در گذشت سیمین بهبهانی، بزرگ بانوی شعر فارسی
شادروان سیمین بهبهانی بزرگترین شاعره ی ادب هزار ساله ی فارسی بود،زنی که شعر جوهره ی وجودش بود و شاعرانه زیستن ، رسالت هستی اش، شعرش بازتاب شعورش بودو آن را باخواندن و یاد گرفتن و یاد دادن که حرفه ی زندگیش بود پربار و زاینده و خلاق کرده بود ، او با تجربه های مداومی که در مضمونهاو قالبهای متفاوت شعر داشت ، هر گز متوقف و راکد نماند و به اسارت نوعی خاص از قالب یا مضمون در نیامد زیرا می دانست که به قول نظامی:
هر چه در این پرده نشانت دهند گر نستانی ،به از آنت دهند
آنقدر می کوشید و می جوشید تا توفیق می یافت لفظ و معنی و آهنگ سخنش را درست ، در نقطه ی اوج تعادل و تعامل شاعرانه ی دل خواه خود قرار دهد و آن را مقبول طبع مردم صاحب هنر بسازد و راز توفیقش نیز در آن بود که خودشکن بود و "بانوی غزل" و " نیمای غزل" و القابی از این قبیل اورا مغرور نمی کرد و متوقف نمی ساخت-اگر چه در هر دو ی این القاب جزیی از حقیقت کار و کمال وی در شاعری نهفته بود.
شعرسیمین آهنگ زندگی داشت وبه همین جهت متنوع و سرشار از حرکت و پویایی و تازگی بود، ،در سخن رسا وروشنش، تاریخ زندگی هم نسلانش به تصویر کشیده می شد وخوددر فراز و نشیب هستی معاصرانش ، شادو غمگین می شد، میراث دار بزرگان ادب فارسی بود ولی جهان را از دریچه ی چشم آنها نمی دید ،نگاه یگانه و خاص خود را یافته بود و راهی که به تمام معنا شاعرانه و سزاوار زنی مستغنی و باز یافته بود که صادقانه زندگی می کردوچیزی برای نهان کردن نداشت.
بدین ترتیب "شعر "سیمین آیینه ای شد که با صداقت ،"من" واقعی وی را نشان می دهدو وی رابدان گونه که هست به اکنونیان و آیندگان معرفی می کند .سیمین عاشق انسان و ارزشهای انسانی بود، کسی را دشمن نمی داشت وچون مادری سراپا عاطفت و مهربانی ،در محبت ورزی صمیمی و خالص می نمود ، همیشه نگران فرزندانش بود و اگر نسیمی ناملایم بر آنان می وزید، خواب اورا بسختی آشفته می ساخت و در شعرش آن آشفتگیها را به فریاد بدل می کرد، او از شاعرانگی هیچ کم نداشت ،همه ی آنچه را که در بایست شاعران بزرگ و به تمام معنی "شاعر"بود ،در وی می جوشید و می رویید و بروز می کرد و در دل خوانندگان شعرش به بار می نشست و او را با هر اثر تازه اش، یک گام به جاودانگی نزدیک تر می کرد، او ماندگار ترین زن ادب فارسی است که برای همیشه ،راه شاعری و شا عرانه زیستن را نه تنها برای همجنسان خود که برای همه ی کسانی که در جستجوی شاعری آموزگارهستند هموار میکند،
برخی اورا شاعره ای بی پروا و پرشهامت می خواندند،که فریاد رسای دوران خویش بود،بدین تعبیر او نه تنها شاعر زمان و دوران خویش بود بلکه ضربان قلبش را تپش قلب زمانه و جهان و انسان لایتناهی ، تند و کند می کرد.
سیمین به همان اندازه که ذوق داشت ،شهامت خطر کردن را نیز یافته بود که ذوقش را در خدمت اندیشه و احساس و رسالت شاعریش قرار دهد وپروایی ازبیان آنچه را که رسالت شاعرانه اش حکم می کرد نداشته باشد ، به همین دلیل بود که شعر آب زندگی ابدی وی شده بود و مایه ی بقا جسم و روح وی که به قول مسعود سعد سلمان:
گردون به درد ورنج مرا کشته بود اگرپیوند جان من نشدی نظم جانفزای
به همین جهت شعر سیمین آیینه ی پیدا و پنهان هستی او و مردمش شد ، همان که باید سرمایه ی اصلی هر شاعر یا شاعره ی امروزی در جهان باشد و هستی و مستی و غم و شادی شاعران ،از هستی و مستی و غم و شادی هم نسلانشان مایه گیرد، .
سیمین تا زنده بود، همه ی ما به شعر وشعور او نیاز داشتیم تا آیینه ما باشد واو در انجام این رسالت آیینه داری سر فراز و موفق ماند و همه ی آیندگان نیز به شعر وی خواهند نگریست و آن راچون غزلهای حافظ و سروده های فردوسی و سعدی و مولانا آویزه ی گوش و هوش خواهند ساخت.
روانش شاد و با فرشتگان و نیکان و پاکان همنشین باد.
انچه در این روزها درباره ی سیمین گفته اند
جواد مجابی میگوید : «سیمین گوهر زنانه شعر ایران است، شعر مادرانه که عاشق است و آفریننده و بارآورنده، در برابر گوهر چیرگیآموز، خشن و فاتح تاریخ شعر. شعرش همان زندگی بود. زندگی را بخشیده بود به شعر، به عشق، به مردم وطنش، به روزگار خویش. کامروا بود اگرچه خوشدل نبود. کامروا بود چون آنچه در سر داشت و در دل داشت سرود، آن سرودهها را مردم از بر داشتند و در جان داشتند. خوشدل نبود چون روزگار را به کام مردم نمیدید و همواره برای مردمش بهترینها را آرزو میکرد.
شنیدم شاعر رفته است، از میان ما رفته است. شیرینی از دل ما رفته است، کالبد نحیف رنجکشیده را وانهاده است. میبینم شاعر بازگشسته است، مثل همیشه با شعرهایش، لبخندش، مهربانی و رویاهایش که چتری از صلح و زیبایی بر سر ما و آیندگان است.
شاعر با ما در سرودههای سترگش زندگی میکند و میماند پرشور و همدل در حافظه مردم ایران. سوگوار اوییم و او سوگواری را چندان دوست نمیداشت.»
منصور اوجی
اندوهیاد بزرگ بانوی غزل امروز ایران
زنی شیر، زنی ماه
منصوراوجی/
زنی شیر
زنی مرد
زنی ماه در این قاب عکسی ست
از چهره او
زنی رفته در خاک در سینه ما
و برفی که میبارد و هیچ پایان ندارد
و برفی که بر تارک ما.
زنی شیرگفتم زنی شیر
زنی بی محابا
زنی پنجه زن بررخ هرپلشتی
زنی پرده در از ُرخ زشتکاران
زنی خرمن گل
زنی ضدزهدریایی.
و اما زنی مرد
زنی در مصایٔب تو را یار و یاور
ودرلطف وایثار کسی برنگشته است بی دشت ازمحضراو
زنی مادر تو
زنی خواهرمن
زنی زن.
غیابش،محاقی ست درشعر
اجاقیست،خاموش
چراغیست،تاریک
وسرمای قطبی ست درشهر
در شرق.
زنی شهره در نام
زنی یکه درراستکاری
زنی بی بدیل همیشه
زنیشعر.
غیابش،غروب است وغربت
وجایش چه خالی ست درمحفل سردتنهایی ما
زن ماه.
شمس لنگرودی
برای سیمین بهبهانی
ضیافت
شعر گریه کودکی است که خانه خود را گم کرده است
ومانگاه می کنیم بی آن که خانه او را بدانیم.
جاده زیبایی است زندگی
مملو کیسه زباله ها،قوطیها
که مسیرعبورآدمهاراروشن میکند
جاده زیبایی است زندگی
سرشاربامهاوپرنده ها
سرشاربچه هاوباغهای شعله وری
که دراشتیاق جنگی می سوزند.
سیمین عزیزم،زورقبان من!
آنچه که می جستیم قزل آلانبود
کوسه ماهی کوری بود
که درآشیانه ماخفته بود
دستم رابگیر!
اگرچه که پایم در گل مانده است.
ازدیدن چه می دیدیم
باچشم نیم بسته
اگر باریکه های حیات را
برابرمان نگشوده بودی
وچه هامی شنیدیم اگررودکی وار
آهنگی ازچنگت نشنیده بودیم.
چشمانت رابه درونگ شودی
به تاریکی خودخوکردی ویافتی
آنچه راکه نمی یافتیم.
سخت است مادر
سختاست دربارانی چنین شوق انگیز
از دریچه زندان
به پرنده وبادخیره باشی.
تو طراوت شادمانی بودی
طراوت چشمه یٔی
که تاریکیها،صخره هاونمک را
دست سایان می گذرد
وچنین پرسودا
بر دست و دهان تشنه ما
برق میزند.
به طراوت این آب معتادیم
به طراوت زندگی معتادیم
به صدای تو
دستم رابگیر
درآتش خودافتادیم
و نشانی و راه را گم کردیم.
برای کشتن ماچرا
به ضیافتی چنین شورانگیز
دعوتمان کرده بودند.
فیض شریفی
...سیمین درتمام کارهایش پیوستگی ژرفی باگذشتگان دارد. تازه ترین و امروزی ترین واژگان را در کنار هم و بغل هم قرار میدهد بدون آنکه کمترین غرابت و بیگانگی بین آنان به وجود آید. او با این شیوه عواطف و افکار خود را در غزل بروز میدهد. نمی ترسدازاینکه یک صحنه امروزین باآن زبان درهم جوش بیان شود. سیمین و شاملو شاعرانی اتوبیوگرافیکالاند؛یعنی خط وربط تجربه زیستمانی آنان را می توانید در شعرشان نظاره کنید؛ مثلا نیما به جز در یکی دو شعر اینگونه نیست. زبان سیمین بار آرکاییک قدرتمندی دارد ولی موضوع و تم آن امروزی است مثل شعر «شلوار تا خورده دارد مردی
که یک پا ندارد...». یکی از شاخصه های شعر سیمین آن است که مثل اکثر شاعران امروز که از چهارپاره به شعر نیمایی وسپیدرسیدند،اوازای نقالب به غزل میرسدوبا آن وزنهای 120 گانه ایجاد میکند.غزلیاتی که دردوره های دوم زندگی اودراوزان سنگین و مطابق حال واحوال شاعرسروده میشودکه مشابه شعرهای سپیدی است که وزن و قافیه و ردیف دارند. یکی دیگرازشاخصه های شعرشاعر،شعرهای جسمانی است. در بیشتر شعرهای فروغ فرخزاد هماهنگی ذهنی وقلبی وجسمی جوددارد،ولی در شعر سیمین بیشتر تر هماهنگی قلبی و جسمی است. سیمین از تمامی شاعران کهن و جدید تقلید کرده است. رد پای او حتی در شعر حجم هم به دیده می آید؛ مثل: «پرده وار عمر من/ راه راه میشود/ راه راه میرود...» که شاعر در اینگونه اشعار از روایت و توضیح و تشریح میگریزد و با ایجاز شگفت و سرعت ذهنی اعجاب آور به هنجارشکنی در غزل اقدام کردهاست...( روزنامه اعتماد)
محمد علی بهمنی
سیمین هنوز ادامه دارد
آنچه واضح است اینکه غزل سیمین بعد از «خطی زسرعت و از آتش» و «دشت ارژن» متوجه تحول شگفتی میشود که بی ربط به شرایط پیش آمده بعد از انقلاب نبوده و نمیتوانستههمکهباشد.به باور من اهمیت سیمین بهبهانی را باید پیش از هر چیز در همین دوره و اتفاق جستجو کرد، در نوعی از بازخوانی و احضار یک شکل از اشکال شعر کلاسیک که در گذشته اتفاق افتاده، اما با رویکردی تازه و ابتکاری به فراخور حال. با این تفاوت که چهارپاره ها و دو بیتیها در چهار لت خود قافیه را تمام میکنند اما در این وضعیت قافیه برای تداوم و توالی مصراع پوست می اندازد و خودش را از نو تعریف میکند. امکانی کاملا نو و معاصر که در واقع تعلیق و پرتاب کلمه را نه در عمودی شعر بلکه در افقی آن ترتیب میدهد و با استفاده از موسیقی نگاهی تازه به سوژه ها می اندازد، مضاف بر اینکه این تکنیک از سویی با گسترش خط بیت فرصت شاعر را برای توضیح و اشاره نیزافزایش میدهد.نکته دیگرامااینکه سیمین درمقام یک غزلسرای زن و شاعری که زنانگی درآثارش به وفوربه چشم می آید ، هویتی برای خودش در غزل ساخته که از لحاظ زبان و خطرپذیری خیلی از غزل دوران نیما جلوتر است. در واقع او با یک نگاه کاشف و به اتکای رویکرد اجتماعی اش به مسایٔل، از کنار ممیزیها و چالشهای متن تجربه یی شاعرانه و زیبا شناسانه را تحقق میدهد که او را از این منظر در غزل یگانه کرده است. حالا دیگر با یک نگاه کلی میشود دید که دستاوردهای سیمین مخصوصا در وزنهای دوری هنوز که هنوز است در غزل امروز و خاصه غزل جوانترها، با انواع و اقسام مشخصه ها و رویکردها، انعطاف پذیری لازم رابرای بهره گیری ازخودنشان میدهدواین یعنی سیمین هنوزادامه دارد،حتی پس ازمرگ. (شرق)
شاپور جور کش
سیمین بهبهانی رفت تابازسازی وطن آرمانی خود را خشت جانی دیگر مهیا کند. شعر زرین او در غروب این الهه رحمت و دادگری تسلای همه فرزانگان شعرو ادب و موسیقی باد.
سیمین بهبهانی اززمره هنرمندانی بود که بیش از دانش، بر نعمت خداداد شاعری تکیه داشت.او جهان رامادرانه درآغوش میکشیدومیان پسران خود، خوب و بد نمی کرد: اندرزگویی و عطف توجه به دادگری و شفقت انسانی در تغزل، شیوه مالوف او بود که طمع گران در خون خود را وصله تن خویش میدانست و با این آگاهی همچون شمس کسمایی، پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد راهی به رستگاری همنوعان جامعه خود می جست، شور تغزل و خوانندگان مشتاقش با شعرهای او بود که به دستگاه موسیقی سنتی پرتوی تازه می افکند.
اقبال مردمی به این شعرها از آن رو بود که جزیی نگری و وقایع روزمره درشعربهبهانی تجربه هایی رابازبان گفتاری طرح میکرد که همگان به پوست و خون آن را لمس کرده بودند؛ ... برای حضور مادرانه او دلتنگ میشویم. غرش توفانی او بر بیداد را یاد می آریم و بارش مهرش را زمزمه میکنیم؛ هنر باقی او، بر پیشانی پرآژنگ ادب ایران پیوسته صدای رسای این الهه را رستاخیز میدهد.( همان)
مسعود کیمیایی
سیمین نرفته است
سیمین درخانه است.
سیمین درتهران است.
خانه در ایران است.
شاعرنه خاموش میشود نه بیجان،جان شاعر،شعراست. شعر بیجان نمی شود. با آهنگهای او زندگی ادامه دارد. شاعر، صدای نفسهای کودکانه است. هیچ تصوری آن قدر نادان نیست که تصور کند سیمین بهبهانی رفته است. دوری
از او ترس ندارد.
93/5/28
سیمینبهبهانی،همواره صادقبود
علی دهباشی - اعتماد
بدون تردید سیمین بهبهانی غزلسرایی است که در قالبی کهن ولی به شیوه یی نو و بدیع از پرداختن به موضوعات تکراری پرهیز کرد
و به مسایٔلی توجه کرد که کمتر در غزل بدانها میپرداختند. او در این راه به زبان و واژگان خاص خود دست پیدا کرد و به علت علاقه و تسلطی که بر شعر کهن فارسی داشتتوانستوزنیوموقعیتیدرخوردر تاریخ شعر فارسی برای خود فراهم کند. بهبهانیبهاشعارحافظومولانا،سعدی، سنایی و دیگر بزرگان شعر فارسی تسلط داشت و عر آنها را به خوبی خوانده بود و با مطالعه اشعار کلاسیک، سبک مستقلی برای خود شکل داده بود. از سال 1333 که به صورت جدیتر کار سرایش شعر را پی گرفت،تاآخرنماههایزندگیرابطهاش با سرچشمههای زبان فارسی قطع نشد و تصاویر بدیع و منحصر به فردی که در شعر «و نگاه کن به شتر آری» به بیان او جاری شد،حکایتازنگاهموسیقیاییوتصویری
بینظیر او دارد. ادامهدرصفحه
منطق هوشمندانه سیمین بهبهانی سبب شد، در غزل و غزل وارههایش هیچگاه به طور کامل از سنت نبرد و پیوندهایش را با آن قطع نکند، هرچند که بسیار مدرن و نو بود. ذهنیت غنایی در غزلهای بهبهانی از روح حساس او حکایت میکرد، در عین حال که اوزان عروضی و وزنهای تازهیی را در غزل وارد کرد. بهبهانی در شعرش، در سلوک و رفتارش، در تعهد اجتماعیاش، در روحیه عدالتخواهیاش، همواره صادق بود و این قولی است که جملگی برآن اند.
یادش گرامی باد.
چند شعر از سیمین بهبهانی
(1)
مردی که یک پا ندارد
شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد
رخساره میتابم از او اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد
بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این
- خود گر چه رنج است بودن "بادامبادا" ندارد-
با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم
تا چون رود او که پایی چالاک پیما ندارد
تق تق کنان چوبدستش روی زمین مینهد مهر
با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنهای شد
این خویگر با درشتی نرمی تمنا ندارد
بر چهرهی سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است
یعنی که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد
گویم که بامهربانی خواهم شکیبایی از او
پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد
رو میکنم سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز
رفتهست و خالیست جایش
مردی که یک پا ندارد...
شعری از شادروان محمد قهرمان در اقتفاء شعر سیمین
از پا درافتادگانیم نومید و از دست رفته
زان مهربانان که بودند یک تن سر ما ندارد
در این گلستان بى در مرغى ندیدیم آزاد
بسته ست بارى زبانش گربند بر پا ندارد
سیلى که از کوه خیزد در خانهها از چه ریزد؟
باز است راه در و دشت گر قصد یغما ندارد
روز است یا شب ندانم شب بایدش خواند یا روز ؟
شامى که صبح از پىاش نیست روزى که فردا ندارد
با آنکه مانند گرداب خو کرده با این محیطم
در سینهام مىزند موج شورى که دریا ندارد
در گوشه ی بىنشانی از چشم مردم به دورم
کنجى که در خانه دارم در قاف عنقا ندارد
دار فنا بهر منصور دروازهی شهر هستىست
آن کس که با عشق زنده ست از مرگ پروا ندارد
هر جا که افتد نگاهت ویرانى و مرگ پیداست
باغِ خزان دیده ی ما چندان تماشا ندارد
شعر غمانگیزِ سیمین آمد به یادم که دیدم
مىآید از روبرویم مردى که یک پا ندارد
حرفى که از دل برآید در دل نشیند به ناچار
وان کس که از حق زند دم پرواى غوغا ندارد
الفاظ و مضمون به هم ساز اوزان بدیع و خوش آهنگ
اى آب و رنگ تغزل ! شعر تو همتا ندارد
قولى که تو مىکنى ساز در دلنشینى تمام است
اى زن ! کدامین سرودت در خاطرم جا ندارد ؟
جاوید مانى که امروز چشم و چراغى غزل را
بلبل که صد نغمه داند این طبع گویا ندارد
محمد قهرمان
مرداد ۶۷
(2)
یک متر و هفتاد صدم
یک متر و هفتاد صدم، افراشت قامت سخنم
یک متر و هفتاد صدم، از شعر این خانه منم
یک متر و هفتاد صدم، پاکیزگی ، ساده دلی،
جان دلارای غزل، جسم شکیبای زنم
زشت است اگر سیرت من ، خود را در او می نگری
هیها! که سنگم نزنی، آیینه ام می شکنم
***
از جای برخیزم اگر پُر سایه ام ، بید بُن ام
بر خاک بنشینم اگر، فرش ظریفم، چمنم
بر ریشه ام تیشه مزن ! حیف است افتادن من،
در خشکساران شما ، سبزم ، بلوطم ، کهنم
***
یک مغز و صد بیم عسس، فکر است در چارقدم
یک قلب و صد شور هوس، شعر است در پیرهنم
ای جملگی دشمن من ! جز حق چه گفتم به سخن؟
پاداش دشنام شما، آهی به نفرین نزنم
انگار من زادمتان ، کژتاب و بدخوی و رمان
دست از شما گر بکشم، مِهر از شما بر نکنم
انگار من زادمتان : ماری که نیشم بزند
من جز مدارا چه کنم؟ با پاره ی جان و تنم؟
***
هفتاد سال این گُلِه جا ،ماندم که از کف نرود
یک متر و هفتاد صدم : گورم، به خاک وطنم
سیمین بهبهانی
سه شنبه 23 خرداد1385
(3)
چنان عاشقم
چنان عاشقم، عاشق!
که خود را نمیبینم
ز آیینه میپرسم:
«کجا رفته سیمینم؟»
کجا رفته چشمانش؟
سخن گو، سیهمژگان
که هر شب کتابی را
بخواند به بالینم
کجا رفته لبهایش
که گوید به لبهایت:
«ز من هرچه میخواهی
طلب کن که شیرینم.»
طبیبم چرا گوید:
«تحمل بهدوری کن!»
«تحمل» ـ بگو با او ـ
نشاید به آئینم
سبکروح و نازکدل،
چو من بیشکیبی را
تحمل چرا باید؟
نه سنگم، نه سنگینم
هزار آرزویم را،
به یک خط چنین گویم:
«خوشا هر هزارش را
که با دوست بنشینم.»
چهگفتم، چهمیگویم؟
گذشتهست ایّامم
جوانی نشد ممکن،
به پیریست تمکینم
مرا عشق و دلداری،
بههنجار کی آید
که شرم است از آنم،
که بیم است از اینم
ولی پیش آیینه،
سخن فاش میگویم
که همراز و محرم،
اوست ز ایام دیرینم
مرا گوید آیینه،
که ای تا ابد عاشق
چهمیپرسیازسیمین،
که هیچش نمیبینم
(4)
غزلی از جای پا
جیب بُر
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین
سر پستان که بردم به دهان
هرگز این گونه ی زردی که مراست
لذت بوسه ی مادر نچشید
پدری ، در همه ی عمر ، مرا
دستی از عاطفه بر سر نکشید
کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
بر سر بستر بیماری من
بی تمنایی و بی پاداشی
کس نکوشید پی یاری ی من
گاه لرزیده ام از سردی ی دی
گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز
خفته ام گرسنه با حسرت نان
گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد
بر بناگوش من و چانه ی من
داشتم چشم ، که آماده شود
نوبتی شام شبی خانه ی من
لیک آن پست ، که با جام تنم
می رهید از عطش سوزانی
نه چنان همت والایی داشت
که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش
باز چندین هنر آموخته ام
نرم و آرام ز جیب دگران
بردن سیم و زر آموخته ام
نیک آموخته ام کز سر راه
ته سیگار چسان بردارم
تلخی ی دود چشیدم چو از او
نرم ، در جیب کسان بگذارم
یا به تیغی که به دستم افتد
جامه ی تازه ی طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک ، افسوس
دیرگاهی است که در زندانم
بی خبر از غم نکامی ی خویش
روز و شب همنفس رندانم
شادم از اینکه مرا ارزش آن
هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست
بفزایند هزاران دگر
(5)
از مرمر:
این که با خود می کشم
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است
(6)
از مرمر:
بی خبری
بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری
نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟
تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری
(7)
ازتازه ها
گو آفتاب براید
ایات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پاکم
از دود و شعله چه باکم
آتش به رخت سفیدم
خاکستری نفشا ند
دل در برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح ، آیت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند ؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند