دکتر منصور رستگار فسایی
فردوسى و معاصرانش
بیش از یک هزاره از آفرینش شاهنامه به وسیله شاعر جاودانه ایران، فردوسى مى گذرد؛ مردى که از یکسو گنجینهاى از رهاورد هاى ارزنده، ولى ازیادرفته نیاکان ما را از لابلاى قرون و اعصار برآورد و به مردم خویش هدیه داد و از سویى دیگر فرهنگ گذشته پرفراز و نشیب ملت خویش را به عنوان وسیلهاى تردیدناپذیر، در بقا و دوام آب و خاک پاک وطن به کار گرفت و با صرف جان و جوانى خود، داستان راستیها و منشهاى نیک نسلهاى برآمده از طوفان را آنچنان سرود که در هر گوشى نغمهاى و در هر دلى تأثیرى از زمزمه و احساس عمیق خود بر جاى نهاد. او در دهها سده پرتشویش، نیاکان ما را در مکتبخانه افتخارآفرین خویش نشاند و درسهاى زندگى شخصى و اجتماعى را به آنان آموخت. آنچنانکه نام فرزندان این سرزمین، از قهرمانان کتاب او بود و موسیقى رزمشان از آهنگ کلام وى نشأت مى گرفت و شادى بزمشان در کمال وقار انسانیت از رفتار و کردار نجیبانه قهرمانان اثر وى ملهم مى گشت، شبهاى پدران ما، با شاهنامهخوانى به سر مى رسید و روز هاى آنان، تحرک و تلاش خود را از توفندگى قهرمانان و روح موّاج و ستیهنده حاکم براثر او به وام مى گرفت و درواقع آنرا تکرار مى کرد. نوخاستگان نژاده به وسیله او هویت خویش را مى شناختند و خاندان خویش را از یاد نمى بردند و طبعا از اعتبار خود آگاهى و شناخت ارزشهاى والاى فکرى و اجتماعى و اخلاقى جامعه خود خبردار مى گشتند و فردوسى را یگانه روشنگر و مربى نسلها در پیچ و خم زمانه هاى دور و دراز مى یافتند.
هیچ شاعرى در ادب ما، فردوسى نیست و فردوسى به لحاظ جامعیت کلامش به هیچیک از خیل سخنسرایان معاصر یا قبل و بعد از خود نمى ماند و تفاوتهاى ریشهاى در شخصیت، هدف، پیام و نوع زندگى فردى و آرمانهاى اجتماعى او با دیگران به حدى است که او را به یک "استثنا" بدل مى سازد. فردوسى به حافظ نمى ماند، اما حافظه حافظ از اوست. پیر سرمدى خراسان، سعدى شیراز نیست، اما استادى است که همیشه همسفر سعدى است. با آنکه نه کلام فردوسى به مولوى مى ماند، و نه پیامش، ولى در ژرفاى اندیشهاش فصول مشترک عقلانى و منطقى فراوانى با مولانا وجود دارد، آنچنانکه سیمرغ هردو از قاف برمى خیزد ولى "سى" نیست و چهره ناجى یگانهاى را به خود مى گیرد که پرورنده و رهاسازنده است و اوجگیر و پرفراز ماننده.... اما شگفتا که امروزه، ما در گرماگرم حادثه هاى زمانه که مستقیم و غیرمستقیم با پیام فردوسى وجوه مشترک دارند، بیشتر، از حافظ و سعدى و مولوى سخن مى رانیم تا از فردوسى.
راستى چرا براى ما فردوسى و اثر گرانقدرش از اعتبارى جامع و خاص برخوردار است؟ اعتبار و جامعیتى که در هیچ شاعر یا اثر ادبى دیگرى در زبان فارسى وجود ندارد؟
شاید دلیل این امر آن باشد که فردوسى، در جامعه ما و در ادب فارسى، پدیده منحصر به فرد و جامع و مانعى است که با شفافترین و قابل فهمترین زبانها با مردم خویش سخن مى گوید، پیامش قصه کامها و نامرادیهاى جمع است و شاعر، هدفى کاملا متعالى دارد که خیر و صلاح جامعه خود را در درازناى پرپیچ و خم تاریخ، بر هر مصلحت فردى و پدیده غیرجمعى ترجیح مى دهد و همیشه پیامى دارد قابل درک و صمیمیتى آشنا و مأنوس که سفره دلهاى خوانندگان اثرش را از مائده هاى مطلوب آگاهانه و ناخودآگاهانه، سرشار مى سازد و رغبت و عطش همیشگى آنها را به محتویات اثر خویش برمى انگیزد؛ حال آنکه دیگران بویژه شاعران معاصر وى، ابعاد جامع شخصیت و تفکرات و رفتار و کردار پرمنشانه او را فاقدند و به همین جهت اگرچه هریک از آنان بعدى خاص از فکر و زیبایى و پیامهاى انسانى و اخلاقى و حتى اجتماعى را نمایندگى مى کنند، اما همیشه در محدودهاى حقیر از ساختار هاى شخصیت و اندیشه خویش گرفتار مى مانند و با آنکه گاهى جرقهاى مى زنند، اما آتش گرمابخش شبهاى زمستان نیستند. ما در این گفتار برآنیم که محیط ادبى و اندیشه هاى حاکم بر روزگار فردوسى را با تکیه بر تفاوتهاى فردوسى با شاعران همزمانش بشناسیم تا از آن میان شاید با این قلم ناتوان بتوانیم "استثنایى" و "منحصر به فرد" بودن فردوسى را باز نماییم. به صف شاعران و متشاعران بى شمار قصیدهسراى معاصر فردوسى، که تنها حدود 400 تن از آنها در دربار غزنه مى زیستند، بنگریم و قصیدهسرایانى چون عنصرى را ببینیم که از رفاهى بى مانند برخوردارند، آنچنانکه از نقره دیگدان و از زر اسباب خوان مى سازند و رفاه و آسایش و ثروتمندى آنها موجب غبطه بزرگ شاعرى دیگر چون خاقانى مى گردد:
به تعریض گفتى که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصرى
بلى شاعرى بود صاحب قبول
ز ممدوح صاحبقران عنصرى
به معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزل گو شد و مدحخوان عنصرى...
به دور کرم بخششى نیک دید
ز محمود کشورستان عنصرى
به ده بیت، صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصرى
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصرى
دهم مال و بس شاد باشم کنون
ستد زرّ و شد شادمان عنصرى
به دانش توان عنصرى شد و لیک
به دولت شدن چون توان عنصرى
مى بینیم که خاقانى از آن مى نالد که عنصرى با سرودن ده بیت شعر بدره هاى زر و برده هاى نیک مى یابد، در حالى که خود او با فضل بیشتر و کمالات افزونتر از این نعمت برخوردار نشده است.
حقیقت این است که عنصرى و اکثر شاعران معاصر فردوسى در دربار غزنویان کارگزاران حاکمیت زورند و شیفتگان زر، مصلحتبینانى عافیت نگرند که بر گرد هرم قدرت مى چرخند و براى تحکیم بنیانهاى توانمندى حاکمیت از هیچ کوششى دریغ نمى کنند، با دروغگویى و فرومایگى، سفلگان را برمى کشند، حقیران را بزرگ مى نمایند و شجاع و دلاور مى خوانند و به فریب افکار جامعه مى پردازند و مزد خویش را به اندازه وقاحت خود و سفاهت دیگران دریافت مى دارند.
حال آنکه فردوسى از لونى دیگر است، او در بحران اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى حاکم بر ایران قرن چهارم و پنجم هجرى که معلول تغییر و تبدیل حکومتها و نفوذ هاى سیاسى و فکرى تازیان و ترکان و اصطکاک با ریشه هاى فرهنگى و علاقه هاى ملى ایرانى بود، از پیوستن به قدرتهاى حاکم سرباز زد و بدون اینکه جذب و جلب دربار هاى پرزرق و برق گردد، در انزواى طوس که درواقع قلب تپنده و مبارز جامعه مطلوب او بود، به شاعرى پرداخت. اما این شاعرى داراى ویژگیهاى خاص خویش است:
.1 فردوسى در اوج رواج قصیدهسرایى و منظومه هاى دربارى، خریدار بازار بى رونق مثنوى مى گردد. توضیح آنکه تا روزگار فردوسى اگرچه مثنویهاى متعددى در زمینه هاى گوناگون حتى در زمینه هاى حماسى سروده شده بود، اما شاعران درکى صحیح و منطقى از داستان بلند نداشتند و هنوز یک مثنوى بلند که به لحاظ لفظ و محتوا اعتبارى درجه اول داشته باشد آفریده نشده و در جامعه و در میان مردم راهى و جایى نیافته بود و مثنویهایى چون آفریننامهبوشکور و کلیله و دمنهرودکى و خنگبت و سرخبت عنصرى و ورقه و گلشاه عیوقى و حتى گشتاسبنامه دقیقى جایى براى خود در اندیشه ایرانیان نگشوده بود. فردوسى، با درک دلزدگى جامعه از قصیده هاى مدحیه و محتواى جدا از زندگى آنها و براى تحقق هدفهاى تاریخى و پیام خویش، قالب مثنوى را براى بیان خود برمى گزیند، زیرا این قالب داراى استعدادى بالقوه است که شاعر مى تواند با استفاده از امکانات وزنى و سهولت قافیه، در کلام، انعطافپذیرى فراوان و قابلیتهاى گوناگون را در اختیار داشته باشد و بدون اینکه مضامین و اندیشهها را قربانى کند، پیام تأثیربخش خویش را به بهترین نحو و به سادگى تمام به گوش جامعه برساند.
.2 مثنوىسرایى فردوسى نه در ستایش معشوق و زندگان صاحب قدرت بود و نه به تنهایى و به طور انتزاعى در وصف طبیعت بى جان و زیباییهاى صورى آن، بلکه نخستین کوشش موفقى بود که براى گرد آوردن مفاخر و مآثر یک فرهنگ ریشهدار و معرفى هویت مردم یک جامعه کهنسال صورت مى گرفت و شاعر ناچار بود مواد شعر خود را از خواندهها و شنیده هاى دقیق فارسى یا پهلوى به دست آورد و در چارچوب قالب مثنوى به خوانندگان خویش عرضه کند. بنا بر این، مثنوى فردوسى، شعرى مستند بود و شعر مستند در این تعبیر تا پیش از فردوسى سابقه نداشت. هنر فردوسى در آن بود که در عین سخنورى مستند، چنان به سادگى و زیبایى سخن راند که خشکى منابع و بى روحى آنها به هیچوجه مجال خودنمایى نیافت.
مسلما در این روزگار، تقیّد به متن و اصرار در حفظ امانت، تنها در شاهنامه دقیقا ملموس و محسوس است و در هنگامى که قصیدهسرایان معاصرش آنچه را بر زبان مى آمد مى گفتند و مبالغه هاى مستعار آنان حدّ و مرزى نمى شناخت و آنان به هیچ اصل و کلامى پایبند نبودند، فردوسى بسیار مستند سخن مى راند:
سرآمد کنون رزم کاموس نیز
دراز است و نفتاد از او یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدى
روان مرا جاى ماتم بدى
*
تمامى بگفتم من این داستان
بدانسان که بشنیدم از باستان
فردوسى چون به متنى کهن دست مى یافت، گرد و غبار زمان را از چهره آن مى زدود و براى آنکه از آن شعرى ناب و تأثیرگذار به وجود آورد، دریا دریا هنر و نیکاندیشى به کار مى برد تا آنرا مرغوب طبایع مشکلپسند و تأثیر گذارنده بر دلهاى چون سنگ سازد:
یکى نامه دیدم پر از داستان
سخنهاى آن پرمنش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
نبردى به پیوند او کس گمان
پراندیشه گشت این دل شادمان
گذشته بر او سالیان دو هزار
گرایدون که برتر، نیابد شمار
معناى این امانتدارى را وقتى به خوبى مى توان دریافت که او اینهمه وسواس و دقت را درباره "افسانه"ها به کار مى برد تا خود در مورد "واقعیتهاى" زنده چگونه عمل کند.
.3 نرمى کلام و سادگى بیان فردوسى و اوج اندیشه قابل لمس او براى مردم باذوق و هنرپرور ایران، به زودى، به این شاعر چنان قبول عام و محبوبیتى بخشید که تاکنون هیچ شاعرى در هیچ کشورى به چنین توفیقى دست نیافته است. کلامش به قرآن عجم معروف شد و نسلها و نسلها فرزندان این آب و خاک درس میهنپرستى و راستى و مردانگى را از آن آموختند، در علمجویى و اخلاق، امانتدارى و عبرت از زندگى گذشتگان و حقجویى و عشق و کین، کلام استوار و عفیف او را راهنماى زندگى و اندیشه خود قرار دادند. رسالتى که فردوسى براى خود قائل بود احیاى ارزشهاى ملى ایرانیان بود و در راه احیاى این ارزشها، او به قهرمانانى جان داد که با همه حقى که بر گردن جامعه خود داشتند در روزگار فردوسى به مردگان مى مانستند:
بنا هاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افکندم از نظم کاخى بلند
که از باد و باران نیابد گزند
چو عیسى من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
نمیرم از اینپس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
بر این نامه بر، سالها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد
.4 فردوسى عاشق سرزمین خویش و عاشق تاریخ و ارزشهاى دیرین قوم خود بود. زیباییهاى مادى و معنوى ایرانزمین را مى ستود و در جهت اعتلاى نام و ارزشهاى سرزمین خود جوانى، زندگى، آسودگى و هستى را از دست مى داد. جوانیش را مى باخت. ثروتش را از دست مى داد. فقر جاى ثروتمندیش را مى گرفت... پیرى به جاى جوانى او مى نشست و این پیر مؤمن و استوار، چون کوهى بر سر باور هاى خویشتن ایستاده بود و مى سرود و مى سرود، سرودى را که بدان باور داشت:
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگارى چنین
بر او آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
او گاهى به بیان این رنجهاى مدام لب مى گشاید:
نماندم نمکسود گندم، نه جو
نه چیزى پدید است تا جودرو
بدین تیرگى روز و هول خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها شد سر اندر نشیب
مگر دست گیرد به چیزى حبیب
*
الا اى دلاراى چرخ بلند
چه دارى به پیرى مرا مستمند
چو بودم جوان، برترم داشتى
به پیرى مرا خوار بگذاشتى
.5 مثنوى فردوسى شعرى پویا و زنده بود که از هر کلمه آن زندگى و طراوت مى تراوید و سلحشورى و دلاورى از آن مى بارید. آنچنانکه نظامى عروضى در حدود یک قرن و نیم پس از سرایش شاهنامه نوشت: "فردوسى... الحق هیچ باقى نگذاشت و سخن را به آسمان علّیین برد و در عذوبت به ماءِ معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامهاى که زال همى نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگى خواست کرد:
یکى نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وز او باد بِر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چماننده چرمه هنگام گرد
چراننده کرگس اندر نبرد
فزاینده باد آوردگاه
فشاننده خون ز ابر سیاه
به مردى هنر در هنر ساخته
سرش از هنرها برافراخته
من در عجم سخنى بدین فصاحت نمى بینم و در بسیارى از سخن عرب هم..."
و این از نوع همان ابیاتى است که حتى در دل سنگ محمود اثر مى کند: "شنیدم از امیر معزى که گفت... وقتى محمود به هندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روى به غزنین نهاده، مگر در راه متمرّدى بود و حصارى استوار داشت، (محمود) رسولى بفرستاد که فردا باید که پیشآیى... روز دیگر محمود برنشست... که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همى آمد، سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسى بخواند:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردى از او همى زاید، گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسى راست..."
تأثیرگذارى شگفتانگیز کلام فردوسى، صرفنظر از عوامل معنوى، مرهون شناختى است که فردوسى از درک جامعه از زیبایى، تصویرگرى و عواطف گوناگون انسانى در لحظه هاى متفاوت و حتى متناقض هستى دارد. به همین جهت ابعاد مختلف زندگى از عشق غنایى تا نبرد حماسى و پند و اندرز و نمایش، همه در کلام او به نحوى معقول و متناسب جلوه مى کنند و تا اعماق روح جامعه رسوخ مى یابند. سخن او شعرى است که از یکسو چراغى در دست دارد که بر افتخارات گردگرفته و مبهم تاریخى کهن روشنایى مى افکند و آنرا زنده و شاداب و سازنده مى نماید و از سویى دیگر آموزگار اخلاق برگزیده و فرهنگ کارآمد و پویاى مردم سرزمینى است که در عین پایبندى به ارزشهاى انسانى، به استقلال و سرافرازى جاویدان خود دل بستهاند:
جهانجوى اگر کشته گردد به نام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
*
به رزم اندرون کشته بهتر بود
که بر ما یکى بنده مهتر بود
همى گفت هرکس که مردن به نام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
جز از نیک نامى و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتى مگیرید یاد
*
مرا مرگ بهتر از این زندگى
که سالار باشم کنم بندگى
به نام ار بریزى مرا گفت خون
به از زندگانى به ننگ اندرون
.6 دلیل دیگر پرهیز فردوسى از تن دادن به قصیدهسرایى آن است که وى کاربرد این قالب را براى مدحهاى بدون استحقاق نمى پسندد و رجال ناتوان سیاسى و نظامى درواقع انیرانى معاصر خود را درخور ستایش شاعران پارسىگوى نمى داند؛ او سرسپردگى قصیدهسرایان را به اصحاب قدرت فاسد، مایه ننگ مى یابد و شعر خود را متعهدانه و روشنبینانه براى ستایش از کسانى به کار مى برد که با همه جان و تن و اندیشه خویش عاشق ارزشهاى انسانى جامعه جاویدان ایران هستند، جان مى بازند تا ارزشها را پاس دارند:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک خرد و پیوند خویش
همه سر بسر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
.7 شاهنامه کتاب مردم است، زیرا حماسه، شعر جمع، شعر رنجها و امیدها و آرزو هاى مشترک انسان است. شعرى است که نگران حال و آینده مردم خویش است و حتى آنجا که رنگ شخصى به خود مى گیرد، شخص، جدا از جمع نیست و درواقع مظهر قدرت و تفکر و اراده جامعه است. به قول کویاجى "هریک از اساطیر، سرگذشت تمامى یک قوم را در وجود یک تن از آن قوم تجسم مى بخشد."
اگر فردوسى رستم را برمى کشد و به عنوان سلحشورى شکستناپذیر تصویر مى کند، براى آن است که رستم را نمودار اقتدار بى زوال ایران و ایرانى مى شناسد، زیرا به پیروزى اراده قوم خویش پایبند و مؤمن است و خصوصیات انسانى که به این نامور بزرگ نسبت مى دهد -حتى اگر از قول افراسیاب بزرگترین دشمن ایران باشد- در فردفرد ایرانیانى که وى بدانان عشق مى ورزد، وجود دارد:
هراسانم از رستم تیزچنگ
تن آسان که باشد به کام نهنگ
به مردم نماند به روز نبرد
نپیچد ز زخم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد، نه از تیغ و تیر
وگر گرز بارد بر او چرخ پیر
تو گویى که از روى وز آهن است
نه مردم نژاد است، کاهرمن است
سلیح است چندان بر او روزکین
که سیر آید از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرّد به کردار غرّنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتى سلاحش به دریاى نیل
.8 پیام و محتواى شعر فردوسى با مجموعه شعر شاعران همزمانش متفاوت است. آنان برحسب حال و هواى روز، نوسانات قدرت و جاذبه هاى پرزرق و برق زر و سیم لب به سخن مى گشایند و منتظرانى هستند که تا کفى بخشنده و حاکمیتى نیازمند به دروغ و تبلیغ ریاکارانه را مى یابند، بر او گرد مى آیند و لب به ستایش او مى گشایند. بنا بر این محتواى کلام آنان مجموعهاى سرگیجهآور، متلوّن، متفاوت و بى ثبات است که خواننده را با هنر بى هدف و هنرمند بى فرهنگ آشنا مى سازد. در حالى که فردوسى، به جاى ارائه چنین کلامهایى بى هویت و بى آینده، به نیاز جاودانى و معنوى زمان و جامعه خویش مى نگرد و به شعر جمع، جامعه، و شعر مقاومت و پایدارى و سلحشورى یعنى "حماسه" روى مى آورد، تا علاوه بر تحکیم ریشه هاى پیوند ملّى جامعه و تأکید بر هویت تاریخى چندین هزارساله قوم خویش، در ایجاد اتّکاى به نفس و استقلال معنوى و حفظ تمامیت ارضى و غرور قومى خود، سهمى داشته باشد و مردم خود را در گیرودار حادثه هایى که به نابودى بسیارى از مدنیتها و فرهنگهاى کهن منجر گشته است، به آیندهاى مطمئن و پر از سرافرازى و اقتدار رهنمون گردد. این هدف و شیوه کار فردوسى، انتظار جامعه را از شاعر برآورده مى ساخت و به همین سبب پیام فردوسى براى زنان و مردان باسواد و بى سواد ایرانى که صاحب هر نوع نحله فکرى و عقیدتى و قومى و نژادى بودند، وجه مشترکى دقیق و قابل فهم و درک داشت و ما تأثیر این کلام و بیان را در توجه به شاهنامه و شاهنامهخوانیهاى پرشور مردم درک توانیم کرد؛ آنجا که حدود 30 سال پس از سرایش شاهنامهعنصرى (متوفى 431) و فرخى سیستانى (متوفى 429) را مى بینیم با اشاراتى به شاهنامه و شاهنامهخوانى:
اگر ز دجله فریدون گذشت بى کشتى
به شاهنامه بر، این بر حکایت است و سمر
به شاهنامه همى خواندهام که رستم زال
گهى بشد ز ره هفتخان به مازندر
*
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همان که قصّه شهنامه خواندى هموار
*
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این را، ز شهنامه خوان
*
گفتا چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم ز من مپرس، به شهنامه کن نگاه
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینیان بیار
به تدریج بسیارى از مردم که از به خاطر سپردن قصیدهاى کوتاه خوددارى مى کردند، بیتهاى فراوان و داستانهایى مفصل را از شاهنامهبه خاطر سپردند و سینه به سینه براى دیگران نقل کردند تا مبادا کمیابى کاغذ و کتاب و مشکلیابى آن، بى سوادى و قرب و بعد، مانع از حصول پیام شاهنامه به جامعه گردد و براى اولینبار در ایران بعد از اسلام، کتابى پارسى پدید آمد که در همه دلها جایى داشت و گروهى حافظ و راوى آن شده بودند و مضامین و داستانهاى آنرا نقل مى کردند و بدینسان اعاشه مى نمودند. اهل ذوق و ادب و کلام نیز فردوسى را راهنماى گفتار و نوشتار صحیح و دقیق مى دانستند و مردم جامعه از شاهنامه درسهاى فراوان مى گرفتند، آنچنانکه سعدى از شاهنامهخوانى حکایتى عبرتانگیز مى آفریند:
"یکى را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز... بارى به مجلس او در، کتاب شاهنامههمى خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون، وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت، چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت..."
بدین ترتیب جامعه ما، از آغاز پدید آمدن شاهنامه، هرگز با کتاب فردوسى و پیام این شاعر بزرگ ملّى ایران سرسرى برخورد نکرده و حساب فردوسى را از هر شاعر دیگرى جدا دانسته است. دلایل عمده این نگرش خاص به کلام فردوسى را در مقایسه او با معاصرانش بهتر و بیشتر درمى یابیم:
.1 اغلب شاعران همزمان فردوسى، به دلیل آثار موجود آنان، متملق، فردگرا، خودپسند، سودجو، تکرو و در عین حال مرفّه هستند. مدایح آنان در وصف صاحبان قدرت، پیوسته با دروغگوییهاى باورنکردنى همراه است و این دروغها، مطلوب حاکمیت قدرتمندى است که براى حفظ قدرت خود ناگزیر از تبلیغات شدید است و از شاعر به عنوان یکى از کارآمدترین حربه هاى تبلیغاتى سود مى جوید. شاعر از زندگى جامعه جداست و به همین دلیل، اگرچه از بطن آن برخاسته است، مجذوب زرق و برق دربارها و شکوه خیرهکننده آنها شده است و فقر و نادارى و بى عدالتیها را، مصلحتا فراموش مى کند. اگرچه مى داند که ممدوح، کمترین قصد و ارادهاى در رفع نابسامانیهاى جامعه ندارد، اما از روابط گرم او با مردم و نیازمندان سخن مى راند:
شاه جهان بوسعیدابن یمین دول
حافظ خلق خدا، ناصر دین امم
روى ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم...
تیغ دو دستى زند بر عدوان خداى
همچو پیمبر زده است بر در بیتالحرم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق،
اوست مُحلّى به حمد، اوست مصفّا ز دم
در مدایح این زمان، چنان مبالغه هاى بارد و بى منطقى درباره ممدوحان صورت مى گیرد که بعضا به دلیل نوعى دیگر از تملق، مورد اعتراض خود شاعران نیز قرار مى گیرد. بنگرید این اشعار را از غضائرى و عنصرى در یک مسابقه تملقآمیز و تقربجویانه؛ غضائرى در قصیدهاى مى گوید:
بس اى ملک که از این شاعرى و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوى محتال
بس اى ملک که زمانه عیال نعمت توست
به من رهى چه رسد ز اینهمه زمانه عیال
بس اى ملک که نه قرآن به معجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
ز بهر جود، تو آورده از عدم به وجود
نکوکننده احوال و راحت از اهوال
بس اى ملک تو از این آفتاب، رادترى
زبان هرکه نیارد دلیل، بادا لال
صواب کرد که پیدا نکرد هردو جهان
یگانه ایزد دادار بى نظیر و همال
وگرنه هردو جهان را کف تو بخشیدى
امید بنده نماندى به ایزد متعال
من آنکسم که فغانم به چرخم زهره رسید
ز جُود آن ملکى، کِم ز مال داد ملال
و پاسخهاى عنصرى به غضائرى را بخوانید:
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عزّ و جلال
همى خداى ز بهره بقاى دولت او
از آفرینش بیرون کند فنا و زوال!
یکى درخت برآمد ز جود او به فلک
که برگ او همه جاه است و بار او همه مال
گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود
ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال
اگر به همت او بودى اصل و غایت ملک
فلکش دیوان بودى، ستارگان عمّال
"بس اى ملک"، ز عطاى تو خیره چون گویند
که "بس" نشان ملالت بود ز کبر و دلال
نه بس بود که تو بر خلق رحمتى ز ایزد
به جاى رحمت ایزد، خطاست لفظ ملال
فغان کنند ز جودت، فغان نباید کرد
فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال
تو را نصیحت کرده است کز کفایت وجود
کرانه گیر و به تقدیر سال، بخش اموال
نه بسته گشت تو را دخل، کت نماند چیز
نه جز گشادن ملک است فعل تو ز فعال
ملک فریب نهاده است خویشتن را نام
کش از عطاى تو اى شاه خوب گشت احوال
غلط کند که کس اندر جهان تو را نفریفت
نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال
این شاعران براى آنکه به زر و سیم دست یابند، به شیوه هاى وقیحانه و تملقهاى بارد دست مى یازند: بنگرید فرخى سیستانى را که از زراعت و دهقانى به جایى نمى رسد آنچنانکه چون زنى خواست و خرجش بیشتر افتاد و دبّه و زنبیل در افزود، بى برگ ماند و "... قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است، چه شود که دهقان غلّه من، سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم، تا مگر با خرج من برابر شود، دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که اینقدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روى نیست فرخى مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار مى کرد تا نشان ممدوحى شنود و روى بدو آرد باشد که اصابتى یابد..." و چون بالاخره به ممدوح رسید کارش بدانجا کشید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندى و به چنان راحت و آسودگى دست یافت که جابه جا در شعرش انعکاس مى یابد:
از آن عطا که به من داد اگر بمانده بدى
به سیم ساده برآوردمى در و دیوار
به وقت بازى اندر سراى، کودک من
بسان خشت همى باز گسترد دینار
*
مادحان تو برون آیند از خانه تو
از طرب روى برافروخته چون شعله نار
این همى گوید: "گشتم به غلام و به ستور"
وان همى گوید: "گشتم به ضیاع و به عقار"
آن بدین گوید: "بارى من از این سیم کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو، چو بهار"
وین بدان گوید: "بارى من از این زر کنمى
ماهرویان را از گوهر، خلخال و سوار"
*
کارى است مرا نیکو و حالى است مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا، یار
از فضل خداوند و خداوندى سلطان
امروزِ من از دى به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نواى حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز، مرا خیمه چو کاشانه مانى
وز فرش، مرا خانه، چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
ز این نعمت و زین آلت وزین کار و از اینبار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
*
اندرین مهرگان فرخپى
ز او مرا نیم موزه، نیم قباست
و منوچهرى نیز کم از فرخى نیست:
دینار دهد، نام نکو باز ستاند
داند که على حال، زمانه گذران است
در این روزگار گاه رقابت شاعران در جمع مال، به تفاخر و نمایش ثروت و مال منجر مى شود آنجا که منوچهرى به شاعرى که با او حسودى کرده است چنین خطاب مى کند:
من به فضل از تو فزونم تو به مال از من فزون
بهتر است از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار و شهریاران، گرد گشت
ور نه اندر رى تو سرگین چیدتى از پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدى، مر تو را
عارضى بس باشدت بر لشکر میر متین
حال بنگرید به پریشانیهاى زندگى فردوسى که به راهى دیگر رفته است که از مسیر هدفهاى صاحبان قدرت جداست:
چو آمد به نزدیک سر تیغ شصت
مده مى که از سال شد، مرد مست
به جاى عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال
*
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج
به درویشى و زندگانى و رنج
*
مرا دخل و خرج ار برابر بدى
زمانه مرا چون برادر بدى
تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بدى از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
خواستاران سخن فردوسى هم توده هاى محروم و در عین حال وطنپرست و سخنشناسى هستند که جز احسنت و آفرین به شاعر نمى گویند و نمى توانند شاعر را از فقر و تهیدستى برهانند:
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یک سر سخن رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتى بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهرهام
بکفت اندر احسنتشان زهرهام
سر بدره هاى کهن بسته شد
وز آن بند، روشن دلم خسته شد
حاصل سى سال رنج فردوسى، فقر است. اما مدیحهسرایى فرخى -که از یک شب رنج او حاصل مى آید- به روایت چهار مقاله چنین نفعى را عاید شاعر مى کند: "... فرخى به نزد عمید اسعد رفت و او را قصیدهاى خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردى فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخى را شعرى دید، تر و عذب و خوش و استادانه و فرخى را سگزى دید بى اندام، جبّهاى پیش و پس چاکپوشیده، دستارى بزرگ در سر و پاى و کفش بس ناخوش و شعرى در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر، آن سگزى را شاید بود، بر سبیل امتحان گفت امیر به داغگاه است... قصیدهاى گوى لایق وقت... فرخى آن شب برفت و قصیدهاى پرداخت سخت نیکو، بامداد در پیش خواجه آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روى پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سرآرد کوهسار
... فرخى آن قصیده داغگاه برخواند، امیر را حیرت آورد و فرخى چهل و دو سر (اسب یافت) و اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه پوشیدنى و گسترده و کار فرخى در خدمت او عالى شد...". اگر گفته نظامى عروضى را در این باب راست بدانیم، باید باور کنیم که فرخى یکشبه این قصیده را گفته است و امیرى را که حتى هنوز ندیده است، چنین توصیف مى نماید:
اى جهانآراى شاهى کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کارزارى کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر به سر، کاریز خون گشت آن مصاف کارزار
کو کنار از بس فزع، داروى بى خوابى شود
گر برافتد سایه شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیمِ جُود تو بر روى دریا بروزد
آفتاب از روى دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو بر ابر و بر باران فتد
از تف آن، ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر، الماس برخیزد غبار
روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همى جاى سوار...
بدین ترتیب فرخى با چنین مدایح شخصى، دروغ و ریاکارانه، سود هاى کلان را نصیب خود مى سازد، سود هایى که حاصل یک شب کار در پردازش یک قصیده است. اما فردوسى را در پایان سى یا سى و پنج سال رنج و سرایش حدود 60هزار بیت شعر غرّا ولى متفاوت از هدفهاى قصیدهسرایان و ممدوحان چه حاصل آمد؟ گرسنگى و فقر و رنجى بر جان و زخمى بر روح. شاعران معاصر فردوسى در یک شب یک قصیده مى گویند و محصول خود را در سپیدهدمان فردا به ثمر رسیده مى یابند و صلات فاخر را دریافت مى دارند. اینان زودیاب و اندکحوصله و آزمندند و هیچیک از این خصلتها با طبع بلندمنشانه و خلّاق فردوسى سازگار نیست که سى سال رنج برده است تا ایران را با کلام پارسى خود زنده بدارد:
ایا شاه محمود کشورگشاى
ز من گر نترسى بترس از خداى
بسى رنج بردم در این سال سى
عجم زنده کردم بدین پارسى
جهان کردهام از سخن چون بهشت
از این پیش تخم سخن کس نکشت
نکردى در این نامه من نگاه
به گفتار بدگوى، گشتى ز راه
جهاندار اگر نیستى تنگدست
مرا بر سر گاه بودى نشست
که سفله خداوند هستى مباد
جوانمرد را تنگدستى مباد
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا بر نشاندى به گاه
چو دیهیمدارش نبد در نژاد
ز دیهیمداران نیاورد یاد...
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند دارد پدر شهریار
ز ناپاک زاده مدارید امید
که زنگى به شستن نگردد سپید
.2 معاصران فردوسى پیروان هنر ریایىاند و هنر ریایى همیشه وسیلهاى است در دست ارباب زر و زور براى تحمیل مقاصد و منافع خود به جامعه. هنر ریایى، دروغگوست و همزمان فردوسى، هنر ریایى در اوج اقتدار خویش است و شاعران بر دوزخ نام بهشت مى نهند، دروغگویان را راستگو، ناپرهیزکاران را متقى، ترسویان را شجاع، خسیسان را کریم و صاحبان منشهاى پست را راد و جوانمرد مى خوانند. از دوگویى و تناقض ابایى ندارند و بندگان صاحبان قدرتاند، براى آنان تفاوتى ندارد که چه کسى پادشاه است. آنان ستایندگان پادشاهاند، زیرا از پادشاه سود مى یابند و نفع مى برند. چون سلطان محمد پسر محمود بر تخت مى نشیند، فرخى او را در قصاید فراوان مى ستاید:
فرّ شاهى چون تو دارى، لاجرم شاهى تراست
من چه دانم کردن از بى دانشى خار از رطب
عامل بصره به نام تو همى خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همى خواند خطب
اى محمد سیرت و نامت محمد هرکه او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یکیک، راز گیتى بر گرفتن قد وجب
گر کسى گوید من و تو، آسمان گوید بدو
تو چو او باشى، اگر باشد روا، کُه همچو حَب
*
فرّه شاهى، خداى جمله تو را داد
و آنگه بر چهره تو هست پدیدار
شاه جهان خسرو زمان پدر تو
کرد گه کین به تیغ، زرّ تو معیار
با تو امیرا برابرى نتوان کرد
و آنکه کند، باشد از قیاس نه هشیار
با سخن تو همه سخنها ناقص
با هنر تو همه هنرها بى کار...
اما چون دورِ محمد، به سر مى آید و مسعود با غلبه بر وى بر تخت مى نشیند، فرخى همه گفته هاى خود را در ستایش محمد از یاد مى برد و در ستایش مسعود چنین مى سراید:
تخت شاهى را شاه آمد زیبنده تخت
مملکت را ملکى آمد زیب افسر
عالمى ز آمدنش روى به اقبال نهاد
که همى خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر
مرغزارى که به یک چند تهى بود ز شیر
شیر بیگانه در او کرد همى خواست گذر
شیر باز آمد و شیران همه روباه شدند
همه را هیبت او، خشک فروبست زفر
رونق دولت باز آمد و پیرایه ملک
پیش از این، کار، چنان دیدى، اکنون بنگر
*
لشکرى را که بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر
چون خداوند، جهاندارى و شاهى به تو داد
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر
تهنیت باد جهان را به جهاندارى تو
برخور اى شه به مراد دل و از او برخور
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون کار پدر
*
خانه محمود را مسعود زیبد کدخداى
کدخداى خانه شیر عرین زیبد عرین
این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نیست با او خسروان را هیچ گفتار اندر این
در هنر ریایى، اعتقاد، قلبى نیست اما در هنر صادق فردوسى، هنر راستگو، پرهیزگار و متقى است. دروغ را برنمى تابد و شاعر، معلم اخلاق و پاکى و راستى و همه فضایل است، به همین جهت فردوسى از هنر ریایى مى گریزد:
بباشیم بر داد و یزدانپرست
نگیریم دست بدى را به دست
سخن هرچه بر گفتنش روى نیست
درختى بود کِش برو بوى نیست
اگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بى سود، بر تو دراز
چو مهتر سراید سخن، سخته به
ز گفتار بد، کام پردخته به
همان تابش ماه نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شیر جفت
.3 در سرزمینى که بزرگانش از خدا مى خواستند تا این کشور را از خشکسالى و دشمن و دروغ به دور دارد، شاعران معاصر فردوسى در مسابقه دروغ دیوانها مى ساختند و براى ممدوح اوصافى را تخیل و توهم مى کردند که هرگز در او نبود. شاعران فرهنگ تملق را در جامعه توسعه مى دادند و شخصیتهایى را مى ستودند و بزرگ وانمود مى کردند که جز توحش و بیداد، آزمندى و شهوتپرستى خصلت دیگرى نداشتند و شگفتا که همین افراد دون به وسیله برخى از شاعران معاصر فردوسى بر قهرمانان ملّى اساطیرى ایران ترجیح داده مى شدند تا مثلا در ذهن جامعه قدرت محمودى جاى نیروى رستم و نامداران دیگر ایرانى را بگیرد و قهرمانى کاذب به جاى پهلوانان راستین نشانده شود:
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم
*
اگر خواهنده رزمش به میدان
بود اسفندیار و رستم زر
یکى را مغز خارد نیش افعى
یکى را دیده درآید غضنفر
*
سلاح یلى باز کردى و بستى
به سام یل و زال زر، دوک و چادر
مخوان قصه رستم زابلى را
از آنپس دگر، کان حدیثى است منکر
ز جایى که چون تو ملک، مرد خیزد
کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟!
*
مگو مگوى که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جمّ و قباد
*
تهمتن کارزارى کو به نیزه
کند سوراخ، در گوش تهمتن
شنیدم من که بر پاى ایستاده
رسیدى تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصاى مداین تا به مدین
*
نام تو نام همه شاهان، بسترد و ببرد
شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار
*
گفتا چنو دگر به جهان هیچ شه بود
گفتم ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا که شاهنامه دروغ است سر بسر
گفتم تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
*
گردآمده بر درگه او از پى خدمت
صد شاه چو کیخسرو و صد شیر چو رستم
.4 شاعران همزمان فردوسى، به دلیل تمرکز قدرت در دست غزنویان به "حکومت غزنوى" مى اندیشیدند نه "حکومت ایرانى" و به همین جهت در اندیشه آنان، وحدت ملى ایران جایى نداشت و جنگ عقاید که به وسیله صاحبان قدرت تشحیذ مى شد، با تبلیغ وسیعى به سود خلیفه بغداد همراه بود. شاهان ترک غزنوى و بعد سلجوقى پیوسته قصد تقرب به خلیفه را داشتند، خلیفهاى که غرق در فساد و شهوتپرستى بود، اما از دور و به یارى شاعران قلم بمزد، امیرالمؤمنین خوانده مى شد و نفوذ معنوى او، مایه تقویت حکام غزنوى و سلجوقى بود. زیرا خلیفه به این فرمانروایان چه محمود غزنوى باشد و چه جانشینان او، منشور و فرمان مى بخشید و داشتن چنین فرمانهایى از خلیفه بغداد، از واجبترین در بایستهاى سیاسى آنزمان بود:
از پى تهنیت، خلیفه به تو
بفرستد کس ار بنفرستاد
*
کنون دو چشم نهاده است روز و شب گویى
به فتح نامه خسرو، خلیفه بغداد
*
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفه بغداد
*
همچو نوباوهاى به چشم نهاد
نامه او خلیفه بغداد
با دبیران خویش گفت که کس
مر سخن را چنین نهد بنلاد؟!
*
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالى
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر ندارد کامسال شهریار جهان
بناى کفر فکنده است و کنده از بنیاد
خلیفه هایى که به وسیله معاصران فردوسى اینچنین توصیف مى گردیدند، نوعا موجوداتى عاجز و میراثبران به ناحق احترامى بودند که مردم به اسلافشان داشتند. به همین جهت شعر معاصران فردوسى در ستایش محمود، پر است از بتشکنیها، غزوهها و دینفروشیهایى که همه و همه براى جلب قلب خلیفه بغداد ساخته شده است و وسیله فریب سادهلوحانى است که اعتقاداتى پاک و صادقانه داشتند:
همیشه کار تو غزو است و پیشه تو جهاد
از این دو چیز کنى یاد، خفته، گر بیدار
قوىکننده دین محمد مختار
یمین دولت، محمود، قاهر کفار
*
طاغیان و عاصیان را سربسر کردى مطیع
ملحدان و گمرهان را جمله بر کردى به دار
عیشهاى بتپرستان تلخ کردى چون کبست
روز هاى دشمنان دین، سیه کردى چو قار
اما محبوبان فردوسى، خلیفه بغداد و امیران کوچک و بزرگ غزنوى و بیگانه نیستند. او دلاوران به استحقاق، یعنى مظاهر مبارزه در راه آزادى و ر هایى ایران را مى ستاید. او پهلوانانى را برمى کشد که خود شاه نشان هستند، ولى دلهایشان با عشق مردم خویش مى تپد و با مهر وطن عجین شده است. به همین دلیل هر شاه و امیر و پهلوانى براى فردوسى قهرمان نیست، مگر اینکه واقعا به افعال و منشهاى نیک آراسته باشد. در داستانهاى شاهنامه هر پادشاهى که ستوده مى شود به دلیلى است و هر بزرگى که نکوهیده مى گردد، داراى وجهى منطقى است، به عنوان نمونه، این پیام رستم است در دفاع از وطن:
مرا رفت باید به البرز
به کارى که بسیار دارد شکوه
نشاید بماندن از این کار باز
که پیش است بسیار رنج دراز
همه مرز ایران پر از دشمن است
بهر دودهاى ماتم و شیون است
و منش این پهلوان یعنى رستم، در سرزنشى تند با کاوس چنین خودنمایى مى کند:
برون شد به خشم، اندر آمد به رخش
منم گفت شیر اوژن تاجبخش
چو خشم آورم شاه کاوس کیست
چرا دست یازد به من، طوس کیست؟!
مرا زور و فیروزى از داور است
نه از پادشاه و نه از لشکر است
زمین، بنده و رخش، گاه من است
نگین، گرز و مغفر، کلاه من است
سر نیزه و گرز، یار منند
دو بازو و دل، شهریار منند
چه آزاردم او، نه من بندهام
یکى بنده آفرینندهام
دلیران به شاهى مرا خواستند
همان گاه و افسر بیاراستند
سوى تخت شاهى نکردم نگاه
نگه داشتم رسم و آیین و راه
مرا تخت، زین باشد و تاج، ترگ
قبا، جوشن و دل، نهاده به مرگ
چه کاوس پیشم چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک
و شاید همین واکنش فردوسى در مواجهه با رجال زمان خویش است که در داستانهاى مربوط به سلطان محمود و فردوسى انعکاس یافته است که گفتهاند محمود فردوسى را گفت، شاهنامه خود هیچ نیست جز حدیث رستم و در لشکر من هزار کس چون رستمند و فردوسى پاسخ داد، تا آنجا که من مى دانم در جهان جز یک رستم نبود.
فردوسى قهرمانان به استحقاق را مى ستاید و معاصرانش مردان سیاسى و صاحب قدرت زمان را که وسیله نام و نان آنهایند. براى فرخیها و عنصریها، محمود قهرمان است و هر صاحب قدرت دیگرى نیز که از پلکان ترقى و شهرت صعود کند، به مصلحتى مورد ستایش آنان قرار مى گیرد. ویژگى اینگونه قهرمانان، در آن است که تا از مسند قدرت و فرمانروایى فروافتند، بلافاصله به افرادى حقیر و فراموششده بدل مى گردند، پایگاهى در دلهاى مردم نمى یابند و در خاطرهها جایى براى خود پیدا نمى کنند. حال آنکه قهرمانان فردوسى زمانپذیر نیستند از آب و آتش تاریخ گذشتهاند و هیچکس قدرت زدودن آنها را از ذهن جامعه ندارد و مى بینیم که علىرغم همه بغضهایى که با تفکر فردوسى درمى گیرد، معاصرانش قهرمانان شاهنامه را به صورتهاى مختلف به یاد مى آورند اگرچه همانند فردوسى از آنها نتیجه نمى گیرند.
.5 شاعران معاصر فردوسى، فاقد بینش تاریخى هستند. برداشت آنها از تاریخ تنها ظهور و قدرتیابى و زوال و مرگ ارباب زر و زور است. ریشه وقایع را نمى شناسند و عوامل بقا و زوال قدرتها را درک نمى کنند و طبعا اشارت آنها به تاریخ، بسیار سطحى و گذرا و ظاهربینانه است، براى آنان، همهچیز به قدرت پادشاهان وابستگى دارد. مخصوصا پادشاهانى که مورد ستایش و مدح شاعرانند. علل و دلایل جنگها و زوال قدرتها و روى کار آمدن حکومتهاى تازه در شعر این شاعران مطرح نیست و اگر اشاراتى هم در این موارد در کلام آنها وجود داشته باشد، فاقد هرگونه نگرش عمیق و درونى است. به علاوه برداشت از تاریخ و اساطیر در سخن این شاعران، به حدى به هم نزدیک است که اغلب تصور مى شود که هیچ تفاوتى در میان این دو وجود ندارد و طبعا تاریخ و اسطوره همانند طبیعت و اشیاءِ کاخ سلاطین و اسبان صاحبان قدرت همسان نگریسته مى شود:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتى است دگر
اگر حدیث خوش دلپذیر خواهى کرد
سخن ز شاه جهان پیش گیر و زین مگذر
به وقت آنکه سکندر همى امارت کرد
نبد نبوت را بر نهاده قفل به در
دویست آیت بودى به شأن شاه، اندر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردى
ز اسب تازى زود آمدى فرود به خر
*
اى خداوند خسروان جهان
اى جهان را به جاى جمّ و قباد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد
ماه خرداد بر تو فرّخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
اشارت این شاعران، اطلاعى بر معلومات خواننده نمى افزاید. او را در جریان آرزوها و افکار و تبدیل و تحولات زمانه قرار نمى دهد و آداب و رسوم و سنتها و آنچه را که به زندگى مربوط است، نمى نماید و نتیجه همه تذکرات تاریخى، به مدح منتهى مى شود:
شهریارا روزگار تو به تو تاریخ گفت
همچو ما از دولت تو بهرهور شد روزگار
عاشقى بر غزو کردن، فتنهاى بر نام و ننگ
این دو کردستى به گیتى خویشتن را اختیار
حال آنکه فردوسى برداشتى بسیار عمیق و موجه از تاریخ دارد. شاهنامه در ادوار اساطیرى و پهلوانى و تاریخى خود، همیشه تشکیل قدرت، دوام و زوال آن، روى کار آمدن قدرتهاى تازه، ریشه جنگها و آشتیها و نتایج آنها را به نحوى بسیار منطقى و عمیق ارزیابى مى کند، نگرش عمیق فردوسى حد و مرز اسطوره و تاریخ را بازمى نماید و آنچنان زندگى و مظاهر گسترده و متنوع و مختلف را در ادوار گوناگون به نیکى ارائه مى دهد که کتاب وى به آیینه یک فرهنگ بارور تبدیل مى گردد. قلب زندگى، گویى در شاهنامه مى تپد و تجربه هاى موفق و ناموفق زندگان، باور هاى نیک و بد آنان و جدالهایشان بر سر ارزشهاى مادى و معنوى، خودبینیها و گذشتها، پیمانشکنیها و وفاداریها، باور به بخت و سرنوشت و تصادف و تأثیر اختران و همه آن چیز هایى که زندگى را مى سازد و سعادت را مى آفریند یا راز تباهى و شکست است، در کتاب او به جلوهگرى مى پردازد:
جهان را بسى هست زینسان به یاد
بسى داغ بر جان هرکس نهاد
که را در جهان هست هوش و خرد
کجا او فریب زمانه خورد؟!
ز خاکیم و باید شدن سوى خاک
همه جاى ترس است و تیمار و باک
جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است
*
زمین گر گشاده کند راز خویش
نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوبرخ، جیب پیراهنش
*
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو از سپهر بلند
چو با شیر و با پیل بازى کند
چنان دان که از بى نیازى کند
تو بى جان شوى او بماند دراز
حدیثى دراز است، چندین مناز
.6 حوزه اطلاعات جغرافیایى شاعران معاصر فردوسى نیز بسیار محدود است. جهانبینى آنها در چارچوب شهر یا حوزه محدود یک حکومت است که هرگز شاعر از آن فراتر نمى رود. اطلاعات جغرافیایى این شاعران، سطحى، آمیخته با تصورات افواهى و معمولا در حد اطلاعات عمومى است. وقتى از هند و چین و ختن و بغداد یاد مى کنند، تنها سرزمین بتها و نقاشان و مشک و خلیفه را به خاطر مى آورند، ختا براى آنان فقط زیبایان دلپذیر دارد و یمن، در زمین عقیق و در آسمان سهیل را صاحب است.
اینان غزنه را مى بینند و تنها کاخها و سرایهاى آنرا با صاحبان قدرت و زیبایان دلربا مى ستایند:
گر چون تو به ترکستان، اى ترک نگارى است
هر روز به ترکستان، عیدى و بهارى است
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشى است
نقاش بلانقش کن و فتنهنگارى است
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهى است
سیحون بر دست دگرت خشک شیارى است
حتى آنجا که از جغرافیاى عصر خویش در ارتباط با وقایع تاریخى و کشورگشاییها سخن مى رانند، اوصاف جغرافیایى آنها بسیار ناقص و مبهم است:
همى کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ که دریاى ناپدید کنار...
ز آب گنگ سپه را به یک زمان بگذاشت
به یمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنى که نیالوده بود ز آب در او
ستور زینى، زین و ستور بارى، بار
میان بیشه به راه اندرون حصارى بود
گرفته هر شهى از جنگ آن حصار فرار
به یک زمان در و دیوار آن حصار قوى
چو حلّه کرد و مر آن حلّه را ز خون آهار
در حالى که در داستانهاى فردوسى مکانها نیز به زندگى و معنىدارى اشخاص و وقایع زنده و ملموس جلوهگر مى شوند. او دژ سپید را چنان با موقعیت و قهرمانان و راه مخفى و ارزش مرزى آن توصیف مى کند که خواننده دقیقا اهمیت نظامى آنرا درمى یابد و معنى دفاع از آنرا درک مى کند:
دژى بود کش خواندندى سپید
بر آن دژ بُد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزمدیده هجیر
که با زور دل بود و با دار و گیر
چو سهراب نزدیکى دژ رسید
هجیر دلاورسپه را بدید
نشست از بر بادپاى چو گرد
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد...
.8 شاعران معاصر فردوسى، در حوزه عواطف و احساسات بسیار قابل تعمقند، عشقهایشان سطحى است یا منحرف، علاقه آنان به معشوق در سطح ارضاى غریزه هاى حیوانى و شهوانى است و روابط عاشق و معشوق در حقیقت رابطهاى غالب و مغلوب است.
شاعران از عشق سخن مى گویند اما معشوق باید تعهد بسپارد که با آنان ناز نکند!
آشتى کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
ز آنچه کرده است پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذیرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دى و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
نمونه هایى از معشوقان این شاعران:
مرا سلامت روى تو باد اى سرهنگ
چه باشد ار به سلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختى و عنا خو کرد
چنانکه آیینه زنگ خورده، اندر زنگ
*
آن کمر باز کن بتا، ز میان
ز این غم و وسوسه مرا برهان
مکن اى ترک، مکن، قدر چنین روز بدان
چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپید است چه سود
تو ندانى که بود شب ز پس روز، نهان
بس بناگوش چو سیما، که سیه شد چو شبه
آنِ تو نیز شود، صبر کن اى جان جهان
*
اى پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندى و سنگدلى پیشه توست اى دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنى و دست فغان
دوش بارى چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتى از آن
*
تو غلام منى و خواجه خداوند من است
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
بوستانى است روى کودک من
و اندران بوستان شکفته سخن
*
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
*
اى پسر هیچ ندانم که چگونه پسرى
هر زمان با پدر خویش به خوى دگرى
بوسه ندهى و نخواهى که کسم بوسه دهد
پس تو اى جان پدر رنج و عناى پدرى
چراغ و شمع سپاهى و بر تو گرد شده است
ز نیکویى و ملاحت هزارگونه سپاه
*
دوش همه شب همى گریست به زارى
ماه من آن ترک خوبروى حصارى
*
بر بناگوش تو اى پاکتر از دُرّ یتیم
سنبل تازه همى بردمد از صفحه سیم
عشق بازیم همى با تو و دلتنگ شوى
نزد تو عشق همانا که گناهى است عظیم
بر من باخته دل هرچه توانى بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سیّد، تسلیم
شاعر و امیر هم هر روز دل به معشوقى مى بندند و عشقى تازه مى جویند:
عشق نو و یار نو و نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
*
مرا دلى است گروگان عشق چندین جاى
عجبتر از دل من، دل نیافریده خداى
دلم، یکى و در او عاشقى گروهگروه
تو در جهان چو دل من دلى دگر بنماى
شگفت و خیره فروماندهام که چندین عشق
به یک دل اندر، یارب چگونه گیرد جاى؟!
اما فردوسى که عشق را در حماسه جاویدان خویش همهجا حاضر مى سازد، از آن به عنوان جزئى جدایىناپذیر از زندگى سود مى جوید، عشق را پاک، شرافتمندانه و انسانى توصیف مى کند. قهرمانان شاهنامه عاشق مى شوند، اما مسیر عشق آنها هرگز غیراخلاقى نیست. بیژن را بى هوش مى سازند و به سراى منیژه مى برند و رستم وقتى شباهنگام با تهمینه پیوند ازدواج مى بندد، عفیفترین و صحیحترین و رسمىترین صورتهاى اجتماعى ازدواج را عرضه مى دارد:
بفرمود تا موبدى پرهنر
بیاید، بخواهد ورا از پدر
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدانسان که بودست آیین و کیش
در تمام شاهنامه، حتى یک مورد سخن از همجنسبازیهاى متداول در روزگار فردوسى مطرح نمى شود و عشق منحرفى چون عشقورزى سودابه با نافرزندى خویش سیاوش، به حدى مشمئزکننده است که سرنوشتى جز رسوایى و سرانجام کشته شدن سودابه نمى یابد. زبان فردوسى در میان شاعران ایران یکى از عفیفترین زبانهاست و عشق به نظر فردوسى به حدّى پاک و باصفاست که جلوه هاى زیباتر آنرا در داستانهاى فراوانى که سرشار از جوانمردى و پاکدامنى و گذشت و فداکارى است، مى توان دید. حتى در یک مورد در گفتار معاصران فردوسى، نمونهاى چون داستان زال و رودابه، بیژن و منیژه، رستم و تهمینه، خسرو و شیرین دیده نمى شود، حتى آنجا که فردوسى از عشق شخصى خود سخن مى گوید از معشوق باسواد، مهربان و وفادار خود آنچنان نجیبانه لب به گفتار مى گشاید که گویى فرشتگان زمزمه عشق را در گوش او سر دادهاند و براى او داستان مى گویند:
شبى چون شبه روى شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر...
بدان تنگى اندر، بجستم ز جاى
یکى مهربان بودم اندر سراى
مرا گفت شمعت چه باید همى
شب تیره خوابت نیاید همى؟!
بدو گفتم اى بت، نیم مرد خواب
بیاور یکى شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و مى آغاز کن
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ
گهى مى گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتى که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کار پیروز کرد
شب تیره همچون گه روز کرد
مه مهربان یار بشنو چه گفت
از آن پس که گشتیم با جام جفت
مرا گفت آن ماه خورشید چهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بپیماى مى تا یکى داستان
ز دفتر برت خوانم از باستان
که چون گوشت از گفت من یافت برخ،
شگفت اندر او مانى از کار چرخ
پُر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همه ازدر مردِ فرهنگ و سنگ
بدان سرو بن گفتم اى ماهروى
مرا امشب این داستان، بازگوى
مرا گفت کزمن سخن بشنوى،
به شعر آرى از دفتر پهلوى؟
بگفتم بیار، اى مه خوبچهر
بخوان داستان و بیفزاى مهر
مگر طبع شوریده، بگشایدم
شب تیره ز اندیشه خواب آیدم
ز تو طبع من گردد آراسته
ایا مهربان یار پیراسته
چنان چون ز تو بشنوم، دربهدر
به شعر آورم داستان سر به سر
بخواند آن بت مهربان داستان
ز دفتر نوشته گه باستان
.9 شاعران معاصر فردوسى، از طبیعت، اغلب برداشتى ناقص و سطحى دارند. اوصاف آنها از زیباییهاى طبیعت مقدمه و حسن مطلعى مى سازد براى ورود به مدح، به همین دلیل در اشعار فراوانى که از معاصران فردوسى باقى مانده است، کمتر وصف مستقل از طبیعت مطرح مى شود، تغزلها و تشبیبهاى شاعران این دوران در قصاید و مسمطها، همه و همه زمینه چین و مقدمهساز مدایح است. حال آنکه فردوسى چون از طبیعت سخن مى راند، آنرا از چشم تیزبین تماشاگرانى مشاهده و توصیف مى کند که طبیعت را زنده، پویا، واقعى و الحق درخور توجه و ستایش یافتهاند و با آن تماسى واقعى و معنىدار برقرار ساختهاند:
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانى سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
نوازنده بلبل، به باغ اندرون
گرازنده آهو، به راغ اندرون
همیشه نیاساید از جستوجوى
همهساله هر جاى رنگ است و بوى
گلاب است گویى به جویش روان
همى شاد گردد ز بویش روان
دى و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینى زمین
همهساله خندان، لب جویبار
بهر جاى باز شکارى به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دینار و دیبا و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همان نامداران زرین کمر
کسى کاندران بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
در شاهنامه نظر به کوهها، رودها، باران، سیل، آفتاب، ماه و سایر پدیده هاى طبیعى از زندگى و پویایى برخوردار است. حال آنکه طبیعت در شعر معاصران فردوسى فقط در بافت یک شعر و با توجه به مؤخرات آن مطرح مى شود.
.10 معاصران فردوسى از وطن تلقى گسترده و وسیعى ندارند، از سیستان و بلخ و دامغان سخن مى رانند و شهرها وطن آنهاست، تازه از این شهرها نیز به صورتى کلى یاد مى کنند، در حالى که فردوسى ایران را محور همه حوادث، فداکاریها و ازخودگذشتگیهاى قهرمانانه مى داند و همهجاى ایران را سراى خود مى شناسد:
دریغ است ایران که که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک و خرد و پیوند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
× بر گرفته از کتاب فردوسی وشاعران دیگر-دکتر منصور رستگار فسایی- طرح نو - تهران - 1385