دکتر منصور رستگار فسایی
باربد موسیقیدان افسانه یی ایران زمین ×
باربد یکى از نامورترین هنرمندان ایران است که به شهرتى افسانهاى دست یافتهاند و در متون حماسى و غنایى ایران با جلوه هایى خاص مطرح شده است. داستان باربد در همهجا درآمیخته با نماد هاى خاصى است که استقامت و پایگاههاى مردمى هنرمند را به تماشا مى گذارد و عشق و مهربانى و عاطفت انسانى را در هنر و زندگى مورد تأکید قرار مى دهد.
فردوسى داستان جلوهگرى او را در صحنه هنر ایرانزمین چنین بازگو مى کند که در بیست و هشتمین سال پادشاهى خسروپرویز، خنیاگرى به نام باربد به درگاه شاه ایران، خسروپرویز، آمد و هنرنمایى کرد، امّا "سرکش"، خنیاگر دربار، به باربد رشک برد و سالار بارشاه را درم و دینار داد تا باربد را به درگاه راه ندهد. باربد چارهاى اندیشید و به باغ شاه رفت و با باغبان او دوستى گرفت و چون خسروپرویز در نوروز بدان باغ آمد تا دو هفته را با شادى بگذراند، باربد جامه هاى سبز پوشید و با بربط و رود خویش بر سروى بزرگ و انبوه رفت و در آن نهان گشت. چون شاه به بزم نشست و شراب نوشید و شب فرارسید، باربد:
سرودى به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش "داد آفرید"
بزمنشینان شگفتزده شدند و شاه، کسان به جستوجوى نغمهسرا فرستاد، اما او را نیافتند. پس باربد دستان "پیکار کرد" و "سبز در سبز" را بنواخت و بار دیگر شاه به جستوجوى وى فرمان داد، ولى باز هم او را نیافتند تا آنکه شاه فرمان داد که:
بجویید در باغ تا این کجاست
همه باغ و گلشن، چپ و دست راست
دهان و برش پر ز گوهر کنیم
بر این رودسازانش مهتر کنیم
باربد چون این سخن بشنید، از نهانگاه بیرون آمد و به نزد شاه رفت و داستان خود را بازگفت و شاه او را میر رامشگران ساخت و دهانش را پر از دُرّ خوشاب کرد و بدین ترتیب باربد سالها در خدمت خسروپرویز بود و سرانجام به دلیلى نامعلوم، به زادگاه خویش بازگشت. سالها بعد، باربد چون شنید که خسروپرویز را بازداشتهاند، از جهرم به تیسفون شتافت و به دیدار خسرو آمد و در پیش شاه مویهها سر داد و سوگند خورد که دیگر دست به رود نبرد و ساز خویش را بسوزد. پس باربد چهار انگشت خود را برید و:
چو در خانه شد آتشى برفروخت
همه آلت خویش، یکسر بسوخت
و از آنپس، بى آنکه از مرگ باربد و سرانجام او خبرى داشته باشیم نقش موسیقیدانانى چون باربد را در تصاویرى کهن بر سنگها، مینیاتورها و نقاشیهاى ایرانى مى بینیم و پس از پانزده قرن هنوز تغنى باربد و بربطش را از گلوى سازها و به مدد انگشت نوازندگان نغمهپرداز ایرانى مى شنویم و انگشتان بریده و خونین باربد را به یاد مى آوریم؛ گویى سبزى بى سرانجام "سبز در سبز" گویهاى دیگر از وهم سرخ خشم و خون سرنوشت بود که در "پیکار کرد"ى بى امان، انگشتان باربد را از دستانش جدا کرد ولى خاطره او را از ذهن جامعه نزدود.
باربد هنرمندى مبارز بود که از دیارى دور، یعنى از جهرم فارس، سرزنده و دلآگاه راه درازى را تا بارگاه پرویز ساسانى پیمود تا بلنداى هنر فارس را به گوشدل اوجنشینانى برساند که مجذوب بخشى از هنر بى بنیاد و ریاکارانه سرکشها و نکیسا هایى بودند که به سالوس درصدد حفظ موقعیت هنرى خود بودند و اصالت هنر باربد را باور نداشتند. باربد نیز مى خواست تا به اتکاى هنر صادق و خلّاق خویش آنان را به زانو درآورد، بنا بر این صداى او باغ شب را سرشار مى کند و موج زیبایى و تلألو هنر وى شب را نورباران مى سازد و آنان که ندیمان خلوت شاهى بودند و هریک خود بندگان خاص زرینکمر داشتند متواضعانه چراغ به دست مى گیرند و در ظلمت و سکوت به دنبال این آسمانى سبز مى گردند و مولوىوار انسانى را مى جویند که با آنهمه هنر در عالم خاکى به دست نمى آید. این بخش داستان باربد رمزگونه، اسرارآمیز و بسیار پرمعناست و حقیقت کار هنرمندى را که از راه دور آمده است و راه دشوار به اوج رسیدن را تا فراز سروى سبز که یادآور آسمانى سبز اندر سبز است، درمى نوردد و به نمایش مى گذارد.
او خویشتن را در سبز روینده که گویى ظلمت را به سُخره مى گیرد نهان مى کند تا بى قدرى هنر را در بازار به ظاهر پررونق بزم شاهان ساسانى آشکار کند و سلطه واقعى و قطعى هنر صادق و راستین را در شب غرور و ریا با آواز تأثیرگذار رود خویش بازگوید و مى بینیم که سرانجام آنهمه نوا و نغمه، شب را به روزى روشن و پیروزمند بدل مى سازد و باربد را به جاودانگى مى پیوندد؛ و چون برگهاى تاریخ ورق مى خورد و ایران بى باربد مى ماند و از سرود و ترانه هاى زندگىبخش او فاصله مى گیرد، قلم بر مسند چنگ و رود مى نشیند و شاعران و نویسندگان جاى چنگنوازان و رودسازان را مى گیرند. عملا مى بینیم که شاعران هنرمندى چون رودکى و فرخى و حافظ نهتنها از موسیقى باربد بى نصیب نیستند، بلکه با زبان، شعر تر مى خوانند و انگشتان هنرآفرین آنان بر تار و پود سازهایشان شورى برپا مى سازد و شعر هایى چون غزلهاى شهید و نغمه هایى چون ترانه هاى بوطلب مى پردازند. رودکى چنگ برمى گیرد و مى نوازد و فرخىبا نواى حزین کاروان حله را مى سازد و حافظ غزلسراى با نواى ساز خویش زهره را به رقص برمى انگیزد تا دیگر کسى به حسرت چنین نسراید:
اگرچه چنگنوازان لطیف دست بُدند
فداى دست قلم باد دست چنگنواز
و تا نسل شاعران چنگنواز و موسیقىدان منقرض گردد، شعر سرود لبها و سرور جانها شده است، تبار شاعران جان گرفته است و از سرو هاى سبز شعر همان نواى جانبخش باربد به گوش مى رسد. آنگاه، رودکى، منوچهرى، فرخى، نظامى ، مولوى، خاقانى، سعدى و حافظ و دیگر شاعران زلال نغمه هاى باربد را در شعر خویش بازگو مى کنند و سروده هاى آنان جانشین سرود باربد مى گردد و فریاد شبزدگان قرن را از ظلمت شب و از فراز پایگاه شاعرانه خویش به گوش جهانیان مى رسانند. جاى موسیقىدانان را شاعران و جاى نواى باربدى را صداى شاعرانه کلمات مى گیرد:
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فروشد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست طاق
از قضا موسى پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعى آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت باید که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد
قبل از آنکه میراث باربد در شیراز قرن هفتم و هشتم به شاعران آشنا با موسیقى و نغمه هاى جانفزا برسد، در بخارا به رودکى رسیده بود:
رودکى چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت
در چهار مقاله مى خوانیم:
یاران نصربن احمد سامانى که از ماندن در بادغیس دلگیر شده بودند از رودکى خواستند که صنعتى کند و پادشاه را از بادغیس برانگیزد، رودکى دانست که به نثر با او درنگیرد، روى به نظم آورد و چون مطربان فروداشتند چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد:
بوى جوى مولیان آید همى
یاد یار مهربان آید همى
امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بى موزه پاى در رکاب خنگ نوبتى آورد و رو به بخارا نهاد...
و این رودکى و دیگر شاعران چندینهنر بودند که انتقال میراث موسیقىدانان را به شاعران امکانپذیر ساختند.
آنجا که درم باید، دینار براندازم
وآنجا که سخن باید چون موم کنم آهن
چون باد همى گردد با باد همى گردم
گه با قدح و بربط گه با زره و جوشن (ابوزراعه)
اى آنکه ندارى خبرى از هنر من
خواهى که بدانى که نیم نعمت پرورد
اسب آر و کمند آر و کتاب آر و کمان آر
شعر و قلم و بربط و شطرنج و مى و نرد
شاعران موسیقىدان و آوازهخوانان شاعر بسیار بودهاند؛ در همان چهار مقاله عروضى مى خوانیم که فرخى در مجلس امیر چغایى برپاى مى خیزد و به آواز حزین و خوش قصیده کاروان حله را مى خواند. همچنانکه اشاره شد، حافظ نهتنها زیر و بم و نکته هاى بسیار ظریف موسیقى ایرانى را مى شناسد و از گوشهها و ردیفها و اصطلاحات فنى آن آگاه است، شعرش آئینه موسیقى و آهنگ کلام جادویى او عصاره عمیقترین شورها و نوا هاى جانى زنده و زندهجانى آشنا با نغمه هاى موسیقى ایرانى است و ابتکارات وى در مغّنىنامه و ساقىنامهسرایى حاصل یگانگى روحى وى با موسیقى است، به نحوى که شعر وى را مى توان زلال موسیقى یا موسیقى زلال روح آدمى پنداشت:
مغنى نوایى به گلبانگ رود
بگوى و بزن خسروانى سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
به همین دلیل، نواى شعر حافظ، سرود ر هایى و نصرت است و به همین جهت، حافظ همه چیز خود را در پاى مطرب و کار بانگ بربط و آواز نى نثار مى کند:
چو در دست است رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش
که دستافشان غزل گوییم و پاکوبان سر اندازیم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار بانگ بربط و آواز نى کنم
و از مطرب و مغنى مى خواهد:
چنان برکش آواز خنیاگرى
که ناهید چنگى به رقص آورى
ترکیب شعر و موسیقى و هنر خاصى که حافظ در این مورد به کار مى برد یادگارى پرمایه از رونق روحانى موسیقى در نزد ادباى فارس است؛ تا آنجا که در بعضى مواقع برخى از غزلیات حافظ مستقلا به ترانه هاى زنده و جاندار و ملودیهاى اصیل شادىآفرین موسیقى ایرانى بدل مى گردد:
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
بدین ترتیب، پیوند و همزادى دیرین شعر و موسیقى در ایران دیرینهاى کهن دارد؛ تا آنجا که به قول استاد باستانى پاریزى، خوانندگان و نوازندگان درگاه ملوک سیستان را "حافظ" مى خواندند. "نکند حافظ خودمان هم در خوانندگى و نوازندگى دست داشته است و بدین سبب به حافظ معروف شده باشد؛ وگرنه، چرا اینهمه اشعارش به دل مى نشیند و با موازین موسیقى هماهنگ است."
پیوند بهشتى شعر و موسیقى، فىالمثل، سبب جاودانگى این دو در فارس مى شود. از کوهپایه هاى فارس، آنجا که کوچ ایلنشینان در جاودانگى تاریخ استمرار مى یابد، تا شهرها و روستا هاى نزدیک، ترانه هاى معروف قشقایى و بویراحمدى همهجا را درمى نوردد؛ "جهرمى " و "صابوناتى" زمزمه لبها و مایه سرور جانها مى شود. فایزهخوانان و شروهسرایان نوا هاى دشتى و دشتستانى و سرود هاى گوناگون را از لار و پستک گرفته تا قرهبلاغ فسا و ساحل سبز بوشهر به گوش همگنان مى رسانند؛ و نغمه هاى دهلنوازان و شیپورچیان و یوقیان در عروسى و عزا و شادى و غم از همهجا به گوش مى رسد؛ و در فارس هنرآفرین، موسیقى و شعر زبان حال امیدها و نومیدیهاى مادرانى مى شود که در لاىلاییهاى خود در زمزمه هایى فراتر از خاموشى به بیان آرزومندیهاى خویش مى پردازند:
لالالالا گل زیره
بچه آروم نمى گیره
لالالالا گل نازى
بابات رفته به سربازى
از لالاییهاى مادرانه که بگذریم، واسونکها، نوحهها، مولودیهها، بانگ ناب اذان از گلدسته هاى مسجدها و جاذبه قرآنخوانیهاى آرامشبخش گاهى سرودى است پیش از نغمهها و زمانى نغمهاى است وامانده از مفاهیم و بیشتر امتداد متناسب و موزون صورت و معنا که از گاهواره آغاز مى شود و تا گور ادامه مى یابد؛ و شگفتا که در شاهنامه فردوسى نیز پهنه میدانهاى نبرد سرشار از بانگ طبلها، خروش شیپورها و کارنایها و غرش سلحشوران شیرآسا و چکاچاک شمشیرها و فریاد تیرها است و موسیقى جنگ لحظهاى میدانهاى نبرد را رها نمى کند:
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
زمین شد به کردار کشتى بر آب
تو گفتى سوى غرق دارد شتاب
بزد مهره بر کوهه ژنده پیل
زمین جنبجنبان چو دریاى نیل
همان پیش پیلان تبیرهزنان
خروشان و جوشان و پیلان دمان
یکى بزمگاه است گفتى به جاى
ز شیپور و نالیدن کرّهناى
برفتند از آن دشت یکسر چو کوه
دهاده برآمد ز هردو گروه
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشادهدل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل
برآمد یکى گرد چون کوه نیل
خروشیدن کوس با کرّهناى
همان زنگ زرین و هندى دراى
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرّمى ، راه بگذاشتند
به شادى به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانى فزون آمدند
و نهتنها در رزم که در بزمها و ولادتهاى شادمانه شاهنامه نیز بانگ ناى و نى هرگز خاموش نمى شود هنگامى که رستم متولد مى شود:
یکى جشن کردند در گلستان
ز زاولستان تا به کاولستان
به زاولستان از کران تا کران
نشسته به هرجاى رامشگران...
به شادى برآمد ز درگاه، کوس
بیاراست میدان چو چشم خروس
مى آورد و رامشگران را بخواند
به خواهندگان بر، درم برفشاند
در ادب غنایى ایران نیز موسیقى حساسترین وظایف را بر عهده دارد و مخصوصا جزء لایتجزاى اشعار بزمى و غنایى به شمار مى آید، به عنوان مثال در غزلهاى حافظ مى خوانیم:
بنوش جام صبوحى به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقى به نغمه نى و عود
به دور گل منشین بى شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفتهاى بود معدود...
در زوایاى طربخانه خورشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آمد که کجا شد منّاع...
در ادب صوفیانه، توصیف مجالس سماع و حالاتى که از سماع الهى حاصل مى آید شعر صوفیانه را به جلوهگاه موسیقى و نوا و نغمه هاى عاشقانه بدل مى سازد. مولانا شب عروسى و سور را به جاى شب وصل و سماع قرار مى دهد:
بادا مبارک در جهان، سور و عروسیهاى ما
سور و عروسى را خدا ببرید بر بالاى ما
زهره قرین شد با قمر، طوطى قرین شد با شکر
هر شب عروسى دگر از شاه خوشسیماى ما
بسماللّه امشب برنوى سوى عروسى مى روى
داماد خوبان مى شوى اى خوب شهرآراى ما
مولوى، کلیات شمس، ص 67
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر، به نشاط جام احمر
صدفى است بحرپیما که درآورد به دست او
هله سرناى توأم مست نوا هاى توأم
مشکن چنگ طرب را مگسل تار، مرو
هله باقى غزل را ز شهنشاه بجوى
همگى گوش شو اکنون سوى گفتار مرو
پیشین، غزل 2220
نه سماعست نه بازى، که کمندى است الهى
منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه
پیشین، 2374
دیدم نگار خود را مى گشت گرد خانه
برداشته ربابى مى زد یکى ترانه
با زخمه چو آتش مى زد ترانهاى خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقى مى زد به نام ساقى
مقصود باده بودش، ساقى بُدش بهانه
پیشین، غزل 2395
آنکه بر پرده عشاق دلش زنگله بست
پرده زیر عراقى و سپاهان چه کند
پیشین، غزل 788
شادروان زرینکوب درباره برآمدن باربد و سهم او در هنر ایران دوره ساسانى مى نویسد:
"... از سازندگان و رامشگریان این عصر (ساسانى) سه نام مشهور موسیقى عهد خسرو (پرویز) را در تاریخ موسیقى ایران ممتاز مى سازد، باربد، سرکش و نکیسا، با آنکه هر سه تن استادان بزرگ این عصر بودهاند، ابداع اکثر دستگاههاى موسیقى ایران، غالبا به باربد منسوب شده است، بدینگونه از دستگاههاى موسیقى عهد خسرو (پرویز) آنچه در اکثر روایات غالبا به باربد منسوب است، غیر از خسروانیات، هفت و به قولى هشت دستگاه، شامل ستایش پادشاه -که به نکیسا هم منسوب است- عبارت بوده است از سى لحن و سیصد و شصت دستان که در دربار خسرو، همهماهه و همهساله اجرا مى شده است، نمونهاى هم از آهنگهاى رسمى که هنگام دیدن پادشاهان عصر، مثل قیصر و خاقان اجرا مى شده است باقى است که ابنخردادبه، ضمن نقل آن، خاطرنشان مى کند که تعداد آنها به هفتاد و پنج مى رسیده است و از فحواى عبارتش پیداست که این 75 آهنگ، متضمن مدایح خسروپرویز بوده است و با عود نواخته مى شده. اسناد اختراع اکثر دستگاههاى موسیقى به باربد این نکته را به خاطر مى نشاند که این استاد عصر، لااقل در قسمتى از این دستگاهها که شاید از طریق تعلیم و سنّت به وى رسیده بوده است، تصرّفات مبدعانه و مقبول کرده باشد، چیزى که خسروپرویز را مجذوب هنر باربد کرد، سرود هاى سهگانهاى بود که وى در اولین دیدار خسرو سرود، داد آفرید، پیکار کرد و سبز در سبز، بر وفق روایات عامیانه که مأخذ نظامى است در بزمهاى عاشقانه خسروشیرین باربد، از زبان خسروپرویز و نکیسا از زبان شیرین، مناسبخوانیها، داشتهاند که شاید آنچه نظامى نقل مى کند، خالى از بعضى مضامین آنها نباشد..."
نظامى ظهور باربد را به عنوان لطفى ایزدى براى خسروپرویز عنوان مى کند. خسرو نیاى خویش انوشیروان را در خواب مى بیند که او را به رسیدن به چهار نعمت مژده مى دهد:
نیاى خویشتن را دید در خواب
که گفت اى تازهخورشید جهانتاب
اگر شد چارمولاى عزیزت
بشارت مى دهم بر چار چیزت
یکى چون ترشى آن غوره خوردى
چو غوره زان ترشرویى نکردى
دلارامى تو را دربر نشیند
کز او شیرینترى، دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پى بریدند
وز آن بر خاطرت، گَردى ندیدند
به دست آرى چنان شاهانه تختى
که باشد راست، چون زریندرختى
به شبرنگى رسى، شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گَردِ گامش
سیّم، چون شه به دهقان داد تختت
وز آن تندى نشد شوریدهبختت
به جاى سنگ خواهى یافتن زر
به جاى چار مهره چار گوهر
چهارم چون صبورى کردى آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بى ساز
نواسازى دهندت، باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام
خسروپرویز پس از شب زفاف خود با شیرین، به باربد کنیزى خاص مى بخشد:
ملک روزى به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایش در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر، زردشان کرد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از براى باربد خواست...
و از آنپس خسروپرویز:
گهى مى کرد شهد باربد نوش
گهى مى گشت با شیرین هماغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار، نزهتگاه پرویز
نظامى سى لحن باربد را بدین شرح بیان مى دارد:
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطى چون آب، در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سى لحن خوشآواز
ز بى لحنى بدان سى لحن چون نوش
گهى دل دادى و گه بستدى هوش
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک، بانگ تر برآورد
.1 گنج بادآورد
چو باد از گنج بادآورد، راندى
ز هر بادى لبش گنجى فشاندى
.2 گنج گاو
چو گنج گاو را کردى نوا سنج
برافشاندى زمین، هم گاو و هم گنج
.3 گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختى راه
ز گرمى سوختى صد گنج را آه...
.4 شادروان مروارید 5.تخت طاقدیس 6 و 7.ناقوسى و اورنگى 8.حقّه کاوس 9.ماه بر کوهان 10.مشک دانه 11.آرایش خورشید 12.نیمروز 13.سبز در سبز 14.قفل رومى 15.سروستان 16.سرو سهى 17.نوشین باده 18.رامش جان 19.ناز نوروز یا ساز نوروز 20.مشکویه 21.مهرگان 22.مرواى نیک 23.شبدیز 24.شب فرخ 25.فرخ روز 26.غنچه کبک درى 27.نخجیرگان 28.کین سیاوش 29.کین ایرج 30.باغ شیرین.
خسروپرویز باربد را زر و سیم و جامه هاى گرانقیمت مى بخشد:
بهر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجى دگر، پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوایى
ملک دادش پر از گوهر قبایى
چون خسروپرویز در شکارگاه بزم مى آراید، نظامى باربد را چنین وصف مى کند:
نشسته باربد، بربط گرفته
جهان را چون فلک در خط گرفته
به دستان، دوستان را کیسهپرداز
به زخمه، زخم دلها را شفاساز
ز دود دل گره بر عود مى زد
که عودش بانگ بر داود مى زد
همان نغمه دماغش در جرس داشت
که موسیقار عیسى، در نفس داشت
ز دلها کرده در مجمر فروزى
به وقت عودسازى عودسوزى
چو بر دستان زدى دست شکرریز
به خواب اندر شدى مرغ شب آویز
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بربط، بنالید
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
درآورد آفرینش را به آواز
نکیسانام مردى بود چنگى
ندیمى خاص، امیرى سخت سنگى
ندادى یارىاى کز باربد را
از اینسو باربد چون بلبل مست
ز دیگرسو، نیک، چنگ در دست
چو خسرو گوش کرد این بیت، چالاک
ز حالت کرد، حالى جامه را چاک
به صد فریاد گفت اى باربد، هان
قوى کن جان من در کالبد، هان
حقیقت این است که برآمدن هنرمندى از شهرستانى دوردست (جهرم) و رفتن او به پایتخت و مواجه شدن وى با مشکلاتى که سبب مى شود او از طریق رسمى و عادى نتواند هنر خود را عرضه بدارد و ناگزیر شود به باغبانى که او نیز از مردم عادى جامعه است، پناه ببرد و به یارى او به هدفهاى خویش دست یابد داستان باربد را در شاهنامه با نماد هاى فراوان و رمز هاى متعددى همراه مى سازد. باربد، جوان و جویاى نام، در درگاه خسروپرویز -که به خوشباشى و بزمخواهى شهره آفاق است- با "سرکش" خنیاگر روبرو مى شود که بر او رشک مى برد و سرکشى مى کند و به سالار بار پادشاه درم و دینار مى دهد تا باربد را به نزد شاه که هنرشناس و هنرپرست است، بارندهد، این بخش از داستان، فساد اجتماعى دربار ساسانى را به خوبى بازگو مى کند و نشان مى دهد که چگونه زر و سیم، ناسره را به جاى سره مى نشاند و هنرمندان را از عرضه طبیعى هنرشان محروم مى سازد؛ ثانیا، گویى جاى عرضه هنر مردمى و ناب در دربار نیست و هنرمند باید به باغ برود که نمادى از خرّمى است و آزادى و آزادگى در جامعه؛ و باغبان آن مردى است که قدر هنر را مى شناسد و هنرمند را ارج مى نهد و او را یارى مى رساند تا به مقصود خویش دست یابد؛ ثالثا، باغ جایگاه دائمى اصحاب قدرت نیست و آنان تنها براى دو هفته بدانجا مى آیند تا شادى و شادىخوارى کنند و این بدان معنا است که اصحاب قدرت فقط گاهى به مردم و طبیعت و باغ جامعه رو مى کنند و هنرمند باید در پنهانى، در تیرگى، در فضایى مبهم و شبگرفته هنر خود را به آنها عرضه بدارد. بنا بر این در این داستان، شب و نقش سیاهى آن، از یکسو، یادآور بحران اجتماعى حاکمیت است و دوچهرگى آنرا در پیدا و پنهان نشان مى دهد و از سویى دیگر، دیدار مردم را به صداى آنان و آزادگى حاصل از عرضه هنر و اندیشه را در روشنایى و نور، به فریادى از فراز سرو و درختان سر به فلککشیده در شب و اختفا تبدیل مى سازد و از همینجا است که هنرمند اوج مى گیرد، دست بالا را مى یابد، همه بزمنشینان را فرودست خویش مى سازد و با نغمه و نواى خود آنان را مجذوب مى کند و وامى دارد که با شمع به جستوجوى وى برآیند، شب را بشکنند و آنقدر مجذوب صداى هنر و پیام هنرمند گردند که گویى چراغى در دست، در روز، به دنبال انسان مى گردند و در همین لحظه، هنر ریایى مى شکند، سرکش، مغضوب و مطرود مى شود، هنرمند اصیل، مجال خودنمایى مى یابد و با جلوه خویش جاودانه در دلها مى ماند و سرود هاى باربد به سرور روزها و هفتهها و ماهها و سال ایرانیان بدل مى شود. باربد از گمنامى به نام مى رسد و اگرچه از فراز درختان به فرود بزم تغییر جایگاه مى دهد، امّا هنر وى به خواص محدود نمى ماند و سرود هاى سبز در سبز، پیکار کرد، یزدان آفرید و لحنهاى سىگانه وى به میان مردم راه مى یابد و به هنر ملى آنان تبدیل مى گردد و اگرچه خسروپرویز او را شاه رامشگران مى سازد، امّا باربد سلطان قلبها مى شود. داستان باربد، داستان شگفتى است. باربد با دل و احساس و هنر خویش زندگى مى کند و به همین دلیل در دربار نمى ماند. طبع او با درباریان ریاکار که هنر ریایى را مى خواهند و مى پسندند، سازگار نیست. او درگاه خسروپرویز را رها مى کند، به دیار خویش، به باغ اصلى و باغبانان مهربان آن، بازمى گردد و تنها وقتى دوباره به پایتخت بازمى آید که خسروپرویز را بازداشتهاند و در زندان سرد و نمور و تاریک به بند کشیدهاند. آنهمه شکوه و عظمت بر باد رفته است و سرکشها و رامتینها و بارسالاران و معشوقگان بى شمار از کنار او دور شدهاند. راستى چرا، باربد، پس از سالها، به نزد خسروپرویزى که دیگر هیچ نشانى از عظمت گذشته را ندارد، بازمى گردد و در پیش او مویه سر مى دهد و سوگند مى خورد که دیگر دست به رود نبرد و ساز خویش را بسوزاند و انگشتان خویش را ببرد؟ براى رسیدن به پاسخ این پرسش بهتر است بخشى از داستان باربد را از شاهنامه بخوانیم:
کنون شیون باربد گوش دار
سر مهر مهتر به آغوش دار
چو آگاه شد باربد زآن که شاه
بپرداخت ناکام و بى راى، گاه
ز جهرم بیاید سوى تیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بیامد بدان خانه، او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید
زمانى همى بود بر پیش شاه
خروشان بیامد سوى بارگاه
همى پهلوانى بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دل پر ز درد
همى گفت الا اى ردا خسروا
بزرگا، سترگا، دلاورگوا
کجات آن بزرگى و آن دستگاه
کجات آنهمه فرّ و بخت و کلاه
کجات آنهمه برز و بالاى و تاج
کجات آنهمه یاره و تخت عاج
کجات آن شبستان و رامشگران
کجات آن دژ و بارگاه سران
کجات افسر و کاویانىدرفش
کجات آنهمه تیغهاى بنفش
کجات آن سرافراز جانوسیار
که با تخت زر بود و با گوشوار
کجات آن سر خُود و زرینزره
ز گوهر فکنده گره بر گره
کجات اسب شبدیز زرینرکیب
که زیر تو اندر، بدى ناشکیب
کجات آن سواران زرینستام
که دشمن شدى تیغشان را نیام
همه گشته از جان تو ناامید
کجات آن هیونان و پیل سپید
کجات آنهمه راهوار اشتران
عمارى زرّین و فرمانبران
کجات آن سخنگوى شیرینزبان
کجات آن دل و راى روشنروان
ز هر چیز تنها چرا ماندى
ز دفتر چنین روز، کى خواندى
همه بوم ایران تو ویران شُمَر
کنام پلنگان و شیران شُمَر
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه دشمنان
فزون زاین نباشد کسى را سپاه
ز لشکر، که آمدش فریادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوى رخنه، گرگ
روان تو را دادگر یار باد
سر بدسگالت نگونسار باد
به یزدان و نام تو، اى شهریار
به نوروز و مهر و به خرّمبهار
اگر دست من زاین سپس، نیز رود
بسازد، مبادا به من بر، درود
بسوزم همه آلت خویش
بدان تا نبینم بداندیش را
ببرید هر چارانگشت خویش را
بریده همى داشت، در مشت خویش
چو در خانه شد، آتشى برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت
و از اینپس، باربد به درون تاریکى فرومى رود، دیگر جز صدا از او باقى نمى ماند، نمى دانیم در کجا و چگونه زندگى کرد و چگونه درگذشت، اما مى دانیم که صداى او به صداى ایران و سروده هاى وى به ستایشنامه هاى این سرزمین بدل گشت. وقتى ایران ویران گردد و کُنام پلنگان و شیران باشد و شکوه دیرینه آن بر باد برود، دیگر انگشتى در دست باربد نیست، دیگر سرودى بر لب وى نمى نشیند و طبیعى است که سازش را بسوزاند و شاید خویشتن را، اما همه داستانهایش را در صداى ماندگارش، در سرود همیشگىاش براى همیشه روایت مى کند، سرود مهر ایران را.
× مقاله یی است از کتاب " فردوسی و هویت شناسی ایرانی تالیف دکتر منصور رستگار فسایی - انتشارات طرح نو -تهران 1381