگز!!! تشنهام من، مهر! مهر!(21)
نمونهاى از شاهین 2:
... راستى اى مردم اینهمه رنج و اینهمه شکنجه براى چه! چرا؟! کیست که بداند، کیست؟ اف
هرکه مىداند تُفى بیندازد، تف، ایواى
ایواى چه دردى، چکنم؟ آخ
کجایید؟
مُردم، مُردم واخ
بیائید
بیائید که آل آمد و بردم
چه خبر شده؟ هیاهوست
چه مگرشد؟ همسایه زائوست
خدا قوّت
بیچاره دختر، اى جانمى ماما
اللهاکبر مارمولک آمد به دنیا...(22)
شاهینهاى 4 تا 25 نیز در سال 1322 منتشر شد ولى آخرین شاهین و نخستین شاهین، هیچ
تفاوت کیفى با هم ندارند. دکتر تندرکیا شعر ایران را به پیش از 1318 (پرواز نخستین شاهین) و
بعد از آن تقسیم مىکند و مىنویسد: «بعد از 1318، فارسى تمام آهنگینسازان زدوده است و
نوگویى همه بر شیوه انقلاب رفتهاند پیش از 1318 قطعات زدودهاى وجود داشته ولى
شکوفههایى است اتفاقى که در زمستان تندیده. بعد از 1318 بهار است.»(23) او معتقد بود که
«شعرهاى نو (لابد مثل اشعار نیما) که تاریخ پیش از 1318 را دارد همه تقلبى است. روزى که
نخستین شاهین منتشر شد، هنوز چندروزى نگذشته بود که در یکى از مجلات دیدم یک شعر
شکسته با یک تاریخ قبلى و جعلى درج شده...»
دکتر رعدى آذرخشى در مورد این نوع شعر سروده است:(24)
چون مدعى پیوند حان با تن نداند
خشم آورد و ز فصل این دعوا گریزد
وز شعر زیباى خیال انگیز دلکش
در نظم یا در «نثم» جان فرسا گریزد
آهنگ و لفظ و معنى نغز و هماهنگ
شعر است و زان بى مشعر رسوا گریزد
8ـ 1ـ 5ـ موج نو
شعرى است با شیوهاى غریب و متفاوت که حاصل همراهى و همرائى چند شاعر جوان به ویژه
احمدرضا احمدى، بیژن الهى، پرویز داریوش، غلامحسین غریب و فریدون گیلانى است و به
شعرهایى چون موج نو، شعر نابى، شعر منثور، شعر حجم «بخش بى وزن آن» نیز معروف
است.(25)
«... شعر موج نو، حرکت قاطعى به سوى «شعر ناب» محسوب مىشود. از به کاربردن اصطلاح
«شعر ناب» همان منظورى را دارم که یک طبیب از عبارت «آب خالص» دارد یعنى مىخواهم
بدانم آیا میشود اثرى را آفرید که در آن عوامل «غیر شاعرانه» راه نداشته باشد و آیا مىتوان
شعرى نوشت که پیوستگى موسیقى آن هرگز قطع نشود و رابطه معانى آن به یکدیگر همیشه رابطه
هماهنگى باشد که در آن طرز تبدیل اندیشه به اندیشهاى دیگر، از خود اندیشه مهمتر باشد و در آن
بازى با استعاره واقعیت مطلب را در بر داشته باشد، در این صورت مىتوانیم درباره «شعر ناب»
بحث کنیم به شکل کار شاعران است که ابزار کار و (ادبیات) را باید در میان وسائلى جست که به
منظورها و هدفهاى دیگرى به وجود آمدهاند.(26)
چنین حرکتى به سوى «شعر ناب» به طور ناخودآگاه، در شعر موج نو به چشم مىخورد و این
نتیجه رفتارى است که در مرحله نخست با کلمات مىشود به عبارت دیگر شاعران موج نو، به
معنى دقیق کلمه داراى ارزشهاى سمبولیک نیست و به معناى دقیقتر کلمات و تصاویر و معانى به
چیزى صریح و آشکار که همواره، همزاد و برادر ایشان باشد اشاره نمىکنند بلکه همه ابزارهاى
شعر، تبدیل به شخصیتهاى مستقلى مىشوند که به چند دلیل داراى مشخصههاى ویژهاى هستند و
این مشخصات در شعر موج نو ناشى از علتهاى زیر است:
1ـ شاعر به بارهاى اجتماعى و تاریخى ادوات شعرى نظر دارد.
2ـ شاعر شکل ترکیبى این ادوات را مورد توجه قرار مىدهد.
3ـ قدرت خیالانگیزى و نیز تجسم آنها را مورد استفاده قرار مىدهد.
احمدرضا احمدى، بنیانگذار موج نو، به شمار مىرود که نخستین کتاب شعر او، طرح در 40
صفحه به سال 1341 منتشر شد و سرآغاز شعر موج نو فارسى به شمار آمد. احمدى از یک
اقبال تاریخى برخوردار شد که عبارت بود از اینکه، ذوق زیباشناختى و آغاز فعالیت شاعرى او
(سال 1341) با ذوق و نیاز عمومى همزمان شد که در پى دههاى تلاش براى استقرار نوعى
مدرنیسم اجتماعى، اقتصادى، افکار منتظر اشعارى متفاوت و غیرمتعهد و بسیار مدرن بود و
انتشار طرح براى تحقق این هدف بسیار طبیعى و به موقع بود. این شعر نخستین بازتاب فرهنگ
شبه مدرنیستى آن سالها و عکسالعمل جوانان نوریشه خسته از آه و نالههاى رمانتیک و
سمبولیسمهاى سیاسى بعد از کودتا بود، جوانانى که مخالف هرچه سنت، تعهد، تکرار، تقید،
کنایه، ادبیت و رسمیت بودند، این جوانان عصیان کردند و همه معیارها و اصول قدیم و جدید شعر
را به هم ریختند و همه شاعران (جز نیما) را به عنوان شعراى جدى به مسخره گرفتند. وزن، قافیه،
ادبیت، احساسات، تخیل روشن، ایهام، ایجاز و حتى معنى را دور ریختند و اشعارى نوشتند که از
هیچ نظر به شعرهاى پیش از خود شباهت نداشت.
احمدى براى نشاندادن عصیان و اعتراضش به سنت رسمى شعر، قصیده بلندبالایى نوشت که
فقط یک مصراع داشت:
شب حزین و من غمین و ره دراز
شب حزین و من غمین و ره دراز
شب حزین و من غمین و ره دراز
شب حزین و من غمین و ره دراز
«طرح» با دو نوع عکسالعمل کاملاً متضاد روبرو شد.
1ـ استقبال جوانان ضد سنتگرایى که طرفدار مدرنیسم و آزادى عمل تام و تمام بودند و از
نالههاى سیاسى اشعار کنایهآمیز نفرت داشتند و براى هنر غایتى جز خود هنر نمىشناختند.
2ـ تمسخر و نفرت و اعتراض سنتگرایان و هواداران شعر سیاسى متعهد که مبارزه با رژیم
شاه و ابزار فرهنگى او را به منظور رهایى ملت ز غایت هنر مىدانستند.
اما اسماعیل نورى علا مطرحترین مدافع و مفسر و شارح این طرز نو، شعر «لولوى شیشهها» از
سهراب سپهرى را از نمونههاى اول موج نو مىشمارد.(27)
در مورد تأکید شعر موج نو بر بارهاى اجتماعى و تاریخى ادوات شعر به عنوان مثال باید
گفت، کلمه گل میخ یادآور زندگى گذشته ما نیز هست که درهاى خانهها به شکلى خاص با گل میخ
تزئین مىشد بنابراین این کلمه تلویحا به یک زمان معین از تاریخ زندگى اجتماعى اشاره دارد.
در موج نو، شاعر شکل ترکیبى این ادوات را مورد توجه قرار مىدهد بدین معنى که کلمه گل
میخ از ترکیب دو کلمه گل و میخ به وجود آمده است که هریک از این دو کلمه داراى خواص
دوگانهاى هستند بدین معنى که اولاً زندگى گذشته را یادآورى مىکنند و ثانیا یادآور تصویر
سومى هستند که مثلاً در عین گلبودن خاصیت میخ را هم دارد و در عین میخبودن به خود شکل
گل را گرفته است به عبارت دیگر تضاد درونى موجود در عنصر ترکیبى «گل میخ» شخصیت
سومى را براى آن فراهم آورده است. در شعر موج نو شاعر قدرت خیالانگیزى و تجسم به خود
مىگیرند و کلمات از کلمهبودن معاف مىشوند تا تبدیل به همان شىاى شوند که بر آن دلالت
مىکنند، مانند استعمال کلمه گل میخ در این شعر: «در انتها، پنجره شکوفه باز شد و پیمان گل
میخها لبریز گشت»
مهرداد صمدى در این مورد مىنویسد: «گل میخ، گلى است که در اثر جادویى، فلز شده است
و پیمان دارد که چیزهاى نچسبنده را به هم وصل کند و زینت دهد و در انتها آن پیمان جادویى
لبریز مىشود، پر مىشود و مىترکد و چیزهاى نچسبنده به تجرد خود بازمىگردند...» و کلمه گل
میخ، از آنجا که نقش ظاهرى خود را از دست داده است، به وسیله شاعر به راحتى جاىگزین
مىشود و شاعر به راحتى مىتواند مترادفات آن را جانشین وى کند و به جاى گل میخ از گل
فلزى، گل چکشخوار، گل چسباننده، گل واصل، و یا میخ عطرآگین و میخ پرپرشده، باغ میخ و
باغ فلزى سخن بگوید و یا میخ را در زمین بکارد تا به جاى آن گل بروید.(28)
اسماعیل نورى علاء، شاخههاى موج نو را عبارت مىداند از:
1ـ شعر موج نو اصیل که تنها نماینده واقعى آن احمدرضا احمدى است.
2ـ نثرگرایان اصیل موج نو که علاوه بر احمدى، محمدرضا اصلایى، شاهرخ صفایى، شهرام
شاهرختاش، مجید نفیسى از آن جملهاند.
3ـ نظمگرایان اصیل موج نو چون جواد مجابى و حسین مهدوى.
4ـ موج نو مشکل که خود به دو گونه تقسیم مىشود.
الفـ نثرگرایان مشکلگوى، مثل بیژن الهى، پرویز اسلامپور، هوتن نجات که اشعار این گروه
یکباره به حجمى سیاه و دستنیافتنى تبدیل شده است.
ب: نظمگرایان مشکلگوى موج نو که مهمترین آنها، یداللّه رؤیایى است.
هرکس مىگوید من
با رنگ صدا:
من
من
من
با شب تا آن کوچه آمدم
شب ایستاده
با چشم شکوفهها
من
من
من
پشت دیوار بودم و نگاه مىکردم
شب ایستاده بود و چشمانش بر کرانه کوچه مىدوید:
پرنده طلائى فارغ از تعصب رنگ
کودکان حصیرى
بادبادک در اوج بىفرسنگ
منشور تابشها خاموش.
و آنچه مجرد و تنها بود:
مردى از هر نسل در کاغذى پیچیده
سرزمین ساعت
زنى از هر نسل در کتان آرزو مصلوب
سکوت چون فرفره کوچکى بر من و شب و دیدارش وزید
کودکان با صداى عاریه گفتند: دیو
و هرکس مىگوید دیو
و هیچکس تازیانه نبود.
ناگهان
پنجرهها با جعبه جبریتها باز شدند
زمین، چینى شکسته گردید
پرنده فلزى، مرا بشکست و در
کنارم بنشست
پرنده بر کنارم بر چهارچوب
سوسن روشنایى که در
اطاق مىگریخت
پرپر زد
شب در شیشهها و لیوانها به خواب رفت
انتظار سکوت
پرسه
روى صداها نشستیم
صداها شفاف بودند
در شیشه پنجرهها آواى کودکان دزدانه مىدویدند
صداى کودکى من در کنار آنها مىگریست
انتظار ـــــــ هیاهو
خستگى
در جادهها آمدیم
کاشى ها از زمین بیرون دویدند
مرا صدا کردند
بر دستم کاشىها پژمرده گشتند
پرنده فلزى آنها را شکست
آواى من در آنها نبود.
خستگى پرسه
انتظار
شکوفهها براى گلهاى قالى قصه خدا را مىگفتند نام من در چشمانشان سنگینى مىکرد.
نام خود را نیافتم
ساعت آسمان
فریفتگى
آویزهاى بلورین کلبهها روى شاخههاى نسترن آمدند خطهاى
بىرنگ کشیدند
روى خطها دویدیم، خود را نیافتیم
اشتیاق آسمان
فانوس
در زیر پایم قلک روئید، پرنده فلزى آن را بشکست،
آواى من در آن روئیده بود.
گیاه فسرده و با اشتیاقى بود.
ساعت ــــــــ چشم شکوفهها
صبح
آنگاه که کوک ساعتها به انتظار رسید و پژمرده گردید
پرنده فلزى از من بیرون دوید
ساعت ــــــــ گلدان
رنگهاى صدا
صبح ــــــــ ساعت
شب
ساعت ــــــــ ساعت
ساعت
پرنده فلزى در تصویر بازارهاى شهر پر زد
و قفس طلایى خرید
شب ــــــــ آتش
ساعت
قفس رویایم را آرام بسوخت
دودش شهرها را کور کرد و بازارها را تنگ
آرام ــــــــ سبک
تنها
سبک بودم و انباشته از خوشههاى تنهائى
پرنده فلزى در قفس طلائى در کنارم آویخته.
من ــــــــ پرنده
خواب
پرنده فلزى در خواب رفت
و هیچگاه خواب ندید.
از کنار قفس طلائى
از کرانه پرنده فلزى
بر پنجره انتها، چشمهایم را آویختم
و در انتظار ورود خود بودم
منپرنده فلزى
آرام ــــــــ سبک مرده ــــــــ سبک
تنها با سایه خود
پرنده در خواب مرده است لحظهئى پیش به من گفتند.
9ـ 1ـ 5ـ شعر حجم
شاعر معاصر یدالله رویایى در بیانیه شعر حجم که در زمستان 1348 منتشر شد درباره شعر
حجم مىنویسد: «حجم گرایى آنهایى را گروه مىکند که در ماوراء واقعیتها، به جستجوى
دریافتهاى مطلق و فورى و بىتسکیناند و عطش این دریافتها، هر جستجوى دیگرى را در آنها
باطل کرده است، مطلق است براى آنکه از حکمت وجودى واقعیت و از علت غایى آن برخاسته
است و در تظاهر خود، خویش را با واقعیت مادر، آشنا نمىکند، فورى است براى آنکه شاعر در
رسیدن به دریافت، از حجمى که بین آن دریافت و واقعیت مادر بوده است به سرعت پریده است
بىآنکه جاى پایى و علامتى به جا گذارد، بى تسکین است براى آن که، به جستجوى حجمى براى
پریدن، جذبه حجمهاى دیگرى است که عطش کشف و جهیدن مىدهد...»(29)
از واقعیت تا مظاهر واقعیت، از شیئى تا آثار شیئى فاصلهاى است... و واقعیت با مظاهر
هزارگانهاش با هزار بعد وصل مىشود، شاعر حجمگرا این فاصله را با یک جست طى مىکند تند
و فورى و بدین گونه از واقعیت به سود مظهر آن مىگریزد. هر مظهرى را که انتخاب کند از بعدى
که بین واقعیت و آن مظهر منتخب است با یک جست مىپرد و از هر بعد که مىپرد از عرض، از
طول و از عمق مىپرد، پس از حجم مىپرد، پس حجمگرا است و چون پریدن مىخواهد به
جستجوى حجم است و از سه بعد به ماوراء مىرسد ـ حجمگرا در این جهیدن خط سیر از خود به
جا نمىگذارد در پشت سر تصویر او سه بعد طى شده است و این سه بعد طى شده، اسکلهاى
مىسازند تا خواننده شعر حجم را به جایى برساند که شاعر رسیده است، در آنجا که شاعر... ناگاه
چیزى را به زبان مىآورد که حیرت و راز است همان چیزى را که ساحران ـ پیمبران... به لب
آوردهاند، یعنى شعر یعنى خود شعر. حجم گرایى نه خودکارى است نه اختیارى، جذبههایى
ارادى است یا ارادهاى مجذوب است، جذبهاش از زیبایى و زیبایى شناسى است، ارادهاش از
شور و شعور است و از توقع فرم و از دل بستن به سرنوشت شعر.. شعر حجم از دروغ ایدئولوژى
و از حجره تعهد مىگریزد و اگر مسئول است مسئول کار خویش است و درون خویش که انقلابى و
بیدار است و اگر از تعهد مىگوید از تعهدى نیست که بر دوش مىگیرد، بل از تعهدى است که بر
روش مىگذارد چرا که شعر حجم به دنبال مسؤولیتها و تعهدهاى جهت داده شده نمىرود.
حجمگرایى (Espacementalisme) سبک شعر دیگر ایران است، صفت عصر است و
خطابى جهانى دارد و چون صفت عصر است، نقاشى، تئاتر، قصه، سینما و موسیقى را به خود
مىگیرد و این بیاینه دعوتى است براى عزیمت همراه با نقاشان، نمایش نامهنویسان، سینما گران
نویسندگانى که کار خویش را در سمت این خطاب مىبینند.
بیاینه شعر حجم حاصل بحث و گفتگوهاى رویایى، پرویز اسلامپور، محمود شجاعى، بهرام
اردبیلى، فیروز ناجى، هوشنگ آزادى و فریدون رهنما، نصیب نصیبى، پرویز زاهدى،
محمدرضا اصلانى، على مراد فدائىنیا بود و رؤیایى در توصیف این بیاینه ضمن مقایسه کار
شاعران حجمگرا با شاعران رئالیست و کوبیستها نتیجه مىگیرد که... اولین شاعر جهان گفت
چشمهاى تو مثل شب سیاه است، روزگارى بعد، شاعرى اعلام کرد که اندکى شب در چشمان
تست و پس از او شاعر امروز، خسته بیرون آمد و فریاد زد: «چشمهاى شبانه» پس از او شاعر
حجمگرا چه خواهد گفت، آنچه خواهد گفت دعوت شب نیست چیزى از علت غایى آن است که
عبور ذهن او از شب پیش رویش مىگذارد و شما مىخوانیدش و به شب بر نمىگردید، چه غم؟
غبنى اگر هست از آن شماست. حجمگرایى کلیدى است براى رؤیتهاى بىضرر و دریچهاى براى
طرز تفکرهاى خاص.. در پشت سر علامات، علامتهاى دیگرى است که فقط شاعر را احضار
مىکند شاعر حجمگرا شاعر سرعتهاى مدید و شاعر ساختمانهاى سریع است تا سالها پیش تکلیف
شعر را تصمیمگوش تعیین مىکرد... حال نوبت چشم رسیده است، قرن فیلم است و فصل انتقام
چشم، در شدت عبور ذهن از میان فاصلههاى سه بعدى!(30)
شعر حجم، زندگى خود را از سالهاى 46 تا 47 آغاز مىکند در دلتنگى و کتابى از پرویز
اسلامپور و اولین تظاهر گروهىاش در دفترهاى 1 و 3 که به وسیله رؤیایى تنظیم شده بود و در آن
شعرهایى از محمود شجاع و پرویز اسلامپور، بیژن الهى و بهرام اردبیلى و رؤیایى آمده بود؛ اما
هنوز نام حجمگرایى را بر خود نداشت. حجمگرایى اولین بار با شاعرانى پیش گفته و کسانى چون
هوشنگ چالنگى و فیروز ناجى و در شماره دوم دفتر «شعر دیگر» جلوه کرد. در زمستان سال
1348 رؤیایى به طرح و تشریح شعر حجم پرداخت و ضابطههاى شعر حجم را ارائه داد.(31)
به علف که نگاه مىکند
در علت علف مىنشیند
در جایى که به سمت رفته اگر نگاه کند
سرگیجه مىگیرد
و علف تار مىشود.
(یداللّه رؤیایى)
احمد رضا احمدى:
ندانستى که گل...
ندانستى که گل حقیقت آفتاب است
نه درخت
در آفتاب بنشینم
تا گل کنیم.
چشمانت انگورها را به رسیدن مىخواند
هزاران رنگ مردانه مهاجم
هنوز خود را به رنگ نمىدانند.
و ما
جدا از یکدیگر
به نخستین تجربه بهار خوابهامان
رسیدهایم
ـ بهارى در بیدارى آسمان زخمى شرق
انسان بیان نشده
کلمات مهآلود را
در صحبتهاى متورم حس
دفن مىکند
و آسمان شرق
بر بامهاى ما
زخمش را
از یاد
برده است.
قصر را بوریاى من...
قصر را بوریاى من فرش کرده بود...
همراهان ملکه پروانهها در آواز، نامت را
شستند.
آواز را چراغان کردم
تنهایى وسیع شد
جمعیت شد
جمعیت، تو را تفسیر کرد.
آواز بهارهاى قصر در جمعیت گم شد.
در غروب قصر
پند سکرآورت
آدمیان بیان نشده را
در گلهاى نسترن زنده کرد
ما در یک هنگام
در لباسهاى تابستانى یکدیگر را صدا زدیم
و یکدیگر را دوست مىداشتیم
ما خبر آمدن بهار را
براى نخستین بار از پشت شیشههاى وصف
شنیدیم.
اى یقین نشسته در این آفتاب زرد
بگذار من این صبح آبى را جشن بگیرم.
تخت روانم را بیاورید
تا برابرهاى این جنگل برانم.
قصر را
بوریاى من
فرش کرده است
من چه حجمى را بگویم
من چه حجمى را بگویم که تو در آن آسمان
نداشته باشى؟
زخم دستهاى صوفى وش سفید پرسشت
ریشههاى زبان مردمان دارد.
چشم من
در عبور سطوح مشبک آگاهى و خیرگى زخم
دفن مىشود
گندم
با رنگ زرد کهنه
طلوع مىکند
چراغ را روشن مىکنم
تا در آن غروب کنم.
طاهره صفارزاده:
عاشقانه
صبح آمده است
تو رفتهاى
عشق آمده است
تو نیستى
چه مىشود کرد
رنگ دیوار به پردهها نمىخورد
رنگ قالى به هیچکدام
امروز تولد دوک الینگتون است
در کاخ سفید هم رادیو مىگفت جشنى برپاست
شکر که کلاه سفیدها دوک را نخوردند
شکر که دوک گذرى به آلاباما نکرد
شکر که اگر تو نیستى تنهایى هست
شکر که فصل پاییزه این فصل
دورهگرد مىخواند انار نوبر پاییزه انار
من هم مىخواهم به سلامتى دوک گیلاسى بزنم
و بزنم زیر گریه
همه توى این ملک مثل هماند
چه فرق مىکند
آدم صبح مى بزند یا شب
انواع معنایى و فنى شعر نو
بعضى از منتقدان معاصر انواع شعر فارسى را از دیدى دیگر مىنگرند که در این دید محتوا و
لفظ را توأما ملاک تقسیم بندى قرار مىدهند، اینان شعر نو معاصر را به شعرهاى مرامى، سیاه،
شعر مرگ، سوک حماسهها، شعر تصویرى و شعر بنفش و... تقسیم مىکنند:(32)
10ـ 1ـ 5ـ شعر اجتماعى و مرامى
شعر شاعرانى است که از دیدگاه باورهاى سیاسى و عقیدتى خویش به جهان و مسائل جامعه
خود مىنگرند و تعقیب کننده رویدادهاى اجتماعى هستند و از همین رو در شعر خویش اعلام
وضعیت مىکنند. مهمترین شاعران این نوع: سیاوش کسرایى و ه. ا. سایه (هوشنگ ابتهاج)
مىباشند، که این دو، شکل دهنده مضامینى هستند که شاعرانى چون محمد کلانترى (پیروز)،
محمد عاصمى، نصرتالله نوح، سیمین بهبهانى، محمد نوعى، خلیل سامانى (موج) کارو،
هوشنگ شفا نیز در آثار خود آنها را تجربه کردهاند. این دو شاعر اخیر، شعرى ساده و غالبا
سیاسى را به میان مردم مىبرند و بدین ترتیب در جلب قشرى از افراد جامعه به شعر نو توفیق
مىیابند. دکتر براهنى در تعریف این نوع شعر مىنویسد: «شعر اجتماعى، رسوخ در اعماق
اجتماع از طریق تصویر و ریتم و تحرک دینامیک کلام، در عصر شب، شاعر از اجتماع،
تصویرى تمثیلى مىدهد و موقعیتها را طورى از طریق زبان مجازى برملا مىکند که خواننده و
یا شنونده با یک شم هنرى، مىتواند در پشت سر سمبولها و تصاویر، شخصیتها و عناصر
سازنده و یا نابودکننده اجتماعى را تشخیص دهد و درواقع، در عین حال که از ارائه بىنظیر
تمثیلها و استعارات و ریتمها از شعر لذّت مىبرد، در پشت سر آنها به یک حقیقت برتر از خود
شعر دست یابد، مرغ آمین نیما یکى از بهترین نمونههاى این نوع برداشت اجتماعى بود»(33)
بدون آنکه کوچکترین شعارى را مطرح کند زیرا شعار تا وقتى که به سطح هنرى شعر نرسیده
است فقط شعار است و به شعر ربطى ندارد.
شعر اجتماعى، شعر تفکر و هشدار و آگاهکردن مردم، شعر سیاسى، شعر اشارات پنهان به نیت
برانگیختن مردم، شعر انقلابى، شعر اعتراض و شعر چریکى و شعر هجوم(34) است.
شعر چریکى و انقلابى
شعر اجتماعىـ سیاسى، به زبان ایما و اشاره و دشنام و اعتراض، خشم خود را بیان مىکرد اما
شعر انقلابى و چریکى شعر هجوم و کشتن و خون بود اگرچه حد فاصل قاطع و خط مرز مشخصى
بین همه اشعار سیاسىـ اجتماعى و شعر چریکى و انقلابى نمىتوان ترسیم کرد. پارهاى از اشعار
کسرایى و ابتهاج و شاهرودى پیش از کودتاى 28 مرداد عملاً چریکى بودند، اما در دهه چهل
سعید سلطانپور نماینده و بانى شعر چریکى شد و شعر توفنده و پرخروش او که در مجموعه
«صداى میرا» چاپ شد، جریان جدیدى از شعر سیاسى را به دنبال آورد که بعدها به شعر چریکى
مشهور شد چه در شعر او بود که جاى سلاح نقد را نقد سلاح گرفت و آشکارا از مبارزات مسلحانه
سخن رفت. على میر فطروس، مهرداد اوستا در حماسه آرش و جعفر کوشآبادى با مجموعه
برخیز کوچکخان، این نوع شعر را ادامه دادند.(35) عمدهترین تفاوت آشکار شعر چریکى و
شعر سیاسى عبارت بود از:
1ـ شعر چریکى، صریح، خشن و آکنده از کلماتى چون خون، تفنگ و زندان... بود حال آن
که شعر سیاسىـ اجتماعى پیشین در پرده ایما و اشاره و سرشار از کلماتى چون صبح و فردا، لاله،
آفتاب و ظلمت و زمستان بود.
2ـ شعر سیاسىـ اجتماعى، طرف سخنش روشنفکران بود، حال آنکه طرف توجه شعر
چریکى، قهرمانان، تودههاى غایب مردم و سازمانها و احزاب بود.
3ـ در شعر سیاسىـ اجتماعى پیشین، پیروزى و امید، عناصرى چون آفتاب و گل سرخ، باران
و صبح بود درحالى که نمادهاى شعر چریکى مسلسل و رگبار خون بود.
و چنین بود که در شعرهاى سلطانپور دشنه و خون موج مىزد و در مجموعه «صداى میرا»
بیش از صد و چند بار واژه خون یا ترکیبات آن به کار رفته است.(36)
سعید سلطانپور:
ایران من!
ایران!
ایران انقلابهاى فراموش
مغلوب
خاموش
شیر گرسنه خفته به غوغاى آسیا
ایران!
مصلوب
بر جلجتاى ثابت سودا
روى صلیب کهنه آمریکا
ایران!
شیر اسیر بیشه مشرق!
جنگل تمام بادهاى رهایى را
بر شاخههاى سوخته خود وزیده است
جنگل میان دود
جنگل میان داد
جنگل میان آتش مغرب دویده است
فوارههاى خون
مثل درخت منفجر خورشید
تا قلههاى شرق میانه رسیده است
و خون آسیا
بر خارهاى سرخ بلوچستان
بر آواى خسته معشور
بر خاکهاى مرده بیهق چکیده است
جنگل پر از صداست
جنگل پر از تهاجم خونینبار است
ایران منقلب!
بر آبهاى شور جنوبى
در یورش همیشه بیگانه
ایران!
بازار جابرانه
سوداگران به تارک استعمار
تاج سیاه نفت تو را هدیه کردهاند
و جقّههاى وحشى دریاچه خلیج
روى رداى مغرب مىسوزد
ایران، چموش خسته بیگارى
در رخوت طلایى زنگولههاى گول
خورجین پنبهها و کرمها را
سوى کدام وادى بیگانه مىبرى
بنگر
تمام حنجرهها را
با خاک و خون و خنجر، ساروج بستهاند
از قله سترگ دماوند
روح بلند و خسته فردوسى
در جوّ جاودان زمین نعره مىکشد.
سعید سلطانپور:
و سالهاى سال گذشته است
من ایستادهام
من ایستادهام
و تمام غروبها
از انتهاى آتش و آزار مىوزد
شب معبر تمام وزشها و بادهاست
[...]
من از ته تشنج اعصاب عصر مىآیم
بر سینهام حمایل، نقش پرندههاست
و خنجرم ز خون درختان مرده است
آیا ستارهها را مىبینم؟
آیا صداى آب مىآید؟
خورشید در کرانه میدان
گیسو فشانده آیا بر ازدحام سرخ؟
ما زندهایم
و سالها گذشته است
تو در جوار نعش شهیدان
خورشید در هزیمت فریاد مرده است
11ـ 1ـ 5ـ شعر سیاه
شعرى است که آمیزهاى از شهوت و کفر و گاه است و در فاصله سالهاى 1332 تا 1335 که
نوعى فساد سیاه و بدبینى بودلروار در شعر نو فارسى رایج مىشود، مورد توجه شاعرانى چون
نصرت رحمانى قرار مىگیرد. در واقع ریشه شعر سیاه را بدین معنى در شعرهاى توللى مىتوان
جست و شاعرانى چون: فروغ، حسن هنرمندى، یدالله رؤیایى، فرخ تمیمى و محمد على
اسلامى، آثارى با این مضمون دارند.(37)
نصرت رحمانى:
عصر جمعه پاییز
و آفتاب خسته بیمار
از غرب مىوزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز.
له له زنان
عطش زده
آواره
باد هار
یک تکه روزنامه چرب مچاله را
در انتهاى کوچه بن بست
با خشم مىجوید.
تا دور دید من
اندوهبار غبارى گس
در هم دویده بود.
قلبم نمىتپید
و باورم به تهنیت مرگ
شعرى سروده بود
من مرده بودم
رگهایم
این تسمههاى تیره پولادین
برگرد لاشهام
پیچیده بود
من مرده بودم
قلبم
در پشت میلههاى زندان سینهام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطرهاى در عمق من
فریاد مىکشید.
روییده بود
در بىنهایت احساسم
دهلیزى
متروک
مه گرفته
... و خاموش.
فریاد گامهاى زنى
چون قطرههاى آب
از دور دور دور ذهن
در گوش مىچکید
لب تشنه مىدویدم سوى طنین گام
اما...
تداوم فریاد گامها
از انتهاب دیگر دهلیز
در گوش مىچکید:
تک تک
چک چک
چه شیونى... چه طنینى!
برگ چنار بریده مردى بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوانهایش برخاست
جرق
آه!
و آفتاب خسته بیمار
از غرب مىوزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز.
12ـ 1ـ 5ـ شعر مرگ
توللى را به لحاظ فضاى عمدتا تاریک شعرهاى رها، پیشواى شعر مرگ نیز لقب دادهاند.
شعرى که از همین نظر، سرمشق مشیرى و نادرپور قرار مىگیردـ شعر مرگ و شعر سیاه را مىتوان
به عنوان یک جریان اندرونى، حرمسرایى، شعر نو فارسى تا سالهاى 50 دنبال کردـ توللى که در
رها سراینده شعر مرگ است، در شعرهاى بعدىاش «شعر مرگ» و «شعر سیاه» را به هم مىآمیزد و
عصاره آنها را به شاعران دیگر منتقل مىکند. شعر سیاه پس از این که دست به دست مىگردد
بوسیله رؤیایى به عنوان شعر اروتیک با عملکردى شکلى همراه مىشود. (38)
توللى:
دره مرگ
دور شو! دور از این راه تباه!
شام خونین شد و خورشید نشست.
تو چه دانى که در این دره پر شیب و شکست
این هیولاى سیاه
چیست کاویخته از دور به راه تو نگاه.
چه هوسهاى فروزنده و امید دراز
که فرو مرده و پوسیده در این دشت خموش
واندر آن تیره مغار
اى بسا شیهه اسبان و هیاهوى سوار
که بپیچیده و لختى دگر افتاده ز جوش.
دور! اى خسته، از این راه تباه.
شب فرود آمد و لغزید به کوه.
سایه پیوست به تاریکى و زان راه دراز
باز، آن شیون راز
باز، آن بانگ ستوه.
بانگ آن زخمى گمگشته به پا خاست ز گودال سیاه.
پاى آن تپه، در آن بیشه، از آن شبرو گرم
اى بسا اخگر سوزان که فرو مانده به جاى.
کاروانها زده اندر خم این گردنه دزد
چشم، کاروان به ره و گوش به آهنگ دراى.
دور شو از دل این دره که این کوه فسون خیز بلند
رازها دارد از آن کهنه هراس.
خسته از تاب شکیب
اى بسا غول فریب
که در آن گوشه نشسته است به همراه تو به پاش.
دور شو، دور، که در سینه آن چشمه خشک
گرزه مار است که چنبر زده بر دامن سنگ.
تشنه جان تو تا از بن دندان ستیز
به یکى گام، فرو دوشیشان بار شرنگ.
پاى چالاک کن، این سایه اوست!
نقش آن اهرمن است این که در افتاده به سنگ.
نه شکیب و نه درنگ!
زود بشتاب و برون آى از این دره تنگ.
تند بگریز و مپا، این نه گذارى است که مرد
اندر آن سست کند پاى شتاب.
تند بگریز و مپاى!
چیست، اى رهگذر، این سایه که چالاک چو گرد
مىشتابد ز پیت از دل این راه سپید؟
واى بر تو، واى!
رهگذر، دیو رسید!
13ـ 1ـ 5ـ سوک حماسهها
نماینده کامل این نوع شعر نو که با خشم و خروش توأم با شیون همراه است و لحنى خطابى و
توأم با تمثیل و اسطوره و تغزل و به ویژه طنزآمیز و تلخ ودرشت دارد، شادروان مهدى اخوان
ثالث است که با تسلط بر ظرفیتهاى زبان و استفاده از مواریث فرهنگى و موسیقى شعر و کلمات
عامیانه، ظرفیتهاى متنوع و گوناگون به شعر خود بخشیده و در تحرک شعر نو معاصر نقشى عمده
ایفاء کرده است و موجى از شاعران را بدنبال فکر و شیوه شاعرى خود کشانیده است که بعضى از
آنها با نامورترین شاعران معاصرند چون: م ـ آزرم، سرشک، کیانوش، سیروس مشفقى و حمید
مصدق.(39)
شادروان مهدى اخوان ثالث (م ـ امید):
زمستان
سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسى سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار
یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
و گر دست محبت سوى کس یازى،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کز گرمگاه سینه مىآید برون، ابرى
شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است پس دیگر چه دارى چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحاى جوانمرد من، اى ترساى پیر پیرهن چرکین،
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آى...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاى!
منم من، میهمان هر شبت، لولى وش مغموم،
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور،
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم،
بیا بگشاى در، بگشاى، دلتنگم.
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج مىلرزد.
تگرگى نیست، مرگى نیست.
صدایى گر شنیدى، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم،
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه مىگویى که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت مىدهد، بر آسمان این سرخى بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلى سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توى مرگ اندود پنهان است.
حریفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان.
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهاى بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است.
14ـ 1ـ 5ـ منظومههاى داستانى در شعر نو
از مهمترین نمونه این اشعار «آرش کمانگیر» شادروان سیاوش کسرایى و «قصه شهر
سنگستان» از شادروان مهدى اخوان ثالث است.
15ـ 1ـ 5ـ شعر تصویرى
نوعى از شعر نو است که لیریسم (غنایىسرایى) توأم با تصویر را به وسیله بنیانگذار آن نادر
نادرپور به میان مردم مىکشاند و با مشخصههاى استوار تصویرىاش مورد توجه شاعرانى بسیار
قرار مىگیرد و مظهر عمدهترین و مطبوعترین نوع از شعر معاصر مىشود.(40)
نادر نادرپور:
آیینه دق
شبها که پرپر مىزند شمع
با کولهبار اشکهاى مرده خویش
تنها، در آن سوى اتاقم،
شبهاى پاییزى که پیش از مردن ماه
آتش به سردى مىگراید در اجاقم،
خاموش، پشت شیشه در مىنشینم
شمع غمى گل مىکند در سینه من
آن قدر زارى مىکنم تا جیوه اشک
هر شیشه در را کند آیینه من
آنگه در این آیینههاى کوچک دق
سیماى درد آلود خود را مىشناسم:
پیرى که بارى مىکشد بر گرده خویش.
در زیر این بار
دیگر نه آن هستم که بودم
خالى است از آن آتش دیرین، وجودم
پیچیده در چشم فضا، دود کبودم
خفته است در خاکستر پیرى، سرودم.
افسوس، افسوس!
دیگر نه آن هستم که بودم...
فالگیر
کندوى آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهاى نور ز گردش گریخته
در پشت سبزههاى لگدکوب آسمان
گلبرگهاى سرخ شفق تازه ریخته
کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت درختى سلام گفت
هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد
او دستهاى یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نواى غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلاى درختان صدا زدند.
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها
گویى هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبى از سر این برگها گذشت
هر برگ همچو پنجه دستى بریده بود
هر چند نقشى از کف این دستها نخواند
کف بین باد طالع هر برگ دیده بود.
16ـ 1ـ 5ـ شعر مصور
شعر مصور یا نگاشتى که خانم صفارزاده آن را کانکریت مىخواند شعرى است متأثر از
کارهاى گیوم اپولىنر که نمونه آن را مىبینید:
طاهره صفارزاده:
غربت
اینجا
همهمىپرسندم
اهل
کجا
هستى
طاهره صفارزاده:
میزگرد مروت
17ـ 1ـ 5ـ شعر یک نگاه و یک لحظه(41)
این نوع شعر که به لحاظ مفهومى و اسلوب کوتاهى مضمون یادآور اشعار کهن چینى و ژاپنى
(هایکو) است تقریبا به نوعى در دوره سامانى، در نواحى مشرق ایران، رواج داشت و گاهى در
تکبیتهاى سبک هندى نیز دیده مىشود.
در این نوع شعر، شاعر به یکى از اجزاء طبیعت در لحظهاى خاص نظر مىافکند و به کشف خاصى
از آن دست مىیابد که آن را با بیانى دقیق، کوتاه و قانعکننده به تصویر مىکشد، مانند این ابیات:
نیکو گل دورنگ را نگه کن
درّ است به زیر عقیق ساده
یا عاشق و معشوق روز خلوت
رخساره به رخساره برنهاده
(منجیک)
بگشاى چشم و ژرف نگه کن به شنبلید
تابان به سان گوهر، اندر میان خوید
برسان عاشقى که ز شرم رخان خویش
دیباى سبز را به رخ خویش برکشید
(کسایى مروزى)
به هوا در نگر که لشکر برف
چون کند اندر او همى پرواز
راست همچون کبرتران سفید
راه گمکردگان ز هیبت باز
(آغاجى)
این نوع شعر در دوره معاصر نیز به شکار لحظههاى تجربه شاعران مىپردازد و تأملات و
تفکرات آنان را نه صرفا درباره طبیعت، که درباره تمام اندیشههاى مادى، فلسفى، اجتماعى و...
بیان مىدارد. ویژگى این قبیل اشعار، کوتاهى و ایجاد لفظى و عمق معنایى و فکرى آنهاست از
نمونه این اشعار است «هایکووارههاى معاصر» که نمونه آن را در شعرهایى از سیروس نوذرى
مىبینیم:
سیروس نوذرى:
گرد ماه مقدس
(22)شعر
1
خطى درافکندهاى هلال
و نمىگویى
که مىتابم
2
آنچه از آن تو نیست نمىبینى
شبها که ماه نیست
شبها که ماه نیست
3
ـ: «رومگردان به دیدار من
ماه مىگفت و
مىتابید
4
هیچ با خود نمىبرى
الاّ نگاه ما
اى ماه!
5
پشت کاجها که مىتابى
انگار
خزان
6
ـ: «آیا به صبح مىرسى؟»
از ماه
پرسید
7
برکهاى خاموش
گاهى به خوابش بیا
اى ماه!
8
ـ: «این همه آب نمىبَرَدم»
ماه
مىگفت
9
ـ: «دزدان و عاشقان»
بیدارترینند»
ماه چنین مىگفت
10
صبح
هنوز در آسمان
یا خاطرهاى از هیچ
11
چه نزدیک
ماهى که از من
دور است
12
نظر به صنوبر مىکردم
ماه
آن سوى آسمان مىگذشت
13
آن سوى تالاب، جگنها
اینسو نگاه ما
اى ماه!
14
تا چند هزارهى دیگر
به تماشا بنشینم
اى ماه!
15
ماه
نگاه قویى
میان ابرها
16
نزدیکترین راه
نگاهى
به ماه
17
انحناى ماه
انحناى کوه
انحناى اندوه
18
به آنجا مىرسى
که جاى او بود
اى ماه!
19
تا ببینیش
به تاریکى بتاب
اى ماه!
20
زمین مىگوید ابر مىگذرد
من مىگویم
ماه
21
نه باد مىوزد
نه من سخن مىگویم
اى ماه!
22
تا به چانه مىرسد
مدّ شامگاه
اى ماه!
و در همین زمینه این اشعار کوتاه است
دانستم
وقتى در آب و آینه چشمت
و طرقه از گلوى من آواز برکشید
دانستم «عشق» نیز بهانه است
تا من به دام شعر درافتم
دانستم عشق نیز بهانه است.
(منصور اوجى)(42)
و یا این نمونهها از دکتر على محمد حقشناس:(43)
هیچم که رفته رفته به پایان رسیده است
پایان هیچ
اما
دردا
دوباره هیچ است.
و یا این شعر از دکتر على محمد حقشناس:
هربار
عاشقانه نظرکردن را
از یاد مىبرم
دنیا به پیش چشمم
بیغولهاى است
تا من غولى
به نام من
و یا این شعر: دکتر على محمد حقشناس:
مىخواهم از تمامى شبها که با منى
طرحى به یادگار بسازم
طرح فضاى خالى
و خورشید
در قاب آبنوس
و این قطعه از عمران صلاحى است:(44)
آدم، به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا، خودش، بهشت است
منابع:
1ـ آرین پور، یحیى: از صبا تا نیما، ج دوم، ص 507 و 508.
2ـ حقوقى، محمد: ادبیات معاصر ایران، ص 78.
3ـ همانجا، ص 78 به بعد که اساس تنظیم این مقاله مىباشد.
4ـ همانجا.
5ـ افسانه نیما، با مقدمه احمد شاملو، ص 14.
6ـ آرش، ویژه شعر امروز ایران، ص 108 ـ 109 ـ 115.
7ـ نورى علاء، اسماعیل: صور و اسباب در شعر امروز ایران، ص 156 به بعد.
8ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد سوم، ص321 تا 323.
9و 10ـ شفیعى کدکنى: ادوار شعر فارسى، ص 139.
11ـ براهنى، رضا: طلا در مس، ص 344 تا 347.
12ـ باباچاهى، على، 57 سال شعر نو فارسى، آدینه، شماره 25، ص 41.
13ـ توللى، فریدون: شعر زمان پذیر، آینده، سال 11، ص 852 ـ 853.
14ـ طبرى، احسان: سخنى درباره شعر، مجله شوراى نویسندگان و هنرمندان ایران، شماره 4، تابستان
60، ص 30.
15ـ براهنى، رضا: طلا در مس، جلد دوم، ص 348ـ349.
16ـ براهنى، رضا: طلا در مس، جلد دوم، ص 351.
17ـ بابا چاهى، على: 57 سال شعر نو فارس، آدینه شماره 25، ص 38 تا 41.
18ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد اول، صفحه 498.
19ـ صور و اسباب در شعر امروز، ص 143 و 144
20ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد اول، ص198.
21ـ همانجا.
22ـ همانجا، ص207.
23ـ شمس و طغرا، محمدباقر خسروى، مقدمه به نقل از صفحه 209 تاریخ تحلیلى شعر نو، جاول.
24ـ راهنماى کتاب، سال 12، ص 19، شماره 1 و 2.
25ـ باباچاهى، على: 57 سال شعر نو فارسى، مجله آدینه ـ شماره 25، ص 38 تا 41.
26ـ اسماعیل نورى علاء، صدر و اسباب در شعر امروز ایران، ص301.
27ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد سوم، ص35.
28ـ همانجا ص39.
29ـ رویائى، یدالله، هلاک عقل به وقت اندیشیدن، تهران 1357، مروارید، تهران، ص 35 به بعد.
30ـ همانجا ص 40 به بعد.
31ـ همانجا ص 58 به بعد.
32ـ باباچاهى، على: 57 سال شعر نو فارسى، آدینه ـ شماره 25، ص 38 تا 41.
33ـ تاریخ تحلیل شعر نو، ص587، جسوم.
34ـ همانجا ص508، ج سوم
35ـ همانجا، ص508
36ـ همانجا، ص511
37ـ همانجا و ص 65 ادوار شعر فارسى.
38ـ مأخذ 20.
39ـ مأخذ 20.
40ـ مأخذ 20.
41ـ شعر لحظهها و نگاهها عنوانى است که آقاى دکتر شمیسا در کتاب سبکشناسى شعر خود، به کار
بردهاند، ر.ک. صفحه 75 تا 82 کتاب سبکشناسى شعر، انتشارات فردوس، 1374، چاپ اول.
42ـ اوجى، منصور: هواى باغ نکردیم (برگزیده اشعار) به انتخاب هوشنگ گلشیرى، ص283.
43ـ حقشناس، علىمحمد: بودن در شعر و آینه، نشر توتیا، چاپ اول، 1377، ص70.
44ـ شمس لنگرودى: تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد چهارم، ص494.
× دکتر منصور رستگار فساییفانواع شعر فارسی .چاب دوم.انتشارات نوید .شیراز