خلاصۀ مقاله
در این مقاله به یکی از انواع نادر صفت فاعلی که دارای معنی مبالغه نیز می باشد اشاره شده است.این نوع صفت فاعلی به صورت مُرخّم و مُصدّربه "ب" استعمال می شود وبه صورت منفی نیز مستقلا به کار میرود،بعلاوهدر
نیزبه صورتهای مختلف ،کاربرد دارد.
مقدمه
در کتابهای دستور زبان فارسی آمده است که:اگر صفتیوصف انجام دهندۀ کاری باشد،آن را صفت فاعلی گویند! .این صفت کلمه ای ات مشتق،از بُن مضارعکه با افزودن پسوند "نده"بر آخر بن مضارع به دست می اید،مثلا اگر بخواهیم از "رفتن" صفت فاعلی بسازیم،،بن مضارع آن را که "رو" می باشد،می گیریم و پسوند "نده" را به آخر آن می افزاییم و در نتیجه کلمۀ "رونده" که صفت فاعلی ساده است،به دست می اید،کلماتی چون برنده(به ضمّ اول،) خورنده، نویسنده ، و سازنده و نظایر آنها،صفات فاعلی ساده هستند و معمولا از دو خصوصیت بر خوردارند:
اولا:حرف پیشین "ب" بر سر آنها در نمی آید و به صورت "بپرنده " بخورنده ، بنویسنده و بسازنده به کار نمی روند
مثلا کلمات فوقالذکر را به صورت بر(برنده)، خور(خورنده)، نویس (نویسنده)، و ساز(سازنده)به تنهائی نمیتوان به کار برد.از سوی دیگر صفت فاعلی ساده را با حذف علامت صفت فاعلی، یعنی"نده"، تنهاپس از یک اسم یا صفت دیگر به صورت مرکب به کار میبریم مانند رهرو(رهرونده)، جیببر(جیببرنده)، که در این صورت ترکیبات فوق را، صفت فاعلی مرکب مرخم میخوانیم.
ثانیا: ر حالت سادهبه صورت مرخم مستقل هم به کار نمی روندمثلا کلمات فوق الذکر را مستقلا به صورت بر"برنده" خور "خورنده" نویس :"نویسنده"و ساز " سازنده"به تنهایی نمی توان به کاربرد.
از سویدیگر،صفت فاعلی ساده رابا حذف علامت صفت فاعلی ،یعنی "نده"،تنها پس از یک اسمیا صفت دیگر،به صورت مرکب به کار می بریم،مانند رهرو(رهرونده)جیب بر (جیب برنده)غم خور(غم خورنده)
روز نامه نویس (روزنامه نویسنده) و آهنگساز( آهنگ سازنده)که در این صورتتر کیبات فوق را صفت فاعلی مرکب مرخم می خوانیم.
صفت فاعلی دارای معنی مبالغه
هدف از نگارش این مقاله آن است که بدانیم علاوه بر آنچه فوقا گفته شد، در آثار مکتوب فارسی از قدیمالایام تاکنون و در محاورات عمومی این زبان، نوعی صفت فاعلی که بیشتر دارای معنی مبالغه و حرفت است به کار میرود که هیچیک از خصوصیات مذکور در فوق را ندارد.بدین معنی که صفت فاعلی هم مصّدر به جزء پیشین"ب"میباشد و هم آنکه به صورت ساده مرخم و صور گوناگون ترکیبی مرخم به کار گرفته میشود.این امر تاکنون مورد توجه کامل هیچیک از دستور نگاران قرار نگرفته است، اگر
چه کسانی چون علامه دهخدا، معین و شاملو، در فرهنگهای خود، در رابطه با معانی واژه ها، به طریقی از آن سخن راندهاند.
مرحوم دهخدا در مورد واژه"بخور"{boxor}مینویسد:"بسیار خوار، مقابل نخورnaxor)():آدم بخوری است." 2 و مرحوم معین در ذیل واژه"بزن"{BEZAN} مینویسد، صفت مرکب به معنی:"دلاور، شجاع..."و"بزن بهادر"به معنی:بسیار شجاع، دلیر. 3 و شاملو در توضیح کلمه"بدبیار"مینویسد:"آنکه مدام بد میآورد. 4
مرحوم دهخدا در جائی دیگر در ذکر واژه"بساز" (BESÀS(مینویسد که این واژه به معنی"سازگار است." 5 علیهذا، در مثالهائی چون:"مال نخور برای بخور". کلمه"بخور"به معنی"بخورنده"و در ترکیب"بزن بهادر"، کلمه"بزن"به معنی "بزننده"و کلمه"بساز"در ترکیب وصفی"زن بساز"به معنی زن بسازنده و سازگار است که این کلمات دارای دو خصوصیت ظاهری هستند که یکی صرفی است و دیگری نحوی که ذیلا توضیحاتی درباره آنها داده میشود:
خصوصیت صرفی این کلمات آن است که همه از بن مضارع به اضافه پیشوند"ب" در حالت مثبت و در حالت منفی با پیشوند"ن"(NA ) بر سر بن مضارع ساخته میشوند.
بعلاوه تأکید یا فشار از روی هجای"ب"( BE ) یا"ن"( NA)به هجای آخر منتقل میگردد و الگوی تکیه آنها همانند دیگر اسامی و صفات ساده زبان فارسی میشود.
ویژگی نحوی آنها نیز درآن است که این کلمات ، ترکیبی وصفی میسازند مانند"زن بسازی است."یا"آدم نسازی است."که با"زن سازگاری است"و یا"آدمی ناسازگاری است" ،همانند میباشند 6 .
استعمال این نوع کلمات که میتوان آنها را صفت فاعلی-مبالغهای 7 هم نامید، در متون فارسی ساتقهای دیرینه دارد.مثلا منوچهری دامغانی در بیتی کلمه"بساز"را به معنی سازگار(سازنده)، مطلوب، و مورد پسند، به کار برده است که اگر چه ممکن است تصور شود که به معنی"با ساز و وسیلههای زندگی است"اما با توجه به ریشه فعل"ساز" و موارد مشابه آن میتوان آن را از مقوله مثالهای مورد بحث دانست.
ز آن خجسته سفر این جسن چو آمد باز
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد8
و همانند کاربرد فوقالذکر است، بیتی از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی در داستان رستم و اسفندیار:
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست، فرخ مر آن را که هست
"ببخشای" بر مردم تنگدست9
که معنی بیت آخر چنین است که:فرخ آنکه دارد و ببخشاینده 10 (کریم، بخشنده)است بر مردم تنگدست و مصراع دوم بیت آخر، در حقیقت صفت است برای"آن را که هست" یعنی کسی که دارنده درم و نقل و نبید و گوسفند است.
سوزنی سمرقندی نیز در بیتی واژه"بجوش"را به معنی"بجوشنده"(جوشنده) به کار برده است:
ای جهان از سر شمشیر تو دریای"بجوش"
جوش دریای تو شمشیر زن و جوشنپوش11
مرحوم دهخدا کلمه"بجوش"را چنین معنی کردهاند که:"(قید یا صفت مرکب، مرکب از ب+جوش)، در حال جوشیدن، در حال جوشش، جوشنده و جوشان" 12
.وشادروان محمد حسین شهریار، شاعر معاصر ترکیبات"سرش بشو"، "بزن بهادر"و"بخوبرو"را چنین به کار برده است:13
با خلق میخوری می و با ما تلوتلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو...
لوطی لکنتیان همه پفیوز و پنتیاند
ظاهر بزن بهادر و باطن بخوبرو
*
استکان و قوری و سمور و قند و چائی
دو سه سر از چپقی کوک و"برو"، آی گفتی10
بشو : (BOŜOW) :"حرفی بزن که بشو باشد" (:شدنی، انجام گیرنده، شونده).
بفهم: (BEFAHM): او بسیار بفهم است(دارنده فهم و هوش است).
بقاپ: (BEGHÀP)او از آدمهای حریف وبقاپی است.
بکن: ( BOKON( او از زرنگهای بکن است: "کسی که به حیلههای مختلف از مردم پول و مال استخراج می کند و دیگران را استعمار می کند). 16
بگیر( BEGIR ):او دست بگیر دارند نه بده(گیرنده، دریافت کننده)اوفقط از مزدم پول دریافت می کند و هرگز به کسی پول نمی دهد،او فقط می گیرد و نمی بخشد.
. ب:نمونههائی از صفت فاعلی ساده منفی :
نترس( NATARS ): او خیلی نتر است(شجاع و ناترسنده است).
هر کس که بود"نترس"و رکگو
گویند که اوست ماجراجو17
نجوش( NAJŬŜ ):او خیلی نجوش است(جوشنده و معاشرتی نیست).
نچسب :(NAČASB ): او آدمی نچسب است(دلپذیرنده و دلپسند نیست).
نخور:: ( NAXOR )مال نخور برای بخور(نخورنده و خسیس ، بخورنده: بخشنده) و ست .دل باز).
ندزد :( NADOZD ): او از کارمندان ندزد است:(دزدی ناکننده).
نسوز: ( NASŬZ ) صندوق نسوز) صندوق نسوزنده).
نشکن: ( NAŜKAN ):لیوان نشکن(ناشکننده).
نشو(NAŜOW ):کار نشو(;کار ناشدنی ،ناشونده، غیرممکن، ناشدنی).
نفهم:( NAFAHM):او بسیار نفهم است(نافهمنده، بیشعور).
نگیر:( NAGIR)نگیرنده.
راضیم از همه صغیر و کبیر
گله دارم فقط زدست نگیر
2-صفت فاعلی مرکب مرخم، مُصّدر به"ب"( BE )به صورتهای زیر به کار میرود:
الف:از ترکیب دو صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"مانند بساز بفروش، بگوبخند، بخوبرو.
ب:از ترکیب دو صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"بعلاوه حرف پیوند میانی"و"مانند:بساز و بفروش، بخر و بفروش، بکار و بخور، ببر و بذار.
ج:از ترکیب مقدم صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب"، بعلاوه یک اسم مانند:بمان علی، بمان آقا، بمان دخت، بزن بهادر.
د:از ترکیب اسم به علاوه صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:کاربشول، ددر برو، میرزا بنویس.
ه:از ترکیب اسمی که معنی مفعول را برای کلمه بعد دارد به اضافه صفت فاعلی ساده مرخّم، مُصدّر به"ب"مانند نان ببُر، باجبگیر، نان بیار، بز بیاز، بز بگیر، آبش بیار، آتش ببار، خانه بپا، کاسه بلیس، درس بخوان، نسیه بگیر، رشوه، بگیر، شر بخر، بهانه بگیر، باد بزن، گرد بگیر، دزد بگیر، مجله بخوان، ،بیرون ببر و...
مثل آن"بز بیار"یار قمار
میزنی چرت و میکشی سیگار
*
ای"مجله بخوان"عاقل من
بنشین جان من وردل من20
*
نشده شعر من لفاف پنیر
نشدم بد حساب و"نسیه بگیر"21
*
...هفت ملت صغیر و کبیر
به ای جای بابای"رشوه بگیر"22
*
مرد خیاط پیشه، حاضر کار
تو برایم"لباس کهنه بیار"23
*
تو ای مزاحم صدها نفر برای یکی
تو ای برای بت، "آتش بیار"دوستاقبان24
*
دو سه سالی که شد اینجا بر پا
شدهام خانهنشین، "خانهبپا"25
و:از ترکیب اسم و ضمیر+صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:سرش بشو:
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب"سرش بشو"26
ز:از ترکیب صفت یا قید با صفت فاعلی مرخم ساده مصدر به"ب" مانند:بالا بکش، بالا بینداز، بد بیار، آدم بشو، مرده بخر، بد بده، بد بگیر گل بگو، گل بشنو
میزند سیخ و میزنم فریاد
"بد بده"گیر"بد بگیر"افتاد 27
ح:از ترکیب اسم با صفت فاعلی ساده مُرَخَّم مُصدّر به"ب"، بعلاوه اسم.(مقصود قرار گرفتن ترکیب است در حالت اضافی.)مانند :باجبگیر محله، آتش بیار معرکه.
ط: از ترکیب دو با چند اسم ساده یا مرکب با صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"مانند:بله قربان بگو، کار چاق بکن، خر رنگ بکن، تودل برو، دست از جان بشو، جا توی دل باز بکن.
ی:از ترکیب اسم به علاوۀصفت فاعلی سادۀ مرخّم،مُصدّربه "ب"به اضافۀ :آقابمانی.
نا گفته نماندصفات فاعلی مرکب مرخّم که مُصدَر به "ب" هستند ،همانند صفات سادۀ فاعلی از این نوع،در هنگام منفی شدن "ب" ، حذف وبه جای آن،"ن" قرار می گیرد مانند تعظیم نکن،حرف گوش نکد، آدم نشو،هیچ نفهم، هیچی ندار...
گاو "تعظیم نکن" شد مفقود
بنده مسؤل آن نخواهم بود 28
*
چش سفید،"حرف گوش نکن" پررو
باز رفتی به گاهوارۀ او 29
*
شعور داری آیا ،تو هم بشر هستی؟
تو قلب داری"هیچی ندار" دوستاق بان 30
*
"هیج نفهم" این سخن عنوان مکن
خواهش نا فهمی انسان مکن 31
( برای اطلاع بیشتر می توان به نمودار شماره 1 مراجعه نمود.)
درپایان این نکته نیز قابل ذکر است که در ترکیبات مشتق از فعل، معمولا "ب"(:BE,BO ) بر سر فعل در نمی آیدمانند "زد و خورد"،"کشاکش"، "کشمکش"، دار وگیر"،"خواه و ناخواه"،،امادر برخط از کلمات وترکیبات مشابه آنچه در صفت فاعلی مرخم ،مُصدّربه"ب" دیدیم ،حالات صرفی و نحوی مختلف .جود دارد:
الف:از دو جزءمرکب مُصدّربه "ب"ولی نه با معنی فاعلی مانند: بخور و نمیر ،بزن و بخور،بگیر بگبر،بزن بکوب،بزن بزن،بگو بخند ،بده بستان،بشور وبپوش، بریز وبپاش،بنشین و پاشو،بخور وببر.
یکی دارد از انگلستان جواز
بگیر و ببند و بچاپ و بتاز 32
ب:ترکیب دو فعل مثبت و منفی که فعل اول ،مُصدّر "ب " است:بخور و نمیر ،بزن و مزن.
ج: ترکیب بن مضارع مُصدّر به "ب"،به اضافۀ پسوند: بشکن زدن
بر چه وشادی کن وبشکن بزن
گل بکن از شاخه وبر سر بزن 33
گر چه نباشد حلال دور بکرددن
بجه کوچک زشیر مادر و پستان34
اجزاء پیاله ای که در هم پیوست،
بشکستن آن روا نمی دارد مست 35
منابع و یادداشتها
(1)-همایون فرخ، عبدالرحیم، دستور جامع زبان فارسی، علمی، تهران، 1337، چاپ اول ص 366 و شریعت، محمد جواد، دستور زبان فارسی، اساطیر، تهران، 1364، چاپ اول ص 166.
(2)-دهخدا، لغتنامه، ذیل واژه بخور.
(3)-معین، محمد، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بزن.
(4)-شاملو، احمد.کتاب کوچه، جلد سوم، ص 852
(5)-دهخدا، لغتنانه، ذیل واژه بساز
(6)-توجه به این نکته را مدیون راهنمائی دوست فاضلم جناب آقای دکتر لطف اله یار محمدی استاد محترم دانشگاه شیراز هستم.
(7)-پیشنهاد همکار دانشمند جناب آقای دکتر غلامرضا افراسیابی استاد محترم دانشگاه شیراز.
(8)-منوچهر دامغانی، دیوان، به اهتمام دکتر محمد دبیرسیاقی، تهران، 1347، ص 197.
(9)-فردوسی، شاهنامه، چاپ مسکو، 1967، جلد ششم، ص 216 بیت 2 و 3 و 4.
(10)-در کتاب رزمنامه رستم و اسفندیار که به کوشش ارزنده آقایان دکتر شعار و انوری منتشر شده است کلمه"ببخشای"فعل امر گرفته شده و مصراع دوم بیت آخر چنین معنی شده است که:"به کسی که ندارد بده یا ببخش"(ص 52)که ارتباطی منطقی با مضمون داستان ندارد.
(11 و 12)-لغتنامه دهخدا، ذیل واژه بجوش
(13)-شهریار، محمد حسین، شهریار 2، (مثنویها، قصیدهها و اشعار متفرقه)، خیام، تهران، 1335، ص 86. (14)-افراشته، محمد علی، به اهنمام نوح، انتشارات توکا، تهران، 1358 ص 17.
(15)-همانجا ص 105.
(16)-معین، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بکن.
(17)-مأخذه شماره 12 ص 95. (18)-همانجا ص 39.
(19)-همانجا ص 180و
(20)-همانجاص 197.
(21)-همانجاص 39.
*مجلۀ علوم اجتماعی و انسانی دانشگاه شیراز ، پاییز 1365