دکتر منصور رستگار فسایی×
اصول هویت ایرانی در شاهنامه ی فردوسی
شاهنامه، از جزئىترین تا کلىترین مسائل درونى و بیرونى جامعه ایرانى را در ادوار مختلف، به تماشا مى گذارد و علىرغم تباین و تفاوت شرایط تاریخى، اجتماعى و فرهنگى در جامعهاى که کرارا در معرض تهاجمات، مصائب طبیعى و رقابتها و جنگهاى داخلى و خارجى و هوسرانیها و خودخواهیهاى اصحاب قدرت قرار داشته است، مى توان در همهجا بنمایه هاى مثبت رفتارى و بارزترین خلقیات مردم ایران را در جغرافیاى متنوع و تاریخ پرحادثه و فراز و نشیب این ملت، در پنج اصل خداپرستى، خردورزى، دادگرى، نام و شادى خلاصه کرد و بسیارى دیگر از صفات این قوم را وابسته به این پنج اصل به شمار آورد و آرزو کرد که همه جهانیان در هر دوره و روزگارى با این منشهاى ایرانى به سربلندى زندگى کنند.
این پنج قائمه فرهنگى ایران در طول روزگار چنان در ناخودآگاه جمعى قوم ایرانى نفوذ داشته است که ایرانیان در هیچ دورهاى از این پنج اصل جدا نبودهاند و درجه توفیقات فردى و اجتماعى آنها نیز در میزان وفادارى به این اصول ارزیابى مى شده است. فردوسى این پنج اصل را در همهجا مورد تأکید و تأیید فراوان قرار مى دهد و ایرانى را متخلّق به این پنج خلق مى شناسد و مى پسندد. ناگفته نباید گذاشت که ایرانىشناسى فردوسى، علاوه بر پنج اصل ثابت فوقالذکر، بر خلقیاتى فرعى و فلسفى نیز که زاده احوال و شرایط تاریخى و اجتماعى خاص و زمانپذیر هر دورانى است، مبتنى است که این نوع خصوصیتها را مى توان در اندیشه هاى کیخسرو بازشناخت:
به آواز گفت آنزمان شهریار
که اى نامداران به روزگار
هر آن کس که دارید راى و خرد
بدانید کاین نیک و بد، بگذرد
همه رفتنىایم و گیتى سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست، چیزى فراز آوریم
به دشمن گذاریم و خود بگذریم
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید شاد اندر این تیرهخاک
که این روز بر ما همى بگذرد
زمانه دم ما همى بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاووسشاه
که بودند با تخت و فرّ و کلاه
جز از نام از ایشان به گیتى نماند
کسى نامه رفتگان، برنخواند
وز ایشان بسى ناسپاسان شدند
به فرجام از آن بد، هراسان شدند
کنون هرچه جستم همه یافتم
ز تخت کئى روى برتافتم
3/124/2844
آنچه در این اشعار به خوبى دیده مى شود، همان پنج اصل گفتهشده است. اما کلام کیخسرو از نوعى روحیه دلزدگى از جهان و خوار شمردن هستى که محصول یأس فلسفى دوران اوست، برخوردار است که در کلام و پیام منوچهر، دیده نمى شود:
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است
سر تاجداران شکار من است
همم دین و هم فرّه ایزدى
همم بخت نیکى و دست بدى
شب تار جوینده کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرّینهکفش
فرازنده کاویانى درفش
فروزنده تیغ و برّندهتیغ
به کین اندرون، جان ندارم دریغ
گه بزم، دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است
بدان را، ز بد، دست کوته کنم
زمین را به کین رنگ دیبه کنم
گرایندهگرز و نمایندهتاج
فزاینده داد بر تخت عاج
ابا این هنرها یکى بندهام
جهانآفرین را ستایندهام
بهراه فریدون فرّخرویم
نیامان کهن بود اگر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراختن سر به بیشى و گنج
به رنجور مردم، نمایندهرنج
همه سر به سر نزد من کافرند
از آهرمن بدکنش بَتّرند
(شاهنامه، خالقى مطلق، 1/162)
اگرچه نمى توان بعضى از مطالب این اشعار را از خصوصیات اصلى جامعه ایرانى شمرد. اما برخى نیز آنچنان با این اصلهاى پنجگانه فرهنگ ایرانى، به همبافته و یگانهاند که تجزیهناپذیر مى نمایند:
به جایى که کارى چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
2/123/596
این پنج اصل، اگرچه به ظاهر از هم جدا هستند در عمل یکى مى شوند زیرا خداشناسى و دادگرى و نام و شادى از ذات خرد سرچشمه مى گیرند و دادگرى و شادى و خردمندى، عین خداشناسى هستند.
پنج اصل هویت ایرانى در شاهنامه
.1 خداشناسى، به نظر فردوسى، خداشناسى و دیندارى، مبناى درستاندیشى ایرانى است و روح و حرکت و توانمندى باطنى و درونى جامعه به شمار مى آید، بدون این باور، ایرانى بى تکیهگاه، خاموش و گمراه است. خداشناسى محور همه فضایل باطنى و رفتارى انسان ایرانى است و هر چیز که خدایى نیست، اهریمنى و نارواست:
هر آن چیز کان نز ره ایزدى است
همه راه اهریمن است و بدى است
و پیروى از فرمانهاى ایزدى، دور شدن از بدى و زشتى است. بنا بر این مفهوم خداشناسى در فرهنگ ایرانى، با کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک در ارتباط قرار مى گیرد و هستى را پرمعنى و زندگى را با شور و شادى و امید همراه مى سازد:
نخست از جهانآفرین یاد کن
پرستش بر این یاد، بنیاد کن
کز اوى است گردون گردان به پاى
هم اوى است بر نیکویى رهنماى
خداوند نیکىده رهنماى
خداوند جاى و خداوند راى
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردى و داد و هنر
نخست آفرین بر خداوند مهر
فروزنده ماه و گَردانسپهر
در دیدگاه فردوسى، انسان خداناشناس، دلى کور و سرى بى خرد دارد:
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که: "هست"
دلش کور باشد، سرش بى خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هرسو هراس
به نظر فردوسى، دیندارى و دانش، وسیله ر هایى است:
تو را دین و دانش رهاند درست
ره رستگارى ببایدت جُست
نگر تا نپیچى ز دین خداى
که دین خداى آورد، پاک راى
تو مگذار هرگز ره ایزدى
که نیکى از اوى است و از او بدى
.2 خردورزى،به عقیده فردوسى، خرد و خردورزى، مبناى معقول همه تحرکاتى است که انسان در زندگى اجتماعى و فردى، از خود بروز مى دهد، در مینوىخرد مى خوانیم: از همه نیکیهایى که به مردم رسد خرد بهتر است زیرا گیتى را به نیروى خرد اداره توان کرد و مینو را هم به نیروى خرد مى توان از آن خود کرد. اورمزد، آفریدگان را به خرد آفریده است و اداره گیتى به خرد است. (بند 46-50) به همین دلیل شاهنامه کتاب خرد و فردوسى خردورزترین شاعر ایرانى است که حتى استفاده او از افسانهها و اساطیر، با خردمندى و رمزدانى و حکمتهاى فلسفى حاکم بر فکر و منش وى توأم است. فردوسى، خرد را مقیاس و معیار شناخت حقایق زندگى و مایه اعتلاى شأن انسانى مى شناسد و برجستهترین خلقت خداوندى را خرد مى شناسد:
خرد بهتر از هرچه ایزدت داد
ستایش خرد را بِه، از راه راست
او خرد را وسیله شناخت خداوند مى داند:
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نیست یزدانشناس
7/8/116
دست خرد، هر پدیده اهریمنى را نابود مى سازد:
چنین داد پاسخ که دست خرد
ز کردار اهریمنان بگذرد
ز شمشیر دیوان، خرد، جوشن است
دل و جان دانا، بدو روشن است
گذشته سخن، یاد دارد خرد
به دانش روان را همى پرورد
خرد باد جان تو را رهنمون
که راهى دراز است پیش اندرون
6/186/2533
فردوسى در گفتوگویى هوشمندانه، خرد را همان مهر و وفا و راستى و زیرکى و بردبارى و رازدارى مى داند و آنرا زبده همه نیکوییها مى شمارد و طبعا خرد را داراى نامهاى فراوان مى شناسد:
خرد، دارد اى پیر بسیار نام
رساند خرد پارسا را به کام
یکى مهر خواندش و دیگر وفا
خرد دور شد، ماند درد و جفا
زبانآورى، راستى خواندش
بلنداخترى، زیرکى داندش
گهى بردبار و گهى رازدار
که باشد سخن نزد او، استوار
پراکنده این است نام خرد
از اندازهها، نام او بگذراند
6/6/69
فردوسى، خرد را برتر از همهچیز مى شمارد:
تو چیزى مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها، سر است
خرد جوید آگنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آن که دارد خردمند خوار
به هر دانش از کرده کردگار 6/6/72
کسى کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا
6/185/2498
فردوسى، بزرگترین صفت خداوند را خردآفرینى او مى داند:
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جاى
خداوند روزىده رهنماى
1/3/2
خرد، به منزله چشم جان آدمى است:
خرد چشم جان است چون بنگرى
تو بى چشم، شادان، جهان نسپرى
(خالقى مطلق، 1/5/25)
و اولین مخلوق خداوند، خرد است:
نخست آفرینش، خرد را شناس
نگهبان جان است و آنِ سپاس
سپاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه بود، نیک و بد بى گمان
خرد را و جان را که یارد ستود،
و گر من ستایم که یارد شنود
(خالقى مطلق، 1/5)
در نظر فردوسى، خرد، کلید شناخت شأن و منزلت انسان است که نخستین فکرت و پسین شمار است و انسان نباید خویشتن را به بازى بدارد.
نخستین فکرت، پسین شمار
تویى خویشتن را به بازى مدار
.3 داد،در قابوسنامه آمده است که: "ایزد تعالى جهان را بر موجب عدل آفرید و بر موجب عدل بیاراست و آنچه بر موجب عدل بود، بر موجب حکمت آمد و در میان مردمان پیغامبران فرستاد تا ره داد و دانش و ترتیب روزى خوردن و شکر روزى دهگزاردن به مردم آموختند تا آفرینش جهان به عدل بود و تمامى عدل به حکمت و اثر حکمت نعمت و تمامى نعمت به روزىخوار است" در شاهنامه، داد، دو وجهه الهى و انسانى دارد و گفتار برگزیده خداوند و خرد است. داد از یکسو بخشش و قسمت ازلى هر انسان از حیات است و از سویى حاکمیت متعادل و منطق خردورزانه و مصلحانه زندگى مادى و معنوى انسان را بر عهده دارد و توازن و تعادل و رابطهاى دوجانبه را در زمین و آسمان سبب مى شود و انسان را از افراط و تفریط، حرص و خِسّت و لئامت، اسراف و تبذیر، دورویى و دغلبازى، ستمگرى و ناسپاسى بازمى دارد و قناعت و سخاوت و آزرم و نرمخویى و نرمسخنى را در جان وى جاى مى دهد. داد، نیروى تعادلبخش هستى است:
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون بپیچى ز داد
که هر شاه کز داد گنج آگند
بدانید کان گنج نپراگند
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهى نه کاست
گر اندر جهان داد بپراکنیم
از آن به که بیداد گنج آگنیم
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
چه پیشآرى از داد و از راستى
که زآن گم شود کژّى و کاستى
در ایران باستان و دین زردشت، "اشا" جلوه داد اهورایى است؛ قانون راستى و داد و دادگرى است و عمل به راستى در اندیشه، گفتار و کردار است؛ هیچ کارى درست نیست مگر آنکه با قانون "اشا" سازگار باشد و آن قانونى که از روى راستى فراهم نشده و دادگسترى را استوارى نبخشد، قانون نیست. اندیشه، گفتار و کردارِ سازگار با "اشا" جهان را پیشرفت مى دهد و در میان آفریده هاى اهورایى، "اشا" پس از خرد قرار دارد؛ اشا چکیده دین زردشتى است که هنجار هاى اخلاقى و اجتماعى را در آفرینش با دادگرى سامان مى دهد؛ اشا، هم قانون طبیعى و هم قانون الهى است؛ "اشا" قانونى دگرگونىناپذیر، ازلى و ابدى است؛ "خدا"، "اشا" است و "اشا" خواست و مشیّت الهى را نشان مى دهد.
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسى)
7/156/3672
اهورامزدا جهان را در اندیشه (وهومن) پدید آورد، در وجدان (دانا) شکل داد، در آفرینندگى سپنتامینو آشکار کرد و برابر با قانون راستى و داد (اشا) به گردش گذاشت تا با هماهنگى (آرمیتى) به سوى رسایى (هَؤروتات: خرداد) و جاودانگى (امرتات) به پیش رود.
"اشا"، هم جلوه داد اهورایى است و هم آنچیزى است که باید به مشیّت خداوندى تعبیر گردد و محتواى مشیّت خداوندى این است که هرکس بهره و پیامد کار هاى خود را دریافت دارد. هرکس کشته خویش را مى درود، خداوند به مردم اختیار داده است که با توجه به خرد خود، راه خود را برگزینند. این است مفهوم داد اهورایى و عدل ایزدى و مفهوم پاداش و پادافره. اگر انسان آزادى عمل نداشت، پاداش و مجازات بى معنى بود. هرکس با کردارش سرنوشت خود را شکل مى دهد و درخشش "اشا" در همه خلقت آشکار است:
- چو خرسند گشتى به داد خداى
توانگر شوى یک دل و پاک راى
گر آزاده دارى تنت را ز رنج
تن مرد بى آز، بهتر ز گنج
هر آنکس که بخشش بود، توشه برد
بمیردش تن، نام، هرگز نمرد
همه سر به سر دست نیکى برید
جَهان جِهان را به بد مسپرید
مول، 6/64/321
هر آنکس که دارید نام و نژاد
به داد خداوند باشید شاد
مول، 4/131/3014
که یزدان کسى را کند نیکبخت،
سزاوار شاهى و زیباى تخت،
که دارد همى شرم و دین و نژاد
بود راد و پیروز و از داد شاد
مول، 4/130/2992
تو داد خداوند خورشید و ماه
ز مردى مدان و فزونى سپاه
چو بر مهترى بگذرد روزگار
چه در سور میرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
مول، 5/119/1636
در نماز "سروش باج" آمده است:
- راستى و داد، (اشا) بهترین چیز است.
- خوشبختى از آن کسى است که راستى و داد را تنها به خاطر راستى و داد انجام مى دهد.
- همانگونه که خداوند، خداوند راستى و دادگسترى است، رهبر دنیایى نیز باید به خاطر راستى و دادگریش به رهبرى برگزیده شود تا راستى و داد همهجا گسترده شود.
- هنگامى که پیروان بدى و دروغ مرا به خشم و بیرحمى تهدید مى کنند تنها تو، اهورامزدا، با نیروى اندیشه و منش نیک که به من دادهاى و با راستى و داد (اشا) هماهنگ است، مرا نجات مى دهى.
- اى اهورامزدا مرا یارى کن.
تا این قانون مقدس (اشا) را به کار بندم.
خواجه نظامالملک در شناختن قدر نعمت خداوند مى نویسد:
شناختن قدر نعمت ایزد، نگاهداشت رضاى اوست و رضاى حقتعالى اندر احسانى باشد که با خلق کرده شود و عدلى که در میان ایشان گسترده آید و این ملک از دولت و روزگار خویش برخوردار بود و بدین جهان، نیکو نام بود و بدان جهان، رستگارى یابد و گفتهاند بزرگان دین که الملک یبقى مع الکفر و لایبقى مع الظلم. ملک با کفر بپاید و با ستم نپاید.
شگفتا که در فرهنگ ایرانى، داد نشان لطف و رحمت و رأفت الهى است:
چو شاه اندر آمد چنان جاى دید
پرستنده هر جاى بر پاى دید،
چنین گفت کاى دادگر یک خداى
بخوبى تویى بنده را رهنماى
مبادا جز از داد، آیین من
مباد آز و گردنکشى دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیر دستان به من شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
در فرهنگ ایرانى، بیداد، چه در فکر و چه در عمل، مایه خشم و غضب خداوند است و زمان حکومت ظالمان، قحط و خشکسالى روى مى دهد، ماه به شایستگى نمى تابد، شیر در پستانها خشک مى شود و خون، مُشک خوشبو نمى شود، زنا و ریا آشکار مى شود و دلهاى نرم سنگ مى شوند، گرگ مردمان را مى درد و خردمندان از بى خردان آشفته و پریشان مى شوند و خایه در زیر مرغان تباه مى گردد:
ز گردون نتابد به بایست ماه
چو بیدادگر شد جهاندارشاه
به پستانها دَر، شود شیر خشک
نبوید به نافه درون نیز مُشک
زنا و ریا، آشکارا شود
دل نرم، چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ، مردم خورد
خردمند، بگریزد از بى خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرآنگه که بیدادگر گشت شاه
5/308/749
ز بیدادى پادشاه جهان
همه نیکوییها شود در نهان
نزاید بهنگام در دشت، گور
شود بچّه بار را، دیده کور
ببرّد ز پستانِ نخجیر، شیر
شود آب، در چشمه خویش، قیر
شود در جهان چشمه آب خشک
ندارد به نافه درون، بوى مُشک
ز کژّى گریزان شود راستى
پدید آید از هرسوى کاستى فردوسى، کشتن حیوانات را بیداد و موجب بر باد رفتن شکوه کشور مى داند:
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگى بود گاو کشتن به مرز
نباید دگر کشت گاو زهى
که از مرز بیرون کند فرهى
در مقابل، آبادى و نعمت محصول داد است:
بدو گفت کسرى که آبادشهر
کدام است و ما ز او چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجاى
ز داد جهاندار باشد به پاى
6/189/2599
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
هر آنجا که ویران بد، آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهارى ببارید نم
ز روى زمین زنگ بزدود و غم
زمین چون بهشتى شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبى و خّرمى
ز بد بسته شد دست اهریمنى
3/766
در داستانهاى بهرام گور آمده است که چون پادشاه در دل نیت بیداد و درشتى مى کند، شیر پستان گاو روستایى کاهش مى یابد و زن روستایى بلافاصله نتیجه مى گیرد که:
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوشپیچان شد اندر جهان
و چون بهرام گور نیت خود را مى گرداند و مى گوید:
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از این پس مرا تخت شاهى مباد
5/308/754
باز از پستان گاو زن روستایى، شیر فوران مى زند و زن خداوند را شکر مى کند که:
ز پستان گاوش به برآرید شیر
زن میزبان گفت کاى دستگیر
تو، بیداد را کردهاى دادگر
وگرنه نبودى ورا این هنر
وزان پس چنین گفت با کدخداى
که بیداد را راى شد باز جاى
تو با خنده و رامشى باش از این
که بخشود بر ما جهانآفرین
5/308/760
خلاصه داستان بهرام گور و زن روستایى در شاهنامه چنین است:
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر، فلک، لاله کشت
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر، هنگام نخچیر گور
به شبگیر هرمزد خردادماه
از آن دشت سوى دهى رفت شاه
که بیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدانپرست
زنى دیدى بر کتف او بر، سبوى
ز بهرام خسرو، بپوشید روى
بدو گفت بهرام، کایدر سپنج
دهید، ارنه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن، کاى نبرده سوار
تو این خانه چون خانه خویش دار
چو پاسخ شنید، اسب در خانه راند
زن میزبان، شوى را پیش خواند
حصیرى بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر، آفرین کرد یاد
بیاورد خوانى و بنهاد راست
بر او ترّه و سرکه و نان و ماست
چو بهرام دست از خورشها بشست
همى بود بى خواب و ناتندرست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوى مى و سنجد، آورد زن
بدو گفت شاه اى زن کمسخن
یکى داستان گوى، با من، کهن
بدان تا به گفتار تو مى خوریم
به مى درد و اندوه را بشکریم
به تو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادى است ار گله؟
زن پرمنش گفت: "کاى پاکراى
بر این ده فراوان کس است و سراى
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
ز بهر درم، گرددش کینه کش
که ناخوش کند بر دلش، روز خوش
زن پاکتن را به آلودگى
برد نام و آرد به بیهودگى
زیانى بود، کان نیاید به گنج
ز شاه جهاندار، این است رنج"
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد و را نام، زآن مایه کار
چنین گفت پس شاه یزدانشناس
که از دادگر، کس ندارد سپاس
درشتى کنم ز این سخن، ماهِ چند
که پیدا شود داد و مهر، از گزند"
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود، جفت
بدآنگه که شب، چادر مشک بوى
بدرید و بر چرخ بنمود روى
بیامد زن از خانه، با شوى گفت:
که هر کاره و آتش آر، از نهفت
کنون تا بدوشم از این گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر، دست مالید و گفت:
"به نام خداوند بى یار و جفت"
تهى بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوى: "کاى کدخداى
دل شاه گیتى دگر شد به راى
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر جهان"
بدو گفت شوى: "از چه گویى همى
به فال بد، اندر چه جویى همى؟"
چنین گفت زن با گرانمایه شوى:
"مرا بیهده نیست این گفتوگوى
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در، شود شیر خشک
نبوید به نافه درون نیز مشک
زنا و ریا، آشکارا شود
دل نرم، چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون، گرگ مردمخوار
خردمند، بگریزد از بى خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه
چرا گاه این گاو کمتر نبود
همه آبشخورش نیز، بتّر نبود
به پستان چنین خشک شد شیر اوى
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوى"
چو بهرام گور این سخنها شنود
پشیمانى آمدش تن ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت: "کاى کردگار
توانا و داننده روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از این پس مرا تخت شاهى مباد"
زن فرّخ پاک یزدانپرست
دگرباره بر گاو، مالید دست
"به نام خداوند زردشت" گفت
"که بیرون گذارى نهان از نهفت"
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت: "کاى دستگیر
تو بیداد را کردهاى دادگر
وگرنه نبودى ورا این هنر"
از آنپس چنین گفت با کدخداى:
"که بیداد را، داد شد باز جاى
تو با خنده و رامشى باش، ز این
که بخشود بر ما جهان آفرین"
بدو گفت بهرام که اى روزبه
تو را دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جز از میزبانى مکن
بر این باش و پالیزبانى مکن
مسکو، حمیدیان، 7/385/1416
امّا در روزگار دادگرى، جهان آباد و خرم است:
شد ایران به کردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زرش خشت
ببارید بر گل، به هنگام غم
نبد کشتورزى ز باران دژم
گلاب است گفتى هوا را سرشک
بیاسوده مردم ز رنج و پزشک
دَر و دشت گل بود و بام و سراى
جهان گشت پرسبزه و چارپاى
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز، گل چون ثریّا شده
6/182/2449
بدین ترتیب، در باور ایرانیان، داد، به ستون خرد و خرد به چشم جان انسان و وسیله خداشناسى وى، تبدیل مى شود:
ستون خرد داد و بخشایش است
در بخشش او را چو آرایش است
.4 نام
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جاى
خداوند روزىده رهنماى
ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارنده برشده گوهر است
1/3/4
نام، در شاهنامه، یکى از پرکاربردترین واژههاست، به عقیده فردوسى نام نماد بلوغ و رشد و والایى انسان ایرانى است؛ نام، بازتاب هر نوع قضاوت نیک و بد در زمان حیات انسان یا پس از مرگ اوست؛ نام میراثى فردى نیست، نهتنها به خود فرد، که به خاندان و تبار و سرزمین او هم مربوط است. نام عصاره عملکرد زمینى و آسمانى و اجتماعى انسان و پاداش و کیفر اوست؛ نام آب حیات پایدار است؛ و استقامت و پایدارى، شجاعت، نیکى، مهرورزى، سخاوت و همه فضایل یا رذایل انسان را در خویش زنده و پایدار مى دارد. نامِ انسان، حساب هستى وى را بازپس مى دهد. به همین دلایل در فرهنگ ایرانى "نام"، چه نیک باشد و چه بد، معنایى بسیار وسیع، ممتد و قابل اعتنا دارد که اعتبار آن از جان بیشتر و از مال افزونتر است. نام نیک هدف متعالى انسان است و "نام بد" سند بى اعتبارى و شکست و گمراهى او است؛ اما "نام" به تنهایى از بار معنایى بسیار مثبتى برخوردار است و معناى جاودانگى، نیکى و خیر و زیبایى را در خویش منعکس مى سازد و به همین دلیل، براى "نام" مى توان جان داد و از همه نعمتهاى جهانى گذشت:
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل به گیتى ندارى نژند
به گیتى ممانید جز نام نیک
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک
همى گفت هرکس که مردن به نام
به از زنده، دشمن بر او شادکام
نمرده است هرکس که با کام خویش
بمیرد، بیابد سرانجام خویش
کسى کو جهان را به نام بلند
بگیرد، به رفتن نباشد نژند
2/323
نام، نهتنها محور شکلگیرى و تداوم خانواده، قبیله و ملّت و عامل پیوستگى وفاق همزمانان است که عامل پیوند گذشتگان با آیندگان نیز هست و برگزیدهترین و ممتازترین میراثهاى فرهنگى، اخلاقى و ملى را جاودانه هستى مى بخشد.
زنده است نام فرخ نوشینروان به عدل
گرچه بسى گذشت که نوشینروان نماند
نام، در شاهنامه، تداوم پدر، در فرزند ذکور اوست:
به گیتى بماند ز فرزند نام
که این پور زال است و آن پور سام
1/136/717 بدو گردد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت
718
سپهبد، چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد مرا او را به جاى
همى نام او را بدارد به پاى
1/196/98
به همین دلیل، نگهدارى نام، یعنى حفظ اصالتهاى خانوادگى و قبیلهاى:
ز تخم فریدون منم، کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد
1/230/218
و فرزندى که نام و رسم پدر را رها مى کند، از او بیگانه است:
گر او بفکند فرّ و نام پدر
تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر
1/244/7
میراثهاى مادى و معنوى پدران را فرزندان پاس مى دارند:
نبینى که با گرز سام آمده است
جوان است و جویاى نام آمده است
1/235/46
وقتى بهرام گور، به سراى زنى پالیزبان مى رود و با شوى زن به گفتوگو مى نشیند، زن پاکدامن و پرمنش، از سپاهیانى مى نالد که به ده آنان مى آیند و زنان و مردان را بدنام مى کنند:
زن پرمنش، گفت کاى پاکراى
بدین ره، فراوان کس است و سراى
همیشه گذار سواران بود
ز دیوانِ شه، کارداران بود
یکى نام دزدى نهد بر کسى
که فرجام از آن رنج یابد بسى
بکوشد ز بهر درم پنج و شش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاکتن را به آلودگى
برد نام و یازد به بیهودگى
زیانى بود کان نیاید به گنج
ز شاه جهاندار این است رنج
پراندیشه شد زین سخن شهریار
که بد شد ورا نام از آن پایکار
"نام" در داستانهاى شاهنامه، وقتى بر افراد نهاده مى شود، که به بلوغ جسمانى و روحانى رسیده باشند و فرزند نام نانهاده، هنوز خردسال و ناکارآمد است. فریدون وقتى دلاورى و خرد فرزندانش را مى آزماید، آنان را که همسر گزیدهاند، نام مى نهد، بنا بر این معناى دیگر "نام"، خرد است و مردمى و خداوند مغز بودن:
چنین گفت آن اژد هاى دژم (فریدون)
کجا خواست گیتى بسوزد به دم
پدر بُد که جَست از شما مردمى
چو بشناخت، برخاست با خرّمى
کنون نامتان ساختستیم نغز
چنان چون سزاید، خداوند مغز
تویى مهتر و سَلْم نام تو باد
به گیتى پراگنده، کام تو باد
میانه کز آغاز تندى نمود
ز آتش مر او را دلیرى فزود،
ورا تور خوانیم شیر دلیر
کجا ژندهپیلش نیارد به زیر
دگر کهتر آن مرد باهنگ و سنگ
که هم با شتاب است و هم با درنگ
کنون ایرج اندر خورد نام او
در مهترى باد فرجام او
1/69/276
نام، حتى بر اشیا و موجودات، سیطره معنایى پیدا مى کند و اشیا را با صاحب نام در پیوندى ناگسستنى قرار مى دهد. وقتى نام بهرام بر تازیانه قرار مى گیرد، دیگر تازیانه یک شىء کمارزش نیست که کل گذشته و افتخارات و عظمتهاى پهلوانى و آینده بهرام است که باید از آن پاسدارى گردد. همه براى اینکه بهرام را از بازآوردن تازیانه منصرف کنند، به او وعده تازیانه هاى سیمین و زرین مى دهند، ولى بهرام پاسخ مى دهد:
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا، آنکه شد نام، با ننگ جفت
داستان تازیانه بهرام در شاهنامه داستان نام و نامپایى است. بهرام، پسر گودرز، جان خویش را که سرشار از مهر به ایران و ایرانیان است بر سر نام مى گذارد و داستان او، قصه مهربانى، نامجویى و آزادگى است و جا دارد که خلاصه این داستان را در شاهنامه بخوانیم تا معنى "نام" را در نزد ایرانیان بهتر دریابیم.
دوان رفت بهرام پیش پدر
که اى پهلوان جهان سر به سر
بدانگه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم،
یکى تازیانه ز من، گم شده است
چو گیرند بى مایه ترکان به دست،
به بهرام بر، چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بر آن چرم، نام من است
سپهدار پیران بگیرد به دست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همى
که نامم به خاک اندر آید همى
بدو گفت گودرز پیر، اى پسر
همى بخت خویش اندر آرى به سر
ز بهر یکى چوب بسته دوال
شوى در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگى که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
به جایى توان مرد، کاید زمان
به کژّى چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو اى برادر مرو
فراوان مرا تازیانه است نو
یکى شوشه زر به سیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهر است
یکى نیز بخشید کاووس شاه
ز زرّ و ز گوهر چو تابندهماه
تو را بخشم این هفت، زایدر مرو
یکى جنگ، خیره، میاراى نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا اینکه شد نام با ننگ جفت
گرایدونکه تازانه بازآورم
وگر سر ز کوشش، به گاز آورم
پس، بهرام بر اسب خویش برنشست و به رزمگاه شتافت تا تازیانه خود را بازیابد، امّا چون با انبوه کشتگان روبرو گشت، به زارى بر آنان گریست و در آن میان، مجروحى را که سه روز بود در میدان افتاده بود، پرستارى کرد؛ پیراهن خود را درید و زخمهاى او را بست و سپس به جستوجوى تازیانه خویش پرداخت و آنرا یافت، اما در همین هنگام اسب وى بوى مادیان را شنید و به دنبال آن شتافت و بهرام را رها کرد و بهرام با کوشش و دشوارى بسیار اسب خود را گرفت و بر آن سوار شد و شتابان، در حالى که تیغى در دست داشت، به سوى سپاه ایران روان شد. امّا از شدت تنگدلى و بیقرارى تیغش به پى اسب خورد و اسبش از کار ماند و بهرام ناگزیر شد تا پیاده به سوى لشکرگاه خود حرکت کند که گروهى از تورانیان به سوى او حمله بردند؛ بهرام با آنان جنگید و همه را شکست داد. تورانیان به نزد پیران سپهسالار رفتند و یارى خواستند؛ و بهرام که از هر سو تیر گردآورى کرده بود، با پسر پیران، روئین که با گروهى به نبرد او گسیل شده بود، جنگید و روئین را به سختى مجروح ساخت. پیران خود به نزد بهرام شتافت و چون با او نان و نمک خورده بود، با وى از در دوستى درآمد و او را اندرز داد که دست از نبرد بردارد، اما بهرام نپذیرفت و تژاو داوطلب نبرد با بهرام شد و به همراهان خود دستور داد تا بهرام را به تیر ببندند و خود از پشت سر، تیغى به بهرام زد که دست او را فروافکند. بهرام بر خاک افتاد، اما تژاو او را نکشت و در همانجا رها ساخت:
تژاو ستمکار، را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بپیچید از او روى پردرد و شرم
به جوش آمدش در جگر خون گرم
مسکو، 2/108/1550
بامداد روز دیگر، گیو و بیژن به جستوجوى وى به میدان نبرد شتافتند و او را یافتند. بهرام از گیو خواست تا کین او را از تژاو بخواهد. گیو نیز در کمین تژاو نشست و او را به بند کشید و بسته به نزد بهرام آورد، امّا بهرام را دل بر تژاو بسوخت و آزادهوار، قاتل خویش را بخشید:
همى کرد خواهش بر ایشان تژاو
همى خواست از کشتن خویش، تاو
همى گفت اگر بودنى کار بود
سر من به خنجر بریدن چه سود
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که اى نامور، نامدار دلیر
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
امّا گیو، که برادر خویش را در حال مرگ دید به این درخواست توجه نکرد و تژاو را کشت و خود از دست روزگار نالید؛
دل گیو، از آنپس بر ایشان بسوخت
روانش ز غم آتشى برفروخت
خروشى برآورد، کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشى، پیش من
برادر بود گر کسى خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز و نهاد
عنان بزرگى هر آنکو بجست
نخستین بباید به خون بست و شست
کیخسرو لباسها، سلاحها، و لوازم شخصى خود را به بزرگترین پهلوانان مى بخشد و آنان چون بر این اشیاء، نام کیخسرو است آنها را با افتخار مى پذیرند. نامى بر نگینى داشتن، نامى را به یاد داشتن و زبانزد بودن نامى ، حکایتى از یک دنیا سرافرازى و سربلندى است. نام، یاد است، خاطره است، قضاوت تاریخ است و قضاوت تاریخ رأى محکمهاى است که خطا نمى کند، هرچند که متهمان و محکومانش غایب باشند. نامآوران در حافظه جامعه همیشه ماندگارانند.
.5 شادى
آرمان زندگى شادى و خوشبختى است که با کوشش این جهانى و کمال معنوى به دست مى آید. براى شادى باید کوشید تا برابر قانون داد و راستى، میان تن و روان و فرد و جامعه هماهنگى به وجود آید. فرهنگ ایرانى، فرهنگ شادى است و به قول فخر الدین اسعد گرگانى:
به شادى دار دل را تا توانى
که بفزاید ز شادى، زندگانى
به قول فردوسى، خداوند، دادگر و شادىآفرین است:
به خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین آفرید
از اوى است شادى، از اوى است زور
خداوند ناهید و بهرام و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکى است
مول، 1/138/750
و شاهان نیک، شادىرسان هستند:
گزارنده گرز و گشاینده شهر
ز شادى به هرکس رساننده بهر
بیامد سوى پارس کاووس کى
جهانى به شادى نو افگند پى
بیاراست تخت و بگسترد داد
به شادى و خوردن، در اندر گشاد مول، 2/20/415
جهان گشت پرشادى و خواسته
در و بام هر برزن آراسته
مول، 2/102/104
شادى، علىرغم، لایه لفظى بسیار کلى و به ظاهر ساده و قابل فهم آن، در شاهنامه داراى مضامین بسیار گسترده و وسیع است:
به خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین آفرید
از اویست شادى، از اویست زور
خداوند ناهید و بهرام و هور
1/138/75
شادى، در شاهنامه، مضمون تحرّک و منطق رضایت از هستى و نمودار سازگارى با تداوم سرنوشت است:
همى خورد هرکس به آواز رود
همى گفت هرکس به شادى سرود
7/156/3672
شادى معناى دلبستگى به خود و دیگران و نقطه آغاز حرکتهایى است تازه به سوى افقهایى دوستداشتنى و خوشفرجام و تعبیرى مثبت است از موافق بودن جریان حیات با نیاز هاى انسانى. به همین جهت، "شادى" از ارکان هویت ایرانى است. بند اول کتیبهاى از داریوش در شوش، چنین مى گوید: "بغ بزرگ است اهورامزدا، که این جهان را آفرید که آن جهان را آفرید که مردم را آفرید و شادى را براى مردم آفرید." این تلقى که آفرینش شادى را با آفریدن جهان مادى و جهان دیگر و انسان، همسنگ مى کند، شأن شادى را در میان ایرانیان نشان مى دهد. ایرانیان براى 30 روز ماه، سى نام مختلف داشتند که 12 نام از این سى نام نام ماههاى سال هم بود بنا بر این ایرانیان در سال 12 جشن داشتند که چون نام روز و ماه یکى مى شد در آن روزها به شادى مى پرداختند.
کوچکترین واحد تقویم ایرانیان زردشتى، ماه است، نه هفته و هر روز از 30 روز ماه، نامى خاص دارد، بدین شرح:
روز اول: اورمزد- خداوند جان و خرد روز دوم: بهمن- منش نیک روز سوم: اردىبهشت- راه راستى و دادگرى روز چهارم: شهریور- توان برگزیده و سازنده و روز پنجم: سپندارمذ- مهر و آرایش فزاینده، روز ششم: خرداد- رسایى و خودشناسى، روز هفتم: امرداد- بیمرگى و جاودانگى روز هشتم: دى به آذر، آفریدگار، روز نهم: آذر و آتش، فروغ، روز دهم: آبان- آبها، روز یازدهم: خیر- خورشید، روز دوازدهم: ماه- ماه روز سیزدهم: تیر- ستارهباران، روز چهاردهم: گوش- گیتى، روز پانزدهم: دى به مهر- آفریدگار، روز شانزدهم: مهر- پیمان و دوستى، روز هفدهم: سروش- کارکرد به نداى وجدان، پیامآور راستى و دین، روز هجدهم: رشن- دادگرى، روز نوزدهم: فروردین- روان پاسدار، روز بیستم: ور هرام- پیروزى، روز بیست و یکم: رام- صلح و آشتى، روز بیست و دوم: باد- باد، هوا، روز بیست و سوم: دى به دین- آفریدگار، روز بیست و چهارم: دین- وجدان، روز بیست و پنجم: ارد- برکت، روز بیست و ششم: اشتاد- کار، داد، راستى، روز بیست و هفتم: آسمان- آسمان، روز بیست و هشتم: زامیاد- زمین، روز بیست و نهم: مانتره سپند- سخن اندیشهزا، نماز، گفتار نیک، روز سىام: انارام نور درخشنده و روشنى بى پایان.
نام دوازده ماه سال نیز، درست همان ماه هایى است که امروزه به کار مى بریم:
.1 فروردین: ماه روان هاى پاسدار و پیشرفتدهنده .2 اردىبهشت: ماه راستیها و دادگریها .3 خرداد: ماه خودشناسیها و رساییها .4 تیر: ماه برکت و فراوانى .5 امرداد: ماه بى مرگى و جاودانگى .6 شهریور: ماه نیروى سازنده و برگزیده .7 مهر: ماه دوستى و پیمان .8 آبان: ماه آبها .9 آذر: ماه آتش و فروغ پاکى .10 دى: ماه دهش، دادار .11 بهمن: ماه خرد و منش نیک .12 اسفند: ماه مهر و آرامش افزاینده.
نام جشنهاى 12گانه ایرانى هم عبارت بود از: .1 فروردینگان (19 فروردین) .2 اردىبهشتگان: (3 اردىبهشت) .3 خردادگان: (6 خرداد) .4 تیرگان و جشن نیلوفر (13 تیرماه) .5 امردادگان (7 مرداد) .6 شهریورگان: (4 شهریور) .7 مهرگان (16 مهر) .8 آبانگان (10 آبانماه) .9 آذرگان (9 آذر) .10 دیگان: (8 یا 9 دىماه) .11 بهمنگان: (2 بهمن) .12 اسفندگان: (پنجم اسفند.) در میان این دوازده جشن، مهرگان و نوروز، بزرگترین جشنهاى ملى و مذهبى بودند (درباره نوروز مقالهاى مفصل در همین کتاب آمده است)، نوروز با اعتدال ربیعى همراه است و مهرگان با اعتدال پاییزى. پس از این دو جشن، تیرگان و دیگان اهمیتى خاص داشتند: جشن تیرگان برابر روزى است که خورشید در دورترین نقطه شمالى از استوا قرار دارد و بزرگترین روز و کوتاهترین شب را دارد؛ جشن دیگان که خورشید در دورترین نقطه جنوبى از استوا قرار مى گیرد و طولانىترین شب و کوتاهترین روز را دارد. به علاوه جشنهاى متعدد دیگرى چون، سده، یلدا و فروردین نیز از جشنهاى مهم ایرانى بودند که این جشنها علاوه بر مناسبتهاى زمانى، با حوادث و رویداد هاى مهم تاریخى و افسانهاى هم پیوند خورده بودند و جنبه نجومى ، ملى و دینى پیدا کرده بودند. جشنهاى مهم ایرانى عبارت بودند از:
.1 نوروز:از دیدگاه نجومى ، مقارن با اعتدال ربیعى، یعنى هنگامى است که خورشید روى مدار استوا قرار مى گیرد و روز با شب برابر مى شود. از دیدگاه تاریخى و ملى، نوروز هنگامى است که جمشیدشاه از سازندگى فراغت مى یابد، مردمان در آسایش و کشور در آبادى کامل است و جمشید بر دیوان مسلط شده است و روزى است که تاریکى از روشنایى جدا گشته و روز از شب پدیدار آمده است. از دید مذهبى نیز، جشن نوروز همیشه با دعاخوانى و ستایش ایزدى همراه است، بنا بر این نوروز نخست روز است از فروردینماه و پیشانى سال نو مى باشد و پس از آن پنج روز همه جشنهاست و ششم فروردینماه نوروز بزرگ مى دارند، زیرا پادشاهان در آن پنج روز حق مردم را ادا مى کنند و ایرانیان اعتقاد دارند که روزى است که فلک آغاز به گشتن کرده است و اولین روز زمانه است. سرود فروردینى شاهان چنین است:
شاها، به جشن فروردین آزادى گزین بر داد و دین کیان
سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر
شاد باش به تخت زرین، انوشه خور به جام جمشید و آیین نیاکان
در همّت بلند باش، نیکوکارى و داد و راستى نگاهدار.
سرت سبز و جوانى چون خوید
اسبت کامکار و پیروز به جنگ، تیغت روشن و کارى به دشمن
بازت گیرا و خجسته به شکار
کارت راست چون تیر
سرایت آباد و زندگى بسیار باد.
.2 جشن مهرگان:ابوریحان بیرونى مى نویسد: "... عیدى است بزرگ و به مهرگان معروف است و این عید مانند دیگر اعیاد براى عموم مردم است و تفسیر آن دوستى جان است. مى گویند سبب اینکه ایرانیان این روز را بزرگ داشتهاند، آن شادمانى و خوشى است که مردم شنیدند فریدون خروج کرده، پس از آنکه کاوه بر ضحّاک بیوراسب خروج نمود، گفتهاند هرکسى که بامداد مهرگان قدرى انار بخورد و گلاب ببوید، آفات بسیارى از او رفع خواهد شد."
جشن مهرگان نیز مانند نوروز از سه جنبه نجومى (طبیعى) تاریخى و دینى بهرهمند بود. از نظر نجومى ، مهرگان در اوج اعتدال طبیعى پاییزى و جشن برداشت محصول است. از نظر تاریخى روز نیرومندى داد و راستى است که در آنروز فریدون به یارى کاوه آهنگر بر ضحّاک چیره شد و به دوران ستم و خونخوارگى و دروغ او پایان داد و حق بر ناحق چیرگى یافت. از لحاظ مذهبى، در مهرگان فرشتگان به یارى کاوه و فریدون آمدند و در فرهنگ ایرانى مهر یا میترا ایزد نگهبان پیمان و هشداردهنده به پیمانشکنان و یاور دلیرمردان جنگاور است.
.3 جشن سده:سده جشن پیدایش آتش است و در پنجاه روز و پنجاه شب، پیش از نوروز برگزار مى شود، از لحاظ نجومى ، نیاکان ما سال را به دو پاره بخش مى کردند که تابستان هفت ماه به درازا مى کشید و از فروردین تا پایان مهرماه ادامه مى یافت و زمستان 5 ماه بود که از آغاز آبانماه تا پایان اسفند امتداد داشت، بنا بر این سده مقارن با سومین روز از آغاز زمستان یا پنجاه روز و پنجاه شب به اول تابستان بود. به قول ابوریحان "اندر شبش که میان روز دهم و یازدهم است... آتشها زنند و بر گرد آن شراب خورند و لهو و شادى کنند."
از نظر تاریخى این جشن به هوشنگ پیشدادى منسوب بود که هوشنگ بر مارى سیاه و دراز و تیرهتن تاخت و سنگى به او پرتاب کرد تا وى را بکشد، اما این سنگ به سنگى دیگر خورد و فروغ آتش پدیدار گشت و هوشنگ کاشف آتش شد و آنروز را جشن گرفت و یکى جشن کرد آن شب و باده خورد، "سده" نام آن جشن فرخنده کرد، از نظر دینى نیز، این جشن یادآور ستایش فروغ ایزدى است که فروغ ماه، آتش، چراغ و روشنى باطنى دل و جان آدمى ، همه نشانهاى از آن است. بهشت در اوستا به نام روشنایى بى پایان خوانده شده است.
.4 جشن تیرگان و جشن نیلوفر:از جهت نجومى و طبیعى، مقارن با طولانىترین روز سال خورشیدى است و از لحاظ تاریخى، روزى است که آرش کمانگیر مرز بین ایران و توران را تعیین کرد. داستان این ماجرا از این قرار است که پس از جنگهاى طولانى و بى ثمر ایران و توران، دوطرف پذیرفتند که آرش از بالاى کوه دماوند تیرى رها کند و این تیر به هر کجا که فرود آمد، مرز ایران و توران باشد. آرش با همه توان، روان و جان خویش، تیر را رها کرد و این تیر در کنار جیحون فرود آمد و جیحون سرحدّ دو کشور شد و خود آرش نیز از فشار بى نهایت این کار خاکستر شد و سوخت. از لحاظ دینى هم در یشت هشتم اوستا آمده است که:
ما ستاره زیبا و فرهمند تیشتر را مى ستاییم که به سوى دریاى وئوروکش به همان تندى روان است که تیر آرش شیواتیر، آن کمانکش آریایى که از همه قابلتر بود، از کوه خشوت تیرى از کمان رها کرد که به کوه خونونت فرود آمد، پس اهورامزدا بر آن تیر نفحهاى بدمید و ایزد آب و ایزد گیاه و ایزد مهر، دارنده دشتهاى فراخ، راهى براى گذر تیر گشودند.
در کتاب آفرینش و تاریخ آمده است: "آرش بر کمان خویش تکیه زد و تیرى از طبرستان پرتاب کرد که در بالاى طخارستان فرود آمد و آرش در جاى خویشتن بمرد." اما آنچه در غرر ثعالبى آمده است بر جنبه دینى داستان، بیشتر تأکید دارد. ثعالبى مى نویسد: "آرش در عین پیرى و آخر عمرى گویى براى انداختن آن تیر مانده بود، بر کوهى از کوههاى طبرستان برآمد. با کمان خود، این تیر را که افراسیاب بر آن علامتى گذاشته بود، افکند و همان دم جان سپرد، طلوع آفتاب این عمل را انجام داد و تیر از طبرستان هوا گرفته به بادغیس رفت همینکه خواست فرود آید، گویند ملکى (فرشتهاى) به امر خداوند آنرا طیران داده به بلخ رسانید... و افراسیاب دانست که مشیت الهى در آن کار مداخله داشته است."
.5 جشن یلدا:یلدا به معنى تولد و شب زادن است و جشن یلدا که به آن جشن "شب چلّه" هم گفته مى شود، از لحاظ نجومى شب اول زمستان و درازترین شب سال است؛ به لحاظ مذهبى نیز، ایرانیان این شب آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهریا زایش خورشید مى خواندند و جشنهاى بزرگى برپا مى کردند. پیران و پاکان به تپّهاى مى رفتند و در طى مراسمى از آسمان مى خواستند که آن "رهبر بزرگ" را براى رستگارى آدمیان گسیل دارد و معتقد بودند که نشانه زایش آن ناجى بزرگ، ستارهاى است که بر بالاى کوهى به نام کوه پیروزى که پر از درختان زیباست، پدیدار خواهد شد و موبدان در "این مراسم این دعا را مى خواندند:
آن شب که سرورم زاید
نشانهاى از ملک آید
ستاره از آسمان ببارد
هم آنگونه که رهبرم درآید
ستارهاش نشان نماید
پس از مسیحى شدن رومیان، یعنى سیصد سال پس از تولد عیسى مسیح، کلیسا جشن تولد مهر را به عنوان زاد روز عیسى مسیح پذیرفت و به همین دلیل است که تا به امروز بابانوئل با لباس و کلاه موبدان زردشتى ظاهر مى شود و درخت سرو و ستاره بالاى آن که یادگار پیروان مهر است، با اوست."
.6 جشن آذر:ابوریحان درباره مناسبت و نحوه این جشن مى نویسد: "اولین روز آن روز هرمزد است و این روز سوارى کوسه و خندهآور بر خرى سوار شود" و همو در التفهیم توضیح بیشترى مى دهد که "آذرماه به روزگار خسروان، اول بهار بوده است و به نخستین روز از وى، از بهر فال، مردى بیامدى کوسه، برنشسته بر خرى و به دست کلاغى گرفته و به باد بیزن، خویشتن باد همى زدى و زمستان را وداع همى کردى و از مردمان بدان چیزى یافتى و به زمانه ما به شیراز، همین کردهاند، هرچه ستاند از بامداد تا نیمروز به ضریبت (به عامل) دهد و تا نماز دیگر از بهر خویشتن ستاند و اگر از پس نماز دیگر بیابندش، سیلى خورد از هرکسى!!"
.7 جشن مزدگران (مژدهگیران):در آثار الباقیة آمده است: "عید زنان است و مردان در این روز به زنان بخششها همى کنند."
.8 خرّمروز:روز هرمزد از دىماه که آنرا خورماه نیز مى گویند. این روز را به نام نود روز نیز خوانند و جشن گیرند زیرا تا نوروز 90 روز است.
.9 جشن گاهنبارها:ابوریحان مى نویسد: "گاهنبارها ششتاست و براى هرکدام پنج روز جشن مى گیرند که روز پنجم از همه مهمتر و چهار روز اول به منزله مقدمات آن روز است." گاهنبارها درواقع جشنهاى تقدیس آفرینش، طبیعت و خلقت انسان است:
.1 گاهنبار اول: در چهل پنجمین روز سال در اردىبهشت که آسمان در این روز آفریده شده است.
.2 گاهنبار دوم: در صد و پنجمین روز سال در ماه تیر که در آب آفریده شده است.
.3 گاهنبار سوم: در صد و هشتادمین روز سال در شهریور ماه که زمین آفریده شده است.
.4 گاهنبار چهارم: که در آن نباتات و درختان آفریده شدهاند و در دویست و دهمین روز سال در مهرماه جشن گرفته مى شد.
.5 گاهنبار پنجم: در دویست و نودمین روز سال در ماه دى که در آن بهائم آفریده شدهاند.
.6 گاهنبار ششم: در سیصد و شصت و پنجمین روز سال واقع است و انسان در این روز آفریده شده است.
.10 فروردگان: جشن پنج روز آخر آبانماه بود که زردشتیان در این پنج روز خورش و شراب نهند براى مردگان.
.11 جشن بهمنجنه:در روز بهمن از ماه بهمن برگزار مى شد. در این روز مردم بهمن سپید با شیر خورند و گویند حافظه را افزون مى کند و فراموشى را از بین مى برد و در خراسان مهمانى بزرگ ترتیب مى دادند که در آن از هرگونه حبوبات و بقولات و گوشت هر مرغ و هر حیوانى که حلال باشد استفاده مى کنند.
ایرانیان غم و سوگ و درد را از آفریده هاى اهریمنى و شادى را نعمتى ایزدى مى دانستند. در شاهنامه پهلوانان و ناموران و حتى مردم عادى، دقیقهاى از شادى فروگذار نمى کنند و پس از هر جنگ یا پیش از آن و حتى در جریان نبردها، به بزم و شادى مى پردازند:
بزرگان به شادى بیاراستند
مى و جام و رامشگران خواستند
1/25
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هریک ز یاقوت، جام
1/62
بنا بر این، غمپسندى و غمپذیرى برخلاف طبیعت ایرانى و خوى کهن اوست. شادى براى ایرانیان، با آداب خاص، موسیقى، میهمانى، بذل و بخشش، هدیه گرفتن و ارمغان بخشیدن، شادخوارى و بزم همراه بوده است. ولى همیشه کار نیکان، شادى رسانیدن به مردم است و بدین ترتیب، شادى مفهوم بهرهمندى از آرزوها، رفاه، داد، خرد و برخوردارى از الطاف ایزدى را به خود مى گیرد که جزئى کوچک از آنرا دستافشانى و پایکوبى و خنده و نشاط تشکیل مى دهد:
گرایندهگرز و گشایندهشهر
ز شادى به هرکس رساننده بهر
1/155/1165
ز ایوان سوى کاخ رفتند باز
سه هفته به شادى گرفتند ساز
1/174/1630
همى خورد هرکس به آواز رود
همى گفت هرکس به شادى سرود
1/181/1780
هنوز از لبت شیر بوید همى
دلت ناز و شادى، بجوید همى
1/223/49
شادى نشان توفیق و پیروزى و سرافرازى و به روزگارى است:
همیشه بزى شاد و به روزگار
روان و خِرد بادت آموزگار
6/1626
و توصیه فردوسى به شادى، به معناى دل بستن به زندگى، امیدوار بودن و بزرگداشت هستى و اغتنام فرصت است:
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد، در گمانه مدار
3/644
ز گیتى تو را شادمانى است بس
دگر هیچ مهرى ندارد به کس
2/216
اگر دل توان داشتن شادمان
جز از شادمانى مکن تا توان
2/279
اصول هویت ایرانى
شاهنامه، از جزئىترین تا کلىترین مسائل درونى و بیرونى جامعه ایرانى را در ادوار مختلف، به تماشا مى گذارد و علىرغم تباین و تفاوت شرایط تاریخى، اجتماعى و فرهنگى در جامعهاى که کرارا در معرض تهاجمات، مصائب طبیعى و رقابتها و جنگهاى داخلى و خارجى و هوسرانیها و خودخواهیهاى اصحاب قدرت قرار داشته است، مى توان در همهجا بنمایه هاى مثبت رفتارى و بارزترین خلقیات مردم ایران را در جغرافیاى متنوع و تاریخ پرحادثه و فراز و نشیب این ملت، در پنج اصل خداپرستى، خردورزى، دادگرى، نام و شادى خلاصه کرد و بسیارى دیگر از صفات این قوم را وابسته به این پنج اصل به شمار آورد و آرزو کرد که همه جهانیان در هر دوره و روزگارى با این منشهاى ایرانى به سربلندى زندگى کنند.
این پنج قائمه فرهنگى ایران در طول روزگار چنان در ناخودآگاه جمعى قوم ایرانى نفوذ داشته است که ایرانیان در هیچ دورهاى از این پنج اصل جدا نبودهاند و درجه توفیقات فردى و اجتماعى آنها نیز در میزان وفادارى به این اصول ارزیابى مى شده است. فردوسى این پنج اصل را در همهجا مورد تأکید و تأیید فراوان قرار مى دهد و ایرانى را متخلّق به این پنج خلق مى شناسد و مى پسندد. ناگفته نباید گذاشت که ایرانىشناسى فردوسى، علاوه بر پنج اصل ثابت فوقالذکر، بر خلقیاتى فرعى و فلسفى نیز که زاده احوال و شرایط تاریخى و اجتماعى خاص و زمانپذیر هر دورانى است، مبتنى است که این نوع خصوصیتها را مى توان در اندیشه هاى کیخسرو بازشناخت:
به آواز گفت آنزمان شهریار
که اى نامداران به روزگار
هر آن کس که دارید راى و خرد
بدانید کاین نیک و بد، بگذرد
همه رفتنىایم و گیتى سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست، چیزى فراز آوریم
به دشمن گذاریم و خود بگذریم
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید شاد اندر این تیرهخاک
که این روز بر ما همى بگذرد
زمانه دم ما همى بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاووسشاه
که بودند با تخت و فرّ و کلاه
جز از نام از ایشان به گیتى نماند
کسى نامه رفتگان، برنخواند
وز ایشان بسى ناسپاسان شدند
به فرجام از آن بد، هراسان شدند
کنون هرچه جستم همه یافتم
ز تخت کئى روى برتافتم
3/124/2844
آنچه در این اشعار به خوبى دیده مى شود، همان پنج اصل گفتهشده است. اما کلام کیخسرو از نوعى روحیه دلزدگى از جهان و خوار شمردن هستى که محصول یأس فلسفى دوران اوست، برخوردار است که در کلام و پیام منوچهر، دیده نمى شود:
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است
سر تاجداران شکار من است
همم دین و هم فرّه ایزدى
همم بخت نیکى و دست بدى
شب تار جوینده کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرّینهکفش
فرازنده کاویانى درفش
فروزنده تیغ و برّندهتیغ
به کین اندرون، جان ندارم دریغ
گه بزم، دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است
بدان را، ز بد، دست کوته کنم
زمین را به کین رنگ دیبه کنم
گرایندهگرز و نمایندهتاج
فزاینده داد بر تخت عاج
ابا این هنرها یکى بندهام
جهانآفرین را ستایندهام
بهراه فریدون فرّخرویم
نیامان کهن بود اگر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراختن سر به بیشى و گنج
به رنجور مردم، نمایندهرنج
همه سر به سر نزد من کافرند
از آهرمن بدکنش بَتّرند
(شاهنامه، خالقى مطلق، 1/162)
اگرچه نمى توان بعضى از مطالب این اشعار را از خصوصیات اصلى جامعه ایرانى شمرد. اما برخى نیز آنچنان با این اصلهاى پنجگانه فرهنگ ایرانى، به همبافته و یگانهاند که تجزیهناپذیر مى نمایند:
به جایى که کارى چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
2/123/596
این پنج اصل، اگرچه به ظاهر از هم جدا هستند در عمل یکى مى شوند زیرا خداشناسى و دادگرى و نام و شادى از ذات خرد سرچشمه مى گیرند و دادگرى و شادى و خردمندى، عین خداشناسى هستند.
* برگرفته از کتاب فردوسی وهویت شناسی ایرانی،دکتر منصوررستگار فسایی، انتشارات طرح نو،1381 .تهران