یاد روز حافظ ، بر همۀ دوستداران این شاعر بزرگ
،خجسته باد
دکتر منصور رستگار فسایی
استاد مدعو دانشگاه اریزونا
حافظ، ،دوستی و مهر ، از ازل تا به ابد
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود (5/202)
دوستی و مضامین آن ، در شعر حافظ بسته به مراتب و مقاصد مختلف شاعر، به وسیله ی کلمات زیر بیان می شود که البته هریک از آنها دارای درجات متفاوت و معناهای محدود تر و یا وسیع تری در اشعار مختلف حافظ هستند و اغلب همپوشی هایی نیز با هم دارند:
1لف:کلمات مبین " دوستی " و سلسله مراتب آن که طیفی گسترده از ترکیبات و مشتقات را با خود به همراه دارند عبارتنداز:
1-آشنایی،2- ارادت، 3-الفت،4- انس، 5-بندگی، 6-پیوند،7-تعلّق،8-حُبّ، 9-دوستی،10-صُحبت،
11-عاطفت،12-علاقه، 13-عهد، 14-غلامی ،15-لطف( الطاف)،16-محبت،17-مدارا، 18-مرحمت، 19-مِهر، 20-مهربانی،، 21 مهرورزی 22-وداد، 23-وصال، 24-وصل ، 25-وفا، 26-وفاداری، 27 - ولا، 28-همصحبتی 30- همنشینی،31- همدمی 32-یاری. (1)
ب-الفاظ مختلف برای" دوست: در شعر حافظ:
1- احبّا،2-احباب ،3- أخ، 4-ارباب معرفت،5- انیس ، اهل معرفت 6-اهل وفا ، 7-برادر،8-بنده، 9-جلن ، 10- جانان، 11-چاکر ، 12-حبیب ، 13-حریف ، 14-خلوتی ( خلوتیان)، 15-خلیل (خُلّان)، 16-دلخواه،17- دوست، دوستان ، 18-دوستدار( دوستداران)، 19-رفیق ( رفیقان) ، 20-عاشق ، 21-عزیز ( عزیزان)، 22- غلام،23- محب ، 24-محبوب ، 25-لطیف ( لطیفان) ،26- محرم، 27-مخلص ( مخلصان)، 28-مشفق ،29- مصاحب ،30-معاشر (معاشران)، 31-ملازم( ملازمان) ،32- مونس ، 330مهربان( مهربانان) ، 34-مهرورز ، 35 ندیم، 36-نگار ،37-نیکخواه ( نیکخواهان) ،38 همدم ، 39-هم صحبت،40-همنشین،41- هوا خواه، 42-هوادار، 43-یار (2)
الفاظ مختلف فارسی و عربی برای دوستی ودوست در شعر حافظ:
از میان 332واژه های فارسی و عربی مبین معنی " دوستی " در شعرحافظ ، 9 واژه ی آشنایی ، بندگی ، پیوند،دوستی ، مهر ، مهر ورزی ، هممدمی ، همنشینی و یاری ،فارسی هستند و 3 واژه ی غلامی، وفاداری ، هم صحبتی تر کیب عربی و فارسی و بقیه عربی هستند اما مضمون "دوستی" در این واژه ها،لایه های را متفاوتی دارد که از قرابت و مودت ساده ی اجتماعی دو شخص و عشق جسمانی و روحی دو انسان ، تا عشق عرفانی به خداوند در نوسان است ،آن چنان که می توان این تفاوتها در میان این الفاظ باز شناسی کرد
1- آشنایی که اگرچه اغلب مبین دوستی عمیق است اما به نظر می رسد که گاهی هم معرف نخستین مرحله دوستی وآغاز هر نوعی از دوستی باشد.
ندانماز چهسببرنگآشنائی، نیست
َسهیقدان ِسیه چشمِماهسیما را 6/4
چنان بی رحم ، زد زخم ِجدایی،
که گویی ، خود نبود است آشنایی 19/1047
2- هم صحبتی،هم نشینی، صحبت ، در شعر حافظ اگر چه مبین نوعی از معاشرت ومصاحبت است که وجود رابطه ی محبت آمیز از آن استشمام می شود ، اما بار عاطفی مثبتی را منقل نمی کنند واغلب مبین دوستی عمیق نیستند
و به همین دلیل حافظ گاهی در آنها جنبه های مثبت ومنفی نیز می بیند و مثلا از صحبت پاک سخن می گوید :
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بودمرا آنچه ترا در دل بود. 2/203
صحن ُبستان، ذوقبخش وصحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ِمیخواران خوش است 1 /44
و در مقابل ، دوری از از هم صحبت بد را توصیه می کند:
بیا موزمت،کیمیای سعادت :
زهم صحبت ِبد،جدایی،جدایی 10/483
نیکنامی ،خواهی ای دل ! با بدان صحبت مدار
بد پسندی ،جان من ،برهان نادانی بود 7/212
می ِ دوساله و معشوق ِ چارده ساله
همین بس است مرا ،صحبت صغیر و کبیر 9/251
چاک خواهم زدن این دلق ِ ریایی ،چه کنم
روح را صحبت ِ ناجنس ، عذابی است الیم 2/360
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان ، رطل گران مارا بس
زاهد! از کوچه ی ِ رندان به سلامت بگذر !
تا خرابت نکند صحبت ِ بد نامی چند 5/177
و حتی گاهی صحبت " نا محرم" برای حافظ " عذابی الیم " است:
چه جای ِ صحبت ِ نا محرم است ،خلوت ِ ُانس
سر پیاله بپوشان ،که خرقه پوش آمد 7/171
حافظواژه ی "معاشرت" و " معاشر " را هم عغلب با همان مضمون صحبت و مصاحب می گیردکه بار عاطفی چندانی ندارد:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید 1/236
واژه های ندیمی ؛ همدمی ، محرمی ، نیز بیشتر انس و الفت مربوطند و دوستی را به دقایق خلوت و شادی خواری ، بی بیم از رسوایی و بدنامی می کشانند:ندیم کسی است که همدم و هم پیاله ی بزم شرابخواری است به معنی دوستی صادق نیست
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان ،کم بینم 2/347
ساقی ِشَکّر دهان و مُطربِ شیرین سخن ،
همنشین ِ نیک کردار و ، ندیم ِ نیکنام 2/303
به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل ،که لاله
به ندیم شاه ماند ، که به کف ایاغ دارد 7/ 113
رموزِمستی ورندی،زمن بشنو،نه از واعظ
که با جام و قدح ، هرشب، ندیم ماه و پروینم 6/348
3- دوستی ، ارادت، الفت ، انس ،رفاقت ، علاقه ،عهد، لطف، محبت ،مهر، ولا، نیز از واژه های هم معنایی هستند کهدر شعر حافظ مبین صمیمتهای متعارف و دوستانه هستند:
سر ارادتما ، و آستانحضرت دوست
که هرچهبر سر ِ ما میرود، ارادتاوست 1/57
نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود
زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8
مطربا !مجلس أنس است،غزل خوان و سرود
چند گوئی که چنین رفت و، چنا ن خواهد شد؟! 8/160
حدیث ِ عهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِ یاران و همنشینان بین!! 5/395
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
به جان خواجه و حق ّ قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم ،دعای دولت تست 1/24
سری دارم،چوحافظ،مست ،لیکن
به لطف ِآن سری،امّیدوارم 7/318
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده 9/415
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد ،گاه هست و گاه نیست 10 /72
حدیث ِ عهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِ یاران و همنشینان بین!! 5/395
آن عشوه داد ، عشق ، که تقوی ز ره، برفت
وآن لطف کرد ،دوست،که دشمن، حَذَر، گرفت 3/86
صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت،
عشقش ،به روی ِ دل ، در ِمعنی ، فراز کرد 6/129
سوز ِ دل بین ، که ز بس آتش اشکم،دل ِ شمع
دوش ،بر من ز سر ِ ِمهر، چو پروانه،بسوخت 4/18
که همچون ُمت یید تن دل َوای َره
غریق العشق فی بحرالوداد 422/4
4- شدت در دوستی در شعر حافظ با کلماتی چون بندگی ، چاکری ، غلامی ، اخلاص ( مخلص) ، دوستدار ،رفیق ، عزیز ، مشفق ، مهربان،مهرورز ، هواخواه و هودار منعکس می شود.
معاشران ! زحریف ِ شبانه ، یاد آرید
حقوق ِ بندگی ِ مخلصانه ، یاد آرید 1/236
درکوی عشق ،شوکت شاهی نمی خرند
ا قرار بندگی کن و اظهار چاکری 2/442
حافظ ! برو ! که بندگی بارگاه دوست
گر جمله می کنند، تو باری نمی کنی 8 /473
سرخدمت تو دارم،بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده ،کمتر افتد ،به مبارکی ،غلامی ( 019/1)
صف نشینان ،نیک خواه و پیشکاران، با ادب
دوستداران، صاحب اسرار و حریفان ،دوستکام 5/303
رفیقان ، چنان عهد ِ صحبت شکستند
که گویی نبوده است ،خود ، آشنایی 6/483
دِی،عزیزی ، گفت حافظ می خورد پنهان،شراب
ای عزیزمن ! نه عیب آن به که پنهانی بود ؟! 9/212
شهرِ ِیاران بود و خاک ِ شهریاران این دیار
مهربانی کی سرآمد، شهریاران را چه شد؟ 4/164
زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !
که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند 9/176
زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !
که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند 9/176
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید. 2/227
محترم دار دلم ،کاین مگس قند پرست
تا هواخواه تو شد فرّ همایی دارد 4/119
از صباهر دم َمشا م ِ جان ما ، خوش میشود
آری، آری ِطِیبِ أنفا س هواداران خوش است 2/44
مرا عهدی است با جانان که،تا جان در بدن دارم
هواداران ِ کویش راچو جان ِ خو یشتن دارم 1/322
معانی و مراتب دوستی و دوست در شعر حافظ:
دوستی ودوست در شعر حافظ با هر واژه یی که به کار رود ممکن است یکی از سه مقوله ی زیر را در بر گیرد:
الف: هم نشین و همدم: دوست در معنای رفیق :
به جان دوست ، که غم پرده ی شما ندرد
گر التفات بر الطاف کارساز کنید 4/239
دل خرابی می کند، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان! جان من و جان شما 5/12
ب: معشوق زمینی :
ای دوست به پرسیدن حافظ ،قدمی نه
زان پپیش که گویند که از دار فنا رفت 9/82
دوست را گر سر ِ پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش ،که هنوزش نفسی می آید 6/235
ج:دوست :خدا:
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم ( 7/343)
سر ز مستی برنگیرد ،تا به ُصبح ِ روز ِ حشر،
هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد ازجام ِدوست 4/63
َسیر ِ سپهر و، َدور ِ َقمَر را، چه اختیار ؟!
در گردشند ، بر َحَسب ِ إختیار ِ دوست 5/62
5- اما مقوله ی عشق که به حد افراط دوست داشتن .کسی یا چیزی است .چه مادی باشد و چه روحانی ، جان سخن حافظ است ،اگر چه حافظ گاهی، واژه هایی دیگر را هم مانند : حبّ ویاری را جانشین "عشق " می کند وگاهی کلماتی چون دوست و محبوب و نگار و حبیب ویار را به جای "عاشق" به کار می برد ، اما هیچیک از این واژه ها عمق معنایی و ووسعت و اثر کاربردهای "عشق " و "عاشق " را در کلام حافظ ندارد ،عشق ، فتح باب شعر حافظ است،.
الا یا ایّها السّاقی ! اَدِر کأ ساً و نا وِلها
که عشق آسا ن نمود اوّل ، ولی افتا د مشکلها 1/1
وخواجه معتقد است که؛
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که دراین گنبد دوّار بماند 8/175
و عشق، که 244 بار در کلام حافظ به کار رففته است ، به لحاظ تر کیبات و صاویر و دیگر تعبیرات مجازی ،چنان دامنه و وسعتی در شعر حافظ دارد که اگر فقط تعبیرات و تر کیبات و تصاویری را که حافظ از عشق ارایه داده است به شمار آوریم ، خود آز حجم یک کتاب بیشتر خواهد بود: (3)
در عشق خانقاه و خرابات ،فرق نیست
هرجا که هست ،پرتو روی حبیب هست 5/64
لاف ِ عشق و گله از یار زهی لاف ِ دروغ !!
عشقبازانِ ِ چنین ، مستحق ِ هجرانند 5/188
عشقبازی کار بازی نیست ، ای دل سر بباز
ورنه گوی عشق ،نتوان زدبه چوگان هوس 6/261
6- گاهی دوستی برای حافظ ، معادل پیوند و خویشی و برادری است و در این مقوله واژه های زیر مورد نظر حافظ هستند: پیوند ، تعلق، اخوت ، برادری ،نیک خواه :
همی باید ُبرید از خویش و پیوند
چنین رفته است ، حُکم ِ آسمانی 3-37/1083
7- گاهی لوازم و اسباب و ارزشهای دوستانه در شعر حافظ جای خود دوستی و عشق ومحبت را می گیرند و در هنگام سخن از آن لوازم واسباب ،گویی حافظ از خود دوستی و عشق سخن می گوید: این کلمات عبارتند از :حُبّ، مِهر،مهربانی ، مهرورزی ، لطف ، محبت ،مرحمت ، وصال ، وصل ، وفا، و دوستانی با این خصوصیات احباب ، احبا، ارباب معرفت ، انیس ، جان و جانان و جانانه ،دوست ، دوستدار ، عاشق ، محب ،مشفق ، مهربان؛نگار هواخواه و هوادار ویار هستند.
دیوان حافظ ، دفتر دوستی و عشق است و برای حافظ دوستی و عشق ، بنیانی است ازلی:
نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود
زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8
از دمصبحازلتا آخر شامابد
دوستیو مهر بر یکعهد و یکمیثاقبود 5/202
دوستی زیر بنا و مضمون اصلی شعر حافظ است و از نخستین پلکان ان یعنی پیوند عاطفی و محبت اجتماعی دو انسان با یکدیگر که حافظ از ان به رفیقان حجره و گرمابه و گلستان یاد می کند اغاز می شود و تا اخرین مراحل سلوک عارفانه امتداد می یابد
چنان پُر شد فضای ِسینه،ازدوست
که فکر ِخویش،گم شد از ضمیرم 4/324
دل حافظ ، خلوتگاه جانان است و جز به دوست نمی پردازد :
خانه خالی کن دلا ! تا منزل ِ جانان شود
کاین هوسنا کا ن ،دل و جان ،جای ِ لشکر می کنند 9/194
واگر چه عافیت طلبی خوشنماست ، امابرای حافظ عشق و دوستی با همه ی رنجهایش ، ارجمند و گرامی است:
صحبت عافیتت ،گر چه خوش افتاد، ای دل!
جانب ِعشق ،عزیز است ، فرو مگذارش 7/272
ودرد و در مان خواجه آز دوست است:
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم 1/355
اینکه میگویندآن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم . 2/355
عشق و دوستی شیوه ی رندان بلاکشی چون حافظ است:
ناز پرورد ِ تنعّم ، نبرد راه ، به دوست
عاشقی ، شیوه ی ِ رندان ِ بلاکش ،باشد 4/155
حافظ اگر همه ی جهان دشمن باشد، دوست را می گزیند
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر. 7/252
حافظ معتقد است که انسان تا دوستی می ورزد ، " فر ّ همایی" دارد:
محترم دار دلم ،کاین مگس قند پرست
تا هواخواه تو شد فرّ همایی دارد 4/119
و صلاح کار همگان را در مهر ورزی می شناسد:
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند وخم طره ٔ یاری گیرند. 2/180
سخن حافظ بازتاب اندیشه های شاعری است که تارو پود وجودش را با دوستی و مهر و عشق سرشته اند، و دل وی جز عشق ودوستی را از دو جهان بر نمی گزیند:
جان ، بی جمال ِ جا نان ، میل جهان ندارد
وآن کس که این، ندارد ،حقا ، که آن ، ندار 1/122
عر ِضه کردم ، دو جهان ،بر دل ِ کار افتاده
به جز از عشق ِ تو ،با قی،همه فانی دانست 5/49
دوستی شعر حافظ را سرشار از زیبایی می کند:
واله و شیداست دایم ،همچو طوطی ،در قفس
طوطی طبعم ، زعشق شکّر و بادام دوست ( 2/63)
یار من باش که زیب ِفلک و،زینت ِ دهر
از َ مه روی ِ تو و، اشک ِچو پروین ِ من است 3/53
و هر چه جز دوست برای حافظ عبث و بی حاصل است:
اوقات خوش ،آن بود که با دوست به سر شد
باقی ،همه بی حاصلی و بی خبری بود 214/2
و بهترین اوقات ، زمان با دوست بودن آست:
اگر رفیق ِ شفیقی ، درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش 1/268
مقام ِ أمن و می ِ بیغش و، رفیق شفیق
گرت مُدام ، میسّر شود، زهی توفیق!! 1/292
یکی از اسرار محبوبیت حافظ نیز در آن است که دل خواننده را با محبت و عشق آشنا می کند و در آن نهال دوستی می کارد و محرم دل همگان است :
و با دشمن و دوست مد ارا و مروت می ورزد:
آسایش دو گیتی،تفسیراین دوحرفست
با دوستان،مروّت،با دشمنان،مدارا 7/5
حافظ در جهان نا پایدار ، فرصت دوستی را حقیقتی چاوید می داند:
ده روزه مهر گردون، افسانهاستو، افسون
نیکی،به جاییاران، فرصت شماریارا! 3/5
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا ، وفا ندارد ای یار برگزیده 7/416
و جز حکایت مهر ووفا بر زبان نمی راند:
ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت " مهر و وفا" مپرس 7/264
برای حافظ ،ذوق زندگی در آن است که با دوست باشد:
ذوقی چنان ، ندارد ، بی دوست ، زندگانی
بی دوست،زندگانی، ذوقی چنان ندارد 6/12
او هر گز در دوستی ریا نمی ورزد:
صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت،
عشقش ،به روی ِ دل ، در ِمعنی ، فراز کرد 6/129
و یار را یک دل و یک جهت می خواهد:
به حقّ ِ ُصحبت ِ دیرین ،که هیچ محرم ِ راز
به یار ِ یک جهت ِ حق گزار ِ ما ، نرسد 3/152
حافظ چون دامن دوست را به دست می آورد به هیچ وجه آن را از دست نمی دهدوبا غ بهشت و سایه طوبی را
خاک کوی دوست برابر نمی کند:
باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر ُحور
با خاک کوی دوست ، برابر ، نمی کنم 2/345
صحبت ِحور نخواهم ، که بود عین ِ قصور
با خیال تو اگر،با دگری پردازم 5/327
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست ، به فردوس ننگریم 5/365
خلوت گزیده را، به تما شا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحراچه حاجت است 1/34
راه کوی دوست را می گیرد و اگردر راه رسیدن به کوی دوست بمیرد از شهیدان است:.
هم اکنون ، راه ِ شهر ِ دوست گیرم
شهید م ، گر به راه ِ دوست ، میرم 3/1050
فقدان دوستی برای حافظ یک فاجعه ی بزرگ است:
کسنمیگوید کهیاریداشتحقّ دوستی
حقشناسانرا چهحالافتاد، یارانرا چهشد 3/164
بنده ی ِطالع ِخویشم،که در این قحط ِوفا
عشق ِ آن لولی ِسرمست،وفادار ِمن است 4/52
نمی خورید زمانی،غم ِوفاداران
ز بی وفایی ِدور ِزمانه،یاد آرید 5/236
و شوم ترین لحظه های عمر حافظ هنگامی است که فضای گرم دوستیها به سردیی دوستی و دشمنی گراییده است :
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت 9/1098
و هر گز از رحمت دوست نومید نمی شود حتی اگر خود را گناهکار بداند
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست 1 /58
رفیقان ، چنان عهد ِ صحبت شکستند
که گویی نبوده است ،خود ، آشنایی 6/483
حدیث ِ عهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِ یاران و همنشینان بین!! 5/395
و هم درفراق و هم دروصال امیدوار و خشنود است:
یارب ! أمان ده ، تا باز یابند
چشم ِ ُمحبّان، روی ِ حبیبان 5/376
من از دیار حبیبم،نه از بلاد غریب.
مهیَمنا ! به رفیقان خود رسان، بازم/321
تو بنده یی گله از دوستان مکن حافظ
که شرط عشق نباشد شکایت از کم و بیش 8/285
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه کنم سعی من و دیده و دل باطل بود (4/203)
حافظ وصال می طلبد از رهدعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن . 8/387
دل گفت:وصالش ،به دعا ، باز توان یافت
ُعمریاست که ُعمرَم ،همه، در کار ِدعا رفت 6/82
شد َحظ ّعمرحاصل گرزان که با تو،ما را
هرگزبه عُمر،روزی،روزی شود وصالی 3/455
حافظ هر گز از جور و چفای دوست نمی نالد:
حاشا که من از جورو جفای توبنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت 8/90
و گله از دوستان و چون چرا در کار آنها ، برای حافظ ، بی معنی اسـت:
میان ِمهربا نان ، کی توان گفت
که یار ِ من ، چنین گفت و ،چنان کرد 7/132
و همیشه جانب وفا را نگه می دارد ، اگر چه از دیگران ، بیوفایی ببیند:
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش َلله که روم من ،زپی ییار دگر 4/247
حافظ چون مجال سخن گفتن با دوست را پیدا می کند یک سینه سخن دارد و می کوشد تا به هر حیله در دل دوست راهی بیابد:
قرار و خواب، ز حافظ ، طمعمدار ایدوست!
قرار چیست؟! صبوریکدام؟! خوابکجا؟! 8/2
دوستان ! دختر رَز ،توبه زمستوری کرد
شد سوی مُحتسب و کار ،به دستوری کرد ( 1/135)
دل درد مند حافظ که زهجر توست پر خون
چه شود زمانی برسد به وصل،یارا 12/6
دوستان ! دختر ِ رز ،توبه ، ز مستوری کرد
شد سوی ِ محتسب و ، کار ،به دستوری کرد 1/135
قرار و خواب ، زحافظ طمع مدار ای دوست !
قرار چیست صبوری کدام خواب کجا؟! 8/2
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را زمحبان خدا می بینم . 7/349
ذرّه ی خاکم و درکوی توام وقت خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد بنیادم 4/353
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم ؟ 2/341
شهری است پر ظریفان وز هر طرف نگاری
یارانصلای عشق است گر می کنید کاری 1/435
میل رفتن مکن ای دوست ،دمی با ما باش
بر لب جوی ،طرب جوی و به کف ساغر گیر 8/252
فداکاریهای حافظ برای دوست:
با آنکه دوست جان حافظ را می گدازد و اورا به فراق مبتلا می کند و به انحاء گوناگون واورا می آزارد،، حافظ در دوست ورزی و عشق فداکار و پر گذشت است ، از جان ناقابل خویش در راه دوست می گذرد واز دوست نمی گذرد ،عمر و مال را فدای دوست می کند و نقد روان را به پای وی می افشاند و در برابر ناز دوست ، به نیاز می پردازد:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید ، شما نیاز کنید 5/239
فدای دوست نکردیم عمر و مال ،دریغ!!
که کار ِ عشق ،زما این قدر نمی آید 6/234
و در برابر دوست و اراده ی وی تسلیم است:
حافظ ! مکن شکایت،گر وصل.دوست خواهی،
زاین بیشتر،بباید،برهجرت،احتمالی 411/2
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان ،در رهش از دیده شمارم 3/320
اَتت َروائح ُ َرند ِ الِحمی ِ و زادَ ِغرامی
فدای ِ خاک ِ در ِ دوست باد ،جان ِ گرامی 1/460
ای غا یب از نظر ! به خد ا می ِسپا رَمَت
جا نم بسوختی و،ز جا ن دوست دارمت 1/92
از جان ، طمع بریدن ،آسان بود و لیکن،
از دوستان ِ جانی ،مشکل توان بریدن 2/384
دل،دادمش به مژده و خجلت همی برم
زاین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست (3/62)
اَتت َروائح ُ َرند ِ الِحمی ِ و زادَ ِغرامی
فدای ِ خاک ِ در ِ دوست باد ،جان ِ گرامی 1/460
اگر بر جای من غیری گزیند دوست،حاکم ،اوست
حرامم با د ا گر غیری ، به جای ِ دوست ، بگزینم 6/346
باغبان ! چو من ، زاینجا، بگذرم ، َحرامَت باد،
گر به جای من َ سروی ، غیر ِ دوست ،بنشانی 5/464
ای غایب از نظر به خدا می سپار
جانم بسوختی و به جان دوست دارمت 1/92
او با دردی که از سوی دوست باشد ، می سازد:
حافظ اندر درد اومی سوز وبی درمان بسا ز
زآن که درمانی ندارد درد بی آرام دوست 63 /8
و می داند که ناز پرورد تنعم به دوست راه نمی برد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد 155/4
هرگز از رحمت دوست نومید نمی شود:
دلا ! طمع َمبُر، از لطف بینهایت دوست.
چو لا ِف عشق ،زدی،سر بباز، چابک وچست 24/6
دوست و زیباییهای مادی و معنوی وی در نظر حافظ
حافظ دوست را چه زمینی و چه آسمانی باشد واجد همه ی زیبایی هایی تصور شدنی انسان می داند ، گویی دوست
سرچشمه ی زیبایی و لطف و کمال و مجموعه ی فضایلی است که انسان از آن آگاه است وطبع شاعرانه ی حافظ با
یاد دوست به شکوفایی . خلاقیت می رسد:
واله و شیداست دایم ،همچو طوطی ،در قفس طوطی طبعم ، زعشق شکّر و بادام دوست ( 2/63)
به این اوصاف وتصاویر از حافظ در باره ی دوست بنگرید:
الف-زیبایی های ظاهری :
ابروی دوست:
درخرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
ابروی دوست،گوشه ی محراب دولت است 7/90
خم ِ ابروی ِ تو ، در صنعت ِ تیر اندازی ،
بستد ، از دست ، هرآن کس ،که کمانی دارد 4/121
بوی دوست:
دراین ُظلمت سرا، تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت ،بر دندان،گهی سر، بر سر زانو ؟ 1-29/1079
چشم و لب دوست:
واله و شیداست دایم همچو طوطی در قفس.
طوطی طبعم ، زعشق ش ّکر و بادام دوست 2/442
حسن خط دوست:
کسی که حسن ِ خط ِ دوست ، در نظر دا رد
محقق است ،که او ، حاصل ِ بصر دا رد 1/112
حضرت دوست:
سر ارادت ما ، وآستان حضرت دوست
که هرچه برسر ما می رود، ارادت اوست 58/1
خاک کوی دوست:
مشکین،از آن نشد دمِ ِخلقت،که چون صبا،
بر خاک ِ کوی ِ دوست ، ُگذاری نمی کنی 6/473
خط دوست:
کسی که حسن خط دوست ، در نظر دا رد
محقق است ،که او ، حاصل بصر دا رد 112/1
خط زنگاری دوست:
ور چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه ، منقّش دارم (5/321)
دامن دوست:
دامن ِ دوست ،به صد خون ِ دل ،افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم ، رها ، نتوان کرد 3/133
در دوست:
چنان که در آن پرده ات نباشد بار
بدین دو دیده بیاور غباری از در دوست 3/61
در دولت سرای دوست:
دُورَم به صورت از درِ ِدولت سرای ِ دوست
لیکن ، به جان و دل ، ز مقیمان ِ حضرتم 8/306
دل دوست:
خوش،می دهد،نشان جما ل و، جلا ل یار
تا در َطلب شود،دل ا ّمیدواردوست 62/2
دهان دوست:
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر زراز نهانم نمی دهد 1/223
سخن اندر دهان دوست گوهر
ولیکن گفته ی حافظ ،از آن به 10/411
نکته یی روح فزا،از دهن دوست ،بگو
نامه یی خوش خبر،ازعالَم ِ أسرار،بیار 2/244
رخ دوست:
گو شمع میارید دراین جمع ، که امشب
درمجلس ما شمع رخ دوست ،تمام است 2/47
نظیر ِ دوست، ندیدم، چهاز مهومهر
نهادم آینهها را ، مقا بلِ رخ ِ دوست 2/57
کشتی باده بیاور ،که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه ی چشم ،از غم دل ،دریایی 5/481
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر زلذت شرب مدام ما 2/11
روی دوست:
ز رویِ دوست، دلِدشمنان ، چهدریابد ؟!
چراغِ ُمردهکجا ؟ شمع ِآفتاب ، کجا 5/2
ز روی ِ دوست،مراچون ُگلِ ُمراد شکفت،
حواله ی ِ سر ِ دشمن، به سنگ ِخاره کنید 4/324
به روی ِ یار نظر کن ، زدیده ،منّت دار
که کار، دیده ، همه از سرِ ِ بصارت کرد 4/128
زلف یار:
زلف او،دام است و، خاَلش،دانه ی آن دام ومن
برامید دانه یی ،افتا ده ام ،دردام دوست 63/3
بسوخت حا فظ و بویی ز زلف ِ یار ،نبرد
مگر دلالت این دولتش ،صبا بکند 7/182
بوی زلف دوست:
حافظ ! بد است حالِ پریشان تو ولی
بر بویِ زلف دوست ،پریشانیات، نکوست 18/2
شهر دوست:
بدین حالم ، ُمدارا نیست در خور
هم اکنون ، راه ِ شهر ِ دوست گیرم 2-3/1049
قد و بالای دوست:
دل صنوبریم ،همچو بید ،لرزان است
زحسرت قد و بالای چون صنوبر دوست 61/1
طره ی دوست:
در آن زمین که نسیمی وزد زطُرّه ی ِ دوست،
چه جای َدم زدن ِنافه های تا تا ری است 2/67
بگفتمی که چه ارزد ،نسیم ُطرّه ی ِ دوست،
َگرَم، به هر سر ِ مویی ،هزار جان ،بودی 4/432
کلک دوست:
نام حافظ گر بر آید بر زبان کِلک ِ دوست
از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس 9/261
کوی دوست :
خلوت گزیده را،به تما شا چه حاجت است
چون کوی ِ دوست هست ، به صحرا ، چه حاجت است 1/34
چون صباافتان و خیزان می روم از کویدوست
وز رفیقان ره ،استمداد همّت می کنم 4/344
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک ِکوی ِ دوست ، به فردوس ننگریم 5/365
مشکین،از آن نشد دمِ ِخلقت،که چون صبا،
بر خاک ِ کوی ِ دوست ، ُگذاری نمی کنی 6/473
لب دوست:
آب حیوان اگر، آن است که دارد لب دوست،
روشن است این که خضر ،بهره، سرابی دارد 124/4
مرا ، به دور لب دوست ،هست پیمانی
که بر زبان نبرم ، جز حدیث پروانه 412/8
محمل دوست:
ألا ای ساربان ِ َمحمِل ِ دوست!
إلی ُرکبانِکم ، طال َاشتیاقی 2/451
ب- اوصاف و تصاویر دوست:
ابر رحمت دوست:
نمی کنم گله ای ، لیکن ابر ِرحمت ِ دوست
به کشتزار ِجگرتشنگان نداد نمی 6/42
پیغام دوست:
مرحباای پیک مشتاقان بگو پیغام دوست
تا کنم جان از سررغبت فدای نام دوست 1/63
حسن وکمالات معشوق:
در نمی گیرد نیاز و ناز ِ ما، با حسن ِدوست
خرّم آن، کز نازنینان ،بختِ برخوردار داشت 4/79
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
. صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم ٣۴١/۶
حُسن ِ دوست:زیبایی و کمالات معشوق:
این شرح بی نهایت کز حسن دوست گفتند ،
حرفی است از هزاران ، کاندر عبارت آمد 4/167
ضمیر دوست:
جام جهان نماست،ضمیر ُمنیردوست اظهاراحتیاج،خود،آنجا،چه حاجت است 34/6
لطف دوست:
عاشقان را گر در اتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم ،گر نظر در چشمه ی کوثر کنم (خانلری 693 )
( 1)- دوستی در شعر حافظ:
1-آشنایی: [ ش ْ / ش ِ ] (حامص ) آشنائی . تعارف . معارفه .معرفت .عرفان .شناخت.شناسائی . قرب . نزدیکی . الفت .
انس استیناس . مقابل بیگانگی :
سلامی،چو بوی ِخوش ِآشنایی
بر آن،مردم ِدیده را،روشنایی 1/483
آشنایی و رنگ:رنگِ آشنایینیست: در او، اثر ونشانه و شاهدیاز دوستیو محبتنیست.
ندانماز چهسببرنگآشنائی، نیست
َسهیقدان سیه چشمِماهسیما را 6/4
چنان بی رحم ، زد زخم ِجدایی،
که گویی ، خود نبود است آشنایی 19/1047 :
عشرت شبگیر کن ،بی ترس کاندر راه عشق
شبروان راآشناییهاست با میرعسس 5/261
1- سر ِ ارادتما ، و آستانِ حضرت دوست
که هرچهبر سر ِ ما میرود، ارادتاوست 1/57
عشوه می دا د که از کوی ارادت ،نرویم دید ی آخر،که چنان عشوه ،خریدیم و برفت 82/4.
3- نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8
4- مجلس انس و بهار و بحث شعر ،اندرمیان نستدن جام می از جانان ،گرانجانی بود 8/212
مطربا !مجلس أنس است،غزل خوان و سرود
چند گوئی که چنین رفت و، چنا ن خواهد شد؟! 8/16
5- به داغ بندگی مردن بر این در
به جاناو که از ملک جهان به . . 6/411
حافظ ! برو ! که بندگی ِ بارگاه ِ دوست
گر جمله می کنند ، تو باری نمی کنی 8 /473
تو بندگی چو گدایان ،به شرط مُزد ،مکن
که دوست ،خود روش بنده پروری داند 3/174
جهان،بهکام من،اکنون شود که،دور ِ زمان
مرا ،بهبندگی ِ خواجه ی ِ جهان،انداخت 10/1
حقوق بندگی مخلصانه : حق یاحقوقی که کسی بر گردن شخص یا افرادی دارد که با صداقت و دوستی به ایشان ، خدمت می کرده است. مثل حق پدر و مادر بر فرزند ،معلّم برشد و دوست به دوست. (ای معاشران) حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید : ( ای یاران همنشینی که اینک من از شما دورم ، )ازمن یاد کنید و به یاد بیاورید که من بسیار حق بندگی وارادت صمیمانه ، به گردن شما دارم ،من بسیاردوستی ها با شما کرده ام وبه همین جهت ، خیلی حق بر گردن شما دارم.
معاشران ! زحریف ِ شبانه ، یاد آرید
حقوق ِ بندگی ِ مخلصانه ، یاد آرید 1/236
6-[پ َ/پ ِ وَ ] (اِ)خویش و تبار. خویشاوند. قوم . نزدیک نسبی . خاندان . دوده . خویش نسبی . نسب . عشیرت . کس:
بر و بوم وپیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی . فردوسی .
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
ره سیستان راگرفتند پیش . فردوسی
هرچه نه پیوند یار بود، بریدیم
وآنچه نه پیمان دوست بود ،شکستیم ( سعدی 535)
همی باید ُبرید از خویش و پیوند: باید از خویش و تبار و فرزندان جدا شد و قطع رابطه کرد:
همی باید ُبرید از خویش و پیوند
چنین رفته است ، حُکم ِ آسمانی 3-37/1083
7-غلام ِ ِهمّت ِ آنم، کهزیر ِ چرخِ َ کبود،
ز هر چهرنگِ َتعلّق، پذیرد ، آزاد ا ست 2/37
زیر ِ بارند درختان ، که تعلّق دارند
ای خوشا سرو ،که از بار ِ غم، آزاد آمد 7/271
8-حُبّ: [ح ُب ب ] (ع اِ)مهر. دوستی . وُدّ. وِداد. مودّت . محبت . دوست داشتن . دوست ناک شدن .مقابل بغض . دشمنی . دشمنانگی :
گفتم :" ملامت آید ،گر ِگردِ ُکوت ، گردم
والله ِ ما رأینا ُحبّاً ، ِبلا ملامه" 5/416
حُبّک:دوستی ومهر و عشق ترا:
ز سوز ِ دل نوشتم ، نزدیک دوست ،نامه
" انّی َ رایتُ َدهراً ِمن ُحبِّک َ ألقیامه 1/416
9-دوستی : (حامص ) حالت و صفت و عمل دوست . محبت و مودت و خیرخواهی و رفاقت و یاری . مهر. ود. وداد. موالات . ولاء. الف . الفت . خلت . اخاء. مواخات . حبابت . خلاف خصومت . مقابل دشمنی . ضد دشمنی و عداوت و بغض . (یادداشت مؤلف ). محبت . یگانگی . صداقت . ولا. حب . (دهار). خلة. (ترجمان القرآن ) (دهار). علاقه . (دستوراللغة) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). خلالة. خلولة. رخم . رخمة. موالاة. عنوة. علاق . صداقت . (منتهی الارب)
از دمصبحازلتا آخر شامابد
دوستیو مهر بر یکعهد و یکمیثاقبود 5/202
درخت دوستی : اضافه ی تشبیهی :عشق را به درختی روینده و بار آور تشبیه کرده است:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن، که رنج بیشمار آرد 1/111
درخت خسروانی:شجره ی شاهی ، خاندان سلطنتی.
به اقبال ِ دارای دیهیم و تخت
بهین میوه ی ِ خسروانی درخت 1-5/1056
تا در خت ِ دوستی ، کی بر دهد ،
حالیا ، رفتیم و، تخمی کاشتیم 2/36210-
10-صُحبت: [ص ُ ب َ ] (ع اِمص ) دوستی . خلطه . آمیزش . رفاقت . نشست و برخاست . همنشینی . مجالست :و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه ٔ احدی وعشرین و اربعمائه افتاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص104). و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة اﷲ علیه صحبت ودوستیافتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242). و غرض مناز آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص245). پس دراز کن ایسلطان مسعود... دست خود را و دراز کند به بیعت هر که در صحبت تست . (تاریخ بیهقی چادیب ص313).
ناز کن با من چندانکه کنیصحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.منوچهری .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروزاست وطرف لاله زاری خوش 3/111
خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتشسوی ما رهبر آمدی . 4/430
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله میصاف و صحبت صنمی . 6/462
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد ازاین راه و از آن خواهد شد. 7/160
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا راکه بهپروانه کیست . 4/68
پیر پیمانه کش ماکه روانش خوش باد
گفت پرهیز کن ازصحبت پیمان شکنان . 6/380
در تداول فارسی زبانان ، گفتگو. سخن گفتن . وبا فعل کردن و ندرتاً با داشتن صرف شود.
صحبت بد نامی چند:این بیت نیز از ابیاتی است که حافظ ، قلندرانه ، خود را بد وانمود می کند و به طنز به "زاهد " می گوید :چون گذارت از کوچه ما رندان بیفتد ، خود را بپا !که نکند با ما رندان هم صحبت شوی و(از این که هستی )خراب تر شوی !! صحبت : هم نشینی ،گفتگو ،دیدار .بدنامی چند : این چند نفر رند بد نام ،(مثل من و چند نفر دیگر) که چون تو خوشنام !! نیستند
زاهد! از کوچه ی ِ رندان به سلامت بگذر !
تا خرابت نکند صحبت ِ بد نامی چند 5/177
صحبت پاک: :" شاعر در این بیت خود را به سوسن و معشوق را به گل تشبیه کرده است و رابطه ی میان عاشق و معشوق ،صحبت و مصاحبت پاک است...سوسن که به داشتن گلبرگهای سفید دراز ،به شکل زبان ،معروف است و چون دارای ده گلبرگ است ،سوسن ده زبان خوانده می شود ،همان صفا و پاکی را که در دل گل نهفته است دارد،مقصود از "گل " در اینجا ،"غنچه ی ناشکفته" است،به دلیل این بیت امیر خسرو دهلوی :
کنون دل بستگیّ ی غنچه با گل کی نهان ماند
که هرچ اندر دل غنچه است ،سوسن بر زبان دارد
امیر خسرو به جای "گل"،" غنچه "گفته است و این معنی مقصود را به ذهن نزدیکتر می سازد. غنچه ی گل ناشکفته برگهایش سفید است و پس از شکفتن سرخ رنگ می شود و بدین ترتیب معنی شعر حافظ و مصراع دوم بیت امیر خسرو ،معلوم می گردد،مشبّه به ،امر مرکّب حسی است .در مصراع نخست بیت امیر خسرو از دل بستگی غنچه با گل سخن رفته است ،ظاهرا مقصود امیر خسرو ،آن است که گل ،گرچه قرمزرنگ است امّا در اصل ،سپید رنگ بوده است و آن زمانی است که به صورتی بسته،در دل غنچه پنهان بوده است و این معنی از رابطه ی میان آنچه در دل غنچه و زبان سوسن است ،معلوم می شود و این معنی نیز در تفهیم تشبیه حافظ مؤثّر است ،سوسن چند زبان دارد ،راز گلها را نگه نمی دارد و غمّاز است و از این رو ،دل بستگی غنچه را و آنچه را که در دل غنچه است بر زبان داردو این امر نهان نمی ماند.(آئینه ی جام 226و حافظ جاوید 410 شرح شکن رلف ، 23)
از اثر صحبت پاک : در نتیجه ی همنشینی و معاشرت صادقانه و بی ریا و پاک که بی غل و غش است.
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بودمرا آنچه ترا در دل بود. 2/203
صحبت جانان: هم نشینی با معشوق: شرف صحبت جانان :افتخار و عزت هم نشینی با معشوق .
از دل وجان، شرف ِ صُحبَت ِ جانان ،غَرَض است
همه ، این است وگرنی ، دل و جان اینهمه نیست 2/75
صحبت حور:همنشینی با زنان سیاه چشم بهشتی:صحبت حورنخواهم : من همنشینی با زنان سیاه چشم بهشتی را دوست ندارم،
صحبت ِحور نخواهم ، که بود عین ِ قصور
با خیال تو اگر،با دگری پردازم 5/327
صحبت خواجه قوام الدین:همنشینی با خواجه قوام الدین: از خواجه قوام الدین حسن ، در برابر حسودانی که از سر ستیز ، از وی عیب می گفته اند ،ساخته است و دامن خواجه را از اتهاماتی که به ویمی بندند ،مبرا دانسته است واظهار عقیده می کند که بد ب پسندی برهان نادانی است:
به حقّ ِ صحبت خواجه قوام دین ، که قدم
ز بهر مصلحت ما ،به این ، رضا ندهد 5-46/1089
صحبت داشتن:همنشینی و گفتگو کردن:
نیکنامی ،خواهی ای دل ! با بدان صحبت مدار
بد پسندی ،جان من ،برهان نادانی بود 7/212
صحبت درویشان:هم نشینی م همدمی با اهل عرفان .
آن چه ،زر،میشود،از پرتو ِآن ، قلب ِ سیاه،
کیمیایی است ، که در صحبت ِ درویشان است 4/50
صحبت دیرین:دوستی و همنشینی کهن و قدیمی، طولانی ودراز مدت: به حقّ ِ صحبت دیرین : قسم به حقّ ِدوستی
کهن و طولانی ما ،به حقّ ِ دوستی ما که بسیار قدیمی و طولانی است سو گند که ،
به حقّ ِ ُصحبت ِ دیرین ،که هیچ محرم ِ راز
به یار ِ یک جهت ِ حق گزار ِ ما ، نرسد 3/152
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش َلله که روم من ،زپی ییار دگر 4/247
صحبت رود کسان:دوستی و محبت نوجوانان مردم. فرزند مردم،:
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفایصحبت رود کسان مبند 2/173
صحبت روشن رایی:دوستی و همنشینی با کسی که دلی پاک و قاف و روشن وچون آیینه دارد، همنشینی با کسی که اهل معرفت است.روشن دل و دل آگاه و عارف.از خدا می طلبم صحبت روشن رایی: آرزو می کنم که خداوند به من ، هم نشینی عارف و روشن دل بدهد که این غبار ها وتیرگیها را از دل من پاک کند.
دل که آئینه ی شاهی است ، غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی 2/481
صحبت شبها: (اضافه ی ظرفیت و بیانی ) همنشینی ها و همدمی ها ی شبانه ،بزم ها و مجلسهای شبانگاهی
یاد باد آن صحبت شبها ،که با نوشین لبان
بحث سرّعشق و، ذکر حلقه ی عشّاق بود 3/202
صحبت شمال و صبا:همراه و در معیت باد شمال و صبا. در صحبت :به همراه وبا هم نشینی
هر صبح و شام ،قافله یی از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا ،می فرستمت 4/91
صحبت شمع سعادت پرتو: اضافه ی استعا ری: عزت و افتخار همنشینیبا کسی که چون شمعی است که بهجای نور ، سعادت می بخشد..سعادت پرتو: که نور وشعاع آن ما یه سعا دت و خوش بختی است،حافظ"سعادت فروغ" را هم به همین معنی آورده است:
زآنجا که فیض جام سعادت فروغ تست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم (2/306)
دولت ِ ُصحبَت ِ آن شمع ِ سعادت پرتو
باز پُرسید خدا را ، که به پروانه یِ کیست 4/68
صحبت صغیر و کبیر:همنشینی با جوانان و پیران:صغیر : کوچک ،کسی که به سن کمال نرسیده است ،
در اینجا محبوب چهارده ساله مورد نظر شاعر است کبیر ،بزرگ ،کسی که به سن کمال ؛یا به بزرگرسیده است ،در اینجا مقصود ،می کهن یا شراب دو ساله است. همین بس است مرا صحبت صغبر و کبیر :همین ازمعاشرت با جوانان و پیران ،کافی است. از میان جوانان ، معاشرت با محبوب چهارده ساله و ازپیران هم صحبتی با شراب ،برای من کافی است و دیگر به هیچکس یا چیز دیگری احتیاج ندارم.
می ِ دوساله و معشوق ِ چارده ساله
همین بس است مرا ،صحبت صغیر و کبیر 9/251
صحبت صنمی: همدمی و همنشینی با زیبارویی بت چهره وزیبا.
بیا که وقت شناسان ، دو َکون ، بفروشند:
به یک پیاله ، می ِ صاف و، صحبت ِ صنمی 6/462
صحبت عافیت:اضافه ی معیّت :همراه بودن باسلامت و امنیت ،درامنیت و آرامش زندگی کردن،تندرست و سلامت بودن.
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل:ای دل !چه در آغوش تندرستی و آرامش بودن ،برای تو بسیار خوب و خوش است ،چه از رنج و بلای عشق دور بودن وبا امنیت و سلامت خفتن ،خیلی خوب و دل پسند است،چه تندرستی و سلامت و آرامش در این است که عاشق نباشی ،
صحبت عافیتت ،گر چه خوش افتاد، ای دل!
جانب ِعشق ،عزیز است ، فرو مگذارش 7/272
صحبت غنیمت شمردن:قدر دوستی و محبت را دانستن:شب صحبت : امشب که با معشوق هستی با او
نشسته یی .غنیمت دان : فرصتی خوب و خوش به شمار آور ،آن را غنیمت بدان ،از آن استفاده کن .
شب صحبت ،غنیمت دان وداد ِخوشدلی ،بستان
که مَهتابی دلأفروزاست وطرف ِلاله زاری خوش7/160
صحبت کشتی نوح:در این بیت، حافظ دو خط موازی الفاظ را تداعی و با معنیهای جداگانه، یی مطرح میکند: کشتی، نوح، طوفان، بنیاد را برانداختن که ذهن خواننده متوجه حدیث مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح من رکب فیها نجی و من تخلّف عنه غرق، که فقط جنبه لفظی و ایهامی آن مورد نظر حافظ است، امّا خط دوّم ذهنیت که مقصود حافظ را بیان میکند آن است که کشتی به معنی جام شراب است که دل را از غرق شدن در طوفان حوادث باز میدارد.
حافظ از دست مده صحبت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ،ببرد بنیادت 7//19
صحبت گل:اضافه ی معیّت و همراهی : همنشینی با گل(: یار) و وصال گل . گل ایهامی نیز به معشوق دارد.
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل،خاری هست (سعدی 390)
باغبان، گر چند روزی ،صحبت ِ گل بایدش
بر جفای ِ خار ِ هجران ، صبرِ بلبل بایدش 1/271
صحبت نا جنس:دوستی وهمنشینی با فرومایگان ولئیمان و نا اهلان و در اینجا " دلق ریایی" که نماد کامل فرومایگی و پستی پوشنده ی آن است :روح راصحبت نا جنس ،عذابی است الیم :از ضرب المثل های فارسی شده است. صورت مستقیم این جمله چنین است که: صحبت(همنشینی ) ناجنس برای روح ،عذابی الیم است. معاشرت با کسانی که نا اهلند و از نظر روحی با انسان سازگار نیستند ، برای روان و روح آدمی ،عذابی درد آمیز است. دراین جا "دلق ریایی" همنشینی ناجنس است که روح شاعررا به طرز دردناکی عذاب می دهد
چاک خواهم زدن این دلق ِ ریایی ،چه کنم
روح را صحبت ِ ناجنس ، عذابی است الیم 2/360
صحبت نا محرم:همنشینی و دوستی با کسانی کهاز اهل خانه و حرم نیستند وبیگانه اندوخودی و دوست ومهربان نیستند ومصاحبت آنان موجب درد سر و زحمت می شود.چه جای صحبت نا محرم است خلوت انس : به هیچوجه بزم خلوت دوستان ،جای همنشینان نا محرم ،نیست .نامحرم :کسی که از اهل خانه و حرم نیست ،بیگانه . امّا حافظ در اینجا "نامحرم " را به کسانی چون خرقه پوشان ریاکار و متظاهر ا طلاق می کند که رفتار و کردار آنان را نمی پسنددزیرا اینان چه در خلوت خود شراب می نوشند ،امّا چون به جمع می رسند به دروغ عابد و زاهد و مسلمان می شوند و در میخانه را می بندند و ساغر و صراحی رامی شکنند و می خواران را تعزیر می کنندبنابر این حافظ ، ایشان را به خلوت وبزم خویش راه نمی دهد و چنان کسانی،ناگاه ، به آنجا در آیند ،از ساقی می خواهد که پیاله ی شراب را بپوشاند وبساط بزم را برچیند که روح را صحبت چنین نا جنسانی، عذابی است الیم.
چه جای ِ صحبت ِ نا محرم است ،خلوت ِ ُانس
سر پیاله بپوشان ،که خرقه پوش آمد 7/171
صحبت یاران:همنشینی با دوستان. از آنجا که در اینجا حافظ از تجربهی شخصی خود سخن میگوید،این مصراع بدان معنیست که برای من این بهار و در این باغ زیبا و شادیآفرین، همنشینی با دوستان ویارانم بسیار دلپذیر است.
صحن بستان، ذوقبخش وصحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ِمی خواران خوش است 1 /44
به ترک صحبت گفت : صحبت و دوستی و معاشرت را ترک کرد ،به همنشینی با دوستان خود ،پایان داد، دوستان را ترک کرد.حافظ در جایی دیگر نیز این ترکیب را آورده است:
به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم (2/350)
سعدی نیز ترکیب " به ترک گفتن " را به کار برده است :
به ترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نباید کرد (دیوان ،ص 418 )
فغان ! که آن َمه ِ نا مهربا ن ُدشمن دوست
به ترک ِ ُصحبت ِیاران ِ خود،چه آسان گفت ! 4/88
11-- عاطفت: [طِ ف َ ] (ع اِمص ) عاطفة.عاطفه . مهربانی . مهر:پادشاه باید خدمتگذاران را از عاطفت و کرامت خویش چندان محروم نگرداند که بیکبارگیبرمند و نومید گردند. (کلیله و دمنه)
یکی عاطفت سیرت خویش کرد
درم داد وتیمار درویش کرد.سعدی (بوستان)
صنمی لشکریم ،غارت ِ دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت ِ شاه ، نگیرد دستم!! 9/307
ورک مورد دیگر:،2/335
عاطفتی: (با یاء نکره):
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست 1 /58
دلم،امید فراوان،به وصل رویِ تو داشت
ولی اجل،به رهِ ُعمر،رهزن امل است 46/1
امید عاطفت:به مهربانی کسی امیدوار بودن:دارم امید عاطفت...: از حضور تو ای محبوب من ا نتظار و امید دارم که
با من به لطف و مهربانی رفتار کنی.
عا طفَت: امید، تو ّجه، لطف و مهربانی :
دارم امید عاطفتی،ازجناب دوست
کردم جنایتی و،امیدم به عفواوست 18/
12-علاقه: [ع َ ق َ/ق ِ ] (از ع ، اِمص ) به دل دوستداشتن . دوست داشتن و خواهش آن نمودن . کشتن (اِمص ) آویزش آویزش دل . دوستی دوستی لازم قلبی بستگی وارتباط.
علایق:جمع علاقه:گرفتاری و بستگی به امور معیشت . :به سبب نوازل محن وعوارض فتن و عوایق ایام و
علایق روزگار تیر تمنی ایشان بهدف مرادنمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
فردا که علایق از بدن قطع شود،
در ظلمت جهل جاودان درمانی 633/1115
13-عهد: صحبت: پیمان . معاهده و شرط و قرارداد. مَوْثِق و میثاق :
حدیث ِعهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِ یاران و همنشینان بین!! 5/395
نشانعهد وفا نیست در تبسّم ِ گل
بنال بلبل ِ عاشق ! که جای ِ فریادست» 10/37
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز. آغاجی .
بر آن زینهارم که گفتم نخست
بر آن عهد وپیمانهای درست فردوسی .
ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد
تو اندر سخنپاسخش کن چو شهد. فردوسی .
همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدیبباید درست . فردوسی .
پسندیده تر آن است که میان ما دودوست عهدی باشد وعقدی بدان پیوسته گردد. یاد کرده بودیم که بر اثررسولان فرستادهآید درمعنی عهد و عقد تا قواعد دوستی ... استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). به جای خویش
بیارم حدیث این رسولان ... چه رفت و باب عهد و عقدها. (تاریخ بیهقی ). چنگ درزده امدر بیعت او [ خلیفه ]
به وفای عهد. (تاریخ بیهقی ص315).
« مجو درستی عهد ،از جهان ِ ُسست نها د
که این عجوزه ، عروس ِهزار دامادست» 7/37
عهد ِ أالست ِمن،همه، با عشق ِ شاه بود
و از شاهراه ِ ُعمر ، بدین عهد ، بگذرم 10/1040
عهد أزل:پیمان نخستین خداوند با بندگانش:تلمیحی به آیه قرآنی ... اَلَستُ بربّکم؟ قالوا بلی' (سوره اعراف، آیه
172) -
روز الست: عهد ازل.
گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست
همچنین رفتهست درعهد ازل تقدیر خواجوی کرمانی 373
در خرابات ِ ُمغان ، ما نیز ، هم منزل شویم
کاین چنین رفته است در عهد ِازل ، تقدیر ما 2/10
گفتی ز سرّ عهد ازل نکته ای بگوی
آنگه بگویمت کهدو پیمانه درکشم . 7/329
ورک مورد دیگر: 5/107،
عهد الست: [ ع َدِ اَ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زمان الست . میثاق یا پیمان نخستین است که خداوند فرزندان
آدم را بر خود گواه گرفت که آیا من پروردگار شما نیستم؟ (الستُ بربِّکم؟) و همه گفتند بلی (:قالو بلی'). در کلام حافظ بین «بلی» با لفظ «بلا» طرفه صنعتی عاری از تصنع هست و «بلا» نزد صوفیه امتحان و ابتلاست که حق
بر دوستان خویش پسندد و ضرورت این ابتلا را حافظ لازمه این عهد و میثاق میخواند که دوام و ثبات آن لازمهدوستی واقعیهم هست.
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود (نقش بر آب، ص 371)
«الست» و «عهد الست» یک معنی ثانوی نیز برای روز ازل و روز تعیین مقدرات و سرنوشت پیدا کرده است و
حافظ آن را برای سرنوشت و قضا و قدر و علم الهی به کار برده است. (آئینه جام، ص 282)
روزی که خداوند خطاب بهمردم گفت «اء لست ُ بربکم:
از گه عهدالست چیره زبان در بَلی̍
پیش در «لا اله » بسته میان همچو لا. خاقانی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستتکند. سعدی
مقامعیش ُمیسّر نمی شود بیرنج
بلی ، به حکم ِ بلا ، بستهاند عهد ِ الست 5/20
عهد ِ ألست ِمن،همه، با عشق ِ شاه بود
و از شاهراه ِ ُعمر ، بدین عهد ، بگذرم 10/1040
عهد أما نت:پیمان عشق( رک غزل 2/ 179 )گر سالکی به عهد امانت وفا کند : یک سالک ،براستی عاشق باشد وبه پیمانی که با خدا بسته است ،وفادار باشد . تلمیحی دارد به آیه 72 سوره احزاب که می گوید : " ما بر آسما ن ها و زمین و کوههای عالم ،عرض امانت کردیم ،همه از تحمّل آنن امتناع کردند و اندیشه کردند ،تا انسان (ناتوان ) پذیرفت و انسان هم (در اداء امانت ) بسیار ستمکار بود " استاد منوچهرمرتضوی در باره ی "امانت" نوشته اند : "آنان که می خواهند زر تمام عیار شاعر شیراز را به معیار سنّت و شریعت بسنجند " امانت " را به" عقل "و "کلمه ی توحید " و "عدالت "و "امامت " و "ولایت و امر ونهی "و "طاعت خداو رسول "تفسیر می کنند و گروهی "امانت " را "صوم و صلاة "یا "قران " یا "حروف تهجی "می پندارند و بالاخره آنانکه در کشف حقیقت اشعار سخن سرای نادره گفتار ،محکی جز محک عشق ومحبّت و شوریدگی وشیدایی نمی شناسند ،"امانت " را کنایت از "عشق " می گیرند. " (مرتضوی 153 )وحافظ مضمون وحتی کلمات شعر خود رااز شیخ نجم الدین رازی اخذ می کند آن جا که می گوید : "در ارواح نورانی ،حرارتی که پایه ی محبت است اندک بود و به کمال نبود و بار امانت معرفت نتوانست کشید ولی در قطره آب و گل حیوانی که صفا و نورانیت بکمال نبود باز بار امانت نتوانست کشید مجموعه یی می بایست از هردو عالم روحانی و جسمانی که بار امانت را مردانه و عاشقانه بر دوش جان کشد" و معلوم است که شیخ نجم الدین "ابین " قرانی را به "نتوانست " تأویل و تفسیر کرده و خواجه حافظ نیز پیروی فرموده است .شیخ نیز "امانت " را به معرفت و عشق تفسیر کرده است بدین معنی که عشق امانت پروردگار است و آسمان و جبال، امانت الهی را نتوانستند تحمّل کنند و آدم ، نامزد این مقام گردید. سعدی نیز در ابیات زیر به همین موضوع عنایت دارد:
من آن ظلوم جهولم که اوّلم گفتی
چه خواهی از ضعفا ،اای کریم و از جُهّال
مرا تحمّل باری چگونه دست دهد
که آسمان وزمین برنتافتند وجبال (کلِّیات731،هروی 770)
حقّا کزین غمان برسد مژدهِ ی ِ امان
گر سالکی ،به عهد امانت ،وفاکند 4/181
عهد بستن:پیمان بستن:
چو نافه،بر دل مسکین ِمن ، گره مفک
ن چوعهد با سر زلف گره گشای ِتو ،بست 5/33
ورک موارد دیگر:5/188، 4/36
عهد به پایان بردن:عهد به سر بردن و وفا کردن به پیمان:
شیرین دهنان عهد به پایان نبرند
صاحب نظران از عاشقی جان نبرند 2/1099
عهد به جا آوردن:به عهد و پیمان و قول خود وفا کردن: عهد به جای آر : به پیمان و عهدی که با من بسته یی عمل
کن ، به وعده یی که بامن داشتی ،
دی،می ُشد و، گفتم:" صنما !عهد، به جای آر!"
گفتا :" غَلَطی، خواجه! دراین عهد، وفا ،نیست 7/70
عهد درست:پیمان محکّم و استوار و نا شکستنی:
به جان خواجه و حق ّ قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم ،دعای دولت تست 1/24
عهد شباب:دوره ی جوانی وشادابی:
خانه بی تشویش و ساقی یار و مطرب بذله گو
موسم عیشاست و دور ساغر و عهد شباب 2/14
ورک موارد دیگر:2/165،2/14
عهد شکن:صفت فاعلی مرکب مرخّم ، عهد شکننده : شکننده ی عهد و پیمان:(یار ) پیمان شکن که عهد دوستی را
فراموش می کند و نادیده می انگارد.
چون ز نسیم ،می شود زلف ِ بنفشه ،ُپر شکن ، وه که دلم چه یاد ِازان ،عهد شکن نمی کند 7/187
770)
عهد صحبت: دارای دو معنی است :
1- از پیمانی که ما برای وفاداری باهم داشتیم ،
2- از روزگاری که با هم همدم بودیم،
چو در میان مُراد ، آورید ، دست ِامید
زعهد صحبت ما ، در میانه یاد آرید 4/236
رفیقان ، چنان عهد ِ صحبت شکستند
که گویی نبوده است ،خود ، آشنایی 6/483
عهد شکستن:پیمان گسستن و نقض عهد کردن:
دیدی که یار ، جز سر ِ جور و ستم ، نداشت
بشکست عهد واز غم ما، هیچ غم نداشت 1/80
ورک موارد دیگر: 8/255، 2/308
عهد فراموش کردن:از یاد بردن عهد و پیمان و نادید گرفتن آن:عهد فرامُش نکند: پیمانش را از یاد نمی برد.
سرشت خاص شخص بزرگوارو آزاده ،کسی چون تو که بزرگوار است .حافظ در جایی دیگر هم همین نوع اضافه
را به کار برده است:
طمع زفیض عنایت مبُر ،که خُلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ،ببخشاید ( 3/226)
و گاهی هم آن را به صورت صفت ،به کار برده است:
بود که یار نرنجدزما،به خلقِ کریم
که از سؤال ملولیم و، از جواب ، خجل ( 3/299)
نقل ِ هر قول که از خوی ِ کریمت کردند
قول صاحب غرضان است ،تو آنها ،نکنی ( 5/471)
دلبر ، از ما ، به صد امید ، ستد دل
اوّل ظاهرا عهد فراُمش نکند ، خُلق ِ کریم 6/360
عهد قدیم:پیمان ونذر میثاقی که همیشگی و کهن باشد.سعدی گوید:
ما دگر کس گرفتیم به جای تو ندیم
الله ،الله ، تو فراموش مکن عهد قدیم (سعدی 534)
به یا د ِ چشم تو،خود را خراب خواهم ساخت
بنای ِ عهد ِ قدیم ، استوار ، خواهم کرد 6/131
مگرش خدمت ِ دیرین ِ من ، از یاد برفت
ای نسیم سحری ! یاد ِد َهش ، عهد ِ قدیم 4/360
عهد محبت:اضافه ی بیان ظرف: پیمان دوستی و وفاداری. حدیث عهد محبت:سخنی که درآن نشانی از محبتو وفاداری وجود داشته باشد.
حدیث ِ عهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِ یاران و همنشینان بین!! 5/395
عهد ووفا:پیمام پایی و وفاداری:شان عهد و وفا نیست در...: در خندة گل (معشوق) هیچ نشانه و اثری از اینکه در بند پیمان و وفای به عهد خود (باشد) وجود ندارد.
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی، او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
بعضی نشان عهد و وفا را درست دانستهاند و آن را به معنی «پیمان دوستی و محبت را به جای آوردن» دانستهاند(صدای سخن عشق، ص 207) -.
نشانعهد و وفا نیست در تبسّم ِ گل
بنال بلبل ِ عاشق ! که جای ِ فریادست» 10/37
ورک موارد دیگر:7/51 ، 4/118
عهدیار قدیم:پیمانی که در عشق، با معشوق دیرین بسته شده برای هرگز جدا نشدن از وی:
هوای ِمَسکن مألوف وعهدیار ِ قدیم،
ز رهروان ِسفر کرده ، عذرخواهت بس 3/263
عهدی: ( با یاء نکره):
مرا عهدی است با جانان که،تا جان در بدن دارم
هواداران ِ کویش راچو جان ِ خو یشتن دارم 1/322
14- غلامی: بندگی ، دوستی بنده وار:
سرخدمت تو دارم،بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده ،کمتر افتد ،به مبارکی ،غلامی ( 019/1)
15- لطف:الطاف: [ل ُ ] (ع اِمص ، اِ) نرمی در کار و کردار. رفق .مدارات. خوش رفتاری . دوستی و مودت . برّ. نیکوئی . نیکوکاری . ج ، الطاف :
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطفاوست ما رابی سخن . منوچهری .
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص280). میان او وخواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ص528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفیدیگر. (تاریخ بیهقی ص375). فرمود تا آنها راپنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص683).
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مردهانگارم . مسعودسعد.
دین بی لطف ، شاخ بی بار است
ملک بی قهر،گنجبی مار است . سنائی
لطف در شعر حافظ به طور کلّی به 3 معنی در مثالهای زیر به کار رفته است:
1- نرمی در کار و کردار ومهربانی.لطف خداوند.
2- لطافت و نازکی و ظرافت،لطیف اندامی و زیبایی:لطف باده، لطف رخ.
3- نغزی و شیوایی : لطف سخن.
صبا!به لطف،بگوآن غزال ِرعنا را ،
که سر،به کوه و بیابان،تو دادهای ما را 1/4
ورک موارد دیگر: 4/4 ،8/10 ،4/14...
لطف آن سری : در مقابل مستی این سری است: لطف و عنایتی که از آن سوست ،یعنی از سوی معشوق و محبوب،یعنی خداست که در روز رستاخیز گناهان بندگانی را که سرمست بوده اند ،می بخشد.به لطف آن سری امیدوارم : به لطفی که از جانب خداوند است امیدوار هستم ،اهل رجا هستم و به فضل حق امیدوارم.
سری دارم،چوحافظ،مست ،لیکن
به لطف ِآن سری،امّیدوارم 7/318
لطف أزَل :لطف و عنایت خداوند در روز نخست آفرینش که سرنوشتها را رقم می زدند،سابقه ی لطف ازل : خدا در نخستین روز خلقت با آدمیان پیمان بست که ایشان اورا بندگی کنند و خلیفه ی او در زمین باشند و همیشه سایه ی لطف الهی بر سر ایشان باشد ، بنابر این از آغاز آفرینش تا پایان ( ابد ) لطف و کرم حق بر بندگان ادامه داشته است و به تجربه ثابت شده است و این سابقه ی لطف سبب می شود که هرگز کسی از رحمت الهی ناامید نباشد و هرکس که بندگان را از رحمت او نا امید سازد ، خدارا خوب نشناخته است. در قران مجید آمده است :" و رحمتی وسعت کل شیء " (157/7 )
نا امیدم مکن از سابقه ی لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده،که خوب است وچه،زشت 5/78
تو پس پرده ،چه دانی : تو که پشت پرده هستی و از آن سوی پرده یعنی عالم غیب ، خبر نداری ممکن نیست که بدانی و بفهمی که درنظرآن کسی که در طرف دیگر این پرده و در عالم غیب ،قراردارد ، که چه کسی خوب شمرده می شود و چه کاری درآنجا پسندیده نیت . بنابر بعضی نسخه ها :" تو چه دانی که پس پرده که خوب است و چه زشت " آمده است که درست تر به نظر می رسد
بود که لطف ِازل،رهنمون شود حافظ
وگرنه،تا به ابد،شرمسار ِخود باشم 7/312
ورک موارد دیگر: 5/78،8/288، 2/304 ،..
لطف الهی : ضافه ی تشبیهی ،لطف و مهربانیی که ازشدت صفا و پاکی به آئینه می ماند .حافظ ، آئینه را در همین معنا برای خدانمایی ،نظر،حسن ،مهر ،و دل به کار میبرد.روی تو مگر آینه ی لطف ...: حتما چهره ی تو به آئینه یی می ماند که لطف خدا در آن منعکس است .
روی تومگرآینه ی لطف الهی است
حقّا که چنین است و در این روی و ریا نیست 2 /70
لطف باده:لطیفی ،لطافت و "آن" ی که ازجمال و زیبایی در معشوق است.چولطف باده کند جلوه ، در رخ ساقی: هنگامی که ساقی را می بنید که رنگ شراب ،یعنی سرخی گل و لطیفی آب را در رخسار آتشین و برافروخته ی خود که از مستی آتشین است، به تماشا می گذارد ، وقتی گونه ی لطیف ساقی ،به خاطر نوشیدن شراب ،گلگون می شود وگل می اندازد ،
چولطف باده،کند جلوه دررخ ساقی
ززهد من،به سرود و ترانه،یادآرید 3/236
لطف به انواع عتاب آلوده :مهربانی توام با سرزنشهای گوناگون: آه از این لطف به انواع عتاب آلوده: فریاد از دست این مغبچه که با چه لطافتی محبت وسرزنش خودرا با هم در آمیخته بود.
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده 9/415
لطف بی نهایت دوست :عنایت بی پایان معشوق:
دلا طمع مبُر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی، سر بباز ،چابک وُچست 6/24
لطف تهمتن :اضافه ی اختصاص : محبت و مهربانی رستم.دستگیر ار نشود لطف تهمتن ،چه کنم: رستم ازسرمحبت
به دستگیری و کمک من(که همچون بیژن اسیر چاه سرنوشت هستم، ) نیاید و مرا از زندان برهاند، هیچ کاری از من ساخته نیست ،تنها لطف رستم است که می تواند مرا از این چاه برهاند
شاه ِترکان چوپسندید و،به چاهم انداخت
دستگیرارنشود لطف تهمتن چه کنم 5/337
لطف جان :لطافت و نازکی جان که جوهری لطیف است که گاهی ، مرغ دل شاعر ،ملول از عالم خاک و با اشتیاق رسیدن به افلاک، از اقامت در قفس تن ،می نالد و می خواهد به ند ای ارجعی پاسخ گو.ید ،که ، گویی این همان ندایی است که سروش عالم،در میخانه ی عشق وغیب ، درگوش او باز گفته است تا بتواند بدان کنگره عرش که او را از آنجا صفیر می زنند ،پرواز کند و باز گردد:
چه گویمت که به میخانه،د وش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها داد است
که ای بلند نظرشاهبازسدره نشین
نشیمن تونه این کنج محنت آباد است
ترازکنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت که دراین دامگه چه افتاد است 5/37
تن شاعر ،چون گرد و غباری تیره است که چهره ی لطیف و قدسی جان او را می پوشاند و برآن حجاب می کشد وشاعر در این آرزوست که روزی بتواند این حجاب را بزداید و بر آیینه ی جان ، چشم بگشاید ،او قفس تن را زیبنده ی جان علوی خویش و سرایی مناسب آن نمی بیند و می خواهد در ملکوت اعلی ،روی یار را ببیند و این جان عاریت را که به وی سپرده شده است ،تسلیم وی کند ومرغ جانش را برای همیشه در باغ رضوان ،د ر پرواز ببیند .حافظ در عین برخورداری از معرفت عرفانی ، گاهی هم از نوعی شک فلسفی در رنج است و خیام وار از خود می پرسد که از کجا آمده است و به کجا می رود و منظور و مقصود از این آمدنها و بودن ها و رفتنها چیست ؟ انسان خاکی است ،چگونه می تواند از تخته بندی تن آزاد شود و از خاک به افلاک بگریزد و به همین جهت است که ،خونین دلانه در شوق رسیدن به عالم قدس می سوزد وهمدرد نافه ختن می شود و علی رغم ،ظاهرآراسته اش ، سوزها در درون پیرهن داردو آرزو می کند که دوست هستی اورا ازوی بگیرد و وی رادر خود بپذیرد واز قید تن آزاد و رها سازد.:سپیده دم که هوا بوی لطف جان گیرد: بامدادان پگاه که هوا به حدّی از نسیم لطیف می شود که گویی درلطافت و صفا و پاکی، رنگ وبوی روح و روانی بهشتی را دارد.
سپیده دم،که صبا،بوی ُلطف ِجان،گیرد
چمن،ز ُلطف ِهوا،نکته،برجنان گیرد، 1/1034
لطف حق : عنایت خاص خداوندی:
دوام عمرو مُلک او ،بخواه از لطف حق ،ای دل
که چرخ،این سکّه ی دولت،به دورروزگاران زد 13/149
لطف خال و خط :نماد زیباییهای ظاهری:به لطف ِ خا ل و خط: به یاری زیبایی و ظرافت خال و موهای تازه رستهی رخسارت عارفان را عاشق خود ساختی.
به لطف ِخا ل وخط ،ازعارفا ن،ربودی دل
لطیفهها ی ِعجب،زیر ِدام ودانه ی ِتست 2/35
لطف خدا :اضافه ی اختصاصی :عنایت . مهربانی خاصّ کردگار.
می ده که گرچه گشتیم نامه سیاه عالَم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی 4/453
لطف خدا بیشتر از جُرمِ ماست : رحمت الهی بسیار بیشتر از خطا هاو گناهاهان ما بندگان است ، بنایر این گناه ما در برابر لطف و رحمت خداوند چیز قابل اعتنایی نیست :
شرمنده از آنیم که در روز مکافات
اندر خور عفو تو نکردیم گناهی (؟)
تلمیحی دارد به آیه 53 سوره ی زُمَر که : " لاتقتَطوا مِن رحمة ِاللهِ ،درتفسیر این آیه در ترجمه ی تفسیر کمبریج آمده است:" باری از خدای نومید مباشید که نومیدی ازاین همه بتر (است ) زیرا خدای ،همه ی گناهان را بیامرزد چون توبه کنید...".( تفسیر کمبریج 64)
لطف ِخدا،بیشتراز جُرم ِماست
نکته ی سربسته،چه گویی،خموش 3/279
ورک موارد دیگر: 10/360 ، 3/363
لطف خداوندگار :عنایت و محبت آفریدگار: خداوندگار : مالک ،صاحب ،پادشاه ،خدا، در اینجا غیرازمعنی اصلی که خدای تعالی است ،ایهامی نیز به "شاه " در بیت بعد دارد که بخشنده ی گناهان بندگانی چون حافظ است و مضمون شعر بسیار شبیه به بیتی است ا زغزل شماره ی 382 که درتهنیت اتابک شمس الدین پورپشنگ اتابک لرستان که به کمک امیر مبارزالدین به جای اتابک نورالورد به حکومت رسید،سروده شده است ( خانلری،دیوان حافظ ص1244):
ای صبا برساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه یی بخشد به من ( 11/382)
به عفو و رحمت و لطف خداوندگاربخش : مارا به عفو وبخشش الهی حواله بده که خداوند مارا ببخشد ،یا پادشاه گناه شرابخواری مارا ببخشد:
شکرانه را که چشم تو روی بدان ندید
مارا به عفو و لطف خداوندگار بخش 7/270
لطف غیب :الطاف غیبیه ی خداوند:لطفهای پنهانی پروردگار: ز لطف ِ غیب به سختی، رخ از امید متاب:در سختی های روزگار،از الطاف غیبی خداوند نا امید مشو.
ز لطف ِغیب،به سختی،رخ ازامید متاب که مغز ِنغز،مَقام،اندراستخوان گیرد 38/1037
لطف فرمودن:صورت بسیار مؤدبّانه ی بیان " لطف می کند" است.لبت این لطف که می فرماید: این لطفی که لبت با سخن مهربانانه گفتن یا بوسه دادن ، یه من می کند.
درحق ِمن،لبت این لطف،که می فرماید،
سخت خوب است،ولیکن،قَدَری،بهترازاین 2/396
لطف کردن:مهربانی کردن: وآن لطف کرد دوست که : ومعشوق چنان محبت و لطفی به من کرد که ،و معشوق به من محبت ولطفی آن چنان بزرگ کرد که ،
آن عشوه داد،عشق،که تقوی ز ره،برفت
وآن لطف کرد،دوست،که دشمن، حَذَر،گرفت 3/86
ورک مواردیگر:1/425 ،3-10/1066
لطف لایزالی :محبت خداوندی که زوال ناپذیر است.لا یزال:(لا + یزال ) جاوید. پایدار،دائم . ابدی . سرمدی . بی زوال :
بنده چون خداوند خود نباشد
نه چیز زوالی چو لایزالی . ناصرخسرو.
ولیکن ز خر بارش افتاد و ماند
گرانبار بر پشتتو لایزال . ناصرخسرو.
آنکه پس از این همیشه باشد. صاحب غیاث اللغاتگوید: در صفت حق تعالی واقع شود. بجهت اظهار کمال بی زوال او یعنی الحال بی زوالاست و در استقبال هم بی زوال خواهد ماند). دهخدا)
نیست پنهان آفتاب لایزال
ذره ای تو خویش را اقرار کن . عطار.
ناگزیر جملگان حی ّ قدیر
لایزال و لم یزل فردبصیر. مولوی .
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرماندهلایزال . سعدی .
" ...چون موسی برلم یزل و لایزال حکمی کرد که او رااستحقاق نبود داغ حرمان بر جبین خیال او نهادند. " (مجالس سعدی)
لا یزالی:صفت نسبی از لایزال: خداوندی که زوال ناپذیر است.
می ده که گرچه گشتیم نامه سیاه عالَم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
لطف نمودن:ابراز محبت کردن.
ساقیا لطف نمودی،قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو ،تشویش خمار آخر شد 6/162
لطف و إحسان:محبت و یاری: طریق لطف و احسان بود : هرچه در تقدیر الهی است ،جز لطف و نیکی و خیر ،نیست ،هرچه از دوست می رسد نیکوست
سراسر بخشش جانان ،طریق لطف و احسان بود
تسبیح می فرمود وگر زنّار می آورد 6/142
لطف و خوبی: لطافت وزیبایی :
شاهدی ،از لطف و پاکی ،رشک ِآب ِ زندگی
دلبری ، در حُسن و خوبی ، غیرتِ ماه ِ تمام 3/303
لطف و رحمت :محبت و توجه حق:
سهووخطای ِبنده،گر َشهست اعتبار
َمعنیّ لطف و،رحمت ِپروردگار چیست؟! 7/66
لطف و کرم :محبت و بخشش:
پادشاها!زسر ِلُطف وکرم،بازَش خوان!
چه کند سوخته،ازغایت ِحرمان می رفت 7/106
دُرج ِ محبّت،برمُهرخود،نیست
یا رب !مبادا،کام رقیبان 2/376
مطرب از درد محبت،عملی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه ،خون پالا بود 6/199
فراغت زان طرف ،چندان که خواهی
واز این جانب ، محبت می فزاید 55/1092
محبّت باختن :مهر وعشق ورزیدن و محبت کردن:پاکباز :دراین بیت ،می تواند دو معنی داشته باشد : 1- کسی که پاکباز است و همه ی دارایی و هست و نیست خود را در راه عشق می بازد.درقمارعشق ومحبّت ، پاک باخته است ."پاک باختن " از اصطلاحات قمار است. در بعضی نسخه ها "نه راست باخت " آمده است که "راست بازی " هم از اصطلاحات قمار است در برابر "کج بازی " . 2- کسی که محبت او از سر هوس و ناپاکی است و آلوده نظر و ناپاک چشم است.محبت نه پاک باخت : هرکس که در عشق، پاکباز نبود و همه ی هستی خود را بر سر عشق نگذاشت ، یا ،آلوده نظر بود ومحبتش از روی صفا و پاکی نبود.
صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت،
عشقش ،به روی ِ دل ، در ِمعنی ، فراز کرد 6/129
آسایش دو گیتی،تفسیراین دوحرفست
با دوستان،مروّت،با دشمنان،مدارا 7/5
دل عالمی بسوزی،چوعذاربرفروزی
توازاین چه سود داری که نمی کنی مدارا 4/6
ورک مورددیگر: 1/471
18- مرحمت : [م َ ح َ م َ ] (از ع ، اِمص ) لطف . رقت . مهربانی . عطوفت . مرحمة.:دوستیدلهای ایشان قرار گیرد بر آنچه خدابدیشان عنایت کرده از مهربانی امیرالمؤمنین نسبت به ایشان و نگاه کردنش به ایشاناز روی مرحمت . (تاریخ بیهقی ص314).ایذایاو در مذهب کرم و مرحمت ما ممنوع و محظور است . (جهانگشای جوینی )
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت من رسد اینهمه ناز میکنی .سعدی .
عطا. بخشش (مص)مهربانی نمودن . بخشودن . رحمت . رحم.دست مرحمت:اضافه ی اقترانی است،به معنای بادستی همراه با محبت و لطف و دوستی:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم، در امیدواران زد... 1/149
امروز،که در دست توأم ،مرحمتی کن !
فردا که شوم خاک،چه سود،اشک ندامت 4/90
سوز ِ دل بین ، که ز بس آتش اشکم،دل ِ شمع
دوش ،بر من ز سر ِ ِمهر، چو پروانه،بسوخت 4/18
مِهر آیین : کسی که راه و رسم مهربامی را می داند ،با محبت و با وفاست.آئینه ی مهر آئینم: آئینه ی قلب و باطن
روشن و درخشان من .
بردلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدّر شود آئینه ی مهر آیینم 6/347
مهر افروز: کسی که به خورشید نور می دهد،با ایهام به محبت افروزی و روشن کردن جان عاشق با نور عشق.بی ماه ِ مهر افروز خود: در فراق و دوری از یار زیبایی که چون ماه است ،ماهی که قاعدتا باید از خورشید نور
بگیرد ولی در اینجا،ماهی است که به خورشید نور می دهد
بی ماه ِمهر افروز ِ خود،تا بگذرانم روزخود،
دامی ،به راهی می نهم ،مرغی ،به دامی می زنم 2/336
شهرِ ِیاران بود و خاک ِ شهریاران این دیار
مهربانی کی سرآمد، شهریاران را چه شد؟ 4/164
زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !
که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند 9/176
21-مهرورزی : ( با یاء مصدری ):عشق و محبت ورزیدن: مهربانی کردن: مهرورزی تو با ما : مهربانی
کردنهای تو با من .
پیش از اینت ،بیش ار این ،اندیشه ی عشّاق بود
مهرورزی تو با ما ،شهره ی آفاق بود 1/202
22- وداد: مودت . . حب. ود. مهر.محبت . ذات البین از صدق وداد به محض اتحاد رسید. (ترجمهٔ تاریخ یمینی) : بحر الوداد : دریای محبت و دوستی.غری ُق العشق فی بحر الوداد: ( تو باید یار مرا از نخست،دیده باشی ) تا یک باره ، قلبت در دریای دوستی ومحبت غرق شود :
که همچون ُمت یید تن دل َوای َره
غریق العشق فی بحرالوداد 422/4
شَمَمتُ رَوحَ ودادٍ،و شِمت ُ برق َ وصالِ
بیا که بوی ترا میرم ، ای نسیم ِ شمال 1/297
23-وصال : [وِ ] (ع مص ) مواصله . دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن . پیوسته داشتن . رسیدن به مقصود. در تداول ، رسیدن به کسی . مقابل فراق . مواصلت و دیدار ورسیدن به هم . ملاقات و دیدار. کامیابی وتمتع. رسیدن به معشوق . تمتع و بهره بردن از معشوق:
بشد که یاد خوشش بادروزگار ِ وصا ل
خود آن کرشمه ، کجا رفت و آن عتاب ، کجا؟ 4/2
ا َموتُ َصبا بة یالیت شعری
متی نطق البشیر ُ عن الوصالِ 5/454
ای کاش اینک که دارم از شوق دیدار یار، جان می بازم ، می دانسم که پیک خوش خیر ، چه هنگام،مژدۀ(بازگشت ووصل و)دیدار وی را(برای من) می آورد.
ورک موارد دیگر: /3/54 ،7/63...
وصال جُستن: در طلب رسیدن به معشوق برآمدن.به دنبال دیدار یا کامیابی بودن:چو مستعدّ ِ نظر نیستی ، وصال مجوی:وقتی توانایی و استعداد نظر به وجه الله را نداری ، و نمی توانی خود را از آلایش هوس وشهوت پاک کنی، طبعا نباید انتظا داشته باشی که به رؤیت ووصال جمال محبوب برسی.
چو ُمستَعدّ ِ نظرنیستی،وصال مجوی
که جام ِ جم، نکند سود، گاه ِ بی بصری 2 /443
وصال دادن:به کام رسانیدن یا دیدار کردن:دست دادن دیدار و کامرواشدن: وصال دولت بیدار ترسمت ندهند:نگرانم
که با ترک گنج خانه و رفتن به ویرانه ی میخانه، به بخت بلند و مال پایدار نرسی.وصال دولت بیدار ترسمت ندهند:
نگرانم که با ترک گنج خانه و رفتن به ویرانه ی میخانه، به بخت بلند و مال پایدار نرسی.
وصال ِدولت ِبیدار، ترسمت ندهند
چه خفته یی؟!تودرآغوش ِبخت خواب زده" 8/413
گرچه وصالش نه به کوشش دهند :دراینجا این نکته مطرح است که درست است که کوشش عاشق برای رسیدن به وصل معشوق ممکن است سودمند بیفتد ،امادر این راه، عامل اصلی و تعیین کننده، اراده و میل و خواست معشوق است، بنابراین حافظ می گوید که چه کوشش تو برای رسیدن به وصل کافی نیست ،اما جز این راهی وجود ندارد که توهمین کوشش را که از تو برخاسته است ،تا می توانی ادامه بدهی و بکوشی ، شاید معشوق به تو عنایت کند :
بایزید را گفتند :" به جهد ِ بنده ،هیچ بود ؟" گفت : " نی ،ولی بی جهد ، نبود " (نورالعلوم121 به نقل از مجنبایی 202)
حافظ در غزلی دیگرگوید :
به رحمت سر زلف تو واقفم ورنه
کشش چو نَبوَد از آن سو ،چه سود کوشیدن ؟! (8/385)
گویی میل معشوق همان قضا و سرنوشت محتوم و ازلی است که چه دگرگون نمی شود ،امّاچون حقیقت آن را نمی دانیم، باید آن را دست یافتنی بدانیم و برای رسیدن به آرزوی خویش بکوشیم:
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد (2/133)
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه کنم سعی من و دیده و دل باطل بود (4/203)
به سعی خود نتوان برد پی بدین مقصود
خیال باشد کاین کار ، بی حواله برآید (6/230 گر چه وصالش ،نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل !بتوانی ،بکوش 5/279
وصال دوام: : وصالبا دوام و دیدار همیشگی، پایداری ایام وصل - در اینجا «مدام» به جای «دوام» زیباتر و متناسبتر مینماید امّا در هیچیک از نسخ معتبر نیامده است.
در بزم ِدور،یک دوقدح، درکش و، برو
یعنی:طمع، مداروصا ل ِدوام را 5/7
وصال دولت بیدار: رسیدن به بخت بلند .
وصال ِدولت ِبیدار، ترسمت ندهند
چه خفته یی؟!تودرآغوش ِبخت خواب زده" 8/413
وصال روی جوانان: وصال روی : دیدار چهره و زیارت و ملاقات یار .جوانان : معشوقه های جوان : همان چهارده
سالگان که شاعر در بیت 9 به آنها اشاره می کند که " می دو ساله و معشوق چهارده ساله" و آن را در تناسب با "می " و در تضاد با "عالم پیر " قرار می دهد.زوصل روی جوانان :از دیدار معشوقه های جوان برخوردار شوید ،مصاحبت با معشوقه های جوان را فرصتی ارزشمند بدانید ،فرصت وصل معشوق جوان خود را از دست مدهید.
وصال ِروی ِ جوانان ،غنیمتی دانید
که در کمین گه ِعمراست، مکر ِعالم ِپیر 7/251
وصال طلبیدن: وصال خواستن:
حافظ وصال می طلبد از رهدعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن . 8/387
وصال یافتن: به وصل رسیدن و دیدار کردن:
دل گفت:وصالش ،به دعا ، باز توان یافت
ُعمریاست که ُعمرَم ،همه، در کار ِدعا رفت 6/82
کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بد نام رند لا ابالی 11/454
وصالی : ( با یاء نکره ):یک دیدار یا کامرانی نا معلوم:
که آید پس ِ هر نشیبی فرازی
که باشد پس ِ هرفراقی وصالی . ابوالفرج رونی
زندگانی نتوان گفت حیاتی کهمراست
زنده آن است که با دوست وصالی دارد. سعدی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الّا کسی که دارد با دلبری وصالی سعدی608
شد َحظ ّعمرحاصل گرزان که با تو،ما را
هرگزبه عُمر،روزی،روزی شود وصالی 3/455
24- وَصل : [وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق
به شکر آن که شکفتی به کام دل ای گُل
نسیم وصل ، زمرغ سحر دریغ مدار 2/242
ورک موارد دیگر :9 /11،7/21 ، 5/39...
وصل پروانه :دیدار ورسیدن به دوست: غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه : ای شمع ! اینک که پروانه به تو
عشق می ورزد ، ازاین فرصت، استفاده کن .
غنیمتی شمر،ای شمع،وصل ِپروانه
که این معامله ، تا صبحدم ، نخواهد ماند 7/176
وصل خواستن :توقع دوصل و کامرانی داشتن: هرآنکه عشق نورزید و وصل خواست...: آنکه وصال خواست، ولی عاشق نبود، مثل کسیست... .
حافظ !هرآنکه عشق نورزید ووصلخواست
احرام ِ َطوف ِ کعبه ی ِدل ، بیوضو، ببست 7/32
حافظ! مکن شکایت،گروصل ِدوست خواهی،
زاین بیشتر،بباید، برهجرَ ت ،احتمالی 7/455
وصل دوست :رسیدن به دوست ، کام گرفتن از معشوق ، دیدار یار:
دلت،به وصل ِگل،ای بلبل سحر!خوش باد
که درچمن،همه ،گلبانگ ِعاشقانهی ِ تست 3/35
ما را که دردعشق و بلای ِ ُخمار،هست
یا وصل ِدوست ،یا می ِصافی ،دوا کند 3/181
گر وصل دوست خواهی: دوست داری که به وصال دوست برسی.
حافظ! مکن شکایت،گروصل ِدوست خواهی،
زاین بیشتر،بباید، برهجرَ ت ،احتمالی 7/455
وصل روی :دیدار رخسار یار:
دلم ،امید ِ فراوان، به وصل روی ِ تو داشت
ولی اجل،به ره ِ ُعمر ،رهزن ِامل است 5/46
وصل گُل :رسیدن به وصال گل ( : معشوق ): دیدار دوست:
25-وَفا : [وَ ] (از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن.به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت .ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کاروکردار. پیمان . عهد. دوستی . صمیمیت . مقابل جفا:
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تودرمان کنی فردوسی .
جز این قدر،نتوان گفت درجما ل ِ تو عیب
که :وضع ِمهر و وفا،نیست روی ِزیبا 7/4
بنده ی ِطالع ِخویشم،که در این قحط ِوفا
عشق ِ آن لولی ِسرمست،وفادار ِمن است 4/52
ورک موارد دیگر: 10/37 ،7/70 ...
وفا آموختن:راه و رسم وفاداری را یاد گرفتن :
گفتم زماهرویان ، "رسم وفا بیاموز "
گفتا " زخوبرویان ، این کار ،کمتر آید " 2/227
وفا جُستن :به دنبال پیدا کردن وفاداری وفاداران بودن:
گراز سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد 7/126
ورک موارد دیگر:4/77 ،، 6/269
وفا خواستن :توقع وفاداری و عهد پایی داشتن: وفا خواهی : اگر به دنبال رسیدن به وفای معشوق هستی،اگر
معشوق با وفا می خواهی .
وفا خواهی،جفا کش باش ،حافظ
فَإنَّ الّربح َوالخُسرانَ فی التّجر 6/246
من می دانم که اگر از یارتوقّع وفاداری داشته باشم ،باید به ستمگری وی نیز خشنود باشم زیرا در این تجارت
هم سود است و هم زیان.
ورک مورد دیگر: 7/416
وفا دار : صفت فاعلی مرکب مرخم: وفادارند ه : دارنده ی وفا:با وفا و کسی که برپیمانی که می بندد ،
استوار است و پیمان شکن نیست .وفا دار ِ من است: با من وفاداری میکند، مرا رها نمیکند، دست ازسر من برنمیدارد.
بنده ی ِطالع ِخویشم،که در این قحط ِوفا
عشق ِ آن لولی ِسرمست،وفادار ِمن است 4/52
یار وفادار :عاشق وفادار : حافظ .
دیدی ای دل که غم ِعشق ،دگر بار، چه کرد ؟!
چون بشد دلبرو،با یار ِوفادار،چه کرد ؟! 1/134
وفاداران:با وفایان :کسانی که برپیمانی که می بندند ،استوارند.
نمی خورید زمانی،غم ِوفاداران
ز بی وفایی ِدور ِزمانه،یاد آرید 5/236
26-وفا داری : ( با یاء مصدری ):با وفا بودن بر پیمان خود استوار بودن:
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در وفاداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو 8//404
9/348،1/186 ، 2/186
وفا داری کردن:عهد پاییدن و وفا کردن به پیمان و قول:
آن کیست کزروی ِکرم،بامن،وفا داری کند
برجای ِبد کاری چو من ؛یک دم ،نکوکاری کند 1/186
اوّل،به بانگ ِ نای ونی،آرد به دل ،پیغام ِوی
وانگه،به یک پیمانه می ،با من وفا داری ،کند 2/186
وفا داشتن : [وَ ت َ ] (مص مرکب ) حفظ وفاکردن . صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمت
به مردم . صاحب وفا بودن . وفادار بودن:
بدارموفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام فردوسی
مجازا ٌدوام وبقا داشتن:
زنهار!تا توانی،اهل ِنظر،میازار
دنیا وفا ندارد،اییار ِبرگزیده 7/416
وفا کردن : حفظ وفاکردن . صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمتبه مردم . صاحب وفا بودن .
وفادار بودن:در این بیت ، حافظ اشارتی دارد به وفاداری یکی از معاصران خود کمال الدین ابوالوفا . ابوالوفا ،کمال الدین ابوالوفا، از بزرگان شیراز است که در مکتوبی از شاه شجاع ،نامی از وی برده شده است ( غنی 349 )بنا بر همین شعرحافظ ، اواز کسانی است که به حافظ ،لطف و وفاداری داشته است و بیش از این چیزی ،درباره ی
او ،نمی دانیم .
وفا،ازخواجگان ِشهر،با من
کما ل ِدولت و دین ،بوالوفا ،کرد 9/126
ورک موارد دیگر:1/181، 3/385
وفا نگه داشتن:بر عهد و وفای خود پابرجا بودن و عهد شکنی نکردن: عهد وفا نگه دارد : پیمان دوستی را حفظ کند.
هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد 1/118
وفا وعهد :وفاداری و عهد پایی: حافظ از عاشقان می خواهد که چون معشوقگان بی وفا نباشند و بی منت و مزد ،
در خدمت یار خودباشند چه خود نیزدر جایی دیگر ، تجربه یی خوب از این توصیه ندارد:
بی مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت 2/93
وفا وعهد : وفادار بودن به پیمان دوستی،بر سر پیمان بودن و به تعّهد دوستی عمل کردن.
وفا وِعهد،نکوباشد ار بیاموزی
وگرنه،هرکه تو بینی،ستمگری داند 4/174 تو کزمکارم اخلاق ،عالمی دگری
وفا وعهد من،از خاطرت ،مگر نرود 8/219
وفا ومِهر:وفا :1-نام خاص: عاشقی نامدار که داستان عشق ورزی اوبه " وفا" مشهور بوده است و در داستانی کهن از شاعری به نام ابومحمد رشیدی ،معاصر مسعود سعد سلمان به نظم آمده بوده است و در روزگار حافظ شهرت داشته است ( اته ،
117) و حافظ درجایی دیگر هم به آنان اشاره کرده است:
ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت " مهر و وفا" مپرس 7/264
منظومه ی عاشقانه یی هم به نام "مهر ووفا" به زبان کردی به ضبط و توضیح قدر فتاحی ، در سلسله انتشاراتدانشکده ی ادبیات تبریز منتشر شده است .محمد علی میرزا دولتشاه ، بزرگترین پسر فتح علی شاه قاجار ( 1203- 12379 این داستان را به نظم کشید ه که 6 صفحه ی آن در کتابخانه ی مجلس موجود است. ( امین ریاحی 114)
نقش وفا و مهر کو؟ کجایند عاشقان ناموری چون مهر و معشوقش وفا ؟ هیچ نشانی ار ایشان نیست . با ایهامی به ابنکه کجاست رسم و راه عشق و وفا داری که اینک هیچ اثرونشانی از آن نیست ،یاد آور این بیت است که:
منسوخ شد مروّت و معدوم شد وفا
زاین هردو نام ماند ،چو سیمرغ و کیمیا
اورنگ کو؟ گلچهرکو؟نقش ِوفا ومهرکو ؟
حالی،من ،اندر عاشقی،داو ِ تمامی می زنم 3/336
2-رسم و راه عهد پایی و وفا داری : تخم ِ وفا و مهر:اضافه ی تشبیهی :بذر وفاداری و محبت.حافظ می گوید: اینک که روزگار مارا درو می کند و بذر وفا بزودی به ثمر نمی رسد، باید به درگاه پیر میفروش پناه برد کهجای عشق ووفاداری است و درس وحدیث عشق ووفاداری راباید از وی آموخت و به وی پس داد.
تخم ِوفا ومهر در این کهنه کشت زار
آن گه عیان شود که، رسد ،موسم ِ درو 4/398
وفای جانان :وفاداری معشوق وعمل کردن او به عهد و پیمانش: عجب از وفای جانان!!: از دلبر ِ وفاداری چون او، عجیب بود که،
عجَب ازوفای ِجانان!!که َتفقّدینفرمود،
نه به نامه یی،پیامی،نه به خامه یی،سلامی 7/459
وفای صحبت :دوام همنشینی و ادامه ی دوستی و وفاداری:
خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند 2/173
حدیث ِعهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند
وفای صحبت ِیاران وهمنشینان بین!! 5/395
وفای عشق : پایداری و ثبات در عشق ورزی وفاداری.
در وفای عشق ِتو،مشهورخوبانم چو شمع
شب نشین ِ کوی ِسربازان و رندانم ،چوشمع 1/289
وفای عهد : وفادار بودن به پیمان دوستی،بر سر پیمان بودن و به تعّهد دوستی عمل کردن.
وفا ی ِعهد،نکوباشد ار بیاموزی
وگرنه،هرکه تو بینی،ستمگری داند 4/174
نشانعهد و وفا نیست در تبسّم ِ گل
بنال بلبل ِ عاشق ! که جای ِ فریادست» 10/37
وفاداری:
وفاداری و حقگویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلالالحق والدینم 9/
28-هم دمی
29-همنشینی
30-هم
31- ولا: [ ولاء. [ وَ ] (ع اِمص ) دوست داری . محبت .یاری و نصرت . قرب و نزدیکی قرابت . با ایهامی به معنی دیگر
ولاء یعنی میراثی که شخص به سبب آزاد ساختن کسی که در ملک او بوده است یا به سبب عقد موالاتاستحقاق پیدا می کند. شرعاً به معنی قرابت حکمیه ای است که از عتق یا از موالات حاصل می شود. قرابتحاصله ٔ از عتق را ولاءالعتاقة و ولاءالنعمة نامند و دومی ، یعنی قرابت حاصله ازموالات را ولاءالموالات گویند. و فقها ولاء را گاه بر میراثی که به سبب عقد موالاتو ولاء عتق پیدا می شود
فقیر و خسته به درگاهت آمدم ،رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز 5/260
به ولای تو: سوگند به عشق و دوستی تو.
به وَلایتو،که گربنده ی خویشم خوانی
از سر ِخواجگی ِ کون و مکان، برخیزم 2/328
29- یاری: یاری : (با یاء مصدری) :کمک،کمک دادن،همراهی و پشتیبانی کردن:
بنال بلبل اگر با َمنَت ،سرِیاری است
که ما، دو عاشق ِ زاریم و، کار ِ ما، زاری است 1/67
ما ز یاران ،چشم ِیاری داشتیم
خود غلط بود، آنچه می پنداشتیم 1/362
ورک موارد دیگر:1/164 ، 6/299 ، ...
یاری : ( بایاء نکره ):
هرآن کوخاطری مجموع و یاری نازنین دارد
سعادت ،همدم او گشت و دولت ،همنشین دارد 1/117
رک موارد دیگر: 3/164،2/180،6/186...
یاری دادن:کمک کردن، مساعدت کردن:یاریّ به ناتوانی داد : به ناتوانی کمک کرد،به شخص ضعیفی چون من ،
یاری رسانید.
تنش، ُد ُرست و، دلش، شا د باد ،از دولت،
که دست دادش و،"یاری به ناتوانی داد " 5/109
2- کلمات مبین معنایی " دوست"و سلسله مراتب آن که طیفی گسترده از ترکیبات و مشتقات را با خود به همراه دارند عبارتنداز:
1- احبّا،2-احباب ،3- أخ، 4-ارباب معرفت،5- انیس ،6-اهل وفا ، 7-برادر،8-بنده، 9-جلن ، 10- جانان، 11-چاکر ، 12-حبیب ، 13-حریف ، 14-خلوتی ( خلوتیان)، 15-خلیل (خُلّان)، 16-دلخواه،17- دوست، دوستان ، 18-دوستدار( دوستداران)، 19-رفیق ( رفیقان) ، 20-عاشق ، 21-عزیز ( عزیزان)، 22- غلام،23- محب ، 24-محبوب ، 25-لطیف ( لطیفان) ،26- محرم، 27-مخلص ( مخلصان)، 28-مشفق ،29- مصاحب ،30-معاشر (معاشران)، 31-ملازم( ملازمان) ،32- مونس ، 330مهربان( مهربانان) ، 34-مهرورز ، 35 ندیم، 36-نگار ،37-نیکخواه ( نیکخواهان) ،38 همدم ، 39-هم صحبت،40-همنشین،41- هوا خواه، 42-هوادار، 43-یار