این شهرزاد خوش سخن شام التهاب،
هرشب به قصه های توأم می کند به خواب
*
هزاران شور و حال آشنایی
نمی ارزد به یک درد جدایی
*
مجنون به خواب خوش دید گیسوی یار خود را
گفتا سیاه کردیم ما روزگار خود را
*
ما جان فدای طره ی جانان نمی کنیم
کار رقیب خویشتن ، آسان نمی کنیم
*
روز و شب گر چنانکه خواهی نیست
از سپیدی و از سیاهی نیست
*
در هوا رعد و برق پیدا شد
بر سر نوبهار دعوا شد
*
دفتر شعرم صدای زندگی است
حرف حرفش جای پای زندگی است
*
سرمشق عمر مارا تا دوست می نویسد
آنچ از برای عاشق نیکوست می نویسد
•
جایی که عشق آمد پروا نمی توان کرد
پیمان دوستی را حاشا نمی توان کرد
*
هیچ منصور سرِ دار نشد
تا که شایسته ی این کار نشد
*
شتاب عمر بنازم که من به پای شکسته
به خط ّ آخر این زندگی ، چه زود رسیدم
*
تا خدا را یافتم با بندگی
بی خبر از مرگم و از زندگی
*
منم عاشق ترین عاشقانش
که می خواهم بقای جاودانش
*
گرچه یادم نمی کنی گاهی
همچنانم عزیز دلخواهی
*
همزاد خورشیدیم وپور نور
همسایه مهتاب و از شب دور
*
تا که یار مهربانم درگذشت،
نیک دانستم که آب از سر ، گذشت
*
گُم گشته نقد جان را پیدا نمی توان کرد
دیروز زندگی را ، فردا ، نمی توان کرد
*
شب زوزه های گرگ سیه کام
تاریخ مرگ وی کند اعلام
*
تا نگیرد آه من دامان تو
باز ، می بوسم لب خندان تو
*
گیرم که بخت ما خفت ، هستی وداع ماگفت،
با این زیان هنگفت، نان تو می شود مفت؟
*
زیبا ترین بهار نظر در نگاه تست
چشم هزار عاشق بیدل ، به راه تست
*
گر وفاداری نباشد با منت
آه من روزی بسوزد دامنت
*
دلم برای غم ناسروده می سوزد
برای آنچه که خوابم ربوده ، می سوزد
*
دلم هوای سفر دارد و توانم نیست
هوای جای دگر دارد و توانم نیست
*
حیف جان شریف انسانی
که به دنیا شدیم ارزانی
*
کسی با کار ما کاری ندارد
متاع ما خریداری ندارد
*
تا که نفروشمت ریاکاری،
می خرم بهر جان خود خواری
*
من نقد عمر خود را ارزان نمی فروشم
پیدای زندگی را ، پنهان نمی فروشم
*
باران لطف بی حسابش را توان دید
گلهای باغ رحمت او را توان چید
*
گر نشانی داری از شاخ نبات
می دهد حافظ ترا آب حیات
*
با همه دیوانگیهایی که داشت
عاقلانه, نقش خود بر ما گذاشت
*
ابری ولی باران جان پرور نداری
بحری ولیکن دست نان آور نداری
*
آمد نسیم و زلف سیاهت کنار زد
رویت چو صبح ،خنده در آن شام تار زد
*
مارا هزار بارفریبد اگر سراب
ره می بریم باز، به سرچشمه های آب
*
ناگاه ، در سواحل دریای آفتاب،
رفتیم در سراب ستمدیدگان به خواب
*