Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all 261 articles
Browse latest View live

اصول هویت ایرانی در شاهنامه ی فردوسی

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی×

 

اصول هویت ایرانی در شاهنامه ی فردوسی

 شاهنامه، از جزئى‏ترین تا کلى‏ترین مسائل درونى و بیرونى جامعه ایرانى را در ادوار مختلف، به تماشا مى گذارد و على‏رغم تباین و تفاوت شرایط تاریخى، اجتماعى و فرهنگى در جامعه‏اى که کرارا در معرض تهاجمات، مصائب طبیعى و رقابتها و جنگهاى داخلى و خارجى و هوسرانیها و خودخواهیهاى اصحاب قدرت قرار داشته است، مى توان در همه‏جا بن‏مایه هاى مثبت رفتارى و بارزترین خلقیات مردم ایران را در جغرافیاى متنوع و تاریخ پرحادثه و فراز و نشیب این ملت، در پنج اصل خداپرستى، خردورزى، دادگرى، نام و شادى خلاصه کرد و بسیارى دیگر از صفات این قوم را وابسته به این پنج اصل به شمار آورد و آرزو کرد که همه جهانیان در هر دوره و روزگارى با این منشهاى ایرانى به سربلندى زندگى کنند.

 این پنج قائمه فرهنگى ایران در طول روزگار چنان در ناخودآگاه جمعى قوم ایرانى نفوذ داشته است که ایرانیان در هیچ دوره‏اى از این پنج اصل جدا نبوده‏اند و درجه توفیقات فردى و اجتماعى آنها نیز در میزان وفادارى به این اصول ارزیابى مى شده است. فردوسى این پنج اصل را در همه‏جا مورد تأکید و تأیید فراوان قرار مى دهد و ایرانى را متخلّق به این پنج خلق مى شناسد و مى پسندد. ناگفته نباید گذاشت که ایرانى‏شناسى فردوسى، علاوه بر پنج اصل ثابت فوق‏الذکر، بر خلقیاتى فرعى و فلسفى نیز که زاده احوال و شرایط تاریخى و اجتماعى خاص و زمان‏پذیر هر دورانى است، مبتنى است که این نوع خصوصیتها را مى توان در اندیشه هاى کیخسرو بازشناخت:

 به آواز گفت آن‏زمان شهریار

 که اى نامداران به روزگار

 هر آن کس که دارید راى و خرد

 بدانید کاین نیک و بد، بگذرد

 همه رفتنى‏ایم و گیتى سپنج‏

 چرا باید این درد و اندوه و رنج‏

 ز هر دست، چیزى فراز آوریم‏

 به دشمن گذاریم و خود بگذریم‏

 بترسید یک‏سر ز یزدان پاک‏

 مباشید شاد اندر این تیره‏خاک‏

 که این روز بر ما همى بگذرد

 زمانه دم ما همى بشمرد

 ز هوشنگ و جمشید و کاووس‏شاه‏

 که بودند با تخت و فرّ و کلاه‏

 جز از نام از ایشان به گیتى نماند

 کسى نامه رفتگان، برنخواند

 وز ایشان بسى ناسپاسان شدند

 به فرجام از آن بد، هراسان شدند

 کنون هرچه جستم همه یافتم‏

 ز تخت کئى روى برتافتم‏

 3/124/2844

 آنچه در این اشعار به خوبى دیده مى شود، همان پنج اصل گفته‏شده است. اما کلام کیخسرو از نوعى روحیه دلزدگى از جهان و خوار شمردن هستى که محصول یأس فلسفى دوران اوست، برخوردار است که در کلام و پیام منوچهر، دیده نمى شود:

 منم گفت بر تخت گردان سپهر

 همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

 زمین بنده و چرخ یار من است‏

 سر تاجداران شکار من است‏

 همم دین و هم فرّه ایزدى‏

 همم بخت نیکى و دست بدى‏

 شب تار جوینده کین منم‏

 همان آتش تیز برزین منم‏

 خداوند شمشیر و زرّینه‏کفش‏

 فرازنده کاویانى درفش‏

 فروزنده تیغ و برّنده‏تیغ‏

 به کین اندرون، جان ندارم دریغ‏

 گه بزم، دریا دو دست من است‏

 دم آتش از برنشست من است‏

 بدان را، ز بد، دست کوته کنم‏

 زمین را به کین رنگ دیبه کنم‏

 گراینده‏گرز و نماینده‏تاج‏

 فزاینده داد بر تخت عاج‏

 ابا این هنرها یکى بنده‏ام‏

 جهان‏آفرین را ستاینده‏ام‏

 به‏راه فریدون فرّخ‏رویم‏

 نیامان کهن بود اگر ما نویم‏

 هر آن‏کس که در هفت کشور زمین‏

 بگردد ز راه و بتابد ز دین‏

 نماینده رنج درویش را

 زبون داشتن مردم خویش را

 بر افراختن سر به بیشى و گنج‏

 به رنجور مردم، نماینده‏رنج‏

 همه سر به سر نزد من کافرند

 از آهرمن بدکنش بَتّرند

 (شاهنامه، خالقى مطلق، 1/162)

 اگرچه نمى توان بعضى از مطالب این اشعار را از خصوصیات اصلى جامعه ایرانى شمرد. اما برخى نیز آن‏چنان با این اصلهاى پنج‏گانه فرهنگ ایرانى، به هم‏بافته و یگانه‏اند که تجزیه‏ناپذیر مى نمایند:

 به جایى که کارى چنین اوفتاد

 خرد باید و دانش و دین و داد

 2/123/596

 این پنج اصل، اگرچه به ظاهر از هم جدا هستند در عمل یکى مى شوند زیرا خداشناسى و دادگرى و نام و شادى از ذات خرد سرچشمه مى گیرند و دادگرى و شادى و خردمندى، عین خداشناسى هستند.

 

 پنج اصل هویت ایرانى در شاهنامه‏

 .1 خداشناسى، به نظر فردوسى، خداشناسى و دیندارى، مبناى درست‏اندیشى ایرانى است و روح و حرکت و توانمندى باطنى و درونى جامعه به شمار مى آید، بدون این باور، ایرانى بى تکیه‏گاه، خاموش و گمراه است. خداشناسى محور همه فضایل باطنى و رفتارى انسان ایرانى است و هر چیز که خدایى نیست، اهریمنى و نارواست:

 هر آن چیز کان نز ره ایزدى است‏

 همه راه اهریمن است و بدى است‏

 و پیروى از فرمانهاى ایزدى، دور شدن از بدى و زشتى است. بنا بر این مفهوم خداشناسى در فرهنگ ایرانى، با کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک در ارتباط قرار مى گیرد و هستى را پرمعنى و زندگى را با شور و شادى و امید همراه مى سازد:

 نخست از جهان‏آفرین یاد کن‏

 پرستش بر این یاد، بنیاد کن‏

 کز اوى است گردون گردان به پاى‏

 هم اوى است بر نیکویى رهنماى‏

 خداوند نیکى‏ده رهنماى‏

 خداوند جاى و خداوند راى‏

 خداوند بخشنده و دادگر

 خداوند مردى و داد و هنر

 نخست آفرین بر خداوند مهر

 فروزنده ماه و گَردان‏سپهر

 در دیدگاه فردوسى، انسان خداناشناس، دلى کور و سرى بى خرد دارد:

 نشاید خور و خواب و با او نشست‏

 که خستو نباشد به یزدان که: "هست"

 دلش کور باشد، سرش بى خرد

 خردمندش از مردمان نشمرد

 به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس‏

 به دلش اندر آید ز هرسو هراس‏

 به نظر فردوسى، دیندارى و دانش، وسیله ر هایى است:

 تو را دین و دانش رهاند درست‏

 ره رستگارى ببایدت جُست‏

 نگر تا نپیچى ز دین خداى‏

 که دین خداى آورد، پاک راى‏

 تو مگذار هرگز ره ایزدى‏

 که نیکى از اوى است و از او بدى‏

 .2 خردورزى،به عقیده فردوسى، خرد و خردورزى، مبناى معقول همه تحرکاتى است که انسان در زندگى اجتماعى و فردى، از خود بروز مى دهد، در مینوى‏خرد مى خوانیم: از همه نیکیهایى که به مردم رسد خرد بهتر است زیرا گیتى را به نیروى خرد اداره توان کرد و مینو را هم به نیروى خرد مى توان از آن خود کرد. اورمزد، آفریدگان را به خرد آفریده است و اداره گیتى به خرد است. (بند 46-50) به همین دلیل شاهنامه کتاب خرد و فردوسى خردورزترین شاعر ایرانى است که حتى استفاده او از افسانه‏ها و اساطیر، با خردمندى و رمزدانى و حکمتهاى فلسفى حاکم بر فکر و منش وى توأم است. فردوسى، خرد را مقیاس و معیار شناخت حقایق زندگى و مایه اعتلاى شأن انسانى مى شناسد و برجسته‏ترین خلقت خداوندى را خرد مى شناسد:

 خرد بهتر از هرچه ایزدت داد

 ستایش خرد را بِه، از راه راست‏

 او خرد را وسیله شناخت خداوند مى داند:

 خرد نیست با مردم ناسپاس‏

 نه آن‏را که او نیست یزدان‏شناس‏

 7/8/116

 دست خرد، هر پدیده اهریمنى را نابود مى سازد:

 چنین داد پاسخ که دست خرد

 ز کردار اهریمنان بگذرد

 ز شمشیر دیوان، خرد، جوشن است‏

 دل و جان دانا، بدو روشن است‏

 گذشته سخن، یاد دارد خرد

 به دانش روان را همى پرورد

 خرد باد جان تو را رهنمون‏

 که راهى دراز است پیش اندرون‏

 6/186/2533

 فردوسى در گفت‏وگویى هوشمندانه، خرد را همان مهر و وفا و راستى و زیرکى و بردبارى و رازدارى مى داند و آن‏را زبده همه نیکوییها مى شمارد و طبعا خرد را داراى نامهاى فراوان مى شناسد:

 خرد، دارد اى پیر بسیار نام‏

 رساند خرد پارسا را به کام‏

 یکى مهر خواندش و دیگر وفا

 خرد دور شد، ماند درد و جفا

 زبان‏آورى، راستى خواندش‏

 بلنداخترى، زیرکى داندش‏

 گهى بردبار و گهى رازدار

 که باشد سخن نزد او، استوار

 پراکنده این است نام خرد

 از اندازه‏ها، نام او بگذراند

 6/6/69

 فردوسى، خرد را برتر از همه‏چیز مى شمارد:

 تو چیزى مدان کز خرد برتر است‏

 خرد بر همه نیکوییها، سر است‏

 خرد جوید آگنده راز جهان‏

 که چشم سر ما نبیند نهان‏

 دگر آن که دارد خردمند خوار

 به هر دانش از کرده کردگار 6/6/72

 کسى کو بود بر خرد پادشا

 روان را نراند به راه هوا

 6/185/2498

 فردوسى، بزرگترین صفت خداوند را خردآفرینى او مى داند:

 به نام خداوند جان و خرد

 کز این برتر اندیشه برنگذرد

 خداوند نام و خداوند جاى‏

 خداوند روزى‏ده رهنماى‏

 1/3/2

 خرد، به منزله چشم جان آدمى است:

 خرد چشم جان است چون بنگرى‏

 تو بى چشم، شادان، جهان نسپرى‏

 (خالقى مطلق، 1/5/25)

 و اولین مخلوق خداوند، خرد است:

 نخست آفرینش، خرد را شناس‏

 نگهبان جان است و آنِ سپاس‏

 سپاس تو چشم است و گوش و زبان‏

 کز این سه بود، نیک و بد بى گمان‏

 خرد را و جان را که یارد ستود،

 و گر من ستایم که یارد شنود

 (خالقى مطلق، 1/5)

 در نظر فردوسى، خرد، کلید شناخت شأن و منزلت انسان است که نخستین فکرت و پسین شمار است و انسان نباید خویشتن را به بازى بدارد.

 نخستین فکرت، پسین شمار

 تویى خویشتن را به بازى مدار

 .3 داد،در قابوسنامه آمده است که: "ایزد تعالى جهان را بر موجب عدل آفرید و بر موجب عدل بیاراست و آنچه بر موجب عدل بود، بر موجب حکمت آمد و در میان مردمان پیغامبران فرستاد تا ره داد و دانش و ترتیب روزى خوردن و شکر روزى ده‏گزاردن به مردم آموختند تا آفرینش جهان به عدل بود و تمامى عدل به حکمت و اثر حکمت نعمت و تمامى نعمت به روزى‏خوار است" در شاهنامه، داد، دو وجهه الهى و انسانى دارد و گفتار برگزیده خداوند و خرد است. داد از یک‏سو بخشش و قسمت ازلى هر انسان از حیات است و از سویى حاکمیت متعادل و منطق خردورزانه و مصلحانه زندگى مادى و معنوى انسان را بر عهده دارد و توازن و تعادل و رابطه‏اى دوجانبه را در زمین و آسمان سبب مى شود و انسان را از افراط و تفریط، حرص و خِسّت و لئامت، اسراف و تبذیر، دورویى و دغل‏بازى، ستمگرى و ناسپاسى بازمى دارد و قناعت و سخاوت و آزرم و نرمخویى و نرم‏سخنى را در جان وى جاى مى دهد. داد، نیروى تعادل‏بخش هستى است:

 مسیح پیمبر چنین کرد یاد

 که پیچد خرد چون بپیچى ز داد

 که هر شاه کز داد گنج آگند

 بدانید کان گنج نپراگند

 جهاندار یزدان بود داد و راست‏

 که نفزود در پادشاهى نه کاست‏

 گر اندر جهان داد بپراکنیم‏

 از آن به که بیداد گنج آگنیم‏

 نخستین نیایش به یزدان کنید

 دل از داد ما شاد و خندان کنید

 چه پیش‏آرى از داد و از راستى‏

 که زآن گم شود کژّى و کاستى‏

 در ایران باستان و دین زردشت، "اشا" جلوه داد اهورایى است؛ قانون راستى و داد و دادگرى است و عمل به راستى در اندیشه، گفتار و کردار است؛ هیچ کارى درست نیست مگر آنکه با قانون "اشا" سازگار باشد و آن قانونى که از روى راستى فراهم نشده و دادگسترى را استوارى نبخشد، قانون نیست. اندیشه، گفتار و کردارِ سازگار با "اشا" جهان را پیشرفت مى دهد و در میان آفریده هاى اهورایى، "اشا" پس از خرد قرار دارد؛ اشا چکیده دین زردشتى است که هنجار هاى اخلاقى و اجتماعى را در آفرینش با دادگرى سامان مى دهد؛ اشا، هم قانون طبیعى و هم قانون الهى است؛ "اشا" قانونى دگرگونى‏ناپذیر، ازلى و ابدى است؛ "خدا"، "اشا" است و "اشا" خواست و مشیّت الهى را نشان مى دهد.

 ز خورشید تابنده تا تیره‏خاک‏

 گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسى)

 7/156/3672

 اهورامزدا جهان را در اندیشه (وهومن) پدید آورد، در وجدان (دانا) شکل داد، در آفرینندگى سپنتامینو آشکار کرد و برابر با قانون راستى و داد (اشا) به گردش گذاشت تا با هماهنگى (آرمیتى) به سوى رسایى (هَؤروتات: خرداد) و جاودانگى (امرتات) به پیش رود.

 "اشا"، هم جلوه داد اهورایى است و هم آن‏چیزى است که باید به مشیّت خداوندى تعبیر گردد و محتواى مشیّت خداوندى این است که هرکس بهره و پیامد کار هاى خود را دریافت دارد. هرکس کشته خویش را مى درود، خداوند به مردم اختیار داده است که با توجه به خرد خود، راه خود را برگزینند. این است مفهوم داد اهورایى و عدل ایزدى و مفهوم پاداش و پادافره. اگر انسان آزادى عمل نداشت، پاداش و مجازات بى معنى بود. هرکس با کردارش سرنوشت خود را شکل مى دهد و درخشش "اشا" در همه خلقت آشکار است:

 - چو خرسند گشتى به داد خداى‏

 توانگر شوى یک دل و پاک راى‏

 گر آزاده دارى تنت را ز رنج‏

 تن مرد بى آز، بهتر ز گنج‏

 هر آن‏کس که بخشش بود، توشه برد

 بمیردش تن، نام، هرگز نمرد

 همه سر به سر دست نیکى برید

 جَهان جِهان را به بد مسپرید

 مول، 6/64/321

 هر آن‏کس که دارید نام و نژاد

 به داد خداوند باشید شاد

 مول، 4/131/3014

 که یزدان کسى را کند نیک‏بخت،

 سزاوار شاهى و زیباى تخت،

 که دارد همى شرم و دین و نژاد

 بود راد و پیروز و از داد شاد

 مول، 4/130/2992

 تو داد خداوند خورشید و ماه‏

 ز مردى مدان و فزونى سپاه‏

 چو بر مهترى بگذرد روزگار

 چه در سور میرد چه در کارزار

 چو فرجامشان روز رزم تو بود

 زمانه نه کاهد نه خواهد فزود

 مول، 5/119/1636

 در نماز "سروش باج" آمده است:

 - راستى و داد، (اشا) بهترین چیز است.

 - خوشبختى از آن کسى است که راستى و داد را تنها به خاطر راستى و داد انجام مى دهد.

 - همان‏گونه که خداوند، خداوند راستى و دادگسترى است، رهبر دنیایى نیز باید به خاطر راستى و دادگریش به رهبرى برگزیده شود تا راستى و داد همه‏جا گسترده شود.

 - هنگامى که پیروان بدى و دروغ مرا به خشم و بیرحمى تهدید مى کنند تنها تو، اهورامزدا، با نیروى اندیشه و منش نیک که به من داده‏اى و با راستى و داد (اشا) هماهنگ است، مرا نجات مى دهى.

 - اى اهورامزدا مرا یارى کن.

 تا این قانون مقدس (اشا) را به کار بندم.

 خواجه نظام‏الملک در شناختن قدر نعمت خداوند مى نویسد:

 شناختن قدر نعمت ایزد، نگاهداشت رضاى اوست و رضاى حق‏تعالى اندر احسانى باشد که با خلق کرده شود و عدلى که در میان ایشان گسترده آید و این ملک از دولت و روزگار خویش برخوردار بود و بدین جهان، نیکو نام بود و بدان جهان، رستگارى یابد و گفته‏اند بزرگان دین که الملک یبقى مع الکفر و لایبقى مع الظلم. ملک با کفر بپاید و با ستم نپاید.

 

 شگفتا که در فرهنگ ایرانى، داد نشان لطف و رحمت و رأفت الهى است:

 چو شاه اندر آمد چنان جاى دید

 پرستنده هر جاى بر پاى دید،

 چنین گفت کاى دادگر یک خداى‏

 بخوبى تویى بنده را رهنماى‏

 مبادا جز از داد، آیین من‏

 مباد آز و گردن‏کشى دین من‏

 همه کار و کردار من داد باد

 دل زیر دستان به من شاد باد

 گر افزون شود دانش و داد من‏

 پس از مرگ روشن بود یاد من‏

 در فرهنگ ایرانى، بیداد، چه در فکر و چه در عمل، مایه خشم و غضب خداوند است و زمان حکومت ظالمان، قحط و خشکسالى روى مى دهد، ماه به شایستگى نمى تابد، شیر در پستانها خشک مى شود و خون، مُشک خوشبو نمى شود، زنا و ریا آشکار مى شود و دلهاى نرم سنگ مى شوند، گرگ مردمان را مى درد و خردمندان از بى خردان آشفته و پریشان مى شوند و خایه در زیر مرغان تباه مى گردد:

 ز گردون نتابد به بایست ماه‏

 چو بیدادگر شد جهاندارشاه‏

 به پستانها دَر، شود شیر خشک‏

 نبوید به نافه درون نیز مُشک‏

 زنا و ریا، آشکارا شود

 دل نرم، چون سنگ خارا شود

 به دشت اندرون گرگ، مردم خورد

 خردمند، بگریزد از بى خرد

 شود خایه در زیر مرغان تباه‏

 هرآنگه که بیدادگر گشت شاه‏

 5/308/749

 ز بیدادى پادشاه جهان‏

 همه نیکوییها شود در نهان‏

 نزاید بهنگام در دشت، گور

 شود بچّه بار را، دیده کور

 ببرّد ز پستانِ نخجیر، شیر

 شود آب، در چشمه خویش، قیر

 شود در جهان چشمه آب خشک‏

 ندارد به نافه درون، بوى مُشک‏

 ز کژّى گریزان شود راستى‏

 پدید آید از هرسوى کاستى فردوسى، کشتن حیوانات را بیداد و موجب بر باد رفتن شکوه کشور مى داند:

 مریزید هم خون گاوان ورز

 که ننگى بود گاو کشتن به مرز

 نباید دگر کشت گاو زهى‏

 که از مرز بیرون کند فرهى‏

 در مقابل، آبادى و نعمت محصول داد است:

 بدو گفت کسرى که آبادشهر

 کدام است و ما ز او چه داریم بهر

 چنین داد پاسخ که آبادجاى‏

 ز داد جهاندار باشد به پاى‏

 6/189/2599

 بگسترد گرد زمین داد را

 بکند از زمین بیخ بیداد را

 هر آنجا که ویران بد، آباد کرد

 دل غمگنان از غم آزاد کرد

 از ابر بهارى ببارید نم‏

 ز روى زمین زنگ بزدود و غم‏

 زمین چون بهشتى شد آراسته‏

 ز داد و ز بخشش پر از خواسته‏

 جهان شد پر از خوبى و خّرمى

 ز بد بسته شد دست اهریمنى‏

 3/766

 در داستانهاى بهرام گور آمده است که چون پادشاه در دل نیت بیداد و درشتى مى کند، شیر پستان گاو روستایى کاهش مى یابد و زن روستایى بلافاصله نتیجه مى گیرد که:

 ستمکاره شد شهریار جهان‏

 دلش دوش‏پیچان شد اندر جهان‏

 و چون بهرام گور نیت خود را مى گرداند و مى گوید:

 اگر تاب گیرد دل من ز داد

 از این پس مرا تخت شاهى مباد

 5/308/754

 باز از پستان گاو زن روستایى، شیر فوران مى زند و زن خداوند را شکر مى کند که:

 ز پستان گاوش به برآرید شیر

 زن میزبان گفت کاى دستگیر

 تو، بیداد را کرده‏اى دادگر

 وگرنه نبودى ورا این هنر

 وزان پس چنین گفت با کدخداى‏

 که بیداد را راى شد باز جاى‏

 تو با خنده و رامشى باش از این‏

 که بخشود بر ما جهان‏آفرین‏

 5/308/760

 خلاصه داستان بهرام گور و زن روستایى در شاهنامه چنین است:

 بهار آمد و شد جهان چون بهشت‏

 به خاک سیه بر، فلک، لاله کشت‏

 بگفتند با شاه بهرام گور

 که شد دیر، هنگام نخچیر گور

 به شبگیر هرمزد خردادماه‏

 از آن دشت سوى دهى رفت شاه‏

 که بیند که اندر جهان داد هست‏

 بجوید دل مرد یزدان‏پرست‏

 زنى دیدى بر کتف او بر، سبوى‏

 ز بهرام خسرو، بپوشید روى‏

 بدو گفت بهرام، کایدر سپنج‏

 دهید، ارنه باید گذشتن به رنج‏

 چنین گفت زن، کاى نبرده سوار

 تو این خانه چون خانه خویش دار

 چو پاسخ شنید، اسب در خانه راند

 زن میزبان، شوى را پیش خواند

 حصیرى بگسترد و بالش نهاد

 به بهرام بر، آفرین کرد یاد

 بیاورد خوانى و بنهاد راست‏

 بر او ترّه و سرکه و نان و ماست‏

 چو بهرام دست از خورشها بشست‏

 همى بود بى خواب و ناتندرست‏

 چو شب کرد با آفتاب انجمن‏

 کدوى مى و سنجد، آورد زن‏

 بدو گفت شاه اى زن کم‏سخن‏

 یکى داستان گوى، با من، کهن‏

 بدان تا به گفتار تو مى خوریم‏

 به مى درد و اندوه را بشکریم‏

 به تو داستان نیز کردم یله‏

 ز بهرامت آزادى است ار گله؟

 زن پرمنش گفت: "کاى پاک‏راى‏

 بر این ده فراوان کس است و سراى‏

 همیشه گذار سواران بود

 ز دیوان و از کارداران بود

 ز بهر درم، گرددش کینه کش‏

 که ناخوش کند بر دلش، روز خوش‏

 زن پاک‏تن را به آلودگى‏

 برد نام و آرد به بیهودگى‏

 زیانى بود، کان نیاید به گنج‏

 ز شاه جهاندار، این است رنج"

 پر اندیشه شد زان سخن شهریار

 که بد شد و را نام، زآن مایه کار

 چنین گفت پس شاه یزدان‏شناس‏

 که از دادگر، کس ندارد سپاس‏

 درشتى کنم ز این سخن، ماهِ چند

 که پیدا شود داد و مهر، از گزند"

 شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت‏

 همه شب دلش با ستم بود، جفت‏

 بدآنگه که شب، چادر مشک بوى‏

 بدرید و بر چرخ بنمود روى‏

 بیامد زن از خانه، با شوى گفت:

 که هر کاره و آتش آر، از نهفت‏

 کنون تا بدوشم از این گاو شیر

 تو این کار هر کاره، آسان مگیر

 بیاورد گاو از چراگاه خویش‏

 فراوان گیا برد و بنهاد پیش‏

 به پستانش بر، دست مالید و گفت:

 "به نام خداوند بى یار و جفت"

 تهى بود پستان گاوش ز شیر

 دل میزبان جوان گشت پیر

 چنین گفت با شوى: "کاى کدخداى‏

 دل شاه گیتى دگر شد به راى‏

 ستمکاره شد شهریار جهان‏

 دلش دوش پیچان شد اندر جهان"

 بدو گفت شوى: "از چه گویى همى‏

 به فال بد، اندر چه جویى همى؟"

 چنین گفت زن با گرانمایه شوى:

 "مرا بیهده نیست این گفت‏وگوى‏

 چو بیدادگر شد جهاندار شاه‏

 ز گردون نتابد ببایست ماه‏

 به پستانها در، شود شیر خشک‏

 نبوید به نافه درون نیز مشک‏

 زنا و ریا، آشکارا شود

 دل نرم، چون سنگ خارا شود

 به دشت اندرون، گرگ مردم‏خوار

  خردمند، بگریزد از بى خرد

 شود خایه در زیر مرغان تباه‏

 هر آنگه که بیدادگر گشت شاه‏

 چرا گاه این گاو کمتر نبود

 همه آبشخورش نیز، بتّر نبود

 به پستان چنین خشک شد شیر اوى‏

 دگرگونه شد رنگ و آژیر اوى"

 چو بهرام گور این سخنها شنود

 پشیمانى آمدش تن ز اندیشه زود

 به یزدان چنین گفت: "کاى کردگار

 توانا و داننده روزگار

 اگر تاب گیرد دل من ز داد

 از این پس مرا تخت شاهى مباد"

 زن فرّخ پاک یزدان‏پرست‏

 دگرباره بر گاو، مالید دست‏

 "به نام خداوند زردشت" گفت‏

 "که بیرون گذارى نهان از نهفت"

 ز پستان گاوش ببارید شیر

 زن میزبان گفت: "کاى دستگیر

 تو بیداد را کرده‏اى دادگر

 وگرنه نبودى ورا این هنر"

 از آن‏پس چنین گفت با کدخداى:

 "که بیداد را، داد شد باز جاى‏

 تو با خنده و رامشى باش، ز این‏

 که بخشود بر ما جهان آفرین"

 بدو گفت بهرام که اى روزبه‏

 تو را دادم این مرز و این خوب ده‏

 همیشه جز از میزبانى مکن‏

 بر این باش و پالیزبانى مکن‏

 مسکو، حمیدیان، 7/385/1416

 امّا در روزگار دادگرى، جهان آباد و خرم است:

 شد ایران به کردار خرم بهشت‏

 همه خاک عنبر شد و زرش خشت‏

 ببارید بر گل، به هنگام غم‏

 نبد کشت‏ورزى ز باران دژم‏

 گلاب است گفتى هوا را سرشک‏

 بیاسوده مردم ز رنج و پزشک‏

 دَر و دشت گل بود و بام و سراى‏

 جهان گشت پرسبزه و چارپاى‏

 همه رودها همچو دریا شده‏

 به پالیز، گل چون ثریّا شده‏

 6/182/2449

 بدین ترتیب، در باور ایرانیان، داد، به ستون خرد و خرد به چشم جان انسان و وسیله خداشناسى وى، تبدیل مى شود:

 ستون خرد داد و بخشایش است‏

 در بخشش او را چو آرایش است‏

 

 .4 نام‏

 به نام خداوند جان و خرد

 کز این برتر اندیشه برنگذرد

 خداوند نام و خداوند جاى‏

 خداوند روزى‏ده رهنماى‏

 ز نام و نشان و گمان برتر است‏

 نگارنده برشده گوهر است‏

 1/3/4

 نام، در شاهنامه، یکى از پرکاربردترین واژه‏هاست، به عقیده فردوسى نام نماد بلوغ و رشد و والایى انسان ایرانى است؛ نام، بازتاب هر نوع قضاوت نیک و بد در زمان حیات انسان یا پس از مرگ اوست؛ نام میراثى فردى نیست، نه‏تنها به خود فرد، که به خاندان و تبار و سرزمین او هم مربوط است. نام عصاره عملکرد زمینى و آسمانى و اجتماعى انسان و پاداش و کیفر اوست؛ نام آب حیات پایدار است؛ و استقامت و پایدارى، شجاعت، نیکى، مهرورزى، سخاوت و همه فضایل یا رذایل انسان را در خویش زنده و پایدار مى دارد. نامِ انسان، حساب هستى وى را بازپس مى دهد. به همین دلایل در فرهنگ ایرانى "نام"، چه نیک باشد و چه بد، معنایى بسیار وسیع، ممتد و قابل اعتنا دارد که اعتبار آن از جان بیشتر و از مال افزونتر است. نام نیک هدف متعالى انسان است و "نام بد" سند بى اعتبارى و شکست و گمراهى او است؛ اما "نام" به تنهایى از بار معنایى بسیار مثبتى برخوردار است و معناى جاودانگى، نیکى و خیر و زیبایى را در خویش منعکس مى سازد و به همین دلیل، براى "نام" مى توان جان داد و از همه نعمتهاى جهانى گذشت:

 ز تو نام باید که ماند بلند

 نگر دل به گیتى ندارى نژند

 به گیتى ممانید جز نام نیک‏

 هر آن کس که خواهد سرانجام نیک‏

 همى گفت هرکس که مردن به نام‏

 به از زنده، دشمن بر او شادکام‏

 نمرده است هرکس که با کام خویش‏

 بمیرد، بیابد سرانجام خویش‏

 کسى کو جهان را به نام بلند

 بگیرد، به رفتن نباشد نژند

 2/323

 نام، نه‏تنها محور شکل‏گیرى و تداوم خانواده، قبیله و ملّت و عامل پیوستگى وفاق هم‏زمانان است که عامل پیوند گذشتگان با آیندگان نیز هست و برگزیده‏ترین و ممتازترین میراثهاى فرهنگى، اخلاقى و ملى را جاودانه هستى مى بخشد.

 زنده است نام فرخ نوشین‏روان به عدل‏

 گرچه بسى گذشت که نوشین‏روان نماند

 نام، در شاهنامه، تداوم پدر، در فرزند ذکور اوست:

 به گیتى بماند ز فرزند نام‏

 که این پور زال است و آن پور سام‏

 1/136/717 بدو گردد آراسته تاج و تخت‏

 از آن رفته نام و بدین مانده بخت‏

 718

 سپهبد، چو شایسته بیند پسر

 سزد گر برآرد به خورشید سر

 پس از مرگ باشد مرا او را به جاى‏

 همى نام او را بدارد به پاى‏

 1/196/98

 به همین دلیل، نگهدارى نام، یعنى حفظ اصالتهاى خانوادگى و قبیله‏اى:

 ز تخم فریدون منم، کیقباد

 پدر بر پدر نام دارم به یاد

 1/230/218

 و فرزندى که نام و رسم پدر را رها مى کند، از او بیگانه است:

 گر او بفکند فرّ و نام پدر

 تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر

 1/244/7

 میراثهاى مادى و معنوى پدران را فرزندان پاس مى دارند:

 نبینى که با گرز سام آمده است‏

 جوان است و جویاى نام آمده است‏

 1/235/46

 وقتى بهرام گور، به سراى زنى پالیزبان مى رود و با شوى زن به گفت‏وگو مى نشیند، زن پاکدامن و پرمنش، از سپاهیانى مى نالد که به ده آنان مى آیند و زنان و مردان را بدنام مى کنند:

 زن پرمنش، گفت کاى پاک‏راى‏

 بدین ره، فراوان کس است و سراى‏

 همیشه گذار سواران بود

 ز دیوانِ شه، کارداران بود

 یکى نام دزدى نهد بر کسى‏

 که فرجام از آن رنج یابد بسى‏

 بکوشد ز بهر درم پنج و شش‏

 که ناخوش کند بر دلش روز خوش‏

 زن پاک‏تن را به آلودگى‏

 برد نام و یازد به بیهودگى‏

 زیانى بود کان نیاید به گنج‏

 ز شاه جهاندار این است رنج‏

 پراندیشه شد زین سخن شهریار

 که بد شد ورا نام از آن پایکار

 "نام" در داستانهاى شاهنامه، وقتى بر افراد نهاده مى شود، که به بلوغ جسمانى و روحانى رسیده باشند و فرزند نام نانهاده، هنوز خردسال و ناکارآمد است. فریدون وقتى دلاورى و خرد فرزندانش را مى آزماید، آنان را که همسر گزیده‏اند، نام مى نهد، بنا بر این معناى دیگر "نام"، خرد است و مردمى و خداوند مغز بودن:

 چنین گفت آن اژد هاى دژم (فریدون)

 کجا خواست گیتى بسوزد به دم‏

 پدر بُد که جَست از شما مردمى

 چو بشناخت، برخاست با خرّمى

 کنون نامتان ساختستیم نغز

 چنان چون سزاید، خداوند مغز

 تویى مهتر و سَلْم نام تو باد

 به گیتى پراگنده، کام تو باد

 میانه کز آغاز تندى نمود

 ز آتش مر او را دلیرى فزود،

 ورا تور خوانیم شیر دلیر

 کجا ژنده‏پیلش نیارد به زیر

 دگر کهتر آن مرد باهنگ و سنگ‏

 که هم با شتاب است و هم با درنگ‏

 کنون ایرج اندر خورد نام او

 در مهترى باد فرجام او

 1/69/276

 نام، حتى بر اشیا و موجودات، سیطره معنایى پیدا مى کند و اشیا را با صاحب نام در پیوندى ناگسستنى قرار مى دهد. وقتى نام بهرام بر تازیانه قرار مى گیرد، دیگر تازیانه یک شى‏ء کم‏ارزش نیست که کل گذشته و افتخارات و عظمتهاى پهلوانى و آینده بهرام است که باید از آن پاسدارى گردد. همه براى اینکه بهرام را از بازآوردن تازیانه منصرف کنند، به او وعده تازیانه هاى سیمین و زرین مى دهند، ولى بهرام پاسخ مى دهد:

 شما را ز رنگ و نگار است گفت‏

 مرا، آنکه شد نام، با ننگ جفت‏

 داستان تازیانه بهرام در شاهنامه داستان نام و نام‏پایى است. بهرام، پسر گودرز، جان خویش را که سرشار از مهر به ایران و ایرانیان است بر سر نام مى گذارد و داستان او، قصه مهربانى، نامجویى و آزادگى است و جا دارد که خلاصه این داستان را در شاهنامه بخوانیم تا معنى "نام" را در نزد ایرانیان بهتر دریابیم.

 دوان رفت بهرام پیش پدر

 که اى پهلوان جهان سر به سر

 بدانگه که آن تاج برداشتم‏

 به نیزه به ابر اندر افراشتم،

 یکى تازیانه ز من، گم شده است‏

 چو گیرند بى مایه ترکان به دست،

 به بهرام بر، چند باشد فسوس‏

 جهان پیش چشمم شود آبنوس‏

 نبشته بر آن چرم، نام من است‏

 سپهدار پیران بگیرد به دست‏

 شوم تیز و تازانه بازآورم‏

 اگر چند رنج دراز آورم‏

 مرا این ز اختر بد آید همى‏

 که نامم به خاک اندر آید همى‏

 بدو گفت گودرز پیر، اى پسر

 همى بخت خویش اندر آرى به سر

 ز بهر یکى چوب بسته دوال‏

 شوى در دم اختر شوم فال‏

 چنین گفت بهرام جنگى که من‏

 نیم بهتر از دوده و انجمن‏

 به جایى توان مرد، کاید زمان‏

 به کژّى چرا برد باید گمان‏

 بدو گفت گیو اى برادر مرو

 فراوان مرا تازیانه است نو

 یکى شوشه زر به سیم اندر است‏

 دو شیبش ز خوشاب وز گوهر است‏

 یکى نیز بخشید کاووس شاه‏

 ز زرّ و ز گوهر چو تابنده‏ماه‏

 تو را بخشم این هفت، زایدر مرو

 یکى جنگ، خیره، میاراى نو

 چنین گفت با گیو بهرام گرد

 که این ننگ را خرد نتوان شمرد

 شما را ز رنگ و نگار است گفت‏

 مرا اینکه شد نام با ننگ جفت‏

 گرایدونکه تازانه بازآورم‏

 وگر سر ز کوشش، به گاز آورم‏

 پس، بهرام بر اسب خویش برنشست و به رزمگاه شتافت تا تازیانه خود را بازیابد، امّا چون با انبوه کشتگان روبرو گشت، به زارى بر آنان گریست و در آن میان، مجروحى را که سه روز بود در میدان افتاده بود، پرستارى کرد؛ پیراهن خود را درید و زخمهاى او را بست و سپس به جست‏وجوى تازیانه خویش پرداخت و آن‏را یافت، اما در همین هنگام اسب وى بوى مادیان را شنید و به دنبال آن شتافت و بهرام را رها کرد و بهرام با کوشش و دشوارى بسیار اسب خود را گرفت و بر آن سوار شد و شتابان، در حالى که تیغى در دست داشت، به سوى سپاه ایران روان شد. امّا از شدت تنگدلى و بیقرارى تیغش به پى اسب خورد و اسبش از کار ماند و بهرام ناگزیر شد تا پیاده به سوى لشکرگاه خود حرکت کند که گروهى از تورانیان به سوى او حمله بردند؛ بهرام با آنان جنگید و همه را شکست داد. تورانیان به نزد پیران سپهسالار رفتند و یارى خواستند؛ و بهرام که از هر سو تیر گردآورى کرده بود، با پسر پیران، روئین که با گروهى به نبرد او گسیل شده بود، جنگید و روئین را به سختى مجروح ساخت. پیران خود به نزد بهرام شتافت و چون با او نان و نمک خورده بود، با وى از در دوستى درآمد و او را اندرز داد که دست از نبرد بردارد، اما بهرام نپذیرفت و تژاو داوطلب نبرد با بهرام شد و به همراهان خود دستور داد تا بهرام را به تیر ببندند و خود از پشت سر، تیغى به بهرام زد که دست او را فروافکند. بهرام بر خاک افتاد، اما تژاو او را نکشت و در همانجا رها ساخت:

 تژاو ستمکار، را دل بسوخت‏

 به کردار آتش رخش برفروخت‏

 بپیچید از او روى پردرد و شرم‏

 به جوش آمدش در جگر خون گرم‏

 مسکو، 2/108/1550

 بامداد روز دیگر، گیو و بیژن به جست‏وجوى وى به میدان نبرد شتافتند و او را یافتند. بهرام از گیو خواست تا کین او را از تژاو بخواهد. گیو نیز در کمین تژاو نشست و او را به بند کشید و بسته به نزد بهرام آورد، امّا بهرام را دل بر تژاو بسوخت و آزاده‏وار، قاتل خویش را بخشید:

 همى کرد خواهش بر ایشان تژاو

 همى خواست از کشتن خویش، تاو

 همى گفت اگر بودنى کار بود

 سر من به خنجر بریدن چه سود

 چنین گفت با گیو بهرام شیر

 که اى نامور، نامدار دلیر

 سر پر گناهش روان داد من‏

 بمان تا کند در جهان یاد من‏

 امّا گیو، که برادر خویش را در حال مرگ دید به این درخواست توجه نکرد و تژاو را کشت و خود از دست روزگار نالید؛

 دل گیو، از آن‏پس بر ایشان بسوخت‏

 روانش ز غم آتشى برفروخت‏

 خروشى برآورد، کاندر جهان‏

 که دید این شگفت آشکار و نهان‏

 که گر من کشم ور کشى، پیش من‏

 برادر بود گر کسى خویش من‏

 بگفت این و بهرام یل جان بداد

 جهان را چنین است ساز و نهاد

 عنان بزرگى هر آنکو بجست‏

 نخستین بباید به خون بست و شست‏

 کیخسرو لباسها، سلاحها، و لوازم شخصى خود را به بزرگترین پهلوانان مى بخشد و آنان چون بر این اشیاء، نام کیخسرو است آنها را با افتخار مى پذیرند. نامى بر نگینى داشتن، نامى را به یاد داشتن و زبانزد بودن نامى ، حکایتى از یک دنیا سرافرازى و سربلندى است. نام، یاد است، خاطره است، قضاوت تاریخ است و قضاوت تاریخ رأى محکمه‏اى است که خطا نمى کند، هرچند که متهمان و محکومانش غایب باشند. نام‏آوران در حافظه جامعه همیشه ماندگارانند.

 

 .5 شادى‏

 آرمان زندگى شادى و خوشبختى است که با کوشش این جهانى و کمال معنوى به دست مى آید. براى شادى باید کوشید تا برابر قانون داد و راستى، میان تن و روان و فرد و جامعه هماهنگى به وجود آید. فرهنگ ایرانى، فرهنگ شادى است و به قول فخر الدین اسعد گرگانى:

 به شادى دار دل را تا توانى‏

 که بفزاید ز شادى، زندگانى‏

 به قول فردوسى، خداوند، دادگر و شادى‏آفرین است:

 به خط نخست آفرین گسترید

 بدان دادگر کو زمین آفرید

 از اوى است شادى، از اوى است زور

 خداوند ناهید و بهرام و هور

 خداوند هست و خداوند نیست‏

 همه بندگانیم و ایزد یکى است‏

 مول، 1/138/750

 و شاهان نیک، شادى‏رسان هستند:

 گزارنده گرز و گشاینده شهر

 ز شادى به هرکس رساننده بهر

 بیامد سوى پارس کاووس کى‏

 جهانى به شادى نو افگند پى‏

 بیاراست تخت و بگسترد داد

 به شادى و خوردن، در اندر گشاد مول، 2/20/415

 جهان گشت پرشادى و خواسته‏

 در و بام هر برزن آراسته‏

 مول، 2/102/104

 شادى، على‏رغم، لایه لفظى بسیار کلى و به ظاهر ساده و قابل فهم آن، در شاهنامه داراى مضامین بسیار گسترده و وسیع است:

 به خط نخست آفرین گسترید

 بدان دادگر کو زمین آفرید

 از اویست شادى، از اویست زور

 خداوند ناهید و بهرام و هور

 1/138/75

 شادى، در شاهنامه، مضمون تحرّک و منطق رضایت از هستى و نمودار سازگارى با تداوم سرنوشت است:

 همى خورد هرکس به آواز رود

 همى گفت هرکس به شادى سرود

 7/156/3672

 شادى معناى دلبستگى به خود و دیگران و نقطه آغاز حرکتهایى است تازه به سوى افقهایى دوست‏داشتنى و خوش‏فرجام و تعبیرى مثبت است از موافق بودن جریان حیات با نیاز هاى انسانى. به همین جهت، "شادى" از ارکان هویت ایرانى است. بند اول کتیبه‏اى از داریوش در شوش، چنین مى گوید: "بغ بزرگ است اهورامزدا، که این جهان را آفرید که آن جهان را آفرید که مردم را آفرید و شادى را براى مردم آفرید." این تلقى که آفرینش شادى را با آفریدن جهان مادى و جهان دیگر و انسان، هم‏سنگ مى کند، شأن شادى را در میان ایرانیان نشان مى دهد. ایرانیان براى 30 روز ماه، سى نام مختلف داشتند که 12 نام از این سى نام نام ماههاى سال هم بود بنا بر این ایرانیان در سال 12 جشن داشتند که چون نام روز و ماه یکى مى شد در آن روزها به شادى مى پرداختند.

 کوچکترین واحد تقویم ایرانیان زردشتى، ماه است، نه هفته و هر روز از 30 روز ماه، نامى خاص دارد، بدین شرح:

 روز اول: اورمزد- خداوند جان و خرد روز دوم: بهمن- منش نیک روز سوم: اردى‏بهشت- راه راستى و دادگرى روز چهارم: شهریور- توان برگزیده و سازنده و روز پنجم: سپندارمذ- مهر و آرایش فزاینده، روز ششم: خرداد- رسایى و خودشناسى، روز هفتم: امرداد- بیمرگى و جاودانگى روز هشتم: دى به آذر، آفریدگار، روز نهم: آذر و آتش، فروغ، روز دهم: آبان- آب‏ها، روز یازدهم: خیر- خورشید، روز دوازدهم: ماه- ماه روز سیزدهم: تیر- ستاره‏باران، روز چهاردهم: گوش- گیتى، روز پانزدهم: دى به مهر- آفریدگار، روز شانزدهم: مهر- پیمان و دوستى، روز هفدهم: سروش- کارکرد به نداى وجدان، پیام‏آور راستى و دین، روز هجدهم: رشن- دادگرى، روز نوزدهم: فروردین- روان پاسدار، روز بیستم: ور هرام- پیروزى، روز بیست و یکم: رام- صلح و آشتى، روز بیست و دوم: باد- باد، هوا، روز بیست و سوم: دى به دین- آفریدگار، روز بیست و چهارم: دین- وجدان، روز بیست و پنجم: ارد- برکت، روز بیست و ششم: اشتاد- کار، داد، راستى، روز بیست و هفتم: آسمان- آسمان، روز بیست و هشتم: زامیاد- زمین، روز بیست و نهم: مانتره سپند- سخن اندیشه‏زا، نماز، گفتار نیک، روز سى‏ام: انارام نور درخشنده و روشنى بى پایان.

 نام دوازده ماه سال نیز، درست همان ماه هایى است که امروزه به کار مى بریم:

 .1 فروردین: ماه روان هاى پاسدار و پیشرفت‏دهنده .2 اردى‏بهشت: ماه راستیها و دادگریها .3 خرداد: ماه خودشناسیها و رساییها .4 تیر: ماه برکت و فراوانى .5 امرداد: ماه بى مرگى و جاودانگى .6 شهریور: ماه نیروى سازنده و برگزیده .7 مهر: ماه دوستى و پیمان .8 آبان: ماه آبها .9 آذر: ماه آتش و فروغ پاکى .10 دى: ماه دهش، دادار .11 بهمن: ماه خرد و منش نیک .12 اسفند: ماه مهر و آرامش افزاینده.

 نام جشنهاى 12گانه ایرانى هم عبارت بود از: .1 فروردینگان (19 فروردین) .2 اردى‏بهشتگان: (3 اردى‏بهشت) .3 خردادگان: (6 خرداد) .4 تیرگان و جشن نیلوفر (13 تیرماه) .5 امردادگان (7 مرداد) .6 شهریورگان: (4 شهریور) .7 مهرگان (16 مهر) .8 آبانگان (10 آبان‏ماه) .9 آذرگان (9 آذر) .10 دیگان: (8 یا 9 دى‏ماه) .11 بهمنگان: (2 بهمن) .12 اسفندگان: (پنجم اسفند.) در میان این دوازده جشن، مهرگان و نوروز، بزرگترین جشنهاى ملى و مذهبى بودند (درباره نوروز مقاله‏اى مفصل در همین کتاب آمده است)، نوروز با اعتدال ربیعى همراه است و مهرگان با اعتدال پاییزى. پس از این دو جشن، تیرگان و دیگان اهمیتى خاص داشتند: جشن تیرگان برابر روزى است که خورشید در دورترین نقطه شمالى از استوا قرار دارد و بزرگترین روز و کوتاه‏ترین شب را دارد؛ جشن دیگان که خورشید در دورترین نقطه جنوبى از استوا قرار مى گیرد و طولانى‏ترین شب و کوتاه‏ترین روز را دارد. به علاوه جشنهاى متعدد دیگرى چون، سده، یلدا و فروردین نیز از جشنهاى مهم ایرانى بودند که این جشنها علاوه بر مناسبتهاى زمانى، با حوادث و رویداد هاى مهم تاریخى و افسانه‏اى هم پیوند خورده بودند و جنبه نجومى ، ملى و دینى پیدا کرده بودند. جشنهاى مهم ایرانى عبارت بودند از:

 .1 نوروز:از دیدگاه نجومى ، مقارن با اعتدال ربیعى، یعنى هنگامى است که خورشید روى مدار استوا قرار مى گیرد و روز با شب برابر مى شود. از دیدگاه تاریخى و ملى، نوروز هنگامى است که جمشیدشاه از سازندگى فراغت مى یابد، مردمان در آسایش و کشور در آبادى کامل است و جمشید بر دیوان مسلط شده است و روزى است که تاریکى از روشنایى جدا گشته و روز از شب پدیدار آمده است. از دید مذهبى نیز، جشن نوروز همیشه با دعاخوانى و ستایش ایزدى همراه است، بنا بر این نوروز نخست روز است از فروردین‏ماه و پیشانى سال نو مى باشد و پس از آن پنج روز همه جشنهاست و ششم فروردین‏ماه نوروز بزرگ مى دارند، زیرا پادشاهان در آن پنج روز حق مردم را ادا مى کنند و ایرانیان اعتقاد دارند که روزى است که فلک آغاز به گشتن کرده است و اولین روز زمانه است. سرود فروردینى شاهان چنین است:

 شاها، به جشن فروردین آزادى گزین بر داد و دین کیان‏

 سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر

 شاد باش به تخت زرین، انوشه خور به جام جمشید و آیین نیاکان‏

 در همّت بلند باش، نیکوکارى و داد و راستى نگاه‏دار.

 سرت سبز و جوانى چون خوید

 اسبت کامکار و پیروز به جنگ، تیغت روشن و کارى به دشمن‏

 بازت گیرا و خجسته به شکار

 کارت راست چون تیر

 سرایت آباد و زندگى بسیار باد.

 .2 جشن مهرگان:ابوریحان بیرونى مى نویسد: "... عیدى است بزرگ و به مهرگان معروف است و این عید مانند دیگر اعیاد براى عموم مردم است و تفسیر آن دوستى جان است. مى گویند سبب اینکه ایرانیان این روز را بزرگ داشته‏اند، آن شادمانى و خوشى است که مردم شنیدند فریدون خروج کرده، پس از آنکه کاوه بر ضحّاک بیوراسب خروج نمود، گفته‏اند هرکسى که بامداد مهرگان قدرى انار بخورد و گلاب ببوید، آفات بسیارى از او رفع خواهد شد."

 جشن مهرگان نیز مانند نوروز از سه جنبه نجومى (طبیعى) تاریخى و دینى بهره‏مند بود. از نظر نجومى ، مهرگان در اوج اعتدال طبیعى پاییزى و جشن برداشت محصول است. از نظر تاریخى روز نیرومندى داد و راستى است که در آن‏روز فریدون به یارى کاوه آهنگر بر ضحّاک چیره شد و به دوران ستم و خونخوارگى و دروغ او پایان داد و حق بر ناحق چیرگى یافت. از لحاظ مذهبى، در مهرگان فرشتگان به یارى کاوه و فریدون آمدند و در فرهنگ ایرانى مهر یا میترا ایزد نگهبان پیمان و هشداردهنده به پیمان‏شکنان و یاور دلیرمردان جنگاور است.

 .3 جشن سده:سده جشن پیدایش آتش است و در پنجاه روز و پنجاه شب، پیش از نوروز برگزار مى شود، از لحاظ نجومى ، نیاکان ما سال را به دو پاره بخش مى کردند که تابستان هفت ماه به درازا مى کشید و از فروردین تا پایان مهرماه ادامه مى یافت و زمستان 5 ماه بود که از آغاز آبان‏ماه تا پایان اسفند امتداد داشت، بنا بر این سده مقارن با سومین روز از آغاز زمستان یا پنجاه روز و پنجاه شب به اول تابستان بود. به قول ابوریحان "اندر شبش که میان روز دهم و یازدهم است... آتشها زنند و بر گرد آن شراب خورند و لهو و شادى کنند."

 از نظر تاریخى این جشن به هوشنگ پیشدادى منسوب بود که هوشنگ بر مارى سیاه و دراز و تیره‏تن تاخت و سنگى به او پرتاب کرد تا وى را بکشد، اما این سنگ به سنگى دیگر خورد و فروغ آتش پدیدار گشت و هوشنگ کاشف آتش شد و آن‏روز را جشن گرفت و یکى جشن کرد آن شب و باده خورد، "سده" نام آن جشن فرخنده کرد، از نظر دینى نیز، این جشن یادآور ستایش فروغ ایزدى است که فروغ ماه، آتش، چراغ و روشنى باطنى دل و جان آدمى ، همه نشانه‏اى از آن است. بهشت در اوستا به نام روشنایى بى پایان خوانده شده است.

 .4 جشن تیرگان و جشن نیلوفر:از جهت نجومى و طبیعى، مقارن با طولانى‏ترین روز سال خورشیدى است و از لحاظ تاریخى، روزى است که آرش کمانگیر مرز بین ایران و توران را تعیین کرد. داستان این ماجرا از این قرار است که پس از جنگهاى طولانى و بى ثمر ایران و توران، دوطرف پذیرفتند که آرش از بالاى کوه دماوند تیرى رها کند و این تیر به هر کجا که فرود آمد، مرز ایران و توران باشد. آرش با همه توان، روان و جان خویش، تیر را رها کرد و این تیر در کنار جیحون فرود آمد و جیحون سرحدّ دو کشور شد و خود آرش نیز از فشار بى نهایت این کار خاکستر شد و سوخت. از لحاظ دینى هم در یشت هشتم اوستا آمده است که:

 ما ستاره زیبا و فرهمند تیشتر را مى ستاییم که به سوى دریاى وئوروکش به همان تندى روان است که تیر آرش شیواتیر، آن کمان‏کش آریایى که از همه قابل‏تر بود، از کوه خشوت تیرى از کمان رها کرد که به کوه خونونت فرود آمد، پس اهورامزدا بر آن تیر نفحه‏اى بدمید و ایزد آب و ایزد گیاه و ایزد مهر، دارنده دشتهاى فراخ، راهى براى گذر تیر گشودند.

 در کتاب آفرینش و تاریخ آمده است: "آرش بر کمان خویش تکیه زد و تیرى از طبرستان پرتاب کرد که در بالاى طخارستان فرود آمد و آرش در جاى خویشتن بمرد." اما آنچه در غرر ثعالبى آمده است بر جنبه دینى داستان، بیشتر تأکید دارد. ثعالبى مى نویسد: "آرش در عین پیرى و آخر عمرى گویى براى انداختن آن تیر مانده بود، بر کوهى از کوههاى طبرستان برآمد. با کمان خود، این تیر را که افراسیاب بر آن علامتى گذاشته بود، افکند و همان دم جان سپرد، طلوع آفتاب این عمل را انجام داد و تیر از طبرستان هوا گرفته به بادغیس رفت همین‏که خواست فرود آید، گویند ملکى (فرشته‏اى) به امر خداوند آن‏را طیران داده به بلخ رسانید... و افراسیاب دانست که مشیت الهى در آن کار مداخله داشته است."

 .5 جشن یلدا:یلدا به معنى تولد و شب زادن است و جشن یلدا که به آن جشن "شب چلّه" هم گفته مى شود، از لحاظ نجومى شب اول زمستان و درازترین شب سال است؛ به لحاظ مذهبى نیز، ایرانیان این شب آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهریا زایش خورشید مى خواندند و جشنهاى بزرگى برپا مى کردند. پیران و پاکان به تپّه‏اى مى رفتند و در طى مراسمى از آسمان مى خواستند که آن "رهبر بزرگ" را براى رستگارى آدمیان گسیل دارد و معتقد بودند که نشانه زایش آن ناجى بزرگ، ستاره‏اى است که بر بالاى کوهى به نام کوه پیروزى که پر از درختان زیباست، پدیدار خواهد شد و موبدان در "این مراسم این دعا را مى خواندند:

 آن شب که سرورم زاید

 نشانه‏اى از ملک آید

 ستاره از آسمان ببارد

 هم آن‏گونه که رهبرم درآید

 ستاره‏اش نشان نماید

 پس از مسیحى شدن رومیان، یعنى سیصد سال پس از تولد عیسى مسیح، کلیسا جشن تولد مهر را به عنوان زاد روز عیسى مسیح پذیرفت و به همین دلیل است که تا به امروز بابانوئل با لباس و کلاه موبدان زردشتى ظاهر مى شود و درخت سرو و ستاره بالاى آن که یادگار پیروان مهر است، با اوست."

 .6 جشن آذر:ابوریحان درباره مناسبت و نحوه این جشن مى نویسد: "اولین روز آن روز هرمزد است و این روز سوارى کوسه و خنده‏آور بر خرى سوار شود" و همو در التفهیم توضیح بیشترى مى دهد که "آذرماه به روزگار خسروان، اول بهار بوده است و به نخستین روز از وى، از بهر فال، مردى بیامدى کوسه، برنشسته بر خرى و به دست کلاغى گرفته و به باد بیزن، خویشتن باد همى زدى و زمستان را وداع همى کردى و از مردمان بدان چیزى یافتى و به زمانه ما به شیراز، همین کرده‏اند، هرچه ستاند از بامداد تا نیمروز به ضریبت (به عامل) دهد و تا نماز دیگر از بهر خویشتن ستاند و اگر از پس نماز دیگر بیابندش، سیلى خورد از هرکسى!!"

 .7 جشن مزدگران (مژده‏گیران):در آثار الباقیة آمده است: "عید زنان است و مردان در این روز به زنان بخششها همى کنند."

 .8 خرّم‏روز:روز هرمزد از دى‏ماه که آن‏را خورماه نیز مى گویند. این روز را به نام نود روز نیز خوانند و جشن گیرند زیرا تا نوروز 90 روز است.

 .9 جشن گاهنبارها:ابوریحان مى نویسد: "گاهنبارها شش‏تاست و براى هرکدام پنج روز جشن مى گیرند که روز پنجم از همه مهمتر و چهار روز اول به منزله مقدمات آن روز است." گاهنبارها درواقع جشنهاى تقدیس آفرینش، طبیعت و خلقت انسان است:

 .1 گاهنبار اول: در چهل پنجمین روز سال در اردى‏بهشت که آسمان در این روز آفریده شده است.

 .2 گاهنبار دوم: در صد و پنجمین روز سال در ماه تیر که در آب آفریده شده است.

 .3 گاهنبار سوم: در صد و هشتادمین روز سال در شهریور ماه که زمین آفریده شده است.

 .4 گاهنبار چهارم: که در آن نباتات و درختان آفریده شده‏اند و در دویست و دهمین روز سال در مهرماه جشن گرفته مى شد.

 .5 گاهنبار پنجم: در دویست و نودمین روز سال در ماه دى که در آن بهائم آفریده شده‏اند.

 .6 گاهنبار ششم: در سیصد و شصت و پنجمین روز سال واقع است و انسان در این روز آفریده شده است.

 .10 فروردگان: جشن پنج روز آخر آبان‏ماه بود که زردشتیان در این پنج روز خورش و شراب نهند براى مردگان.

 .11 جشن بهمنجنه:در روز بهمن از ماه بهمن برگزار مى شد. در این روز مردم بهمن سپید با شیر خورند و گویند حافظه را افزون مى کند و فراموشى را از بین مى برد و در خراسان مهمانى بزرگ ترتیب مى دادند که در آن از هرگونه حبوبات و بقولات و گوشت هر مرغ و هر حیوانى که حلال باشد استفاده مى کنند.

 

 ایرانیان غم و سوگ و درد را از آفریده هاى اهریمنى و شادى را نعمتى ایزدى مى دانستند. در شاهنامه پهلوانان و ناموران و حتى مردم عادى، دقیقه‏اى از شادى فروگذار نمى کنند و پس از هر جنگ یا پیش از آن و حتى در جریان نبردها، به بزم و شادى مى پردازند:

 بزرگان به شادى بیاراستند

 مى و جام و رامشگران خواستند

 1/25

 نشستند فرزانگان شادکام‏

 گرفتند هریک ز یاقوت، جام‏

 1/62

 بنا بر این، غم‏پسندى و غم‏پذیرى برخلاف طبیعت ایرانى و خوى کهن اوست. شادى براى ایرانیان، با آداب خاص، موسیقى، میهمانى، بذل و بخشش، هدیه گرفتن و ارمغان بخشیدن، شادخوارى و بزم همراه بوده است. ولى همیشه کار نیکان، شادى رسانیدن به مردم است و بدین ترتیب، شادى مفهوم بهره‏مندى از آرزوها، رفاه، داد، خرد و برخوردارى از الطاف ایزدى را به خود مى گیرد که جزئى کوچک از آن‏را دست‏افشانى و پایکوبى و خنده و نشاط تشکیل مى دهد:

 گراینده‏گرز و گشاینده‏شهر

 ز شادى به هرکس رساننده بهر

 1/155/1165

 ز ایوان سوى کاخ رفتند باز

 سه هفته به شادى گرفتند ساز

 1/174/1630

 همى خورد هرکس به آواز رود

 همى گفت هرکس به شادى سرود

 1/181/1780

 هنوز از لبت شیر بوید همى‏

 دلت ناز و شادى، بجوید همى‏

 1/223/49

 شادى نشان توفیق و پیروزى و سرافرازى و به روزگارى است:

 همیشه بزى شاد و به روزگار

 روان و خِرد بادت آموزگار

 6/1626

 و توصیه فردوسى به شادى، به معناى دل بستن به زندگى، امیدوار بودن و بزرگداشت هستى و اغتنام فرصت است:

 تو دل را بجز شادمانه مدار

 روان را به بد، در گمانه مدار

 3/644

 ز گیتى تو را شادمانى است بس‏

 دگر هیچ مهرى ندارد به کس‏

 2/216

 اگر دل توان داشتن شادمان‏

 جز از شادمانى مکن تا توان‏

 2/279

 اصول هویت ایرانى‏

 شاهنامه، از جزئى‏ترین تا کلى‏ترین مسائل درونى و بیرونى جامعه ایرانى را در ادوار مختلف، به تماشا مى گذارد و على‏رغم تباین و تفاوت شرایط تاریخى، اجتماعى و فرهنگى در جامعه‏اى که کرارا در معرض تهاجمات، مصائب طبیعى و رقابتها و جنگهاى داخلى و خارجى و هوسرانیها و خودخواهیهاى اصحاب قدرت قرار داشته است، مى توان در همه‏جا بن‏مایه هاى مثبت رفتارى و بارزترین خلقیات مردم ایران را در جغرافیاى متنوع و تاریخ پرحادثه و فراز و نشیب این ملت، در پنج اصل خداپرستى، خردورزى، دادگرى، نام و شادى خلاصه کرد و بسیارى دیگر از صفات این قوم را وابسته به این پنج اصل به شمار آورد و آرزو کرد که همه جهانیان در هر دوره و روزگارى با این منشهاى ایرانى به سربلندى زندگى کنند.

 این پنج قائمه فرهنگى ایران در طول روزگار چنان در ناخودآگاه جمعى قوم ایرانى نفوذ داشته است که ایرانیان در هیچ دوره‏اى از این پنج اصل جدا نبوده‏اند و درجه توفیقات فردى و اجتماعى آنها نیز در میزان وفادارى به این اصول ارزیابى مى شده است. فردوسى این پنج اصل را در همه‏جا مورد تأکید و تأیید فراوان قرار مى دهد و ایرانى را متخلّق به این پنج خلق مى شناسد و مى پسندد. ناگفته نباید گذاشت که ایرانى‏شناسى فردوسى، علاوه بر پنج اصل ثابت فوق‏الذکر، بر خلقیاتى فرعى و فلسفى نیز که زاده احوال و شرایط تاریخى و اجتماعى خاص و زمان‏پذیر هر دورانى است، مبتنى است که این نوع خصوصیتها را مى توان در اندیشه هاى کیخسرو بازشناخت:

 به آواز گفت آن‏زمان شهریار

 که اى نامداران به روزگار

 هر آن کس که دارید راى و خرد

 بدانید کاین نیک و بد، بگذرد

 همه رفتنى‏ایم و گیتى سپنج‏

 چرا باید این درد و اندوه و رنج‏

 ز هر دست، چیزى فراز آوریم‏

 به دشمن گذاریم و خود بگذریم‏

 بترسید یک‏سر ز یزدان پاک‏

 مباشید شاد اندر این تیره‏خاک‏

 که این روز بر ما همى بگذرد

 زمانه دم ما همى بشمرد

 ز هوشنگ و جمشید و کاووس‏شاه‏

 که بودند با تخت و فرّ و کلاه‏

 جز از نام از ایشان به گیتى نماند

 کسى نامه رفتگان، برنخواند

 وز ایشان بسى ناسپاسان شدند

 به فرجام از آن بد، هراسان شدند

 کنون هرچه جستم همه یافتم‏

 ز تخت کئى روى برتافتم‏

 3/124/2844

 آنچه در این اشعار به خوبى دیده مى شود، همان پنج اصل گفته‏شده است. اما کلام کیخسرو از نوعى روحیه دلزدگى از جهان و خوار شمردن هستى که محصول یأس فلسفى دوران اوست، برخوردار است که در کلام و پیام منوچهر، دیده نمى شود:

 منم گفت بر تخت گردان سپهر

 همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

 زمین بنده و چرخ یار من است‏

 سر تاجداران شکار من است‏

 همم دین و هم فرّه ایزدى‏

 همم بخت نیکى و دست بدى‏

 شب تار جوینده کین منم‏

 همان آتش تیز برزین منم‏

 خداوند شمشیر و زرّینه‏کفش‏

 فرازنده کاویانى درفش‏

 فروزنده تیغ و برّنده‏تیغ‏

 به کین اندرون، جان ندارم دریغ‏

 گه بزم، دریا دو دست من است‏

 دم آتش از برنشست من است‏

 بدان را، ز بد، دست کوته کنم‏

 زمین را به کین رنگ دیبه کنم‏

 گراینده‏گرز و نماینده‏تاج‏

 فزاینده داد بر تخت عاج‏

 ابا این هنرها یکى بنده‏ام‏

 جهان‏آفرین را ستاینده‏ام‏

 به‏راه فریدون فرّخ‏رویم‏

 نیامان کهن بود اگر ما نویم‏

 هر آن‏کس که در هفت کشور زمین‏

 بگردد ز راه و بتابد ز دین‏

 نماینده رنج درویش را

 زبون داشتن مردم خویش را

 بر افراختن سر به بیشى و گنج‏

 به رنجور مردم، نماینده‏رنج‏

 همه سر به سر نزد من کافرند

 از آهرمن بدکنش بَتّرند

 (شاهنامه، خالقى مطلق، 1/162)

 اگرچه نمى توان بعضى از مطالب این اشعار را از خصوصیات اصلى جامعه ایرانى شمرد. اما برخى نیز آن‏چنان با این اصلهاى پنج‏گانه فرهنگ ایرانى، به هم‏بافته و یگانه‏اند که تجزیه‏ناپذیر مى نمایند:

 به جایى که کارى چنین اوفتاد

 خرد باید و دانش و دین و داد

 2/123/596

 این پنج اصل، اگرچه به ظاهر از هم جدا هستند در عمل یکى مى شوند زیرا خداشناسى و دادگرى و نام و شادى از ذات خرد سرچشمه مى گیرند و دادگرى و شادى و خردمندى، عین خداشناسى هستند.

 

 

* برگرفته از کتاب فردوسی وهویت شناسی ایرانی،دکتر منصوررستگار فسایی، انتشارات طرح نو،1381 .تهران


حافظه تاریخی

$
0
0

 استاد دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی؛

 

حافظه تاریخی 

  

 نظمیست هر نظام‌پذیری را

گرخواندی در اول موسیقا

بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب‌ خوانان ایران تازه به این فکر افتاده‌اند که «ما حافظه‌ی تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرّخی یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست) کشته می‌شد، کسی از گورجای او بی‌خبر می‌ماند؟ نمی‌دانم شما تاکنون به این نکته توجه کرده‌اید که هیچ‌کس نمی‌داند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟

این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله‌ی تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود 90 ـ 95 سال است.

 

چرا هیچ‌کس نمی‌داند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلخ‌تر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟

در کجای دنیا چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بی‌رحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشته‌اند، چرا باید محل قبر او را هیچ‌کس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه می‌دانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری «کن فیکون» شده است. چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنام‌ها نثار بنیادگذارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟

 

هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی این‌گونه عذرها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همین‌طور که در خیابان راه می‌روید می‌بینید که بر دیوار بسیاری از ساختمان‌ها، پلاک یا سنگی نهاده‌اند و بر آن نوشته‌اند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته در این ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمی‌روم.

در همین دوره‌ی بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی‌ سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران‌زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچ‌کس این حرف را باور نمی‌کند. من خود نیز باور نمی‌کردم تا ندیدم. 

قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامه‌ی اطلاعات مشغول خواندن مقاله‌ی شما درباره‌ی استاد بدیع‌الزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامه‌ای مقاله نمی‌نویسم از جمله «اطلاعات»؛ حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آن‌گاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل‌گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکده‌ی علوم.

پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گل‌گلاب استاد برجسته‌ی دانشگاه تهران هستند که عمّه‌ی ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل‌گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن گاه خانم دکتر گل‌گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما می‌دانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروخته‌اند؟»

من در آن لحظه، به دست و پای بمردم. ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعه‌ای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکان‌پذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه‌ی تاریخی داشت؟

حق دارند کسانی که می‌گویند «ما حافظه‌ی تاریخی نداریم» فقر حافظه‌ی تاریخی ما نتیجه‌س نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیه‌ی قرن اخیر) کجا؟!! گاهی دانشجویان دوره‌های دکتری ادبیات که سخت شیفته‌ی مطالعات ادبی در حوزه‌ی نظریه‌های جدید هستند، به من رجوع می‌کنند که «ما می‌خواهیم روش «لوکاچ»[1] یا روش «لوسین گلدمن»[2] را بر فلان رمان معاصر ایرانی، به اصطلاح «پیاده کنیم» و رساله‌ی دکتری خود را در این باره بنویسیم.»

من در میان هزاران مانعی که در این راه می‌بینیم، به شوخی به آنها می‌گویم اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانه‌ی خیابان شانزه‌لیزه، آقای ویکتورهوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت‌حساب آن روز ویکتورهوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم!

در جامعه‌ای که برای اطلاعاتی از نوع جای قبر فرخی یزدی، ما، بی‌پاسخ مطلقیم، چگونه می‌توانیم ساختار بوف کور یا چشم‌هایش یا همسایه‌ها یا جای خالی سلوچ را بر نظام اقتصادی و سیاسی عصر آفرینش این آثار انطباق دهیم با آن گونه‌ای که جامعه‌شناسان ادبیات در مغرب زمین، توانسته‌اند ساختارهای آثار ادبی را با ساختارهای طبقاتی و اجتماعی عصر پدیدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف اینکه فلان نظام، بورژوازی یا زمین‌داری است یا فلان نظام خرده بورژوازی بوده است، برای آن‌گونه ملاحظات علمی ساختارشناسانه کفایت نمی‌کند.

وانگهی برای اثبات اینکه عصر پهلوی اول، مثلاً چه ساختار اقتصادی‌ای داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بی‌پاسخ داریم؛ همچنین در مورد دوره‌های بعد و «بعدتر».

آیا فقر آرشیو ملی، نتیجة آن فقدان حافظه‌ی تاریخی است یا نداشتن حافظه‌ی تاریخی سبب شده است که ما هرگز نیازی به آرشیو، در هیچ‌جای کارمان نداشته باشیم؟

یکی از سعادت‌های بزرگ زندگی من این است که افتخار حضور در جلسه‌ای داشتم که رومن یاکوبسون، در دانشگاه اکسفورد، سخنرانی می‌کرد (سال 1974 یا 1975). یاکوبسون[3]، یکی از شعرهای ویلیام بتلرییتز را به شیوه‌ی خاص خود تحلیل می‌کرد و تحریرهای مختلف آن شعر را مقایسه می‌کرد، تا نظریه‌ی ساختارگرایانه‌ی خود را، بر آن معیار، تثبیت کند. یادم هست که یکی از حاضران ـ به نظرم جاناتان کالر[4] که در آن هنگام استاد جوانی بود و بعضی از آثارش امروز به زبان فارسی ترجمه شده است و در آن ایام اولین کتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در همان مجلس رونمایی می‌شد و من یک جلد خریدم ـ اعتراض کرد بر گوشه‌ای از سخن یاکوبسون.

رئیس جلسه هم آیو ریچاردز[5]، ناقد بزرگ قرن بیستم در قلمرو زبان انگلیسی بود. یاکوبسون به آن معترض گفت: «این سخن شما را، استاد دیگری هم، در آمریکا به من یادآور شد و گفت که: و این استنباط شما از شعر ییتز به خاطر طرز قرائتی است که شما خود از شعر ییتز دارید و این به سبب لهجه‌ی روسی شماست “It is because of your Russian accent” یاکوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد آنجا که صدای تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشیو شده است.

صفحه‌ی صدای ییتز را که شعرهای خودش را خوانده بود و ازجمله همان شعر را، برای او گذاشتم و گفتم: و ببین، شاعر، خود نیز به همان گونه می‌خواند که من خوانده‌ام» برای خوانندگان این یادداشت باید یادآور شوم که ییتز یکی از دو سه شاعر بزرگی‌ست که تاریخ ادبیات زبان انگلیسی به خودش دیده است و در سال 1939 در گذشته است. آنها در چه سال‌هایی به فکر چه چیزهایی بوده‌اند و ما قبر بدیع‌الزمان فروزانفر را به یک حاجی بازاری به قیمت یک پیکان دست سوم می‌فروشیم.

 

از حوزه‌ی کار خودم، دانشگاه تهران، مثال می‌زنم. اگر از دانشگاه تهران بپرسند که ما می‌خواهیم نوع سؤالات امتحانی ملک‌الشعراء بهار یا بدیع‌الزمان فروزانفر یا خانم فاطمة سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از پرسش‌های امتحانی این استادان بزرگ و بی‌مانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل داده‌اند، می‌تواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه تنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعی» اگر در فرانسه می‌زیست، برای صورت‌حساب قهوه‌ای که در فلان «کافة» پاریس خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پرونده استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤال‌های امتحانی او.

همه‌ی این حرف‌ها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط لازم برای «آرشیوسازی» را در هیچ زمینه‌ای نداشته‌ایم و نداریم و تا در این راه خود را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.

ایرج افشار، اما یکی از نوادری بود که در همین کشور ما و در همین روزگار ما، با هزینه‌ی شخصی برای تمام مسائل فرهنگی و تاریخی آرشیو داشت. مجموعه‌ی نامه‌هایی که او از افراد مختلف، در طول دورة حیات فرهنگی هفتاد ساله‌اش دریافت کرده است، همه محفوظ‌اند و طبقه‌بندی شده. از نامه‌های بزرگانی چون دکتر محمد مصدق و سیدحسن تقی‌زاده و للهیار صالح و سیدمحمدعلی جمال‌زاده، تا نامه‌‌ای که فلان آموزگار روستایی به او نوشته است و در باب کتابی چاپی یا نسخه‌ای خطی که داشته است، از او پرسش کرده است. حجم این نامه‌ها شاید متجاوز از بیست هزار صفحه باشد. وقتی مجموعه‌ی کامل این نامه‌ها نشر یابد، گوشه‌ای از چشم‌انداز پهناور «آرشیوسازی» او آشکار خواهد شد. همچنین آرشیو عکس‌هایی که او از شخصیت‌ها و اماکن تاریخی ایران، خود گرفته است.

افشار همیشه اظهار تأسف می‌کرد و با دریغ به یاد می‌آورد که بعد از کوتای انگلیسی‌ها علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، مجبور شده بود برای حفظ جان دوستانش، مجموعه‌ی بی‌شماری از نامه‌های مرتضای کیوان ـ آن مرد مردستان و انسان شریف تاریخ معاصر ایران ـ را که به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بریزد و معدوم کند. ترسیده بود که اگر به دست ایادی «رکن دو»‌ی ارتش بیفتد از روابط کسانی با مرتضای کیوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گیرد.

افشار خود اهل هیچ حزب و دسته‌ای نبود ـ در تمام عمر. شماره‌ی کتاب‌های کتابخانه‌ی شخصی ایرج افشار را به درستی نمی‌دانم؛ این‌قدر می‌دانم که یکی از غنی‌ترین کتابخانه‌های حوزه‌ی ایران‌شناسی در زیر آسمان ایران است. در این کتابخانه علاوه بر کتاب‌های ایران‌شناسی به زبان‌های فرنگی و شرقی، تمام «تیراژ آپار»های مقالات فارسی و فرنگی که او در طول هفتاد سال گرد آورده بود، طبقه‌بندی شده است؛ «تیراژ آپار»‌هایی که غالباً امضای نویسنده را نیز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتی از سوی مؤلف، یادگاری است از ارادت آن خاورشناس یا پژوهشگر ایرانی به ایرج افشار.

گردآوری و طبقه‌بندی این جزوه‌ها و اوراق کوچک و کم‌برگ کار هر کس نبوده است. تنها ایرج افشار بوده است که توانسته با انضباط ذاتی و اکتسابی خویش آنها را بدین‌گونه نظام بخشد و طبقه‌بندی کند.

اگر در مجموعه‌ی انتشارات موقوفات دکتر محمود افشار (دفتر تاریخ، دفتر چهارم، گردآوری ایرج افشار، 1389 صص 607-622) یکی از نمونه‌های درخشان این خصلت «آرشیوسازی» او را ندیده‌اید، حتماً نگاهی به این کتاب بیفکنید تا ببینید که او در سال 1323-1324 که جوان بیست ساله‌ای بوده است چه‌گونه به فکر حفظ و گردآوری «امضا»های رجال سیاسی و فرهنگی عصر بوده است و خود می‌گوید: «دوره‌ی سوم مجله‌ی آینده از مهر 1323 تا اسفند 1324» انتشار یافت و چون طومار آن بسته شد من امضا‌های ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقه‌های اشتراک و رسید مجله، جدا ساختم و در دفتری به سلیقه‌ی عهد جوانی چسبانیدم و بعدها آن را به فرزندم آرش سپردم.

چون شناخت امضای رجال، برای بازشناسی اوراق و اسناد مملکتی مفید است، تصویر آن دفترچه با افزودن فهرستی الفبایی از نام‌ها در دفتر تاریخ به چاپ رسانیده می‌شود.» شما با نظر در آن اوراق امضای رجالی از نوع دکتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملک‌الشعرای بهار، ذبیح‌ بهروز، پورداوود، پیشه‌وری، علی اصغر حکمت، حسینعلی راشد، ادیب‌السلطنة سمیعی، دکتر سید علی شایگان، بزرگ علوی، هانری کربن، سید احمد کسروی، دکتر محمد مصدق و حدود یکصد و پنجاه رجل سیاسی و فرهنگی دیگر را می‌توانید ببینید.

افشار در تکمیل منابع پژوهش‌های ایران‌شناسی در کتابخانه‌ی شخصی خود بسیار کوشا بود. تا همین اواخر، هرگاه می‌شنید یا در جایی می‌خواند که کتابی به یکی از زبان‌های فرهنگی، درباره‌ی ایران و یا یکی از مسائل تاریخ و فرهنگ ایران، انتشار یافته است، از فرزندانش در آمریکا می‌خواست که نسخه‌ای از آن کتاب برای کتابخانة شخصی‌اش فراهم کنند؛ به هر قیمتی که باشد. در بسیاری موارد قیمت‌ها، به پول ایران به راستی کمرشکن بود اما او از این بابت هیچ اخم به ابروی خود نمی‌آورد و دست از طلب بر نمی‌داشت. به علت شهرت و اعتباری که در عرصة پژوهش‌های ایرانی در جهان به دست آورده بود، بیشترین پژوهشگران عرصه‌ی ایران‌شناسی، خود نسخه‌ای از آثار خود را برای او می‌فرستادند و او نیز آثار خویش و گاه آثار دیگران را برای ایشان روانه می‌کرد.

افشار این کتابخانه‌ی گرانبها و بی‌مانند را در سال‌های اخیر، سال‌ها و سا‌ل‌ها قبل از بیماری‌اش، سخاوتمندانه به «بنیاد دائره‌المعارف بزرگ اسلامی» بخشید که در آن‌جا با عنوان کتابخانه و مرکز اسناد ایرج افشار نگهداری می‌شود و مراجعه به آن برای همه‌ی ارباب تحقیق و استادان و دانشجویان آزاد است.

افشار، این نظام «آرشیو آفرینی» را نه تنها در کتابخانه‌ی شخصی خود سامان داده است که در هر کجا مسئولیتی پذیرفته است، کوشیده است که در این راه بنیادی نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آن‌جا، دیگران به ادامه‌ی کار او دلبستگی نشان نداده باشند.

آنچه در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران وجود دارد و نشانه‌های «انضباط آرشیوی» است همه و همه یادگار اوست. آرشیو عکس‌های تاریخی رجال و اماکن و جمعیت‌ها، اسناد و مکاتبات و فرمان‌ها و مجسمه‌های بزرگان فرهنگ ایران زمین در عصر ما.

به یاد دارم که او برای کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران، مهمترین نشریات ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی جهان را مشترک شده بود و دوره‌های این گونه نشریات در کتابخانة مرکزی دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشی نظام پیشین و رفتن افشار، به تعبیر بیهقی، «کار از پرگار افتاد» و آن‌ها که به جای او آمدند، خواستند در بیت‌المال «صرفه‌جویی» کنند؛ حق‌اشتراک بسیار ناچیز این مجلات را به نفع مستضعفین «صرفه‌جویی» کردند و نپرداختند.

در نتیجه، استمرار و تکامل آن «آرشیو» عظیم فرهنگی منقطع شد. حالا اگر روزی بخواهند جبران این خسارات را بکنند، چندین برابر آن وجوه را باید بپردازند تا عکس یا زیراکس یا میکروفیلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر این کار امکان‌پذیر باشد. این قدر می‌دانم که دریافت نسخه‌های اصل آن مجلات امروز دیگر امری است محال. از قدیم نیاکان ما گفته‌اند که «خود کرده را تدبیر نیست». در همان هنگام قطعه‌ای به شوخی و جدی منظوم کردم که نشر تمامی آن در این مقال روا نیست ولی دو بیت پایانی آن این چنین بود:

حکمت مشرقـی‌ست ایـن گفتـــار از «پکن» بشنو این سخن نه ز «رُم»:

هـر که در میخ صرفه‌جویی کـرد

می‌کنــد نعـــل اسب خــود را گُــم

البته قافیة بیت اول را درست به یاد نمی‌آورم.

جای دیگری، همین روزها، مقاله‌ای دربارة «دفتر تلفن» ویژه‌ی سفرهای او ـ که نموداری است از انضباط آرشیوی او ـ نوشته‌ام؛ در این‌جا به هیچ روی قصد تکرار آن مطلب را ندارم. همین قدر می‌گویم که آن دفتر تلفن ـ که خود کتابی بزرگ است ـ نموداری است از توزیع نام و نشان تمام فضلای معاصر ایران بر روی نقشه‌ی جغرافیایی ایران. از روی آن کتابچه، شما می‌توانید ارباب فرهنگ و معارف ایران را در تمام شهرها و حتی در کوچک‌ترین روستاهای کشور بشناسید و آدرس و تلفن ایشان را به دست آورید و در مواردی حوزه‌ی کار و تخصص ایشان را نیز بدانید. آنجاست که حوزه‌ی پهناور و دوستداران و شیفتگان ایرج افشار را می‌توان از نزدیک آزمود و دید و نیز یک نمونه از «انضباط آرشیوی» او را.

منبع: گزارش میراث

 

چند شعر از دیوان رستگاری

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

 

  چند شعر از دیوان رستگاری

  

بازگشت

باز گرد تا با هم   ، بگذریم از این بن بست.

فرصت نگاهت را، ما نمی دهیم از دست

ان نگه – که یادش باد- ره به ما نشان می داد

بی تو شب چراغی نیست تا به نور او دل بست

گرم کن شبی از نو ،  بزم ما و با ما باش

این من و تو  و باده ، ای الهه ی سرمست

روزگار دون پرور ، این خراب ویرانگر

ناگهان برد مارا ، می رود زمان از دست

باز گرد تا باهم در شبی دگر ، بی غم

خلوتی به پا سازیم تا  دو باره  فرصت هست

۵/١١/٢٠١٢  توسان

  

بت بتخانه

هرجا که می رسی بت بتخانه می شوی

شمع هزار جلوه ی پروانه می شوی

با هر اشاره ، مرغ دلی صید می کنی

با هر کرشمه ، جادوی مستانه می شوی

امشب قرار نیست بگیرد دلم قرار

تا تو قرار خاطر بیگانه می شوی

در باغ سبز خاطره های هزار دل

گل می کنی ،،شکوفه ی دردانه می شوی

بیچاره ایم و راه به جایی نمی بریم

تا شب نشین  خلوت شاهانه می شوی

ما را به رستگاری فردا امید نیست

امروز اگر به دوست،غریبانه می شوی

  

بازار عشق

در بوستان گلی چو تو پیدا نمی شود

بی جرعه ی زلال تو دل وا نمی شود

من ادم بهشتم ودانم ز حوریان

هرگز کسی به خوبی حوا نمی شود

دریاب کار ما به لبی ، بوسه یی ، شبی

زان رو که  عیش  بی تو مهیا نمی شود

رنگ امید زنگ غمم پاک می کند

زانروی،روز من شب یلدا نمی شود

در هر بهار  ، تازه گلی   ، جلوه می کند

خاموش  ، نای  بلبل شیدا نمی شود

بگذار تا که زنده بمانیم ،  امیدوار

نومید  ، جان مردم دانا نمی شود

می سوزدم زمانه  و زاین کار زشت خویش

شرمنده  از تباهی دنیا نمی شود

بازار عشق ، گرم  ، ز مجنون بینواست

تا جلوه ساز ، چهره ی  لیلا نمی شود

منصور وار هر که نیاید به اوج دار

ایینه دار  قامت    طوبی نمی شود

توسان ۶ شهریو ر ١٣٩

 

 

با من باش

ای بهر من ایینه اسا ،باش با من

تا در تو بینم خویشتن را، باش با من

هر کس به هر جا می رود، شاداب بادا

ای شادی هر لحظه ، اینجا، باش با من

دریاصفت هرلحظه ات موج امیدی است

ای در نگاهت هفت دریا ، باش بامن

سر مستی امروزم از ان جان زیباست

ای مستی پیوسته زیبا  ! باش من

تا نوبهارت  را نباشد فصل پاییز

ای  بی خزان من ! خدارا، باش با من

ای بهترین بهترینها باش با من

تا بهترین فردای فردا، باش با من

 

بغض خفته ی دل

 

وقتی که بغض خفته ی دل باز میشود

سیلاب اشک  ، خانه بر انداز می شود

فصل بهار می شود و چون بهشت ، عمر

روزی که در کنار تو اغاز می شود

چون با توام پرنده ى باغی فراترم

هر ذره ام هوایی  پرواز می شود

چون بی تو می شوم شب یلدا ست روز من

ابلیس شوم قافیه پرداز می شود

با سوز ما بساز که نیکو بود به فال

غافل ز ما مباش که نا ساز می شود

دردم  شنیدنی است بیا گوش کن دمی

فردا شکسته ساز پر اواز  می شود 

 

بهار

بار دیگر ،   فرا    رسید    بهار               عید آورد وشادی و گل و یار

می    رسد   باز، ماه   فروردین                می کند  عید ، کام  ما شیرین

باز نوروز و  لاله   و      گلزار                باز هم هفت سین و بوی بهار

      می   رسد  عید  باستانی  ما               بهترین روز زندگانی ما 

شادی لحظه هاش ، شیرین است                راستی عید عیدها این است

عید ما اول بهاران           است                زندگی بخش جان ایران است

عیدتان شاد باد و دل  ،   شادان                تن ،  درست و سرای ، آبادان

سفره پر نان و دل پر از    امید                 هر شب و روز عمرتان چون عید

 29/12/1385


 بهار رؤیایی

ای بهار رؤیایی ، خسته ام ز تنهایی

با شبان یلدایی ،از چه رو نمی ایی

شمع عمر می کاهم ،صبح دیگری خواهم ،

باز چشم در راهم ، ای بهار رؤیایی

بس شب و خزان دیدم، خسته دل جهان دیدم

جسم نیمه جان دیدم ، پیکر شکیبایی

سبزه یی نمی روید تا حقیقتی گوید

ان که  بی زبان باشد ره نمی برد جایی

 

بی بهار

در نخستین ساعتهای روز  شانزدهم بهمن

همه ساله ،زاد روزت را شاد باش می گفتم ،

که طلوعی  مهربان بود و روشنایی همیشگی تو را می تابید  در  من

ومن آنرا از کودکی تا پییری با خود داشتم ، ،دامن دامن

ما همه ی فصلها را با هم پیموده بودیم ،

و همه ی رنجها و شادی هایشان  را با هم  دیده بودیم

و تو همیشه  خورشید زمستانها و  نوازش نسیم  بهاران بودی

می خواستم  با تو بمانم  ودر سهای تازه بخوانم

وراز آفتاب  را از نگاه  تو  بدانم

اما وای بر من

که هر لحظه ام ،بی تو ، قرن است

و پروانه ، بدون شمع ،

درشب بیکران

وای وای بر خزان

و برکریزان

واینک

من مانده ام بی تو ، در شب فصل سرد سرگردان ،

بی چراغ، وخورشید بامدادان

و بی بهار

بهار ی به نام محمد علی رستگار

*

به ساعتم نگاه می کنم

نزدیک است لحظه ی دیدار

5 1بهمن 1391

     

پیجک تنها

چشمها ، لبها و بازوهای ما

یکدگر را زود پیدا می کنند

با نگه، با بوسه  و با لطف وناز

اتشی در سینه بر پا می کنند

پیچک تنها ,  به پیچ وتاب  عشق

در  دل محبوب خود جا می کنند

در عطش زا لحظه های داغ شوق

خویشتن را غرق دریا می کنند

ساحل اما بستر ارامش است

موجها تفسیر  رویا می کنند

من نمی دانم چرا این لحظه را

بی محابا، خلق ، حاشا می کنند

 

 

 تک بیتی ها


ترس، آهنگ زوال  زندگی است

دشمن دیرینه سال زندگی است 

*

ابری شبی بارید بر دشتی و پرسید

دیگر چه می خواهی ؟ جوابش داد : امید 

*

صد رنگ داری دلنشین و، دلنشانی

یاد اور  رنگین ترین رنگین کمانی 

*

اتش فشان سوزان از خشم ناگهانیم

با دشمنان به پروا، با دوست ، خصم جانیم 

*

این بتی که می سازیم غیر استخوانی نیست

معجزی نخواهد داشت انچه را که جانی نیست 

*

گر رسد شبی دستم تا خدای رحمانی

گو یمش که میدانی حال وروز  انسانی؟! 

*

ما شاعران درد زمان را می نویسیم

پس لرزه ای اسمان را می نویسیم 

*

هر جا که باغی هست  وگلزاری

پاییز غیر از حرف دشنامی ندارد 

* 

هرگز مشو نومید ای ماه

هر شام را روزی بود همراه 

*

به پایان می رسد امروز و فردا  را نمی بینیم

ز صدها نو گل فردا ، یکی را ما نمی چینیم 

*

گرمی صد بوسه می خواهد دلم

صد ستاره نور می خواهد دلم

-

ای خسته از تکرار این شبهای تنهایی

آخر چرا پیش من تنها، نمی آیی

*

دست از ستیزت با دل دیوانه بردار

با من نمی مانی، مشو با دیگری یار 

*

ایین روزگار چنین است:

دل ،گاه ،شاد و ، غمین است

* 

میل دلت سوی من زار نیست

هیچ گلی مشتری خار نیست 

*

دورباعی 

 این راه پرهراس به میخانه می رسد

این رَدّ پای گنج  ،به ویرانه می رسد

واین زورق گذشته ز توفان، هزاره ها

بار دگر به ساحل   و کاشانه  می رسد

*

در شب  وتاریکی ایینه ها

بر نمی اید  صدا از سینه ها

ذره ذره، خشم ،  بهمن می شود

اخگری، هستی بر افکن می شود

*


 

نوروز درحماسه ی ملی ایرانیان

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

استاد بازنشسته ی دانشگاه شیراز

و استاد مدعو دانشگاه اریزونا


                                      نوروز درحماسه ی ملی ایرانیان  

 

 

 همه ‏ساله بخت تو پیروز باد

 همه روزگار تو، نوروز باد فردوسى‏

 

 نوروز، که به نامها و اوصاف: عید، عید نوروز، جشن فروردین، جشن بهار، بهار، جشن، جشن بهارى، نوروز جمشیدى، نوروز سلطانى و نوروز جلالى مشهور است، مهمترین، عمومى ترین و دیرپاى‏ترین جشن ملى مردم ایران است، مهمترین است زیرا که قرنهاى متمادى است که مورد توجه مردم کشور ما و سرزمینهایى است که با ما دیرینه فرهنگى مشترک دارند و از مدتها پیش از فرارسیدن آن، منتظر قدومش هستند و براى رسیدنش لحظه‏شمارى مى کنند، جامه نو مى دوزند، شیرینى مى پزند، خانه را آب و جارو مى کنند، عروسیها و شادیهاى بزرگ خود را هم‏زمان با آن برگزار مى سازند و چون فرامى رسد به دیدار هم مى شتابند، قهرها بدل به آشتى مى شود و کینه‏ها به محبت تبدیل مى گردد، مهمانیها داده مى شود و هدیه‏ها و عیدیها مبادله مى گردد و از کهنسال‏ترین افراد خانواده تا جوانترین آنها به نوعى در این شادى همگانى شرکت مى جویند. نوروز عمومى ترین جشن ایرانى است، زیرا نوروز مرزى نمى شناسد و از هر دیوارى در ایران‏زمین وارد مى شود و تا هرجا که ایرانى در آنجا زندگى کند، ادامه مى یابد؛ تمام اقوام و مذاهب و گروههاى فکرى و عقیدتى را که در این مرز ایزدى زندگى مى کنند، یکسان شادمان مى دارد.

 به همین جهت است که "نوروز" یکى از قائمه هاى سنن و فرهنگ پایدار و عمومى ایرانى است که شاعرى چون فردوسى، تعظیم آن‏را، بزرگداشت راستى و حقیقت در مرز و بوم ایران دانسته است و نشان مردم نیک را آن دانسته است که:

 نگه دارد آیین جشن سده‏

 همان فرّ "نوروز" و آتشکده‏

 همان اورمزد و مه و روز مهر

 بشوید به آب خرد جان و چهر

 کند تازه آیین لهراسپى‏

 بماند کئیى دین گشتاسپى‏

 مهان را به مه دارد و که به که‏

 بود دین فروزنده و روزبه‏

 چاپ مسکو، 6/402/376.

 فردوسى بهترین روز و روزگارى را که آرزو کرده است، روزگار نوروزى بوده است:

 ابا فرّ و بابرز و پیروز باد

 همه روزگارانش "نوروز" باد

 "چاپ مول"، 2/202/3250.

 اگرچه حوادث روزگار گه‏گاه نوروز را از شور و گرمى انداخته‏اند، امّا هرگز به فراموشى نسپرده‏اند. در میان جشنهاى ملى ایرانى، نوروز و مهرگان و سده از دیگر جشنهاى ایرانى پررونق‏تر بوده‏اند و فردوسى از این سه جشن، جابه جا سخن مى گوید:

 به نوروز و مهر این هم آراسته است‏

 دو جشن بزرگ است و با خواسته است‏

 9/346/419.

 به ایوان همى بود خسته جگر

 ندید اندر آن سال روى پدر

 مگر مهر و نوروز و جشن سده‏

 که او پیش رفتى میان رده‏

 7/280/294.

 نهاد اندر آن مرز آتشکده‏

 بزرگى به نوروز و جشن سده‏

 8/41/205.

 به تدریج، مهرگان و سده در میان ایرانیان، رونق خود را از دست دادند، ولى نوروز همچنان پررونق و شادى‏افزا پایدار ماند و به قول ناصرخسرو:

 نوروز به از مهرگان اگرچه‏

 هردو روزانند اعتدالى‏

 و ما در این مقاله بر آنیم تا درباره نوروز، دیرینه، باورها و مراسم مربوط به آن به اجمال سخن گوییم:

طبعا نوروز آغاز ماه فروردین و شروع فصل بهار است و بدین ترتیب، لحظه تحویل سال مطابق تقویم جلالى دقیقا آغاز سالى است که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه به طول مى انجامد و نزدیک‏ترین و علمى‏ترین و دقیق‏ترین سالهاى شمسى جهان است. در ایران باستان هر روز از ماه، نامى مخصوص داشت، روز نخستین هر ماه بنا به سنّت ایرانیان "هرمزد"، هرمز، اورمزد و هورمز و هورمزد خوانده مى شد و روز دوم، بهمن و روز سوم، اردى‏بهشت و روز چهارم، شهریور و روز پنجم، سفندارمذ و روز ششم، خرداد و به همین ترتیب هریک از سى روز نامى خاص خود داشت و نوروز عبارت بود از هرمزد روز یا روز اورمزد، از ماه فروردین و به همین جهت فردوسى، فرارسیدن نوروز را "سر سال نو، هرمز فروردین" مى خواند:

 سر سال نو هرمز فرودین‏

 برآسوده از رنج، روى زمین‏

 بزرگان به شادى بیاراستند

 مى و جام و رامشگران خواستند

 چنین جشن فرّخ از آن روزگار

 بماندست از آن نامور شهریار

 1/42/55.

 

 سابقه تاریخى نوروز

 "قرائنى در دست است که مى رساند این جشن در عهد قدیم، یعنى هنگام تدوین‏بخش کهن اوستا، نیز در آغاز برج حمل [بره‏] یعنى اول بهار برپا مى شد و شاید به نحوى که اکنون بر ما معلوم نیست، آن‏را در اول برج مزبور ثابت نگاه مى داشته‏اند." بنابر اعتقاد دارمستتر، نوروز از مراسم بسیار کهن ایرانیان آریایى‏نژاد است که اگرچه از این جشن و مراسم آن در اوستا سخنى نرفته است، امّا در کتب دینى پهلوى از آن گفت‏وگو شده است. در بندهشن آمده است که هر سال در نوروز و مهرگان مردم دختران خود را در آب دریاچه کسوه [Kasaua] که آن‏را با دریاچه زره یا هامون تطبیق کرده‏اند شست‏وشو مى دهند، زیرا که زردشت به آنان گفته است که [در این روز] از دختران ایشان اوشیدر و اوشیدرماه و سوشیانت [موعودان سه‏گانه مزدیسنا] به وجود خواهند آمد.

 در گزیده هاى زاداسپرم آمده است: "زردشت با به سر رسیدن سى سال از زادنش فراز، (که اندر) ماه اسفندارمذ و روزایزان (بود) بدان زمان که چهل روز از نوروز گذشته، پنج روز، جشن بهار بود... به جایى رفته بود به نامورى پیدا، که مردمان از بسیار سوى، به آن جشن‏زار همى شدند."

 در دینکرد آمده است: "درباره نوروز و مهرگان و دیگر جشنهاى کهن، نوى آن از آغاز آفرینش است، نخستین روز به عنوان نوروز معین شد..." بنابر آنچه از کتیبه بیستون برمى آید، سال نو ایرانى در آغاز، در پاییز برگزار مى شد که همان جشن مهرگان "بگیاد" باشد که بقایاى این جشن که به دهقانان مربوط مى شد، هنوز به صورت سبز کردن سبزه و هفت میوه و... باقى مانده است. در اوستا از شش گاهنبار نام برده شده است، هرکدام از گاهنبارها مشتمل بر 5 روز است که آخرین روز آن به عنوان روز عید اصلى، جشن گرفته مى شود که احتمالا از دوره ساسانى به شش روز اول ماه فروردین انتقال یافته است. به علاوه، به نظر مى رسد که اطلاعات بیرونى درباره نوروز انعکاسى از باورها و رسمهایى باشد که در دوران ساسانى معمول بوده است. بیرونى مى نویسد: "نوروز از محل خود آن‏قدر عقب رفته است که در روزگار ما با ورود خورشید به برج حمل که آغاز بهار است، تقارن دارد... مى گویند فرخنده‏ترین ساعات نوروز است... و بامداد این روز، سپیده‏دم تا حدّ امکان به افق نزدیک است و با نگاه کردن به سپیده‏دم بدان تبرّک مى جویند..."

 بدین معنى، در دوره ساسانى، موسم این جشن با گردش سال تغییر مى کرد یعنى در آغاز فروردین هر سال نبود "...بلکه مانند عید اضحى و عید فطر مسلمانان، در فصول مختلف سال گردش مى کرد. در نخستین سال تاریخ یزدگردى (برابر 11 هجرى)، مبدأ جلوس یزدگرد، واپسین شاه ساسانى، جشن نوروز مصادف بود با شانزدهم حزیران رومى (برابر با ژوئن فرنگى) و تقریبا در اوایل تابستان. از آن‏پس هر چهار سال یک روز، این جشن عقب‏تر ماند و در حدود سال 392 هجرى قمرى نوبت جشن نوروزى به اول حمل رسید و در سال 467 هجرى قمرى نوروز به بیست و سوم برج حوت افتاد، یعنى 17 روز مانده به پایان زمستان. در این سال به فرمان سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقى، ترتیب تقویم جلالى نهاده شد و براساس آن، موقع جشن نوروزى در بهار هر سال، مقارن تحویل آفتاب به برج حمل تثبیت شد و بدین ترتیب مقرّر شد که هر چهار سال، یک روز بر تعداد ایّام سال بیفزایند و سال چهارم را 366 روز حساب کنند و پس از هر 28 سال، یعنى گذشتن هفت دوره چهارساله؛ چون دوره چهارساله هشتم فرارسد، به جاى آنکه به آخرین سال این دوره یک روز بیفزایند، این روز را به نخستین سال دوره بعد، یعنى دوره نهم اضافه کنند، بدین ترتیب، سال جلالى، دقیق‏ترین سالهاى شمسى جهان شد به سال شمسى حقیقى که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه است."

 در دوره ساسانیان، مردم جشن نوروز را بیش از دیگر جشنها گرامى مى داشتند. این جشن در آغاز سال بود و بلافاصله پس از فروردینگان مى آمد و روز شادى و سرور بود. مردم در این روز دست از کار مى کشیدند و مالیاتهاى خود را مى پرداختند و به آب‏تنى و تفریح مى شتافتند و این جشن در دربار هاى ساسانى با شکوهى فراوان برگزار مى شد. خیام نیشابورى در نوروزنامه آورده است: "آیین عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجرد... چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدى با جام زرین پر مى ، و انگشترى و درمى و دینارى خسروانى و یک دسته خوید (سبزه نورسته) سبزرسته و شمشیرى با تیر و کمان و دوات و قلم و اسبى و بازى و غلامى خوبروى و ستایش نمودى و نیایش کردى او را به زبان پارسى به عبارت ایشان:

 "شها! به جشن فروردین به ماه فروردین، آزادى‏گزین بر یزدان و دین کیان، سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر. و شادباش بر تخت زرین وانوشه‏خور به جام جمشید و رسم نیاکان... سرت سبز باد چون خوید، اسبت کامگار و پیروز و تیغت روشن و کارى و بازت گیرا و خجسته و شکار و کارت راست چون تیر، کشور بگیرى نو با درم و دینار..."

 در کتاب محاسن والاضداد جاحِظ، آمده است: "در این روز شخصى که چهره‏اى زیبا و نامى دلپسند داشت و به نیکوکارى معروف بود، به نزد خسرو مى آمد و اجازه ورود مى خواست، خسرو مى پرسید که تو کیستى و از کجا آمده‏اى؟ به کجا مى روى و چه کسى تو را بدینجا آورده است و با که آمده‏اى و با خود چه دارى و آن زیباروى نیکونام خوش‏سخن، پاسخ مى داد که از سوى سعادت و برکت مى آیم و به جایى که سعادت و برکت در آن است مى روم، پیروز نامى منصور، مرا بدینجا فرستاده است و نامم خجسته است، با سال نو آمده‏ام و براى پادشاه سلامت به ارمغان آورده‏ام..."

 در دوره اسلامى ، جشن نوروز نه‏تنها در تمام ایران اجرا مى شد، بلکه در دربار خلفا نیز با مراسم و شکوه خاصى جشن گرفته مى شد و مردم بغداد و مصر در بزرگداشت این جشن مبالغه‏ها مى کردند. در روایات آمده است که معلّى‏بن خنیس گفت: "صبح روز نوروز به خدمت شریف‏ابى عبداللّه صلوات‏اللّه علیه سرافرازى یافتم، فرمود آیا شرف این روز را مى دانى؟ گفتم پدر و مادرم فداى تو باد، این‏قدر مى دانم که عجم این روز را تعظیم مى نماید و بر خویش مبارک مى شمارد. آن جناب فرمودند که شرف این روز نه به همین است، یکى از شرفهاى این روز آن است که در زمان گذشته، در حوالى واسط، طاعونى ظاهر شد و جمعى بمردند... یکى از انبیا که از خلفاى موسى بود، از حضرت واهب ارواح، احیاى ایشان را مسئلت کرد، خطاب آمد که در فلان روز که نوروز بود آب بر استخوانهاى پوسیده ایشان ریز و از روى تضرّع دعا کن تا خلعت حیات بر ایشان بپوشانیم. آن نبى در آن روز که نوروز بود، به موجب وحى عمل کرد، همه زنده شدند و به آن جهت آن روز را نوروز گفتند..."

 برخى از شیعیان، نوروز را روز خلافت على‏بن ابیطالب مى دانستند و حدیثى از حضرت صادق(ع) نقل مى کردند که فرمودند: "در این روز (نوروز) آفتاب عالم‏تاب بر ذرات کائنات جلوه طلوع نماید و به فرمان الهى ازاهیر و گلها و گیاهان روییدن آغاز کنند... در این روز نوح بر جودى قرار گرفت و جبرئیل امین به رحمةٌ للعالمین، نازل شد و امیرالمؤمنین(ع) به فرموده سیدالمرسلین، پى بر دوش مقدس آن سرور گذاشت و خانه کعبه را از بتها پاک ساخت، در این روز خلیل الرحمان بتها را شکست و عثمان به قتل رسید، و شاه ولایت على، بر سریر خلافت ظاهرى نشست..." و به قولى روز سعید غدیرخم مصادف با نوروز بود:

 همایون ‏روز نوروز است امروز و به فیروزى‏

 به اورنگ خلافت کرده شاه لا فتى، مأوا  ( هاتف‏)

 امروز مرتراست دو عید، اى عجب قرین‏

 عید وصال و دیگر نوروز نامور

 عید ظهور سلطنت ظاهر على است‏

 کز فرّ او ببالد هم تاج و هم کمر

 طرب اصفهانى‏

 در دوره خلفاى اموى، دریافت هدایاى نوروزى از ایرانیان متداول شد و بنى‏امیه، هدیه‏اى را در عید نوروز بر مردم ایران تحمیل کردند که در زمان معاویه مقدار آن به 5 تا 10 میلیون درهم بالغ مى شد. نخستین کسى که هدایاى نوروز و مهرگان را رواج داد، حجّاج ‏بن یوسف بود، امّا در زمان عمربن عبدالعزیز این امر منسوخ شد. در نتیجه ظهور ابومسلم خراسانى و روى کار آمدن خلافت عباسى و نفوذ برمکیان و دیگر وزراى ایرانى و تشکیل سلسله هاى طاهرى و صفارى و سامانى، جشنهاى ایرانى و از آن جمله نوروز رواجى تازه یافت و شاعران درباره نوروز، تهنیت ‏نامه ها مى ساختند و شاعرانى چون جریر، شاعر عرب نوروزیه ‏ها دارند و ایرانى ‏نژادانى چون ابونواس در ستایش نوروز و مهرگان اشعار فراوان ساخته ‏اند و این رسم ملى ایرانى با آداب و رسوم مفصّل و ویژه خود، تا به امروز ادامه یافته است و از 11 فروردین 1304 هجری شمسى برابر با 1925 میلادى آغاز سال رسمى ایران شده است.

 

 ایرانیان  چرا نوروز را گرامى و بزرگ داشته ‏اند؟

 سنتهاى ملى و آداب و رسوم قومى ، ریشه در واقعیات باورها و اعتقادات مردم دارند و طبعا نیاکان ما "نوروز" را به همین دلیل در هاله  اى از تقدس، فال نیک، فرخندگى و نیک‏روزى قرار داده ‏اند و براى توجیه تقدس و خجستگى آن، داستانها پرداخته و وجه تسمیه ‏ها ساخته ‏اند. از مجموع این داستانها مى توان به دیرینگى نوروز، یزدانى بودن و خجستگى آن پى برد و نقش آن‏را در تعمیم عدالت، مهربانى، دستگیرى از ناتوانان و رفع دشمنیها و زشتیها بازشناخت. آنچه در زیر مى آید بازتاب باور هاى نیاکان ما درباره نوروز و پیدایى آن است که به اختصار مطرح مى گردد و از میان همه آنها مى توان گردش انتقالى زمین و اعتدال هوا را در نوروز، آفرینش جهان و انسان و شادى و نیک‏روزى و فرود آمدن فروهرها و داستانهاى مختلف مربوط به جمشید را در رابطه با نوروز در 20 مورد نام برد. اگرچه بسیارى از توجیهات مربوط به تقدس ایّام نوروز به روز خرداد از ماه فروردین بازمى گردد که نوروز خاصه است؛ ولى، مقدمتا توضیح این نکته لازم است که نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کرده‏اند و مدتها این دو نوروز در تعاقب هم جشن گرفته مى شده ‏اند:

 .1 نوروز عام که به نوروز کوچک یا خرد یا عامه و نوروز صغیر نیز مشهور است، همان عید نوروز امروزى است که از روز هرمزد (روز اول فروردین) آغاز مى شد و این همان لحظه رسیدن خورشید است به نقطه اول برج حمل و آغاز بهار و سال جلالى. برگزارى جشن نوروز براى عامّه مردم فقط 5 روز اول سال بود، اما در آغاز دوره ساسانى در همه ماه فروردین ادامه مى یافت، بدین معنى که تمام فروردین را در میان طبقات شش‏گانه ملوک، اشراف، خدمتگزاران ملوک و حواشى ملوک، اشراف و عامه مردم و شبانان تقسیم کرده و به هریک 5 روز اختصاص داده بودند.

 امّا در دورانهاى بعد، عملا جشنهاى نوروز عام، از اول فروردین تا آخر روز سیزدهم فروردین ادامه یافته و تثبیت شده است و در روز سیزدهم فروردین مردم از خانه خارج مى شوند و معتقدند که اگر خانه در آن روز از ساکنان آن خالى نگردد، سال نو، با بدبختى همراه خواهد بود، بنا بر این جشن واقعى بهار و پایان مراسم نوروزى، در این روز، در طبیعت برگزار مى شود.

 .2 نوروز خاص یا نوروز بزرگ از روز ششم فروردین یعنى خردادروز آغاز مى شد و بسیار مقدس بود و کتاب پهلوى ماه فروردین روز خرداد در ستایش این روز به زبان پهلوى موجود است و هم‏زمان با جشن سغدیان و خوارزمیان برپا مى گشت. از جمله رسمهاى پارسیان که هنوز در بخارا رواج دارد، آن است که حلقه هاى گل و برگ بر سر ستونهاى مجزا از هم که ایوان‏ خانه ‏ها بر آن نهاده شده است، مى گذارند و به قول ابوریحان بیرونى، "ششم فروردین‏ماه، نوروز بزرگ دارند زیرا که خسروان بدان پنج روز (نوروز عامه) حقهاى حشم و گروهان و بزرگان بگزاردندى و حاجتها روا کردندى، آنگاه بدین روز ششم، خلوت کردندى خاصگان را."

 نوروز بزرگم بزن اى مطرب، امروز

 زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز

 نوروز بزرگ آمد آرایش عالم‏

 میراث به نزدیک ملوک عجم، از جم‏

 در نوروز بزرگ، مردم به یکدیگر آب مى پاشیدند، زیرا معتقد بودند که چون جمشید به حکمرانى رسید، باران فراوان بارید و مردم آن‏را به فال نیک گرفتند و خداوند در این روز گرما و سرما و پیرى و بیمارى و رشک آفریده دیوان را از مردم به دور داشت و در این روزگار تا سیصد سال مرگ ناشناخته بود و مردمان آسوده از فقر و اندوه و بیمارى و پیرى و رشک مى زیستند و جهان را نه سرما بود و نه گرما و سعادتى به کمال در همه‏جا حاکم بود. مردم به فرمان جمشید تابوتها را شکستند و همه چون جوانان پانزده‏ساله، شاد و تندرست مى زیستند. بنابر آنچه در متون مختلف درباره تقدس نوروز خاص و عام آمده است مى توان وجوه عظمت نوروز را در اعتقاد بدین موارد دانست:

 1- نوروز، روز آغاز آفرینش است‏

 ابوریحان مى نویسد: "اعتقاد پارسیان اندر نوروز، نخستین، آن است که اول‏روزى است از زمانه و بدو فلک آغازید گشتن." در دینکرد آمده است: "نوى آن از آغاز آفرینش است و نخستین روز به عنوان نوروز معین گشت و فرّه، آن که از زمانهاى پیش و کهن است در سراسر جهان گسترده شده است و از آن به مردم راحتى و آسایش مى رسد و آنان با امید آسایش در طى آن جشنها در کار و رنجشان به خشنودى مى رسند."

 "گویند خداى تعالى، در این روز، عالم را آفرید و هر هفت کوکب در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطه اول حمل بود و در این روز حکم شد که به سیر و دور، درآیند، بنا بر این نوروز روز شروع گردش اختران است."

 برهان قاطع مى نویسد خداوند جهان را در نوروز آفرید.

2- نوروز، روز خلقت آدم است‏

 در ماه فروردین روز خرداد آمده است که اهورا گفت که در این روز جان به جهانیان دادم. در برهان قاطع آمده است خدا آدم را در نوروز آفرید و ایرانیان کهن عقیده داشتند که گیومرث که به نظر آنان نخستین انسان بود در روز خرداد از ماه فروردین به پیداى آمد.

 به نظر زردشتیان، گیه‏مرتن (کیومرث) اولین موجود بشرى است که از گِل آفریده شده است و او را گِل‏شاه همى خوانند زیرا که پادشاهى او الّا بر گِل نبود.

 در مورد تولد کیومرث نوشته‏اند: "اندر هفتم هزاره، آمیختگى پدید آمد و اول چیزى که از جانور موجود شد، مردى بود و گاوى از نر و ماده، آن مرد را کهومرث نام بود و این مرد اصلى گشت تناسل را..." و هفت صد سال بزیست و برخى هزار سال گفته ‏اند. فردوسى داستان ظهور کیومرث را با نوروز پیوند مى دهد و مى گوید:

 پژوهنده نامه باستان‏

 که از پهلوانان زند داستان،

 چنین گفت کایین تخت و کلاه‏

 کیومرث آورد و او بود شاه‏

 چو آمد به برج حمل آفتاب‏

 جهان گشت با فرّ و آیین و آب‏

 بتابید ز آن‏سان ز برج بره‏

 که گیتى جوان گشت از او یک‏سره...

 از او اندر آمد همى پرورش‏

 که پوشیدنى نو بد و نو، خورش‏

 دد و دام و هر جانورکش بدید

 ز گیتى به نزدیک او آرمید

 چاپ مسکو، ج 1، صص 28-29.

 در روایات آمده است که کیومرث خزروان  ‏دیو را بکشت در این روز نوروز. از آنجا که بسیارى از روایات نوروزى به نوعى به جمشید مربوط است، جالب است که بدانیم که بنا به تحقیقات کریستن‏سن "چون ایجاد جهان هم‏زمان با آغاز فرمانروایى جم (جمشید) بوده است، وى نه‏تنها نخستین شاه، بلکه در عین حال نخستین انسان نیز هست...."

 در نظر ایرانیان، جم هرگز تا مقام خدایان ترقى نمى کند، اما افسانه هاى جم در مسیر تحول دگرگونى مى یابد و دو افسانه از جم پیدا مى شود که یکى در کنار دیگرى به هستى خود ادامه مى دهد... از یک‏سو جم نخستین انسان و نخستین شاه روى زمین است که بعدها گیومرث و هوشنگ و تهمورث جاى او را مى گیرند و از سوى دیگر سنّت عامه و تخیّلات روحانیان وى را به عنوان شخصیت اصلى در دیار غیرزمینى که به نیک‏بختان متعلّق است جاى مى دهد که در دوران او نه سرما بود و نه گرما، نه پیرى و نه مرگ و نه رشک؛ پدر و پسر حالت مردان جوان پانزده ‏ساله را داشتند، مردمان و چارپایان نامیرا بودند و آبها و گیاهان به دور از خشکى و خوراکها تمام‏نشدنى و مردمان بر دیوان و جادوگران پیروز بودند.

3- نوروز، روز پدید آمدن روشنى است‏

 بلعمى درباره جمشید مى نویسد: "هر کجا رفتى، روشنایى از وى بر در و دیوار افتادى و معنى جم، روشنایى بود و جمش از بهر آن خواندند که به هر کجا مى رفتى، روشنایى از وى همى تافتى..." و مسعودى مى نویسد که: "جم نخستین شاهى بود که آیین آتش را برقرار کرد و به مردم گفت که آتش شبیه نور خورشید و ستارگان است". حمزه اصفهانى در مورد جمشید مى نویسد: "معنى کلمه شید، درخشان است همان‏گونه که شمس خورشید نامیده مى شود، گویند جمشید این لقب را داشت زیرا که نور از او ساطع مى شد." مقدّسى مى نویسد: "جمشید فرمان داد تا براى وى گردونه‏اى بسازند و بر آن نشست و با آن در هوا، هرجا که مى خواست به گردش پرداخت، نخستین روزى که وى بر آن نشست، نخستین روز فروردین‏ماه بود و با روشنى و فرّ فروغ خود، آشکار شد و آن روز را نوروز خواندند."

 بیرونى مى نویسد که: جم بر تختى زرین نشست و چون نور خورشید بر او افتاد مردمان او را دیدند و تحسین کردند و شادمان شدند و آن روز را عید گرفتند: "هم در آن روز همچون خورشید، ظاهر شد و نور از او مى تافت به طورى که مانند خورشید مى درخشید و مردم از برآمدن دو خورشید در شگفت شدند، همه درختان خشکیده، سبز گشتند، آنگاه مردم گفتند: "روز نو"." فردوسى داستان این تخت را چنین آورده است:

 به فرّ کیانى یکى تخت ساخت‏

 چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت‏

 که چون خواستى، دیو برداشتى‏

 ز هامون به گردون برافراشتى‏

 چو خورشید تابان میان هوا،

 نشسته بدو شاه فرمانروا

 جهان انجمن شد بر تخت او

 شگفتى فرومانده از بخت او

 به جمشید بر، گوهر افشاندند

 مر آن روز را، روز نو خواندند

 سر سال نو، هرمز فرودین‏

 برآسود از رنج روى زمین‏

 بزرگان به شادى بیاراستند

 مى و جام و رامشگران خواستند

 چنین جشن فرّخ، از آن روزگار

 به ما ماند از آن خسروان یادگار

 چاپ مسکو، ج 1، ص 42.

 در نخبة الدّهر آمده است که ایرانیان مى پندارند که خدا در نوروز، نور را آفرید، همه ایرانیان در عید هاى خویش به شب‏ هنگام آتش مى افروزند و مردم را از فرارسیدن نوروز آگاه مى کنند. برخى از محققان، جمشید و خورشید را یکى دانسته ‏اند و معتقدند که عناصر طبیعى قابل تقدیس، منشأ آفرینش بشرى شده‏ اند و ستارگان و ماه خورشید جانشین آن موجودات عجیب ‏الخلقه گشته ‏اند... و بى گمان اصل اسناد روایات جمشیدى باید داراى منشأ و اصلى کهنه باشد که به عناصر و رویداد هاى طبیعى مربوط است. مسلما از آنجا که نوروز جشن بهارى و تجدید حیات طبیعت است و در نام جمشید، شید که معنى درخشنده و تابان را دارد، موجبِ تصور خورشید در ذهن داستان‏پرداز کسانى شده است که جمشید را نخستین مخلوق و نورانى مى دانسته‏اند.

4- نوروز، روز وسعت یافتن زمین است‏

 بیرونى مى نویسد: "شمار مردمان در زمین افزون شده بود آنچنان‏که جا براى آنان تنگ شد، پس خدا سه بار زمین را گسترده‏تر از آنچه بود کرد و جم، مردمان را فرمود تا خود را به آب بشویند تا از گناهان خود پاک گردند." این داستان مسلّما به فصل 2 وندیداد برمى گردد که در آنجا آمده است که اهورامزدا به جم فرمان داد تا به کوه البرز که زمین را احاطه کرده است (همانند قاف) برود و به این کوه دستور دهد که 300,000 فرسنگ از هر طرف پهن‏تر شود و آن کوه چنین کرد. بدین ترتیب در پایان فرمانروایى جمشید، زمین دوبرابر گسترده‏تر از آغاز آن بود.

 5- نوروز، روز تجدید آیین یزدان‏پرستى است‏

 نوروز همیشه یادگار ایزدپرستان و منشهاى یکتاپرستى بوده و به همین جهت بزرگترین جشن ایزدى شمرده مى شده است و داستانهایى در اساطیر کهن ایرانى، در رابطه آن با خداپرستى پرداخته گشته است که از آن جمله است آنچه ابوریحان بیرونى آورده است: این جشن به یادبود روزى برپا گشت که جمشید به تحکیم دین مزدایى پرداخت، چون دین صابئیان در دوران فرمانروایى تهمورث معمول شده بود. جمشید دین را تجدید کرد و این کار در نوروز انجام شد و روز نو خوانده شد و عید گرفته شد. در انجمن ‏آرا آمده است که جمشید آیین ایزدپرستى را تجدید کرد و این روز را نوروز نامید. در ماه فروردین روز خرداد آمده است که در نوروز بزرگ، هوشیدر، دین مزدیسنان را از اورمزد بیاموزد و مردمان را به دین بى گمان کند. در این روز، خداى رستاخیز و تن پسین کند و جهان، بى مرگ و بى پتیاره کند و اهریمن را بزند و گیج و بیکار کند.

 6- نوروز، روز آغاز سال نو و اعتدال بهارى است‏

 "نخستین روز است از فروردین‏ماه و از این جهت روز نو نام کردند زیرا پیشانى سال نو است" همیشه آغاز سال، با امیدها و آرزو هاى فراوان همراه است و لحظه بدرود با غمها و رنجها و اضطرابات سال گذشته محسوب مى شود. بنا بر این، شروع سال نو و آمدن بهار و تحولى که در طبیعت ایجاد مى گردد انسان را به آینده‏اى دگرگون دل‏بسته مى سازد که سرشار از امید به بهروزى است. به همین دلیل، آن‏را روز نیک‏پئى مى دانند و معتقدند که نوروز بزرگ روز امید است.

 قزوینى در عجایب المخلوقات مى نویسد: "ایرانیان بر آنند که در نوروز، نیک‏بختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد، تفّأل مى کنند." اعتدال مطبوع هوا در نوروز سبب مى شود زمین از مردگى به زندگى برسد و به یُمن آن فراوانى و وفور نعمت و نیک‏روزى حاصل آید و به همین جهت است که غلّات فراوان و زندگى ارزان و راهها ایمن و چارپایان نیکو و شادمانند و به دور از آفتهاى سرماى سخت و گرماى سوزان؛ از بیماریها و امراض نشانى نیست و نخستین روز بهار، آغاز سال و جوانى زمان است. در اورمزد روز از فروردین، مردم آن‏را بزرگترین عید خود شمرده‏اند و "نوروز" نامیده ‏اند. جمشید دژى زیرزمینى ساخته بود زیرا آفریدگار به او هشدار داده بود که مردم گرفتار سه زمستان پرهراس خواهند شد و همه حیوانات و مردمان نابود خواهند شد، از این‏رو جمشید همه انواع حیوانات مفید و گیاهان و بهترین مردم را آنجا برد که گویى نوروز پایان آن زمستان شوم و آغاز رویش و شکوفایى زندگى در بهاران است.

 7-نوروز، روز فرود آمدن فروهرهاست‏

 مرحوم پورداود مى نویسد: فروهر در اوستا یکى از نیرو هاى نهانى (قواى باطنى) است که پس از درگذشت آدمى با روان و دئنه (وجدان) از تن جدا گشته به سوى مینوى مى گراید، اما در آغاز هر سال براى سرکشى خان و مان دیرین خود، فرود آید و ده شبانه ‏روز بر روى زمین بسر مى برد و به مناسبت فرود آمدن فروهر هاى نیاکان، هنگام نوروز را فروردین خوانده ‏اند. این فروهرها که وظیفه نگهدارى آفریدگان را بر عهده دارند هیچ‏وقت کسى را که به وى تعلق داشته ‏اند، فراموش نمى کنند و هر سال یک بار به دیدن خانه وى مى آیند و این در هنگام جشن نوروزى در فروردین‏ماه است و جشنى نیز که به نام فروردگان پیش از آغاز سال نو و نوروز در ایران باستان، در ایّام خمسه مسترقه برگزار مى شد با آمدن فروهرها یا نزول ارواح مردگان به خانه هاى صاحبانشان مربوط است.

 آخرین ده روز هر سال به فره ‏وشی ها اختصاص دارد و اینان در آن ایّام که به جشن خودشان مربوط مى شود، به زمین فرود مى آیند و از خانواده هاى خود دیدن مى کنند و میل دارند که بازماندگان مردگان، آنان را خوش امد گویند و از ایشان تبرّک بجویند. بیرونى مى نویسد که اهل سغد حتى در این ایّام، براى اموات قدیم خود گریه و نوحه ‏سرایى مى کنند و براى مردگان خود خوردنیها و آشامیدنیها مى گذارند و شاید به همین جهت باشد که جشن نوروز که پس از این ایّام مى آید روز شادى بزرگ است. در هنگام جشن فروردگان باید نان درون (نان مقدّس) حاضر نمود.

 شاید "خانه ‏تکانى" پیش از نوروز در ایران هم، ادامه سنت تمیز نگاه داشتن خانه براى پذیرایى از فروهرها باشد.

 8- نوروز، روز شادى است‏

 طبرى نوشته است که جمشید در نوروز به مردم فرمان داد تا به تفریح بپردازند و با موسیقى و مى شادمانى کنند. در همین مورد ابوالفدا مى نویسد: "جمشید... نوروز را بنیان نهاد و آن‏را جشن قرار داد تا مردمان در این روز به شادمانى بپردازند." به همین جهت در سنّت ایرانیان نوروز همیشه توأم با شادى و سرور و رقص و موسیقى و شیرینى است:

 نوروز روز خرمى بیعدد بود

 روز طواف ساقى خورشیدخد بود

 مجلس به باغ باید بردن که باغ را

 مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود

 ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

 خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

 

 نوروز روزگار نشاط است و ایمنى‏

  پوشیده ابر، دشت، به دیباى ارمنى‏

 خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

 واجب کند که خیمه به صحرا برون زنى‏

 بر گل همى نشینى و بر گل همى خورى‏

 بر خم همى خرامى و بر دن همى دنى‏

 در شاهنامه آمده است که در مجلس شادمانه نوروزى خسروپرویز "سرکش" نغمه ‏پرداز جشن بود:

 بر آن جامه بر، مجلس آراستند

 نوازنده و رود و مى خواستند

 همى آفرین خواند "سرکش" به رود

 شهنشاه را داد چندى درود

 چاپ مسکو، 9/225/3609.

 

 داستان باربد و رهیابى او به دستگاه خسروپرویز در نوروز اتفاق افتاد:

 بدان باغ رفتى به نوروز، شاه‏

 دو هفته ببودى بدان چشنگاه‏

 سبک باربد نزد مردوى شد

 هم آن‏روز با مرد همبوى شد

 بر آن سرو شد بربط اندر کنار

 زمانى همى بود تا شهریار

 ز ایوان بیامد بدان جشنگاه‏

 بیاراست پیروزگر جاى شاه‏

 زننده بر آن سرو برداشت رود

 همان ساخته پهلوانى سرود

 یکى نغز دستان بزد بر درخت‏

 کز آن خیره شد مرد بیداربخت‏

 سرودى به آواز خوش برکشید

 که اکنون تو خوانیش، دادآفرید

 9/228/3643.

 به همین دلیل، بسیارى از نغمه هاى موسیقى و آهنگهاى زمان ساسانى نام نوروز را بر خود دارند، چون "نوروز"، "نوروز بزرگ"، "نوروز قباد"، "نوروز خردک"، "ساز نوروز" و "نوروز خارا". در دربار عباسیان نیز رسم نوروز با مى و موسیقى و شادى همراه بود.

 9-نوروز، روز شکّرشکنى است‏

 گویند در نوروز، نیشکر به دست جمشید شکسته شد و از آن خورده شد و آبش معروف و مشهور گردید و شکر از آن ساختند، بنا بر این در نوروز رسم خوردن شیرینى و شکر و حلویات برپا گردید. بیرونى کشف نیشکر را به جم منسوب مى دارد و مى نویسد به همین جهت در نوروز مردمان به یکدیگر شکر هدیه دهند. بنابر روایت آذرباد، موبد بغداد، نیشکر در دوران فرمانروایى جمشید، در روز نوروز کشف شد و چنین اتفاق افتاد که جم نى پرآبى را دید که شیره آن به بیرون تراوش کرده بود. جم آن‏را چشید و چون شیرینى لذیذى در آن یافت، فرمود تا شیره آن‏را بکشند و از آن شکر بسازند. در روز پنجم شکر درست شد و مردم از روى تبرّک آن‏را به یکدیگر هدیه دادند. شیرینى‏پزانِ مقارن نوروز و تعارف انواع شیرینیها در دید و بازدید هاى نوروزى، بازمانده این باور است و در خوانچه هفت‏ سین، وجود عسل مطمئنا یادآور نیشکر است.

 10- نوروز، روز دادگرى و عدالت است‏

 در تاریخ بلعمى آمده است که "جمشید علما را گرد کرد و از ایشان پرسید: چیست که این ملک را باقى و پاینده دارد؟ گفتند داد کردن و در میان خلق نیکى کردن، پس او داد بگسترد و علما را بفرمود که من به مظالم بنشینم، شما نزد من آیید تا هرچه در او داد باشد، مرا بنمایید تا من آن کنم و نخستین روز که به مظالم بنشست، اورمزدروز بود، از ماه فروردین پس آن روز را نوروز نام کردند."

 خواجه نظام ‏الملک در سیاست‏نامه در این‏ باره داستانى دارد: "چنین گویند که رسم ملکان عجم چنان بوده است که در نوروز و مهرگان بار دادندى مر عامه را و هیچ‏کس را بازداشت نبودى... پس ملک برخاستى و از تخت به زیر آمدى و پیش موبد به دو زانو بنشستى و گفتى نخست از همه داوریها داد اى مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن... در نتیجه اختلاط داستانهاى جمشید با سلیمان، به وجود آوردن نوروز به سلیمان هم نسبت داده شده است، بدین معنى که چون سلیمان خاتم خود را بازیافت آن روز را نوروز نامیدند و در این روز سلیمان بر باد سوار شد و مى رفت پرستویى او را گفت بازگرد تا تخم هایى را که من در آشیان دارم خراب نکنى و سلیمان بازگشت و پرستو به ازاى این دادگرى سلیمان پاى ملخى را بدو هدیه داد و رسم هدیه دادن در نوروز از همین‏جا به وجود آمد. در جاماسپ ‏نامه منظوم آمده است که در نوروز شاهان بار مى دادند و داد را از خود آغاز مى کردند."

 11- نوروز، روز غلبه نیکان بر اهریمن و دیوان است‏

 بنابر آنچه در ماه فروردین روز خرداد آمده است در نوروز بزرگ، نیکان بر دیوان و اهریمنان و بدان چیرگى یافته‏اند، بدین معنى که در این روز گیومرث ارزور دیو را بکشت و در همین روز سام نریمان سناوذک ‏دیو را نابود ساخت و اژدهاک را بیوژد و در این روز، کیخسرو افراسیاب را بکشت.

 مه فرودین بود خردادروز

 که بست آن ره اهرمن، کینه ‏توز

 ز ابلیس و دیوان چو بربست راه‏

 بیامد به شادى از آن جایگاه‏

 بیاراست آن روز، تخت شهى‏

 به سر برنهاد آن کلاه مِهى‏

 بر تخت او گِرد شد مهتران‏

 ز دستور وز موبدان و سران‏

 همه‏ کس، فشاندند بر وى نثار

 بر آن تاج و تخت و نگین، شهریار

 مر آن روز را نام نوروز کرد

 یکى جشن بس بِه، دل‏افروز کرد

 ره دوزخ آن روز جمشید، بست‏

 به شادى بر آن تخت زرین نشست‏

 نبد مرگ و پیرى و رنج و زیان‏

 نبد کینه و کبرشان در میان‏

 پسر از پدر بازنشناخت کس‏

 جوان، هردو یکسان ببودند و بس‏

12- نوروز، روز بنا کردن تخت جمشید است‏

 چون جمشید بناى اصطخر را که تهمورث بنیاد نهاده بود به اتمام رسانید و آن شهر عظیم را دارالملک خویش ساخت (طول آن شهر 12 فرسنگ و عرض آن 10 فرسنگ بود)، در آنجا سرایى عظیم بنا کرد و بفرمود تا جمله ملوک و اصحاب اطراف و مردم جهان، به اصطخر حاضر شوند، چه جمشید در سراى نو، خواهد نشستن، پس در آن سراى، بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و آن روز را جشن ساخت و نوروز نام نهاد و از آن روز باز، نوروز آیین شد و آن روز هرمزد از ماه فروردین بود و یک هفته متواتر به نشاط و خرّمى مشغول بودند.

13-نوروز،   روز پرواز انسان به آسمانهاست

 طبرى و بلعمى روایت کرده‏اند: "دیوان به فرمان جمشید، گردونه‏اى از آبگینه براى وى ساختند و جمشید بر آن سوار شد و بدان وسیله، در هوا پرواز کرد و از شهر خویش دنباوند (دماوند) به بابل، به یک روز برفت و آن روز، روز هرمزد از ماه فروردین بود و به سبب این شگفتى که مردمان شاهد آن بودند، آن روز را نوروز گفتند و جمشید فرمان داد تا 5 روز شادى کنند و لذت ببرند و روز ششم که خردادروز است، به مردم نوشت که روش او، خداى را خوش آمده است و به پاداش، گرما و سرما و بیمارى و رشک را از مردم دور ساخته است."

 ثعالبى، گردونه جمشید را از عاج و ساج مى داند و مى نویسد که جمشید آن‏را با دیبا بپوشانید و در آن سوار گشت و دیوان را فرمود تا آن‏را بر شانه هاى خود به زمین و آسمان ببرند و آن روز روز اورمزد از ماه فروردین بود و نخستین روز بهار که آغاز سال و جوانى زمان است و در این هنگام زمین از پس‏مردگى زنده مى گردد. مردم گفتند این روزى نو و عیدى فرخنده و قدرتى حقیقى و شاهى عجیب است پس آن‏را بزرگترین عید خود شمردند و آن‏را نوروز نامیدند و با خوردن و نوشیدن و خنیاگرى و خوشگذرانى جشن گرفتند (قبلا گفتیم که در شاهنامه نیز آمده است که دیوان تخت جمشید را برمى گیرند و به آسمانها مى برند.) نکته جالب در مورد این گردونه آن است که چون جمشید با این گردونه به بابل رسید "مردمان با شگفتى او را پروازکنان دیدند که در هوا چون خورشید مى درخشد تا آنجا که باورشان شد که در یک زمان دو خورشید در آسمان است." اما بیرونى هیچ سخنى از جنس گردونه جمشید نمى گوید و تنها به بازگشت جمشید با درخشندگى به زمین یاد مى کند و مى نویسد مردمان از دیدن دو خورشید در یک زمان به شگفت آمدند و آن روز را عید داشتند.

 14- نوروز، روز بر تخت نشستن جمشید است‏

 بنا به روایت شاهنامه و متون دیگر ادبى ، جمشید تختى ساخت گوهرنشان که دیوان آن‏را برمى گرفتند و با او به آسمان مى بردند و چون این روز سر سال نو و روز هرمزد فروردین بود و مردم آسوده از رنج بودند، این روز را جشن گرفتند و گرامى داشتند.

 15-نوروز جشن پایان خشکسالى و آغاز نعمت و فراوانى است‏

 بیرونى مى نویسد جمشید پس از آنکه به خشکسالى که جهان را تهدید مى کرد پایان بخشید، در نوروز به درخشندگى خورشید به زمین بازگشت و مردمان آن روز را جشن گرفتند. به نظر مى رسد که جشنهاى بهارى پس از سرماى زمستانى و بى برگ و بارى طبیعت، همیشه مفهومى خاص داشته ‏اند. در میان ایرانیان جشن مهرگان نیز که جشن پاییزى بود تا مدتها مهمترین جشن ایرانیان بود، در مراسم نوروز تأثیر گذاشته است و به نظر مى رسد که بخشهایى از جشنهاى کشاورزان در مراسم نوروز باقى مانده باشد، داستانهاى میر نوروزى، کشت سبزه در ایام نوروز و به آب انداختن سبزه‏ها در سیزدهم فروردین، ارّه شدن جمشید در درخت، از این‏گونه یادگارها هستند.

 کریستن ‏سن مى نویسد که در میان جشنهاى مردم آسیاى مقدم و آیین بابلى و نوروز رابطه‏اى وجود دارد، به عنوان مثال جشن بهارى آدونیس است که در آسیاى مقدم و یونان برپا مى شد و در ابتدا، آیین عزا بود که ضمن آن مرگ آدونیس خداى گیاهان را یادآورى مى کردند، اما در عین حال جشن شادى نیز بود، زیرا خدا دوباره زنده مى شد. مردم بر مرگ آدونیس مى گریستند و پیکره او را به دریا مى افکندند. در بعضى جاها، آیین دوباره زنده شدن او را فرداى عزاى او برگزار مى کردند. در جشن آدونیس در باغهاى آدونیس کشت و کار مى شد یا سبدها و گلدانها را از خاک پر مى کردند و در آن گندم سفید، کاهو، رازیانه و انواع گلها مى کاشتند و گیاهان که در مدت هشت روز بیشتر تحت مراقبت زنان بودند، به سرعت مى روییدند و پژمرده مى شدند پس از هشت روز آنها را با پیکره آدونیس در دریا یا چشمه آب جارى مى انداختند که مخصوصا شادى دوباره زنده شدن آدونیس در بسیارى از آیینها و مراسم نوروزى برجاى مانده است.

16- نوروز، روز تقسیم نیک‏بختى است‏

 ایرانیان نوروز بزرگ را روز امید مى نامیدند و به قول قزوینى در عجایب المخلوقات، ایرانیان برآنند که در این روز، نیک‏بختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد تفأل مى کنند.

17- نوروز، روز نگریستن کیخسرو در جام جهان ‏بین است‏

 بنابر شاهنامه، کیخسرو چون براى یافتن بیژن، در جام جهان ‏بین مى نگرد، و این کار را در نوروز مى کند که ناشى از تقدس نوروز است.

 چو نوروزِ خرّم، فراز آمدش‏

 بدان جام فرّخ نیاز آمدش‏

 بیامد، بپوشید، رومى قباى‏

 بدان تا بود پیش یزدان به پاى‏

 خروشید پیش جهان‏آفرین‏

 به رخشنده بر کرد چندآفرین‏

 خرامان بیامد بدان جایگاه‏

 به سر برنهاده خجسته‏ کلاه‏

 پس آن جام بر کف نهاد و بدید

 بدو هفت کشور همى بنگرید

 ز کارو نشان سپهر بلند

 همه کرده پیدا چه و چون و چند

 ز ماهى به جام اندرون، تا بره‏

 نگاریده پیکر همه یک‏سره‏

 چو کیوان و بهرام و هرمزد و تیر

 چو ناهید و تیر از بر و ماه زیر

 همه بودنیها بدواندرا

 بدیدى جهاندار افسونگرا

 18- نوروز جشن ر هایى از توفان نوح است‏

 در کتاب تاریخ فرس آمده است که این روز از زمان توفان مانده که بعد از استقرار کشتى در این روز، اهلِ سفینه، بر خود مبارک دانستند که هر سال را به عبادت و سرور گذرانند و این رسم مستمر بوده است.

19- نوروز، روز به خلافت ظاهرى رسیدن حضرت على است‏

 مرحوم تقى‏زاده در گاهشمارى در ایران مى نویسد: "شیعیان ایران نوروز را یوم خلافت حضرت على‏ابن ابیطالب شمرده ‏اند." و در ربیع المنجمین آمده است که در نوروز، شاه ولایت‏پناه، بر سریر خلافت ظاهرى نشسته و سید نبیل على‏بن عبدالحمید نسّابه... روایت کرده که "روز نوروز روزى است به غایت شریف و در این روز در موضع غدیر خم، رسول آخرالزمان(ص) امیرالمؤمنین على‏بن ابیطالب را به خلافت نصب کرد."

 20نوروز، روز یافته شدن انگشترى سلیمان است‏

 پس از آنکه جمشید و سلیمان در اساطیر یکى دانسته شده‏ اند، این داستان نیز رواج یافته است که پس از آنکه سلیمان انگشترى خود را گم کرد و در نتیجه قدرت و پادشاهى خویش را از دست داد، پس از چهل روز آن‏را بیافت و قدرت و سلطنت به وى بازگشت تا شاهان نزد او آمدند و مرغان به احترام پیرامون او جمع شدند، آنگاه ایرانیان گفتند نوروز آمد و بدین سبب آن روز را نوروز نام نهادند.

 

 ایام نوروزى‏

 به طور کلى نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کرده‏اند امّا در ارتباط با نوروز، روز هایى نیز نام ‏آورند که از آن جمله مى توان از "چهارشنبه‏ سورى"، "عرفه یا فرستاف"، "روز عید"، "شنبه سال"، "سیزده ‏به در" نام برد که هنوز مورد توجه و احترامند.

  

 الف. چهارشنبه ‏سورى، سور، در زبان فارسى به معنى شادى و نشاط است و چهارشنبه‏سورى، یعنى چهارشنبه نشاط. در سنّت ایرانى، چهارشنبه آخر سال را چهارشنبه‏سورى مى گویند و مراسم ویژه آن در عصر سه ‏شنبه و در هنگام غروب آفتاب برگزار مى شود. مراسمى که کم یا بیش در این شب برگزار مى شود، در سراسر خطه فرهنگى ایران ‏زمین همانند است و عبارتند از:

 .1 آتش ‏افروزى، در حیاط خانه، کوچه، خیابان یا تپه ‏ها و بیابانها و باغهاى نزدیک به شهر یا ده آتشى شعله ‏ور برپا مى شود و مردم بر آن گرد مى آیند و از روى آتش مى پرند و مى گویند: "سرخى تو از من، زردى من از تو." این مراسم با شادى و نشاط فراوان صورت مى گیرد و پس از سوخته شدن آتش، خاکستر آن‏را جمع کرده به کنار دیوار مى ریزند و کسى که خاکستر را بیرون ریخته باید در بزند و در جواب اینکه کیستى و از کجا آمده‏اى و چه آورده‏اى، بگوید منم و از عروسى آمده ‏ام و تندرستى آورده‏ ام.

 .2 فال‏گیرى، در شب چهارشنبه ‏سورى، بعضى از مردم به فالگوش مى ایستند. بدین معنى که در جایى که دیگران آنها را نمى بینند، مى ایستند و به سخنان مردم گوش مى دهند و عقیده دارند که از خلال این سخنان فالشان درست درمى آید.

 .3 قاشق زنى، بعضى از زنان، کاسه ‏اى فلزى را برمى دارند و به در خانه ‏ها مى روند و با قاشق یا سکّه‏اى بر کاسه مى کوبند و صاحب خانه به در خانه مى آید و برایشان شیرینى و آجیل مى آورد و این کار را نشان خیر و برکت مى گیرند. گاهى نیز با قاشق ‏زنى براى آش بیمار که نظیر آش امام زین‏ العابدین(ع) است، مواد اولیه را جمع مى کنند.

 .4 در قدیم در شیراز رسم بود که در شب چهارشنبه ‏سورى مى بایست به سعدیه رفت و در آب آن شست‏شو کرد که این امر بازمانده رسم آبریزان بود که جداگانه از آن گفت‏گو خواهد شد.

 .5 آجیل چهارشنبه ‏سورى، در شب چهارشنبه ‏سورى، آجیلى که از مجموع آجیلهاى شور و شیرین ساخته شده است و بسیار به آجیل مشکل‏ گشا، مانند است، تهیه مى شود و مردم در حالى که خود را آراسته ‏اند و شادمانى مى کنند، آن‏را به هم تعارف مى کنند و مى خورند و معمولا تهیه این آجیل براى اجابت نذرها است و خوردن آن موجب خوش‏بختى و شگون است.

 .6 کوزه‏ شکنى، در شب چهارشنبه‏ سورى، یک کوزه آب‏ ندیده نو را از بالاى خانه یا نقاره ‏خانه به پایین مى اندازند و مى شکنند و معتقدند که بدان وسیله بلاها را از خود دور ساخته ‏اند.

 .7 گره‏گشایى، همانند فالگوش است، اما با این تفاوت که به گوشه جامه یا چارقد یا دستمال گرهى مى زنند، در راه مى ایستند و از عابرى مى خواهند که آن‏را باز کند، اگر عابر این کار را به آسانى انجام دهد آن‏را به فال نیک مى گیرند و یقین مى کنند که گره از کار فروبسته آنها گشوده خواهد شد.

 .8 در شیراز بسیارى از مردم شب چهارشنبه ‏سورى را در صحن مطهر حضرت شاهچراغ جشن مى گیرند.

 .9 فالگیرى با بولونى نیز از مراسم خاص چهارشنبه‏ سورى است. این رسم، بدین ترتیب است که هرکس در بولونى که کوزه هاى کوتاه دهان‏ گشاد است زیور یا زینتى را از خود مى اندازد و سپس اشعارى را در وصف حال خود بر کاغذى مى نویسد و درهم پیچد و در بولونى مى اندازد، سپس یک نفر، دست در بولونى مى کند و زیور را با یک کاغذ بیرون مى آورد و آنچه بر کاغذ نوشته شده است فال کسى خواهد بود که زیورش با کاغذ از بولونى بیرون آورده ‏اند.

 .10 آش بیمار، در خانه هایى که مریضى وجود دارد در شب چهارشنبه ‏سورى آشى مى پزند که مواد آن‏را از خانه هاى همسایه‏ ها و با قاشق ‏زنى به دست آورده ‏اند و معتقدند که پختن این آش و بخشیدن آن به تهى‏دستان سبب مى شود تا بیمار خوب شود و بیماریش به سال آینده نیفتد.

 گفتنى است که در بعضى نواحى ایران چون الویر از توابع ساوه جشنى دارند به نام "نوروز قدیمین" که در روز اول اسفند برگزار مى شود و دقیقا همانند چهارشنبه ‏سورى است که در جلو خانه ‏ها آتش روشن مى کنند و زن و مرد از روى آتش مى پرند و تمام خانواده‏ ها در این شب پلو درست مى کنند و مى خورند و شب ‏نشینى مى کنند و شب چره آن نیز شیرینى و آجیل است.

 ب. عرفه یا فرستاف، اگرچه روز عرفه، نهم ذى ‏الحجه است، امّا در بعضى نواحى ایران، روز پیش از عید نوروز را هم "عرفه" مى گویند. در قدیم به روز یا شب پیش از نوروز فرستاف یا فرستافه یا فرسناف مى گفتند که مرکب است از "فرست" به اضافه "ناف" و به معنى نافه فرستاده ‏شده است. توضیح آنکه پارسیان قدیم در شب عید نوروز براى دوستان خود نافه فرستادندى تا خانه و محفل و لباس خود را بدان معطر سازند.

 فرستاف ‏شب، بر تو نوروز باد

 شبان سیه بر تو چون روز باد

 اگرچه امروزه این رسم به صورت فرستادن نافه متروک است، امّا اغلب در شب پیش از عید سمنو یا میوه یا خوراکیهایى که در اختیار بعضى از دوستان و آشنایان است، براى دیگران فرستاده مى شود و آن‏را به فال نیک مى گیرند. در شب عرفه خوردن سبزى‏پلو با ماهى مرسوم بود.

 

 ج. روز عید، از لحظه تحویل سال، یعنى لحظه شروع سال جدید، آغاز مى شود. مهمترین بخش مراسم نوروزى چیدن سفره عید است که در بهترین محل خانه انجام مى شود و در سفره یا میزى که براى این کار اختصاص مى یابد، آیینه و قرآن مجید (براى مسلمانان) و گل و شمع و هفت‏سین و هفت‏میم و بعضى خوراکیها قرار مى گیرد. هفت‏سین معمولا عبارت است از سماق، سیر، سنجد، سمنو، سکّه، سرکه و سبزى و هفت میم که معمولا در شیراز بر سر سفره قرار دارد عبارتند از مرغ، ماهى، میگو، ماست، میوه (که اغلب هفت نوع است)، مویز و مسقطى.

عکس از دکتر هنگامه رستگار

به علاوه در سفره عید کنگر، ماست، عسل، خرما، کره، پنیر، کاهو و انواع سبزیهاى خوردنى و انار و نان و به اندازه تعداد افراد خانواده شمع روشن و تخم ‏مرغ رنگى وجود دارد که تخم ‏مرغها را در برابر آیینه قرار مى دهند و معتقدند که هنگام تحویل سال که زمین از این شاخ گاو به آن شاخ گاو منتقل مى شود، تخم‏مرغها حرکت خواهند کرد.

 در هنگام سال تحویل، باید پلو و شیربرنج بر روى آتش باشد و بجوشد و اسپند بر آتش قرار داشته باشد و سوختن عود، بوى خوش را پراکنده کند و شمعى به سلامتى حضرت صاحب و به نیت او بر سر سفره روشن باشد و ماهیهاى کوچک قرمز و رنگارنگ در ظرفى شیشه‏اى پرآب در میان سفره باشد، به علاوه سکّه‏اى طلا یا نقره یا مقدارى پول در سفره قرار مى گیرد و سبزه هایى چون گندم و عدس و ماش که در ظرفهاى مخصوص از قبل آماده شده‏اند، زینت‏بخش سفره باشند. شمعهاى سفره هفت‏سین را معمولا خاموش نمى کنند و مى گذارند تا تمام شوند و اگر بخواهند آنها را خاموش کنند، این کار را با نقل و شیرینى انجام مى دهند.

 در هنگام تحویل سال، افراد خانواده که همه به حمام رفته و شسته و رُفته و آراسته هستند و بهترین و نوترین جامه هاى زیر و روى خود را پوشیده‏اند و خود را خوشبو ساخته‏اند، بر سر سفره گرد مى آیند. بالاى سفره، بزرگان خانواده و پدر و مادر جاى دارند و بزرگ خانواده از دقایقى پیش از تحویل سال آیاتى از سوره یس را مى خواند و در پایان بعضى از آیات بر انارى که در دست دارد، مى دمد و سپس به اتفاق افراد خانواده این دعا را مى خوانند: یا مقلّب القلوب والأبصار، یا مدبّر اللیلِ والنّهار، یا محوّلَ الحولِ والأحوال، حوّل حالنا الى احسنِ الحال.

 با اعلام ساعت تحویل سال، که گاهى به وسیله توپ و زمانى به وسیله رادیو یا تلویزیون انجام مى گیرد، افراد خانواده ابتدا دست و روى بزرگترها را مى بوسند و گاهى از آنها عیدى مى گیرند و کوچکترها با هم روى‏بوسى مى کنند و شیرینى به هم تعارف مى نمایند و از همان وقت دید و بازدید هاى نوروزى آغاز مى شود. هرکس وظیفه خود مى داند که زودتر به دیدار بزرگان خانواده و افراد مورد احترام خود بشتابد و گاهى بر آنان در دیدار سبقت بگیرد.

 فرزندان و دوستانى که از هم دورند در لحظه هاى آغازین تحویل سال از راه دور به هم تلفن یا تلگراف مى کنند و براى هم کارت تبریک و نامه هاى تهنیت ‏آمیز مى فرستند و اغلب هدیه هایى براى یکدیگر ارسال مى دارند که سعى مى شود، هم‏زمان با نوروز به دست افراد مورد نظر برسد. در دید و بازدید هاى نوروزى با شیرینى و میوه و آجیل از مهمانان پذیرایى مى شود و در ایّامى که نوروز با ماه مبارک رمضان یا محرم و صفر هم‏زمان مى شود، اغلب دید و بازدیدها در شب‏ هنگام صورت مى گیرد. در گذشته رسم عیدى دادن به کودکان به صورت پرداخت پول نقد بود، اما در سالهاى اخیر اغلب هدیه هاى مختلف جاى عیدى را گرفته ‏اند. براى دید و بازدید هاى نوروزى، نیز با توجه به فاصله راهها و گرفتاریهاى افراد برنامه هایى تنظیم مى شود و افراد روزها یا شبهایى خاص را در منزل مى مانند و همه دوستان و آشنایان در آن اوقات به دیدارشان مى روند. دید و بازدید هاى نوروزى معمولا تا سیزده فروردین ادامه مى یابد، ولى اوج آن در پنج روز اول فروردین است. غذاى روز و شب عید بهترین و مطبوع‏ترین غذا هایى است که افراد خانواده دوست مى دارند و معمولا ماهى ‏پلو یا باقالى ‏پلو است و رشته ‏پلو یا شیربرنج را در روز اول سال مى خورند تا سررشته کارها به دستشان باشد. در گذشته، در ایّام نوروز مطربان به در خانه ‏ها مى آمدند و در برابر نوا هاى شاد خود شیرینى و عیدى دریافت مى داشتند. مردم سعى مى کردند پیش از عید و در ایّام نوروز به یارى فقرا و نیازمندان بشتابند و با پول، لباس و خوراک آنها را شاد سازند. در ایام نوروز زیارت بقاع متبرک و فاتحه اهل قبول نیز متداول است. در گذشته مسافرتهاى نوروزى متداول نبود و همه در ایّام نوروز سعى مى کردند تا در خانه خود باشند، به همین جهت از پیش از ایّام نوروز، خانه را تعمیر مى ساختند، لوازم و وسایل خانه را تمیز و نو مى کردند، در و دیوار و باغچه را صفا مى دادند، پرده‏ها را تعویض مى کردند و از مدتها پیش از نوروز، بوى شیرینى ‏پزان از خانه ‏ها مى آمد و به هر خانه ‏اى که مى رفتید پاک و شسته و رُفته و آب‏زده بود و خانه ‏تکانى ایّام نوروز، طراوت و تازگى را به خانه ‏ها مى آورد. معمولا در ایّام عید عقدها و عروسیها و آشتى‏ کنانها و مراسم خواستگارى و ختنه ‏سوران و دیگر شادیهاى اجتماعى رونقى بیشتر دارد و در مجموع کوشش مى شود تا این ایام هرقدر که ممکن است شادمانه‏ تر و پرنشاط تر برگزار گردد.

 د. شنبه سال، شنبه، نخستین روز هفته در ایّام نوروز به چند جهت مورد توجه است. اگر تحویل سال به شنبه بیفتد آن‏را مبارک مى دانند و مى گویند: "عجیب سالى شود شنبه به نوروز." در گذشته، خلفا، اگر عید به شنبه مى افتاد، از یهودیان عیدى خاصى مى طلبیدند و در چنین اعیادى، یهودیان به شاهان هدیه هایى نثار مى کردند، اما امروز در بعضى نواحى ایران اولین شنبه سال را با تفریح و شادى در دامنه طبیعت مى گذرانند و سعى مى کنند که "شنبه" نخستین را با شادى تمام بگذرانند تا همه ایّام به کام ایشان باشد.

 

 ه'. سیزده به در، روز سیزدهم فروردین را باید پایان ‏بخش جشنهاى نوروزى دانست. ایرانیان در این روز، در خانه نشستن را نحس مى دانند و به همین دلیل به دشت و صحرا و باغها مى شتابند و بساط شادى و سرور خود را در دامنه طبیعت مى گسترند. در این روز، آخرین بقایاى شیرینى و میوه هاى نوروزى مصرف مى شود و گردهماییهاى خانوادگى، فضاى صمیمى و پرمحبّت جامعه را تداعى مى کند. آجیل و شیرینى و میوه، رقص و پایکوبى شادمانه از لوازم این روز است و براى دختران جوان، گره زدن سبزه و سرود خاص این روز از تفریحات دیدنى سیزده‏بدر است:

 سیزده به در

 چهارده به تو

 سال دگر

 خونه ی شوهر

 اگر سیزده ‏بدر در ماه رمضان بیفتد، براى بعضى از مردم، این مراسم پس از پایان ماه و به اولین عید یا جمعه پس از ماه موکول مى گردد. در مراسم نوروزى، "حاجى‏ فیروز" نیز نقش شادى ‏آفرینى دارد و افرادى که چهره خود را سیاه کرده و لباس سرخ مى پوشند در حالى که دایره زنگى مى نوازند، آواز و ترانه مى خوانند و مردم به آنان بخشش مى کنند.

 حاجى ‏فیروزم بنده‏

 سالى یک ‏روزم بنده‏

 

 بعضى از مراسم کهن نوروزى‏

 در گذشته، در ایّام نوروز، مراسمى انجام مى گرفت که اینک یا متروک شده و یا همگانى نیست که از آن جمله است:

 .1 مردگیران، مراسمى بود که در آن مردان به زنان تحفه ‏ها و هدیه هاى ارزنده مى دادند. و زنان از مردان آرزوها مى یافتند.

 .2 نامه کژدم، در پنجم اسفندارمذ، رقعه ‏اى مى نوشتند و بر دیوار خانه مى آویختند تا گزند بدان خانه نیاید.

 .3 میر نوروزى، پادشاهى یا امیرى موقتى بود که محض تفریح عمومى و مضحکه شخصى را در ایام نوروز بر تخت مى نشاندند و پس از انقضاى جشن کار او پایان مى یافت و این شخص در آن چند روز وسیله‏اى براى خنده و تفریح مردم بود و احکامى مضحک صادر مى کرد. این رسم یکى از معنى‏دارترین رسوم ملى در نقد شیوه هاى حکومت و حکومتگرى رایج بود و مردم بدان وسیله هم زشتى رویه هاى حاکمان را به نمایش مى گذاشتند و هم خود "قدرت" را زوال‏ یافتنى و بى قدر نشان مى دادند.

 سخن در پرده مى گویم چو گل از پرده بیرون آى‏

 که بیش از پنج‏روزى نیست، حکم میر نوروزى‏

 .4 آتش ‏افروز، در هفته هاى آخر سال، دسته هایى از مردم در شهر به راه مى افتادند که یکى از آنها آتش‏ افروز بود و چند نفر دیگر که سر و صورت و گردن خود را سیاه کرده بودند، بر سر خود پنبه گذاشته و آتش مى زدند و تصنیف مى خواندند و مطربى مى کردند و از هرکسى چیزى مى یافتند و سرود آنها چنین بود:

 آتش ‏افروز حقیرم‏

 سالى یک روز فقیرم‏

 .5 غول بیابانى، پیش از عید نوروز، گروهى به راه مى افتادند و شخصى عظیم ‏پیکر، با لباسى خاص و آرایشى عجیب، به نام غول بیابانى با آنها بود و مى خواند و تنبک مى زد و مى گفت:

 من غول بیابانم‏

 سرگشته و حیرانم‏

 و بچه ‏ها و بزرگان بر او گرد مى آمدند و به او چیزى مى بخشیدند.

 .6 آبریزان، در روز اول نوروز، مردم صبح زود برخاسته به کنار نهرها و قناتها مى رفتند و شست‏شو مى کردند و بر یکدیگر آب مى پاشیدند. (رسم آب بر هم پاشیدن بیشتر مربوط به نوروز بزرگ است) امّا مدتها پس از متروک شدن آن نیز ادامه یافت و مخصوصا تا قرون اولیه اسلامى وسیعا مورد توجه بود.

 .7 عسل چشیدن، بیرونى مى گوید در بامداد روز نوروز پیش از سخن گفتن، سه بار عسل بچشند و خانه را با سه تکه شمع بُخور دهند تا در تمام سال از بیمارى در امان مانند.

 .8 شیرینى ‏خوران و شیرینى ‏پزان و هدیه شیرینى، در ایّام عید، پختن و خوردن و هدیه شیرینى، یکى از متداول‏ترین رسوم نوروزى است و اساس آن‏را نیز، همچنان‏که گفتیم، در کشف نیشکر به وسیله جمشید مى دانند.

 قزوینى مى نویسد: "جامى سیمین محتوى شیرینى به حضرت رسول هدیه شد، پیامبر پرسید این چیست؟ گفتند اینها شیرینى نوروز است. گفتند نوروز چیست؟ پاسخ داده شد که این عیدى بزرگ براى ایرانیان است. گفتند این روزى است که در آن خدا سپاه را دوباره زنده کرد. پرسیدند یا رسول‏ اللّه کدام سپاه را، فرمودند سپاه کسانى را که از اقامتگاههاى خود از ترس مرگ بیرون آمدند و هزاران بودند و خدا به آنان گفت بمیرید و سپس آنان را زنده کرد و روانهایشان را بدانها برگردانید و به آسمان فرمان داد تا بر آنان باران ببارد. از این‏رو است که مردمان این رسم را دارند که در این روز نوروز بر هم آب مى ریزند. سپس آن حضرت از آن شیرینى خوردند و محتواى جام را در میان اصحاب تقسیم کردند."

 شکر هدیه کردن و شکر خوردن پیش از سخن گفتن نیز از رسوم نوروزى بود.

 .9 سبزه کاشتن، در ایّام نوروز، در ظروف یا گلدانهایى سبزه مى کاشتند. اغلب هفت نوع غلّه را بر هفت ستون مى کاشتند و خوبى و بدى رویش آن‏را مظنّه نیک و بد آن محصول در سال آینده مى گرفتند. به همین جهت، 25 روز پیش از نوروز، 12 ستون از خشت خام برپا مى کردند که در کنار هر ستونى بذر گیاهى کاشته مى شد، این گیاهان عبارت بودند از گندم، جو، برنج، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرّت، لوبیا، نخود، کنجد، ماش و عدس و این گیاهان را آب مى دادند و مراقبت مى کردند و از آنها نمى چیدند تا روز ششم فروردین، آنها را مى کَندند و در میان مردم براى مبارکى و میمنت تقسیم مى کردند. کاشت این دانه ‏ها براى تفأل بود و معتقد بودند که کشت هر محصولى که در این موقع بهتر به عمل بیاید در آن سال مقرون به صرفه خواهد بود.

 .10 هدیه دادن، در روزگاران گذشته نیز از رسوم عمده نوروزى بود و شاهان بار عام مى دادند و هدیه مى گرفتند و عیدى مى دادند. بنابر آنچه فردوسى آورده است، براى خسرو هدیه‏ها و فرشهاى گران‏قیمت مى آوردند:

 بدان سال تا باژ جستم شمار

 چو شد باژودینار بر صدهزار

 پراکنده افکنده پنداوسى‏

 همه چرم پنداوسى پارسى‏

 جز از رسم و آیین نوروز و مهر

 از اسبان و از بنده خوبچهر

 همى تاختندى به درگاه ما

 نپیچید گردن کس از راه ما

 9/268/225

 و فرشى چینى که در نوروز به خسرو هدیه شد:

 یکى جامه افکنده بُد زرّبفت‏

 به رش بود بالاش، پنجاه و هفت‏

 به گوهر همه ریشه‏ ها بافته‏

 ز بر شوشه زر بر او تافته‏

 بدو کرده پیدا نشان سپهر

 چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر

 هم از هفت کشور بر اوبر، نشان‏

 ز دهقان و از رزم گردنکشان‏

 بر او بافته تاج شاهنشهان‏

 چنان جامه، هرگز نبد در جهان‏

 به چین در، یکى مرد بد بى همال‏

 همى بافت آن جامه را هفت سال‏

 ببرد آن کیئى فرش، نزدیک شاه‏

 گرانمایگان برگرفتند راه‏

 بگسترد روز نو آن جامه را

 ز شادى جدا کرد خودکامه را

 بزرگان بر او گوهر افشاندند

 که فرش بزرگش همى خواندند

 9/225/3609

 .11 روغن مالیدن بر تن، در نوروز بزرگ، روغن بر تن مى مالیدند تا از انواع بلایا در طول سال در امان باشند.

 .12 آتش ‏افروزى، جمشید دستور داده بود تا در ایام نوروز، شبها بر بلندیها آتش بیفروزند و آن‏را به فال نیک گیرند. مخصوصا در شب چهارشنبه ‏سورى و شب عید.

 .13 پرواز دادن باز، در هریک از ایام نوروز، شاهان بازى سفید را پرواز مى دادند و از جهت تیمن و تبرّک شیر تازه و خالص و پنیر مى خوردند.

 .14 مراسم اسب ‏دوانى و ورزشهایى چون کشتى ‏گیرى و تیراندازى و انواع ورزشها در این ایام برپا مى شد.

 .15 جامه هاى نو مى پوشیدند.

 .17 شاعران براى ملوک و بزرگان شعر هاى تهنیت ‏آمیز مى گفتند و مى فرستادند.

 .18 در تاب، مى نشستند و تاب مى خوردند تا خاطره پرواز جمشید را زنده کنند...

 

 نوروز در شعر منوچهرى‏

 آمد نوروزماه، همى خور و مى ده پگاه‏

 هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد

 مرغ، دل‏انگیز گشت، باد سمن بیز گشت‏

 بلبل شب‏خیز گشت، کبک گلوبرگشاد

 باغ پر از جمله شد، زاغ پر از حله شد

 دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد

 منوچهرى، 19-20

 نوروز، روز خرمى بى عدد بود

 روز طواف ساقى خورشیدخد بود

 مجلس به باغ باید بردن که باغ را

 مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود

 ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

 خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

 منوچهرى، 26

 بر لشکر زمستان، نوروز نامدار

 کرده است راى تاختن و قصد کارزار

 وینک بیامده است به پنجاه روز پیش‏

 جشن سده، طلایه نوروز نامدار

 این باغ و راغ ملکت نوروزماه بود

 این کوه و کوه‏پایه و این جوى و جویبار

 نوروز از این وطن، سفرى کرد چون ملک‏

 آرى سفر کنند ملوک بزرگوار...

 نوروزماه گفت به جان و سرامیر

 کز جان دى برآرم تا چندگه دمار

 گرد آورم سپاهى، دیباى سبزپوش‏

 زنجیر، زلف و سر و قد و سلسله، عذار

 از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره‏

 از نارون پیاده و از ناردان سوار

 با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ‏

 با فرّه خجسته‏طالع و فرخنده‏اختیار

 با صدهزار جام مى سرخ مشکبوى‏

 با صدهزار برگ گل سرخ کامکار

 منوچهرى، 31-32

 نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر

 با طالع مبارک و با کوکب منیر...

 اکنون میان ابر و میان سمن‏ستان‏

 کافور بوى باد بهارى، بود سفیر

 منوچهرى، 34

 نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

 مى خوشبوى فرازآور و بربط بنواز

 اى بلنداختر، تا چند به کاخ‏

 سوى باغ آى که آمد گه نوروز فراز

 بوستان عود همى سوزد، تیمار بسوز

 فاخته ناى همى سازد، طنبور بساز

 ص 40

 آمدت نوروز و آمد جشن نوروزى فراز

 کامکارا کار گیتى تازه از سر گیر باز

 ص 43

 نبید خور که به نوروز هرکسى مى خورد

 نه از گروه کرام است و نز عداد اناس‏

 ص 45

 آمد نوروزماه، با گل سورى به هم‏

 باده‏سورى بگیر، بر گل سورى بچم‏

 زلف بنفشه ببوى، لعل خجسته ببوس‏

 دست چغانه بگیر، پیش چمانه بخم‏

 ص 59

 نوروز درآمد اى منوچهرى‏

 با لاله لعل و با گل خمرى‏

 یک مرغ سرود پارس گوید

 یک مرغ سرود ماورالنهرى‏

 طوطى به حدیث و قصه اندر شد

 با مردم روستایى و شهرى‏

 اى تازه‏بهار، سخت پدرامى

 پیرایه دهر و زیور عصرى‏

 با رنگ و نگار جنّت عدنى‏

 با نور و ضیاء لیلةالقدرى‏

 ص 109

 نوروز برنگاشت به صحرا، به مُشک و مى

 تمثالهاى عزّه و تصویر هاى مى

 ص 112

 نوروز، روزگار مجدّد کند همى‏

 وز باغ خویش، باغ ارم رد کند همى‏

 وز بهر آنکه روى بود سرخ، خوبتر

 گلنار روى خویش مُورّد کند همى‏

 ص 115

 نوروز روزگار نشاط است و ایمنى‏

 پوشیده ابر، دشت به دیباى ارمنى‏

 خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

 واجب کند که خیمه به صحرا برون زنى‏

 بر گل همى نشینى و بر گل همى خورى‏

 بر خم همى خرامى و بردن همى دنى‏

 ص 129

 آمد نوروز، هم از بامداد

 آمدنش فرّخ و فرخنده باد

 باز جهان خرّم و خوب ایستاد

 مُرد زمستان و بهاران بزاد

 ز ابر سیه‏روى، سمن بوى‏راد

 گیتى گردید چو دارالقرار

 روى گل سرخ بیاراستند

 زلفک شمشاد بپیراستند

 کبکان بر کوه به تک خاستند

 بلبلکان زیر وستا خواستند

 فاختگان همسر بنشاستند

 ناى‏زنان بر سر شاخ چنار

 ص 171

 ... در باغ به نوروز درم ریزان است‏

 بَر نارونان لحن دل‏انگیزان است‏

 ص 184

 

 نوروز در شعر فرخى‏

 مرحبا اى بلخ بامى همره باد بهار

 از در نوشاد رفتى یا ز باغ نوبهار

 

 ز باغ اى باغبان ما را همى بوى بهار آید

 کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید

 کلید باغ را فردا، هزاران خواستار آید

 تو لختى صبر کن چندان که قمرى بر چنار آید

 چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید

 تو را مهمان ناخوانده به روزى صدهزار آید

 کنون گر گلبنى را پنج، شش گل در شمار آید

 چنان دانى که هرکس را همى ز او بوى یار آید

 بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آید

 از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

 بدین شایستگى روزى، بدین بایستگى جشنى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 نبینى باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر باشد

 نبینى راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد

 زمین از نقش گوناگون چون دیباى ششتر شد

 هزار آواى مست، اینک به شغل خویشتن در شد

 تذرو جفت گم کرده، کنون با جفت همبر شد

 جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد

 زهر بیغوله و باغى، نواى مطربى بر شد

 دگر باید شدن ما را، کنون کافاق دیگر شد

 بدین شایستگى روزى، بدین بایستگى جشنى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 مى اندر خم همى گوید که: یاقوت روان گشتم‏

 درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم‏

 اگر ز این پیش تن بودم، کنون پاکیزه جان گشتم‏

 به من شادى کند شادى، که شادى را روان گشتم‏

 مرا زین پیش دیدستى، نگه کن تا چسان گشتم‏

 نیم ز آن‏سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم‏

 ز خوشرنگى چو گل گشتم، ز خوشبویى چوبان گشتم‏

 ز بیم باد و برف دى به خم اندر نهان گشتم‏

 بهار آید برون آیم که از وى با امان گشتم‏

 روانها را طرب گشتم، طربها را روان گشتم‏

 بدین شایستگى جشنى، بدین بایستگى روزى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 

 نوروز در شعر عنصرى‏

 نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر

 نز یکدگر و هر دوزده یک، به دگر بر

 نوروز جهان‏پرور مانده ز دهاقین‏

 دهقان جهان دیده‏ش پرورده به بر، بر

 ص 150

 باد نوروزى همى در بوستان بتگر شود

 تا ز صنعش هر درختى لعبتى دیگر شود

 باغ، همچون کلبه بزّاز، پر دیبا شود

 باد، همچون طبله عطّار، پر عنبر شود

 ص 24

 بخار دریا، بر اورمزد فروردین‏

 همى فروگسلد رشته هاى درّ ثمین‏

 به مشک‏رنگ لباس، اندرون شده است هوا

 به لعل، رنگ پرند، اندرون شده است زمین‏

 ص 226

 

 نوروز در شعر سعدى‏

 کامجویان را ز ناکامى کشیدن چاره نیست‏

 بر زمستان صبر باید، طالب نوروز را

 346

 آدمى نیست که عاشق نشود فصل بهار

 هر گیاهى که به نوروز نجنبد، حطب است‏

 362

 نظر به روى تو هر بامداد، نوروزى است‏

 شب فراق تو هر شب که هست، یلدایى است‏

 391

 خوش آمد باد نوروزى به صبح از باغ پیروزى‏

 به بوى دوستان ماند، نه بوى بوستان دارد

 415

 دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست‏

 باد نوروز، علیرغم خزان بازآمد

 434

 دل سعدى و جهانى، به دمى ، غارت کرد

 همچو نوروز که بر خوان فلک، یغما بود

 453

 زمین و باغ و بستان را به عشق باد نوروزى‏

 بباید ساخت با جورى که از باد خزان آید

 468

 برآمد باد صبح و بوى نوروز

 به کام دوستان و بخت پیروز

 مبارک بادت این سال و همه سال‏

 همایون بادت این روز و همه روز

 چو آتش در درخت افکند، گلنار

 دگر منقل منه، آتش میفروز

 چو نرگس چشم‏بخت از خواب برخاست‏

 حسد، گو دشمنان را دیده بردوز

 480

 دهل‏زن گو دو نوبت زن بشارت‏

 که دوشم قدر بود، امروز نوروز

 481

 خوشا تفرّج نوروز، خاصه در شیراز

 که برکند دل مرد مسافر از وطنش‏

 486

 زمستان است و بى برگى، بیا اى باد نوروزم‏

 بیابان است و تاریکى، بیا اى قرص مهتابم‏

 504

 برق نوروزى گر آتش مى زند در شاخسار

 ور گل‏افشان مى کند، در بوستان آسوده‏ایم‏

 535

 برخیز که بادِ صبحِ نوروز

 در باغچه مى کند گل‏افشان‏

 543

 خاموشى بلبلانِ مشتاق‏

 در موسم گل، ندارد امکان‏

 بوى گل و بامدادِ نوروز

 و آواز خوشِ هزاردستان‏

 صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین‏

 عقل و طبعم خیره گشت از صنع ربّ‏العالمین‏

 نوبهار از غنچه بیرون شد، به یکتا پیراهن‏

 بیدمشک، انداخت تا دیگر زمستان پوستین‏

 این نسیم خاک شیراز است یا مشک خُتن‏

 یا نگار من، پریشان کرده زلف عنبرین؟!

 55

 باد نوروز که بوى گل و سُنبل دارد

 لطف این باد ندارد که تو مى پیمایى‏

 567

 بهار آمد که هر ساعت، رود خاطر به بستانى‏

 به غلغل در سماع آیند، هر مرغى به دستانى‏

 616

 دم عیسى است پندارى، نسیم باد نوروزى‏

 که خاک مرده بازآید در او روحى و ریحانى‏

 آن شب که تو در کنار مایى، روز است‏

 وآن روز که با تو مى رود، نوروز است‏

 دى رفت و به انتظار فردا منشین‏

 دریاب که حاصل حیات امروز است‏

 646

 نوروز که سیل در کمر مى گردد

 سنگ از سر کوهسار درمى گردد

 648

 علم دولت نوروز، به صحرا برخاست‏

 زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست‏

 بر عروسان چمن بست صبا هر گهرى‏

 که به غوّاصى، ابراز دل دریا برخاست‏

 طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

 شکر آن‏را که زمین از تب سرما برخاست‏

 چه هوایى است که خلدش به تحسّر بنشست‏

 چه زمینى است که چرخش به تولّا برخاست!!

 طارم اخضر، از عکس چمن حمرا گشت‏

 بسکه از طَرف چمن لؤلؤ لالا برخاست...

 هر دلى را هوس روى گلى در سر شد

 که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست‏

 سعدیا تا کى از این نامه سیه کردن، بس‏

 که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست‏

 685

 

 نوروز در شعر حافظ

 - رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

 وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

 - ابر آزارى برآمد باد نوروزى وزید

 وجه مى مى خواهم و مطرب که مى گوید رسید

 - ز کوى یار مى آید نسیم باد نوروزى‏

 از این باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى‏

-          سخن در پرده مى گویم چو گل از پرده بیرون آى‏

 که بیش از پنج‏روزى نیست حکم میر نوروزى‏

 

 

 

* بخشی از کتاب فردوسی  وهویت شناسی ایرانیفاز دکتر منصور رستگار فساییفاز انتشارات طرح نو

 

یک غزل و یک مثنوی بهاری

$
0
0

 یک غزل و یک مثنوی بهاری

                 از 

دکتر منصور رستگار فسایی


وقتی که دو باره عید می آید  ....

 

وقتی که دو باره عید می آید                 شادی به دلم پدید می آید

در پیری خود ، بهار می  بینم              همراهی روزگار می بینم

از شادی گل ، قرار می گیرم               بوی نفس بهار   می گیرم

مفتون هزار یاد  می     گردم               بازیچه ی دست باد می گردم

از دفتر خواجه ،فال  می گیرم              انگاره ی ماه و سال می گیرم

هر سال که شاد جان ایران است،          در باغ دلم شکوفه باران است

***

وقتی که دو باره عید می آید  ،              با عید ، گل امید   می آید

دل بار دگر بهانه می گیرد                   ازد لبر خود   نشانه می گیرد

شیراز، تب ترانه می گیرد                   شور و شر عاشقانه می گیر

نوروز ، بهار جاودان دارد                  عمری به درازی زمان دارد

نوروز، گل بهار ایران است                 نوروز، چراغدار ایران است

در قالب آن که جان ایرانی است  

          نوروز، نگاه بان ایرانی است

با عید دوباره باز می آیی                     افسونگر و دلنواز می آیی

دست تو سخاوتی دگر دارد                   قلبت ز درون من خبر دارد

با من به بساط هفت سین بنشین                   چون لاله ی سرخ آتشین بنشین

من کشته ی رعد و برق و بارانم           من زنده ی بوسه های یارانم

قدر لب بوسه خواه می دانم                   معنای تب نگاه می دانم

من عیدی    دلبرانه می خواهم               از تو غزل و ترانه می خواهم

این رسم کهن  ،نکو به جا آور                 شادی و صفا برای ما    آور

گر مست طرب کنی بدین سانم                 من قدر ترا همیشه می دانم

 

شیراز :25/12/1369

 

بهار

بار دیگر ،   فرا    رسید    بهار

عید آورد وشادی و گل و یار

می    رسد   باز، ماه   فروردین

می کند  عید ، کام  ما شیرین

باز نوروز و  لاله   و      گلزار

باز هم هفت سین و بوی بهار

می   رسد  عید  باستانی       ما

بهترین روز زندگانی ما

شادی لحظه هاش ، شیرین است

راستی عید عیدها این است

عید ما اول بهاران           است

زندگی بخش جان ایران است

عیدتان شاد باد و دل  ،   شادان

تن ،  درست و سرای ، آبادان

سفره پر نان و دل پر از    امید

هر شب و روز عمرتان چون عید

 

درباره ی [دوره ی پیشدادیان] و پادشاهی گیومرث

$
0
0

 

 

بخشی از کتاب سه جلدی  جدید  دکـتر منصور رستگار فسایی

به نام : " شاهنامه را با هم بخوانیم"

  

درباره ی 

[دوره ی پیشدادیان]

و

پادشاهی گیومرث 

 

واژه ی "پَرَداتَ :para-data " در اوستابه معنای مقدم وبر سر قرار گرفته است که در پهلوی"pèŠ-dâd  "ودر فارسی "پیشداد"شده است و به معنی نخستین واضع قانون است ، در یشتهای اوستا ، سلسله ای به نام پیشدادیان نمی شناسیم و در آنجا نام"پَرَذات"یعنی "کسی که ،نخست، آفریده شده است،خصوصا ،مشخص کننده ی "هوشنگ " است.

که در چند متن اوستایی ،از وی به عنوانی شبیه نخستین"شاه" یاد شده است که بادیوان و دروغ پرستان می جنگد وپادشاه هفت کشور می شود. (بهار،پژوهشی در اساطیر،ص 190)که در اشاره ای به نقش هوشنگ درایجاد تمدن  دارد، در دینکرت می خوانیم:"...هوشنگ پیشداد برای آراستن جهان اندر جهان داد،دهقانی را و دامداری  وشهریاری را- که پاسدار جهان است-اوژد دیوان مزنی را،هفت زادگان هم تبار خشم را..."( همان ،ص 207)

در متون پهلوی چند تن از اسلاف واخلاف  هوشنگ ،ملقب به "پیشداد" هستندو"چهرداد" هم برای "ویگرد" لقب پیشداد قایل است،در نخستین فهرست شاهان افسانه ای در کتاب بیرونی که از خدای نامه ی پهلوی است نیز کلمه ی"پیشد اد"لقب همه ی   شاهان سلسله ای است ،جم،فریدون،وحتی ضحاک  که غاصب را در بر می گیرد،در دو فهرست دیگر بیرونی ،علاوه براین، شاهان بعدی تا "زو گرشاسپ" ،جای دارند به طوری که همه ی شاهان باستانی از گیومرث تا  دارا پسر دارا(:داریوش سوم)به ترتیب در دو سلسله ی "پیشدادیان" و"کیانیان"قرار می گیرند واین همان ترتیبی است که دربیشتر آثار مؤلفان اسلامی نیز  می بینیم.(کریس تن سن،نخستین انسان ، نخستین شهریار،ص 168)

 

باآنکه منوچهر در شاهنامه از خاندان"پیشدادی" به شمار می آید، ابوریجان و مسعودی سلسه های قدیم ایرانی را تا پیش از عصر اسکندر،به سه دوره ی زیر تقسیم می کنند:

1-دوره ی پیشدادی

2-دوره أیلانی

این دوره که نخستین داستانهای شاهنامه ی فردوسی است ،نه پادشاه به مدت 2432 سال فرمانروایی می کنند ،که بیشترین مدت پادشاهی متعلق به" ضحاک تازی" است با هزار سال و کمترین آن  ازآن "زَو تهماسپ " است با پنج سال.

مدت فرمانروایی و تعداد ابیات شاهنامه  مربوط به هریک از شاهان پیشدادی به شرح  زیر است:

1-پادشاهی گیومرث  سی سال بود که در شاهنامه چاپ خالقی مطلق دارای 70 بیت است.

2- پادشاهی هوشنگ  چهل سال بودکه در چاپ خالقی مطلق در دارای 24 بیت است.

3- پادشاهی تهمورث ،سی سال بودکه در چاپ خالقی مطلق دارای 47 بیت است.

4-پادشاهی جمشید هفتصد سال بودکه در چاپ خالقی مطلق دارای  194 بیت است.

5-پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بودکه در چاپ خالقی مطلق دارای 499 بیت است.

6-پادشاهی فریدون  پانصد سال بودکه در چاپ خالقی مطلق دارای 1068 بیت است.

7-پادشاهی منوچهر صدوبیست سال بودکه در چاپ خالقی مطلق دارای  1608 بیت است.

8-پادشاهی نوذر،هفت سال بود که در چاپ خالقی مطلق دارای 559 بیت است.

9-پادشاهی زَوتهماسپ پنج سال بود که در چاپ خالقی مطلق دارای 156 بیت است.

 

این سلسله، جای خود را به شاهان کیانی می دهند . در فارسنامه ی ابن بلخی می خوانیم که " طبقه  اول ملوک فرس  را"پیشدادیان" گویند،نامها و عدد ایشان با نام افراسیاب  کی در میانه عاریتی است زیرا که از ترکستان بر خاسته است و مدتی که خروج کرده بود ،پس از منوچهر- یازده  پادشاه و مدت ملک ایشان با دوازده سال که افراسیاب خروج کرده بود، وایران  گرفته ،دو هزار و پانصد وشصت و هشت سال .ـ به‌جز افراسیاب..."(همان)،اما روایات فارسنامه ی ابن بلخی با فردوسی چند تفاوت عمده دارد:

أ‌-        در شاهنامه دوران پادشاهی پیشدادیان به مدت 2432 سال است  ،در حالی که ابن بلخی آن را2568 سال می داند(همان ،ص 60)

ب‌-     فردوسی بنا بر چاپ خالقی مطلق ، شاهان پیشدادی را 9 پادشاه می داند که  ابن بلخی این تعدادرا11 نفر می داند.

فردوسی دوران پادشاهی کیومرث را سی سال می داند و ابن بلخی چهل سال:اما پادشاهی جهان، با آیین، چهل سال کرد.(ص61)

ت‌-       فردوسی دوران سلطنت او را سی سال می‌داند ولی به عمر وی اشاره نمی‌کند، و روایت ابن بلخی مطابق است با قول مسعودی در التنبیه و الاشراف (ص 85). و تاریخ سیستان که هزار سال است ولی بلعمی مدت عمر او را 700 سال می‌داند .(ص 2 و 3)

ث‌-     فردوسی "نوذر " را فرزند وجانشین  منوجهر می خواند که پس از مرگ پدر به شاهی می نشیند و سر انجام به دست افراسیاب کشته می شود ،اماابن بلخی در سلسله ی شاهان پیشدادی نامی از "نوذر" نمی بردو چانشین منوچهر را :" شهریرامان بن أثفیان مایسو بن نوذر بن منوچهر" می خواند.(فارسنامه ی ابن بلخی،رستگار منصور، 1374،ص 68)

ج‌-     در فارسنامه ی ابن بلخی دوران پادشاهی گیومرث 40 سال است و در شاهنامه ی فردوسی 30 سال.

ح‌-     ابن بلخی روایات متعددی از نسب نامه ی شاهان پیشدادی از منابع  دوره ی اسلامی ارایه می کند که در شاهنامه ی فردوسی اصولا مورد توجه قرار نگرفته است  ،به عنوان مثال نسب منوچهر چنین یاد می شود:

"...پدر منوچهر، میشخوریار[1]نام بود، یعنی همیشه آفتاب یار و خور، آفتاب باشدو افریدون، تا عهد منوچهر زنده بود و این شرح داده شود، و نسبت منوچهر این است: منوچهربن میشخوریار بن ویرک‌بن ارنک‌بن بیروشنک  بن بیل‌بن فراراوشنک‌بن روشنک‌بن فرکور‌بن‌کورک‌بن ایرج‌بن افریدون،  و همه پادشاهان ایران و توران از نسل منوچهر بودند به اتفاق جمله‌ی نسّابه و اصحاب تواریخ، و از فرزندان افریدون، پادشاهی، در نژاد ایرج بماند، و اول کسی کی از آن نژادِ او، پادشاهی یافت و کینِ ایرج خواست، منوچهر بود و افراسیاب از فرزندان تور بود([2])و از نژاد تور و سلم، هیچ کس پادشاه نشد، ـ به قول بیش‌ترین از اصحاب تواریخ..." ، که تقریباً شبیه سلسله نسبی است که در طبری، بلعمی، مروج‌الذهب و مجمل التواریخ و... آمده است. شاهنامه منوچهر را فرزند پشنگ از دختر ایرج می‌داند ولی در بند هَشن و تاریخ طبری میان منوچهر و فریدون ده پشت فاصله است و مسعودی در مروج‌الذهب هفت نسل میان آنان آورده است. (حاشیه شماره 13- تاریخ ثعالبی). 

(1)

 

گیومرث

تحلیل داستان گیومرٍث در شاهنامه

فردوسی داستان گیومرث  را از قول " سنگوی دهقان"و " پژوهنده ی نامه ی باستان" و روایت می کند و اشاره ای صریح به منبع اصلی خود ندارد  واز آن جا که روایت وی از داستان گیومرث در شاهنامه تفاوتهای عمده ای با منابع پیش از فردوسی دارد که در آنها از گیومرث یاد شده است که به قول شادروان پور داوود این امر ،انحراف فردوسی از داستانهای کهن می باشد.( پور داوود ج2، ص 43).

شاهنامه شناسان این تفاوتها و عوامل آنرا، چنین شرح داده اند:

1- بعضی عقیده دارند که منبع این تفاوت روایت در چرخشی است که به دلیل  مباینت آن  با باور های اسلامی دوران سامانی  در خدای نامه ها و شاهنامه ی ابو منصوری رخ داده بود تا :" با عرف  حاکم بر جامعه تعا رضی نداشته باشد.( آموزگار،چرخش قهرمانان  در شاهنامه،ص 320):

گیومرث در همه ی روایتهای دینی زردشتی پیش نمونه ی انسان نخستین و موجودی میراست که نژاد آدمیان از وی خواهد بود،در حالی که در شاهنامه کیومرث نخستین شاه و نخستین کدخداست  .خالقی مطلق می گوید  در شاهنامه فقط یک بار،آن هم در داستان خسرو پرویز از گیومرث به عنوان نخستین انسان یاد شده است:

چو از خاک مر جانور بنده کرد   نخستین کیومرث را زند ه کرد

در حالی که در داستان خود کیومرث ،اوآغاز کننده  زندگی اجتماعی است وجامعه به دلیل  وجود وی موجودیت می یابد.

  2- در متون پهلوی هیچ اشاره ای به مرگ گیومرث نشده است ونابودی  کیومرث که در متون کهن به دلیل حمله ی اهریمن  شمرده شده است ، در شاهنامه  چرخشی کاملا  متفاوت یافته است  و نبرد نیکی و بدی  در روایتهای باستانی به صورت نزاع شاهی که فرمانروای ستمگر است  به صورت نزاع شاهی دادگر با  موجودی اهریمنی  در آمده است.

3-برخی نیز بر این عقیده اند که شاید فردوسی منابعی قدیم تر در اختیار داشته  که روایت خود را بر آن اساس به نظم کشیده است.(کریستن سن، ص 112-111)

درباره ی گیومرث

نخستین داستانی را که فردوسی در بخش  اساطیری شاهنامه ، به نظم درمی‌آورد، داستان گیومرث است که این داستان در چاپ خالقی مطلق دارای 70 بیت است .

نام "گیومرث "  در پهلویبه صورت:GyӦmard) GayӦmattتفضلی ،ص128)و در اوستا  به صورت  ) GayӦ-maretanبار تولمه ،ستون 503 و504) و در متون فارسی میانه ( Gḕhmurd Gyhmwrd   ( بویس ،ص 43)  و در پازند  به صورت  GayӦmardبه کار رفته است( نیبرگ،جII ص 82) و معنی آن "زنده ی میرا " ، "زندگی میرنده یا فانی " است.( فرهنگستان زبان وادب فارسی ، 1390، آموزگار،ص 299 به بعد).

این نام  در فارسی و عربی به صورتهای گیومرث، کیومرث،کیو مرد، کیومرس ، کیومرز وکهمورث ، جهمورث، آمده است که همه صورتی دیگر از "گیومرث " است که بدان خواهیم پرداخت ، اما گیومرث  دو نام یا لقب متفاوت هم دارد که عبارتند ار"گرشاه " و "گل شاه":

1- گرشاه:شاه کوهها:

ز هنگام " گلشاه " تا یزدگرد    ز گفت من اید ، پراگنده ، گِرد ( 6/264/4416 مول)

" گرشاه " مرکب است از "گر":"گل"  بفتح اول = گر، کوه + شاه که جزء اول آن در اوستا "گئری " :کوه است و مجموعا به معنی شاه کوههاست ، چه" کر" بمعنی کوه و پشته است وگیومرث دراوائل ظهوردر کوهسار می زیسته است .(آنندراج) و به قول فردوسی:

که خود چون شد او بر جهان کدخدای      نخسین به کوه اندرون ساخت جای

 سر تخت وبختش بر آمد ز کوه       پلنگینه پوشید خود با گروه  7/21/1خ

2- گلشاه:

تصحیف گر شاه:مخصوصا که  با روایت های اسلامی از خاک بودن انسان قرابت داشته است.حمزه ٔ اصفهانی این کلمه را به «ملک الطین » ترجمه کرده و تصور نموده که «گِر» مبدل «گِل » به کسر اول است و این اشتباه است ،چه بر طبق سنت زرتشتیان گیومرث در کوه می زیسته ، بدین مناسبت او را«گرشاه » گفتند.ولف نیز در فهرست خود به تبع فرهنگ نویسان ما کلمه را "گیلشاه  " خوانده به معنی اردنکونیگ :پادشاه زمین ) گرفته است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گیومرث را" گلشاه" خوانند و وجه تسمیه اش آن است که چون در زمان او غیر از آب و خاک ،چیزی نبود که متّصرف شود او را بدین نام خواندند و بعضی گویند گیومرث آدم علیه السّلام است و چون او را از گِل آفریده اند، به این نام موسوم گردانیدندو بعضی گویند اول کسی که بر روی زمین پادشاهی کرد کیومرث بود و اورا به این نام نامیدند. (برهان ).

لقب شخص اول آدمی است که پارسیان کیومرث خوانند و عربان آدم دانند و کیومرز را "بزرگ زمین "معنی کرده اند ،چه کی به معنی بزرگ و مرز زمین است و بعضی کاف عجمی دانسته و "زنده ی گویا" تفسیر کرده اند .

یکی از پادشاهان کیومرث بود و هر کس چیزی میگوید از عجم که وی آدم بود و خلق از اوست و او را گل شاه خوانند. (قصص الانبیاء ص 32 ].

گل شاه[3]اول کسی کی پادشاهی جهان کرد و آیین پادشاهی و فرمان‌دهی به جهان آورد، او بود و گبران، او را آدم ـ علیه السلم ـ می‌گویند اما دیگران تسلیم نمی‌کنند[4]، لیکن در آنک پادشاه اول بوده است، خلافی نیست و عمر او هزار سال بوده است و او را گل شاه گفتندی، یعنی پادشاه بزرگ، اما پادشاهی جهان، با آیین، چهل[5]سال کرد.

اول مردی که به زمین ظاهر کرد مردی بود که پارسیان او را گل شاه همی خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 21).

 دراساطیر ایرانى اولین انسان و در تعبیر شاهنامه فردوسى، نخستین شاه است. ترکیب گل‏شاه یا گل‏پادشاه که درطبرى و التنبیه والاشراف براى کیومرث به ‏کار رفته، معلول تعبیر دگرگونى خاک به انسان یا خاک ى‏بودن انسان است؛ بدین معنى که کیومرث اولین موجود بشرى است که از گل آفریده شده است. در مجمل‏ التواریخ نوشته شده است: «او را گل‏شاه همى خوانند، زیرا که پادشاهى او الاّ بر گِل نبود»؛ که در این تعبیر مى‏توان کیومرث را پادشاه مخلوقات خاکى، یعنى آدمیان، دانست.

در بلعمی ، امده است که  :" که او مردی نیکو روی و نیکو نیت بود  واورا"سیاح" خواندند ." ( تاریخ بلعمی ، بهار،صص 8) ، همو نام همسرش را " ایلده"  ودختری به نام " ماریه" و پسری به نام "ماری " می داند.( همان ،صص 126)

گیومرث، در ماه فروردین خود را نخستین فرمانروای جهان می‌شمارد و در کوهها جای می‌گزیند و خود و همراهانش جامه‌های پلنگینه می‌پوشند. کیومرث دد و دام و مردمان را آرامش می‌بخشد و همگان او را دوست خویش می‌شمارند مگر اهریمن بدکار که بر شکوه کیومرثی رشک می‌برد و می‌خواهد آن را نابود سازد.

خزروان دیو ،پور اهریمن سپاه ساخت و در اندیشه تاختن بر کیومرث بود که فرشته پیام‌آور ایزدی، سروش، در پیکر مردی پلنگینه پوش، بر کیومرث آشکار شد و او را از اندیشه پلید اهریمن آگاه کرد و کیومرث فرزند خود سیامک را به رویارویی خزروان دیو، فرزند اهریمن فرستاد، امّا در نبردی که میان سیامک و خزروان درگرفت، سیامک کشته شد و کیومرث در نخستین سوک انسان و سوگواری بر مرگ فرزند، سالی را جامه پیروزه‌رنگ پوشید تا آنکه سروش او را از این کار بازداشت و به نبرد با دیوان فرمان داد و کیومرث، هوشنگ را به نبرد با دیوان فرستاد و او با پیروزی بر دیوان و کشتن آنان، نخستین پیروزی را برای کیومرث به ارمغان آورد و کیومرث پس از سی سال پادشاهی درگذشت و هوشنگ به جای وی پادشاه ایران شد.

در گرشاسپ نامه  در ذکر سفر گرشاسپ به جزیره ی "بنداب"  می خوانیم که گرشاسپ تابوت  گیومرث را در انجا می یابد:

یکی خانه دیدند  از لاژورد           بر آوردهاز شفشه ها،زرّ زرد

یکی پهن تابوت،زرین،دراوی           جهان زاوچوازمشک بگرفته بوی

گیومرث بد خفته بر تخت زر           پر از زرّ و یاقوت بود و گهر

بفرمود گرشاسپ کان رازجای          بیارندبیرون میان سرای

(گرشاسپ نامه)

کریستن سن در کتاب " نخستین انسان ، نخستین شهریار" می نویسد:"...در فهرست قهرمانان افسانه یی ، هوشنگ ، و تهمورث ،میان گیومرث  که موجود عجیب الخلقه  ی پیش از آفرینش انسان واقعی بوده و نمونه  ی انسان اولیه شده است و " جم"  که نمونه ی هندو ایرانی  نخستین انسان است ،قرار دارد این موضوع ما را بر آن می دارد که  که معتقد شویم ، که هوشنگ  و تهمورث  ، در اصل  نمونه های نخستین انسان  و نخستین شاه بوده اند  و بعد از جدایی  هندیان  وایرانیان  ، در دنیای افسانه ای ، ایرانیان وارد شده  و جم را، از نخستین پایگاه بیرون  رانده و خود آنان نیز در دوره  ی جدید تری ،جای خویش را به گیومرث داده اند ..." ( همان ص 167)

به گفته ی کریستن سن : "...به روایت فردوسی ، گیومرث ،اولین شاه و کسی است که تمدن  را به میان آدمیان آورده، اما او نخستین انسان نیست ، وی ادمیان را تربیت می کند ، به آنان می آموزد  که لباس بپوشند  وبرای خود غذا تهیه کنند ،قانون گذار بزرگی است که جانوران  نیز چون آدمیان به او حرمت می گزارند  واوست که دین  را می اورد ،

فردوسی که مبنای توصیف  خود را از سلطنت گیومرث ،روایتی از یک دهقان که" پژوهنده ی نامه ی باستان "  است ذکر می کند، در این مورد باید از یک منبع خاص استفاده  کرده باشد ، زیرا روایت او در نکات اساسی  با روایتهای  منابع ساسانی  مورد پژوهش ما ، متفاوت است ،اشاره به این که فرمانروایی گیومرث  درلحظه ای آغاز گردید که خورشید در برج حمل  وارد شد ، به خداینامه بر می گردد و محتمل است  که توصیف زیبایی درخشان گیومرث ، از همان اصل باشد...اما در داستان فردوسی ، ذکری از "مشی" و "مشیانه " نیست  و "سیامک " در کتابهای پهلوی  و قدیمترین  آثار ، دستکاری شده ی پسر " مشی " و "مشیانه " است و در شاهنامه فردوسی ، پسر "گیومرث " است، فردوسی ، نسلی  را پس از "سیامک" حذف کرده است ، به طوری که  "هوشنگ" بنابر داستان او ، پسر سیامک به شمار رفته است ،بعد فردوسی در داستان ستیز گیومرث با دیوان ، به سیامک  و هوشنگ ، نقشی داده  است ، پسر اهریمن  نیز در شاهنامه  ظاهر می شود  ،بدون این که  نام او(:أرزور) ذکر شود ، اما شرح ستیز ،در آنجا به نحوی است  که با آنچه در منابع یافته ایم ، تفاوت دارد ، گیومرث ، پسر اهریمن را نمی کشد ،بلکه این پسر اهریمن است که سیامک را می کشد  و بعدها هوشنگ پسر سیامک ، که گیومرث اورابه جای پسر در گذشته ی خود  به فرزندی پذیرفته ، به کینه خواهی بر می خیزد و خود ، پسر اهریمن را می کشد ، در شاهنامه  نکته ای هست دالّ بر این که  این روایت  از جدال، در مقایسه با روایت  مینوی خرد ، ( 27 بند  14و15)متاخر تر است ، سروش که پیام آور ایزدان است ، توطیه های پسر اهریمن را  علیه سیامک بر او آشکار می کند  وسیامک  که  بدینگونه  آگاه شده است،  به ستیز با این دیو ، بر می خیزد ، اما از پای در می اید ،بنابر این پا درمیانی  سروش بی فایده است  وبدین گونه ،حتی خلاف ایجاز طبیعی حماسه  است ، با وجود این، احتمال دارد  که سیامک  در صورت اصلی  افسانه ،  در مبارزه با پسر اهریمن ، نقشی خاص خود داشته  است،به هر حال  این نکته  ی قابل توجهی است  که نام  سیامک و أرزور ، هردو در اوستا  می اید ،اما به عنوان  نام دو  کوه،بنابر این  چنین تصوری  پیش می اید که  شاید در داستان  پسر اهریمن  ،آن گونه که در مینوی خرد  آمده  وبیرونی هم نقل کرده است ، از سویی ، در روایت فردوسی  از سوی  دیگر، فقط باز مانده های  ناچیزی ، از یک اسطوره ی باستانی برای ما  بر جا مانده  که شاید  هیچ ارتباطی با  گیومرث نداشته باشد....( نخستین انسان  ، نخستین شهریار ص 113)

کریس تن سن ،ریشه عقاید گنوستیک را در اسطوره ی گیومرث  می داند و می نویسد:

"...بنابر قول گنوستیک‌ها خدا در ماوراء عالم محسوس و حتی در آنسوی جهان معقول است. او پدری است که از نام و نشان و گمان برتر است و فکر بشری را به دامن کبریای او دسترس نیست. جهان به واسطهٔ اشراقات دائمی که از ذات این خدای اصلی صادر می‌شود، بوجود می‌آید و مراتب این تجلیات نزولی است یعنی هر یک از اشراقات نسبت به ماقبل خود فرومایه‌تر است تا منتهی گردد به عالم مادی که آخرین اشراق و ناپاک‌ترین تجلیات است ولی در این جهان مادی شوقی هست که او را به مبداء الهی باز پس می‌کشاند. ماده یعنی عالم جسمانی منزلگاه شر است اما یک بارقهٔ الهی که در طبیعت انسان به ودیعه است. راه نجات را به او نشان می‌دهد و او را در حرکت صعودی که از میان افلاک می‌کند، دستگیری نموده، به عالم نور می‌رساند. این اعتقاد گنوستیک‌های متأخر راجع به اساس نظام جهان است. آنها انسان یا انسان نخست را وجودی نیم خدا می‌دانستند و ظاهراً این مفهوم را از اساطیر ایرانی (کیومرث) گرفته بودند. بعضی از گنوستیک‌ها انسان نخست را آدم دانسته‌اند و بعضی او را مسیح ازلی گفته‌اند و طایفه‌ای بر آن بودند که حقیقت انسان نخست در آدم حلول کرده و پس از آن به صورت مسیح ظاهر شده‌است. اوست نخستین مولود خدای بزرگ که در ماده نزول کرده و جان جهان محسوب است. او را نیم خدا و عقل و کلمه هم می‌گفتند. با ایجاد این انسان، قوس نزول در ماده شروع شده و بوسیلهٔ او نزاع و کوشش برای نجات صورت می‌گیرد اما نجات میسر نیست، مگر با عنایت الهی، از این جاست که در همهٔ کتاب‌های گنوستیک ظهور یک نفر رهاننده وعده داده شده‌است. همین اعتقاد بود که گنوستیک‌ها را پیرو دین مسیحکرد زیرا که منجی موعد را عیسی مسیح دانسته‌اند ..." ( ایران در زمان ساسانیان،ص 57 و58)

 

کارهای مهمّ گیومرث:

ایین تخت و کلاه یعنی بر تخت شاهی نشستن و تاجگذاری کردن ،نه به معنی ظاهری و تشریفاتی آن، بلکه به معنای بنیان گذاری سلطنت  و پادشاهی ، نخستین  دست آورد گیومرث است.

گیومرث  ،که خودو همراهانش جامه هایی از پوست حیوانات بر تن داشتند ، لباسهای تازه و خورد وخوراکهای  نو پدید آورد و دد ودام در سایه ی او ارام گرفتند ، او نخستین کسی است که با سروش فرستاده ی ایزدی  که به صورت " پری پلینگینه پوش "  بر او آشکار شده است ،دیدار می کند و از توطیه های اهریمن آگاه می شودو   فرزندش "سیامک " را به نبرد با اهریمن و فرزند وی " خزروان  دیو" می فرستد وبا کشته شدن سیامک به دست خزروان،نخستین قربانی جدال پنهانی  اهریمن و ایزد، سیامک است  که سبب پدید آمدن رسم سوکواری و سیاه پوشی  می شود ولی باز با راهنمایی  سروش ، گیومرث به سوکواری یک ساله ی خود پایان می دهد و رسم کین خواهی را بنیاد می نهد وفرزند زاده اش هوشنگ را به نبرد با خزروان می فرستد و هوشنگ اورا می کشد وانتقام خون پدر را می گیرد  . 

شخصیتها در داستان  گیومرث

داستان گیومرث از معدود داستانهای شاهنامه است  که علاوه بر انسانها یی چون گیومرث ، سیامک و هوشنگ، شخصیتهای چون ایزد، سروش ، اهریمن ، دیوان ،  در آن نقش آفرین هستند و می تواند نمودار  رفتار های انسان نخستین و دخالت مستقیم  نیروهای ماوراء طبیعی در زندگی ایشان باشد.

1-گیومرث:به قول فردوسی نخستین شاه و بنا بر منابع کهن ، نخستین انسان است که فردوسی  بی آن که به پدر و مادر و نحوه ی رشد  او  اشاره کند،از اختلاف آراء در مورد وی سخن می گوید :" هیچ‌کس براستی به یاد ندارد که در جهان، نخستین شاه که بوده است و چه کسی پیش از دیگر شاهان، به شاهی نشسته و در جهان آوازه بزرگی و شهریاری درانداخته است و بردیگر توانمندان برتری یافته  است؛

   مگر از پدر یاد دارد پسر       بگوید تو را یک به یک در به در[19]

 که نام بزرگی که آورد پیش      که را بود از آن مهتران مایه بیش

2-سیامک در شاهنامه  پسر گیومرث و پدر هوشنگ است که در نبرد با خزروان دیو ، پسر اهریمنکشته می شود  و با کشته شدن وی آیین سوکواری و کینه جویی پدید می آید.

 در متون کهن ،سیامک سر دودمان شاهان پیشدادی است که از نخستین زوج آدمی  یعنی "مشی " و"مشیانه" زاده می شود

بلعمی در کیفیت تولد وی می نویسد :" کیومرث را دختری بود  ماریه  نام و پسری "ماری " نام ،کیومرث آن دو را به  یکدیگر داد(بلعمی 121) از ماریه  وماری[: مشی و مشیانه] پسری زاده شد که  اورا سیامک نام کردند(همان 124) .اما درمنابع دوره ی  اسلامی، بیشتر او را  فرزند گیومرث گفته اند.

3-هوشنگ ،پسر سیامک و پسر خوانده ی گیومرث که انتقام پدر را با کشتن خزروان دیو می گیرد.(رک هوشنگ در همین کتاب).

5-خزروان دیو: پسر اهریمن که به نمایندگی  از پدر،با گیومرث و سیامک و هوشنگ می جنگد  و اگر چه در نبرد با سیامک ،پیروزی از اوست، اما در جنگ با هوشنگ کشته می شود.و تنها موردی است که فردوسی همانند روایات زردشتی دیوان را  فرزند اهریمن می خواند .

نام خزروان با ضبطهای قدیم تر این نام متفاوت است واحتمالا صورتی دیگر از نام ارزور: ARZUR درپهلوی است ،این نام در اوستا نیامده  ولی در مینوی خرد نام دیوی است که به دست گیومرث کشته می شود  و در رساله ی فروددین روز خرداد  همانند شاهنامه نام فرزند  اهریمن است و ابوریحان بیرونی آن را به صورت "خروزه" آورده است.

به نظر می رسد که نبردهای گیومرث و جانشینان وی ،هوشنگ وتهمورث با دیوان ، یادگار نبردهای آریاییها با بومیان در سر زمینهای تازه  یافته  است که آن قوم را "دیو" می خواندندواحتمالا  تمدن و فرهنگی خاص و بهتر از آریاییها هم داشتند و بر کارهایی توانایی داشتند که اریاییان را شگفت زده می کرد بنا بر شاهنامه دانسته های کسانی چون کیومرث وجانشینانش در حد خورد و خوراک و پوشش  و رشتن و بافتن واهلی کردن حیوانات بود که همه از لوازم زندگی کشاورزی و عشیره یی است،  ولی کار کردهای دیوان بیشتر به زندگی شهری و تمدن ، مربوط است   زیرا بنا بر شاهنامه تهمورث دیوان را از شهرها بیرون می کند و چون با انها آشتی می کند ، با آنها زندگی مسالمت آمیز دارد و از آنها کارهایی چون آبیاری ، ساختن گرمابه ها، پرواز ، مهارت در نوشتن انواع خط، کارهای آبادانی چون  کشف آتش،  برپایی چشنها  و مراسمی چون آیینهای سوگواری و شادی  و تخت سازی و تاجگذاری و ... را فرامی گیرد.

5-سروش : که پیام آور ایزد برای سروش فرستاده ی ایزدی که دوبار در شکل زیایی پلینگینه پوش بر گیومرث آشکار می شود و اورا از توطیه ی اهریمن و فرزندش خرزوان دیو ، آگاه می سازد

6-  ایزد و اهریمن که اگر چه در  این داستان به طور مستقیم حضور ندارند ، اما انگیزه های داستان  از آنها آغاز می شود و در واقع کارگردان پشت صحنه ی وقایع هستند.

7-پریان،حیوانات ودد و دام هم بنا بر گفته ی فردوسی در این داستان در لشکر کیومرت هستند و دیوان ، سپاه خزروان دیو را تشکیل می دهند.

مکانها در داستان  

بر فراز کوهها و ستیغ قله هاست که می تواند نمادی از بزرگی و عطمت گیومرث باشد ، اما در این داستان  اشاره یی به مرز ایران یا هیچ کشوری نمی شود  و همین امر می تواند گویای این باشد که در این داستان شاهنامه  ودو داستان هوشنگ و تهمورث ما یا با انسانهای نخستین  و مشکلات آنها یا  با آریایی ها ی در پی قدرت  و استیلا  بعد از جدایی  هندیها و ایرانیان سر و کار داریم.

زمانها در داستان  گیومرث

"...بنا به اعتقادات دینی ایران باستان ،اهورامزدا ،کیومرث را  در سه هزار ساله  دوم از کل آفرینش دوازده هزار ساله می افریندیعنی پس از نخستین حمله ی شرّ به جهان اهورایی،او ششمین آفریده از  مجموعه پیش نمونه گیتی است که عبارتند از: آسمان و آب و زمین ،گیاه وگا و یکتا آفریده  و گیومرث بود، که نخستین موجود  انسانی است که میرا خواهد بود، او موجودی است  است درخشان،مانند خورشید ، همان که فردوسی در باره وی می سراید:

   همی تافت زاو فرّ شاهنشهی      چو ماه دوهفته ز سرو سهی 10/22/1خ

آفرینش او هفتاد روز طول می کشد و او نمونه ی انسان کامل است.

چوندر پایان سه هزاره ی دوم  وآغاز سه هزاره ی سومدومین حمله ی اهریمنی به جهان اهورایی  آغاز شد همه اب را بر گیومرث فرسادورا مزدا  خنمونه های کهن را نابود به گیومرث رسید...

کریستن سن معتقد است که:" هوشنگ  و تهمورث  ، در اصل  نمونه های نخستین انسان  و نخستین شاه بوده اند  و بعد از جدایی  هندیان  وایرانیان  ، در دنیای افسانه ای ، ایرانیان وارد شده  و جم را، از نخستین پایگاه بیرون  رانده و خود آنان نیز در دوره  ی جیدید تری ،جای خویش را به گیومرث داده اند ..." ( همان ص 167)

تنها اشاره یی که از کلام فردوسی در مورد زمان داستان وجود دارد ،آن جاست که می گوید   فرمانروایی گیومرث  درلحظه ای آغاز گردید که خورشید در برج حمل  وارد شد که این  نکته به قول کریستن سن ، به خداینامه بر می گردد و محتمل است  که توصیف زیبایی درخشان گیومرث ، از همان اصل باشد.

نمادها در داستان گیومرث در شاهنامه:

فردوسی در داستان کیومرث از نماد های متعددی بهره می گیرد، برای نشان دادن زندگی ابتدایی او ، اورا بر اوج کوه  وبا همراهانی که مردم و دد و دام و پرندگان از آن جمله اند ، نشان می دهد که  جامه هایی از پوست شیران و پلنگان را بر انها می پوشد تا در عین آن که بر زندگی بدوی انسان ،اشاره داشته باشد ،بر دلاوری آنان نیز تأکید بگذارد، و پس از آن که خوراکها و پوشیدنیها را  پدید می اورد، ( که نماد تمدن وشهر نشینی توانند بود) تاج بر سر می نهد وبه همگان آرامش می بخشد و در واقع  نماد  جامعه یی متمدن  می شود.

اما باور مندی به ثنویت ایرانی – زردشتی ،سبب می شود که این شاه نوپا در گیر نخستین  معارضه ی قدرت ، ، نه با همسایگان و دشمنان  زمینی خود بلکه با  اهریمن بد اندیش گردد ، بدیمعنی  که "سروش " فرشته ی پیام رسان ایزدی به گیومرث خبر می دهد که اهریمن بر او رشک می برد  و بر آن است تا کیومرث را نابود کند ، و از اینجاست که نبرد خیر وشر در نخستین طلیعه ی دوران گیومرث ، باعث می شود که جهان آرامش خود را از دست بدهد و فرزندان اهریمن و گیومرث در نبردهایی که در می گیرد ، جان ببازند و بدین ترتیب گیومرث ،نخستین انسان ( به روایات زردشتی )   به وسوسه ی اهریمن ، بهشت آرام خود را می بازد  و به سوگ می نشیند و رسم  سوگواری و کین  خواهی را بنیاد می نهد  و  پس از سی سال پادشاهی، ( که مجمل التواریخ آن را 700 سال نوشته است )، هوشنگ پور سیامک را به جای خود می نشاند ودر می گذرد.

منابع مطالعه در باره ی داستان گیومرث

کریستن سن، نخستین انسان ،نخستین شهریار،1363،ترجمه احمد تفضلی ،ژاله آ موزگارنشرنو،تهران

بهار،مهرداد،پژوهشیدراساطیرایران (پاره نخست ودویم)1375،تهران ،آکه

هینلز ،جان، شناخت اساطیر ایران، 1368،نشر چشمه، تهران

رستگار فسایی،منصور،1369،فرهنگ نامهای شاهنامه،مؤسسه مطالعات وتحقیقات فرهنگی،تهران

فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی،1390، فردوسی و شاهنامه سرایی، تهران  )

داستان گیومرث در شاهنامه ی فردوسی

 

پادشاهی کیومرث[6]سی سال بود

هیچ‌کس براستی به یاد ندارد که در جهان، نخستین شاه که بوده است و چه کسی پیش از دیگر شاهان، به شاهی نشسته است و در جهان آوازه بزرگی و شهریاری درانداخته و از دیگر توانمندان نیرومندتر گشته است.

 

  مگر از پدر یاد دارد پسر         بگوید تو را یک به یک در به در[7]

که نام بزرگی که آورد پیش         که را بود از آن مهتران مایه بیش

 

امّا من چنین می‌پندارم که نخستین شاه، «کیومرث» بود و راه و رسم بزرگی و شهریاری را او پدیدار کرد. او و همراهانش در اوج کوهها می‌زیستند و جامه‌هایشان از پوست پلنگان و شیران بود. کیومرث، خوراکها و پوشیدنیهای گوناگون را آشکار ساخت و آنگاه تاج بر سر نهاد و برتخت نشست و خود را شاه خواند و چون بر تخت شهریاری می‌نشست نور ایزدی[8]  چون خورشید درخشان از او می‌تابید.

کیومرث به مردم و دد[9]  و دام[10]  و پرندگان آرامش و آسایش می‌بخشید و همگان از او فرمان می‌بردند.

 

دوتا می‌شدندی برِ تخت او         از آن بر شده فرّه و بخت او[11]

                                 به رسم نماز[12]  آمدندیش پیش         از او برگرفتند آیین و کیش[13]

 

کیومرث، پسری داشت به نام «سیامک» که خردمند و زیبا و دلیر بود و دل و جان پدرش، از داشتن چنان فرزندی همیشه شادمان بود.زندگی کیومرث شادمانه و با آرامش سپری می‌شد. 

نبودش به گیتی کسی دشمنا         مگر در نهان ریمن آهرمنا[14]

 اهریمن بداندیش که بر کیومرث رشک[15]  می‌برد، بر آن بود تا کیومرث را نابود کند و «خَزَروان» دیو، فرزند خود را به جای او به شاهی بنشاند. خزروان لشکری فراوان فراهم آورد و آهنگ نبرد با سیامک کرد؛ امّا خداوند، سروش فرشته زیبای پیام‌رسان خود را فرمان داد تا در سیمای زیبارویی پلنگینه‌پوش[16]به نزد سیامک فرستد و او را از بدسگالی[17]های اهریمن و خزروان آگاه سازد و سروش،

بگفتش به راز این سخن در به در[18]          که دشمن چه سازد همی با پدر

دل سیامک از شنیدن این سخنان به جوش آمد و خشمناک شد و خود را برای نبرد با دشمن بداندیش، آماده ساخت. پس، از هر سو سپاه گِرد آورد و زرهی[19]  از چرم پلنگ بر تن بپوشانید و با لشکری انبوه از دد و دام و دلاوران پلنگ‌خو[20]، به نبرد با اهریمن و خزروان دیو شتافت و با آنان روبرو گشت:

      سیامک بیامد برهنه تنا         برآویخت با ریمن اهریمنا[21]

بزد چنگ، وارونه دیوِ سیاه         دو تا اندر آورد بالای شاه[22]

     فکند آن تنِ شاهزاده به خاک         به چنگال، کردش کمرگاه، چاک

چون سیامک به دست خزروان دیو کشته شد، همه مردمان و دام و دد و پرندگان سوگوار و غمگین شدند و بر کیومرث گرد آمدند. 

چو آگه شد از مرگ فرزند، شاه         ز تیمار، گیتی بر او شد سیاه[23] 

کیومرث و مردم، جامه‌های پیروزه‌رنگ سوگواران، پوشیدند و بر سیامک گریستند و سالی را در سوگ به سر بردند تا آنکه بار دیگر سروش به نزد کیومرث آمد و به او فرمان داد که سوگواری را رها کند و به کین‌خواهی فرزند بپردازد و زمین را از خزروان پلید، آن دیو بدکار بدآیین پاک سازد، و آیین سوگواری و کین‌جویی از این هنگام پدید آمد. پس کیومرث از خدای بزرگ یاری خواست و به آمادگی برای نبرد با خزروان بدکار پرداخت و فرزند سیامک را که «هوشنگ» نام داشت به نبرد با خزروان فرستاد تا کین پدر بستاند. هوشنگ در نبردی که با خزروان کرد بر خزروان دیو بد چهر بداندیش پیروز شد و او را بر زمین زد و کشت و پس از این پیروزی، کیومرث نیز درگذشت و هوشنگ به جای او بر تخت پادشاهی

[1]. مردم داستانهای پدران خویش را شفاهآ شنیده بودند و آن را پشت به پشت برای فرزندان خودتعریف می‌کردند و بخشهای آن را باز می‌گفتند که اوّلین پادشاه چه کسی بود که از دیگراننام‌آورتر و توانمندتر بود.

[3]. حیوانات وحشی.

[4]. حیوانات اهلی.

[5]. لطف الهی، مهر خداوندی که ایرانیان آن را «فرّ» یا «فرّه ایزدی» هم می‌خواندند.

[6]. همه در برابر کیومرث تعظیم می‌کردند و او را به خاطر بزرگی خداداده او ستایش می‌کردند.

[7]. تعظیم و بزرگداشت.

[8]. پیش او می‌رفتند و دینداری و دانش را از او یاد می‌گرفتند.

[9]. کیومرث جز شیطان حیله‌گر که پنهانی با او دشمن بود، دشمنی نداشت.

[10]. حسد.

[11]. کسی که از پوست پلنگ لباس ساخته و پوشیده است.

[12]. بداندیشی.

[13]. فصل به فصل، بخش به بخش.

[14]. جامه‌ای محکم از پوست یا فلز که در برابر تیر و شمشیر بدن را نگهداری می‌کرد.

[15]. دلاور و شجاع.

[16]. سیامک با تنی برهنه و بی‌پوشش و بدون زرهی محکم با اهریمن (: شیطان) حیله‌گر و مکّار بهجنگ پرداخت.

[17]. اهریمن سیاه‌چهره، با چنگال سیامک را برگرفت و سرنگون کمر او را به خاک افکند و پهلوی اورا با چنگ خویش درید و او را کشت.

[18]. جهان از غم و اندوه مرگ فرزند پیش چشم کیومرث سیاه شد.

[19]. مردم داستانهای پدران خویش را شفاهآ شنیده بودند و آن را پشت به پشت برای فرزندان خودتعریف می‌کردند و بخشهای آن را باز می‌گفتند که اوّلین پادشاه چه کسی بود که از دیگراننام‌آورتر و توانمندتر بود.

 

[6]. معنی واژه کیومرث به معنی جان فانی و درگذشتنی است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، دکترمنصور رستگار فسایی، ج 2¡ ص 835).

[7]. مردم داستانهای پدران خویش را شفاهآ شنیده بودند و آن را پشت به پشت برای فرزندان خودتعریف می‌کردند و بخشهای آن را باز می‌گفتند که اوّلین پادشاه چه کسی بود که از دیگراننام‌آورتر و توانمندتر بود.

[8]. لطف الهی، مهر خداوندی که ایرانیان آن را «فرّ» یا «فرّه ایزدی» هم می‌خواندند.

[9]. حیوانات وحشی.

[10]. حیوانات اهلی.

[11]. همه در برابر کیومرث تعظیم می‌کردند و او را به خاطر بزرگی خداداده او ستایش می‌کردند.

[12]. تعظیم و بزرگداشت.

[13]. پیش او می‌رفتند و دینداری و دانش را از او یاد می‌گرفتند.

[14]. کیومرث جز شیطان حیله‌گر که پنهانی با او دشمن بود، دشمنی نداشت.

[15]. حسد.

[16]. کسی که از پوست پلنگ لباس ساخته و پوشیده است.

[17]. بداندیشی.

[18]. فصل به فصل، بخش به بخش.

[19]. جامه‌ای محکم از پوست یا فلز که در برابر تیر و شمشیر بدن را نگهداری می‌کرد.

[20]. دلاور و شجاع.

[21]. سیامک با تنی برهنه و بی‌پوشش و بدون زرهی محکم با اهریمن (: شیطان) حیله‌گر و مکّار بهجنگ پرداخت.

[22]. اهریمن سیاه‌چهره، با چنگال سیامک را برگرفت و سرنگون کمر او را به خاک افکند و پهلوی اورا با چنگ خویش درید و او را کشت.

[23]. جهان از غم و اندوه مرگ فرزند پیش چشم کیومرث سیاه شد.

حوض ماهی سعدیه

$
0
0

 

 

اول اردی بهشت ماه جلالی ، " یاد روز سعدی " بر دوستداران این شاعر بزرگ ، فرخنده باد

 

حوض ماهی سعدیه

از
دکتر منصور رستگار فسایی


سر ِ عاشقان سعدی هوس بهار دارد
زتفرّج گلستان ،دل ما قرار دارد
نظری به بوستان کن ،چوبهشت باغ جان کن
گذری به گلستان کن ،که دوصد بهار دارد
به سر مزار سعدی ، دل بیقرار سعدی 
زشکو فه زار سعدی به تو بس نثار دارد
سفری به کوی جان کن ،در شیخ آستان کن
دل ودیده ارمغان کن ، که بس افتخار دارد
زسبوی می پرستان ، گُل سرخ باده بستان 
که خدای شهر مستان، می ِ بی خمار دارد
سحری، خدا خدا کن، به حریم شیخ جا کن 
گذری به دلگشا کن ، که بسی هزار دارد
منشین اسیر ماتم ، بگذر زبیش و از کم
بنگر بدو کز عالم ، دل هوشیار دارد
به زبان برگ دانا، به نهان مرگ بینا
ز دل سکوت گویا، دل حقگزار دارد
ز شراب و شور ، زاده ، در ِ عاشقی گشاده 
به سفر قدم نهاده، سر کوی یار دارد
شب عاشقان بیدل ، غم چرخ را فرو هل
که به زهره جاه بابِل ، شب و روز کار دارد
بنگر به حوض ماهی ، که ز صنعت الهی 
به صفای صبحگاهی ،دل بی غبار دارد
نگران دشت و گلشن ، گذران به جان و از تن
سفری به روز روشن، زشبان تار دارد
به ترنّم خموشان، به صفای باده نوشان
چودرون پرده پوشان، دل پر شرار دارد
چو خُم ِ شراب جوشان، ز سیاه شب خروشان 
به صفای حق نیوشان، دل رستگار دارد

شیراز و دانشگاه آن ،در سال 1346

$
0
0

 

 

به مناسبت سالگرد مرگ استاد باستانی پاریزی

شیراز و دانشگاه آن ،در سال 1346

به روایت استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی

 

 

   " مدتهاست که  سرگرم نوشتن خاطرات نزدیک به چهل سال درس خواندن و درس دادن  خود در دانشکده ی ادبیات شیراز هستم و طبعاهرمطلبی در باره ی شیراز و دانشگاه  و استادان ادبیات  در شیراز، برایم بسیار جالب و خواندنی  است ، در ضمن مطالعه  ی مجله یغما ،شماره 236 مورخ  شهریور 1346 صفحات 291  تا 296  به  یادداشتهای استاد باستانی  با عنوان " یادداشتهائی پراکنده از سفر شیراز" بر خوردم که  همچون دیگر نوشته های  این استاد ارجمند ، بسیار خواندنی است   :

 

 

یادداشتهائی پراکنده از سفر شیراز

قرار بود صبح دوشنبه 20 شهریور[ 1346] به شیراز پرواز کنیم،ولی به عصر موکول شد.

ساعت 6 بعدازظهر هواپیمای چهار موتورهء شرکت‌هما اوج گرفت.ساعتی بعد در تاریکی‌ شب،زیر بال خود دریائی از نور مشاهده کردیم.معلوم شد ساحل زنده‌رود است و چراغهای‌ چهارباغ.نشست و برخاست اصفهان طولی نکشید.هنگامیکه در فرودگاه شیراز پیاده شدیم‌ ،معلوم شد امکان رسیدن به جشن افتتاحیهء هنر برای شب همان فراهم نیست،زیرا نیم ساعت از شروع جشن گذشته بود و نزدیک یک ساعت تا تخت جمشید راه داشتیم.

شیراز میزبان ما نبود،مدعوین از طرف دومیزبان:تلویزیون ایران و وزارت فرهنگ‌ و هنر-دعوت شده بودند.راهنمای جشن در فرودگاه قبل از هر چیز بما گفت:ان شاء الله‌ آقایان شام خود را خورده‌اند؟همان پذیرائی مختصر هواپیما ظاهراً آقایان استادان را سیر کرده بود،زیرا همه سری به علامت تأیید تکان دادند!!

مهمانان را به ترتیب خصوصیت دعوت کرده و سپس در جای مناسب مستقر ساخته بودند، ظاهراً مهمانان تلویزیون و روزنامه‌نگاران،هتل‌ها و جاهای مرّفه‌تر را اشغال کرده بودند، بعد از آن مهمانان نیمه خصوصی در باشگاه و کوی دانشگاه که مجهزتر بود جای گرفته بودند (و استاد یغمائی و پژمان نیز درین طبقه بودند)افراد متعارف را با دانشجویان و آنان که نیمه‌ مهمان بودند-یعنی مبلغی پول(ظاهراً 60 تومان یا 80 تومان)داده بودند،ولی عنوان‌ مهمان داشتند-در کوی فرح جای داده بودند.

ما معلمان هنرکدهء هنرهای در اماتیک درین گروه بودیم.کوی‌فرح مجموعهء ساختمانهای‌ تازه‌سازی است که ادارهء جلب سیاحان برای ایام«سیاح‌ریز»(بر وزن زوارریز و تقریباً به‌ معنای آن در برابر شهرهای زیارتی)ساخته است.ساختمانها دو طبقه،هر کدام دارای شش‌ هفت اطاق بزرگ و یک آشپزخانه،هر اطاق باوان و حمام و مستراح(البته فرنگی)و روشوئی‌ جداگانه بود.

این ساختمان‌ها هنوز ناتمام و در بیابان برهوت واقع در شش کیلومتری بیرون شهر واقع است،با عجله شغالها و توره‌ها را بی‌خانمان کرده جای آنها را به ما سپرده بودند.

تخت‌خوابها و پتوها را از سربازخانه آورده بودند،ملحفه‌های تمیز که تازه از توپ پارچه‌ قمیص جدا شده و اطراف آن نادوخته بود خواب را به چشمان ما فرو کرد.تازه، در این‌ موقع بود که با خود گفتیم خوب شد جناب دکتر هشترودی از قبول دعوت خودداری کرد و با ما همسفر نشد.

صبح برای مقاومت در برابر آفتاب تند شهریورماه ،پشت شیشه‌ها را کاغذ چسباندیم و برای‌ آنکه گرد و خاک روی آجرها برنخیزد، سطح اطاق و کنار تخت‌ها را با روزنامه فرش کردیم‌ و زندگی اردوئی شروع شد.به آقای دکتر کریمی استاد هنرکده هنرهای دراماتیک گفتیم، شکایت ما را به آقای شاکی تلویزیون برسان.او گفت:خود آقای شاکی هم شکایت دارد.1

1-برنامه‌های شاکی را خود آقای کریمی اجرا می‌کند.

آقای پورتراب عضو شورای موسیقی و معلم وزارت فرهنگ و هنر با آقای منوچهر شیبانی‌ نقاش و طراح و شاعر و معلم هنرکده در انتظار رسیدن آقای ژاوه و تقسیم ژتون ناهار به بحث‌های‌ هنری پرداختند،من به یاد خاطرهء بیست و دو سال پیش افتادم که در جزء محصلین دانشسرای‌ مقدماتی پسران کرمان،ایام نوروز برای گردش عید به شیراز آمدیم(نوروز 1325)،در حالی که نه تخت بود و نه پتو و نه جای استراحت،اما دمی آرام نداشتیم و ظرف چند روز تمام شیراز را زیر پای گذاشتیم،ولی امروز در انتظار برنامهء غذائی و اتوبوس و راهنما و بهر حال در تردید این مانده‌ایم که کجا برویم و چگونه با انرژی کمتر،جای بیشتری را ببینیم، خط سیر درست کنیم و سایه را انتخاب کنیم و بالاخره کارها و حالاتی از خود نشان دادیم که از علائم پاگذاشتن به سن است.زیرا به قول معروف«پیری از آن روز شروع می‌شود که آدم‌ به انتخاب کردن دست بزند"

تنها دلخوشی و لذت ما،شور و شعف و نشاط دانشجویان هنرکدهء هنرهای دراماتیک و سایر دانشجویان مهمان ‌کوی فرح بود که شب‌وروز پای می‌کوفتند و دست می‌افشاندند،و پیاده و سواره وقت‌وبی‌وقت همه کار می‌کردند و همه چیز می‌خوردند و همه جا می‌رفتند،در واقع زندگی 7 روزهء کوی فرح اگر یک زندگی اردوئی نیم نظامی بود،لااقل این مزیت را داشت که چند تن معلم در میان شاگردان‌شان،از نشاط و شور آنان لذت می‌بردند.دراین‌ میان تنها خوابگاه دختران سازمان خانهء جوانان در جوار ما حالت استثنائی داشت و کوشش‌ می‌شد لااقل بعد از ساعت 11 شب،سروصدای آنها خاموش شود.

روزی،دکتر آریان‌پور از دکتر محجوب خواست که شعری مناسب وضع بخواند و دکتر محجوب که بی‌اغراق قسمت اعظم دیوان سعدی و بیشتر اشعار معروف شعرای بزرگ را از حفظ دارد،این قصیده سعدی را خواندن گرفت و من و آقای دلشادیان،بیاد 23 سال پیش که‌ با هم به عنوان دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی بدیدن شیراز آمده بودیم،گوش کردیم:

دریغ روز جوانی و عهد برنائی         ‌ نشاط کودکی و عیش خویشتن رائی

سرفروتنی انداخت پیریم در پیش‌        پس از غرور جوانی و دست بالائی‌

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچید       ستیز دور فلک ساعد توانائی‌

زهی زمانهء ناپایدار عهد شکن‌           چه دشمنی است که با دوستان نمی‌پائی

که اعتماد کند بر مواهب نعم‌ات‌           که همچو طفل .نبخشی و باز بربائی

به زارترگسلی هرچه خوبتربندی   ‌     تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرائی‌  

شکوه پیری بگذاروفضل وعلم‌وادب    ‌ کجاست عیش جوانی‌وجهل خودرائی

زمان رفته نخواهد به گریه باز آمد      نه آب دیده،که گرخون دل بپالائی‌

همیشه باز نباشد در دو لختی چشم‌        ضرورتست که روزی به گِل بیندائی

برادران تو بیچاره در ثری رفتند        تو همچنان ز سر کبر بر ثریائی‌

 خیال بسته‌وبرباد عمر تکیه زده‌          به پنجروز که در عیش و در تماشائی‌

 ببخش بارخدایا بفضل‌و رحمت خویش ‌ که دردمند نوازی و جرم بخشائی

*** جشنهای هنری از ساعت 4 بعدازظهر هر روز شروع می‌شد و در جهت‌های گوناگون تا نیمه شب ادامه داشت،ازینجهت بسیاری از برنامه‌ها را همه کس نمی‌توانست تماشا کند،نمایشگاه‌ نقاشی و چای‌خانه حافظ و نمایشگاه کارهای دستی نیز ساعتها وقت بینندگان را بخود مشغول می‌داشت.

جشن شیراز مجمع اضداد بود.موسیقی باخ در پای ستونهای تخت جمشید و ویلن‌ یهودی منوهین در کنار تصویر برجستهء سپاهیان خشایارشا ،ترنم داشت،تعزیه حُّربن یزید ریاحی را هم که تعزیه خوانان یزدی اجرا می‌کردند، در استادیوم حافظیه داشت.از قضا این تعزیه بسیار جالب اجرا شد.من که پدرم نزدیک شصت سال تعزیه گردان ونقیب تعزیه‌ و واعظ پاریز بود،و خودم سالهای اول عمر را همقدم او درین تعزیه‌ها بوده‌ام و اکنون هم‌ در واقع سیاست‌ شمرهای تاریخ را در دانشگاه تعزیه گردانی می‌کنم،شاید بتوانم قضاوت کنم که‌ انجام مراسم تعزیه بسیار طبیعی وجالب و دقیق صورت گرفت.اشعار میربکاء در حد بلاغت و رسائی‌ بود،تناسب و شکوه ابن زیاد و ابرام او در انجام مقصود،حالات تردید شبانهء ابن سعد و بالاخره اتخاذ تصمیم قاطع،هروله و فریاد قهرمانی شمر،و پشیمانی در آن لحظه‌ای که دیگر تصمیم گرفته شده بود و خودگوئی که چه نانی برای خود پخته،آنقدر طبیعی و جالب بود که در همه تأثیر گذاشت.آمد و رفت اسبها،سلاحهای نظامی،استفاده از طبل‌ها و شیپورها و کرناها بسیار طبیعی نشان داده شد،تنها نقص طبیعی این تعزیه به عقیده من عدم حضور نقیب و ناظم البکاء در مجلس بود.

همه میدانیم که این نقیب‌ها و ناظم البکاءها(که در واقع سوفلور معرکه بودند)علاوه بر تنظیم و ترتیب کار،خودشان هم گاهگاهی گریزهای مخصوص بخود داشتند و با خواندن اشعار و ابیات و بیان کلماتی گاهی شکوه معرکه را چند برابر می‌کردند و پایان تعزیه را هم با ادای جمله«بر قاتلان ابی عبد الله لعنت باد»اعلام می‌داشتند،چنین‌ کسی در این تعزیه نبود.مگر اینکه جناب مهندس قطبی مدیر جوان و تازه نفس و فرخ‌ غفاری را که شب‌وروز برای نظم و نسق این جشن بزرگ از کشش و کوشش باز نمی‌ایستادند، نقیب البکاء حساب کنیم!

*** برنامهء موسیقی خارجی را به تفاوت اشخاصی رفتند و دیدند،درین میان موسیقی هند و ترکیه از سایرین گوی سبقت را ربود.اما موسیقی ایرانی،در حافظیه و در ساعات آخر شب‌ شکوهی دیگر داشت.مزار حافظ نور باران بود و غزلیات حافظ و سعدی به تناوب خوانده‌ می‌شد.اطراف حافظیه را دورتادور مشعل‌هائی افروخته بودند و بوی گلهای رازقی و اطلسی‌ اطراف را گرفته بود،قوامی در اجرای برنامه‌های خود کاملا موفق بود،خصوصاً آن شب که‌ در پردهء چهارگاه این غزل نازنین را رندانه به آوای گرم خواند:

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست 

         ‌ ساقی کجاست؟گو سبب انتظار چیست؟

هر وقت   خوش  که  دست  دهد  مغتنم   شمار

          کس را وقوف نیست که پایان کار چیست؟

پیوند عمر   بسته  به  موئی  است      هوش‌دار  

       غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟

راز  درون   پرده ، چه داند   فلک؟    خموش

           ای مدعی نزاع تو با  پرده ‌دار    چیست‌

 سهو   و خطای بنده ، گرش  اعتبار    نیست‌

           معنی عفو و  رحمت   آمرزگار   چیست‌

 زاهد شرآب   کوثر   و حافظ   پیاله  خواست‌ 


من نمی‌دانم این آقای قوامی شهرت قدیم خود را چرا رها کرد؟مردم سالها او را فاخته‌ای می‌شناختند و فاخته مرغی زیباست و خوش‌خوان و فارسی و وقتی این اسم را ادم می‌شنود دلش هوای صحرا و بیابان یا باغ‌وبستان می‌کند،اما امروز با شنیدن نام قوامی،حداقل‌ ممکن است طنطنهء قوام السلطنه برای آدم تداعی شود!

من به عالم ِدل،می‌دیدم روح حافظ را که بر بالای درخت کاج تنومند مقبره‌اش، در آن‌ دل شب می‌چرخد و به استاد کریمی خواننده آفرین می‌گوید،هنگامیکه در نوا می‌خواند:

                 صلاح کار کجا و من خراب کجا 

        ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

و لابد در همان احوال آفرین،به حنجره پروانه و عهدیه و نوای کسائی میکرد و طلب قوتی‌ برای انگشتان استاد طهرانی و حافظی ساززن.

*** برنامه‌های سینما را خیلی از آنها که پایشان از سن 35 سالگی گذشته است کمتر دیدند.

ما«ریش‌قرمز»ژاپنی را نیمه‌کاره رها کردیم،گفتند جایزه را این فیلم چهار ساعتی پرشوروشر ،که در عین حال انواع مصائب و بدبختی‌های بشری و سگ جانی آدمی را حکایت میکرد، برده است.بدبختی‌های آدمی در هر نسلی کم بوده است که آنها را به صورت فیلم جاویدان کرده‌ و برای نسل‌های بعد ذخیره کرده‌اند،لابد اجداد بزرگواری که امروز ذخیرهء آب‌ونفت‌ سه نسل آینده را دارند ،از زیر زمین خارج می‌کنند و می‌سوزند و می‌آشامند،  باید ذخیره‌ای‌ در ازاء آن برای فرزندان و آیندگان بگذارند،گویا ذخیره‌ای بهتر از مظاهر نکبت‌وفلاکت‌ نسل مفلوک ملیونها جمعیت درهم‌وبرهم چین و ژاپن و هند ندارند.

*** برنامهء شعر خوانی بر مزار حافظ در دو روز انجام شد:مجلس اول عصر جمعه 24 و مجلس دوم عصر یکشنبه 26 شهریور بود.این را عرض کنم که حضور در برنامه‌ها در برابر نشان دادن بلیط انجام می‌گرفت،البته بلیط مهمانان را سازمانهای دعوت کننده، پول آنرا داده بودند و اشخاصی هم بلیط هائی خریده بودند.برنامه‌های موسیقی و فیلم تخت جمشید و غیر آن حتی بلیط های هزار ریالی هم داشت.

لطفی که شده بود این بود که بهای بلیط برنامه شعرخوانی را(20)ریال قرار داده‌ بودند،معلوم شد بهرحال شعر،ولو برمزار حافظ و در شهر شیراز و از دهان ژاله کاظمی و پروین مرتضوی و ایرج گرگین و مرتضی اخوت و انور هم خوانده شود،باز شعر است،نه فیلم و نه موزیک و نه نقاشی و نه تعزیه!جالب‌تر از هر چیز آنکه آخر کار معلوم شد، همین بلیط دو تومانی‌ را هم برداشته‌اند و حضور آزاد بوده است.

اما بهرحال حضور جمعیت کثیری در سه طرف مزار حافظ و پرشدن تریبونهائی که تازه‌ براطراف آن ساخته بودند، بسیار دلگرم کننده بود.روز اول من چند لحظه‌ای دیر رفتم‌ درِ حافظیه را بسته بودند.زن زیبائی اصرار داشت که وارد مجلس شعر شود،نگهبان به بهانهء اینکه آن زن طفلی همراه دارد، ممانعت داشت.من شاهد بودم که قریب ربع ساعت، کشاکش‌ لفظی و بیانی و بالاخره تندی و بگوومگو بین زن و

 پاسبانان در جمع شده بود،اصرار طرفین‌ مایهء تعجب همه شد.من بیش از سایرین متعجب بودم،تعجب اینکه زنی با چنین مایه جمال‌، بجای اینکه به سینما برود یا گردش کند، یا بخانه خویش باز گردد،ربع ساعت حاضر شده است‌ اینهمه مجادله و ایستادگی و خواهش و تضرع انجام دهد،برای چه؟برای اینکه برود وچرت‌پرت جمعی که خود را شاعر می‌دانند ،گوش کند؟بنده چون خودم را اهل بخیه میدانم‌ (هر چند درین مجمع شرکت بیانی نداشتم بلکه شرکت سمعی و بصری داشتم)خیلی خوشوقت‌ شدم که هنوز هم شعر چنین طرفدارانی دارد.البته ظاهراً چنین منظره‌ای را تنها در شهر شیراز می‌توان دید.

درین دو مجلس شروع کلام با گفتار سعدی و حافظ بود و سپس از ایرج میرزا،بهار،نیما،اشتری،پروین،

مسعود فرزاد،رعدی آذرخشی،رهی معیری،امیری فیروز کوهی،‌ گلچین گیلانی،فریدون توللی،احمد شاملو،آینده،محمد زهری،سیاوش کسرائی، فریدون مشیری،سیمین بهبهانی،مهدی اخوان ثالث،سهراب سپهری،نصرت رحمانی‌ منوچهر آتشی،منوچهر نیستانی(همشهری لطیف طبع خودمان)و فروغ فرخزاد خواندند و آقایان پژمان و یغمائی و شهریار و دکتر خانلری و مهدی حمیدی(با شعری محکم ولی‌ مفصل)،هوشنک ابتهاج(سایه)و فریدون مشیری و یداللّه رویائی خودشان، شعرشان را قرائت کردند.درین میان،امیر الشعراء نادر نادرپور و استاد شهریار دو یار شعر خواندند.غزل عماد خراسانی که توسط ایرج کیارش در میان شعرها در مایهء ابو عطا خوانده شد،روحی‌ دگر به مجلس داد:

           دوستت دارم و دانم که توئی دشمن جانم‌  

    از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست،ندانم؟

استقبالی که از شعر گرم مشیری و هوشنگ ابتهاج(سایه)به عمل آمد و تأثیری که شعر نو این دو تن در حضار کرد معلوم داشت که بهرحال راه‌ نو اگر درست طی شود،امیدی‌ به آینده شعر میدهد.هم‌چنانکه شعر سیمین و پژمان و فرزاد و توللی در بحور کهن،مطلب‌ نو می‌آفریند،روح‌کهن و مایهء متلائم شعر قدیم فارسی را هم دربحور تازهء امثال مشیری و نیستانی و آتشی توان یافت.هر شعر با دست زدنهائی ختم می‌شد که بعضی حسب المعمول بود.

من روح بلند حافظ را باز، از فراز کاج‌تنومند کنار قبرش می‌دیدم در حالیکه می‌خواند هر که‌ خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بخوان و بدون اینکه اظهار تألمی کند ازینکه چرا بعضی ازین شعرها را برمزار او خوانده‌اند.در عین حال به پیروپفتال‌ها اشاره می‌کرد که از دست‌ زدن خودداری نکنید،زیرا روزگار روزگار ملا نصر الدین است:ملا هر وقت در کوچه‌ طفلی خردسال را می‌دید،بی‌جهت و بدون مقدمه او را به گوشه‌ای می‌برد و چندان می‌زد که‌ طفل به گریه می‌افتاد و مردم می‌آمدند و او را خلاص میکردند.

روزی یکی از ملا پرسید:فلانی،این اطفال چه بدی به تو کرده‌اند که بی‌مقدمه‌ و بی‌جهت آنها را میزنی؟

ملا گفت:آخر شما نمیدانید.این فلان فلان شده‌ها آمده‌اند و معنی آن اینست که‌ ما باید برویم!

اما به هر حال اعجاز کار وقتی مشاهده میشد که در همین روزگار،مصراع«مزرع‌ سبز فلک دیدم و داس مه‌نو»حافظ به صورت نگینی درخشان در انگشتری بهترین شعر مشیری می‌درخشید.

تنها جائی که گمان کنم،روح حافظ،با تمجمجی شاعرانه و گوشه چشم بدان نظر افکنده باشد،حضور استاد پژمان و دکتر خانلری و شعرخوانی آنان بر گور حافظ است، لابد حافظ بزبان حال به آنان مگیفت؛از تهور شما که غزل خودتان را برمزار من خواندید، گله‌ای ندارم،اما روز قیامت در باب تصحیح دیوانم،چند کلمه‌ای با شما گفتگو خواهم کرد.

*** سعدیه به علت اینکه دور از شهر است،از بعضی مزاحمت‌ها،مثل برنامه شعرخوانی‌ و غیر آن-در امان است.رندان زاویه‌جو به سعدیه پناه می‌برند و با روح او حالی دارند.

یک روز صبح به سعدیه رفتیم و 5 ریال دادیم و حوض ماهی را هم دیدیم.در واقع روی‌ آب سعدیه را کاشی کرده در گذاشته‌اند و 5 ریال ورودیه می‌گیرند.قنات پر از ماهی است.ظاهراً از نانهائی که مردم به آنها می‌دهند ،اینقدر درشت شده‌اند،دو سه سال پیش،در همین‌ مجلهء یغما،در مقالهء اقلیم پارس،من پیشنهاد کردم که این شعر سعدی را بنویسند و در کنار این پایاب نصب کنند،خوشبختانه در بالای آن جای کتیبه هست،باز پیشنهاد میکنم که غزل‌ معروف سعدی یادتان نرود که گفت:

            ”... بسیار سالها به سرخاک ما رود 

        کاین آب چشمه آید و باد صبا رود...

من حتم دارم که این شعر را سعدی برای سنگ قبرش گفته و برلب همین‌آب گفته و وصیت کرده اینجا دفنش کنند و برمزارش بنویسند.من حتم دارم.

*** شمال شهر شیراز تبول لشکر شیراز و دانشگاه شیراز است.دانشگاه عظیم شیراز در تمام شهر سازمانهائی دارد،دانشکده پزشکی که مرکزکار دانشگاه است دربهترین‌نقطه‌ شهر قرار دارد.

سلف‌سرویس(محل غذا خوردن)در همینجاست و در همین‌جا بود که ما هر روز صف می‌کشیدیم و قوت روزانه را از دست موکلان روزی دریافت می‌داشتیم،.بسیاری از مراسم در سالن دانشکده‌ادبیات انجام‌ می‌شد.دانشکدهءادبیات در کنار حافظیه قرار دارد،کتابخانه عظیمی داشت.

  

 شادروان دکتر نورانی وصال

ساعتی در اطاق آقای دکتر نورانی وصال سرکردیم،آقایان سامی معلم تاریخ قدیم و دکتر یارمحمدی، دکتر خوب‌نظر نیز بودند،معلوم شد،برنامه‌های عظیمی از جهت توسعهء دانشکده‌ها در دست اجزا است‌ در کتابخانهء آنجا بهترین مجلات خارجی را درباب مسائل شرقی توان دید.تنها یک آزمایشگاه‌ دانشکده فنی آن 700 هزاردلار قیمت دارد.صدهاهزاردلار کتاب خارجی به کتابخانه‌ رسیده که درگیرودار باز کردن و فیش ساختن آنها هستند،حالا باید جناب دکتروصال و همکاران،خواننده برای این کتابخانه‌ها بیافرینند!خود دکتروصال که شاعر زبردستی‌ است،کتابخانه‌ای جالب دارد که بیش از هزار نسخهء خطی نفیس در آنست،از آنجمله‌ شاهنامه‌ای است به خط داوری که ورثهء وصال آنرا از دست غیر به قیمت چهل‌هزار تومان‌ خریده‌اند.نان استاد و دانشیار در این دانشکده در روغن است!حقوقها کافی است.و همه‌ جا صحبت از پنج‌و شش‌وهفت هزار تومان است‌1خانه در بهترین نقطه شهر به آنان‌ میدهند.بر طبق‌اظهار رئیس دانشگاه،برای هر دانشجو 27 هزار تومان در سال خرج‌ می‌شود.بی‌خود نیست که مسعود فرزاد حاضر میشود کنارهء رودتایمس را ترک کند در کنار رودخانهء خشک شیراز و آن پل عجیب‌غریب قبه‌مانند آن خانه گزیند،یا پروفسور پوپ در بیمارستان نمازی بستری شود،یا دکتر مظاهر مصفا در کنار درختهای باغ ارم تکیه دهد.

 

شادروان مسعود فرزاد

*** غروب یکی از روزها بی‌کار بودیم،به آقای افراسیابی دانشجوی دانشگاه پهلوی که‌ راهنمای ما بود،گفتیم که میل داریم باغ ارم را ببینیم،او قبول کرد و با اتوبوس ما را به آنجا برد.آفتاب غروب کرده بود و پاسبان راهنما عذرمان را خواست و راهمان نداد،با دکتر محجوب و همراهان دست از پا درازتر برگشتیم.بیست و دو سال پیش،درسفر شیراز من و هم کلاسها با درشکه به تماشای این باغ رفیتم،خاطرم هست که اطراف آن بکلی بیابان‌ و رودخانه و سنگلاخ بود،حالا بسیار آبادان و کوی دانشگاه شده است.عبرت روزگار درین‌ است که آن روزها(1325)وقتی به باغ خواستیم وارد شویم یکی از«کلاه‌سفیدها»(و به‌ قول شیرازی‌ها ترک‌ها)گفت چه میخواهید؟گفتیم می‌خواهیم سروباغ ارم را ببینم،او اجازه‌ داد،منتهی گفت به ساختمانها نمیتوانید بروید،زیرا بچه بالِ ‌خان ،در آنجا هستند!اما به هرحال سرو بزرگ را آنوقت دیدیم.در این شب هم پاسبان ما را نپذیرفت و گفت باغ را که شب است و چیزی نخواهید دید،در ساختمانها هم خانواده امیر مسکن دارند!به هر حال‌ برای کشتن وقت ناچار باز به حافظیه پناه بردیم در حالی که من زیر لب می‌خواندم:

                 به در کعبه من و دل سحری دست زدیم‌ 

              به امیدی که درین خانه کسی هست زدیم

1-دراینجا به یاد همشهری جناب علم،رئیس دانشگاه شیراز،یعنی حضرت استاد فرزان افتادم که عمری در بیغوله‌های سیستان و بیرجند و بوشهر و...اصول بیان و ادب و فرهنگ فارسی را آموخت و اکنون خانه‌نشین است و حال آنکه از درودیوار، استاد می‌جویند و معلم می‌خواهند:

             خسرو ز تشنگی به بیابان هجر سوخت        ‌ ای آب زندگی،تو به جوی که می‌روی؟

هم‌چنین به جناب دکتر صالح رئیس خودمان،هم اشاره می‌کنم که:بنده نوازی را از سلطان محمود یاد بگیرند!

                  لاجرم دست ارادت به در پیر مغان‌ -

             خادم کعبه چو در برزخ ما بست-زدیم

***

هر کس به شیراز برود حتماً موزهء پارس و شاه چراغ را نیز زیارت خواهد کرد، موزهء پارس‌ ،خانه شخصی کریم‌خان زند  بوده،آثاری که در آن است از دورانهای ماقبل تاریخ‌ تا عصر حاضر را شامل میشود،دراین میان نقاشیهای لطفعلی‌خان صورتگر(جداستاد صورتگر) و بعضی تابلوهای دیگر نفیس به نظر میرسد،مجلس بیع و شرای حضرت یوسف در حالی که‌ ترازو در دست فروشنده است بنظر من تصویری جالب و یا روح بود.یک قفسه نیز اشیاء اهدائی است از علی اصغر حکمت که در آنجا توان دید.

***شاه‌چراغ را بسیار زیبا تعمیر کرده‌اند،آئینه‌کاری آن کم‌نظیر است.کاشیها دلپذیر و روشن و به قول دکتر محجوب اصولاً کاشی‌های فارس دلگشاست.ظاهراً نخستین بار کسی در خواب دید که درین محل چراغی روشن می‌شود،شبانه رفت و دید و دانست مقبره‌ احمد بن موسی درینجاست و آنرا ساخت‌1و در دورانهای مختلف چندان تعمیر شد تا به شکوه‌ امروزی رسید.

*** یک روز صبح به دیدار نقش رستم و تخت جمشید رفتیم،مقبره شاهان هخامنشی داریوش‌ و خشایارشا و سایر شاهان هخامنشی در دل کوه کنده گشته و کتیبه عظیم و معروف داریوش در آنجاست.زیر این دخمه‌ها،تصویر شاپور و اناهیتا از زمان ساسانیان است.کعبهء زردشت که‌ قدیمترین آتشکدهء ایرانی به حساب می‌آید با تخته سنگ‌هائی به طول بیش از دو و عرض یک‌ و ارتفاع نیم‌متر ساخته شده و شکوهی عظیم دارد.( 1-هنگامی که ابو بکر بن اتابک زنگی شالده برای عمارتی حفر می‌نمود قبری ظاهر شد و شخصی تمام اندام به سلامتی اعضاء دران خوابیده،نقش خاتم او«العزة للّه احمد بن موسی» بود.واقعه را به اتابک رسانیدند،عمارتی لایق بر آان قبر بساخت...تاش خاتون والدهء...

شیخ ابو اسحق پسر شاه محمد انجوی در سال 750 هـ.تجدید عمارتش فرمود،...در سال‌ 1269 عمارتش خراب شده نواب والا حسینعلی میرزا قاجار...تجدید عمارتش فرمود، در سال 1269 باز گنبدش شکست و جناب محمد ناصر خان قاجار ظهیر الدوله تجدید گنبد نمود.(فارسنامه 2 ر 154).

 

دامنهء این کوه را ظاهراً روزگاری تراشیده بودند که تصاویر دیگر بسازند و تصاریف‌ زمان امان نداده است،اما این تابلو صاف،برای روزگار قاجار باقی ماند که مردی اصطخری‌ دهکده‌ای نزدیک این آثار را وقف بر سید الشهداء کند و وقف نامهء آنرا برسینهء این‌کوه بنگارد و تغییر دهندهء آن را لعنت کند.بالا کتیبهء داریوش که حدود 18ّ مملکت او را از باخذی(بلخ) تاکوشیا(حبشه)بیان می‌کند و پائین کتیبهء اصطخری و وقفنامهء آن ده پانصد درختی!

*** جشن شیراز ده روز ادامه داشت و ما بیش از 7 روز آنرا نتوانستیم بمانیم.

از جهت‌ جا و مکان البته بعضی از مهمانان راضی نبودند،زیرا غث و سمین در کار بود و از پارک هتل‌ تاکوی فرح ؛ تفاوتها داشت ولی پذیرائی رویهمرفته گرم و یکنواخت و در سلف سرویس بود که شاه‌وگدا همه از یک سفره غذا خوردند:

                     سر ارادت ما و آستان پیر مغان‌

           که جام می به کف کافرو مسلمان داد.

ما با هواپیمای جت روز دوشنبه باز گشتیم و شنیدیم آقایان حبیب یغمائی و فریدون مشیری‌ روز سه‌شنبه وقتی قیافهء هواپیمای داکوتای جنگی کوچک را در فرودگاه دیده بودند،فسخ‌ عزیمت کرده و با اتوبوس براه افتادند و روز بعد تهران رسیدند.

تهران-28 شهریور 1346 باستانی پاریزی

 


پیر من فردوسى والاتبار

$
0
0

 

یادروز فردوسی بر همه ی دوستداران شعر وادب فارسی و فرهنگ ایرانی خچسته باد،

 

 

 

 

پیر من فردوسى والاتبار *

 

 

 

 

شعری از دکتر منصور رستگار فسایی 

                   پیر من، فردوسى والاتبار

 اى ز تو بنیاد ایران پایدار

 اى ز تو جاوید نام راستان‏

 اى ز تو نو، روزگار باستان‏

 بى تو ایرانى سخندانى نداشت‏

 آنچه مى دانیم و مى دانى نداشت‏

 بى تو ایران وادى بى نام بود

 بى تو نام زندگى دشنام بود

 بى تو ایران ذوق آبادى نداشت‏

 بى تو شور و شوق آزادى نداشت‏

 شعر تو در جان ایران جان دمید

 اندر ایران جان جاویدان دمید

 چون که تو شهنامه را پرداختى‏

 کاخ ایران شهر را، نو ساختى‏

 بى تو ایران سرزمینى سرد بود

 جلوگاه جاودان درد بود

 این وطن محراب آزادى نبود

 سرزمین پاکى و شادى نبود

 بى تو آیین شرف بى رنگ بود

 بى تو نام سربلندى، ننگ بود

 بى تو کى تاریکى تردیدها

 روشنى مى یافت از خورشیدها؟

 بى تو دست راستى کوتاه بود

 نام مردى ننگ و ظلمت، ماه بود

 بى تو حق خاموش بود و سوخته‏

 ناى مردان شرف بردوخته‏

 بى تو رستم، جاودان در خواب بود

 مادر آزادگى، بى تاب بود

 بى تو رستم خون به جان خویش داشت‏

 شِکوه از هم‏میهنان خویش داشت‏

 بى تو رستم رزم را یارا نداشت‏

 بى تو سام یل، تن خارا نداشت‏

 بى تو جان شهرناز و ارنواز

 بود از ضحاک تازى در گداز

 بى تو کاوه، آن‏همه شیرى نداشت‏

 قارن آیین جهانگیرى نداشت‏

 بى تو سلم و تور، شادان از گناه‏

 خون ایرج، خون اغریرث، تباه‏

 بى تو خسرو را سرافرازى نبود

 گیو را آیین جانبازى نبود

 بى تو بیژن جاودان در چاه بود

 بى تو عمر زال زر، کوتاه بود

 بى تو حق را کس نمى شد خواستار

 بى تو رویین‏تن نبود، اسفندیار

 بى تو کس عزم وطن پایى نداشت‏

 آرش آن تیر اهورایى نداشت‏

 دیو کشورگیر و کشوردار بود

 همسر کشورگشایان، مار بود

 مرزها، مرزورارودى نبود

 آنچه در اندیشه‏اش بودى نبود

 دشمن از هرسو به ایران تاخته‏

 کار مردان دلاور ساخته‏

 بى تو رؤیا بود و تعبیرى نداشت‏

 پهلوانى بود و شمشیرى نداشت‏

 مار ضحّاکى، سر و جان مى گرفت‏

 اژدها جان جوانان مى گرفت‏

 بیورسپى بسته در غارى نبود

 هفت‏خانى بود و سردارى نبود

 بى تو جادو بود و شامى تیره‏چهر

 بود پنهان جاودانه ماه و مهر

 دور اکوان بود و ارژنگ پلید

 دور شام تیره و دیو سپید

 در شب تار وطن، ماهى نبود

 در نبرد خصم، کین‏خواهى نبود

 بود رستم، لیک، دور از کارزار

 رخش رخشان بود، امّا بى سوار

 جادوان سرمست و دیوان شادخوار

 خسته از زنجیر بود اسفندیار

 تا فرانک کودکى مى زاد پاک‏

 در گلو مى برد مار اژدهاک‏

 بود سیمرغى، ولى دستان نبود

 نام ایران بود و خود ایران نبود

 آتش ایران‏زمین رنگى نداشت‏

 سرزمین مهر، مهر آهنگى نداشت‏

 هرکه جان در راه ایران مى نهاد،

 بود رستم، لیک در چاه شغاد

 سنگ اکوان بود و چاه بیژنى‏

 بیم مرگ و سلطه اهریمنى‏

 تازیانه، نامِ بهرامى نداشت‏

 گرز، این آوازه سامى نداشت‏

 از درفش کاویان نامى نبود

 بود جمشیدى، ولى جامى نبود

 نوشدارو بود و سهرابى نبود

 تیرگى بسیار و نوشابى نبود

 بود هوشنگى، ولى آتش نبود

 بود تیرى در کمان، آرش نبود

 در سخن روزى که قد افراشتى‏

 قامت سرو و صنوبر داشتى‏

 از پس سى سال رنج بى امان‏

 پیر گشتى، خسته گشتى، ناتوان‏

 گشت آن سرو بلندت چون کمان‏

 تیرگى آمد نصیب دیدگان‏

 شادى دیرینه‏ات از یاد رفت‏

 گنج سیم و گوهرت بر باد رفت‏

 مرگ سهراب جوانت پیر کرد

 رستم پیرت، ز هستى سیر کرد

 ایرجت، سرمایه هستى گرفت‏

 بیژنت از چاه، سرمستى گرفت‏

 تا که چون آید سرانجام فرود،

 طوس نوذر، خستگیهایت فزود

 گاه اندوهِ سیاوش، داشتى‏

 دیدگان بر کوه آتش داشتى،

 گاه دیدى ایرج یل را به خاک،

 گه سیاوش را سپردى در مغاک،

 چون که رستم را سر آمد روزگار

 در بُن چاهى چو یلدا سرد و تار،

 آتش غم شعله زد در جان تو

 سوخت از رستم، سر و سامان تو

 رزم چندین نسل با افراسیاب،

 برد از چشمان تو آرام و خواب‏

 داستان رستم و اسفندیار،

 کینه جانوسیار و ماهیار

 روز و شبهاى تو پراندوه کرد

 کوله‏بار رنجهایت کوه کرد

 لیک اى مردانه مرد روزگار،

 تو نگشتى خسته اندر کارزار

 تو به مردان یاد دادى رزم را

 تو نشان دادى فنون بزم را

 چون که رستم داشت قصد آشتى‏

 دستگیرش پیر دانش داشتى‏

 چون که رزم جادوان در پیش داشت،

 چاره‏جویى چون تو را با خویش داشت‏

 چون که آمد رهسپار هفت‏خان،

 بر تنش تو دوختى ببر بیان‏

 چون که با هوشنگ نوآمد سده،

 بود جان پاک تو، آتشکده‏

 با تو بُد همراه، در میدان شور

 در مصاف شیر نر، بهرام گور

 با تو سیمرغ از پر جانبخش خویش‏

 دور کرد از پیکر رودابه ریش‏

 راى تو، افسون ننگ و نام بود

 تازیانه در کف بهرام بود

 چون که رودابه گشود از سر کمند

 زال را راى تو آمد پایبند

 تا "جریره" آتش اندر دژ فکند

 از تو آمد جاودانه سربلند

 چون که شیرین‏زهر را سر مى کشید

 از تو نام خویش را بر مى کشید

 از کیومرث گزین تا یزدگرد،

 جمله کردند از تو نام و ننگ گِردْ

 کاشکى اسب زمان سرکش نبود،

 آخر شهنامه‏ات ناخوش نبود

 کاشکى عمر یلان بسیار بود

 بخت با مردان میهن یار بود

 کاشکى آن‏روزها شامى نداشت،

 روزگار فتح انجامى نداشت‏

 رزمها پیکار ما و من نبود،

 تیر گز در چشم رویین‏تن نبود

 بود بهرامى و در گورى نبود

 کرکسانِ مرگ را سورى نبود

 رستمى با آن بر و یالِ بلند،

 با چنان کوپال و شمشیر و کمند،

 خسته از بدکارى دونان نبود

 در بُن چاه سیه، بى جان نبود

 تا که شاد از زندگانى زال بود

 باز هم رودابه فرّخ‏فال بود

 کاشکى سهراب، چشمى باز داشت‏

 دست از پیکار رستم باز داشت‏

 نوشدارو چاره بى تاب بود

 بخت یار رستم و سهراب بود

 کاشکى گشتاسپ را فرمان نبود

 تور و ایرج را حکایت آن نبود

 کام شیرین کاش زهرآگین نبود

 تلخ، کامِ خسرو از شیرین نبود

 آسیایى بود و اهریمن نداشت‏

 آسیابانش دل کشتن نداشت‏

 کاشکى اى سرفرازى کام تو

 بود روز دیگرى ایّام تو

 تا ببوسد دست و پایت رستگار

 گوید اى مردانه‏مرد روزگار،

 پیر من فردوسى والاتبار

 بار دیگر زندگى را سر برآر

 در سخن افسون خود در کار کن‏

 نسلهاى خفته را بیدار کن‏

 گو که ایران مى شود باغ بهشت‏

 در کف ایرانى نیکوسرشت‏

 بار دیگر رستمانه سر برآر

 پیر من فردوسى والاتبار

 بار دیگر لب به گفتن باز کن‏

 داستان زندگانى ساز کن‏

 اى کلامت همچو عیسى زنده ساز

باز خیل مردگان را زنده، ساز

 بار دیگر در نبرد خوب و زشت‏

 بازگو افسانه هاى سرنوشت‏

 بار دیگر جلوه کن در کارزار

 اشکبوس جهل را از پا درآر

 باغبان باغ ایران جان توست‏

 هستى ایران‏زمین از آنِ توست‏

 تا که گل از خاک ایران بردمد،

 تا ز دلها نور ایمان بردمد،

 نام فردوسى چنان خورشید باد

 صدهزاره، یاد او جاوید باد

 تا که خورشید است و ماه و عشق و کین‏

 زنده جاوید باد ایران‏زمین‏

 

 شیراز، 1369/9/29

 

*این شعربه مناسبت کنگره جهانی بزرگداشت فردوسی در دی ماه ۱۳۶۹ در مجلس شعرخوانی کنگره قرائت شدو دردو کتاب از  کتابهای اینجانب : حماسه ی رستم وسهراب ( انتشارات جامی ) صفحه ی ۲۲۴ و  فردوسی وهویت شناسی ایرانی (انتشارات طرح نو )صفحه ی ۷  به چاب رسیده است.

تحلیل داستان جمشید در شاهنامه فر دوسی

$
0
0

 

بخشی از کتاب سه جلدی "شاهنامه را با هم بخوانیم"

از

 دکتر منصوررستگار فسایی 

تحلیل داستان  جمشید در شاهنامه فر دوسی

 

جمشید،که در متون فارسی به صورت جم،جمشاد،جمشاسپ،جمشیدون  جمشاسب،جم الّشیذ،جمشاه وجمشاذ به کار رفته است،  از معروف ترین چهره های افسانه یی هند وایرانی است که به قول کریستن سن :" بی شک به دوره ی هند و ایرانی  تعلق دارند ."( نخستین انسان و...،صص 166).اودرهند باستان فرمانروای دنیای مردگان است و در ایران مهمترین شاه پیشدادی  ونشانه یی از فرمانروایی آرمانی و باشکوه ونمادی از دوران   طلایی جهان است .( آموزگار،فردوسی وشاهنامه سرایی ،ص 37)

اما در تاریخ  افسانه یی مزدیسنان ،  جمشید نمونه ی  انسان اولیه یعنی "یمه: جم" جای خود را به " پزذاته  : هوشنگ " داده است  ( نخستین انسان و...، صص 173)

نام جمشید مرکب از دو جزء" جم" و" شید "است: جم در فارسی باستان به صورت "یَمَه:Yamaودر اوستا به صورت yima  یِمه: ؛Yamaو در سانسکریت Yamaودر پهلوی به صورت amjyam:  آمده است( بارتلمه 1300)،" شید" در اوستا به صورت  xshaeta  ودر پهلوی Ṡêtآمده که برخی معنی آن را "درخشان و روشن " دانسته اند و بعضی آن را برگرفته از کلمه ی " خشی": XŜay  به معنی پادشاه دانسته اند بنابر این برای نام جمشید ، دو معنی پیشنهاد شده که:

 نخست " جم درخشان و تابان " و دوم " جم شاه" است که ظاهرا معنی نخست مورد پذیرش مورخین بوده است : " برای آن نیکویی و روشنایی که از وی تافتی ، جمشید گفتندش و "شید " روشنی باشد  ،چنانکه آفتاب را " خور " گویند  و "خورشید " یعنی آفتاب روشن." ( سنی ملوک الارض صص 24). )، طبری اورا" جمشاد " می نامد.( ج1 ، صص 226)

در متون دیگر اوصافی چون " زیبا" ،" خوب رمه: دارنده ی گله های خوب "به او داده اند.

او نخستین پادشاهی است  که در نتیجه ی نا خشنودی مردم ازوی ، و پس ازدعوت از بیورسپ تازی برای شهریاری ایران ،عزل می شود و می گریزد و در نهایت به دست ضحاک کشته می شود.

در برخی از منابع کهن  جمشید برادر تهمورث دانسته شده است و پدرش نیز " ویونگهان" است که پسر " هوشنگ " می باشد ،

نام پدر او در سانسکریت " ویوَسوَنت : Vivasvantاست که در اوستا به شکل"ویوَهوَنت:Vivahnantب کار رفته است و در پهلوی "ویوَنگهان: Vivanghânشده است ودر روایات اسلامی به صورتهای ویونجهان، ایونجهان،و... استعمال شده است.

حمزه ی اصفهانی و مسعودی اورا برادر تهمورث می دانند و حمزه اورا " ابن نو بجهان " می خواند.( سنی ملوک الارض ، صص 20)،( مسعودی، 112)

در ریگ ودا ،یمه ":"جمشید" خواهری نیز دارد که   نام او در سانسکریت "یمی:Yami”   است و این دو فرزند سَرَنیو Saranyõهستند،"یمی "در پهلوی "یمگ،یا جمیگ یا جمگ "شده است.

در "ودا" یمه، پسر خورشید  و نخستین بشر از بیمرگان است که مرگ رابر گزید " ...او مرگ را بر گزید تا خدایان را خشنود  سازد، بیمرگی را بر نگزید تا فرزندانش را خشنود کند ." ( ریگ ودا ، دهم ، 13، 4 زنر ) او سرور جهان مردگانی است که به سعادت رسیده اند و فرمانروای بهشت  برین ، شده اند، در بهشت،"یمه: جم" و " ورونه " به پذیره ی  مردگان می آیند ، او گرد آورنده ی مردم  و راحت بخش  مردگان است ، او برترین آسمان را در اختیار دارد و د ر آنجا مسکن گزیده است ." (بهار ، پژوهشی در اساطیر ایران ، صص 225)، در اوستا (وندیداد ، فصل 2) او نخستین کسی است که اهورا مزدا دین خود را به وی سپرد( برهان، به هصحیح معین، ذیل جمشید ، ح 6 )

جمشید در اوستا دارای  سه فرّه  یا فره یی با سه جلوه می باشد :

" فرّه ی خدایی موبدی" او که به مهر می رسد،

"فرّه ی شاهی " او که به فریدون می  پیوندد 

" فرّه ی  پهلوانی و جنگاوری وی که آن را گرشاسپ  به دست می آورد

 داشتن این سه فره،می تواند گویای ساختمان ابتدایی قبایل هندو اروپایی باشد که در آنها ظاهرا  رییس قبیله  خودجادوگر قبیله و پهلوان هم بوده است."( بهار ،پژوهشی در اساطیر ایران ،صص 227-226) :"نخستین فرمانروایان  ایرانی  و  هندو ایرانی روحانی بوده اند ، یعنی وظایف شاهی و  ودینی را مشترکا  به عهده داشته اند  خاندان "سام نیز علاوه بر شاه بودن ، روحانی بوده اند که شادروان بهار دلایل آن را ذکر کرده است.(بهار ، پژوهشی در اساطیر ایران ،صص239)

فردوسی هم اشاره ای اجمالی به این نکته دارد

منم گفت با فرّه ی ایزدی      همم شهریاری و هم ،موبدی

در ادبیان هندی  و اوستایی و پهلویلقب او در اوستا، " خوب رمه" و" خورشید سان، نگران" است(یسنا:ج1 صص160)بنا بر یشت نوزدهم ، او برخوردار  از فرّه ی ایزدی بود.( یشت 19  ،زامیاد یشت 5/38-40) که در روزگار وی:" نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود ونه مرگ  و نه رشک دیو آفریده ، پدر و پسر  هریک از آنان به صورت ظاهر  پانزده ساله می گردیدند."( یسنا- ها 9/5) در فروردین یشت آمده است که جمشید جهان را بی مرگ کرد.( صص7).

در دینکرت آمده است که  :" جمشید فقر وپریشانی را از جهان بر انداخت ، سرما و گرما  را به بند کرد و بهترین شیوه ی زندگی را به مردمان به وجود آورد،مرگ و میر در زمان شهریاری  او موقوف شد ،دیوان وپریان به فرمانش در آمدند  و زندگی جز صلح و سلم ،آسودگی  و فراغت و نشاط چیزی  نبود." (دینکرد9، فصل 21)، اما چون دروغگویی کرد ، فره ی ایزدی از او بگسست و" فر" به پیکر مرغی بیرون شتافت، اما فردوسی دور شدن فره ی جمشید را ناشی از دعوی خدایی او می داند که این امر در "داتستان دینیک " هم آمده است.

"گناه" راز سقوط جمشید است ، درشاهنامه و متن روایت پهلوی  و دیگر تاریخهای فارسی  و تازی ، گناه او  را ادعای خدایی می دانند  ، در وداها ظاهرا گناه او همبستری  با خواهر است  و در یسنای 32 بند 8 گناه او این است که گوشت گاو را برای خوردن مردمان آورده است.( همان : صص 230)

 

دوبخش متفاوت  زندگی جمشید

 

در مورد مدت پادشاهی جمشید اقوال مختلفی ذکر شده است ،ولی همه  جا دوران پادشاهی اورا به دو بخش  تقسیم کرده اند :

1-     دوران قدرت و پادشاهی پیش از گمراهی و برگشتن فره از وی ، که به قول بندهشن( فصل 34 )616 سال ئ نیم است.

2-     دوران گمراهی و برگشتن فرّه از وی ، که به قول بندهشن( فصل 34 )صد سال است.( همان فصل)

 شاهنامه مدت زندگی جمشید را 700 سال می داند ودر وندیداد این مدت 300سال یا سه سد زمستان است ( فرهنگ نامهای اوستا : صص 1504)و در برخی دیگر از روایات 2100 سال است(همان ،صص1511)مسعودی مدت پادشاهی وی را " 600 یا 700 سال می داند.( مروج الذهب : 113)وابن بلخی در این مورد می نویسد:

"...جمشید برادر طهمورث، هفصد و شانزده سال پادشاهی کرد." (فارسنامه ابن بلخی،1374،رستگار فسایی، ص 65)

بنا بر گفته ی هینلز ،"پایان زندگی جمشید در سنت ایرانی  ،تا حدی  مرموز است  : یکی از سرودهای  باستانی می گوید که او به دست برادرش سپیتورَه ( Spityura  در پهلوی :Spitur  ).(شناخت اساطیر ایران ، 57) به دونیم شد اما در شاهنامه  جمشید را ضحاک ستمکار، با اره به دو نیم می کند که  مجمل التواریخ این موضوع را با تفصیل بیشتری چنین بیان می کند که :" جمشید بگریخت  و به هندوستان افتاد   و مهراج  هندوستان بهفرمان ضحاک با وی  حرب کرد  و آخر اسیر افتاد و  پیش ضحاک آوردند  ، به استخوان ماهی که ارّه را ماند ،به دونیم کردندش واز آن پس بسوختند."( صص25)اما ، داستانهایجمشیددرشاهنامه دارای 194 بیت است و در دوبخش کاملا مجزا ارایه می شود:

1-     دوره ی اول که دوران فره مندی و خلاقیتهای  جمشید  است و74 بیت نخست داستان جمشید را شامل می شود،حکایتپویاییوجنبشوساختنوآبادکردنوزندگیدرازپرفرازونشیبانساناست. جمشیدشاهیاستکهبافرّهایزدیوپرهیزکاریبههمهمردمآرامشوآسایشمی‌بخشدوحتّیدیووددوپریانازویآسودگیمی‌یابند. جمشیدسیصدسالپادشاهیمی‌کندودرهرپنجاهسالکاریشگفترابهانجاممی‌رساند. اودرپنجاهسالهاوّلپادشاهیبهساختنجنگ‌افزارهابراینابودکردنبدکارانپرداختودردومینپنجاههازکتانوابریشمجامه‌هایگرانبهاساختوپیشه‌ورانراگردآوردومردمرابهچهارگروهپرستندگانوروحانیان،ارتشیان،کشاورزانوپیشه‌ورانتقسیمکردودرپنجاهسالبعد،دیوانرابهکارگِلگماشتوخشتزدنوباگچوسنگدیواروکاخوخانهوگرمابهساختنرابهمردمیادداد؛ و( به همین جهت است که او به ساختن وسپسپنجاهسالرابهاستخراجگوهرهاوسیموزروساختنعودوگلابوعنبروداروهاوشیوهدرماندردمندانگذراند. اودرپنجاهسالدیگر،کشتیساختنوازدریاهاگذرکردنرابهمردمیاددادودراینروزگارِدرازسیصدساله،هرگزدریبرویبستهنبودومردمشادمانوتندرستوبی‌غموبی‌مرگبودند.

جمشیدتختیبرایخودساختبسیارگرانبهاوآراستهکهچونخورشیدمی‌درخشیدودیوانآنرابرمی‌گرفتندوبهآسمانمی‌بردند،وروزبرتختنشستنجمشید،هماننوروزاستکهایرانیانهرسالآنراجشنمی‌گیرند.

 

2-دوره دوم پادشاهی وی  که ازبیت 75 تا194 را تشکیل می دهد  باادعای خدایی  جمشید  آغاز می شود  ،جمشیدناگهانخودبینیمی کندوازراهیزداندورمی شودوخودراخدایجهانمی پنداردوازفرمانایزد،روی میپیچدوفرّیزدانیازویدورمی شودوبیچارگیوبدبختیبدورویمی آوردوضحّاکبراومی شوردوباارّهاورابهدونیممی کندوخودبهجایویبرتختشاهینشیند و در حقیقت بخش عمده ی این بخش از داستان جمشید مربوط به ضحاک است و جمشید در سایه قرار دارد

جمشید  به سبب ساختن "وَرَه" یا دژی زیر زمینی  نیز مورد تمجید است ، زیرا آفریدگار بدو هشدار داده بود که مردمان گرفتار  سه زمستان  هراس انگیز خواهند شد  از این روی جمشید وری ساخت و تخمه ی همه ی حیوانات مفید ، گیاهان و بهترین مردمان را  به آن جا برد."( همان  ).

بنا بر مهریشت :" جمشید کاخی بر فراز  کوه هرا(Hara ) می سازد که در آن نه شب هست و نه تاریکی و ،نه سرما و نه گرما ،نه بیماری هست  و نه مرگ."( مهر یشت بند 5، پژوهشی در اساطیر ایران، صص 226)

ابن بلخی نسب وی را چنین ذکر می کند:نسب جمشید همچون نسبت طهمورث است و پدر هر دو ایونجهانبوده است و به تکرار ذکر نسب او، حاجب نیست، و قومی از اصحاب تواریخ می‌گویند جمشید برادر طهمورث نبوده است، چه برادر زاده‌ی او بوده است و پدرش را دیونجهادابن و یونجهادگفتندی. (فارسنامه ابن بلخی،1374،رستگار فسایی، ص 64)

بنا بر کتاب پیکر گردانی  در اساطیر ،جمشید از فرّ ه مندان وبا تفحص در احوال جمشید مىبینیم که او نیز چون کیومرث و هوشنگ و تهمورث،مظاهر عمدهاى از پیکرگردانى را با خود دارد؛

 1. خلقت جمشید خلقتى نورانى و شگفتانگیز، قدرتمند و زیبا است که در این
اوصاف، نسبتى با انسانهاى دیگر ندارد. و حتى بعضى او را خورشید و آفتاب دانستهاندو در ودااو را پسر خورشید گفتهاند و بدو لقب خورشیدسان دادهاند.

2. در روایات زرتشتى «اذواک» ماده دیوى است که جمشید را به لذات دنیوىحریص مىسازد و نیاز و فقر و شهوت و تشنگى و قحط و رنج را پدید مىآورد.

3. او را نخستین بشرى دانستهاند که همانند کیومرث مرگ بر او چیره شد.

4. او را هم فرمانرواى قلمرو زندگان و هم فرمانرواى دوزخ دانستهاند.

5. اهورامزدا دین خود را به وى مىسپارد و او به لقب خوبرمه مشهور مىشود کهمعنایى شبیه پیامبرى و شبان امت بودن را دارد.

6. او داراى فرّه ایزدى است و وجود این فرّه، سبب مىشود تا در دوران او بهشتىزمینى پدید آید و آرمانشهر واقعى ظهور یابد و در نتیجه در دوران او نه سرما باشد و نهگرما و مردم شادان و در صلح و صفا باشند و گمراهشدن جمشید سبب شود تا فرّ از اوچون مرغى بیرون شود و به «مهر» بپیوندد.

7. او سلطنتى طولانىتر از همه دیگران داشت، به نحوى که بیش از دو هزار و صدسال پادشاهى کرد.

8. دیوان و سباع فرمانبردار او بودند و دیوان در خدمت او به آبادانى و نوآورىپرداختند.

9. او دعایى مستجاب داشت و خواست او آرامش و آسایش و دیرزیستى مردم بود.

10. از این  که اهریمن چگونه جمشید را گمراه مىکند، آگاهى چندانى نداریم، اما ازرفتار اهریمن با ضحاک، جانشین جمشید، مىتوان تصور  کرد که دگرگونى پیکره اهریمنو ظهور آن بر جمشید، مىتواند امرى طبیعى باشد.

11. فردوسى وجود فرّ کیانى را در جمشید وسیلهاى براى خدمت به مردم و
نرمکردن آهن و ساختن وسایل آهنین مىداند.

12. جمشید با سروش ارتباط داشت و سروش راز بیرونآوردن جسد پدرش،
تهمورث را از شکم اهریمن به وى یاد داد.

13. ایرانیان جمشید و سلیمان را یکى دانستهاند و تمام افسانههاى مربوط به سلیمانرا در جابهجایىِ شخصیتِ انسانى و در جلوههاىِ مختلفِ جمشید جان بخشیدهاند.

14. جمشید در نتیجه فرهمندى خود توانایىهایى داشت که عبارت بودند از:

    الف ـ جامى داشت که اوضاع عالم را در آن مىدید.

     ب ـ انگشترى داشت که هرگاه آن را در انگشت مىکرد، مرغ و دیو و مردم   

           و پرى بهفرمانش بودند.

     ج ـ تختى و گردونهاى داشت که بدان وسیله در آسمان گردش مىکرد.

     د ـ او شراب را کشف کرد...

     ه ـ پزشکى و درمان را بنیاد نهاد..." ( منصوررستگار فسایی، پیکر    

         گردانی در اساطیر، صص222 تا 226)

 

زمان در داستان جمشید

 

جمشید در هزاره دوم از سه هزاره سوم آفرینش ،یعنی  در هزاره ی دوم از اولین سه هزاره ی بعد ازبه وجود آمدن جهان  می زیسته است.(بندهشن،ص 139) 

جمشید به قول مهرداد بهار  ، محتملا  در دوره ی هندو ایرانی،شاه عصر زرین  اریاییان به شمار می امده است زیرا در ایران  وبنابر اوستا، او شاه بهشت زمینی،( وندیداد) ،  و در ریگ ودا ، فرمانروای بهشت  آمانی  است .( پژوهسی در اساطیر ایران، ص 483). به قول کریستن سن جمشید:" بی شک به دوره ی هند و ایرانی  تعلق دارد ."( نخستین انسان و...،صص 166).

جمشید از کهن  ترین  چهره های اساطیر هند وایرانی  است

اما شخصیت "ییم" :جمشید در هند  با ایران متفاوت است، مشخصه ی بر جسته ی جمشید در وداها این است که او نخستین  کس از بیمرگان است  که مرگ را بر می گزینداما جمشید در ایران به سبب فرمانروایی هزار ساله اش  مورد احترام است .                                                                         

 از ویژگیهای فرمانروایی اوآرامش  ووفور نعمت بوده است.

دوران جمشید را فردوسی 700 سال می داند ولی در متون  فارسی میانه  و منابع متأخر ،حداقل 520 سال و حدأکثر 1000سال  ذکرشده است. .( آموزگار،فردوسی وشاهنامه سرایی ،ص 341)پادشاهی او در جاماسب نامه 717 سال و هفت ماه،دربندهشن 716 سال وشش ماه ،در أیوگمدجا 616 سال وشش ماه و سیزده روز،در قعالبی  520 سا ودرحبیب السیر1000 سال عمر و700 سال پادشاهی است.پس از آنکه بیوراسب (ضحاک ) بر جمشید چیره شد،دستور داد تا دیوی به نام"سپیتور Spitürاورا با ارّه به دونیم کرد.

 

 

مکانهادر داستان  جمشید

در داستان جم آمده است که:" دادار هرمز اندر آن ایرانویج ( :تا دوره ی ساسانی ماوراء النهر: فرا رود)نامی ،( ان جای که ) وداییتی است،انجمن فراز برد او که جمشید نیکو رمه است  و جمشید  با برترین مردمان  ،اندر  ان ایرانویج  نامی ، بیامد." (بهار، پژوهشی در اساطیر، صص 218) در داستان اوستایی جم، تخت جمشید پازس ، جایی است  که  جمشید آن را پایتخت خود قرار داه بود و از آن جا جهانداری می کردو همان است که در شاهنامه نیز  تکرار می شود و ایرانیان ضحاک را به تخت جمشید می برند:

مرآن اژدها فش بیامدچوباد     به ایران زمین،تخت برسرنهاد

زایران و از تازیان لشکری      گزین کرد  گردان هر کشوری

   سوی تخت جمشید بنهادروی      چو انگشتری کرد ، گیتی ،بدوی

( 0خ178/51/1)

بنا بر روایت وندیداد پس از گذشت 300  از سلطنت جمسید ظفاو نیمروز: جنوب) رفت 0همان ،صص 389)

در ادبیات هندی مخصوصا در مهابهاراتا آمده است که:" در دوران جمشید سرما و گرما و ودرد وبیماری  و مرگ وپیری نبود و در نتیجه ، جه زمین بیش از ظرفیت خود  از موجودات پر شدو  وزمین تاب این بار رانیاورد  و فرو رفت ودست به دامان خدایان شد ویشنو به صورت گرازی در آمد و زمین را با دندان خود گرفت وبالا کشید."( آموزگار، فردوسی وشاهنامه سرایی، ص 339)

 

کارهای مهم جمشید

 

"... جم در ایران به سبب فرمانروایی  هزار ساله اش، [ درشاهنامه 700سال]بسیار مورد احترام است ویژگی این فرمانروایی،آرامش ووفور نعمت  بوده است و در طی آن دیوان و اعمال  زشتشان ناراستی  و گرسنگس  و بیماری  و مرگ هیچ نفوذی  نداشتند ، جهان در  زمان فرمانروایی او  چنان بر خوردار از  سعادت  بود که  ناگزیر  زمین  را در سه نوبت گسترده تر کردند به طوری که  در پایان فرمانروایی او  دو برابر  گسترده  تر از اغاز آن بود، جم پیش نمونه (portotype )ی آرمانی  همه ی شاهان است و نمونه یی که همه ی فرمانروایان بدو رشک می برند.(هینلز : 1368، شناخت اساطیر ایران ، صص 56)

1-جمشید پادشاهی نو اندیش است  که زمان فرمانروایی او با کارنامه یی  درخشان  از دگرگونیهای بزرگ اجتماعی همراه است، او آنچه را که پیشینیانش کرده اند به کمال می رساند و جامعه یی  کاملا متمدنانه پدید می آورد و به قول خودش:

هنردرجهاناز من آمدپدید    چومن،نامور ، تخت شاهی ندید

جهان رابه خوبی،من آراستم   چنان است گیتی کجا ، خواستم

خوروخواب وآرامتانازمن است  همان پوشش وکامتان از من است

2-او دارای  فرّ کیانی است  و می تواند جهانی را فرمانبردار خود سازد ، دیو ومرغ و پری به فرمان او هستند و او شهریار موبدی است  که  هم شاهی و هم رهبری فکری جامعه خود را بر عهده دارد و به قول فردوسی :

منم گفت بافره ایزدی    همم شهریاری وهم موبدی

و در دوره ی جمشید است که فردوسی نخستین بار ، از قلمرو جمشید با نام کشور و ایران یاد می کند  وبه خیزش ضحاک از سرزمین تازیان اشاره می کند.

در سیصد سال نخست شهریاری وی ، در هر پنجاهه ، تحولی تازه پدید می اید زین ابزارها ساخته می شود و شیوه های نبرد و نامجویی به مردم یاد داده می شود.

جمشید به مردم رشتن و بافتن وساختن جامه ها ی رزم وبزم را می اموزد وبرای ان که هرکس پایگاه سزاوار خویش را بشناسد و  اندازه ی خود رادر جامعه بداند مردم را به چهار گروه بخش کرد: موبدان و آذربانان، (:آسرونی  ) را در کوهها جای داد تا به پرستش سرگرم باشند،کار نبرد را به  ارتشیان ( :ارتشتاری  )سپرد تا از کشور نگهداری کنند،کشاورزان( : واستریوشی )را به کشتن و درویدن بر انگیخت تا خوراک مردمان را سامان دهند و  وگروه چهارم را که پیشه وران و دستورزان( :هوتخشی )بودند، به فراهم ساختن نیازمندیهای مردم  گماشت .

3-جمشید سپس به توسعه آبادیها و شهر ها پرداخت، دیوان را که فرمانبردارش بودندبه کار گِل گماشت  و انان گل را قالب زدند و خشت ساختند و مهندسان با گل و گچ و دیوارها و ساختمانهاو گرمابه ها بر آوردند ، وبه همین جهت است که گفته اند یکی از کارهای برجسته ی جمشید، ساختن" وَرَه" یا" ور جمکرد"در ایران بود ،دژی بود که جمشید ساخت تا در سه زمستان  هراس انگیز که حیوانات و گیاهان  و مردمان نابود می کرد،برگزیده یی از آنان را را به انجا برد  تا پس از پایان آن زمستانها جهان دوباره آباد شود.(هینلز ، اساطیر ایران،  صص 56)، روایت دیگر از این دژ آن است که جمشید می خواست گزیده یی از مردم  را در آن حفظ کند تا در هزاره ی اوشیدر   که مردم و جانوران مفید  نابود شده اند ، درهای این دژ را بگشاید و جهان از نو پر از مردم و  و گوسفند و شود که شادروان بهار احتمال می دهد  که  در اصل این بارو برای  همین منظور ساخته شده بود و سپس بر اثر تاثیر اساطیر سامی ، بر اساطیر ایرانی  و اختلاط داستان نوح  وکشتی  وی با داستان جمشید  ئباروی او، داستان وندیدادی شکل گرفته است. ( بهار، پژوهشی در اساطیر ایران ، صص 201)

همچنین جمشید کاخی بر فراز کوه هرا ، البرز، ساخت که در آن نه تاریکی بود و نه سرما و نه گرما  و بیماری ومرگ وپزشکی . درمان دردمندان را به مردم یادداد، " جم ، مرگ و درد و پیری را  از جهان به 600سال  در داشت.( وندیدادفرگرد دوم)و گوهرهای گوناگوناگون را شناخت  وعود ومشک و عنبر و کافور راپدیدار کرد ،

4-جمشید کشتی ها ساخت و از دریاها گذر کرد و سر انجام در هنگامی  که مردم آسوده و بی مرگ و از هر رنجی دور شده بودند ،تختی گرانبها  ساخت که با گوهر های فراوان که دیوان آن را برمی گرفتند و به آسمان می بردندو این روز را مردم "روز نو"نامیدندوهرسال آن را جشن می گرفتند و "نوروز " یادگار همان روز است.

5-چون سیصد سال از پادشاهی جمشید سپری شد و جمشید کارهای درخشان فراوانی را انجام داد ،به یافته های خود مغرور شد و به قول شاهنامه ادعای خدایی کرد و فره ایزدی ازوی دور شد و ،

از آن پس بر آمدازایرانخروش  پدیدآمدازهرسوییجنگ و جوش

سیه گشترخشنده روز سپید،

گسستند پیوند از جمّشید

براوتیره شدفرّهیایزدی

به کژّی گراییدونابخردی

پدیدامدازهرسوی،خسروی

یکی نامجویی،بههرپهلوی

سپه کردهوجنگ راساخته

دل از مهر جمشید،پرداخته

یکایکبرآمدازایرانسپاه

سوی تازیان بر گرفتند راه

شنیدندکانجا،یکی مهتر است

پراز هول،شاه،اژدها پیکر است

سواران ایران،همه شاهجوی

نهادند یک سر به ضحاک روی

به شاهی براوآفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

1-      در روایتهای ایرانی او گناه کاری است   که خوردن گوشت  را به مردم آموخته است(یسن بند4-5)

2-      بنا بر  هوم  یسن ،پدر جمشید  ،نخستین کسی است  که گیاه هوم را می فشارد واین این نیک بختی به وی می رسد که برای وی پسری زاده می شود: "یمه" درخشان ،دارنده ی  رمه ی خوب،ین آفریدگان." فرّه مند تر"

3-      اهورا مزدا ،پیش از زردشت ، نخست پیمبری را به وی پسشنهاد کرد ولی او نپذیرفت و تنها خواستار "نگهبانی جهان" شد.

4-      دوران جمشید دوران طلایی بود که در آن نه گرما بود و نه سرما ،نه پیری بود و نه مرگ و نه  رشک دیو آفریده وپدر و پسر هردو  پانزده ساله  به نظر می آمدند ، آب و گیاه فراوان و ناخشکیدنی بود  و خوردنیها پایان ناپذیر .( یسن ، بند 5-9)

5-      در روایات دینی  زردشتی جمشید  همه ی آفتها  و رذایل  را از میان بر می دارد (اعتدال(پیمان ) را رارعایت می کند ،بزرگ داشتن آتش ، بر قراری رسم کُستی بستن(کمر بند زردشتیان) دیگر مسایل دینی  از او آغاز می شود.

6-      دوران شکوه جمشید با گناهی که کرد وسخن دروغی که به اندیشه راه داد  پایان یافت،این گناه در برخی از متون مثل شاهنامه " همسان دانستن خود با خداست"که سبب می شود فره ی او در سه نوبت  و هربار  به شکل مرغی  از او جدا شود.( آموزگار،فردوسی وشاهنامه سرایی ، ص 343)ی فراوان به جا ماند که فردوسی

7-      از جمشید گنج گاوان  به جا ماند که  فردوسی در داستان بهرام گور به آنها اشاره می کند

به هنگام جم چون سخن راندند   وُرا "گنج گاوان" هی خواندند

ندانست کس در جهان آن کجاست  به خاک است ،اگر در دم اژدهاست

تو چون یافتی ، ننگریدی به گنج  که ننگ آمدت زاین سرای سپنج

( خالقی مطلق،شاهنا مه،ج6 ،ص462 بیت 598)

14-جام جهان نما: جمشید جام شگفت انگیزی داشت که به "جام جهان نما "مشهور است ،اما در متون کهن به این موضوع اشاره نشده است

 

شخصیتهای داستان جمشید

 

در داستان جمشید که آباد گر جهان و قانونمند کنده ی کار آن است، بیشتر با چهره ی کلی مردمی روبرو می شویم که زیر لوای جمشید به توسعه ی اجتماعی و فرهنگی  و عدالت اجتماعی  مشغولند  و به همین جهت در داستان جمشید جز خود او شخصیتی "قهرمان"دیده نمی شود وحتی هنگامی که جمشید گمراه می شود و فرّ ایزدی از وی دور می گردد و "گروهی از لشکریان"او به "ضحاک" می پیوندند و کاررا بر جمشید تنگ می کند و سر انجام اورا به گریز  و کناره گیری از قدرت وا می دارند ، نیز از رهبر یا رهبران سپاه که به دشت سواران نیزه گذار می روند و "ضحاک "را به قدرت می رسانند ، نامی برده نمی شود. به همین جهت در داستان جمشید تنها ما چهره ی دوتن نقشآفرینان اصلی را می بیبینیم که عبارتند از "جمشید" و"ضحاک".

 پادشاهی جمشید در شاهنامه ی فردوسی

 

 

پادشاهی جمشید[1]هفتصد سال بود

پسازمرگتهمورث،«جمشید» پسراو،بهجایپدربهپادشاهیرسیدوهفتصدسالپادشاهیکرد. جمشیدکهپادشاهیدانابودوفرّهایزدیداشت،مردمرابهدادگریوکوتاهکردندستبدکارانمژدهدادوگفت:

 

بدانرازبددستکوتهکنم         روانراسویروشنیرهکنم[2]

 

اوخردورزیوروشندلیراپیشهساختودرهرپنجاهسالازپادشاهیخویش،کاریشگرفوبزرگبهانجامرسانید:

1. درپنجاهسالنخست،ساختنزین‌افزارهایی[3]  چونخودوجوشن[4]  ورشتنوبافتنودوختنجامهرابهمردمیادداد.

2. درپنجاههدومپادشاهی،جمشیدمردمرابهچهارگروهبخشکرد:

ـپرهیزکارانوموبدان؛

ـارتشیانوسپاهیان؛

ـبرزگرانوکشاورزان؛

ـپیشه‌ورانودست‌ورزان.

3. جمشیددرپنجاهسالسومپادشاهیخود،دیوانرابهکارگِلگماشتتاجهانراآبادانسازند:

 

       بفرمودپسدیوناپاکرا         بهآباندرآمیختنخاکرا

هرآنچازگِلآمدچوبشناختند         سبکخشتراکالبدساختند

  بهسنگوبهگچدیودیوارکرد      بهخشتازبَرشهندسی[5]کارکرد

 

4. جمشیددردیگرپنجاههفرمانرواییخود،یاقوتوسیموزروگوهرهاراازسنگبرآورد.[6]

5. آنگاهجمشیددرپنجمینپنجاههپادشاهیخویشکافورومشکوعودوعنبررافراهمآورد.

6. ودرپنجاههششمبهپزشکیوچاره‌جوییبرایدردمندانپرداختوراهورسمتندرستیرابهمردمیاددادوهنرهایفراوانازخودپیداکردورازهایبسیاررابرمردمآشکارساخت،ودریانوردیراپدیدآورد.

 

گذرکردازآنپسبهکشتیبرآب     زکشوربهکشور،چوآمدشتاب

 

چونسیصدسالازپادشاهیجمشیدسپریگشت،جمشیدِفرّه‌مند،تختیشکوهمندبساختوگوهرهایگرانبهابرآننشاند[7]  وچونجمشیدبر

آنتختجلوسمی‌کرد،دیوانآنتخترابرگرفتهبهآسمانمی‌بردندوجمشیددرآسمانهابهگردشمی‌پرداخت. مردم،روزِبرتختنشستنویراگرامیداشتندوآنراجشنگرفتندوآنروزراکه«هُرمزد»[8]  روزازماهفروردینبود«نوروز» نامیدندوهمه‌سالهآنراجشنمی‌گرفتندوهنوزنوروزیادگارجمشیدویادآورکارهایشگفت‌انگیزاوست.

درسیصدسالِنخستپادشاهیجمشید،مرگنبودوبیماریورنجازمیانمردمرختبربستهبود؛دیوانفرمانبردارمردمانبودندوبانگشادیونوشانوشازهمهجابلندبود:

 

    چنین،سالسیصدهمیرفتکار         ندیدندمرگاندرآنروزگار

    زرنجوزبدâشاننبودآگهی     میانبستهدیوانبهسانِرهی

   بهفرمانِمردمنهادهدوگوش   زرامشجهانپرزآواینوش

 

تاآنکهجمشیدازشکوهپادشاهیوتواناییهایبسیار،خودخواهیورزیدوغروراوراگمراهساختوجمشید،ازفرمانِیزدانسرپیچیکردوناسپاسشدوبزرگانکشورخویشرافراخواندوگفت:

«منخداوندگارجهانم،

هنرهارامنپدیدآوردم،

وجهانرامنبهزیباییآراستم،

خوروخوابوآرامشرامنبهشمامردمارزانیداشتم،

وکامرانیهایشماازمناست،

پس،مراخداوندگارخویشبدانیدومرابپرستیدومرانیایشکنید

وباگفتناینسخنانغرورآمیزوخودخواهانه،شکوهپادشاهیوفرّهایزدیجمشید،ازاودورگشتودرکارششکستافتادوروزگاروی،واژگونهگشت:

هنرچونبپیوستباکردگار[9]   شکستاندرآوردوبرگشتکار

بهیزدانهرآنکسکهشدناسپاس    بهدلâشاندرآیدزهرسوهراس

بهجمشیدبر،تیره‌گونگشتروز   همیکاستآنفرّگیتی‌فروز

 

وبدین‌سان،چهارصدسالدیگرپادشاهیجمشیدبارنجودردوشکست،سپریگشت.

 

داستان مَرداس

 

دربخشیازایرانکهدشتسواراننیزه‌گزارنامیدهمی‌شد،پادشاهینیک‌مردوخدای‌ترسفرمانرواییداشتبهنام«مِرداس» کهبخشندهوبزرگواربودوهزارانچهارپایدوشیدنیواسپاننژادهداشت. اینمرداس،پسریجهانجوی،ناپاکوسبکسرداشتبهنام«ضحّاک» کهاورا«بیوَراسب»[10]  نیزمی‌خواندند؛زیراده‌هزاراسبداشت. ضحّاک،

 

شبوروزبودیدوبهرهبهزین[11]     زراهبزرگی،نهازراهکین

تاآنکهیکروزاهریمن (: ابلیس) بهپیکریکدوستدرآمدوبربیوراسبآشکارگردیدوباگفته‌هایفریبندهوزیبایخویش،دلآنجوانبی‌خردرابهدستگرفتوبااوپیماندوستیبستوبیوراسب،سوگندخوردکهازآنپسهرچهراکهاهریمنبگوید،بپذیردوبهکاربندد:

 

  جوان،نیکدلگشتوفرمانشکرد[12]      چنانچونبفرمود،سوگندخَورد

  کهرازتوباکسنگویمزبُن[13]    زتوبشنومهرچهگوییسخُن

 

آنگاهاهریمن،ضحّاکبیوراسبراگفت:

«مرادلبرتومی‌سوزد؛

زیراتنهاتوشایستهفرمانرواییهستیوپدرتسالهازندگیخواهدکردوپادشاهیبهتونخواهدرسید. بگذارتامنجاناورابگیرموتورابرتختفرمانرواییبنشانم».

بیوراسبِناپاکوسبک‌سر،اینپیشنهاداهریمنراپذیرفتواهریمنبداندیشدرراهمرداسچاهیکندوسرِآنرابپوشانیدوشبانگاهکهمرداسبراینیایشبهباغآمدتابهنیایشگاهبرود،درآنچاهافتادوکشتهگشتواهریمنبدکار،باردیگرآنچاهراپرکردونشانآنرانابودساختوبدین‌سانضحّاکبیوراسبسبک‌مایهبیدادگر،بانام«اژدها» یا«ضحّاک» بهپادشاهیرسیدوبرجایپدرنشست.

اهریمنازخودپیکریدیگرساختواینبارهمچونخوالیگری[14]  جوانوزیباوبینادلوسخنگوی،برضحّاکآشکارشدوچربدستی[15]  وهنرمندیوتواناییخودرادرپختنغذاهابهوینشاندادوآشپزویژهضحّاکشد.

درآنروزگار،خورشهاوخوردنیها،فراواننبود،کسیازگوشتجانداران،غذانمی‌ساخت،امّااهریمنبرایآنکهضحّاکراخونریزوگستاخکند،گوشتمرغانوچارپایانرادرخونمی‌پروردوازآنهاخورشهایگواراوخوشمزهمی‌ساختوبهضحّاکمی‌داد. یکروزبهاوزردهتخم‌مرغوروزدیگرگوشتکبکوتذروسپیدبهویمی‌خورانیدوسومروز،بامرغوکباببرّه،خوانراآرایشمی‌دادودیگرگاه،ازگوشتپشتگاوانجوانخوراکمی‌ساختوبهضحّاکمی‌دادوضحّاککهازداشتنچنانخوالیگریتوانابسیارشادمانوخشنودبود،روزیاورافراخواندوستودوازویخواستتاازاوچیزیبخواهدوآرزوییبکند،اهریمنفریبکارنیزپاسخداد:

«ایفرمانروایبزرگ!

کهمرغانوجانورانومردمانفرمانبردارتوهستند

همیشهبهشادیبمانوبنوشوبخور

تنهاآرزویمنآناستکهبرشانه‌هایشاهانهتوبوسهزنموازاینکارسرافرازییابم».

ضحّاکبهآسانیوآسودگیایندرخواستراپذیرفتواجازهدادتاآنخوالیگرشانه‌هایبرهنهاوراببوسد. اهریمنپسازآنکهشانه‌هایضحّاکرابوسید،ناپدیدشدوبرجایبوسه‌هایاو،دومارسیاه،هماننددوشاخهدرختسربرآوردندکههرچهآنهارامی‌بریدند،بازمی‌روییدند. پزشکانفرزانهبرایدرمانایندرد،هرچهمی‌دانستندبهکاربردندامّاچاره‌جوییهایآنانسودینداشت.اهریمنباردیگردرپیکریتازهدرآمدواینبارخودرابهشکلپزشکیدانادرآوردوبهنزدضحّاکشتافتومهربانانهبااوگفت:

«ازفرمانسرنوشتگزیروگریزینیست. اگرمی‌خواهیایندردرادرمانکنی،بهمارانگزنده‌ایکهازشانه‌اتبرآمده‌اند،خورشخوببدهوبهآنهاآرامشببخشتاازاینپرورش،بهمرگطبیعیبمیرندوتوراآسودهبگذارند».

اهریمنباایناندیشهفریبکارانهوزشتخویش،می‌خواستتاجهانراازمردمانپاککند.... واین،درست،درآنروزگاربودکهششصدسالازپادشاهیجمشیدگذشتهبودوجمشیدسالهابودکهگمراهشدهوروزدرخشندهوسپیداو،بهتیرگیروینهادهبود؛مردمازاوگسستهبودندوفرّهایزدیازاودورشدهبودوپیروجوانازاوبهخروشآمدهبودندودرهرگوشه‌ایازایران‌زمین،جنگوجوشوناآرامیبرپاشدهبودوهمگاندرجستوجویخسروینامداروپادشاهینیک،سربهشورشبرداشتهبودندولشکریانوسوارانایران،شاه‌جویانبههرسرزمینیمی‌شتافتندتاجایگزینیبرایجمشیدبیابند. سرانجام،دانستندکهدرسرزمینتازیان،پادشاهیتوانمند،بهفرمانرواییرسیدهاستکهسزاوارپادشاهیایراناست. پسبهدشتسواراننیزه‌گزارشتافتندوضحّاکرایافتندواوراشاهایرانخواندندوبهفرمانروایینشاندندوتاجشاهیایرانرابرسرشنهادندوضحّاک،شادمانازاینپیروزیوبزرگیناروا،بهنبردباجمشیدشتافتوجهانراچونانگشتریبرجمشیدتنگکرد[16]،جمشیدازاوگریختوتختوتاجوگنجوسپاهوخاندانویبهدستضحّاکافتادوتاصدسال،اگرچههمچناننامشاهیبراوبود،اماکسیاورانمی‌دیدونمی‌یافت،تاآنکهپسازصدسال،روزیضحّاکاورادرکناردریایچینگرفتارکردوباارّهمیاناورابهدونیمکردوجمشیدپسازهفتصدسالزندگیوپدیدآوردنآنهمهنیکوبد،کشتهشدوضحّاکپادشاهایرانگشت

 



[1]. نام جمشید از دو جزءِ تشکیل شده است: جم و شید که دو معنی برای آن پیشنهاد شده است:1.  جمِ درخشان و تابان2. جم شاه. (ر.ک :فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1¡ ص 311).

[2]. دست بدکاران را از کشور کوتاه می‌کنم و مردم را به سوی روشنی راهنمایی می‌کنم.

[3]. جنگ‌افزار، ساز و برگ نبرد.

[4]. زره، جامه جنگ.

[5]. مهندس.

[6]. معدنها را استخراج کرد.

[7]. تخت خود را طلا کاری کرد و در آن جواهرهای گرانبها به کار برد.

[8]. ایرانیان باستان هفته نداشتند و به جای آن هر روز ماه را به نامی می‌خواندند، که نام روز اوّل هرماه «هرمزد» بود.

[9]. تخت خود را طلا کاری کرد و در آن جواهرهای گرانبها به کار برد.

[10]. دارنده ده هزار اسب.

[11]. ضحّاک دو بخش از شبانه روز را به اسب‌سواری می‌پرداخت.

[12]. ضحّاک فرمانبردار ابلیس شد و قسم خورد که هر چه ابلیس بگوید و بخواهد انجام دهد.

[13]. که اصلا از دوستی خود با تو با کسی گفت و گو نکنم.

[14]. خوالیگر بر وزن قالیگر به معنی آشپز است.

[15]. مهارت.

[16]. جمشید را محاصره کرد و جهان را بر او تنگ و تاریک ساخت.

 

مثنوی آدم و حوا برداشتی دیگر از داستان آدم وحوا

$
0
0

  

 

مثنوی آدم و حوا

 

برداشتی دیگر از داستان آدم  وحوا

از دکتر منصوررستگار فسایی

 


اسطوره  ی عشق ادم و حوا

 

اسطوره ی ادم و حوا ؛بن مایه یی بسیار کهن  ومعنادار از داستان زندگی انسان بر کره ی خاکی است ، ایینه یی است که به زیبایی  ، پیوند بنیادین انسان را بادستگاه آفرینش، زمین و اسمان  و پیدا و پنهان  هستی او را باتوجه به ذهنیت تاریخی و نا خود اگاه جمعی وی  نشان می دهد و در روایتهایی پر تضاد ، ادمی وارزوها وانگیزه های رشد شکوهمند وسقوط  عظمت و بر باد رفتن ارامش و اسایش او را   ، در طول زمان و با تکرارها و تکرار ها ی  تحولات  و تبدلات  زندگی   و طوفان هاو ویرانی و ابادیهای هستی  ، بازگو می سازد و هر بار که ما این اسطوره را می خوانیم ،به برخی نکات مغفول  و بعضی خلاء ها وپرسش های بی پاسخ می رسیم ، ولی همیشه در این داستان ، مضامین پر معنا و نکته های تازه ای هم بر ای ما  مطرح می شود واز خود می پرسیم  که  خاطره ی ازلی  اسطوره سازان  از ادم و حوا چه گونه شکل گرفت  وچرا و به چه دلایلی زندگی بهشتی انان با خوردن گندم و سیب -که وجهی اقتصادی دارد -، پایان گرفت و ابلیس ، مار ، طاووس  – یعنی مظاهر زشت و زیبای اجتماعی، جهان هستی که می توانند نماد هوسها و امیال شخصی مردانه یا  زنانه   انسان باشند -، چگونه دست به دست هم دادند و در دگر گون گشتن سرنوشت آدمی تاثیر گذاشتند و انسان را از بهشتی که در ان بود ، راندند  و به خاکش نشاندند ،آیا خاطرات ازلی انسان از بهشت ،معلول از دست دادن زندگی پر رونق روزگاری خاص ست که واقعا زندگی شده است یا معلول تخیل  اسطوره پردازان یا فلاسفه  ومتفکران و شاعران ،از ادوار نخستین زندگی انسان و مهاجرتهای دشوار و اجباری اوست ک زندگی آرام و آسوده ی خود را از دست داده است و ناگزیر به مهاجرت به نواحی دور و نا آشنایی شده است، که درآنجا محیط و طبیعت اطراف خود را نمی شناسد و ابهامات و خطرهای گوناگون اورابه وحشت می اندازد.

راستی چرا هر ملت و دین و فرهنگی، برداشتی متفاوت از این واقعه ارایه می کند که گاهی سرشتی کاملا زمینی و حسی دارد و گاهی، به فراسوی ماده و جهان حسی انسان نقب می زند ولی  باز، علی رغم همه ی اختلافاتی که وجود دارد، وجه مشترک اکثر آنها درآن است که ذهن آدمی پیوسته ،به بهشتی که از دست داده است ،می اندیشد   وبرای دوباره یافتن بهشت رؤیاییش کوشش می کند و بدان وسیله،زندگی زمینی خود  را پر تحرک و ذوق وشادی وکار و کوشش می کند تا بتواند به نوعی به آن مدینه ی فاضله ایده آل دست یابد و آن رادر ذهن خود ویا درعالم خاکی باز سازی کند.

مطالعه ی روایات گوناگون  نخستین زوج انسانی یعنی آدم و حوا با نامها و القاب دیگری که دراساطیر و روایات دینی  و مدنیتهای مختلف دارند ، خواننده را  با پرسشهای مختلفس روبرو می سازدکه برخی از آنها چنین است:

1- آفرینش:هستی ، خدایان ،چگونگی شکل گرفتن هستی و عوامل مؤثر در آفرینش پگونه بود؟

2-خلقت نخستین انسان ،همسر و فرزندان آنهاومدت عمر ایشان،چدالها و ستیزه های اولاد آدمچگونه اتفاق افتاد؟

 

3-  چرا انسان بهشت دوست داشتنی خود را ازدست داد،ایا از دست رفتن بهشت آدمی،معلول از دست رفتن یک دوران مطلوب  وپدید آمدن شرایط نامطلوب و ناخواستنی تازه ای بود که موجب مهاجرتهای ناخواسته ی انسان و گم کردن بهشت مطلوب وی گشت و عواملی چون خشکسالیها و طوفانها و سردی و گرمی فوق العاده هوا،باران و سیل و توفان و صاعقه  وآتشفشان و....گرسنگی و قحطی به عنوان دشمنانی پیدا و پنهان در زندگی وی اثر گذاشت   و در نتیجه بسیاری از اسطوره های انسانی از همین امور ریشه گرفت.

4-زندگی طبیعی و عادی انسان اولیه  در زمین ،جنگلها و نواحی  محل اقامت وی چگونه بود  وچرااقامت وی در زمین با منافع طبقاتی و فردی و اجتماعی دیگر گروههای انسانی همجوار  درتضاد قرار می گرفت  و انسان راناخواسته ، در برابر "دشمنان "پیدا و پنهان قرار می داد و موجب می شد که در ذهن خود عوامل مثبت یا منفی خاصی راوارد صحنه ی زندگی خود سازد و عوامل  یاری رسان و باز دارنده ،یعنی دوستان و دشمنان خود رااز هم تفکیک کند، دوستانی که گاهی جنبه ی فرا طبیعی می یافته اند  و فرشتگان و ایزدان و امشاسپندان وسیمرغ و پیشگویان وستاره شناسان و خردمندن و ستاره شناسان  و لشکریان و پهلوانان می شده اند و دشمنانی کهدر سیمای  اهریمن و دیوو پری و...،حیوانات خطرناک وعوامل مخربی که هستی بهشتی و مطلوب آدمی را دوزخی می کرده است، پیدا می کرده اند.

5- آیا بهشت مطلوب آدمی، آغاز راه هستی وی بوده است یا سرانجام آن،آیااین بهشت  مربوط به هنگامی  است که خدا هست و هیچ چیز آفریده نشده است(:ازل) یا وقتی است که همه چیز آفریده شده و پایان پذیرفته و بازهم خدا هست(:ابد)یا اصولا یک هست پایدار است که از ازل تا ابد، همیشه به عنوان مبداء ومقصد نهایی بشر،در ذهن وی، مطرح بوده  است.

 

6- ایا بهشت راهی مستقیم دارد و انسان پس از هستی زمینی  خود یکسره بدان می رسد یا برزخ و چینود پل و موانعی دیگر هم بر سر راه رسیدن به آن وجود دارد.

 

     7- تفاوت دید در مذاهب و اسطوره های ملتها  در مورد بهشت چیست؟

8- علی رغم همه ی این پرسشها و بسیاری سؤالهای دیگر ما با این ولقعیت روبرو هستیم که انسان با خاطرات ازلی خود پیوندی همیشگی دارد،و اگر چه اورا از بهشت رانده اند،اما بهشت را از ذهن وی پاک نکرده اند وادم و حوای زمینی توانسته اند با الهام از بهشت آسمانی خود،  نظمی نو در زمین بیافرینند و جهانی تازهبا الگوهای بهشتی  بسا زند اما انچه نتیجه ی تلاشهای گذشته ی پر تلاطم این  دو انسان و فرزندانشان، در این کره  ی خاکی  است اینک در دوران ما،در خطر انهدام است و باز هم انسان، در استانه ی رانده شدن از بهشت  است وفرود امدن به جایی متضاد ،که این بار بهانه ها و دلایل  سقوط  وی از لونی دیگر و از گونه ای کاملا متفاوت از گذشته است.

ایا ادم و حوای دوران ما، بزودی بهشت  کنونی خویش را هم می بازند ودر زمین  باان ارمان شهر  دل خواه خود وداع می کنند یا هنوز می توانند شیوه یی نو در اندازند ودرفشی  تازه برافرازند، بازهم  بهشتی دیگر  یاعالمی نو بسازند ؟

مثنوی زیر از این دیدگاه اسطوره یی ، عشق ادم و حوا را به نحوی متفاوت و توصیفی روایت می کند بی ان که ادعا کند به همه ی ابعاد ان پرداخته است .

 

ادم و حوادرادبیات فارسی

 

در ادبیات ما با داستان آدم و حوا از این زوایا نگریسته شده است:

1-نسل آدمی نسب از آدم و حوادارد:

تاش به حوا، ملک خصال، همه‌اُم

تاش به آدم، بزرگوار همه جد   منوچهری

*

 

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند   خاقانی

*

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست  مسعود سعد

 

 

ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را

ز آدمست در و نسل و بچه حوا را   مولوی

*

بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست

هزار صورت زاید چو آدم و حوا

*

سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام

که به صورت نسب از آدم و حوادارم    سعدی

 

آدمی باید و حوای دگر دوران را

که دگر مثل تو فرزند بباید زادش     اوحدی

*

صد شکر که اینجا همه‌کس روز به شب برد

این آدم وحوا شرف نسبت هستی است   بیدل دهلوی

 

 

 

2- ملاقات آدم و حوا بسیار فرخنده بوده است:

**

               مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

مبارکی ملاقات آدم و حوا

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

                  مبارکی تماشای جنه المأوی   مولوی دیوان شمس

     3-آدم مظهر مردان و حوا نماد زنان است

 

مستم چنان مستم من این دم

                  که حوا را بنشناسم ز آدم   مولوی دیوان شمس

4-             آدم مظهر عقل است و حوا نماد جان:

              ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی

              این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی  مولوی دیوان شمس

*

چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم

روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست

ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم

صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی است

اوحدی

*

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

            همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود   شاه نعمت الله ولی

*

عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند

              آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم   شاه نعمت الله ولی

 

5-             نخستین گناهکاران  :

حدیث عشق اگر گویی گناهست

گناه اول ز حوا بود و آدم   سعدی

*

                   از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

                   کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم     حافظ

6-             نخستین عقد وپیوند انسانی:

            اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی

             چه بود فایده در عقد آدم و حوا      انوری

             به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام

             به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا    انوری

*

اگر چه تلخ بار آمد درختم

در آخر عقد حوا کرد بختم       سلمان ساوجی

 

7-             رنجهای آدم و حوا:

 

                ز بخیه کاری ادریس یادگار

آدم به دست جود خودش پنبه کاشته

حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار

         سوراخهای او کندم وام ریشخند     انوری

8-             عشق آدم و حوا:

در مدینه قدس مریم یافتم

در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام  خاقانی

*

تو در قوادگی ای سرخ کافر

توانی گر کنی تصنیف و تدریس

اگر حوا و آدم زنده گردند

به مکر و حیلت و دستان و تلبیس

بگردانی دل حوا ز آدم    انوری

*

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد   عراقی

 

9-             خلقت حوا از پهلوی آدم:

ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.

و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات) (کشف المحجوب هجویری)

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

*

                    می‌خواستی که از ما بر ما بهانه گیری

                     ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟   اوحدی

*

به امر از عقل کرد او نفس پیدا

چنان کز جنب آدم شخص حوا   محمود شبستری

 

     10-خوردن گندم ومیوه ی بهشتی و گمراه شدن:

بهرجایی روان کز عشق میشد

دمی کآنجای آدم را همی شد

تماشای بهشتش هر زمان بود

که آدم ز آفرینش جان جان بود

چو آدم سوی عدن آمد ز شادی

بدو جبریل گفتش یا عبادی

ببر فرمان حق بنیوش از من

که قول حق چو خورشیدست روشن

مخور تو زین درخت ای آدم و باش

ز عشق او توئی اسرار کل فاش

مکن تا شاه باشی جاودانه

وگرگیرد از این حق را بهانه

بمانی جاودانه تو گنه کار

شوی عاصی تو اندر حکم جبّار

تو را من پند دادم رایگانی

ز حق گفتم ترا باقی تو دانی

فرود آمد دلش اینجای آدم

که بد جنات او از عین آدم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای رایگان دید

بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن

گرفت آدم بسوی عدن با من

دلش مستغرق فرمان شه بود

چو آن اسرار از جبریل بشنود

بخود اندیشهٔ میکرد آدم

که با جنات او از عین آن دم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای حوریان دید

همه جنّات پر حور و قصورست

زمین و آسمانم غرق نورست

ولی این صورت زیبا در اینجا

بپرسم یک سخن او را در اینجا

چو حق این را برایم آفریدست

ز بهر من در اینجا آوریدست

همه میل دلش در سوی او بود

که حوا پیش چشمش بس نکو بود

همه میل دلش سویش گرفته

بجز او جمله در خاطر گرفته

بجز او در دلش چیزی نگنجید

جهان نزدیک او موئی نسنجید

بحوّا گفت کای جان جهانم

توئی مر نور چشم دیدگانم

بتو روشن شده نور دو دیده

توئی از آفرینش برگزیده

من و تو هر دو دیدار بهشتیم

که از حضرت بدان صورت بهشتیم

من و تو هردو از اعیان اصلیم

دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم

من و تو هر دو مانندیم اللّه

که پیدا آمدیم از حضرت شاه

من و تو هر دو دیدار الهیم

کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم

کنون خوش باش با ما یک زمانی

که خواهد ماند از ما داستانی

چنین کان مرهمی بینم نهانی

خدا را خوش بود ما را تو دانی

که جز دیدار حق چیز دگر نیست

ترا حوّا از این معنی خبر نیست

کنون ای جان و ای دل نزد من آی

گره از کار من یکباره بگشای

جوابش داد حوّا نیز آن دم

که ای جان جهان و یار آدم

جوابش داد آن دم نیز حوّا

که ای جان جهان کم کن تو غوغا

مرا جانی و تو هم زندگانی

ولی سرّ خدا جمله تو دانی      عطار

 

*

در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟

                    ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟   اوحدی

10-          باغ بهشت و طاووس:

فعلم وز برون طاووس رنگ

قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم

چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم   خاقانی

*

 

این ماو من‌کزاهل جهان سرکشیده است

از انفعال آدم و حوا دمیده است

آزادم از توهّم نیرنگ روزگار

طاووس این چمن ز خیالم پریده است   بیدل دهلوی

11-          مقبره آدم و حوا در سرندیب است:

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم    خاقانی

 

12-          نیکو ترین  بشرها:

 

حوای وقت و مریم آخر زمان شده

این هر چهار طاهره را خامسه توئی

13-          مقام ادم در دارالفنا: 

 چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا  سنایی

14-نطفه ی آدمی از آدم و حواست:

*

تمامت را بقدرت کرد پیدا

ز پشت آدم و از بطن حوا   عطار

 

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود  نعمت الله ولی

14-          آدم و حوا : جلوه ی حق:

در  هر آیینه حسن دیگرگون

می‌نماید جمال او هردم

گه برآید به کسوت حوا

گه برآید به صورت آدم   عراقی

 

15-          فریب دادن ابلیس ادم وحوا را:

حکیم ترمذی کرد این حکایت

ز حال آدم و حوا روایت

که بعد از توبه چون با هم رسیدند

ز فردوس آمده کُنجی گزیدند

مگر آدم بکاری رفت بیرون

بر حوا دوید ابلیس ملعون

یکی بچّه بَدش خنّاس نام او

بحوا دادش و برداشت گام او

چوآدم آمد و آن بچه را دید

ز حوا خشمگین شد زو بپرسید

که او را از چه پذرفتی ز ابلیس

دگرباره شدی مغرور تلبیس

بکشت آن بچه را و پاره کردش

بصحرا برد و پس آواره کردش

چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس

بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس

درآمد بچهٔ او پاره پاره

بهم پیوست تا گشت آشکاره

چو زنده گشت زاری کرد بسیار

که تا حوا پذیرفتش دگربار

چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا

بدید آن بچهٔ او را هم آنجا

برنجانید حوا را دگر بار

که خواهی سوختن ما را دگر بار

بکشت آن بچه و آتش برافروخت

وزان پس بر سر آن آتشش سوخت

همه خاکستر او داد بر باد

برفت القصه از حوا بفریاد

دگر بار آمد ابلیس سیه روی

بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی

درآمد جملهٔ خاکستر از راه

بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه

چو شد زنده بسی سوگند دادش

که بپذیر و مده دیگر ببادش

که نتوانم بدادن سر براهش

چو بازآیم برم زین جایگاهش

بگفت این و برفت و آدم آمد

ز خنّاسش دگر باره غم آمد

ملامت کرد حوا را ز سر باز

که از سر در شدی با دیو دمساز

نمی‌دانم که شیطان ستمگار

چه می‌سازد برای ما دگر بار

بگفت این و بکشت آن بچه را باز

پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز

بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش

وزانجا شد بکاری دل پُر آتش

دگر بار آمد ابلیس لعین باز

بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز

چو واقف گشت خنّاس از خطابش

بداد از سینهٔ حوّا جوابش

چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار

مرا گفتا میسّر شد همه کار

مرا مقصود این بودست ما دام

که گیرم در درون آدم آرام

چو خود را در درون او فکندم

شود فرزند آدم مُستمندم

گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس

نهم صد دام رُسوائی زوسواس

گهی صدگونه شهوة در درونش

برانگیزم شوم در رگ چو خونش

گهی از بهر طاعت خوانمش خاص

وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص

هزاران جادوئی آرم دگرگون

که مردم را برم از راه بیرون

چو شیطان در درونت رخت بنهاد

بسلطانی نشست وتخت بنهاد

ترا در جادوئی همت قوی کرد

که تا جانت هوای جادوئی کرد

اگر شیطان چنین ره زن نبودی

چنین سلطان مرد و زن نبودی

در افکندست خلقی را بغم در

همه گیتی برآورده بهم بر

بهر کُنجی دلی در خواب کرده

بهرجائی گِلی در آب کرده

ترا ره می‌زند وز درد این کار

چوابرت چشم ازان گشتست خون بار

گر آدم را که در یک دانه نگریست

به سیصد سال می‌بایست بگریست

ببین کابلیس را در لعن و در رشک

ز دیده چند باید ریختن اشک       عطار

 

16-          خود رایی:

خود رای می‌نباش که خودرایی

              راند از بهشت، آدم و حوا را   پروین اعتصامی

 

 اسطوره  ی عشق ادم و حوا

مثنوی آدم و حوا

برداشتی دیگر از داستان آدم  وحوا

از دکتر منصوررستگار فسایی


 

تا خدای جمله ی فردوسیان

کرد بنیاد بهشت جاودان

هر چه زیبا بود و نیک و جان فزای

بود  انجا جمع، از لطف  خدای

بود هر سو سبزه وگل گشت و کىىىشت

شش جهت نیکو ، بهشت اندر بهشت

بوی عطر ناب گلها، جان نواز

جمله ی درهای رحمت ، بازِ باز

ساکنان او ، فرشته  ، حور عین

ادم و حوا و غلمان  ، همچنین

رحمت حق اندر آن مینو نهاد

هر کسی را هر چه دل می خواست ، داد

جمله را اسایشی جاوید داد

راندن هر کامه و امید داد

هیچکس آزرده ی رنجی نبود

در پی  سرمایه و گنجی نبود

تا تمنای  دلی می شد بیان

درزمان ، آن آرزو می شد روان

هیچ کس در خلد ، ناکامی ندید

روز شادی را، کسی  شامی ندید

هیچ کس کاری بجز شادی نداشت

درد کار و شوق ابادی نداشت

هیچ کس از جمله مخلوق  بهشت

هیچگه ، ننهاد خشتی روی خشت

جملگی در خواب وخور هر روزو شب

جمله سرمستان دور از هر تعب

سفره ی  فردوسیان رنگین  بود

خواب خوش باشان بسی سنگین بود

پخته خواران  دور از اندیشه اند

مفت خواران هزاران پیشه اند

ره ندارد عشق اندر خونشان

تا بسازد لیلی  ومجنونشان

بی خبر از درد شور انگیز عشق

مست خود باشند و  در پرهیز عشق

روز و شبهاشان  ، همه در کار خویش

حور و غلمان بازی و ، تکرار خویش

ادم اندر خلد،  چیزی کم نداشت

لیک  دور از وی ، بهشت  ادم نداشت

لیکن ادم را و حوا را ، سرشت

بود دیگر گونه از اهل بهشت

درد  در دل داشتند و صد ملال

از خور و خواب گروهی بی خیال

آدم اندر بند غیر خویش بود

وز خود اندیشان بسی دلریش بود

آدم اخرمی گشاید  بند خویش

می رسد تاقله ی الوند خویش

*

عشق  ، روزی چون شهابی تیز گام

تن ، همه نورانی وجان ، شادکام،

برگذشت از برج و باروی بهشت

گشت در هر غرفه و کوی بهشت

یافت ادم را و حوارا  پریش

غرقه در اندوهی از اندازه ، بیش

همدم نا مردمان خود پسند

زرد رو ، اشفته جان ، دلها نژند

خسته از تن پروری و بی غمی

در هوای همدمی  و ادمی

همدم ناجنس بودن درد زاست

گر چه حوری یا فرشته ی دلربا ست

عشق درد ادم و حوا شناخت

نوش داروی رهایی شان بساخت

خواست تا درمان بیماران کند

در تن بی جان آنان ، جان کند

عشق ،  در حوا و آدم می دمید؛

" کز دیار ابلهان  باید برید 1

عاشقان از سر زمینی دیگرند

نز بهشت شهوت و خواب و خورند"

دادشان یک جرعه ،  از معجون عشق.

تا که گردد جانشان مجنون عشق

کیمیای  زندگانی دادشان

تا کند از بندگی ازادشان

عشق حوا ، در دل  آدم نشاند

جان حوا را سوی آدم کشاند

دورشان  گرداند از خود پروری

ساخت هر یک زنده ، بهر ٍ دیگری

" هر کجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر چاهی منزلم " **

اتش  حوا  چو در آدم گرفت

شعله ای در هستی عالم گرفت

شعله ی طغیان ، گناه و سر کشی است

هر گناهی را شهابی اتشی است

آتش  طغیان. چو در ادم فتاد

آتشی در جمله ی عالم فتاد

هرکه را در پا نشیند خار عشق

هر نفس افزوده گردد کار عشق

عشق ، تا اندر دلی جا می کند،

جان ره میخانه پیدا می کند

از ازل ،میزان انسان عشق بود

اختلاف او  و شیطان عشق بود

گر چه شیطان داشت از اتش ، نهاد

اتشی از عشق در ادم فتاد

گندمی شد رهزن دلهایشان

بند عشق انداخت اندر پایشان

سیب حوا، دیده ی ادم ببست

سنگ طغیان ،  شیشه ی ایمان شکست

ان گنه شیرینی صد نوش داشت

مستی صد جام ، در اغوش داشت

ان گنه اتشفشان عشق بود

یک نشان از بی نشان عشق بود

هرگز از حوران مینو یی سرشت

هیچ کس عاشق نمی شد در بهشت

عشق و طغیان میوه ی ازادگی است

هر چه ازادی  نباشد بندگی است

کرد "عراقی " فاش، خوش ، این راز عشق

خوب و خوش بنمودمان اعجاز عشق:

 

" عشق، شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد

آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت

کاتشی در پیر و در برنا نهاد

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جان وامق در لب عذرا نهاد

دم به دم در هر لباسی رخ نمود

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد

حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد

منتی بر عاشق شیدا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه

در لب شیرین شکرخا نهاد

بهر آشوب دل سوداییان

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

وز پی برگ و نوای بلبلان

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

تا تماشای وصال خود کند

نور خود در دیدهٔ بینا نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود

این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی برآمد از جهان

حسن او چون دست در یغما نهاد

چون در آن غوغا "عراقی" را بدید

نام او سر دفتر غوغا نهاد."

"** *

هر که سر جنبان طغیان می شود

نام او ابلیس و شیطان می شود

گر شوی طاووس فردوسی سرشت

تهمت طغیان ، کند نام تو زشت

عشق را هر کس به نوعی نام داد

این یکی ، بستود و ان ، دشنام داد

این یکی خر مهره خواندش  ، بی بها

وان دگر نامید اورا ، کیمیا

گاه نام عشق ، حوا می شود

گندم و سیبی  فریبا می شود

گاه گندم می شود ، مردم فریب

مار و  ابلیس و گهی طاووس و سیب

عشق ، " ابلیس " است نامش ، در بهشت

دیو  طغیانی  وش  اتش سرشت

هم ردیف  مار و کژدم می شود

نام او از نامه ها گم می شود

گر بود طاووس صد رنگ بهشت

تهمتش  ، بد سازد  از پاهای زشت

خواجه می جوید همیشه بنده یی

بنده یی در بندگی پاینده یی

خواجه ی دانای جمله خوب و زشت

هر گنه را کیفری  درخور، نوشت

ادم  ، اندر بندگی تقصیر کرد

خواجه ، این تقصیر را تعزیر کرد

بنده چون طغیان کند چوبش زنند

بندگان خواجه سرکوبش زنند

بندگان را درس ازادی  ، بد،  است

خواجگان را ،مزد  یک ، کیفر صد است

خواجه ایشان را برون کرد از بهشت

تا نگیرد دیگری زان  ، درس زشت

چون خدا ملک زمین را افرید،

خاک و اب و باد ، در ان  شد پدید

گشت از عهد ازل جمله ی زمین

ملک طلق عشق هستی افرین

عشق را بخشید کابادش کند

دل پسند و نیک بنیادش کند

سازد این عالم بهشت عاشقان

بار ندهد "غیر عاشق  " را در ان

گشت  میعاد دو عاشق در زمین

تا زمین گردد بهشتی افرین

ادم و حوای فردوسی سرشت

زان سبب  امد زمینشان سرنوشت

لیک این تنبیه حق ، تقدیر بود

ارمغان عشق عالم گیر بود

گر که می شد ادم از حوا  ، جدا

کیفر حق بود سخت و جان گزا

هرکجا دلبر نباشد دوزخ است

نامش ارخلد برین یابرزخ است

چون که با یاری  ، زمین گردد بهشت

چون که بی یاری ، بود فردوس ،  زشت

خشم یزدان ، ساخت گیتی جایشان

مهر او ، اکسیر  ، خاک پایشان

قهر حق با بندگان  ، از کینه نیست

ماجرای سنگ با ایینه نیست

می کند ویران که ابادش کند

دور می سازد که ازادش کند

گر چه  می گیرد بهشت پاک را

بخشدش  اما  جهان خاک را

پوشد او را خلعت پیغمبری

تا کند اهل زمین را رهبری

از بهشتش می برد ، غم می دهد

لیک عالم را به ادم می دهد

می دهد او را زمین خویشتن

سازد او را جانشین خویشتن

بردن و اوردنش دل بستنی است

لطف و قهرش راز نا دانستنی است

 

هر کسی از خود پرستان دور شد

جان او خلوت سرای نور شد

نور حق را  برد  ادم ، تا زمین

تا زمین گردد به از خلد برین

چون که ادم باغ مینو را بهشت

کم نشد از رونق باغ بهشت

لیک شد ملک زمین اباد از او

ذره ذره خاک شد دلشاد از او

از درخت خرم و پربار عشق

شد زمین  گلخانه و گلزار عشق

گشت حوا مایه ی   زایندگی

زندگی ، عاشق شدن  ،  پایندگی

میل حوا بود در ادم شدن

عشق ادم بود با حوا بدن

عشق رنج و گنج با هم می دهد

زندگی  را یاد ادم می دهد

عشق می بخشدبه لطف سرنوشت

عاشقان را  انچه بهتر از بهشت

عشق رنج و گنج با هم می دهد

همره  هر زخم مرهم می دهد

عشق را باید بها پرداختن

با همه شیرین و تلخش ساختن

عشق،  ادم را برون برد از بهشت

تا شناساند بدو ، زیبا و زشت

تا بداند قدر رنج خویشتن

تا نهد پرمایه گنج خویشتن

تا بسازد سر نوشت  ادمی

تا به پاسازد بهشت ادمی

در زمین حوا و ادم با همند

دور از نامردم و نا محرمند

ادمی  داند مقام ادمی

ادمی جوید طریق همدمی

در بهشت ار دیده ی نا محرم است

ان بهشت از دوزخ  سرکش ، کم است

در بهشت ار نیستی ازاد ، راست

تو اسیر دوزخی بی کم و کاست

هر کجا، می بیندت ،  نامحرمی

تا لبت جنبد ، شنیده عالمی

گندمی را صد سخن چین ناظراست

خار  بر انگشت گل چین  حاضر است

تا که در دل بیمناک گندمی

در بهشت ابلهان سر در گمی***

عشق آزادت کند از بندگی

تا که دریابی نشاط زندگی

عشق می گوید  کلام اخرین :

خشم یزدانی  بود مهر افرین

قهر و مهر و خشم  ایزد با هم است

تلخ و شیرین جهان در ادم است

ادم و حوا  ز عشقی اتشین

جایشان گردید زندان زمین

راندگان از عرش و فردوس برین

راه پیمودند تا فرش زمین

تا زمین، ازخلد ، ره پر پیچ نیست

بًعد مرگ و زندگانی هیچ نیست

عالم عشق  عالم اندر عالم است

راه جنت تا به عالم ، یک دم است

هر چه دور و دورو دور ازشست تست

چون که عاشق می شوی ، در دست تست

هفت دریا ، دور اگر بر رستم است

بهر سیمرغ ،  این مسافت ، یک دم است

مصطفی تا سدره ، یک دم برزدن

از مسیحا تا به خور، یک پر زدن

آشنا چون پایشان با خاک شد

خاک نور دیده ی افلاک شد

هر کجا ی نا کجا اباد بود

هند یا کعبه ، سرایی شاد بود

گر سر اندیب است وجای دیگراست

این بهشت عاشق  نام اور  است

عشق چون اوردشان سوی جهان

هر کجا رفتند ، شد همراهشان

اسمان ابی و  لبخند  نور

شد طبیب   خستگان را ه دور

خاک بالا رفت و بالایی گرفت

ز آدم و حوا دل ارایی گرفت

خاک ، در منظومه ی خورشید شد

همسفر با زهره و ناهید شد

رَست از تنهایی دیرین ، زمین

گشت با خورشید جویان ،  همنشین

چاوشان عشق  ، شوری ساختند

بانگ شادی در جهان انداختند

تا بود خوش ، حال و روز ان دو یار

شد وزان صد ها نسیم مشکبار

شاخه ها خم کرده سر ، بهر نثار

رودها، اوازخوان ، در هر کنار

چهچه مرغ سحر  اغاز  شد

هر گلی  با بلبلی همراز شد

شادباش مقدم سلطان عشق

هر کجا بر خاست  ، تا ایوان عشق

بانگ  می امد ز هر سوی زمین:

" باد بر حوا و ادم  افرین

باد اب زندگانی نوشتان

شاهد اقبال در اغوشتان "

شاد بادا و خوش و خرم ،  زمین

بر دو عاشق پیشه ی  خلد برین

شست بارانی ملایم  جایشان

سبزه و گل ریخت اندر پایشان

لاله ها رستند و جا پرداختند

حجله گاهی بهر حوا ساختند

از پرِقو ،شد حریرین بسترش

از پرِ طاووس، چتری بر سرش

شبنم گلهای سرخ بامداد

گونه ی ان ماه را گلگونه داد

مهربان  دست نسیمی خانه گرد

گیسوی اشفته اش را شانه کرد

تا  بپوشاند بلورینه تنش

از پر پروانه شد پیراهنش

برگ انجیر بهشتش در زمین

گشت با گلبرگ زیبا ، جاگزین

گوشوار سوسن اندر گوش او

گردن آویز سمن ، همدوش او

دست ادم  ، حلقه ی امید بود

رشته ی الماس و مروارید بود

از قدوم عاشقان بیقرار

ناگهان پاییز گیتی ، شد بهار

دیده بر هر سو که می انداختند

سبزه اندر سبزه اش می ساختند

هر کجا بنشسته یا بر خاستند

جایشان را سرو و گل ،  اراستند

هر کجا که پای ایشان می رسید

از زمین صد باغ  لاله می دمید

سبز اندر سبز می  شد کوه و دشت

هرکجا حوا از انجا می گذشت

هر کجا حوا نظر انداز شد

صد هزاران مرغ ، در پرواز شد

عشق ، جادو ساز وافسون کار بود

با دو عاشق پیشه ،  یار غار بود

هر طلسم خاک را  ، بگشودشان

برد  و هرسوی زمین بنمودشان

هفت دریا را و کوه و رود را

غار و دشت آسمان فرسود را

عشق بٌد با ادم و حوا قرین

تا که شد  ادم ، خداوند زمین

آدم اندر چهر حوا  ، زود زود

کرد پیدا آن چه را گم کرده بود

در زمین ادم اگر حوا نداشت

زندگانی بهر او معنا نداشت

روی حوا ، شدبهشت دیگرش

موی حوا ، رشته ی جان پرورش

گشت حوا جانشین حور عین

خنده اش شیر و عسل ، ماء معین

سایه گستر  ، همچو طوبی بر سرش

بوسه ها  ، هم طعم اب کوثرش

هر چه  زیبا  ، دیده بود اندر بهشت

بود در حوای فردوسی سرشت

تا شود دنیای حوا دلنشین

کرد عالم را چو فردوس برین

هرچه را حوا به خلد ، از دست داد

بهتر ازان، ادمش ، اینجا  نهاد

تا نباشد گندمی ،  ازار او

این زمین را کرد گندم زار او

سیب اگر شد مایه ی قهر و نهیب

ساخت حوا را هزاران باغ سیب

ادم  ،اینجا   ، بنده یی ازاد شد

واین زمین  ،از سعی او اباد شد

گشت حوا در تن ادم روان

کرد او را مرد یکتای جهان

جشن نوروز  گزین  اغاز شد

بهترین فصل  زمین اغاز شد

بی زمانی نقطه ی اغاز یافت

زندگی تقویم خود را باز یافت

منشی تاریخ  ، شد همراهشان

تا نویسد کار روز و  ماهشان

هر کس از تاریخ  غافل می شود

در پی کردار باطل می شود

منشی تاریخ را،  چشم است باز

نیست او را دیده ی حق بین ، فراز

خاطرات ادم از باغ بهشت

جمله را این منشی دانا  ، نوشت

ادمی را راند یزدان از بهشت

تا بسازد خویشتن را سرنوشت

ادم اما زشت و زیبا را شناخت

وان بهشتی را که خود می خواست ، ساخت

گر بهشت عدن را از کف بهشت؛

عالمی نو ساخت خود،  بیش از بهشت

در زمین ، زان پیش ، شور وشر نبود

جز شب خاموش  درد اور نبود

عشق امد تا زمین روشن کند

شوره زاران زمین ،  گلشن کند

عشق امد تا که جان گیرد  بهار

ابر وباران را بر انگیزد به کار

عشق امد تا  زمین زایا شود

کشتزار ادم و حوا شود

امد عشق و خامشی بر باد رفت

فصل کوری و کری از یاد رفت

ابر و باد و خاک و باران ، برگ و بید

جملگی  فرمان  ازادی شنید

هر  نهال عاشق شد و قامت کشید

باغها بشکفت و گلشنها دمید

اتشی کز عشق ادم  بر جهید

جان به جان جمله  ى عالم دمید

زندگی  ،شد ادم و حوا شدن

در فروغ عشق  ، نور افزا شدن

زندگی ، شد عشق ،و با هم ساختن

جان برای دیگری درباختن

عشق  ، شد سرمایه ی پایا شدن

هر نفس ، از من  ، گذشتن ، ما شدن

عشق هستی ساز و  ابادی فزاست

عشق شادی ، عشق سیمای خداست

عشق اهل بخشش و ارامش است

عشق پویایی و شور و کوشش است

عشق  اهل کینه و کشتار نیست

جلوه گاه   مرده ی جاندار نیست

می شناسد زنده ی بیدار را

می برد از دیده ، خواب غار را

در هزاره ی ادمی ، دور سپهر

بود ، دور عشق  و زیبایی و مهر

تا کیومرث گزین بر کار شد

هر چه عاشق بود ، با او یار شد

مرغ و ماهی ، جانور با ادمی

یار او شد در سرای همدمی

نو ، چو با جمشید امد روزگار

گشت گیتی نوبهار  اندر بهار

مرگ و بیماری در این عالم نبود

هر که را تن،   چارده ساله  ، نمود

خشک سالی  راه در  صحرا نداشت

دیو دروندی به دلها جا  نداشت

راستگویی سکه ی بازار بود

هرکسی از کام  برخوردار بود

ادمی از عشق و خودخواهی بری

بود و  زیبا  ، چون بتان ازری

ان که گیتی را چنین  زیبا نمود

عشق بود و عشق بود و عشق بود

ان همه بیمرگی  وعشق و  امید

در شب ضحاکیان   شد نا پدید

 

****

روز کوچ ادم و حوا رسید

نوبت ازایشان ، به نسل ما رسید

بعد از ان ، ما ادم و حوا شدیم

در بهشت خاک  ، ادم زا شدیم

" چون که گل رفت و گلستان شد خراب

بوی گل را از که جوییم از گلاب " **

ادم و حوا روان زنده اند

در تن ما زنده ی پاینده اند

ادم و حوای ما ، بیداری اند

در رگ و در ریشه ی ما جاری اند

جسم و جان  را ادم و حوا شناس

ماجراشان داستان ما شناس

چون  که پیوستند ، خاک اباد گشت

هر که بد در بند  غم ،  ازاد گشت

مرغ را چون بند بنهد سرنوشت

بهر او یکسان  شود خاک و بهشت

ما هنوز از  عشق ادم زنده ایم

لیک حوا را ز عالم ، رانده ایم

تا که جان از عشق حوا سیر شد

خود پرستی  خوی  عالمگیر شد

خنده ، دیگر،  ان تب دیرین نداشت

بوسه  دیگر میوه ی شیرین نداشت

واژه ها بی معنی. و واهی شدند

دیده ها دنبال گمراهی شدند

دستهای  دوستی  شد جانستان

سینه ها ،بی مهر و تنها  ،بی روان

بخت بیدار پسر ، در خواب شد

کین رستم  در دل سهراب شد

دختران  در کینه ی مادر شدند

مادران  دور از سر و همسر شدند

عطر از گل رفت و مستی از شراب

باغ ویران  گشت و دریاها  ، سراب

اهرمن از کار انسان شاد شد

خانه ی ابلیسیان اباد شد

بندگی بر تخت ازادی نشست

جغد غم بر کلبه ی شادی نشست

روز مهر و دوستی پایان گرفت

زندگانی رنگ گورستان گرفت

حالیا در ششدر ی خود ساخته

ادمی ، هستی خود را باخته

ادم گم کرده حواییم ما

در زمین تنهای تنهاییم ما

ادمی،  در کار خود وا مانده ایم

بی خبر از عشق حوا مانده ایم

باز ، شیطان کرده جا ، در جانمان

باز می بازیم  خان ومانمان

پور شیطانیم و حوا زاده ایم

نز  تبار ادم ازاده ایم

کار ما شد حیله و جادوگری

روز و شب خونخواری ومردم دری

در پس لبخند ، خشم و کینه ها

چون دو  سوی  چهره ی ایینه ها

ادمیم اما نه با حوای  خویش

باز بی عشقیم در دنیای خویش

چون که شور  عشق ما پایان گرفت

دیو خود خواهی  دوباره جان گرفت

بنده بودن جای ازادی نشست

بال مرغ عشق را ، نفرت  ، شکست

اتش جانسوز کینه ، تیز شد

ادمی  ، قابیل شد  ، خونریز شد

ادمی  از عشق شیرین ، سیر گشت

زور و زر،  سلطان عالم گیر گشت

جانمان ،  پر گشت از بیداد و کین،

خسته و تنها شدیم  اندر زمین

نیست دیگر جای سرمستی زمین

باخت ان سرمایه ی هستی زمین

ادمی  ، گم کرده جای خویش را

می کند ویران سرای خویش را

هرچه ادم ساخت با حوای خویش

پور او درباخت  ، با فردای خویش

باز ادم همدم نامردم است

همنشین و یار  مار و کژدم است

باز ، هستی  در شرار جنگهاست

ادمی  در ششدر نیرنگهاست

اسمان ها گشته هم سان  زمین

کرده جا دوزخ  به دامان زمین

شد بهشت ادمی دوزخ سرشت

گم شد  از اندیشه ادم ، بهشت...

 

کس نمی داند شهاب تیز گام

با تنی از نور و جانی شادکام

باز کی  خواهد گذشت از این بهشت

تا دگرگون سازد  ان را سرنوشت

بیند  ادم را و حوارا  پریش

غرقه در اندوهی از اندازه ، بیش

همدم نا مردمان خود پسند

زرد رو ، اشفته جان ، دلها نژند

خسته از تن پروری و بی غمی

در هوای همدمی  و ادمی

باز هم اندوهشان بی همدمی است

چشمها دنبال  عشق ادمی است

دستها کوتاه و دلها پر امید

عشق ایا باز، خواهد بردمید؟

 

هر کجا تابد شهابی تیز گام

می نویسد  در شب تار این پیام

عشق می اید که ابادت کند

از غم دیرینه ازادت کند

 

(توسان، شهریور 1393)

1-اکثر اهل الجنة البله ( حدیث)

اکثر اهل الجنة البله ای پدر    بهر این گفته است  سلطان البشر (مولوی)( امثال و حکم دهخدا).

 

 

معرفی شرح تحقیقی دیوان حافظ در 6 جلد

$
0
0

شرح تحقیقی دیوان حافظ 

از دکتر منصوررستگار فسایی

در 6 جلد در جعبه ی مخصوص

انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی - تهران 

تیرماه 1395

 

 

 

 

        

"معرفی" شرح تحقیقی دیوان حافظ

 

دکتر منصور رستگار فسایی

استاد بازنشسته ی دانشگاه شیراز و استاد مدعوّ

بخش مطالعات شرقی دانشگاه  اریزونا- امریکا    

 

این شرح  بی‌نهایت‌، کز حُسن  دوست گفتند

حرفی است از هزاران، کا‌ندر عبارت  آمد

در سال  1349 که کار تدریس زبا‌ن و ادبیات فارسی را در دانشگاه شیراز آغاز کردم‌‌‌، مسئولان آن دانشگاه‌، سرگرم تهیه‌ی مقدّمات برگزاری کنگره‌ی بین‌المللی حافظ و سعدی بودند که باید از هفتم تا یازدهم اردیبهشت  سال 1350‌ در شیراز برگزار می‌گردید‌، پیش از آن تاریخ‌، اما هنوز هیچ کنگره‌ی مهم و خاصی درباره‌ی حافظ، در ایران برپا نشده بود، و برگزاری این کنگره، آن هم در شیراز، که زادگاه و آرامگاه این دو شاعر ‌‌بی‌همتا است، می‌توانست بیش از همه، به اهمیت سعدی و حافظ و نقش آن دو، در تعالی شعر و فرهنگ ایرانی تأکید بگذارد و آن را همچون کنگره‌ی فردوسی و سعدی -که سالها پیش در تهران و مشهد برگزار شده بود- از اهمیتی تاریخی برخوردار بسازد‌، به‌علاوه، از آنجا که این کنگره‌ی بین‌المللی‌، نخستین همایش بزرگ ادبی بود که در شیراز برپا می‌شد و دانشگاه شیراز‌، برگزاری آن را برعهده داشت، دانشگاه همه‌ی توان مادی و معنوی خویش را به‌کارگرفته بود تا آن را به بهترین وجهی برگزار کند و به‌راستی چنین کرد.‌شادروان دکتر علی‌محمد مژده (م. 1382) و دکتر حسن خوب‌نظر که کارهای علمی و اجرایی کنگره را برعهده داشتند ، با لیاقت و درایت کامل‌‌‌‌‌، مقدمات کار را فراهم می‌آوردند من هم از همان آغاز‌‌‌، در کمیته‌ی  انتشارت آن کنگره فعالیت داشتم.

سرانجام‌، هفتم اردیبهشت  1350 فرارسید و این کنگره‌ی باشکوه در نارنجستان قوام برگزار شد و به‌دلیل  برنامه‌ریزی عالی و شرکت بسیار‌ی از حافظ‌شناسان بزرگ ایرانی و خارجی و ارائه‌ی مقالات  علمی و تحقیقی ارزنده‌، برگزاری آن‌، به‌عنوان نقطه‌ی عطف بسیار مهمّی در تحقیقات حافظ‌شناسی  وسعدی‌پژوهی   دوره‌ی معاصر، به ثبت رسید و دو جلد مجموعه‌ی سخنرانی‌های ارائه‌شده در آن کنگره نیز، در سال 1352 به‌کوشش اینجانب‌، در سلسله انتشارات دانشگاه شیراز منتشر گشت و با‌رها تجدید چاپ شد که مقالات ارایه شده در آن، می‌تواند کیفیت ممتاز این کنگره را ‌ نشان دهد.

من از آن کنگره درس‌های فراوانی آ‌موختم و حافظ و سعدی را بهتر شناختم؛  مخصوصاً از آن زمان بود که حافظ، در ذهن من جایگاهی خاص پیدا کرد و در کنار فردوسی نشست ـ که همیشه به وی عشق ورزیده‌ام ـ و از آن هنگام  بود که به این  نتیجه رسیدم که فردوسی و حافظ‌، دو روی سکّه‌ی فرهنگ و تمدن و منش‌های ایرانی هستند که با‌ید به سخن و اندیشه‌ی آنان بسیار بهتر و بیشتر توجه کرد تا هویت ملی و فرهنگی ایرانی را از آنا‌ن آموخت‌؛ به‌تدریج‌، حافظ  با جاذبه‌های  خاص خود  مرا مجذوب و مجذوب‌تر کرد و توانستم او را از زاویای ناشناخته‌تر و وسیع‌تری ببینم و بشناسم و در نتیجه‌،  لسان‌الغیب را‌ صدر‌نشین  علاقه‌های علمی و ادبی خویش بسازم و در سال‌های طولانی تدریس در دانشگاه شیراز و دانشگاه‌های دیگر در ایران و خارج از کشور،‌ بکوشم تا همیشه با حافظ باشم‌، حافظ را بخوانم و بشناسم  وتدریس کنم و بشناسانم و برای رسیدن به این هدف‌، سال‌‌ها اجرای طرح تحقیقی معنی‌شناسی حافظ را دنبال و درس حافظ را در دوره‌های مختلف از کارشناسی تا دکتری تدریس ‌کردم و گاهی هم دانشجویانم را به حافظیه می‌بردم و کلاس‌های درس را در آنجا برگزار می‌کردم و مدت‌ها، در عصرهای شنبه‌ برای گروهی از حافظ‌ دوستان در یکی از حجره‌های حافظیه‌، حافظ‌خوانی می‌کردم‌، در هر سمینار و مجمعی که از حافظ سخن می‌رفت‌، با علاقه و رغبت فراوان شرکت می‌جستم و به سخنرانی و عرضه‌ی مقاله می‌پرداختم و در کوشش‌هایی، که برای  نامگذاری «روز حافظ»، ایجاد «مر‌کز حافظ‌شناسی»، انتشار مجله‌ی «حافظپژوهی» و «انجمن دوستداران حافظ»‌ صورت  می‌گرفت‌، شرکت مستقیم داشتم و در سال‌های اخیر و در دوران بازنشستگی نیز برنامه‌های حافظ‌خوانی و فال حافظ را درشبکه‌های جهانی اینتر‌نت  ارائه می‌کردم‌، و در سال 1385 مجموعه‌ی مقالات خویش را در‌باره‌ی حافظ، تحت عنوان  حافظ و پیدا و پنهانزندگی  منتشر ساختم، تا کنون 24  مقاله و سخنرانی و 6 کتاب در‌باره‌ی حافظ منتشر ساخته‌ام و راهنمایی یک پایان‌نامه‌ی دکتری را در‌باره‌ی حافظ بر عهده داشته‌ام.[1]

ماحصل آنکه در چهل سال گذشته، حافظ‌، عشق زندگی ادبی من بوده است و پیوسته کوشیده‌ا‌م تا با اشتیاق فراوان، هرچه، در‌باره‌ی او نوشته می‌شود‌، بخوانم و حافظ‌‌‌پژوهی را یاد بگیرم و در این میان‌، خواندن و یادداشت‌برداری از مقالات و کتاب‌هایی که در شرح نکات‌، کلمات‌، ترکیبات، جمله‌ها؛ مصرع‌ها‌، ابیات و اشعار حافظ  نوشته شده‌، کار همیشگی و علاقه‌ی دائمی من بوده است و همین انس‌ دیرین و روز‌افزون با حافظ و شعر وی به‌تدریج سبب شد تا به این نتیجه برسم که باید شرحیبر دیوان خواجه بنویسم که برآیند نگاهی دیگر به شعر حافظ باشد‌.

شرحیکه جنبه‌ی سلیقه‌ای‌، ا‌حساسی و فردی نداشته باشد و با نظم و طرحی خاص، شعر حافظ را به‌عنوان یک کلّ هنری ببیند و آن را معلّمانه و همچون یک درس تحلیلی و تحقیقی‌، از منظرهای جداگانه‌ی صورت و معنا و هنرهای شاعرانه‌، تجزیه و تحلیل کند و به خواننده نیز این فرصت را بدهد تا با دیدگاهی باز از چگونگی هدف‌ها‌، درون‌مایه‌ها،  نظرگاه‌های خاص شاعر، در ارتباط با  اوضاع و احوال تاریخی و اجتماعی و فرهنگی دوران او، که به‌نوعی در تولد شعرش‌ اثر گذاشته‌اند‌، آشنا شود و تأثیرپذیری‌ها و تأثّرگذاری‌های  حافظ را بشناسد و از عقاید و نظرهای متفاوتی، که محققان در‌باره‌ی  اشعار و افکار شاعر‌  ابراز  داشته‌اند، آگاه گردد.

شرحیکه د‌ر نگرش به شعر و زندگی و هنر حافظ، با کارهای دیگرکه تا‌کنون نوشته شده است‌، تفاوتی اساسی  داشته باشد و بتواند دیوان حافظ ‌بزرگ را که به‌دلیل ساختار شاعرانه و ایهامات و ابهاماتی که برخاسته از کیفیت شاعرانه و نگرش مستقل و خاص حافظ است‌ـ و هنوز ناشناخته مانده است‌ـ با روشی حتی‌المقدور علمی و فارغ از سلیقه‌ها و برداشت‌های فردی بشناساند و معرفی کند.

شرحیکه به حافظ‌دوستان نشان دهد که حافظ  به‌معنی کامل و دقیق و علمی کلمه «شاعر » است‌، نه چیز دیگر و این سخن بدان معنا است که حافظ تنها ناظم و معلّم اخلاق و سیاست‌‌ورز و دیندار و عارف و رند  و قلندر و... نیست‌، بلکه حافظ  بیش ا‌ز هرچیز و مقدّم بر هر امر دیگری، همه‌ی شهرت و آوازه  و موفقّیت خویش را به‌سبب «شاعری » به‌دست می‌آورد نه به‌جهت هیچ وظیفه و رسالت دیگری‌. مسلماً مقصود از این سخن‌، آن نیست که حافظ معلم یا عارفی عالم و دیندار و حافظ قرآن نیست‌؛ بلکه هدف بیان این نکته است که حافظ اگرچه ممکن است همه یا بعضی از این عناوین را واقعاً داشته باشد‌؛ آنچه موجب مطرح‌شدن و نامدار‌گشتن وی در طی قرون شده و شهرت عرفان و دانایی و قرآن‌دانی وی را به همه جا  برده  است‌، فقط  شعروشاعری او بوده است و  اگر چنین نبود‌، کدام عالم و عارف و رند و قلندر و ناظم و حافظ قرآن و حتی شاه و وزیر و بزرگ قرن هشتم را سراغ داریم که  فقط به‌دلیل داشتن این امتیازات به چنان مقام و منزلت جاودانه‌ای که حافظ در تاریخ ادبی ما بدان دست یافته است‌، رسیده باشد.

 حافظ حتی وقتی که  اخلاق، عرفان، رندی، مدح، مرثیه، پدیده‌های اجتماعی، سیاسی و دینی دل‌پسند دیگر را هم در کلام خویش مطرح می‌سازد هنوز، دقیقاً از موضع یک شاعر سخن می‌گوید‌، شاعرانه می‌بیند، شاعرانه می‌اندیشد و تحلیل می‌کند و شاعرانه‌، به خلق شعر می‌پردازد و شاعرانه بر مخاطبان خود اثر می‌گذارد و همین نکته است که‌ سبب می‌شود تا در هر نوع برداشت و تفسیر و تبیین شعر حافظ‌، نخست‌ به این نکته توجه داشته باشیم که ما با یک شاعرواقعی سر‌و‌کار داریم که شعر، تنها وسیله و ابزار هنری بیان اندیشه‌های او است و همین عمل شاعرانه‌ی او ا‌ست که سبب شده است تا شعر او قرن‌های متمادی‌، همچنان بر مردم اثر بگذارد و فارسی‌زبانان و دوستداران ‌شعر در سخن وی، گمشده‌ی خود را بیابند و بشناسند و به او ایمان بیاورند و گنگان خواب‌دیده، در شعر وی حرف ‌دل و خواب ناگفته و ناشنیده‌ی خویش را بیابند و کلام پر ابهام و ایهامش را که چون ا‌لماسی درخشان و تراشیده‌، هنرمندانه و زیبا است‌، تا حد سخن قدّیسان و پاکان الهی و تأثیر‌گذار، بالا ببرند و آن را «لسان‌الغیب» بخوانند، و کسانی  چون محمّد گلندام‌، او را « مفخر علما، استاد نحاریر‌الادباء‌، معدن‌اللطایف‌الرّوحانیه، مخزن‌المعارف‌السبحانیّه، شمس‌الملّه‌ی والدّین ِ»  بخوانند و مردم، سخن او را تفسیر و تأویل کنند‌‌، با آن فال بگیرند و در هر موقعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی‌ از خلال شعر حافظ، پیامی متناسب با دوران خویش بیابند و به شاعر جاودانه‌ی خویش ببالند و او را بستایند.

بنابراین باید به یاد داشته باشیم، اگرچه هر صفت خوب و والایی را که به حافظ نسبت می‌دهیم‌، شایسته‌ی اوست‌؛ امّا همه‌ی این اوصاف‌، فرع بر شاعر‌ی او است و نباید اهمیت هنر شاعر‌ی وی را تحت‌الشّعاع قرار دهد و اهمیت  شاعری حافظ را از  ذهن ما بزداید؛ زیرا شعر حافظ‌، کمال سخن فارسی و معنای واقعی و دقیق تأثیر‌گذاری هنر‌، در جامعه‌ی ما است که نه تنها از همه‌ی امتیازات ادبی سخن سعدی و فردوسی و دیگر بزرگان شعر فارسی برخوردار است‌؛ بلکه دارای ویژگی‌های منحصربه‌فردی نیز هست که نتیجه‌ی زندگی  شاعرانه‌ی حافظ و یگانه‌شدن شعر شاعر با زندگی است و این همان پدیده‌ای است که این  آوازه‌خوان را با آوازش یکی می‌کند.

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه / که لطف نظم و سخن‌گفتن‌ دری‌ داند‌‌‌ ( 10/174)        

حافظ به‌معنی حقیقی کلمه شاعر است و این اصلی‌ترین نکته‌ای است که در این شرح به آن توجه می‌شود.

شرحی که بر همه‌ی دیوان باشد‌، نه غزل‌ها‌: هدف شروح  کامل یا ناقصی که تا‌کنون بر دیوان حافظ نوشته شده است‌،بیشتر، شرح غزل حافظ بوده است‌ـ زیرا غزل‌، نوع غالب شعر حافظ است‌ـ و دیگر انواع شعر حافظ را تحت‌الشّعاع قرار می‌دهد‌، درحالی‌که در بین مثنویات‌، دوبیتی‌ها‌، رباعیات‌، قصیده‌ها و قطعا‌ت و حتی فردیات حافظ‌، اشعاری هست که  مظهر اعلای شعر و زیبایی‌های شاعرانه است و غفلت از آنها به‌معنی فراموش‌کردن بخشی از خلاقیت‌های هنری حافظ است و ستمی بر خوانند‌گان شعر ا‌و.

در نتیجه، بر آن شدم که  شرح تحقیقی دیوان  حافظ را فقط به توضیح و تبیین غزل حافظ محدود نسازم و به شرح همه‌ی اشعار غزل و غیر غزل او نیز بپردازم تا حافظ و شعرش را بهتر بشناسانم و طبعاً  تفسیر و تحلیل همه‌ی دیوان حافظ‌، به هدف عمر من تبدیل شد و بر آن شدم تا در این شرح، حتی‌الامکان، همه‌ی اشعار دیوان حافظ را بررسی و تحلیل کنم و از آنجاکه معمولاً در شروح  حافظ و چاپ‌های  مختلف دیوان او، همه‌ی اشعار ضبط نشده‌، یا کاستی‌ها و افزوده‌هایی دارد و گاهی نیز متنی که اساس  شرح قرار گرفته‌، معلوم یا معتبر و تحقیقی نیست‌، برآن شدم تا اساس کار این شرح را‌، نسخه‌ی تصحیح دکتر خانلری‌ قرار دهم‌. و همه‌ی اشعار را با یک ا‌لگوی  یکنواخت‌ شرح کنم و از هنگامی که این فکر را در ذهن پروردم و تا زمانی  که آن ر‌ا به اجرا گذاشتم‌، با توجه کامل به این هدف  که " شرح تحقیقی دیوان  حافظ"  باید در‌باره‌ی شعر حافظ  باشد، سال‌ها وقت شبانه‌روزی  و عمر خویش را با حوصله و بی‌شتاب‌، صرف تهیه‌ی مواد و لوازم تألیف این شرح‌ کردم و در همان حال، بارها نمونه‌ی کارهایی را که تهیه‌کرده‌ بودم، با دانشجویان خود در کلاس‌های حافظ‌، و با برخی از صاحب‌نظران حافظ‌شناس‌، در میان نهادم و کوشیدم تا نقاط ضعف و قوت هریک را بشناسم و در آن‌ تجدید‌نظر کنم و به‌لحاظ صورت و معنا، بخش‌هایی را‌ حذف‌، اضافه یا باز‌نویسی کنم و در نهایت، با استفاده از همه‌ی منابع علمی و شایان استنادی که بدان‌ها دسترسی داشتم، آن را به مراحل پایانی برسانم  و اینک چه خوب و چه بد، چه کامل و چه ناقص، این همان کتابی است که در نظر داشته‌ام و امیدوارم  که « شرح تحقیقی دیوان  حافظ » با همه‌ی نقایصی که ممکن است داشته باشد، وسیله‌ی انتقال علمی و تحقیقی شعر حافظ به نسل معاصر و کسانی باشد که در آینده طالب شناختی معقولانه‌، متفاوت و  متعادل‌ از شعر او هستند، تا چه قبول افتد و که در نظر آید.

می‌دانم که کار در‌باره‌ی حافظ‌، همیشه بحث‌انگیز و ماجرای حافظ‌، پایان‌نا‌پذیر است و من نیز فروتنا‌نه و پیشا‌پیش‌، اعتراف می‌کنم که پای ملخی را پیش سلیمان می‌آورم و هنوز هزاران نکته‌ی نا‌گفته در‌باره‌ی حافظ و شعر او هست که بدان نرسیده‌ام و ان‌شاء‌الله بسیاری از خوانندگان امروز و فردای این کتاب‌، بدان خواهند رسید و به مرور ایّام‌، خطاهای این کتاب را با کرامت و بزرگواری خود بر‌طرف خواهند کرد و در بهبود راه و روش این کتاب‌، یاری خواهند رسانید، این کتاب  بخشی از آرزوهای بر‌آورده شده‌ی من است‌، که خدای‌ حافظ را به‌دلیل همین توفیق سپاسگزارم.

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا / بر منتهای همّت خود کامران شدم (2/314)

باید گفت که دیوان حافظ میراث همه‌ی ایرانیان است و آنچه درباره‌ی حافظ  نوشته و منتشر می‌شود‌، در ذهن همگان می‌نشیند و نقد و بررسی می‌شود و بسیاری از صاحب‌نظران‌، محققان و دوست‌داران حافظ در‌باره‌ی آن اظهار‌نظر می‌کنند و این اثر نیز از آن قاعده مستثنی نیست و از قضا این‌گونه نقد و بررسی‌ها می‌تواند به کمال هر اثری  و تجدید‌نظر و رفع خطاها و اشتباهات آن بینجامد که این‌جانب پیشاپیش از همه‌ی کسانی که زحمت چنین بررسی‌هایی را خواهند کشید‌، صمیمانه سپاسگزار است و آن را  محبتی بزرگ در حق  خود می‌داند.


 

معّرفی تفصیلی شرح تحقیقی دیوان حافظ

روش کار 

برای معرفی  شرح تحقیقی دیوان حافظ‌، نخست‌، باید توجه خوانندگان عزیز را به نکات زیر جلب کنم تا هدف‌ها‌، روش‌ها‌، و نحوه‌ی بر‌خورد با شعر حافظ و مسایل و مشکلات و شیوه‌های تفسیر و تبیین آن در این کتاب روشن شود:

الف‌ـ کوشش می‌شود تا در این کتاب‌، هر غزل یا شعر دیگر حافظ، مستقلاً شرح شود به‌نحوی‌که  هم به قالب و شکل ظاهر‌ی شعر و ویژگی‌های آن توجه شود و هم به معنا و هنرها‌یی که در شعر به‌کار رفته است، تاکنون رسم اغلب  شارحان دیوان حافظ‌ این بوده است  که به‌طور‌کلی یا موردی و بدون تفکیک این مسائل‌، به شرح لغات و ترکیبات و معنی ابیات‌ بپردازند که در این شروح ،معمولاً خواننده‌، ، نمی‌تواند به ساختار واقعی لفظ و معنا‌، به‌عنوان یک پدیده‌ی واحد و مستقل‌، دسترسی داشته باشد و‌لی در این شرح‌، با یک طرح یکسان و هماهنگ‌، لفظ و معنی و هنر‌های شاعرانه‌ی هر شعر حافظ‌، به تفکیک و در جای خود‌، به طور منطقی تجزیه و تحلیل می‌شود و اجازه‌ی تداخل و خلط مباحث، داده نمی‌شود و هدف آن است که هر سخن و لفظ و معنا و صنعت و هنر شاعرانه‌ای، بدون کلی‌گویی و مطلق‌سازی و فقط در جای خود و با ملاحظه‌ی فضای خاص همان شعر و با استمداد از سخن خود حا‌فظ  و عندالّلزوم، با ذکر شواهدی از دیگر متون نظم و نثر،‌ بحث و بررسی شود و به همین دلیل‌، اگرچه ممکن است گاهی در کتاب مطالبی مکرر شود‌، این تکرار‌، به حفظ استقلال غزل و شرح آن و استفاده‌ای، که عاید خواننده می‌شود، می‌ارزد و در نتیجه‌ مطا‌لعه‌کننده‌ی هر غزل می‌تواند عقیده‌ و منش و روش شاعر را در هر شعر و غزل‌، به استقلال و با توجه به حال و هوای همان شعر‌ بشناسد‌.

در اینجا و در  تجزیه و تحلیل‌های این کتاب از هر غزل یا شعر غیر غزل، پیش‌داوری و اثبات و القاء هیچ اعتقا‌دی منظور نیست و هیچ فکر و روشی‌، کلی و مطلق‌سازی نمی‌شود، بنابراین کوشش اصلی در آن است تا در هرغزل یا شعر‌، بدون هیچ ملاحظه‌ای‌، سخن حافظ را به‌لحاظ قالب و معنا و هریک از فروع آن تقسیم و برر‌سی کند.

پنچ بخش بررسی هر غزل یا غیر غزل در شرح تحقیقی دیوان حافظ:

روش کار در این کتاب‌، چنین است که پس از ارایه‌ی متن شعر و ذکر اختلاف نسخ و نشان‌دادن افزوده‌ها یا کاستی‌های آن، هرغزل یا غیر غزل حافظ، در پنج مبحث جداگانه تفکیک و توضیح و تبیین شود که این مبا‌حث به شرح زیر طبقه‌بندی می‌شود‌:

الف: متن شعر‌: ( غزل، قصیده و...)؛

ب: 1. ساختار شعر

2. نوع شعر  

3. معنی واژه‌های شعر

 4. معنی بیت‌های شعر 

  5. منابع شناخت بهتر شعر

الف‌ـ متن شعر: اشعار حافظ را در این کتاب‌‌، از نسخه‌ی مصحّح خانلری‌، با ذکر نسخه‌بدل‌های آن‌، بر‌گز‌یده‌ایم و به هر غزلی، عنوانی برآمده از مضامین غزل بخشیده‌ا‌یم که این عناوین به انتخاب این نگارنده است وطبعا در هیچ نسخه‌ی خطی یا چاپی، مذکور نیست؛ در اینجا باید خاطر‌نشان ساخت که در این کتاب‌، اگرچه اساس کار، بر چاپ خانلری است‌، امّا در مواردی نیز  برخی کلمات یا ابیات متفاوت را که در نسخ مورد استفاده‌ی ایشان آمده است‌، برای متن مناسب‌تر یافته‌، از آن استفاده کرده و در متن گذاشته‌ایم و همه‌ی این قبیل موارد را هم دقیقا نشان داده‌ایم. به‌علاوه‌، در نمونه‌های معدودی هم‌‌ ـ که به برخی ازکلمات یا ابیات بحث‌انگیز مربوط است ـ به نسخی که مورد مقابله‌ی ایشان نبوده است،‌ مراجعه و از دفتر دگر‌سانیهادرغزلهایحافظتألیف استاد سلیم نیساری یا از کتاب حافظ بر‌ترکدام است؟تألیف استاد رشید عیوضی،   استفاده‌ی بسیار کرده‌ایم.

در این بخش، تعداد اشعار منسوب به حافظ متفاوت است و روایت‌های مختلف لغوی و تقدّم و تأخّر ابیات و کمی و بیشی آنها‌، نیز از مسایلی بسیار بحث‌انگیز و گریز‌ناپذیر است که دامنه‌ی بحث و گفت‌و‌گوی‌ آنها‌، پایان‌ناپذیر و نتیجه‌گیری  قطعی و مطلق از آنها بسیار مشکل است و طبعاً هر کسی که درباره‌ی شعر و سخن حافظ‌ کاری کوچک‌، یا بزرگ‌، انجام می‌دهد‌، باید درانتظار آرای فراوان مخالف و موافق هم باشد.

تعداد غزلیات‌ حافظ‌ در نسخه‌های‌ خطّی‌ دیوان‌ او، تفاوت‌هایی‌ دارد. (قزوینی، دیوان حافظ، ص لج)

در این کتاب‌، متن شعر‌،در پنج قسمت به شرح زیر مضبوط است‌:

ا. شماره‌ی غزل‌، مثنوی یا ...

2. عنوانی که بر‌‌آمده از متن شعر و پیام اصلی آن است.

3. متن شعر با شماره‌گذاری ابیات آن که بر اساس چاپ خانلری است و همه جا، ابیات  بر‌گرفته‌شده از این چاپ‌، در  داخل (کمانک‌) و با ذکر شماره‌ی غزل و بیت آن نشان داده می‌شود.

 4. برای اطلاع خواننده از تفاوت‌ها و افزوده‌هایی که در نسخه‌ها وجود دارد، ابیات افزوده شده، در برخی از نسخه‌ها‌، در ادامه‌ی متن و در خارج از متن اصلی ذکر می‌گردد.

 5. تمامی ا‌ختلاف نسخه‌ها بر حسب چاپ خانلری و گاهی برطبق دفتر دگرسانیها درغزلهای حافظ، از سلیم نیساری یا حافظبر ترکدام است، از رشید عیوضی‌، ذکر می‌شود تا خواننده خود نیز  بتواند با سنجش شعر با نسخه‌بدل‌ها‌ی آن‌، به نتیجه‌گیری بپردازد.

بحث در‌باره‌ی ساختارشعر حافظ:

 این بخش‌، شامل توجه به قالب و محتوای شعرحافظ است که به سبب وسعت‌ و تنوع‌ اندیشه‌ی‌ آفریننده‌ی‌ شاعر‌، موجب  خلق  معانی‌ رنگارنگ‌ و افکار موّاج وی‌‌، در زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط‌ گوناگون‌ لحظه‌ تولد شعر می‌شود و وزن‌ و آهنگ‌ و قالب‌ها و کلمات‌ مختلف و گونه‌های‌ متفاوت‌ شعر را پدید می‌آورد که‌ هر یک‌ از این موارد می‌تواند تاریخچه‌ی‌ خاص‌ و مستقلی‌، جدا از دیگر سروده‌های‌ شاعر داشته‌ باشد که‌ متأسفانه‌ در نقد شعر سنتی‌ فارسی‌ به‌ دلایل‌ مختلف‌ رعایت آداب و سنن رایج اجتماعی‌ و فرهنگی‌، مورد توجه‌ قرار نگرفته‌ است‌ و تنظیم‌ صوری‌ دیوان‌های‌ شاعران‌ بزرگ‌‌، از جمله حافظ، بر حسب‌ پایان‌ بندی‌ قوافی‌ و ردیف‌ها، صورت گرفته و تاریخ‌ صریح‌ و روشن‌ و توضیحات‌ مربوط‌ به‌ مکان‌ پدید‌آمدن‌ شعر را فاقد است و اجازه‌ نمی‌دهد که‌ کیفیت‌ پدید‌آمدن‌ گونه‌های‌ شعر و تمایزهای‌ زمانی‌ و مکانی‌ و ذهنی‌ آنها‌، در هنگام‌ ساخت‌ شعر بازشناسی گردد. بنابراین‌ قضاوت‌های‌ ما در این‌ باب‌، کلّی‌ و غیر‌دقیق‌ و مبتنی‌ بر معیارهای‌ ظاهری‌ و معانی‌ روشن‌ و عمومی‌  موجود در شعر خواهد بود و طبعاً از معیارهای علمی‌، برخوردار نیست‌، هر شعری‌، دو شکل‌ ظاهری‌ و درونی‌ دارد:

1.  شکل‌ ظاهری‌ که عبارت‌ است‌ از ترکیب‌ مصراع‌ها و ابیات‌ با یکدیگر به‌ اعتبار وزن‌ و قافیه‌ و ردیف‌ که‌ به‌‌عنوان مثال، غزل یکی از آنهاست‌.

2. شکل‌ درونی‌ یا ذهنی‌ که‌ عبارت‌ است‌ از پیوستگی‌ عناصر مختلف‌ یک‌ شعر در ترکیب‌ عمومی‌ آن‌.  

حافظ‌‌، شاعری شیراز‌گیر و شیراز‌میر است و در قلب این شهر بحران‌زده‌، در قرن هشتم هجری‌، دلزده‌ و مغموم‌، در خود فرو‌می‌رود و یافته‌هایش‌ را از جهان‌ بیرون‌، درونی‌ می‌کند. کم‌گوی ‌ گزیده‌گوییِ است که در شعر خود، هر حادثه‌ای‌ را با تحلیلی‌ ژرف‌‌نگرانه‌  ولی شاعرانه‌، از سطح‌ به‌ عمق‌ می‌کشاند و هرگز بیان صورت‌ ملموس‌ و صحنه‌ی بیرونی‌ حوادث‌ و امور؛ یعنی‌ قشر و سطح‌ عوام‌پسند حوادث‌، او را ارضاء نمی‌کند، او شعرش را به انعکاس  اعماق و ژرفاهای زندگی موظّف می‌سازد. 

حافظ، غزل‌ را اصلی‌ترین‌ قالب‌ پیام‌ها و اندیشه‌هایش‌ قرار می‌دهد و به همین جهت است که در هر قالب دیگری هم که سخن بگوید‌، آن قدرشاعرانه‌، کوتاه‌ و فشرده‌‌، سخن‌ می‌گوید که‌ تک‌بیت‌های‌ غزلش‌ را به‌ خاطرمی‌آورد و هرگز قالب و معنای متفاوت، خد‌شه‌ای در رسالت شاعرانه‌ی وی به وجود نمی‌آورد، او رند و خوشباش و منتقد و عالم و عارف و موسیقیدان‌ و اندیشه‌ورز است‌، ولی سخنش «‌شعر» باقی می‌ماند و در نتیجه، نه تنها تبلیغ‌گر بی‌روح هیچ‌یک از این اندیشه‌ها نیست‌، بلکه همه چیز ر‌ا، با دید‌ی شاعرانه‌، نقادانه و تردید‌آمیز می‌نگرد‌، تا بتواند نور حقیقت را از فراسوی ابرهای ابهامی که بر آن نشسته است‌، ببیند و به دیگران بنماید‌؛ بنابراین تفکر ژرف‌اندیش حافظ  با ساده‌بینی و ساده‌گویی سازگار نیست و با بغرنج‌گویی‌های «وصّاف»وار نیز سازش ندارد‌، بلکه حافظ‌، به قول خودش « حافظ راز خود و عارف وقت خویش» و کاشف زبان خاص شعر خویشتن است، یعنی همان بیان مستقلی که  متناسب  با بیان اندیشه‌های شاعرانه‌ی  او شکل گرفته است  و این زبان و بیان‌، آن  قدر نرم و انعطاف‌پذیر و هنرمندانه است که به هر مظروفی‌، ظرف ویژه یا ساختار و قالب خاص و متناسب خود را می‌دهد و در نتیجه‌، هر سخن حافظ‌، با هر نوع اندیشه و فکری که باشد‌، بر‌آمده از ذهن شاعرانه و نماینده‌ی  زبان  و جوهر‌ه‌های هنری و لفظی و معنایی خاص اوست و به سادگی از سخن و بیان همه‌ی پیشینیان وی که حتی مورد پیروی و استقبال و اقتباس خود او قرار گرفته‌اند‌، ممتاز و قابل تشخیص است و مُهر خاص ‌شاعر‌ی به نام حافظ را بر خود دارد.

حافظ،‌ مشتاق درک تلاطم‌‌های باطنی‌ و کشف شور و حال درونی و چهره‌های‌ نهفته‌ در پس‌ ظاهر حوادث و اشیاء و اشخاص است و به‌ همین‌ دلیل‌ دیرباور و مشکل‌پسند است‌ و در ورای واقعیات‌، هزار‌لایه‌ی هزار توُ را می‌بیند و راه رسیدن به حقیقت را بسیار طولانی و سخت می‌یابد، که در مباحث آینده به تفصیل از این موارد گفت‌‌و‌گو خواهد شد:

به بوی نافه‌‌ای کاخر‌، صبا زان طرّه بگشاید / زتاب زلف مشکینش‌، چه خون افتاد در دل‌ها                                  

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها (5‌/1)

در این مقوله نخست باید بدانیم که شکل ظاهری هر قالب شعری حافظ، به لحاظ تعداد ابیات، وزن، قافیه و ردیف شامل سه قسمت به شرح زیر است که عناوین آن، برگرفته از تقسیم‌بندی‌های بدیع استاد شفیعی کدکنی در کتاب موسیقی شعر است(شفیعی کدکنی، 1359: 40)

 

الف ـ موسیقی بیرونی شعر

 اصلی‌ترین‌ پدیده‌ی‌ ساختاری‌ شعر‌  حافظ‌، تناسب‌ وزن‌ و موسیقی‌ بیرونی‌ غزل‌ با معنای‌ شعر و تفاهم‌ و توافقی‌ است‌ که‌ آهنگ‌ شعر با معنی‌ آن‌ دارد، به‌عنوان‌ مثال‌، وزن‌های‌ سبک‌، شاد و ضربی‌، معانی‌ شاد و پرتحرکی‌ را نشان‌ می‌دهند و اوزان‌ سنگین‌ و کشیده‌ و پردرنگ‌، تداعی‌‌کننده‌ی‌ غم‌ و اندوه‌ و اضطراب‌ و سکون‌ و بی‌تحرّکی ‌زندگی‌است‌ که‌ نگرانی‌های‌ عمیق‌ شاعر را بازتاب‌ می‌دهد و بدین‌ ترتیب‌ می‌توان‌ صورت‌ و قالب‌ غزل‌  حافظ‌ را از حیث‌ وزن‌ به‌ سه‌ نوع‌ موسیقی‌ شاد، غم‌انگیز و آرام‌ تقسیم‌ کرد و در این ارتباط  به بررسی وزن و بحر شعر تعداد و چگونگی هجاهای شعر از نظر کوتاهی و بلندی آن‌ پرداخت:

 

1. وزن‌های‌ شاد دیوان‌  حافظ

این‌ وزن‌های‌ ضربی‌ و ریتمیک‌، همیشه‌ انعکاس‌‌دهنده‌ روح‌ شادمانه‌ شاعرند و به‌خوبی‌ می‌توانند نشاط‌، تحرک‌ و جنبش‌ ذهنی‌ و عاطفی‌ شاعر را نشان‌ دهند، به‌ این‌ وزن‌ها که‌ مضامینی‌ شاد و نشاط ‌انگیز را منعکس‌ می‌کنند، بنگرید:

خوش آمد گل و از ین خوش‌تر  نباشد / که  در  دستت به‌جز  ساغر نباشد

زمان‌  خوشدلی‌  دَریاب  و  دُریاب / که‌‌ گل‌ تا هفته ‌دیگر نباشد

                                   ***

ببرد از من‌ قرار و طاقت‌ و هوش / بتی‌ شیرین‌لبی‌ سیمین‌بناگوش

نگاری‌، چابکی‌، شنگی‌، پریوش / حریفی‌، مهوشی‌، ترکی‌ قباپوش

                             ***

سحرگاهان که‌ مخمور شبانه / گرفتم‌ باده‌ با چنگ‌ و چغانه

نگار می‌فروشم‌ عشوه‌ای‌ داد / که‌ ایمن‌ گشتم‌ از مکر زمانه

2. وزن‌های‌ غم‌انگیز دیوان حافظ

گاهی‌،  حافظ‌ با انتخاب‌ وزن‌هایی‌ کشدار و سنگین‌ به‌ ارایه‌ی‌ مجموعه‌ی‌ ناامیدی‌ها، گله‌ها و شکایت‌های‌ خود می‌پردازد و وزن‌ شعر به‌‌طور‌کامل‌ می‌تواند فضای‌ نومیدانه‌ و غمگین‌ و پرشکایت‌ و گله‌ی مورد نظر شاعر را در ذهن‌ خواننده‌ ایجاد کند. به‌ توافق‌ و هماهنگی‌ اندیشه‌های‌ این‌ ابیات‌ با آهنگ‌ آنها توجه‌ کنید:

سینه‌ مالامال‌ درد است‌ ای‌ دریغا مرهمی / دل‌ ز تنهایی‌ به‌ جان‌ آمد خدا را همدمی

چشم‌ آسایش‌ که‌ دارد از سپهر تیزرو / ساقیا  جامی‌ به‌ من‌ ده‌ تا بیاسایم‌ دمی

                                  ***

نماز شام‌ غریبان‌ چو‌ گریه‌ آغازم / به‌ مویه‌های‌ غریبانه‌ قصّه‌ پردازم‌

من‌ از دیار حبیبم‌ نه‌ از بلاد غریب‌ / مهیمنا به‌ رفیقان‌ خود رسان‌ بازم‌

 

3. وزن‌ها‌ی آرام دیوان حافظ

این‌ قبیل‌ وزن‌ها معمولاً برای‌ بیان‌ مضامینی‌ رایج‌ و پند و اندرز و مدح‌ و مطالب‌ غیر عاطفی‌ و معقولانه‌ یا مصلحت‌بینانه‌ مورد توجه‌  حافظ‌ قرار می‌گیرند و در میان‌ آن‌، دو گونه‌ی‌ وزنی‌ دیگر، در نوسانند:

سال‌ها دل‌ طلب‌ جام‌ جم‌ از ما می‌کرد / آنچه‌ خود داشت‌ ز بیگانه‌ تمنا می‌کرد

 

ا. وزنهای آرام دیوان

به سرّ جامجم آنگه نظر توانیکرد / که خاکمیکده، کحلبصر توانی کرد

مباشبی می و مطربکه زیر طاق سپهر / بدینترانه غم از دلبه در توانیکرد

                                            ***

درخت دوستی بنشان که کام دل به‌بار آورد / نهالدشمنی برکن که رنج بیشمار آرد

***

چو مهمانخراباتیبهعزّت باشبا رندان / کهدرد سرکشیجانا گرتمستی خمار آرد

 

در مورد هماهنگی موسیقی بیرونی و معنای شعر دو نکتهمهم دیگر نیز باید مورد توجهقرار گیرد.

1. شاعر بهموسیقی درونی شعر و تجانسو تناسبصوتی الفاظ و عناصر سازندة آنها توجهمیکند و مثلاً در تمام اشعار غمانگیز  حافظتناسبهجاهای بلند و تکرار آنها، نوعیتأثیرگذاری ویژه صوتی را بهوجود میآورد که القاء پیامهای متناسب با آهنگشعر را آسانمیسازد درحالیکهدر اشعار نشاطانگیز، از هجاهایکوتاه و سریع، بیشتر استفادهمیکند. بدینترتیب، رابطه اجزاء شعر  حافظ بهلحاظصوتی بسیار مهم است.

2. شاعر موسیقی درونیشعر خود را از تنوعیخاص و پردامنه سرشار میسازد که در تصویرسازیو خیالانگیزی شعر او تأثیریبهسزا بر جای مینهد و بهتجانسلفظ و معنا و کلیّت‌بخشیدن بهزیبایی ساختار شعر ویکمکمیرساند. در اینزمینه واجآرایی و استفاده از صداهایهمگونو متناسب با معنا تأثیربخشیخاصیدارد:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر /  یادگاریکه در این گنبد دوّار بماند

                                          ***

 خیالخال تو با خود بهخاک خواهمبرد / که از خیال تو خاکم شود عبیرآمیز

 تا دلهرزهگرد  منرفت به چین زلف تو / زآنسفر دراز خود، عزم وطننمیکند

***

 سرو چمانمن چرا میل چمن نمیکند / همدمگل نمیشود یاد سمننمیکند

***

 یاد باد آنکهچو یاقوتقدح خنده زدی/ در میانمن و لعل تو حکایتها بود

ب‌ـ موسیقی کناری شعر: که مربوط به بررسی قافیه و ردیف شعر و متعلقات آنهاست و به تأثّرات شاعر از وزن‌، قافیه و ردیف شعر دیگران و استقبال و تقلید یا استفاده از آنها‌ می‌پردازد، و اشاراتی دارد به کسانی که به‌دنبال صورت و معنای شعر حافظ رفته‌اند‌، همچون بسحق اطعمه‌ی شیرازی که نقیضه‌هایی بر اشعار حافظ ساخته است. در این قسمت به چند خصوصیت اصلی هر شعر،  چون قافیه ، ذوقافیتین،وحروف وصداهای پیش و پس از روی ، ریدف و حاجب  و... توجه می‌شود‌ .

 در این بخش، اشعاری از شاعران پیش از حافظ یا معاصران وی که  به‌نوعی شباهت‌های  لفظی یا ساختاری و معنوی با شعر حافظ داشته‌اند، یا تصور می‌شود که حافظ از آنها استقبال یا اقتفا و پیروی و تضمین کرده باشد ،با استفاده از منابع مختلف به‌ویژه آنچه شادروان انجوی شیرازی در حواشی چاپ خود از دیوان حافظ، بدان اشاره فرموده‌اند، ذکر می شود

ج‌ـ موسیقی درونی شعر‌: یکی از هنرهای مهم حافظ آن است که  به‌ موسیقی‌ درونی‌ شعر و تجانس‌ و تناسب‌ صوتی‌ الفاظ‌ و عناصر سازنده‌ی‌ آنها توجه‌ می‌کند و مثلاً در تمامی‌ اشعار غم‌انگیز  حافظ‌ تناسب‌ هجاهای‌ بلند و تکرار آنها، نوعی‌ تأثیر‌گذاری‌ ویژه‌ی صوتی‌ یا معنایی‌ را به‌ وجود می‌آورد که‌ القای پیام‌های‌ متناسب‌ با آهنگ‌ شعر را آسان‌ می‌سازد، در‌حالی‌که‌ در اشعار نشاط‌‌انگیز، از هجاهای‌ کوتاه‌ و سریع‌، بیشتر استفاده‌ می‌کند. بدین‌ ترتیب‌، رابطه‌ی‌ اجزای شعر حافظ‌ به‌لحاظ‌ صوتی‌ بسیار مهم‌ است‌ و  حافظ‌ موسیقی‌ آوایی‌ و موازی‌های‌ آوایی‌ و خوشه‌های‌ صوتی‌ را در شعر خود رعایت‌ می‌کند:

حدیث‌ هول قیامت‌ که‌ گفت واعظ شهر / کنایتی‌است‌ که‌ از روزگار هجران‌ گفت (2/88)

نماز شام‌ غریبان‌ که‌ گریه‌ آغازم / به مویه‌ها غریبانه قصه‌ پردازم (1/325)

و بدین ترتیب‌، شاعر موسیقی‌ درونی‌ شعر خود را از تنوعی‌ خاص‌ پُردامنه‌ سرشار می‌سازد که‌ در تصویرسازی‌ و خیال‌انگیزی‌ شعر او تأثیری‌ به‌سزا بر جای‌ می‌نهد و به‌ تجانس‌ لفظ‌ و معنا و کلیّت‌ بخشید‌ن‌ به‌ زیبایی‌ ساختار شعر وی‌ کمک‌ می‌رساند. در این‌ زمینه‌ واج‌آرایی‌ و استفاده‌ از صداهای‌ همگون‌ و متناسب‌ با معنا، تأثیربخشی‌ خاصی‌ دارد:

از صدای‌ سخن‌ عشق‌ ندیدم‌ خوش‌تر / یادگاری‌ که‌ در این‌ گنبد دوّار بماند

                                       ***

خیال‌ خال‌ تو با خود به‌ خاک‌ خواهم‌ برد / که‌ از خیال‌ تو خاکم‌ شود  عبیرآمیز

                                       ***

تا دل‌ هرزه‌گرد من‌ رفت‌ به‌ چین‌ زلف‌تو / زآن سفر دراز خود، عزم وطن نمی‌کند

                                       ***

سرو چمان‌ من‌ چرا میل‌ چمن‌ نمی‌کند / همدم‌ گل‌ نمی‌شود یاد سمن‌ نمی‌کند

                                       ***

یاد باد آنکه‌ چو یاقوت‌ قدح‌ خنده‌ زدی / در میان‌ من‌ و لعل‌ تو حکایت‌ها بود

این بخش شامل‌: سه قسمت به شرح زیر است‌:

1و2. موسیقی مصوّت‌ها و صامت‌ها، در این بخش سعی می شود تا نشان داده شود که زمزمه‌ی صداها ( :واج‌آرایی) تا چه حد در موسیقی شعر حافظ و اوج‌گیری آن مؤثّر است و حافظ برای ایجاد  نوعی توازن و تناسب خاص در صورت و قالب شعر، تا  چه مایه از این عامل‌، به طور جدّی‌، خواسته یا نا‌خواسته‌، اما با حسی هنری و شاعرانه  استفاده می‌کند. مثلاً صدای مصوت بلند « آ» که از ردیف شعر برخا‌سته است در این بیت شعر طنینی مداوم دارد  و 10بار تکرارمی‌شود.         

دست از طلب ندارم تا کام من بر‌آید / یا تن رسد به جانان‌، یا جان زتن بر آید (1/229)

مثال از حافظ:

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت /  ساق شمشاد‌قدی‌، ساعد سیم‌اندامی ( 2/458)

از دست برده بود‌، خمار غمم‌، سحر / دولت‌، مساعد آمد و‌ می‌، در پیاله بود (4/209)

دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان، یا جان زتن برآید (1/229)

«واج‌آرایی» اصطلاحی است که استاد احمد سمیعی به جای «توزیع» یا «‌ هم‌حرفی» به‌کار برده است[2]و مراد از آن، کاربرد آگاهانه و گاه نا‌آگاهانه‌ی یک حرف [صدا] به تعدّد و تکرار، در یک جمله یا یک مصراع یا یک بیت است‌، نوعی از این واج‌آرایی‌، همان است که در شعر اروپایی، به آن «‌قافیه‌یآغازین»می‌گویند و در آن شرط است که حروف [صدای]اوّل کلمات‌، یکسان باشد ولی در واج‌آرایی‌، فقط تکرار یک حرف [صدا ] مهم است‌، سابقه‌ی این صفت یا ظرافت لفظی‌، بسی کهن است».(خرمشاهی، 1366: ج2،ص 760)

1. موسیقی معنایی؛ یعنی جنبه‌های هنری و بدیعی و بیانی هرشعر. در این بخش شعر حافظ از تنوعی ‌خاص و دامنه‌ی‌ سرشار بهره‌مند است که‌ در تصویرسازی‌ و خیال‌انگیزی‌ شعر او تأثیری‌ به‌سزا بر جای‌ می‌نهد و به‌تجانس‌ لفظ‌ و معنا و کلیّت‌‌بخشیدن‌ به‌ زیبایی‌ ساختار شعر وی‌ کمک‌ می‌رساند و در اکثر اشعار وی، بروز و ظهوری آشکار دارد.

2. نوع شعر: به‌‌لحاظ‌ انواع‌ و گونه‌های‌ معنایی‌ شعر حافظ‌ باید گفت‌ که دامنه‌ی این‌ معانی‌ وابسته است به پرواز تخیل و احساس شاعر و وسعت‌ و تنّوع‌ فرهنگی و واژگانی و میراث‌های ادبی و ذهنی او در لحظه‌ی آفرینش شعر و ایجاز و موقع‌شناسی هنری حافظ و آگاهی هوشمندانه‌ای که وی از درک و ذوق مخاطبان خود دارد.

حافظ عصاره‌ی آنچه‌ را که شاعران‌، نثر‌نویسان، هنرمندان‌،‌ عارفان‌‌، عاشقان‌ و فلاسفه‌ و رندان‌ و قلندران‌ و منتقدان‌، پیش از وی‌، در کلام‌ و بیان‌ منظوم و منثور خویش‌ مطرح‌ ساخته‌اند‌، با ذوق خلّاق خویش، به زیباترین و بهترین و هوشیارانه‌ترین صورتی، در ابیات خویش به نمایش گذاشته و دایره‌ی‌ معانی‌ وسیع شاعرانه‌‌ را گسترده‌تر ساخته است و به‌ همین‌ دلیل‌‌، محدود‌کردن‌ معانی‌ شعر حافظ‌ به چند موضوع‌ معیّن‌ چون‌ مدح‌، عرفان‌، عاشقانه‌، ماده‌ تاریخ‌، طنز، حکمت‌ و پند‌، به‌‌هیچ‌وجه‌ مبیّن‌ حوزه‌ی‌ گسترده‌ی‌ معنایی‌ شعر  وی‌ نخواهد بود؛ امّا با بررسی‌ دقیق‌ شعر  حافظ‌ می‌توان‌ به  چند محور اصلی‌تر که بیشتر نمایاننده‌ی حوزه‌ی شعر غنایی اوست، اشاره کرد مانند‌: عشق‌، شادی‌خواری‌، رندی‌، عرفان‌، فخریات‌، طبیعت‌‌گرایی‌، شکواییه‌ها و  خیّام‌واره‌ها، که در این بخش‌، به غنایی‌بودن یا نبودن شعر و گونه‌های مختلف آن از قبیل‌، عاشقانه‌ها‌ی زمینی و عرفانی‌، مدایح‌، اشعار اجتماعی‌، نیز اشاره می‌شود و در همین‌جا‌، حتی‌الامکان‌، شأن نزول شعر، زمان  و مکان سرایش آن‌، اوضاع اجتماعی‌، سیاسی و فرهنگی حاکم بر آن و تصویر‌ کلّی و خاصی که می‌توان از آن شعر داشت‌، ارائه می‌گردد و بدین‌ترتیب‌، این بخش را می‌توان به شناسنامه‌ی هر شعر و غزل حافظ تعبیر کرد و یکی از بارز‌ترین تفاوت‌های این شرح با شروح دیگر، وجود همین بخش است که برآن است تا پاسخی بیابد  برای  آنچه امروزه درباره‌ی تحلیل و تفسیر متن و هرمونتیک شعر، مطرح می‌شود.

 شعر حافظ تفسیر و تأویل‌پذیر است و این تفسیر‌پذیری‌، ناشی از منش شاعرانه و جوهره‌ی خلّاق «‌ شعر» اوست که ایجاز اعجاز‌آمیز‌، ایهام‌ها و نکته‌سنجی‌های شاعرانه‌،  راز‌آمیز و وسوسه‌گر‌، موجب چند‌معنایی‌شدن شعر حافظ می‌گردد و اندیشه‌ی خواننده را به روشنگر‌ی آن بر می‌انگیزد و در فهمیدن  راز پنهانی شعر و لایه‌های نهانی و پرجاذبه‌ی سخن‌، در‌گیر می‌سازد و همین خصلت چندسویگی و الماس‌وارگی شعر حافظ است که‌ سبب می‌شود تا هر خواننده‌ای با زاویه‌ی خاص دید خود شعر او را تحلیل و تفسیر کند و از آن برداشت خاص خود را داشته باشد که مسلّماً‌، در این کار‌، نه تنها عیبی نیست‌، بلکه نشان از دریافت و واکنش بسیار طبیعی هرخواننده‌ای است که با  ذات و جوهره‌ی سیّال شعر، روبه‌رو می‌شود‌، و درست در همین‌جااست که باید به هوش بود و دریافت که عامل این‌گونه برداشت‌ها‌، جوهره‌ی شعری و کمال سخن شاعرانه‌ی حافظ است که دارای چنان ظرفیّتی است که می‌تواند به طرز  شگفت‌انگیزی‌، ذهن ما را به پویش و جوشش و خلاقیّت وادارکند و فوران افکار و اندیشه‌های ما را میسر بسازد. 

باید توجه داشت که هر متنی‌، نظام دلالت‌های معنایی را برای مؤلّف دارد و نظام دلالت‌های  معنایی ویژه‌ای برای مخاطب‌، هرگونه سخن، هربار که در پیکر متن ارایه می‌شود دلالت خاصی دارد  و نیز هربار که دریافت می‌شود‌، ارجاع و دلالت تازه‌ای وجود دارد‌، در واقع‌، دریافت متن‌، (خواندن، شنیدن و دیدن) ایجاد سخن تازه‌ای است که به جای سخن مؤلّف به کار می‌رود، شناخت شخصی از نظام دلالت‌ها‌، تأویل متن است....(احمدی، 1383: 153)

شاید بتوان دلیل تأویل و تفسیر‌پذیری شعر حافظ را انس وسیع و همه‌‌جانبه‌ی شاعر با قرآن مجیدو رسوخ شیوه‌های زبانی و بیانی آن کتاب آسمانی، در ناخود‌آگاه شاعر دانست و ما با توجه به همین تحلیل‌پذیری اشعار حافظ و آنچه از تحلیل و تفسیر متن و هرمونتیک آموخته‌ایم‌، تحلیل‌های خود را از شعر حافظ، برمبنای نظریه‌های جدید هرمونتیک‌ ارائه کرده‌ایم‌؛ اما باید این نکته را نیز در نظر داشته باشیم‌:

که هر تأویلی به گونه‌ای نسبی (برای زمانی خاص و در پیوند با یک دوران تاریخی) درست است‌، اما هیچ تأویلی به گونه‌ای قطعی  و مطلق، درست نیست». ( همان : ص 157) و با توجه به این موضوع است که در مباحث هرمنوتیک به سه محور« متن محوری»، « مؤلّف محوری» و «مفسّر محوری» اشاره می‌کنند‌ و نتیجه می‌گیرند که «به‌هیچ‌‌‌وجه نمی‌توانیم‌ در‌باره‌ی معنای یک متن صحبت کنیم‌، بدون اینکه به سهم خواننده‌، در آن توجه کرده باشیم».(سلدرون راما و همکاران، 1377: 92)

بنابر‌این بر بنیان اندیشه‌ی هرمونیکی مدرن‌، معنای یقینی شعر حافظ، به‌هیچ‌وجه دست‌یافتنی نیست؛ امّا همیشه در خواندن شعر حافظ،  پرسش‌ها‌یی به شرح زیر‌، برای هر خواننده‌ای مطرح می‌گردد‌:

    1. نوع محتوای شعر چیست؟ به‌طور‌کلی نوع شعر ممکن است غنایی یا حماسی یا تعلیمی یا نمایشی باشد، اما در بحث انواع معانی در شعر فارسی‌، می‌تواند عاشقانه‌، عرفانی‌، مد‌حی‌، حکمی‌، اخلاقی‌، وصفی‌، مرثیه‌، رندانه‌، شادی‌خوارانه‌ و مغانه‌،‌ رندانه‌ و قلندرانه‌  و... باشد.

    2. زمان و مکان سرایش  شعرکدام است؟ بدین معنی که غزل یا قالب‌های دیگر در چه هنگام و در چه مکانی و با چه هدفی ساخته شده است در همین‌جاست  که  معرفی رجال و شخصیت‌ها‌یی که در شعر مطرح می‌شوند با استناد به منابع موثّق می‌تواند مشکل‌گشا باشد.

    3. اوضاع فرهنگی‌، سیاسی و اجتماعی در شعر چگونه مطرح شده است؟

    4. مضمون کلی شعر: که در سطح عمودی شعر مطرح می‌شود و می‌تواند انگیزه‌ها و هدف‌های شاعر و پیام اصلی  و غرض از سرایش شعر را مشخّص و منعکس کند چیست.

 3. معنی واژه‌های شعر: در توضیح معنی واژه‌ها و ترکیبات و اصطلاحات دیوان حافظ، بدون داشتن پیش‌داوری‌، به سراغ شعر رفته‌ایم و کوشش کرده‌ایم که هر چه می‌نویسیم علمی و مبتنی بر واقعیت‌های درون‌متنی یا میان‌متنی باشد‌، نه اطلاعات لغوی محض که ممکن است در بافت شعر هیچ‌جایی نداشته باشد‌، به همین جهت گاهی از واژه‌ای معیّن‌، به‌دلیل نقش خاص آن در شعر، مفصّل‌تر بحث کرده‌ایم و در ذکر معنی  لغاتی کم‌اهمیت در متن، اختصار را رعایت کرده‌ایم و همیشه از فرهنگ‌های معتبری چون دهخدا، معینو فرهنگ‌های تخصصی شعر حافظ‌، استفاده‌ی فراوان  برده‌ایم.

  در این بخش واژه‌های کلیدی شعر‌، با ذکر شماره‌ی بیت، معنی می‌شود و فقط به‌معانی مورد نظر شاعر در آن بیت توجه می‌گردد و گاهی مثال‌ها‌یی در تبیین معنا‌، از خود حافظ یا شاعران و نثرنویسان دیگر ارائه می‌شود تا مناسب‌ترین و نزدیک‌ترین معنا‌، برای آن واژه‌، ارائه شود‌، به همین دلیل اشاره به معنی واژه‌ها، اغلب، کوتاه و سرراست است و همین که معنای واژه‌ای با مضمون شعر تناسب داشته باشد، کافی است. اما، هرجا که لفظی جنبه‌ی ایهامی یا تصویری و هنری خاصی هم داشته باشد‌، مفصل‌تر بدان اشاره می‌شود و در همین بخش‌، شرح و توضیح اضافات‌، ترکیبات و جمله‌ها و عبارات شعر، برحسب نقشی که در ساختار معنایی و لفظی و هنری شعر بر عهده دارند‌، ارایه می‌گردد، با این هدف که روشن گردد که این قبیل کلمه‌ها، تر‌کیبات و جمله‌ها‌، از نظر لفظی و معنایی و حتی حالات صرفی و نحوی خود، چگونه در خدمت سخن حافظ و تأثیر‌بخشی آن در‌آمده‌اند. بنابراین کلمات هر شعر یا غزل، با این هدف توضیح داده می‌شود که خواننده، همه‌ی اطلاعات لازم را در‌باره‌ی آن‌، در چهار‌چوب ساختار همان شعر، به‌دست بیاورد و نیازی به مراجعه به بخش‌های دیگر کتاب نداشته باشد.

4. معنی بیت‌های هر شعر: این بخش‌، با ذکر شماره‌ی بیت آغاز می‌شود و شرح معنای بیت‌ها به‌طور مستقل بیان می‌گردد تا برآیند کلّی مضمون و فکری باشد که با توجه به مضمون غزل‌، در محورهای افقی و عمودی شعر حافظ مطرح شده است‌، آنچه در این قسمت به‌عنوان حاصل معنای شعر ارایه می‌گردد، با توجه به تفسیر هرمونتیکی متن است که مبتنی  است بر  آنچه امروزه در «تحلیل و تفسیر متن و هرمونتیک شعر»، مطرح می‌شود، که معنای یقینی شعر  حافظ، به‌هیچ‌وجه دست‌یافتنی نیست.

معانی مطرح‌شده در این بخش‌، اگرچه گاهی می‌تواند با عقیده دیگران متفاوت  باشد‌؛ به هر حال از فضای عمومی حاکم بر غزل بیرون نیست و حتماً با مسایل درون‌متنی‌، میان‌متنی و خارج از متنی غزل مربوط است و درک خاص ما را از آن غزل نشان می‌دهد که از هم اکنون با تواضع بسیار، این نکته را روشن می‌سازم که برآیند این معانی به هر نحو که باشد، ناشی از نفهمیدن متن و اشتباه نیست‌، بلکه با توجه به تفسیر مبتنی بر متنی است که این‌جانب با توجه به معیارهای خاص و منطقی خود از جانمایه‌ی کلام حافظ داشته است؛ زیرا این‌جانب طی سال‌ها همه‌ی نظر‌ها‌، شرح‌ها و توضیحات و حتی اشارات مختصر و مفصّل مختلفی را که درباره‌ی هر کلمه‌ی شعر حافظ در هرجا ( بنا‌بر کتاب‌شناسی‌های حافظ ) خوانده‌ و تجزیه و تحلیل کرده‌ام و در کلاس‌ها تدریس کرده‌ام و از همه‌ی آنها خبر‌دار شده‌ام و سپس با توجه به آنها‌، برداشت خود را ارائه داده‌ام‌، بی‌آنکه در صحّت آنها پافشاری خاصی داشته باشم و به همین جهت، هر نظر منطقی و متفاوتی هم که راهی به درک بهتر شعر حا‌فظ می‌برده است و به روشنگری شعر حافظ و درک بهتر خواننده  بیشتر کمک می‌کرده است‌، با اشاره‌ی دقیق به منابع و مآخذ آن‌ یاد کرده‌ام‌، آن چنان‌که  حتی گاهی معانی متضاد‌، هم در کنار هم‌، مطرح شده‌اند تا خواننده‌ی هوشمند‌، خود بهترین معنا و تفسیر را انتخاب کند؛ امّا با احترام فوق‌العاده به همه‌ی کسانی که در تفسیر یا شرح یک بیت‌، با معنای ارائه شده با من موافق نیستند تقاضا می‌کنم به نکات زیر توجه بفرمایند:

1. برای ارائه‌ی هر معنایی‌، به اغلب منابع موجود که در‌باره‌ی آن وجود داشته و معقول و مستند و علمی به نظر می‌رسیده است، مراجعه و نتیجه‌، دقیقاً ذکر و به‌طور علمی ارجاع داده شده است.

2. در عین توجه به همه‌ی نظرها و معانی ارائه‌شده‌، با توجه به اجزای سخن و جمله‌ها و عبارات و مضمون شعر مورد نظر حافظ، طبعاً معنی را مطا‌بق درک خود از سبک و سیاق  حافظ ارایه داده‌ایم و به  معنی‌گردانی‌ها‌، معنی‌سازی‌ها و نو‌آوری‌های لفظی حافظ توجه داشته‌ایم چنان‌که مثلاً لفظ«گفتن» و مشتقات آن را بر حسب کاربرد‌های حافظ، دارای بیش از 50 معنی یافته‌ایم که به همان سیاق‌، در بیان معنی واژگان و جمله‌ها و عبارات‌، عمل‌ کر‌ده‌ایم.

3. به معنی هر کدام ا‌ز الفاظ و جمله‌ها و ابیات‌، بر حسب تناسبی که با معانی بیت داشته‌اند و با ذکرمشابها‌ت آنها در دیوان حافظ، توجه کرده‌ایم.

4. به ایهامات که یکی از ویژگی‌های مهم و پر اهمیّت جنبه‌های الماسی‌شد‌ن شعر حافظ است‌، توجه بسیار داشته‌ایم و کوشیده‌ایم تا هر نوع معنایی را با در‌نظر‌گرفتن این ویژگی شعر حافظ ارائه کنیم و حتی‌الامکان، در هر کلمه و جمله یا هر مصراع و بیت حافظ‌، به ایهامات مهم آن توجه داشته باشیم‌.

5. منابع بهتر شناخت شعر منابع و مآخذ: در عین مطالعه و آگاهی از شروح قدیمی حافظ با این هدف  که تحت تأثیر هیچ‌یک از نظریات کلیشه‌ای گذشتگان در‌باره‌ی حافظ قرار‌نگیریم‌، از هیچ‌یک از آنها( مگر در موارد‌ی بسیار معدود)استفاده نکرده‌ایم و در برابر‌، دقیقاً همه‌ی پیشنهاد‌های علمی و مبتنی بر استدلال معاصران‌، را در مورد کلمات‌، جملات و مصاریع و ابیات، که در کتب‌، مجلات و سمینارها مطرح شده است‌، مطمح نظر داشته‌ایم و به همین دلیل‌، اغلب کتابها‌، مقالات و نظرها را درباره‌ی شعر حافظ‌، خوانده و دیده و مأخذ و منبع‌، آنها را نشان داده‌ایم.

در این زمینه، مخصوصاً از کتابشناسی حافظدکتر مهرداد نیکنام و کتاب ابیات بحثانگیز حافظاز  دکتر ابراهیم قیصری، استفاده‌ی فراوان برده‌ایم.

مشخصات کامل همه‌ی منابعی که به نحوی در توضیحات هر شعر مورد استفاده قرار گرفته‌اند و حتی کتب و مقالاتی که برای مطالعه‌ی آن شعر می‌تواند سودمند با‌شد ارجاع داده‌ایم تا خواننده‌ی علاقمند، خود مستقیماً از آنها استفاده نماید و اطلاعات بیشتری به دست آورد. به عنوان مثال، این بخش در غزل 1 چنین آمده است:

 

5. منابع‌ مطالعه‌ غزل‌

امین ریاحی، محمّد. 1368. گلگشت در شعر و اندیشه‌ی حافظ. تهران: علمی.

اهلی شیرازی.1344.کلّیات مولانا اهلی شیرازی.به‌کوشش حامد ربّانی. تهران: کتابخانه‌ی سنایی.

اهور، پرویز.1336/1363. کلک‌ خیال‌انگیز( فرهنگ جامع دیوان حافظ). 2ج. تهران:  زوّار/ بارانی.

حافظ شیرازی خواجه شمس‌الدین محمد. 1361. دیوان خواجه حافظ شیرازی. تصحیح سید ابوالقاسم انجوی شیرازی. چ 4. تهران: جاویدان.

خرمشاهی، بهاءالدین. 1366. حافظ‌نامه‌. 2ج. تهران: علمی‌ و فرهنگی.

رجایی بخارایی، احمدعلی. 1340. فرهنگ اشعار حافظ.تهران: زوّار.

زرّین‌کوب‌، عبدالحسین. 1354. کوچه‌یرندان‌. تهران: امیرکبیر.

ـــــــــــــــــــــ . 1368.  نقش بر آب. تهران: معین.

سعدی شیرازی، شیخ مصلح‌الدین عبدالله. 1340. متن کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی. به‌کوشش مظاهر مصفّا. تهران: کانون معرفت.

سودی بسنوی، محمّد. 1366. شرح‌ سودی‌ بر حافظ‌. ترجمه‌ی‌ عصمت‌ ستارزاده.‌ 4ج. چ6. تهران: نشر‌ زرین‌ و نگاه‌.

شبستری، شیخ محمود. 1385. گلشن راز. تصحیح بهروز ثروتیان. چ 2. تهران: امیرکبیر.

قزوینی، محمد. 1324 و1325. «بعضی تضمین‌های حافظ (تکمله)». یادگار. س1. ش5.

مصفّا، ابوالفضل. 1369. فرهنگ ده هزار واژه از دیوان حافظ. تهران: پاژنگ.

مطهری، مرتضی. 1378. آینه‌ی جام،دیوان حافظ (همراه با یادداشت‌ها). تهران: صدرا.

نیساری، سلیم. 6/1385. دفتر دگرسانی‌ها در غزل‌های حافظ. تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی/ نشر آثار.

هروی، حسین‌علی.1367. شرح غز‌‌ل‌های حافظ. 4ج. تهران: نشر نو.

(اگر چه این قسمت برای صرفه‌جویی در صفحات، به‌وسیله‌ی ناشر از متن شرح جدا و یکجا، در بخش منابع کتاب ذکر شده است).

 

 

 

 

 

 

 

 

نمونه کار شرح:

 

غزل‌1

 

طرّه‌  نافه‌گشای‌

 

الا یا ایّهاالسّاقی‌! اَدِر کأساً و ناوِلها

 

که‌ عشق‌ آسان‌ نمود اوّل‌، ولی‌ افتاد مشکل‌ها


به‌ بویِ نافه‌ای‌، کاخر، صبا، زان‌ طرّه‌ بگشاید

 

ز تاب‌ِ زلف مشکینش‌، چه‌ خون‌ افتاد در دل‌ها!!


به‌ می‌، سجّاده‌، رنگین‌ کن‌، گرت ‌پیر ِ ُمغان‌ گوید

 

که‌ سالک‌، بی‌خبر نبود، ز راه‌ و رسمِ‌ منزل‌ها


مرا، در منزل‌ِ جانان‌، چه‌ امنِ عیش‌، چون ‌هردم‌،

 

جَرَس‌ فریاد می‌دارد که‌: «بربندید  محمل‌ها»


شب‌ِ تاریک‌ و بیم‌ِ موج‌ و گردابی، ‌چنین‌ هایل‌!!

 

کجادانندحال ‌ما، سبکبارانِ ‌ساحل‌ها


همه‌ کارم‌، ز خودکامی‌، به‌ بدنامی، کشید، آری

 

نهان‌، کی‌ ماند آن‌ رازی‌، کز آن‌، سازند محفل‌ها


حضوری‌ گر همی‌خواهی‌، ازو، غایب‌ مشو حافظ!


مَتیْ ما تَلقَ  مَن‌  تَهوی‌، دَعِ الدُّنیاوأهمِلْها

 

اختلاف نسخه‌ها

2. ح ک: به بوی نافة زلفی کز او گیرد دل آرامی / و ط: زان زلف بگشاید / * ز ط ل: زتاب جعد / ح ک:  زتاب آتش عشقش / م: چه خون افتاده  3. م: زرسم و راه  4. ح م: مرا در مجلس جانان  5. الف ح: شبی تاریک / ح: چنین سایل / * ب: به ساحل‌ها 6. ز ح ل: کشید آخر / *ه: آن کاری / ح ک ل: کز او سازند  7. و ط: مشو غایب از او حافظ / ح م: از او غافل مشو حافظ / ک: زما غافل مشو حافظ 

 


 

1. ساختار غزل‌

الف‌ـ موسیقی‌ بیرونی‌ (وزن‌ شعر):  مفاعیلن‌ مفاعیلن‌ مفاعیلن‌ مفاعیلن: بحر هزج‌ مثمّن‌ سالم‌.

هر مصراع‌ این‌ غزل‌ دارای‌ 16 هجاست‌ که 4 هجای‌ آن کوتاه‌ و 12 هجای آن ‌بلند است.

ب‌‌ـ موسیقی‌ کناری‌: از غزل‌های ردیف‌دار حافظ است که ردیف آن «ها»  است و قافیة آن در کلمات ناول، مشکل، دل و... قرار دارد.

در دیوان‌ شمس‌ مغربی‌ که‌ شاعری جوان‌تر از معاصران حافظ‌ است‌، غزلی‌ است‌ که‌ مطلعش‌ بی‌شباهت‌ به‌ مطلع‌ غزل‌ حافظ‌  نیست‌:

اَدر لی‌ راحَ توحیدٍ الا یا ایّهاالسّاقی /  أرِحنی‌ ساعهًًْ عنّی‌ و عن‌ قیدی‌ و اطلاقی (زرین‌کوب، 1368: 209)

در دیوان ابوالفضل عبّاس أحنف، شاعر معاصر هارون‌الرّشید، بیتی نزدیک به این مضمون وجود دارد:

یا ایّهاالسّاقی ادر کأسناً / و أکرِر علَینا  سیّد الأشرباتِ (شرح دیوان احنف، چاپ بغداد، 1947 به نقل از همو، همان)

ج‌‌ـ موسیقی‌ درونی‌: در حوزة موسیقی مصوت‌ها، در این غزل، صدای مصوّت بلند‌ «آ»، در همة محورهای افقی و عمودی شعر می‌پیچد و در همة‌ بیت‌ها شنیده‌ می‌شود و هماهنگی‌ درونی‌ مصوت‌ها را سامان‌ می‌بخشد به‌نحوی‌که این صدا، در بیت نخست، 10بار؛ در بیت دوم، 7بار؛ در بیت سوم، 5بار؛ در بیت چهارم، 6بار؛ در بیت پنجم، 9بار؛ در بیت ششم، 10 بار و در بیت هفتم،  8بار شنیده می‌شود و در القای اندوه و غمی که شاعر را می‌آزارد، بسیار موثّر است و خواننده می‌تواند صدای «آه‌کشیدن» حافظ را از خلال ابیات غزل بشنود که از مشکلات راه و نرسیدن  به‌وصل در رنج است.

در واج‌آرایی صامت‌ها هم، دو صدای «د» و «ر»، در این غزل  بیشتر شنیده می‌شود چنان‌که «د» در بیت اوّل و سوم، 3بار؛ در بیت دوم، 4بار؛ در بیت چهارم، 7بار تکرار می‌شود، صدای «ر» هم در بیت چهارم، 7بار و در بیت پنجم و ششم، 3بار به گوش می‌رسد.

خرمشاهی(760:1366) می‌نویسند:

واج‌آرایی اصطلاحی است که آقای احمد سمیعی به‌جای  «توزیع» یا «هم‌حرفی» برابر با alliteration انگلیسی، به‌کار برده است و مراد از آن، کاربرد آگاهانه و گاه ناآگاهانة یک حرف [صدا] به تعدّد و تکرار، در یک جمله یا یک مصراع یا یک بیت است، نوعی از این واج‌آرایی، همان است که در شعر اروپایی، به آن «قافیة آغازین»  می‌گویند و در آن شرط است که حروف [صدای] اوّل کلمات، یکسان باشد ولی در واج‌آرایی، فقط تکرار یک حرف [صدا] مهم است، سابقة این صفت یا  ظرافت لفظی، بسی کهن است هفت‌سین معروف نیز نباید با همین تناسب بی‌ارتباط باشد،... سعدی گوید:

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی /غنیمت است دمی، روی دوستان بینی

(سعدی، ص 645؛ خرمشاهی، 1366: 760)

در حوزة موسیقی معنایی شعر نیز، صرف نظر از ملمّع‌سازی شاعر، در بیت اوّل و آخر، تشبیه، استعاره، مجاز، ایهام و ابهام و تناسب بر زیبایی لفظی و معنای شعر افزوده‌اند.

 

2. نوع‌ غزل‌

غزلی‌ عرفانی‌ است‌ که‌ با ارتباط‌ عمودی‌ ابیات‌ و معانی‌ همراه‌ است‌ و موضوع‌ آن‌ مشکلاتی‌ است‌ که‌ در راه‌ سلوک‌ برای‌ مرید پیش‌ می‌آید؛ زیرا با آنکه‌ مرید در آغاز می‌پندارد که‌ راهی‌ ساده‌ و آسان‌ را در پیش‌ گرفته‌ است‌، در عمل‌ درمی‌یابد که‌ سلوک‌، دشواری‌های‌ فراوان‌ دارد و به‌سادگی‌ به‌ فیض‌ و کشف‌ و کرامتی‌ دست‌ نمی‌یابد و برای‌ او حتّی‌ لحظه‌ای‌ «حال‌»، با رنج‌ بسیار، همراه‌ است‌.

حافظ‌، خودکامگی‌ و عدم‌ پیروی‌ کامل‌، از دستورهای‌ مرشد را دلیل‌ نامرادی‌ و رسوایی‌ مریدان‌ می‌داند و توصیه‌ می‌کند که‌ مرید، سخن‌ و راهنمایی‌های‌ مراد خود را با گوش‌ جان‌ بشنود و به‌کار بندد تا به «حضور» دست ‌یابد و چون‌ بدین‌ توفیق‌ دست ‌یافت‌، از دنیا و مافیها، بگذرد. از دیگر ویژگی‌های  این  غزل عبارت‌اند از:

1/2. این غزل، اگرچه‌ به‌لحاظ‌ ترتیب‌ الفبایی‌، در آغاز دیوان‌  حافظ‌  آمده است؛ نخستین غزل حافظ به‌لحاظ تقدّم سرایش غزل نیست و از آنجا که اشعار حافظ پس از مرگ وی به‌وسیلة کسانی چون محمّد گلندام، صرفاً برمبنای ترتیب الفبایی حرف آخر بیت در غزل و رعایت همین ترتیب در حرف آغازی آن تنظیم شده، این غزل تصادفاً در آغاز دیوان خواجة شیراز قرار گرفته است، درحالی‌که اگر مبنای تاریخ سرودن غزل، ملاک تنظیم دیوان قرار می‌گرفت، شاید این غزل بحث‌انگیز، هرگز در آغاز دیوان نمی‌آمد و به شهرت و آوازة امروزی خود نیز نمی‌رسید؛ امّا حتی با توجه به ترتیب الفبایی حروف اوّل و آخر بیت مطلع، باید این غزل پس از غزل معروف زیر قرار می‌گرفت که حرف اوّل مطلع «أگ» و حروف آخر آن «را» است، درحالی‌که مطلع این غزل با حروف «ألا» شروع و با «ها» ختم می‌شود که هردو مؤخّر بر حروف این غزل‌اند که مطلع آن چنین است:     

اگر آن ترک شیرازی، به‌دست آرد دل ما را / به خال هندوش بخشم، سمرقند و بخارا را

2/2. بیت‌ اوّل‌ و آخر غزل‌، ملمّع‌ است؛‌ امّا در بیت‌ اوّل‌، مصراع‌ نخست‌ ‌و در بیت‌ آخر، مصراع‌ دوّم‌ عربی است. 

3/2. غزل‌ دارای‌ ابیات‌ الحاقی‌ نیست؛‌ ولی‌ بیت‌ دوّم‌ دارای‌ گونه‌های‌ مختلف‌ ضبط‌ است‌ و بیت‌ اوّل‌ نیز هیچ‌ نسخه‌بدل‌ و تفاوتی‌ در واژه‌ها و ضبط‌ ندارد.

4/2. در این غزل‌ موسیقی‌ کلمات‌ و همنوایی‌ آنها، در اکثر بیت‌ها دیده‌ می‌شود.

مصراع اول مطلع غزل، منسوب به ابومالک‌ غیاث‌الدین اخطل‌بن‌غوث‌التغلبی‌النّصرانی، شاعر دورة بنی‌امیّه است:

اناالمسموم‌ ما عندی‌ بِتریاق‌ و لاراقٍ / أدِرکأساً و  ناو ِلها ألا‌یاایّهاالسّاقی

برخی، مصرع اوّل این بیت را برگرفته از مصراع دوم شعری معروف از یزید، پسر معاویه گرفته‌اند و آن را به دو  صورت زیر ضبط کرده‌اند:

1. مَضی فی غفلهًْ عمری، کذالک یذهبُ‌الباقی / أدِر کأساً و ناوِِلها، ألایاایّهاالسّاقی

2. أنا المسمومُ ماعِندِی، بِِتِریاقٍ و لاراقیٍ / أدِر کأساً وَ ناوِلها، ألایاایّهاالسّاقی

محمّد قزوینی، انتساب این بیت را به یزیدبن‌معاویه، مردود دانسته و نوشته است:

راقم این سطور با فحص بلیغ، از مدّتی متمادی به این طرف، در غالب کتب متداولة راجع به ادبیات عرب و اشعار عرب و کتب و تواریخ و رجال... و بسیاری از کتب دیگر از همین قبیل، مطلقاً و اصلاً، و به‌وجه من‌الوجوه، از این  دو بیت منسوب به یزیدبن‌معاویه، در هیچ‌جا نشانی و اثری و خبری نیافتم و فوق‌العاده، مستبعد می‌دانم که در تمام این مدّت طویل، از صدر اسلام تا قرن دهم، هیچ‌یک از این‌همه رُواهًْ اخبار و اشعار عرب و مؤلّفین این‌همه کتب متکثّرة متنوّعه، راجع به ادبیات عرب، از وجود این اشعار منسوب به یزید، که سودی نقل کرده، مطلع  نشده باشند و فقط و در اواسط قرن دهم یا نهم، آن‌هم در ترکیه، آن هم مطلقاً و اصلاً بدون ذکر هیچ سندی و مدرکی و مأخذی، حتی مأخذی ضعیف و غیر معتبری... این‌جانب احتمال بسیار قوی می‌دهم، بلکه تقریباً قطع و یقین دارم که اصل این حکایت را با این اشعار عربی و پس از انتشار عالمگیر و  روزافزون دیوان خواجهو نفوذ آن در  بلاد عثمانی... بعضی از متعصّبین علما و فقهای اهل ظاهر ِ آن جماعت، برای تحذیر مردم از مطالعة دیوان حافظ... این حکایت سخیف  و این اشعار سست خنک را عالماً و عامداً، جعل‌کرده و نسبت آن را به یزید داده و مابین مردم منتشر نموده‌اند. (محمد قزوینی، 1324: 78ـ 69)

در آثار شعرای عرب بیتی وجود دارد از ابوالفضل عبّاس‌بن‌اخفش، شاعر معاصر هارون‌الرّشید که گفته است:

یَا ایُّهاالسّاقی أدِر کأسُنا / و اکرِرْ علینا  سَیّدألاشرباتِ

قزوینی احتمال می‌دهد که حافظ این مصراع را از روی‌ غزل‌ ملمّع‌ سعدی‌  در بدایع‌ ساخته‌ است و‌ از همه‌ حیث‌ از آن‌ غزل‌ ملهم‌ شده‌ باشد‌، آن غزل‌ سعدی‌  چنین‌ است‌:

به‌ پایان‌ آمد این‌ دفتر، حکایت‌ همچنان‌ باقی / به‌ صد دفتر نشاید گفت‌ حسب‌ حال‌ مشتاقی

‌قم‌ إملاء و أسقنی‌ کأساً و دع‌، ما فیه‌ مسموماً / مریضُ‌العشق‌ِ لایبری‌ و لایشکوا  الی‌الرّاقی

اما این مسئله؛ یعنی انتساب این مصراع به یزید‌بن‌معاویه، که شیعیان به‌علت به‌شهادت‌رسانیدن حضرت امام حسین او را دشمن می‌داشته‌اند، در میان شاعران قرون 10 و 11 رواج داشته است و اشعاری سست، منسوب به اهلی شیرازی (متوفی1535 م.) هم در این باره نقل شده است که هیچ اثری از آن، در دیوان چاپی وی نیست:

خواجه حافظ را شبی دیدم به خواب / گفتم ای در فضل و دانش بی‌مثال

از چه بر خود بستی این شعر یزید / با وجود این‌همه فضل و کمال

گفت: تو واقف نئی ز این  مسئله / مال ِکافر،  هست  بر مؤمن حلال

 (به نقل از نسخة خطی دیوان حافظبه شمارة 199 کتابخانة مدرسة عالی سپهسالار ).

و به همین طریق، ابیاتی هم از کاتبی نیشابوری(متوفی استرآباد، حدود 850 ـ 838 ﻫ.ق.) نقل شده است در جواب به شعر فوق‌الذکر:

بسی در حیرتم از خواجه حافظ / به نوعی کِش خرد، زان عاجز  آید

چه حکمت دید در شعر ِ یزید او / که در دیوان، نخست، از وی سراید

اگرچه  مالِ کافر، بر مسلمان / حلال   است و  در او، قیلی نباید

ولی از شیر این عیبی بزرگ است / که  لقمه،  از دهانِ سگ، رباید

مطهری(10:1378)، در حواشی خود بر این غزل، ضمن تأیید انتساب این مصراع به یزید، افزوده‌اند: همچنان‌که این بیت:

چو آفتاب ِ می، از مشرق ِ پیاله برآید / زباغ ِ عارض ِ ساقی، هزار لاله  برآید

یادآور بیت دیگر او (یزید) است که:

شُمَیسهًْ کُرمٍ، بُرجُها، قعر ِ دتها / و مشرقهاالسّاقی و مغربها، فمی ( آئینة جام 10)

                                                                  

3. واژه‌های‌ غزل‌

بیت‌ 1:  ألا:حرف استفتاح کهدرآغاز سخن، قرار می‌گیرد و در افادة معنی تأکید می‌کند و برای تنبیه مخاطب است: هان‌، بدان و آگاه باش./ یا: هان، ای./ ایُّ: منادای مفرد و معرفه./ ها:حرف تنبیه و از آنجا که حرف تنبیه «ها» لازم‌الإضافه است، به جای مضاف‌إلیه قرار گرفته است./ ألسّاقی:در عربی تقدیراً مرفوع است و در واقع منادای واقعی «أیّ» همین کلمة ساقی است. ساقی‌، در اصل‌ نوشانندة‌ آب‌ است‌ ولی‌ به میگسار، که‌ نوشاننده‌ و دهندة شراب‌ است، گفته‌ شده‌ است‌ و در اصطلاح‌ به‌ چهار معنی‌ به‌ کار رفته‌ است‌: 1. حق‌تعالی‌ 2. مرشد کامل‌ (حضرت‌ محمّد«ص‌») 3. شیخ‌ و مرشد و پیر 4. معشوق./  ألا یا ایّها السّاقی‌:هان  ای‌ ساقی‌، ای‌ میگسار./ أدِر: فعل امر مخاطب مفرد: به‌ گردش‌ درآور، بگردان‌./ کأس‌: (کأساً در حالت مفعولی)،جام‌ شراب‌، ساغر، قدح پر از شراب./  ناوِل: فعل امر مخاطب مفرد: بده، بنوشان./ ها: ضمیر اول شخص مفرد مؤنّث:آن‌ را./ ناولها: فعل و فاعل و مفعول: در اصل باید «ناولنیها» باشد: بده‌، آن‌ را به من، برسان‌ آن‌را به من، جام شراب را به من برسان و بده./  که‌: زیرا که.‌/ عشق‌: کار عشق‌. عشق به‌معنی افراط در محبت‌ورزی و علاقه است که  ریشه‌ای، تصویری هم دارد بدین معنی که «عَشَقَ» به‌معنی پیچش گل و گیاه به دور درخت گرفته شده است  که به همان‌سان در گرد وجود عاشق و بر محور معشوق می‌پیچد و ماجراهای مادی و معنوی فراوان می‌سازد، حافظ عشق را یک عبادت می‌داند  که در طریقت، نیروی محرّکة سلوک است و آتشی است که به جان عاشق می‌افتد و وجود وی را در شمع  معشوق نابود می‌کند و بی آن، وجود انسان، به سنگ و نبات و حیوان نزدیک می‌شود و رنگ خودخواهی و خودپرستی می‌گیرد  و به همین جهت «عشق» از واژه‌های اساسی و پرکاربرد شعر حافظ است که در مرکز اندیشه‌ها، نوآوری‌ها و رندی‌های حافظ  قرار می‌گیرد، تا آنجا که  حافظ بدون «‌عشق»  قابل تصور و تصویر نمی‌نماید.

حافظِ رند  اسطورة عشق و دلدادگی‌های درونی و بیرونی است و خرابی از عشق را مایة آبادانی هستی خویش می‌شمارد و عاشقی است که عاقلی را گناه  می‌داند:

*ورای طاعت دیوانگان، ز ما مطلب / که شیخ مذهب ما، عاقلی، گنه دانست

*ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی / ترسم این نکته، به تحقیق، ندانی دانست

*اگرچه مستی عشقم خراب کرد ولی / اساس هستی من، زان خراب، آباد است

حافظ، عشق را مایة سربلندی و جاودانگی می‌داند:

*هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریدة دوران دوام ما

*از آن، به دیرِ مغانم، عزیز می‌دارند / که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست

حافظ، عشق را نصیبة ازلی و هدیة الهی می‌شمارد و به عشق‌ورزی به‌عنوان نوعی عبادت می‌نگرد:

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار / تو را نصیب همین کرده است و این، داد است

نُمود: به‌ نظر رسید./ افتاد:رخ داد، اتفاق افتاد./  افتاد مشکلها: مشکلات‌ فراوان‌ پدید آمد و اتفاق افتاد. به‌نظر خواجة شیراز، به‌رغم آنکه کار عشق، در آغاز آسان و بی‌دشواری به‌نظر می‌رسد، در عمل با دشواری‌های فراوان همراه است که می‌تواند چندسویه هم باشد و حافظ  این مشکلات را در اشعار خود به چند صورت بازگو می‌کند:

1. مشکلاتی که در درون خود عاشق است و اینکه عاشق، تا چه حد می‌تواند دل خود را از غیر دوست خالی کند و آن  را از محبت معشوق پر سازد:

معشوق، عیان می‌گذرد بر تو ولیکن / أغیار همی‌بیند، از آن، بسته نقاب است

2. مشکلاتی که از بی‌عنایتی و ناز و غمزه و دلبری‌ها یا رفتارهای معشوق برای عاشق ایجاد می‌شود که خواجه از آن به انواع مختلف یاد می‌کند:

*بی‌مزد بود و منّت، هر خدمتی که کردم / یارب مباد کس را، مخدومِ  بی‌عنایت

*غلام نرگس جماّش آن سَهی‌سَروَم / که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

*یارب مگیرش، ارچه دل چون کبوترم / افکند و کشت و عزّتِ  صیدِ حرم، نداشت

*با که این نکته توان گفت که آن سنگین‌دل / کشت ما را و، دم ِ عیسی ِ مریم، با اوست

*دلبر، آسایش ِ ما مصلحتِ  وقت ندید / ورنه، از جانبِ ما، دل‌نگرانی  دانست

*دلم، ربودة لولی‌وشی است شورانگیز / دروغ‌وعده و، قتّال‌وضع و، رنگ‌آمیز

*رسم عاشق‌کشی و شیوة شهرآشوبی / جامه‌ای بود که بر قامتِ  او دوخته بود

* دست در حلقة آن زلف دوتا نتوان کرد / تکیه، بر عهد تو و باد صبا ‌نتوان کرد

3. مشکلاتی که از سوی دیگران برای عاشق ساخته می‌شود و می‌توان آن را مشکلات  اجتماعی نامید و این قبیل مشکلات را می‌توان به چند بخش تقسیم کرد:

1/3 . مشکلاتی که از اطرافیان و نگهبانان و سخن‌چینان،  برای عاشق فراهم می‌شود:

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند، چه باک / منّت خدای را که نیم شرمسار دوست

ز رقیب دیوسیرت، به خدای خود پناهم / مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد سها را

از سخن‌چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی / گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

2/3. مشکلاتی که از علما‌، واعظان‌، دوستان و مدعیانی است که‌ از عشق منع کنند:

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست / در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

* دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت / گمگشته‌ای، که بادة نابش به کام رفت

3/3. از کسانی که به عشق اعتقاد ندارند و منکر عشق‌اند و شاعر را ملامت می‌کنند:

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز / هرکه دل‌بردن او دید و در انکار من است

4/3. فراق و دوری از یار:

دلبرم عزم سفر کرد، خدا را یاران / چه‌کنم با دل مجروح، که مرهم با اوست

آن ترک پری‌چهره که دوش از بر ما رفت / آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

5/3. بی‌درمانی درد عشق:

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز / زآنکه درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

6/3. بی‌نشانی معشوق:

نشان یار سفرکرده از که جویم  باز / که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت

بیت‌ 2:   به‌ بوی‌به‌ هوای‌، در آرزوی‌، حافظ در جایی دیگر گوید:

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند / صبا به غالیه‌سایی و گل به جلوه‌گری

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد / هزار جان گرامی، فدای جانانه

بوی:از کلمات ایهام‌انگیز حافظ است که  در ارتباط با نافه، طرّه، جعد، گشودن، رایحة خوش و بوی خوش زلف یار را به مشام می‌رساند؛ ولی ایهاماً به معنای بویه به‌معنی آرزو و هوس هم هست: مثل آنچه در این ابیات دقیقی آمده است:

به دو چیز گیرند مر مملکت را / یکی پرنیانی، یکی زعفرانی

یکی زرّ ِ نام ملک برنوشته / دگر، آهنِ آبدادة یمانی

کرا بویة وصلت مُلک خیزد / یکی جنبشی بایدش، آسمانی

نافه‌: غلاف مشک،کیسه‌ای‌ است‌ در ناف‌ آهوی‌ ختنی‌ که‌ از منافذ آن‌، ماده‌ای‌ بسیار خوشبو و سیاه‌ به‌ بیرون‌ می‌تراود به‌ نام‌ مشک‌ که‌ در ادب‌ ما برای‌ هر چیز خوشبو و سیاه‌، معمولاً برای‌ زلف‌ و خال‌، تصویر قرار می‌گیرد و گاهی‌ کنایه‌ از بوی‌ شراب‌ است‌. در اینجا موی‌ گره‌دار و سیاه‌ معشوق‌ که‌ به‌‌وسیلة باد صبا گشوده‌ می‌شود و از آن  بوی‌ خوش‌ مشک که در درون نافه قرار دارد، به‌ مشام‌ عاشق‌ می‌رسد، مراد است وگرنه خود نافه، خوشبو نیست./ نافه‌گشودن‌بوی‌  نافه‌ را به‌ مشام‌ رسانیدن‌، کیسة‌ مشک‌ را گشودن.‌/ آخِر: سرانجام، عاقبهًْالامر،(معنای تأکید و تعریض دارد.)/ صباباد صبح‌، باد شمال‌ که‌ خنک‌ و ملایم‌ است‌./ طرّه‌دسته‌ای‌ از موی‌ سر که‌ در پیشانی‌ افتاده‌ باشد، مویی‌ که‌ از قفا بندند، مطلق‌ زلف‌./ زان طرّه: از آن زلف پرپیچ‌وشکن یار./ تاب‌:  چین‌وشکن‌. ایهامی هم به طاقت و سوزش و گدازش دارد./ زلف: پاره‌ای از شب، موی سیاه سر، گیسو، دسته‌ای از موی سیاه که در اطراف گوش باشد و به‌طرزی مخصوص‌ تعبیه کنند، کاکل، جعد، برخی آن را مخففّ زلفین دانسته‌اند که به‌معنی زنجیر است. در اصطلاح عرفا «زلف»، رمز تجلی جلال و جمال حق است و به‌قول شیخ محمود شبستری:

تجلّی، گه جمال و گه جلال است / رخ و زلف، آن معانی را مثال است

صفات حق تعالی  لطف و قهر است / رخ و زلف بتان را، زان دو، بهر است (شبستری، 1385: 47)

ز تاب‌ زلف‌ یا  جعد مشکینش‌از دست‌ پیچ‌وتاب‌ بسیار زلف‌ خوشبوی‌ مشک‌مانند او، به‌ سبب‌ پیچ‌ها و تاب‌های‌ فراوان‌ که‌ در حلقه‌های‌ زلف‌ او وجود دارد، در واقع یکی از مشکلات سلوک همین نکته است./ جعد: (به فتح اوّل): موی‌ حلقه‌حلقه‌ و گره‌دار و پرپیچ‌وخم‌، پیچیدگی‌ و چین‌داربودن‌ زلف‌./چه‌:صفت پرسشی استومبیّن‌ معنی‌ کثرت‌ است‌./ چه‌ خون‌چه‌ بسیار خون‌ها، خون‌های‌ فراوان‌./ خون‌ افتادن‌ در دل‌رنج‌کشیدن‌، تحمل‌ ناراحتی‌ کردن‌.

بیت‌ 3:   به‌ می‌به‌وسیلة‌ می‌، با شراب‌./ سجّاده : مُصلّی، نمازگاه، جانماز، پارچة طاهری که بر آن نماز می‌گزارند:

عبادت، به‌جز خدمت خلق نیست / به تسبیح و سجّاده و دلق نیست

بگسترد سجّاده بر روی آب / خیالی است پنداشتم، یا به خواب

سجّاده‌ [ات‌ را ]:  جانمازت‌ را./ رنگین‌کن: رنگ‌کن، جانمازت را در شراب رنگ‌کن و به رنگ سرخ شراب درآور. این کار اگرچه به ظاهر  بسیار خلاف شرع است، تو باید هرچه را که مرشد تو فرمان می‌دهد، بدون فکر و اندیشه و تردید، انجام دهی./ پیر: مرشد، راهنما و کسی که در کار سلوک، مجرّب است و مرید را به سوی کمال هدایت می‌کند./ مغان‌: جمع مُغ،  زردشتیان‌ و آتش‌پرستان‌، ایرانیان. لقب موبدان زردشتی که حاملان حکمت ایرانی و نگهبانان آتش در سنت‌های دیرین و قومی ایرانیان بوده‌اند  تا آنجا که به‌عنوان نماد ایرانی شناخته شده‌اند و ایرانیان را مُغان خوانده‌اند، در شاهنامهآمده است:

برفتند ترکان ز پیش مغان / کشیدند لشکر، سوی دامغان

پیر مغان‌: مرشد، پیش‌کسوت‌ آتش‌پرستان‌، آزاده‌ای‌ میفروش‌ که‌ محبوب‌  حافظ‌  است‌، مرشد و رهبر و پیر طریقت، پیر صاحبدل و باکمال:

دی پیر میفروش که یادش به خیر باد / گفتا شراب‌نوش و غم دل ببر زیاد

گفتم به باد می‌دهدم باده، ننگ و نام / گفتا قبول‌کن سخن و هرچه باد، باد

گوید: توصیه کند، پند بدهد، بفرماید./ که: زیرا./ سالک‌: رفتارکننده، درنوردنده، طی‌طریق‌کننده، و در اصطلاح عرفانی به‌معنی کسی است که از خود به سوی حق سفر می‌کند. رهرو حق‌، گامزن‌ طریقت‌ که حافظ، گاهی او را عارف سالک می‌خواند:

سرّ ِخدا که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده‌فروش از کجا شنید

چو پیر سالک عشقت، به می، حواله کند / بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

که به‌معنی‌ مراد است‌ و گاهی هم سالک به‌معنای مرید است و در اینجا هر دو معنی‌ مناسب‌ است‌:

سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست / که به جایی نرسد، گر به ضلالت برود

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز / این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

که سالک بی‌خبر نبود: زیرا مرشد آگاه و باخبر است./ گرت‌ پیر مغان‌ گوید: اگر پیر و مرشد تو به‌ تو فرمان‌ دهد یا توصیه‌کند./ منزل‌:جای فرودآمدن کاروان و قافله و مسافران برای آسودن و خوابیدن در شب،هرمرحله‌ از مراحل‌ سلوک‌./ راه‌ و رسم‌ منزلها آیین‌ و شیوة‌ رفتار و سلوک‌ در هر مرحله‌ای‌ از مراحل‌ سلوک‌.

بیت‌ 4:   جانان‌محل‌ فرودآمدن‌  و آسودن کاروانیان و مسافران‌./ جانان‌معشوق‌، کسی که چون جان عزیز است./ امن: آرامش و امنیّت و آسایش./ امن ِعیش: زندگی با آرامش و آسایش و امن و امان./ چه‌ امن‌ عیش‌کدام‌ امن‌ عیش‌، (هیچ‌ امنیت‌ و آرامشی‌)./ عیش‌:زندگی،  شادی‌های‌ حیات‌./ جَرَس‌: (به فتح اوّل و دوم): درای کاروان، زنگ‌ شتر، زنگ‌ کاروان‌ که‌ به‌صدا درآمدن‌ آن‌ نشان‌ حرکت‌ کاروان‌ است‌. حافظ در جایی دیگر گوید:

منزل سلمی که بادش هر‌دم از ما صد سلام / پُر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / وه، که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

بربندید: ببندید، بگذارید و استوار کنید.

مَحمِل‌ :(به فتح اوّل و کسر ثالث)  کجاوه‌./ بربندید محمل‌ها :کجاوه‌ها را بر شترها ببندید و برای حرکت و سفر آماده شوید.

بیت‌ 5: در این بیت بین شب، تاریک، ساحل، موج، گرداب، سبکبار و هایل مراعات نظیر وجود دارد./ شب تاریک و: این بیت تصویری بسیار زیبا از حالت تنهایی و بی‌کسی و نامرادی سالک را ارائه می‌کند که به‌مانند کشتی‌نشینی است که در شبی تیره، در دریای طوفانی بازیچة امواج ترس‌آور شده است و تا مرگ و نابودی، فاصله‌ای ندارد و وحشت و اضطراب وی را هیچ ساحل‌نشینی نمی‌تواند درک کند و بفهمد. در این بیت صدای مصوت «‌آ» به‌خوبی هیاهوی دریا و تلاطم آن و دلهرة مسافرانی که دستخوش طوفان‌اند نشان می‌دهد و صدای آه و نالة آنان را منعکس می‌کند./ هایل‌: ترساننده،ترس‌آور، هول‌انگیز و هولناک./ کجا دانندهرگز نمی‌دانند، اصلاً نمی‌فهمند./ سبکباران: جمع سبکبار، کسی که بار و کالایی سبک و کم‌وزن دارد، آسوده‌خیال، راحت، فارغ‌البال./ ساحل: دریاکنار و کنارة دریا. شاطیء بحر./ سبکباران‌ ساحلها: بی‌غمان و بی‌خیالان آسوده‌خاطر،  آسودگان‌ ساحل‌نشین‌ (کسانی‌ که‌ در دریا نیستند، کسانی‌ که‌ عاشق‌ نیستند)، در تقابل با گران‌باران و به ترافتادگان و کسانی که در آب غرق شده‌اند یا دارند در دریا، غرق می‌شوند به‌قول سعدی:

چون گرانباران به سختی می‌روند /هم سبکباری و چُستی، خوش‌تر است (سعدی، 1340: 779)

دلم ربوده و جان می‌دهم به طیبت نفس/که هست راحت درویش، در سبکباری (همان، ص 593)

شاید به‌ این‌ بیت‌ سعدی‌  نظر داشته‌ است‌:

دنیا مثال‌ بحر عمیقی‌ است‌ پرنهنگ / آسوده‌ عارفان‌ که‌ گرفتند ساحلی (همان، ص 745)

در اصطلاح، سبکباران ساحل‌ها، ظاهرپرستان بی‌عشق‌اند که مبتلای زهد شده‌اند و از حال آنان‌که در دریای عشق غرق شده‌اند، بی‌خبرند.

بیت‌ 6:   همه‌ کارم‌همة‌ کارهایم‌، همة‌ امور مربوط‌ به‌ سلوک من./ خودکامی‌:خودسری،خودکامگی‌، خودرأیی‌ و استبداد رأی و خودخواهی‌، از نظامی است:

نکنم بی‌خودی و خودکامی / چون  شدم پخته، کی کنم خامی

و از حافظ است:

جواب دادم و گفتم  بدار معذورم / که این طریقة خودکامی‌است و خودرایی

حافظا! گر ندهد داد دلت آصف عهد / کام، دشوار، به‌دست آوری از  خودرایی

به بدنامی کشید آخِر: (عاشقی) سرانجام به بدنام‌شدن من منتهی شد و مرا بدنام  و رسواکرد./ نهان‌ کی‌ ماند: (داستان عشقی که همگان دربارة آن حرف می‌زنند) هرگز پنهان‌‌ نمی‌ماند، هرگز قابل‌ پنهان‌کردن‌ نیست‌.

راز سربستة ما بین که به دستان گفتند / هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

محفل‌ساختن‌: مجلس‌ساختن‌، مجلس‌آرایی‌کردن، موضوعی‌ را بحث‌ اصلی‌ مجلس‌ قراردادن ‌و دربارة آن گفت‌وگوکردن، در اینجا حافظ  این مجلس‌آرایی را وسیله‌ای برای رسواکردن،  غیبت‌کردن و افشای راز عاشقان و نام و قصّة آنان را در دهان مردم انداختن و اشتهاردادن می‌داند، موضوعی که نُقل مجلس است و همگان دربارة آن صحبت می‌کنند و مطلبی را اشتهار می‌دهند، نظیر داستانی که بر سر هر بازار است:

عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند / داستانی است که بر هر سر بازاری هست

بیت‌ 7: دربارة این بیت تحقیق راه‌گشایی صورت گرفته است. (ذکاوتی قراگوزلو، 1370: 29)/ حضور: (اسم مصدر)‌: حاضر‌آمدن، حاضرشدن، نقیض غیبت و سفر،شهود. رسیدن‌ دل‌ به‌ حق‌، غیبت‌ از خلق‌ و پشت‌پازدن‌ به‌ جهان‌ مادّی‌، یعنی حالتی‌ که‌ سالک‌ در پیشگاه‌ حق‌ (معشوق) است‌  و جز به او به چیزی نمی‌اندیشد، از همه بریده و به معشوق پیوسته است، از سعدی است:

آنچه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد / نتوانم که حکایت کنم  الّا به حضور

و به‌قول حافظ:

از دست غیبت تو شکایت  نمی‌کنم / تا نیست غیبتی، ندهد لذّتی حضور

غایب‌شدن‌غیبت‌ از حق‌ و غفلت‌ از او، مشغول‌شدن به اشیاء و اموری غیر از معشوق(حق).

یک‌ چشم‌زدن‌ غافل‌ از آن‌ ماه‌ نباشم / شاید که‌ نگاهی‌ کند، آگاه‌ نباشم‌

متی‌: از اسماء منقوصه است، که به دو فعل مضارع جزم می‌دهد مشترک است بین شرط و استفهام:هرگاه.‌/ ما: حرف زاید برای تأکید./ تَلقَ: فعل مضارع مخاطب مفرد که در اصل بوده است متی تلقی که به‌دلیل جزم، لام‌الفعل حذف‌شده و به‌صورت « تلق» درآمده است./ ماَتلق‌َکه‌ رسیدی‌، دیدارکردی‌، ملاقات‌کردی./ من: اسم موصول: کسی./ تهوی: صلة موصول است و در اصل تهواه  بوده است: دوست می‌داری./ من‌ تهوی‌کسی‌ را که‌ دوست‌ داری‌./ دع: فعل امر مخاطب مفرد است، رهاکن، ترک‌کن./ دع‌الدّنیا: دنیا را رها کن‌./ اهمل:  فعل امر مخاطب: واگذار./ اهملها: آن را رهاکن، فراموشش کن.

 

4. معنی‌ بیت‌های‌ غزل‌

بیت‌1:  هان‌ ای‌ ساقی‌، جام‌ شراب‌ را به‌گردش‌آور و به‌ ما بده‌ که‌ کار عشق‌ ما که‌ در آغاز آسان‌ به‌نظر می‌رسید، اینک‌ با مشکلات‌ بسیار روبه‌رو شده‌ است‌.

حافظ‌  در همین‌ زمینه‌ سروده‌ است‌:

تحصیل‌ عشق‌ و رندی‌، آسان‌ نمود اول / آخر بسوخت‌ جانم‌ در کسب‌ این‌ فضائل

بیت‌ 2:   [ از نمونه‌های‌ مشکلات‌ عشق‌ آن‌ است‌ که‌ ]  در آرزوی‌ آنکه‌ باد صبا از زلف‌ یار گره‌گشایی‌ کند و بوی‌ خوش‌ آن‌ را به‌ مشام‌ ما برساند، به‌ سبب‌ پیچ‌وخم‌ زلف‌ پرتاب‌ و مجعد او، (که‌ باد صبا به‌راحتی‌ نمی‌تواند از آن‌ بگذرد و بوی‌ آن‌ را به‌ مشام‌ برساند) خون‌ بسیار در دل‌ ما می‌افتد. (رنج‌ بسیار می‌بریم‌ و فیضی‌ نمی‌یابیم‌ و فتوحی‌ حاصل‌ نمی‌شود).

بیت‌ 3:   [ یکی‌ دیگر از مسائل‌ مهم‌ عشق‌ و سلوک‌ آن‌ است‌ که‌ مرید باید فرمانبردار کامل‌ مراد و مرشد خویش‌ باشد.] اگر مراد به‌ تو (مرید) بگوید که‌ جانماز خود را [ که‌ باید همیشه‌ پاک‌ و طاهر باشد]  در می‌ طاهرکن‌ و شست‌وشو بده‌، این‌ کار را  [ که‌ بسیار دشوار و ناهموار به‌نظر می‌رسد]  انجام‌ بده؛ زیرا مراد تو به‌خوبی‌ راه‌ و رسم‌ مراحل‌ سلوک‌ را می‌داند.  [ اگر سالک‌ را به‌معنی‌ مرید بگیریم‌ آن‌گاه‌ معنی‌ مصراع‌ دوّم‌ چنین‌ خواهد شد که‌ مرید نباید از راه‌ و رسم‌ سلوک‌ بی‌خبر باشد].

بیت‌ 4:  چگونه‌ می‌توانم‌ (هرگز نمی‌توانم‌) در کوی‌ معشوق‌ قرار و آرامش‌ داشته‌ باشم‌. (هیچ‌ آرامش‌ و امنیتی‌ در کوی‌ معشوق‌ برایم‌ وجود ندارد) وقتی‌ که‌ زنگ‌های‌ کاروان‌ (حرکت‌ کاروان‌ معشوق را ‌ اعلام‌ می‌دارند) و پیوسته‌ فریاد می‌زنند که‌ ای‌ کاروانیان‌ بار سفر بربندید و آمادة حرکت‌ و عزیمت‌ و کوچ‌ از آن‌ منزل‌ باشید.

بیت‌ 5:  آسودگانی‌ که‌ در ساحل‌ خفته‌اند، هرگز حال‌ مرا که‌ در شبی‌ تاریک‌، در میان‌ گردابی‌ بیم‌انگیز و موج‌هایی‌ هراس‌آور (تصویری‌ از بی‌قراری‌های‌ عشق‌) گرفتارم‌، نمی‌دانند (تنها بلادیدگانی‌ چون‌ من‌ این‌ حالت‌ را درمی‌یابند) که‌ هرگز این‌ حال‌ با حالت‌ آسودگان‌ ساحل‌نشین‌، همانند نیست‌.

بیت‌ 6:  اگر وصال یار را می‌خواهی‌، حتّی‌ یک‌ لحظه‌ از او غافل‌ مباش‌ و اگر به‌ (معشوق)آنکه‌ دوستش‌ می‌داری‌ رسیدی‌، دنیا و متعلقات‌ آن‌ را رهاکن‌ و معشوق‌ را دریاب‌.

 

 

 

5. منابع‌ مطالعه‌ غزل‌

امین ریاحی، محمّد. 1368. گلگشت در شعر و اندیشه‌ی حافظ. تهران: علمی.

اهلی شیرازی.1344.کلّیات مولانا اهلی شیرازی.به‌کوشش حامد ربّانی. تهران: کتابخانه‌ی سنایی.

اهور، پرویز.1336/1363. کلک‌ خیال‌انگیز( فرهنگ جامع دیوان حافظ). 2ج. تهران:  زوّار/ بارانی.

حافظ شیرازی خواجه شمس‌الدین محمد. 1361. دیوان خواجه حافظ شیرازی. تصحیح سید ابوالقاسم انجوی شیرازی. چ 4. تهران: جاویدان.

خرمشاهی، بهاءالدین. 1366. حافظ‌نامه‌. 2ج. تهران: علمی‌ و فرهنگی.

رجایی بخارایی، احمدعلی. 1340. فرهنگ اشعار حافظ.تهران: زوّار.

زرّین‌کوب‌، عبدالحسین. 1354. کوچه‌یرندان‌. تهران: امیرکبیر.

ـــــــــــــــــــــ . 1368.  نقش بر آب. تهران: معین.

سعدی شیرازی، شیخ مصلح‌الدین عبدالله. 1340. متن کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی. به‌کوشش مظاهر مصفّا. تهران: کانون معرفت.

سودی بسنوی، محمّد. 1366. شرح‌ سودی‌ بر حافظ‌. ترجمه‌ی‌ عصمت‌ ستارزاده.‌ 4ج. چ6. تهران: نشر‌ زرین‌ و نگاه‌.

شبستری، شیخ محمود. 1385. گلشن راز. تصحیح بهروز ثروتیان. چ 2. تهران: امیرکبیر.

قزوینی، محمد. 1324 و1325. «بعضی تضمین‌های حافظ (تکمله)». یادگار. س1. ش5.

مصفّا، ابوالفضل. 1369. فرهنگ ده هزار واژه از دیوان حافظ. تهران: پاژنگ.

مطهری، مرتضی. 1378. آینه‌ی جام،دیوان حافظ (همراه با یادداشت‌ها). تهران: صدرا.

نیساری، سلیم. 6/1385. دفتر دگرسانی‌ها در غزل‌های حافظ. تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی/ نشر آثار.

هروی، حسین‌علی.1367. شرح غز‌‌ل‌های حافظ. 4ج. تهران: نشر نو.

(اگر چه این قسمت برای صرفه‌جویی در صفحات، به‌وسیله‌ی ناشر از متن شرح جدا و یکجا، در بخش منابع کتاب ذکر شده است).

 

فهرست تحقیقات حافظ‌پژوهی دکتر منصوررستگار فسایی

 الف) مقالات:

«طبیعت در شعر حافظ»، مجموعه مقالات درباره‌ی شعر و زندگی حافظ، شهریور 1352، ص254ـ219.

«حافظ و پیدا و پنهان زندگی»، کیهان فرهنگی، شماره‌ی 8، سال پنجم، آبان 1367، ص 38ـ 35.

(عین مقاله در مجموعه مقالات درباره‌یشعر و زندگی حافظ،چاپ چهارم، جامی تهران،  508‌)

«فرزاد عاشق شیدای حافظ»، خاک پارس، انتشارات نوید شیراز،1377.

«حافظ شعر و شاعری و معاصرانش»، حافظ،«حافظ و فردوسی»، ، دفتر دوم، بنیاد فارس‎شناسی، 1378، ص 109ـ47.

«معنی‌گردانی‌های حافظ»، نامه‌ی انجمن؛ فصلنامه‌ی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، شماره 1، تابستان 1380 ، ص 63 ـ39.

«حافظ و سعدی، دو آفتاب یک سرزمین»، سعدیپژوهی، دفتر چهارم، اردیبهشت 1380، ص 26 ـ14.

«نواندیشی‌های دستغیب در شناخت حافظ»، یادنامه‌ی دستغیب، عیّار نقد در آینه، ص 119 ـ110، داستان‌سرا، شیراز.

«قدسی شیرازی و حافظ»، حافظپژوهی، دفتر هشتم، مهرماه 1384، ص 162ـ 149، مرکز حافظ‌شناسی شیراز.

«بسحق اطعمه‌ی شیرازی و حافظ»، مجموعه مقالات برگزیده‌ی هم‌اندیشی زبان و ادبیات فارسی در قرن نهم، دانشگاه هرمزگان، 1383، ص 112 ـ 99 .

«گل و گلگشت با حافظ» مقدمه‌ای بر کتاب گلگشت با حافظ، ص 9 ـ 7، دکتر مرتضی خوشخوی، نوید، 1371.

«ایجاد فرهنگستان حافظ ادای دین نسل ماست در امری بزرگ»، نگاه پنجشنبه، خبر، پنجشنبه 9 آذرماه 1379ـ 78.

«گونه‌های شعر حافظ: حافظ و پیدا و پنهان زندگی»، سخن، 1385،ص 78 ـ52.

«درباره‌ی غزل حافظ»، کیهان فرهنگی، شماره 18.

«میراث حافظ»، پارس، 20 مهر 1377، ص 5.

«تحلیل‌ متن‌شناسانه‌ی واژه‌ی گفتن در شاهنامه و دیوان حافظ»، نامه انجمن، شماره‌ی اول، بهار 1384، ص 167 ـ 19؛ حافظ و پیدا و پنهان زندگی ، ص 201 ـ161 .

«گفت‌وشنودی با دکتر منصور رستگار فسایی»، از  فردوسی تا حافظ. نگاه پنجشنبه، خبر جنوب، 22  آذر1380 .

«علی‌اصغر حکمت شیرازی و بنای آرامگاه حافظ» . حافظ و پیدا و پنهان زندگی،سخن، 1385،ص274 تا280

«شیرازیان و تصحیح‌، تحقیق و چاپ دیوان حافظ‌،، حافظ و پیدا و پنهان زندگی»، سخن، 1385،ص 270تا 273.

 

ب) کتاب‌ها

مقالاتیدرباره‌ی شعر و زندگی حافظ، (اهتمام) چاپ اول، 1352، دانشگاه شیراز، چاپ دوم و سوم دانشگاه  شیراز، چاپ چهارم، تهران: جامی، 1367.

مقالات تحقیقی درباره‌ی حافظ ـ مسعودفرزاد، (اهتمام و مقدمه)، شیراز: نوید، 1367.

دیوان حافظ، با مقدمه‌ی دکتر منصوررستگار فسایی،کتاب‌سرای تندیس، تهران.

حافظ وپیدا و پنهان زندگی، انتشارات سخن، تهران: 1385.

شرح تحقیقی دیوان حافظ،  پژوهشگاه علوم انسانی ( زیر چاپ).

کلمات آتش انگیز :لغت‌نامه‌ی جامع دیوان حافظ، ( در دست چاپ)

ج) راهنمایی رساله‌ی دکتری

عوامل تأویل‌پذیری و جنبه‌های چند معنایی شعر حافظ، عزیز شبانی، دانشگاه شیراز‌، 1385.

    


 

 



 

1.attieration

تک بیتی هایی از دککتر منصور رستگار فسایی

$
0
0

  

 

 

این شهرزاد خوش سخن شام التهاب، 

هرشب به قصه های توأم می کند به خواب

*

هزاران شور و حال  آشنایی

نمی ارزد به یک درد جدایی 

*

مجنون به خواب خوش دید گیسوی یار خود را

گفتا سیاه کردیم ما روزگار خود را

*

ما جان فدای طره ی جانان نمی کنیم

کار رقیب خویشتن ، آسان نمی کنیم

*

روز و شب گر چنانکه خواهی نیست

از سپیدی و از سیاهی نیست

*

در هوا رعد و برق پیدا شد

بر سر نوبهار دعوا شد

*

دفتر شعرم صدای زندگی است

حرف حرفش جای پای زندگی است

*

سرمشق عمر مارا تا دوست می نویسد

آنچ از برای عاشق نیکوست می نویسد

        • 

     جایی که عشق آمد پروا نمی توان کرد
              پیمان دوستی را حاشا نمی توان کرد
*
هیچ منصور سرِ دار نشد
تا که شایسته ی این کار نشد
*
شتاب عمر بنازم که من به پای شکسته
به خط ّ آخر این زندگی ، چه زود رسیدم
*
تا خدا را یافتم با بندگی
بی خبر از مرگم و از زندگی
*
منم عاشق ترین عاشقانش
که می خواهم بقای جاودانش
*
گرچه یادم نمی کنی گاهی
همچنانم عزیز دلخواهی
*
همزاد خورشیدیم وپور نور
همسایه مهتاب و از شب دور
*
تا که یار مهربانم درگذشت،
نیک دانستم که آب از سر ، گذشت
*
گُم گشته نقد جان را پیدا نمی توان کرد
دیروز زندگی را ، فردا ، نمی توان کرد
*
شب زوزه های گرگ سیه کام
تاریخ مرگ  وی کند اعلام
*
تا نگیرد آه من دامان تو
باز ، می بوسم لب خندان تو
*
گیرم که بخت ما خفت ، هستی  وداع ماگفت،
با این زیان هنگفت، نان تو می شود مفت؟
*
زیبا ترین بهار نظر در نگاه تست
چشم  هزار عاشق بیدل ، به راه تست
*
گر وفاداری نباشد با منت
آه من روزی بسوزد  دامنت

*
دلم برای غم ناسروده می سوزد
برای آنچه که خوابم ربوده ، می سوزد
*
دلم هوای سفر دارد و توانم نیست
هوای جای دگر دارد و توانم نیست
*
حیف جان شریف انسانی
که به دنیا شدیم ارزانی
*
کسی با کار ما کاری ندارد
متاع ما خریداری ندارد

*
 تا که نفروشمت ریاکاری،
می خرم بهر جان خود خواری
*
من نقد عمر خود را ارزان نمی فروشم
پیدای زندگی را ، پنهان نمی فروشم
*
باران لطف بی حسابش را توان دید
گلهای باغ رحمت او را توان چید


گر نشانی داری از شاخ نبات
می دهد حافظ ترا آب حیات
*
با همه دیوانگیهایی که داشت
عاقلانه,  نقش خود بر ما گذاشت

*
ابری ولی باران جان پرور نداری
بحری ولیکن دست نان آور نداری
*
آمد نسیم و زلف سیاهت کنار زد
رویت چو صبح ،خنده در آن شام تار زد
*

مارا هزار بارفریبد اگر سراب
ره می بریم باز، به سرچشمه های آب
*
ناگاه  ، در سواحل دریای آفتاب،
رفتیم در سراب ستمدیدگان به خواب
*

شرح تازه دیوان حافظ، هدیه ارزشمند استاد ادبیات فارسی

$
0
0

 

شرح تازه دیوان حافظ، هدیه ارزشمند استاد ادبیات فارسی

شیراز- ایرنا- استاد دانشگاه شیراز گفت: کتاب شش جلدی 'شرح تحقیقی دیوان حافظ' که به همت دکتر منصور رستگار فسایی استاد گرانمایه ادبیات فارسی تدوین شده است، از ارزشمندترین کتاب های مربوط به شعر حافظ شیرازی است.

 
 
 

دکتر کاووس حسنلی استاد ادبیات و حافظ شناس

به گزارش ایرنا، این کتاب شهریورماه 94 در آیینی به همت مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس رونمایی شد و آن را انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی به چاپ رسانده است. دکتر کاووس حسنلی استاد ادبیات و حافظ شناس؛ دوشنبه همزمان با بیستم مهرماه یادروز حافظ دراین باره گفت:استاد دکتر رستگار فسایی که کارنامه ای درخشان و پر برگ و بار دارد و در حوزه های گوناگون قلم زده است، پیش از این نیز در پیوند با حافظ آثاری منتشر کرده است. عضو هیات علمی بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز در مصاحبه با ایرنا افزود:نخستین اثر دکتر رستگار فسایی مجموعه مقالات کنگره بین المللی حافظ است که در سال 1350 در دانشگاه شیراز برگزار شد که این مجموعه مقالات در سال 1352 به کوشش آقای دکتر منصور رستگار فسایی در مرکز نشر دانشگاه شیراز انتشار یافت. حسنلی افزود: دکتر رستگار فسایی خود در باره این کنگره و تاثیری که در وی داشت گفته است که من از آن کنگره درس های فراوانی آ موختم و حافظ و سعدی را بهتر شناختم؛ مخصوصاً از آن زمان بود که حافظ، در ذهن من جایگاهی خاص پیدا کرد و در کنار فردوسی نشست که همیشه به وی عشق ورزیده ام و از آن هنگام بود که به این نتیجه رسیدم که فردوسی و حافظ ، دو روی سکّه فرهنگ و تمدن و منش های ایرانی هستند و با ید به سخن و اندیشه آنان بسیار بهتر و بیشتر توجه کرد تا هویت ملی و فرهنگی ایرانی را از آنا ن آموخت. وی ادامه داد: دکتر رستگار فسایی در این باره افزوده است که به تدریج، حافظ با جاذبه های خاص خود مرا مجذوب و مجذوب تر کرد و توانستم او را از زاویای ناشناخته تر و وسیع تری ببینم و بشناسم و در نتیجه ، لسان الغیب را صدر نشین علاقه های علمی و ادبی خویش بسازم و در سال های طولانی تدریس در دانشگاه شیراز و دانشگاه های دیگر در ایران و خارج از کشور، بکوشم تا همیشه با حافظ باشم ، حافظ را بخوانم و بشناسم وتدریس کنم و بشناسانم و برای رسیدن به این هدف ، سال ها اجرای طرح تحقیقی معنی شناسی حافظ را دنبال و درس حافظ را در دوره های مختلف از کارشناسی تا دکتری تدریس کنم'. استاد دانشگاه شیراز گفت: از استاد دکتر رستگار بجز مجموعه مقالات یاد شده و نیز کتاب «حافظ و پیدا و پنهان زندگی» سخنرانی ها و مقالات گوناگون در پیوند با حافظ از استاد منتشر شده است. وی یادآوری کرد: هم اکنون دو کتاب دیگر نیز با عناوین 'کلمات آتش انگیز' و 'شرح مختصر دیوان حافظ' از این استاد دانشگاه در دست چاپ است. حسنلی اظهار کرد: کتاب شش جلدی 'شرح تحقیقی دیوان حافظ' گسترده ترین و جامع ترین اثر آقای دکتر رستگار فسایی در پیوند با حافظ است. وی ادامه داد: این کتاب دست کم سه پشتوانه استوار داشته است که نخستین پشتوانه، تجربه بیش از نیم قرن مطالعه، پژوهش و تدریس استاد دکتر رستگار در حوزه های حافظپژوهی است. این استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز گفت: درنگ و دقت علمی دکتر رستگار فسایی در تمام نوشته هایی که تا پیش از این کتاب در باره حافظ و شعر و اندیشه او منتشر شده از دیگر پشتوانه های این کتاب است. وی افزود: پرهیز از یکسویه روی، یکجانبه نگری و محدود کردن شرح دیوان حافظ به سلیقه ای خاص از دیگر ویژگی های متمایز این کتاب است. حسنلی در ادامه بنیادی ترین ویژگی شعر حافظ را تراکم معانی در کمترین واژگان و معماری شگفت او در سخنی لایه لایه و تو در تو دانست و گفت: بی توجهی به این ویژگی بنیادی از کلام حافظ، یعنی ناقص ماندن شناخت او. موسس مراکز حافظ شناسی و سعدی شناسی در شیراز اظهار کرد: همانگونه که مولف کتاب کتاب شش جلدی 'شرح تحقیقی دیوان حافظ' نگاشته است، هنر شاعری حافظ مقدم بر دیگر فضیلت های او دیده شده است همچنانکه در این کتاب می خوانیم: 'حافظ بیش ا ز هرچیز و مقدّم بر هر امر دیگری، همه ی شهرت و آوازه و موفقیت خویش را به سبب «شاعری » به دست می آورد نه به جهت هیچ وظیفه و رسالت دیگری . مسلماً مقصود از این سخن ، آن نیست که حافظ معلم یا عارفی عالم و دیندار و حافظ قرآن نیست ' حسنلی گفت: در کتاب شرح تحقیقی دیوان حافظ همچنین آمده است: حافظ اگرچه ممکن است همه یا بعضی از این عناوین را واقعاً داشته باشد ، آنچه موجب مطرح شدن و نامدار گشتن وی در طی قرون شده و شهرت عرفان و دانایی و قرآن دانی وی را به همه جا برده است ، فقط شعر و شاعری او بوده است و اگر چنین نبود ، کدام عالم و عارف و رند و قلندر و ناظم و حافظ قرآن و حتی شاه و وزیر و بزرگ قرن هشتم را سراغ داریم که فقط به دلیل داشتن این امتیازات به چنان مقام و منزلت جاودانه ای که حافظ در تاریخ ادبی ما بدان دست یافته است ، رسیده باشد. در این کتاب همچنین آمده است: حافظ حتی وقتی که اخلاق، عرفان، رندی، مدح، مرثیه، پدیده های اجتماعی، سیاسی و دینی دل پسند دیگر را هم در کلام خویش مطرح می سازد هنوز، دقیقاً از موضع یک شاعر سخن می گوید ، شاعرانه می بیند، شاعرانه می اندیشد و تحلیل می کند و شاعرانه ، به خلق شعر می پردازد و شاعرانه بر مخاطبان خود اثر می گذارد و همین نکته است که سبب می شود تا در هر نوع برداشت و تفسیر و تبیین شعر حافظ ، نخست به این نکته توجه داشته باشیم که ما با یک شاعر واقعی سر و کار داریم که شعر، تنها وسیله و ابزار هنری بیان اندیشه های اوست. استاد دانشگاه شیراز اظهار کرد: در شرح تحقیقی دیوان حافظ هر سروده از حافظ (غزل و غیر غزل) در پنج بخش مستقل معرفی و شرح شده است. حسنلی گفت: اساس کار این کتاب چاپ شادروان خانلری بوده، اگر چه در برخی موارد از چاپهای دیگر هم استفاده شده است. دکتر رستگار در این کتاب، از میان واژهای هر شعر یا با توجه به پیام آن نامی برای آن شعر برگزیده و برنهاده است. این شاعر و محقق یادآوری کرد: پس از متن هر شعر، در پنج بخش به شرح زیر به بررسی آن شعر پرداخته شده است: - ساختار شعر (بررسی شکل بیرونی و درونی، از جمله انواع موسیقیهای موجود در سراسر شعر) - نوع شعر (نوع محتوا، زمان و مکان سرایش، وضعیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی موجود در شعر و مضمون کلی شعر) - معنی واژه های شعر (توضیح واژههای کلیدی با توجه به معنی آن در بافت کلام) - معنی بیت های شعر (توضیح در بارهی معنای کلی بیت، و شرح آن با گوشهی چشم به شرحهای گوناگون و متفاوتی که از برخی ابیات شده است). - منابع شناخت بهتر شعر (معرفی برخی از منابع قدیم و جدید که در پیوند با بیت مورد نظر مطلبی یا نظری در آنها آمده است و می تواند در فهم و شناخت بیشتر، سودمند باشد). استاد دانشگاه شیراز گفت: با آرزوی تندرستی و دیرزیستی برای آن استاد فرزانه، انتشار این کتاب را باید به همه حافظ شناسان، حافظ پژوهان و حافظ دوستان تبریک گفت و امید داشت که این کتاب ارزشمند هر چه سریعتر در سراسر کشور توزیع شود و همگان بتوانند از آن بهره مند شوند. حسنلی اظهار کرد: بی گمان این کتاب از آثار گرانقدری است که از هم اکنون می توان آن را از نامزدهای اصلی دریافت جایزه کتاب سال حافظ برشمرد. منصور رستگار فسایی استاد بازنشسته دانشگاه و رییس موسسه آموزش عالی حافظ شیراز سال 1317 خورشیدی در فسا زاده شد. تصحیح کتاب فارسنامه ناصری در سال 1361 جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را برای او به ارمغان آورد و دو کتاب '21 گفتار درباره شاهنامه فردوسی' و 'تذکره دلگشا' در سال 1370 و 71 جایزه بهترین کتاب دانشگاهی را نصیب وی کرد. استاد رستگار فسایی در سال 1374 به عنوان استاد نمونه دانشگاه شیراز و در سال 1382 به عنوان چهره ماندگار در عرصه ادبیات فارسی انتخاب شد. تصویر آفرینی در شاهنامه، اژدها در اساطیر ایران، فرهنگ نام های شاهنامه، انواع شعر فارسی، شرح شش جلدی دیوان حافظ، تصحیح فارسنامه ابن بلخی، آثار عجم و کلیات ابواسحاق اطعمه از دیگر آثار استاد رستگار فسایی است. ک/3 2027 / 1876

 

 
انتهای پیام /*

حافظ و پیدا و پنهان زندگى

$
0
0

دکترمنصوررستگار فسایی

حافظ و پیدا و پنهان زندگى[1]

 ِ

«هر دو عالم یک فروغ روى اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم»
[2]

(حافظ 4/355)

 

     شعر پارسى، آیینه تمام نماى زندگى پیدا و پنهان ما ایرانیان است و حافظ شاعرترین شاعر سرزمین ما، آیینه‏ دارى است دقیق و اندیشمند که با هنر والاى خویش، در اوج شکوفایى غزل فارسى از نهانخانه غیب رخ مى‏ نماید و زیرکانه پیدا و پنهان زندگى را به ما نشان مى‏دهد و ما را دربرابر آیینه‏ اى مى‏ نشاند که صادقانه و راستگویانه نیک و بدهایمان را مى‏ نمایاند و ما را به خودشکنى فرا مى‏ خواند. حافظ با ارائه شجاعانه چند و چون زندگى پیدا و پنهان، در خلال کلام تازه و شگفت‏ آفرین خود، آیینه‏ آسا دروازه‏ هاى تماشا را مى‏ گشاید. خود حیرت مى ‏آفریند و نقشبندی  هاى غیب را جلوه‏  گر مى‏ سازد:

  

«ببین در آینه جام نقشبندى غیب

 که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنى»

 

(5/468)

     او از همه چیز به‏ سان رومیان مثنوى مولانا آیینه‏ اى مى ‏سازد تا در پهنه حیات مادى و معنوى انسانى، جلوه‏ هاى حقیقت را دست یافتنى و لذت بخش سازد و بلنداى کمال و اوج زیبایى را در مقایسه با حقارت رذالت زشتیها و بدیها، عینى و محسوس سازد:

«نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر

 نهادم آینه‏ها در مقابل رخ دوست» 

(2/57)

«چشمم از آینه‏داران خط و خالش گشت

 لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد» 

(5/101)

     حافظ در نخستین مواجهه خردمندانه و آگاهانه با واقعیتهاى پیدا و پنهان زندگى، جهان گریز است، سر به زیر بال خویش فرو مى‏ برد و عافیت‏ جویانه به انزوا و خلوت مى‏ گراید. گویى آن همه نقشهاى عجیب و دور از انتظار را بر نمى‏ تابد و امن‏ ترین و در عین حال بى‏ مسؤلیت‏ ترین مکان زندگى را در خلوت مى‏ جوید؛ و عافیت طلب مى‏گردد و از مبارزه و ستیز دلزده است. باغ و
صحرا را رها مى‏کند و مى‏ اندیشد که درون گوشه‏ گیران ز چمن فراغ دارد:

«ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر

 که صیت گوشه‏ نشینان ز قاف تا قاف است» 

(3/45) 

«سَرِما فرو ناید به کمان ابروى کس

 که درون گوشه‏ گیران ز چمن فراغ دارد»

(2/113)

«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

 چون کوى دوست هست به صحرا چه حاجت است» 

(1/34)

     اما قفس تنهایى، مرغ بام ملکوت را خوشایند نیست. کم‏ کم از تنهایى خسته مى‏شود و وسوسه روى‏آورى به پیداییها، به نرمى و آرامى، گریبان‏گیرش مى‏گردد و هواى یار و دیار مى‏کند و ازتنهایى مى‏نالد:

«سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى

 دل ز تنهایى به جان آمد، خدا را همدمى» 

(1/461)

     و از معشوق، خلوت خاص مى‏خواهد:

«راه خلوتگاه خاصم بنما تا پس از این

 مى‏ خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم» 

(5/361)

 و ساقى را به یارى مى‏طلبد:

«ساقى بیار جامى، و ز خلوتم برون‏کش

 تا در به در بگردم، قلاش و لا ابالى» 

(5/453)

«بى‏ چراغ جام در خلوت نمى ‏یارم نشست

 زان که کنج اهل دل باید که نورانى بود» 

 و بالاخره جسورانه خلوت را رها مى‏سازد:

«حافظ خلوت‏نشین دوش به میخانه شد

 از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد» 

(1/165)

و این گریز را توجیهى شایسته و رندانه عرضه مى‏دارد:

«نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس

 پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت» 

(6/78)

     خروج حافظ از خلوت، دروازه‏ هاى جهان پیدا را بر وى مى‏ گشاید، جهان آفرینش را با تمام جلوه‏ ها و جلالهاى آن، معصوم و پاک و دل بستنى مى‏ یابد؛ از گل و لاله راز بى‏وفایى دهر؛ ازدرخت، نکته توحید مى‏ شنود؛ بلبل  درس مقامات معنوى مى‏دهد، سوسن آزاد با او به رازگویى مى‏پردازد و از سرو چمن آزادگى مى‏آموزد. گویى جهان پیدا را با زنجیرهایى ناپیدا به جهان پنهان پیوسته‏ اند و حافظ را از پیدایى به پنهانى‏هاى حقیقت مى‏ کشانند تا استفاده حافظ از نمادها وکنایه‏ ها را توجیه کنند:

«زیر بارند درختان که تعلق دارند

 اى خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد» 

(7/169)

«بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوى

 مى‏خواند دوش درس مقامات معنوى»

یعنى بیا که آتش موسى نمود گل

 تا از درخت، نکته توحید بشنوى» 

(5/477)

«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

 یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو» 

(1/399)

«هر گل نو ز گلرخى یاد همى‏دهد ولى

 گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو» 

(2/406)

«از زبان سوسن آزاده‏ام آمد به گوش

 کاندر این دیر کهن حال سبکباران خوش است» 

(6/44)

«مگر که لاله بدانست بى‏وفایى دهر

 که تا بزاد و بشد، جام مى ز کف ننهاد» 

(7/971)

«بکش اى مرغ سحر نغمه داودى باز

 که سلیمان گل از طرف هوا باز آمد» 

(2/170)

     حافظ، چون به جهان برون و پیدا چشم مى‏ گشاید و مى‏ بیند و مى‏ شناسد، آن را مى‏ نماید. دیدنحافظ، هنرى است براى نشان دادن راه حقیقت ناپیدا و گشودن دروازه‏ هاى درون، و امکان دیدن جان را فراهم مى ‏آورد. این امر لوازم خاص خود را مى‏ خواهد، یعنى دیده پاک جان بین و جام زلال جهان بین، چه در این دیدار معنوى چشم جهان بین کافى نیست:

«دیدن روى ترا دیده جان بین باید

 و این کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟!» 

(2/53)

«او را به چشم پاک توان دید چون هلال

 هر دیده جاى جلوه آن ماهپاره نیست» 

(5/73)

«روى جانان طلبى، آینه را قابل ساز

 زان که هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روى» 

(6/476)

حافظ از "دیدن" هنرى مى‏سازد که دیگران را توان آن نیست:

«به هر نظر بت من جلوه مى‏کند لیکن

 کس این کرشمه نبیند که من همى نگرم» 

(6/317)

عنایت حافظ به "پیرمغان" به دلیل آن است که "بیناست" و "بینایى بخش" و حافظ که نه در خلوت و نه در جلوت "نور خدا" را دیده است، نقطه "دید" را عوض مى‏کند و وسیله "دیدار" را دگرگون مى‏سازد و شراب و خرابات مغان و جام جهان بین و جام جم و آینه جام را وسیله دیدن مى ‏سازد:

«در خرابات مغان نور خدا مى‏بینم

 این عجب بین که چه نورى ز کجا مى‏بینم» 

(1/349) 

«جلوه بر من مفروش اى ملک‏الحاج که تو

 خانه مى‏بینى و من خانه خدا مى‏بینم

هر دم از روى تو نقشى زندم راه خیال

 با که گویم که در این پرده چه‏ها مى‏بینم» 

(5/349)

«گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسى

 بیا و همدم جام جهان نما مى باش» 

(7/169)

     جام، ودیعه‏ اى ازلى است و فیض روح ‏القدس و "دیدن" در این جام آگاهى است:

«پیر میخانه سحر، جام جهان بینم داد

 و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم»

(5/353)

     "دیدن" براى حافظ سرچشمه وقوف و اعتراض است و حافظ از جهان بیرون نقبى به دنیاى درون مى‏ زند و چشمهاى عبرت بین را مى‏گشاید:

«هر گل نو ز گل رخى یاد دهد همى ولى

 گوش سخن شنو کجا، دیده اعتبار کو» 

(2/406)

«راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

 بر زبان بود مرا، آنچه ترا در دل بود» 

(2/203)

«اول ز صوت و حرف وجودم خبر نبود

 در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم» 

(4/314)

     بدین سان، دید حافظ، منشاء از پاکى و صفاى دل مى‏گیرد و ژرف‏ نگر و نهان بین است و طبعا ظاهربین نیست. چه او تمام کمبودهاى هستى را ناشى از بینش محدود مى‏ داند و انسان بینا را به دور از سبک‏سرى و ریاکارى و فساد مى‏ شناسد. بنابراین، دید فلسفى و جهان‏ بین  و جان‏ شناس حافظ
از پوست مى‏ گذرد و به معنا و حقیقت دست مى‏یابد، و طبیعى است که حافظ در جهان پیدا، به ظواهر بتازد و وقتى براى درس و مدرسه و بحث کشف کشاف نداشته باشد:

«پیش زاهد از رندى دم مزن که نتوان گفت

 با طبیب نامحرم حال درد پنهانى

با دعاى شب خیزان اى شکر دهان مستیز

 در پناه یک اسم است خاتم سلیمانى» 

(6/464) 

«بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

 چه وقت مدرسه و بحث کشف کّشاف است» 

(2/45)

 او نظر پاک خویش را مى ‏شناسد. چشم وى آلوده نظر نیست. چشم او با نظرى، خاک را کیمیا مى‏کند و بدین ‏سان شیوه نادر و عجیب وى قابل درک براى اندیشه‏ هاى اندک‏ بین حقیر نیست:

«نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

 که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد» 

(8/133)

«چشم آلوده نظر بر رخ جانان سهو است

 بر رخ او نظر از آینه پاک انداز» 

(4/258)

«چو مستعد نظر نیستى وصال مجوى

 که جام جم نکند سود، وقت بى‏هنرى» 

(2/443)

«ملامت گو چه دریابد میان عاشق و معشوق

 نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانى» 

(2/465)

حافظ به شیوه رندان قلندر روزگار فریب و ریا، خود را متظاهر به فسق و فجور مى‏ نماید.حرامها را بر خود حلال مى ‏داند و در نقطه مقابل، باورهاى اصیل خود را که به دلیل تربیت اخلاقى و دینى و انس مداومش با قرآن، صادقانه بدانها معتقد است، به ظاهر انکار مى‏ کند و از نهانخانه ضمیر به عرضه باورهایى ملامتى مى‏ پردازد که مبناى ظاهرى آنها تقدیس محرمات و ارج نهادن
به آنها و تحقیر باورهایى است که به دلیل زیبایى و خوبى و همه پسندى آنها، دستاویز ارباب زرقو ریا مى ‏شوند. در این گروه از الفاظ حافظ، که مبناى آنها متلاشى کردن دنیاى ظاهربینان ریاکار است، ضد ارزشها جاى ارزشها را پر مى‏کنند. دنیاى ظاهر، جانشین دنیاى نهان مى‏گردد و حافظ به جاى آن‏که دیگران را گناهکار بشمارد، خود را محکوم  مى‏سازد:

«حافظ به زیر خرقه قدح تا به کى کشى

 در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم» 

(8/335)

«حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببرى

 کاتش از خرمن سالوس و کرامت برخاست» 

(7/28)

«حدیث حافظ و ساغر که مى‏کشد پنهان

 چه جاى محتسب و شحنه، پادشه دانست» 

(9/48) 

«حافظ شراب و شاهد و رندى نه وضع تست

 فى‏الجمله مى‏کنى و فرو مى‏گذارمت» 

(7/92)

«ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

 که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد» 

(9/114)

«مى خور که شیخ و حافظ و مفتى و محتسب

 چون نیک بنگرى همه تزویر مى‏کنند» 

(9/195)

«وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

 ذکر تسبیح ملک در حلقه زنارداشت» 

(8/79)

«دیده بدبین بپوشان اى کریم عیب‏پوش

 زین دلیریها که من در کنج خلوت مى‏کنم» 

(7/344)

 از همین جاست که حوزه الفاظ شاعرانه و به عمد کنایى حافظ، گستره ‏اى خاص مى ‏یابد. تا آنجا که الفاظ شعر او را مى ‏توان به واژه‏ هاى عام و خاص تقسیم کرد. مقصود از واژه‏ هاى خاص شعر حافظ عبارت است از آن دسته از واژه‏ هایى که به قصد القاى منظورى معین، در چهارچوب
نظم فکرى و جهان‏ بینى خاص حافظ، از معانى متعارف و متداول (عام) تهى مى‏گردند و منش و طرز تفکر و جهان‏ نگرى خاص شاعر را بازگو مى‏کند. این گروه از واژگان در حکم نشانه‏ هاى زندگى و تفکر اصیل شاعر و واکنشهاى تاریخى او در چهارچوب ادبیات ملى است، و درک اندیشه نهان شاعر، فرهنگ، آرمانها و روحیات فردى و اجتماعى او را آسان مى‏ سازند.

 در حالى‏ که الفاظ عام دست ابزار ذهن هاى ساده و عامى، براى برقرارى ارتباط معمولى و روزمره زندگى و رفع خواسته‏ هاى اولیه و عادى زندگى است.

     حافظ با بهره‏ ورى از حوزه ‏اى وسیع از الفاظ خاص، شرایط و اوضاع و احوال ظاهرى عصر خویش را که با واقعیتهاى درونى او و ارزشهاى معتبر اخلاقى و انسانى مطلوب وى منافات دارد، در کلام خویش منعکس مى ‏سازد. بینش رندانه، تیزبینى استثنایى، درون‏نگرى هوشمندانه، سرعت انتقال حیرت‏ آفرین و توقعات خردمندانه اجتماعى و فرهنگى ساختار انحصارى و اختصاصى
شخصیت حافظ، در خلق طیف وسیعى از واژگان خاص و ویژه حافظ وکلام او مؤثر است. آنچنان که به جهت همین الفاظ، سبک و سیاق کلام حافظ نمودار مکتبى خاص از اندیشه و بیان مى‏ گردد که توانمند و نافذ است و هنرنماییهاى خاص خود را داراست و مى‏ تواند پیامهاى مواج و گسترده حافظ را که بر آمده از ژرفاى جهان درون است به پهنه حیات بیرونیان منتقل سازد.

 در دو سوى یک تاریخ و در دو بعد از یک زمان، الفاظ خاص شعر حافظ تبدیل به کنایه‏ هاى پر اثر، سمبلهاى موجدار و حربه‏ هاى برنده‏ اى مى‏گردد که حرام و حلال را با دیدى متفاوت مى ‏نگرد و روا و ناروا را در جایى تازه مى‏ نشاند. الفاظ محبوب زهد و زاهد و کعبه، طاعت، صوفى و سلوک و شیخ و پیر و مسجد و محراب، دلق و نماز، سجاده و حور و قصور.... از معانى دیرین تهى مى ‏شوند و انباشته از مفاهیم کنایى تازه مى‏ گردند و واژگانى مغانه چون باده، شراب،
مى، سبو، پیاله، ساغر، صراحى، جام، جام‏ جم، میخانه، دیر، دیرمغان، مغبچه، قلندر باده‏ فروش، شاهد، خون رزان، سراى مغان، از مفاهیم مجازى محبوب و دل بستنى و سرمست کننده سرشار مى ‏شوند. در نتیجه، در این فرهنگ خاص تابوها توتم مى‏ گردند وتوتم‏ها تابو مى‏ شوند.

حافظ، طمّاعان، زشتکاران، ریاکاران زشت‏اندیش را دشمنان دنیاى پاک درون مى‏داند و به دشمنى ستیزه ‏جویانه و گهگاه طنزآمیز با آنان بر مى‏ خیزد:

«زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

 رند از ره نیاز به دارالسلام رفت» 

(7/84)

«مبوس جز لب ساقى و جام مى حافظ

 که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن»

(9/385)

     ضد ارزشها، در شعر حافظ، نیکى‏هاى آشکار و بدیهاى پنهان ‏اند، آنچه در اخلاق و عرفخوب است، اگر در جلوه ‏فروشى و ریاکارى به وسیله و حربه ‏اى براى کسب امتیازهاى ظاهرى بدل گردد، در زبان واژگان خاص حافظ، رنگ دیگر مى‏گیرد و تعمدا دشمن داشته مى ‏شود:

«زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است

 عشق کارى است که موقوف هدایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستى و نیاز

 تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد» 

(6/154)

«دلق و سجاده حافظ ببرد باده‏فروش

 گر شراب از کف آن ساقى مهوش باشد» 

(7/155)

«نیست در کس کرم و وقت طرب مى‏گذرد

 چاره آن است که سجاده به مى بفروشیم» 

(2/369)

«احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست

 در سعى چه کوشیم چو از مروه صفا رقت» 

(7/82)

«در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد

 حالتى رفت که محراب به فریاد آمد» 

(1/169)

«ابروى یار در نظرم جلوه مى‏نمود

 جامى به یاد گوشه محراب مى‏زدم» 

(2/313)

«به آب دیده بشوییم خرقه‏ها در اشک

 که موسم ورع و روزگار پرهیز است» 

(2/42)

«خدا زان خرقه بیزار است صد بار

 که صد بت باشدش در آستینى»

 4/474)

«زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

 ما را شرابخانه قصور است و یار حور» 

(5/1249)

«بهشت عدن اگر خواهى بیا با ما به میخانه

 که از پاى خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم» 

(7/367)

«تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

 به در صومعه با بربط و پیمانه روم» 

(3/352) 

«توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون

 مى گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

 گرچه دربانى میخانه فراوان کردم» 

(7/312) 

«خوش مى‏کنم به باده مشکین مشام جان

 کز دلق پوش صومعه بوى ریا شنید

ما باده زیر خرقه نه امروز مى‏کشیم

 صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت

 در حیرتم که باده فروش از کجا شنید»

(8/238)

     ظاهرپرستى و ظاهرپرستان بدین جهت مطرود حافظ ‏اند که پوست را بر مى ‏دارند و مغز را رها مى‏ کنند، پیدا را مى‏ بینند و از درک پنهان ناتوانند، بر زشتی هاى درونشان لعاب زیباى مردم فریبى مى‏ کشند و با واژگان تهى از اعتقادات راست و با اعتبار، قصد فریب ساده‏ دلان را مى‏ کنند:

«چو طفلان تا کى اى زاهد فریبى

 به سیب بوستان و شهد و شیرم» 

(7/324) 

«من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

 ز بام عرش مى‏آید صفیرم» 

(9/324)

ظاهرپرست، مدعى است و مدعیان مرده دلانى ناامید از رحمت الهى‏ اند که جام ‏جم را رها کرده ‏اند و به جستجوى گل کوزه‏ گران پرداخته‏ ند. دام گسترانى حقه‏ باز و شعبده بازند که خود در زیر خرقه زنار دارند، و ناقصانى هستند که در همان حال که از نقص گناه دیگران سخن مى‏رانند، خود گرفتار فریب آشکارند و از سرّ محبت بى‏ خبر:

«کمال صدق محبت ببین نه نقص گناه

 که هر که بى‏هنر افتد نظر به عیب کند» 

(2/183)

«بى‏خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل

 مست ریاست محتسب باده بخواه و لا تخف» 

(7/290)

«ساقى بیار باده و با مدعى بگوى

 انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت»

(5/80) 

«عیب رندان مکن اى زاهد پاکیزه سرشت

 که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گه بد تو برو خود را باش

 هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

 همه جا خانه عشق است؛ چه مسجد چه کنشت» 

(3/78)

«بیا و غبن این سالوسیان بین

 صراحى خون دل و بربط پریشان

صوفى بیا که خرقه سالوس برکشیم

 وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر و فتوح میکده در وجه مى‏نهیم

 دلق ریا به آب خرابات برکشیم» 

(2/368)

قصد حافظ از برگرفتن این روش در بیان اندیشه ‏ها، درهم شکستن برون‏ نگرى و اعتبارهایى است که به جهان ظاهر داده مى‏ شود. او انسان را به درون‏بینى و نهان‏نگرى فرا مى‏ خواند، زیرا ظاهربینى و نفع‏ طلبى ریاکارانه، نفى حکمت است و متظاهران و برون‏ نگران فاقد باورهاى ریشه‏ دار و پاک و ارزشمندند. متقابلاً درون‏ نگران، بت‏شکن و خودآویز و بى‏ توقع و صبور و در عین حال جسور و استوارو خردمندند و می‏ توانند سدهاى فکرى و فلسفى و اجتماعى را که مانع
ورود انسان به دنیاى پاک نهان مى‏گردد فرو شکنند:

«چو شد باغ روحانیان مسکنم

 در اینجا چرا تخته بند تنم»

«شرابم ده و روى دولت ببین

 خرابم کن و گنج حکمت ببین»

«من آنم که چون جام گیرم به دست

 ببینم در آن آینه هر چه هست»

«به مستى دم از پارسایى زنم

 در خسروى در گدایى زنم»

«که حافظ چو مستانه سازد سرود

 ز چرخش دهد رود زهره درود» 

حافظ براى توجیه این جابه‏ جا کردن ارزشها در شعر خود که به قصد از هم پاشیدن بنیاد بدیها صورت مى ‏گیرد، از جبر حاکم بر جهان و از حکم دیوان سرنوشت، از نصیبه ازلى، از رقم نخستین و الست، و از قسمت و تقدیر، یارى مى‏ جوید و از آنها رندانه براى دفاع از پاکى و معصومیت و رندیها و قلندریهایى که به خود نسبت مى‏ دهد سپرى مى‏ سازد که:

«بارها گفته‏ام و بار دگر مى‏گویم

 که من گمشده این ره نه به خود مى‏پویم

در پس آینه طوطى صفتم داشته‏اند

 آنچه استاد ازل گفت بگو، مى‏گویم

من اگر خارم اگر گل، چمن‏آرایى هست

 که از آن دست که مى‏پروردم، مى‏رویم

گرچه با دلق ملمعّ، مى گلگون عیب است

 مکنم عیب کز او رنگ ریا مى‏شویم» 

(5/373)

 جبر و سرنوشت محتوم و مقدّر، حافظ را یارى مى‏دهد تا اعتراض زاهدان و فقیهان را به اعمال خویش، نتیجه اراده و نیرویى فوق بشرى بداند و تظاهر به فسق و فجور را بى‏محابا ادامه دهد. در حالى که در آیینه کلامش، تنها او خود را نمى‏نمایاند؛ بلکه به جلوه ‏گر ساختن "دیگران" و چهره‏ هاى متفاوت و متضاد و رفتارهاى ایشان مى ‏پردازد. به همین طریق بخش عمده‏ اى از واژگان
خاص حافظ در دفاع از جبرى صورت مى‏ گیرد که مى‏ تواند زبان ظاهر بنیان را فرو بندد، عیب‏جویان را خاموش سازد تا آنان با حکم خدایى به ستیز برنخیزند.

«بد رندان مگوى اى شیخ و هشدار

 که با حکم خدایى کینه دارى» 

(5/438)

«مانه مردان ریاییم و حریفان نفاق

 وآن که او عالم سرّ است بر این حال گواست

فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم

 وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست

چه شود کز من و تو چند قدح باده خوریم

 باده از خون رزان است نه از خون شماست

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود

 ور بود نیز چه شد؟ مردم بى‏عیب کجاست» 

(8/25) 

«یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید

 دود آهیش در آیینه ادراک انداز» 

(8/258)

اما حل معما و نتایج حاصل از کشف رمز و رازهاى هستى را ظاهربینان بر نمى‏ تابند و شاعر ناگریز، به عجز خود اعتراف مى‏کند و بیان راز ناگفتنى را موجب بر باد رفتن سرها مى‏ شمارد:

«مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

 کاو به تأیید نظر حل معما مى‏کرد

گفت آن یا کز او گشت سردار بلند

 عیبش آن بود که اسرار هویدا مى‏کرد»

(6/136)

 در اینجاست که محرم راز را باید جست، سخن را سربسته باید گفت، خردخام را باید به میخانه کشید و مست و بى‏خبر شد. گویى در جهان پیدا و پنهان در همه حال، زبانها را بسته‏ اند، و چشمها را گشوده ‏اند. طوطى گویاى اسرار را، توان نمودن نقش نیست و رموز عشق را حتى در پیش صاحبان عقل نمى‏ توان بر زبان راند. باید آشناى راز بود و گوشى داشت که پیام سروش را بشنود.
اما آیا فرصت عمر براى کشف راز و از همه مهمتر، بیان آن کافى است؟ آیا رازگویى هوشیارانه و گستاخى افشاى راز، مهمتر است، یا خود راز؟ آیا سر را به باد دادن و منصوروار دار را سرافراز
ساختن، حقیقت است یا کنار زدن پرده‏ ها؟ و در آن صورت چرا راز درون پرده را باید از رندان
مست پرسید و چرا حافظ مى‏سراید:

«به این شکرانه مى‏بوسم لب جام

 که کرد آگه ز راز روزگارم» 

(4/318)

 آیا رازى هست و افشاى آن ممکن نیست؟ یا آن‏که رازى نیست و سکوت  درباره آن برافشاى آن برترى دارد؟ آیا مستان عظمت راز را به علت بى‏خبرى بر مى‏ تابند؟ یا از آن‏که در پرده رندان خبرى نیست که نیست، ناراحت مى‏شوند؟ آیا رازجویى حافظ، رازدارى او و رابطه بى‏خبریهاى مستى با کشف معماهاى حیات، در یک دید بدبینانه فلسفى، اصالت دادن، به جهان پیدا و نفى
جهان پنهان نیست؟ کلام حافظ خود گویاترین جواب است:

«الا اى طوطى گویاى اسرار

 مبادا خالیت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید

 که خوش نقشى نمودى از خط یار

سخن سربسته گفتى با حریفان

 خدا را زین معما پرده بردار

خرد هر چند نقد کائنات است

 چه سنجد پیش عشق کیمیا کار

سکندر را نمى‏بخشند آبى

 به زور و زر میسر نیست این کار» 

(7/240)

 آیا رازپوشى حافظ واکنش رندانه‏اى است در برابر رازو کیفیت هاى آن، که او را حیرت زده و مبهوت و خیام‏وار مأیوس ساخته است و جهان نهان را پرابهام‏تر از ظرفیت ذهن او جلوه‏ گر ساخته است؟ یا حاصل  تحقیق او در دست‏یابى به راز فسون و فسانه بوده است؟

«برو اى زاهد خودبین که ز چشم من و تو

 راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود 

(5/201)

«مردم در اشتیاق و در این پرده راه نیست

 یا هست و پرده دار نشانم نمى‏دهد» 

(3/223)

«راز درون پرده نداند فلک خموش

 اى مدعى نزاع تو با پرده‏دار چیست» 

(2/7)

«ساقیا جام مى‏ام ده که نگارنده غیب

 نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد» 

(5/134)

«مصلحت نیست که از پرده برون افتد را

 ورنه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست» 

(11/74)

«اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

 شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند» 

4/285)

«به پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتب

 بخواست جام مى و گفت راز پوشیدن» 

(4/285)

به راستى در دنیاى پیدا و پنهان، حافظ، این شکارى سرگشته را چه آمد پیش؟



[1]*) این مقاله در شماره 8 کیهان فرهنگى، سال پنجم، آبان 1367، به چاپ رسیده است. 

[2]) شماره صفحه همه ابیات مطابق است با دیوان حافظ، به اهتمام محمد قزوینى و دکتر قاسم غنى.

 


حافظ، ،دوستی و مهر ، از ازل تا به ابد

$
0
0

 

       یاد روز حافظ ، بر همۀ دوستداران این شاعر بزرگ

 ،خجسته باد


دکتر منصور رستگار فسایی

 استاد مدعو دانشگاه اریزونا

 

                        حافظ، ،دوستی و مهر ، از ازل تا به ابد

 

                           از  دم‌  صبح‌  ازل‌  تا  آخر  شام‌  ابد       

                       دوستی‌ و مهر بر یک‌ عهد و یک‌ میثاق‌ بود  (5/202)

 

دوستی و مضامین آن ، در شعر حافظ بسته به مراتب و مقاصد مختلف شاعر،  به وسیله ی  کلمات زیر بیان می شود که البته هریک از آنها دارای درجات متفاوت و معناهای محدود تر و یا وسیع تری در اشعار مختلف حافظ هستند و اغلب همپوشی هایی نیز با هم دارند:

1لف:کلمات مبین " دوستی " و سلسله  مراتب آن که طیفی گسترده از ترکیبات  و مشتقات  را با خود به همراه دارند عبارتنداز:

1-آشنایی،2- ارادت، 3-الفت،4- انس، 5-بندگی، 6-پیوند،7-تعلّق،8-حُبّ، 9-دوستی،10-صُحبت،

11-عاطفت،12-علاقه، 13-عهد، 14-غلامی ،15-لطف( الطاف)،16-محبت،17-مدارا، 18-مرحمت،   19-مِهر، 20-مهربانی،، 21 مهرورزی 22-وداد، 23-وصال، 24-وصل ، 25-وفا، 26-وفاداری، 27 - ولا، 28-همصحبتی 30- همنشینی،31- همدمی 32-یاری. (1)

 

ب-الفاظ  مختلف برای" دوست: در شعر حافظ:

 

1- احبّا،2-احباب ،3- أخ، 4-ارباب معرفت،5- انیس ، اهل معرفت 6-اهل وفا ، 7-برادر،8-بنده، 9-جلن ، 10- جانان، 11-چاکر ، 12-حبیب ، 13-حریف ، 14-خلوتی ( خلوتیان)، 15-خلیل (خُلّان)، 16-دلخواه،17- دوست، دوستان ، 18-دوستدار( دوستداران)، 19-رفیق ( رفیقان) ، 20-عاشق ، 21-عزیز ( عزیزان)، 22- غلام،23- محب ، 24-محبوب ،  25-لطیف ( لطیفان) ،26- محرم، 27-مخلص ( مخلصان)، 28-مشفق ،29- مصاحب ،30-معاشر (معاشران)، 31-ملازم( ملازمان) ،32- مونس ، 330مهربان( مهربانان) ، 34-مهرورز ، 35 ندیم، 36-نگار ،37-نیکخواه ( نیکخواهان) ،38 همدم ، 39-هم صحبت،40-همنشین،41- هوا خواه، 42-هوادار، 43-یار (2)

 

 

                                                                                                                                                                            الفاظ مختلف فارسی  و عربی  برای دوستی ودوست در شعر حافظ:

 

از میان  332واژه های فارسی  و عربی  مبین معنی " دوستی " در شعرحافظ  ، 9  واژه ی آشنایی ، بندگی ، پیوند،دوستی ، مهر ، مهر ورزی ، هممدمی  ، همنشینی و یاری ،فارسی  هستند و  3  واژه ی غلامی، وفاداری ، هم صحبتی   تر کیب عربی و فارسی و بقیه عربی هستند   اما  مضمون  "دوستی" در این واژه ها،لایه های را متفاوتی دارد که   از قرابت و مودت ساده ی اجتماعی دو شخص  و عشق جسمانی  و روحی دو انسان ،  تا عشق عرفانی به خداوند در نوسان است ،آن چنان که می توان  این تفاوتها در میان این الفاظ باز شناسی کرد

1-      آشنایی که اگرچه اغلب  مبین  دوستی عمیق است اما  به نظر می رسد که گاهی هم  معرف  نخستین مرحله دوستی وآغاز هر نوعی از دوستی باشد.

   ندانماز چهسببرنگآشنائی، نیست

           َسهیقدان ِسیه چشمِماهسیما  را                       6/4

  چنان بی رحم ، زد  زخم ِجدایی، 

       که گویی ، خود نبود است   آشنایی                      19/1047 

2-      هم صحبتی،هم نشینی، صحبت ، در شعر حافظ  اگر چه مبین نوعی  از معاشرت ومصاحبت است  که  وجود رابطه  ی محبت آمیز  از آن استشمام می شود ، اما  بار عاطفی مثبتی  را منقل نمی کنند واغلب  مبین دوستی عمیق  نیستند

  و به همین  دلیل حافظ گاهی  در آنها جنبه های مثبت ومنفی نیز  می بیند و مثلا از صحبت پاک سخن می گوید :

      راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

        بر زبان بودمرا آنچه ترا در دل بود.      2/203        

  صحن ُبستان‌، ذوق‌بخش‌ وصحبت‌ یاران‌ خوش‌ است‌

      وقت‌ گل‌ خوش‌ باد کز وی‌ وقت‌ ِمیخواران‌ خوش‌ است 1 /44

  و در مقابل ،  دوری از  از هم صحبت بد را توصیه می کند:

           بیا موزمت،کیمیای سعادت :      

     زهم صحبت ِبد،جدایی،جدایی                       10/483

            نیکنامی ،خواهی ای دل ! با بدان صحبت مدار   

   بد پسندی ،جان من ،برهان نادانی بود               7/212

      می ِ دوساله و معشوق  ِ چارده ساله

          همین بس است مرا ،صحبت صغیر و کبیر        9/251

         چاک خواهم زدن این دلق ِ ریایی  ،چه   کنم 

          روح را صحبت  ِ ناجنس ،  عذابی است  الیم    2/360

من و هم صحبتی اهل ریا دورم   باد  

            از گرانان جهان ، رطل گران مارا بس

         زاهد!  از کوچه ی ِ رندان به سلامت بگذر !    

        تا   خرابت   نکند   صحبت   ِ بد نامی  چند 5/177

 و حتی گاهی صحبت " نا محرم" برای حافظ " عذابی الیم " است:

            چه جای ِ  صحبت ِ  نا محرم است ،خلوت  ِ ُانس 

      سر پیاله بپوشان ،که خرقه پوش آمد               7/171

 

حافظواژه ی "معاشرت" و " معاشر "  را هم عغلب با همان مضمون  صحبت و مصاحب می گیردکه بار عاطفی چندانی ندارد:

                معاشران ز حریف شبانه یاد آرید   

        حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید                         1/236    

واژه های ندیمی ؛ همدمی ، محرمی ، نیز بیشتر  انس و الفت   مربوطند و دوستی را به  دقایق خلوت و   شادی خواری ، بی بیم از رسوایی و بدنامی  می کشانند:ندیم  کسی  است که همدم و هم پیاله ی بزم شرابخواری است به معنی دوستی صادق نیست

 

       جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم  

           تا حریفان دغا را به جهان ،کم بینم                   2/347

 

    ساقی ِشَکّر دهان و مُطربِ شیرین سخن ،

          همنشین ِ نیک کردار و ، ندیم ِ نیکنام                  2/303
به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل ،که لاله 

         به ندیم شاه ماند ، که به کف ایاغ دارد               7/ 113

رموزِمستی ورندی،زمن بشنو،نه از واعظ   

      که با جام  و قدح ، هرشب، ندیم ماه و پروینم       6/348 

3-      دوستی ، ارادت، الفت ، انس ،رفاقت ، علاقه ،عهد، لطف، محبت ،مهر،  ولا، نیز از واژه های   هم معنایی هستند  کهدر شعر حافظ  مبین صمیمتهای متعارف   و دوستانه  هستند:

سر ارادتما ، و آستانحضرت  دوست

     که  هرچهبر سر ِ  ما میرود، ارادتاوست           1/57

                    نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود  

 زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8

        مطربا !مجلس  أنس‌ است‌،غزل‌ خوان‌ و سرود  

       چند   گوئی‌   که‌ چنین‌ رفت‌ و، چنا ن‌ خواهد شد؟!  8/160

                حدیث  ِ عهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند 

       وفای صحبت  ِ یاران و  همنشینان   بین!!     5/395

           از دم‌ صبح‌ ازل‌ تا آخر شام‌ ابد   

     دوستی‌ و مهر بر یک‌ عهد و یک‌ میثاق‌ بود

              به جان خواجه و حق ّ قدیم و عهد درست

          که مونس دم صبحم ،دعای دولت تست            1/24

      سری دارم،چوحافظ،مست ،لیکن   

       به لطف ِآن سری،امّیدوارم                               7/318

     گفت حافظ لغز و نکته به یاران  مفروش 

        آه از این لطف به انواع عتاب آلوده                 9/415 

       بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است

         ورنه لطف شیخ و زاهد ،گاه هست و گاه نیست  10 /72

              حدیث  ِ عهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند  

       وفای صحبت  ِ یاران و  همنشینان   بین!!     5/395

       آن  عشوه داد ، عشق ، که تقوی  ز ره، برفت

           وآن لطف  کرد ،دوست،که دشمن، حَذَر، گرفت 3/86

       صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت، 

         عشقش ،به روی ِ  دل ، در ِمعنی ، فراز کرد        6/129

       سوز ِ دل‌ بین‌ ، که‌ ز بس‌ آتش‌ اشکم‌،دل‌ ِ شمع‌

         دوش‌ ،بر من‌ ز سر ِ ِمهر، چو پروانه‌،بسوخت‌       4/18

                       که همچون ُمت یید تن دل َوای َره

       غریق العشق فی بحرالوداد 422/4

 

4-      شدت در دوستی  در شعر حافظ با کلماتی چون بندگی ، چاکری ، غلامی ، اخلاص ( مخلص)  ، دوستدار ،رفیق ،  عزیز ، مشفق ، مهربان،مهرورز ،  هواخواه و هودار  منعکس می شود.

       معاشران  ! زحریف ِ شبانه ،    یاد آرید   

       حقوق ِ  بندگی  ِ    مخلصانه ،   یاد آرید       1/236

                    درکوی عشق ،شوکت شاهی نمی خرند 

      ا قرار بندگی کن و اظهار چاکری                    2/442

                    حافظ ! برو ! که بندگی بارگاه  دوست

           گر جمله می کنند، تو  باری  نمی کنی             8  /473

               سرخدمت تو دارم،بخرم به لطف و مفروش

    که چو بنده ،کمتر افتد ،به مبارکی ،غلامی           ( 019/1)

  صف نشینان ،نیک خواه و پیشکاران، با ادب 

         دوستداران، صاحب اسرار و حریفان ،دوستکام        5/303

  رفیقان ، چنان عهد  ِ صحبت شکستند   

       که  گویی نبوده است  ،خود  ، آشنایی        6/483

        دِی،عزیزی ، گفت حافظ می خورد پنهان،شراب

         ای عزیزمن !   نه عیب آن به که پنهانی بود ؟!  9/212

             شهرِ ِیاران بود و خاک  ِ شهریاران این دیار   

       مهربانی کی سرآمد،  شهریاران را چه شد؟     4/164

                   زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !   

      که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند         9/176

            زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !  

       که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند              9/176

           گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز   

       گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.                  2/227

                محترم دار دلم ،کاین مگس قند پرست

          تا هواخواه تو شد فرّ همایی دارد                     4/119

     از صباهر دم‌  َمشا م‌  ِ جان‌ ما ، خوش‌ می‌شود

          آری‌، آری  ‌ ِطِیبِ أنفا س‌ هواداران‌ خوش است     2/44

   مرا عهدی است با جانان که،تا جان در بدن دارم 

         هواداران ِ کویش راچو  جان ِ خو یشتن دارم      1/322

 

معانی و مراتب  دوستی و دوست  در شعر حافظ: 

دوستی  ودوست  در شعر حافظ با هر واژه یی که به کار رود  ممکن است یکی از سه مقوله ی زیر را در بر گیرد:

الف: هم نشین و همدم: دوست در معنای رفیق :

  به جان دوست ، که غم پرده ی شما ندرد  

          گر التفات بر الطاف کارساز کنید                    4/239

      دل خرابی  می  کند، دلدار را آگه کنید 

          زینهار ای دوستان! جان من و جان شما          5/12

ب: معشوق زمینی :

           ای دوست به پرسیدن  حافظ ،قدمی نه   

       زان پپیش که گویند که از دار فنا رفت                      9/82

             دوست را گر سر ِ پرسیدن بیمار غم است

          گو بران خوش ،که هنوزش نفسی می آید                 6/235

 

         ج:دوست :خدا:

       این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست

          روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم               ( 7/343)

  سر ز مستی برنگیرد ،تا به  ُصبح ِ روز  ِ حشر،

             هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد ازجام ِدوست  4/63

  َسیر  ِ سپهر  و، َدور  ِ َقمَر  را،  چه    اختیار ؟!  

           در    گردشند  ، بر   َحَسب    ِ   إختیار  ِ  دوست   5/62  

 

5-       اما مقوله ی عشق که به حد افراط دوست داشتن .کسی یا چیزی است .چه مادی باشد و چه روحانی ، جان سخن حافظ  است  ،اگر چه  حافظ گاهی، واژه هایی  دیگر را هم  مانند : حبّ ویاری  را جانشین  "عشق " می کند  وگاهی کلماتی چون دوست و محبوب و نگار و حبیب ویار را به جای "عاشق" به کار می برد ، اما هیچیک از این واژه ها عمق معنایی و ووسعت و اثر  کاربردهای "عشق " و "عاشق " را در کلام حافظ  ندارد ،عشق ، فتح باب شعر حافظ است،.

   الا    یا  ایّها  السّاقی‌ !  اَدِر  کأ ساً و  نا وِلها

         که‌ عشق‌ آسا ن‌ نمود اوّل‌ ، ولی‌  افتا د مشکلها      1/1

وخواجه  معتقد است که؛

  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر    

    یادگاری که دراین گنبد دوّار بماند    8/175

 و عشق، که 244 بار در کلام  حافظ به کار رففته است ، به لحاظ تر کیبات و صاویر و دیگر تعبیرات مجازی ،چنان دامنه و وسعتی در شعر حافظ دارد که اگر  فقط تعبیرات و تر کیبات و تصاویری را که حافظ از عشق ارایه داده است  به شمار آوریم ، خود  آز حجم یک کتاب بیشتر خواهد بود: (3)

               در عشق خانقاه و خرابات ،فرق نیست

          هرجا که هست ،پرتو روی  حبیب هست       5/64

        لاف ِ  عشق و گله از یار زهی لاف ِ دروغ !!  

      عشقبازانِ    ِ چنین ،  مستحق  ِ   هجرانند         5/188

           عشقبازی کار بازی نیست ، ای دل سر بباز    

        ورنه گوی عشق ،نتوان زدبه چوگان هوس 6/261

 

6-      گاهی  دوستی برای حافظ  ، معادل پیوند و خویشی و برادری است  و در این مقوله  واژه های زیر مورد نظر حافظ هستند:  پیوند ، تعلق، اخوت  ، برادری ،نیک خواه :

                           همی باید  ُبرید   از خویش و پیوند  

          چنین  رفته است   ، حُکم  ِ آسمانی                 3-37/1083

7-      گاهی لوازم و اسباب و ارزشهای دوستانه    در شعر حافظ  جای خود دوستی و عشق ومحبت را می گیرند  و در هنگام سخن از آن لوازم واسباب  ،گویی حافظ از خود دوستی و عشق سخن می گوید: این کلمات عبارتند از :حُبّ، مِهر،مهربانی ، مهرورزی ، لطف ، محبت ،مرحمت ، وصال ، وصل ، وفا،  و دوستانی با این خصوصیات احباب ، احبا، ارباب معرفت ، انیس ، جان و جانان و جانانه ،دوست ، دوستدار ، عاشق ، محب ،مشفق ، مهربان؛نگار هواخواه و هوادار  ویار  هستند.

دیوان حافظ ، دفتر دوستی و عشق است  و برای حافظ  دوستی و عشق ، بنیانی است ازلی:

نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود  

 زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8

  از دمصبحازلتا آخر شامابد       

  دوستیو مهر بر یکعهد و یکمیثاقبود     5/202

دوستی زیر بنا و مضمون اصلی شعر حافظ است و از نخستین پلکان ان یعنی پیوند عاطفی و محبت  اجتماعی دو انسان  با یکدیگر که حافظ از ان به رفیقان حجره و گرمابه و گلستان یاد می کند اغاز می شود و  تا اخرین مراحل سلوک عارفانه امتداد می یابد  

              چنان پُر شد فضای ِسینه،ازدوست 

      که فکر ِخویش،گم شد از ضمیرم                        4/324

دل حافظ ، خلوتگاه  جانان است و جز به دوست نمی پردازد :

خانه   خالی  کن دلا !  تا   منزل  ِ جانان شود  

       کاین هوسنا کا ن  ،دل و جان  ،جای ِ لشکر می کنند           9/194

واگر چه  عافیت طلبی   خوشنماست ، امابرای حافظ  عشق و دوستی  با همه ی رنجهایش ،  ارجمند و گرامی است:

صحبت‌ عافیتت‌ ،گر چه‌ خوش‌ افتاد، ای‌ دل‌!  

       جانب‌ ِعشق‌  ،عزیز است‌ ، فرو مگذارش        7/272

ودرد و در مان خواجه آز دوست است:

دردم از یار است و درمان نیز هم  

        دل فدای او شد و جان نیز هم                         1/355
اینکه میگویندآن خوشتر ز حسن

        یار ما این دارد و آن نیز هم .                         2/355

 عشق و دوستی شیوه ی رندان بلاکشی چون حافظ است:

ناز   پرورد  ِ  تنعّم ،  نبرد راه  ، به دوست   

       عاشقی ،   شیوه ی   ِ رندان ِ  بلاکش ،باشد                  4/155

حافظ اگر همه ی جهان دشمن باشد، دوست را می گزیند

  دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش  

       بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.        7/252

حافظ معتقد است که انسان تا  دوستی می ورزد ، " فر ّ همایی" دارد:

          محترم دار دلم ،کاین مگس قند پرست

           تا هواخواه تو شد فرّ همایی دارد                     4/119

و صلاح کار همگان را در مهر ورزی می شناسد:

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار 

        بگذارند وخم طره ٔ یاری گیرند.                        2/180

سخن حافظ  بازتاب اندیشه های  شاعری است   که  تارو پود وجودش را با دوستی و مهر و عشق سرشته اند، و دل وی  جز عشق  ودوستی را از دو جهان بر نمی گزیند:

   جان ، بی  جمال ِ  جا نان ،  میل جهان ندارد

        وآن کس که این، ندارد ،حقا ، که آن ، ندار                1/122

عر ِضه‌  کردم‌ ، دو جهان ،بر دل ِ ‌ کار افتاده‌  

          به‌ جز از عشق‌  ِ تو ،با قی‌،همه‌ فانی‌ دانست  5/49

دوستی  شعر حافظ را  سرشار از  زیبایی می کند:  

   واله و شیداست  دایم ،همچو طوطی ،در قفس

        طوطی طبعم ،  زعشق شکّر و بادام دوست      ( 2/63)

             یار من‌ باش‌ که‌ زیب‌ ِفلک‌ و،زینت‌ ِ دهر  

       از َ مه‌ روی‌ ِ تو و، اشک‌ ِچو پروین‌ ِ من‌ است       3/53

و هر چه جز دوست برای حافظ عبث و بی حاصل است:

اوقات خوش ،آن بود که با دوست به سر شد   

      باقی ،همه بی حاصلی و بی خبری بود 214/2

و بهترین اوقات  ، زمان با دوست بودن آست:

          اگر  رفیق ِ شفیقی ، درست پیمان باش  

       حریف حجره و گرمابه و گلستان باش              1/268

            مقام ِ أمن و می ِ بیغش و، رفیق شفیق

         گرت مُدام ، میسّر شود، زهی توفیق!!             1/292

یکی از اسرار محبوبیت حافظ نیز در آن است که دل  خواننده را  با محبت و  عشق آشنا می کند و  در آن نهال دوستی  می کارد و محرم دل همگان است :

       


و با دشمن و دوست مد ارا و مروت می ورزد:

آسایش دو گیتی‌،تفسیراین‌ دوحرفست‌ 

          با دوستان‌،مروّت‌،با دشمنان‌،مدارا                       7/5

حافظ در جهان  نا پایدار ، فرصت دوستی را حقیقتی چاوید می داند:

   ده‌ روزه‌ مهر گردون‌، افسانه‌است‌و، افسون

           ‌ نیکی‌،به‌ جای‌یاران‌، فرصت‌ شماریارا!                  3/5

         زنهار  تا توانی اهل نظر میازار   

       دنیا ، وفا ندارد ای یار برگزیده                       7/416

و جز حکایت مهر ووفا بر زبان نمی راند:

         ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم  

        از ما بجز حکایت " مهر و وفا" مپرس             7/264    

 برای حافظ ،ذوق زندگی در آن است که  با دوست باشد:

         ذوقی   چنان  ، ندارد ،  بی دوست  ، زندگانی

            بی   دوست،زندگانی، ذوقی   چنان   ندارد     6/12

او هر گز در دوستی ریا نمی ورزد:

صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت،

          عشقش ،به روی ِ  دل ، در ِمعنی ، فراز کرد        6/129

و یار را  یک دل و یک جهت می خواهد:

به حقّ  ِ ُصحبت ِ دیرین ،که هیچ محرم ِ راز 

         به   یار  ِ  یک جهت  ِ  حق گزار   ِ ما ، نرسد    3/152

حافظ  چون دامن دوست را به دست می آورد به هیچ وجه آن را از دست نمی دهدوبا غ بهشت  و سایه طوبی را

خاک کوی دوست برابر نمی کند:

           باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر ُحور

         با خاک کوی دوست ، برابر ، نمی کنم       2/345

        صحبت ِحور نخواهم ، که بود عین ِ قصور

         با خیال  تو اگر،با دگری  پردازم                5/327

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما 

       با خاک کوی دوست ، به فردوس ننگریم           5/365   

  خلوت گزیده   را، به تما شا  چه  حاجت است

            چون کوی دوست هست به صحراچه حاجت است 1/34

راه کوی دوست را می گیرد و اگردر راه رسیدن به کوی دوست بمیرد از شهیدان است:.

  هم اکنون ، راه  ِ شهر  ِ دوست گیرم

          شهید م ، گر به راه   ِ دوست ، میرم               3/1050

فقدان دوستی برای حافظ یک فاجعه ی بزرگ است:

     کسنمیگوید کهیاریداشتحقّ دوستی‌  

     حقشناسانرا چهحالافتاد، یارانرا چهشد            3/164

   بنده‌ ی ِطالع‌ ِخویشم‌،که در این‌ قحط‌ ِوفا  

        عشق ِ آن‌ لولی‌ ِسرمست،‌وفادار ِمن‌ است‌           4/52

             نمی خورید زمانی،غم ِوفاداران       

     ز بی وفایی ِدور ِزمانه،یاد آرید                     5/236

و شوم ترین لحظه های عمر حافظ هنگامی است  که  فضای گرم دوستیها  به سردیی دوستی  و دشمنی گراییده است  :

                 غم در دل تنگ من از آن است که نیست 

         یک دوست که با او غم دل بتوان گفت            9/1098 

و هر گز از رحمت دوست نومید نمی شود حتی اگر خود را گناهکار بداند

                 دارم   امید عاطفتی   از جناب دوست 

        کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست               1 /58

                    رفیقان ، چنان عهد  ِ صحبت شکستند

          که  گویی نبوده است  ،خود  ، آشنایی        6/483

                حدیث  ِ عهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند

        وفای صحبت  ِ یاران و  همنشینان   بین!!     5/395

و هم درفراق و هم دروصال امیدوار و خشنود است:

                   یارب  ! أمان ده  ،  تا   باز یابند  

       چشم  ِ ُمحبّان،    روی   ِ حبیبان                          5/376

                من از دیار حبیبم،نه از بلاد غریب.

       مهیَمنا ! به رفیقان خود رسان، بازم/321

              تو بنده یی گله از دوستان مکن حافظ

         که شرط عشق نباشد شکایت از کم و بیش                 8/285

       در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز 

         چه کنم سعی  من و دیده و دل باطل بود         (4/203)

               حافظ وصال می طلبد از رهدعا  

        یارب دعای خسته دلان مستجاب کن .                8/387

دل‌ گفت‌:وصالش‌ ،به‌ دعا ، باز توان‌ یافت‌

           ُعمری‌است‌  که ُعمرَم‌ ،همه،‌ در کار ِدعا رفت        6/82

شد َحظ ّعمرحاصل گرزان که با تو،ما را  

           هرگزبه عُمر،روزی،روزی شود وصالی                3/455

حافظ هر گز از جور و چفای دوست نمی نالد:

  حاشا که من از جورو جفای توبنالم   

       بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت              8/90

و گله از دوستان و چون چرا در کار آنها ، برای حافظ ، بی معنی اسـت:

         میان  ِمهربا نان ، کی توان گفت

          که  یار   ِ من ، چنین گفت و  ،چنان کرد                 7/132

و همیشه جانب وفا را نگه می دارد ، اگر چه از دیگران  ، بیوفایی ببیند:

         یار  اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت   

       حاش َلله که روم من ،زپی ییار دگر                 4/247

حافظ چون مجال سخن گفتن با دوست را پیدا می کند  یک سینه سخن دارد  و می کوشد تا به هر حیله در دل دوست راهی بیابد:

قرار و خواب، ز حافظ  ، طمعمدار ایدوست

       قرار چیست؟!   صبوریکدام؟!   خوابکجا؟!   8/2

       دوستان ! دختر رَز ،توبه زمستوری کرد 

       شد سوی مُحتسب و کار ،به دستوری کرد     ( 1/135)

     دل درد مند حافظ که زهجر توست پر خون

           چه شود  زمانی برسد به وصل،یارا                 12/6

   دوستان ! دختر ِ  رز ،توبه ، ز مستوری کرد   

    شد سوی ِ  محتسب و ، کار ،به دستوری کرد        1/135

   قرار و خواب‌ ، زحافظ‌ طمع‌ مدار ای‌ دوست‌ ! 


           قرار چیست‌ صبوری‌ کدام‌ خواب‌  کجا؟!                    8/2

                دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید 

        که من او را زمحبان خدا می بینم .                   7/349                                  

     ذرّه ی خاکم و  درکوی توام وقت خوش است  

       ترسم ای دوست که بادی ببرد بنیادم                  4/353

    قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم

         دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم ؟       2/341

        شهری است پر ظریفان وز هر طرف نگاری

       یارانصلای عشق است گر می کنید کاری    1/435

میل رفتن مکن ای دوست ،دمی با ما باش  

       بر لب جوی ،طرب جوی و به کف ساغر گیر    8/252 

فداکاریهای حافظ برای دوست:

با آنکه  دوست جان حافظ را می گدازد و اورا به فراق مبتلا می کند و به انحاء گوناگون  واورا می آزارد،، حافظ در دوست ورزی و عشق فداکار و پر گذشت است ، از جان  ناقابل  خویش در راه دوست می گذرد واز دوست نمی گذرد ،عمر و مال را فدای دوست می کند  و نقد روان را به پای وی می افشاند و در برابر ناز  دوست ، به نیاز می پردازد:

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است 

         چو یار ناز نماید ، شما نیاز کنید                        5/239   

فدای دوست نکردیم عمر و مال  ،دریغ!!  

       که  کار ِ عشق ،زما این قدر  نمی آید                  6/234

و در برابر دوست و اراده ی وی تسلیم است:

حافظ ! مکن شکایت،گر وصل.دوست خواهی،

    زاین بیشتر،بباید،برهجرت،احتمالی                  411/2

        گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری   

      من نقد روان ،در رهش از دیده شمارم                3/320  

  اَتت   َروائح   ُ َرند  ِ الِحمی  ِ و زادَ  ِغرامی  

         فدای   ِ خاک  ِ  در ِ دوست باد ،جان ِ گرامی    1/460       

ای غا یب  از نظر !  به خد ا می    ِسپا رَمَت  

جا نم بسوختی  و،ز جا ن دوست  دارمت    1/92

  از جان ، طمع بریدن ،آسان  بود و لیکن،   

      از   دوستان   ِ جانی ،مشکل  توان  بریدن                   2/384

               دل،دادمش به مژده و خجلت همی برم 

      زاین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست  (3/62)

       اَتت   َروائح   ُ َرند  ِ الِحمی  ِ و زادَ  ِغرامی 

       فدای   ِ خاک  ِ  در ِ دوست باد ،جان ِ گرامی                  1/460

  اگر بر جای من غیری گزیند دوست،حاکم ،اوست

         حرامم با د  ا گر غیری ، به جای  ِ  دوست ، بگزینم      6/346

   باغبان !  چو من ، زاینجا، بگذرم ، َحرامَت باد،

  گر به جای  من َ سروی ، غیر  ِ دوست  ،بنشانی          5/464

                     ای غایب از نظر به خدا می سپار   

    جانم بسوختی و به جان دوست دارمت                        1/92

او با دردی که از سوی دوست باشد  ، می سازد:

        حافظ اندر درد اومی سوز وبی درمان بسا ز 

        زآن که درمانی ندارد درد بی آرام دوست                   63 /8

و می داند که ناز پرورد تنعم به دوست راه نمی برد

                    ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

          عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد                           155/4

هرگز از رحمت دوست نومید نمی شود:

              دلا ! طمع َمبُر، از لطف بینهایت دوست.  

       چو لا ِف عشق ،زدی،سر بباز، چابک وچست              24/6 

  

دوست  و زیباییهای مادی و معنوی وی در نظر حافظ

حافظ  دوست را چه زمینی و چه آسمانی  باشد  واجد همه ی زیبایی  هایی تصور شدنی انسان می داند ، گویی دوست

سرچشمه ی زیبایی و لطف و کمال  و مجموعه ی فضایلی است  که  انسان از آن آگاه است وطبع شاعرانه ی حافظ با

یاد  دوست  به شکوفایی . خلاقیت  می رسد:

     واله و شیداست  دایم ،همچو طوطی ،در قفس        طوطی طبعم ،  زعشق شکّر و بادام دوست      ( 2/63)

به این اوصاف وتصاویر از حافظ در باره ی دوست بنگرید:

الف-زیبایی های ظاهری :                      

ابروی دوست:

          درخرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

          ابروی دوست،گوشه ی محراب دولت است                 7/90

     خم  ِ ابروی ِ  تو  ، در صنعت  ِ تیر اندازی ،  

       بستد ، از دست  ، هرآن کس ،که کمانی دارد               4/121

  بوی دوست:

دراین ُظلمت سرا، تا کی به بوی دوست بنشینم   

     گهی انگشت ،بر دندان،گهی سر، بر سر زانو ؟    1-29/1079            

چشم و لب دوست:

واله و شیداست دایم همچو طوطی در قفس.

     طوطی طبعم ، زعشق ش ّکر و بادام دوست                   2/442

حسن خط دوست:

      کسی که حسن  ِ خط  ِ دوست ، در نظر  دا رد 

        محقق   است   ،که او ،  حاصل ِ  بصر  دا رد               1/112

حضرت دوست:

            سر ارادت ما ، وآستان حضرت دوست

         که هرچه برسر ما می رود، ارادت اوست 58/1

 

خاک کوی دوست:

       مشکین،از آن نشد دمِ ِخلقت،که چون صبا، 

      بر خاک  ِ کوی ِ دوست  ، ُگذاری نمی کنی             6/473

 

خط دوست:

کسی که حسن خط دوست ، در نظر دا رد  

         محقق است ،که او ، حاصل بصر دا رد 112/1

خط زنگاری دوست:

ور چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست  

           من  رخ زرد  به  خونابه ،  منقّش     دارم   (5/321)

دامن دوست:

دامن ِ دوست ،به صد خون ِ دل ،افتاد به دست 

      به  فسوسی  که کند  خصم ، رها ، نتوان کرد  3/133

در دوست:

                 چنان  که  در  آن پرده ات  نباشد بار  

         بدین دو دیده بیاور غباری از در دوست        3/61

در دولت سرای دوست:

         دُورَم به صورت از درِ ِدولت سرای ِ دوست

         لیکن  ، به جان و دل ، ز مقیمان ِ حضرتم             8/306

دل دوست:

             خوش،می دهد،نشان جما ل و، جلا ل یار      

      تا در َطلب شود،دل ا ّمیدواردوست      62/2

دهان دوست:

  بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد      

     دولت خبر زراز نهانم نمی دهد                        1/223

سخن اندر دهان دوست گوهر  

        ولیکن گفته ی حافظ ،از آن به                       10/411

          نکته یی روح فزا،از دهن دوست ،بگو

          نامه یی خوش خبر،ازعالَم ِ أسرار،بیار            2/244

رخ دوست:

               گو شمع میارید دراین جمع ، که  امشب

           درمجلس ما شمع رخ دوست ،تمام است   2/47                   

        نظیر  ِ  دوست، ندیدم، چهاز مهومهر   

      نهادم   آینهها را ،  مقا بلِ رخ  ِ دوست    2/57

       کشتی باده بیاور ،که مرا بی رخ دوست

          گشته هر گوشه ی چشم ،از غم دل ،دریایی         5/481

      ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم  

        ای بی خبر زلذت شرب مدام ما                           2/11

روی دوست:

ز رویِ دوست، دلِدشمنان  ، چهدریابد ؟!    

    چراغِ ُمردهکجا  ؟   شمع   ِآفتاب  ،  کجا      5/2

            ز روی ِ دوست،مراچون ُگلِ  ُمراد  شکفت،  

       حواله ی ِ سر ِ دشمن، به سنگ  ِخاره کنید   4/324        

         به روی  ِ  یار نظر  کن ،  زدیده ،منّت دار  

        که کار، دیده ، همه از سرِ   ِ  بصارت   کرد      4/128

زلف یار:

         زلف او،دام است و، خاَلش،دانه ی آن دام ومن

         برامید دانه یی ،افتا ده ام ،دردام دوست 63/3

بسوخت حا فظ و بویی ز زلف ِ یار ،نبرد 

         مگر   دلالت   این  دولتش ،صبا    بکند               7/182

   بوی زلف دوست:

                 حافظ ! بد است حالِ پریشان تو ولی

             بر بویِ زلف دوست ،پریشانیات، نکوست 18/2

 

شهر دوست:

                 بدین  حالم ،   ُمدارا   نیست در خور  

      هم اکنون ، راه  ِ شهر  ِ دوست گیرم       2-3/1049

  قد و بالای دوست:

                  دل صنوبریم ،همچو بید ،لرزان است 

            زحسرت قد و بالای چون صنوبر دوست 61/1

طره ی دوست:

         در آن زمین که نسیمی وزد زطُرّه ی ِ دوست،

        چه جای  َدم زدن  ِنافه  های تا تا ری است           2/67

           بگفتمی که چه ارزد ،نسیم  ُطرّه ی ِ دوست،

        َگرَم، به هر سر ِ مویی ،هزار جان ،بودی             4/432  

کلک دوست:

     نام حافظ گر بر آید بر زبان کِلک ِ دوست 

       از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس              9/261

کوی دوست :

  خلوت گزیده   را،به تما شا چه حاجت است

         چون کوی ِ دوست  هست ، به  صحرا ، چه حاجت است   1/34

       چون صباافتان و خیزان می روم از کویدوست

        وز رفیقان ره ،استمداد همّت می  کنم  4/344

 واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما  

     با خاک  ِکوی ِ دوست ، به فردوس   ننگریم 5/365

  مشکین،از آن نشد دمِ ِخلقت،که چون صبا، 

         بر خاک  ِ کوی ِ دوست  ، ُگذاری نمی کنی             6/473

لب دوست:

آب حیوان اگر، آن است که دارد لب دوست،

       روشن است این که خضر ،بهره، سرابی دارد 124/4

      مرا ، به دور لب دوست ،هست پیمانی  

       که بر زبان نبرم ، جز حدیث پروانه              412/8

 

محمل دوست:

ألا ای ساربان   ِ َمحمِل  ِ دوست!     

     إلی   ُرکبانِکم  ،  طال    َاشتیاقی                     2/451

 

ب- اوصاف و تصاویر  دوست:

ابر رحمت دوست:

  نمی کنم گله ای ، لیکن ابر ِرحمت ِ دوست 

            به کشتزار ِجگرتشنگان نداد نمی                        6/42

پیغام دوست:

    مرحباای پیک مشتاقان بگو پیغام دوست

          تا کنم جان از سررغبت فدای نام دوست                    1/63         

 

حسن وکمالات معشوق:

در  نمی  گیرد   نیاز   و ناز ِ ما، با حسن ِدوست

          خرّم   آن، کز نازنینان ،بختِ برخوردار داشت       4/79

       من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست

.           صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم      ٣۴١/۶

 

حُسن ِ دوست:زیبایی و کمالات معشوق:

  این شرح بی نهایت کز حسن دوست گفتند ،

          حرفی است  از هزاران ، کاندر عبارت آمد      4/167

ضمیر دوست:

           جام جهان نماست،ضمیر ُمنیردوست            اظهاراحتیاج،خود،آنجا،چه حاجت است 34/6   

لطف دوست:

  عاشقان را گر در اتش می پسندد لطف دوست  

         تنگ چشمم ،گر نظر در چشمه ی کوثر کنم         (خانلری 693 )

( 1)- دوستی  در شعر حافظ:

1-آشنایی: [ ش ْ / ش ِ ] (حامص ) آشنائی . تعارف . معارفه .معرفت .عرفان .شناخت.شناسائی . قرب . نزدیکی . الفت .

 انس استیناس . مقابل بیگانگی :

                         سلامی،چو بوی ِخوش ِآشنایی    

    بر آن،مردم ِدیده را،روشنایی                           1/483

آشنایی و رنگ:رنگِ آشنایینیست: در او، اثر ونشانه و شاهدی‌از دوستی‌و محبت‌نیست‌.

                     ندانماز چهسببرنگآشنائی، نیست

        َسهیقدان سیه چشمِماهسیما را                          6/4

                              چنان بی رحم ، زد  زخم ِجدایی،

        که گویی ، خود نبود است   آشنایی       19/1047 :

           عشرت شبگیر کن ،بی ترس کاندر راه عشق

        شبروان راآشناییهاست با میرعسس                  5/261

 

1-        سر  ِ ارادتما ، و آستانِ حضرت    دوست

           که  هرچهبر سر ِ  ما میرود، ارادتاوست           1/57

عشوه می دا د که از کوی ارادت ،نرویم دید ی آخر،که چنان عشوه ،خریدیم و برفت 82/4. 

3- نبود رنگِ دوعالم،که نقش ُ الفت ،بود    زمانه، طرح َمحبّت،نه این زمان،انداخت 12/8

4- مجلس انس و بهار و بحث شعر ،اندرمیان   نستدن جام می از جانان ،گرانجانی   بود 8/212

 ورک موارد دیگر: 8/160،7/171 ، 3/200 ،...

 

مطربا !مجلس  أنس‌ است‌،غزل‌ خوان‌ و سرود 

        چند   گوئی‌   که‌ چنین‌ رفت‌ و، چنا ن‌ خواهد شد؟!  8/16

5-               به داغ بندگی مردن بر این در      

     به جاناو که از ملک جهان به .     .                   6/411

حافظ ! برو ! که بندگی  ِ بارگاه  ِ  دوست

 

           گر جمله   می کنند   ، تو  باری   نمی کنی             8  /473


       تو بندگی چو گدایان ،به شرط مُزد ،مکن   

        که   دوست ،خود روش بنده پروری داند           3/174 

جهان،بهکام من،اکنون شود که،دور ِ زمان

       مرا   ،بهبندگی  ِ خواجه ی ِ جهان،انداخت      10/1

حقوق بندگی  مخلصانه : حق یاحقوقی که کسی بر گردن شخص یا افرادی  دارد که با صداقت و دوستی به ایشان ، خدمت می کرده است. مثل حق پدر و مادر بر فرزند ،معلّم برشد و دوست به دوست. (ای معاشران) حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید : (  ای یاران همنشینی که اینک من از شما دورم ، )ازمن یاد کنید و به یاد بیاورید که من بسیار حق بندگی وارادت صمیمانه ، به گردن شما دارم ،من بسیاردوستی ها با شما کرده ام وبه همین جهت ، خیلی حق بر گردن شما دارم.

            معاشران  ! زحریف ِ شبانه ،    یاد آرید   

       حقوق ِ  بندگی  ِ    مخلصانه ،   یاد آرید       1/236

6-[پ َ/پ ِ وَ ] (اِ)خویش و تبار. خویشاوند. قوم . نزدیک نسبی . خاندان . دوده . خویش نسبی . نسب . عشیرت . کس:
             بر و بوم وپیوند بگذاشتی 

         فراوان به ره رنج برداشتی .                            فردوسی .
             چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

          ره سیستان راگرفتند پیش .                   فردوسی

     هرچه نه پیوند یار بود، بریدیم 

      وآنچه نه پیمان دوست بود ،شکستیم   ( سعدی 535)

     همی باید  ُبرید   از خویش و پیوند: باید از خویش و تبار و فرزندان جدا شد و قطع رابطه کرد:           

                           همی باید  ُبرید   از خویش و پیوند  

          چنین  رفته است   ، حُکم  ِ آسمانی                 3-37/1083

7-غلام  ِ  ِهمّت  ِ آنم،  کهزیر   ِ چرخِ َ کبود،

           ز هر  چهرنگِ  َتعلّق، پذیرد  ،  آزاد  ا ست           2/37

         زیر  ِ  بارند   درختان  ،  که   تعلّق     دارند  

          ای   خوشا   سرو ،که از بار  ِ غم، آزاد آمد         7/271

8-حُبّ:         [ح ُب ب ] (ع اِ)مهر. دوستی . وُدّ. وِداد. مودّت . محبت . دوست داشتن . دوست ناک شدن .مقابل بغض . دشمنی .  دشمنانگی :

گفتم :" ملامت  آید ،گر  ِگردِ ُکوت ، گردم  

         والله ِ  ما رأینا      ُحبّاً   ، ِبلا         ملامه"                 5/416

حُبّک:دوستی ومهر و عشق ترا:

ز سوز ِ دل نوشتم ، نزدیک دوست ،نامه 

        " انّی   َ رایتُ    َدهراً  ِمن   ُحبِّک َ  ألقیامه                  1/416

9-دوستی : (حامص ) حالت و صفت و عمل دوست . محبت و مودت و خیرخواهی و رفاقت و یاری . مهر. ود. وداد. موالات . ولاء. الف . الفت . خلت . اخاء. مواخات . حبابت . خلاف خصومت . مقابل دشمنی . ضد دشمنی و عداوت و بغض . (یادداشت مؤلف ). محبت . یگانگی . صداقت . ولا. حب . (دهار). خلة. (ترجمان القرآن ) (دهار). علاقه . (دستوراللغة) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). خلالة. خلولة. رخم . رخمة. موالاة. عنوة. علاق . صداقت . (منتهی الارب)

از دمصبحازلتا آخر شامابد    

     دوستیو مهر بر یکعهد و یکمیثاقبود              5/202

درخت دوستی : اضافه ی تشبیهی :عشق را به درختی روینده و بار آور تشبیه کرده است:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار   آرد  

       نهال دشمنی برکن، که رنج بیشمار آرد             1/111

درخت خسروانی:شجره ی شاهی ، خاندان سلطنتی.

  به اقبال  ِ دارای   دیهیم   و    تخت 

         بهین    میوه ی  ِ خسروانی  درخت                 1-5/1056

  تا در خت  ِ دوستی ، کی   بر دهد ،

         حالیا ، رفتیم و،    تخمی   کاشتیم                     2/36210-

      10-صُحبت:      [ص ُ ب َ ] (ع اِمص ) دوستی . خلطه . آمیزش . رفاقت . نشست و برخاست . همنشینی . مجالست  :و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه ٔ احدی وعشرین و اربعمائه افتاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص104).  و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة اﷲ علیه صحبت ودوستیافتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242). و غرض     مناز آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص245). پس دراز کن ایسلطان مسعود... دست خود را و دراز کند به بیعت هر که در صحبت تست . (تاریخ بیهقی چادیب ص313).
              ناز کن با من چندانکه کنیصحبت من 

        تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.منوچهری .

     شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان

     که مهتابی دل افروزاست وطرف لاله زاری خوش 3/111
          خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش


        تا یاد صحبتشسوی ما رهبر آمدی .           4/430

               بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند

         به یک پیاله میصاف و صحبت صنمی .     6/462
            گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

         که به باغ آمد ازاین راه و از آن خواهد شد. 7/160
                  دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو 

         بازپرسید خدا راکه بهپروانه کیست .         4/68
               پیر پیمانه کش ماکه روانش خوش باد  

 

          گفت پرهیز کن ازصحبت پیمان شکنان .     6/380

در تداول فارسی زبانان ، گفتگو. سخن گفتن . وبا فعل کردن و ندرتاً با داشتن صرف شود.
صحبت بد نامی چند:این بیت نیز از ابیاتی است که حافظ ، قلندرانه ، خود را بد وانمود می کند و به طنز به "زاهد " می گوید :چون گذارت  از کوچه ما رندان بیفتد ،  خود را بپا !که نکند با ما رندان هم صحبت شوی و(از این که هستی )خراب تر شوی !! صحبت : هم نشینی ،گفتگو ،دیدار .بدنامی چند : این چند نفر رند بد نام ،(مثل من و چند نفر دیگر) که چون تو خوشنام !! نیستند

        زاهد!  از کوچه ی ِ رندان به سلامت بگذر ! 

           تا   خرابت   نکند   صحبت   ِ بد نامی  چند  5/177

صحبت پاک: :" شاعر در این بیت خود را به سوسن و معشوق را به گل تشبیه کرده است و رابطه ی میان عاشق و معشوق ،صحبت و مصاحبت پاک است...سوسن که به داشتن گلبرگهای سفید دراز ،به شکل زبان ،معروف است و چون دارای ده گلبرگ است ،سوسن ده زبان خوانده می شود ،همان صفا و پاکی را که در دل گل نهفته است دارد،مقصود از "گل " در اینجا ،"غنچه ی ناشکفته" است،به دلیل این بیت امیر خسرو دهلوی :

        کنون دل بستگیّ ی غنچه با گل کی نهان ماند  

         که هرچ اندر دل غنچه است ،سوسن بر زبان دارد

امیر خسرو به جای "گل"،" غنچه "گفته است و این معنی مقصود را به ذهن نزدیکتر می سازد. غنچه ی گل ناشکفته برگهایش سفید است و پس از شکفتن سرخ رنگ می شود و بدین ترتیب معنی شعر حافظ و مصراع دوم بیت امیر خسرو ،معلوم می گردد،مشبّه به ،امر مرکّب حسی است .در مصراع نخست بیت امیر خسرو از دل بستگی غنچه با گل سخن رفته است ،ظاهرا مقصود امیر خسرو ،آن است که گل ،گرچه قرمزرنگ است امّا در اصل ،سپید رنگ بوده است و آن زمانی است که به صورتی بسته،در دل غنچه پنهان بوده است و این معنی از رابطه ی میان آنچه در دل غنچه و زبان سوسن است ،معلوم می شود و این معنی نیز در تفهیم تشبیه حافظ مؤثّر است ،سوسن چند زبان دارد ،راز گلها را نگه نمی دارد و غمّاز است و از این رو ،دل بستگی غنچه را و آنچه را که در دل غنچه است بر زبان داردو این امر نهان نمی ماند.(آئینه ی جام 226و حافظ جاوید  410 شرح شکن رلف ، 23)

از اثر صحبت پاک : در نتیجه ی همنشینی و معاشرت صادقانه و بی ریا و پاک که بی غل و غش است.

       راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک  

      بر زبان بودمرا آنچه ترا در دل بود.               2/203

صحبت جانان: هم نشینی  با معشوق: شرف صحبت جانان :افتخار و عزت هم نشینی  با معشوق .

از دل وجان، شرف ِ صُحبَت ِ جانان ،غَرَض  است

        همه ، این است وگرنی ، دل و جان اینهمه نیست   2/75

صحبت حور:همنشینی با زنان سیاه چشم بهشتی:صحبت حورنخواهم : من همنشینی با زنان سیاه چشم بهشتی را دوست ندارم،

        صحبت ِحور نخواهم ، که بود عین ِ قصور 

         با خیال  تو اگر،با دگری  پردازم                      5/327

صحبت خواجه  قوام الدین:همنشینی با خواجه قوام الدین: از  خواجه قوام الدین حسن ، در برابر حسودانی که از سر ستیز ، از وی عیب می گفته اند ،ساخته است  و دامن خواجه را از اتهاماتی که به ویمی بندند ،مبرا دانسته است  واظهار عقیده می کند که بد ب پسندی برهان نادانی است:

به حقّ ِ صحبت خواجه قوام  دین ، که قدم   

      ز بهر مصلحت  ما ،به این ، رضا ندهد       5-46/1089

صحبت داشتن:همنشینی و گفتگو کردن:

    نیکنامی ،خواهی ای دل ! با بدان صحبت مدار   

      بد پسندی ،جان من ،برهان نادانی بود               7/212

صحبت درویشان:هم نشینی م همدمی با اهل عرفان .

آن‌  چه ،زر،می‌شود،از پرتو ِآن ،‌ قلب‌ ِ سیاه‌،  

        کیمیایی است‌ ، که‌ در صحبت‌ ِ  درویشان‌ است      4/50

صحبت دیرین:دوستی و همنشینی کهن و قدیمی، طولانی ودراز مدت: به حقّ ِ صحبت دیرین : قسم به  حقّ ِدوستی

کهن و طولانی ما ،به حقّ ِ دوستی ما که بسیار قدیمی و طولانی است سو گند که ،

       به حقّ  ِ ُصحبت ِ دیرین ،که هیچ محرم ِ راز   

       به   یار  ِ  یک جهت  ِ  حق گزار   ِ ما ، نرسد    3/152

         یار  اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت 

         حاش َلله که روم من ،زپی ییار دگر                 4/247

صحبت رود کسان:دوستی و محبت نوجوانان مردم. فرزند مردم،:

              خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون   

       دل در وفایصحبت رود کسان مبند                 2/173

صحبت روشن رایی:دوستی و همنشینی با کسی که دلی پاک و قاف و روشن وچون آیینه دارد، همنشینی با کسی که اهل معرفت است.روشن دل و دل آگاه و عارف.از خدا می طلبم صحبت روشن رایی: آرزو می کنم که خداوند به من ، هم نشینی عارف و روشن دل بدهد که این غبار ها وتیرگیها را از دل من پاک کند.

            دل که آئینه ی شاهی است ،  غباری دارد

          از خدا می طلبم صحبت روشن رایی                2/481

صحبت شبها: (اضافه ی ظرفیت و بیانی ) همنشینی ها و همدمی ها ی شبانه ،بزم ها و  مجلسهای شبانگاهی

           یاد باد آن صحبت شبها ،که با نوشین لبان   

      بحث سرّعشق  و، ذکر حلقه ی عشّاق بود    3/202

صحبت شمال و صبا:همراه و در معیت باد شمال و صبا. در صحبت :به همراه وبا هم نشینی

               هر صبح و شام ،قافله یی از دعای خیر 

         در صحبت شمال و صبا ،می فرستمت           4/91

صحبت شمع سعادت پرتو: اضافه ی استعا ری:  عزت و افتخار همنشینیبا کسی که چون شمعی است که بهجای نور ، سعادت می بخشد..سعادت پرتو: که نور وشعاع آن ما یه سعا دت و خوش بختی است،حافظ"سعادت فروغ" را هم به همین معنی آورده است:

                 زآنجا که فیض جام سعادت فروغ تست   

      بیرون شدی نمای   ز ظلمات حیرتم          (2/306)

      دولت  ِ  ُصحبَت   ِ آن  شمع    ِ   سعادت    پرتو 

        باز پُرسید خدا را ، که به پروانه  یِ کیست    4/68

 صحبت صغیر و کبیر:همنشینی با جوانان و پیران:صغیر : کوچک ،کسی که به سن کمال نرسیده است ،

در اینجا محبوب چهارده ساله مورد نظر شاعر است کبیر ،بزرگ ،کسی که به سن کمال  ؛یا به بزرگرسیده است ،در اینجا مقصود ،می کهن یا شراب دو ساله است. همین بس است مرا صحبت صغبر و کبیر :همین ازمعاشرت با جوانان و پیران ،کافی است. از  میان جوانان ، معاشرت با محبوب چهارده ساله و ازپیران هم صحبتی با شراب ،برای من کافی است و دیگر به هیچکس یا چیز دیگری احتیاج ندارم.

 

             می ِ دوساله و معشوق  ِ چارده ساله  

        همین بس است مرا ،صحبت صغیر و کبیر        9/251

صحبت صنمی: همدمی و همنشینی با زیبارویی بت چهره وزیبا.

            بیا که وقت شناسان ،  دو َکون ، بفروشند:

           به یک پیاله ، می ِ صاف و، صحبت  ِ صنمی    6/462

صحبت عافیت:اضافه ی معیّت :همراه بودن باسلامت و امنیت ،درامنیت و آرامش زندگی کردن،تندرست و سلامت بودن.

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل:ای دل !چه در آغوش تندرستی و آرامش بودن ،برای تو بسیار خوب و خوش است ،چه از رنج و بلای عشق دور بودن وبا امنیت و سلامت خفتن ،خیلی خوب و دل پسند است،چه تندرستی و سلامت و آرامش در این است که عاشق نباشی  ،

         صحبت‌ عافیتت‌ ،گر چه‌ خوش‌ افتاد، ای‌ دل‌!   

      جانب‌ ِعشق‌  ،عزیز است‌ ، فرو مگذارش        7/272

صحبت غنیمت شمردن:قدر دوستی و محبت را دانستن:شب صحبت :  امشب که با معشوق هستی با او

نشسته یی .غنیمت دان : فرصتی  خوب و خوش به شمار آور ،آن را غنیمت بدان ،از آن استفاده کن .

    شب صحبت ،غنیمت دان وداد  ِخوشدلی ،بستان  

        که مَهتابی دلأفروزاست وطرف ِلاله زاری خوش7/160

صحبت کشتی نوح:در این‌ بیت‌،  حافظ‌ دو خط‌ موازی‌ الفاظ‌ را تداعی و با معنی‌های‌ جداگانه‌، یی مطرح‌ می‌کند: کشتی‌، نوح‌، طوفان‌، بنیاد را برانداختن‌ که‌ ذهن‌ خواننده‌ متوجه‌ حدیث‌  مثل‌ اهل‌ بیتی‌ کمثل‌ سفینة‌ نوح‌ من‌ رکب‌ فیها نجی‌ و من‌ تخلّف‌ عنه‌ غرق‌، که‌ فقط‌ جنبه‌ لفظی‌ و ایهامی‌ آن‌ مورد نظر  حافظ‌ است‌، امّا خط‌ دوّم‌ ذهنیت‌ که‌ مقصود حافظ‌ را بیان‌ می‌کند آن‌ است‌ که‌ کشتی‌ به‌ معنی‌ جام‌ شراب‌ است‌ که‌ دل‌ را از غرق‌ شدن‌ در طوفان‌ حوادث‌ باز می‌دارد.

          حافظ از دست مده  صحبت این کشتی نوح

          ورنه طوفان حوادث ،ببرد بنیادت                    7//19

  صحبت گل:اضافه ی معیّت و همراهی : همنشینی با گل(: یار) و وصال گل . گل ایهامی نیز به معشوق دارد. 

  صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم    

       همه دانند که در صحبت گل،خاری هست  (سعدی 390)    

          باغبان، گر چند روزی ،صحبت ِ گل بایدش 

          بر جفای ِ خار ِ هجران ، صبرِ بلبل بایدش        1/271

صحبت نا جنس:دوستی وهمنشینی با فرومایگان ولئیمان و نا اهلان و در اینجا " دلق ریایی" که نماد کامل فرومایگی و پستی پوشنده ی آن است :روح راصحبت نا جنس  ،عذابی است الیم :از ضرب المثل های فارسی شده است. صورت مستقیم این جمله چنین است که:  صحبت(همنشینی ) ناجنس برای روح ،عذابی الیم است. معاشرت با کسانی که نا اهلند و از نظر روحی با انسان سازگار نیستند ، برای روان و روح آدمی ،عذابی درد آمیز است. دراین جا "دلق ریایی" همنشینی  ناجنس است که روح شاعررا به طرز دردناکی عذاب می دهد

       چاک خواهم زدن این دلق ِ ریایی  ،چه   کنم  

         روح را صحبت  ِ ناجنس ،  عذابی است  الیم    2/360

صحبت نا محرم:همنشینی و دوستی با کسانی کهاز اهل خانه و حرم نیستند وبیگانه اندوخودی  و دوست ومهربان نیستند ومصاحبت آنان موجب درد سر و زحمت می شود.چه جای صحبت نا محرم است خلوت انس : به هیچوجه بزم خلوت دوستان ،جای همنشینان نا محرم ،نیست .نامحرم :کسی که از اهل خانه و حرم نیست ،بیگانه . امّا حافظ در اینجا "نامحرم " را به کسانی چون خرقه پوشان ریاکار و متظاهر ا طلاق می کند که رفتار و کردار آنان را نمی پسنددزیرا اینان چه در خلوت خود شراب می نوشند ،امّا چون به جمع می رسند به دروغ عابد و زاهد و مسلمان می شوند و در میخانه را می بندند و ساغر و صراحی  رامی شکنند و می خواران را تعزیر می کنندبنابر این حافظ ، ایشان را به خلوت وبزم خویش راه نمی دهد و  چنان کسانی،ناگاه ، به آنجا در آیند ،از ساقی می خواهد که پیاله ی شراب را بپوشاند وبساط بزم را برچیند که روح را صحبت چنین نا جنسانی، عذابی است الیم.

چه جای ِ  صحبت ِ  نا محرم است ،خلوت  ِ ُانس 

          سر پیاله بپوشان ،که خرقه پوش آمد               7/171

 صحبت یاران:هم‌نشینی‌ با دوستان‌. از آن‌جا که‌ در این‌جا حافظ‌ از تجربه‌ی‌ شخصی‌ خود سخن‌ می‌گوید،این‌ مصراع‌ بدان‌ معنی‌ست‌ که‌ برای‌ من‌ این‌ بهار و در این‌ باغ‌ زیبا و شادی‌آفرین‌، هم‌نشینی‌ با دوستان‌ ویارانم‌ بسیار دل‌پذیر است‌.

صحن بستان‌، ذوق‌بخش‌ وصحبت‌ یاران‌ خوش‌ است‌     

وقت‌ گل‌ خوش‌ باد کز وی‌ وقت‌ ِمی ‌خواران‌ خوش‌ است 1 /44

به ترک صحبت گفت : صحبت و دوستی و معاشرت را ترک کرد ،به همنشینی با دوستان خود ،پایان داد، دوستان   را ترک کرد.حافظ در جایی دیگر نیز این ترکیب را آورده است:

               به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت

           چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم           (2/350)

سعدی نیز ترکیب " به ترک گفتن " را به کار برده است :

          به ترک آن مه نامهربان نباید گفت  

         کنار از آن بت لاغر میان نباید کرد (دیوان ،ص 418 )

        فغان ! که آن َمه ِ نا مهربا ن   ُدشمن  دوست

           به ترک ِ ُصحبت ِیاران ِ خود،چه آسان گفت !     4/88

11-- عاطفت: [طِ ف َ ] (ع اِمص ) عاطفة.عاطفه . مهربانی . مهر:پادشاه باید خدمتگذاران را از عاطفت و کرامت خویش چندان محروم نگرداند که بیکبارگیبرمند و نومید گردند. (کلیله و دمنه)
          یکی عاطفت سیرت خویش کرد    

      درم داد وتیمار درویش کرد.سعدی           (بوستان)

صنمی لشکریم ،غارت ِ دل کرد و برفت   

       آه  اگر عاطفت ِ شاه ، نگیرد     دستم!!            9/307

ورک مورد دیگر:،2/335

عاطفتی:  (با یاء نکره):

                 دارم   امید عاطفتی   از جناب دوست

         کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست               1 /58  

                  دلم،امید فراوان،به وصل رویِ تو داشت 

           ولی اجل،به رهِ ُعمر،رهزن امل است           46/1

 

امید عاطفت:به مهربانی کسی امیدوار بودن:دارم امید عاطفت...: از حضور تو ای محبوب من ا نتظار و امید دارم که

با من به لطف و مهربانی رفتار کنی.

عا طفَت: امید، تو ّجه، لطف و مهربانی :

دارم امید عاطفتی،ازجناب دوست

       کردم جنایتی و،امیدم به عفواوست 18/

 

12-علاقه: [ع َ ق َ/ق ِ ] (از ع ، اِمص ) به دل دوستداشتن . دوست داشتن و خواهش آن نمودن .   کشتن    (اِمص ) آویزش   آویزش دل . دوستی   دوستی لازم قلبی   بستگی وارتباط.

علایق:جمع علاقه:گرفتاری و بستگی به امور معیشت .   :به سبب نوازل محن وعوارض فتن و عوایق ایام و

علایق روزگار تیر تمنی ایشان بهدف مرادنمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).

                       فردا که علایق از بدن قطع شود، 

        در ظلمت جهل جاودان درمانی              633/1115

13-عهد:  صحبت: پیمان . معاهده و شرط و قرارداد.   مَوْثِق و میثاق  :

حدیث  ِعهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند   

     وفای صحبت  ِ یاران و  همنشینان   بین!!     5/395

     نشان‌عهد   وفا نیست‌ در تبسّم  ِ  گل    

    ‌ بنال‌  بلبل‌   ِ  عاشق‌ !  که‌ جای  ِ  فریادست‌» 10/37
            عهد و میثاق خویش تازه کنیم  

      از سحرگاه تا به وقت نماز.                    آغاجی .
             بر آن زینهارم که گفتم نخست 

       بر آن عهد وپیمانهای درست                فردوسی .
          ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد    

    تو اندر سخنپاسخش کن چو شهد.          فردوسی .
          همه باژ روم آنچه بود از نخست  

     سپاریم و عهدیبباید درست .                فردوسی .
 پسندیده تر آن است که میان ما دودوست عهدی باشد وعقدی بدان پیوسته گردد. یاد کرده بودیم که بر اثررسولان فرستادهآید درمعنی عهد و عقد تا قواعد دوستی ... استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). به جای خویش

 

بیارم حدیث این رسولان ... چه رفت و باب عهد و عقدها. (تاریخ بیهقی ). چنگ درزده امدر بیعت او [ خلیفه ]

به وفای عهد. (تاریخ بیهقی ص315).
 « مجو درستی‌  عهد ،از جهان‌  ِ ُسست‌ نها د 

          که‌ این‌   عجوزه  ،‌ عروس‌  ِهزار دامادست‌»  7/37

عهد ِ أالست  ِمن،همه، با عشق  ِ شاه بود 

         و از شاهراه  ِ ُعمر ،  بدین  عهد ، بگذرم 10/1040

عهد أزل:پیمان نخستین خداوند با بندگانش:تلمیحی‌ به‌ آیه‌ قرآنی‌ ... اَلَستُ بربّکم‌؟ قالوا بلی‌' (سوره‌ اعراف‌، آیه‌

    172) - 

روز الست‌: عهد ازل‌.

گر شدیم‌ از باده‌ بدنام‌ جهان‌ تدبیر چیست‌

هم‌چنین‌ رفته‌ست‌ درعهد ازل‌ تقدیر خواجوی‌ کرمانی‌ 373

        در   خرابات‌ ِ  ُمغان ، ‌ ما نیز ، هم‌   منزل‌ شویم‌

       کاین‌ چنین‌  رفته است‌   در عهد  ِازل ، تقدیر ما    2/10

     گفتی ز سرّ عهد ازل نکته ای بگوی

        آنگه بگویمت کهدو پیمانه درکشم .              7/329

ورک مورد دیگر: 5/107، 

عهد الست: [ ع َدِ اَ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زمان الست . میثاق‌ یا پیمان‌ نخستین‌ است‌ که‌ خداوند فرزندان‌

 آدم‌ را بر خود گواه‌ گرفت‌ که‌ آیا من‌ پروردگار شما نیستم‌؟ (الستُ بربِّکم‌؟) و همه‌ گفتند بلی‌ (:قالو بلی‌'). در کلام‌ حافظ‌  بین‌ «بلی‌» با لفظ‌ «بلا» طرفه‌ صنعتی‌ عاری‌ از تصنع‌ هست‌ و «بلا» نزد صوفیه‌ امتحان‌ و ابتلاست‌ که‌ حق‌

 بر دوستان‌ خویش‌ پسندد و ضرورت‌ این‌ ابتلا را  حافظ‌ لازمه‌ این‌ عهد و میثاق‌ می‌خواند که‌ دوام‌ و ثبات‌ آن‌ لازمهدوستی‌ واقعی‌هم‌ هست‌.

از دم‌ صبح‌ ازل‌ تا آخر شام‌ ابد 

       دوستی‌ و مهر بر یک‌ عهد و یک‌ میثاق‌ بود (نقش‌ بر آب‌، ص‌ 371)

 «الست‌» و «عهد الست‌» یک‌ معنی‌ ثانوی‌ نیز برای‌ روز ازل‌ و روز تعیین‌ مقدرات‌ و سرنوشت‌ پیدا کرده‌ است‌ و 

حافظ‌ آن‌ را برای‌ سرنوشت‌ و قضا و قدر و علم‌ الهی‌ به‌ کار برده‌ است‌. (آئینه‌ جام‌، ص‌ 282)

روزی که خداوند خطاب بهمردم گفت «اء لست ُ بربکم:
                 از گه عهدالست چیره زبان در بَلی̍

         پیش در «لا اله » بسته میان همچو لا.        خاقانی

 مگر بویی از عشق مستت کند     

    طلبکار عهد الستتکند.                           سعدی

                     مقام‌عیش ُمیسّر نمی شود بی‌رنج‌ 

          بلی‌  ، به‌ حکم‌   ِ بلا ، بسته‌اند   عهد  ِ الست     5/20

           عهد ِ ألست  ِمن،همه، با عشق  ِ شاه بود  

        و از شاهراه  ِ ُعمر ،  بدین  عهد ، بگذرم   10/1040

عهد أما نت:پیمان عشق( رک غزل 2/ 179 )گر سالکی به عهد امانت وفا کند :  یک سالک ،براستی عاشق باشد وبه پیمانی که با خدا بسته است ،وفادار باشد . تلمیحی دارد به آیه 72 سوره احزاب که می گوید : " ما بر آسما ن ها و زمین و کوههای عالم ،عرض امانت کردیم ،همه از تحمّل آنن امتناع کردند و اندیشه کردند ،تا انسان (ناتوان ) پذیرفت و انسان هم (در اداء امانت ) بسیار ستمکار بود " استاد منوچهرمرتضوی در باره ی "امانت" نوشته اند : "آنان که می خواهند زر تمام عیار شاعر شیراز را به معیار سنّت و شریعت بسنجند " امانت " را به" عقل "و "کلمه ی توحید " و "عدالت "و "امامت " و "ولایت و امر ونهی "و "طاعت خداو رسول "تفسیر می کنند و گروهی "امانت " را "صوم و صلاة "یا "قران " یا "حروف تهجی "می پندارند و بالاخره آنانکه در کشف حقیقت اشعار سخن سرای نادره گفتار ،محکی جز محک عشق ومحبّت و شوریدگی وشیدایی نمی شناسند ،"امانت " را کنایت از "عشق " می گیرند. " (مرتضوی 153 )وحافظ مضمون وحتی کلمات شعر خود رااز شیخ نجم الدین رازی اخذ می کند آن جا که می گوید : "در ارواح نورانی ،حرارتی که پایه ی محبت است اندک بود و به کمال نبود و بار امانت معرفت نتوانست کشید ولی در قطره آب و گل حیوانی که صفا و نورانیت بکمال نبود باز بار امانت نتوانست کشید مجموعه یی می بایست از هردو عالم روحانی و جسمانی که بار امانت را مردانه و عاشقانه بر دوش جان کشد" و معلوم است که شیخ نجم الدین "ابین " قرانی را به "نتوانست " تأویل و تفسیر کرده و خواجه حافظ نیز پیروی فرموده است .شیخ نیز "امانت " را به معرفت و عشق تفسیر کرده است بدین معنی که عشق امانت پروردگار است و آسمان و جبال، امانت الهی را نتوانستند تحمّل کنند و آدم ، نامزد این مقام گردید. سعدی نیز در ابیات زیر به همین موضوع عنایت دارد:

                     من آن ظلوم جهولم که اوّلم   گفتی 

 

         چه خواهی از ضعفا ،اای کریم و از جُهّال

                       مرا تحمّل باری چگونه دست دهد

       که آسمان وزمین برنتافتند وجبال  (کلِّیات731،هروی  770)                                                                       

                  حقّا کزین غمان برسد مژدهِ ی ِ امان

          گر سالکی ،به عهد امانت ،وفاکند        4/181

عهد بستن:پیمان بستن:

              چو نافه،بر دل مسکین  ِمن ، گره مفک

ن          چوعهد  با  سر زلف گره گشای  ِتو ،بست   5/33

 ورک موارد دیگر:5/188، 4/36

عهد به پایان بردن:عهد به سر بردن و وفا کردن به پیمان:

                       شیرین دهنان عهد به پایان نبرند 

          صاحب نظران از عاشقی جان نبرند            2/1099

عهد به جا آوردن:به عهد و پیمان و قول خود وفا کردن: عهد به جای آر : به پیمان و عهدی که با من بسته یی عمل

کن ، به وعده یی که بامن داشتی ،

     دی،می ُشد و، گفتم:" صنما !عهد، به جای آر!"  

        گفتا :" غَلَطی، خواجه! دراین عهد، وفا ،نیست 7/70

عهد درست:پیمان محکّم و استوار و نا شکستنی:

              به جان خواجه و حق ّ قدیم و عهد درست 

         که مونس دم صبحم ،دعای دولت تست            1/24

عهد شباب:دوره ی جوانی وشادابی:

       خانه بی تشویش و ساقی یار و مطرب بذله گو  

        موسم عیشاست و دور ساغر و عهد شباب  2/14

ورک موارد دیگر:2/165،2/14

عهد شکن:صفت فاعلی مرکب مرخّم ، عهد شکننده : شکننده ی عهد و پیمان:(یار ) پیمان شکن که عهد دوستی را

 فراموش می کند و نادیده می انگارد.

   چون  ز  نسیم ،می شود زلف ِ  بنفشه ،ُپر شکن ،         وه که دلم چه  یاد ِازان ،عهد  شکن نمی کند 7/187

770) 

عهد صحبت:   دارای دو معنی است  :

1- از پیمانی که ما برای وفاداری باهم  داشتیم ،

2- از روزگاری که با هم  همدم  بودیم،

                 چو در میان مُراد ، آورید  ، دست  ِامید 

         زعهد صحبت ما ،   در   میانه یاد آرید       4/236

                   رفیقان ، چنان عهد  ِ صحبت شکستند

          که  گویی نبوده است  ،خود  ، آشنایی        6/483

عهد شکستن:پیمان گسستن و نقض عهد کردن:

        دیدی که   یار  ، جز سر  ِ جور   و ستم ، نداشت

           بشکست عهد واز غم ما، هیچ غم نداشت    1/80

ورک موارد دیگر: 8/255، 2/308 

عهد فراموش کردن:از یاد بردن عهد و پیمان و نادید گرفتن آن:عهد فرامُش نکند: پیمانش را از یاد نمی برد. 

سرشت خاص  شخص بزرگوارو آزاده ،کسی چون تو که بزرگوار است .حافظ در جایی دیگر هم همین نوع اضافه

 را به کار برده است:

                   طمع زفیض عنایت مبُر ،که خُلق کریم 

       گنه ببخشد و بر عاشقان ،ببخشاید    ( 3/226)

و گاهی هم آن را به صورت صفت ،به کار برده است:

                  بود   که یار    نرنجدزما،به خلقِ کریم 

        که از سؤال  ملولیم و، از جواب ،  خجل   ( 3/299)

                 نقل ِ هر قول  که از خوی ِ کریمت کردند 

      قول صاحب غرضان است  ،تو آنها ،نکنی     ( 5/471)                     

             دلبر  ، از ما  ، به صد امید  ،  ستد دل    

    اوّل   ظاهرا عهد  فراُمش    نکند ، خُلق  ِ کریم 6/360

عهد قدیم:پیمان ونذر میثاقی که همیشگی و کهن باشد.سعدی گوید:

                  ما دگر کس گرفتیم به جای تو  ندیم   

      الله ،الله  ، تو فراموش مکن  عهد قدیم     (سعدی 534)

     به یا د ِ چشم تو،خود را خراب خواهم ساخت

بنای  ِ  عهد   ِ قدیم ، استوار ،     خواهم کرد  6/131

مگرش  خدمت  ِ  دیرین  ِ من ، از    یاد     برفت  

     ای    نسیم سحری ! یاد  ِد َهش ، عهد  ِ   قدیم 4/360

عهد محبت:اضافه ی بیان ظرف: پیمان دوستی و وفاداری. حدیث عهد محبت:سخنی که درآن نشانی از محبتو وفاداری وجود  داشته باشد.

          حدیث  ِ عهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند 

       وفای صحبت  ِ یاران و  همنشینان   بین!!     5/395

عهد ووفا:پیمام پایی و وفاداری:شان‌ عهد و وفا نیست‌ در...:  در خندة‌ گل‌ (معشوق‌) هیچ‌ نشانه‌ و اثری‌ از اینکه‌ در بند پیمان‌ و وفای‌ به‌ عهد خود (باشد) وجود ندارد.

             بسوخت‌  حافظ‌ و در شرط‌ عشقبازی‌، او   

      هنوز بر سر عهد و وفای‌ خویشتن‌ است‌

 بعضی‌ نشان‌ عهد و وفا را درست‌ دانسته‌اند و آن‌ را به‌ معنی‌ «پیمان‌ دوستی‌ و محبت‌ را به‌ جای‌ آوردن‌» دانسته‌اند(صدای‌ سخن‌ عشق‌، ص‌ 207) -.

               نشان‌عهد و وفا نیست‌ در تبسّم  ِ  گل    

‌ بنال‌  بلبل‌   ِ  عاشق‌ !  که‌ جای  ِ  فریادست‌» 10/37

 ورک موارد دیگر:7/51 ، 4/118 

عهدیار قدیم:پیمانی که در عشق، با معشوق دیرین بسته   شده برای هرگز جدا نشدن از وی:

               هوای ِمَسکن مألوف وعهدیار ِ قدیم، 

        ز رهروان  ِسفر کرده ، عذرخواهت  بس      3/263

عهدی: ( با یاء نکره):

مرا عهدی است با جانان که،تا جان در بدن دارم  

        هواداران ِ کویش راچو  جان ِ خو یشتن دارم 1/322

14- غلامی: بندگی ، دوستی بنده وار:

سرخدمت تو دارم،بخرم به لطف و مفروش

    که چو بنده ،کمتر افتد ،به مبارکی ،غلامی ( 019/1)

 

15- لطف:الطاف: [ل ُ ] (ع اِمص ، اِ) نرمی در کار و کردار. رفق .مدارات. خوش رفتاری . دوستی و مودت . برّ. نیکوئی . نیکوکاری . ج ،  الطاف :

لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب    

     راحت ارواح لطفاوست ما رابی سخن .    منوچهری .
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص280). میان او وخواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ص528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفیدیگر. (تاریخ بیهقی ص375). فرمود تا آنها راپنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص683).
 ای قوت جان من ز لطف تو      

   بی شفقت خویش مردهانگارم .                   مسعودسعد.
 دین بی لطف ، شاخ بی بار است 

       ملک بی قهر،گنجبی مار است .                       سنائی

لطف در شعر حافظ به طور کلّی  به 3 معنی در مثالهای زیر به کار رفته است:

1-       نرمی در کار و کردار ومهربانی.لطف خداوند.

2-       لطافت و نازکی  و ظرافت،لطیف اندامی  و زیبایی:لطف باده، لطف رخ.

3-       نغزی و شیوایی : لطف سخن.

          صبا!به‌ لطف‌،بگوآن‌ غزال‌ ِرعنا را ، 

         که‌ سر،به‌ کوه‌ و بیابان‌،تو داده‌ای‌ ما را                  1/4

 ورک موارد دیگر: 4/4 ،8/10 ،4/14...

لطف آن سری : در مقابل مستی این سری است: لطف و عنایتی که از آن سوست ،یعنی از سوی معشوق و محبوب،یعنی خداست که در روز رستاخیز گناهان بندگانی را که سرمست بوده اند ،می بخشد.به لطف آن سری امیدوارم : به لطفی که از جانب خداوند است امیدوار هستم ،اهل رجا هستم و به فضل حق امیدوارم.

سری دارم،چوحافظ،مست ،لیکن

          به لطف ِآن سری،امّیدوارم                               7/318

لطف أزَل :لطف و عنایت خداوند در روز نخست آفرینش که سرنوشتها را رقم می زدند،سابقه ی لطف ازل : خدا در نخستین روز خلقت با آدمیان پیمان بست که ایشان اورا بندگی کنند و خلیفه ی او در زمین باشند و همیشه سایه ی لطف الهی بر سر ایشان باشد ، بنابر این از آغاز آفرینش تا پایان ( ابد ) لطف و کرم حق بر بندگان ادامه داشته است و  به تجربه ثابت شده است و این سابقه ی لطف سبب می شود که هرگز کسی از رحمت الهی ناامید نباشد و هرکس که بندگان را از رحمت او نا امید سازد ، خدارا خوب  نشناخته است.  در قران مجید آمده است :" و رحمتی وسعت کل شیء " (157/7 )

نا امیدم مکن از سابقه ی لطف ازل 

          تو چه دانی که پس پرده،که خوب است وچه،زشت   5/78

            تو پس پرده ،چه دانی   : تو که پشت  پرده هستی و از آن سوی پرده یعنی عالم غیب ، خبر نداری ممکن نیست که بدانی و بفهمی که درنظرآن کسی که در طرف دیگر این پرده  و در عالم غیب ،قراردارد ، که چه کسی خوب شمرده می شود و چه کاری درآنجا پسندیده نیت . بنابر بعضی نسخه ها :" تو چه دانی که پس پرده که خوب است و چه زشت " آمده است که درست تر به نظر می رسد         

بود که لطف ِازل،رهنمون شود حافظ 

           وگرنه،تا به ابد،شرمسار ِخود باشم                    7/312

ورک موارد دیگر: 5/78،8/288، 2/304 ،..

لطف الهی : ضافه ی تشبیهی ،لطف و مهربانیی که ازشدت صفا و پاکی به آئینه می ماند .حافظ ، آئینه را در همین معنا برای خدانمایی ،نظر،حسن ،مهر ،و دل به کار میبرد.روی تو مگر آینه ی لطف ...: حتما چهره ی تو به آئینه یی می ماند که لطف خدا در آن منعکس است .

روی تومگرآینه ی لطف الهی است     

      حقّا که چنین است و در این روی و ریا نیست     2 /70

لطف باده:لطیفی ،لطافت  و "آن" ی که ازجمال و زیبایی در معشوق است.چولطف باده کند جلوه ، در رخ ساقی: هنگامی که ساقی را می بنید که رنگ شراب ،یعنی سرخی گل و لطیفی آب را در رخسار آتشین و برافروخته ی خود که از مستی آتشین است، به تماشا می گذارد ، وقتی گونه  ی لطیف ساقی ،به خاطر نوشیدن شراب ،گلگون می شود وگل می اندازد ،

          چولطف باده،کند جلوه دررخ ساقی  

         ززهد من،به سرود و ترانه،یادآرید                  3/236

لطف به انواع عتاب آلوده :مهربانی توام با سرزنشهای گوناگون: آه از این لطف به انواع عتاب آلوده: فریاد از دست این مغبچه که با چه لطافتی  محبت وسرزنش  خودرا با هم در آمیخته بود.

      گفت حافظ لغز و نکته به یاران  مفروش 

        آه از این لطف به انواع عتاب آلوده                 9/415 

لطف بی نهایت دوست :عنایت بی پایان معشوق:

        دلا طمع مبُر از لطف بی نهایت دوست 

        چو لاف عشق زدی، سر بباز ،چابک وُچست       6/24

لطف تهمتن :اضافه ی اختصاص : محبت و مهربانی رستم.دستگیر ار نشود لطف تهمتن ،چه کنم: رستم ازسرمحبت

 به دستگیری و کمک من(که همچون بیژن اسیر چاه سرنوشت هستم، ) نیاید و مرا از زندان برهاند، هیچ کاری از من  ساخته نیست ،تنها لطف رستم است که می تواند مرا از این چاه برهاند

  شاه ِترکان چوپسندید و،به چاهم انداخت  

       دستگیرارنشود لطف تهمتن چه کنم                 5/337

لطف جان :لطافت و نازکی جان که جوهری لطیف است که گاهی ، مرغ دل شاعر ،ملول از عالم خاک و با اشتیاق رسیدن به افلاک، از اقامت در قفس تن ،می نالد و می خواهد به ند ای ارجعی پاسخ گو.ید ،که ، گویی این همان ندایی است که سروش عالم،در میخانه ی عشق وغیب ، درگوش او باز گفته است   تا بتواند بدان کنگره عرش که او را از آنجا صفیر می زنند  ،پرواز کند و باز گردد:

چه گویمت که به میخانه،د وش مست و خراب 

         سروش عالم غیبم چه مژده ها داد است

 که ای بلند نظرشاهبازسدره نشین    

      نشیمن تونه این کنج محنت آباد است

   ترازکنگره ی عرش می زنند صفیر 

         ندانمت که دراین دامگه چه افتاد است                5/37

تن شاعر ،چون گرد و غباری تیره است که چهره ی لطیف و قدسی جان او را می پوشاند و برآن حجاب می کشد وشاعر در این آرزوست که روزی بتواند این حجاب را بزداید و بر آیینه ی جان ، چشم بگشاید ،او قفس تن را زیبنده ی جان علوی خویش و سرایی مناسب آن نمی بیند و می خواهد در ملکوت اعلی ،روی یار را ببیند و این جان عاریت را که به وی سپرده شده است ،تسلیم وی کند ومرغ جانش را برای همیشه در باغ رضوان ،د ر پرواز ببیند .حافظ در عین برخورداری از معرفت عرفانی ، گاهی هم از نوعی شک فلسفی در رنج است و خیام وار از خود می پرسد که از کجا آمده است  و به کجا می رود و منظور و مقصود از این آمدنها و بودن ها و رفتنها چیست ؟  انسان خاکی است ،چگونه می تواند از تخته بندی تن آزاد شود و از خاک به افلاک بگریزد و به همین جهت است که ،خونین دلانه در شوق رسیدن به عالم قدس می سوزد  وهمدرد نافه ختن می شود و علی رغم ،ظاهرآراسته اش  ، سوزها در درون پیرهن داردو آرزو می کند که دوست هستی اورا ازوی بگیرد و وی رادر خود بپذیرد واز قید تن آزاد و رها سازد.:سپیده دم که هوا بوی لطف جان گیرد: بامدادان پگاه که هوا به حدّی از نسیم لطیف می شود که گویی درلطافت و صفا و پاکی، رنگ وبوی روح و روانی بهشتی را دارد.

          سپیده دم،که صبا،بوی ُلطف ِجان،گیرد 

         چمن،ز ُلطف ِهوا،نکته،برجنان گیرد،              1/1034

لطف حق : عنایت خاص خداوندی:

دوام عمرو مُلک او ،بخواه از لطف حق ،ای دل 

        که چرخ،این سکّه ی دولت،به دورروزگاران زد 13/149

          لطف خال و خط :نماد زیباییهای ظاهری:به‌ لطف‌ ِ خا ل‌ و خط‌:  به‌ یاری‌ زیبایی‌ و ظرافت‌ خال‌ و موهای‌ تازه‌ رسته‌ی‌ رخسارت‌ عارفان‌ را عاشق‌ خود ساختی‌.

      به‌ لطف ِخا ل‌ وخط‌ ،ازعارفا ن‌،ربودی‌ دل  

       لطیفه‌ها ی‌ ِعجب،‌زیر ِدام‌ ودانه‌ ی‌ ِتست               2/35

لطف خدا :اضافه ی اختصاصی :عنایت . مهربانی خاصّ کردگار.

  می ده که گرچه گشتیم نامه سیاه عالَم 

        نومید کی توان بود از لطف لایزالی                   4/453

لطف خدا بیشتر از جُرمِ ماست : رحمت الهی بسیار بیشتر از خطا هاو گناهاهان ما بندگان است ، بنایر این گناه ما در برابر لطف و رحمت خداوند چیز قابل اعتنایی نیست :

                     شرمنده از آنیم که در روز مکافات

         اندر خور عفو تو نکردیم گناهی  (؟)

تلمیحی دارد  به آیه 53 سوره ی زُمَر که : " لاتقتَطوا مِن رحمة ِاللهِ ،درتفسیر این آیه در ترجمه ی تفسیر کمبریج آمده است:" باری از خدای نومید مباشید که نومیدی ازاین همه بتر (است ) زیرا خدای ،همه ی گناهان را بیامرزد چون توبه کنید...".( تفسیر کمبریج 64)

            لطف ِخدا،بیشتراز جُرم ِماست 

         نکته ی سربسته،چه گویی،خموش                         3/279

ورک موارد دیگر: 10/360 ، 3/363

لطف خداوندگار :عنایت و محبت آفریدگار: خداوندگار : مالک ،صاحب ،پادشاه ،خدا، در اینجا غیرازمعنی اصلی که خدای تعالی است ،ایهامی نیز به "شاه " در بیت بعد دارد که بخشنده  ی گناهان بندگانی چون حافظ است و مضمون شعر بسیار شبیه به بیتی است ا زغزل شماره ی 382 که درتهنیت اتابک شمس الدین پورپشنگ اتابک لرستان که به  کمک امیر مبارزالدین به جای اتابک نورالورد به حکومت رسید،سروده شده است ( خانلری،دیوان حافظ ص1244):

ای صبا برساقی بزم اتابک عرضه دار   

تا از آن جام زرافشان جرعه یی بخشد به من ( 11/382)

  به عفو و رحمت و لطف خداوندگاربخش : مارا به عفو وبخشش الهی حواله بده که خداوند مارا ببخشد ،یا پادشاه گناه شرابخواری مارا ببخشد:

     شکرانه را که چشم تو روی بدان ندید 

         مارا به عفو و لطف خداوندگار بخش                  7/270

لطف غیب :الطاف غیبیه ی خداوند:لطفهای پنهانی پروردگار: ز لطف ِ غیب  به سختی، رخ از امید متاب:در سختی های روزگار،از الطاف غیبی خداوند نا امید مشو.

       ز لطف ِغیب،به سختی،رخ ازامید متاب         که مغز ِنغز،مَقام،اندراستخوان گیرد             38/1037

لطف فرمودن:صورت بسیار مؤدبّانه ی بیان " لطف می کند" است.لبت این لطف که می فرماید: این لطفی که لبت با سخن مهربانانه گفتن یا بوسه دادن ، یه من می کند.

  درحق ِمن،لبت این لطف،که می فرماید،   

      سخت خوب است،ولیکن،قَدَری،بهترازاین          2/396

لطف کردن:مهربانی کردن: وآن لطف کرد دوست که : ومعشوق چنان محبت و  لطفی به من کرد که ،و معشوق به من محبت ولطفی آن چنان بزرگ کرد که ،

      آن عشوه داد،عشق،که تقوی ز ره،برفت  

        وآن لطف کرد،دوست،که دشمن، حَذَر،گرفت          3/86

ورک مواردیگر:1/425 ،3-10/1066

لطف لایزالی :محبت خداوندی که زوال ناپذیر است.لا یزال:(لا + یزال ) جاوید. پایدار،دائم . ابدی . سرمدی . بی زوال :

   بنده چون خداوند خود نباشد 

         نه چیز زوالی چو لایزالی .                        ناصرخسرو.

      ولیکن ز خر بارش افتاد و ماند 

         گرانبار بر پشتتو لایزال .                        ناصرخسرو.

آنکه پس از این همیشه باشد. صاحب غیاث اللغاتگوید: در صفت حق تعالی واقع شود. بجهت اظهار کمال بی زوال او یعنی الحال بی زوالاست و در استقبال هم بی زوال خواهد ماند). دهخدا)
                نیست پنهان آفتاب لایزال     

     ذره ای تو خویش را اقرار کن .                           عطار.

                 ناگزیر جملگان حی ّ قدیر  

       لایزال و لم یزل فردبصیر.                               مولوی .

            همه تخت و ملکی پذیرد زوال

          بجز ملک فرماندهلایزال .                                 سعدی .

" ...چون موسی برلم یزل و لایزال حکمی کرد که او رااستحقاق نبود داغ حرمان بر جبین خیال او نهادند. " (مجالس سعدی)

لا یزالی:صفت نسبی از لایزال: خداوندی که زوال ناپذیر است.

         می ده که گرچه گشتیم نامه سیاه عالَم   

        نومید کی توان بود از لطف لایزالی 

لطف نمودن:ابراز محبت‌ کردن‌.

           ساقیا لطف نمودی،قدحت پرمی باد    

     که به تدبیر تو ،تشویش  خمار آخر شد               6/162

لطف و إحسان:محبت و یاری: طریق لطف و احسان بود : هرچه در تقدیر الهی است ،جز لطف و نیکی و خیر ،نیست ،هرچه از دوست می رسد نیکوست

       سراسر بخشش جانان ،طریق لطف و احسان بود 

        تسبیح می فرمود وگر زنّار می آورد    6/142

لطف و خوبی: لطافت وزیبایی :

شاهدی ،از لطف و پاکی ،رشک ِآب ِ زندگی

         دلبری ، در حُسن و خوبی ، غیرتِ ماه ِ تمام        3/303

لطف و رحمت :محبت و توجه حق:

  سهووخطای ِبنده‌،گر َش‌هست‌ اعتبار   

       َمعنیّ  لطف‌ و،رحمت‌ ِپروردگار چیست‌؟!             7/66

لطف و کرم :محبت و بخشش:

پادشاها!زسر ِلُطف وکرم،بازَش خوان! 

         چه کند سوخته،ازغایت ِحرمان می رفت          7/106

 

16-   مُحبّت :       [م َ ح َب ْ ب َ ] (از ع ، اِمص ) محبة. دوست داشتن .  مهر. ودّ. وداد. دوستداری . دوستی . مودت و عشق .. حب:با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادتذات ... و محبت علم ... حاصل است می بینم که کارهای زمانه (کلیله و دمنه).:درج ِ محبّت:  اضافه ی تشبیهی :عشق و دوستی  به جعبه ی جواهری تشبیه شده است که دست خورده شده و دیگر سر به مُهر نیست ، دزدان و راهزنان به آن دستبرد زده اند.دُرج ِ محبت ،بر مُهر ِ خود نیست: دوستی و محبت ووفاداری پیشین معشوق ،مثل گذشته، بکر و دست نخورده و بی غلّ وغش نیست  ، ارادت  ووفای او دست نخورده باقی نمانده ومعشوق ، به پاکی و صداقت و صمیمیت گذشته نیست.

                         دُرج ِ محبّت،برمُهرخود،نیست   

      یا رب !مبادا،کام رقیبان                                   2/376

             مطرب از درد محبت،عملی می پرداخت

           که حکیمان جهان را مژه ،خون پالا بود               6/199

 رک موارد دیگر:/17،1/60، 8/60 ،4/81 ...

محبت افزودن:افزون شدن یا اضافه کردن مهربانی:

                 فراغت زان طرف ،چندان که خواهی

          واز این جانب ، محبت می فزاید                   55/1092

محبّت باختن :مهر وعشق ورزیدن و محبت کردن:پاکباز :دراین بیت ،می تواند  دو معنی داشته باشد : 1- کسی که پاکباز است و همه ی دارایی و هست و نیست خود را در راه عشق می بازد.درقمارعشق ومحبّت ، پاک باخته است ."پاک باختن " از اصطلاحات قمار است. در بعضی نسخه ها "نه راست باخت " آمده است که "راست بازی "   هم از اصطلاحات قمار است در برابر "کج بازی " .  2- کسی که محبت او از سر هوس و ناپاکی است و آلوده نظر و ناپاک چشم است.محبت نه پاک باخت : هرکس که در عشق، پاکباز نبود و همه ی هستی خود را بر سر عشق نگذاشت  ، یا ،آلوده نظر بود ومحبتش از روی صفا و پاکی نبود.

    صنعت مکن ،که هرکه محبت ،نه پاک ،باخت،

          عشقش ،به روی ِ  دل ، در ِمعنی ، فراز کرد        6/129

17- مُدارا :       مداراة‌: مهربانی‌ و محبت‌ و دوستی.

      آسایش دو گیتی‌،تفسیراین‌ دوحرفست‌   

        با دوستان‌،مروّت‌،با دشمنان‌،مدارا                       7/5

        دل عالمی بسوزی،چوعذاربرفروزی

          توازاین چه سود داری که نمی کنی مدارا                4/6

ورک مورددیگر: 1/471

 

18-  مرحمت :    [م َ ح َ م َ ] (از ع ، اِمص ) لطف . رقت . مهربانی . عطوفت . مرحمة.:دوستیدلهای ایشان قرار گیرد بر آنچه خدابدیشان عنایت کرده از مهربانی امیرالمؤمنین نسبت به ایشان و نگاه کردنش به ایشاناز روی مرحمت . (تاریخ بیهقی ص314).ایذایاو در مذهب کرم و مرحمت ما ممنوع و محظور است . (جهانگشای جوینی )
      چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی

     چون که به بخت من رسد اینهمه ناز میکنی .سعدی .
عطا. بخشش (مص)مهربانی نمودن . بخشودن . رحمت . رحم.دست مرحمت:اضافه ی اقترانی است،به معنای بادستی همراه با محبت و لطف و دوستی:

سحر چون‌ خسرو خاور علم‌ بر کوهساران‌ زد  

       به‌ دست‌ مرحمت‌ یارم‌، در امیدواران‌ زد...  1/149            

مرحمتی : ( با یاء نکره ) :

                         امروز،که در دست توأم ،مرحمتی کن !   

       فردا که شوم خاک،چه سود،اشک ندامت      4/90

19- مِهر : [م ِ ] (اِ)رحم و شفقت و محبت . دوستی و مودت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت . عشق . محبت . حب . دوستی . وداد. ود. رأفت . عطوفت

      سوز ِ دل‌ بین‌ ، که‌ ز بس‌ آتش‌ اشکم‌،دل‌ ِ شمع‌ 

        دوش‌ ،بر من‌ ز سر ِ ِمهر، چو پروانه‌،بسوخت‌       4/18

ورک موارد دیگر: 2/24، 1/39،5 /131...

مِهر آیین : کسی که راه و رسم مهربامی را می داند ،با محبت و با وفاست.آئینه ی مهر آئینم: آئینه ی قلب و باطن

روشن و درخشان من .

                     بردلم گرد ستمهاست خدایا مپسند 

        که مکدّر شود آئینه ی مهر آیینم                     6/347 

مهر افروز: کسی که به خورشید نور می دهد،با ایهام به محبت افروزی و روشن کردن جان عاشق  با نور عشق.بی ماه ِ مهر افروز خود: در فراق و دوری از یار زیبایی که چون ماه است ،ماهی که قاعدتا باید از خورشید  نور

بگیرد ولی در اینجا،ماهی است که به  خورشید نور می دهد

       بی ماه ِمهر افروز ِ خود،تا بگذرانم روزخود،   

      دامی ،به راهی می نهم ،مرغی ،به دامی می زنم  2/336

مِهر افکندن :عاشق  کسی شدن:

               گر بر کنم دل از تو  وبردارم از تو مهر     

    آن مهر بر که افکنم ، این دل ، کجابرم؟            8/1039

 

20- مهربانی : ( بایاء مصدری ):لطف و محبت و دوستی.

        شهرِ ِیاران بود و خاک  ِ شهریاران این دیار   

       مهربانی کی سرآمد،  شهریاران را چه شد؟        4/164

            زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !   

      که نقش ِجورو، نشان ِستم ،نخواهد ماند              9/176

21-مهرورزی :  ( با یاء مصدری ):عشق و محبت ورزیدن: مهربانی کردن: مهرورزی تو با ما : مهربانی

کردنهای تو با من .

  پیش از اینت ،بیش ار این ،اندیشه ی عشّاق بود

         مهرورزی تو با ما ،شهره ی آفاق بود               1/202

 

22- ودادمودت . . حب. ود. مهر.محبت . ذات البین از صدق وداد به محض اتحاد رسید. (ترجمهٔ تاریخ یمینی) : بحر الوداد :  دریای محبت و دوستی.غری ُق العشق فی بحر الوداد: ( تو باید یار مرا از نخست،دیده باشی ) تا یک باره ، قلبت در دریای دوستی ومحبت غرق شود :

               که همچون ُمت یید تن دل َوای َره 

        غریق العشق فی بحرالوداد 422/4

           شَمَمتُ رَوحَ ودادٍ،و شِمت ُ برق َ وصالِ   

    بیا که بوی ترا میرم ، ای نسیم ِ   شمال            1/297

 

23-وصال : [وِ ] (ع مص ) مواصله . دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن . پیوسته داشتن . رسیدن به مقصود. در تداول ، رسیدن به کسی . مقابل فراق . مواصلت و دیدار ورسیدن به هم . ملاقات و دیدار. کامیابی وتمتع. رسیدن به معشوق . تمتع و بهره بردن از معشوق:

    بشد که‌  یاد خوشش‌ بادروزگار ِ وصا ل‌   

       خود آن‌ کرشمه‌ ،  کجا رفت‌ و آن‌  عتاب‌ ، کجا؟        4/2

                ا َموتُ  َصبا بة  یالیت شعری  

        متی   نطق  البشیر ُ عن الوصالِ                      5/454

ای کاش  اینک  که دارم از شوق دیدار یار، جان می بازم ، می دانسم که پیک خوش  خیر ، چه هنگام،مژدۀ(بازگشت ووصل و)دیدار وی را(برای من) می آورد.

 ورک موارد دیگر: /3/54 ،7/63...

وصال جُستن: در طلب رسیدن به معشوق برآمدن.به دنبال دیدار یا کامیابی بودن:چو مستعدّ ِ نظر نیستی ،  وصال مجوی:وقتی توانایی و استعداد نظر به وجه الله را نداری ، و نمی توانی خود را از آلایش هوس وشهوت پاک کنی، طبعا نباید انتظا داشته باشی که به رؤیت ووصال جمال محبوب  برسی.

         چو ُمستَعدّ ِ نظرنیستی،وصال مجوی

          که جام ِ جم، نکند سود، گاه ِ بی بصری 2             /443

 وصال دادن:به کام رسانیدن یا دیدار کردن:دست دادن دیدار و کامرواشدن: وصال دولت بیدار  ترسمت ندهند:نگرانم

که  با ترک گنج خانه و رفتن به ویرانه ی میخانه، به بخت بلند و مال پایدار نرسی.وصال دولت بیدار  ترسمت ندهند:

نگرانم که  با ترک گنج خانه و رفتن به ویرانه ی میخانه، به بخت بلند و مال پایدار نرسی.

            وصال ِدولت  ِبیدار، ترسمت  ندهند 

         چه خفته یی؟!تودرآغوش ِبخت خواب زده"       8/413

گرچه وصالش نه به کوشش دهند :دراینجا این نکته مطرح است که درست است که کوشش عاشق برای رسیدن به وصل معشوق ممکن است سودمند بیفتد ،امادر این راه، عامل اصلی و تعیین کننده، اراده و میل و خواست معشوق است، بنابراین حافظ می گوید که چه کوشش تو برای رسیدن به وصل کافی نیست ،اما جز این راهی وجود ندارد که توهمین کوشش را که از تو برخاسته است ،تا می توانی ادامه بدهی و بکوشی ، شاید معشوق به تو عنایت کند :

بایزید را گفتند :" به جهد ِ بنده ،هیچ بود ؟" گفت : " نی ،ولی بی جهد ، نبود " (نورالعلوم121 به نقل از مجنبایی 202)

حافظ در غزلی دیگرگوید :

          به رحمت سر زلف تو واقفم ورنه   

       کشش چو نَبوَد از آن سو ،چه سود کوشیدن ؟!  (8/385)

گویی میل معشوق همان قضا و سرنوشت محتوم و ازلی  است که چه دگرگون نمی شود ،امّاچون حقیقت آن را نمی دانیم،  باید آن را دست یافتنی بدانیم و برای رسیدن به آرزوی خویش بکوشیم:

      آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم  

       این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد           (2/133)

       در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز 

         چه کنم سعی  من و دیده و دل باطل بود         (4/203)

              به سعی خود نتوان برد پی بدین مقصود   

        خیال باشد   کاین   کار ، بی حواله برآید        (6/230                          گر چه وصالش ،نه به کوشش دهند   

        هر قدر ای دل !بتوانی ،بکوش                     5/279

وصال دوام: :  وصال‌با دوام  و دیدار همیشگی‌، پایداری‌ ایام‌ وصل‌ - در اینجا «مدام‌» به‌ جای‌ «دوام‌» زیباتر و متناسب‌تر  می‌نماید امّا در هیچیک‌ از نسخ‌ معتبر نیامده‌ است‌.

در بزم‌ ِدور،یک‌ دوقدح،‌ درکش‌ و، برو 

         یعنی‌:طمع‌، مداروصا ل  ِ‌دوام   را                         5/7

وصال دولت بیدار: رسیدن به بخت بلند .

          وصال ِدولت  ِبیدار، ترسمت  ندهند  

        چه خفته یی؟!تودرآغوش ِبخت خواب زده"       8/413

وصال روی جوانان: وصال روی : دیدار چهره و زیارت و ملاقات یار .جوانان : معشوقه های جوان : همان چهارده

سالگان که شاعر در بیت 9 به آنها اشاره می کند که " می دو ساله و معشوق چهارده ساله" و آن را در تناسب با "می " و در تضاد با "عالم پیر " قرار می دهد.زوصل روی جوانان :از دیدار معشوقه های جوان برخوردار شوید ،مصاحبت با معشوقه های جوان را فرصتی ارزشمند بدانید ،فرصت وصل معشوق جوان خود را از دست مدهید.

          وصال ِروی ِ جوانان ،غنیمتی دانید    

      که در کمین گه ِعمراست، مکر ِعالم ِپیر            7/251

وصال طلبیدن: وصال خواستن:
               حافظ وصال می طلبد از رهدعا   

       یارب دعای خسته دلان مستجاب کن .                8/387

وصال یافتن: به وصل رسیدن و دیدار کردن:

 دل‌ گفت‌:وصالش‌ ،به‌ دعا ، باز توان‌ یافت‌

           ُعمری‌است‌  که ُعمرَم‌ ،همه،‌ در کار ِدعا رفت        6/82

               کجا یابم وصال چون تو شاهی   

          من بد نام رند لا ابالی                                   11/454

وصالی : ( با یاء نکره ):یک دیدار یا کامرانی نا معلوم:

                 که آید پس ِ هر نشیبی فرازی 

            که باشد پس ِ هرفراقی وصالی .             ابوالفرج رونی

      زندگانی نتوان گفت حیاتی کهمراست

             زنده آن است که با دوست وصالی دارد.                سعدی

     هرگز حسد    نبردم بر منصبی و مالی  

           الّا کسی که دارد  با دلبری  وصالی               سعدی608

  شد َحظ ّعمرحاصل گرزان که با تو،ما را  

           هرگزبه عُمر،روزی،روزی شود وصالی                3/455

 

24- وَصل :     [وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق

به شکر آن که شکفتی به کام دل ای گُل   

       نسیم  وصل  ، زمرغ  سحر  دریغ  مدار 2/242             

ورک موارد دیگر :9 /11،7/21 ، 5/39...

وصل پروانه :دیدار ورسیدن  به دوست: غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه : ای شمع ! اینک که پروانه به تو

عشق می ورزد ، ازاین  فرصت، استفاده کن .

    غنیمتی شمر،ای شمع،وصل ِپروانه 

         که این معامله ، تا صبحدم ، نخواهد ماند            7/176

وصل خواستن :توقع دوصل و کامرانی داشتن: هرآن‌که‌ عشق‌ نورزید و وصل‌ خواست‌...:  آن‌که‌ وصال‌ خواست، ولی‌ عاشق‌ نبود، مثل‌ کسی‌ست‌... .

حافظ‌ !هرآن‌که‌ عشق‌ نورزید ووصل‌خواست‌

          احرام‌  ِ َطوف‌ ِ  کعبه ‌ی‌ ِدل ،‌ بی‌وضو، ببست‌         7/32

حافظ! مکن شکایت،گروصل ِدوست خواهی،  

       زاین بیشتر،بباید، برهجرَ ت ،احتمالی                 7/455

وصل دوست :رسیدن به دوست ، کام گرفتن از معشوق ، دیدار  یار:

دلت‌،به‌ وصل‌ ِگل‌،ای‌ بلبل‌ سحر!خوش‌ باد

         که‌ درچمن،همه ،گلبانگ ِ‌عاشقانه‌ی‌ ِ تست‌           3/35 

           ما را که دردعشق و بلای ِ ُخمار،هست 

         یا وصل ِدوست ،یا می ِصافی ،دوا کند                 3/181       

گر وصل دوست خواهی:  دوست داری که به وصال دوست برسی.

  حافظ! مکن شکایت،گروصل ِدوست خواهی،  

       زاین بیشتر،بباید، برهجرَ ت ،احتمالی                 7/455

وصل روی :دیدار رخسار یار:

دلم‌  ،امید  ِ فراوان‌،  به‌ وصل‌ روی‌ ِ  تو داشت‌ 

        ولی‌ اجل‌،به‌  ره‌ ِ ُعمر ،ره‌زن ِامل‌ است‌               5/46

وصل گُل :رسیدن به وصال گل ( : معشوق ): دیدار دوست:

 

25-وَفا : [وَ ] (از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن.به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت .ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کاروکردار. پیمان . عهد. دوستی . صمیمیت . مقابل جفا:
                  کنون گر وفا را تو پیمان کنی

        در این خستگی ام تودرمان کنی                     فردوسی .

     جز این قدر،نتوان‌ گفت‌ درجما ل‌ ِ تو عیب‌

         که‌ :وضع‌ ِمهر و وفا،نیست‌ روی ِ‌زیبا                    7/4

    بنده‌ ی ِطالع‌ ِخویشم‌،که در این‌ قحط‌ ِوفا 

         عشق ِ آن‌ لولی‌ ِسرمست،‌وفادار ِمن‌ است‌             4/52

ورک موارد دیگر: 10/37 ،7/70 ...

وفا آموختن:راه و رسم  وفاداری را یاد گرفتن :

    گفتم  زماهرویان ، "رسم وفا بیاموز "  

 

         گفتا " زخوبرویان ، این کار ،کمتر آید "           2/227

وفا جُستن :به دنبال پیدا کردن وفاداری وفاداران بودن:

              گراز سلطان طمع کردم خطا بود 

          ور از دلبر وفا جستم جفا کرد                         7/126

ورک موارد دیگر:4/77 ،، 6/269

 وفا خواستن :توقع وفاداری و عهد پایی داشتن: وفا خواهی : اگر به دنبال رسیدن به وفای معشوق هستی،اگر

 معشوق با وفا می خواهی .

              وفا خواهی،جفا کش باش ،حافظ  

       فَإنَّ الّربح َوالخُسرانَ فی التّجر                       6/246

من می دانم که اگر از یارتوقّع وفاداری داشته باشم ،باید به ستمگری وی نیز خشنود باشم زیرا در این تجارت

هم سود است و هم زیان.

ورک مورد دیگر: 7/416

وفا دار : صفت فاعلی مرکب مرخم: وفادارند ه : دارنده ی وفا:با وفا و کسی که برپیمانی که می بندد ،

استوار است و پیمان شکن نیست .وفا دار  ِ من‌ است‌:  با من‌ وفاداری‌ می‌کند، مرا رها نمی‌کند، دست‌ ازسر من‌ برنمی‌دارد.

           بنده‌ ی ِطالع‌ ِخویشم‌،که در این‌ قحط‌ ِوفا  

        عشق ِ آن‌ لولی‌ ِسرمست،‌وفادار ِمن‌ است‌           4/52

یار وفادار :عاشق وفادار : حافظ .

 دیدی ای دل که غم ِعشق ،دگر بار، چه کرد ؟!  

        چون بشد دلبرو،با یار ِوفادار،چه کرد  ؟!         1/134

وفاداران:با وفایان :کسانی که برپیمانی که می بندند ،استوارند.

                  نمی خورید زمانی،غم ِوفاداران  

          ز بی وفایی ِدور ِزمانه،یاد آرید                     5/236

26-وفا داری :  ( با یاء مصدری ):با وفا بودن بر پیمان خود استوار بودن:

     اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در وفاداری     

      به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو    8//404

9/348،1/186 ، 2/186

وفا داری کردن:عهد پاییدن و وفا کردن به پیمان و قول:

     آن کیست کزروی ِکرم،بامن،وفا داری کند 

          برجای ِبد کاری چو من ؛یک دم ،نکوکاری کند   1/186   

  اوّل،به بانگ ِ نای ونی،آرد به دل ،پیغام ِوی 

          وانگه،به یک پیمانه می ،با من وفا داری ،کند   2/186

وفا داشتن :    [وَ ت َ ] (مص مرکب ) حفظ وفاکردن . صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمت

 به مردم . صاحب وفا بودن . وفادار بودن: 

بدارموفای تو تا زنده ام 

      روان را به مهر تو آگنده ام                            فردوسی
  مجازا ٌدوام وبقا داشتن:

                زنهار!تا توانی،اهل ِنظر،میازار 

        دنیا وفا ندارد،اییار ِبرگزیده                           7/416

 وفا کردن : حفظ وفاکردن . صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمتبه مردم . صاحب وفا بودن .

 وفادار بودن:در این بیت ، حافظ  اشارتی دارد به وفاداری یکی از معاصران خود کمال الدین ابوالوفا . ابوالوفا ،کمال الدین ابوالوفا، از بزرگان شیراز است که در مکتوبی از شاه شجاع ،نامی از وی برده شده است ( غنی 349 )بنا بر همین شعرحافظ ، اواز کسانی است که به حافظ ،لطف و وفاداری داشته است و بیش از این چیزی ،درباره ی

 او  ،نمی دانیم .

                      وفا،ازخواجگان ِشهر،با من 

          کما ل ِدولت و دین ،بوالوفا ،کرد                      9/126

            ورک موارد دیگر:1/181، 3/385

وفا نگه داشتن:بر عهد و وفای خود پابرجا بودن و عهد شکنی نکردن: عهد وفا نگه دارد : پیمان دوستی را حفظ کند.

                 هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد  

         خداش در همه حال از بلا نگه دارد                  1/118

وفا وعهد :وفاداری و عهد پایی: حافظ از عاشقان می خواهد که چون معشوقگان بی وفا نباشند و  بی منت و مزد ،

در خدمت یار خودباشند چه خود نیزدر جایی دیگر ، تجربه یی خوب از این توصیه ندارد:

        بی مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم 

         یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت                    2/93           

 وفا وعهد  : وفادار بودن به پیمان دوستی،بر سر پیمان بودن و به تعّهد دوستی عمل کردن.   

                 وفا وِعهد،نکوباشد ار بیاموزی

          وگرنه،هرکه تو بینی،ستمگری داند                  4/174                           تو کزمکارم اخلاق ،عالمی دگری

         وفا وعهد من،از خاطرت ،مگر نرود                8/219

وفا ومِهر:وفا :1-نام خاص: عاشقی نامدار که داستان عشق ورزی  اوبه " وفا" مشهور بوده است و در داستانی کهن از شاعری به نام ابومحمد رشیدی ،معاصر مسعود سعد سلمان  به نظم آمده بوده است و در روزگار حافظ شهرت داشته است ( اته ،

117) و حافظ درجایی دیگر هم  به آنان  اشاره کرده است:

         ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم 

         از ما بجز حکایت " مهر و وفا" مپرس             7/264

 منظومه ی عاشقانه یی هم به نام "مهر ووفا" به زبان کردی  به ضبط و توضیح قدر فتاحی  ، در سلسله انتشاراتدانشکده ی ادبیات تبریز منتشر شده است .محمد علی میرزا دولتشاه ،  بزرگترین پسر فتح علی  شاه قاجار ( 1203- 12379 این داستان را به نظم کشید ه که 6  صفحه ی آن در کتابخانه ی مجلس موجود است. ( امین ریاحی 114)

نقش وفا و مهر کو؟ کجایند عاشقان ناموری چون مهر و معشوقش  وفا ؟ هیچ نشانی ار ایشان نیست . با ایهامی به ابنکه کجاست رسم و راه  عشق و وفا داری  که اینک هیچ اثرونشانی از آن نیست ،یاد آور این بیت است که: 

         منسوخ  شد مروّت و معدوم شد وفا    

       زاین هردو نام ماند ،چو سیمرغ و کیمیا

      اورنگ کو؟ گلچهرکو؟نقش ِوفا ومهرکو ؟ 

         حالی،من ،اندر عاشقی،داو ِ تمامی می زنم         3/336

2-رسم و راه  عهد پایی و وفا داری : تخم  ِ وفا و مهر:اضافه ی تشبیهی :بذر وفاداری و محبت.حافظ می گوید: اینک که روزگار مارا درو می کند و بذر وفا بزودی به ثمر نمی رسد، باید به درگاه پیر میفروش پناه برد کهجای عشق ووفاداری است و درس وحدیث عشق ووفاداری راباید از وی آموخت و به وی پس داد.

     تخم ِوفا ومهر در این کهنه کشت زار 

        آن  گه   عیان  شود   که،  رسد  ،موسم ِ درو       4/398

وفای جانان :وفاداری معشوق وعمل کردن  او به عهد و پیمانش: عجب از وفای جانان!!: از دلبر ِ وفاداری چون او، عجیب بود که،

  عجَب ازوفای ِجانان!!که َتفقّدینفرمود،

         نه به نامه یی،پیامی،نه به خامه یی،سلامی        7/459

وفای صحبت :دوام همنشینی و ادامه  ی دوستی و وفاداری:

  خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون    

     دل در وفای صحبت رود کسان مبند                  2/173

   حدیث ِعهد مَحبّت زدیگران  نمی شنوند 

         وفای صحبت ِیاران وهمنشینان بین!!               5/395

وفای عشق : پایداری و ثبات در عشق ورزی وفاداری.

در وفای عشق ِتو،مشهورخوبانم چو شمع  

        شب نشین ِ کوی  ِسربازان و رندانم ،چوشمع      1/289

وفای عهد : وفادار بودن به پیمان دوستی،بر سر پیمان بودن و به تعّهد دوستی عمل کردن.  

            وفا ی ِعهد،نکوباشد ار بیاموزی 

         وگرنه،هرکه تو بینی،ستمگری داند                  4/174

 

نشان‌عهد و وفا نیست‌ در تبسّم  ِ  گل 

       ‌ بنال‌  بلبل‌   ِ  عاشق‌ !  که‌ جای  ِ  فریادست‌» 10/37

وفاداری:

وفاداری‌ و حق‌گویی‌ نه‌ کار هر کسی‌ باشد

        غلام‌ آصف‌ ثانی‌ جلال‌الحق‌ والدینم‌                        9/

28-هم دمی

29-همنشینی

30-هم

31- ولا: [  ولاء. [ وَ ] (ع اِمص ) دوست داری . محبت .یاری و نصرت  . قرب و نزدیکی قرابت . با ایهامی به معنی دیگر

 ولاء یعنی  میراثی که شخص به سبب آزاد ساختن کسی که در ملک او بوده است یا به سبب عقد موالاتاستحقاق پیدا می کند.  شرعاً به معنی قرابت حکمیه ای است که از عتق یا از موالات حاصل می شود. قرابتحاصله ٔ از عتق را ولاءالعتاقة و ولاءالنعمة نامند و دومی ، یعنی قرابت حاصله ازموالات را ولاءالموالات گویند. و فقها ولاء را گاه بر میراثی که به سبب عقد موالاتو ولاء عتق پیدا می شود

 

      فقیر و خسته به درگاهت آمدم ،رحمی   

       که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز              5/260

    به ولای تو: سوگند به عشق و دوستی تو.

   به‌ وَلای‌تو،که‌ گربنده ی خویشم‌ خوانی  

         از سر ِخواجگی‌ ِ کون‌ و مکان‌، برخیزم‌             2/328

29- یاری: یاری : (با یاء  مصدری) :کمک،کمک دادن،همراهی و پشتیبانی کردن:

        بنال بلبل اگر با  َمنَت ،سرِیاری است

          که ما، دو عاشق  ِ زاریم و، کار ِ ما، زاری است   1/67

               ما ز یاران ،چشم ِیاری داشتیم 

         خود غلط بود، آنچه  می پنداشتیم                     1/362

ورک موارد دیگر:1/164 ، 6/299 ، ...

یاری : ( بایاء نکره ):

هرآن کوخاطری مجموع و یاری نازنین دارد

          سعادت ،همدم او گشت و دولت ،همنشین دارد      1/117

رک موارد دیگر: 3/164،2/180،6/186...

یاری دادن:کمک کردن، مساعدت کردن:یاریّ  به ناتوانی داد : به ناتوانی کمک کرد،به شخص ضعیفی چون من ،

یاری رسانید.

تنش، ُد ُرست و، دلش، شا د باد ،از دولت،   

       که دست دادش و،"یاری به ناتوانی داد "         5/109

2-       کلمات مبین معنایی " دوست"و سلسله  مراتب آن که طیفی گسترده از ترکیبات  و مشتقات  را با خود به همراه دارند عبارتنداز:

1- احبّا،2-احباب ،3- أخ، 4-ارباب معرفت،5- انیس ،6-اهل وفا ، 7-برادر،8-بنده، 9-جلن ، 10- جانان، 11-چاکر ، 12-حبیب ، 13-حریف ، 14-خلوتی ( خلوتیان)، 15-خلیل (خُلّان)، 16-دلخواه،17- دوست، دوستان ، 18-دوستدار( دوستداران)، 19-رفیق ( رفیقان) ، 20-عاشق ، 21-عزیز ( عزیزان)، 22- غلام،23- محب ، 24-محبوب ،  25-لطیف ( لطیفان) ،26- محرم، 27-مخلص ( مخلصان)، 28-مشفق ،29- مصاحب ،30-معاشر (معاشران)، 31-ملازم( ملازمان) ،32- مونس ، 330مهربان( مهربانان) ، 34-مهرورز ، 35 ندیم، 36-نگار ،37-نیکخواه ( نیکخواهان) ،38 همدم ، 39-هم صحبت،40-همنشین،41- هوا خواه، 42-هوادار، 43-یار

درگذشت دکتر محمد رضا محرری

$
0
0

 

دکتر محمد رضا محرری

با اندوه بسیار  درگذشت دوست دیرینم جناب دکتر محمد رضا محرری  ،ادیب،، شاعر ،نقاش و خطاط،استاد اعصاب و روان دانشگاه و عضو فرهنگستان علوم پزشکی را به اطلاع می رساند و این ضایعه ی عظیم را به همسر ارجمندش گلنار خانم و فرزندان عزیزش:ساغر و سحر و هستی و خاندان معظم محرری تسلیت می گوید و شادی روان آن بزرگوار را از ایزد یکتا آرزو می کنم. 

کوچ رضا

 

رفتی'رضا ولی دل یاران رضا نبود

پایان هیچ قصه ، چنین جان گزا نبود

وقتی سحر به ساغر هستی شرنگ ریخت

این چرخ  مرگ ساز چرا فکر ما نبود

این خط که روزگاربه نابودی تو داد

دانند  عاقلان که به غیراز خطا نبود

بودی مسیح جان و روانهای دردمند

هرگز کسی بسان تو مشکل گشا نبود

شعرت  زبان فاخر شیراز عشق بود

مضمون نسخه های خطت جز شفا نبود

من می شناختم که به غوغای قرنها

عیسی دمی به سان تو درهیچ جا نبود

با این ذخیره یی که نهادی ز نام نیک

:بزرگان شناغیر از بهشت پاک خدایت سزا نبود

***

این مقاله را سالها پیش  برای کتاب  "بزرگان شناختنی نگاشته ام  که اینک آن را  به مناسبت درگذشت استاد منتشر می سازم :

دکتر محمد رضا محرری


دکتر محمد رضا محرّری  را از دوره ی تحصیل خود در دانشگاه شیرازدر سالهای 1337 تا1340 شناختم ،من ادبیات فارسی می خواندم و او دوره ی دستیاری  پزشکی را می گذرانید ، من که  گاهی سری به دانشکده ی پزشکی شیراز می زدم  ، درآنجا دوستانی داشتم که با رضا دوست بودند و منهم درمحوطه ی دانشکده ی پزشکی با آنها دیدار داشتم.

رضا ، جوانی بلند بالا ولاغر اندام ،خوش پوش وباذوق ، شاعر پیشه و موقر و شوخ طبع بود که شمع هر محفل به شمار می آمد ،در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و برادرش آقای محررکه در فسا معلم بود، سر پرستی وی را به عهده گرفته بود و به همین جهت رضا ، بخشی از تحصیلات حود را در شهر من فسا گذرانیده بود و به همین جهت با مردم و فرهنگیان فسا آشنایی داشت و خاطرات خوشی را از آن دوره حکایت می کرد و به همین جهت دیدارش برایم جالب بود،اما این آشنایی ها به دوستی نینجامید و من لیسانس خود را گرفتم و به دنبال زندگی و درس رهسپار تهران شدم و دیگر اورا ندیدم تا حدود ده سال بعد که دوباره به شیراز بازگشتم و به تدریس در دانشگاه شیرازپرداختم ،او اینک متخصص سر شناس  بیماریهای اعصاب وروان  شده بود و به عنوان یکی از استادان برجسته ی رشته ی خود  به تدریس در دانشگاه شیراز مشغول بود و در همان حال، مطب هم داشت که من برخی از مریضان ارادتمندش را می شناختم ومی شنیدم که بسیاری از بیماران شیراز و شهرهای دیگر به او اعتقادی عجیب پیدا کرده ه اند، مطبش همیشه شلوغ بودو شاید تنها مطبی بود که حال و هوای محبت و مهربانی و فضایی انسانی و عاطفی داشت و طبیبی عیسوی هوش در آن جا کار می کرد که در بند زر و سیم نبودو بسیار مهربان و مردم دوست و خلیق  بود ، به حرف بیمارانش خوب گوش می داد، با آنها گفتگو می کرد و می خندید وبا محبت و عاطفت  تا زوایای ذهن بیمارانش رسوخ می کرد ودردشان را می شناخت و در شفای آنان می کوشید ،برای وی طبابت اصول و معیارهایی داشت که خودش آنها را در درسی که پس از انقلاب ایجاد کرد، به آنها نام "اخلاق پزشکی " داد،او در کار پزشکی چون برزویه ی طبیب بود که می اندیشید غرض از طبابت شفای بیمار است همچون غرض کشاورز از کاشتن گندم که خوراک مردم است و لی به تبع گندم کاه نیز که علف ستور است حاصل می شود ،او هر گز به پزشکی به عنوان یک کسب  نگاه نمی کرد ، اگر چه با همان شیوه ی مردمدارانه یی که داشت ، زندگی خوب وآسوده یی نیز برای خود و خانواده اش فراهم می آورد ،او نه تنها گاهی از برخی از بیماران تهیدست خود حق الزحمه یی نمی گرفت ، چون آنها را می شناخت ، حق خود را به آنها پس می داد و به آنها کمک مالی هم می کرد وواسطه یی خیربرای  رونق کارو زندگی آنها نیز می شد .

در آن سالها دانشگاه شیراز تجزیه نشده بود وهمه ی استادان متعلق به یک دانشگاه به نام دانشگاه شیراز بودند و باشگاه دانشگاه  در خیابان قصرالدشت کوچه ی74 ، در همان کوچه یی قرار داشت که منزل دکتر محرری در آنجا بود وما که مشتری پرو پا قرص آن باشگاه بودیم ، در آنجا  یکدیگر را پیدا کردیم  وهمکلاس بودن یکی از فرزندان وی با پسرم هومان در کودکستان و دبستان اسباب آشنایی بیشتر ما شد و کم کم  به   دوستی خانوادگی انجامید و اینک نزدیک به  چهل سال است که با یکدیگر دوست حجره و گرمابه و گلستان هستیم ، این مقدمه را برای آن می نویسم که روشن کنم آنچه در اینجا می خوانید ،برآمده از واقعیاتی است که  من از نزدیک در باره این مرد می دانم  و شناختی که از  او دارم بدون واسطه و دست اول است و می دانم که دکتر محرری در زندگی فردی واجتماعی خود  پیوسته  منشاء اثرمفید و سازنده  بوده است همچنان که در بهبود کارتخصصی خویش و افزایش کیفیات آموزشی و علمی و نو آوری دانشگاه شیراز، تأثیری عمیق از خود به جا نهاده است، به علاوه ی آن که در خلاقیت های ادبی وهنری  و فرهنگی جامعه  ،چه در سطح شراز و جه در مقیاس کشوری مؤثر بوده است  و در سطح بین المللی نیز از سر شناسان رشته خود به شمار می آمده است

،من او را مرد علم عمل ادب وهنر می دانم و معتقدم که کسانی چون او در توسعه ی افق دید جامعه وبازگشت دانش پژوهان مابه خویشتن خویش  و مستقل اندیشی خردمندانه ووسیع ،وظیفه یی سنگین را به انجام رسانده اند وتوانسته اند بسیاری از جوانان دانشگاهی را از جمود فکری و تک اندیشی های انسان  تک ساحتی دوره ی معاصر که از آفات آزاد اندیشی است، برهانند و به ایشان دیدی تازه و نو وسازنده وفراتر از تنگناهای سنت و منطقی تر از گشاده بازیهای غرب گرایی افراطی ببخشند .

دکتر محرری این دست آوردها را به مدد خصوصیاتی به دست آورده است که  من به اختصار  به چند مورد آن، اشاره می کنم


1--نخستین امتیاز دکتر محرری در آن است که در کارو رشته ی تخصصی خود  صاحب نظربوده است ، خوب و با انگیزه و روشمند ، درس خوانده است  ، استادان خوبی داشته است  وچون به کار دانشگاهی روی آورده است ،استادی دانشگاه را وسیله ی امرار معاش وکسب جاه و مقام قرار نداده است ، درد تحقیق و پژوهش و رسالت تربیت دانشجویانی اندیشمند و خلاق را داشته است ،به آسوده طلبی و تن پروری و خوش گذرانی های  دوران خویش ، تن در نداده و ریاضت معلمی یر شرافت و افتخار را شأن شامخ خویش قرار داده است و در نتیجه  درحوزه ی کار خود، خوب خوانده است و خوب فهمیده است ،خوب درس داده ودر معالجه ی بیمارانش ،کاملا متعهدانه و به روز عمل کرده است و طبعا توانسته است  به عنوان یک استاد دانشگاه وطبیب حاذق ،جامع تمام ویژگیهایی باشد که یک  پزشک استاد به تمام معنی، باید از آن برخوردار باشد

2-درسالهای کارفعال دانشگاهی همیشه علم و عمل خود را گشاده دستانه در اختیار جامعه قرار داده است ، علاوه بر تدریس  و طبابت،به نشر مقاله و کتاب پرداخته و در اغلب سمینارها و جلسات مهم علمی داخل و خارج ازکشور به عنوان صاحب حرفی تازه و پیامی نو شرکت  کرده است و برای تحقیق و پژوهشهای ماندگار اعتبار قایل بوده ووقت و توان  خود را در این راه صرف کرده است و طبعا از بسیاری از منافع مادی( که شاید برای برخی از همکارانش در اولویت قرار داشته است ) ،گذشته است و به تمام معنی وقت مفید خود رابا یک اولویت بندی معقول ، صرف علم وادب و فرهنگ و هنر ساخته است ، مقالات وی به زبانهای فارسی و انگلیسی، در بهترین نشریات تخصصی انتشار یافته وسخنرانیهایش مستمعان متخصص را به خود جلب می کرده است.

 


پرتره دکتر محرری از محمد علی پرواز

3-دکتر محرری به دلیل تخصص گرایی سازنده، در تمام دوران کاری خود کوشیده است تامصرف کننده ی کور و کر تئوریهای علمی دیگران نباشد و همیشه حاصل اندیشه های خود را هم در کنار یافته های علمی غربی بنشاند وآنها را بااصول روان در مانی حاکم بر طب  سنتی ایرانی و شرایط روحی و روانی مردم ایران،بسنجد وبه نحوی خردمندانه و قابل قبول، با آنها انطباق دهد تا پژوهندگان جوان ، شیوه های روان در مانی را در چهار چوب نظام رفتاری جامعه خود بشناسند و بشناسانند والگو ساز باشند وطبعا  از تقلیدهای کور کور کورانه بپرهیزند وبه همین دلیل است که دکتر محرری ، سخت کوشانه ، به تدوین و تعریف و معرفی  طب سنتی و تاریخ ومعیارها و اصول تاریخی حاکم بر آن، توجهی بسزا داشته است وهمچون مرحوم دکتر محمد تقی میر(مؤلف کتاب پزشکان نامی فارس) درتبیین سهم بزرگ طبیبان ایرانی  در ابداع شیوه های درمانی  و دارو ها وبنیان گذاری  شیوه های بدیع دارو ودرمان و تشخیص پزشکی  توفیقی عظیم داشته است و مقالات وی در این زمینه ها ،راهگشای بسیاری از دانشجویان و استادان جوان در سلوک روان در مانی آنها گردیده است.انتخاب وی به عضویت فرهنگستان علوم پزشکی ایران ، بازتاب اجتهاداو در این امر  و به پاس میراثهای گرانقدر وی در این مسیر است.

تصحیح ذخیره ی خوارزمی که چند جلد آن تا کنون از سوی فرهنگستان علوم پزشکی منتشر شده است بهترین شاهد این مدعا ست ، در این تصحیح که با توضیحات و روشنگری های علمی دکتر محرری همراه است، ، هدف اصلی آسان کردن خواندن "ذخیره ی خوارزمی " این اثر بنیادی  پزشکی ایران ،برای خوانندگان امروزی بوده  است نه فراهم کردن متنی ادبی مطاببق با اصل ولی غیر قابل دریافت برای جوانان امروز .

 

4- ویژگی دیگر دکتر محرری در آن است که خود پزشکی تک ساحتی نیست ،وعلاوه بر کمال علمی در روان پزشکی  ،به ادب و هنر ایران زمین نیز به نحوی شایان توجه علاقمندی و توجه واهتمامی کامل  نشان داده  است  ، متون ادب فارسی را از نثر ونظم خوب خوانده است، تا آنجا که در این امر ، به اجتهاد دست یافته است ،آن چنان که هرگاه در مجامع ادبی حضور می یابد و به اظهار نظر می پردازد ،کمتر کسی با ور می کند که حرفه ی اصلی وی ادب و هنر نباشد وشغل شاغل  این مرد پزشکی باشد. به همین جهت است که می بینیم محرری در طول زندگی پربار خویش ،ادیبان و هنرمندان را به عنوان همنشینان اصلی ودوستان همیشگی خود برگزیده است وبا بزرگانی چون مهدی حمیدی، فریدون توللی ، هاشم جاوید و ادیبانی چون مرحوم خلیل رجایی ،مرحوم اشرف ، مرحوم کاظمی و... ، ندیم و جلیس بوده است و همین امر  است که  اورا همردیف پزشکان ادیب و شاعران پزشک نامداری چون دکتر قاسم غنی قرار می دهد که آثارش در باره حافظ و تاریخ عصر او و همکاری پر ارجش با مرحوم قزوینی در تصحیح دیوان حافظ  هر گز از خاطره ها ی اهل ادب دور نمی شود،همچنان که اشاره شد  روانشاد دکترمحمد تقی میرنیز در همین دانشگاه شیراز از کسانی بودکه در عین حال که جراحی بزرگ به شمار می امد، شاعر و ادیبی ارجمند هم بودکه کارهایی ماندگار در ادب از او به جا ماند و مجموعه یی گرانقدر از نسخ خطی  را هم فراهم آورده بود که خدا کند پس از مرگ وی درایران باقی مانده باشد.

روحیه ی ادبی محرری سبب شده است که او در طول بیش از چهل سال گذشته  به نوشتن مقالاتی به زبان فارسی  بپردازد که در آنها به انعکاس رفتارهای روانی  وکنشها و واکنشهای  عاطفی اسان در شاهکارهای ادبی توجه شده

است، مثل بررسی شخصیت وکنشهای مجنون  در داستانهای مربوط به وی  که به دلیل نو اوری وعمق اطلاعات و یافته ها،  می تواند بهترین راهنما و چراغ راه برای دانشجویان نو جوان باشد که چگونه می توانند از خلال متون کهن ادبی به تازه های علمی ارزشمند دست یافت و یافته های امروزی را با دانسته های کهن پیوند داد . 

5-دکتر محرری  ذوق شاعری دارد و سروده هایش اگرچه اندک ،اما پرمعنی است ودر ساخت و پرداخت، استادانه و دل نشین است .او طبعی روان و سخنی موجز و پر محتوا دارد و اشعارش  در  فضا های کاملا  شاعرانه و با رعایت همه ی اصول زیباشناسی شعر ساخته شده اند ، از دل برآمده و بر دل می نشینند و در این زمینه به طبیبان شاعری چون دکتر میر و دکتر قاسم رسا می ماند.

6- علاقه ی محرری به خط  وتبحر او در این زمینه ، نیز سبب شده است تا این پزشک ادیب ،در زمره ی استادان خوشنویس در اید  وگهگاه ، منزل او پذیرای بزرگان خط و نقاشی معاصر  باشد من بارها با بزرگترین خطاطان مطرح معاصر چون استاد امیر خانی ، خروش و...در سرای وی دیدار داشته ام و ، پرتره یی که استاد خروش با توانایی فراوان  از دکتر محرری  کشیده است ،هنوز زینب بخش سالن پذیرایی منزل استاد است و عمق علاقه استاد خروش را به این همکارشیرازیش نشان می دهد.

 

عشق محرری به خط و خوشنویسی سبب شده است تا مجموعه ی  مرقعات استادحاصل سعی و پشتکارهنرمندانه ی محرری در و دیوارهای بسیاری از منازل ودفترهای کار استاد  راآراسته بدارد و خود نیز جندین دفتر از این مرقعات را فراهم آورد که در واقع گنجینه هایی ارزنده از خوشنویسی معاصر ایران ، بویژه شیراز است.

استاد محرری با سخاوت و پای بندی خاصی که به آیینهای نو روزی دارند  ، سالهاست که پیش از نوروز اسکناسهای نو را با تبریکات  نو آورانه  نوروزی پشت نویسی می کنند و به دوستان و عزیزان خرد و بزرگ خود عیدی می دهند و من سالهاست  که از دریافت کنندگان  این عیدیهای استاد بوده ام و آنها را به عنوان بهترین خاطره ی گذشت سالها و پایداری محبت و سلامت استاد محرری نگه داری می کنم همچنین استاد محرری به خواهش من ، خط روی جلد فارسنامه ی ناصری که به تصحیح من  در سال 1376  از سوی انتشارات امیر کبیر به چاپ رسید،تحریر کرده اند.

7- کتابخانه ی استاد محرری نیز یکی از بهترین مجموعه های ادبی و هنری  را در خود جای داده است ومن شخصا  بسیاری از کتب و مجلاتی را که در هیچ کتابخانه ی دیگری پیدا نکرده ام در کتابخانه ی استاد  می جویم

8- حافظه ی استاد محرری نیز بسیار چالاک و پویا ست و نه تنها همه ی آنچه را خوانده و دیده و شنیده است به خاطر می آورد، در نقل بسیاری از آنها نیز استادی فراوان به خرج می دهد و صدای پر طنین و نرم و موثّر وی اشعار را چنان زیبا و دل نشین و استادانه  می سازد که همیشه یاد شعر خوانیهای شادروان دکتر نورانی .صال را در ذهن من زنده می سازد.

9- استاد محرری ،خوش خلق و نکته گو و شوخ طبع و پر ظرفیت است ودر مجلس او از در و دیوار ذوق و ادب و هنر و علم می بارد و به راستی خداوند چه دم و قدم و زبان و طینت و منش مبارک و نیکی به او داده است  که در کمتر کسی دیگری در این روزگار پر آشوب  دیده می شود ، اهل دروغ و ریا و تملق گویی و تملق پذیری  نیست  ودر هیچ رفتار و کردار او ، نشانه یی از عقده های رایج حقارت و حسادت و تنگ نظری وخود بزرگ بینی و امثال این  بلایا وجود ندارد، اگر خطایی در گفتارش بیابد بلافاصله به اشتباه بودن آن اعتراف می کند ، صریح اللهجه و رک گوست و اگرچه برخی این خوی وی را نمی پسندند،

10- سخت کوشی و استواری همت او نیز مثال زدنی است ،مردی خود ساخته است که از کودکی بر پای خویش ایستاده است و همه ی مراحل رشد و پیشرفت را  خود فراهم آورده است و به همین دلیل همیشه دستگیر دیگران و راهگشای   رشد و ترقی آنان بوده است.

دکتر محرری حتی در دوران بازنشستگی نیزاز کار و تلاش باز نایستاده است و علاوه بر رسیدگی به بیماران خود ، در همین دوره ه برای برخی پایان همه ی کوششها و کششهاست  ،او بیش از هر وقت دیگری فعال و سر زنده وپر تلاش بوده است ، با آن که گاهی فشار خون  یا بیمارهای عروقی و تنفسی  و شکستگی های  استخوانی اورا دراین دوران آسوده نگذاشته اند، ولی  در همین ایام به کار تصحیح ذخیره خوارزمی و شرکت در فرهنگستان علوم پزشکی و تدریس در دانشگاه آزاد و نگارش مقالات و خوشنویسی ادامه داده است وخدای راسپاس که هنوز پویا وبار آور و چون سرو سایه فکنی است  که  به رونق بازار علم و ادب یاری می رساند . دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.

11-  در زندگی شخصی و خانوادگی ، مردی است خانواده دوست  و بسیار عاطفی و حق شناس ، آداب دان است و لطف هیچ کس را هر چند ناچیز، از یاد نمی برد، همیشه به پیران و کسانی را که پیش کسوت  علم و ادب و فرهنگ بوده اند،احترامی خاص قایل است واز همه بیشتر به برادر بزرگ خود که در واقع اورا پرورده است احترام می گذارد، پیوسته درِ خانه اش ،بر ارباب علم و هنر و دوستان گشاده است ومهمان نوازیهایش، دیدنی و داستانی است  که بر هر سر بازاری هست.

همسرش گلنار ،زنی است تحصیل کرده وخانواده یی اصیل دارد ،پدرش یکی از بزرگان آباده بود که من اورا نیک می شناختم و بارها در سرای استاد اورا زیارت کرده بودم، گلنار خانم نیز سالها در دانشگاه شیراز کار می کرد  ولی بزرگترین هنر وی فراهم آوردن بهترین محیط  خانوادگی برای آرامش  و آسایش بخشیدن به  دکتر محرری و ایجاد مناسب ترین فضا برای یک زندگی بی دغدغه و آرام برای استاد بوده  است که به این استاد بزرگ امکان داده است که  بتواند به اوج دانایی و شکوفایی ذوق واندیشه دست یابد وطبیب ،ادیب و خوشنویس محقق و استاد والامقام دانشگاه شیراز و عضو فرهنگستان علوم پزشکی باشد و جامعه ی علمی وادبی ما به وجود او ببالد و از همین جاست که درستی این سخن معروف آشکار می گردد که در چشت سر هر مرد موفقی ، زنی مدیر و مدبر و فداکار وجود دارد.

رضا و گلنار ، سه دختر دارند به نامهای ساغر و سحر وهستی که با همت و سعی چنین مادر وپدری ،  در علم و اخلاق  و رفتار ،همچون پدر و مادر فرزانه ی خودبار آمده اند ، هر سه ازدواج کرده اند و فرزندانشان، گرمی  بخش زندگی استاد محرری در سالهای دهه ی هشتاد از عمر گرانمایه ایشان هستند  

من برای استاد دکتر محرری عمری دراز و توأم با تندرستی و شادی آرزو می کنم و ا ز خدای بزرگ می خواهم که  او را به عنوان سرمایه یی بزرگ برای فرهنگ و ادب شیراز ودانش روان  پزشکی ایران باقی بداراد:

             دیر زیاد آن بزرگوار خداوند       جان گرامی به جانش اندر ، پیوند

               دایم بر جان او بلرزم ازیراک       مادر آزادگان ،کم  آرد فرزند

 


زندگی نامه ی  دکترمحمد رضا محرری

نوشته ی اقای علی سواری*

دکتر محمد‌رضا محرری در تیر ماه سال 1307 در شیراز دیدهبه جهان گشود و پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال 1328 تحصیلات خود را در دوره دکترای پزشکی دانشگاه شیراز آغاز نمود و در سال 1335 موفق به کسب مدرک دکترای پزشکی از این دانشگاه شود.

سپس به عنوان دستیار افتخاری روانپزشکی در بیمارستانهای آموزش شیراز فعالیت داشت و در سال 1338 دوره دستیاری رسمی روانپزشکی را در دانشگاه شیراز آغاز نمود و دوره یکساله روانپزشکی ، دانشگاه بیروت را نیز با موفقیت به پایان رساند و به عنوان مربی بخش روانپزشکی ، تا سال 1343 در این سمت باقی بود و از سال 1343 تا 1346 در ادینبورگ اسکاتلند به تحصیل رشته تخصصی خود ادامه داد و در سال 1346 به دریافت مدرک تحصیلی از آن دانشگاه نایل آمد و به عنوان متخصص روانپزشکی و عضو کالج سلطنتی انگلستان به دانشگاه شیراز بازگشت.

دکتر محرری از همان سال به رتبه استادیاری گروه روانپزشکی دانشگاه شیراز ارتقاء یافت. ایشان در سال 1356 رتبه دانشیاری روانپزشکی و در سال 1370 رتبه استادی روانپزشکی، اخلاق پزشکی و تاریخ پزشکی دانشگاه شیراز را کسب نمود.
دکتر محمدرضا محرری در سال 1349 با حفظ سمت عضو هیئت علمی دانشگاه و سرپرست مرکز بهداشت روانی و توانبخشی شیراز را تا سال 1362 بر عهده داشت در این دوران بود که وی برنامه درمان سرپایی معتادین را در شیراز به راه انداخت که این مرکز به عنوان مرکز نمونه ناشناخته شد و الگویی برای تاسیس چنین مرکزی در سایر استانها شد.
وی به مدت ده سال از سال 1353 تا 1363 به عنوان مشاور کمیته اعتیار به الکل و مواد مخدر جوانان سازمان بهداشت جهانی با آن سازمان همکاری داشته اند و در سال 1355 به عنوان استاد مدعو در انستیتو ملی مواد مخدر (
NIDA) ایالت واشنگتن آمریکا به تدریس پرداخت.
استاد از آغاز تشکیل امتحانات بورد تخصصی عضویت هیئت بورد تخصصی رشته روانپزشکی را دارا بوده است. از سال 1367 انجمن روانپزشکی شیراز را تاسیس و تا سال 1374 در این سمت باقی بود. از سال 1371 به عنوان عضو در گروه طب اسلامی و طب سنتی فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران فعالیت خود را آغاز نمود. در سال 1375 به عنوان عضو وابسته در سال 1380 به عنوان عضو پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی انتخاب شدند.
دکتر محمدرضا محرری در سال 1374 با گذشت 34 سال تلاش و کوشش علمی به افتخار بازنشستگی از خدمات دانشگاهی نایل آمدند.
استاد محرری در طی خدمات دانشگاهی خود مقالات متعددی در زمینه های اعتیاد، روانپزشکی فرهنگی، روانشناسی شعر، روانشناسی خوشنویسی، موسیقی درمانی و قصه درمانی به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه تدوین نمود که به صورت سخنرانی در مجامع علمی و یا چاپ در نشریات مختلف داخل و خارج کشور ارائه شده

است.
از تالیفات ایشان می توان قسمتی از کتاب "اخلاق پزشکی" منتشر شده از طرف معاونت آموزشی وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و "گزیده متون فارسی ویژه دانشجویان پیش پزشکی" را نام برد.
دکتر محرری از 30 سال قبل تاکنون به بازنویسی و تحشیه مجلدات ده گانه کتاب "ذخیره خوارزمشاهی" نوشته سید اسماعیل جرجانی که از امهات متون تاریخ پزشکی ایران است همت گمارد که تاکنون شش مجلد از آن توسط فرهنگستان علوم پزشکی به طور نفیسی به چاپ رسیده است و بقیه در دست تهیه می‌باشد.
استاد دکتر محمدرضا محرری علاوه بر فعالیتهای علمی – آموزشی خود در زمینه شعر، موسیقی و هنر خوشنویسی نیز تا درجه استادی صاحب نظر می‌باشد. از از سال 1353 به مدتی مدیریت عامل انجمن خوشنویسان شیراز می باشند که خود آن را به استادی وارسته و دلسوز بنام استاد دیرین سپرد که تا آخر عمر از همکاری با او دریغ نداشت. خوشبختانه این انجمن یکی از فعال‌ترین انجمن‌های خوشنویسی کشور شناخته شده است.

                                 گاهشمار زندگی علمی استاد:  
1307: تولد در شیراز
1328-1324: طی دوره دکتری پزشکی، دانشگاه شیراز
1338-1335:‌ دستیار افتخاری روانپزشکی بیمارستانهای آموزش شیراز
1362-1335: ریاست مرکز بهداشت روانی توانبخشی شیراز
1342-1338: طی دوره تخصصی روانپزشکی، دانشگاه شیراز
1340-1339: طی دوره تخصصی روانپزشکی دانشگاه بیروت، لبنان
1346-1343: طی دوره تخصصی روانپزشکی، دانشگاه ادینبورگ، اسکاتلند
1346-1342: مربی آموزش بالینی روانپزشکی، دانشگاه شیراز
1344: عضویت کالج سلطنتی انگلستان در روانپزشکی
1344: کسب مجوز موقت انجام خدمات پزشکی در انگلستان
1356-1346: استادیار گروه روانپزشکی دانشگاه شیراز
1362-1349: با حفظ سمت استادیاری گروه روانپزشکی سرپرستی مرکز توانبخشی و درمان معتادین (مرکز بهداشت روانی)
1363-1353: مشاور کمیته اعتیاد به الکل و مواد مخدر سازمان بهداشت جهانی بخش جوانان، ژنو
1356-1353: مدیر عامل انجمن خوشنویسان شیراز
1356: استاد مدعو، انستیتو ملی مواد مخدر (
NIDA) واشنگتن آمریکا
1372-1356: دانشیار گروه روانپزشکی، دانشگاه شیراز
1373-1357: عضو هیئت بورد تخصصی در روانپزشکی ایران  
1360: موسس بخش روانپزشکی بیمارستان چمران ویژه مصدومین جنگ (مرکز روانپزشکی شیراز) شیراز
1374-1367: ریاست انجمن روانپزشکی شیراز
1370: کسب رتبه استادی روانپزشکی، اخلاق پزشکی و تاریخ پزشکی دانشگاه شیراز
1373-1371: عضو گروه علمی طب اسلامی و طب سنتی فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران  
1374: نیل به افتخار بازنشستگی
1375: عضو وابسته فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران
1380: عضو پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران

 

فعالیتهای علمی  دیگر:

عضو هیأت تحریریه مجله ی مرکز طب سنتی

مشارکت درایجادمرکز اسناد تاریخ پزشکی در موزه دانشگاه علوم پزشکی شیراز

 

                                       تإلیفات :

الف: کتابها:

 

1- ذخیره خوارزمشاهی، تألیف حکیم سید اسماعیل جرجانی، تصحیح و تحشیه: دکتر محمدرضا محرری، سال 1380.

2- ذخیره خوارزمشاهی (کتاب سوم)، تألیف: حکیم سید اسماعیل جرجانی، تصحیح و تحشیه: دکتر محمدرضا محرری، سال 1382.

3- ذخیره خوارزمشاهی (کتاب چهارم و پنجم)، تألیف: حکیم سیداسماعیل جرجانی، تصحیح و تحشیه: دکتر محمدرضا محرری، سال 1384

4- مجموعه مقالات: به مناسبت بزرگداشت استاد دکتر محمدرضا محرری، سال 1385.

 

ب: مقالات فارسی

1- نگاهی به تاریخ روانپزشکی‌ و تاریخچه روانپزشکی در ایران، اندیشه و رفتار ، شماره ی 27 پاییز و زمستان 1376

 

                                            نمونه یی از نثر دکتر محرری

 

هر که نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

"سعدی‌"

دکتر محمدرضا محرری(*)

نگاهی به تاریخ روانپزشکی‌ و تاریخچه روانپزشکی در ایران

چکیده

آنچه در این مقاله آمده است در ابتدا خلاصه‌ای است از تاریخ روانپزشکی در جهان و سپس مروری بر تاریخچه روانپزشکی در ایران باستان،ایران پس از اسلام و تاریخ معاصر ایران.در متون ایران باستان به ویژه در اوستا به جان،روان،بیماریهای روانی،درمانهای دارویی و غیر دارویی اشاره رفته و در سبب‌شناسی بیماریهای‌ روانی به به نقش "دیو"(یکی از خدایان)،اهریمن و پریان جادوگر بیش از دیگر عوامل بها داده شده است.در ایران‌ بعد از اسلام با توجه به گرایش و شناخت کامل پزشکان ایرانی از اسلام و فلسفه دینی پدیده‌های روانی،نفس، جسم و بیماریهای روانی و اخلاقی با نگرشی انسانی بر پایه مبانی عقلی و روش‌شناسی علمی مورد مطالعه قرار گرفت.با این چنین برخوردی،بیماران روانی در جامعه اسلامی پس از ظهور اسلام برخوردی انسانی را شاهد بودند و از شکنجه‌ها و طردهای قرون وسطای اروپایی خبری نبود.درمانهای دارویی،روان‌درمانی،موسیقی‌ درمانی،تفریح‌درمانی و حمایتهای قانونی و پزشکی برای بیماران روانی مرسوم بود و در موارد شدید از مارستانها(بیمارستاهای روانی)یا دار الشفاء(بیمارستان عمومی)که یک بخش ویژه اعصاب(محفل المجانین) داشت و باغهای سرسبز و اتاقهایی همراه آب روان بود استفاده می‌شد.در این مقاله به نام بیش از 7 نفر از پزشکان‌ و حکمای اسلامی و تعداد زیادی کتابها و منابع معتبر اسلامی اشاره شده است که بخش عمده‌ای از آوازه آنان به‌ دلیل پرداختن به بیماران رونی و شناخت و تفسیر نفس و روان بوده است.در این مقاله نیز با ارزش و اهمیتی که‌ ادبیات ایران اسلامی و عرفان ایرانی برای شخصیت بیماران مجنون و شوریدگی انسانهای عاقل و عارف قایل‌ شده‌اند آشنا می‌شویم.

 

یادی از دکتر محمد شفیعی

$
0
0

یادی از دکتر محمد شفیعی

 


دکتر محمد شفیعی را من برای نخستین بار در شهریور ١٣٣٧ ملاقات کردم ، معاون دانشکده ی ادبیات بود ولی در واقع رییس تام الاختیار دانشکده به شمار می رفت زیرا دکتر صورتگر مؤسس ورییس اسمی دانشکده ادبیات شیراز،همه ی اوقاتش را در تهران به کار تدریس در دانشکده ی ادبیات تهران و دیگر مشاغلی که در آنجا داشت صرف می کرد وتنها برای خالی نبودن عریضه هر از چند ماه سری به شیراز و دانشکده ی ادبیات می زد و حتی وقتی پس از عزل دکتر قربان ازریاست دانشگاه شیراز در زمان نخست وزیری امینی در سال ١٣۴٠برای اندک مدتی به ریاست دانشگاه شیراز منصوب شد، بازهم در شیراز اقامت نکرد ،اصولا روح لطیف و شاعر منش و آزاده و شوخ صورتگر به وی اجازه ی کار اداری و جدی را نمی داد   اما در عین حال حسن تشخیصی عالی داشت که آن را می شد  در انتخاب استادان و مدیران دانشکده ادبیات شیراز بخوبی دید، در بدو تأسیس دانشکده درخانه ای استیجاری در  خیابان منوچهری ، دکتر سلیم نیساری را که مدیری بسیار لایق بود  ، به معاونت خود برگزید و نیساری باکوششی در خور ستایش دانشکده را با دو رشته ی زبان و ادبیات فارسی و زبان انگیسی به راه انداخت وپس از وی در سال ۱۳۳۶دکتر محمد شفیعی را که از شاگردان دوره ی دکتری او در دانشکده ی ادبیات تهران بود و تجربه
سالها کار اداری و آموزشی داشت، با سمت دانشیاری با اختیارات تام،به معاونت دانشکده‌ی ادبیات شیراز  برگزیدو همکلاسیها ی اورا که همگی از شاگردان پیشین خود وی و شادروان علی اصغر حکمت شیرازی در دوره دکتری ادبیات تهران بودند، به عنوان استاد با وی همراه ساخت ،دکتر مژده ، نورانی وصال، دکتر توران شجیعی از  جمله ی همکاران وی بودند.
دکتر شفیعی تا آن هنگام علاوه بر تحصیل در دوره دکتری دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران ،در وزارت آموزش و پرورش به خدمت مشغول بود و تا سمت معاونت مدیر کل تعلیمات عالی و روابط فرهنگی ارتقاء یافته بود و سابقه ی شش سال تدریس رشته‌های علم الاخلاق و علم اجتماع در دانشکده پلیس را هم در کارنامه ی خود داشت.
شفیعی  در سال ۱۳۴۲به تصویب هیئت امناء دانشگاه پهلوی شیراز به مقام استادی ارتقاء یافت و شورای مرکزی دانشگاه‌ها در آبان ماه ۱۳۴۵شایستگی مقام استادی او را تصویب نمود و از آن تاریخ تا زمان بازنشستگی با داشتن پایه ۱۰استادی وزارت آموزش و پرورش به تدریس خود در دانشگاه پهلوی شیراز ادامه داد.

 

دکتر محمد شفیعی در چشن فارغ التحصیلی دانشجویان ادبیات فارسی  در خرداد ماه 1340


در سال ١٣٣٧ دکتر شفیعی مردی بود ٣٨ ساله که لاغر اندام و سرحال و پر جنب و جوش بود، ورزشکا ر و شاعر پیشه بود وبه لهجه ی اصفهانی غلیظی صحبت می کرد، زن و فرزندان داشت و با استادان و دانشجویان صمیمی و بی تکلف بود و در اولین برخورد ترا مجذوب شخصیت و لیاقت و مهربانی خود می کرد ، من در آن سال رتبه اول ششم ادبی در فسا شده بودم و مطابق قرار دادی که صورتگریا دکتر شفیعی با وزارت فرهنگ آن زمان منعقد کرده بودند، قرار شده بود دانش اموزان رتبه ی اول ششم ادبی شهرستانهای فارس بدون کنکور دررشته ی ادبیات یا زبانهای خارجی  دانشکده ادبیات شیراز پذیرفته شوند و ماهانه ١۵٠ تومان هم کمک هزینه بگیرند و پس از فارغ التحصیل شدن ،نیز به عنوان دبیر به استخدام فرهنگ شهرستان خود در آیند، من به همین دلیل
در شهریور ١٣٣٧ برای ثبت نام به دانشکد ه ادبیات شیراز رفتم تا در رشته ی زبان انگلیسی که به نظرم می رسید آینده ای بهتر از رشته ی ادبیات فارسی داشته باشد ،نام نویسی کنم ،ولی آقای شمس الدین دستغیب که در آن هنگام مدیر آموزش دانشکده بود، آب پاکی روی دستم ریخت و گفت ما فقط برای رشته ی زبان و ادبیات فارسی با وزارت فرهنگ قرار داد بسته ایم و چون نشان دادن بخشنامه ها و اصرار من برای این که به موجب بخشنامه من می توانم به رشته ی زبانهای خارجی  بروم ، فایده ای نبخشید ، کاربه دیدار با دکترشفیعی معاون دانشکده کشید که او هم همان حرفها را تکرار کرد و افزود:" پسرم من خودم دکتر ادبیات فارسی هستم و این رشته را هم دوست می دارم تو هم به این رشته برو و با استعدادی که داری ادامه بده و مطمین باش که اگر تحصیل در این رشته را به کمال برسانی ، آینده ات از لیسانس زبان بهتر خواهد شد."، نمی دانم  که منطق سخنان او مرا قانع کرد یا خیر روزگار یا هردو که من با آرامش خاطر به رشته ی ادبیات رفتم و همان راه را ادامه دادم و همیشه از واسطه ی خیر شدن دکتر شفیعی سپاسگزار شدم.
دکتر شفیعی در دانشکده ی ادبیات مصدر خدمات مهمی شد کتابخانه ی دانشکده را توسعه داد و همان شد که به کتابخانه ی ملاصدرا و بعدتر به کتابخانه ی میرزای شیرازی در دانشگاه شیراز تبدیل گشت، در دوره ی او ساختمان جدید دانشکده ادبیات در چهار راه حافظیه ساخته شد و دانشکده به محل جدید و فعلی خود منتقل شد، رشته های تاریخ و زبان فرانسه به رشته های دانشکده افزوده شد ودکتر شفیعی همیشه خود یکی دو درس را در رشته ی ادبیات تدریس می کرد، کلاسهایش پر شور و با احساس بود و برایش فرصتی بود تا ذوق شعر گویی و شعر خوانی خود را به نمایش بگذارد، در سال ١٣۴٠ عاشق دختری شیرازی شد که از دانشجویانش بود و کارش به ازدواج با وی انجامید و سر و صدای فراوان در شیراز عشق آفرین بر پا کردولی چند سال بعد آتش  آن عشق سرد شد و کار به جدایی کشید و شفیعی باز به خانه و زندگی وهمسرپیشنش بازگشت.
وقتی که من و دکتر افراسیابی و دکتراسکندری در سال ١٣۴٩ دربخش فارسی دانشکده ادبیات  شیرازاستخدام شدیم ، او هنوز در دانشگاه شیراز کار میکردو من افتخار داشتم که مدتی با او در بخش همکار و هم اطاق باشم و این ، فرصتی بسیار مغتنم بود که این مرد بزرگوار و دوست داشتنی را بهتر بشناسم و قدرش را بیشتر بدانم.
دکتر شفیعی  با آغاز دوران بازنشستگی خود به اصفهان زادگاه خویش ، باز گشت، ولی در آنجا نیز رابطه اش را با  دانشگاه آزاد ادامه داد و چون مدرک لیسانس حقوق قضایی را هم داشت ، کار وکالت دادگستری را هم در این دوران برمشغله ی آموزشی افزود.
دکتر شفیعی از آنجا که دختر ش در شیراز شوهر کرده بود و در این شهر سکونت داشت ،تا پایان عمر گهگاه سری به شیراز می زد و فرصتی فراهم می آورد تا ما شاگردانش بازهم او را ببینیم و ازمصاحبتش لذت ببریم.
او در شاعری " کویر" تخلص می کردواشعارش در مجلات ادبی معتبر به چاپ می رسید، برخی ازاشعارش رانیز در سال ۱۳۷۷در مجموعه ای به نام " فریاد کویر" منتشر کرد که به قول جناب دکتر صلواتی:"...در مقدمه کتاب شعرش به قسمتی از گذشته‌ها و روحیّات و مطالعات خود اشاره کرده است و درد دل‌های خود را با احساسی که داشته، بیان داشته است؛ او تخلّص خود را” کویر” انتخاب کرده تا سادگی، پاک بازی، محرومیّت، وسعت، بی‌پیرایگی و تنهایی خود را نشان دهد.
فریاد کویر” بیش تر از غم‌ها و محرومیت‌ها و شکست‌های زندگی و مرگ اقوام و دوستانش می‌گوید و به قول خودش:
روزی که پا به عرصه عالم گذاشتم
بنیاد عمر یک سره بر غم گذاشتم .."( دکتر صلواتی مقاله ضمیمه همین مطلب)
در اواخر عمر چند بار به بیماریهای قلبی کرفتار شد ولی با نهایت تأسف من نه از مرگ او با خبر شدم و نه تاریخ دقیق در گذشتش را یافتم،(که امیدوارم  کسانی که این مقاله را می خوانندأگر اطلاعی در این زمینه دارند ، مرا با خبر کنند)ولی نام او همیشه برای من یاد اور انسانی لایق ، سازنده ، مهربان و ادیبی توانا و بسیار با ذوق  است. روانش شاد و با فردوسیان همنشین باد.

 

 استاد دکتر محمد شفیعی

از

 


دکتر فضل الله صلواتی

محمد دکتر شفیعی در سال ۱۲۹۹در اصفهان متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خویش به پایان رسانید. وی در اول مهر ماه ۱۳۲۰با در دست داشتن گواهی‌نامه‌ی دانش سرای مقدماتی به خدمت آموزگاری در آمد و در سال دوم خدمت آموزگاری به دریافت گواهی‌نامه‌ی ششم ادبی توفیق یافت و برای ادامّه تحصیل به تهران رفت.

در سال ۱۳۲۷از دانشکده‌ی ادبیات در رشته ادبیات فارسی لیسانس خود را دریافت کرد و در سال ۱۳۲۸موفق به گذراندن دوره‌ی لیسانس در رشته‌ی حقوق شد و به اخذ دانش نامه در رشته قضایی نائل آمد. در سال ۱۳۲۹لیسانس فلسفه و علوم تربیتی از دانش سرای عالی را به دست آورد و در سال ۱۳۳۳شهادت نامه‌هایدوره‌ی دکترای زبان و ادبیات فارسی را به پایان رسانید و سر انجام در اردیبهشت ۱۳۳۴به دفاع از رساله‌ی دکترای خود توفیق یافت و دکتر در زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران گردید.

استاد دکتر محمد شفیعی در خلال تحصیلات عالیه دانشگاهی در کادر اداری وزارت آموزش و پرورش به خدمت مشغول بود و تا سمت معاونت مدیر کل تعلیمات عالی و روابط فرهنگی ارتقاء یافت و شش سال عهده دار تدریس رشته‌های علم الاخلاق و علم اجتماع در دانشکده پلیس بود. در سال ۱۳۳۶به عنوان دانش یار وارد دانشگاه شیراز شد و با حفظ سمت دانشیاری به معاونت دانشکده‌ی ادبیات شیراز نیز برگزیده شد و در سال ۱۳۴۲به تصویب هیئت امناء دانشگاه پهلوی شیراز به مقام استادی ارتقاء یافت و شورای مرکزی دانشگاه‌ها در آبان ماه ۱۳۴۵شایستگی مقام استادی او را تصویب نمود و از آن تاریخ تا زمان بازنشستگی با داشتن پایه ۱۰استادی وزارت آموزش و پرورش به تدریس خود در دانشگاه پهلوی شیراز ادامه می‌داد. از تألیفات استاد کتاب” در راه میهن” را می‌توان نام برد. او می‌نویسد:

۱- تولّد من بنده به روایت شناسنامه

نام: سیّد محمّد شفیعی فرزند سیّد احمد متولد به سال ۱۲۹۹هجری خورشیدی بدون ذکر ماه تولّد –درکوچه ارّه کش‌ها حوالی( قبله دعا) نزدیک چهارسوق علی قلی آقا از محلّه بید آباد شهرستان اصفهان.

۲- آغاز تحصیلات

الف: دوران ابتدائی را در مدرسه‌ی ایران به مدیریت شاد روان برهان الدین مهدوی حوالی مسجد سیّد اصفهان گذرانیده در سال ۱۳۱۳تصدیق ششم ابتدائی را گرفته‌ام.

ب: دوره‌ی اوّل متوسطه را در دبیرستان علیّه به مدیریت مرحوم محاسب الدوله طی کرده و در سال ۱۳۱۶موفق به دریافت مدرک سیکل اوّل متوسطه کلاس نهم شده‌ام.

ج: دوره‌ی دوّم متوسطه در دانش سرای مقدماتی به مدیریت مرحومان ثقفی و پرورنده سپس………………….. در یک سال خدمت پایان یافته و در شهریور ۱۳۲۰فارغ‌التحصیل دانش سرای مقدماتی شده‌ام.

۳- آغاز خدمت فرهنگی

الف: اوّل دی ماه ۱۳۲۰به آموزگاری دبستان طالخونچه منصوب شده تا خرداد ۱۳۲۱

ب: از مهر ۱۳۲۱به آموزگاری شهرستان آباده‌ی ناریس منصوب و سال تحصیلی را در یک بخش اقلید- ابر کوه- آباده به پایان رسانده و به تهران رفته‌ام.

ج: سال تحصیلی ۲۲-۲۳آموزگار دبستان امید دماوند بوده‌ام.

د: سال تحصیلی ۲۳-۲۴به دبیرستان شاهپور تجریش در شمیران مشغول بوده‌ام.

ه: سال تحصیلی ۲۴در امتحان مسابقه ورودی دانشکده ( الهیّات) دانشکده حقوق رشته‌ی قضائی و دانشکده ادبیات رشته ادبیات فارسی پذیرفته شدم.

و: سال تحصیلی ۲۵-۲۶به دبیری دبیرستان عظیمیّه شهر ری( حضرت عبدالعظیم) مشغول شدم.

ز: بهمن ماه ۱۳۲۶مدتی کوتاه منشی مخصوص دکتر مصدق مدیر فرهنگ بوده و پس از آن به اداره کل مالیه و روابط فرهنگی به خدمت اداری مشغول شدم.

۴- مدارک تحصیلی

الف: هم‌زمان با انجام خدمت دبیری و اداری در خرداد سال ۱۳۲۷به دریافت لیسانس ادبیات فارسی و در شهریور ماه همان سال به دریافت لیسانس حقوق( رشته‌ی قضائی) توفیق یافتم.

ب: پس از آن در رشته‌ی فلسفه و علوم تربیتی به دریافت لیسانس در سال ۱۳۲۹موفق شدم

ج: ضمناٌ دوره دکتری ادبیات فارسی را آغاز کرده و در سال ۱۳۳۴( اردیبهشت ماه) به درجه‌ی دکترای زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران رسیدم

۵- خدمت دانشگاهی

الف: هم‌زمان با خدمت اداری که آخرین سمت من معاونت اداره کل تعلیمات عالیه و روابط فرهنگی بوده در دانشکده افسری- آموزشگاه عالی شهربانی( که بعداٌ به دانشکده تغییر عنوان یافت) تدریس کردم.

ب: در دی ماه ۱۳۳۶به دعوت استاد فقید دکتر صورتگر به شیراز رفتم و با عنوان معاونت دانشکده ادبیات به تدریس و اداره‌ی دانشکده اشتغال یافتم.

ج: پس از ۵سال عنوان دانشیاری در سال ۱۳۴۱به درجه‌ی استادی توفیق یافتم و سر انجام در بهمن ماه ۱۳۴۹با ۲۹سال خدمت با رتبه( ۱۰) استادی باز نشسته شدم.

د: پس از بازنشستگی همواره به تدریس وتحقیق مشغول بود. 

فضل الله صلواتی در پیش گفتار کتاب” مفسران شیعه” می‌نویسد:

دکتر شفیعی از اساتیدش بیش از همه از زنده یادان: جلال‌الدین همائی، محمد حسین فاضل تونی، دکتر علی اصغر حکمت، بدیع‌الزمان فروزان فر، محمد تقی ملک‌الشعرای بهار، دکتر لطفعلی صورت گر، دکتر عبدالحسین زرّین کوب، عصّار، دهخدا، دکتر شایگان، دکتر محمد معین، دکتر عمید یاد می‌کرد و خاطراتی از آن‌ها داشت. در اصفهان به اساتید بزرگوار: محمد باقر الفت، بدرالدین کتابی، محمد مهریار، دکتر عباس ادیب و منوچهر قدسی ارادت می‌ورزید که در شعر بلند کویر در منظومه‌ی اصفهان به آن‌ها اشاره می‌کند.

آثار او عموماٌ اجتماعی و ادبی با گرایش شدید به وطن خواهی و ملت دوستی است، در همه آثارش حرف‌هایی برای گفتن داشته است که من بیش تر به دو کتاب” مفسّران شیعه” و” فریاد کویر” او تکیه و بررسی‌ها داشته‌ام.

کتاب” مفسّران شیعه”، رساله دکتری او بوده که با محدود بودن مدارک و مآخذ در آن زمان، زحمات بسیاری کشیده و کاری بزرگ انجام داده است. در زمان انتشار، نو آوری در تاریخ تفسیر بوده است، گرچه بعدها دیگر قرآن پژوهان کارهایی در خور، انجام داده‌اند و کار دکتر شفیعی را مقدمه‌ی تحقیقات خود قرار داده‌اند. این کتاب از گوشه و کنار مورد انتقادات و ارزیابی‌های بسیاری قرار گرفت که حتی بعضی از نقدها به نظر او مغرضانه بود و خاطرش را آزرد.

مرحوم شفیعی تفسیرهایی را که تازه انتشار یافته و در دسترس بود، کم تر توضیح داده و من هم بنای خود را بر اختصار گذاشتم.

گرچه پس از پیروزی انقلاب اسلامی کتاب‌هایی در این باره منتشر شده است؛ ولی من دوست داشتم که در خواست دوست خود را انجام داده باشم و نام او را عنوان یک پژوهشگر قرآنی، هم چنان مطرح نمایم و دسته گلی به روح پاک او و از سوی او به قرآن‌پژوهان جهان تقدیم کرده باشم. خدایش بیامرزد.

آن مرحوم در مقدمه کتاب شعرش” فریاد کویر” که در سال ۱۳۷۷منتشر شده، به قسمتی از گذشته‌ها و روحیّات و مطالعات خود اشاره کرده است و درد دل‌های خود را با احساسی که داشته و در مقدمه آن کتاب بیان داشته است؛ و تخلّص خود را” کویر” انتخاب کرده تا سادگی، پاک بازی، محرومیّت، وسعت، بی‌پیرایگی و تنهایی خود را نشان دهد.

او دانشمندی پر مطالعه، اندیشمندی احساساتی، خوش بیان و مهربان بود. و دوست می‌داشت که هر چه دارد ارمغان یاران کند. در کتاب” فریاد کویر” بیش تر از غم‌ها و محرومیت‌ها و شکست‌های زندگی و مرگ اقوام و دوستانش می‌گوید و به قول خودش:

روزی که پا به عرصه عالم گذاشتم بنیاد عمر یک سره بر غم گذاشتم

از دوری وطن، از مرگ خواهر جوان و برادرش، محرومیت‌ها، عملکرد توده‌ای ها، اشغال آذربایجان، فقدان دوستانش یکی پس از دیگری، مرگ استادانش، شکست ملّی شدن صنعت نفت، کودتای آمریکایی- انگلیسی ۲۸مرداد سال ۱۳۳۲، در بند بودن قلم و زبان و نبودن آزادی در پیش از انقلاب، مریضی و انزوای سال‌های آخر عمرش، شکوه‌ها دارد.

قلم شکسته به فرمان گزمه‌ایم و کسی نیست که کارنامه بیداد این عسس بنویسد

و بالاخره در پایان کتاب، درد دل‌ها و حدیث نفس‌ها و وصیت گونه‌هایش بدین عبارت را می‌سراید:

سخن کوتاه، این غم نامه بستم به کنج انزوای خود نشستم

هر آن چیزی که دل فرمود، گفتم شما را یک به یک بدرود، گفتم

مرحوم شفیعی به مقام شامخ ولایت، حضرت علی (ع) ارادت فوق‌العاده‌ای داشت و در بیان، بارها ارادتش را به پیشگاه آن حضرت ابراز می‌داشت و در کتاب شعرش قصیده‌های بلندی به نام‌های غدیریّه اول و دوم و ابر رحمت ، درباره آن امام همام می‌سراید که بسیار قابل توجه است.

خدایش ببخشاید که در تمام عمر دوست می‌داشت که: مردمی، صمیمی و بی آلایش باشد، و در کلاس درس و در جلسه‌های سخنرانی و در مجامع یاران، با تواضع و مهربانی و برادری سخن گوید و با اخلاص حرف بزند.

از آن مرحوم سه پسر و دو دختر باقی مانده که دارای تحصیلات عالیه هستند. به نام‌های: حمید، مجید، فریبا، افسون و علی، در حال حاضر آنان همه خدمت‌گزارمردماند، خدایشان موفق دارد.

برچسب : استاد یرجسته ادبیاتدکتر محمد شفیعیشاعر و مویسنده اصفهانیمحمد شفیعینویسنده ی مفسران شیعه

http://www.aeenefarzanegi.com/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C/

کیخسرو در شاهنامه و آثار حماسی و اساطیری

$
0
0

دکتر منصوررستگار فسایی

 

 کیخسرو در شاهنامه و آثار حماسی و اساطیری *

کیخسرو فرزند سیاوش، در توران‌زمین به دور از سرزمین پدری خود ایران، پا به جهان می‌نهد و با سرپرستی مادرش فرنگیس و یاریهای پیران سپهسالار می‌بالد و پدربزرگ وی افراسیاب که سیاوش پدر کیخسرو را هم کشته است بر آن است تا کیخسرو را نیز از میان بردارد، امّا پیران سپهسالار از کیخسرو می‌خواهد که چون پدربزرگش افراسیاب او را فرا بخواند تا خرد و منش وی را بیازماید، خود را به نادانی و کم‌خردی بزند، تا جان به در برد و کیخسرو چنین می‌کند و از مرگ رهایی می‌یابد. گیو پهلوان به توران می‌آید و او را به همراه مادرش فرنگیس به ایران باز می‌گرداند و کیخسرو دژ بهمن را می‌گشاید و کاوس او را به جای خویش بر تخت شاهی می‌نشاند و خود بر کرسی می‌نشیند:

بیاورد و بنشاند بر جای خویش     ز گنجور، تاج کیان خواست پیش

ببوسید و بنهاد بر سرش تاج         به کرسی شد از نامور تخت عاج

به شاهی بر او آفرین خواندند         همه زرّ و گوهر برافشاندند

کیخسرو، به آبادانی جهان پرداخت و غمگینان را شادمان ساخت و پس از سالها خشکی و قحط‌سالی روزگار پرآب و باران‌بار فرا رسید و رستم و زال به درگاه کیخسرو آمدند و او را ستودند و کیخسرو به گوشه و کنار ایران سفر کرد و ویرانیها را آباد ساخت و در آذربایجان، آتشکده آذر گشسب را بنیاد نهاد و آنگاه به کین‌خواهی از افراسیاب و کشندگان پدرش سیاوش، برخاست و رستم را به توران فرستاد و در نبردهای دراز و در روزگاری طولانی، جنگهایی درگرفت که به کشته شدن بسیاری از ایرانیان و تورانیان انجامید.

در دوره شهریاری کیخسرو، داستان کشته شدن فرود سیاوش به دست طوس رخ می‌دهد. فرود دلاور برادر کیخسرو است و در کلات زندگی می‌کند و کلات را دژی استوار است و فرود را سپاه و ساز و برگی در کلات است. چون کیخسرو می‌خواهد که لشکری برای نبرد به توران‌زمین بفرستد، طوس را سپهسالاری می‌دهد و از او می‌خواهد که از راه کلات که برادرش فرود در آنجاست نگذرد، امّا چون طوس به دو راهی می‌رسد که یکی راهی دراز است و دیگری راهی کوتاه است که از کلات می‌گذرد، بر آن می‌شود تا راه کوتاه را برگزیند و ناچار با فرود سیاوش برخورد می‌کند و نبرد در می‌گیرد و فرود پس از آنکه تنی چند از ایرانیان را از پای در می‌آورد و از اسب فرو می‌اندازد، کشته می‌شود و جریره مادر او، و همه دژنشینان کلات، خود را می‌کشند تا به دست طوس نیفتند و دژ را به آتش می‌کشند و چون طوس و سپاهش به دژ در می‌آیند، جز دژی سوخته و تهی چیزی نمی‌یابند و این کار خشم کیخسرو را بر می‌انگیزد و طوس را از درگاه می‌راند. طوس به توران می‌رود و با لشکر توران روبرو می‌شود و نبردهای بزرگ ایرانیان با تورانیان درمی‌گیرد و طوس با هومان ویسه نبرد می‌کند و بازورِ جادوگر، سرمایی سخت برای سپاه ایران می‌سازد که پهلوانان ایرانی بازور را می‌کشند و سرما را نابود می‌سازند و پس از نبردهای دراز و بی‌سرانجام، رستم به یاری ایرانیان می‌آید و اشکبوس پهلوان کُشانی را که دلاوریهای فراوان کرده است، پیاده به نبرد فرا می‌خواند و او را با خواری بسیار، می‌کشد و ترسی شگفت در سپاه دشمن می‌افکند و تورانیان آشتی می‌جویند، امّا رستم نمی‌پذیرد و ساوه شاه و گهارگهانی را می‌کشد و از خاقان چین که به پشتیبانی افراسیاب، به نبردگاه آمده است می‌خواهد تا فرمانبردار ایرانیان گردد و چون خاقان این پیشنهاد را نمی‌پذیرد، رستم با او پیکار می‌کند و او را در کمند می‌افکند و گرفتار می‌سازد و لشکر افراسیاب را بسختی شکست می‌دهد. افراسیاب با سپاهی به یاری لشکر خود می‌آید ولی باز رستم با پولادوند سردار وی می‌جنگد و او را بر خاک می‌اندازد و می‌پندارد که وی را کشته است، امّا پولادوند جان به در می‌برد و می‌گریزد و افراسیاب از پیش رستم فرار می‌کند و رستم و پهلوانان ایرانی، پیروزمند به ایران باز می‌گردند. فردوسی در داستان دیگر این بخش، به ماجرای اکوان دیو و کشته شدن او به دست رستم می‌پردازد و هوشیاریهای رستم را در نبرد با این دیو که می‌تواند پنهان شود و جانوران را بکشد و پرواز کند و نیرومندیهای بسیار دارد، نشان می‌دهد و سرانجام می‌بینیم که پهلوان نامدار ایران با چه دلاوری و هوشمندی شگفتی این دیو خون‌آشام را نابود می‌سازد.

پایان‌بخش این بخش از شاهنامه داستان عاشقانه و شورانگیز بیژن و منیژه است که سراپا شور و جوانی و فریبکاری است. کیخسرو، بیژن دلاور را با گرگین پسر میلاد، به مرز توران و به نبرد با گرازهایی که کشتزارهای مردم را نابود می‌کنند می‌فرستد و بیژن دلاورانه بسیاری از گرازها را نابود می‌کند و دندانهای آنها را برمی‌گیرد تا به نشان پیروزمندی خود به شاه کیخسرو بنمایاند، امّا گرگین که از همراهی و همکاری با بیژن در کشتن گرازان پرهیز کرده بود، بر پیروزیهای بیژن رشک می‌برد و بر آن می‌شود تا به فریب بیژن جوان و دلاور را به توران بکشاند و او را به دست مرگ بسپارد. پس او را بر می‌انگیزد تا به بزمگاه منیژه دختر افراسیاب که تا آنجایی‌که راهی دراز نیست، برود و به بیژن می‌گوید در آنجا،

پری‌چهر بینی همه دشت و کوه      ز هر سو نشسته به شادی، گروه

منیژه، کجا، دخت افراسیاب      درخشان کند باغ چون آفتاب

همه دخت توران پوشیده‌روی      همه سرو بالا همه مشک‌موی

بیژن، فریب گرگین را می‌خورد و به آن بزمگاه می‌شتابد و منیژه و بیژن یکدیگر را می‌بینند و به هم دل می‌بازند و منیژه، بیژن را به بزم خود می‌خواند و با او به شادی و بزم می‌نشیند و چون می‌خواهد به شهر، باز گردد، بیژن را داروی هوش‌ربا می‌دهد و به کاخ خود می‌برد و همچنان با بیژن به شادی و بزم سرگرم است که دربانان، به این راز پی می‌برند و به افراسیاب آگهی می‌دهند و افراسیاب به برادر خود گرسیوز فرمان می‌دهد تا به سرای منیژه رود و بیژن را دستگیر سازد. گرسیوز به درون سرای منیژه می‌رود و بیژن به نبرد با وی می‌پردازد، امّا گرسیوز که یارای نبرد با بیژن را ندارد از درِ مهربانی و فریب در می‌آید و بیژن را به بند می‌کشد و به نزد افراسیاب می‌برد و افراسیاب فرمان می‌دهد که بیژن را به دار بکشند و چون در میدان شهر، داری بر پا می‌کنند و می‌خواهند بیژن را به دار بیاویزند، پیران سپهسالار، به آنجا می‌رسد و از داستان آگهی می‌یابد و از افراسیاب می‌خواهد تا بیژن را نکشد و او را زندانی کند. افراسیاب نیز دستور می‌دهد تا بیژن را در چاهی به زندان کنند و سنگ اکوان دیو را بر سر آن چاه بنهند و منیژه را از درگاه خود می‌راند. منیژه در روزگاری که بیژن در چاه زندانی است، از هر سو خوراک فراهم می‌آورد و برای بیژن می‌برد و از او غمخواری می‌کند تا آنکه ایرانیان از داستان بیژن آگهی می‌یابند و کیخسرو در جام جهان‌بین خود، جایگاه بیژن را در توران‌زمین می‌بیند و به رستم نشان می‌دهد و رستم در جامه بازرگانان به توران می‌رود و منیژه به نزد وی می‌آید و او را به چاه بیژن راهنمایی می‌کند و رستم، بیژن را از چاه می‌رهاند و با وی به سرای اسفندیار شبیخون می‌زنند و به درون دهلیز سرای او می‌روند و بیژن بانگ برمی‌آورد که ای افراسیاب!

همی رزم جستی به سان پلنگ         مرا دست‌بسته به کردار سنگ

کنونم گشاده به هامون ببین         که با من نجوید ژیان‌شیر کین

رستم و بیژن و منیژه رهسپار ایران می‌شوند و افراسیاب سپاه در پی آنان می‌دواند، امّا رستم سپاه وی را درهم می‌شکند و به گریز وامی‌دارد و خود با بیژن و منیژه به سلامت به ایران می‌رسد و کیخسرو و بیژن و منیژه را هدیه‌ها می‌بخشد و گرگین را که به کیفر فریبکاری به زندان افکنده بود، به درخواست رستم و با بخشش بیژن، آزاد می‌سازد و می‌بخشد.

کیخسرو با برخوردارى از مجموعه فضایل صورى و معنوى انسان در شاهنامه، رنگ موعودى را به خود مى‏گیرد که همگان درانتظار اویند. سروش و خواب‏هاى راستین و فرّه ایزدى همه با او هستند و ظهور او را معنوى و روحانى جلوه مى‏دهند. سیاوش به فرنگیس، همسر خود، که پنج ماهه باردار است، مى‏گوید که او را پسرى خواهد بود که نام او را باید کیخسرو بگذارد. در شاهنامه
چنین آمده است:

زگیتى برآرد سراسر خروش

زمانه زکیخسرو آید به جوش

(همان، 2324/197/2)

شبى پیران، سیاوش را به خواب مى‏بیند که شمشیرى در دست دارد و از او مى‏خواهد که برخیزد. فردوسى این نکته را چنین وصف کرده است:

که روزى نوآیین و جشنى نو است

شب سور آزاده کیخسرو است

(همان، 2605/209/2)

پیران همسر خود را به نزد فرنگیس مى‏فرستد و کیخسرو متولد مى‏شود و گلشهر،همسر پیران، براى شوهر خویش این نوزاد را چنین وصف مى‏کند:

یکى ایدر آى و شگفتى ببین

بزرگى و راى جهان آفرین

(همان، 2613/209/2)

توگویى نشاید مگر تاج را

وگر جوشن و ترگ و تاراج را

(همان، 2614/209/2)

پیران او را براى افراسیاب چنین وصف مى‏کند:

فریدون گرد است گویى به جاى

به فر و به چهر و به دست و به پاى

بر ایوان نبیند چنو کس نگار

بدو تازه شد فرّه شهریار

(همان، 2927/210/2)

کیخسرو، موسى‏وار، از توطئه‏ها مى‏رهد تا شبى گودرز سروش را به خواب مى‏بیند و سروش او را از متولدشدن کیخسرو در توران آگاه و براى او چنین پیش‏بینى مى‏کند:

چو آید به ایران پى فرخش

زچرخ آنچه خواهد دهد پاسخش

(همان، 515/239/2)

گودرز نیز گیو فرزند خود را به دنبال کیخسرو به توران مى‏فرستد و او پس از هفت سال جستجو سرانجام جوانى غیب‏دان را در کنار چشمه‏اى مى‏بیند که فردوسى این صحنه را در شاهنامه چنین وصف کرده است:

یکى جام مى برگرفته به چنگ

به سر بر زده دسته بوى و رنگ

زبالاى او فرّه ایزدى

پدید آمد و رایت بخردى

تو گفتى منوچهر بر تخت عاج

نشسته است بر سر ز پیروزه تاج

همى بوى مهر آمد از روى اوى

همى زیب تاج آمد از موى اوى

چو کیخسرو از دور او را بدید

بخندید و شادان دلش بردمید

به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست

بدین مرز خود ز این نشان، نیو نیست

مرا کرد خواهد همى خواستار

به ایران برد تا کند شهریار

(همان، 655/245/2)

و چون گیو، او را نماز مى‏برد و مى‏گوید:

برآنم که پور سیاوش تویى

زتخم کیانى و کیخسروى

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که تو گیو گودرزى، اى نامدار

 (همان، 663/245/2)

گیو از کیخسرو مى‏خواهد نشان ویژه خانوادگى خود را به او بنماید و کیخسرو پیامبروار نقطه‏اى سیاه را که بر بازویش بود، نشان مى‏دهد و مى‏گوید که این خال از عهد کیقباد تا سیاوش، نشانِ خانوادگى او بوده است.

*خواب‏هاى راستین و صادق کیخسرو و پیش بینى آینده، به عبادت پرداختن، بیم او اینکه همچون جمشید گمراه شود، تقسیم جهان در میان بازماندگان، تفویض جانشینى به کسى که از خاندان و پشت او نیست (و این ناشى از دور شدن کیخسرو از رسم و راه نیاکان او است) و سفارش بزرگان به اطاعت از لهراسب (که مى‏بایست زرتشت در روزگار او دعوت خود را آشکار کند و...) و رفتن به کوه و پیش‏بینى طوفان و برف و...سرانجام گم‏شدن داوطلبانه و دلخواه در برف و پذیرفتن مرگ انتخابى در اوج قله‏اى سفید و برف‏آمیز، مى‏تواند نماد و تعبیرى از اوج بهشت مطلوب و محبوب عارفان و موضوع فناء فى‏اللّه‏ آنان باشد که نمودار جهت‏یابى‏هاى تازه فکر و اندیشه حق‏شناس انسان و به‏عبارت دیگر حضور دورانى تازه و ظهور اسطوره‏هایى نو است.

هرچه کاووس دنیاپسند است و قدرت مادى او را وسوسه مى‏کند، کیخسرو قدرت رابه دلیل هدفى پاک مى‏خواهد و همین‏که به آن هدف مى‏رسد، آن را رها مى‏کند. هرچه کاووس در بند هوس و شهوت و غضب است، کیخسرو در بند تقوا و پایدارى بر عهد و
پیمان و پایبند راستى و راه ایزدى است و فردوسى تفاوت‏هاى این دو شخصیت اساطیرى را در ضمن بیان تفاوت‏هاى دو دوران، به راستى و نیکى، در عمل قهرمانان اسطوره‏اى خویش به‏خوبى منعکس مى‏سازد.

«چون کاووس براى هجوم به آسمان آماده شد و با سپاهى از دیوان و بدکاران، خود را به فراز قله البرز رسانید که حد فاصل نور و ظلمت بود، اورمزد فرّ کیانى از او باز گرفت... به هنگام گریز فره‏وشى کیخسرو که به دنیاى مادى نیامده بود، خود را به وى نزدیک کرد و از پس وى به حرکت درآمد، پیک اهورامزدا (نریوسنگ) هم از پى کاووس روان بود و مى‏کوشید تا آن فره‏وشى را از او جدا سازد، اما ناگاه فره‏وشى فریادى به مثابت خروش سپاهى که از
هزار مرد جنگى پدید آمده باشد، برآورد و گفت اى نریو سنگ! او را مکش که اگر او را بکشى من که کیخسروم به وجود نخواهم آمد... جان نریو سنگ بیاسود و دست از او بداشت...»، اما فره کیخسرو او را همانند جمشید، بى‏مرگ و بى‏آسیب ساخت:

«... کیخسرو از بیمارى و مرگ بر کنار بود و فر کیانى بدو تعلق داشت. صاحب پیروزى خداداد بود و تسلط مطلق داشت و از بهشت آگاه بود...» (رستگار فسائى، 1379 الف: ج 1،ص 118؛ ج 2، ص 767؛ و صفا، 1352: 518ـ515) بنابر روایت دینکرت: «فره زرتشت به شکل آتش، از روشنى بى‏آغاز فرود آمد و به آن آتشى که در پیش او بود آمیخت. فره ازآن آتش در مادر زرتشت آمیخت و آن فره سه شب در اطراف همه گذرگاه‏هاى خانه به صورت آتش پیدا بود و از دغدو (مادر زرتشت) آن فره‏اى که در او بود، چون فروغ مى‏تابید (آموزگار و تفضلى، 1375: 125).

جام جهان‏نماى کیخسرو نیز از مظاهر فره‏مندى او است که کیخسرو بدان وسیله بیژن را در چاه افراسیاب پیدا مى‏کند.

داشتن مهره‏اى درمان‏بخش یکى دیگر از علایم فره‏مندى کیخسرو است که
بدان وسیله کیخسرو گستهم را درمان کرد که به سختى مجروح شده بود.

کیخسرو هنگامى که گستهم زخم‏هاى فراوان خورده است، با مهره‏اى زخم وى را درمان مى‏کند. گذشته از این مهره درمان‏بخش، نگین جم و خاتم سلیمان نیز داراى خاصیت‏هایى همچون قدرت بخشى و فرمانروایى بوده‏اند.

کورش و کیخسرو

دکترمنصوررستگار فسایی

(از کتاب فردوسی و هویت شناسی ایرانی)

کورش و کیخسرو: نلد که با مقایسه داستان کورش با کیخسرو و آستیاک (اژدهاک)، پادشاه ماد، با افراسیاب و هارپاگوس وزیر آستیاگ، با پیران ویسه، بر آن است تا میان سلسله کیانیان و هخامنشیان رابطه‏اى ایجاد کند و همین امر سبب شده است تا کورش مؤسس سلسله هخامنشى، همان کیخسرو شاهنامه تصور شود. از میان خاورشناسان هرتل در کتاب معروف خود یعنى هخامنشیان و کیان بر این عقیده رفته است و پس از او هرتسفلد این اندیشه را با تفصیل بیشترى مورد توجه قرار داده است. هرتل معتقد است که افراد اخیر سلسله کیانیان فى‏الحقیقه عبارتند از خاندان هخامنشى و مناط عقیده او وجود عده‏اى از هخامنشیان است که با آیین زرتشتى میانه خوبى نداشتند. هرتل چنین پنداشته است که نخستین پادشاهان سلسله کیان، یعنى کیقباد، کیکاووس و کیخسرو، رؤساى قبایل غربى ایران بودند و ممکن است شخصیت تاریخى یا داستانى و افسانه‏اى داشته باشند، ولى بقیه، همان پادشاهان هخامنشى بوده‏اند که وارد سلسله داستانى کیانى شده‏اند. هرتسفلد از این حد هم فراتر رفته و گفته است که اولین پادشاهان کیان، همان پادشاهان ماد بوده‏اند که هرودوت و کتزیاس از آنان نام برده‏اند و کورش نیز همان کیخسرو است. اینان معتقدند که گشتاسپ نیز پدر داریوش اول است و اسفندیار اسم اصلى همان کسى است که چون به پادشاهى رسید، نام سلطنتى "دارى‏وهوش: داریوش" را بر خود نهاد. در همین زمینه طبرى مى گوید: "به پندار بعضى، کى‏اُرش (کیرش: کورش) همان بشتاسپ (گشتاسپ) بود، بعضى منکر این سخن شده‏اند و گویند کى‏ارش (کورش) عموى جدّ بشتاسب (گشتاسپ) بود. بعضى گفته‏اند، کى‏اُرش برادر کیکاووس... بود و در خوزستان و نواحى مجاور آن از سرزمین بابل فرمانروایى داشت و بسیار بزیست و والاقدر بود و چون بیت‏المقدس را آباد کرد، بنى‏اسرائیل بدانجا بازگشتند... پادشاه بنى‏اسرائیل از جانب شاه ایران تعیین مى شد و او مردى پارسى بود…”

میان زندگى تاریخى و افسانه‏اى کورش با داستانهاى کیخسرو، در دوران پهلوانى شاهنامه به روایت فردوسى، به حدّى وجوه مشترک وجود دارد که اگر حتى بر طبق نظر کریستن‏سن و بنونیست، سخنان هرتل و هرتسفلد را خطایى آشکار به شمار آوریم، اما نمى دانیم در اثرگذارى داستانهاى کورش در افسانه هاى مربوط به کیخسرو تردید کنیم. براى روشن شدن مطلب، به اختصار زندگى کیخسرو را مرور مى کنیم:

نام کیخسرو در اوستا به صورت Kavi Haosravan و در سانسکریت Sushravas و در پهلوى به صورتهایى Kaixusruv یا Kaixusruk آمده است و به معنى کى‏نیک‏نام است. پدر او سیاووش، پسر کیکاووس، پادشاه ایران و مادر او فرنگیس، دختر افراسیاب، پادشاه توران است. در اوستا او را پهلوان و پدیدآورنده پادشاهى در ایران شمرده‏اند که صد اسب و هزار گاو و ده‏هزار گوسفند براى اردویسور آناهیت قربانى کرد و از او خواست که اى اردویسور آناهیت مقدس و نیکوکار، مرا یارى ده تا بر همه کشورها و بر دیوان و بر آدمیان و جادوان و پریان ستمگر پادشاهى یابم و در جنگها از هماوردانى که بر پشت اسب با من نبرد مى کنند، پیش باشم، کیخسرو از مرگ و بیمارى برکنار بود و فرّ کیانى بدو تعلّق داشت، نیرومند و صاحب پیروزى خداداد و تسلط مطلق و فرمان درست و قاطع و شکست‏نایافتنى بود و با نیروى تمام، فرّ الهى و فرزندان هوشیار و توانا داشت و از بهشت آگاه و صاحب سلطنتى پررونق و عمرى دراز و همه خوشبختیها بود. دشمن را در میدانى بزرگ در جنگل تعقیب کرد و همه دشمنان را زیر چنگ آورد و گناهکار تورانى، افراسیاب و کرسوزد: (گرسیوز) را به انتقام خون پدر خود، سیاووش، و اغریرث به زنجیر کشید و کشت.

داستان زندگى افسانه‏اى و اساطیرى کیخسرو، در شاهنامه چنین آمده است که چون سیاووش کشته شد و افراسیاب پادشاه توران از حاملگى دختر خود، فرنگیس، از کیخسرو آگاهى یافت، مى خواست فرنگیس را به دو نیمه سازد، اما پیران سپهسالار پایمردى کرد و قول داد که چون این کودک متولد گردد، او را نزد افراسیاب ببرد تا هرچه خواهد با او انجام دهد؛ تا آنکه پیران، سپهسالار افراسیاب، شبى سیاووش را در خواب مى بیند که شمشیرى در دست دارد و از پیران مى خواهد که برخیزد:

که روزى نوآیین و جشنى نو است‏

شب سور آزاده کیخسرو است‏

کیخسرو متولد مى شود و پیران به نزد افراسیاب مى شتابد و تولد کیخسرو را گزارش مى دهد. افراسیاب که نگران آن است که این کودک جهان را بر او پرآشوب سازد، از پیران مى خواهد تا این کودک را به شبانان بسپارد و پیران نیز، کیخسرو را به چوپانان کوه قلا مى سپارد. چون کیخسرو به هفت‏سالگى مى رسد، به تیراندازى و شکار مى پردازد و در ده‏سالگى گردى سترگ مى شود و خرس و گرگ شکار مى کند و به صید شیر و پلنگ همت مى گمارد. چوپان به پیران گزارش مى دهد که کیخسرو دلیر و پهلوان شده است و پیران او را به ایوان خود مى برد. افراسیاب از پیران مى خواهد تا کیخسرو را به درگاه او برد، پیران که نگران انتقامجویى افراسیاب از کیخسرو است، کیخسرو را دیوانه‏وضع معرفى مى کند و مى گوید که این طفل از گذشته هیچ اطلاعى ندارد و پس از آنکه از افراسیاب پیمان مى گیرد که کیخسرو را نیازارد، وعده مى دهد که او را نزد پدربزرگش، افراسیاب، ببرد. اما پیران قبلا از کیخسرو مى خواهد که در حضور افراسیاب همچون دیوانگان رفتار کند تا هراس را از دل او بزداید و در نتیجه، افراسیاب وى (کیخسرو) را راحت بگذارد. کیخسرو نیز، چون به نزد افراسیاب مى رود، به پرسشهاى نیاى خود پاسخهاى نامربوط مى دهد و او را مى فریبد، تا آنجا که افراسیاب در گفتگو با پیران،

بدو گفت کاین دل ندارد به جاى‏

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاى‏

نیاید همانا بد و نیک از اوى‏

نه ز این‏سان بود مردم کینه‏جوى

افراسیاب پس از این ملاقات فرمان داد تا کیخسرو را به مادرش بسپارند و به "سیاووش‏گرد" بفرستند. در همین اوان، گیو از طرف پادشاه ایران به توران رفت و پس از هفت سال جست‏وجو، کیخسرو را یافت و با فرنگیس به ایران برد. کیخسرو به پادشاهى رسید و به یزدان بزرگ و آتش مقدس و روز و شب سوگند خورد که هرگز به افراسیاب مهر نورزد و کین پدر خود، سیاووش، را از وى بستاند. بنا بر این در جنگهایى دراز با افراسیاب درگیر شد و او را در همه‏جا شکست داد تا افراسیاب به کنگ‏دژ گریخت. پس کیخسرو از راه دریاى زره که تا کنگ‏دژ شش ماه راه بود به چین رفت و از آنجا به سیاووش‏گرد رو نهاد. فغفور و خاقان چین از او استقبال کردند و آذینها بستند و کیخسرو به کاخ فغفور درآمد و سه ماه در چین ماند و در راه بازگشت در دریا موجودات عجیب دید و به سیاووش‏گرد بازگشت... در همین هنگام هوم... افراسیاب‏را پیدا کرد و در بند کشید. کیخسرو به ساحل چیچست رو نهاد و با چاره‏اندیشى هوم، افراسیاب را که در دریاى چیچست پنهان شده بود از آب بیرون کشید... و گرسیوز برادر وى را در خام گاو نهاد و او در زیر این شکنجه دردآور، فریاد و خروش برآورد و افراسیاب از دریا بیرون آمد و هوم او را دستگیر کرد و کیخسرو او را به جرم کشتن اغریرث و پدر خود، سیاووش به قتل رسانید.

بدین ترتیب، کیخسرو همه عمر خود را وقف کشتن قاتلان پدر مى کند؛ و به عقیده کارنوى، شاید کیخسرو، در اصل همان قهرمان مذکور در ودا یعنى سوسروس باشد که ایندره را در برانداختن 20 مرد جنگجوى گردونه‏سوار یارى مى دهد.

کیخسرو، ایرانیان را متحد مى سازد و امپراتورى ایران را استوار مى کند و پس از دست یافتن به قلمروى وسیع و کشتن همه دشمنان ایران، على‏رغم میل همه اطرافیانش، از بیم گمراهى و غرور، از سلطنت کناره‏گیرى مى کند و در اوج قدرت جوانى و حکومت و پیروزى و زهد، به کوه پناه مى برد و در راه، خود و همراهان وى در برفى عظیم نابود مى شوند و به آسمان مى پیوندند و به زبان اساطیر به اوجى پاک و سفید و جاودانه دست مى یابند. دارمستتر این افسانه به کوه رفتن کیخسرو و مرگ او و یارانش را با یکى از وقایع حماسه هندوان، مهابهاراتا، مقایسه مى کند که در آنجا یوذیسدهیرا از جهان بیزار مى شود و با چهار برادرش به کوه هیمالیا پناه مى برد و از آنجا به بهشت قدم مى نهد و احتمالا نشان مى دهد که این داستان داراى اصل هندو ایرانى است.

شباهتهاى کلى داستان کورش و کیخسرو عبارتند از:

.1 هم آستیاک و هم افراسیاب هردو، پدربزرگ مادرى کورش و کیخسرو هستند (ماندانا، مادر کورش، دختر آستیاک (اژدهاک) و فرنگیس (فرى‏گیس) مادر کیخسرو، دختر افراسیاب است) که هردو به مصلحتى با ازدواج دختران خود با بیگانگان موافقت کرده‏اند.

.2 مادر کورش، مادى و مادر کیخسرو تورانى است در حالى که هردو قهرمان، ایرانى هستند.

.3 پدران هردو قهرمان، ایرانى و فرمانرواى بخشى از قلمرویى هستند که به پدربزرگ مادرى آنها تعلق دارد. کمبوجیه، پدر کورش، از سوى آستیاک فرمانرواى پارس است و سیاووش، پدر کیخسرو، بر سیاوش گرد که متعلق به افراسیاب است فرمان مى راند.

.4 هردو پدربزرگ، خوابى مى بینند که موجب مى شود فرزندى را که دختر آنها در شکم دارد دشمن خود بپندارند و قصد جان او را بکنند، خواب آستیاک را قبلا شرح دادیم و افراسیاب پادشاه توران خواب خود را چنین روایت مى کند:

بیابان پر از مار دیدم به خواب‏

جهان پر ز گرد، آسمان پرعقاب‏

یکى باد برخاستى پر ز گرد

درفش مرا سر نگونسار کرد

برفتى ز هر سو یکى جوى خون‏

سراپرده و خیمه گشتى نگون‏

یکى تخت بودى چو تابنده ماه‏

نشسته بر او پور کاوس شاه‏

دمیدى به کردار غرّنده میغ‏

میانم به دو نیم کردى به تیغ‏

چاپ مسکو، ج 3، ص 50، بیت 739

خواب‏گزاران این خواب را چنین تعبیر مى کنند که افراسیاب باید با سیاوش و ایرانیان آشتى کند و افراسیاب چنین مى کند و شرایط ایرانیان را هم مى پذیرد.

.5 هم آستیاک و هم افراسیاب، پادشاهان ماد و توران، در نتیجه خوابى که دیده‏اند منتظر مى مانند تا کورش و کیخسرو متولد شوند و چون متولد شدند، قصد کشتن آنها را مى کنند.

6.در هردو داستان، دستور کشتن کودک نوزاد اجرا نمى شود. افراسیاب به نیرنگ مى خواهد فرنگیس کودکى را که در شکم دارد بیفکند، کودک را بر سر راه مى گذارند، اما به نتیجه نمى رسند. افراسیاب ناچار به پیران دستور مى دهد تا کیخسرو را به شبانان کوه قلا بسپارد تا سر به نیست شود. به نظر کریستن‏سن، در افسانه هاى ایرانى، معمولا خوابى از برافتادن سلسله‏اى و روى کار آمدن سلسله‏اى دیگر حکایت مى کند و شاه دستور کشتن نوزاد را مى دهد که اجرا نمى شود، پرورش کودک در میان شبانان و هوشمندى کودک، زمینه هاى کهن مشترکى است که در داستانهاى همه تیره هاى ایرانى به چشم مى خورد.

.7 در هردو داستان، فرزندانى که باید کشته شوند به نزد شبانان گسیل مى شوند. کیخسرو تا ده‏سالگى در میان شبانان مى ماند و شکارچى ماهرى مى شود که گراز و خرس و گرگ و سرانجام شیر و پلنگ را شکار مى کند. کورش نیز در نزد چوپانى در جنگل رشد مى یابد و ماده‏سگى او را شیر مى دهد.

.8 در هردو داستان، دو کودک مورد بحث، به وسیله یکى از نزدیک‏ترین دوستان پادشاه رهانیده مى شوند. در داستان کورش، هارپاگوس‏پیشکار آستیاک، کورش را مى رهاند و در داستان کیخسرو، پیران، سپهسالار افراسیاب، کیخسرو را نجات مى دهد.

.9 در هردو داستان، این کودکان به سلطنت مى رسند و در دوران سلطنت خود با عدل و داد و تدبیر مصدر خدماتى انسانى مى شوند.

.10 در هردو داستان، کورش و کیخسرو پدربزرگ خود را شکست مى دهند و قلمرو آنها را تصرف مى کنند.

.11 در هردو داستان، کورش و کیخسرو براى دستگیرى پدربزرگ خود متوسل به حیله‏اى خشونت‏آمیز مى شوند؛ به این معنى که بنابر روایت کتزیاس، کورش چون به تعقیب پدربزرگ خود آستیاک پرداخت، آستیاک به دختر و دامادش پناهنده شد و کورش فرمان داد تا امى تیس (دختر آستیاک) و شوهرش (سپى تاماس) را شکنجه کنند تا مکان اختفاى پادشاه ماد را بروز دهند. آستیاک ناچار براى نجات فرزندش خود را آشکار ساخت و کورش او را دستگیر کرد. و در داستان کیخسرو نیز مى بینیم که چون هوم زاهد افراسیاب را اسیر مى کند، افراسیاب از کمند وى مى گریزد و در دریا پنهان مى شود و کیخسرو به راهنمایى هوم، گرسیوز، برادر افراسیاب، را حاضر مى کند و کتفهاى او را در خام گاو قرار مى دهد؛ گرسیوز به ستوه مى آید و ناله سر مى دهد و افراسیاب از ناله برادر دلگیر مى شود و چهره مى نماید و دستگیر مى شود.

.12 در هردو داستان، کورش و کیخسرو به نیکى و زیبایى وصف مى شوند. کورش بسیار شکیل و خوش‏خلق است و به قدرى طالب معرفت و نام است که همه‏گونه زحمت و مشقت را تحمل مى کند تا شایان تمجید باشد و در نتیجه، به قول گزنفون، او توانست دلهاى مردمان را به خود جلب کند؛ آن‏چنان‏که همه مى خواستند اراده او بر آنها حکومت کند. کیخسرو نیز به وسیله فردوسى به زیبایى ستوده مى شود:

فریدون گُردست گویى به جاى‏

به فّر و به چهره به دست و به پاى‏

بر ایوان چنو کس نبیند نگار

بدو تازه شد فرّه شهریار

کیخسرو به آبادى جهان پرداخت، غمگینان را شادمان ساخت و پس از سالها خشکى و قحطى، در روزگار او سالهاى پرباران و سبز و خرّم فرارسید. او ویرانیها را آباد کرد؛ و گاهى یک هفته، به نماز در پیش یزدان به پاى بود، آن‏چنان‏که از پاى مى افتاد. در آخرین سفارش به لشکریان، او با آنان از بى وفایى دنیا سخن گفت و بدانان گنج بخشید و گنج آباد خود را به گودرز سپرد تا چشمه هاى ویران را روان سازد و رباطها را آباد کند و کودکان بى سرپرست را سرپرستى نماید.

در فروردین‏یشت، درباره او مى خوانیم که فره‏وشى پسر کیخسرو را مى ستاییم: "براى راندن دروغگویى که دوست خویش را مى فریبد و براى راندن بخیل و تباه‏کنندگان جهان." در متون پهلوى، کیخسرو از جمله جاودانانى است که در کنگ‏دژ بسر مى برند و بر تخت خود در مکانى که از دیده پنهان است نشسته‏اند و چون روز رستاخیز نزدیک شود، او و سوشیانس یکدیگر را خواهند دید. کیخسرو در شمار پهلوانانى است که سوشیانس را در آخرالزّمان یارى مى کنند.

با ذکر همین خصوصیات است که اخلاق کورش از کیخسرو گرده‏بردارى مى شود و اگر بخواهیم به راستى خصوصیات ذوالقرنین را در قرآن مجید در کسى بیابیم، این صفت به مراتب براى کیخسرو زیبنده‏تر است تا کورش. به همین دلیل مى توان تصور کرد که حدّ کمال کورش در عظمت اساطیرى او، نزدیک شدن به کیخسرو است که او را لایق تمجید قرآنى مى سازد.

.13 مرگ کورش و کیخسرو، هردو، در هاله‏اى از ابهام قرار دارد. نوشته‏اند که کورش را کشته‏اند و جسدش را به پاسارگاد برده‏اند و برخى گفته‏اند که کورش در پاسارگاد، درگذشته است. به هرحال کیفیت مرگ کورش به روشنى معلوم نیست. در مورد مرگ کیخسرو نیز، اگرچه شاهنامه آن‏را بسیار زیبا و به صورتى عارفانه و در علوّى بهشتى و برفراز کوهى سپید و برف‏آلود تصویر مى کند، اما بالاخره با ابهامى عظیم توأم است که پرده برفهاى سپید، چندان آن‏را در زیر خود نهان داشته است که واقعیتهاى آن‏را نمى توان شناخت. (صص  67 تا 91)

. کیخسرو با برخوردارى از مجموعه فضایل صورى و معنوى انسان در شاهنامه، رنگ موعودى را به خود مى‏گیرد که همگان درانتظار اویند. سروش و خواب‏هاى راستین و فرّه ایزدى همه با او هستند و ظهور او را
معنوى و روحانى جلوه مى‏دهند. سیاوش به فرنگیس، همسر خود، که پنج ماهه باردار
است، مى‏گوید که او را پسرى خواهد بود که نام او را باید کیخسرو بگذارد. در شاهنامه
چنین آمده است:

زگیتى برآرد سراسر خروش

زمانه زکیخسرو آید به جوش

(همان، 2324/197/2)

شبى پیران، سیاوش را به خواب مى‏بیند که شمشیرى در دست دارد و از اومى‏خواهد که برخیزد. فردوسى این نکته را چنین وصف کرده است:

که روزى نوآیین و جشنى نو است

شب سور آزاده کیخسرو است

(همان، 2605/209/2)

پیران همسر خود را به نزد فرنگیس مى‏فرستد و کیخسرو متولد مى‏شود و گلشهر،همسر پیران، براى شوهر خویش این نوزاد را چنین وصف مى‏کند:

یکى ایدر آى و شگفتى ببین

بزرگى و راى جهان آفرین

(همان، 2613/209/2)

توگویى نشاید مگر تاج را

وگر جوشن و ترگ و تاراج را

(همان، 2614/209/2)

پیران او را براى افراسیاب چنین وصف مى‏کند:

فریدون گرد است گویى به جاى

به فر و به چهر و به دست و به پاى

بر ایوان نبیند چنو کس نگار

بدو تازه شد فرّه شهریار

(همان، 2927/210/2)

کیخسرو، موسى‏وار، از توطئه‏ها مى‏رهد تا شبى گودرز سروش را به خواب مى‏بیند و سروش او را از متولدشدن کیخسرو در توران آگاه و براى او چنین پیش‏بینى مى‏کند:

چو آید به ایران پى فرخش

زچرخ آنچه خواهد دهد پاسخش

(همان، 515/239/2)

گودرز نیز گیو فرزند خود را به دنبال کیخسرو به توران مى‏فرستد و او پس از هفت سال جستجو سرانجام جوانى غیب‏دان را در کنار چشمه‏اى مى‏بیند که فردوسى این صحنه را در شاهنامه چنین وصف کرده است:

یکى جام مى برگرفته به چنگ

به سر بر زده دسته بوى و رنگ

زبالاى او فرّه ایزدى

پدید آمد و رایت بخردى

تو گفتى منوچهر بر تخت عاج

نشسته است بر سر ز پیروزه تاج

همى بوى مهر آمد از روى اوى

همى زیب تاج آمد از موى اوى

چو کیخسرو از دور او را بدید

بخندید و شادان دلش بردمید

به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست

بدین مرز خود ز این نشان، نیو نیست

مرا کرد خواهد همى خواستار

به ایران برد تا کند شهریار

(همان، 655/245/2)

و چون گیو، او را نماز مى‏برد و مى‏گوید:

برآنم که پور سیاوش تویى

زتخم کیانى و کیخسروى

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که تو گیو گودرزى، اى نامدار

(همان، 663/245/2)

گیو از کیخسرو مى‏خواهد نشان ویژه خانوادگى خود را به او بنماید و کیخسرو پیامبروار نقطه‏اى سیاه را که بر بازویش بود، نشان مى‏دهد و مى‏گوید که این خال از عهد کیقباد تا سیاوش، نشانِ خانوادگى او بوده است.

از شگفتىهاى دیگر شخصیت اساطیرى کیخسرو، اسب اوست که بهزاد نام دارد. روایت کرده اند که وقتى بهزاد، اسب زیباى سیاوش، به کیخسرو مىرسد، و «چون سوارش مىکند،در یک لحظه کیخسرو از نظرها پنهان مىشود. به طورى که گیو مىاندیشد، مبادا اهریمن به صورت اسب درآمده و کیخسرو را از بین برده است. (شاهنامه، 210/3)

 

 

 

 

جام کیخسرو

جام کیخسرو نیز همانند جام جمشید بود و خاصیتى اسرارآمیز داشت و وقایعى را که در نقاط دوردست کره زمین اتفاق مى‏افتاد، نشان مى‏داد. به قول فردوسى وقتى بیژن به اسارت افراسیاب درآمد و در چاهى زندانى شد، کیخسرو در جام جهان‏بین نگاه کرد و بیژن را یافت. در شاهنامه آمده است:

چو نوروز خرم فراز آمدش

بدان جام فرخ نیاز آمدش

بیامد پر امید دل پهلوان

زبهر پسر، گوژ گشته، نوان

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را به درد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومى قباى

بدان تا برد پیش یزدان ثناى

خروشید پیش جهان‏آفرین

به رخشنده بر، چند کرد آفرین

زفریادرس، زور و فریاد خواست

وزاهریمن بد کنش داد خواست

خرامان از آنجا بیامد پگاه

به سر بر نهاد آن کیانى کلاه

پس آن جام بر کف نهاد و بدید

در او هفت کشور همى بنگرید

زکار و نشان سپهر بلند

همه کرد پیدا چه و چون و چند

زماهى به جام اندرون تا بره

نگاریده پیکر بدو یک‏سره

چه کیوان چه هرمز چه بهرام و شیر

چه مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر

همه بودنى‏ها بدو اندرا

بدیدى جهاندار افسونگرا

به هر هفت کشور همى بنگرید

که آید زبیژن نشانى پدید

سوى کشور گرگساران رسید

به فرمان یزدان مراو را پدید

بدان چاه بسته به بند گران

زسختى همى مرگ جست اندر آن

سیاوش و کیخسرو با اسب خود سخن مى‏گویند و فردوسى خود زبان حال رخش مى‏شود و در هنگامى که اژدها به وى حمله مى‏کند و رستم در خواب است، بیم رخش از رستم و اژدها را از زبان او بازگو
مى‏کند و رستم با رخش بر مى‏آشوبد و مى‏گوید:

گر این بار سازى چنین رستخیز

سرت را ببرم به شمشیر تیز

پیاده شوم سوى مازندران

کشم ببر و شمشیر و گرز گران

سیم ره به خواب اندر آمد سرش

زببر بیان داشت پوشش سرش

بغرید پس اژدهاى دژم

همى آتش افروخت گفتى به دم

چراگاه بگذاشت رخش آن زمان

نیارست رفتن بر پهلوان

دلش ز آن شگفتى به دو نیم بود

کش از رستم و اژدها بیم بود

هم از بهر رستم، دلش نارمید

چو باد دمان نزد رستم دوید

خروشید و جوشید و برکند خاک

زنعلش زمین شد همه چاک چاک

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با باره دستکش

(مول، 1369: 39/260/1)

کیخسرو و گیو نیز چون از سرزمین توران رهسپار ایران مى‏شوند از آب جیحون به‏راحتى مى‏گذرند و به ایران مى‏آیند و این امر نمایاننده آینده روشن و راه ایزدى کیخسرو به‏شمار مى‏آید.

گذشتن کیخسرو و همراهانش از رود جیحون (سخنرانى‏هاى دومین دوره
جلسات... 1350. ص 198و 201). داستان زاییده شدن داراب و نهادن او در صندوق چوبین و افکندن او به آب فرات هم که بى‏شباهت به داستان موسى نیست از این مقوله است. داستان زاییده‏شدن دوقلوهاى رموس و رمولوس[1]در اساطیر یونان نیز از همین نوع است. این دو کودک را در سبدى نهادند و بعد آن را به رودخانه افکندند؛ آب رودخانه طغیان کرد و آن دو کودک را در سایه درخت انجیرى قرار داد. در آنجا ماده‏گرگى به آن دو کودک رحم کرد و پستان به دهن آن دو گذاشت و آنان را از مرگ نجات داد تا آنکه چوپان شاه که از آن ناحیه مى‏گذشت، آنها را نزد همسر خود برد و بزرگ کرد (گریمال، 1356: ج 2، ص 807و 808).

کیخسرو طبق گفتهٔ سهروردی عارف، صاحب فرّ کیانی بوده و معراج روحانی داشته و نفس او منقّش به انوار قُدس الهی شده بود و بوسیله آن انوار همهٔ انسانها او را تعظیم می کردند. همچنین در اشعار عارفان مانند حافظ و عطار به بزرگی و نیک‌رفتاری ستوده شده است، بعضی از پژوهشگران زمان او را نزدیک به ظهور زرتشت میدانند و در روایات مذهبی زرتشتیان وکتاب اوستا از او به عنوان کسی که سوار بر سروش آسمانی که در آخرالزمان رجعت میکند و به یاری سوشیانت برمیخیزد،

 یاد شده است.

خصوصیات و صفات کیخسرو:

 دکتر محبوبه مباشری* دانشیار و عضو هیات علمی گروه زبان وادبیات فارسی دانشگاه الزهرا(س(درباره ی خصوصیتهای کیخسرو،چنسن می نویسند:

1-چهره و اندام کیخسرو

به لحاظ چهره کیخسرو شبیه به فریدون است و در شاهنامه آن هنگام که کیخسرو به دنیا می آید چنین توصیف می شود:
فریدون گرد است گویی به جای
به فر و به چهره، به دست و به پای

بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فره شهریار
(شاهنامه، ج3، 2450-2451)

2- نورانی و درخشان بودن چهره:

کیخسرو از همان آغاز، شهریاری نورانی و درخشان شمرده می شده است. چهره اش بس منور توصیفمی شده، گویی از خورشید گوی سبقت برده باشد، او در نخستین دیدار با گیو پهلوان به صورت جوانی زیبا، نورانی، با جامی در دست و گلی بر گیسو در کنار چشمه ای درخشان توصیف گردیده است (حمیدیان، 1372، ص 312) چنانکه رستم چون او را می بیند، سیاوش را یاد می کند:
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فرو مانندگی پدر
(شاهنامه، ج4، 56)

3-  برکنار بودن از بیماری و مرگ:

کیخسرو از بیماری و مرگ برکنار بود و از بهشت آگاه و همیشه پیروزمند بود. «در اوستا آمده است که کیخسرو از مرگ و بیماری برکنار بود و مردی نیرومند و صاحب پیروزی خداداد و تسلط مطلق و فرمان درست و قطع و شکست نایافتنی بود.
دشمنان خود را به تندی در هم می شکست و نیرویی تمام با فرّ الهی و فرزندانی هوشیار و توانا داشت و از بهشت آگاه و صاحب سلطنتی پر رونق و عمری دراز و همه خوشبختی ها بود»(به نقل از رستگار فسایی، 1388، ص 233)

4-دارابودن فر کیانی:

فر، فروغی ایزدی است، به دل هر کس بتابد از همگنان برتری یابد، از پرتو این فروغ است که شخص به پادشاهی رسد. شایسته تاج و تخت گردد و نیز از نیروی این نور است که کسی در کمالات نفسانی و روحانی کامل گردد از سوی خداوند به پیامبری برگزیده می شود. چنانکه شارحان حکمه الاشراق می نویسند:


"...نور فایض از عالم نوری برنفس های فاضله، که تایید و رای می بخشد و بدان نفس ها روشنی می یابند و نور افشان از خورشید می گردند، ر پهلوی، فره نامیده می شود، چنان که زردشت گفته است: فره نوری است که از ذات خدای تعالی ساطع می گردد و بدان بعضی از مردم بر دیگران ریاست می کنند و به یاری آن هر یک بر عملی یا صناعتی متمکم می گردد. و از فره آن را که خصوص ملوک افاضل است، کیان فره نامند...».(سهروردی، مصنفات، ج2، 157)

در شاهنامه از سه پادشاه با فره کیانی نام برده شده است که نخستین آنها جمشید و پس از آن فریدون و سپس کیخسرو است. در اوستا نیز از اختصاص فر به کیخسرو یاد شده است.
فردوسی، تلاش کیخسرو برای آبادانی میهن را به جمشید و فریدون هماند می کند و او را همتای ایشان می خواند:
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه
(شاهنامه، ج 21/4)
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
زبد بسته شد دست اهریمنی
(همان/22)

5-دارابودن جام جهان نما:

"...کیخسرو چون جمشید دارای جام جهان نماست که با چشم های همه بین خورشیدو با بینش رازدان خدا، عین بینایی و دل آگاهی است، با دلی که آیینه گیتی نماست».

 جام جهان نما یا جام جم، جام گیتی نما، جام جهان بین، عالم بین به اتفاق کلیه فرهنگ ها جامی بوده است که احوال عالم و راز هفت فلک را در آن به معاینه می دیده اند.
در خدای نامه ها امده اکه صور نجومی و سیارات هفت کشور زمین بر آن نقش شده بود و خاصیتی اسرارآمیز داشت به طوری که، هرچه در نقاط درودست کره زمین اتفاق می افتاد، بر روی آن منعکس می شد. برخی این جام را به جمشید نسبت داده اند. در شاهنامه، جام گیتی نما به کیخسرو نسبت داده شد، جام جهان نما یا جام جم در شعر خاقانی و برخی دیگر با «آینه اسکندر» اختلاط یافته گاهی به نام جام اسکندر نامیده شده است.(یاحقی، همان، 369، 157). به هر حال، جام گیتی نمای کیخسرو هر چه بوده جزو ابزاره مهم کشف و شهودی و نیروهای مافوق طبیعی بوده است در راه شکست ظلمت و کمک به نجات و رستگاری.

14- دارابودن مهره ی درمان بخش:

کیخسرو مهره ای درمان بخش نیز داشت که از عهد هوشنگ و تهمورث و جمشید به او رسیده بود و همیشه با وی بود و برای درمان بیماران و دیگر امور از آن به عنوان وسیله ای ماورایی و رازآمیز استفاده می نمود.

7- دارا بودن دو صفت شجاعت و پیوند دهندگی کشورها:

کیخسرو در اوستا دارای دو صفت شجاعت و پیوند دهندگی کشورهاست.(به نقل از رستگار فسایی، 1388، 233)

8-دارابودن صفت جاودانگی:

بنابر مندرجات اوستا و متون پهلوی او در شمار جاودانانی است که در گنگ دژ به سر می برد (یاحقی، همان، 357)
اعتقاد بر این است که: او در گنگ دژ به سر می برد و بر تخت خود در مکانی نشسته است که از دیده پنهان است و چون روز رستاخیز نزدیک شود، او و سوشیانس یکدیگر را خواهند دید. کیخسرو در شمار پهلوانانی است که سوشیانس را در آخرالزمان یاری خواهد کرد.

9-اعتقاد به موعود بودن کیخسرو:

کیخسرو یکی از موعودهای ایرانی است که در شمار پهلوانانی است که سوشیانس را در آخرالزمان یاری خواهد کرد.«او رستاخیز به همراه سوشیانس قیام خواهند کرد و ظهور او را پیشاپیش پیش بینی کرده و در خواب های متعدد، آمدنی وی را خبر داده بود. اگرچه افراسیاب درصدد کشتن وی بود، ولی توفیق نیافت»(رستگار فسایی، 1388، 236).
کیخسرو اساطیری به راستی نوید دهنده ی تحول عظیمی است که بنا بر باورهای آسیایی و به ویژه بنا به اساطیر زرتشتی، باید در پایان جهان رخ دهد، این دگرگونی شگفت آور همان پیروزی فرجامین نور بر ظلمت است. پیروزی نیکی بر بدی و تیرگی و پارسایی بر دژ کرداری».(اسماعیل پور، 1387، 118)

10-غیبت و ناپدیدشدن لحظه ای کیخسرو:

از شگفتی های دیگر شخصیت های اساطیری کیخسرو، اسب اوست که بهزاد نام دارد. در شاهنامه آمده است که چون کیخسرو سوار بر اسب زیبای بهزاد که میراث سیاوش است می شود در یک لحظه از نظرها پنهان می شود. به گونه ای که گیو می اندیشد که مبادا اهریمن به صورت اسب درآمده و کیخسرو را از بین برده است.(اسماعیل پور، همان، 119)

11- مقام تقدس و روحانی یافتن کیخسرو

در آیین مزدیسنا مقام تقدس و جنبه روحانیت کیخسرو بسیار اهمیت دارد وی ویران کننده بتکده، پایه گذار کنگ دژ، دارای فره ایزدی، جام جهان نما و یاور سوشیانس واز شمار جاودانان است.

12-دلاوری و شجاعت از اوان کودکی:

از شگفتی های کودکی کیخسرو این است که او در ده سالگی گراز و خرس را بر زمین افگند و به و نخچیر گاه می رود و شیر و پلنگ شکار می کند. شبان پرورنده او پیش پیران ویسه می رود و شکوه می کند که کیخسرو اول آهو می گرفت و از شیر و پلنگ می ترسید اما حالا از شیر و پلنگ هم نمی ترسد.(حمیدیان، 1372، 31)

اعمال وکردار کیخسرو

14- آبادان کردن جهان:

کیخسرو چون تاج بزرگی بر سر نهاد همه، جای آبادان و فرخ و سرسبز کرد:
به هر جای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد

زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
(شاهنامه، ج4، 18-20)

2-فتح دژ بهمن:

یکی از فتوحات کیخسرو، گشادن دژ بهمن است. دژی که در کوهی بلند در نواحی اردبیل امروز واقع شده است، و جایگاه کافران و بددینان است.
به دستور کیخسرو، گیو پهلوان، نامه افسون او را با نیزه ای بر دیوار بهمن دژ می نهد و نامه بی درنگ ناپدید می شود و بلافاصله به فرمان یزدان، دیوار دژ ویران می شود و همه جا را تیرگی فرا می گیرد، تیرگی مبدل به نوری گسترده می گرددو ایرانیان، دژ را فتح کرده کیخسرو و آتشکده آذر (گشسب) را به جای آن بنا می نهد.
از ویران کردن این بتکده که کنار دریاچه ی چیچست قرار دارد و بنا نهادن آتشکده به جای آن در جهت اثبات دیناوری و نجات بخشی کیخسرو یاد کرده اند.

3-کشتن شیده ی جادو به یاری فره ایزدی

کیخسرو با یاری فره ایزدی خویش بر شیده جادو، فرزند افراسیاب چیره می شودو او را می کشد.

4-نجات بیژن به وسیله جام جهان نما از چاه:

کیخسرو برای رهایی بیژن از بند افراسیاب از جام جهان بین استفاده کرد و برای این منظور، جامه های رومی پوشید و پس از نیایش به درگاه یزدان، در جام جهان نما نگریست،‌بیژن را در چاه دید و منیژه را بر بالین وی مشاهده کرد و رستم را برای نجات وی گسیل ساخت.
یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور بدید

زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه چون و چند

زماهی به جام اندرون تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره

همه بودنی ها بدو اندرا
بدیدی جهاندار افسونگرا

بههر هفت کشور همی بنگرید
زبیژن به جایی نشانی ندید

سوی کشور گرگساران رسید
به فرمان یزدان مر او را بدید
(شاهنامه، ج5، 395-602)

5-کین خواهی از خون سیاوش:

کیخسرو به محض نشستن بر تخت، توس رابا سپاهی عظیم برای کین خواهی از خون سیاوش به توران زمین می فستد. در این لشکرکشی فرود، پسر دیگر سیاوش و جریره مادر فرود کشته می شود و به دنال آن توس شکست میخورد. در لشکرکشی دوم، رستم به یاری ایرانیان می رود تا از شکست حتمی ایشان جلوگیری کند. سپس کیخسرو خود به نبرد افراسیاب رفته و پس از کشته شدن پیران ویسه، افراسیاب را دستگیر کرده می کشد.
به کین پدر بست خواهم میان
بگردانم این بد ز ایرانیان(شاهنامه، ج4، 16)

6-درمان گستهم به وسیله مهره ی درمان بخش:

کیخسرو مهره ای درمان بخش نیز داشت که از عهد هوشنگ و تهمورث و جمشید به او رسیده بود و همیشه با وی بود، چون گستهم مجروح شد وامیدی به درمان وی نبود، کیخسرو آن مهره را بر بازوی گستهم بست و پزشکان رومی و چینی را بر بالین گستهم فرا خواند و خود خدای را نیایش کردن گرفت و گستهم را بدان وسیله درمان کرد (رستگار فسایی، 1379، ج2، ص 815)

7-ایجاد کردن گنگ دژ به جای سیاوش گرد:

در روایات پهلوی آمده است: سیاوش کاووسان را پیداست که ورجاوندی چنان بود که به یاری فره کیان، گنگ دژ را، با دست خویش و نیروی هرمزد و امشاسپندان بر سر دیوان ساخت و اداره کرد. تا آنگاه که کیخسرو آمد متحرک بود، پس کیخسرو به مینوی کنگ گفت که خواهر منی و من برادر توام. زرا تو سیاوش با دست ساخت و مرا از گند کرد. به سوی من باز گرد. و کنگ به همین گونه کرد، به زمین آمد در توران، به ناحیه ی خراسان، در جایی که سیاوش گرد است، بایستاد و کیخسرو هزار ارم اندر افکند و هزار میخ اندر بست و پس از آن (گنگ دژ) نرفت و همه توران را باگوسفند و ستور نگاه دارد(بهار، 1357، 263).

‌8-ناپدیدشدن کیخسرودرعاقبت الامر پادشاهی وعروج وی به آسمان:

کیخسرو پس از مرگ نیای خود، کاووس به مدت شصت سال پادشاهی کرد و دراوج کامروایی و پیروزی جانش به اندیشه و دغدغه رفتن گرفتار شد:
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگردل همه سوی کین تافتم

رانم نیابد که آرد منی
بد اندیشی و کیش اهر منی

شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم به زم

زمن بگسلد فره ایزدی
گرایم به کژی و راه بدی

کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
(شاهنامه، ج5، 2427-2431)
او از همگان کناره می گیرد و به ترک شاهی با خردمندان مشورت می نماید. اما همه پهلوانان و خردمندان با این تصمیم مخالفت می کنند و او را اندرز می دهند. لیکن او عزم را برای رفتن جزم می کند تا آن که شبی سروش را در خواب می بیند که:
چنان دید در خواب کور را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش

اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون هرچه جستی همه یافتی

به همسایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در، مپای
(شاهنامه، ج5، 2572-2589)

کیخسرو پس از آنکه ترتیب امور پادشاهی را داد و پهلوانانوخادمان کشور خلعت و فرمانروایی بخشید، لهراسب را به جانشینی خود برمی گزیند و رو به راه جاودانگی می نهد. گروهی از پهلوانان و بزرگان او را بدرقه می کنند. پس از رسیدن به چشمه ای سر و تن می شوید و به خواندن زند و اوستا می پردازد و از همراهان می خواهد تا بازگردند زیرا بادی سخت خواهد وزید و پس از آن برفی سنگین خواهد بارید. همراهان باز نمی گردند و با او راه ادامه می دهند اما سرانجام او را گم می کنند و از وی نشانی نمی یابند.
او پیروزترین پادشاهی است که از اوج قدرت و محبوبیت پارسایی، داوطلبانه پذیرای مرگ می شود و از بیم فساد، به خدا و پرهیزگاری و سرانجام مرگ می گریزد و مرگ سفید و روشن در اوج کوه و برف، نماد روشن غرب در اوج پاکی است و تا هنگام مرگ فره مند است و سروش پیشاپیش مرگ وی را به او خبر می دهد.



[1]sulomoR ,sumeR .

 * بخشی از جلد دوم کتاب "شاهنامه را با هم بخوانیم " از دکتر منصوررستگار فسایی


یلدا ، تاریخچه و اداب و رسوم آن

$
0
0

 

شب یلدا بر همگان فرخنده باد

  " به یاد پدرم شادروان علی محمد رستگار که تولدش در شب یلدا بود"


یلدا ، تاریخچه و اداب و رسوم آن



 

 از رضا مرادی  غیاث آبادی*



دیر زمانی است که مردمان ایرانی و بسیاری از جوامع دیگر، در آغاز فصل زمستان مراسمی‌ را جشن می گیرند که در میان اقوام گوناگون، نام‌ها و انگیزه‌های متفاوتی دارد. در ایران و سرزمین‌های هم‌فرهنگ مجاور، از شب آغاز زمستان با نام «شب چله» یا «شب یلدا» نام می‌برند که همزمان با شب انقلاب زمستانی است. به علت دقت گاه شماری ایرانی و انطباق کامل آن با تقویم طبیعی، همواره و در همه سال‌ها، انقلاب زمستانی برابر با شامگاه سی‌ام آذر و بامداد یکم دی‌ است.

 هر چند امروزه برخی به اشتباه بر این گمانند که مراسم شب چله برای رفع نحوست بلندترین شب سال برگزار می‌شود؛ اما می‌دانیم که در باورهای کهن ایرانی هیچ روز و شبی، نحس و بد یوم شناخته نمی‌شده است. جشن شب چله، همچون بسیاری از آیین‌های ایرانی، ریشه در رویدادی کیهانی دارد.



خورشید در حرکت سالانه خود، در آخر پاییز به پایین‌ترین نقطه افق جنوب شرقی می‌رسد که موجب کوتاه شدن طول روز و افزایش زمان تاریکی شب می‌شود. اما از آغاز زمستان یا انقلاب زمستانی، خورشید دگربار بسوی شمال شرقی باز می‌گردد که نتیجه آن افزایش روشنایی روز و کاهش شب است. به عبارت دیگر، در شش‌ماهه آغاز تابستان تا آغاز زمستان، در هر شبانه‌روز خورشید اندکی پایین‌تر از محل پیشین خود در افق طلوع می‌کند تا در نهایت در آغاز زمستان به پایین‌ترین حد جنوبی خود با فاصله 5/23 درجه از شرق یا نقطه اعتدالین برسد.



 از این روز به بعد، مسیر جابجایی‌های طلوع خورشید معکوس شده و دوباره بسوی بالا و نقطه انقلاب تابستانی باز می‌‌گردد. آغاز بازگشتن خورشید بسوی شمال‌شرقی و افزایش طول روز، در اندیشه و باورهای مردم باستان به عنوان زمان زایش یا تولد دیگرباره خورشید دانسته می‌شد به طوری که آن را گرامی ‌و فرخنده می‌داشتند.  

در گذشته، آیین‌هایی در این هنگام برگزار می‌شده است که یکی از آنها جشنی شبانه و بیداری تا بامداد و تماشای طلوع خورشید تازه متولد شده، بوده است. جشنی که از لازمه‌های آن، حضور کهنسالان و بزرگان خانواده، به نماد کهنسالی خورشید در پایان پاییز بوده است، و همچنین خوراکی‌های فراوان برای بیداری درازمدت که همچون انار و هندوانه و سنجد، به رنگ سرخ خورشید باشند.



بسیاری از ادیان نیز به شب چله مفهومی ‌دینی دادند. در آیین میتـرا (و بعدها با نام کیش مهر)، نخستین روز زمستان به نام «خوره روز» (خورشید روز)، روز تولد مهر و نخستین روز سال نو بشمار می‌آمده است و امروزه کارکرد خود را در تقویم میلادی که ادامه گاهشماری میترایی است و حدود چهارصد سال پس از مبدأ میلادی به وجود آمده؛ ادامه می‌دهد. فرقه‌های گوناگون عیسوی، با تفاوت‌هایی، زادروز مسیح را در یکی از روزهای نزدیک به انقلاب زمستانی می‌دانند و همچنین جشن سال نو و کریسمس را همچون تقویم کهن سیستانی در همین هنگام برگزار می‌کنند.

به روایت بیرونی، مبدأ سالشماری تقویم کهن سیستانی از آغاز زمستان بوده و جالب اینکه نام نخستین ماه سال آنان نیز «کریست» بوده است. منسوب داشتن میلاد به میلاد مسیح، به قرون متأخرتر باز می‌گردد و پیش از آن، آنگونه که ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه نقل کرده است، منظور از میلاد، میلاد مهر یا خورشید است. نامگذاری نخستین ماه زمستان و سال نو با نام «دی» به معنای دادار ـ خداوند از همان باورهای میترایی سرچشمه می‌گیرد.



نخستین روز زمستان در نزد خرمدینانی که پیرو مزدک، قهرمان بزرگ ملی ایران بوده‌اند، سخت گرامی ‌و بزرگ دانسته می‌شد و از آن با نام «خرم روز» یاد می‌کرده و آیین‌هایی ویژه داشته‌اند. این مراسم و نیز سالشماری آغاز زمستانی هنوز در میان برخی اقوام دیده می‌شود که نمونه آن تقویم محلی پامیر و بدخشان (در شمال افغانستان و جنوب تاجیکستان) است. همچنین در تقویم کهن ارمنیان نیز از نخستین ماه سال نو با نام «ناواسارد» یاد شده است که با واژه اوستایی «نوسرذه» به معنای «سال نو» در پیوند است.

هر چند برگزاری مراسم شب چله و میلاد خورشید در سنت دینی زرتشتیان پذیرفته نشده است؛ اما خوشبختانه اخیراً آنان نیز می‌کوشند تا این مراسم را همچون دیگر ایرانیان برگزار کنند. البته در شبه تقویم نوظهوری که برخی زرتشتیان از آن استفاده می‌کنند و دارای سابقه تاریخی در ایران نیست، زمان شب چله با 24 آذرماه مصادف می‌شود که نه با تقویم طبیعی انطباق دارد و نه با گاهشماری دقیق ایرانی و نه با گفتار ابوریحان بیرونی که از شب چله با نام «عید نود روز» یاد می‌کند. از آنرو که فاصله شب چله با نوروز، نود روز است.

امروزه می‌توان تولد خورشید را آنگونه که پیشینیان ما به نظاره می‌نشسته‌اند، تماشا کرد. در دوران باستان بناهایی برای سنجش رسیدن خورشید به مواضع سالانه و استخراج تقویم ساخته می‌شده که یکی از مهمترین آنها چارتاقی نیاسر کاشان است. پژوهش‌ها نشان می‌دهد که این بنا بگونه‌ای طراحی و ساخته شده است که می‌توان زمان رسیدن خورشید به برخی از مواضع سالانه و نیز نقطه انقلاب زمستانی و آغاز سال نو میترایی را با دقت تماشا و تشخیص داد. چارتاقی نیاسر بنایی است که تولد خورشید بگونه‌ای ملموس و قابل تماشا در آن دیده می‌شود. این ویژگی را چارتاقی «بازه هور» در راه نیشابور به تربت حیدریه و در نزدیکی روستای رباط سفید، نیز داراست که البته فعلاً دیواری نوساخته و الحاقی مانع از دیدار پرتوهای خورشید می‌شود. هر ساله مراسم دیدار طلوع و تولد خورشید در چارتاقی نیاسر ه با حضور دوستداران باستان‌ستاره‌شناسی ایرانی و دیگر علاقه‌مندان، در شهر نیاسر کاشان برگزار می‌‌شود

 

*(شب چله (: یلدا) شب زایش  خورشید)

                                    حافظ  خوانی در شب یلدا **

 



معمولاً در شب یلدا رسم بر این است که صاحب‌خانه، دیوان حافظ را به بزرگتر فامیل می‌دهد. سپس هر یک از میهمانان نیت کرده و بزرگِ مجلس، این جمله را می‌گوید و تفعلی به گنجینه حافظ می‌زند: «ای حافظِ شیرازی/ تو محرم هر رازی/ بر ما نظر اندازی/ قسم به قرآن مجیدی که در سینه داری...» یا هر چیزی شبیه به این. این رسم یکی از رسوم پرطرفدار شب یلداست که امروزه با فن‌آوری روز نیز به‌روز شده. به طوری که در بعضی خانواده‌ها به جای کتاب حافظ، از فال‌نامه، نرم‌افزار تفعل مجازی در رایانه، پایگاه‌های اینترنتی ویژه فال، نرم‌افزارهای ویژه تلفن همراه، سامانه پیام کوتاه یا پیامک و... برای انجام این رسم استفاده می‌کنند که سرگرمی ‌خوبی برای خانواده‌ها در این شب بلند سال است.

 شینهٔ جشن یلدا

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می‌کردهاند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است. این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. نور، روز و روشنایی خورشید،  نشانه‌هایی از آفریدگار بود، در حالی که شب، تاریکی و سرما نشانه‌هایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر می‌برند. روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود، در حالی که روزهای کوتاه‌تر نشانه‌ای از غلبهٔ تاریکی.

یلدا برگرفته از واژهای سریانی است و مفهوم آن « میلاد» است (زیرا برخی معتقدند که مسیح در این شب به دنیا آمد). ایرانیان باستان این شب را شب تولد الهه مهر «میترا» می‎‎پنداشتند و به همین علت این شب را جشن میگرفتند و گرد آتش جمع میشدند و شادمانه پایکوبی می‌کردند. آن گاه خوانی الوان می‌گستردند و « میزد» نثار می‌کردند. «میزد» نذری یا ولیمهای بود غیر نوشیدنی، مانند گوشت و نان و شیرینی و حلوا، و در آیینهای ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآوردهها و فرآوردههای خوردنی فصل و خوراکهای گوناگون، همچون خوراک مقدس و آیینی ویژه‌ای که آن را « میزد» می‌نامیدند، بر سفره جشن می‌نهادند.



 باوری بر این مبنا نیز بین مردم رایج بود که در شب یلدا، قارون (ثروتمند افسانه ای)، در جامه کهنه هیزم شکنان به در خانه‌ها می‌آید و به مردم هیزم می‌دهد، و این هیزم‌ها در صبح روز بعد از شب یلدا، به شمش زر تبدیل می‌شود، بنابراین، باورمندان به این باور، شب یلدا را تا صبح به انتظار از راه رسیدن هیزم شکن زربخش و هدیه هیزمین خود بیدار می‌ماندند و مراسم جشن و سرور و شادمانی بر پا می‌کردند.

 

جشن یلدا در ایران امروز

جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شبنشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار میشود. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی ‌هستند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پری آن، آینده‌گویی می‌کنند.

یلدای ایرانی، شبی که خورشید از نو زاده می‌شود. یلدا در افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی حدیث میلاد عشق است که هر سال در «خرم روز» مکرر می‌شود.  ماه دلداده مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر می‌آید. ماه بر آن است که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او در آمیزد، اما همیشه در خواب می‌ماند و روز فرا می‌رسد که ماه را در آن راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری می‌اندیشد و ستاره ای را اجیر می‌کند، ستاره ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار می‌کند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می‌دهد. ماه به استقبال مهر می‌رود و راز دل می‌گوید و دلبری می‌کند و مهر را از رفتن باز می‌دارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش می‌کنند و عاشقی پیشه می‌کنند و مهر دیر بر می‌آید و این شب، «یلدا» نام می‌گیرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر می‌رسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه و طولانی است که همانا شب یلداست.



در زمان ابوریحان بیرونی به دی ماه، «خور ماه» (خورشید ماه) نیز می‌گفتند که نخستین روز آن خرم روز نام داشت و ماهی بود که آیین‌های بسیاری در آن برگزار می‌شد. از آن جا که خرم روز، نخستین روز دی ماه، بلندترین شب سال را پشت سر دارد پیوند آن با خورشید معنایی ژرف می‌یابد. از پس بلندترین شب سال که یلدا نامیده می‌شود خورشید از نو زاده می‌شود و طبیعت دوباره آهنگ زندگی ساز می‌کند و خرمی‌ جهان را فرا می‌گیرد

شب یلدا  در استانهای کشور:

 

یرانیان نزدیک به چند هزار سال است که شب یلدا آخرین شب پاییز را که درازترین و تاریکترین شب در طول سال است تا سپیده‌دم بیدار می‌مانند و در کنار یکدیگر خود را سرگرم می‌دارند تا اندوه غیبت خورشید و تاریکی و سردی روحیهٔ آنان را تضعیف نکند و با به روشنایی گراییدن آسمان به رخت خواب روند و لختی بیاسایند.

در آیین کهن، بنابر یک سنت دیرینه آیین مهر شاهان ایرانی در روز اول دی‌ماه تاج و تخت شاهی را بر زمین می‌گذاشتند و با جامه‌ای سپید به صحرا می‌رفتند و بر فرشی سپید می‌نشستند. دربان‌ها و نگهبانان کاخ شاهی و (ایرانیان برده نداشتند / پیرایش) خدمت‌کاران در سطح شهر آزاد شده و به‌سان دیگران زندگی می‌کردند. رئیس و مرئوس، پادشاه و مردم عادی همگی یکسان بودند. البته درستی این امر تایید نشده و شاید افسانه‌ای بیش نباشد. ایرانیان در این شب باقی‌مانده میوه‌هایی را که انبار کرده بودند به همراه خشکبار و تنقلات می‌خوردند و دور هم گرد هیزم افروخته می‌نشستند تا سپیده دم بشارت روشنایی دهد زیرا به زعم آنان در این شب تاریکی و سیاهی در اوج خود است. جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شب‌نشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار می‌شودمتل‌گویی که نوعی شعرخوانی و داستان‌خوانی است در قدیم اجرا می‌شده‌است به این صورت که خانواده‌ها در این شب گرد می‌آمدند و پیرترها برای همه قصه تعریف می‌کردند. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند، در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتابحافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده‌گویی می‌کنند.

خراسان

در خراسان واژه یلدا بکار برده نشده در تمام ادوار تاریخی تا آنجا که اسنادشفاهی و مکتوب وجود دارد شب چله یا چله نشینی بکار رفته و در این شب طولانی آیین‌های و مراسم‌های خاصی وجود داشته که شاید در سایر مناطق ایران کمتر مرسوم بوده است به آن شب چراغانی یا شب چراغ می‌گفتند. از آنجا که هر میهمانی برای رفتن به شب نشینی، چراغی را همراه خود می برده و بدلیل فراوانی چراغ‌ها عبارت چهل چراغ که نشانه کثرت است بکار می‌بردند.

یکی از سنتهای مهم برگزاری مراسم سرحمومی در شب چله بوده است. سرحمومی مراسمی است که داماد در حمام عمومی مردانه و عروس در حمام زنانه طی مراسم با شکوهی به حمام می‌بردند و با رقص و پایکوبی و چوب بازی مراسم حنا بندان بعد از شستن و کیسه کشی داماد انجام می‌دادند و در مراسم حنا بدان آواز امشب حنا می‌بندیم... بر دست و پا می‌بندیم ... را بصورت گروهی می‌خواندند. و درپایان لباس نو بر عروس و داماد و اقوام نزدیک آنها می‌پوشیدند این مراسم گاهی تا سحر طول می‌کشید و مقدمه مراسم عروسی در بعد از ظهر روز بعد بود. افراد دعوت شده در صحن حمام جمع می‌شدند اما جوانان و افراد غیر مدعو تا پایان مراسم در بیرون از حمام جمع می شدندو شوخی و بازی سیاه بازی و انتر بازی در می‌آوردند.

هدیه دادن داماد برای نامزدش نیز یک امر اجباری بوده است در این شب به داماد این امتیاز بزرگ داده می‌شد که با بردن هدیه برای نامزدش بتواند شب در خانه بااو در یک اتاق و دوتایی بخوابد. داماد تا قبل از شب زفاف فقط در مناسبتهای خاص و از جمله شب چله مجاز به خوابیدن با نامزدش بوده است که به آن نامزد بازی می‌گفتند. در شهرهای خراسان خواندن شاهنامهٔ فردوسی در این شب مرسوم است. یکی از آیین‌های ویژه شب چله در استان خراسان رضوی و خراسان جنوبی برگزاری مراسم «کف زدن» است. در این مراسم ریشه گیاهی به نام چوبک را که در این دیار به «بیخ» مشهور است، در آب خیسانده و پس از چند بار جوشاندن، در ظرف بزرگ سفالی به نام «تغار» می‌ریزند. مردان و جوانان فامیل با دسته‌ای از چوب‌های نازک درخت انار به نام «دسته گز» مایع مزبور را برای ساعتها هم می‌زنند تا به صورت کف سفت درآید و این کار باید در محیط سرد صورت گیرد تا مایع مزبور کف و سپس سفت شود خشک شده آن مانند گز اصفهان می‌شود. کف آماده شده در پایان با مخلوط کردن شیره شکر آماده خوردن شده و پس از تزیین با مغز گردو و پسته برای پذیرایی مهمانان برده می‌شود. در این میان گروهی از جوانان قبل از شیرین کردن کف‌ها مجاز هستند با پرتاب آن به سوی همدیگر و مالیدن کف به سر و صورت یکدیگر شادی و نشاط را به جمع مهمانان می‌افزایند.

انار شب چله

یکی دیگر از جشنهای ایرانی چله تموز است که عکس چله زمستان است و آن طولانی ترین روز سال است که هنوز هم در خراسان جنوبی گرامی داشته می‌شود

اصفهان

شب یلدا (شب چله) در شهرستان دهاقان اصفهان: مانند سایر مناطق ایران فامیل و بستگان به خانهٔ پدر بزرگها یا مادر بزرگها می‌روند ودور هم پای کرسی جمع می‌شوند. صاحب خانه هم با آجیل و میوه از مهمانها پذیرائی می‌کند آنها تا پاسی از شب و گاهی تا نزدیک صبح می‌نشینند، کتاب شاهنامه می‌خوانند و فال حافظ می‌گیرند. بزرگترها داستان یا خاطره نقل می‌کنند. تازه دامادها با هدیه یا خوانچه به خانه عروس می‌روند. آجیل شب یلدا:کشمش، گردو، بادام، قیسی، برگه زردآلو یا برگه گلابی، جوزقند و انجیر و خرما است. میوه شب یلدا:انار، هندوانه، سیب، گلابی انباری (سیبری) است. نوشیدنی شب یلدا:بطور معمول چای و شربت و چنانچه برف باشد مخلوط برف و شیره انگور. غذای شب چله (یلدا):چنانچه مقدور باشد پولو ماهی و در غیر اینصورت یکی از غذاهای محلی:مانند کوفته، گندی، چرب و شیرین و . . .

استان آذربایجان (شرقی و غربی )

در خطهٔ شمال و آذربایجان رسم بر این است که در این شب خوانچهای تزیین شده به خانهٔ تازه‌عروس یا نامزد خانواده بفرستند. مردم آذربایجان در سینی خود هندوانه‌ها را تزئین می‌کنند و شال‌های قرمزی را اطرافش می‌گذارند. درحالی که مردم شمال یک ماهی بزرگ را تزئین می‌کنند و به خانهٔ عروس می‌برند.

کردستان

در کردستان نیز مانند سایر مناطق کوهستانی ایران این آیین تاریخ کهنی دارد.

بوشهر

مردم استان بوشهر نیز همچون دیگر هموطنان ایرانی، این آیین کهن را با رفتن به خانه بزرگ ترها می‌گذرانندهندوانه در شب یلدا در بوشهر کاربرد زیادی دارد.

مازندران

در مازندران شب یلدا بسیار با اهمیت و گرامی داشته می‌شود. در این شب همه مردم به خانه پدر بزرگها و مادر بزرگها رفته و ضمن دورهم‌نشینی و خواندن فال حافظ و فردوسی‌خوانی به خوردن تنقلات و میوه جات خصوصاً" انار و هندوانه و ازگیل می‌پردازند و با خوردن و نوشیدن و شنیدن صحبتها و داستان‌های بزرگترها، شب را به صبح می‌رسانند و معتقدند که صبح بعد از یلدا روز پیروزی خورشید بر سیاهی و تاریکی‌ها است.

فارس


سفرهٔ مردم شیراز مثل سفرهٔ نوروز رنگین است. مرکبات و هندوانه برای سرد مزاج‌ها و خرما و رنگینک برای گرم مزاج‌ها موجود استحافظ‌خوانی جزو جدانشدنی مراسم این شب برای شیرازی‌هاست. البته خواندن حافظ در این شب نه تنها در شیراز مرسوم است، بلکه رسم کلی چله‌نشینان شده‌است.

همدان

همدانی‌ها فالی می‌گیرند با نام فال سوزنهمه دور تا دور اتاق می‌نشینند و پیرزنی به طور پیاپی شعر می‌خواند. دختر بچه‌ای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب ندیده سوزن می‌زند و مهمان‌ها بنا به ترتیبی که نشسته‌اند شعرهای پیرزن را فال خود می‌دانند. همچنین در مناطق دیگر همدان تنقلاتی که مناسب با آب و هوای آن منطقه‌است در این شب خورده می‌شود. در تویسرکان و ملایر، گردو و کشمش و مِیز نیز خورده می‌شود که از معمول‌ترین خوراکی‌های موجود در این استان‌هاست.

اردبیل

در اردبیل رسم است که خانواده‌ها شب یلدا دور هم جمع می‌شوند و تا پاسی از شب با هم شب نشینی می‌کنند. هنداونه، انار، پرتقال، تخمه، ماهی پلو و... از جمله خوراکی‌هایی است که در استان اردبیل مرسوم هست، ودر شب یلدا برای تازه عروس هندانه تزئین می‌کنند و به همراه هدایای دیگر از طرف خانواده داماد فرستاده می‌شود.

گیلان

در گیلان هندوانه را حتماً فراهم می‌کنند و معتقدند که هر کس در شب چله هندوانه بخورد در تابستان احساس تشنگی نمی‌کند و در زمستان سرما را حس نخواهد کرد. «آوکونوس» یکی دیگر از خوردنی‌هایی است که در این منطقه در شب یلدا رواج دارد و به روش خاصی تهیه می‌شود. در فصل پاییز، ازگیل خام را در خمره می‌ریزند، خمره را پر از آب می‌کنند و کمی نمک هم به آن می‌افزایند و در خم را می‌بندند و در گوشه‌ای خارج از هوای گرم اتاق می‌گذارند.

ازگیل سفت و خام، پس از مدتی پخته و آبدار و خوشمزه می‌شود. آوکونوس در اغلب خانه‌های گیلان تا بهار آینده یافت می‌شود و هر وقت هوس کنند ازگیل تر و تازه و پخته و رسیده و خوشمزه را از خم بیرون می‌آورند و آن را با گلپر و نمک در سینه‌کش آفتاب می‌خورند.(آو= آب و کونوس = ازگیل). در گیلان در خانواده‌هایی که در همان سال پسرشان را داماد یا نامزد کرده‌اند رسم است که طبقی برای خانواده نوعروس می‌فرستند. در این طبق میوه‌ها و خوراکی‌ها و تنقلات ویژه شب چله به زیبایی در اطراف آراسته می‌شود و در وسط طبق هم یک ماهی بزرگ (معمولاً ماهی سفیدتازه و خام همراه با تزیین سبزیجات قرار می‌گیرد که معتقدند باعث خیر و برکت و فراوانی روزی زوج جدید و همچنین سلامت و باروری نوعروس می‌گردد

خوزستان

مردم خوزستان تا سحر انتظار می‌کشند تا از قارون افسانه‌ای استقبال کنند. قارون در لباس هیزم‌شکن برای خانواده‌های فقیر تکه‌های چوب می‌آورد. این چوب‌ها به طلا تبدیل می‌شوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه می‌آورند.[نیازمند منبع] به خانه بزرگترها رفته و دور هم جمع شده به شوخی خنده گذرانده، اجیل هندوانه انار شیرینی و خرما و لبو و اش وشیرینی‌های مختلف از جمله خوراکی‌های این آیین کهن است.

قزوین

مردم استان قزوین نیز همچون دیگر هموطنان ایرانی، این آیین کهن را با رفتن به خانه بزرگ‌ترها می‌گذرانند. به عقیده بزرگ‌ترها آوردن میوه‌های مختلف خشک و تر و میوه‌های سرخ‌فام که به "شب چره" معروف است، همراه با خوراکی‌های دیگر شگون داشته و زمستان پر برکتی را نوید می‌دهد. در بعضی مواقع که مادر بزرگ‌ها در آوردن تنقلات تاخیر می‌کنند کوچکترها شعر "هر که نیارد شب چره - انبارش موش بچره" سر می‌دهند، که مادربزرگ در آوردن "شب چره" تعجیل می‌کند. دراین شب اغلب مردم قزوین با خوردن سبزی پلو با ماهی‌دودی و سپس هندوانه، انار، انواع تنقلات از جمله کشمش، گردو، تخمه، آجیل مشگلکشا و انجیر خشک، شب نشینی خود را به اولین صبح زمستانی گره می‌زنند. به عقیده مادر بزرگ‌های قزوینی اگر دراین شب ننه سرما گریه کند باران می‌بارد، اگر پنبه‌های لحاف بیرون بریزد برف می‌آید و اگر گردنبند مراوریدش پاره شود تگرگ می‌آید. یکی دیگر از آداب و رسوم "شب یلدا" فرستادن "خونچه چله" از سوی داماد به عنوان هدیه زمستانی برای عروس است. در این خونچه برای عروس پارچه، جواهر، کله‌قند و هفت نوع میوه مثل گلابی هندوانه، خربزه، سیب، به با تزئینات خاصی فرستاده می‌شود.

**منابع : ویکی پدیا و شبکه خبر

Viewing all 261 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>