اندیشه های حافظ درباره ی شعر و شاعری و زندگی شاعرانه:
از
دکتر منصوررستگار فسایی
استاد باز نشسته ی دانشگاه شیراز و استاد مدعو دانشگاه اریزونا- امریکا
این مقاله بر اساس چاپ شادروان خا نلری از دیوان حافظ و فرهنگ واژگان دیوان حافظ:" کلمات آتش انگیز"* از نویسنده ی این مقاله ، تنظیم شده است و از آنچه حافظ در باره ی شعر و شاعری و مفاهیم ومقاصد آن،به صراحت یا ایما سخن گفته است ،گفگو می کند و اساس بحث براین است که شاعری چون حافظ که به راستی شاعرانه زیسته و شعر را زندگی کرده است در سخن خویش چه اندیشه هایی در باره ی شعر وشاعری دارد،وجریان ذهن خلاق وذوق وطبع خیال پرور خود را چه گونه نشان می دهد وشعر و سخن شاعرانه را به چه نحو،به نقد می کشد و شعر خود راچه گونه درمحیط اجتماعی و سیاسی روزگار خود اثر گذار می بیند وتفسیر می کند و دربرابرمنتقدان ورقیبان خود ،چه عکس العملهایی از خود نشان می دهد...
برای بررسی روند اندیشه ها وواکنشهای شاعرانه حافظ، باید دید که وی در حوزه ی روابط شخصی خود شعررا چه سان می بیند و برای چه مقاصدی به کار می گیرد وچه گونه در موارد مختلف از کارآن کار می کشد و به چه ترتیب، لحظه های
آغازتا انجام آفرینش شعر خود را به تصویر می کشد وچه گونه در عمل ، با شعر خود یگانه می شود وشعر به هستی حافظ
و حافظ به نماد شعر زندگی شده ی خود ،بدل می شود .بدین ترتیب است که حافظ،شاعری خود رامیراث ازلی می شناسد:
شعر حافظ،از زمان آدم ،اندر باغ خُلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود 10/202
وآنچه را می بیند وبدان می اندیشد، در کارگاه "خیال"خود به شعر در می آورد:
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم کشیده ایم،به تحریر ِکارگاه خیال 5/297
او در خیال خویش، لعبت بازیهای عجیبی دارد به دنبال جلب دل صاحب نظران است و به همین جهت کوششی شگرف در خلاقیت دارد :
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد 5/124
حافظ خیال خود را به گلستانی پر نقش و نگار همانند می داند که سرشار از عشق است:
هم گلستان ِخیالم ،زتو ،پُرنقش ونگار هم مشام ِدلم ، از زلف سمن سای تو،خوش 4/282
طبع شاعرانه ی حافظ در این کار گاه، به خلق "شعر هایی " می پردازد که خود شاعر رانیز متحیر می سازد که نتیجه الهام الهی است یا زاده ی فکر خود وی،"سحر حلال" است یا "معجزه" که سروش ، یا جبرییل، روح القدس و... آن را برایش هدیه آورده است:
معجز است این نظم، یا ِسحر ِ َحلا ل؟ هاتف آورد این سخن ، یا جبرئیل ؟ 4/1077
حافظ درونی پر غوغا دارد که شعر خویش را پژواک وصدا و بازتاب آن نداها می شمارد:
در اندرون من خسته دلندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست 3/26
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند فضای سینه ی حافظ هنوز پر ز صداست 10/26
و به همین جهت است که در شعر حافظ، "هاتف " و "سروش" یا نظایرآسمانی آنها ، نداگران و الهام بخشندگان مبهم غیبی و مبشران خلاقیت هنری همیشگی شاعر به شمار می آیند که منشاءغوغای درونی وی رابازگو می کنند و "همزاد" و "تابعه" ی شاعرانه ی وی را معرفی می کنندو ذکر نام آنها در شعرحافظ همیشه ،نشان دهنده ی ظهور اندیشه ای تازه وفکری بدیع و نو ومغایر با باورهای رایج ،درذهن و کلام حافظ است که شاعرعالما عامدا،آنها را برای قدسی کردن شعر خویش به کار می گیرد وآنان را الهام بخش ورساننده ی پیام شعر خود از جهان افلاکی به شاعری خاکی می نمایاند ومعمولا زمان این الهامات غیبی فرخ و مبارک را "سحر" ،"دوش " "آن روز"و مکان آن را " میخانه وگوشه ی آن" که جای بی خبری و بی خویشتنی است،ذکر می کند که در تعبیری نمادین از لحاظ زمانی می تواندهنگام ظهور روشنی سحر وبامداد و روزیعنی شعر، واز لحاظ مکانی، جایگاه بیخودی و رهید گی از خویش در هنگام ساخت سخن باشد که :
در اندرون من خسته دلندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست 3/26
به همین جهت است که گاهی حافظ درانعکاس نداهای درون پر غوغای خویش ،طبع خود را "طوطیی"می شمارد:
واله وشیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم زعشق شکّر و بادام دوست 2/63
همان کاری که خا قانی در بیتی بدان اشاره دارد:
هرچه عقلم در پس آیینه تلقین می کند من همان معنی به صورت بر زبان می آورم (خاقانی)
که طبعا طبع شاعرانه ی حافظ، آنچه را که استاد ازل گفت بگو، می گوید ،حافظ ،صدای قلم را سماع روحانی
خلوتیان ملکوت می خواند:
درون ِ خلوت ِ کروبیان ِ عاَلم ِ ُقدس صریر ِ ِکلک ِ تو،باشد َسماع ِ رو حا نی 18/1032
درپس ِآینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو ،می گویم 2/273
و طبیعی است که حافظ، در سخن خویش، خود را " طوطی شکر خای"و شاعران دیگر را" طوطیان" و هندیان شاعر چون "امیر خسرو دهلوی و امثال وی را" طوطیان هند" بخواند:
شکرفروش - که عمرش دراز باد – چرا تفقّدی نکند طوطی شکر خا را؟! 2/4
کنون که چشمه ی قند است،لعل نوشینت سخن بگوی و،زطوطی شکردریغ مدار 4/242
شکّر شکن شوند ،همه طوطیان هند زاین قند پارسی ، که به بنگاله می رود 3/218
و قلم را "طوطی خوش لهجه ی شکر خای " می خواند:
آب حیوانش زمنقاربلاغت، می چکد طوطی خوش لهجه، یعنی ِکلک ِ َشکّر خای ِ تو 6/402
بدین ترتیب "هاتف ،سروش "وظیفه ی بیان الهام بخشی های نا خود آگاه پر غوغای حافط را به
" طوطی طبع"و "طوطی کلک" حافظ واگذار می کنند و در نمونه های زیر می بینیم که حافظ این سه واژه را با چه مقاصد متنوع ومتفاوتی به کار می برد:
1-هاتف :[ت ِ ] (ع ص ) آوازدهنده . خواننده . آوازکننده .آوازدهنده ای که خود او را نبینی . بانگ دهنده:
یکی هاتف انداخت در گوش پیر که بی حاصلی رو سرخویش گیرسعدی
هاتف در شعر حافظ ، گاهی همان سروش است ،یعنی هر فرشته ای که پیغام آور باشد عموماً و فرشته ای کهپیغام و مژده آرد خصوصاً که هاتف غیب نیز گویند. فرشته که پیغام خیر آرد.فرشته ٔ پیغام آور و ملک وحی که به تازی جبرئیل گویند و فرزانگان یعنیحکمای تازی عقل فعال و دانایان فارسی خرد کارگر خوانند. همان که در فرهنگ اسلامیجبرئیل خوانند:
هاتف ،آن روز ،به من مژده ی ِ این دولت داد که برآن جوروجفا صبر و ثباتم دادند 6/178
سحر زهاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است ،می ،دلیر بنوش 1/278
هاتف غیب :سروش ،فرشته یی که حافظ اورا سروش ِعالم ِغیب هم می خواند وازسوی خداوند ،به بندگان نیک، پیام می آورد.
بیار باده ، که دوشم ، سروش ِ عالَم ِ غیب نوید داد که: "عام است فیض رحمت ِ او" 4/397
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت با درد صبر کن ! که دوا می فرستمت 9/91
ورک موارد دیگر: 3/184 ،1/278
هاتف میخانه :نداگری که در میخانه و به هنگام مستی حافظ پیام اورا می شنود :
بیا که هاتف میخانه ،دوش با من گفت که در مقام رضا باش و از قضا مگریز 7/260
سحرم، هاتف ِ میخانه ، به دولت خواهی گفت: باز آی ! که دیرینه ی ِ این درگاهی 1/479
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد که بر آن جور و جفا ، صبر و ثباتم دادند 6/178
سحرزهاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است ، می دلیر بنوش1/278
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش گفت : ببخشند گنه ، می بنوش 1/279
( ب):سروش:
چه گویمت که به میخانه دوش مست وخراب سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است3/37
عفو الهی بکند کار خویش مژده ی رحمت برساند سروش 2/279
بیار باده که دوشم سروش عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او 4/397
(ج)- روح القدس:دکتر پور جوادی آن را "همان نور آسمانی یا عقل فعّال یا جبرئیل و روح القدس و عقل وفلک قمر می دانند. (نشر دانش 43) :
روح القدس آن سروش فرّخ برقبّه ی طارم زبرجد
می گفت سحرگهان که یا ربّ! در دولت و حشمت مخلّد
بر مسند خسروی بماناد، منصورِ مظفّرِ محمّد 1-11/1066
رک موارد دیگر: 6/171، 8/278،2/279 ،6/281 ،6/390
(د)- طوطی:
2-سروش:
عفو الهی بکند کار خویش مژده ی رحمت برساند سروش (2/279)
سروش خجسته:فرشته ی فرخنده و مبارک خبر:
الا ای همای همایون نظر خجسته سروش ُمبا رک خبر 5/1056
سروش عالم غیب:فرشته پیامآور از جهان غیب :
چه گویمت که به میخانه دوش مست وخراب سروش عالم غیبم ، چه مژده ها داده است 3/37
ورک موارددیگر: 4/397 ، 21/1035
سروش عالم غیب:
بیار باده که دوشم سروش عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او(3/397
سروش فرّخ:طایرقدسی :پرنده ی بهشتی،فرشته ی پیام آورغیب:
روح القدس آن سروش فرّخ برقبّه ی طارم زبرجد
می گفت سحرگهان که : یا ربّ در دولت و حشمت مخلّد
بر مسند خسروی بماناد منصورِمظفّرِمحمّد 1-11/1066
سروش مبارک خبر:فرشته یی که خبرهای شادکننده می آورد.
الا ای همای ِ همایون نظر خجسته سروش ِ ُمبا ر ک خبر 5-5/1056
اما گاهی نیز حافظ ذهن وخیال خودرا در صید مضامین و مفاهیم شاعرانهی تازه، به شاهینی چالاک شبیه می داند
که به دنبال شکارهای طرفه و بزرگ است:
نه هرکو،نقش ِ نظمی زدکلامش دلپذیر ُافتَد َتذرو ُطرفه،من گیرم ،که چلاک است شاهینم 7/348
و فکر بکر حافظ به عروسی همانند ا ست که مهریه ای گران دارد:
دخترفکر بکرمن ،َمحرَم مدحَت ِ تو شد ، مَهر ِچنان عروس را،هم به کفت حواله باد 7-8/1064
و همان عروس بکری است که با حسنی جمیل خود نمایی می کند:
آفرین برکلک نقّاشی ، که داد، بکر ِ معنی را، چنین ُحسنی ،جمیل 2/1077
بکر ِ اندیشه جمیل است کنون می باید گوشوارش ز ُدر و دانه ی توران شاهی
گاهی " خیال " در ذهن حافظ هما ن " وهم" است که راهروان آن کسانی چون حافظ هستند:
دروَهم، می نگنجد،کاندر تصوّر ِعقل آید به هیچ معنی،زاین خوبتر،مثالی2/455
ذروه ی کاخ ِرتبتت راست ز فرط ِ ارتفاع راه روا ن وهم را راه ِ هزارساله باد 3-8/1064
حافظ کمال شاعرانه ی خود را حاصل خون جگر خوردنها ی خویش در تر بیت طبع وذوق خویش می شناسد:
هاتف ،آن روز ،به من مژده ی ِ این دولت داد که برآن جوروجفا صبر و ثباتم دادند 6/178
گویند :سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود 2//221
اما حافظ،صبر و پایداری شگرف خود برای به خاطر به دست آوردن" شاخ نباتی" می داند که در واقع عامل کمال
شعراوست که نام ، محبوب شاعر را تداعی می کند:
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبری است کزآن شاخ نباتم دادند8/312
وعشق به اوست که کلمات شعرش را اثر گذار و آتش انگیز می سازد:
غلام آن کلماتم ،که آتش انگیزد نه ، آب ِ سرد ، زند درسخن ،برآتش تیز4/260
و هر بیتش را را به بیت الغزل معرفت تبدیل می کند:
شعر حافظ ،همه بیت الغزل معرفت است آفرین برنفس دلکش و لطف سخنش (9/275)
و بدان جاودانگی می بخشد:
حافظ ! سخن بگوی که که بر صفحه ی جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر 9/248
طبع شاعری حافظ: ( طبع عبارت از قریحه ی شاعرانه ، ذوق شاعری، ذات و سرشت ، خوی،طینت،
نهاد وگوهر ی است که منشآءخلاقیت شاعرانه است وحافظ ، طبعی لطیف وروان وسلیم دارد که آن را به عروسی پر زیور وآراسته و طوطیی شکر خای و... شبیه می داند که هر صاحب ذوقی ازخلال شعر حافظ،از آن باخبر می شود و درسخن حافظ ، تصویرها و توصیفات مختلف ولی آشنایی داردو خواخه ی شیراز ،ای طبع جون آب را قسمت ازلی خود می داند:
حافظ از مشربِ قسمت، گله بیانصافی است طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس 8/262
طبع سلیم حافظ:
حافظ ارسیم وزرت نیست چه شد شاکر باش چه به ازدولت لطف سخن و،طبع سلیم؟ 11/360
چو عندلیب، فصاحت فروشد ، ای حافظ ! تو ، قدر ِ او، به سخن گفتن ِ دری بشکن 7 /391
آب حیوانش ز ِمنقاربلاغت ، می چکد زاغ کلک ِ من ، بنامیزد !! چه عالیمشرب است!! 8/30
طبع شکّرخای حافظ:
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد طوطی خوش لهجه ،یعنی طبع ِ شکّر خای تو ( 6/402)
مشاطه ی طبع:
ازخیا ل لطف مِی مشّاطة ی چالا ک ِ طبع درضمیربرگ ِگل خوشمیکند پنهان گلاب 4/14
طبع خوش باش:
برفت و طبع ِ خوش باشَم، حزین کرد برادر با برادر ، کی چنین کرد؟! 12/1046
طبع سخن گزارحافظ:
حافظ اگرچه در سخن خازن ِ گنج حکمت است از غم ِ روزگاردون طبع سخن گزارکو 7/406
طبع شعرحافظ:
کنار آب و پای بید وطبع ِشعرویاری خوش مُعاشِر،دلبری شیرین و،ساقی ، گلعذاری خوش 1/283
تفریح طبع:
از پی ِ تفریح ِ طبع و، زیور ِ ُحسن و طرب خوش بود ترکیب ِ زرّینجام ، با لعل ِ مذاب 3/14
طوطی طبع حافظ:
واله و شیداست دایم ،همچو طوطی ،در قفس طوطی طبعم ، زعشق شکّر و بادام دوست ( 2/63)
غلام طبع:
به خنده گفت که حافظغلام طبع توام ببین که تا به چه حدّ م همی کند تحمیق . 9/292
لطف طبع:
زشعر دلکش حافظ کسی بود آ گاه که لطف طبع و سخنگفتن دری داند. 1/174
3- طوطی: مرغ زیبای سخنگویی است که در این جا می تواند تصویری استعاری برا ی خود حافظ باشد و در مقابل "زغن "قرار گیرد که تصویر رقیبان شاعر است. در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد:در سرزمینی که طوطی
بی ارزش تر از گوشت ربا ست و مرغ سعادت هرگز بر سر کسی سایه نیندازد.
همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز برآن دیار که طوطی کم از زغن باشد 4/156
کنون که چشمه ی نوش است لعل شیرینت سخن بگوی و زطوطی شکر ،دریغ مدار 4/242
طوطی خوش لهجه:طوطی خوش کلام:تصویری برای قلم سخنور حافظ:
آب حیوانش ، زمنقار ِ بلاغت می چکد طوطی خوش لهجه،یعنی ِکلک ِ َشکّر خای ِ تو 6/402
طوطی شکرخا:اصافه ی وصفی، تصویری استعاری برای ناطقه ی انسانی.حکیمی که طوطی ِ شَکر خای ِ ناطقه ی انسانی را ، در مُحاذات آیینه ی تأمُّل ِ عرایس ِ معانی ، به أدای ِ د لگشای ِ" إنّ َ مِن ألبیان ِ لَسِحرا "، گویا کرد ،( مقدمه ی محمد گلندام بر دیوان حافظ)
شکر فروش چنین نیست ، هیچکس دیده است سخن شناس کند طوطی شکرخارا ( مولوی)
طوطی ِ شکرخا: طوطی که شکر میجود، تصویر استعاری عاشق (: حافظ ) شیرینگفتارو شیرینسخن است.تفقّدی نکند طوطی ِ َشکر خا را؟! : معشوق، شکرفروشی است که به طوطی شیرینسخن خویش (: حافظ )لطف نمیکند (از سر مهر با او سخن نمیگوید و تلخگفتار است)
شکر فروش - که عمرش دراز باد – چرا تفقّدی نکند طوطیَشکر خا را؟! 2/4
طوطی صفت:صفت مطلق مرکب . طوطی وار،همانند طوطی کسی.با خصوصیتهای طوطی.کسی که مانند طوطی است و اوصاف اورا دارد:
آقای دکتر مجتبایی این بیت را ناظر بر آیه 50 سوره ی انعام می دانند که:" إ ن اتّبع الّا ما یوحی الیّ " (مجتبایی 191تا 196)و نتیجه می گیرندکه :" حافظ نیز تمثیل طوطی و آینه را به کار برده ،و با القاء رابطه یی پنهان میان این تمثیل و آیه یی از کلام الهی ،مسأله ی استهلاک اراده ی سالک را در اراده ی حق به روشنی باز نموده است و تنها در یک بیت ،بدون این که چیزی برکلام وی بتوان افزود ، هرچه گفتنی بوده ،گفته است در حالی که بحث درمورد تسلیم و رضا و اراده و اختیار ،دامنه یی بس دراز وگسترده دارد، کلام حافظ ،در بلاغت و ایجاز ،در حد
اعجاز است ." (مجتبایی ،همانجا ).
شادروان هروی در توضیح این بیت حافظ نوشته اند:" در بادی امر تصور می رود مراد شاعر این است که من مثل طوطی برابر آئینه ،آنچه را استاد سخن آموز می گوید ، تکرار می کنم اما شاعر به عنوان "طوطی پس آینه " برای خود دونقش در نظر گرفته : دریافت کننده و القا کننده:
1- در نقش دریافت کننده ،شاعر طوطی مقلّدی است که آنچه استاد ازل یعنی خالق او به وی تلقین می کند ،باز گومی کند.
2-همین طوطی مقلّد ،در نقش استاد سخن آموز،درپس آینه ایستاده و به طوطی مقابل آینه ،سخن گفتن می آموزد
3-،بنابراین می خواهد بگوید استادی که هم به انسان تعلیم می دهد ،خود از مبداء و منشاء دیگری الهام می پذیرد.حاصل معنی این که گرچه من خود به مثابه استاد سخن آموز، در پس آینه ایستاده ام –یبا اشعار خود سخن آموزی می کنم- امّا من هم آنچه را که استاد ازل می گوید طوطی وار بر زبان می آورم تا طوطیانی که در برابر آئینه نشسته اند،این سخنان را تکرار کنند." (هروی 1569)
در پس آینه ،طوطی صفتم داشته اند: درحالی که آموزگار من خود در پشت آدینه ایستاده است و کسی او را نمی بیند،من مثل طوطئی هستم که اورا در برابر آیینه نگهداشته اندومرا مانند طوطی در مقابل آئینه قرار داده اند."...اشاره دارد به روش سخن آموختن به طوطی و آن روشی مشهور و نماد مقلّدانه سخن گفتن است ،استاد سخن آموز ،پشت آیینه پنهان می شود و الفاظی به رابه زبان می آورد و طوطی ،در مقابل آینه ،به تصوّر راین که با طوطی درون آینه سخن می گوید ،از جنس خود سخن گفتن می آموزد.(دهخدا) .
شهمردان بن ابوالخیر نیز در نزهت نامه ی علایی به این روش اشاره کرده و گفته است :" آموزش طوطی چنان است که آیینه یی برابرش بدارند ،تا او صورت خویش در او می بیند ،ویکی در پس آئینه ،آنچه خواهد که اورا در آموزد ،می گوید ،او چنان داند که طوطی دیگر است،درآن می نگردو آوازش می شنود ،پس حکایت باز کند.." (مجتبایی 124)
در لباس بشرٌ مثلکم ارشاد رسول فضل من بهرتو طوطی ّ پس آینه است . (آنندراج)
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم
عطار در اسرارنامه آورد:
شنودم من که طوطی رادر اوایل نهند آئینه یی اند ر مقابل
چو طوطی روی درآئینه ببیند چو خویشی را به هر آئینه ببیند
یکی گوینده ،خوش الحان و دمساز برآرد از پس آئینه ،آواز
چنان پندارد آن طوطی ِ دلبر که هست آواز ِآن طوطی ِ دیگر
چو حرفی بشنود،گردد دلش شاد به لطفی گیرد او حرفی چنان یاد
وجود آیینه است ، امّا ، نهان است عدم ، آئینه را ،آئینه دان است
هرآن صورت که در نقص وکمالی است دراین آئینه ، عکسی و خیالی است
چوتو جز عکس یک صورت نبینی همه، با عکس خیزی و ، نشینی
توپنداری که هر آواز و هر کار ازآن عکس است، کز عکسی خبردار
ومولوی از این داستان برای بیان معنا و داستان دیگری استفاده می کند ودر کار تعلیم و تلقین ،تجانس و الفت میان مرید و مراد و معلّم و متعلّم را شرط ضروری می داند و،چنان که طوطی باید از صوورت و عکس طوطی سخن بیاموزد.(مجتبایی 195) . مولوی در دفتر پنجم مثنوی چنین می سراید:
آه از آن روزی که صدق صادقان باز خواهد از تو،سنگ امتحان
صوتکی بشنیده ،گشتی ترجمان بی خبر از گفت خود چون طوطیان
طوطئی در آینه می بیند او جنس خود را پیش اوآورده رو
در پس آیینه آن أُستا نهان حرف می گوید ادیب خوش زبان
طوطیک ،پنداشته کاین گفت پست گفتن طوطی است کاند آینه است
پس زجنس خویش آموزد سخن بی خبر از مکر آن گرگ کهن
گفت را آموخت زان مرد هنر لیک از معنیّ و سرّش بی خبر
عقل کلّ را از پس آئینه ،او کی تواند دید؟ وقت گفت و گو
ناگفته نماند که آموزگار طوطی ، چون طوطی سخن وی را درست تکرار می کرد به وی شکر(قند،نقل،شیرینی )می داد و همین کار طوطی را شرطی می کردوبه درست تکرار کردن سخن آموزگار وا می داشت :
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ولیک غذای آن شکر آمد غذای این اخگر. ازرقی
واله و شیداست دایم همچو طوطی در قفس طوطی طبعم زعشق شکّروبادام دوست ( 2/63)
الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکّر زمنقار (1/240)
کنون که چشمه ی قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکردریغ مدار( 4/242)
طوطئی را ، به خیال شکری دل، خوش بود ناگهش سیل فنا ،نقش امل ،باطل کرد (2/130)به همین دلیل طوطی را شکر خای خوانده اند و عذای او را شکر دانسته اند وگرنه طوطی در جنگل ها چگونه شکر می یابد تا غذای خود سازد:
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد طوطی خوش لهجه یعنی طبع ِشکّر خای تو( 6/402)
طوطی طبع:اضافه ی تشبیهی:حافظ ، طبع و ذوق شاعرانه و خوش سخن خود را به طوطی سخن گویی تشبیه کرده
است که شکر و بادام را بسیار دوست دارد
کنون که چشمه ی قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار ( 4 /242 )
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکر خای تو( 6/ 402)
واله و شیداست دایم ،همچو طوطی ،در قفس طوطی طبعم ، زعشق شکّر و بادام دوست 2/63
طوطی گویای اسرار:به قول شادروان زریاب خویی : " دراین غزل ،از قلم ،به "طوطی گویای اسرار" تعبیر کرده است که راز درون انسان را و صاحب قلم را بیرون می دهد و همچون طوطی ،گویاست ،زیرا همچنان که نطق ،خاصیت و صفت طوطی نیست ،بلکه دراثر تلقین ،به سخن در می آید ،قلم هم آنچه را به او تلقین و تعلیم می کنند ،می نویسد ،درشعر دیگری،حافظ ، باز از قلم ،به"طوطی خوش لهجه " ،تعبیر می کند:
آب حیوانش ز منقار بلاغت ،می چکد طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو (6/402)
( آئینه ی جام 268) قلمی که شاعر در این غزل به توصیف آن می پردازد ،صرف نظر از طوطی و گوینده ی اسرار بودن ،نقّاشی زبر دست هم هست که می تواند تصویری نیکو ،از خط وخال معشوق ارایه دهد ، او در عین حال ، سربسته سخن می گوید وراز اصلی عشق را فاش نمی کندو امیدوار است تا روزی بخت یار او گردد و شعرو هنرهای قلم جادوگرِوی ،
موجب بیداری بخت خفته ی او گردد وبتواند پرده از روی معشوق – ممدوح ،بر داردوخود را در بزم وی بیابد و آوای مطربان را بشنود وبا مستان و هشیاران برقصد و از باده ی مست و افیونی ساقی ،بی سر و دستار شود و در آنجا ، با لفظ اندک و معنای بسیار، راز دل خویش را با محبوب در میان نهد ،گرچه با چنین مستوران وبتان چینی که عدوی دین و دل وی هستند ،نمی توان همه ی اسرار مستی را باز گفت .
ألا ای طوطی گویایِ ِ اسرار مبادا خالیت شکّر زمنقار 1/240
طوطیان:جمع طوطی:طوطی ها : پرندگان سخنگو ،که شکّر و شیرینی را بسیار دوست دارند.استعاره از طوطیان شیرین سخنی چون حافظ.در مقابل مگسان که مزاحمان و مدعیانند:
طوطیان در شکرستان ، کامرانی می کنند وز تحسّر دست بر سرمی زند مسکین مگس 8/261
طوطیان هند:همه ی طوطیان و شاعرانی که در هند هستند . از آنجا که امیر خسرو دهلوی،به طوطی هند معروف است ،برخی این بیت را اشاره ی حافظ به وی دانسته اند زیرا " در میان سخنوران پارسی گوی کمتر کسی به اندازه ی حافظ به اشعار شاعران دیگر توجه داشته و در دواوین آنان تفحص کرده است ...یکی از کسانی که حافظ بدو تعلّق خاطر داشته ،امیر خسرو دهلوی است که بزرگترین شاعر پارسی گوی هند است که خود را "طوطی " و "طوطی هند " می خواند:
* خسروم و چو طوطیان درهوس شکر لبان
تا شکری به من دهد ،خنده ی یارمن ،چه شد ...
** خوش طوطئی است خسرومسکین به دام هجر
کز بخت خویش ،غصه ، به جای شکرخورد...
*** چو من طوطیّ ِ هندم ، ارراست پرسی
زمن هندوی پرس ،تا راست گویم ...
**** خدایا ! چو خسرو ، در این بوستان
کهن طوطئی شد ز هندوستان...
و بعید نیست که سه منظومه ی امیر خسرو که در نسخه ی نفیسی ازخمسه ی او که در کتابخانه ی دولتی تاشکند محفوظ است به خطّ خواجه حافظ باشد ،تاریخ این سه منظومه 756 است و کاتب ،شهرت خود را الفقیرمحمدبن محمد(بن محمد)الملقّب به شمس الحافظ الشیرازی قید کرده است .(مجتبایی 25)
شکّر شکن شوند ،همه طوطیان هند زاین قند پارسی ، که به بنگاله می رود 3/218
اما حافظ علی رغم شنیدن نواهای غیبی ، همیشه با چشم و گوشی باز ،جهان واقعی خود را می بیند،و ازاشیاء و گیاهان و گلها و مردم و... الهام می گیرد ویافته های خویش را در سخن خود منعکس می سازد:
حافظ ! جناب ِ پیر ُمغان ،مأمَن ِ وفا ست درس ِ حدیث ِعشق بر او خوان و ،زاو ، شنو 7/398
خواهمشدن به بستان، چون غنچه با دلِ تنگ وآنجا، به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چوننسیم با گل راز نهفته گفتن ، گهسرّ عشقبازیاز بلبلان شنیدن 4/384
از زبان سوسن آزادهام آمد بهگوش، کا ند ر این دیر ُکهَن ،کار سبکباران،خوشاست 6/44
زبان و قلم شاعرانه ی حافظ:
زبان و قلم، در سخن حافظ با تعبیرات و اوصاف وتشبیهات و استعارات گوناگونی به تصویر کشیده می شود و حافظ ، اغلب زبان و قلم خود را به جای خود می نشاند وابداعات و آفرینش های شاعرا نه ی خویش را کار آنها می داند،اما در
بیان شاعرانه ی حافظ ،" زبان" و "کلک" و "قلم" ترکیبی استعاری و بسیار معنی دار خلق می کند که با همنشین سازی زبان و قلم ، هم نقش زبان وهم وظیفه قلم را در شعر حافظ مشخص می سازد:
زبان کلک تو حافظ ،چه شکرِآن گوید که گفته ی سخنت می برند دست به دست 9/20
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس 9/261
قلم را آن زبان نبود که سرّعشق گوید باز ورای حدّ تقریر است ،شرح آرزومندی 3 /431
زبان خامه ندارد سر ِ بیان فراق وگرنه شرح اهم با تو داستان فراق (1/291 )
زبان حافظ:
شعر َم،به ُیمن ِمد ح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ تست ،زبان ِ ُسخنورَم 15/1040
میان گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد 7 /145
مدعی گو لغز و نکته ، به حافظ مفروش ِ کلک ما نیز ، بیانی و زبانی دارد 10/121
اگر چه َعرض ِ هنر،پیش ِ یار، بی ادبی است زبان ،خموش، ولیکن ، دهان ، ُپر از عربی است 1/65
زبانت در کش ای حافظ زمانی حدیث ِ بی زبانان ، بشنو از نی 6/423
گفتا : " نگفتنی است سخن ،گرچه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و، می بنوش " 4/280
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
ارباب ِ حا جتیم و، زبان سؤال نیست، در حضرت ِ کریم تمنّا چه حاجت است 4/34
بهسان سوسن ده زبان شود حافظ چو غنچه پیش توأش مُهر بر زبان باشد (7/156)
قلم و کلک حافظ:
هر کونکند فهمی ،زین کلک ِ خیالانگیز نقششبهحرام،ارخود،صورتگر ِچین باشد 4/157
قلم وکلک ونای ونی، در دست حافظ، ابزارآفرینش شعرهستند که ترک سر گفته اند و زبان بریدگی را بر نتافته اند:
کِلک ِ زبان بریده ی ِ حا فظ ، در انجمن ، با کس نگفت راز ِ تو ،تا ترک ِ سر نکرد
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
ولی گاهی نیزحافظ اعتراف می کند که قلمش با همه توانایی هایی که دارد،نمی تواند سرّ عشق را چنان که باید ،بیان دارد:
قلم را آن زبان نبود که سرّعشق گوید باز ورای حدّ تقریر است ،شرح آرزومندی 3 /431
و از زبان بی زبانان ،یعنی "نی" استمداد می کند وکا ر موسیقی دانان را برتر از توان شاعری خود می داند:
زبا نت در کش ، ای حافظ زمانی حدیث ِ بی زبانان ، بشنو از نی 6/323
حافظ ،صدای قلم را سماع روحانی خلوتیان ملکوت می خواند:
درون ِ خلوت ِ کروبیان ِ عاَلم ِ ُقدس صریر ِ ِکلک ِ تو،باشد َسماع ِ رو حا نی 18/1032
وآنچه را که بر زبان کلک وی جاری شده است ،تعویذ جان دوستان و افسون جان کاهی برای دشمنان می شمارد:
کلک تو خوش نویسددر شأن یار و اغیار تعویذ ِجان فزایی ،افسون ِعمر کاهی (2و7/480)
همان که در شطحیه ی معروف وی به صورتی دیگر مطرح می شود:
دشمنان را ز خون کفن سازیم دوستان را کلاه فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعی سیهیم 9و8 /374
قلم،کلک خیال انگیزاست که باید مقصد و مقصود آن را دریافت.حافظ پیوسته باقلم و مترادفات آن یعنی کلک، خامه و نی و... سرو کار دارد و از آنها با تصاویر و اوصاف متنوع ومتعددی یاد می کند خود را شاعرساحری معرفی میکند که چون قلم به دست می گیرد از نی قلمش قندو شکر، آب حیات و... می بارد و به هر پرسشی پاسخ می دهدو شاخ نبات قلمش ،میوه هایی شیرین تر از شهد وشکر داردکه حوزه ی تصاویر قلم در شعریراتی است که حافظ در حد تعبیراتی است که شاعر برای بسیاری از افراد یا اشیاء مورد علاقه اش می سازد:
کلک: چشمه ی آب حیوان:
کلک ِتو - بارک الله – بر مُللک ودین،گشاده، صد چشمه، آب ِ حیوان ، از قطره یی سیاهی2/480
کلک: زاغ:
زاغ کلک:اضافهی تشبیهی. نوک قلم که در سیاهی و مرکّبآلود بودن به مانند زاغ است.زاغ کلک من ،
بنامیزد !!چه عالی مشرب استآفرین بر این قلم من که چه روشی نیک و عالی در سخنوری دارد!!
آب ِ حیوانش ز منقار ِ بلاغت ، می چکد زاغ کلک من ،بنامیزد !!چه عالی مشرب است 8/30
کلک: شاخ نبات طرفه:
حافظ ! چه ُطرفه شاخ ِ نباتی است ، ِکلک ِ تو !! ِکش میوه ، دل پذیر تر،ازشهد و شکّر است 11/40
کلک: نی شکربار:
منم ، آن شاعر ِساحر، که به افسون سخن از نی ِ ِکلک ،همه ، قند و شکر ،می بارم 4/319
کلک:ماهی:
چو من ماهی کلک آرم به تحریر تو از تون والقلم ،می پرس تفسیر 24/1047
قلم 3 /431
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
کلک کوته نظرم بین که بر طغرل ِ شاه سخن طعنه ی ِ هدهد ، به زبان می آرد 1-44/1088
مجد ِ دین ، سرور و سلطان ِ ُقضا ة ، اسماعیل، که زدی ِکلک زبان آ و رَ ش ،از شرع نطق 1-23/1075
کلک تو خوش نویسددر شأن یار و اغیار تعویذ ِجان فزایی ،افسون ِعمر کاهی (2و7/480)
کِلک ِزبان بریده:قلم ،قلم نی خاموش وساکت:زبان بریده :کسی که زبان او را بریده اند و نمی تواند سخن بگوید ،
خاموش ،ساکت ،صفت مرکّب مفعولی است که گاهی هم به معنای دعایی به کار می رود :"قلمی که زبانش بریده باد "
،"زبانش، خاموش باد ".سعدی گفته است :
زبان بریده ،به کنجی نشسته صم ٌ بکم به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم (مقدمه ی گلستان )
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
کلک خیال انگیز:
هر کونکند فهمی ،زین کلک ِ خیالانگیز نقششبهحرام،ارخود،صورتگر ِچین باشد 4/157
کلک زبان بریده :
کلک زبان بریده :برای این که بتوان ازنی ،برای نوشتن ،استفاده کرد ،باید سر نی را برداشت و تراشید و زبانه ،نوک قلم یا رشته یی که در داخل نی قرار دارد،تراشید وبرید و به دور انداخت ،حافظ از این حالت به عنوان زبان بریدن وترک سر کردن و سر بریدن قلم ،یاد می کند .در بعضی نسخه ها ،به جای "زبان بریده " ،"زبان کشیده " آمده است که در آن حالت ،به معنی زبان دراز و گستاخ است .کلک زبان بریده ی حافظ :قلم حافظ که ساکت و خاموش بود و نمی نوشت ،
کِلک ِ زبان بریده ی ِ حا فظ ، در انجمن ، با کس نگفت راز ِ تو ،تا ترک ِ سر نکرد
زاغ کلک:
آب ِ حیوانش ز منقار ِ بلاغت ، می چکد زاغ کلک من ،بنامیزد !!چه عالی مشرب است 8/30
زبان خامه:شاعر به قلم شخصیت داده وآن را دارای زبان دانسته و همانند انسان ،که با زبانش سخن می گوید ،
تصور کرده است ،با توجه به این که نک قلم به شکل زبان تراشیده می شود و بدون آن ، قلم ، قادر به بیان و نوشتن
نیست. به همین جهت ،حافظ در جاهای دیگر زبان خامه و زبان کلک را هم به همین معنی به کار می برد:
ز بان کلک تو حافظ ،چه شکر آن گوید که گفته ی سخنت ،می برند دست به دست (9/20)
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس ( 9/261)
زبان خامه ندارد سر ِ بیان فراق وگرنه شرح اهم با تو داستان فراق (1/291 )
همین مضمون را مولوی در مثنوی آورده است:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ،خجل گردم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد،قلم بر خود شکافت مولوی – مثنوی
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق 1/291
کِلک ِزبان بریده:قلم ،قلم نی خاموش وساکت:زبان بریده :کسی که زبان او را بریده اند و نمی تواند سخن بگوید ،
خاموش ،ساکت ،صفت مرکّب مفعولی است که گاهی هم به معنای دعایی به کار می رود :"قلمی که زبانش بریده باد "
،"زبانش، خاموش باد ".سعدی گفته است :
زبان بریده ،به کنجی نشسته صم ٌ بکم به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم (مقدمه ی گلستان )
کلک زبان بریده :برای این که بتوان ازنی ،برای نوشتن ،استفاده کرد ،باید سر نی را برداشت و تراشید و زبانه ،نوک قلم یا رشته یی که در داخل نی قرار دارد،تراشید وبرید و به دور انداخت ،حافظ از این حالت به عنوان زبان بریدن وترک سر کردن و سر بریدن قلم ،یاد می کند .در بعضی نسخه ها ،به جای "زبان بریده " ،"زبان کشیده " آمده است که در آن حالت ،به معنی زبان دراز و گستاخ است .کلک زبان بریده ی حافظ :قلم حافظ که ساکت و خاموش بود و نمی نوشت ،
کِلک ِ زبان بریده ی ِ حا فظ ، در انجمن ، با کس نگفت راز ِ تو ،تا ترک ِ سر نکرد 4/107
زبان بودن: همه ی وجودش زبان بودن و فقط حرف زدن و عمل نکردن:جملهزبان بودن:بسیار حرّاف بود ن
و فقط حرف زدن و عمل نکردن.چون سوسن آزاده ، چرا جمله زبانی:چرا تو مثل گل سوسن که ده زبان دارد
و گویی همه ی وجودش زبان است ، فقط حرف می زنی وبه وعده هایت عمل نمی کنی؟
در سند باد نامه ی ظهیری سمرقندی آمده است : " هرکه چون سوسن ،ده زبان و چون لاله ،دو روی گشت ،
روزگارش به خنجر تیز ،چون بنفشه ،زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قباش از خون حنجر،رنگین
کرده است ." (جاوید 469)
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی .عبدالواسع جبلی .
صد بار بگفتی که: دهم زان دهنت ، کام چون سوسن ِ آزاده ،چراجمله،زبانی ؟! 3/431
زبان خامه: شاعر به قلم شخصیت داده وآن را دارای زبان دانسته و همانند انسان ،که با زبانش سخن می گوید ،
تصور کرده است ،با توجه به این که نک قلم به شکل زبان تراشیده می شود و بدون آن ، قلم ، قادر به بیان و نوشتن
نیست. به همین جهت ،حافظ در جاهای دیگر زبان خامه و زبان کلک را هم به همین معنی به کار می برد:
ز بان کلک تو حافظ ،چه شکر آن گوید که گفته ی سخنت ،می برند دست به دست (9/20)
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس ( 9/261)
زبان خامه ندارد سر ِ بیان فراق وگرنه شرح اهم با تو داستان فراق (1/291 )
همین مضمون را مولوی در مثنوی آورده است:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ،خجل گردم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد،قلم بر خود شکافت مولوی – مثنوی
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق 1/291
زبان، خموش:زبانی که از عربی گویی ساکت است و ( به عربی ) حرف نمی زند: زبان خموش
و لیکن ... : اگرچه داعیه عربی سرایی ندارم و زبانم از عربی گویی خاموش است و معمولا هم شعر عربی
نمی سرایم ، اما به خوبی قادر به بیان و اداء شعر عربی هستم ودهانم پر از عربی است ومی توانم به این زبان
با فصاحت و بلاغت ، سخن بگویم .
اگر چه َعرض ِ هنر،پیش ِ یار، بی ادبی است زبان ،خموش، ولیکن ، دهان ، ُپر از عربی است 1/65
زبان دراز شدن: حافظ،مدعیان زبان دراز را که چون شمع صبگاهی - که در حال فرو مردن
است وبه غلط از زیبایی و حسن خود دم می زند- ملامت وآرزو می کند که ای کاش یار، که تنها سخن شناسی
است که قدر سخنان شاعررا می داند و اورا خازن گنج حکمت می شمارد ، در بزم با او بود و به همه ی خود
نمایی های نابجای مدعیان، پایان می داد: دراینجا شاعر،به خاطر زبانه و شعله ی شمع ،صفت زبان درازی را
به آن نسیت داده است.در اینجا ،اشاره به اشعه ی خورشید است که شاعران آن را به "خنجر خورشید" تعبیر
کرده اند و حافظ به همین دلیل ،خنجر آبدار را را برای بریدن زبان شمع ،به کار می برد :
برکشد تیغ آفتاب آنکه گه صبح خنجر صبح از میان خواهد گشاد. خاقانی .
سپهر برنکشد بامداد خنجر صبح بشب بزند همت تو بر فسنش . ظهیرفاریابی
آسمان گو بدهد خنجر خورشید که چاک دل این تیره شب پنتی پتیاره کنم شهریار
خیز که شمع ِ صبحدم ، لاف زعارض ِ تو زد خصم ،زبان دراز شد، خنجرِ آبدار کو 5/406
زبان درکشیدن: سکوت کردن، خاموش شدن:
زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیستبر بی زبان ( سعدی 284)
به خوابش مگر دیده یی سعدیا زبان درکش امروز ،کان، دوش بود ( سعدی 454)
گفتا : " نگفتنی است سخن ،گرچه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و، می بنوش " 4/280
زبان درکش تو ای حافظ ،زمانی:ای حافظ ! لحظه یی سکوت کن.
زبانت در کش ای حافظ زمانی حدیث ِ بی زبانان ، بشنو از نی 6/423
زبان سخنور:زبان گشاده و فصیح و بلیغ:گویی که تیغ تست ، زبان ِ سخنورم:این که شعر من که با زبانی سخن آفرین ساخته شده است، توانست دلهای بسیاری از مردم را تسخیر کند، نشان دهنده ی آن است که شعر من و شمشیر تو در تسخیر جهان و نفوذ در دلها شبیه هم هستند.
شعر َم،به ُیمن ِمد ح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ تست ،زبان ِ ُسخنورَم 15/1040
زبان ِ سؤال: اضافه ی اقترانی: قوت وتوان بیان کردن نیاز و احتیاج.زبان سؤال نبودن:: دارای زبان
تقاضا نبودن ،زبان بستگی از درخواست و تقاضازبان ِ سؤال ،نیست: اما قدرت بیان احتیاج و نیازمندی
خود را ندارم.
ارباب ِ حا جتیم و، زبان سؤال نیست، در حضرت ِ کریم تمنّا چه حاجت است 4/34
زبان سوسن:برگهای دهگانهی گل سوسن ،همانند 10 زبان است و به همین دلیل، حافظ آن را «ده زبان»، ولی«خاموش» میخواند.
بهسان سوسن ده زبان شود حافظ چو غنچه پیش توأش مُهر بر زبان باشد (7/156)
به بندگی قدش سرو معترف گشتی گرش چو سوسن آزاده، ده زبان بودی (6/433)
از زبان ِ سوسن ِآزادهام آمد به گوش کا ند راین دیر ِ ُکهَن ،کار ِسبکباران ،خوش است 6/44
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن :هیچ اهل معرفتی نیست که معنی کلام و پبام گل سوسن را بفهمد.
عارفی کو
که کند فهم ، زبان ِ سوسن تا بپرسد که چرا رفت و ، چرا باز آمد 4/170
زبان کشیده:در بعضی نسخه ها ،به جای "زبان بریده " ،"زبان کشیده " آمده است که در آن حالت ،به معنی زبان دراز و گستاخ است
کِلک ِ زبان بریده ی ِ حا فظ ، در انجمن ، با کس نگفت راز ِ تو ،تا ترک ِ سر نکرد 4/107
زبان کِلک :اضافه ی استعاری : بر زبان قلم: نوشته.
زبان ِ ِکلک ِتو،حافظ چه ُشکر ِ آن ،گوید که گفتة ی ِ سخنت میبرند دست به دست 9/20
زبان کِلک ِ دوست: نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست : دوست نام مرا بنویسد ، یار نام مرا در نامه ی یاد
کند ،با نامه یی از من یاد کند .صورت بسیار متواضعانه واحترام آمیزو رسمی ، برای بیان این خواهش که
:" به من نامه یی بنویس ".
نام حافظ گر بر آید بر زبان کِلک ِ دوست از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس 9/261
زبان مور:اضافه ی اختصاصی: مجاز اطلاق جزء به کل: مور زبان درازی کردو مدعی آصف شد :
زبان مور بر آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست 5/24
زبان ناطقه: : اضافهی استعاریست که قوهی گویایی دارندهی زبان تصور شده است چه همگان به مدد این قوه توانایی تکلم کردن و سخن گفتن را پیدا میکنند، امّا خود این قوه از بیان حال فراق و اشتیاق عاشقان چون افراد لال درمیماند، دیگر من که جای خود دارم که با این قلم زبان بریده، که توانایی سخن گفتن معمولی را هم ندارد، چگونه میتوانم غم فراق و دوری از تو را بازگو کنم و شرح دهم؟ زبان ناطقه بسیار گویا و سخنور است در مقابل آن زبان بریده، لال است و از گفتن ناتوان، به قول سعدی:
زبان بریده به کنجی نشسته، صُمٌّ بُکم به از کسی که نباشد زبانش اندرحکم (مقدمهی گلستان)
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
زبانی و بیانی:سخنوری و و قدرت گویایی: کلک ما نیز بیانی و زبانی دارد :من حافظ هم برای خود قلمی
دارم که زبان و بیانی (خیلی بهتر از زبان و بیان مورد ادّعای تو) دارد ،(تواناییهای خود را به رخ من مکش ).
مدعی گو لغز و نکته ، به حافظ مفروش ِ کلک ما نیز ، بیانی و زبانی دارد 10/121
سُخَن ِ عشق نه آن است ، که آید به زبان ساقیا ! می ده و، کوتتاه کن ! این گفت و شنفت 7/81
کلک کوته نظرم بین که بر طغرل ِ شاه سخن طعنه ی ِ هدهد ، به زبان می آرد 1-44/1088
اگرچه َعرض ِهنر،پیش ِ یار، بی ادبی است ، زبان ،خموش، ولیکن ، دهان ، ُپر از عربی است 1/65
یکی است ترکی و تازی در این معامله،حافظ ! حدیث ِ عشق ، بیان کن ،بدان زبان ، که تو دانی 7/467
سرّ ِ این نکته ، مگر شمع ،برآرد به زبان ورنه ، پروانه ، ندارد به سخن ،پروایی 6 /481
زبان آتشین:زبانی چون شمع ،آتشین و زوزنده و مؤثر .
میان گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد 7 /145
زبان آوری:( با یاء مصدری):فصاحت و گشاده زبانی:" زبان آوری که ندای ِ جانفَزای ِ " أنا أفصح العرب ِ و العجم "،
به مسامع ِ سَکنه ی ِ مَضلّه ی ِ غَبرا و سَفَره ی مظلّه ی خضرا رسانید."(مقدمه ی محمد گندام)
تا چند همچو شمع ، زبان آوری کنی ؟! پروانه ی مُراد رسید ، ای مُحب ، خموش 7/280
زبان بریده:
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
زبان در کشیدن:
گفتا : نگفتنی است سخن ،گرچه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش 4/280
زبان دراز:
خیز که شمع ِ صبحدم ، لاف زعارض ِتوزد خصم ،زبان دراز شد،خنجرِ آبدارکو 5/406
زبان سخنور:
شعر َم،به ُیمن ِمدح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ ِ تست ، زبان ِ ُسخنورَم
زبان کلک تو حافظ ،چه شکرِآن گوید که گفته ی سخنت می برند دست به دست 9/20
راست ،چوم سوسن و گل ، از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا ،آنچه ترا در دل ،بود 2/203
زبان سوسن:
از زبان سوسن آزادهام آمد بهگوش، کا ند ر این دیر ُکهَنکار سبکباران،خوشاست 6/44
زبان کلک:
زبان کلک تو حافظ ،چه شکرِآن گوید که گفته ی سخنت می برند دست به دست 9/20
زبان ناطقه:
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
بی زبانان:
زبا نت در کش ، ای حافظ زمانی حدیث ِ بی زبانان ، بشنو از نی 6/323
قلم حافظ:
منم ، آن شاعر ِساحر، که به افسون سخن از نی ِ ِکلک ،همه ، قند و شکر ،می بارم 4/319
قلم را آن زبان نبود که سرّعشق گوید باز ورای حدّ تقریر است ،شرح آرزومندی 3 /431
چو من ماهی کلک آرم به تحریر تو از تون والقلم ،می پرس تفسیر 24/1047
حافظ ! چه ُطرفه شاخ ِ نباتی است ، ِکلک ِ تو !! ِکش میوه ، دل پذیر تر،ازشهد و شکّر است 11/40
زاغ کلک:اضافهی تشبیهی. نوک قلم که در سیاهی و مرکّبآلود بودن به مانند زاغ است.زاغ کلک من ،
بنامیزد !!چه عالی مشرب استآفرین بر این قلم من که چه روشی نیک و عالی در سخنوری دارد!!
آب ِ حیوانش ز منقار ِ بلاغت ، می چکد زاغ کلک من ،بنامیزد !!چه عالی مشرب است 8/30
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
کلک ِتو - بارک الله – بر مُللک ودین،گشاده، صد چشمه، آب ِ حیوان ، از قطره یی سیاهی2/480
کلک کوته نظرم بین که بر طغرل ِ شاه سخن طعنه ی ِ هدهد ، به زبان می آرد 1-44/1088
مجد ِ دین ، سرور و سلطان ِ ُقضا ة ، اسماعیل، که زدی ِکلک زبان آ و رَ ش ،از شرع نطق 1-23/1075
کلک تو خوش نویسددر شأن یار و اغیار تعویذ ِجان فزایی ،افسون ِعمر کاهی (2و7/480)
کِلک ِزبان بریده:قلم ،قلم نی خاموش وساکت:زبان بریده :کسی که زبان او را بریده اند و نمی تواند سخن بگوید ،
خاموش ،ساکت ،صفت مرکّب مفعولی است که گاهی هم به معنای دعایی به کار می رود :"قلمی که زبانش بریده باد "
،"زبانش، خاموش باد ".سعدی گفته است :
زبان بریده ،به کنجی نشسته صم ٌ بکم به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم (مقدمه ی گلستان )
زبان ناطقه در وصف شوق ما ،لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست 9/57
کلک خیال انگیز:
هر کونکند فهمی ،زین کلک ِ خیالانگیز نقششبهحرام،ارخود،صورتگر ِچین باشد 4/157
کلک زبان بریده :
کلک زبان بریده :برای این که بتوان ازنی ،برای نوشتن ،استفاده کرد ،باید سر نی را برداشت و تراشید و زبانه ،نوک قلم یا رشته یی که در داخل نی قرار دارد،تراشید وبرید و به دور انداخت ،حافظ از این حالت به عنوان زبان بریدن وترک سر کردن و سر بریدن قلم ،یاد می کند .در بعضی نسخه ها ،به جای "زبان بریده " ،"زبان کشیده " آمده است که در آن حالت ،به معنی زبان دراز و گستاخ است .کلک زبان بریده ی حافظ :قلم حافظ که ساکت و خاموش بود و نمی نوشت ،
کِلک ِ زبان بریده ی ِ حا فظ ، در انجمن ، با کس نگفت راز ِ تو ،تا ترک ِ سر نکرد
زاغ کلک:
آب ِ حیوانش ز منقار ِ بلاغت ، می چکد زاغ کلک من ،بنامیزد !!چه عالی مشرب است 8/30
زبان خامه:
زبان خامه: شاعر به قلم شخصیت داده وآن را دارای زبان دانسته و همانند انسان ،که با زبانش سخن می گوید ،
تصور کرده است ،با توجه به این که نک قلم به شکل زبان تراشیده می شود و بدون آن ، قلم ، قادر به بیان و نوشتن
نیست. به همین جهت ،حافظ در جاهای دیگر زبان خامه و زبان کلک را هم به همین معنی به کار می برد:
ز بان کلک تو حافظ ،چه شکر آن گوید که گفته ی سخنت ،می برند دست به دست (9/20)
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم ،بس است این ملتمس ( 9/261)
زبان خامه ندارد سر ِ بیان فراق وگرنه شرح اهم با تو داستان فراق (1/291 )
همین مضمون را مولوی در مثنوی آورده است:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ،خجل گردم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد،قلم بر خود شکافت مولوی – مثنوی
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
طرز حافظ
طرز:[طَ ] معرب از فارسیترز. سبک،شیوه، روش ،اسلوب .هیئت و شکل چیزی . شیوه . طریقه ای در عمل . طراز. نمط. اسلوب .طریق . سان . گونه . گون . لون . ترتیب:البته هیچ سوی من [ احمدبن ابی دواد ] ننگریست [ افشین ]، فراایستادم ، و از طرزیدیگر سخن پیوستم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص171). سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود، و راه نماینده تراخلاق خود...، و کریمتر طرزهای خود، در رعایت آنچه ما آن را در نظر تو زینت دادهایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313)
چشمت به فسون بسته غزالان ختنرا آموخته نطق نگهت طرز سخن را. کلیم
حافظ به "طرز" یا سبک شعری خود و دیگران اشاراتی کوتاه ولی دقیق داردو خواهان "طرزی " است که مقبول همگان باشد و "شهره" گردد:
تو گوهر بین و ، از خر ُمهره بگذر ز طرزی ، کان نگردد شُهره ، بگذر 23/1047
ولی در جایی دیگر، " طرز" را به "نوعی قالب شعر"اطلاق می کند:
آن که درطرز غزل نکته به حافظ آموخت یار شیرین سخن نادره گفتار من است . 8/52
واین همان کاربردی است که کمال خجند نیزدر ارزیابی شعر حافظ ،" آن را به معنی "نوع شعر" به کار می برد:
نشد به "طرز غزل" همعنان ما حافظ اگر چه در صف رندان ابوالفوارس شد
در سخن حافظ از همه ی اجزاء شعرچون قافیه،مصرع، بیت ،بیت الغزل،
اجزاء شعر در سخن حافظ:
مصرع و دو مصرع:
ز من به حضرت آصف که می برد پیغام که یادگیر دومصرع زمن به نظم دری
بیت :
دیدیم شعردلکش حافظ، به مدح شاه یک بیت از آن ،سفینه به از صد رساله بود 8/209
چو می رفت از جهان،این بیت می خواند براهل ِ فضل و ، ارباب براعَتِ:2-51062
بیتی دو، وصف الحال ما، از گفته ی سعدی بخوان: 43/1087
بیت الغزل:
شعر حافظ ، همه ، بیت الغزل ِ معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش 0/
انواع معانی در سخن حافظ:
مدح:
دیدیم شعردلکش حافظ، به مدح شاه یک بیت از آن ،سفینه به از صد رساله بود 8/209
شاه هرموزم ندید و بی سخن،صد لطف کرد شاه یزد م دید و مدحش کردم وهیچم نداد 3-10/1066
مدحت:
دختر ِ فکر ِ بکر ِ من ،َمحرَم ِ ِمدحَت ِ تو شد ، مهر ِچنان عروس را ،هم ، به َکفت ، حواله باد 7-8/1064
دعا ی دولت: مدح :
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است گفت این دعاملایک هفت آسمان کنند 9 /193
کلماتی که شعرو مفاهیم واجزاء و انواع آن را در کلام حافظ به ذهن متبادر می کنند .
شعر و مترادفات آن دردیوان حافظ با اشارات و تعابیر صریح یا توصیفی و استعاری همراه است و می توان آن
رابه 3 بخش جداگانه تقسیم کرد:
1- شعربه معنی رایج و مطلق آن یعنی کلام موزون فمقفی ومخّیل .
2-کلماتی که به صورت تصویری یا تشبیهی و استعاری برای بیان معنی شعر به کار می روند.
3- کلماتی که در ارتباط شعربا موسیقی مطرح می شوند و پایی در شعر و پایی در موسیقی دارندوبدین ترتیب گاهی
مثلا :غزل" معنای نوعی شعر را ایفا می کنند مانند غزل حافظ و سعدی و زمانی تصنیف یا آواز یا " قول " که شعر
عربی است که مطربان خوانندکه در زیر به ذکر نمونه هایی از هرکدام در سخن حاغظ می پردازیم:
1-شعر وکلمات مترادف صریح آن
شعر:
شعر َم،به ُیمن ِمدح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ ِ تست ، زبان ِ ُسخنورَم
حافظ از فقر مکن ناله که گرشعراین است، هیچ خوشدل ، نپسند د ، که تو محزون باشی 8/449
به شعر حافظ شیراز می خوانند ومی رقصند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی 9/431
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصّع تو ،بدین دُرّ ِشاهوار 6/241
اما "شعر "در دیولن حافظ باتر کیبات اضافی و وصفی خاصی همراه است:
شعر تر:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکتهاز این دفتر گفتیم و همین باشد. 1/157
شعر تر شیرین:
بدین شعر تر شیرین ،ز شاهنشه ،عجب دارم که سر تا پای حافظ را ، چرا در زر نمی گیرد !!
شعر حافظ:
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب، خجل 8/299
شعر خواندن:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان ز شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد1/150
شعر خوش:
رقص،بر شعر ِخوش و ناله ی نی،خوش باشد خاصه ، وقتی که ، در آن ،دست ِ نگاری گیرند 6/180
عراق وپارس گرفتی به شعر ِ خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت ِ تبریز است 7/42
شعرخونبار:
شعر ِ خونبار ِمن ای باد ،بدان یار رسان که زمژگان ِ سیه ،بر رگ ِ جان زد ، نیشم 6/333
شعر دلکش حافظ:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آ گاه که لطف طبع و سخنگفتن دری داند. 1/174
شعررندانه:
همچو حافظ ،به رغم ِ مدّعیان شعر رندانه گفتنم هوس است 7/43
شعر نغز:
شعری بهتر از صد رساله:
دیدیم شعردلکش حافظ، به مدح شاه یک بیت از آن ،سفینه به از صد رساله بود 8/209
راهی بزن که آهی برساز آن توان زد شعری بخوان که باآن رطل گران توان زد 1/150
شعر حافظ:
شعر حافظ ، همه ، بیت الغزل ِ معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش 0/275
گرازاین دست زند مطرب مجلس ره عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع ،از هوشم ل 9/332
پس از ملا زمت عیش و، عشق ِ مهرویان ز کارها که کنی، شعر ِ حافظ، از بر کن9/389
شعر حافظ،از زمان آدم ،اندر باغ خُلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود 10/202
شعر بنده:
می خور به شعر بنده ، که زیبی دگر دهد ، جام مرصّع تو ، بدین دُرّ ِ شاهوار 6/241
زبان سخنور:زبان گشاده و فصیح و بلیغ:گویی که تیغ تست ، زبان ِ سخنورم:این که شعر من که با زبانی سخن آفرین ساخته شده است، توانست دلهای بسیاری از مردم را تسخیر کند، نشان دهنده ی آن است که شعر من و شمشیر تو در تسخیر جهان و نفوذ در دلها شبیه هم هستند.
حافظ شیراز :
به شعرحافظ ِشیراز،می خوانند ومی رقصند ، سیه چشمان کشمیری و،ترکان سمرقندی9/431
شعر َم،به ُیمن ِمد ح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ تست ،زبان ُسخنورَم 1/1040
گرازاین دست زند مطرب مجلس ره عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع ،از هوشم 9/332
صبحدم ،ازعرش می آمد خروشی ،عقل گفت : ُ قد سیان گویی که شعرحافظ ازبرمی کنند10/194
شعر فارسی: دربرابر شعر عربی: قول:
بساز ای مطرب خوش خوان خوشگوی به شعر فارسی،صوت عراقی ح/451
سلوک شعر:
طیّ ِ مکان ببین وزمان، درسلوک شعر کاین طفل،یکشبه،ره صدساله،می رود!! 4/218
2-سخن
منم ، آن شاعر ِساحر، که به افسون سخن ، از نی ِ ِکلک ،همه ، قند و شکر ،می بارم 4/319
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر ِ صبری است کزآن شاخ ِ نباتم دادند8/312
غلام ِ آن کلماتم ،که آتش انگیزد نه ، آب ِ سرد ، زند درسخن ،برآتش تیز4/260
حافظ ! سخن بگوی که که بر صفحه ی جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر 9/248
شعر حافظ ،همه بیت الغزل معرفت است آفرین برنفس دلکش و لطف سخنش (9/275)
سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار.3/240
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من گر چه سخن همی برد قصه ٔ من به هر طرف 2/290
"سخن" به معنی شعر نیزدر دیوان حافظ ، همچون خود شعر، در حالات اضافی ووصفی وتصویری گوناگونی قرار می گیرد:
سخن خوش:
گفتم اکنون سخن خوش، که بگوید با من کان شکر لهجه ی خوشگوی ِسخندان،می رفت 5/1063
سخن دراز کشیدن:
سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست که ذیل عفو ،براین ماجرا بپوشانی 38/1034
سخن دلنشان:
دل نشان شد سخنم ،تا تو قبولش کردی آری آری ، سخن عشق نشانی دارد 6/121
سخن عشق:
دل نشان شد سخنم ،تا تو قبولش کردی آری آری ، سخن عشق نشانی دارد 6/121
از َصدای سخن ِعشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد د وّاربماند 8/175
سخن گفتن:
حافظ سخن بگوی که که بر صفحه ی جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر 9/248
سخن گفتن دری
ز شعر دلکش حافظکسی بود آ گاه که لطف طبع و سخنگفتن دری داند.1/174
چو عندلیب، فصاحت فروشد ، ای حافظ ! تو ، قدر ِ او، به سخن گفتن ِ دری بشکن 7 /39
سخن عشق:
از َصدای ِسخن ِعشق، ندیدم خوشتر یادگاری که ، دراین گنبد ِد وّار بماند 8/175
تا مرا عشق تو تعلیم ِ سخن گفتن دا د َخلق را ، وِرد ِ زبان، مِدحَت و تحسین ِ من است 4/53
بیان ِ شوق ، چه حاجت که حال ِ آتش دل ، توان شناخت ،زسوزی،که در سخن باشد5/156
از َصدای ِسخن ِعشق ، ندیدم خوشتر یادگاری که ، در این گنبد ِد وّار بماند 8/175
دل نشان شد سخنم ،تا تو قبولش کردی آری آری ، سخن عشق نشانی دارد 6/121
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد، شاکر باش چه به از دولت ِ لطف ِ سخن و، طبع ِ سلیم؟ 11/360
زلف سخن:اضافه ی استعاری است که سخن را به عروس تشبیه کرده و برای آن گیسو ،تصوّر کرده است :
عروسان سخن :اضافه ی تشبیهی ،سخنان و اشعاری که در زیبایی همچون عروسانند .تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند :از وقتی که (شاعران ) گیسوان عروس شعر را آرایش داده و زیبایی آن را به مردم نشان داده اند. صائب گفته است :
کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن این قدر هست که یک پرده ، به از بیکاری است(دیوان 496)
کس چو حافظ ،نگشود از رخ اندیشه ،نقاب تا سر زلف سخن را، به قلم شانه زدند 7/179
طلب نمیکنی از من سخن، جفا این است وگر نه با تو چه بحث است در سخندانی 35/1033
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت . 7/76
زبوز نوازی:
زبور عشقنوازی نه کار هر مرغی است بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش 4/268
سخن گفتن دری:
ز شعر دلکش حافظکسی بود آ گاه که لطف طبع و سخنگفتن دری داند. 1/174
زبان سخنور:
شعر َم،به ُیمن ِمدح تو،صد ُملک ِد ل،گشا د گویی که تیغ ِ تست ، زبان ِ ُسخنورَم
شرح حسن یار:
این شرح ِ بی نهایت ،کز حُسن ِ یار گفتند حرفی است ازهزاران ، کاندرعبارت آمد4/167
کلام:شعر:
نه هرکو،نقش ِ نظمی زدکلامش دلپذیر ُافتَد َتذرو ُطرفه،من گیرم ،که چلاک است شاهینم 7/348
خوش کلام:خوش سخن:گوینده ی شعر خوب:
خوش چمنی است عارضت ،خاصه؛که دربهارعمر حافظ خوش کلام،شد مرغ سخنسرای تو ( 8/403)
کلمات آتش آنگیز:اشعار اثر گذار و سوزنده:
غلام ِ آن کلماتم ،که آتش انگیزد نه ، آب ِ سرد ، زند درسخن ،برآتش تیز4/260
آتش:
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار در نگرفت زبد عهدی گل گویی حکایت با صبا گفتم 7/363
نطق زدن:سخن گفتن:شاعری کردن:
ز وصف ِ ُحسن ِ تو، حافظ ، چگونه نطق زند، که چون صفات ِ الهی َورای ِإدراکی9/452
3-نظم: حافظ گاهی نظم را به سخنی که ظاهری شاعرانه یعنی وزن و قافیه و ردیف دارد ،ولی از معنی تهی
است به کار می بردمانند:سست نظم،گوهر ناسفته ونظم مشوشدر ابیات زیر:
حَسدچه میبری ای سست نظم ،بر حافظ قبول خاطر و لطف ِسخن، خدادادست 11/3
یا د با د آن که ،به اصلاح ِ شما ،می شد راست نظم ِ هر گوهر ِ نا سفته ، که حافظ را بود 9/200
حافظ ،آن ساعت که این نظم مشوّش می نوشت ، طایر فکرش ،به دام اشتیاق افتاده بود
اما در موارد بسیار دیگر آن را در معنی شعر مطلوب خود استعمال می کند:
غزل گفتی و،دُرسُفتی،بیا و،خوش،بخوان حافظ که برنظم تو افشاند فلک عِقدِ ِ ُثرِّیا را9/3
حافظ چو آب لطف ، ز نظم تو می چکد حاسد ، چگونه خرده تواند بر آن گرفت (11/87)
چو زر عزیز وجود است نظم من ،آری قبول دولتیان ، کیمیای این مس شد 10/163
معجز است این نظم، یا ِسحر ِ َحلا ل؟ هاتف آورد این سخن ، یا جبرئیل ؟ 4/1077
حسن ِ این نظم، از بیان مستغنی است بر فروغ خور، کسی گوید دلیل؟! 1/1077
نظم اشعار:
به یمن دولت منصور شاهی علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندی به جای بندگان کرد خداوندا ز آفاتش ،نگهدار 11 و12 /240
نظم حافظ:
کسی گیرد خطا ،بر نظم ِ حافظ ، که هیچش ُ لطف ، در گوهر نباشد 9/15
نظم خوش:
ازآن نهفت رخ ِخویش ، در نقاب ِ صدف که شد زنظم ِ خوشش ، لؤلؤ ِ خوشاب ،خجل 8/299
نظم دری:
ز من به حضرت آصف که می برد پیغام که یادگیر دومصرع زمن به نظم دری .
زان دانه که حسن کرد در گوش وصال آویزه ی در نظم حافظ بادش 20/1102
نظم کردن:
گردون، چو کرد نظم ِ ُثریّا ، به نام ِ شا ه، من نظم ِ ُدر، چرا نکنم از که کمترم ؟!10/4قصیده
چو زر عزیز وجود است نظم من ،آری قبول دولتیان ، کیمیای این مس شد 10/163
حافظ ،آن ساعت که این نظم مشوّش می نوشت ، طایر فکرش ،به دام اشتیاق افتاده بود 7/206
پایه ی نظم بلند است و جهنگیر ،بگو تا کند پادشه بحر،دهان پر گهرم 8/316
حافظ ،این گوهر منظوم که از طبع انگیخت اثر ِ تربیت ِ آصف ِ ثانی ، دانست9/49
سست نظم:
حسد چه می بری ای سُست نظم برحافظ قبول ِخاطر و لطف ِسخن، خدا داد است 11/37
نقش نظم:
نه هرکو،نقش ِ نظمی زدکلامش دلپذیر ُافتَد َتذرو ُطرفه،من گیرم ،که چلاک است شاهینم 7/348
گفته ی سخن:شعر
زبان کلک تو حافظ ،چه شکرِآن گوید که گفته ی سخنت می برند دست به دست 9/20
گویای اسرار:نظم کننده و سراینده ی آنچه راز آمیز است:
الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکّر زمنقار (1/240)
گفته ی حافظ:شعر حافظ:
مطرب ! از گفته ی ِ حافظ ،غزلی نغز بخوان تا بگویم که زعهد طربم، یاد آمد 8/169
ور باورت نمی شود از بنده این حدیث، از گفته ی ِ کمال ، دلیلی بیاورم:
چه جای گفته ی خواجو و شعر سلمان است که شعر حافظ ِما،به زشعر خوب ظهیر 13/251
یک حرف /دو حرف:
یک حرف ِ صوفیانه ، بگویم ،اجازَت است؟ ای نور ِ دیده ! ُصلح ،به از جنگ و داوری 7/442
من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی 4/467
نکته:
مدعی گو لغز و نکته ، به حافظ مفروش ِ کلک ما نیز ، بیانی و زبانی دارد 10/121
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکتهاز این دفتر گفتیم و همین باشد. 1/157
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حد یثم نکته ی هر محفلی بود 7/211
بشنو این نکته ،که خود را زغم ، آزاده کنی خون خوری ، گر طلب ِ ُروزی ِ ننهاده، ُکنی 1/472
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل هر کس شنیدگفت اﷲ در قائل . 1/303
نکته آموز:
آن که درطرز غزل نکته به حافظ آموخت یار شیرین سخن نادره گفتار من است . 8/52
نکته دان:
مگو دیگر که حافظ نکته دان است که ما دیدیم و ،محکم غافلی بود 8/211
نکته دانی بذله گو ،چون حافظ ِشیرین سخن بخشِش آموزی جهان افروز ،چون حاجی قوام 8/303
نکته ها:
آنکساستاهلبشارت،کهاشارتداند نکتهها هستبسی،محرمِاسرار کجاست؟! 4/27
نکته ی دلکش:
نکته ی دلکش بگویم ،خال آن نیکو ببین عقل و جان را بسته ی زنجیر آن گیسو ببین (1/394)
نکته ی شیرین:
نکته ی دلکش بگویم،خال آن نیکو ببین عقل وجان را بسته ی زنجیر آن گیسوببین(1/394
-عربی :شعر عربی:دربرابر پارسی و قند پارسی:
اگر چه َعرض ِ هنر،پیش ِ یار، بی ادبی است زبان ،خموش، ولیکن ، دهان ، ُپر از عربی است 1/65
15-پارسی: شعرفارسی :دربرابر قول: شعر عربی:
گرمطرب حریفان ،این پارسی بخواند، در رقص و حالت آرد، پیران پارسا را (نیساری 97) (نیساری 97)
قند پارسی:
شکّر شکن شوند ،همه طوطیان هند زاین قند پارسی ، که به بنگاله می رود 3/218
شربت آب حیات:
حافظ از آب ِ زندگی ،شعر ِ تو ، داد شربتم ترک ِ طبیب کن ،بیا ، نسخه ی شربتم، بخوان 8/375
حدیث:حکایت :داستان :قصه:
گر سنگ ،ازین حدیث بنالد، عجب مدار صا حبدلا ن ،حکایت ِ دل، خوش ادا کنند9/191
تا مرا عشق تو تعلیم ِ سخن گفتن دا د َخلق را ، وِرد ِ زبان، مِدحَت و تحسین ِ من است 4/53
حدیث آرزومندی:
حدیث آرزومندی - که دراین نامه درج افتاد، - همانا،بی غلط باشد،که حافظ ،داد تلقینم 9/346
حدیث بی زبانان:
زبانت درکش ای حافظ زمانی حدیث بی زبانان بشنو از نی 6/423
حدیث خوش سحر فریب:
حافظ ! حدیث ِ سحر فریب ِ خوشت ، رسید، تا حد ّمصروچین و،به أطراف ِ روم و، ری 12/421
حدیث عشق:
یکی است ترکی و تازی در این معامله ،حافظ ! حدیث ِ عشق ، بیان کن ،بدان زبان ، که تو دانی 7/467
حدیث ِعهد مَحبّت:
حدیث ِعهد مَحبّت زدیگران نمی شنوند وفای صحبت ِیاران وهمنشینان بین!! 5/395
حدیث مدعیان:شعر وسخن شاعرنمایان:
حدیث مُدّعیان: سخن کسانی که مدعی سخنوری هستند:حدیث: سخن، حکایت، خبر، داستانها و قصهها و آنچه افراد مدعی بهغرض، دربارهی من میگویند. مدعیان: افرادو حریفان، رقیبان مدعی که ادعاهای آنها با واقعیت و درستی و راستی همراه نیست.در اینجا طنزی دارد به شاعرانی که کلام خود را با کلام حافظ مقایسه و ادعا میکردند و میپنداشتند که همسنگ و همطراز حافظ هستند. همانند بوریابافان که خود را حریرباف میپنداشتند، حافظ در این بیت به حکایتی از گلستان اشاره دارد که امیری که میخواست زریبافان برایش پارچههای حریر زربفت بسازند، زریدوزان را احضار کرد امّا بوریابافان هم که خود را بافنده و همطراز زریبافان میپنداشتند در آنجا حاضر شدند و سعدی به دلیل این ادعای بیهوده آنان را ملامت کرده و گفته است:
بوریاباف چه بافندهست ن برندش به کارگاه حریر (گلستان، ص 168)
نظامی هم سروده است :
به قدر شغل خود باید زدن لاف که زر دوزی نداند ، بوریا با ف
همانند این داستان در قصههای عوامانه و طنزآمیز هم هست که «خیاطها را جمع کردند تا برای امیر لباس بدوزند، پالاندوزها هم حاضر شدند».
حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریاباف است 6/45
قصه:داستان:افسانه:فسانه:حکایت شاعرانه:
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت . 7/76
حافظا باز نما قصّه ی خونابه ی چشم که در این چشمه همان آب روان است که بود 8/207
قصه ی خونابه ی چشم:
حافظا باز نما قصّه ی خونابه ی چشم که در این چشمه همان آب روان است که بود 8/207
قصه ی شوق:
کَتَبتُ قصّةَ شوقی ، و ِمدمَعی باکی ، بیا ! که بی تو ، به جان آمدم، ز غمناکی 1/452
گلبانگ عشق:
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی گلبانگ عشق ،ازهرطرف،برخوشخرامی می زنم5/336
خرد در زنده رود انداز و می نوش به گلبانگ جوانان عراقی 3/451
زبوز عشق نوازی:
زبور عشقنوازی نه کار هر مرغی است بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش
حکایت:
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار در نگرفت زبد عهدی گل گویی حکایت با صبا گفتم 7/363
حکایت دل:
بَسَم حکایت دل هست ،با نسیم صبا ولی به بخت من امشب، سحر نمی آید 4/234
گرسنگ ،ازین حدیث بنالد،عجب مدار صا حبدلا ن،حکایت دل، خوش ادا کنند9/191
فریاد حافظ:
فریاد ِ حافظ ، این همه،آخر،به هرزه نیست هم ، قصّه یی غریب و حدیثی عجیب ،هست 7/64
ناله ی شعر عرافظ:
زپرده،ناله ی حافظ برون کی افتادی اگرنه همدم، مرغان صبح خوان بودی 7/433
ناله ی عشّاق:
عالم از ناله ٔ عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ وفرح بخش هوایی دارد. 2/119
دُرسفتن:
غزل گفتی و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم توافشاند ،فلک ،عقد ثرِّیا را
عالم از ناله ٔ عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ وفرح بخش هوایی دارد. 2/119
نقش:
حافظ ! سخن بگوی که که بر صفحه ی جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر 9/248
نسخه ی شربت آب حیات:
حافظ از آب زندگی ،شعرتو،داد شربتم ترک ِ طبیب کن ،بیا ، نسخه ی شربتم، بخوان 8/375
تعویذ ،تعویذ جان فزای:
حافظ ! تو این دعا، زکه آموختی ،که بخت ، تعو یذ کردشعر ِتراو، به زر گرفت8/86
کلک ِ تو ، خوش نویسد، درشأن ِ یارو اغیار تعویذ ِجان فزایی،افسون ِعمر کاهی 7/480
افسون عمر کاه :
کلک ِ تو ، خوش نویسد، درشأن ِ یارو اغیار تعویذ ِجان فزایی،افسون ِعمر کاهی 7/480
2- کلماتی که برای شعر در ارتباط با موسیقی مطرح می شوندو پایی در شعر و پایی در موسیقی دارندوبدین ترتیب گاهی
مثلا :غزل" معنای نوعی شعر را ایفا می کنند مثل غزل حافظ و سعدی و زمانی تصنیف یا آواز یا " قول " که شعر
عربی است که مطربان خوانند.
دستان: [ دَ ](اِ) سرود و نغمه . آواز. لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه وآهنگ :
داستان ،در پرده می گویم ولی گفته خواهد شد به دستان نیز هم3/335
این نواها به گل از بلبلپردستان چیست در سروستان باز است به سروستان چیست . منوچهری
نه بلبل ز بلبل به دستان فزون نه طوطی ز طوطیسخن گوی تر. لوکری .
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل بهنواسازی حافظ به غزل گوئی .
گفته خواهد شد به دستان نیزهم: مطربان، این قصه را تصنیف و ترانه خواهند کرد و برای همگان بر سربازارها ،با دف و چنگ خواهند خواندواین رازرا فاش خواهند کرد ،حافظ درجای دیگر این نوع پنهانکاری هارا را چنین به مسخره می گیرد:
راز سربستة ما بین!! که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر 6/247
که از شعر سعدی الهام گرفته است که گفت:
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند داستانی است که بر هر سربازاری هست (سعدی 61)
داستان ، در پرده می گویم ولی گفته خواهد شد به دستان نیز هم
دستان سرا:صفت فاعلی مرکّب مرخّم : دستان سراینده:دستان سراینده . سرودگوی ،مغنی، آوازه خوان، سرودخوان
همه زیبارخ و موزون و دمساز همه دستان سرا و نکته پرداز. نظامی .
به بلبل ِ دستان سرا : به من که چون بلبل هستم و برای تو نغمه سرایی می کنم.
ای پیک ِ راستا ن ! خبرسروِمابگو ا حوال ِ ُگل ، به بلبل ِ دستان سرا بگو 1/407
سرود:
ساقی،به صوت ِاین غزلم ،کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب ، می زدم7/313
به مستان نوید سرودی فرست به یاران رفته ،درودی
به مستی توان ُدرّ ِ اسرار ُسفت، که در بیخودی ، راز نتوان نهفت
که حافظ ،چو مستانه ،سازد سرود، زچرخش دهد رود ِ زهره، درود 30/1054
گفتن: سرود خواندن،سرودن:
غزل گفتی و،دُرسُفتی،بیا و،خوش،بخوان حافظ که برنظم تو افشاند فلک عِقدِ ِ ُثرِّیا را9/3
معاشری خوش و رودی بساز می خواهم که درد خویش بگویم به ناله ی بم و زیر 3/251
ساقی ، به صوت ِاین غزلم ، کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ِ ناب ، می زدم7/313
درآسمان نه عجب گر به گفته ی حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را 8/4
خوبا ن ِ پارسی گوی ، بخشندگان ِ ُعمرند ساقی ! بده بشار ت ! پیران ِ پارسا را 5/11
ترانه:
ترانه : دوبیتی . رباعی . دوبیتی که نام دیگرش رباعی است و از اقسام شعر است که دارای چهار مصرع است . در مصرع اول و دوم و چهارم قافیه است و در سوم لازم نیست ، بعضی گویند در مصرع سوم هم باید قافیه باشد و الا همان دوبیتی ورباعی است : " اهل دانش ملحونات این وزن [ رباعی ] را ترانه نام کردند. " (از المعجم فی معاییراشعار العجم ) :
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید وزدلاویزی و خوبی چون ترانه ٔ بوطلب . فرخی .
"...ویکی بود از ندیمان این پادشاه [ امیر محمد ] شعر و ترانه خوش گفتی . " (تاریخ بیهقی ).
حکمت نتوانی شنود از ایرا فتنه ٔ غزل نغزی و ترانه . ناصرخسرو.
چون آتش خاطر مرا شاه بدید از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید چون باد یکی مرکب خاصم بخشید. امیرمعزی .
ترانه: تصنیف. ترانهی تست: شعر و تصنیفی که دربارهی معشوق سروده و خوانده میشود. در اینجا به نظر میرسد غزلی باشد که با آهنگ و نغمهی موسیقی خوانده میشود. شعر حافظ است که با آواز خود حافظ، دمجلس دوست یا در مجلس بزمی که به یاد دوست برگزار میگردد خوانده میشود.
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد که شعر حافظ شیرین سخن ،ترانه ی تست 9/35
مطرب !بساز عود ! که کس بی اجل، نمرد وان کو ،نه این ترانه،سراید ،خطا کند 7/181
مطربا !مجلس ِ ُ أنس است،غزل خوان و سرود چند گوئیکه چنین رفت و،چنا ن خواهد شد؟!8/160 غزل :شعر برای حافظ اغلب با مفهوم غزل توأم است و از انواع شعر جز "مصرع" و"بیت" یاد نمی کند.
غزل:غزلیات : غزل در دیوان حافظ به دو معنی به کار می رود :
1- نوعی قالب شعری است که غزل حافظ از آن نوع است وهمچون مثنوی و دوبیتی و قصیده و...از انواع شعر فارسی است .
2- نوعی آواز و نغمه و تصنیف است ،مثل اینکه می گوییم : "زد زیر غزل " ،"غزل کوچه باغی "...
عراقی :دراینجا حافظ 3 مطلب موازی را مطرح می کند
1- اشاره به غزلهایی که برای محبوبی که به سفر عراق رفته است ،ساخته است و از آن مسافر عراق ،یاد کرده
2- تصنیف هایی که در مایه و گوشه ی عراق ، به این مناسبت که یارش به عراق سفر کرده است ،می خواند .
3- بیان می کند که غزلهای فخر الدّن عراقی همدانی ( متوفّی ،به سال 688 ه.ق ) راکه از غزل سرایان عارف و نامورقرن هشتم است ، مرتب می خواند و زمزمه می کند :
غزلیات عراقی است :سرود حافظ : ( به مناسبت رفتن معشوق به عراق ،حافظ ، فقط به عراق
می اندیشد و طبعا ،) اشعار و ترانه ها و نغمه هایش ، همه ،نغمه های غم انگیز فراقی است که در گوشه و راه عراق ،اجرا می شود:
غزلیّات عراقی است ،سرود ِحافظ که شنید این ره ِ دل سوز ،که فریاد نکرد9/138
بردم از ره دل حافظ: از راه به در بردم ،اورا فریفتم ،" ره"ایهامی هم با نغمه و ترانه و مقام موسیقی دارد که در آن صورت چنین معنی می دهد که با ترانه . دف وچنگ . غرلخوانی و اواز خویش او را فریفته و بیقرار کردم.
بردم از ره دل ِ حافظ، به دف وچنگ وغزل
بساز ای مطرب خوش خوان خوشگوی به شعر فارسی،صوت عراقی ح/451
چه راه می زند ،این مطرب ِ َمقام شناس، که در میان غزل ، قول ِ آشنا ،آورد 2/141
غزل گفتن:
به بستان شو که ازبلبل رموز عشق،گیری یاد به مجلس آی کز حافظ غزل گفتن بیاموزی 8/445
غزلهای پهلوی:
مرغان ِ با غ ، قافیه سنجند و ، بذله گوی تا خواجه می خورَد ، به غزلهای ِ پهلوی 3/377
غزلهای حافظ:
فکند زمزمه ی عشق ،در حجاز و عراق نوا و ،بانگ غزلهای حافظ ، از شیراز7/253
غزلهای فراقی:
مضَت فرص الوصال و ما شَعَرنا بگو حافظ! غزلهای فراقی 10/451
بیت الغزل:
شعر حافظ ، همه ، بیت الغزل ِ معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش 0/275
چه راه می زند ،این مطرب ِ َمقام شناس که در میان غزل ، قول ِ آشنا ،آورد 2/141
غزلخوانی :
چودردست است رودی خوش،بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم وپا کوبان،سراندازیم 4/367
مطربا !مجلس ِ ُ أنس است،غزل خوان و سرود چند گوئیکه چنین رفت و،چنا ن خواهد شد؟!8/16
غزلسرایی:
غزل سرایی حافظ، بدان رسید که چرخ، نوای ِزهره،به رامشگری بِهِشت از یاد(مقدمه ی گلندام)
غزل گفتن:
غزل گفتی و،دُرسُفتی،بیا و،خوش،بخوان حافظ که برنظم تو افشاند فلک عِقدِ ِ ُثرِّیا را9/3
به بستان شوکه ازبلبل ،رموزعشق ،گیری یاد به مجلس آی،کزحافظ ،غزل گفتن بیاموزی 8/44
غزل گویی:
هرمرغ به دستانی درگلشن ِشاه آید: بلبل ،به نوا سازی،حافظ ، به غزل گویی 8/486
غزل نغز:
مطرب ! از گفته ی ِ حافظ ،غزلی نغز بخوان تا بگویم که زعهد طربم، یاد آمد 8/169
غزلهای حافظ:
فکند زمزمه ی عشق ،در حجاز و عراق سماع و ،بانگ غزلهای حافظ ، از شیراز7/253
بیت الغزل:
شعر حافظ ، همه ، بیت الغزل ِ معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش 0/275
سفینه ی غزل:
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است 1/46
10- گوهر ناسفته:
یا د با د آن که ،به اصلاح ِ شما ،می شد راست نظم ِ هر گوهر ِ نا سفته ، که حافظ را بود 9/200قول:
چه راه می زند،این مطرب ِ َمقام شناس، که درمیان غزل،قول ِآشنا ،آورد 2/141
به قول مطرب و ساقی،برون رفتم ، گه و بیگه کزآن راه ِ گران قاصد ،خبر ،دشوار می آورد
قول و غزل:
دلم از پرده بشد ،حافظ خوش لهجه کجاست تا به قول و غزلش ،ساز و نوایی بکنیم 8/370
قول و غزل: : سرود ،ترانه و تصنیف و آواز وبه همین جهت مطرب را قوّال می گویند ،مجازا سخن ،شعر ،نظم . دراصطلاح ادبی ،"قول" نوعی سرود است که درآن جملات و عبارات عربی باشد یا همه ی ترانه به عربی باشد. به قول المعجم ،"هرچه از آن درجنس بر ابیات تازی سازند،آن را قول خوانند و هرچه بر مقطعات پارسی باشد آن را غزل خوانند." (المعجم 15-114) "...قول به معنی رباعی یا ترانه یی که به زبان عربی وروی آن آهنگ ساخته اند،استعمال شده است و غزل تیزبه معنی رایج (فرم خاص شعر فارسی )نیست ،بلکه رباعی یا ترانه یی است که روی آن آهنگ ساخته اند و به زبان پارسی است ." (ملاح172)
غزل:تصنیف ،آواز، نوعی شعر که بر یک وزن و قافیه و با مطلع مصرّع باشد که البته آنچه باعث اطلاق نام غزل بر قالبی معین شده است، موضوع شعراست نه قالب ظاهری آن که شرح احساسات و عواطف انسانی است.(رستگار فسایی 564 ) اینهمه قول و غزل: اینهمه چهچهه و نغمه و سرودبلبل و شعر و غزل فارسی و عربی حافظ.
بلبل،از فیضِگل آموخت سخن ، ورنه نبود این همه قول وغزل ، تعبیه،در منقارش4/272
(امّا باید دانست که) اگر از برکت فیض بخشی عشق نبود ،هرگز بلبلی عاشق چون من اینهمه نغمه ونوا نداشت و اینهمه شعرو ترانه های زیبای را نمی سرود.
تامطربان ز شوق منت آگهی دهند قول و غزل بساز و نوا میفرستمت .9/91
بنده ، که زیبی دگر دهد ، جام مرصّع تو ، بدین دُرّ ِ شاهوار 6/241
خرده گیری از شعر حافظ:
حافظ چو آب لطف ، ز نظم تو می چکد حاسد ، چگونه خرده تواند بر آن گرفت (11/87)
در سفتن:
غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند ،فلک ،عقدِ ثریّا را ( 9/3)
حدیث مدعیان:شعر وسخن شاعرنمایان:
حدیث مُدّعیان: سخن کسانی که مدعی سخنوری هستند:حدیث: سخن، حکایت، خبر، داستانها و قصهها و آنچه افراد مدعی بهغرض، دربارهی من میگویند. مدعیان: افرادو حریفان، رقیبان مدعی که ادعاهای آنها با واقعیت و درستی و راستی همراه نیست.در اینجا طنزی دارد به شاعرانی که کلام خود را با کلام حافظ مقایسه و ادعا میکردند و میپنداشتند که همسنگ و همطراز حافظ هستند. همانند بوریابافان که خود را حریرباف میپنداشتند، حافظ در این بیت به حکایتی از گلستان اشاره دارد که امیری که میخواست زریبافان برایش پارچههای حریر زربفت بسازند، زریدوزان را احضار کرد امّا بوریابافان هم که خود را بافنده و همطراز زریبافان میپنداشتند در آنجا حاضر شدند و سعدی به دلیل این ادعای بیهوده آنان را ملامت کرده و گفته است:
بوریاباف چه بافندهست ن برندش به کارگاه حریر (گلستان، ص 168)
نظامی هم سروده است :
به قدر شغل خود باید زدن لاف که زر دوزی نداند ، بوریا با ف
همانند این داستان در قصههای عوامانه و طنزآمیز هم هست که «خیاطها را جمع کردند تا برای امیر لباس بدوزند، پالاندوزها هم حاضر شدند».
حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریاباف است 6/45
دیوان حافظ:
دفتر:
سالها ، دفتر ، ما ، درگرو ِ صهبا بود رونق ِ میکده ،از درس و دعای ِ ما ،بود 1/199
صراحی می کشم پنهان و مردم ،دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق، در دفتر نمی گیرد 3/145
کی شعر ِتر انگیزد ،خاطر که حزین باشد یک نکته ،ازین دفتر ،گفتیم و همین باشد1 /157
دفتر اشعار:دیوان اشعار:
کنون که بر کف گل جام باده ی صاف است به صد هزار زبان ، بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف است 2/45
کتاب:
دو یار زیرک و از باده ی کهن دو منی فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی 1/468
دیوان غزل:
گر به دیوان غزل ،صدر نشینم ،چه عجب سالها ، بندگی ِ صاحب ِ دیوان کردم 10/312
سفینه:
دیدیم شعر دلکش حافظ ،به مدح شاه یک بیت از آن سفینه ،به ازصد رساله بود 8/209
سفینه ی حافظ:
من و سفینه ی حافظ ،که جز دراین دریا بضاعت ی سخن ِ دل ستان ، نمی بینم 9/350
دُرر زشوق برارند ماهیان به نثار اگر سفینه ی حافظ بری به دریایی 10/482
سفینه ی غزل:
در این زمانه ،رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است 1/46