دکترمنصوررستگار فسایی
حافظ و پیدا و پنهان زندگى[1]
ِ
«هر دو عالم یک فروغ روى اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم»[2]
(حافظ 4/355)
شعر پارسى، آیینه تمام نماى زندگى پیدا و پنهان ما ایرانیان است و حافظ شاعرترین شاعر سرزمین ما، آیینه دارى است دقیق و اندیشمند که با هنر والاى خویش، در اوج شکوفایى غزل فارسى از نهانخانه غیب رخ مى نماید و زیرکانه پیدا و پنهان زندگى را به ما نشان مىدهد و ما را دربرابر آیینه اى مى نشاند که صادقانه و راستگویانه نیک و بدهایمان را مى نمایاند و ما را به خودشکنى فرا مى خواند. حافظ با ارائه شجاعانه چند و چون زندگى پیدا و پنهان، در خلال کلام تازه و شگفت آفرین خود، آیینه آسا دروازه هاى تماشا را مى گشاید. خود حیرت مى آفریند و نقشبندی هاى غیب را جلوه گر مى سازد:
«ببین در آینه جام نقشبندى غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنى»
(5/468)
او از همه چیز به سان رومیان مثنوى مولانا آیینه اى مى سازد تا در پهنه حیات مادى و معنوى انسانى، جلوه هاى حقیقت را دست یافتنى و لذت بخش سازد و بلنداى کمال و اوج زیبایى را در مقایسه با حقارت رذالت زشتیها و بدیها، عینى و محسوس سازد:
«نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست»
(2/57)
«چشمم از آینهداران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد»
(5/101)
حافظ در نخستین مواجهه خردمندانه و آگاهانه با واقعیتهاى پیدا و پنهان زندگى، جهان گریز است، سر به زیر بال خویش فرو مى برد و عافیت جویانه به انزوا و خلوت مى گراید. گویى آن همه نقشهاى عجیب و دور از انتظار را بر نمى تابد و امن ترین و در عین حال بى مسؤلیت ترین مکان زندگى را در خلوت مى جوید؛ و عافیت طلب مىگردد و از مبارزه و ستیز دلزده است. باغ و
صحرا را رها مىکند و مى اندیشد که درون گوشه گیران ز چمن فراغ دارد:
«ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است»
(3/45)
«سَرِما فرو ناید به کمان ابروى کس
که درون گوشه گیران ز چمن فراغ دارد»
(2/113)
«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوى دوست هست به صحرا چه حاجت است»
(1/34)
اما قفس تنهایى، مرغ بام ملکوت را خوشایند نیست. کم کم از تنهایى خسته مىشود و وسوسه روىآورى به پیداییها، به نرمى و آرامى، گریبانگیرش مىگردد و هواى یار و دیار مىکند و ازتنهایى مىنالد:
«سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى
دل ز تنهایى به جان آمد، خدا را همدمى»
(1/461)
و از معشوق، خلوت خاص مىخواهد:
«راه خلوتگاه خاصم بنما تا پس از این
مى خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم»
(5/361)
و ساقى را به یارى مىطلبد:
«ساقى بیار جامى، و ز خلوتم برونکش
تا در به در بگردم، قلاش و لا ابالى»
(5/453)
«بى چراغ جام در خلوت نمى یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانى بود»
و بالاخره جسورانه خلوت را رها مىسازد:
«حافظ خلوتنشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد»
(1/165)
و این گریز را توجیهى شایسته و رندانه عرضه مىدارد:
«نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
(6/78)
خروج حافظ از خلوت، دروازه هاى جهان پیدا را بر وى مى گشاید، جهان آفرینش را با تمام جلوه ها و جلالهاى آن، معصوم و پاک و دل بستنى مى یابد؛ از گل و لاله راز بىوفایى دهر؛ ازدرخت، نکته توحید مى شنود؛ بلبل درس مقامات معنوى مىدهد، سوسن آزاد با او به رازگویى مىپردازد و از سرو چمن آزادگى مىآموزد. گویى جهان پیدا را با زنجیرهایى ناپیدا به جهان پنهان پیوسته اند و حافظ را از پیدایى به پنهانىهاى حقیقت مى کشانند تا استفاده حافظ از نمادها وکنایه ها را توجیه کنند:
«زیر بارند درختان که تعلق دارند
اى خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد»
(7/169)
«بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوى
مىخواند دوش درس مقامات معنوى»
یعنى بیا که آتش موسى نمود گل
تا از درخت، نکته توحید بشنوى»
(5/477)
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
(1/399)
«هر گل نو ز گلرخى یاد همىدهد ولى
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو»
(2/406)
«از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن حال سبکباران خوش است»
(6/44)
«مگر که لاله بدانست بىوفایى دهر
که تا بزاد و بشد، جام مى ز کف ننهاد»
(7/971)
«بکش اى مرغ سحر نغمه داودى باز
که سلیمان گل از طرف هوا باز آمد»
(2/170)
حافظ، چون به جهان برون و پیدا چشم مى گشاید و مى بیند و مى شناسد، آن را مى نماید. دیدنحافظ، هنرى است براى نشان دادن راه حقیقت ناپیدا و گشودن دروازه هاى درون، و امکان دیدن جان را فراهم مى آورد. این امر لوازم خاص خود را مى خواهد، یعنى دیده پاک جان بین و جام زلال جهان بین، چه در این دیدار معنوى چشم جهان بین کافى نیست:
«دیدن روى ترا دیده جان بین باید
و این کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟!»
(2/53)
«او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جاى جلوه آن ماهپاره نیست»
(5/73)
«روى جانان طلبى، آینه را قابل ساز
زان که هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روى»
(6/476)
حافظ از "دیدن" هنرى مىسازد که دیگران را توان آن نیست:
«به هر نظر بت من جلوه مىکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همى نگرم»
(6/317)
عنایت حافظ به "پیرمغان" به دلیل آن است که "بیناست" و "بینایى بخش" و حافظ که نه در خلوت و نه در جلوت "نور خدا" را دیده است، نقطه "دید" را عوض مىکند و وسیله "دیدار" را دگرگون مىسازد و شراب و خرابات مغان و جام جهان بین و جام جم و آینه جام را وسیله دیدن مى سازد:
«در خرابات مغان نور خدا مىبینم
این عجب بین که چه نورى ز کجا مىبینم»
(1/349)
«جلوه بر من مفروش اى ملکالحاج که تو
خانه مىبینى و من خانه خدا مىبینم
هر دم از روى تو نقشى زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها مىبینم»
(5/349)
«گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسى
بیا و همدم جام جهان نما مى باش»
(7/169)
جام، ودیعه اى ازلى است و فیض روح القدس و "دیدن" در این جام آگاهى است:
«پیر میخانه سحر، جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم»
(5/353)
"دیدن" براى حافظ سرچشمه وقوف و اعتراض است و حافظ از جهان بیرون نقبى به دنیاى درون مى زند و چشمهاى عبرت بین را مىگشاید:
«هر گل نو ز گل رخى یاد دهد همى ولى
گوش سخن شنو کجا، دیده اعتبار کو»
(2/406)
«راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا، آنچه ترا در دل بود»
(2/203)
«اول ز صوت و حرف وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم»
(4/314)
بدین سان، دید حافظ، منشاء از پاکى و صفاى دل مىگیرد و ژرف نگر و نهان بین است و طبعا ظاهربین نیست. چه او تمام کمبودهاى هستى را ناشى از بینش محدود مى داند و انسان بینا را به دور از سبکسرى و ریاکارى و فساد مى شناسد. بنابراین، دید فلسفى و جهان بین و جان شناس حافظ
از پوست مى گذرد و به معنا و حقیقت دست مىیابد، و طبیعى است که حافظ در جهان پیدا، به ظواهر بتازد و وقتى براى درس و مدرسه و بحث کشف کشاف نداشته باشد:
«پیش زاهد از رندى دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانى
با دعاى شب خیزان اى شکر دهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانى»
(6/464)
«بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کّشاف است»
(2/45)
او نظر پاک خویش را مى شناسد. چشم وى آلوده نظر نیست. چشم او با نظرى، خاک را کیمیا مىکند و بدین سان شیوه نادر و عجیب وى قابل درک براى اندیشه هاى اندک بین حقیر نیست:
«نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد»
(8/133)
«چشم آلوده نظر بر رخ جانان سهو است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز»
(4/258)
«چو مستعد نظر نیستى وصال مجوى
که جام جم نکند سود، وقت بىهنرى»
(2/443)
«ملامت گو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانى»
(2/465)
حافظ به شیوه رندان قلندر روزگار فریب و ریا، خود را متظاهر به فسق و فجور مى نماید.حرامها را بر خود حلال مى داند و در نقطه مقابل، باورهاى اصیل خود را که به دلیل تربیت اخلاقى و دینى و انس مداومش با قرآن، صادقانه بدانها معتقد است، به ظاهر انکار مى کند و از نهانخانه ضمیر به عرضه باورهایى ملامتى مى پردازد که مبناى ظاهرى آنها تقدیس محرمات و ارج نهادن
به آنها و تحقیر باورهایى است که به دلیل زیبایى و خوبى و همه پسندى آنها، دستاویز ارباب زرقو ریا مى شوند. در این گروه از الفاظ حافظ، که مبناى آنها متلاشى کردن دنیاى ظاهربینان ریاکار است، ضد ارزشها جاى ارزشها را پر مىکنند. دنیاى ظاهر، جانشین دنیاى نهان مىگردد و حافظ به جاى آنکه دیگران را گناهکار بشمارد، خود را محکوم مىسازد:
«حافظ به زیر خرقه قدح تا به کى کشى
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم»
(8/335)
«حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببرى
کاتش از خرمن سالوس و کرامت برخاست»
(7/28)
«حدیث حافظ و ساغر که مىکشد پنهان
چه جاى محتسب و شحنه، پادشه دانست»
(9/48)
«حافظ شراب و شاهد و رندى نه وضع تست
فىالجمله مىکنى و فرو مىگذارمت»
(7/92)
«ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد»
(9/114)
«مى خور که شیخ و حافظ و مفتى و محتسب
چون نیک بنگرى همه تزویر مىکنند»
(9/195)
«وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنارداشت»
(8/79)
«دیده بدبین بپوشان اى کریم عیبپوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت مىکنم»
(7/344)
از همین جاست که حوزه الفاظ شاعرانه و به عمد کنایى حافظ، گستره اى خاص مى یابد. تا آنجا که الفاظ شعر او را مى توان به واژه هاى عام و خاص تقسیم کرد. مقصود از واژه هاى خاص شعر حافظ عبارت است از آن دسته از واژه هایى که به قصد القاى منظورى معین، در چهارچوب
نظم فکرى و جهان بینى خاص حافظ، از معانى متعارف و متداول (عام) تهى مىگردند و منش و طرز تفکر و جهان نگرى خاص شاعر را بازگو مىکند. این گروه از واژگان در حکم نشانه هاى زندگى و تفکر اصیل شاعر و واکنشهاى تاریخى او در چهارچوب ادبیات ملى است، و درک اندیشه نهان شاعر، فرهنگ، آرمانها و روحیات فردى و اجتماعى او را آسان مى سازند.
در حالى که الفاظ عام دست ابزار ذهن هاى ساده و عامى، براى برقرارى ارتباط معمولى و روزمره زندگى و رفع خواسته هاى اولیه و عادى زندگى است.
حافظ با بهره ورى از حوزه اى وسیع از الفاظ خاص، شرایط و اوضاع و احوال ظاهرى عصر خویش را که با واقعیتهاى درونى او و ارزشهاى معتبر اخلاقى و انسانى مطلوب وى منافات دارد، در کلام خویش منعکس مى سازد. بینش رندانه، تیزبینى استثنایى، دروننگرى هوشمندانه، سرعت انتقال حیرت آفرین و توقعات خردمندانه اجتماعى و فرهنگى ساختار انحصارى و اختصاصى
شخصیت حافظ، در خلق طیف وسیعى از واژگان خاص و ویژه حافظ وکلام او مؤثر است. آنچنان که به جهت همین الفاظ، سبک و سیاق کلام حافظ نمودار مکتبى خاص از اندیشه و بیان مى گردد که توانمند و نافذ است و هنرنماییهاى خاص خود را داراست و مى تواند پیامهاى مواج و گسترده حافظ را که بر آمده از ژرفاى جهان درون است به پهنه حیات بیرونیان منتقل سازد.
در دو سوى یک تاریخ و در دو بعد از یک زمان، الفاظ خاص شعر حافظ تبدیل به کنایه هاى پر اثر، سمبلهاى موجدار و حربه هاى برنده اى مىگردد که حرام و حلال را با دیدى متفاوت مى نگرد و روا و ناروا را در جایى تازه مى نشاند. الفاظ محبوب زهد و زاهد و کعبه، طاعت، صوفى و سلوک و شیخ و پیر و مسجد و محراب، دلق و نماز، سجاده و حور و قصور.... از معانى دیرین تهى مى شوند و انباشته از مفاهیم کنایى تازه مى گردند و واژگانى مغانه چون باده، شراب،
مى، سبو، پیاله، ساغر، صراحى، جام، جام جم، میخانه، دیر، دیرمغان، مغبچه، قلندر باده فروش، شاهد، خون رزان، سراى مغان، از مفاهیم مجازى محبوب و دل بستنى و سرمست کننده سرشار مى شوند. در نتیجه، در این فرهنگ خاص تابوها توتم مى گردند وتوتمها تابو مى شوند.
حافظ، طمّاعان، زشتکاران، ریاکاران زشتاندیش را دشمنان دنیاى پاک درون مىداند و به دشمنى ستیزه جویانه و گهگاه طنزآمیز با آنان بر مى خیزد:
«زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت»
(7/84)
«مبوس جز لب ساقى و جام مى حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن»
(9/385)
ضد ارزشها، در شعر حافظ، نیکىهاى آشکار و بدیهاى پنهان اند، آنچه در اخلاق و عرفخوب است، اگر در جلوه فروشى و ریاکارى به وسیله و حربه اى براى کسب امتیازهاى ظاهرى بدل گردد، در زبان واژگان خاص حافظ، رنگ دیگر مىگیرد و تعمدا دشمن داشته مى شود:
«زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است
عشق کارى است که موقوف هدایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستى و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد»
(6/154)
«دلق و سجاده حافظ ببرد بادهفروش
گر شراب از کف آن ساقى مهوش باشد»
(7/155)
«نیست در کس کرم و وقت طرب مىگذرد
چاره آن است که سجاده به مى بفروشیم»
(2/369)
«احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعى چه کوشیم چو از مروه صفا رقت»
(7/82)
«در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد
حالتى رفت که محراب به فریاد آمد»
(1/169)
«ابروى یار در نظرم جلوه مىنمود
جامى به یاد گوشه محراب مىزدم»
(2/313)
«به آب دیده بشوییم خرقهها در اشک
که موسم ورع و روزگار پرهیز است»
(2/42)
«خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینى»
4/474)
«زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور»
(5/1249)
«بهشت عدن اگر خواهى بیا با ما به میخانه
که از پاى خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم»
(7/367)
«تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم»
(3/352)
«توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون
مى گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانى میخانه فراوان کردم»
(7/312)
«خوش مىکنم به باده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوى ریا شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز مىکشیم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید»
(8/238)
ظاهرپرستى و ظاهرپرستان بدین جهت مطرود حافظ اند که پوست را بر مى دارند و مغز را رها مى کنند، پیدا را مى بینند و از درک پنهان ناتوانند، بر زشتی هاى درونشان لعاب زیباى مردم فریبى مى کشند و با واژگان تهى از اعتقادات راست و با اعتبار، قصد فریب ساده دلان را مى کنند:
«چو طفلان تا کى اى زاهد فریبى
به سیب بوستان و شهد و شیرم»
(7/324)
«من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش مىآید صفیرم»
(9/324)
ظاهرپرست، مدعى است و مدعیان مرده دلانى ناامید از رحمت الهى اند که جام جم را رها کرده اند و به جستجوى گل کوزه گران پرداخته ند. دام گسترانى حقه باز و شعبده بازند که خود در زیر خرقه زنار دارند، و ناقصانى هستند که در همان حال که از نقص گناه دیگران سخن مىرانند، خود گرفتار فریب آشکارند و از سرّ محبت بى خبر:
«کمال صدق محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بىهنر افتد نظر به عیب کند»
(2/183)
«بىخبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بخواه و لا تخف»
(7/290)
«ساقى بیار باده و با مدعى بگوى
انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت»
(5/80)
«عیب رندان مکن اى زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گه بد تو برو خود را باش
هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است؛ چه مسجد چه کنشت»
(3/78)
«بیا و غبن این سالوسیان بین
صراحى خون دل و بربط پریشان
صوفى بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح میکده در وجه مىنهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم»
(2/368)
قصد حافظ از برگرفتن این روش در بیان اندیشه ها، درهم شکستن برون نگرى و اعتبارهایى است که به جهان ظاهر داده مى شود. او انسان را به درونبینى و نهاننگرى فرا مى خواند، زیرا ظاهربینى و نفع طلبى ریاکارانه، نفى حکمت است و متظاهران و برون نگران فاقد باورهاى ریشه دار و پاک و ارزشمندند. متقابلاً درون نگران، بتشکن و خودآویز و بى توقع و صبور و در عین حال جسور و استوارو خردمندند و می توانند سدهاى فکرى و فلسفى و اجتماعى را که مانع
ورود انسان به دنیاى پاک نهان مىگردد فرو شکنند:
«چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تخته بند تنم»
«شرابم ده و روى دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین»
«من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست»
«به مستى دم از پارسایى زنم
در خسروى در گدایى زنم»
«که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد رود زهره درود»
حافظ براى توجیه این جابه جا کردن ارزشها در شعر خود که به قصد از هم پاشیدن بنیاد بدیها صورت مى گیرد، از جبر حاکم بر جهان و از حکم دیوان سرنوشت، از نصیبه ازلى، از رقم نخستین و الست، و از قسمت و تقدیر، یارى مى جوید و از آنها رندانه براى دفاع از پاکى و معصومیت و رندیها و قلندریهایى که به خود نسبت مى دهد سپرى مى سازد که:
«بارها گفتهام و بار دگر مىگویم
که من گمشده این ره نه به خود مىپویم
در پس آینه طوطى صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو، مىگویم
من اگر خارم اگر گل، چمنآرایى هست
که از آن دست که مىپروردم، مىرویم
گرچه با دلق ملمعّ، مى گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا مىشویم»
(5/373)
جبر و سرنوشت محتوم و مقدّر، حافظ را یارى مىدهد تا اعتراض زاهدان و فقیهان را به اعمال خویش، نتیجه اراده و نیرویى فوق بشرى بداند و تظاهر به فسق و فجور را بىمحابا ادامه دهد. در حالى که در آیینه کلامش، تنها او خود را نمىنمایاند؛ بلکه به جلوه گر ساختن "دیگران" و چهره هاى متفاوت و متضاد و رفتارهاى ایشان مى پردازد. به همین طریق بخش عمده اى از واژگان
خاص حافظ در دفاع از جبرى صورت مى گیرد که مى تواند زبان ظاهر بنیان را فرو بندد، عیبجویان را خاموش سازد تا آنان با حکم خدایى به ستیز برنخیزند.
«بد رندان مگوى اى شیخ و هشدار
که با حکم خدایى کینه دارى»
(5/438)
«مانه مردان ریاییم و حریفان نفاق
وآن که او عالم سرّ است بر این حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود کز من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد؟ مردم بىعیب کجاست»
(8/25)
«یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراک انداز»
(8/258)
اما حل معما و نتایج حاصل از کشف رمز و رازهاى هستى را ظاهربینان بر نمى تابند و شاعر ناگریز، به عجز خود اعتراف مىکند و بیان راز ناگفتنى را موجب بر باد رفتن سرها مى شمارد:
«مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کاو به تأیید نظر حل معما مىکرد
گفت آن یا کز او گشت سردار بلند
عیبش آن بود که اسرار هویدا مىکرد»
(6/136)
در اینجاست که محرم راز را باید جست، سخن را سربسته باید گفت، خردخام را باید به میخانه کشید و مست و بىخبر شد. گویى در جهان پیدا و پنهان در همه حال، زبانها را بسته اند، و چشمها را گشوده اند. طوطى گویاى اسرار را، توان نمودن نقش نیست و رموز عشق را حتى در پیش صاحبان عقل نمى توان بر زبان راند. باید آشناى راز بود و گوشى داشت که پیام سروش را بشنود.
اما آیا فرصت عمر براى کشف راز و از همه مهمتر، بیان آن کافى است؟ آیا رازگویى هوشیارانه و گستاخى افشاى راز، مهمتر است، یا خود راز؟ آیا سر را به باد دادن و منصوروار دار را سرافراز
ساختن، حقیقت است یا کنار زدن پرده ها؟ و در آن صورت چرا راز درون پرده را باید از رندان
مست پرسید و چرا حافظ مىسراید:
«به این شکرانه مىبوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم»
(4/318)
آیا رازى هست و افشاى آن ممکن نیست؟ یا آنکه رازى نیست و سکوت درباره آن برافشاى آن برترى دارد؟ آیا مستان عظمت راز را به علت بىخبرى بر مى تابند؟ یا از آنکه در پرده رندان خبرى نیست که نیست، ناراحت مىشوند؟ آیا رازجویى حافظ، رازدارى او و رابطه بىخبریهاى مستى با کشف معماهاى حیات، در یک دید بدبینانه فلسفى، اصالت دادن، به جهان پیدا و نفى
جهان پنهان نیست؟ کلام حافظ خود گویاترین جواب است:
«الا اى طوطى گویاى اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشى نمودى از خط یار
سخن سربسته گفتى با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
خرد هر چند نقد کائنات است
چه سنجد پیش عشق کیمیا کار
سکندر را نمىبخشند آبى
به زور و زر میسر نیست این کار»
(7/240)
آیا رازپوشى حافظ واکنش رندانهاى است در برابر رازو کیفیت هاى آن، که او را حیرت زده و مبهوت و خیاموار مأیوس ساخته است و جهان نهان را پرابهامتر از ظرفیت ذهن او جلوه گر ساخته است؟ یا حاصل تحقیق او در دستیابى به راز فسون و فسانه بوده است؟
«برو اى زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
(5/201)
«مردم در اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمىدهد»
(3/223)
«راز درون پرده نداند فلک خموش
اى مدعى نزاع تو با پردهدار چیست»
(2/7)
«ساقیا جام مىام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد»
(5/134)
«مصلحت نیست که از پرده برون افتد را
ورنه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست»
(11/74)
«اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند»
4/285)
«به پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتب
بخواست جام مى و گفت راز پوشیدن»
(4/285)
به راستى در دنیاى پیدا و پنهان، حافظ، این شکارى سرگشته را چه آمد پیش؟