بسیج خلخالی
آذربایجان
من آن خاک بلاخیز و بلاگردان ایرانم
من آذربایجانم،پرورشگاه دلیرانم
بگو با خصم من گر بگسلد زنجیر چرخ از هم
مرا از جان ایران نگسلاند عهد و پیمانم
بگو با خصم من تاریخ عالم را به دقت خوان
که دانی من پدید آرندهء تاریخ ایرانم
من از چنگیزیان مشت فراوان خوردم و اینک
نه چنگیز است و نی مشتش من آن دیرینه سندانم
من از سمّ ستور لشکر ترکان عثمانی
لگدها خوردم و نگذاشتم گردی به دامانم
من اندر سخت جانی شهرهء دنیای دیرینم
تو پنداری مجارستانم و چین و لهستانم!
من آذربایجان لایموتم،من نمیمیرم
اگر ایران ما جسم است من در جسم او جانم
من آذربایجانم مهد زرتشت بهی کیشم
صمیمی پاسدار دودمان آل ساسانم
من امضا کردهام منشور استقلال ایران را
به خون پاک خود کان موجها دارد به شریانم
من اندر قلّهء خاک وطن عنقای آزادم
تو ایدون میفریبی تا کشانی کنج زندانم!
من آذربایجانم بیشهء آزاده شیرانم
بگو با روبهان بازی مکن با نرّه شیرانم
من آذربایجانم لقمهء چرب و گلوگیرم
به کام دوست چون شهدم،به حلق خصم ستخوانم
من آن صید گریزان پایم ای صیّاد نابخرد
چه دامم گسترانی تا به دام آری تو آسانم
«به چندین حرف هذیانی به افسونم چه میخوانی
مگر من ای حریف خیره سر طفل دبستانم!»
برای من عبث افسون همی خوانی،نمیدانی
که من آن کهنه پیر دیرم و استاد دستانم
از این نزل مهنّا داری از بر مردم خود ده
به جای آنکه میخوانی چنین با وعده مهمانم
اگر موج فِتَن، ارکان هستی را بلرزاند
نخواهد شد درنگ و رخنهای در عزم و ایمانم
به بند و بند جانم رشته تاروپود این پرچم
نخستین روز تکوین جهان جولای کیهانم
«تو پنداری به مکر چند تن جاسوس هرجایی
توانی دور از ایرانسازی و رسم نیاکانم!»
زمانی دور از ایرانم نمودی تا سحر هر شب
تو غافل بودی و خون میچکید از توک مژگانم
هنوز اند فراق یوسف افتاده بر چاهم
پی گم گشتهء خود همنوای پیر کنعانم
نباشد در نهادش غیر مهر پرچم ایران
هر آن طفلی که نوشد شیر پاک از نوک پستانم!