Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

تک بیتی هایی از دککتر منصور رستگار فسایی

$
0
0

  

 

 

این شهرزاد خوش سخن شام التهاب، 

هرشب به قصه های توأم می کند به خواب

*

هزاران شور و حال  آشنایی

نمی ارزد به یک درد جدایی 

*

مجنون به خواب خوش دید گیسوی یار خود را

گفتا سیاه کردیم ما روزگار خود را

*

ما جان فدای طره ی جانان نمی کنیم

کار رقیب خویشتن ، آسان نمی کنیم

*

روز و شب گر چنانکه خواهی نیست

از سپیدی و از سیاهی نیست

*

در هوا رعد و برق پیدا شد

بر سر نوبهار دعوا شد

*

دفتر شعرم صدای زندگی است

حرف حرفش جای پای زندگی است

*

سرمشق عمر مارا تا دوست می نویسد

آنچ از برای عاشق نیکوست می نویسد

        • 

     جایی که عشق آمد پروا نمی توان کرد
              پیمان دوستی را حاشا نمی توان کرد
*
هیچ منصور سرِ دار نشد
تا که شایسته ی این کار نشد
*
شتاب عمر بنازم که من به پای شکسته
به خط ّ آخر این زندگی ، چه زود رسیدم
*
تا خدا را یافتم با بندگی
بی خبر از مرگم و از زندگی
*
منم عاشق ترین عاشقانش
که می خواهم بقای جاودانش
*
گرچه یادم نمی کنی گاهی
همچنانم عزیز دلخواهی
*
همزاد خورشیدیم وپور نور
همسایه مهتاب و از شب دور
*
تا که یار مهربانم درگذشت،
نیک دانستم که آب از سر ، گذشت
*
گُم گشته نقد جان را پیدا نمی توان کرد
دیروز زندگی را ، فردا ، نمی توان کرد
*
شب زوزه های گرگ سیه کام
تاریخ مرگ  وی کند اعلام
*
تا نگیرد آه من دامان تو
باز ، می بوسم لب خندان تو
*
گیرم که بخت ما خفت ، هستی  وداع ماگفت،
با این زیان هنگفت، نان تو می شود مفت؟
*
زیبا ترین بهار نظر در نگاه تست
چشم  هزار عاشق بیدل ، به راه تست
*
گر وفاداری نباشد با منت
آه من روزی بسوزد  دامنت

*
دلم برای غم ناسروده می سوزد
برای آنچه که خوابم ربوده ، می سوزد
*
دلم هوای سفر دارد و توانم نیست
هوای جای دگر دارد و توانم نیست
*
حیف جان شریف انسانی
که به دنیا شدیم ارزانی
*
کسی با کار ما کاری ندارد
متاع ما خریداری ندارد

*
 تا که نفروشمت ریاکاری،
می خرم بهر جان خود خواری
*
من نقد عمر خود را ارزان نمی فروشم
پیدای زندگی را ، پنهان نمی فروشم
*
باران لطف بی حسابش را توان دید
گلهای باغ رحمت او را توان چید


گر نشانی داری از شاخ نبات
می دهد حافظ ترا آب حیات
*
با همه دیوانگیهایی که داشت
عاقلانه,  نقش خود بر ما گذاشت

*
ابری ولی باران جان پرور نداری
بحری ولیکن دست نان آور نداری
*
آمد نسیم و زلف سیاهت کنار زد
رویت چو صبح ،خنده در آن شام تار زد
*

مارا هزار بارفریبد اگر سراب
ره می بریم باز، به سرچشمه های آب
*
ناگاه  ، در سواحل دریای آفتاب،
رفتیم در سراب ستمدیدگان به خواب
*


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>