دکتر منصور رستگار فسایی
در گذشت استاد دکتر ناصر کجوری فرهنگی بزرگ
با کمال تأثر در روزنامه ی خبر جنوب خواندم که استاد دکتر ناصر کجوری ،بزرگ مردی فرهنگی که نوآوریها و نو اندیشی های او فصلی تازه را در تاریخ آموزش و پرورش و فرهنگ ایران گشوده بود در گذشته است.
شادروان دکتر ناصر کجوری ،بیش از پنجاه سال از عمر خود را در فسا،لار ، قزوین و شیراز ،در سمت های دبیری و ریاست دبیرستان، ریاست فرهنگ و مدیریت کل فرهنگ و هنر فارس سپری کرد و پیوسته طلایه دار نواندیشی و نوآوری بود و می کوشید تا محیطی خلاق و ذوق انگیز برای انسان سازی و شکوفایی علمی وادبی و هنری جوانان ایجاد کند ،او عاشق اعتلاء فرهنگ ودانش و رشد جامعه بود و در راه حصول به این آرمان تا هنگامی که می توانست،می خواند و می اندیشید و می نوشت .
در گذشت این بزرگ مرد را به خانواده ی ارجمند وی و همه ی شاگردان و کسانی که از خرمن فضایل وی خوشه چینی کرده اند ،تسلیت می گویم و آرزو می کنم که یزدان بزرگ وی را با پاکان و فرشتگان و نیکان همنشین بداراد.
مقاله ی زیر را سالها پیش در باره ی او نوشته ام و، درکتاب "خاک پارس"به چاپ رسیده است و امروز آنر ا بار دیگر در اینجا می آورم.
دکترناصر کجورى مردى که ما را با زندگى آشنا کرد
چهل وشش سال پیش، در اواخر خرداد ماه 1331 من، تحصیلات ابتدایى خود را در دبستانى در زادگاهم"فسا "به اتمام رسانیدم و در اواسط تیرماه، باز به آن مدرسه رفتم تا گواهىنامه پایان تحصیلات ابتدایى خود را دریافت دارم. گواهى ششم ابتدایى یا "تصدیق ششم ابتدائى" در آن روزها، اعتبارى داشت. مردم، آن را قاب مىکردند و به دیوار اتاق یا دفتر کار خود مىزدند و
بى اغراق اهمیّت آن براى مردم آن روزگار، کمتر از مدارک لیسانس یا فوق لیسانس امروزى نبود. به همین جهت در آن روز مدرسه شلوغ بود، دانش آموزان با اولیاء خود یا برادران بزرگتر خویش به مدرسه آمده بودند تا کارنامه و گواهى خود را دریافت دارند، گواهى نامه ها به مستخدم مدرسه
سپرده شده بود تا به دانش آموزان داده شود؛ او همه را مى شناخت. تا مرا دید، احوالپرسى کوتاهى کرد و گواهىنامه مرا بیرون کشید و با خوشرویى "مبارکباد" گفت و آن را به من داد و من نیز یک اسکناس یک تومانى نو را که مرحوم پدرم به همین منظور به من داده بود، به او دادم وتصدیق را گرفتم. برق شادى در نگاه او درخشید، اما من هزاران برابر او، شاد و ذوق زده بودم،تصدیق را نگاه کردم، با معدل خوب قبول شده بودم، و تصدیق را که رئیس کل اداره فرهنگ فارس، امضا کرده بود و تمبر خورده و بر کاغذ خوبى چاپ شده بود، محکم گرفتم و شتابان به خانه بردم. پدر و مادر و همه کسانى که در آن روز در خانه ما بودند، از دیدن تصدیق و معدل خوب من، شادیها کردند، پدرم برایم یک ساعت خرید و مادرم هزاران بار "وَ اِن یَکاد" خواند و این داستان را براى همه قوم و خویشهاى ما، تعریف کرد؛ امّا من بزودى در قلبم احساس کردم که آنقدرها هم خوشحال نیستم. احساس مىکردم که ابهامى در آینده و تلخکامیها و نومیدیهایى از گذشته، مرا رنج مىدهد، زیرا على رغم موفقیت در امتحانها و گرفتن تصدیق، دورانى را که در دبستان گذرانیده بودم، خوب وخوش نمى دانستم و احساس مى کردم که چه خوب شد که از شرّ دبستان خلاص شدم. سرخوردگى و دل زدگى من از مدرسه به اندازه اى بود که احساس مىکردم علاقه اى به ادامه تحصیل ندارم، و این بىعلاقگى به مدرسه، دلایل متعددى داشت که شاید همه کسانى که هم سنّ من یا پیرتر از من باشند، بخوبى مى توانند آن حالت را به یاد بیاورند و مفهوم آن را درک کنند. براى آنکه کودکان و نوجوانان امروزى، قدر دبستانها و محیطهاى آموزشى کنونى خود را بشناسند و مشکلات پدران خویش را درک کنند، من تصویر دبستان خود را از آن روزگاران، به آنان ارائه مىکنم:
دبستان ما، قدیمىترین مدرسه شهر فسا بود که مرحوم على اصغرخان حکمت، وزیر معارف براى افتتاح آن، به فسا آمده بود. این دبستان دو خانه تودرتوى بزرگ داشت که از خشت و گل ساخته شده بود و به هم راه داشت. در سه طرف آن، اطاقهاى سه در چهار یا پنج در شش مترى قرار داشت که نورگیرى مناسبى نداشتند و اصولاً براى سکونت ساخته شده بودند نه براى کلاس و به همین جهت، میز و نیمکتها را در کلاسها چپ و راست چیده بودند و طبعا استفاده از تابلو و شنیدن صداى آموزگار و رفت و آمد در کلاس، بسیار مشکل بود. در زمستانها سقفها چکّه مى کردند و اگر باران، اندکى بیش از حدّ معمول مىبارید، مدرسه تعطیل مى شد. بهداشت کلاسها، وضع مناسبى نداشت؛ نه برق داشتیم و نه چراغ و بخاریهاى هیزم سوز کلاسها، همه جا را دود زده و کثیف کرده بودند. حیاط مدرسه سنگفرش بود و کلاسها، درهاى چوبى باریکى داشت که رفت و آمد دانش آموزان را هم مشکل مى ساخت. نیمکتهایى که ما روى آنها مى نشستیم، با حرکت هر یک از چهار نفرى که روى آنها نشسته بودیم، سر و صدا مىکرد و میزهاى روبروى ما پر از میخ و
شکستگى و ناهموارى بود. ما بر کاغذهاى زردرنگ که رنگ ذرّت داشتند و به کاغذ ذرّتى مشهور بودند، مشق مىکردیم، کتاب درسى ما تنها یک کتاب بود که از فارسى و ریاضى گرفته تا علم الاشیاء را دربر مى گرفت. براى نقّاشى از کاغذ سفید و براى خط از لوح و مرکّب استفاده مىکردیم. زمین ورزشى نداشتیم و در همان حیاطهاى به نسبت کوچک، مىدویدیم و در خاک
مى غلتیدیم و نامش را ورزش مى گذاشتیم. بیشتر ساعتهاى کلاسى ما صرف مشق مىشد، صبحهاى شنبه سر صف مى ایستادیم و ناظم مدرسه که چوبى در دست داشت با تبختر و خشونتى خارج از وصف، ناخنها و موى سر ما را بازرسى مىکرد و آنان را که ناخنها یا موهایشان بلند بود، از صف خارج مىکرد و پس از آنکه چند ترکه به کف دست آنها مى زد و اشک آنها را جارى مى ساخت، ایشان را به خانه مى فرستاد تا ناخنها را بگیرند و موى سرشان را کوتاه کنند. بسیارى ازبچه ها با پیراهن و زیرشلوار به مدرسه مى آمدند و پاى برخى از آنها برهنه بود و بقیه کودکان هم که کفش داشتند، معمولاً جوراب نمى پوشیدند. برخى از بچه ها، از روستاهاى اطراف پیاده به
مدرسه مى آمدند و ناهار و صبحانه خود را که گرده اى نان بود، در دستمال پیچیده و با خود به همراه مى آوردند و در حیاط مدرسه صرف مى کردند. در کلاسها پشه و شپش، غوغا مى کرد و بیشتر وقتها دانش آموزان در کلاس، سرگرم کشتن شپشهایى بودند که در پیراهن و شلوار آنها مى لولیدند. مدرسه آبخورى و دستشویى و مستراح مرتبى نداشت، آبخوریها خمر ه هاى سفالین بزرگى بود که آب را با سطل در آنها مى ریختند و بچه ها با دست یا با تنها لیوان مسینی که بالاى آن خمره گذاشته شده بود آب مى نوشیدند و مستراحها به اندازهاى کثیف و غیربهداشتى بود که امروزه قابل تصور نیست. تابلوهاى کلاس، چوبى و سیاهرنگ بود و گچهاى نامرغوب معمولاً بر روى آنها نقشى مطلوب ایجاد نمى کردند. کتابخانه نداشتیم و هیچگونه سرگرمى و تفریح و نشاطى در مدرسه وجود نداشت و معلمان ما نیز روى خوش به هیچ دانش آموزى نشان نمى دادند. اغلب خود را به ترشرویى مىزدند یا به واقع اخمو و عصبانى مزاج و نامهربان بودند و به نظر مىرسید که هر چه تندمزاج تر و خشن تر باشند، جربزه و قدرت بیشترى در معلمى دارند. اهل خنده و گفتگو و مهربانى نبودند و تا خطایى هر چند ناچیز از ما سر مىزد، لب به دشنام و توهین و تحقیر مى گشودند و دست به چوب مى بردند یا با سیلى و لگد و توسرى، بیچاره کودک مظلوم را، تنبیه مىکردند. گاهى نیز "فلک"مورد استفاده قرار مىگرفت ـ فلک دو چوب بود که به موازات هم بسته شده بود، پاى را در آن مىگذاشتند و مى بستند و به راحتى کف پارا چوب مى زدند ـ.
گویى ما به مدرسه مى رفتیم تا مشق کنیم و معلّم، کاغذهاى مشق را در همان کلاس به یکى از شاگردها بدهد تا به بقالى ببرد و خرما بگیرد و براى او بیاورد و او در حضور ما نوش جان بفرماید. گاهى هم تصور مىکردیم که مدرسه براى آن است که انسان را با کتک و وحشت، تربیت کنند تا
آدم حرف نزند، مؤدب باشد و از همه چیز و همه کس بترسد. خانواده ها چوب آموزگار را گُل مى دانستند و کسى را که از این چوبها نخورده باشد "خُل" مى شمردند[!] بدین ترتیب دبستانهاى آن روزگار نه تنها از هیچگونه امکانات فرهنگى و بهداشتى و تربیتى برخوردار نبودند، جنبه هاى ترس آور و خشونت آفرینى نیز داشتند که کودکان را به برّه هاى مظلوم یا حیوانات قابل ترحّم تبدیل مى کردند. ناگفته نماند که برخى از آموزگاران علىرغم ظاهر تند و خشنى که داشتند،خواندن درس را بر ما تحمیل مى کردند و ما براى آنکه از کتک و تحقیر و توهین در امان باشیم درسهاى آنها را بسیار خوب مى خواندیم. با این حال بسیارى از دانش آموزان بیشتر با دستهاى خونین، صورت زخمى و در مجموع ناقص العضو به خانه باز مىگشتند و والدین آنها و خودشان حقّ هیچگونه اعتراضى نداشتند. به همین جهت ما براى رفتن به مدرسه هیچگونه انگیزه اى نداشتیم.
خود من بارها خود را به بیمارى میزدم و با گریه و زارى و التماس از مادرم مى خواستم که اجازه دهد تا به مدرسه نروم. ولى ساعتى از نرفتن به مدرسه نگذشته بود که "کَل خلیل"پیرمرد مهربان و بلند قامتى که مستخدم مدرسه ما بود به در خانه ما مىآمد که چرا من به مدرسه نرفته ام ومادرم به او مى فهماند که من "تمارض"مىکنم. کل خلیل خدابیامرز نیز گاهى با مهربانى و گاهى با زور مرا راهى مدرسه مى کرد، دستم را مىگرفت و به مدرسه مىبرد. اما در آنجا آموزگاران،همان بلاهایى را که از آن مىترسیدم به سرم مى آوردند. به خاطر مشق نکردن کتک مى خوردم وبه خاطر بلد نبودن درس جریمه می شدم و باید پنج برابر اوقات معمولى مشق بنویسم و امروز وقتى به آن روزها برمىگردم صرفنظر از چند معلم مهربان و مدیر خوب که وجودشان استثنایى بود، دیگر همه آموزگاران و ناظم و مدیر و مستخدمان، خودخواه، دیکتاتور، چوب به دست و وحشت آفرین بودند. کسى نمى خندید، کسى با تو حرف نمى زد، برایت توضیح نمى داد، دردت را نمى دانست و به طور خلاصه به تو اهمیت نمى داد. هدف ملموس از رفتن به مدرسه، خواندن درسهایى بود که باید به ذهن سپرده مىشد و جستجو، تعمق و تفکر و جنبههاى تربیتى و اخلاقى و رفتارهاى انسانى و احترام به شخصیت دانش آموز مطلقا مورد توجه نبود و وضع ظاهرى مدرسه، بهداشت کلاس و محیط، آموزشهاى علمى و فعالیتهاى اجتماعى هیچ نقشى در نظام آموزشى نداشت. به همین جهت بود که وقتى من "تصدیق ششم ابتدایى" را با همه اهمیتى که داشت، دریافت کردم، شادمان نبودم. از پیشرفت و به کمال رسیدن، لذّت مىبردم، امّا مى اندیشیدم که اگر دبیرستان هم ادامه، رویّه ها و برنامه هاى دبستان باشد، جز بىفایدگى و رنج بیشتر و تحقیر زیادتر فایده اى نخواهد داشت. امّا برادرم که سه سال از من بزرگتر بود و به دبیرستان مى رفت، مراباشدّتى تمام تشویق مى کرد که در دبیرستان نام نویسى کنم. چه؛ او معتقد بود که دبیرستان، بویژه دبیرستانى که مدیرش دبیرى شیرازى به نام آقاى ناصر کجورى است، هیچ نسبتى با دبستانى که تو در آن درس خوانده اى ندارد. آنقدر گفت و از دبیرستان ذوالقدر و مدیر آن آقای ناصر کجوری تعریف کرد، تا من بالاخره در آن دبیرستان که تنها مدرسه متوسطه شهر بود، ثبت نام کردم و با اضطراب و دلهره اى ناباورانه، در اول مهرماه 1331 به دبیرستان ذوالقدر فسا رفتم و براستى رفتن از دبستان به دبیرستان، براى من خروج از "ظلمات" و ورود به "نور" بود. رفتن از جهنم به بهشت و آغاز دوره اى تازه و غیرقابل تصوّر از آموزش و پرورش بود و امروزه مى توانم به جرأت ادّعا کنم که نه تنها من، که بسیارى از دانش آموزان همکلاس و همدوره ی من در آن روزگار، موفقیت و پیشرفت، علاقمندى و وابستگى خود را به فرهنگ و سنّتها و ارزشهاى دینى و اجتماعى، مدیون یکى دو سالى هستند که تحت مدیریت آن بزرگوار در سالهاى 31 و 32 در دبیرستان ذوالقدر فسا به تحصیل گذارنده اند. از حسن اتفاق دبیرستان ما اولین مدرسه پسرانه نوسازى بود که به همت مردى خیّر و نیک اندیش، در زمینى وسیع و با کلاسهاى روشن و بزرگ و با تابلوهاى سبز و با زمین ورزش و آزمایشگاه و...ساخته شده بود و بانى این کار خیر نماینده دوره ششم و هفتم مجلس شورا از فسا بود که، مرحوم شیخ امین الشریعه محمدتقى ذوالقدر نام داشت ـ متأسفانه پس از انقلاب مدّتى نام این مرد خیّر و واقف بزرگوار را از روى این مدرسه برداشته بودند که اینک دوباره این مدرسه به همان نام خوانده مى شود ـ. دبیرستان، تا کلاس پنجم متوسطه را دارا بود و در حدود دویست نفر دانش آموز داشت.
اتفاق جالب دیگر آن بود که براى اولین بار چند تن دبیر لیسانسیه هم براى تدریس در این دبیرستان، از شیراز به فسا آمده بودند که در این دبیرستان به تدریس فیزیک و شیمى و تاریخ و جغرافیا مشغول بودند و سومین حسن اتفاق که در واقع فایده آن، نصیب همه جامعه مى شد، قیام مردم ما بر ضد حاکمیت انگلستان بر صنعت نفت و ماجراهاى ملى شدن نفت بود، که ناگهان جامعه ما را از رکود و خفگى دیرین بیدار کرد و در نتیجه همه چیز براى ما دگرگون شد. با غلبه بر شیر پیر استعمار، همه مردم، به نوعى زندگى و حرکت و اعتماد به نفس پیدا کردند و خواهان حقوق و امتیازاتى شدند، که در طول تاریخ از آنها سلب شده بود. اما مهمترین امتیاز و اتفاق نیک در این
مدرسه، از لحاظ ما دانش آموزان و خانواده هاى ما، وجود مدیر مدرسه ما بود. او مردى به نسبت چاق، کوتاه و عینکى بود که در هنگام صحبت کردن، معمولاً عینکش را بالا و پایین مى برد، برخى کلمه ها را تکرار مى کرد و با لهجه غلیظ شیرازى سخن مى گفت. لیسانسیه فیزیک بود و از یکى ازخانواده هاى متشخص و فرهنگى شیراز برخاسته بود و آنچنان که از نامش برمى آمد، پدرانش در قدیم الایام از کجور به شیراز آمده بودند. این مرد که باز از حسن اتفاق مدیر دبیرستان ذوالقدر شده بود، سراپا جنبش و حرکت و نواندیشى بود. گویى ذهن زاینده او، خلاّق الگوهاى تازه و جهان بینى هاى نو بود. دست کم براى ما دانش آموزان، همه کارهاى او رگه اى از نوآورى و تازگى را به همراه داشت.
پس از آن دبستان و شرایطى که بر شمردم، وقتى ما تحصیل در دبیرستان ذوالقدر را آغاز کردیم، مدیر، تلقّى ما را از مدرسه و درس خواندن، از معلم و مدیر و مستخدم، دگرگون کرد؛ ناگهان، ما بچه هاى کلاس اول متوسطه که تا دیروز خوب کتک مى خوردیم، خاموش و سربزیر بودیم و هیچ سؤالى نداشتیم، خود را مردانى آزاد و آزاده اندیش یافتیم که به
دنبال ارزشهاى انسانى و فرهنگى بودیم. با همکلاسیها و آموزگاران خود بحث مى کردیم و انتقاد از همه کس و همه چیز را حقّ طبیعى خود مىدانستیم، هزاران سؤال داشتیم که مى خواستیم پاسخ آنها را بشنویم، دبیران همه مهربان بودند، چوب و ترکه و فلک از مدرسه گریخته بود
[و] جاى خشنونت را بحث و گفتگو گرفته بود. گاهى اعتراضات و بیان عقاید ما جنبه گروهى مى گرفت و در همه این احوال این مدیر ما بود که خطّى روشن از همکارى و احترام به عقاید دیگران و مسالمت و تحمّل را براى ما ترسیم مىکرد و به ما یاد مى داد که حدّ خود را بشناسیم و در آن چهارچوب عمل کنیم. به همین جهت، کلاسها جاى درس و مباحث درسى بود و اوقات خارج از کلاس بویژه عصرها و روزهاى تعطیل، به فعالیتهاى "فوق برنامه" اختصاص داشت و عجبا که دلبستگى و علاقه ما به این کلاسهاى "فوق برنامه" در حقیقت به برنامه اصلى زندگى تحصیلى ما تبدیل شده بود. انجمن ادب و هنر وعکاسی و صحافی و کشاورزى و باغبانى و... داشتیم و در این انجمنها با همکلاسیها یا هم مدرسه ای ها ى خود جمع مى شدیم، یاد مىگرفتیم، کار مىکردیم، روزنامه منتشر مىکردیم، مقاله مى نوشتیم، نقاشى مىکردیم و معقولانه از همه چیز سخن مىگفتیم و حتى انتقاد مىکردیم و همزمان با آن حرفه مى آموختیم و درختکارى و باغبانى مى کردیم. به عنوان مثال در مدرسه نوسازى که ما در آن به درس خواندن مى پر داختیم، پیش از این روزگار حتى یک درخت وجود نداشت} [و] ما به تشویق و با همکارى مدیر که خود بیل به دست مىگرفت و همچون ما کارمىکرد، مدرسه را پر از درخت کردیم به نحوى که به باغى دلپذیر تبدیل شد. ما زندگى را در مدرسه تمرین مىکردیم،هر کلاسى براى خود نمانیده انتخاب مىکرد و رقابتهاى انتخاباتى ما دیدنى بود. کمتر دانش آموزى بود که به همکارى اجتماعى مایل نباشد و در یک یا دو انجمن فعالیت نداشته باشد. فروشگاه تأسیس کرده بودیم و با دفترهاى خرید و فروش آشنا مى شدیم. درمدرسه بانک داشتیم، دسته چک مى گرفتیم و چک صادر مى کردیم. پس انداز مىکردیم و در واقع آن مدرسه، دانشگاه زنده و پویاى جامعه ما شده بود. "مدرسه دار" کار شهردار انتخابى را در مدرسه انجام مىداد. نظافت مدرسه و تجهیزات و امکانات مدرسه به کمک مدیر و اولیاء مدرس و همکارى والدین و خود دانشجویان روزبه روز بهتر مى شد ما کتابخانه اى با صدها کتاب درست
کردیم، آزمایشگاه فیزیک و شیمى پیدا کردیم و بزودى در مدرسه ما کلاسهاى ششم طبیعى و بعدا ادبى و ریاضى تأسیس شد. ورزش در مدرسه وسیع ما که زمینهاى فوتبال، بسکتبال و والیبال را داشت، قدرت و توسعه پیدا کرد. براى اولین بار مسابقات استانى مدرسه هاى فارس، در مدرسه ما برگزار شد و دانش آموزان ما، نه تنها در این ورزشها که در وزنه بردارى و مسابقه هاى دو و میدانى و تنیس روى میز به قهرمانى رسیدند و بسیارى ازفارغ
التحصیلان این مدرسه به دانشگاهها و مؤسسه هاى آموزش عالى در داخل و خارج از کشور راه یافتند. من هرگز پس از آن تاریخ، نه در دانشگاه و نه در جامعه، زندگى را به زلالى و واقعیت آن روزها نشناختم و نیافتم. اهمیت آن
مدیر و آن مدرسه در آن بود، که ما را با زندگى واقعى آشنا مىکردند و چشم ما را به روى زندگى مى گشودند. مدرسه ما جلوه گاه زندگى واقعی شده بود و ما خود را مردان زنده و فعّال زندگى مى یافتیم. از آن روز به بعد، معناى مدرسه و آموزش و پرورش و فعالیتهاى درسى و فوق برنامه، براى من،دقیق و روشن گردید و نقش مدرسه را در بازسازى و ساختار ذهنى و رفتارى دانش آموزان به اندازهاى مفید و زنده یافتم که امروزه بى تردید مى توانم بگویم که اگر ما بتوانیم مدارس خود را اصلاح کنیم و در این مدارس صرفا به آموزش و یاد دادن درس اکتفا نکنیم و در کنار درس و همزمان با تدریس، به جنبه هاى واقع بینانه زندگى بذل توجه کنیم. نسل آینده را مناسب نیازهاى
زندگى آینده او تربیت کرده ایم، اشکال مهم مدارس ما در آن است که برخى به افراط و تفریط مىگرایند. در بعضى مدرسه ها همه همت و کوششها صرف درس مىشود. بهترین آموزگاران را به خدمت مىگیرند، بهترین امکانات کمک آموزشى را فراهم مىآوردند تا دانش آموزان را خوب به درس خواندن وادارند و در همین راستا خانواده ها نیز کار مدرسه را تداوم مى بخشند؛ معلّم
خصوصى مى گیرند، کلاسهاى اضافى براى فرزندانشان ترتیب مىدهند و متحمل مخارجى سنگین و گاهى کمرشکن مى شوند تا دانش آموزان بیشتر یاد بگیرند، اما اولیاء مدرسه ها و برخى از پدران و مادران از خود نمى پرسند که گیریم دانش آموزان، خوب درس خواندند و ذهن خود را از محفوظات و دانستنىهاى فراوان انباشتند؛ آیا این کار فرزندان جامعه را به مردان کار و عمل،اندیشمندان با اعتماد به نفس و صاحبان دانش پرکار و اهل زندگى تبدیل مىکند یا خیر [؟]،
مدرسه به همان اندازه که ذهن دانش آموزان را از اطلاعات لازم سرشار مىکند، باید زندگى و واقعیتهاى آن را نیز به آنان بشناساند و ایشان را با مشکلات حیات وامیدها و نومیدیهاى زندگى آشنا سازد و وسعت اندیشیدن، سؤال کردن، جواب یافتن، حل مشکلات و شیوه هاى مقابله بامسائل را به دانش آموزان به نحوى عملى آموزش دهد تا دانش آموزان در مدرسه علاوه بر مهارت در دانش، راههاى عملى زندگى، حرفه ها و فنون، آداب معاشرت، زندگى با فقر و مسکنت، سفر کردن و در حضر زیستن و بالاخره اخلاقى بودن و همت داشتن و زندگى را از دیدگاه مذهب و اعتقادات زیباتر وشادابتر کردن بیاموزند و مدرسه را فرصتى براى آموزشهاى روحانى و جسمانى و پرورش معنوى و مادى خویش بدانند. چهل وشش سال پیش، استاد دکتر ناصر کجورى ما را در مدرسه ای دور افتاده، در شهرى کوچک، با این رویه ها با زندگى آشنا کرد و من و بسیارى دیگر از شاگردان آن روزگار، همیشه او را به عنوان دبیرى با ارزش و مدیرى لایق به خاطر مى آوریم. او بینانگذار همه ی موفقیتها و شکفتگى استعدادهاى ما در طول زندگیمان شد و توانست با تدابیر خاص و شایسته خویش، هم میل به درس خواندن و پرسیدن را در ما بیدار سازد و هم میل و حرکت اجتماعى و جوش و خروش زندگى را در ما ایجاد کند، به نحوى که هنوز بسیارى از دانشمندان، شاعران، متخصصان و پزشکان و مهندسان شهر ما که دست پرورده آن مرد و همّت مردانه او هستند، آرزو مىکنند که هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش. (شیراز 12 شهریور ماه 1377)
(1) مرحوم شیخ محمد تقى ذوالقدر در دورههاى ششم و هفتم نماینده فسا و در دورههاى پنجم و هشتم و چهاردهم
نمانیده شیراز در مجلس شوراى ملّى بود.