Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all 261 articles
Browse latest View live

نثر و تعریفات آن

$
0
0

دکترمنصور رستگار فسایی

 

نثر و تعریفات  آن

 

 

1-1 تعریف‌ کلی‌ نثر

با همه‌ بدیهی‌ بودن‌ معنای‌ نثر، هنوز تعریفی‌ دقیق‌ و روشن‌ و جامع‌ و مانع‌ از «نثر» به‌ عنوان‌ یکی‌ از اقسام‌ دوگانه‌ سخن‌ ارائه‌ نشده‌ است‌ و طبعاً آنچه‌ را که‌ در تعریف‌ «نثر» گفته‌اند، حقیقت‌ قالب‌ها و جنبه‌های‌ لفظی‌ و معنوی‌ نثر را به‌ کمال‌ بیان‌ نمی‌کند و اغلب‌ شامل‌ نوع‌ یا انواعی‌ از نثر مانند نثر ساده‌ و مرسل‌ می‌شود.

«نثر» در لغت‌ صفتی‌ عربی‌ است‌ به‌ معنی‌ پراکنده‌، سخن‌ پاشیده‌ و غیر منظوم‌ برخلاف‌ نظم‌، و یکی‌ از اقسام‌ دوگانه‌ سخن‌ در مقابل‌ شعر .

در انگلیسی‌ Prose که‌ اصلاً از کلمه‌ Prosa یا Proversa مشتق‌ است‌، به‌ معنی‌ راست‌ و مستقیم‌ است‌ که‌ درست‌ به‌ همان‌ معنای‌ «مرسل‌» و «مطلق‌» رایج‌ در زبان‌ فارسی‌ است‌ و به‌ سخن‌ عاری‌ از وزن‌ و قافیه‌، مستقیم‌ و صریح‌، گفته‌ می‌شود و در برابر شعر (Poetry:) و نظم‌ (Verse:) قرار می‌گیرد . با توجه‌ به‌ تعاریف‌ فوق‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ «نثر یکی‌ از اقسام‌ دوگانه‌ سخن‌ است‌ (در مقابل‌ نظم‌ یا شعر) که‌ معنی‌ اصلی‌ آن‌ «پراکنده‌» در برابر نظم‌ (به‌ معنی‌ پیوسته‌) قرار دارد و طبعاً کلام‌ منثور در مقابل‌ کلام‌ منظوم‌ به‌ کار می‌رود. به‌ نظر استاد همایی‌ نثر و نظم‌ هم‌ در معنای‌ لغوی‌ و هم‌ در معنای‌ اصطلاحی‌، قسیم‌ و ضد یکدیگرند و می‌توان‌ نثر را در معنی‌ عام‌ آن‌ «... صورت‌ مکتوب‌ و نوشتاری‌ سخن‌ و گفتار دانست‌ از قبیل‌ خبر، فرمان‌ و حکم‌، پرسش‌ و تعجب‌ یا مکتوباتی‌ که‌ مردم‌ به‌ یکدیگر می‌نویسند و هدف‌ آنها از این‌ نوشتن‌، بیان‌ مافی‌ضمیر خود، برای‌ دیگران‌ است‌ .»

بدین‌ ترتیب‌، نثر در اصطلاح‌، به‌ سخنی‌ مکتوب‌ گفته‌ می‌شود که‌ بی‌پیرایه‌ و بدون‌ وزن‌ و قافیه‌ باشد و بدان‌ وسیله‌ مقاصد گوینده‌ و نویسنده‌ به‌ روشی‌ متفاوت‌ با نظم‌ (یا شعر) بیان‌ می‌گردد و با توجه‌ به‌ این‌ تعریف‌، نثر در معنای‌ عام‌ خود از نظر عادی‌ بودن‌ کلام‌، برخوردار نبودن‌ از وزن‌ و قافیه‌، در برابر نظم‌ (یا شعر) قرار می‌گیرد و دارای‌ ویژگی‌های‌ زیر است‌:

1. کلامی‌ است‌ ساده‌ و مکتوب‌، به‌ هم‌پیوسته‌، با توالی‌ جمله‌ها که‌ در آن‌ مفاهیم‌ و معانی‌ با وضوح‌ و روشنی‌ و رسایی‌ و با نظم‌ فکری‌ بیان‌ می‌شود و معانی‌ بی‌هیچ‌گونه‌ قطع‌ و انحرافی‌ ارائه‌ می‌گردد و راست‌ و مستقیم‌ و مطابق‌ قواعد زبان‌ به‌ پیش‌ می‌رود .

2. کلامی‌ است‌ ساده‌ و مکتوب‌ که‌ از همه‌ قیود شعر، یعنی‌ وزن‌، قافیه‌ و صنعت‌های‌ لفظی‌ و معنوی‌ و جواهر شعری‌ آزاد است‌ و از حیث‌ لفظ‌ و معنا، قالب‌ و هدف‌، در مقابل‌ شعر قرار دارد یعنی‌ با سلب‌ ویژگی‌های‌ نظم‌ (یا شعر) تعریف‌ می‌شود.

3. کلامی‌ است‌ که‌ در ساده‌ترین‌ صورت‌ و اساس‌ خود مبتنی‌ است‌ بر شیوه‌ زبان‌ گفتگو با تخاطب‌ و محاوره‌ که‌ دارای‌ بسیاری‌ از اختصاصات‌ طبیعی‌ زبان‌ است‌ و هر چه‌ بر عمر آن‌ افزوده‌ می‌شود، تأثیر سنت‌های‌ ادبی‌ به‌ تدریج‌ آن‌ را از زبان‌ گفتگو دور می‌سازد ولی‌ معمولاً با کاربرد طبیعی‌ و معمول‌ زبان‌ در دوره‌ به‌ وجود آمدن‌ خود، هماهنگ‌ است‌. نثر در این‌ معنی‌، برای‌ خاص‌ و عام‌ و خرد و بزرگ‌ اهل‌ زبان‌، به‌ سادگی‌ قابل‌ فهم‌ و دریافت‌ است‌ و می‌توان‌ آن‌ را «صورت‌ رسمی‌ و مکتوب‌» یا «لفظ‌ قلمِ» گفتار عادی‌ مردم‌ دانست‌ و بدان‌ نام‌هایی‌ چون‌ «نثر ساده‌» و «مرسل‌» و «مطلق‌» ، «نثر عام‌» و «نثر محاوره‌ای‌» و «نثر متداول‌» داد.

4. هدف‌ نثر در این‌ معنای‌ عام‌، انتقال‌ طبیعی‌ فکر و اندیشة‌ نویسنده‌ به‌ دیگران‌ است‌.

5. در این‌ نوع‌ نثر، «الفاظ‌» به‌ طور طبیعی‌ از میان‌ آن‌ دسته‌ از واژه‌های‌ زبان‌ انتخاب‌ می‌شود که‌ برای‌ مردم‌ آشناتر و برای‌ بیان‌ معانی‌، مناسب‌تر و رساتر است‌ و لفظ‌ تنها وسیله‌ بیان‌ معنی‌ است‌.

6. الفاظی‌ که‌ در «نثر» یا «نوشتار» به‌ کار می‌رود، با لحنِ «گفتار» تفاوت‌هایی‌ دارد و معمولاً الفاظی‌ در «نثر» به‌ کار برده‌ می‌شود که‌ رسمی‌تر است‌ و در کتاب‌های‌ لغت‌ ضبط‌ شده‌ است‌ و خوش‌آهنگ‌تر و زیباتر از صورت‌های‌ لفظی‌ گفتاری‌ است‌.

7. از آنجا که‌ نثر برای‌ بیان‌ هرگونه‌ فکر و اندیشه‌ای‌ که‌ به‌ نوعی‌ با زندگی‌ انسان‌ مربوط‌ است‌، به‌ کار می‌رود، طبعاً کاربرد عمومی‌ و اجتماعی‌ روزمره‌ نثر، بسیار وسیع‌تر از شعر است‌.

8. مرحوم‌ ملک‌الشعراء بهار نثر را عبارتی‌ می‌داند که‌ گوینده‌ را در آن‌ مقصد و مرادی‌ بجز بیان‌ ساده‌ و ادای‌ قصدی‌ خالی‌ از احساسات‌ و هیجانات‌ درونی‌ نبوده‌ باشد مانند قوانین‌ کشوری‌ و دستورالعمل‌ بزرگان‌ به‌ زیردستان‌ و قصه‌ نوشتن‌ فرودستان‌ و ماجرای‌ واقعه‌ یا پیغامی‌ که‌ کسی‌ به‌ کسی‌ شرح‌ دهد یا گزارش‌ حادثه‌ و شغل‌ یا سرگذشت‌ و حسب‌ حالی‌. که‌ مجموعه‌ این‌ گفته‌ها از سادگی‌ بیرون‌ نباشد .

9. شادروان‌ استاد فروزانفر می‌نویسد:، «... ادبا، نثر را بر سخنی‌ اطلاق‌ می‌کنند که‌ در آن‌ رعایت‌ وزن‌ نشده‌ باشد و این‌ سخن‌ اگر از قبیل‌ صحبت‌های‌ شخصی‌ باشد که‌ در اصطلاح‌ امور معیشت‌ میان‌ مردم‌ متداول‌ است‌، آن‌ را محاوره‌ می‌گویند و سخنانی‌ را که‌ اشخاص‌ بزرگ‌ در امور مهم‌ با حضور جمعی‌ القاء می‌کنند، خطابه‌ می‌نامند و آنچه‌ مردم‌ آن‌ را به‌ واسطه‌ دوری‌ راه‌ یا اغراض‌ دیگر، به‌ توسط‌ نقوش‌ متداوله‌ به‌ هم‌ می‌فهمانند، به‌ کتابت‌ و نویسندگی‌ مرسوم‌ کرده‌اند. از این‌ سه‌ قسم‌ آنچه‌ اکنون‌ موضوع‌ نظر و بحث‌ است‌، قسم‌ سوم‌ است‌ که‌ ادبا آن‌ را به‌ تنهایی‌، در مقابل‌ نظم‌ استعمال‌ می‌کنند، بدیهی‌ است‌ که‌ این‌ قسم‌، از همه‌ مشکل‌تر است‌ زیرا انسان‌ در محاورات‌ روزانه‌، کمتر فکر می‌کند و در انتظام‌ و حسن‌ آنها نمی‌کوشد و هر طور اتفاق‌ افتاد، می‌گوید به‌ طوری‌ که‌ اگر یکباره‌ به‌ طرف‌ لفظ‌ متوجه‌ شود، معنی‌ را از دست‌ می‌دهد، مگر در محاورات‌ قضایی‌ یا سیاسی‌ یا ادبی‌ که‌ آنها هم‌ جزو سخنرانی‌ هستند و گوینده‌ در گفتار خود دقت‌ می‌کند و ابتدا و انتها و ترتیب‌ آن‌ را می‌سنجد که‌ سخن‌، مورد ایراد نگردد، از این‌ جهت‌ سخنرانی‌ از گفتگو دشوارتر و سخنران‌ هم‌ کم‌ است‌.

                    از این‌ دشوارتر نویسندگی‌ است‌ زیرا بعضی‌ معانی‌ است‌ که‌ در اثبات‌ آنها اشارات‌ و حرکات‌ گوینده‌ بی‌دخالت‌ نیست‌ بلکه‌ گاهی‌ اصولاً موضوعی‌ را رد یا اثبات‌ می‌نماید و همچنین‌ در سخنرانی‌ خود، گوینده‌ برای‌ دفع‌ حجت‌ خصم‌ یا توضیح‌، حاضر است‌ و نویسنده‌ همه‌ وقت‌ حاضر نیست‌ و ناچار سخن‌ را باید طوری‌ تنظیم‌ کند که‌ به‌ توضیح‌ محتاج‌ نباشد و تا حدی‌ هم‌ مورد اعتراض‌ واقع‌ نشود و علاوه‌ بر این‌ سخنرانی‌ صورت‌ محفوظی‌ ندارد ولی‌ نوشته‌ها باقی‌ می‌ماند و نوشته‌ هر کس‌ معیار عقل‌ اوست‌ و نویسنده‌ کوشش‌ می‌کند که‌ تا ممکن‌ است‌ مقصود را چنان‌ تنظیم‌ کند و بپروراند که‌ مایه‌ گرفتاری‌ او نباشد. بدین‌ جهت‌ و جهات‌ دیگر نویسندگی‌ مشکل‌ و عده‌ نویسندگان‌ کم‌ است‌ .»

10. اسماعیل‌ نوری‌ علاء می‌نویسد: گفتن‌ و سپس‌ ثبت‌ گفته‌ها به‌ صورت‌ نوشتن‌، کاری‌ نخست‌ شنیداری‌ (سمعی‌) و سپس‌ دیداری‌ (بصری‌) است‌ پس‌ عجب‌ نخواهد بود که‌ ما در کار تفکیک‌ شعر از غیر شعر هم‌ از تفکیک‌ مشخصه‌های‌ حسی‌ انواع‌ کارهای‌ کلامی‌ آغاز کرده‌ باشیم‌ و پی‌ برده‌ باشیم‌ که‌ پیکر کلام‌، در جنبه‌ صورتی‌ خود گاه‌ می‌تواند به‌ صورت‌ منظم‌ و باقاعده‌ (= موزون‌) تجلی‌ کند و گاه‌ به‌ صورت‌ بی‌نظم‌ و بی‌قاعده‌. بدین‌سان‌ نخستین‌ تفکیکی‌ که‌ در حوزه‌ کلامی‌ می‌توانسته‌ است‌ پیش‌ آید فقط‌ به‌ جنبه‌ صوری‌ (یا پیکر فیزیکی‌) کلام‌ توجه‌ داشته‌ است‌ و سازندگان‌ دستگاه‌ عروضی‌ نیز کاری‌ به‌ اینکه‌ در جنبه‌ معنایی‌ کلام‌ چه‌ می‌گذرد، نداشته‌اند و کل‌ توجه‌ خود را معطوف‌ به‌ پیکر صوتی‌ کلام‌ کرده‌اند، و در شناخت‌ آنها، پیکر صوتی‌ کلام‌ یا باقاعده‌ است‌ و یا بی‌قاعده‌، کلام‌ باقاعده‌ که‌ کلامی‌ است‌ منظوم‌ و موزون‌ را «نظم‌» و کلام‌ بی‌قاعده‌ را «نثر» خوانده‌اند اما اینکه‌ چرا «شعر» را به‌ جای‌ نظم‌ و در برابر نثر قرار داده‌اند بی‌منطق‌ است‌ یعنی‌ نباید واژه‌های‌ «شعر» و «نثر» را در مقابل‌ هم‌ قرار داد مخصوصاً امروز که‌ پذیرفته‌ایم‌ که‌ شعر سپید را می‌شود به‌ «نثر» نوشت‌ بنابراین‌ نمی‌شود «شعر» و «نثر» را دو مفهوم‌ متضاد دانست‌ ولی‌ استفاده‌ از واژه‌ «نظم‌»، در برابر «نثر» بیشتر رسانای‌ مقصود کسی‌ است‌ که‌ به‌ انواع‌ صوری‌ کلام‌ توجه‌ دارد چه‌ واژه‌های‌ نظم‌ و نثر به‌ جنبه‌ صوتی‌ پیکر کلام‌ توجه‌ دارند و فقط‌ از این‌ جهت‌ انواع‌ کلام‌ را از هم‌ تفکیک‌ می‌کنند حال‌ آنکه‌ واژه‌هایی‌ چون‌ «داستان‌» و «شعر» کلام‌ را به‌ لحاظ‌ معنایی‌ به‌ چند گروه‌ (در اینجا به‌ دو گروه‌) تقسیم‌ می‌کنند اما از آنجا که‌ تعریف‌ شعر در قلمرو پیکر کلام‌ نمی‌گنجد این‌ اغتشاش‌ ایجاد شده‌ است‌ که‌ هرجا خواسته‌اند تفریقی‌ از شعر به‌ دست‌ دهند تعریف‌ «نظم‌» را جانشین‌ آن‌ بوده‌اند و مثلاً شمس‌ قیس‌ تشخیص‌ شعر از غیر شعر را به‌ جنبه‌ صوتی‌ کلام‌ تقلیل‌ داده‌ است‌ و شعر را «کلامی‌ موزون‌» دانسته‌ است‌ که‌ متساوی‌الابیات‌ و مقفی‌ باشد. حتی‌ شعر نیمایی‌ نیز به‌ وجود خط‌کشی‌ قاطعی‌ بین‌ شعر و غیر شعر قائل‌ نبود و جز در به‌ هم‌ زدن‌ تساوی‌ تعداد تکرار و پایه‌های‌ عروضی‌ و عدول‌ از جایگاه‌ قافیه‌، برای‌ تجدید نظر در تعریف‌ شعر و ارائه‌ نظری‌ دقیق‌ و جامع‌ و مانع‌ از آن‌ قدمی‌ برنداشت‌ و در آنجا هم‌ استفاده‌ یا عدم‌ بهره‌گیری‌ از اوزان‌ عروضی‌ مهم‌ترین‌ ضابطه‌ در راستای‌ تشخیص‌ شعر از غیر شعر بود اما تا پیدایش‌ شعر شاملو (شعر سپید) جز وجه‌ عینی‌ معین‌ دیگری‌ برای‌ تشخیص‌ شعر وجود نداشت‌ تنها شاملو توانست‌ به‌ عنصری‌ ملموس‌ که‌ بتواند جانشین‌ وزن‌ عروضی‌ شود دست‌ یافت‌ و در آثار خود، کلام‌ را از سطح‌ نثر روزنامه‌ای‌ و قطعات‌ ادبی‌ ارتقاء داد و آنها را به‌ خاطر نوع‌ زبان‌، شعر را از نثر و انواع‌ آن‌ متمایز ساخت‌ و نشان‌ داد که‌ اگر چه‌ شعر لزوماً سخن‌ موزون‌ عروضی‌ نیست‌ اما برای‌ آنکه‌ با زبان‌ رایج‌ و عادی‌ فرق‌ داشته‌ باشد باید از زبانی‌ فاخر و غیر روزمره‌ برخوردار باشد و شاملو این‌ زبان‌ را در ترجمه‌های‌ کتاب‌ مقدس‌ و تاریخ‌ بیهقی‌ یافته‌ است‌ یعنی‌ در آنچه‌ در تمام‌ تاریخ‌ ادب‌ ما، شعر شمرده‌ نمی‌شده‌ است‌. اما گویی‌ در این‌ کار نیز قدرت‌ خلاقه‌ شاعر در کاری‌ خلاصه‌ می‌شود که‌ می‌توان‌ آن‌ را ارتقاء سطح‌ زبان‌ روزمره‌ به‌ سطح‌ زبانی‌ فاخر دانست‌ و رد این‌ حال‌ باید گفت‌ که‌ اگر وزن‌ عروضی‌ جزء گوهر شعر و شروط‌ عدول‌ناپذیر پیدایش‌ آن‌ نیست‌ تفاخر زبان‌ ....؟ نیز نمی‌تواند جزیی‌ از ماهیت‌ شعر شمرده‌ شود.

                    پرویز آشوری‌ نیز ضمن‌ اینکه‌ شعر را در مقایسه‌ با داستان‌ و حدیث‌ و روایت‌ و نمایش‌، مهمترین‌ هنر زبانی‌ ما می‌داند اما داستان‌ و نمایش‌ و تاریخ‌نویسی‌ و فلسفه‌ را هم‌ از حوزه‌ سفر راستین‌ بیرون‌ نمی‌داند اما نشانی‌هایی‌ از شعر را به‌ دست‌ می‌دهد که‌ می‌تواند معناً شعر را از نثر جدا سازد، این‌ نشانه‌ها عبارتند از اینکه‌:

1. شعر سرزمین‌ برانگیختی‌های‌ عاطفی‌ و حسی‌ است‌.

2. تجربه‌ای‌ شهودی‌ در زمینه‌ زیبائی‌شناسی‌ به‌ شمار می‌آید.

3. عقل‌ گریز و منطق‌ ناپذیر است‌.

4. زبانی‌ سرشار از ابهام‌ و کنایه‌ و نماد و گاه‌ ناسازه‌ها دارد.

5. سرشار از شور جنون‌ است‌ .

 

2-1 مفهوم‌ ادبی‌ نثر

دکتر زرین‌کوب‌ معتقد است‌ که‌ آنچه‌ در زبان‌ اهل‌ ادب‌ «نثر» خوانده‌ می‌شود، سخنی‌ است‌ که‌ در قید وزن‌ و آهنگ‌ قراردادی‌ معمول‌ در شعر، محدود نیست‌ اما محاوره‌ عادی‌ هم‌ تا وقتی‌ متضمن‌ یک‌ تعبیر ادبی‌ (Literary Expression) نباشد، نثری‌ که‌ در مقابل‌ شعر باشد، نیست‌، «تعبیر ادبی‌» امری‌ است‌ که‌ بین‌ شعر و نثر مشترک‌ است‌ و آن‌ هر دو را، از زبان‌ محاوره‌ ممتاز می‌کند و سخن‌ را خواه‌ موزون‌ باشد و خواه‌ نباشد از محدوده‌ ادراکات‌ و تعبیرات‌ عادی‌ بیرون‌ می‌آورد. بدین‌ گونه‌ «نثر» در مفهوم‌ شایع‌ در نزد اهل‌ ادب‌، مثل‌ شعر و سایر هنرهای‌ کلاسیک‌، نوعی‌ تقلید در تعبیر ارسطویی‌ لفظ‌ است‌ و در اینجا هم‌ همانند شعر، وسیله‌ تقلید، «لفظ‌ و عبارت‌» است‌ اما برخلاف‌ شعر، فارغ‌ از قید وزن‌ و ایقاع‌ است‌. بعلاوه‌ «تعبیر ادبی‌» از مفاهیم‌ مربوط‌ به‌ «شعور» یا «واقعیت‌ خارج‌» به‌ تنهایی‌ «نثر» را وارد قلمرو مفهوم‌ ادبی‌ آن‌ نمی‌کند بلکه‌ «قابلیت‌ ضبط‌» و خاصیت‌ «تأثیرانگیزی‌» نیز در آن‌ شرط‌ است‌. اما «نثر» هر چند هم‌ تعبیر ادبی‌ را در حدی‌ که‌ متضمن‌ تقلید در مفهوم‌ ارسطویی‌ باشد، برعهده‌ می‌گیرد به‌ کمال‌ ابداع‌ و اصالت‌ در آن‌ زمینه‌، مقید نمی‌ماند و با مجرد اشتمال‌ بر «تعبیر ادبی‌»، همه‌جا، آزادیی‌ را که‌ آسودگی‌ از تقید به‌ وزن‌ و آهنگ‌ به‌ آن‌ می‌دهد، برای‌ خود حفظ‌ می‌کند.

به‌ هر تقدیر، اشتمال‌ بر «تعبیر ادبی‌»، در کلام‌ موزون‌ یا غیرموزون‌، تقریباً به‌ یک‌ گونه‌، روح‌ زندگی‌ و جلوه‌ طبیعت‌ و اخلاق‌ انسانی‌ را منعکس‌ می‌کند و آن‌ را از آنچه‌ در تقریر نیازهای‌ روزانه‌ انسان‌ می‌آید و قابلیت‌ ضبط‌ و نقل‌ ندارد، جدا می‌سازد، اما لازمه‌ این‌ گونه‌ تعبیر - که‌ عدم‌ تقید به‌ وزن‌ و آهنگ‌ شرط‌ آن‌ است‌ - اجتناب‌ از بلاغت‌ و دلربایی‌ هم‌ نیست‌. نثری‌ که‌ از مقوله‌ «تعبیر ادبی‌» است‌ فقط‌ با عدم‌ تعهد به‌ پیروی‌ از آنچه‌ وزن‌ و قافیه‌ معمول‌ در شعر، آن‌ را اقتضا دارد، از قلمرو شعر جدا می‌شود و این‌ نکته‌ سلاست‌ و روانی‌ را از آن‌ سلب‌ می‌کند اما این‌ عدم‌ تقید به‌ وزن‌ و نظم‌ بر وی‌ الزام‌ نمی‌کند که‌ از تصویر و مجاز اجتناب‌ کند. به‌ علاوه‌ «نثر» این‌ التزام‌ را ندارد که‌ با اجتناب‌ از هرگونه‌ تعبیری‌ که‌ ذوق‌ را می‌نوازد و خیال‌ را برمی‌انگیزد، همواره‌ در یک‌ سطح‌ راکد و نازل‌ نزدیک‌ به‌ زبان‌ محاورة‌ عادی‌، سیر کند و نویسنده‌ای‌ که‌ نثر را تا حد شعر لطف‌ و جاذبه‌ می‌بخشد اگر بی‌هیچ‌ تکلفی‌، نوعی‌ موسیقی‌ و تصویر هم‌ در بیان‌ خویش‌ بیافریند مادام‌ که‌ این‌ موسیقی‌ و تصویر، کلام‌ او را وارد قلمرو وزن‌ و قافیه‌ نسازد، از جهت‌ التزام‌ به‌ قالب‌ «نثر»، بر وی‌ اعتراضی‌ نیست‌ .

برای‌ نویسنده‌ استغراق‌ در تصنع‌ و افراط‌ در تصویرپردازی‌ می‌تواند نثر را به‌ شجره‌ ممنوعه‌ تبدیل‌ کند اما حد معتدلش‌ به‌ آن‌ شرط‌ است‌ که‌ نثر را مثل‌ شعر مواجه‌ با تنگناهایی‌ که‌ «ضرورات‌» نام‌ دارد و مغایر با فصاحت‌ است‌ نکند، برای‌ نویسنده‌ هم‌ مثل‌ شاعر مجاز است‌ و هیچ‌ نویسنده‌ای‌ ملزم‌ نیست‌ سخن‌ خود را همواره‌ بر وجهی‌ تقریر کند که‌ تمام‌ طبقات‌ از عارف‌ و عامی‌ آن‌ را به‌ یکسان‌ درک‌ کنند .

آقای‌ دکتر خطیبی‌ «نثر مکتوب‌ مرسل‌» را که‌ در نخستین‌ مرحله‌ تطور نثر قرار دارد چنین‌ تعریف‌ می‌کند:

«کلامی‌ است‌ که‌ در آن‌، مفاهیم‌ و معانی‌ با وضوح‌ و روشنی‌ و رسایی‌ و با نظم‌ فکری‌ و منطقی‌ بیان‌ می‌شود و تنها وظیفه‌ لفظ‌ در آن‌ بیان‌ معنی‌ است‌، جمل‌ با مراعات‌ موازین‌ دستوری‌ به‌ یکدیگر می‌پیوندند و معانی‌ بی‌هیچ‌گونه‌ قطع‌ و انحرافی‌ بیان‌ می‌شوند و راست‌ و مستقیم‌ به‌ پیش‌ می‌روند و وصل‌ و فصل‌ جمل‌، بر مبنای‌ توالی‌ افکار و روش‌ طبیعی‌ و قواعد زبان‌ استوار است‌ .»

شوقی‌ ضیف‌ نیز معتقد است‌ که‌ مقصود از «نثر»، نثر معمولی‌ محاوره‌ای‌ روزانه‌ مردم‌ نیست‌ زیرا این‌گونه‌ گفتار را جزء ادب‌ محسوب‌ نمی‌کنند بلکه‌ آن‌ چیزی‌ از نثر جزو ادبیات‌ محسوب‌ می‌شود که‌ صاحب‌ آن‌ به‌ قصد تأثیر گذاشتن‌ در شنونده‌ یا خواننده‌، توجهی‌ خاص‌ به‌ ریخت‌ کلام‌ و زیبایی‌ تعبیرات‌ خود داشته‌ باشد مانند داستان‌، خطابه‌، رساله‌های‌ ادبی‌ مزین‌ و مصنوع‌ یعنی‌ نثر فنی‌ .

 

3-1 نقد تعریفات‌ نثر

1. شادروان‌ دکتر خانلری‌، معتقد بود که‌ اولاً نمی‌توان‌ شعر و نثر را دو نوع‌ ادبی‌ متمایز دانست‌، ثانیاً وزن‌ و قافیه‌ نیز تنها عامل‌ تقابل‌ شعر با نثر نیست‌. ایشان‌ نوشته‌اند:

«... نثر اگر برای‌ اثبات‌ امری‌ یا بیان‌ حقیقتی‌ یا ارسال‌ خبری‌ به‌ کار رود، زبانش‌ همان‌ زبان‌ گفتار و زبان‌ علم‌ است‌، زبانی‌ تنگ‌میدان‌ و محدود با الفاظی‌ صریح‌ و معین‌ و تبدیل‌ناپذیر. اما اگر نویسنده‌ بخواهد که‌ در خواننده‌ به‌ طریقی‌ تأثیر کند و حالتی‌ در او پدید آودر، به‌ قلمرو شعر پا گذاشته‌ است‌ و ناچار باید زبان‌ شعر را اختیار کند و در این‌ حالت‌ نوشتة‌ او نوعی‌ از شعر شمرده‌ می‌شود ... .

در نثر، لفظ‌، نشانه‌ معنی‌ روشن‌ و صریحی‌ است‌ که‌ در ذهن‌ همه‌ یکسان‌ وجود دارد اما کار شاعر بیان‌ این‌ گونه‌ معانی‌ نیست‌، زبان‌ نثر ساخته‌ و پرداخته‌ اجتماع‌ است‌ اما زبان‌ شعر را خود شاعر می‌سازد و بنابراین‌ در نثر همینکه‌ لفظ‌ از رواج‌ افتاد دیگر قابل‌ داد و ستد نیست‌ ولی‌ در شعر خود شاعر است‌ که‌ الفاظ‌ را رواج‌ می‌دهد ... .» .

2. دکتر جمال‌ میرصادقی‌ نیز معتقد است‌ که‌ نثر نیز در بعضی‌ اوقات‌ از بعضی‌ از ضوابط‌ شعری‌ از جمله‌ ضربآهنگ‌ و سجع‌ بهره‌ می‌گیرد بی‌آنکه‌ این‌ ضوابط‌ یک‌سره‌ بر آن‌ حاکم‌ باشد و نثر هرچه‌ ادیبانه‌تر شده‌، از عناصر شعری‌، بیشتر بهره‌ گرفته‌ است‌ .

3. شادروان‌ دکتر زرین‌کوب‌ نیز معتقد است‌ که‌ کلام‌ غیرموزون‌ و غیرمقفی‌ در صورتی‌ که‌ متضمن‌ یک‌ «تعبیر ادبی‌» نباشد، نثر نیست‌: اینکه‌ بگوییم‌ نثر کلامی‌ است‌ که‌ موزون‌ و مقفی‌ نباشد یا کلامی‌ است‌ که‌ از قیود نظم‌ آزاد است‌، تعریفی‌ رایج‌ ولی‌ ناقض‌ و مبهم‌ و کلی‌ است‌ زیرا اگر چه‌ ممکن‌ است‌ این‌ تعریف‌ بر بعضی‌ از اقسام‌ نثر صادق‌ باشد، اما بر همه‌ انواع‌ آن‌، چون‌ نثر فنی‌ و مصنوع‌ که‌ بسیاری‌ از قوانین‌ شعری‌ را در خود می‌پذیرند، صادق‌ نیست‌ و حتی‌ می‌تواند کلامی‌ بی‌معنی‌ ولی‌ موزون‌ و مقفی‌ را در حوزه‌ شعر درآورد و سخنانی‌ را که‌ واقعاً غیرمنظوم‌ و غیرمقفی‌ ولی‌ پر از جواهر شعری‌ است‌ از شعر جدا سازد. آنچه‌ در زبان‌ اهل‌ ادب‌، نثر خوانده‌ می‌شود سخنی‌ است‌ که‌ در قید وزن‌ و آهنگ‌ قراردادی‌ معمول‌ در شعر، محدود نیست‌، اما عیب‌ این‌ تعریف‌ آن‌ است‌ که‌ فقط‌ به‌ ظاهر و شکل‌ کلام‌ می‌پردازد .

زرین‌کوب‌ معتقد است‌ که‌ هیچ‌ یک‌ از نثر و شعر، تعهدی‌ برای‌ التزام‌ یا فراغ‌ از قید وزن‌ نظم‌ و قافیه‌ ندارند و حتی‌ در تعهدی‌ که‌ در «تأثیرانگیزی‌» و «قابلیت‌ ضبط‌ و نقل‌» دارند هیچ‌ یک‌ التزام‌ نیل‌ به‌ حد کمال‌ را تعهد نمی‌کنند.

4. شاملو نیز بر این‌ باور است‌ که‌ «نثر عبارتی‌ است‌ که‌ وزن‌ نداشته‌ باشد، یا مجموعه‌ هجاهای‌ کوتاه‌ و بلند آن‌، قابل‌ تقسیم‌ به‌ واحد وزنی‌ کوتاهی‌ نباشد: «کاروانی‌ را در سرزمین‌ یونان‌ بزدند» این‌ نثر است‌ اما این‌ دیگری‌ نثری‌ است‌ که‌ محتوایش‌ شعر است‌!

                    عفونتت‌ از صبری‌ است‌

                    که‌ پیشه‌ کرده‌ای‌

                    به‌ هاویه‌ وهن‌

یعنی‌ نثر بودن‌ به‌ معنی‌ شعر نبودن‌ نیست‌ .

5. در کتاب‌ فرهنگ‌ اصطلاحات‌ ادبی‌ نیز به‌ تفاوت‌ طبیعت‌ آزاد و مقید نثر و شعر اشاره‌ می‌شود که‌: «طبیعت‌ نثر مقید به‌ رعایت‌ صنایع‌ لفظی‌ چون‌ وزن‌ و قافیه‌ و سجع‌ نیست‌ اما در برخی‌ سبک‌های‌ نثر این‌گونه‌ صناعت‌ جزء طبیعت‌ نثر درمی‌آید به‌ طور خلاصه‌ تفاوت‌ ساده‌ترین‌ شکل‌ نثر مکتوب‌ که‌ به‌ آن‌ «نثر مرسل‌» می‌گویند با «نظم‌» در آن‌ است‌ که‌ «نظم‌» به‌ قیودی‌ خاص‌ محدود است‌ اما «نثر» از آزادی‌ و وسعت‌ مجال‌ بیشتری‌ برخوردار است‌ و همین‌ محدودیت‌ است‌ که‌ در هر زبانی‌، الفاظ‌ و تعبیرات‌ خاصی‌ را در نظم‌ ایجاد می‌کند و آن‌ را از نثر متمایز می‌سازد .

6. دکتر حسین‌ خطیبی‌ که‌ خود نویسنده‌ کتاب‌ نفیسی‌ درباره‌ فن‌ نثر در ادب‌ پارسی‌ است‌، معتقد است‌ که‌ نمی‌توان‌ نثر را با سلب‌ مختصات‌ و ممیزات‌ شعر، تعریف‌ کرد و کلیّه‌ انواع‌ نثر را هم‌ در طول‌ یکدیگر قرار داد و نثر محاوره‌ عادی‌ را که‌ جز بیان‌ مفهوم‌ که‌ از آن‌ به‌ بلاغت‌ عوام‌ تعبیر می‌شود با نثر فنی‌ که‌ تمامی‌ حدود و قیود و ضوابط‌ و شرایط‌ کلام‌ منظوم‌ را به‌ اندک‌ فاصله‌ای‌ رعایت‌ می‌کند در درجات‌ کمال‌ آن‌ با هم‌ برابر نهاد و شامل‌ یک‌ تعریف‌ ساخت‌. ایشان‌ معتقد است‌ که‌ تنها فصل‌ ممیز نثر و نظم‌ «وزن‌ عروضی‌» کامل‌ است‌، آن‌ هم‌ به‌ مفهوم‌ خاص‌ و بلکه‌ اخص‌ آن‌ که‌ اگر چه‌ نثر از سجع‌ و ازدواج‌ و صنایع‌ لفظی‌ و معانی‌ شعری‌ استفاده‌ می‌کند، اما به‌ دلیل‌ عدم‌ استفاده‌ از وزن‌ عروضی‌ کامل‌ و دقیق‌ حاکم‌ بر شعر، باز بدان‌ کلام‌ عنوان‌ «نثر» داده‌ می‌شود نه‌ «شعر» .

                    به‌ عبارت‌ دیگر «وزن‌ و قافیه‌ و دیگر قیود لفظی‌ تا حدودی‌، می‌تواند تنها فصل‌ ممیز نظم‌ از نثر مرسل‌ به‌ شمار آید اما در میان‌ شعر و نثر روابط‌ معنوی‌ زیادی‌ وجود دارد که‌ آن‌ دو را به‌ یکدیگر پیوند می‌دهد و نثر می‌تواند هم‌ از جنبه‌ لفظی‌ به‌ نظم‌ و هم‌ از نظر معنی‌ و مفهوم‌ به‌ شعر تا آنجا نزدیک‌ شود که‌ وزن‌ عروضی‌ کامل‌، فصل‌ ممیز این‌ دو نوع‌ کلام‌ به‌ شمار آید و در خود نثر نیز با توجه‌ به‌ وسعت‌ مجال‌ و اسالیب‌ و اقسام‌ نثر فصل‌ ممیزی‌ که‌ بتواند شامل‌ کلیه‌ اقسام‌ نثر باشد، وجود ندارد .

7. ابن‌خلدون‌ هم‌ معتقد است‌ که‌ نثر بابی‌ از ابواب‌ و فنی‌ از فنون‌ شعر است‌ که‌ با شعر بجز در وزن‌ عروضی‌ تفاوتی‌ ندارد .

8. دکتر خطیبی‌ معتقدند که‌ بین‌ نثر و نظم‌ از جهت‌ انتخاب‌ لفظ‌ و شرایط‌ آن‌، تناسب‌ و مشابهتی‌ وجود دارد و آن‌ شرایط‌ و حدود را ذوق‌ نویسنده‌ و شاعر تعیین‌ می‌کند و لفظ‌ در نظم‌ و نثر، دو وظیفه‌ همساز را برعهده‌ دارند:

1. بیان‌ معنی‌ با روشنی‌ و رسایی‌.

2. ایجاد یک‌ نوع‌ تناسب‌ و هماهنگی‌ در کلام‌ که‌ توجه‌ خواننده‌ را بیشتر جلب‌ کند و با معنی‌ مغایر نباشد اما در نثر معمولاً وظیفه‌ اول‌ اولویت‌ دارد و در شعر مورد دوم‌ بیشتر در نظر گرفته‌ می‌شود .

9. دکتر خانلری‌ نیز عقیده‌ دارد که‌ شعر و نثر در مایه‌ کار یعنی‌ کلمه‌ با هم‌ شریکند ولی‌ در شیوه‌ و غرض‌ یکسان‌ نیستند .

 

4-1 مفاهیم‌ عام‌ و خاص‌ نثر

                 شاید بتوان‌ تفاوت‌ نثر عام‌ و نثر خاص‌ را به‌ تفاوت‌ برخورد زبان‌ و برخورد ادب‌ مربوط‌ دانست‌. بدین‌ معنی‌ که‌ برخورد زبان‌ با جهان‌ هستی‌، علی‌القاعده‌ برون‌گرایانه‌ و بر بنیاد منطق‌ است‌ و با هنجار زبان‌ و نظام‌ و قواعد آن‌ همراستا و دمساز است‌ و در آن‌ از خیال‌ و ابداع‌، استفاده‌ نمی‌شود یا این‌ امر در خدمت‌ حس‌ و اندیشه‌ است‌. حاصل‌ برخورد زبانی‌ با هستی‌، «دانش‌» است‌ در حالیکه‌ برخورد ادبی‌ با هستی‌، اولاً درون‌گرایانه‌ است‌، ثانیاً منطق‌ گریز است‌ و ثالثاً به‌ پرهیز از هنجار زبان‌ و فرا رفتن‌ از قواعد آن‌ مایل‌ است‌ و در درجه‌ اول‌ از عنصر خیال‌ و ابداع‌ بهره‌مند می‌شود و حس‌ و اندیشه‌ و آزمون‌ از گذر خیال‌ و ابداع‌ کار می‌کند. به‌ عبارت‌ دیگر حس‌ و اندیشه‌ و آزمون‌ در زیر سلطه‌ عنصر خیال‌ و ابداع‌ است‌ و هدف‌ از این‌ امر آفرینش‌ جهانهائی‌ نو، بی‌سابقه‌ و خیالی‌ است‌ که‌ اشارتی‌ بر جهان‌ هستی‌ و نتیجه‌ برخورد ادبی‌ هنر است‌ و هنر با دانش‌ تفاوت‌هایی‌ بنیادین‌ دارد به‌ عنوان‌ مثال‌ عبارت‌ «آخرین‌ بخش‌ گلستان‌ سعدی‌ درباره‌ این‌ است‌ که‌ صحبت‌ آدابی‌ دارد» یک‌ اثر زبانی‌ است‌ که‌ گوشه‌ای‌ از همین‌ جهان‌ هستی‌ را باز می‌نماید که‌ در آن‌، سعدی‌ هست‌ با همه‌ آثارش‌، با همه‌ سرمایه‌های‌ تمدنی‌ و فرهنگی‌ زمانه‌اش‌ و تاریخ‌ روزگارش‌ و هر چیز که‌ به‌ گونه‌ای‌ با سعدی‌ و آثار زمانه‌ او پیوند می‌خورد، همین‌ گوشه‌ از جهان‌ هستی‌ است‌ و می‌توان‌ از آن‌، صدق‌ یا کذب‌ تصویر یا انگاره‌ موجود را معلوم‌ داشت‌، اما در این‌ قطعه‌ از دکتر محمدرضا شقیفی‌ کدکنی‌ که‌،

آخرین‌ برگ‌ سفرنامه‌ باران‌

این‌ است‌

که‌ زمین‌ چرکین‌ است‌.

                    گونه‌ای‌ از یک‌ جهان‌ خیالی‌ باز نموده‌ می‌شود که‌ در آن‌ «باران‌» می‌تواند «سفر کند» و «سفرنامه‌ بنویسد» و در آن‌ از دیدنی‌های‌ خود «سخن‌ بگوید» و دربارة‌ پدیده‌ها و رویدادهای‌ آن‌ جهان‌ و پیوندهای‌ آنها با یکدیگر «داوری‌ کند» و همین‌ گوشه‌ از آن‌ جهان‌ خیالی‌، در کلیت‌، نامش‌، عالم‌ مقال‌ ادبی‌ اثر را تشکیل‌ می‌دهد .

 

1-4-1 نثر در معنی‌ عام‌

                    عبارت‌ است‌ از کلامی‌ مکتوب‌ که‌ به‌ گفتار عادی‌ و محاوره‌ای‌ و شفاهی‌ نزدیک‌ است‌ و فاقد یک‌ تعبیر ادبی‌ است‌ به‌ عنوان‌ مثال‌؛ نثر کتیبه‌هایی‌ چند که‌ به‌ زبان‌ دری‌، اما به‌ خطی‌ غیرفارسی‌، در نواحی‌ دوردست‌ افغانستان‌ و ترکستان‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌ و یا تعدادی‌ عبارات‌ غیرموزون‌ دری‌ که‌ در ضبط‌ نویسندگان‌ قدیم‌ عرب‌زبان‌ به‌ عین‌ عبارت‌ فارسی‌ نقل‌ شده‌ است‌، از مقوله‌ نثر در مفهوم‌ رایج‌ آن‌ به‌ شمار می‌آید و «تعبیر ادبی‌» در آنها به‌ نحوی‌ که‌ حاکی‌ از قصد ابداع‌ اثری‌ به‌ نثر فارسی‌ باشد، مشهود نیست‌ و البته‌ امروز هم‌ قباله‌ای‌ مربوط‌ به‌ خرید و فروش‌ ملکی‌ که‌ در دفتر اسناد رسمی‌ تحریر می‌شود، اعلامیه‌ای‌ که‌ درباره‌ اجرای‌ مالیات‌ یا اخذ جرائم‌ مربوط‌ به‌ وسائل‌ نقلیه‌ از طریق‌ رادیو یا جرائد انتشار می‌یابد، از مقوله‌ نثر فارسی‌ در معنی‌ عام‌ به‌ شمار می‌آید اما این‌ گونه‌ نوشته‌ها نمونه‌ نثر معاصر دری‌ در معنی‌ اشتمال‌ آن‌ بر تعبیر ادبی‌ نیست‌ و مشابه‌ آنها در ادوار گذشته‌ نیز در مفهوم‌ خاص‌ نثر به‌ شمار نمی‌آید و قدیم‌ترین‌ نمونه‌های‌ نثر موجود فارسی‌ نیز در خارج‌ از مفهوم‌ عام‌ مربوط‌ به‌ نیازهای‌ عادی‌، از عهد سامانیان‌ فراتر نمی‌رود. بطور کلی‌ نثر عام‌ با نزدیک‌ شدن‌ به‌ زبان‌ ساده‌ محاوره‌ و بیان‌ عادی‌ روزنامه‌ای‌ از مفهوم‌ خاص‌ ادبی‌ خارج‌ می‌شود.

 

نثر در معنی‌ خاص‌

                 عبارت‌ است‌ از کلامی‌ که‌ اگر چه‌ در قید وزن‌ و آهنگ‌ قراردادی‌ معمول‌ در شعر نیست‌، اما متضمن‌ یک‌ «تعبیر ادبی‌» است‌ که‌ هرچند بین‌ شعر و نثر مشترک‌ است‌، نثر خاص‌ را از نثر عام‌ و زبان‌ محاوره‌ ممتاز می‌سازد و سخن‌ را از محدوده‌ ادراکات‌ و تعبیرات‌ عادی‌ بیرون‌ می‌آورد و آن‌ را مثل‌ شعر و سایر هنرهای‌ کلاسیک‌ شامل‌ نوعی‌ تقلید در تعبیر ارسطویی‌ می‌سازد و وسیله‌ تقلید در آن‌ نیز لفظ‌ و عبارت‌ است‌، اما لازمه‌ این‌ تقید به‌ تعبیر ادبی‌ اجتناب‌ نثر از بلاغت‌ و دلربایی‌ نیست‌ بلکه‌ می‌کوشد تا از یک‌ سطح‌ راکد و نازلی‌ که‌ به‌ زبان‌ محاوره‌ نزدیک‌ است‌، اجتناب‌ ورزد و نثر را تا حد شعری‌ لطیف‌ و پرجاذبه‌ بالا ببرد که‌ صورتی‌ روشن‌ و بیانی‌ رسا و با قوت‌ تعبیر و ایجاز، جاذبه‌هایی‌ خاصی‌ را به‌ خدمت‌ گرفته‌ است‌، در غیر این‌ صورت‌ نثر تا وقتی‌ که‌ از تعبیر ادبی‌ برخوردار نشود و از امتیازات‌ فوق‌ بهره‌مند نباشد، نثر عام‌ است‌. خلط‌ بین‌ این‌ دوگونه‌ نثر، تحقیق‌ درباره‌ قدیم‌ترین‌ نمونه‌های‌ نثر فارسی‌ را دشوار می‌کند، زیرا اگرچه‌ نمونه‌های‌ نثر کهن‌ از لحاظ‌ تحقیق‌ در مباحث‌ فقة‌اللغه‌ و دستور زبان‌ متضمن‌ فوائدی‌ هم‌ هست‌، اما از نظرگاه‌ تاریخ‌ ادبی‌ که‌ بررسی‌ نثر ناظر به‌ آن‌ است‌ متضمن‌ فوائد قابل‌ ملاحظه‌ای‌ نیست‌ .

                    دکتر زرین‌کوب‌، معتقد بود که‌ فرهنگ‌ ایرانی‌ غیر از شعر و موسیقی‌، شامل‌ نثر ادبی‌ نیز بود و این‌ نثر غیر از زند و اوستا و سایر آثار مربوط‌ به‌ آیین‌ زردشت‌، شامل‌ تعدادی‌ آثار اخلاقی‌ و تمثیلی‌ و حماسی‌ و تاریخی‌ هم‌ بود که‌ اختصاص‌ به‌ پیروان‌ زردشت‌ نداشت‌ و گروندگان‌ به‌ اسلام‌ در حفظ‌ آنها اهتمام‌ می‌کردند و بعضی‌ از آنها به‌ عربی‌ ترجمه‌ شد و بعدها در شعر دری‌ نیز مورد استفاده‌ قرار گرفت‌ و ادب‌ دری‌ از ادب‌ پیش‌ از اسلام‌ استفاده‌ فراوان‌ برد. بدین‌ ترتیب‌ نثر دری‌ کلاسیک‌ فارسی‌ اگر چه‌ فاقد سنت‌های‌ مربوط‌ به‌ قصه‌پردازی‌ و داستان‌نویسی‌ است‌، اما نباید این‌ امر را نقص‌ آن‌ دانست‌ زیرا این‌ گونه‌های‌ ادبی‌ در اروپا نیز حاصل‌ توسعه‌ تدریجی‌ حکومت‌ عامه‌ و بسط‌ جامعه‌ بورژوایی‌ بوده‌ است‌ و از عهد روشنگری‌ فراتر نمی‌رود، اما قصه‌ و داستان‌ هم‌ به‌ نوعی‌ در ادب‌ گذشته‌ ایران‌ سابقه‌ طولانی‌ دارد و حتی‌ به‌ پیش‌ از اسلام‌ می‌رسد ولی‌ این‌ گونه‌ قصه‌ها ربطی‌ به‌ شیوه‌های‌ رمان‌نویسی‌ غربی‌ ندارد و قدیم‌ترین‌ نمونه‌ موجود نثر فارسی‌، که‌ در عین‌ حال‌ هم‌ از آنچه‌ «تعبیر ادبی‌» خوانده‌ می‌شود، خالی‌ نیست‌ و غالباً متضمن‌ نوعی‌ علم‌ و ابداع‌ داهیانه‌ است‌، تقریباً از دوره‌ سامانی‌ فراتر نمی‌رود .

 

5-1 نثر و شعر و تفاوت‌های‌ آنها

                 «... قدیم‌ترین‌ تفکیکی‌ که‌ در آثار ادبی‌ انجام‌ گرفته‌، تقسیم‌ آنها به‌ شعر و نثر است‌، شعر را کلام‌ موزون‌ یا منثور را می‌دانستند و نثر را کلام‌ ناموزون‌. میان‌ ملت‌هایی‌ که‌ شعرشان‌ متضمن‌ قافیه‌ نیز بود، قید «مقفی‌» هم‌ بر کلام‌ موزون‌ افزوده‌ شد، اما می‌دانیم‌ که‌ این‌ قید در نزد بسیاری‌ از ملت‌ها لازمه‌ تعریف‌ شعر نبود چنانکه‌ در شعر یونانی‌ و لاتینی‌ و شاید در انواع‌ شعر ایران‌ باستان‌ که‌ بعدها در دوران‌ اسلامی‌ آنها را به‌ «خسروانی‌» و «لاسکوی‌» موسوم‌ کردند، قافیه‌ وجود نداشته‌ است‌.

                    ارسطو این‌ تعریف‌ را کافی‌ نشمرد و قید «تخییل‌» را در تعریف‌ شعر افزود که‌ به‌ قول‌ خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی‌، مراد از آن‌، تأثیر سخن‌ باشد در نفس‌ بر وجهی‌ از وجوه‌ و حکیمان‌ اسلامی‌ بعضی‌ از او پیروی‌ کردند، اما در عرف‌ و نزد عامه‌، فصل‌ ذاتی‌ میان‌ شعر و نثر، همان‌ وزن‌ و گاهی‌ وزن‌ و قافیه‌ باقی‌ ماند.

                    با این‌ حال‌ شعر و نثر را نمی‌توان‌ دو نوع‌ ادبی‌ متمایز دانست‌، زیرا که‌ از یک‌ طرف‌ کلمه‌ «نثر» همچنانکه‌ شامل‌ قسمتی‌ از ادبیات‌ است‌، بر بسیاری‌ از مطالب‌ که‌ جنبه‌ ادبی‌ندارد نیز اطلاق‌ می‌شود، از جانب‌ دیگر، اگر تنها شکل‌ و ساختمان‌ سخن‌ را در نظر بگیریم‌، بسا عبارات‌ منظوم‌ که‌ خیال‌انگیز نیست‌ یعنی‌ تأثیری‌ در نفس‌ ندارد و بسا آثار غیرمنظوم‌ که‌ دارای‌ چنین‌ اثری‌ هست‌ و آثار منثوری‌ هست‌ که‌ مانند لطیف‌ترین‌ شعر در ذهن‌ خوانند و شنونده‌ اثر می‌گذارد و مایة‌ ایجاد حالات‌ نفسانی‌ می‌شود.

                    از این‌ گذشته‌ در روزگار اخیر با رواج‌ «شعر آزاد» و «شعر منثور» که‌ در ادبیات‌ بسیاری‌ از کشورهای‌ جهان‌ نمونه‌های‌ برجسته‌ و عالی‌ یافته‌ است‌، دیگر از جهت‌ ساختمان‌ کلام‌ هم‌ میان‌ شعر و نثر حدّ فاصلی‌ نیست‌ و بنابراین‌ تقسیم‌ آثار ادبی‌ به‌ دو نوع‌ مشخص‌ شعر و نثر اعتبار خود را در این‌ زمان‌ از دست‌ داده‌ است‌ ...».

                    تفاوت‌های‌ مهم‌ نثر و شعر را می‌توان‌ در موارد زیر باز نمود:

 

                    1-5-1 «... از کهنه‌ترین‌ و دقیق‌ترین‌ جواب‌هایی‌ که‌ صاحب‌نظران‌ به‌ این‌ مسأله‌ داده‌اند پاسخ‌ ارسطو است‌ که‌ «ماده‌ و جوهر شعر را تقلیدگری‌ و خیال‌انگیزی‌ » می‌داند و آن‌ را به‌ همین‌ دو صفت‌، از نثر جدا می‌کند ... جواب‌های‌ دیگری‌ نیز به‌ این‌ مسأله‌ داده‌ شده‌ است‌ که‌ هیچ‌ یک‌ از جوابی‌ که‌ طرفداران‌ مکتب‌ «شعر سره‌» (یا شعر ناب‌) داده‌اند، تازه‌تر و شگفت‌انگیزتر نیست‌. مراد از «شعر سره‌» یا «ناب‌» شعری‌ است‌ که‌ به‌ قواعد فصاحت‌ و بلاغت‌ ادیبان‌ پایبند نباشد و از آن‌ قید و بندهایی‌ که‌ خاص‌ نثر است‌، آزاد بماند، برادلی‌ (Bradley) شعر سره‌ یا ناب‌ را شعری‌ می‌داند که‌ «میان‌ صورت‌ و معنی‌ آن‌ تناسب‌ چندان‌ باشد که‌ آن‌ معنی‌ را جز به‌ همان‌ صورت‌ که‌ شاعر گفته‌ است‌، بیان‌ نتوان‌ کرد ... ».

                    جرج‌ مور (G.Moore) ، ادیب‌ و نویسنده‌ ایرلندی‌ که‌ اشعار ادگار آلن‌پو آمریکایی‌ را نمونه‌ شعر سره‌ و ناب‌ می‌داند، می‌گوید: «اشعار «پو» اکثر از قید برتری‌ فکر بر لفظ‌ آزاد است‌» به‌ عقیده‌ برمون‌ (A.Bremond) «شعر عادی‌، یعنی‌ شعری‌ که‌ از شائبه‌ نثر پاک‌ نباشد، و از عناصر و اجزایی‌ چند مانند افکار و خیالات‌ و عواطف‌ ترکیب‌ شده‌ است‌ و اکثر این‌ امور در نثر هم‌ هست‌، اما در «شعر ناب‌» امری‌ است‌ که‌ به‌ حد و رسم‌ در نمی‌آید و در عالم‌ واقع‌، وجودی‌ محسوس‌ و قابل‌ تحدید و اشاره‌ ندارد و جوهر و ماده‌ آن‌ بکلی‌ از نثر جداست‌ و در آن‌ هیچ‌ چیزی‌ که‌ با نثر مشترک‌ و قابل‌ اشتباه‌ و التباس‌ باشد وجود ندارد. بنابراین‌ «شعر ناب‌» شعری‌ است‌ که‌ از هر چه‌ رنگ‌ نثر داشته‌ باشد بکلی‌ آزاد است‌ ... ».

                    بدین‌ ترتیب‌ در مکتب‌ شعر ناب‌ یا سره‌، شعر را از تمام‌ قوانین‌ و اسلوب‌های‌ ادبی‌ برتر می‌دانند و آن‌ را از همه‌ فنون‌ سخن‌ و از عقل‌ و حس‌ و خیال‌ فراتر می‌شمارند و معتقدند که‌ شعر ناب‌ به‌ تحلیل‌ ارباب‌ لغت‌ حاجت‌ ندارد و در حوصله‌ اصحاب‌ فلسفه‌ نمی‌گنجد.

 

                    2-5-1 در مقابل‌، عده‌ای‌ عقیده‌ دارند که‌ آنچه‌ موضوع‌ معرفت‌ واقع‌ می‌شود و یا به‌ شرح‌ چیزی‌ می‌پردازد و خواننده‌ را تکان‌ می‌دهد و به‌ شور و وجد وا می‌دارد، نثر است‌ نه‌ شعر، اما جوهر شعر، تنها موسیقی‌ و آهنگ‌ نیست‌ چون‌ نثر هم‌ از آهنگ‌ و موسیقی‌ خالی‌ نیست‌، بنابراین‌ موسیقی‌ و آهنگ‌ نیز از اموری‌ نیست‌ که‌ فقط‌ به‌ شعر اختصاص‌ داشته‌ باشد.

 

                    3-5-1 وزن‌ و قافیه‌ هم‌ جوهر شعر نیست‌، زیرا شاعر بدون‌ اینکه‌ آنها را به‌ کار ببرد، می‌تواند الهامات‌ خود را در نفوس‌ القاء کند. به‌ علاوه‌ وجود و حیات‌ وزن‌ و قافیه‌ خود بسته‌ به‌ روح‌ و جوهر شعر است‌ و آنجا که‌ روح‌ شعر در سخن‌ نباشد، وزن‌ و قافیه‌ فایده‌ای‌ ندارد بنابراین‌ وزن‌ و قافیه‌ نیز جوهر شعر نیست‌ و تأثیری‌ که‌ شعر در انسان‌ دارد تنها به‌ سبب‌ خوش‌آهنگی‌ و زیبایی‌ الفاظ‌ یا قوافی‌ و حتی‌ آهنگ‌ و وزن‌ نیست‌ بلکه‌ به‌ خاطر نیروی‌ مرموز جاودانه‌ای‌ است‌ که‌ در آنها هست‌ و در حقیقت‌ الفاظ‌ و عبارات‌ به‌ مثابه‌ سیم‌های‌ هادی‌ هستند که‌ اهمیت‌ آنها به‌ سبب‌ جریان‌ برقی‌ است‌ که‌ از آنها می‌گذرد و همین‌ نیروی‌ برق‌آسای‌ سحرآمیز است‌ که‌ الفاظ‌ نثر را به‌ الفاظ‌ و کلمات‌ شعر تبدیل‌ می‌کند و قلمرو شعر را از نثر بکلی‌ جدا می‌سازد.

 

                    4-5-1 آن‌ نیروی‌ مرموز سحرانگیز که‌ به‌ الفاظ‌ و عبارات‌ عادی‌ و نثری‌، جنبه‌ شاعرانه‌ می‌بخشد در خلأ جریان‌ نمی‌یابد و ناچار محیط‌، افکار و معانی‌ و عواطف‌ و احساسات‌ است‌ که‌ عبور آن‌ جریان‌ برق‌آسا به‌ آنها رنگ‌ و جلوه‌ شعر می‌بخشد. بنابراین‌ اگر چه‌ در شعر، معنی‌ و مضمون‌، عبث‌ و لاطائل‌ نیست‌، اما در حقیقت‌ لفظ‌ و معنی‌ هر دو شیشه‌هایی‌ هستند که‌ درخشش‌ فروغی‌ مرموز در آنها منعکس‌ می‌شود و آنها را به‌ رنگ‌ «شعر» در می‌آورد بدین‌ ترتیب‌ حتی‌ در فلسفی‌ترین‌ و عرفانی‌ترین‌ اشعار هم‌، لطف‌ و جمال‌ شعر به‌ معنی‌ آن‌ وابسته‌ نیست‌ و به‌ امری‌ دیگر - که‌ جز لفظ‌ و معنی‌ است‌ وابسته‌ است‌ و فقط‌ وقتی‌ آن‌ نیروی‌ سحرآمیزی‌ که‌ جوهر شعر است‌، در کلام‌ تجلی‌ می‌کند، لفظ‌ و معنی‌، هر دو را فروغ‌ می‌بخشد و در سخن‌ هر چه‌ از کدورت‌ نثر و آلایش‌ نثر مانده‌ باشد از میان‌ می‌رود و به‌ صفای‌ جوهر شعر تبدیل‌ می‌شود و در این‌ حالت‌، کلام‌ از تصرف‌ نثر خارج‌ می‌گردد و به‌ حوزه‌ شعر در می‌آید.

 

                    5-5-1 «برمون‌ (A.Bremond) عقیده‌ داشت‌ که‌ آنچه‌ در شعر اهمیت‌ دارد تنها لفظ‌ و معنی‌ نیست‌ بلکه‌ نیروی‌ مرموز برق‌آسایی‌ است‌ که‌ از آن‌ می‌توان‌ به‌ «نغمه‌ جادویی‌» تعبیر کرد که‌ اساس‌ شعر است‌ و نثر را به‌ شعر تبدیل‌ می‌کند و به‌ آن‌ تأثیر و سحر و افسون‌ می‌بخشد. او و پیروانش‌ عقیده‌ دارند که‌ در هر منظومه‌ای‌ دو گونه‌ معنی‌ متفاوت‌ وجود دارد: یکی‌ معنی‌ معمولی‌ و ظاهری‌ که‌ در حقیقت‌ نثر منظوم‌ یا جزء آلوده‌ آن‌ است‌ و دیگر آن‌ معنی‌ که‌ روی‌ هم‌ رفته‌ از مجموعه‌ ابیات‌ منظومه‌ مستفاد می‌شود و معنی‌ مهم‌ آن‌، همان‌ است‌ که‌ جز شاعر و امثال‌ او کسی‌ از عهده‌ ادراک‌ آن‌ برنمی‌آید و این‌ همان‌ سرّی‌ است‌ که‌ از آن‌ به‌ حکمت‌ و سحر شعر و بیان‌ تعبیر می‌شود.

 

                    6-5-1 شعر ناب‌ هیچ‌ وجه‌ مشترکی‌ با نثر ندارد و به‌ قواعد و اصول‌ گذشتگان‌ پای‌بند نیست‌ و شعر خالص‌ و ناب‌ برعکس‌ نثر، باید از غموض‌ و ابهام‌ خالی‌ نباشد، زیرا شعر با کشف‌ و الهام‌ سر و کار دارد و کار کسی‌ که‌ می‌خواهد از شعر لذت‌ ببرد نیز به‌ کشف‌ و الهام‌ متکی‌ است‌. بنابراین‌ آنچه‌ شعر را از نثر جدا می‌کند عبارتند از:

                    1-6-5-1 اجتناب‌ شعر از وضوح‌ و روشنی‌ در بیان‌ و اشتمال‌ بر غموض‌ و ابهام‌ در معنی‌.

                    2-6-5-1 اجتناب‌ شعر از ارتباط‌ منطقی‌ بین‌ اجزاء سخن‌ که‌ در نثر رایج‌ است‌.

                    3-6-5-1 پرهیز شعر از تمام‌ عواطف‌ و معانی‌ و صور و افکاری‌ که‌ عناصر نثر به‌ شمار می‌آید.

                    4-6-5-1 شعر در میان‌ اوصاف‌ و معانی‌، مبالغه‌ را از حد می‌گذراند و آنها را به‌ درجه‌ وجودی‌ نامحدود و امری‌ که‌ لا یدرک‌ و لا یوصف‌ است‌ بالا می‌برد و چنین‌ شأنی‌ برای‌ نثر موجود نیست‌.

                    5-6-5-1 شیوه‌ بیان‌ شعر، عادی‌ نیست‌ و با تعبیر و بیان‌ عادی‌ نثر بکلی‌ متفاوت‌ است‌.

                    6-6-5-1 در شعر، ابهام‌ و غموض‌ اصلی‌ کلی‌ است‌ در حالیکه‌ در نثر روشنی‌ و صراحت‌ و سادگی‌ مورد توجه‌ است‌.

                    اما اگر التزام‌ به‌ موسیقی‌ و تصویر شاعرانه‌، کلام‌ را وارد حوزه‌ ابهام‌ شعری‌ کند و فهم‌ درست‌ سخن‌ را که‌ متضمن‌ نکته‌ای‌ غیرموزون‌ ولی‌ درخور ضبط‌ و نقل‌ است‌ با مشکل‌ روبرو سازد، سخن‌ را در پرده‌ شعر برده‌ است‌.

                    5-7-5-1 هرچند در نثر وزن‌ و قافیه‌ و سنت‌های‌ خاص‌ شعر و شاعری‌ مطرح‌ نیست‌، اما موضوعات‌ نثر به‌ آنچه‌ مجرد عقل‌ و عادت‌ تقریر می‌کند نیز محدود نمی‌شود. اگر نثر به‌ قصه‌ و تاریخ‌ و سرگذشت‌ و نقد و مقاله‌نویسی‌ منحصر نیست‌ آنچه‌ را که‌ در باب‌ هندسه‌ و طب‌ و نجوم‌ و شناخت‌ معادن‌ و داروها نیز از دیرباز به‌ زبان‌ فارسی‌ تحریر و تدوین‌ شده‌، شامل‌ نمی‌شود و این‌ قبیل‌ آثار را اگر مورد بحث‌ قرار می‌دهد از جهت‌ و ویژگی‌های‌ زبان‌ است‌ نه‌ از جهت‌ ماهیت‌ واقعی‌ نثر. بدین‌ گونه‌ نثری‌ که‌ پابه‌پای‌ شعر حرکت‌ می‌کند مجموعه‌ای‌ از آن‌ گونه‌ آثار غیرمنظوم‌ است‌ که‌ مثل‌ آثار منظوم‌ شاعرانه‌، نظر به‌ ادراک‌ معنای‌ حیات‌ و تعبیر آن‌ دارد و می‌کوشد تا آنچه‌ را مخاطب‌ در باب‌ زندگی‌ خویش‌ و دنیایی‌ که‌ در آن‌ زندگی‌ می‌کند و نمی‌تواند به‌ دست‌ آورد، عاید وی‌ سازد و خط‌ سیر اندیشه‌ و ادب‌ را دنبال‌ کند .

                    8-5-1 آقای‌ دکتر محمد حقوقی‌ معتقدند که‌: یکی‌ از تفاوت‌های‌ کلی‌ شعر و نثر در مسأله‌ ایجاز است‌؛ بدین‌ معنی‌ که‌ در شعر ایجاز به‌ عنوان‌ کلیتی‌ همه‌جانبه‌ مطرح‌ می‌شود و از وجوه‌ ممیّز شعر به‌ شمار می‌آید در حالیکه‌ نثر مبتنی‌ بر اطناب‌ است‌ و معمولاً با ذکر جزئیات‌ به‌ طرف‌ مقصد خود حرکت‌ می‌کند در حالیکه‌ در شعر چنین‌ نیست‌ مثلاً در شعر حافظ‌:

گفت‌ آن‌ یار کز او گشت‌ سرِ دار بلند عیبش‌ این‌ بود که‌ اسرار هویدا می‌کرد

                                 این‌ حکمی‌ است‌ کلی‌ و فشرده‌ از جزئیاتی‌ مشروح‌ به‌ دلیل‌ اینکه‌ همین‌ محتوا را عطار نیز درباره‌ حلّاج‌ می‌نویسد:

                    «نقل‌ است‌ که‌ شبلی‌ گفت‌: آن‌ شب‌ به‌ سر گور او شدم‌ و تا بامداد نماز کردم‌ و سحرگاهان‌ مناجات‌ کردم‌ و گفتم‌: الهی‌ این‌ بنده‌ تو بود؛ مؤمن‌ و عارف‌ و موحد این‌ بلا با او چرا کردی‌، خواب‌ بر من‌ غلبه‌ کرد و به‌ خواب‌ دیدم‌ که‌ قیامت‌ است‌ و از حق‌ فرمان‌ آمدی‌ که‌ این‌ از آن‌ کردم‌ که‌ سرّ ما با غیر گفت‌».

                    چنانکه‌ می‌بینید عطار برای‌ رسیدن‌ به‌ «گریز» آخرین‌ شرح‌، و بسط‌های‌ مفصّلی‌ داده‌ است‌ در صورتیکه‌ در بیت‌ حافظ‌ تنها همین‌ گریز را می‌توان‌ دید چرا که‌ حافظ‌ خواسته‌ است‌ آنهمه‌ را به‌ صورت‌ یک‌ کلمه‌ کلی‌، احیاء و بازگو کند یعنی‌ برای‌ او کلمات‌ «وسیله‌» نبوده‌اند؛ بلکه‌ چون‌ به‌ زبان‌ شعر سخن‌ می‌گوید، همین‌ نوع‌ بیان‌ (که‌ رعایت‌ فشردگی‌ است‌) «هدف‌» نیز بوده‌ است‌ بنابراین‌ در مقابل‌ جزئیاتی‌ که‌ نثر بدان‌ می‌پردازد این‌ نوع‌ ایجاز صرفاً شکلی‌ است‌ از کلیتی‌ که‌ تنها شعر به‌ خود می‌گیرد . مرحوم‌ محیط‌ طباطبایی‌ نوشته‌اند:

           «تفاوت‌ شعر با نثر همین‌ است‌ که‌ نثر مبیّین‌ وقایع‌ است‌ است‌ و شعر مفسّر احساسات‌ و عواطف‌ است‌.»

 

 

تفاوت‌های‌ شعر و نثراز دیدگاه‌ گراهام‌ هوف‌

                 گراهام‌ هوف‌ در تحلیل‌ شباهت‌ها و تفاوت‌های‌ شعر و نثر بحثی‌ منتقدانه‌ را مطرح‌ می‌کند و می‌نویسد در صحبت‌ معمولی‌ به‌ سادگی‌ نثر از شعر قابل‌ تشخیص‌ است‌ ولی‌ تشخیص‌ و ترسیم‌ وجوه‌ تمایز این‌ دو، چندان‌ آسان‌ هم‌ نیست‌. هوف‌ معتقد است‌ که‌ دو تعریف‌ برای‌ شعر وجود دارد:

1. شعر به‌ هر نوع‌ تصنیفی‌ گفته‌ می‌شود که‌ به‌ نظم‌ باشد و یا آنچه‌ بدین‌ قصد تصنیف‌ شده‌ باشد، اعم‌ از اینکه‌ دارای‌ کیفیت‌ واقعی‌ باشد یا خیر. بنتام‌ (J'Bentham) معتقد است‌ که‌ در نثر خطوط‌ تا کنار صفحه‌ می‌رسند و شعر از این‌ خصلت‌ بی‌بهره‌ است‌.

2. گاهی‌ افکار و عقایدی‌ به‌ خودی‌ خود دارای‌ نوعی‌ کیفیت‌ شعری‌ است‌ که‌ نه‌ به‌ نظم‌، بلکه‌ به‌ نثر بیان‌ می‌شود. هوف‌ نتیجه‌ می‌گیرد که‌ در میان‌ مفاهیم‌ مختلف‌ دو تعریف‌ فوق‌ تضاد وجود دارد. هوف‌ آنگاه‌ به‌ بیان‌ تفاوت‌های‌ شعر و نثر می‌پردازد و چنین‌ نتیجه‌ می‌گیرد که‌:

1. شعر و نثر مانعة‌الجمع‌ هستند ولی‌ شعر حوزه‌ نامعینی‌ را دربر می‌گیرد که‌ شامل‌ نظم‌ و نثر هم‌ می‌شود و با آنها تداخل‌ پیدا می‌کند.

2. نثر بر آن‌ است‌ تا در جهت‌ واقعیت‌، توصیف‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌ صاحب‌ تبحّر شود، در حالیکه‌ حوزه‌ اختصاصی‌ شعر بیان‌ احساس‌ است‌ و شعر را ادبیات‌ تخیلی‌ می‌دانند، اما در عمل‌ «احساس‌» نیز در عملکرد نثر قرار می‌گیرد و مثلاً ترغیب‌ و موعظه‌ و صنعت‌ بیان‌ «احساسی‌» بیان‌ می‌شود.

بدین‌ معنی‌ نثر بر آن‌ است‌ که‌ به‌ نقطه‌ انتهایی‌ ماوراء خود اشاره‌؛ کند یعنی‌ بیان‌ یا توصیف‌ حالتی‌ از حالت‌ها (واقعی‌ یا خیالی‌) و ترغیب‌، دستور، و یا تجویز یک‌ رشته‌ اعمال‌. در حالیکه‌ اگر چه‌ شعر نیز ممکن‌ است‌ این‌ عملکردها را داشته‌ باشد، اما یک‌ شعر ناب‌ بر ما محیط‌ نیست‌ و بر خلاف‌ حقیقت‌ حرکت‌ نمی‌کند.

3. شعر کلمه‌ را از داشتن‌ معنی‌ متعدی‌ محروم‌ نمی‌کند، بلکه‌ هدفش‌ ایجاد ترکیبی‌ از کلمات‌ است‌ که‌ در آنها تصور و خیال‌ نهفته‌ باشد، اما نحوه‌ استفاده‌ شعر از کلمات‌ همانند نثر نیست‌ حتی‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ شعر اصلاً از «کلمات‌» استفاده‌ نمی‌کند. معنی‌ این‌ امر آن‌ است‌ که‌ شعر از مورد استفاده‌ قرار دادن‌ زبان‌، امتناع‌ می‌کند در حالیکه‌ برای‌ نثر «کلمات‌» ابزاری‌ مفید هستند که‌ منظوری‌ را بیان‌ می‌دارند. برای‌ شعر کلمات‌ به‌ خودی‌ خود هدف‌ هستند و سارتر نیز به‌ همین‌ اصل‌ معتقد است‌. شعر از لغات‌ و ترکیبات‌ و کلام‌ شاعرانه‌ خاصی‌ استفاده‌ می‌کند که‌ معمولاً در نثر وجود ندارد. «گری‌» معتقد بود که‌ زبان‌ عصر هوگو زبان‌ شعر نیست‌ و شعر دارای‌ زبانی‌ است‌ ویژه‌ که‌ هر کس‌ به‌ سرودن‌ شعر پرداخته‌ است‌ با اصطلاحات‌ و مشتقات‌ بیرونی‌ چیزی‌ بر آن‌ افزوده‌ است‌ و طبعاً بخشی‌ از لغات‌ عادی‌ و معمولی‌ به‌ عنوان‌ لغات‌ غیرشاعرانه‌ از شعر حذف‌ می‌شوند در حالیکه‌ در نثر چنین‌ نیست‌.

4. نثر با تشکیلاتی‌ صوری‌ آزاد همراه‌ است‌ که‌ معنی‌ از آن‌ برمی‌خیزد و شعر دارای‌ تشکیلات‌ صوری‌ سخت‌تری‌ است‌ که‌ مستقل‌ از معنی‌ است‌. شعر تشکیلات‌ لفظی‌ خود را به‌ نحوی‌ تطبیق‌ می‌سازد، اما نثر تشکیلات‌ لفظی‌ خود را برای‌ هدف‌های‌ دورتری‌ چون‌ اهداف‌ بیانی‌، توصیفی‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌، مورد استفاده‌ قرار می‌دهد. نظم‌ با تشکیلات‌ صوری‌ خود می‌خواهد شعر را جلب‌ کند و هدف‌ عمده‌ آن‌ درخشش‌ الفاظ‌ است‌.

5. شعر منحنی‌ است‌ که‌ هدف‌ غالب‌ خود را با درخشش‌ بیان‌ می‌کند و این‌ درخشش‌، در حوزه‌ لفظی‌، در کلیه‌ متون‌ ادبی‌ و هنری‌ به‌ آسانی‌ دیده‌ می‌شود تا آنجا که‌ شعر در مرکز «ادبیات‌ تخیلی‌ قرار می‌گیرد و جوهر حیاتی‌ ادبیات‌ تخیلی‌ می‌شود».

6. «هوف‌» نظر «بنتام‌» را تأیید می‌کند که‌ می‌گوید: نظم‌ سخنی‌ است‌ که‌ به‌ وسیله‌ اصلی‌ جدا از معنی‌، به‌ واحدهای‌ صوری‌ کم‌ و بیش‌ منظمی‌ تقسیم‌ شده‌ است‌، در حالیکه‌ تشکیلات‌ صوری‌ نثر مستقیماً از میان‌ معنی‌ آن‌ برمی‌خیزد. بعضی‌ گفته‌اند که‌ تشکیلات‌ صوری‌ نظم‌ هم‌ مستقیماً از درون‌ معنی‌ آن‌ برمی‌خیزد، اما تعمیم‌ فرمِ نظم‌ درست‌ نیست‌ ولی‌ ممکن‌ است‌ در مواردی‌ صادق‌ باشد.

وجه‌ تمایز نظم‌ و معنی‌ را بدین‌ ترتیب‌ می‌توان‌ باز گفت‌ که‌ «معنی‌»، از نیاز به‌ بیان‌ یا وصف‌ یا ترغیب‌ بر می‌خیزد در حالیکه‌ «فرم‌ نظم‌» از علاقه‌ به‌ وزن‌ منشأ می‌گیرد و کاری‌ با بیان‌ و وصف‌ و ترغیب‌ ندارد، علت‌ اساسی‌ لذت‌ در شعر کاملاً جدا از معنی‌ آن‌ است‌، بسیاری‌ از بزرگان‌ و کودکان‌ غالباً از اشعار عامیانه‌ و قافیه‌دار ساده‌، لذت‌ می‌برند بی‌آنکه‌ معنی‌ آن‌ را درک‌ کنند. وزن‌ نیز یک‌ منبع‌ مستقل‌ لذت‌ از شعر است‌ و جایگزین‌ اهداف‌ بیانی‌ می‌شود. اینکه‌ احساس‌ وزن‌ تبدیل‌ به‌ عامل‌ بیان‌ احساس‌ می‌شود امری‌ است‌ ساده‌ و به‌ دلایل‌ روشن‌ فیزیکی‌، اوزانی‌ که‌ سریعتر از حد معمول‌ است‌، مبین‌ خوشحالی‌ و حرکت‌ یا فوریت‌ است‌ و اوزانی‌ که‌ کندتر از معمول‌ باشد، مبین‌ افسردگی‌، غم‌ و خستگی‌ و کسالت‌ است‌ و با گذشت‌ زمان‌، وزن‌های‌ معینی‌ تبدیل‌ به‌ عرف‌ می‌شود و فرم‌های‌ ثابتی‌ را به‌ وجود می‌آورد که‌ به‌ آنها اوزان‌ عروضی‌ می‌گویند (Meters) و آنچه‌ در آغاز به‌ عنوان‌ اشاراتی‌ همزمان‌ به‌ شمار می‌آمد، بالاخره‌ تبدیل‌ به‌ موضوعی‌ برای‌ سنجش‌ آگاهانه‌ می‌شود.

7. در «شعر»، سخن‌ دارای‌ بافت‌ دقیق‌تری‌ است‌ تا در «نثر» و این‌ امر از طریق‌ ظرافت‌های‌ وزن‌ و قافیه‌ و تکیه‌ صورت‌ می‌گیرد در حالیکه‌ در نثر چنین‌ نیست‌ و به‌ همین‌ جهت‌ شعر را باید بیشتر در نقد لفظی‌ مورد بررسی‌ قرار داد و نثر را در هدف‌های‌ معنایی‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌های‌ پژوهشی‌.

8. علی‌رغم‌ نامشخص‌ بودن‌ مرز میان‌ «نثر» و «شعر»، مرز میان‌ «نثر» و «نظم‌»، مشخص‌ و غیرقابل‌ بحث‌ بوده‌ است‌. مثلاً شعر آزاد کاملاً در نظام‌ وزنی‌ جای‌ نمی‌گیرد، یعنی‌ قابل‌ سنجش‌ نیست‌ تجاربی‌ نیز در مورد نثری‌ که‌ آگاهانه‌ دارای‌ وزن‌ است‌، حاصل‌ شده‌ است‌ و به‌ طرح‌ این‌ پرسش‌ انجامیده‌ است‌ که‌ آیا وجه‌ تمایزی‌ که‌ از سابق‌ میان‌ نظم‌ و نثر موجود، بود هنوز مطلق‌ است‌؟ به‌ همین‌ جهت‌ مالارمه‌ (Mallarme) معتقد بود که‌ میان‌ نظم‌ و نثر تفاوت‌ واقعی‌ وجود ندارد، بلکه‌ میان‌ زبانی‌ که‌ با هدف‌ جمال‌شناسی‌ به‌ کار رفته‌ و زبانی‌ که‌ بدون‌ چنین‌ هدفی‌ مورد استفاده‌ قرار گرفته‌ است‌، تفاوت‌ وجود دارد، بنابراین‌ شعر از آنجا شروع‌ می‌شود که‌ زبان‌ یا طرز بیان‌ با تکیه‌ همراه‌ باشد و آن‌، نوعی‌ تشکیلات‌ ارادی‌ جمال‌شناسی‌ دارد اما به‌ محض‌ اینکه‌ سبک‌ وجود داشته‌ باشد نثر به‌ وجود می‌آید که‌ در آن‌ اندیشه‌های‌ باشکوه‌ هست‌، اما تشکیلات‌ ارادی‌ جمال‌شناسی‌ نیست‌.

9. شعر کلاً از ابتذال‌ روزمرگی‌ مبراست‌ و از خشونت‌ واژه‌های‌ زیاد آشنا یا زیاد نامأنوس‌ به‌ دور است‌ و می‌کوشد تا از کلمات‌ روزمره‌ بپرهیزد در حالیکه‌ نثر به‌ هیچ‌ وجه‌ چنین‌ خطی‌ را میان‌ زندگی‌ روزمره‌ و واژه‌ها نمی‌کشد.

10. شعر دارای‌ طرز بیان‌ خاص‌ خود است‌ که‌ زائیده‌ عملکرد عمومی‌ شعر است‌. اما کسانی‌ چون‌ وردزورث‌ (Wordsworth) معتقد بودند که‌ هیچ‌ نوع‌ تفاوت‌ اساسی‌ میان‌ زبان‌ نثر و سروده‌های‌ موزون‌ وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته‌ باشد، اما فعالیت‌ ادبی‌ زمان‌ خود وی‌ و حتی‌ شعرهای‌ خود او، این‌ گفته‌ او را تأیید نمی‌کند.

11. زبان‌ شاعرانه‌ یک‌ تخصیص‌ وسیع‌ است‌ که‌ با به‌ کار گرفتن‌ کلمات‌ قدیمی‌ و کلمات‌ ابداعی‌ و کلماتی‌ که‌ برای‌ مفاهیم‌ خاص‌ به‌ کار می‌روند، حوزه‌ آن‌ وسعت‌ می‌یابد و در هر دوره‌ منبع‌ اصلی‌ حیات‌ دو زبانه‌ شاعرانه‌، کلام‌ واقعی‌ آن‌ دوره‌ است‌، زیرا کلام‌ زنده‌ هر عصر یک‌ منبع‌ ثابت‌ حیاتی‌ شعر است‌ ولی‌ وردزورث‌ اعتقاد داشت‌ که‌ حیات‌ شعر از کشش‌ همیشگی‌ و دائم‌التغییر میان‌ وزن‌ کلام‌ عادی‌ و نظام‌ وزنی‌ رسمی‌ سرچشمه‌ می‌گیرد و یک‌ کشش‌ دائم‌التغییر و مشابه‌ میان‌ زبان‌ عصر و زبان‌ شعر وجود دارد و گاهی‌ اوقات‌ این‌ دو بسیار به‌ هم‌ نزدیک‌ می‌شوند، اما شعر متعلق‌ به‌ یک‌ فرهنگ‌ معین‌، ناگزیر یک‌ نظام‌ مرتبط‌ را نیز ایجاد می‌کند و هر قدر تاریخ‌ شعر طولانی‌تر شود رمز و کنایه‌ بیشتر در آن‌ راه‌ می‌یابد.

12. بنا به‌ دلایلی‌ فرم‌ شعری‌ یا حتی‌ آگاهانه‌تر فرم‌های‌ وزنی‌ در «نثر - شعر» به‌ کار می‌روند به‌ نحوی‌ که‌ توجه‌ زیاد و خاصی‌ به‌ طرف‌ بافت‌ لفظی‌ مبذول‌ می‌شود. بنابراین‌ طرز بیان‌ شعر بایستی‌ به‌ طرزی‌ مطلوب‌ همیشه‌ گویا و همیشه‌ زنده‌ باشد و این‌ نشاط‌ گویا و همه‌جا حاضر، به‌ معنایی‌ جدایی‌ دائم‌، کم‌ یا زیاد، از کار معمولی‌ و طرز بیان‌ معمولی‌ است‌، سخن‌ معمول‌ و نثر می‌تواند مقادیر زیادی‌ از کلام‌ خنثی‌ یا غیرمؤثر را بپذیرد، اما شعر قادر به‌ چنین‌ کاری‌ نیست‌ .

                    مرحوم‌ دکتر خانلری‌ نیز تفاوت‌ها و شباهت‌های‌ نثر و شعر را چنین‌ بازمی‌گوید:

                    نثر و شعر هر دو با کلمه‌ کار می‌کنند و خویشاوندی‌ شعر و نثر از اینجاست‌، اما خطاست‌ که‌ شعر و نثر را به‌ دلیل‌ آنکه‌ مایه‌ هر دو یکی‌ است‌، از یک‌ جنس‌ بدانیم‌ و برای‌ تمیز یکی‌ از دیگری‌، فصلی‌ مانند وزن‌ را قائل‌ شویم‌، آنچه‌ این‌ دو فن‌ را با هم‌ نسبت‌ می‌دهد مایة‌ کار (یعنی‌ کلمه‌) نیست‌، بلکه‌ شیوه‌ کار و غرض‌ آن‌ است‌. شعر و نثر در مایه‌کار شریکنداما در شیوه‌ و غرض‌ یکسان‌ نیستند.

3. نثر برای‌ بیان‌ امری‌ معقول‌ یا محسوس‌، به‌ کار می‌رود و نویسنده‌ حقیقتی‌ را که‌ خود بدان‌ گرویده‌ است‌ و پذیرفته‌ است‌، بیان‌ و اثبات‌ می‌کند به‌ طریقی‌ که‌ خواننده‌ آن‌ را بپذیرد. نثر برای‌ بیان‌ احساس‌ و ادراک‌ نویسنده‌ به‌ کار می‌رود و غرض‌ از نوشتن‌ آن‌ است‌ که‌ این‌ ادراک‌ را به‌ وسیله‌ نشانه‌هایی‌ که‌ از پیش‌ میان‌ او و خواننده‌ معهود بوده‌ است‌، به‌ ذهن‌ خواننده‌ انتقال‌ دهد، پس‌ سرو کار نثر با امور حسی‌ و عقلی‌ است‌ و نویسنده‌ در اینجا به‌ آن‌ قسمت‌ از قوای‌ ذهنی‌ که‌ «ادراک‌ و عقل‌» خوانده‌ می‌شود، خطاب‌ می‌کند و شیوه‌ کار او ایجاد ترتیب‌ متوالی‌ و منطقی‌ در مقدمات‌ است‌ و خواننده‌ را از پله‌های‌ نردبان‌ ادراک‌، یک‌ یک‌ بالا می‌برد تا مشاهده‌ یا تصدیقی‌ که‌ به‌ همان‌ ترتیب‌ در ذهن‌ خود او حاصل‌ شده‌ است‌، هر چه‌ تمامتر در ذهن‌ شنونده‌ نیز حاصل‌ گردد. بنابراین‌ نثر مراحل‌ را یک‌ یک‌ طی‌ می‌کند.

                    اما شعر حالتی‌ انفعالی‌ یا شادی‌ و غمی‌ را که‌ در دل‌ گوینده‌ پدید آمده‌ است‌، در خواننده‌ ایجاد می‌کند و فرق‌ این‌ حال‌ با ادراک‌ و تصدیق‌ آن‌ است‌ که‌ از مقدمات‌ معین‌ حاصل‌ نمی‌شود.

                    نثر با شعر از جهت‌ غرض‌ و شیوه‌ کار متفاوت‌ است‌ بدین‌ معنی‌ که‌ نویسنده‌ می‌خواهد تصوری‌ را که‌ از ادراک‌ امری‌ خارجی‌ در ذهن‌ او حاصل‌ شده‌ است‌، به‌ ذهن‌ دیگران‌ منتقل‌ کند و برای‌ این‌ انتقال‌، نخست‌ یک‌ یک‌ امور را توصیف‌ می‌کند و هر چه‌ اجزاء مختلف‌ ادراکات‌ خود را بیشتر و دقیق‌تر توصیف‌ کند، تصوری‌ که‌ از آن‌ در ذهن‌ خواننده‌ حاصل‌ می‌شود دقیق‌تر و صریح‌تر خواهد بود و وضوح‌ و صراحت‌ او را بیشتر می‌سازد.

                    اما غرض‌ شاعر انتقال‌ صورت‌ ذهنی‌ نیست‌، بلکه‌ القاء حالت‌ نفسانی‌ است‌ و برای‌ رسیدن‌ به‌ این‌ منظور لازم‌ نیست‌ که‌ همه‌ جزئیات‌ منظره‌ خارجی‌ را در ذهن‌ شنونده‌ تصویر کند، بلکه‌ برای‌ او مهم‌ این‌ است‌ که‌ آنچه‌ در ضمیر او می‌گذرد یعنی‌ آن‌ حالت‌ نفسانی‌ را منتقل‌ کند، نه‌ مقدمات‌ ادراکی‌ آن‌ را. شاعر همدل‌ می‌جوید و گاهی‌ برای‌ او اشاره‌ای‌ کافی‌ است‌ و ذکر تفصیل‌ ثمری‌ ندارد اما این‌ اشاره‌ باید دل‌انگیز باشد. بعلاوه‌ شعر مرحله‌، به‌ مرحله‌ حرکت‌ نمی‌کند و نتیجه‌ را بیان‌ می‌دارد. بنابراین‌ شعر و نثر یک‌ اشتراک‌ دارند و دو افتراق‌:

یک‌ اشتراک‌ در مایه‌ کار یعنی‌ کلمه‌ و دو اختلاف‌ یعنی‌ تفاوت‌ غرض‌ و شیوه‌ کار.

 

6-1 ملاحظاتی‌ در روابط‌ نثر و شعر

                 گفتیم‌ آنچه‌ شعر و نثر را در عرف‌ از هم‌ جدا می‌کند عبارت‌ است‌ از تقید نثر به‌ تعبیر ادبی‌ و تقید شعر به‌ وزن‌ و آهنگ‌ یا فارغ‌ بودن‌ از آن‌، بنابراین‌:

                    1-6-1 نثر سخنی‌ است‌ که‌ در عین‌ تقید به‌ «تعبیر ادبی‌» در قید وزن‌ و آهنگ‌ قراردادی‌ معمول‌ در شعر نیست‌ اما،

                    2-6-1 در هیچ‌ یک‌ از دو مقوله‌ شعر و نثر، تعهدی‌ برای‌ التزام‌ یا فراغ‌ از قید وزن‌ و قافیه‌ وجود ندارد همچنانکه‌ بسیاری‌ از اشعار ناب‌ دارای‌ وزن‌ و قافیه‌ نیستند و بسیاری‌ از نثرهای‌ مسجع‌ و موزون‌، فنی‌ یا مصنوع‌ از وزن‌ و قافیه‌ و آهنگ‌ برخوردارند.

                    3-6-1 هیچ‌ یک‌ از دو مقوله‌ شعر و نثر در تعهدی‌ که‌ جهت‌ تأثیرانگیزی‌ و قابلیت‌ ضبط‌ و نقل‌ دارند، این‌ التزام‌ را به‌ حد اعلای‌ ممکن‌ انجام‌ نمی‌دهند و نه‌ «ابداع‌» در شعر و نه‌ «تعبیر ادبی‌» در نثر، همیشه‌ در این‌ زمینه‌ مقید و ملتزم‌ هستند و هر دو آزادی‌ و عدم‌ تقید خود را به‌ وزن‌ و آهنگ‌ حفظ‌ می‌کنند و این‌ امر به‌ معنی‌ اجتناب‌ از بلاغت‌ و دلربایی‌ شعر یا نثر نیست‌.

                    4-6-1 نثری‌ که‌ از مقوله‌ «تعبیر ادبی‌» برخوردار باشد فقط‌ با عدم‌ تعهد به‌ پیروی‌ از آنچه‌ وزن‌ و قافیه‌ معمول‌ در شعر است‌، از قلمرو شعر جدا می‌شود و این‌ نکته‌ التزام‌ سلاست‌ و روانی‌ را از آن‌ سلب‌ نمی‌کند ولی‌ عدم‌ تقید به‌ وزن‌ و قافیه‌ هم‌ سبب‌ نمی‌شود که‌ نثر از جواهر شعری‌ چون‌ تشبیه‌ و استعاره‌ و مجاز و ... پرهیز کند همچنانکه‌ وقتی‌ شعر مجاز و تشبیه‌ و تصویر و جواهر شعری‌ دیگر را مشتمل‌ است‌، از ضرورت‌ التزام‌ بر سلامت‌ و روانی‌ و روشنی‌ که‌ قابلیت‌ ضبط‌ و نقل‌ را به‌ آن‌ می‌دهد، معاف‌ نمی‌شود . نثر این‌ التزام‌ را ندارد که‌ با اجتناب‌ از هرگونه‌ تعبیری‌ که‌ ذوق‌ را می‌نوازد و خیال‌ را برمی‌انگیزد همیشه‌ در سطحی‌ راکد و نازل‌ و نزدیک‌ به‌ زبان‌ محاوره‌ عادی‌ سیر کند به‌ همین‌ دلیل‌ بعضی‌ نویسندگان‌ نثر را تا حد شعر لطف‌ و جاذبه‌ بخشیده‌اند.

                    6-6-1 نثر، وقتی‌ از حوزه‌ خود خارج‌ و به‌ حوزة‌ شعر وارد می‌شود که‌ در پرده‌ای‌ از ابهام‌ که‌ خاص‌ شعر است‌ فرو رود و آنچه‌ را که‌ فهم‌ درست‌ درک‌ می‌کند، نامفهوم‌ سازد و ادراک‌ غرض‌ نویسنده‌ را برای‌ افراد سخن‌شناس‌ دشوار سازد. ممکن‌ است‌ نویسنده‌ عمداً سخن‌ خود را در پرده‌ ابهام‌ و شعر بپوشاند تا سرّ خود را فقط‌ با آنکه‌ فهم‌ سخن‌ دارد، در میان‌ نهد، اما آن‌ کس‌ که‌ استعداد درک‌ این‌ دقیقه‌ را ندارد، اشارات‌ نویسنده‌ را فهم‌ نمی‌کند و این‌ حسن‌ کار نویسنده‌ نیست‌. اما از آن‌ سو نیز سادگی‌ و روشنی‌ نثری‌ که‌ شایستة‌ زبان‌ محاوره‌ و بیان‌ عادی‌ روزنامه‌ای‌ است‌، گاهی‌ نویسنده‌ را در محظور قرار می‌دهد و او را به‌ نوشتن‌ نثری‌ نزدیک‌ به‌ شعر وامی‌دارد که‌ عیبی‌ برای‌ وی‌ شمرده‌ نمی‌شود.

                    7-6-1 آنچه‌ نثر را از اعتبار خود دور می‌کند، استغراق‌ در تصنع‌ و تکلف‌ و افراط‌ در تصویرپردازی‌ است‌، اما حد معتدل‌ آن‌ به‌ شرطی‌ که‌ نثر را با تنگناها و ضرورات‌ شعری‌ که‌ مغایر با فصاحت‌ است‌، مواجه‌ نکند برای‌ نویسنده‌ مجاز است‌ و هیچ‌ نویسنده‌ای‌ ملزم‌ نیست‌ سخن‌ خود را همواره‌ مطابق‌ میل‌ طبقاتی‌ خاص‌ از عارف‌ یا عامی‌ بنویسد.

                    8-6-1 وقتی‌ نویسنده‌، روشنی‌ بیان‌، قوت‌ تعبیر، ایجاز غیرمخل‌ و جاذبه‌های‌ تصویری‌ را در نثر خود به‌ کار می‌گیرد، ممکن‌ است‌ کسانی‌ را در فهم‌ مقصود وی‌ دچار اشکال‌ سازد، اما این‌ امر می‌تواند در ذهن‌ افراد مستعد، تأثیر و جاذبه‌ای‌ قوی‌ داشته‌ باشد و شیوه‌ای‌ نزدیک‌ به‌ نمط‌ عالی‌ را در ذهن‌ ایشان‌ ایجاد کند، به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ مخصوصاً نثر تعلیمی‌ همیشه‌ صبغه‌ای‌ از شعر را در حدی‌ معتدل‌ و معقول‌ و ذوق‌پسند داشته‌ است‌، چنانکه‌ گاهی‌ نثر خواجه‌ عبداله‌ انصاری‌، احمد غزالی‌، عین‌القضاة‌ و عزیز نسفی‌ و روزبهان‌ فسایی‌ از شعر تنها، وزن‌ و بحر عروضی‌ را کم‌ دارد و سجع‌ و وزن‌ در سخنان‌ این‌ افراد، حالتی‌ خاص‌ به‌ نثر بخشیده‌ است‌.

                    9-6-1 آنچه‌ لطف‌ و طراوت‌ را در مقوله‌ نثر حفظ‌ می‌کند و آن‌ را از ورود در آفاق‌ پرابهام‌ شعر مانع‌ می‌شود، رعایت‌ اعتدال‌ است‌. کیست‌ که‌ این‌ اعتدال‌ را در کلام‌ عین‌القضاة‌ قابل‌ تحسین‌ بیابد و در عین‌ حال‌ فقدان‌ آن‌ را در نثر تعلیمی‌ عبدالقادر بیدل‌، نوعی‌ تجاوز نثر به‌ قلمرو خاص‌ شعر، تلقی‌ ننماید.

 

7-1 تقدم‌ زمانی‌ شعر بر نثر

                 ملتها پیش‌ از آنکه‌ عواطف‌ و احساسات‌ خود را به‌ نثر ادا کنند، آن‌ را به‌ «شعر» بازگو می‌کرده‌اند و طبعاً شعر زبان‌ ادبی‌ آنها می‌شده‌ است‌، اما وقتی‌ که‌ نظم‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ دگرگون‌ می‌شود و مردم‌ به‌ تنظیم‌ افکار و عقاید خود نیازمند می‌شوند و می‌خواهند به‌ بحث‌ درباره‌ علل‌ و عوامل‌ تغییر زندگی‌ خود بپردازند، شعر را برای‌ بیان‌ این‌ معانی‌ مناسب‌ نمی‌یابند و ناچار می‌شوند که‌ این‌ نوع‌ اندیشه‌ها را در «نثر» بیان‌ کنند. به‌ عنوان‌ مثال‌ در یونان‌ و روم‌، ابتدا شاعران‌ را می‌بینیم‌ که‌ به‌ انشاء آثار حماسی‌ و غنایی‌ و نمایشی‌ در قالب‌ شعر می‌پردازند نه‌ نثر و نثر برای‌ آنها فقط‌ در اضطرابات‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ و فلسفی‌ و دینی‌ مورد استفاده‌ قرار می‌گیرد که‌ این‌ مطالب‌ از حوزه‌ شعر خارج‌ است‌ .

                    در میان‌ عربها نیز وضع‌ چنین‌ بود از دوره‌ دوم‌ جاهلیت‌ (حدود 150 سال‌ پیش‌ از اسلام‌)، شعر قدیم‌ عربی‌ وجود داشت‌ و شاعران‌ هر قبیله‌ از لهجه‌ محلی‌ و قبیله‌ای‌ خود فراتر می‌رفتند و به‌ لهجه‌ فصحی‌ (لهجه‌ قریش‌) شعر می‌سرودند و خط‌ عربی‌ تکامل‌یافته‌ و شعر پخته‌ جاهلی‌، از نسلی‌ به‌ نسلی‌ منتقل‌ می‌شد و در قرن‌ سوم‌ هجری‌ تدوین‌ آن‌ کامل‌ شد. در حالیکه‌ اعراب‌ جاهلی‌ به‌ خاطر دشواری‌ها و تنگ‌یابی‌های‌ وسائل‌ نوشتن‌، کتابت‌ را فقط‌ برای‌ اهداف‌ تجاری‌ و سیاسی‌ به‌ کار می‌گرفتند نه‌ برای‌ مقاصد ادبی‌ و به‌ همین‌ جهت‌ هم‌ مدرکی‌ دال‌ بر وجود رسائل‌ منثور، در دوره‌ جاهلی‌ وجود ندارد. تنها با توسعه‌ فرهنگ‌ شهری‌ و گسترش‌ قلمرو اسلامی‌، نثر عربی‌ گسترش‌ و توسعه‌ یافت‌ و در دیوانها و امور خراج‌ و فرستادن‌ نامه‌ها و ترجمه‌ و تصنیف‌ آثار مختلف‌ مورد استفاده‌ قرار گرفت‌ و مقالات‌ و مقامات‌ و پیمان‌نامه‌ها و وصف‌ و مناظره‌ و انشاء نامه‌های‌ هدیه‌بخشی‌ و هدیه‌گیری‌ و تعارفات‌ و شکر و عتاب‌ و سوک‌ و سور و عواطف‌ مختلف‌ رواج‌ یافت‌ و در مقاصد و قالب‌های‌ متفاوت‌ به‌ کار رفت‌ و با ظهور اسلام‌ و قرآن‌ مجید، نثر عربی‌ که‌ در آغاز امری‌ ساده‌ و ابتدایی‌ بود، به‌ مراحل‌ کمال‌ رسید که‌ مَثَل‌ اعلای‌ آن‌ قرآن‌ کریم‌ است‌.

                    در ادبیات‌ انگلیسی‌ نیز، قدیم‌ترین‌ نوشتة‌ نثر، تقریباً یک‌ قرن‌ پس‌ از قدیم‌ترین‌ شعر انگلیسی‌، به‌ وجود آمده‌ است‌، بدین‌ معنی‌ که‌ قدیم‌ترین‌ دست‌نویس‌ نثر، اندکی‌ پس‌ از سال‌ 850 میلادی‌ نوشته‌ شده‌ است‌ و ترجمه‌ای‌ از مزامیر نیز از همان‌ زمان‌ و اندکی‌ زودتر صورت‌ گرفته‌ است‌. از نیمه‌ اول‌ قرن‌ نهم‌ میلادی‌ بویژه‌ از حدود 825 میلادی‌ به‌ بعد ما مقدمه‌ای‌ از اسناد حقوقی‌ به‌ زبان‌ انگلیسی‌ داریم‌، اما قدیم‌ترین‌ شعر انگلیسی‌، گمان‌ می‌رود که‌ از قرن‌ هفتم‌ میلادی‌ باشد که‌ سرود آفرینش‌ «کادمون‌» است‌. «کادمون‌» پایه‌گذار شعر مذهبی‌ انگلیسی‌ است‌ که‌ حتی‌ پیش‌ از سال‌ 680 به‌ سرودن‌ شعر اشتغال‌ داشته‌ است‌ و دست‌نویسهای‌ «بیوولف‌» نیز در موزه‌ بریتانیا از قرن‌ هشتم‌ و پیش‌ از آن‌ است‌. صرفنظر از قوانین‌، اسناد حقوقی‌ و آثار مورد علاقه‌ کلیسا، کاملاً محتمل‌ می‌نماید که‌ اشعار حماسی‌ طولانی‌ یا داستانهای‌ منثور پهلوانی‌ می‌بایستی‌ در میان‌ نخستین‌ آثاری‌ باشند که‌ به‌ نوشتن‌ درآمده‌اند .

                    در زبان‌ فارسی‌ نیز مسلماً شعر پیشگام‌ نثر است‌، زیرا صرفنظر از ترانه‌ها و اشعار محلی‌ که‌ در سه‌ قرن‌ اول‌ هجری‌ در ایران‌ متداول‌ بوده‌ و در منابع‌ مختلف‌ ضبط‌ شده‌ است‌، بحث‌ نخستین‌ شاعران‌ پارسی‌گوی‌ با رسمی‌ شدن‌ زبان‌ فارسی‌ توأم‌ است‌ و این‌ سخن‌، کلامی‌ است‌ درست‌ که‌ راز زایش‌ هر زبانی‌ در زایش‌ شعر آن‌ نهفته‌ است‌ و لذا می‌توان‌ گفت‌ که‌ هر زبانی‌ آنگاه‌ زاده‌ می‌شود که‌ اولین‌ شاعرش‌ پا به‌ دنیا نهاده‌ باشد و آنگاه‌ می‌میرد که‌ آخرین‌ شاعرش‌ مرده‌ باشد . زبان‌ فارسی‌ نیز زاده‌ نشد مگر به‌ معجز شعر پارسی‌ و به‌ یاری‌ شاعران‌ پارسی‌گوی‌. بیش‌ از دویست‌ سال‌ از حمله‌ اعراب‌ گذشته‌ بود که‌ یعقوب‌ لیث‌ صفار (متوفی‌ به‌ سال‌ 265 هجری‌) چون‌ وصف‌ خود را به‌ وصیف‌ از محمد تازی‌ شنید با صدق‌ و سادگی‌ گفت‌ «چیزی‌ که‌ من‌ اندر نیابم‌ چرا باید گفتن‌؟» و این‌ سخن‌ کار خود را کرد و اول‌ شعر پارسی‌ در عجم‌ پدید آمد و گویش‌ دری‌ به‌ پایگاه‌ زبان‌ رسمی‌ ایران‌ برنشانده‌ شد و ایران‌ زبانی‌ تازه‌ پیدا کرد و از آن‌ روز باز، شاعران‌ بدین‌ زبان‌ تازه‌ و نوزاد شعر گفتن‌ گرفتند و روزگار بی‌زبانی‌ ایران‌ به‌ سر آمد .

                    بنابراین‌ در هنگامی‌ که‌ نخستین‌ شعر فارسی‌ پدید آمد و مراحل‌ رشد و کمال‌ را پیمود، هنوز نثر پارسی‌ پدید نیامده‌ بود و عربی‌، زبان‌ رسمی‌ نظم‌ و نثر در ایران‌ بود و نویسندگان‌ ایرانی‌ به‌ علل‌ و جهات‌ متعدد آثار خود را به‌ عربی‌ می‌نوشتند. از دوره‌ سامانی‌، یعنی‌ از قرن‌ چهارم‌ بود که‌ نثر فارسی‌، مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و رواج‌ یافت‌. از جمله‌ قدیم‌ترین‌ کتبی‌ که‌ به‌ نثر فارسی‌ در قرن‌ چهارم‌ نگارش‌ یافت‌، شاهنامه‌ها و داستانهای‌ قهرمانی‌ منثور بود چون‌ شاهنامه‌ ابوالمؤید بلخی‌، شاهنامه‌ ابوعلی‌ محمدبن‌ احمد بلخی‌ و سومین‌ شاهنامه‌ معروف‌ و مهم‌ این‌ عهد کتابی‌ است‌ به‌ نثر به‌ نام‌ شاهنامه‌ ابومنصوری‌ که‌ مقدمه‌ آن‌ موجود است‌ و در سال‌ 346 ه.ق‌ نوشته‌ شده‌ است‌ و می‌توان‌ از آن‌ به‌ عنوان‌ قدیم‌ترین‌ نمونه‌ نثر فارسی‌ موجود یاد کرد.

                    بدین‌ ترتیب‌ می‌توان‌ نتیجه‌ گرفت‌ که‌: «نثر یعنی‌ کلامی‌ که‌ بتواند با نظم‌ در یک‌ ردیف‌ قرار گیرد، از جنبه‌ تاریخی‌ همواره‌ مؤخر از نظم‌ است‌، البته‌ در این‌ قیاس‌ مقصود نثر مکتوب‌ است‌، زیرا نثر محاوره‌ و نثر خطابه‌ در هر زبانی‌ به‌ طور طبیعی‌، بر نظم‌ مقدم‌ است‌، لیکن‌ در مواردی‌ که‌ تنها از لغت‌ تخاطب‌ و محاوره‌ پیروی‌ کند، در عرف‌ اهل‌ ادب‌ ارزش‌ فنی‌ نداشته‌ و از مقوله‌ نثر به‌ شمار نمی‌آید و این‌ نثر مکتوب‌ است‌ که‌ همواره‌ از نظر تاریخی‌، بعد از نظم‌ به‌ وجود می‌آید یعنی‌ هنگامی‌ که‌ مفاهیم‌ و مضامین‌ علمی‌ و عقلی‌ وجود داشته‌ و جاده‌ زبان‌ برای‌ بیان‌ این‌ گونه‌ اغراض‌ و معانی‌ هموار شده‌ باشد.

                    پس‌ اگر بپذیریم‌ که‌ نثر مکتوب‌ در آغاز، وسیله‌ای‌ است‌ برای‌ بیان‌ معانی‌ علمی‌ و عقلی‌، یعنی‌ مضامینی‌ که‌ برای‌ شعر مناسب‌ نیست‌، بدیهی‌ است‌ که‌ چنین‌ کلامی‌ زمانی‌ به‌ وجود می‌آید که‌ این‌ گونه‌ معانی‌ وجود داشته‌ باشد و این‌ گونه‌ معانی‌ نیز هنگامی‌ به‌ وجود می‌آیند که‌ اقوام‌ در مسیر تمدن‌، مراحلی‌ را پیموده‌ باشند و در پی‌ آن‌، نثر نخست‌ با پیوستگی‌ تام‌ به‌ زبان‌ محاوره‌ و سپس‌ به‌ تدریج‌ با اصلاح‌ و تهذیب‌ آن‌ به‌ درجات‌ کمال‌ و فنی‌ می‌رسد، در حالیکه‌ شعر چون‌ از همان‌ آغاز وسیله‌ ابراز معانی‌ عاطفی‌ بوده‌ است‌، مراحل‌ تطور و کمال‌ را طی‌ می‌کرده‌ است‌، بنابراین‌ همیشه‌ دوره‌ کودکی‌ نثر مصادف‌ با دوره‌ بلوغ‌ و رسایی‌ شعر است‌ .

 

* برگرفته از کتاب انواع نثر فارسی از دکتر منصور رستگار فسایی ،چاپ سوم  ار انتشارات  سمت . تهران 1391



درگدذشت دکتر امیر محمود انوار

$
0
0

در گذشت استاددکتر سیدامیر محمود انوار

 

در گذشت این استاد ارجمند را که از خانواده یی شیرازی و همه اهل علم ،

بر خاسته بود  و به شعر و ادب فارسی و عرب دلبستگی عاشقانه یی داشت و ،در طول دوران پربارخدمت خود در دانشگاه تهران ،با شور و ذوقی خستگی ناپذیر به تربیت دانشجویان  می پرداخت ،به خانواده ی گرامی ان شادروان  ،همکاران و دانشجویان وی در دانشگاه تهران تسلیت می گویم  وآرزو می کنم که خدای بزرگ اورا  با فرشتگان و پاکان همنشین بداراد.

  "... دکتر سیدامیر محمود انوار، به سال ۱۳۲۴ در تهران به دنیا آمد. در تحصیل علم دو شیوه حوزوی و دانشگاهی را تجربه کرد به طوری که از کودکی و حدود ده سالگی نزد پدرش، تحصیل علم را آغاز کرد و به مدت سی و پنج سال در خدمت این استاد ارجمند ادبیات عربی، ادبیات فارسی و کتب علوم صرف، نحو و بلاغت به ویژه کتاب های سیوطی، مغنی و مطول و منطق و اصول فقه و حکمت را آموخت. پانزده ساله بود که در محضر استاد عبدالحمید بدیع الزمانی در مؤسسه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران حضور یافت. سپس سیزده سال پیوسته در منزل و دانشگاه نزد وی متون گوناگون لغوی، نظم و نثر و صرف و نحو عربی را فراگرفت. در تمام مدت تحصیل دانشجوی ممتاز وی بود تا اینکه در بیست و پنج سالگی از رساله دکترای خود با راهنمایی استاد بدیع الزمانی و با نمره بسیار عالی دفاع کرد.

   ضمن اینکه از بیست و یک سالگی در محضر درس حکمت و عرفان حکیم الهی قمشه ای حاضر شد و حدود ده سال متون فلسفه چون منظومه حاج ملاهادی سبزواری و متون عرفانی چون شرح نابلسی و بورینی بر دیوان ابن فارض مصری و تفاسیر عرفانی چون تفسیر محیی الدین و غیره را به همراه علوم دیگر چون عروض وبیان فرا گرفت. چند سالی هم نزد علمای دیگر حوزه چون آیت الله فقیهی و علامه گیلانی، سیوطی و مطول را آموخت. غیر از دوره منطق «اساس الاقتباس خواجه طوسی» و حکمت مشاء آثار بوعلی و تحصیل بهمنیار به مطالعه و تدریس متون عرفانی و تفسیری چون «مصباح الهدایه » کاشانی و «کشف الاسرار» میبدی، «عرائس البیان» روزبهان بقلی فسوی و کتب خواجه عبدالله انصاری و ... پرداخت. از سال ۱۳۴۶ به تدریس متون عرفانی فارسی، عربی، نظم ونثر، متون بلاغی، صرف و نحو و لغت پرداخت. از مهمترین تألیفات امیرمحمود انوار کتاب ارزشمند «ایوان مداین از دیدگاه بحتری و خاقانی و شرح قصیده سینیه بحتری» است. این کتاب یکی از کامل ترین کتب درباره مقایسه خاقانی و بحتری است.

   انوار در کتاب دیگر خود «سعدی و متنبی و داوری میان دو شاعر پارسی و تازی» بار دیگر دامنه تحقیقات و اطلاعات خود را در مقایسه این دو شاعر مهم نشان داد.  او ذوق شعری هم داشت و افزون بر دیوان خود چهار اثر منظوم را هم تصحیح کرد که عبارتند از: تصحیح و نقد و بررسی و تعریب دیوان ابوالفتح بستی شاعر ذوالسانین ایران و دوره غزنوی و شرح منظوم و منثور آن، منتخب اشعار حکیم ابوالمعارف زاهد و مقدمه ای تحلیلی بر آن، مقدمه ای تحلیلی بر کاروان عشق اثر طغرا یغمایی و مقدمه ای تحلیلی و عرفانی برگزیده دیوان استاد محیی الدین الهی قمشه ای.

   روزشمار مختصر زندگی

   سیدامیر محمود انوار، پژوهشگر و استاد دانشگاه در زمینه ادب و عرفان متولد ۱۳۲۴ تهران

   - کارشناسی زبان و ادبیات عربی و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران با مدال درجه یک فرهنگ در سال ۱۳۴۵.

   - اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته زبان و ادبیات عربی با مدال درجه یک فرهنگ از دانشکده الهیات و معارف اسلامی در سال ۱۳۴۷.

   - اخذ مدرک دکترا در رشته علوم قرآنی با درجه ممتاز از دانشکده الهیات و معارف اسلامی.

   - تدریس در دانشگاه تهران از سال ۱۳۴۸ تاکنون.

   - چاپ بیش از پنجاه مقاله علمی در نشریات معتبر داخلی و خارجی

   - ارائه مقاله های علمی در سمینارها و کنفرانس های مهم داخلی و خارجی.

   - ریاست اداره انتشارات و سردبیری مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران از سال ۱۳۵۲ به مدت ۳۰ سال.

   - دریافت لوح تقدیر از دانشگاه تهران به خاطر ممتاز شدن مجله علمی پژوهشی دانشکده ادبیات.

   آثار چاپ شده:

   سعدی و متنبی، ایوان مداین از دیدگاه بحتری و خاقانی و شرح قصیده سینیه بحتری، منتخب اشعار حکیم ابوالمعارف زاهد و مقدمه ای تحلیلی بر آن، مقدمه ای تجلیلی بر کاروان عشق اثر طغرا یغمایی، تصحیح و نقد و بررسی و تعریب دیوان ابوالفتح بستی شاعر ذوالسانین ایران و دوره غزنوی و شرح منظوم و منثور آن، مقدمه ای تحلیلی و عرفانی برگزیده دیوان استاد محیی الدین الهی قمشه ای و ..."

( حمیدرضا شیرعلی مهرآیی) 

آذربایجان - بسیج خلخالی

$
0
0

 

بسیج خلخالی

 


 

آذربایجان

من آن خاک بلاخیز و بلاگردان ایرانم‌

 من آذربایجانم،پرورشگاه دلیرانم‌

 بگو با خصم من گر بگسلد زنجیر چرخ از هم‌

 مرا از جان ایران نگسلاند عهد و پیمانم‌

 بگو با خصم من تاریخ عالم را به دقت خوان

 که دانی من پدید آرندهء تاریخ ایرانم‌

 من از چنگیزیان مشت فراوان خوردم و اینک

‌ نه چنگیز است و نی مشتش من آن دیرینه سندانم‌

من از سمّ ستور لشکر ترکان عثمانی‌

 لگدها خوردم و نگذاشتم گردی به دامانم‌

 من اندر سخت جانی شهرهء دنیای دیرینم‌

تو پنداری مجارستانم و چین و لهستانم!

  من آذربایجان لایموتم،من نمی‌میرم‌

اگر ایران ما جسم است من در جسم او جانم‌

 من آذربایجانم مهد زرتشت بهی کیشم‌

صمیمی پاسدار دودمان آل ساسانم‌

 من امضا کرده‌ام منشور استقلال ایران را

به خون پاک خود کان موجها دارد به شریانم‌

  من اندر قلّهء خاک وطن عنقای آزادم

‌ تو ایدون می‌فریبی تا کشانی کنج زندانم!

 من آذربایجانم بیشهء آزاده شیرانم‌

 بگو با روبهان بازی مکن با نرّه شیرانم‌

 من آذربایجانم لقمهء چرب و گلوگیرم‌

 به کام دوست چون شهدم،به حلق خصم ستخوانم‌

  من آن صید گریزان پایم ای صیّاد نابخرد

       چه دامم گسترانی تا به دام آری تو آسانم‌

  «به چندین حرف هذیانی به افسونم چه می‌خوانی

‌ مگر من ای حریف خیره سر طفل دبستانم!»

  برای من عبث افسون همی خوانی،نمی‌دانی‌

که من آن کهنه پیر دیرم و استاد دستانم

از این نزل مهنّا داری از بر مردم خود ده‌

به جای آن‌که می‌خوانی چنین با وعده مهمانم‌  

اگر موج فِتَن،  ارکان هستی را بلرزاند

 نخواهد شد درنگ و رخنه‌ای در عزم و ایمانم‌

به بند و بند جانم رشته تاروپود این پرچم‌

نخستین روز تکوین جهان جولای کیهانم‌

 «تو پنداری به مکر چند تن جاسوس هرجایی

‌ توانی دور از ایران‌سازی و رسم نیاکانم!»

 زمانی دور از ایرانم نمودی تا سحر هر شب‌

 تو غافل بودی و خون می‌چکید از توک مژگانم‌

 هنوز اند فراق یوسف افتاده بر چاهم‌

 پی گم گشتهء خود همنوای پیر کنعانم‌

نباشد  در نهادش غیر مهر پرچم ایران‌

هر آن طفلی که نوشد شیر پاک از نوک پستانم!

 

 

توللی و حوادث فارس

$
0
0

 

 یک سال از درگذشت استاد خسن امداد گذشت  . آن بزرگوار ادیبی جامع و محققی دقیق و انسانی والا بود که یک عمر  عاشقانه به فرهنگ و تمدن  و تاریخ ایران و فارس  خدمت کرد . روانش شاد و یادش گرامی باد

 

به مناسبت سالروز در گذشت  استاد  امداد مقاله یی را که از ایشان در " بخارا " شماره ی مخصوص  توللی منتشر شده است   در اینجا می خوانید  و در ضمن مطالعه ی آن به ارزش کار وی در تایخ نگاری معاصر فرس آشنا می شوید

 

شادروان حسن امداد

توللی و حوادث فارس
 
 
 
فریدون توللی فرزند جلال خان، به  سال1298( در شیراز به دنیا آمد.)
دورۀ ابتدایی را در دبستان نمازی و متوسطه را در دبیرستان سلطانی (ملاصدرای امروزى)‌گذرانیدکه ریاست ان را شادروان بهاءالدین حسامزاده پازارگاد به عهده داشت وی جوانی پرشور، حساس، شاعر، روزنامه نگار و سخت علاقه مند به امور تربیتی بود.
برای شکوفاکردن استعداد دانش آموزان انجمنهای فوق برنامه به پا می ساخت و خود آنها را رهبری می کرد. یکی از این انجمنها، انجمن ادب و سخنرانی بود که هفته ای یکبار با تشکیل جلسۀ عمومی دبیران و دانش آموزان در آن به شعرخوانی و سخنرانی و مناظره می پرداختند.
پس از انتقال پازارگاد به ریاست دبیرستان شاپور (ابوذر امروز) شادروان محمدجواد تربتی جای او را گرفت. او که خطیب و نویسنده و شاعر شوریده  دلی بود در ادامۀ آن انجمن سخت می کوشید و روزهای پنجشنبه پس از پایان کلاس در سالن کوچک دبیرستان جلسه عمومی سخنرانی و شعرخوانی را تشکیل میداد. اغلب مهدی حمیدی دبیر ادبیات آن دبیرستان و فریدون توللی، جعفر ابطحی، رسولپرویزی، محمد باهری، مهدی پرهام و سادات شریفی در آن به شعرخوانی و ایراد خطابه و مناظره میپرداختند. وجود پازارگاد، حمیدی و تربتی در شکوفایی طبع فریدون و قدرت قلمی و سخنوری همدوره های او اثر فراوان داشته اند.
فریدون پس از پایان دوره دبیرستان در رشته ادبی برای ادامۀ تحصیل به تهران رفت و در دانشکده ادبیات در رشته باستانشناسی مشغول تحصیل شد. پس از اخذ لیسانس در سال 1320  به شیراز بازگشت و در اداره فرهنگ فارس (آموزش و پرورش) در امور باستانشناسی، به کار اشتغال ورزید.
وقایع سوم شهریور1320 و اشغال ایران از سوی متفقین، اوضاع کشور و منجمله فارس را آشفته کرد. حکومت مطلقه بیست ساله پایان یافت، قدرت حکومت مرکزی یکباره فرو ریخت، قلمها و زبانها آزاد شد، روزنامه های تعطیل شدۀ سابق شیراز مانند استخر، بهار ایران، جهان نما، تجدید حیات کردند و روزنامه های تازه مانند پارس (به جای عصر آزادی) و فروردین آغاز بهانتشار نمودند.
روزنامه فروردین به صاحب امتیازی شادروان عبدالله عفیفی از رجال آزادیخواه و سردبیری
جعفر ابطحی آغاز به نشر کرد. توللی قطعاتی به نام التفاصیل به سبک مرزبان نامه در پیرامون مسائل اجتماعی و سیاسی در لباس طنز در آن می نوشت. در اثر انتشار این قطعات" فروردین" به زودی جای خود را در جامعه باز کرد و مورد توجه مردم قرار گرفت. در آن زمان دولت تصمیم به چاپ و نشر اسکناس گرفت. فریدون قطعه «اسکناس»، را در آن روزنامه انتشار داد و در اثر آن "فروردین" توقیف شد. پس از چندی فروردین دوباره منتشر شد ولی در 17 آذر که همه روزنامه ها از طرف دولت توقیف شدند، فروردین هم توقیف شد و دیگر انتشار نیافت.
از جمله وقایع پس از شهریور 1320در فارس، بازگشت فرزندان صولت الدوله رئیس ایل قشقایی به فیروزآباد است. آنان سالها در تهران به حال تبعید به سر میبردند. پس از بازگشت به فارس به سرعت به جمع آ وری اسلحه و نفر پرداختند و با بعضی نمایندگان مجلس و رجال سیاسی و نظامی تهران ارتباط پیدا کردند تا با پشتیبانی آنها بتوانند مقاصد خود را از پیش ببرند. از جمله ارتباط آنان با حبیبالله نوبخت نماینده مجلس بود. شادروان نوبخت با نطقهای آتشینً خود توانسته بود جلب توجه مردم را بنماید. او با اشغال ایران از سوی نیروی متفقین شدیدامخالفت وعلنًا ازتسلیح عشایر
فارس پشتیبانی میکرد. گروهی از جوانان و افسران برای مقابله با قوای اشغالگر، در تهران و اصفهان جمعیتی به نام «نهضت مقاومت ایرانی» تشکیل دادند و از کسانی که تمایل به پیروزی آلمان و کمک گرفتن از آن دولت برای دفع متفقین داشتند دعوت به همکاری میکردند. این جمعیت دو مرکز فعال داشت: یکی در تهران به رهبری نوبخت و دیگری در اصفهان به رهبری سرتیپ فضل الله زاهدی. آن روزها نیروی آلمان با سرعت شگفت آوری در جبهه های روسیه و افریقا پیشرفت میکردو تبلیغات جاسوسان آلمانی در ایران بیداد میکرد و عدۀ زیادی را به سوی آلمان متمایل کرده بود. نوبًخت کنسول آلمان در تبریز به نام شولتر ـ هولتوس را که از جاسوسان زبردست بود شخصا نهانی به ایل قشقایی برد و او را به عنوان مشاور نظامی به سران آن ایل معرفی کرد. چندی بعد هم چهار نفر از افسران اس.اس نازی با هواپیما در منطقۀ بویراحمدی وارد شدند و مأموریت آنها، خرابکاری در طرق و شوارع و راهها و شورانیدن ایلات جنوب برعلیه حکومت مرکزی و نیروی انگلیسها بود.
عفیفی در تیرماه1322 روزنامۀ سروش را به صاحب امتیازی خود، به جای فروردین انتشار
داد. فریدون که از ابتدا با تسلیح عشایر مخالف بود و تجدید حکومت خانخانی را مغایر با امنیت و مصالح مملکت میدانست مرتب در سروش به روش سران ایل حمله میکرد ـ در قطعه «بایر» اشاره به وجود آلمانیها در ایل کرده، میگوید:
تو بر آن سری تا یکی کارگاه چو «بایر» در این دشت دایر شود مخور غم، که جایی که جرمن شناخت بسی برنیاید که بایر شود
نوبخت چون در تهران تحت تعقیب مأموران انگلیس بود به ایل پناه برد. با آمدن او به فارسجمعیت نهضت مقاومت ایرانی تحت پوشش نام «حزب کبود» تشکیل شد. حزب کبود در شیراز دست به تبلیغ و گرفتن عضو زد ولی همین که مایر جاسوس معروف آلمانی لو رفت و اسامی طرفداران آلمان و جمعیت مقاومت ایرانی به دست انگلیسیها افتاد، نوبخت و تیمسار زاهدی و عده زیادی دستگیر و به سلطان آباد برده شدند، حزب کبود هم در شیراز از هم پاشید. سفارت انگلیس به دولت فشار میآورد که آلمانیهای مقیم در ایل قشقایی را باید تسلیم نمایند. چندین بار کنسول آن دولت در شیراز به نام میجر جکسن به ایل رفت و درخواست استرداد آنان را نمود ولی سران قشقایی از تسلیم ایشان خودداری کردند. دولت تصمیم به سرکوبی عشایر فارس گرفت. از این رو ابراهیم قوام الملک را که سابقه خصومت خانوادگی با قشقاییها داشت و مورد اعتماد انگلیسها نیز بود، به استانداری فارس منصوب کرد. قوام ایل یاصری را که جزء ابوابجمعی اش بود، مسلح کرد و همراه یک ستون نظامی با تجهیزات کامل به سوی فیروزآباد فرستاد، ولی آنان در منطقه موک سر راه شیراز و فیروزآباد شکست یافته، عقب نشستند. ستون نظامی دیگری از راه جهرم به سوی قلعه پریان فرستاده شد. این ستون در قلعه حصاری شدند ولی شکست خورده قلعه به دست قشقاییها افتاد و شهر جهرم مورد تهدید قرار گرفت. ستون نظامی مجهزتر دیگری از اصفهان به سوی سمیرم فرستاده شد که با دادن تلفات سنگین شکست خورد و شادروان سرهنگ شقاقی فرمانده ستون در این جنگ کشته شد.
در این جنگ قشقاییها با بویر احمدیها متحداً شرکت داشتند. شکست آلمان در جبهه های روسیه و افریقا و نرسیدن اسلحه از سوی آن دولت به عشایر فارس و فشار شدید سفارت انگلیس، قشقاییها را وادار کرد که آلمانی را به دولت تحویل دهند به شرطی که حفظ جان آنان تضمین گردد.
 روزنامۀ دیگری به نام «اوقیانوس»، به صاحب امتیازی ابوتراب بصیری و مدیریت مهدی حمیدی شاعر نامدار منتشر شد. توللی از آنجا که روزگاری شاگرد حمیدی بود صمیمانه با آن روزنامه همکاری کرد حتی یک آگهی به زبان عامیانه در آن بدین شرح انتشار است: «اعلون نمره )ـ چون لوطیگری و پروپاقرصی روزنومه اوقیانوس از همه بیشتر و به 295
مجاز (مزاج) مخلص سازگارتره از این به بعد شر و ورهای چاکرتون را در روزنومه اوقیانوس بخونید. صاحب التفاصیل فریدون توللی پنجشنبه ( اسفند ).
توللی قطعات التفاصیل را در ستونی به نام فرائدالادب به قلم صاحب التفاصیل چاپ میکرد و سرمقاله ها و بعضی مقالات جدی هم در آن روزنامه با امضا یا بی امضا مینوشت.
در همین سال توللی دامنه مبارزات قلمی خود را به روزنامه های تهران هم کشید و مرتب قطعاتی از التفاصیل برای خورشید ایران به صاحب امتیازی و مدیریت پازارگاد، میفرستاد که در ستونی به نام: «لطائف التحف» به چاپ میرسید.
در اواخر سال 1322 انتخابات دوره پانزدهم آغاز میشد و در روزنامه ها معرکه انتخابات گرم میگشت. در21 بهمن1322جمعیتی در شیراز تشکیل شد به نام: «جمعیت آزادگان فارس». سران این جمعیت عبارت بودند از: فریدون توللی، مهدی حمیدی، جعفر ابطحی، رسول پرویزی، مهدی پرهام، محمد باهری، من هم در آن جمعیت عضویت یافتم ـ این جمعیت، بهاءالدین پازارگاد را کاندیدای نمایندگی مجلس کردند و سه ماه تمام با تمام قوا در سروش و اوقیانوس شیراز و خورشید ایران چاپ تهران برای او تبلیغ و مبارزه میکردند. با این که در شیراز در اثر این تبلیغات و مبارزات بیسابقه درخشان فرهنگی پازارگاد آراء قابل توجهی به دست آورد، ولی آراء حومه موجب شد که پازارگاد انتخاب نشود و تا مدتها توللی و پازارگاد دربارۀ وکلای انتخاب شده و شیوه انتخابات فارس در روزنامه های خود، به افشاگری میپرداختند. در اثر همین افشاگریها طبق حکمی به امضای امیرنصرت خواجه نوری معاون استانداری فارس، توللی، رسول پرویزی و محمد باهری به بستک لار که جای بد آب و هوایی است، تبعید شدند. ولی فریدون به تهران گریخت و قطعه «خواجه» در التفاصیل یادبود آن روزگار است.
سال1323 برای فارس سالی سیاه و پرحادثه بود، جنگ و برادرکشی سمیرم و موک، کمیآذوقه، شیوع بیماریهای حصبه و تیفوس، تشکیل جمعیتها و احزاب و تشتت افکار، مبارزه شدید روزنامه ها با هم، ناامنی راهها و شهرها، مردم را به هراس افکنده بود به خصوص هر روز عده زیادی در اثر ابتًلای به حصبه و تیفوس میمردند، روزی نبود که خبر لخت کردن مسافران در راهها و احیانا کشته شدن عده ای از مسافران به گوش مردم نرسد. در همین سال است که توللی با سه تن از دوستان در نزدیکی ستاد لشکر، یک کیلومتری شهر توسط دو دزد مسلح ابیوردی لخت میشوند. قطعه حرامیان ابیورد در التفاصیل مربوط به همین حادثه است. در "سروش " هم تحت عنوان محاکمه دزدان ابیوردی مقاله ای استوار دارد که طی آن قطعهای به صورت قصه دراین باره گفته که هنوز هم به یاد مردم باقی مانده است. احزاب و جمعیتهای تازه ای در سال23 در شیراز تشکیل شد بدین شرح:
1- ـ کمیتۀ دموکرات فارس مرکب از رجال باقیمانده از صدر مشروطیت که حیات تازه
سیاسی خود را در مهر 23 اعلام کرد. چون تشکیل دهندگان آن از معمرین بودند جوانان رغبتی  عضویت آن پیدا نکردند و کمیته توسعه نیافت.
2- ـ حزب توده ایران شاخه شیراز که در 17 آذر 23 مرامنامه و اساسنامه خود را در سروش و اوقیانوس منتشر ساخت و دفتر خود را در خانه ای واقع در خیابان لطفعلی خان زند دائر کرد. سران جمعیت آزادگان فارس به استثناء مهدی حمیدی هسته مرکزی این حزب را تشکیل دادند.
روزنامه های سروش و اوقیانوس هم ناشر افکار این حزب شدند. حمیدی از دو سه ماه قبل از این جریان از مدیریت اوقیانوس کناره گرفته و به تهران منتقل شد و در آنجا به انتشار روزنامه کهکشان (به صورت مجله 32 صفحه یی) پرداخت.
3ـ حزب زنان که همزمان با تشکیل حزب توده در شیراز تشکیل شد و این نخستین باری بود که زنان شیراز به آزادی دست به ًتشکیل حزب زدند. این حزب منتسب به حزب توده بود.
4ـ حزب اتحاد حسینی که بعدا به نام حزب نور و برادران نامیده شد در 13 بهمن23 به زعامت آیت الله حاج سیدنورالدین الحسینی از مجتهدان طراز اول و با نفوذ شیراز تشکیل یافت. چون مرامنامۀ آن مبنی بر اعتقادات مذهبی بود و زعیم آن مورد احترام و علاقه مردم تعدادچندین هزار نفر در آن شرکت کردند. از جمله کارهای این حزب در آن سال، جمع آوری اعانه از افراد برای تهیه پزشک و دارو و نان و زغال و هیزم برای بینوایان بود. این خدمات رایگان به تهیدستان و تسهیل زندگی مردم شهر در آن سال قحط و پرآشوب، موجب شد که اقبال مردم به آن حزب بیشتر شود.
5 ـ حزب عدالت به پیروی از افکار سیاسی علی دشتی نویسندۀ معروف در همین سال تشکیل شد و حتی روزنامه  ای به نام عدالت در شیراز منتشر میشد. این حزب نضجی نگرفت و تعداد انگشت شماری بیشتر در آن شرکت نکرد.
6 ـ حزب وطن که بعد به نام اراده ملی تغییر نام داد از سوی طرفداران سید ضیاءالدین طباطبایی نخستین نخست وزیر حکومت کودتای اسفند 1299 در همین سال در شیراز تشکیل یافت. اعضای این حزب موهای سر را به وضع انبوهی مخصوصا از پشت سر و دوبر گوش آرایش میدادند و به تقلید لیدر خود که در انتخابات دوره 15 از یزد به نمایندگی مجلس برگزیده شده بود، در حلقه پذیرایی خود، از دعوت شدگان با عرق نعنا پذیرایی میکردند. فریدون توللی که از ابتدای فعالیت دوباره سیدضیاء با او مبارزه میکرد، در سروش مبارزه خود را با حزب اراده ملی و سیدضیاء شدیدتر کرد و حتی در این سال رساله ی "عنعنیه " یا مشت و مال سید را در 28 صفحه در مقابل عنعنات ملی او انتشار داد.
در سال1323 دو روزنامه دیگر در شیراز تازه منتشر شد: یکی پیغام به صاحب امتیازی
شادروان محمدعلی عظیمی و مدیریت برادر آن مرحوم، عبدالرسول عظیمی. این روزنامه روش تند چپی داشت و به زودی در شمار روزنامه های قابل توجه درآمد. دیگری روزنامه دستاویز به صاحب امتیازی شادروان علینقی بهروزی و مدیریت شادروان محمدجعفر واجد شاعر و محقق معروف. دستاویز با قلمی متین و استوار برعلیه مفاسد اجتماعی مبارزه میکرد. محمدجواد بهروزی برادر آن فقید در نوشتن مقالات و انتشار روزنامه همکاری صمیمانه و مستمر داشت. در همین سال کافتارادزه به ایران آمد و درخواست امتیاز نفت شمال (سمنان) برای شورویها کرد. دولت جواب رد به او داد. کافتارادزه دست خالی به شوروی بازگشت. حزب توده در نشریات خود مبارزه سختی را با دولت آغاز کرد . سروش و اوقیانوس که به قول خودشان: «یک ندا در دو شیپور و یک فکر در چند مغز بودند» در شیراز مبارزه خود را شدیدتر کردند و روزنامه پیغام هم با آنان هم آواز شد. بازگشت مأیوسانه کافتارادزه پیامد دیگری هم داشت و آن قیام کمونیستهای دموکرات
آذربایجان و تشکیل حکومت پیشه وری مدیر روزنامه آژیر در پناه نیروهای اشغالگر شوروی و درخواست خودمختاری برای آذربایجان بود.
در سال 1324سه روزنامه دیگر در شیراز آغاز به انتشار کردند بدین شرح:
1 -آئینۀ فارس به صاحب امتیازی و نویسندگی کاظم پزشکی، این روزنامه میانه رو و از
عفت قلم برخوردار بود ـ پزشکی بعد از شهریور چندی در اسارت نیروهای انگلیسی بود. از این جهت با استعمار آن دولت مبارزه میکرد.
2 ـ روزنامه مهر ایزد به صاحب امتیازی سیدمحمدرضا هاشمی الحسینی ناشر افکار حزب نور و با حزب توده مبارزه میکرد.
3- روزنامه جنجال برانگیز ارادۀ فارس به صاحب امتیازی و نویسندگی ا. خاوری، روزانه
انتشار مییافت و با قلمی بسیار تند به حزب توده و روزنامه های ارگان آن حزب میتاخت. ارادۀ فارس ارگان حزب اراده ملی بود و در دفاع از سید ضیاءالدین، توللی را هدف ساخته، اشعار و مقالات او را به شدت پاسخ میداد.
حزب توده با تبلیغات وسیعی گسترش یافت و باشگاه خود را در باغچه مصفائی در چهارراه زند در محل کنونی سینمای ایران دائر کرد و هر روز عصر در مقابل آن باشگاه بالای پخش مطبوعات شعرهای توللی را با آهنگ در بلندگو میخواندند. توللی در این سال مجموعه التفاصیل را چاپ و منتشر کرد. قوام السلطنه نخست وزیر در سال1325 چند تن از سران حزب توده را وارد کابینه کرد و حزب توده در همه جا دست به گسترش نهاد و در خرداد 25 به دعوت آن حزب خلیل ملکی و دکتر رادمنش به شیراز آمده در باشگاه سعدی در حضور چندین هزار نفر به سخنرانی پرداختند. کم کم مقدمات تأسیس کنسولگری شوروی هم داشت فراهم میشد.
در اواخر تابستان 25 ناگهان از سوی سران عشایر بیانیه هایی خطاب به دولت و مردم صادر شد که فارس هم مانند آذربایجان و کردستان خودمختاری میخواهد. در25 شهریور ناگهان نیروی مسلح آنان فیروزآباد را گرفت و در پی تسخیر کازرون و اردکان برآمد و آنجاها را به تصرف درآورد و شیراز را هم تا سه کیلومتری به محاصره انداخت. رادیو تهران هر روز با آب و تاب سقوط این شهرها و طغیان عشایر را به گوش مردم میرسانید. سران حزب توده شیراز با یک ماشین کامانکار کرایه ای شبانه رهسپار تهران شدند. دفتر و باشگاه حزب از سوی محلیها غارت شد و اعضاء آن هم یا فرار کردند یا مخفی شدند، زیرا هر روز در خیابانها و معابر هر کدام از آنان را میدیدند به شدت مضروب میساختند. انتخابات دوره شانزدهم مجلس در پیش بود. حکومت قوام به بهانه این که محیط انتخاباتی
باید در کمال آرامش باشد دو ستون نظامی یکی به جانب آذربایجان و دیگری به سوی فارس فرستاد تا پس از آرام کردن آن دو منطقه، انتخابات را آغاز کند. ستونی که به آذربایجان رفت پس از پیکار شدید با حکومت دموکراتها آنجا را گرفت و دموکراتها که با رفتن نیروی شوروی از ایران پشت و پناهی نداشتند شکست خورده به قفقاز گریختند. اما ستونی که به فارس آمد به فرماندهی سرتیپ هوشمند افشار در گردنۀ باجگاه در دو فرسنگی شمال شیراز بر سر راه شیراز به اصفهان زد و خورد مختصری با یک عده تفنگچی عشایر کرد و سالم وارد شیراز شد. دولت از هرگونه برخوردی میان نظامیان و عشایر جلوگیری کرد و یک هیأت حسننیت به سرپرستی اعزاز نیکپی به شیراز فرستاد و با مذاکره با سران عشایر آنان را راضی کرد ـ و غائله به آسانی پایان پذیرفت. در این غائله عدهای کشته شدند،پاره ای از دهات غارت شد و سه کشتی شکر در بندر بوشهر به تاراج رفت.
در تابستان 1325 حزب دموکرات ایران به زعامت قوام السلطنه تشکیل یافت و با تبلیغات وسیعی عده زیادی به عضویت آن درآمدند. این حزب پس از رفع غائله فارس و متلاشی شدن حزب توده، میدان را خالی دید و در انتخابات دوره شانزدهم شرکت کرد و کاندیدای خود را به مجلس فرستاد.
توللی در نیمه دوم سال 1325 به اداره کل باستانشناسی تهران منتقل شد و مأمور نظارت بر کاوشهای علمی شوش شد. در آن روزگار پروفسور گریشمن فرانسوی در رأس هیأتی در شوش مشغول کاوش شد. توللی تا اواخر سال 28در تهران ماند از آثار مهم توللی در اواخر سال25 در حکومت قوام نوشتن قطعۀ «ذیمقراط» است که در آن قوام و حزب دموکرات را به باد حمله گرفته است. چاپ این قطعه در روزنامه  های توده ای و ایران ما و سایر جرائد توللی را به شهرت بسیار رسانید و در محافل و مجالس آن قطعه خوانده میشد و دست به دست میگشت.
پیش آمدن اختلاف در کادر رهبری حزب توده، پشتیبانی آن حزب از دادن امتیاز نفت شمال به شوروی، طرفداری از خودمختاری آذربایجان و کردستان، ائتلاف آن حزب با سید ضیاءالدین طباطبایی در تشکیل جبهه دیکتاتوری موجب شد که عده  ای از نامآوران، از روش حزب دلسرد شده در سال 26 به انشعاب دست زدند. جمعی از انشعابیون عبارت بودند از خلیل ملکی، جلال آل احمد، فریدون توللی، انور خامنه ای، رسول پرویزی و عدهای دیگر. توللی در قطعۀ گلبانگ علت انشعاب و کناره گیری خود را از حزب توده بیان کرده است.
حزب توده، انشعابیون را در مطبوعات خود به شدت میکوبید تا این که مهدی پرهام امتیاز روزنامه شرق میانه را گرفت. هیأت تحریریه آن عبارت بودند از توللی، رسول پرویزی، اسدالل مبشری و مهدی پرهام. همکاران دیگرشان عبارت بودند از جلال آل احمد، اسماعیل پوروالی، نیما یوشیج، نادرنادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه) و محمدعلی اسلامی ندوشن. همگی از صاحب قلمان دانشور و روشنفکران نامدار زمان خود بودند.
فریدون مبارزات بی امان خود را با حزب توده آغاز کرد. بخشی از قطعات آن تحت عنوان بردگان سرخ در کتاب کارون او درج شده است.
شرق میانه به زودی جای خود را در میان طبقه تحصیلکرده باز کرد. حزب توده برای مقابله با آن، خواندن شرق میانه را تحریم و حتی از فروش آن توسط روزنامه فروشها جلوگیری کرد. این امر موجب شد که این روزنامه که در تاریخ مطبوعات ایران کم نظیر بود بیش از سه ماه دوام نیاورد. انشعابیون چندی بعد مجله ماهانه تئوریک «اندیشه نو» را منتشر کردند که فریدون توللی جزء هیأت تحریریه آن بود، ولی بیش از سه شماره از آن انتشار نیافت که به علت تصادف با حادثه سوءقصد 15 بهمن 1327 در دانشگاه تهران تعطیل شد.
توللی در اواخر سال 1328 به شیراز منتقل شد و در ادارۀ کل فرهنگ فارس در امور باستانشناسی به کار اشتغال ورزید.
توللی در سال 1329 مجموعه ای از اشعار سبک نو خود را به نام «رها» منتشر کرد و در مقدمۀ آن نظرات خود را نسبت به شعر نو به تفصیل شرح داد.
در همین سال، در شیراز روزنامه صدای شیراز به صاحب امتیازی عبدالحسین ادیبی آغاز
به انتشار کرد، توللی در آن دست به فعالیت زد. در آن سال هنگامه ملی کردن صنعت نفت مبارزه با استعمار ریشه دار انگیس اوج گرفت. همین هنگامه طبع مبارزه جوی توللی را بار دیگر به خروش آورد و تا کودتای28    مرداد 1332 آنی راحت ننشست و مبارزه بی امان خود را در روزنامه صدای شیراز علیه استعمارگران و عمال آنان ادامه داد. اکثر مقالات و مطالب و اشعار روزنامه را خود مینوشت و میگفت و با روزنامه های مخالف که عده آنها کم نبود، به شدت مبارزه میکرد. چندین مرتبه جان او به خطر افتاد، ولی او هربار با شجاعت و جسارتی بیشتر به مبارزه خود ادامه میداد. از شگفتیهای این زمان تعداد فراوان روزنامه در شیراز است، زیرا علاوه بر 11 روزنامه دائمی از سال 28  تا28 مرداد 32 تعداد53 روزنامه دیگر که مجموعا64  روزنامه میشود در شهر کوچک شیراز همزمان منتشر میشد. پس از کودتای 28 مرداد 32 همگی در خاموشی فرو رفتند. از میان آن همه روزنامه، صدای شیراز، مشعل فارس به صاحب امتیازی علی اکبر مینو و نویسندگی جلال چوبینه، شبیخون به صاحب امتیازی و نویسندگی شاعر آزاده حبیب الله ذوالقدر (تابناک) و خامه ملت به قلم علیمراد فراشبندی جداً از حکومت ملی و استیفای حقوقایران پشتیبانی میکردند. مابقی یا میانه رو بودند یا به مخالف خوانی و بهانه گیری میپرداختند.
شادروان حسین ابطحی شاعر و نویسنده خوش ذوق روزنامه حرفه ارگان حزب توده را انتشار میداد. در اردیبهشت سال 1330 انبار مهمات لشگر واقع در محمدیه، شبانگاه آتش گرفت که اگر آتش به انبار (T.N.T) رسیده بود شیراز را به کلی ویران میکرد. مردم که سخت به هراس افتاده بودند به سرعت شهر را تخلیه کرده سر به کوهها و بیابانها نهادند. قطعه "انفجار"توللی در کاروان یادبود آن شب هولناک شیراز است.
توللی در سال32 منتخبی از قطعات به سبک التفاصیل را به نام کاروان انتشار داد که اکنونآن کتاب کمیاب است. در جریان کودتای 82 مرداد32توللی بار دیگر به تهران رفت. خانه او در شیراز غارت و سپس به آتش کشیده شد.
توللی تا اواخر سال38 در تهران ماند و بار دیگر به شیراز انتقال یافت و تا سال44 در سمت مدیر کل باستانشناسی فارس روزگار گذرانید. در این سال به عنوان مشاور در دانشگاه شیراز مشغول به کار شد.
کودتای 28 مرداد 32 چنان در روحیه توللی اثر گذاشت که دیگر در پی روزنامه نگاری و مبارزه شدید علنی برنیامد، زیرا اگر هم میخواست امکان انتشار آثار خود را نداشت، از اینرو به انزوا گرائید.
ولی این انزوا چنین نبود که دیگر لب فرو بندد و قلم را بشکند، بلکه از لحاظ شعر به غزل پناه برد و غزلیات او در مجلات یغما و گوهر و راهنمای کتاب چاپ میشد. مطالب اخلاقی هم به صورت التفاصیل مینوشت که در روزنامه بهار ایران شیراز به چاپ میرسید.
غزلیات توللی بسیار لطیف و همگی دارای مضامین نو و ترکیبات تازه ابتکاری در قالبهای بسیار متناسب است.
توللی در سال 41 منتخبی از اشعار سبک نو خود را با مقدمهای مشروح به نام «نافه» به چاپ رساند و در سال 45 مجموعه ای از غزلیات شورانگیز خویش را به نام «پویه» انتشار داد. تاریخ سرودن غزلیات پویه در زیر هر غزل نوشته شد. از عجایب این که از44/7/17تا 44/10/9صدوشصت غزل و13قصیده که مجموعًا تحت173عنوان سروده شده،یعنی در ظرف کمتر از سه ماه این اشعار نغز و لطیف گفته شده. معلوم میشود انتقال توللی به دانشگاه یک انقلاب روحی مطلوب در او به وجود آورده است. توللی در سال1353 مجموعه ای از غزلیات و قصاید خود را به نام «شگرف» انتشار داده است
که مقدمه مشروح آن درباره شعر اصیل امروز ایران بسیار جالب توجه است.
توللی در سال 1317 مجذوب افسانۀ نیما شده و او را قالب شکنی بزرگ میدانست و علاقه او به نیما چنان شدید بود که نام نخستین فرزند خود را نیما گذاشت، ولی چون نیما پس از شهریور 20 دنباله افسانه را رها کرد و اوزان عروضی را به هم ریخت و قافیه را هم رعایت نکرد و گفته های او صورت معما به خود گرفت، توللی از او اعراض کرد و راه خود را بازیافت و با توجه به حسن طبع خداداد، شیوه خود را به همین سبک اصیل شعر امروز دانست. اظهارنظر صریح و کوبنده فریدون در مقدمه های رها و نافه و شگرف موجب شد که بعضی از نوسرایان به او بتازند. فریدون هم کوتاه نیامده، پاسخ آنان را هم به نثر و هم به شعر داده، از جمله در قصیده بت تراشان از سبک خود دفاع نموده است. این قصیده بسیار محکم و منسجم و از آثار فناناپذیر اوست:
فریدون به مرگ اندر آید سرش          ولی جاودانی بود دفترش

مجسمه های فردوسی

$
0
0

  

 

به نام خداوند جان و خرد

دکتر منصور  رستگار فسایی

 

ا

 مجسمه های  فردوسی در ایران و جهان  ( بخش 1)

درسایت خبری تابناک ،خواندم  که : "سازنده ی مجسمه ی هفت ُتنی و سه متری فردوسی گفت از چهار سال پیش که ساخت این مجسمه  به پایان رسیده است ،هنوز اقدامی از طرف شهرداری اهواز برای خرید آن صورت نگرفته است ،عبدالعلی قسّامی درگفتگو با ایسنا،منطقه ی خوزستان اظهار کرد ،ساخت این مجسمه بیش از 4000ساعت طول کشید و انتخاب لباس آن ،سه ماه وقت برد ،تا نهایتا ،ساخت این مجسمه به پایان رسید ،وی گفت طی مکاتبه یی که که با شهرداری اهواز انجام دادم ،قرار شدکه شهرداری این مجسّمه را خریداری کند ولی  هنوز وضعیت خرید نا مشخّص است ...رمضان منجّزی از اعضاء شورای شهر اهواز گفت خرید این مجسمه در کمسیون فرهنگی شورای شهر تصویب شدده و فقط تصویب آن در صحن علنی شورا باید صورت بگیرد و شورای شهر و شهرداری با خرید این مجسمه ، مشکلی نداردو مشکل بر سر انتخاب مکان مجسمه است."

 

 

  من  که بیش از چهل سال است که مشتاقانه  ، هرچه را در باره ی فردوسی نوشیه می شود ،  می خوانم و یادداشت می کنم و نگه می دارم ، ضمن  این که  از خواندن این خبر ،متعجب شدم  به یادم آمد که قیلا چیزی در این باب خوانده ام ،به یادداشت  هایم مراجعه کردم و دیدم که  آری ،در یاد روز فردوسی ،یعنی 25 اردی بهشت امسال ، آقای مجتبی کهستونی  ،سخنگوی انجمن دوسداران میراث فرهنگی تاریانا خوزستان ، پس از دیدار با این مجسمه ساز محترم در  بندر ماه شهر ، گزارشی منیشر کرده ونوشته اند  که: هیچ انگیز ه ی  دیگری جز عظمت و بزرگی نام ابوالقاسم فردوسی ما را به نزد این هنرمند چیره دست نکشاند. ملاقات با پیکرتراش هنرمندو توانا یی که موفق شده از سنگی 10 تنی ، تصویر بزرگمردی در ادبیات و فرهنگ ایران زمین را ترسیم کند ،. بی شک نام عبدالعلی قسامی معروف به" سهی "که در شاعری، نقاشی و خوشنویسی هم دستی دارد ،در کنار مجسمه سازی او ، در آ ینده ی  این سرزمین طنین انداز خواهد شد. حاصل سی و اندی سال  انزواطلبی و گوشه نشینی به سرانجام رساندن و خلق اثری شد که وی اگرچه از آن به فراوانی یاد نمی کند اما از منظر مخاطبانی چون من ارزش فراوانی دارنددو باید در موقعیتی مناسب از آن پرده برداری شود. قسامی هنرمند پیکرتراش ساکن در ماهشهر در یک حرکت جالب از چهار سال پیش اقدام به خلق پیکری از ابوالقاسم فردوسی کرد. تلاش برای ساخت پیکر سه متری فردوسی از سنگ ممتاز نیریز تلاش خستگی ناپذیری بود که در سال 1387 شمسی به نتیجه رسید. درباره هر کدام از آثار عبدالعلی قسامی می توانیم حرف ها بزنیم اما 25 اردیبهشت ماه که مصادف است با بزرگداشت حماسه سرای نامی کشورمان حکیم ابوالقاسم فردوسی ، ما را بر آن داشت  تا به ماهشهر برویم و در کارگاه  وخانه  ی این هنرمند  ، با پیکری عظیم مواجه شویم که خلق آن تنها توسط دستان یک هنرمند انجام پذیرفته بود. از زندگی عبدالعلی قسامی بیش از 30 سال در ماهشهر می گذرد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مرودشت، آباده و شیراز پشت سر گذاشت. او فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی در اهواز و کارمند شرکت ملی صنایع پتروشیمی ماهشهر است. او در رشته خوشنویسی شاگرد «عباس اخوین» بوده و تا به حال مجموعه شعری تحت عنوان «اشک گل رز» چاپ و منتشر کرده است.... "

من هیچیک از این آقایان را نمی شناسم و هیچوقت هم در باره مجسمه سازی ، مطالعه ی خاصی نداشته ام و این مقاله را نیز با مراجعه به سایتهای مختلف نوشته ام تا نکته یی را خاطر نشان کنم  که اگر این مجسمه ، براستی از ارزش و اعتبار هنری مورد پذیرش متخصصان بر خوردار باشد ،نباید چهار سال  در گوشه یی از سرزمین ما خاک بخورد و مورد عنایت مسؤلان محترم شهر فرهنگ پروری چون اهواز که قدمت تاریخی و سهم آن درتمدن و فرهنگ غرب ایران و تحکیم وحدت ملی ما برکسی پوشیده نیست ،قرار نگیرد ،من  مطمئن هستم که همچنان که  یکی از اعضاء محترم انجمن شهر اهواز گفته اند، بزودی کار خرید و نصب  این مجسمه ، به وسیله شهرداری اهواز به انجام می رسد و این مجسمه  در جایی مناسب نصب می شود تا یاد آور احترام مردم این  دیار به مردی باشد که نماد مقاومت و استواری ما ایرانیان است چه خراسانی  باشیم و چه خوزستانی و چه فارسی ، همه درس  میهن دوستی را از فردوسی آموخته ایم و او آموزگار همه ی ما ایرانیانی است که وجب به وجب خاک مقدس خویش را پاس می داریم.. برای آن عزّت و احترام قایل هستیم ،مخصوصا  مردم دلاور خوزستان ،که همیشه همانند  پهلوانان بزرگ شاهنامه ی فردوسی ، پاسدار مرز و بوم بزرگ خویش بوده اند وازپیش از دوران  ساسانی  که مداین مرکز  بزرگ فرمانروانی و جهانگیری ایرانیان بود ، و دانشگاه گندی شاپور  مرکز علمی چهان به شمار می آمد،تا دوران دفاع مقدس که این منطقه در نوک تاخت و تاز  دشمنان ایران  قرار داشت   ،پیوسته با جان و دل ،از مرزهای ایران زمین دفاع کرده اندو  حماسه ها آفریده اند  وفرهنگ آفرینی کرده اند و این که هنوز، در روزگار ما  هنرمندی  در گوشه یی از ماه شهر، مجسمه ی فردوسی را می سازد ،بازتاب معنی دار همین نوع علاقه ی  پایدار به یک پارچگی و عظمت ایران و فرهنگ آن  است که  در نتیجه ی آن ، روزی فردوسی ظهور می کند و شاهنامه را می آفریندوو روزی دیگر ،خود را در رنج چندساله ی هنرمندی خوزستانی با ساختن مجسمه ی فردوسی آشکار می کند و نشان می دهد  و همه ی مارا امیدوار می سازد که هنوز درکی  روشن و زنده از ارزشهای شاهنامه و فردوسی و در بقاء تمدن و فرهنگ ایران زمین و زبان و ادبیات آن ،درگوشه وکنار این سرزمین بزرگ وجود دارد. ، در جایی خواندم که سالها پیش، از حسنین هیکل  روزنامه نگار و نویسنده بزرگ مصری پرسیدند: " چرا شما که صاحب یک سرزمین باستانی بودید و اهرام و فراعنه و ابوالهول داشتید، زبان و فرهنگ کهن خود را از دست دادید و امروز همه به زبان عربی صحبت می کنید؟ ".او در پاسخ گفت: " چون ما فردوسی نداشتیم ". اینک،خوب به گفته ی بالا بیندیشیم و  بپذیریم  که ما امروزه ،بیش از هر زمان دیگری ،احتیاج داریم که در سراسر شهرهای  ایران ،مجسمه ی فردوسی را  به عنوان نماد وحدت ملی و اجیماعی ایران  ، نصب کنیم  تا فرزندان  ایران ، با شناخت فردوسی ومیراث فرهنگی بی نظیر وی، آنچه را او می اندیشید ،بشناسند و بقای ملی و فرهنگی   فردای ایرا ن را  تضمین کنند، ، به یاد بیاوریم  فرجام رنجی را که فردوسی به  سی سال کشید و قدر آن را نشناختند و داستان آن ،داستان تاریخ شد ، نسل ما نباید کاری کند که آیندگان ، مارا به خاطر کوتاهی در ادای احترام به فردوسی ،سرزنش و ملامت کنند.

شاید لازم باشد که بدانیم ،توجه به ساخت مجسمه ی فردوسی ، از هفناد و پنج سال پیش  درایران وخارج از آن،همزمان با جشن های هزاره ی فردوسی  آغاز شد و شادروان  استاد ابوالحسن صدیقی چند مجسمه از فردوسی ساخت، یکی در طوس، یکی در میدان فردوسی تهران، دیگری در تالار ورودی کتابخانه ملی وقت( در خیابان 30تیر) و چهارمی در میدان ویلابورگز رم پایتخت ایتالیا قرار داده شد و در مراسمی با حضور نخست وزیر، وزیر فرهنگ و دانشمندان و مقامات ایتالیای آن روز، به او نشان عالی هنر اعطا شدودر ایتالیا – که در رشته های گوناگون هنری، سرآمد کشورهاست – نشان هنر گرفتن، کار هر کسی نیست وقتی نوبت سخنرانی به ابوالحسن صدیقی رسید، خطاب به مقامات آنجا گفت: " تعجب می کنم که چرا به جای نشان شجاعت، نشان عالی هنر به من اعطا شد! زیرا در سرزمین مجسمه سازان بزرگی مثل میکل آنجلو و داوینچی، کسی که از ایران بیاید و مجسمه حکیم فردوسی را در پایتخت روم باستانی بگذارد، شایسته ی نشان شجاعت است، نه هنر! "در آن هنگام   شادروان علی اصغر حکمت شیرازی ،وزیر فرهنگ بود  و در ضمن خدمات بزرگی  که  به ایرانیان کرد ،یکی هم برگزاری نخستین کنگره ی بین المللی هزاره ی فردوسی  بود .

 

 

 مجسمه یی از فردوسی ساخته ی استاد صدیقی  که اثری ارآن موجود نیست

   

مجموعا استاد صدیقی سه مجسمه از فردوسی ساخت که یکی در تهران است و دیگری در توس و سومین  که عکس آنرا  دربالامی بینید ،معلوم نیست در کجاست.

 

در سال 1313 شمسى، به مناسبت تقارن این سال با هزارمین سال تولد فردوسى، در تهران کنگره‏اى تشکیل شد که مسلما فکر و اندیشه آن زاده ذهن وقّاد حکمت بود. این کنگره که نخستین کنگره علمى جهانى، در ایران، به شمار مى آید کنگره هزاره فردوسى است که در ساعت 9 صبح پنج‏شنبه 12 مهر 1313 با حضور هشتاد و سه نفر از دانشمندان سرشناس ایرانى و خارجى، در تالار دارالفنون تهران تشکیل شد، فروغى نخست‏وزیر، این کنگره را افتتاح کرد و خطابه‏اى ایراد کرد و سپس حکمت به زبان فرانسه خوش‏آمد گفت و هیأت رئیسه کنگره انتخاب شدند و شادروان حسن اسفندیارى به ریاست کنگره برگزیده شد و کنگره کار خود را آغاز کرد و این کنگره در روز سه‏شنبه 16 مهرماه پایان یافت .

حکمت در کتاب سى خاطره خود در این‏باره مى نویسد: "...یکى از هنر هاى شریف فروغى، فردوسى و سعدى‏شناسى او بود و کمتر کسى به قدر او، در شاهنامه و دیوان کلیات شیخ شیراز، بحث و فحص کرده است، این بنده افزون از پنجاه سال قبل، وقتى که در میسیون امریکایى، جوان طلبه بودم، براى نخستین‏بار به زیارت آن استاد بزرگوار نائل گردیدم [و آن‏] در مجلس سخنرانیى بود که در تالار آن مدرسه، ایراد مى فرمود، موضوع سخن او در باب فردوسى و شاهکار بزرگ او بود. باز خود این بنده نویسنده شاهد و گواه هستم... که در جشن هزاره فردوسى که در مهرماه 1313 در تهران و طوس منعقد گردید، وى از روى عشق و علاقه قلبى به برپا کردن آن جشن و ساختن آرامگاه باشکوه فردوسى، اهتمام و کوشش مى فرمود که اگر او نبود، این خدمت خطیر انجام نمى گرفت و پس از آن جشن بود که اولین مجموعه منتخبات شاهنامه را تألیف کرد. (حتى آخرین جزوه خلاصه شاهنامه را در بستر مرگ ملاحظه و تصحیح کرده و به مطبعه فرستاد...)

"این جشن یکى از رویداد هاى مهم فرهنگى قرن و بدون تردید مهمترین و علمى‏ترین کنگره‏اى بود که در ایران معاصر برگزار شده است چرا که مشاهیر فرهنگ و ادب که در آن گرد آمده بودند، هیچ‏گاه و در هیچ جاى دیگر جهان معاصر کنار هم ننشسته‏اند، در آن کنگره که در عین حال نخستین اجتماع بزرگ علمى در ایران معاصر بود، 40 تن ایران‏شناس بزرگ از 17 کشور خارجى و 40 تن از دانشمندان و ادیبان ایرانى شرکت داشتند و به مدت 5 روز از 12 تا 16 مهر 1313 سخنرانیهایى در تالار دارالفنون ارائه کردند... على‏اصغرخان حکمت شیرازى وزیر فرهنگ همه برنامه هاى این مراسم را تدارک دیده بود و علاوه بر ایران در پاریس و لندن، رم و مسکو و برخى از شهر هاى اروپا و آسیا نیز جلسات سخنرانى و بحث درباره فردوسى و شاهنامه ترتیب داده بود..." ازآن سال به بعد فردوسی و خدمات وی در معرض توجه ایرانیان و جهانیان قرار گرفت و مجسمه های  متعددی ساخته و در شهر های مختلفی نصب شد که مجسمه ی ساخت آقای قسِامی آخرین  آنهاست و ما به چند نمونه از آن اشاره می کنیم: 

1- نخستین مجسمه ی فردوسی در باغ نگارستان تهران

آقای محمد حسین نعمتی در وبلاگ فرارو می نویسند::درسال 1313شمسی ، زمانی که علاقه‌مندان به فرهنگ ملی ایران تلاش می‌کردند به نحوی در کنگره بین‌المللی فردوسی شرکت کنند ، 410 دانشجوی ایرانی مقیم فرانسه هر کدام از 20 تا 100 فرانک اهدا کردند تا با جمع‌آوری این مبالغ مجسمه‌ای از فردوسی بسازند و با تقدیم آن به این کنگره به گونه‌ای نقش خود را از فرسنگ‌ها راه دور در بزرگداشت یاد شاعر حماسه‌سرای ایران ایفا کنند. هیچ امیدی نبود تا با 15 هزار فرانک جمع‌آوری شده، استاد مجسمه‌ساز معروف فرانسه «لرنزی» با این دانشجویان همکاری کند.اما پس از آن که جمعی از دانشجویان هدف‌ خود را برای لرنزی بیان نمودند و از مبلغ اندک پس‌اندازشان صحبت کردند، وی برخلاف تصور آنان قبول کرد مجسمه فردوسی را بسازد.
دکتر «ابراهیم چهرآزی»، متخصص اعصاب و روان و نماینده دانشجویان که قصد داشتند به هر نحو در کنگره بین‌المللی فردوسی همکاری کنند، به درخواست لرنزی، مجسمه‌ساز، شعرهای فردوسی را برای او خواند تا این استاد بتواند با الهام از اشعار حماسی فردوسی تصویری از چهره او را طراحی کند.
شعرخوانی چهر‌آزی برای لرنزی هفته‌ها طول کشید تا این که استاد توانست به طرحی از چهره شاعر حماسه‌سرای ایرانی برسد. مجسمه ساخته و برای برگزاری کنگره بین‌المللی فردوسی به تهران فرستاده شد،و آن را در محوطه دانشکده ادبیات تهران (پشت بهارستان) در فضایی که به گلگشت فردوسی معروف شد، نصب کردند. این مجسمه از آن روز تاکنون که در حدود 70 سال از تاریخ نصب آن می‌گذرد، همچنان در فضای باز محوطه باغ نگارستان پایدار ایستاده است.
مجسمه‌های فردوسی را اگر چه پیش از این با نام استاد ابوالحسن صدیقی می‌شناختند و مجسمه‌سازان دیگر نیز برای ساخت چهره فردوسی از طرح به ثبت رسیده استاد بهره می‌جستند اما مجسمه فردوسی ساخته شده توسط «لرنزی»، گویی تنها اثری است که در ایران چهره‌ای دیگر از فردوسی را به نمایش گذاشته که نتیجه برداشت این استاد فرانسوی از شاعر حماسه سرای ایران است. از طرف دیگر این مجسمه تاریخی را با خود حمل می‌کند که نشان از علاقه‌ جمعی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه به وطن دارد.
دکتر باستانی پاریزی نیز در کتاب «شاهنامه آخرش خوش است» از صفحه 356 تا 380 فهرست اسامی آن 410 دانشجو را به همراه شرح فعالیت‌شان در ساخت مجسمه، آورده است.
(باغ نگارستان از باغ‌های قدیمی تهران است که در 1222 ق‌، به دستور فتح‌علی‌شاه به شکل هشت گوش با شاه‌نشین‌هایی به سبک دوره زندیه ساخته و با گچ بری‌های زیبایی مزین شده است‌. این باغ از غرب تا خیابان صفی‌علی‌شاه و از شرق تا دروازه دولت امتداد داشت و درب بزرگ آن به میدان بهارستان فعلی باز می‌شد
دانشکده علوم اجتماعی از سال1341 تا 1370 در این محل دایر بود . در مقابل درب ورودی ساختمان مرکزی‌، از شمال‌، مجسمه شاعر حماسه‌سرای ایران‌، فردوسی‌، مشاهده می‌شود.این مکان از قدیم به گل گشت فردوسی نیز معروف بوده است‌.  

 2- مجسّمه فردوسى در رم پایتخت ‏ایتالیا، در میدان ویلابورگز 

 این مجسمه که185 سانتیمتر ارتفاع دارد  واز نرنر سفید ساخته شده است ،کار  استاد صدیقی است  که در 20 ماه مه1958  به رم  برده شد و  طی مراسمی در یکی از میدانهای رم نصب شد ،شادروان  علی اصغر  حکمت  شیرازی ،در خاطرات روز سه‏شنبه 1329/3/30 خود که در رم به تحریر درآورده است، مى نویسد: "بعد از ساعتى به منزل مراجعت کردیم. در سر راه در یکى از میدانهاى کوچک ویلابورگز، محلّ زیبایى که به نام "فردوسى" موسوم است به "پیاتزا فردوسى" قدرى گردش کرده، تصمیم گرفتم که ان‏شاءاللّه اعتبارى براى سفارت ایران بفرستم تا مجسمه فردوسى را در آنجا نصب نمایند".

حکمت این فکر را دنبال مى کند و در خاطرات روز 1329/5/25 خود مى نویسد: "... با على منصور راجع به نصب مجسمه فردوسى در رم‏صحبت کردم. مى گفت در نظر دارم مجسمه را در ایران بدهم درست کنند. گفتم کار پرخرج و بى فایده‏اى است و در برابر آرتیستهاى شهیر این شهر اسباب افتضاح و سرشکستگى خواهد بود، بهتر است در همین‏جا بدهید از روى مجسمه فردوسى درست کنند و در میدان فردوسى در ویلابورگز نصب کنند و ممکن است که از انجمن آثار ملى هم کمک شود...."

 حکمت در مهرماه 1337 سرگرم تهیه نطقى بود که در هنگام افتتاح مجسمه فردوسى در رم مى باید ایراد مى کرد... و در روز هفدهم مهر 1337 برابر با نهم اکتبر 1958 در رم با آقاى ابوالحسن صدیقى مجسمه‏ساز که از دوستان قدیم او بود، مهمان نصراللّه فلسفى رایزن فرهنگى ایران در رم بود و در این‏باره مى نویسد: "بعد از ناهار به آتلیه آقاى صدیقى‏رفتیم، مجسمه فردوسى را که از مرمر سفید ساخته‏اند که به شهر رم اهدا شود، مشاهده کردیم، بسیار خوب و زیبا تهیه شده است...."

  گوستینوس آمبروزیمجسمه‌ساز ایتالیایی با دیدن این مجسمه چنان تحت تاثیر قرار گرفت که در دفتر یادبود نوشت: دنیا بداند، من خالق مجسمه ی فردوسی را میکل آنژ ثانی شرق شناختم. میکل آنژ بار دیگر در مشرق زمین متولد شده‌است،این  مجسمه در پارک ویلا بورگزه (Villa borghese) در شهر رم ایتالیا قرار دارد.ویلا بورگزه (Villa borghese) پارک طبیعی بزرگی در شهر رم است که شامل ساختمانها، موزه هاواز جمله موزه گالریا بورگزه - galleria borghese می باشد.این پارک با مساحتی حدود 80 هکتار، بعد از پارک ویلا دوریا پامفیلی (Villa doria pamphili) بزرگترین پارک شهر رمه. باغهای این پارک برای ویلای بورگزه روی تپه پرینچانا (Villa borghese princiana) توسط معماری به نام فلامینیو پونتزیو (Flaminio ponzio) ساخته شد و شیفیونه بورگزه (Scipione Borghese) در سال 1605 آن را توسعه داد، دراوایل قرن نوزدهم این پارک بازسازی شد و سال 1903 هم به پارک عمومی تبدیل شد. 

3-مجسمه ی فردوسی در طوسکه ساخته ی استاد صدیقی است ;به ارتفاع 185 سانتیمتر که در سال 1969 ساخته شده است و اینک در  صوس و آرامگاه فردوسی قرار دارد به گفته ی آقای فریدون  صدیقی در مصاحبه باسایت هفت سنگ  که در تاریخ 21 اسفند 1383 منتشر شده است  ،استاد  صدیقی  این دومین مجسمه خودرا از فردوسی با همان شکل و شمایل مجسمه یی   که بری میدانی در رم ایتالیا ساخته بود ، برای آرامگاه فردوسی ساختو این در ست در هنگامی بود که فریدون صدیقی ، فرزندش هم سرگرم   ساختن  و نصب نقوش برجسته‌ی داخل آرامگاه فردوسی بود به سال ۱۳۵۰. البته در گذر این سال‌ها مجسمه‌های دیگری هم ساخت :

این مجسمه از مرمر ساخته شده و 185 سانتیمتر ارتفاع دارد و در سال 1969 ساخته

شده است.

  

 4- مجسمه ی فردوسی در تالار ورودی کتابخانه ملی ( در خیابان 30تیر)اینا مجسمه رااستاد صدیقی را  به کتابخانه ی ملی ایران هدیه داده بود، با جابجایی ساختمان، به نوشته ی یکی از سایتها ،به طاقچه ای در پشت قفسه ها منتقل شده و دیگر در تالار ورودی جای ندارد .

 5- مجسمه ی فردوسی اهدایی پارسیان هند 

    به گزارش «تابناک»، موضوع چگونگی نصب مجسمه شاعر نامی ایران زمین، ابوالقاسم فردوسی، یکی از اسناد جالب توجه و نافرهنگی است که نشان از عمق احترام ایرانیان به مشاهیر مرز و بوم خود دارد. برای توضیح بهتر و بدون دخل تصرف این موضوع در ادامه عین سند یاد شده منتشر می شود.نامه از سوی رستم گیو، رئیس انجمن زرتشتیان تهران و نماینده زرتشتیان، خطاب به نخست وزیر نگاشته و در آن اشاره شده که مجسمه‌ای از حکیم فردوسی از جنس برنز و با وزن تقریبی دو تن و نیم در بمبئی هند ساخته شده و آماده حمل به ایران است. وی در این نامه، خواهان یاری برای ورود مجسمه و نصب آن در محلی مناسب شده است. در... بازخوانی اسناد تاریخی در بسیاری از مواقع، خود بهترین و گویاترین روش برای ترسیم تاریخ، البته بدون دخل و تصرف در آن است. 

عنوانسند:مکاتباتی درباره مجسمه فردوسی و محل نصب آن در میدان فردوسی :
شرح سند:نامه از سوی رستم گیو، رئیس انجمن زرتشتیان تهران و نماینده زرتشتیان، خطاب به نخست وزیر [احمد قوام] نگاشته و در آن اشاره شده که مجسمه‌ای از حکیم فردوسی از جنس برنز و با وزن تقریبی دو تن و نیم در بمبئی هند ساخته شده و آماده حمل به ایران است. وی در این نامه، خواهان یاری برای ورود مجسمه و نصب آن در محلی مناسب شده است.
در حواشی نامه، دستورهایی در این باره دیده می‌شود. در نامه دوم که در تاریخ 15 دی خطاب به نخست وزیر نگاشته شده، شهرداری تهران، نتایج مطالعه خود برای نصب مجسمه را اعلام و با الصاق نقشه‌ای از میدان فردوسی، تقاطع خیابان‌های فردوسی و شاهرضا را محلی مناسب برای این کار معرفی و پیشنهاد کرده است.

تاریخچهنصب نخستین مجسمه: در جشن هزارمین سال ولادت وی در ایران، سه نفر از پارسیان هندوستان به نام آقایان دستور نوشیروان خانصاب، رئیس پارسیان دکن٬ جمشید جی اون‌ والا و بهرام گورا نکلساریا و نیز عده‌ای دیگر از پارسیان به ریاست آقای پشوتن بی مارکا تصمیم گرفتند که برای تجلیل از مقام این شاعر ایرانی، آثاری بسازند. یکی از اقدامات آنها، ساخت برج ساعت در یزد توسط پشوتن بی مارکا و اقدام دیگر آنها، ساخت نخستین مجسمه فردوسی به منظور نصب در میدانی در تهران بود.
در سال 1305 ش. در مسافرت آقای پشوتن مارکار و همراهان به ایران، ارباب کیخسرو شاهرخ با مشورت انجمن آثار ملی ایران استدعای پارسیان هندوستان را درباره ساخت مجسمه‌ای از فردوسی به آگاهی اولیای امر رسانید و موضوع پذیرفته شد. آنگاه مجسمه فردوسی مطابق نمونه که مورد پسند و تصویب قرار گرفته بود٬ توسط مجسمه ساز معروف هندی آقای راس بهادرماترا به وزن دو تن و نیم و با ارتفاع دو متر در سال 1319 به پایان رسید، ولی به علت مشکلات موجود، بر اثر بروز جنگ جهانی و صادر نشدن پروانه تا آخر سال 1323 اهدای آن به تأخیر افتاد.
با ارایه نقشه ترسیمی آقای یکاجی تارپوروالا، معاون ایران لیک که مورد موافقت انجمن شهر و شهرداری تهران و آقای آندره گدار، مدیر کل باستان شناسی واقع شده بود، ساخت پایه مجسمه آغاز گشت.
و به این ترتیب، در دهم بهمن 1322، نخستین کلنک بنای پایه مجسمه زده شد. در سال 1323 هنگام مسافرت هیأت اعزامی فرهنگی ایران به هندوستان، آقای علی اصغر حکمت در هنگام ورود به بمبئی، مجسمه را بازدید کرد و سرانجام با کمک انجمن روابط فرهنگی ایران و هند و کوشش‌های کلنل کسترل، مجسمه از بمبئی به تهران حمل و بنا به دستور دولت از پرداخت گمرک و مالیات راه نیز معاف شد و شهرداری تهران، یکی از میادین شهر را برای نصب آن تعیین کرد؛ در روز دهم بهمن ماه 1323 مجسمه نصب شد. این مجسمه بعد ازنصب مجسمه ی فردوسی ،ساخت استتاد صدیقی ،به دانشکده ی ادبیات تهران منتقل شد واین تندیس امروزدر برابر  ِ دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی ِ دانشگاه تهران جای دارد و هدیه ای کهن بوده است از سوی پارســیان ِ هندی!

آقای ..... نوشته اند  در بازدیدی که از آن به زمستانِ 84 داشتم، دیدم که نقش ِ فَروهر را زدوده اند، ولی بخشی از نوشته و سروده های حک شده بر پایه های تندیس همچنان برجا بود:

این پیکر از سوی پارسیانِ هندوستان نیاز و برپا گردید.:

ز ایران نژادانِ یزدان پرست         که در هند دارند جای نشست
به پا گشت    این یادگار بلند          که جاوید ماناد دور از گزند
بگفتا    حبیب اندرین کارکرد         شمارنده ی سال از یزدگرد
ز فردوسی این پیکر نامدار             همی باد پاینده و پایدار

سال 1324    خورشیدی  1314یزدگردی

و در سویی دیگر هم سروده هایی از فردوسی است:

بَسا روزگارا که بر کوه و دشت         گذشته است و بسیار خواهد گذشت
نباشد    همی   نیک و بد پایدار         همان   به که   نیکی   بود   یادگار

در دیوانِ بهار ذیل عنوانِ "مجسمه ی فردوسی" می خوانیم:روز دهم مهرماه 1324 خورشیدی، از مجسمه ی فردوسی که از طرف پارسیانِ هند اهدا شده بود، در میدان فردوسی شهر تهران پرده برداری شد. "بهار" این قصیده را بدان مناسبت ساخت و در همان مجلس خواند.

مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد
 وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشه ی ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیه ای آمد ز هند
هدیه ای عالی ز سوی پارسی زادانِ راد
طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم  ِ پاک اصل و شاعر  ِ دهقان نژاد ...

ای حکیم نامی ای فردوسی سحرآفرین
ای به هر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد

شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از تُرک و تازی هستی ایران به باد
خَلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانه ات آباد باد ...
پرده بگرفتند روز  ِ  مهرگان از روی تو
خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را
پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ
دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد 

[دیوان اشعار محمدتقی بهار (ملک الشعرا). به کوشش مهرداد بهار. انتشارات توس. تهران، 1368. صص 786-787.]

 

  6-مجسمه ی فردوسی در میدان فردوسی  تهران

 این مجسمّه ی مرمری   که 3متر ارتفاع دارد  در سال 1971 ساخته شده استودر روز 17 خرداد سال 1338 اطی مراسمی از آن پرده برداری شده است.

 طرح نخستین انجمن آثار ملی طرح ارزشمندی بود که به دلیل کمبود امکانات مالی به سرانجام نرسید. در این طرح مقرر شده بود تا تمامی شخصیت‌های شاهنامه از رستم‌ و زال گرفته تا تهمینه و رودابه به ایفای نقش بپردازند و نقش‌برجسته‌هایی از هر کدام از این شخصیت‌ها‌ به صورت پیرامونی و در اطراف مجسمه اصلی فردوسی به نمایش درآید.
این مجسمه را استاد ابولحسن صدیقی در در ابعاد مجسمه میدان فردوسی ایتالیا و از جنس سنگ کارارا دانه درشت ساخت. به هر صورت مجسمه فردوسی ساخته شد و کار نصب  آن را در میدان فردوسی فرزندش ،فریدون صدیقی انجام داد.

اواخر سال 52 و برای برگزاری هزاره فردوسی احیا و مرمت مجموعه آرامگاه فردوسی هم توسط هوشنگ سیحون انجام شد. در این زمان انجمن آثار ملی ساخت نقش برجسته‌هایی از شخصیت‌های شاهنامه را به استاد فریدون صدیقی که آن زمان تازه از فرنگ بازگشته بود، سفارش داد. ساخت این سنگ‌برجسته‌ها به طول 24 متر به شکل سنگ برجسته و در قسمت‌هایی از جمله سر، کاملا برجسته انجام شد..جناب آقای مسجد جامعی ،وزیر محترمم  پیشین فرهنگ و ارشاد ،در رو ز  فردوسی در سال  ف1387در مصاحبه یی که  با خبر گزاری آفتاب داشته اند ،ضمن این که فردوسی را بنیاد گذار ایرانشناسی می خوانند ،در مورد این مجسمه می گویند: البته فردوسی در این میدان هم حادثه ساز بوده است. زمانی یک تندیسی در اینجا بود که پارسیان هند آن را ساخته بودند. این تندیس امروز در دانشگاه تهران در ورودی تالار فردوسی است. تندیس دیگری به جای آن گذاشتند که گفتند چهره اش شبیه مدرس است و جنجالی به پا شد که آن را هم عوض کردند. بعد ها آقای درم بخش آمد و در همان بالا به دست مجسمه فردوسی یک چراغی داد و از آن عکسی گرفت و زیر آن عکس نوشت؛ «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» که آن هم برای نظام سیاسی آن دوران تلخ بود و آن نشریه توقیف شد. همین که می گویم برخورد رژیم گذشته هم با فردوسی صوری بوده است دلیلش همین موارد است که حساس بودن به مجسمه و تندیس بی جان هم مساله ساز شده بود. به هر حال مسائل و بناهای این میدان و اطراف آن در طول سالیان درازی شکل گرفته است که مشکلات آن هم خاص این میدان نیست چراکه اساساً هنوز به تعاریف شفافی از هویت بصری شهر نرسیده ایم و امیدوارم برای این میدان هم فکری بشود.

 آقای سید جلال حیدری نژاد در مقاله یی تحت عنوان " فردوسی و فرزندانش  " می نویسند:"  کسی نبود از اهالی پایتخت که بعد از صلاة ظهر روز( هفدهم خرداد ماه سال 1338 خورشیدی) از خیابان شاهرضا ی (انقلاب)  آنروزها  گذر کند و مجسمه ی تمام قد حکیم با حکمت و پر آوازه طوس را که از بالا نگاهی ستبر و استوار همانند بنای بی بدیل شاهنامه است نبیند و ندیده باشد.

از ان روز تا کنون اهالی ایران زمین که گذر کرده اند از ان گذرگاه (که حالا دیگر تاریخی شده است به حکم زمان) دو چیز را به روشنی دریافته اند. یکی آنکه حکیم طوس با جامه و دستار و سربند مردمان ملک خراسان و البته کتاب وزین شاهنامه به دست ،یک گام به پیش و پای دیگر استوار در پس و نگاهی که استواری باطن را میرساند و چشمانی که هوش و ذکاوت و پایان بینی در ان موج میزند ایران زمینیان را به استواری و پایداری خوانده و رمز چیره گی بر تمامی توران زمینیان تاریخ جان هایی دانسه که با همنشینی با کتاب خو گرفته و البته حکیم باحکمت طوس کتاب رازگونه ی شاهنامه را از این بابت نمونه و نشانه کرده است. تا بلکه بدانیم و یادمان نرود که زبان نه در جهان کهن بلکه در جهان معاصر نیز اولین و برترین جزء فرهنگ است و ملت و قومی که به پاسداشت زبان خود همت بگمارد و زبان را از میهمانان ناخوانده پاک کند و بیان را به اصالت بیاراید و قدر پاک زبانی و به تبع ان پاک ایینی را بداند البته بی هیچ شبه ای همواره بر صدر اقوام و ملل خواهد نشست ، و در مواجه با ایین دیگر سرزمینان و دیگر اقوام هیچ اسیب و گزندی بدان نخواهد رسید همانگونه که حکیم بی جانشین خراسان وعده کرده بود و اینک فرزندان این سرزمین اریایی ان وعده ی خردمندانه را پس از هزاره ی بلند، محقق می بیند

 

  این بخش که قسمت یایین مجسمه ی فردوسی در میدان فردوسی است 3 متر ارنفاع دارد و در سال 1971 ساخته شده است  .          

  دیگر انکه شاید به ذهن و چشم مردمان خیابان نرسد و ندانند ، اما در آن گذرگاه چشم سرآگاهان را خیره و چشم دل آنان را حیران و زبان هنردوستان و گوهر شناسان را به تحسین و تکریم باز میکند ،هنرمندی یکی از فرزندان ایران زمین است که گویی به مانند ان پاک زبان نجیب و ان حکیم پاک ایین قصد کرده تا به یمن هنر دستان خود یادبودی و بنایی ازخود به جای بگذارد تا بلکه از باد و باران بدان گزندی نرسد.

(و اوابوالحسن‌خان صدیقیاز شاگردان حضرت کمال المک بود که درانداختن رنگ به جان بوم و خلق تصاویر بدیع ذوق بیشمار داشت و دیوارهای مدرسه الیانس میدان ترکتازی او بود به روزگاری که هنوز استاد ندیده بود!

 ذوق و ذکاوت ابوالحسن خان و تبحرش در کار رنگ و بوم به اندازه ای بود که حضرت کمال الملک گاه به گاه وی را البته از روی مزاح "ابوالحسن خان رقیب!" مینامید.

چیره گی و گرایش درونی او به مجسمه سازی به گونه ای بود که پس از ساخت مجسمه سنگی "ونوس میلو" هنگامی که به همراه استاد خود به کاخ پادشاه قجر میرود ،احمد شاه نمیتواند که زبان به تحسین باز نکند و دست گشاده از استین بیرون نیاورد و او را به 50 تومان ان روزگار و مقرری به قرار ماهی 20 تومان میهمان نکند!) 2

ابوالحسن خان صدیقی را "میکل آنژ" ایران میخوانند و میدانند و از او به یادگار بسیار مانده در سرمین آریاییمان. اما دستان و سرانگشتان استاد، در خلق تندیس حکیم پرآوازه ی سرزمین خراسان تو گویی عاشقانه حرکت کرده اند و رقص کنان سنگی نخراشیده را چنان به قدرت هنرتراشیده و تلطیف کردند ، به گونه ای که از انچه "نبود" چنان "بودی" بوجود آوردند که آدمیزاد در مواجه با آن، تصور آنکه به روزگاری این تندیس، سنگی بوده به جان کوهها هیچ به ذهن نمیاورد! و این از آیین فرزندان اصیل این سرزمین آاریایی ست که در هنر کم نمیگذارند و مایه بیش از حد میروند و خرد را به عشق و شور را به شعور پیوند میزنند.

 واینک امروز دوباره ما هستیم و پاسداشت حکیم طوس! ماییم و تکریم "پرآوازه شاعری" که قصه های

درس آموز اساطیری اش، کماکان بر یکی از قله های دست نیافتنی افسانه ها و اسطوره های جهان نشسته است و در جهانی که میرود تا به مدد علم و تکنیک از گوشه گوشه ی زندگی فردی و جمعی ما اسطوره های کهن را به گوشه ای براند تا بلکه قصه های ناچسب معاصر فرصت حضور و ظهور داشته باشند ،کماکان اسطوره ها و قهرمانانش در چشم جهانیان و ایران زمینیان محبوب و سرافرازند و هنوز که هنوز است یل ایران زمین رستم است.و ناکام ترین جوان سهراب! و عاشق ترین مادر تهمینه! و استاد ابوالحسن صدیقی از بزرگترین مجسمه‌سازان ایران در قرون اخیر و خالق زیباترین مجسمه تاریخ ایران " مجسمه‌ی نادرشاه افشار " در باغ نادری مشهد و مجسمه‌هایی ابن سینا در همدان، سعدی در شیراز، خیام در پارک لاله و فردوسی درمیدان فردوسی تهران است.

در مصاحبه یی که در تاریخ21 ابان ماه   1387 با  آقای  فریدون صدیقی ،فرزند شادروان  ابوالحسن صدیقی،سازنده ی این مجسه صوورت گرفاه  است ایشان  ، که خود مجسمه ساز،نقّاش و مرمّت کلار آثار باستانی است ،مطالب جالبی در باره این مجسمه و آسیبها و کوششهایی  که برای حفظ آن شده است ارائه کرده اند که ما  بخشی از آن  را از سایت حبری تحلیلی پژوهشی ایراس  ،نقل می کنیم:

"... پدر من در طول زندگی عاشق سه شخصیت فرهنگی بود؛ خیام، فردوسی و سعدی. پدر من در خانه چهار تا کتاب داشت. دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی، خیام و قرآن. بالاخره پدرم تعصب مذهبی هم داشت. پدر من شاهنامه فردوسی را حفظ بود، دیوان خیام را حفظ بود. اصلا حرف زدنش فردوسی وار بود. هر جا هم که صحبت می‌کرد به هر حال ناخوداگاه دو تا بیت از شاهنامه فردوسی داشت. در بین کارهایش ایتالیایی‌ها خیام پدر من را مثل یک داوود میکلانژ دوست داشتند، همین خیام پارک لاله را. چون این مجسمه به مدت بیست و پنج روز در جلوی کارگاهی که کار می‌کرد در ایتالیا در معرض دید مردم بود و مردم می‌آمدند و با آن عکس می‌انداختند و روزنامه‌های ایتالیا مفصلا در مورد آن نوشته بودند. پدر من همان اندازه در ایتالیا معروف است که در ایران معروف است.
س- خودش کدام مجسه‌ها را بیشتر دوست داشت؟
-ج همین خیام پارک لاله. دومی هم فردوسی میدان فردوسی.

س- یعنی دو مجسمه‌ای که بیشتر از همه آسیب دیده‌اند. حالا داستان اینها را تعریف کنید که الان وضعیت‌شان چطور است و چه بلاهایی سر آنها آمده است.
ج- مجسمه فردوسی سال ۵۰ نصب شد. سال ۵۲ هم مجسمه خیام نصب شد. مجسمه ها هیچ مشکلی نداشتند تا سال ۱۳۵۶. در سال ۵۶ در آن شلوغی‌ها که تظاهرات می‌کردند به صورت خیام سنگ زدند و با قلوه سنگ و آجر دماغ و گوش و انگشتها را شکستند. من هم یک مجسمه ابوریحان از سنگ مرمر ساخته بودم در انجمن آثار ،در آن شلوغی‌ها اصلا خردش کردند.
بعد از آن سالها شهرداری منطقه ۶ بدون اینکه توجهی به این مسئله داشته باشد ، یک نفر را از دانشکده هنرهای زیبا پیدا کرد که مجسمه‌سازی می‌خوانده و آورد که مجسمه را مرمت کند. بعد از آن ترمیم ، نه دماغ، دماغ خیام است و نه انگشتان. یکی دو سال بعد از آن گویا رنگ روی آن پاشیده‌اند. بعد اینها آمده‌اند با تینر رنگ را پاک کرده‌اند، رنگ سیاه را. بعد چون دیدند ریخت مجسمه خراب شد اینبار رنگ سفید زدند، رنگ روغن. رنگ روغن هم روی سنگ تا یک زمانی برقرار است و بعد بخاطر آب و هوا پوسته می‌شود و می‌ریزد. بعد آمدند با یک بتونه مانند پستی بلندی‌هایش را صاف کرده‌اند! یک مقدار زیادی از خطوط چکش الان زیر رنگ محو شده و معلوم نیست. بعد از مدتی دوباره کثیف شده و اینها آمده‌اند رنگ زدند.

مجسمه فردوسی را هم همینطور. یک روزی دیدم پوستر آویزان کرده‌اند و طناب پوستر را انداخته‌اند دور دست فردوسی! آن قسمتی که دست روی پایش قرار داده و جای انگشت خالیست به آن طناب وصل کرده‌اند! پوستر ۱۰-۱۵ کیلویی را به آن آویزان کرده‌اند. بعد هم آن را کشیده‌اند تا انگشت شکسته شد!
یک روز دیگر آمدم دیدم انگشت سر جایش است بعد معلوم شد با چسب آنرا همینطوری چسبانده‌اند! تابستان و در هوای ۴۰ درجه ، سنگ به مرور  ،در طی دو سه روز تا مغزش گرم می‌شود. سنگ مرمر هم از جنسی است که اگر به آن شوک وارد شود ، از خودش عکس‌العمل نشان می‌دهد. حالا این عکس‌العمل ممکن است به صورت پوسته شدن یا ترک برداشتن باشد. آن باغبانی هم که گلها را آب می‌داده حواسش نبوده یا دلش سوخته به حال مجسمه که کثیف شده آب سرد را ریخته روی مجسمه و در آن اوج حرارت باعث شده که سنگ از جاهای ضعیف ترک بخورد! سنگ مرمر مکندگی‌اش بسیار ضعیف است و به همین صورت اینکارها باعث انهدام و آسیب دیدن مجسمه می‌شود.
الان دور تا دور مجسمه ۱۱ تا ۱۲ تا ترک خورده است. با یک تکان یا یخبندان شدید ترک‌ها بیشتر هم می‌شود. یکی دیگر از عواملی که بطور طبیعی به این سنگها ضربه زده تکان خوردن بر اثر زلزله است

س- حالا سرنوشت این مجسمه‌ها چه می‌شود؟
ج - فعلا که اینقدر حرکت در این سازمان زیباسازی شهرداری تهران هست و مشغول جلسه درست کردن برای کارهای خودشان هستند که به این جور مسائل نمی‌رسند. از اردیبهشت ماه (سال هشتاد و سه) این قضیه مطرح شد که سازمان میراث فرهنگی دخالت کرد و خبر در چند روزنامه هم منعکس شد و در صدا و سیما هم بخش شد. اینها یک سال است نامه می‌نویسند که به داد این مجسمه برسید. الان با یک لرزش ممکن است این سنگ از حداقل دو جا و حداکثر چهار جا از هم جدا شود. من با نماینده زیباسازی رفتیم و مجسمه را بررسی کردیم و با چکش به دو جای مختلف آن که زدم دو صدای مختلف می‌داد و صدای مرگ داشت.
ترمیم این مجسمه‌ها کار بسیار مشکل و دقیقی است و مراحل مختلفی دارد. اما من اینکار را می‌کنم چون تخصص‌من است.
س :پس الان مشکل کجاست؟ چرا کار شروع نمی‌شود؟
ج:الان مشکل از خود ارگان‌هاست. ببینید شهردای منطقه ۶ اواخر سال هشتاد و دو اعلام می‌کند که این مجسمه خیام آسیب دیده و به دادش برسید و اینها گفتند بسیار خوب. فروردین‌شان که تعطیل بود. از آن به بعد ۳-۴ بار با مامور سازمان زیباسازی به آنجا رفتیم تا موضوع را بررسی کنیم. آنها هم گفتند ما با شما قرارداد می‌بندیم که اول تیر ماه کارتان را شروع کنید. این همه مدت گذشته و هنوز معلوم نیست چکار می‌خواهند بکنند. در این مدت ترک‌ها هم بزرگ‌تر شده است. معلوم نیست وضعیت چه می‌شود. ما می‌خواهیم مجسمه را مرمت کنیم. مرمت این آقایان چه بود در دو سال پیش؟ یک سطل رنگ دادند به باغبانی که نیم‌کت‌ها را رنگ می‌زد و او قلم مو را برداشت و مجسمه را رنگ زد! بعضی جاها رنگ به قطر ۵ میل روی مجسمه است. الان در مجسمه خیام موی ریش دیده نمی‌شود از بس که از رنگ اشباع شده است. فردوسی هم همینطور است.
فردوسی را کنیتکس کردند و دوباره رنگ زدند. الان می‌خواهیم مجسمه امیرکبیر را هم مرمت کنیم اما در مورد امیرکبیر طرف من میراث فرهنگی است و سازمان زیباسازی نیست. یک ماه پیش من به اینها گفتم می‌خواهم با مسئول مربوطه صحبت کنم. از آنروز اگر شما پشت گوشت را دیدی من هم آن مدیر را دیدم! یک ماه مرتب می‌رفتم و ایشان یا جلسه داشتند یا نبودند یا مرخصی بودند! یک فکری برای اینکار نمی‌کنند. قضیه مثل زمان یکی از پادشاهان مملکت شده که آمدند گفتند محمد افغان حمله کرد، عین خیالش نبود، گفتند آمد خراسان را گرفت، باز هم به همین‌صورت، گفتند آمد تا سمنان و دامغان و رسید به اصفهان، باز هم توجه نکرد تا رسید به دم دروازه شهر، سردار مملکت خونین و مالین رفت و تا خواست به پادشاه بگوید محمد افغان دارد می‌آید، دیدند که پادشاه آنجا نشسته است و با یک عده صحبت می‌کنند که کشمش لای پلو حرام است یا مکروه است یا حرام! این مملکت ماست!
من هفته پیش یک نامه برای اینها نوشتم که اولا من مرمت این مجسمه را چون کار پدرم بوده و ارزش هنری آن را می‌دانم انجام می‌دهم و تحت این شرایط هم کار را انجام می‌دهم؛ زمان طولانی‌تر و هزینه کمتر. خودشان هم محاسبه کرده‌اند که اگر قرار باشد همچین مجسمه‌ای الان ساخته بشود ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان هزینه آن است. حالا گیریم که همه هنرمندان هم بلدند.
س :هزینه مرمتش چقدر است؟
ج:من گرفته‌ام سه میلیون و پانصد هزار تومان. همین مرمت پایین‌تر از ۱۵ میلیون تومان نیست و من هم فقط بخاطر کار پدرم گرفته‌ام. این هزینه هم صرف تهیه ابزار لازم برای مرمت می‌شود. یک مته برای مرمت ۹۰ هزار تومان می‌شود و فقط تعداد زیادی مته برای اینکار لازم است. برای ساخت مته‌ها هم خوشبختانه یک تراشکار ارمنی را پیدا کرد‌ه‌ام که به کارش متعهد باشد!
اینها کار نمی‌کنند! می‌خواهند کار کنند اما هیچ تکانی نمی‌خورند! مجسمه داوود میکلانژ را که مربوط به ۴۹۰ سال پیش است در فلورانس آورده‌اند پایین که تمیزش کنند، مرمتش سه سال طول کشیده، یک میلیون و هشتصدهزار دلار هم هزینه‌اش بود.
من به اینها هم گفتم که اگر تا هفته آینده هیئت مدیره‌تان تشکیل شد و تصمیم گرفت و ابلاغ کرد که هیچ. ولی اگر نشد من دیگر این مجسمه را مرمت نمی‌کنم و بدهید به همان متخصصتان که با سطل رنگ می‌زند مرمت کند! "

مجسّمه ی فردوسی  پیش از مرمّت درسال 1384 به نقل از سایت شریف نیوز

 

ارسلان بساسیری

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

           

 

                                                                    

ارسلان بساسیرى جنگاور شیعى[1]

 

«مردى که از روستاهاى فسا به بغداد رفت، خلیفه عباسى را تبعید و
زندانى کرد، رایات سپید فاطمى را در عراق برافراشت و به نام خلیفه   

فاطمى سکه زد، حى‏على‏خیرالعمل را به رسم شیعه بر اذان افزود و

 بالاخره با طغرل سلجوقى جنگید و کشته شد»                                  

 

یکى از حوادث تاریخى بسیار مهم، در اوایل تشکیل دولت سلجوقى و در طول حکومت عباسى، قیام ابوالحرب (ابوالحارث) ارسلان بساسیرى است. این مرد، ایرانى دلاورى است که اگرچه به اقدامى خطیر در مخالفت با خلفاى بغداد مبادرت ورزیده است، ولى قدرش را چندانکه باید نشناخته‏اند. او با قیامى عظیم که به دستیارى یاران خود در عراق به راه انداخت، واسط وموصل و بغداد را گرفت و خلیفه و وزیرش را از بغداد بیرون کرد و محبوس ساخت و شعار علویان را که رایات سفید بود به جاى درفش عباسیان، برافراشت و امر کرد تا بر منابر، آل على را تبجیل کردند و در مساجد، به آئین تشیع در اذان "حى على خیرالعمل" گفتند و اگر طغرل سلجوقى دو بار براى دفع ارسلان بساسیرى به بغداد نمى‏شتافت و خلیفه را یارى نمى‏داد، خلافت عباسى به وسیله این مرد، در قرن پنجم منقرض مى‏گردید.

پیش از این‏که به تفصیل درباره احوال این شخصیت نامدار پارسى، گفتگو کنیم، لازم است
کلمه بساسیرى را بشناسیم. این کلمه از سه جزء بسا، سیرو یاءنسبت ترکیب یافته است.

جزء اول این کلمه، "بسا" همان کلمه "پسا" ست که شهرى است از شهرستانهاى جنوب شرقى فارس که در زمان هخامنشیان  BA,A,SHEIA (پایگاه ـ پادگان) خوانده مى‏شده است و معرب آن را فسا و منسوب بدان را فسوى و فسایى خوانده‏اند. اما گروهى منسوب به شهر بسا یا پسا را، بساسیرى خوانده‏اند چنان‏که یاقوت حموى در معجم‏البلدان (1) از قول حمزه‏بن‏الحسن در کتاب موازنه آورده است: «المنسوب الى مدینة بسا، من کورة دارابجرد، یسمى بساسیرى و لم یقولوا فسائى و قولهم بساسیر، مثل قولهم گرمسیر و سردسیر و کذ  لک النسبة الى کسنا ناحیه قرب نائین: کسناسیرى» (2) ـ در مسالک و الممالک اصطخرى نیز آمده است که کسنا در 6 فرسخى نائین، در اصفهان واقع شده بود ـ ، باز یاقوت در ذیل واژه بسا در این زمینه مى‏نویسد «ذکرالادیب ابوالعبّاس احمدبن على بن بابه القاشى، ارسلان البساسیرى، منسوب علیها. قال هکذا ینسب اهل فارس الى بسا، بساسیرى»(3).

سمعانى نیز در الانساب در توضیح واژه بساسیرى آورده است که: «هذه النسبة الى بلدة پارس
یقال پسا و بالعربیه بسا والنسبة الیها بالعربیة بسوى، و اهل فارس ینسبون الیها "بساسیرى" و هکذا یکتبون. و سید ارسلان الترکى کان من بسا فنسب الغلامه الیه و اشتهر بالبساسیرى و هکذا ذکره الادیب ابوالعباس احمد بن على بن بابه‏القاشى...» (4) مرآت البلدان نیز ارسلان را منسوب به فسا مى‏داند (5) و تقویم‏البلدان عمادالدین اسماعیل معروف به ابى‏الفداء (متوفى 732) نیز مى‏نویسد:«بسا، یقال لها بالعربى فسا و ینسب الیها بالعربیه فسوى، و اهل فارس ینسبون الیها البساسیرى وسید ارسلان الترکى من فسا، فنسب الغلام الیه و اشتهر بالبساسیرى».(6)

     اما درباره جزء سیردر کلمه بساسیر باید گفت که این کلمه در اینجا پسوندى است دال بر مکان که معنى نزدیک به سارپسوند مکان به مدخول خود مى‏دهد و در کلمات سردسیر و گرمسیر یعنى محلى که زیاد سرد و زیاد گرم است به کار مى‏رود. نیز در نام قصبه‏اى از توابع کرمان دیده مى‏شود که بردسیر باشد و ممکن است دلالت بر همین مقصود کند چون که این قصبه نسبت به سایر نقاط اطراف، هوایش سردتر است. «اخیرا دهى که نامش قشلاق و ترکى گرمسیر است ونسبت به اطراف تهران هوایش گرمتر است از طرف فرهنگستان گرمسار نامیده شده است» (7). اما اگرچه در لغاتى چون بردسیر و سردسیر و گرمسیر این پسوند به اسم خاص اضافه نشده، اما همچنان که از قول حمزة‏ بن حسن مشاهده افتاد در دو کلمه بساسیر و کسناسیر یا کنساسیراین پسوند بعد از اسمى خاص نیز آمده است، بدین ترتیب معنى بساسیرى منسوب به شهر فساست و ارسلان نیز احتمالاً از جمله کردان شبانکاره است که از قدیم‏الایام در قراء وقصبات شهر وسیع فسا زندگى مى‏کرده‏اند وهنوز هم قبایل ترک زبان چندى، چون قرطیان، هارون، سکز، اینالو، امیر حاجیلو، دیندارلو، درفسا  زندگى مى‏کنند و چند روستاى بزرگ در شرق فسا و نزدیک به داراب، عشایرنشین است. به عبارت دیگر مى‏توان ارسلان بساسیرى را از کردان شبانکاره فارس دانست که بنابه گفته ی ابن‏بلخى: «کردان یا عشایر فارس در این دوره اعتبار فراوان داشتند، مخصوصا کردان شبانکاره
فارس (که به احتمال زیاد ارسلان بساسیرى یکى از آنهاست) و منطقه نفوذ آنان، حدود داراب وفسا و کرمان وایج بوده، و تسامحا این گروه کردان را "ترک" نامیده‏اند.

فارس در عهد سلجوقى دست به دست مى‏گشت، مدتى حکومت فارس در دست امراى
شبانکاره بود و نخستین امیر شبانکاره که بر فارس دست یافت، فَضلویه بود که میان او و قاورد سلجوقى براى تسلط بر فارس و شیراز مدتى نزاع بود. در نتیجه چندین بار شیراز مورد غارت قرار گرفت و به ویرانى افتاد. تا این‏که سلجوقیان، فضلویه را از فارس برداشتند و از طرف آنان رکن‏الدوله خمارتکین به شیراز آمد، ولى نتوانست که وضع فارس و شیراز را سر و سامان ببخشد تا این‏که نوبت حکومت به اتابک جلال‏الدین چاولى افتاد. او مردى مدبر بود و در دوره حکومت او اوضاع فارس نسبتا آرامش یافت...

ابن بلخى که کتاب فارسنامه خود رادر همین زمان تألیف کرده، مى‏نویسد: چون میان قاورد و
فضلویه به آخر دولت دیلم خصومت قائم گشت، غارتهاى متواتر، بر شیراز و اعمال آن همى رفت تا خراب شد و در سالى دو بار تاختن شبانکاره بودى از یک جانب و تاختن ترک و ترکان از دیگر جانب... بدین ترتیب باتوجه به قدرت گرفتن شبانکاره، تربیت ایرانى و اسماعیلى آنها
مى‏توان حدس زد که ارسلان بساسیرى از یکى از رمه‏ها (یا زومه‏هاى) کردان است که در حدّ
فاصل فسا و داراب زندگى مى‏کرده‏اند و واژه بساسیرى هم احتمالاً از واژه‏هایى است که در لهجه کردان شبانکاره براى نسبت به فسا به کار مى‏رفته است.

جالب است که یک قرن بیش از این تاریخ، وقتى که عضدالدوله دیلمى از فتح اصفهان به
شیراز باز مى‏گردد، در تخت‏ جمشید توقف مى‏کند و فرمان مى‏دهد که کتیبه‏اى در کاخ تچر
داریوش به زبان کوفى بنویسند که مضمون آن چنین است: «امیر بزرگوار عضدالدوله با عده‏اى از سپاهیان در سال 344 هنگام مراجعت پیروزمندانه از اصفهان، در اینجا حاضر شد وکسى رااحضار کرد تا آنچه در این آثار نوشته شده، بر او بخوانند. آن نوشته را على بن سرى نویسنده کرد (شبانکاره) و مارسعید موبد کازرونى خواندند...[2]». بنابراین کردانى که در خدمت امیر عضدالدوله بودند، همان کسانى‏هستند که‏بعدا به‏مسامحه "ترک" خوانده‏مى‏شوند وارسلان بساسیرى نیز یکى از آنان شمرده مى‏شود. در حالى‏که مسلم است که اسماعیلى بودن ارسلان، علاقه او به سنتهاى ایرانى و ستیز با خلیفه بغداد از افکار و روحیاتى است که در دوره عضدالدوله و جانشینان او رواج داشت و مورخان نیز ارسلان را از موالى بهاءالدوله بن عضدالدوله دانسته‏اند.(رک فارسنامه ابن‏بلخى. ص 388 به توضیح و تحشیه دکتر منصور رستگار فسایى، بنیاد فارس‏شناسى و بافت قدیم شیراز ص 56)

     اگرچه درباره تاریخ ومحل تولد و چگونگى رشد ارسلان بساسیرى اطلاعى دقیق در دست نیست، اما مى‏توان حدس زد که ارسلان نیز از میان یکى از این قبایل شبانکاره فارس برخاسته است و در هنگامى که دیلمیان براى گردآورى سپاه به فسا آمده‏اند به آنان پیوسته، رهسپار بغداد شده است و با ابراز لیاقت به همراه توسعه نفوذ دیلمان در بغداد، او نیز در این شهر وسیع نفوذى یافته است. آنچه این مطلب را تأیید مى‏کند آن است که در معجم‏البلدان آمده است که: «ارسلان کان من ممالیک بهاءالدولة بن عضدالدوله، ابوطاهر و ابنه‏الملک الرحیم، ابونصر، قوى امرالبساسیرى و تقدم على اتراک بغداد وکثرت امواله و اتباعه...».(8)

مرآت البلدان نیز این انتساب را چنین بازگو مى‏کند: «ارسلان از ممالیک بهاءالدین
عضدالدوله بویهى بود، همین که جلال‏الدوله ابوطاهر و پسر او ملک رحیم، سلطنت یافتند قوتى
در کار بساسیرى پدید آمده، بزرگ اتراک بغداد و صاحب اموال و مکنت زیاد شد» (9). هندوشاه نخجوانى در تجارب‏السلف، ابوالحارث بساسیرى را ترکى از امراء بغداد مى‏داند و مى‏نویسد که:«او شجاعت و جلادت و علو همت و شرف ابوت داشت...» (10). و مقدم ترکان بغداد بود که بر خلیفه (القائم بامراللّه)، تحکمات ناروا مى‏کرد و میان او و موالى وى یعنى، دیالمه کشاکش جریان داشت. (11)

 درباره نفوذ بساسیرى مقدم غلامان ترک پادشاه بویهى، در بغداد، تاریخ نویسانى که در این
باره قلم زده‏اند متفق‏العقیده‏اند و حتى از محله‏اى خبر مى‏دهند که به او منسوب است: ـ و ببغداد
محلة کبیرة وراءباب‏الازخ فنسب المحله‏الیه... ـ (12). مسلما ارسلان بساسیرى حتى پیش از سال 446 که سپاهیان ترک‏الملک الرحیم بویهى به بهانه کمى وظیفه در بغداد فتنه برمى‏انگیزند وهرج‏ومرج، در قلمرو مرکزى خلافت عباسى آشکار مى‏شود، در اندیشه از بین بردن حکومت عباسى بوده است، و ابن‏اثیر حضور سیاسى و نظامى ارسلان را در بغداد از سال 441 نشان مى‏دهد(13).

انگیزه‏هاى خصومت ارسلان بساسیرى را با خلفاى عباسى مى‏توان در چند نکته خلاصه کرد:

     1 - ارسلان بساسیرى مذهب اسماعیلى داشت که در میان اقوام شبانکاره امرى رایج بود.
المستنصرابوتمیم معدبن الظاهر، ابوالحسن على که از سال 427 تا 487 ه . ق، خلافت دولت
فاطمى مصر را عهده‏دار بود، دولت فاطمى را به اوج قدرت رسانید و حوزه تسلط خود را به
قسمت اعظم از نواحى شمالى آفریقا و شام و آسیاى صغیر و سواحل بحر احمر گسترش داد...

 

 

قلمرو حکومت فاطمی مصر

و به سبب ارتباطى که با بساسیرى (هم دین خود) یافته بود، این نفوذ را تا واسط و موصل و بغداد پیش برد. او ارسلان بساسیرى را مورد حمایت و لطف خود قرار داد و پس از آن‏که بساسیرى در سال447 از بیم طغرل به شام گریخت، المستنصر باللّه، براى وى خلعت و هدایایى فرستاد و به قول تجارب‏السلف: او را به مال بسیار مدد کرد و شام را به او داد. (14) این قدرت یافتن ارسلان که با فاطمیان هم مذهب بود، یک پیروزى سیاسى براى المستنصر و شکستى براى القائم به حساب مى‏آید و داراى نتایجى است که بعدا ظاهر مى‏شود و به آن اشاره خواهیم کرد.

     2 - بى‏ثباتى اوضاع در بغداد، بى‏قدرتى خلیفه و اختلافاتى که میان بساسیرى و موالى وى
یعنى دیالمه در جریان بود باعث شده بود تا بغداد در آتش فتنه بسوزد. در سال 446 در نتیجه
اختلافى که بین خلیفه وارسلان پدید آمد، ارسلان سر به طغیان برداشت و در بغداد و انبار به ایجاد رعب و وحشت پرداخت، در سال 447 باز، بین ترکان بغداد به سرکردگى بساسیرى فتنه‏اى در مى‏گیرد که خلیفه و وزیر وى نیز در آن درگیر مى‏شوند و ویرانیها و قتل و غارتها، آرامش را از بغداد سلب مى‏کند و فقر و قحطى بر آنجا مستولى مى‏گردد و ارسلان در حدود 448 نیز فتنه‏اى عظیم برپا مى‏کند و واسط را تصرف مى‏کند و با نورالدین دبیس عّم، طغرل مى‏جنگد و وى راشکست مى‏دهد و بر موصل دست مى‏یابد.

     3 - بى‏شک اختلافات نژادى ارسلان، با اعراب که او و هموطنانش را به چشم موالى مى‏نگریستند و تربیت ایرانى این مرد در دستگاه بوییان که خواه ناخواه او را به قطب مخالف
 حکومت مجذوب کرده بود، نیز در دشمنى این سردار فسایى با خلیفه بغداد مؤثر بود.

     4 - اختلافات شدید ارسلان با رئیس‏الرؤسا وزیرالقائم، که بنا به قول هندوشاه، خانه‏هاى
ارسلان را سوخته و اموال وى را غارت کرده و حرم او را به برده گرفته بود نیز از عوامل عمده ستیز او باالقائم است.

     5 - تا سال 450 هجرى قمرى، درگیریها و دشمنیهاى طغرل سلجوقى، با برادر ناتنى خود ابراهیم ینال و مشکلات داخلى وى، حمایت مؤثر را از خلیفه که ارسلان خاتون برادرزاده طغرل را به زنى گرفته بود، ممکن نمى‏ساخت، و همین امر ارسلان رادر مخالفت با خلیفه جسورتر مى‏کرد. طغرل بنا به قول تجارب‏السلف (15) در 449 به خواهش خلیفه، به بغداد و موصل رفت و خلیفه به نام او خطبه خواند و نام بوییان را از خطبه بینداخت؛ ولى چون خبر طغیان ابراهیم ینال به او رسید، ناچار بغداد را رها کرد و به سرکوبى برادر خود، در همدان (16) پرداخت و همین امر باعث شد تا ارسلان از فرصت استفاده کند و به دشمنى خویش ادامه دهد اما مهمترین حادثه‏ها، از این پس اتفاق افتاد:"بغداد از مدافعى دلاور خالى بود و کسى که یاراى برابرى با بساسیرى را داشته باشد، وجود نداشت. بنابراین ارسلان به همراهى قریش بن بدران بن المقلّد، امیر بنى عقیل به بغداد آمد و اینشهر را تصرف کرد و خلیفه‏القائم بامراللّه را به قلعه عانه که در کنار فرات بود، تبعید کرد و رئیس‏الرؤسا، وزیر وى را به دار آویخت. هندو شاه نخجوانى در تجارب‏السلف این واقعه را نه چندان بیطرفانه چنین بیان مى‏کند: جماعتى از عقلا با قائم گفتند: مصلحت آن است که امیرالمؤمنین به بعضى از اطراف حصین، تحصین نمایند تا از فتنه بساسیرى ایمن شود و قائم نیز همین مصلحت نمود اما مفارقت وطن بر او صعب بود، بر خداى توکل کرد و از بغداد بیرون رفت و خبر محقق شد که بساسیرى به انبار رسید. به این سبب، بغداد پریشان شد و قریش بن بدران باجماعتى از عرب با رایات سپید مستنصربن ظاهر جزو لشکر او بودند. لشکر خلیفه، از بغداد بیرون رفت و میان هر دو لشکر حربهاى عظیم رفت و رئیس‏الرؤساء، مال و سلاح بسیار بر لشکر غنیمت کرد اما هیچ فایده نداد و بسا سیرى غالب شد و بسیار خلق بکشت. رئیس الرؤسا، از دارالخلافه گریخت و لشکرهاى بسامیرى بازارهاى بغداد را بسوختند.. قائم برد پیغمبر بپوشید و سوار شد و شمشیر بکشید و جماعتى از عباسیان با او بودند و همه اتباع دارالخلافه بیرون آمدند و با کنیزکان و سرپوشیدگان و مصحف‏ها بر سر نیزه کردند و قائم پیاده شد و با رئیس الرؤسا به منظرى مى‏رفتند. اما قریش بدران خلیفه را امان مى‏دهد و بساسیرى رئیس‏الرؤسا را به خاطر بدیهایى که به وى کرده بود، بفرمود تا «به انواع، عذاب کردند و جامه‏هاى
خَلَق در او پوشانیدند و پوست گاوى در او دوختند، چنان‏که سر و شاخهاى گاو بر سر او بود و بعد از این همه، دو قلاب آهنین در حلقه انداختند و صلب کردند تا بمرد». (17) مردم بغداد بنام ملک مصر خطبه کردند و خلیفه را به، صاحب حدیثه مهارش عقیلى سپردند. (18) و بساسیرى بیعت قضاة و نقباء و اکابر علویان و عباسیان، از براى ملک مصر بستد و در جامع منصور به نام‏المستنصر خطبه خواند و به نام وى سکه زد و فرمان داد در اذان بر رسم شیعه حى على خیرالعمل بگویند (شوال 450). و این وضع از شوال 450 تا ذى‏القعده 451 ادامه یافت.(19)  در این سال، در نتیجه درخواستهاى محرمانه‏القائم و فراغت یافتن طغرل از کار ابراهیم ینال وتشدید اختلافات دیرین، شبانکارگان با سلجوقیان، طغرل بار دیگر رهسپار بغداد شد و بسا سیرى که یاراى برابرى با وى نداشت ـ در اینجا نقش خلیفه فاطمى مصر روشن نیست ـ، به واسط گریخت. ولى طغرل با وى به جنگ پرداخت و پیروز شد و ارسلان را به چنگ آورد و بکشت و سر او را به بغداد فرستاد و در بازارها بگرداند (20) و قائم را با اعزاز به بغداد آورد و خلافت بخشید و خلیفه به همین جهت به طغرل لقب رکن‏الدین داد!!(21)".

 

 

منابع و مآخذ:

1 - رک معجم‏البلدان، جلد چهارم، صفحه 260 - 261، چاپ بیروت 1374 (1955).

2 - رک به مسالک و الممالک اصطخرى، ص 32.

3 - رک، معجم‏البلدان، صفحه 412، جلد اول.

4 - رک، الانساب سمعانى، چاپ اوقاف گیب، صفحه 80.

5 - رک، مرآت البلدان، (199 - 200)، ج اول.

6 - رک، تقویم البلدان، صفحه 331.

7 - رک، دستور جامع زبان فارسى، صفحه 191، تهران، علمى، همچنین رک فرهنگ، معین

8 ـ رک معجم البلدان ج اول ص 412

9 ـ رک مرات البلدان، جلد اول، ض 199

10 ـ تجارب السلف هندوشاه نخجوانى صفحات 253 تا 256

11 ـ اخبار الدولة السلجوقیه از صفحه 18 به بعد

12 ـ الانساب، صفحه 80

13 ـ کامل ابن‏اثیر ج 9 صفحه 51 در ذکر حوادث سال 441 هجرى

14 ـ تاریخ ادبیات صفا، جلد دوم صفحه 204 و تجارب السلف صفحه 253 تا 256

15 ـ تجارب السلف صفحه 253 تا 254

16 ـ معجم البلدان جلد اول صفحه 412

17 ـ مراث البلدان صفحه 199 ج 1

18 ـ تجارب السلف ص 253 تا 256

19 ـ همانجا

20 ـ همانجا

21 ـ مشروح این حادثه را در صفحات 39، 40، 41 العراضه فى‏الحکایة السلجوقیه و صفحه 19 و 20 سلجوقنامه
و صفحه 107 تا 110 راحه‏الصدور بخوانید.



[1]*) این مقاله در مجله یغما، مردادماه 1353 شماره 5 ص 281 تا 285 به چاپ رسیده است.

[2]) صفحه 56 بافت قدیم شیراز

 

شادروان علی سامی

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

                                             استـاد على سامى

 «عاشق بى‏قرار فارس»

 

«همکار سخت‏کوش من، آن سامى بصیر
از شاخ علم، بس ثمر پر بها گرفت
عمر عزیز بر سر این معرفت نهاد
تا در قلوب قوم هنر دوست، جا گرفت
پاسارگاد، شاهد این خدمت است و جد
کز پیش چهره، پرده ظلمت فرا گرفت»
"شادروان فریدون توللى"

 

     استاد على سامى، مردى بود بلندبالا و استخوانى، لاغراندام، تقریبا سیه چهره که موهاى سر و ابرویش بسیار زود سفید شده بود. چشمانى نافذ داشت که همواره از پشت عینک، با متانت و عمیق به مخاطب خود مى‏نگریست. او آرام و ملایم سخن مى گفت و گویى صداى او، هرگز از حّد متوسط گفتارهاى عادى فراتر نمى‏رفت. لباسهایش به طور معمول تیره‏رنگ و بسیار مرتب بود. پیراهنهاى راه راه بسیار ریز مى‏پوشید و بى‏کراوات بودن را خوش نداشت. همیشه کفشهایش برقمى‏زد و موزون و شمرده راه مى‏رفت و وقتى مى‏نشست، یک سروگردن از همه اهل مجلس، بلندتر بود. موقّر، نجیب و با متانت بود و آن قیافه، لباس و رفتار، هر بیگانه‏اى را مجذوب وى مى‏کرد و بى آن که او را بشناسد مى‏توانست بفهمد که او مردى از بزرگان این دیار است. همیشه ساکت و آرام بود، حتى اگر کودکى صحبت مى‏کرد، تا پایان سخن، به او گوش مى‏داد و چنان با
ادب با وى به گفتگو مى‏پرداخت که انسان تصور مى‏کرد، که با پیرى دانا سخن مى‏راند. ذهنشسرشار از اطلاعاتى بود که خوانده بود یا خود در خلال سالها رنج از دل خاک بیرون کشیده بود.
به هر چه بوى گذشته مى‏داد، علاقه‏اى خاص داشت و به همین جهت عاشق باستان‏شناسى و تاریخ بود و در این میان باستان شناسى و تاریخ ایران و فارس، براى او از هر سرمایه و سود دیگرى، رغبت‏انگیزتر بود. به همین جهت، براى این که این مرد کم سخن را بر سرذوق بیاورى، کافى بود
تا سؤالى از تاریخ، جغرافیا و باستان‏شناسى ایران، از او بپرسى؛ آنگاه محکم و متین، رشته سخن را به دست مى‏گرفت؛ از مقّدمات آغاز مى‏کرد و ضمن ارائه بهترین و موثّق‏ترین اطلاعات، جوابى مستوفى و سنجیده ارائه مى‏کرد و توبه نیکى در مى‏یافتى که این مرد "جهانى است بنشسته در گوشه‏اى".

در این حالتها، به ویژه در رّد عقاید آنان که درباره تاریخ و فرهنگ ایران به خطا رفته بودند،
یا به غرض و اشتباه قضاوتى ناروا ارائه داده بودند، قاطع و صریح و بى اغماض، اما با ادب بود و در عین حال که نمى‏خواست، به غلط یا ناروا، شأنى کاذب براى فرهنگ ایرانى کسب کند و فکر نادرستى را القاء کند، هرگز جزئى‏ترین ارزشها و مفاخر کشور خود را ناگفته نمى‏گذاشت.  گویى ذرّات وجودش را فردوسى‏وار، از عشق به این آب و خاک سرشته بودند، همین که نام ایران و گذشته و تاریخ و باستان‏شناسى و معمارى و مفاخر علمى و ادبى و دینى آن مطرح مى‏شد، این مرد همچون دریا به جوش مى‏آمد. و رخدادها و رویدادهاى هزاران سال پیش تاریخ و تمدن ایران را آن چنان زیبا و ساده و طبیعى باز مى‏گفت که گویى خود، همه آنها را شاهد بوده است و هر یک از آنها را به چشم خویش دیده، به خاطر سپرده و اینک آنها را روایت مى‏کند. در دل این مرد آن چنان ایمان و عشقى به این مرز و بوم وجود داشت که گویى حتى یک لحظه]هم نمى‏توانست بى آن زنده بماند و دراین میان، تخت‏جمشید، پاسارگاد، نقش رستم، نقش رجب و

تمام یادگارهاى باستانى چون غار شاپور، بیشابور، کاخ اردشیر و... و آثار کهن فارس و شیراز رامى‏پرستید و هر زن و مرد افتخارساز این دیار را، به اندازه‏اى دوست داشت که هر اطلاع و دانشى را درباره آنها از هر گوشه و کنارى گرد مى‏آورد و در کلاسهاى درس، یا در مقاله‏ها و کتابها، مصاحبه‏ها و سخنرانیهایش، از آنها سخن مى‏گفت تا آنجا که به قول یکى از نویسندگان معاصر «اوبه شناسنامه شیراز و فارس تبدیل شده بود».

 او را که مى‏دیدى گویى که همه تاریخ این سرزمین کهن را مى‏شناسى، رفتار و کردار و منش او به پیران خردمند و سنگین و با وقار افسانه‏ها مى‏مانست که مجموعه میراثهاى فرهنگى، ملّى و آیینى قوم خویش را در خود به نمایش مى‏گذاشتند. هر دانشمند ایران شناس و ایران دوستى که به شیراز مى‏آمد، به دیدار سامى ابراز علاقه مى‏کرد. بیش از چهل سال سامى، همانند تخت جمشید و دیگر آثار باستانى و تاریخى، جزئى از هویت شیراز به شمار مى‏آمد. او چراغ تاریخ و فرهنگ وادب را در این مرز ایزدى روشن نگه  میداشت و مشّوق هر انجمن ادبى، مجمع علمى و کار فرهنگى بود که در شیراز و فارس پا مى‏گرفت. براى مثال با آن که خود اهل شعر و شاعرى نبود سالها در کانون دانش پارس، شاعران را گرد هم مى‏آورد؛ آنها را به سرودن وخواندن شعر تشویق
مى‏کرد و به چاپ و نشر آثارشان بر مى‏انگیخت. دعوت هر کسى را براى شرکت در گردهماییهاى فرهنگى و سخنرانیهاى علمى و ادبى و تاریخى مى‏پذیرفت. او به اندازه‏اى وقت‏شناس و مرتّب بود که مى‏توانستى ساعتت را با آمدن به هنگام او میزان کنى. به سحر خیزى عادتى دیرینه داشت و صرفنظر از آن که صبحها را به قدم زدن مى‏پرداخت، از فراغت سحرگاهى براى مطالعه و نوشتن سود مى‏برد. همدرد مردم بود و همیشه در ختمها، پرسه‏ها و مجلسهاى سوک و سرور آنها شرکت مى‏کرد و مردم به همین جهت به او به چشم همدمى همیشگى، معلّمى مورد احترام و دانشمندى در خور عّزت و قدرشناسى مى‏نگریستند. مردم بیش از آن که علم او را بدانند، تواضع، خلق و خوى
پسندیده و خاکى بودن او را مى‏پسندیدند و عالم و عامى از همدمى‏ها و همقدمى‏هاى او خاطره‏هایى خوش داشتند. او خانواده دوست و علاقمند به پرورش علمى و فرهنگى فرزندان خویش بود و هر نه فرزند او، همگى داراى تحصیلات عالى و تخصصّهاى علمى هستند، و سامى همین آرزو را نسبت به همه فرزندان ایران داشت.

سامى، کار آموزشى خود را از سال 1308 خورشیدى با آموزگارى کلاس ششم ابتدایى ]در[ دبستان رحمت شیراز آغاز کرد و از سال 1310 تا 1315 به تدریس تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسى، در دبیرستانهاى شیراز پرداخت و مدتى نیز مدیر دانشسراى مقدماتى پسران بود. اما آنچه سامى را ساخت، و به عشق و شیفتگى به فرهنگ باستانى و تاریخ ایران کشانید، آن بود که در سال 1315 و در زمان وزارت فرهنگ شادروان على اصغر خان حکمت که به ایجاد مراکز فرهنگى و کاوشهاى باستانى علاقه‏اى فراوان داشت، به تصدى تعمیر بناهاى تاریخى شیراز منصوب شد و در همین روزگار (1315 تا 1318) بود که آرامگاه حافظ، با مباشرت او و حمایت و تشویق مرحوم حکمت ساخته شد و سامى با همّت جوانان و دانش و علاقه پیران تعمیر و تجهیز موزه پارس و حوض خانه کریم خانى را به انجام رسانید. آرامگاه خواجو را ساخت و مقدمات تعمیر مسجد جامع عتیق را فراهم آورد، و با همین تجربه‏ها، گذشته پیش از اسلام ایران، دوره اسلامى و خدمتگزاران شعر و ادب این سرزمین را شناخت و همّت و پشتکار در خور تحسین او، سبب شد
که در سال 1318 او را به ریاست اداره باستان شناسى فارس و بنگاه علمى تخت جمشید و پاسارگاد براى کاوش تپه‏هاى ماقبل تاریخى اطراف مرودشت، برگمارند، و سامى که در آغاز براى یک مأموریت کوتاه به تخت جمشید رفته بود، چنان شیفته و مجذوب آثار باستانى آنجا شد که از آن پس، به تحقیقات باستان شناسى روى آورد و با عشقى بى پایان به توفیقاتى فراوان دست یافت، و با کار و مطالعات شبانه روزى به آن چنان تسلط و توان علمى و تخصصّى در باستان‏شناسى ایران نائل آمد که از یگانه‏هاى این علم شد و دانش و مهارت او در این مورد، از بیان آثار فراوان او به خوبى پیداست.

به گفته یکى از محققان: «... سامى یکى از معدود بازماندگان نسل اول باستان‏شناسان ایرانى بود که الحق در کار خود خوش درخشید... و به جرأت مى‏توان او را از نظر کیفیت و کمیّتکاوشها و پژوهشهاى آثارش، یکى از پرکارترین محققان باستان شناس دانست که شانه به شانه باستان‏شناسان غیر ایرانى گام برداشته و چیزى کمتر از آنها ندارد و با وجود نداشتن تحصیلات مدرسى، در دانش باستان شناسى، مجموعه کارهاى علمى و تألیفاتش در این زمینه، بسیار استادانه و عالمانه انجام گرفته است تا آنجا که تألیفات سامى در زمره کتابهاى مأخذ باستان شناسى استکه پژوهشگران؛ ناگزیر باید، همواره از آنها سود جویند. در آن روزگار وانفسا که دیگران خط وربط باستان شناسى ما را ترسیم مى‏کردند و انحصار حفّاریها را به طور کلّى در دست داشتند، سامى با تنى چند ایرانى دل سوخته چون خود، خودى نشان دادند و با وجود آن همه هیئتهاى بزرگ و کوچک خارجى، کار بررسى و حفّارى را دنبال نمودند و تلاش کردند تا نگین سلیمانى را از دست اهریمن بازستانند و به این اعتبار، سامى را مى‏توان، اولین حفّار یا در زمره اولینها دانست که به خود جرأت داد تا کاوشهاى مؤسسه شرقى دانشگاه شیکاگو را که قبلاً با سرپرستى ارنست هرتسفلد و "اریک اشمیت" صورت گرفته بود، مستقلاً دنبال کند و پرده از بسیارى از مجهولات مربوط به هنر معمارى هخامنشى به یک سوزند.

حفّاریهاى او در تخت جمشید و پاسارگاد و دیگر محوطه‏هاى هخامنشى استان فارس و نیز گزارشهاى عالمانه و دقیقى که از کارهاى خود در مجلّه گزارشهاى باستان‏شناسى ارائه داده، مدارک زنده کار دقیق و علمى و صحرایى یک حفّار ایرانى است...»[1]، و به گفته یکى دیگر ازباستان‏شناسان کاردان : «کار تخت جمشید، استعداد استاد راشکوفا نمود و ایشان را به سطح یکىاز خبره‏ترین باستان‏شناسان جهان ارتقاء داد. ایشان خود مى‏گفتند: تخت جمشید دانشگاه من بودو هر سال کار در تخت جمشید، برابر چند سال، تحصیلات دانشگاهى است... در حال حاضر هرکتابى که در چهارگوشه جهان در مورد تاریخ و باستان شناسى قبل از اسلام ایران و بخصوصهخامنشیان نگاشته شود در آن از کشفیات و نوشته هاى استاد ]سامى] استفاده مى‏شود.  در دوران فعالیت سامى در تخت جمشید قسمتهاى جدیدى از آثار حفّارى، مورد تحقیق و شناسایى قرار گرفت، تعداد زیادى تپه و آثار باستانى و اشیاء مختلف در سطح دشت مرودشت

کشف شد و مورد شناسایى قرار گرفت و به ثبت رسید...».[2]خود او درباره مشکلاتش در تحقیقات باستانى ـ که از پائیز 1318 تا 1338 ادامه یافت ـ مى‏نویسد : «... به مدد لطف خداوندگارى و با کوشش و بردبارى فزونترى تلافى ـ دشواریهاى عدیده و ناهمواریهاى از لحاظ ضیق مالى و مشکلات ادارى و نارسایى سایر کارها که در پیش پاى ما بود ـ نموده و هر چند که فشار کار با افسردگى و آزردگى خاطر توأم و گاهى طاقت فرسا بوده است ولى از تلاش و کوشش باز نماند [م] و همین امر توانست گرد و غبار گذشت زمان را از چهره تابناک گوهر گرانبهاى شرق باستان بزداید، که این خود یک پاداش معنوى است که نیروهاى مصرف شده و سالهاى گرانبهاىزندگى از دست رفته را، جبران مى‏نماید...»[3].

 سامى در مورد کارهاى تحقیقى خود که بیشتر در زمینه پاسارگاد و تخت‏جمشید صورت گرفت، مى‏نویسد: «... مطالبى که نویسنده در این تألیف و سایر تألیفات خود در چند سال اخیر،مورد بحث قرار داده، مربوط به ادوار و آثار باستانى است و اکثر این آثار، تاریخ یا نوشته‏اى که معّرف و مبیّن آن باشد، ندارد؛ بنابراین اطلاعات و تحقیقات روى آن آثار، با آن که از روى کمال دقت و مطالعه و تّوجه به عقاید و تحقیقات سایر باستان شناسان صورت گرفته، باز کاملاً نهایى و قطعى نمى‏تواند بود. از این رو در مباحثى که موضوع پیچیده و احتیاج به بررسیهاى بیشتر و کاوشهاى دامنه‏دارترى دارد، با کلمات "تصور مى‏رود"، "شاید"، "حدس زده مى‏شود" جبرانقصور احتمالى را نکرده و نقص کاوشهاى خود را نموده و راه را براى فکر وسیع و نظر تیزبین کاوش کنندگان و کنجکاوان و محققین بعدى باز گذاشته است...»[4].

    آقاى‏دکتر سیدحسن‏موسوى در مقاله‏اى چگونگى کندوکاوهاى باستان‏شناسى استاد سامى رابه طور مشروح مورد ارزیابى قرارداده‏اند و از بیست مورد از کشفهاى معتبر استاد در تخت‏جمشید و مورد با اهمیت از کشفهاى او در پاسارگاد سخن گفته‏اند که خوانندگان محترم را به مطالعه آن مقاله در صفحه‏هاى 231 تا 243 نامگانى، جلد اول، به کوشش استاد دکتر محمودطاووسى توصیه میکنیم.

 سامى عاشقى بود جستجوگر که خود شرح بخشى از دل سوختگى و عشقها را در کتاب روزهاو یادها که در سال 1362 منتشر کرده است، چنین بازگو مى‏سازد: «... من اکنون به جایى رسیده‏ام که عشق با فروغ ابدیت، وجودم را لبریز کرده است، احساس مى‏کنم گیاه تشنه یک صحراى خاموشم؛ این موهبت مانند دانه بارانى شفاف و درخشنده، جام زندگى مرا لبریز کرده است. منشیفته آن کشش ناشناخته، به سوى حقیقت و آن احساسات طوفان خیزى هستم که عشق در دلم برپا ساخته؛ عشقى که مایه الهام اندیشه‏هاى  من است؛ عشقى که حیات و هستى من، از آن فروغ و
مایه مى‏گیرد. من به این دانه باران شفّاف، نیاز دارم وگرنه از بین مى‏روم...».[5]و این اندیشیدن عاشقانه، همان است که مولوى نیز از آن سخن مى‏راند:

«راست گویم عشق خوبان آتش است

 سخت مى‏سوزاند اما دلکش است

از خدا خواهم که افزونش کند

 دل اگر دم زد، پر از خونش کند

کاش از این آتش ترا بودى خبر

 با خبر بودى که این بیدادگر

سینه را هر چند دارد زارتر

 هر چه دارد دیده را خونبارتر

مرغ جان را خوشنواتر مى‏کند

 باغ دل را با صفاتر مى‏کند»

     او مى دانست که زندگى و کار با عشق، جاودانگى مى‏آفریند و به قول حافظ بزرگوار:

«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

 ثبت است در جریده عالم، دوام ما»

سامى در این مورد مى‏نویسد: «... من دوست دارم که خاطره‏ام براى انسانهایى که دوستشان مى‏دارم و برایشان اهمیت قائلم، باقى بماند. آدمى نباید گذشته‏هاى خوب را از یاد ببرد و قلم فراموشى بر آنها بکشد. یادبودهاى گذشته چون فرشتگانى هستند که نیمى از چهره‏شان لبخند و نیمى دیگر اندوه، مى‏پراکنند...».[6]دید دقیق او را نسبت به تمدن و تاریخ و فرهنگ باستانى ایران، در هر یک از اثرهاى او، به خوبى مى‏توان دید؛ او درباره نفوذ تمدن ایران مى‏اندیشید: «ایرانى چه در دورانى که خود جزئى از دنیاى قدیم و داراى صنعتى مستقل و منحصر به خود بود و هگمتانه و پاسارگاد را به وجود آورد و چه آن زمان که مالک رقاب تمام کشورهاى کهن‏سال متمدن گردید و صنایع و هنر آنها را در هم آمیخت و تخت‏جمشید را به وجود آورد،ابّهت و جلال و زیبایى خاص و بى‏سابقه‏اى به آثار و مصنوعات داده است که در عالم خود، بکر وجالب است و از این رو ارزنده‏ترین خدمت را در راه نگاهدارى و تشویق و اکمال هنر و تمدندنیا کرده است و این سرافرازى و مباهات را دارد که علاوه بر تمّدن و صنعت پیشین خود، در مّدت دو قرن و ربع سلطه بر کشورهایى چند، که همه از مراکز کهن سال و پر اهمیت وپر مایه مدنیت خاور نزدیک بوده‏اند، نه تنها سبب شد که هنر آنها از بین نرود، بلکه در اثر ایجاد وحدت و امنیت شایان تقدیر، موجب گردید تا فرآورده‏ها و هنرهاى خاصّه هر کشورى، با وضع زمان ومکان، مدارج کمال را بپیماید...»[7].

    «... تاریخ، شاهد بارز و عادل و معّرف بى غرض پیشینه‏هاى درخشان و پر مغز ایران زمین، در قرون مختلف مى‏باشد و مى‏رساند که ایرانیان باستان، داراى چه ابتکارها و استعدادها و هنر جالب بوده‏اند و... چه بسا کشورهایى که از دوران سرافرازى و شکوه خود، خاطرات و یادگارهایىدارند که کم و بیش در تاریخ، منعکس است ولى چون قرنها از آن حوادث گذشته، حقیقت وچگونگى آنها مبهم و مشکوک گردیده است در حالى که نقوش و خطوط حجّارى شده تخت جمشید و پاسارگاد که دو یادبود گرانبهاى ایران هخامنشى هستند، جاى هیچ‏گونه ابهام و شکّى رادر گفته‏هاى مّورخین، باقى نگذاشته؛ بلکه گذشته پرافتخارترى را، پیش از آنچه تاریخ، قادر بهضبط آن بوده است، به یاد مى‏آورد...».[8]وقتى سامى با این عشق و اعتقاد به گذشته سرزمین
خویش مى‏نگریست، دوست مى‏داشت تا جوانان و مردم این سرزمین نیز همچون او بیندیشند؛
بنابراین در مقدمه کتاب نقش ایران در فرهنگ اسلامى که در حقیقت گزارشى از خدمات ارزنده ایرانیان به اعتلاى تمدن اسلامى است، مى‏نویسد: «... من هر فصل و بخشى از این کتاب، بلکه هر سطرى از آن را که تهیه مى‏کردم، جوانان پرشور و با ایمان میهن عزیز را که چشم و چراغ این کشورند، در نظر مى‏آوردم که باید به فرهنگ گسترده و ژرف و دیرین خود آگاه باشند و بدانند که نیاکان با فّر و شکوهشان چه خدمات گرانبهایى در راه تمدن بشرى و انسانیت به کار برده‏اند، تا منش و غرورشان نیرومندتر و زنده‏تر گردد و آشنا به گنجینه‏هاى بى‏همتاى معرفت و اندیشه علمىو فلسفى پیشینیان این کشور گردند...»[9].

    او همانند داریوش که این سرزمین را از دروغ و دشمن و خشکسالى در امان مى‏خواست، آرزوهاى خود را درباره مردم و کشور خویش چنین بیان مى‏کرد: «... خداوندا، ایران سر بلند را جاودان نگاه‏دار و ما و آیندگان را نیز در راه بزرگداشت و نگاهدارى این مرز و بوم و آیین و زبان و خط و فرهنگ و دیگر یادبودهاى گذشتگان کوشا و کارا بدار، و جلوه‏هاى این پیشینه درخشان و خیره کننده را در نهاد فرزندان این آب و خاک پرتو افکن بنما تا از کاروان جهان واپس نمانند و فرزندانى کاردان و شایسته، براى پدران و نیاکان خود باشند...»[10]. و در این میان عشق و شوریدگى او به شیراز حکایتى دیگر دارد: «... شیراز، کتاب خاطراتزندگى من است و من به این زادگاه عزیز و یادبودهاى مقدسش با احترام مى‏نگرم، هواى شیرازجانى تازه به من مى‏دهد و خاکش توتیاى روشنى بخش چشمانم مى‏باشد... شیراز با گذشته‏هاى پرافتخار و دیدگاههاى دلنشین و رؤیایى، بر تارک افتخارات ایران زمین، چون گوهرى تابناکمى‏درخشد. اینجا سرزمین صفا و وفا، زادگاه مقدس پاکبازان و شیفتگان راه حق و حقیقت، مهدجوانمردان و بلند همتان مى‏باشد. شهرى است که جلوه‏هاى شکوهمند خدادادى و مواهب گوناگون طبیعى و آثار ارزشمند باستانى، همه را یک جا و در کنار هم آمیخته، دیارى که بزرگان

دانش و بینشى چون سعدى و حافظ و مولانا مؤیّد و سیبویه و ملا قطب و ملاصدرا و شیخ
ابوعبدالله خفیف و روزبهان و شاه داعى‏الله و قاآنى و وصال و شوریده و فرصت و دکتر شایگان و على اصغر حکمت و دکتر صورتگر را پرورده، شهرى که لهجه شیرینش، یادبود و نگاهدارنده کهن‏ترین و غنى‏ترین زبان جهانى است، دیارى که به مهمان نوازى و خوش مشربى و نشاط‏آورىنامبردار جهان گردیده است...».[11]

    خود من در فاصله سالهاى 1337 تا 1340 که در دانشکده ادبیات شیراز، درس مى‏خواندم، افتخار بهره‏گیرى از کلاسهاى درس استاد سامى را داشتم، وقتى این مرد به کلاس مى‏آمد، همه ماخاموش و مشتاق به درسهایش گوش مى‏دادیم و با احترام فراوان، سئوالات خود را از وىمى‏پرسیدیم و او با چنان صمیمیت و آرامش و تسلطى به ما پاسخ مى‏داد که حرف او را سندىمعتبر مى‏شناختیم و الحق، او بود که چشم و گوش ما را بر شناخت تاریخ و میراثهاى فرهنگى پیشاز اسلام و دوره اسلامى ایران گشود.

 او در پایان نیمسال اول سال تحصیلى 37 ـ 38، ما را به دیدار تخت‏جمشید و نقش رستم برد ویک روز تمام که براى همه ما فراموش نشدنى و خاطره انگیز بود، با ما از تاریخچه هر بخش و هرسنگ و بنایى سخن گفت و آن روز براستى ما دریافتیم که این مرد در آن نیمسال به ما چه مى‏گفتهاست، و چه عظمت‏ها و هنرمندیهایى را تفسیر مى‏کرده است. چیزى که در کلاسهاى درس،کارهاى تحقیقى و انتشاراتى و حتى سخنرانیهاى استاد سامى بسیار چشمگیر و دیدنى بود،استوارى و عشق، کرامت نفس، خویشتن‏دارى، صبر و تحمل، سادگى و بى تکبرى او بود. در بیانآنچه مى‏دانست با سخاوت و گشاده دست بود و در اقرار به ندانستن و پذیرفتن اشتباه و عفو و
اغماض، آسوده و آسان گیر بود.  در کارهاى اجتماعى و فرهنگى همیشه موفق بود، اما در سیاست و در آن سالهاى دشوار، علىرغم وسوسه‏هاى نفس، نه مشارکتى جّدى داشت و نه توفیقى نسبى. او مرد علم بود و خلعتفرهنگى بودن و جامه اهل پژوهش، برازنده‏ترین لباس زندگى او بود. او خوب زیست و سالهاىعمرش، اگرچه نزدیک به هشتاد سال رسیده بود، اما تاآخرین روزهاى حیات نیز، هنوز خدنگ قامتش استوار و چهره پر طمأنینه و استادانه‏اش، زنده و پر از امید و تلاش بود، و هرگز رفتنى بهنظر نمى‏رسید. کار مداوم، برنامه صحیح و منظّم زندگى، امید به فایده‏بخش بودن و ثمرآفرینى این مرد را زنده نگه مى‏داشت و اگر نگارگر تقدیر و محّرر سرنوشت، عمرى بیشتر براى او خواسته بود، بى‏شک مى‏توانست سالهاى فراوان دیگرى را نیز در خدمت فرهنگ و ادب و تاریخ

و باستان شناسى سرزمین مقدس خویش باشد. اگر بخواهم از اوضاع و احوال شخصى او نیز سخنى بگویم، لازم به یادآورى است که این مرد در سال 1289 شمسى در خانواده‏اى کازرونى‏الاصل، در شیراز چشم به جهان گشود. پدرش "آقا

بزرگ سامى" از دانشمندان بنام شیراز و سالها دبیر دبیرستانهاى این شهر بود و تا سال 1325 که بازنشسته شد، به تعلیم و تربیت جوانان این شهر اشتغال داشت، در نقاشى، به ویژه در مینیاتورسازى به کمال رسیده بود؛ صاحب چند نگاشته و مجموعه‏اى شعر است و مرحوم رکن‏زاده آدمیت در جلد سوم کتاب دانشمندان و سخن سرایان فارس درباره او نوشته است که:«در سال 1264 شمسى در شیراز متولد شد و چهل سال دبیر دبیرستانهاى شیراز بود...»[12]پدرآقا بزرگ سامى نیز آخوند "مّلا على کازرونى" بود که از کازرون به شیراز آمد و در این شهر تحصیل کمال کرد و در مسائل علوم و ریاضى، استاد فرصت الدوله شیرازى بود و صاحب فارس‏نامه ناصرى شرح حال او را چنین مى‏نگارد: «عالم فاضل مّلا على کازرونى در سال 1248قمرى در کازرون متولد گردید و مقدمات علمیه را در خدمت والد ماجد خود بیاموخت و چند سالى به محافظت املاک موروثه پرداخت. اما از عهده احجاف و تعدیات اهل بلد برنیامد و وارد شیراز گردید و در خدمت علما و مجتهدین به تکمیل مراتب علمیه و مقاصد یقینیه پرداخت و در
هر فنّى مانند مرد یک فن گردید، در تاریخ سلاطین روى زمین... و علم‏انساب قبایل و ایّام عرب،مهارتى تمام دارد...»؛[13]و فرصت‏الدوله نیز درباره او مى‏نویسد: «جناب مّلا على کازرونى،عالمى بود نحریر و فاضلى بصیر، فقیهى با فضل و دانش و متکلمى با علم و بینش، متوغّل در اکثر علوم، فقیر بعضى مسائل ریاضى را به خدمتش استفاده مى‏نمودم... و در دولت‏سراى مرحوم میرزا
على خان وکیل‏الدوله، جماعتى را درس مى‏فرمود... در سنه 1307 قمرى به عمر شصت سالگىدر شیراز وفات یافت...».[14]پدر آخوند ملا على کازرونى یعنى جّد اعلاى سامى نیز "ملا آقابابا" نام داشت که به قول مرحوم شیخ مفید در تذکره مراه‏الفصاحه، دیوان بزرگى داشت.[15]سامىدر بعد از ظهر روز یکشنبه بیست و دوم مرداد 1368 برابر با دهم محرم 1410 هجرى قمرىدرگذشت و در آرامگاه خانواگى خود در دارالّرحمه شیراز، به خاک سپرده شد و استاد حسن امدادماده تاریخى در وفات استاد سرود که چنین است:

پیر ما

«دانشى مرد پیر ما سامى

 از جهان رفت با نکونامى

بود نیکو خصال و مردم دوست

 مردمان را همیشه بد، حامى

ماه مرداد و روز عاشورا

 گفت لبیک حق به آرامى

هاتفى سر به جمع کرد و بگفت

 به جنان رفت پیر ما سامى  (1410 ه  . ق.)

و شاعر گرانقدر شیراز، پرویز خائفى، قصیده‏اى استوار و پرسوز در رثاى استاد سرود که مطلع و چند بیتى را از آن  در زیر مى‏خوانید:

 

«جهانا چه دادى که او را گرفتى

 به اشکم نشاندى و دریا گرفتى

جهانا کمانت عقابان نگون کرد

 شگفتا که این بار عنقا گرفتى

چه سرمایه‏ها برد سوداگر عمر

 نه سامى در این سود و سودا گرفتى

چو ایران نباشد مبادا تن من

 دوباره تو فردوسى از ما گرفتى

چه گویم، چه بنویسم، اى سامى من

 که از خامه‏ام شور انشا گرفتى

چنان سخته گفتى و سخت ایستادى

 که انگار سختى ز خارا گرفتى

شکیبا ز کاوشگرى، سختکوشى

 ره مرد داناى بینا، گرفتى

نه با سحر گفتار، خاصان نشاندى

 ز غوغاییان نیز غوغا گرفتى

در آیینه دیرینه تصویر کردى

 چو تاریخ را قاب پیدا گرفتى

ز "خوبى" زدى بانگ تا بیکرانها

 ز تأیید "بد" راه حاشا گرفتى

بر خاک این خطّه دیر مانده

 تو پیش از همه رفته مأوا گرفتى

ترا بایدت نام،  ایران گذارند

 چرا سامى از بین اسما گرفتى؟

من او برگزیدم که پیر وطن بود

 فسوسا هم او را همانا گرفتى

فرى بر تو اى فّر فرزانه مردان

 که عمرى سر فخر بالا گرفتى

ربودند امشاسپندانت، آرى

 اهورائیا، رتبه بالا گرفتى

بلند اخترا، آسمان بخت و تختت

 جواز بلندى زجوزا گرفتى

بمویم، بگریم، بنالم، بگویم

 قلم برگرفتى و دنیا گرفتى

کجا بى تو شاید گرفت انجمنها

 که تن ها تو با مهر تنها گرفتى

نه این چامه را شیوه شیون آمد

 که خلقى همه، واى وایا، گرفتى

قلم در رثاى قلم سینه چاک است

 چه گویم دگر، ناى گویا، گرفتى»

 در ستایش استاد و سوک یاد او، یادنامه‏اىشامل سروده‏هاى گروهى از شاعران و مقاله‏هایى از نویسندگان ارجمند کشوردر سال 1369 و در دویست صفحه فراهم آمد که انتشارات نوید شیراز،آن را به چاپ رسانید.

  استاد دکتر محمود طاووسى نیز دو جلد کتاب ارزشمند نامگانى استاد سامى را تهیه و تنظیم کردند که انتشارات نوید در سالهاى 1373 ـ 1372 آن را به چاپ رسانیده که جلد اول این اثر شامل بیست و سه و جلد دوم شامل بیست و هشت مقاله تحقیقى درباره باستان شناسى، فرهنگ، ادب و تاریخ و هنر ایران است که به وسیله محققان نامور، نوشته شده است.  استاد طاووسى زحمتى دیگر نیز متقبل شده‏اند و سال شمار زندگى استاد على سامى را از تولدتا درگذشت فراهم آورده‏اند .


[1]) یادنامه شادروان استاد على سامى، نشر نوید، 1369، ص 163 و 164.

[2]) منصور فتوحى قیام.

[3]) گزارشهاى باستان شناسى جلد چهارم ص «ه». 

[4]) همانجا ص «و». 

[5]) روزها و یادها، جلد دوم ص 3.

 [6])همانجا.

[7]1 -  شادروان سامى، نقش ایران در فرهنگ اسلامى، انتشارات نوید، ص 7.

[8]) همانجا ص 6.

[9])همانجا، ص 4

[10])تمدن هخامنشى، ص 1   

[11]) روزها و یادها، ج یکم، ص 51 تا 54 

[12]) دانشمندان و سخن‏سرایان فارس ج 3 ص 48 و نقش ایران در فرهنگ اسلامى ص 849. 

[13]) فارس‏نامه ناصرى، به تصحیح دکتر منصور رستگار فسایى، ج 2 ص 1444.

[14]) آثار عجم، تصحیح و تحشیه دکتر منصور رستگار فسایى ج 2 ص 527.

[15]) شیراز شهر جاویدان، ص 853.

 

 * به نقل از کتاب خاک پارس ،دکتتر منصوررستگار فسایی، انتشارات نوید ، 1385

 

یادداشتهائی پراکنده از سفر شیراز از استاد باستانی پاریزی

$
0
0

     

 

 

شیراز در سال 1346 به روایت استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی

 

   " مدتهاست که  سرگرم نوشتن خاطرات نزدیک به چهل سال درس خواندن و درس دادن  خود در دانشکده ی ادبیات شیراز هستم و طبعاهرمطلبی در باره ی شیراز و دانشگاه  و استادان ادبیات  در شیراز، برایم بسیار جالب و خواندنی  است ، در ضمن مطالعه  ی مجله یغما ،شماره 236 مورخ  شهریور 1346 صفحات 291  تا 296  به  یادداشتهای استاد باستانی  با عنوان " یادداشتهائی پراکنده از سفر شیراز" بر خوردم که  همچون دیگر نوشته های  این استاد ارجمند ، بسیار خواندنی است   دریغ آمدم که خوانندگان این وبلاگ از مطالعه ی  این مقاله - که به جهات متعدد اینک خود ارزش تاریخی  یافته است- بی نصیب بمانند بنابر این  با افزودن چند عکس ،آن را در وبلاگ قرار دادم  ، امید است  که خوانندگان نیز چون من از آن لذت ببرند.

                                                                                                                منصور رستگار فسایی

 

 

یادداشتهائی پراکنده از سفر شیراز

قرار بود صبح دوشنبه 20 شهریور[ 1346] به شیراز پرواز کنیم،ولی به عصر موکول شد.

ساعت 6 بعدازظهر هواپیمای چهار موتورهء شرکت‌هما اوج گرفت.ساعتی بعد در تاریکی‌ شب،زیر بال خود دریائی از نور مشاهده کردیم.معلوم شد ساحل زنده‌رود است و چراغهای‌ چهارباغ.نشست و برخاست اصفهان طولی نکشید.هنگامیکه در فرودگاه شیراز پیاده شدیم‌ ،معلوم شد امکان رسیدن به جشن افتتاحیهء هنر برای شب همان فراهم نیست،زیرا نیم ساعت از شروع جشن گذشته بود و نزدیک یک ساعت تا تخت جمشید راه داشتیم.

شیراز میزبان ما نبود،مدعوین از طرف دومیزبان:تلویزیون ایران و وزارت فرهنگ‌ و هنر-دعوت شده بودند.راهنمای جشن در فرودگاه قبل از هر چیز بما گفت:ان شاء الله‌ آقایان شام خود را خورده‌اند؟همان پذیرائی مختصر هواپیما ظاهراً آقایان استادان را سیر کرده بود،زیرا همه سری به علامت تأیید تکان دادند!!

مهمانان را به ترتیب خصوصیت دعوت کرده و سپس در جای مناسب مستقر ساخته بودند، ظاهراً مهمانان تلویزیون و روزنامه‌نگاران،هتل‌ها و جاهای مرّفه‌تر را اشغال کرده بودند، بعد از آن مهمانان نیمه خصوصی در باشگاه و کوی دانشگاه که مجهزتر بود جای گرفته بودند (و استاد یغمائی و پژمان نیز درین طبقه بودند)افراد متعارف را با دانشجویان و آنان که نیمه‌ مهمان بودند-یعنی مبلغی پول(ظاهراً 60 تومان یا 80 تومان)داده بودند،ولی عنوان‌ مهمان داشتند-در کوی فرح جای داده بودند.

ما معلمان هنرکدهء هنرهای در اماتیک درین گروه بودیم.کوی‌فرح مجموعهء ساختمانهای‌ تازه‌سازی است که ادارهء جلب سیاحان برای ایام«سیاح‌ریز»(بر وزن زوارریز و تقریباً به‌ معنای آن در برابر شهرهای زیارتی)ساخته است.ساختمانها دو طبقه،هر کدام دارای شش‌ هفت اطاق بزرگ و یک آشپزخانه،هر اطاق باوان و حمام و مستراح(البته فرنگی)و روشوئی‌ جداگانه بود.

این ساختمان‌ها هنوز ناتمام و در بیابان برهوت واقع در شش کیلومتری بیرون شهر واقع است،با عجله شغالها و توره‌ها را بی‌خانمان کرده جای آنها را به ما سپرده بودند.

تخت‌خوابها و پتوها را از سربازخانه آورده بودند،ملحفه‌های تمیز که تازه از توپ پارچه‌ قمیص جدا شده و اطراف آن نادوخته بود خواب را به چشمان ما فرو کرد.تازه، در این‌ موقع بود که با خود گفتیم خوب شد جناب دکتر هشترودی از قبول دعوت خودداری کرد و با ما همسفر نشد.

صبح برای مقاومت در برابر آفتاب تند شهریورماه ،پشت شیشه‌ها را کاغذ چسباندیم و برای‌ آنکه گرد و خاک روی آجرها برنخیزد، سطح اطاق و کنار تخت‌ها را با روزنامه فرش کردیم‌ و زندگی اردوئی شروع شد.به آقای دکتر کریمی استاد هنرکده هنرهای دراماتیک گفتیم، شکایت ما را به آقای شاکی تلویزیون برسان.او گفت:خود آقای شاکی هم شکایت دارد.1

1-برنامه‌های شاکی را خود آقای کریمی اجرا می‌کند.

آقای پورتراب عضو شورای موسیقی و معلم وزارت فرهنگ و هنر با آقای منوچهر شیبانی‌ نقاش و طراح و شاعر و معلم هنرکده در انتظار رسیدن آقای ژاوه و تقسیم ژتون ناهار به بحث‌های‌ هنری پرداختند،من به یاد خاطرهء بیست و دو سال پیش افتادم که در جزء محصلین دانشسرای‌ مقدماتی پسران کرمان،ایام نوروز برای گردش عید به شیراز آمدیم(نوروز 1325)،در حالی که نه تخت بود و نه پتو و نه جای استراحت،اما دمی آرام نداشتیم و ظرف چند روز تمام شیراز را زیر پای گذاشتیم،ولی امروز در انتظار برنامهء غذائی و اتوبوس و راهنما و بهر حال در تردید این مانده‌ایم که کجا برویم و چگونه با انرژی کمتر،جای بیشتری را ببینیم، خط سیر درست کنیم و سایه را انتخاب کنیم و بالاخره کارها و حالاتی از خود نشان دادیم که از علائم پاگذاشتن به سن است.زیرا به قول معروف«پیری از آن روز شروع می‌شود که آدم‌ به انتخاب کردن دست بزند"

تنها دلخوشی و لذت ما،شور و شعف و نشاط دانشجویان هنرکدهء هنرهای دراماتیک و سایر دانشجویان مهمان ‌کوی فرح بود که شب‌وروز پای می‌کوفتند و دست می‌افشاندند،و پیاده و سواره وقت‌وبی‌وقت همه کار می‌کردند و همه چیز می‌خوردند و همه جا می‌رفتند،در واقع زندگی 7 روزهء کوی فرح اگر یک زندگی اردوئی نیم نظامی بود،لااقل این مزیت را داشت که چند تن معلم در میان شاگردان‌شان،از نشاط و شور آنان لذت می‌بردند.دراین‌ میان تنها خوابگاه دختران سازمان خانهء جوانان در جوار ما حالت استثنائی داشت و کوشش‌ می‌شد لااقل بعد از ساعت 11 شب،سروصدای آنها خاموش شود.

روزی،دکتر آریان‌پور از دکتر محجوب خواست که شعری مناسب وضع بخواند و دکتر محجوب که بی‌اغراق قسمت اعظم دیوان سعدی و بیشتر اشعار معروف شعرای بزرگ را از حفظ دارد،این قصیده سعدی را خواندن گرفت و من و آقای دلشادیان،بیاد 23 سال پیش که‌ با هم به عنوان دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی بدیدن شیراز آمده بودیم،گوش کردیم:

دریغ روز جوانی و عهد برنائی         ‌ نشاط کودکی و عیش خویشتن رائی

‌ سرفروتنی انداخت پیریم در پیش‌        پس از غرور جوانی و دست بالائی‌

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچید       ستیز دور فلک ساعد توانائی‌

زهی زمانهء ناپایدار عهد شکن‌           چه دشمنی است که با دوستان نمی‌پائی

‌ که اعتماد کند بر مواهب نعم‌ات‌           که همچو طفل .نبخشی و باز بربائی

‌ به زارترگسلی هرچه خوبتربندی   ‌     تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرائی‌  

شکوه پیری بگذاروفضل وعلم‌وادب    ‌ کجاست عیش جوانی‌وجهل خودرائی

‌ زمان رفته نخواهد به گریه باز آمد      نه آب دیده،که گرخون دل بپالائی‌

همیشه باز نباشد در دو لختی چشم‌        ضرورتست که روزی به گِل بیندائی

‌ برادران تو بیچاره در ثری رفتند        تو همچنان ز سر کبر بر ثریائی‌

 خیال بسته‌وبرباد عمر تکیه زده‌          به پنجروز که در عیش و در تماشائی‌

 ببخش بارخدایا بفضل‌و رحمت خویش ‌ که دردمند نوازی و جرم بخشائی

*** جشنهای هنری از ساعت 4 بعدازظهر هر روز شروع می‌شد و در جهت‌های گوناگون تا نیمه شب ادامه داشت،ازینجهت بسیاری از برنامه‌ها را همه کس نمی‌توانست تماشا کند،نمایشگاه‌ نقاشی و چای‌خانه حافظ و نمایشگاه کارهای دستی نیز ساعتها وقت بینندگان را بخود مشغول می‌داشت.

جشن شیراز مجمع اضداد بود.موسیقی باخ در پای ستونهای تخت جمشید و ویلن‌ یهودی منوهین در کنار تصویر برجستهء سپاهیان خشایارشا ،ترنم داشت،تعزیه حُّربن یزید ریاحی را هم که تعزیه خوانان یزدی اجرا می‌کردند، در استادیوم حافظیه داشت.از قضا این تعزیه بسیار جالب اجرا شد.من که پدرم نزدیک شصت سال تعزیه گردان ونقیب تعزیه‌ و واعظ پاریز بود،و خودم سالهای اول عمر را همقدم او درین تعزیه‌ها بوده‌ام و اکنون هم‌ در واقع سیاست‌ شمرهای تاریخ را در دانشگاه تعزیه گردانی می‌کنم،شاید بتوانم قضاوت کنم که‌ انجام مراسم تعزیه بسیار طبیعی وجالب و دقیق صورت گرفت.اشعار میربکاء در حد بلاغت و رسائی‌ بود،تناسب و شکوه ابن زیاد و ابرام او در انجام مقصود،حالات تردید شبانهء ابن سعد و بالاخره اتخاذ تصمیم قاطع،هروله و فریاد قهرمانی شمر،و پشیمانی در آن لحظه‌ای که دیگر تصمیم گرفته شده بود و خودگوئی که چه نانی برای خود پخته،آنقدر طبیعی و جالب بود که در همه تأثیر گذاشت.آمد و رفت اسبها،سلاحهای نظامی،استفاده از طبل‌ها و شیپورها و کرناها بسیار طبیعی نشان داده شد،تنها نقص طبیعی این تعزیه به عقیده من عدم حضور نقیب و ناظم البکاء در مجلس بود.

همه میدانیم که این نقیب‌ها و ناظم البکاءها(که در واقع سوفلور معرکه بودند)علاوه بر تنظیم و ترتیب کار،خودشان هم گاهگاهی گریزهای مخصوص بخود داشتند و با خواندن اشعار و ابیات و بیان کلماتی گاهی شکوه معرکه را چند برابر می‌کردند و پایان تعزیه را هم با ادای جمله«بر قاتلان ابی عبد الله لعنت باد»اعلام می‌داشتند،چنین‌ کسی در این تعزیه نبود.مگر اینکه جناب مهندس قطبی مدیر جوان و تازه نفس و فرخ‌ غفاری را که شب‌وروز برای نظم و نسق این جشن بزرگ از کشش و کوشش باز نمی‌ایستادند، نقیب البکاء حساب کنیم!

*** برنامهء موسیقی خارجی را به تفاوت اشخاصی رفتند و دیدند،درین میان موسیقی هند و ترکیه از سایرین گوی سبقت را ربود.اما موسیقی ایرانی،در حافظیه و در ساعات آخر شب‌ شکوهی دیگر داشت.مزار حافظ نور باران بود و غزلیات حافظ و سعدی به تناوب خوانده‌ می‌شد.اطراف حافظیه را دورتادور مشعل‌هائی افروخته بودند و بوی گلهای رازقی و اطلسی‌ اطراف را گرفته بود،قوامی در اجرای برنامه‌های خود کاملا موفق بود،خصوصاً آن شب که‌ در پردهء چهارگاه این غزل نازنین را رندانه به آوای گرم خواند:

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست          ‌ ساقی کجاست؟گو سبب انتظار چیست؟

هر وقت   خوش  که  دست  دهد  مغتنم   شمار          کس را وقوف نیست که پایان کار چیست؟

پیوند عمر   بسته  به  موئی  است      هوش‌دار         غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟

راز  درون   پرده ، چه داند   فلک؟    خموش           ای مدعی نزاع تو با  پرده ‌دار    چیست‌

 سهو   و خطای بنده ، گرش  اعتبار    نیست‌            معنی عفو و  رحمت   آمرزگار   چیست‌

 زاهد شرآب   کوثر   و حافظ   پیاله  خواست‌           تا  در  میانه  خواسته   کردگار   چیست؟

من نمی‌دانم این آقای قوامی شهرت قدیم خود را چرا رها کرد؟مردم سالها او را فاخته‌ای می‌شناختند و فاخته مرغی زیباست و خوش‌خوان و فارسی و وقتی این اسم را ادم می‌شنود دلش هوای صحرا و بیابان یا باغ‌وبستان می‌کند،اما امروز با شنیدن نام قوامی،حداقل‌ ممکن است طنطنهء قوام السلطنه برای آدم تداعی شود!

من به عالم ِدل،می‌دیدم روح حافظ را که بر بالای درخت کاج تنومند مقبره‌اش، در آن‌ دل شب می‌چرخد و به استاد کریمی خواننده آفرین می‌گوید،هنگامیکه در نوا می‌خواند:

                 صلاح کار کجا و من خراب کجا         ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

و لابد در همان احوال آفرین،به حنجره پروانه و عهدیه و نوای کسائی میکرد و طلب قوتی‌ برای انگشتان استاد طهرانی و حافظی ساززن.

*** برنامه‌های سینما را خیلی از آنها که پایشان از سن 35 سالگی گذشته است کمتر دیدند.

ما«ریش‌قرمز»ژاپنی را نیمه‌کاره رها کردیم،گفتند جایزه را این فیلم چهار ساعتی پرشوروشر ،که در عین حال انواع مصائب و بدبختی‌های بشری و سگ جانی آدمی را حکایت میکرد، برده است.بدبختی‌های آدمی در هر نسلی کم بوده است که آنها را به صورت فیلم جاویدان کرده‌ و برای نسل‌های بعد ذخیره کرده‌اند،لابد اجداد بزرگواری که امروز ذخیرهء آب‌ونفت‌ سه نسل آینده را دارند ،از زیر زمین خارج می‌کنند و می‌سوزند و می‌آشامند،  باید ذخیره‌ای‌ در ازاء آن برای فرزندان و آیندگان بگذارند،گویا ذخیره‌ای بهتر از مظاهر نکبت‌وفلاکت‌ نسل مفلوک ملیونها جمعیت درهم‌وبرهم چین و ژاپن و هند ندارند.

*** برنامهء شعر خوانی بر مزار حافظ در دو روز انجام شد:مجلس اول عصر جمعه 24 و مجلس دوم عصر یکشنبه 26 شهریور بود.این را عرض کنم که حضور در برنامه‌ها در برابر نشان دادن بلیط انجام می‌گرفت،البته بلیط مهمانان را سازمانهای دعوت کننده، پول آنرا داده بودند و اشخاصی هم بلیط هائی خریده بودند.برنامه‌های موسیقی و فیلم تخت جمشید و غیر آن حتی بلیط های هزار ریالی هم داشت.

لطفی که شده بود این بود که بهای بلیط برنامه شعرخوانی را(20)ریال قرار داده‌ بودند،معلوم شد بهرحال شعر،ولو برمزار حافظ و در شهر شیراز و از دهان ژاله کاظمی و پروین مرتضوی و ایرج گرگین و مرتضی اخوت و انور هم خوانده شود،باز شعر است،نه فیلم و نه موزیک و نه نقاشی و نه تعزیه!جالب‌تر از هر چیز آنکه آخر کار معلوم شد، همین بلیط دو تومانی‌ را هم برداشته‌اند و حضور آزاد بوده است.

اما بهرحال حضور جمعیت کثیری در سه طرف مزار حافظ و پرشدن تریبونهائی که تازه‌ براطراف آن ساخته بودند، بسیار دلگرم کننده بود.روز اول من چند لحظه‌ای دیر رفتم‌ درِ حافظیه را بسته بودند.زن زیبائی اصرار داشت که وارد مجلس شعر شود،نگهبان به بهانهء اینکه آن زن طفلی همراه دارد، ممانعت داشت.من شاهد بودم که قریب ربع ساعت، کشاکش‌ لفظی و بیانی و بالاخره تندی و بگوومگو بین زن و

 پاسبانان در جمع شده بود،اصرار طرفین‌ مایهء تعجب همه شد.من بیش از سایرین متعجب بودم،تعجب اینکه زنی با چنین مایه جمال‌، بجای اینکه به سینما برود یا گردش کند، یا بخانه خویش باز گردد،ربع ساعت حاضر شده است‌ اینهمه مجادله و ایستادگی و خواهش و تضرع انجام دهد،برای چه؟برای اینکه برود وچرت‌پرت جمعی که خود را شاعر می‌دانند ،گوش کند؟بنده چون خودم را اهل بخیه میدانم‌ (هر چند درین مجمع شرکت بیانی نداشتم بلکه شرکت سمعی و بصری داشتم)خیلی خوشوقت‌ شدم که هنوز هم شعر چنین طرفدارانی دارد.البته ظاهراً چنین منظره‌ای را تنها در شهر شیراز می‌توان دید.

درین دو مجلس شروع کلام با گفتار سعدی و حافظ بود و سپس از ایرج میرزا،بهار،نیما،اشتری،پروین،

مسعود فرزاد،رعدی آذرخشی،رهی معیری،امیری فیروز کوهی،‌ گلچین گیلانی،فریدون توللی،احمد شاملو،آینده،محمد زهری،سیاوش کسرائی، فریدون مشیری،سیمین بهبهانی،مهدی اخوان ثالث،سهراب سپهری،نصرت رحمانی‌ منوچهر آتشی،منوچهر نیستانی(همشهری لطیف طبع خودمان)و فروغ فرخزاد خواندند و آقایان پژمان و یغمائی و شهریار و دکتر خانلری و مهدی حمیدی(با شعری محکم ولی‌ مفصل)،هوشنک ابتهاج(سایه)و فریدون مشیری و یداللّه رویائی خودشان، شعرشان را قرائت کردند.درین میان،امیر الشعراء نادر نادرپور و استاد شهریار دو یار شعر خواندند.غزل عماد خراسانی که توسط ایرج کیارش در میان شعرها در مایهء ابو عطا خوانده شد،روحی‌ دگر به مجلس داد:

           دوستت دارم و دانم که توئی دشمن جانم‌      از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست،ندانم؟

استقبالی که از شعر گرم مشیری و هوشنگ ابتهاج(سایه)به عمل آمد و تأثیری که شعر نو این دو تن در حضار کرد معلوم داشت که بهرحال راه‌ نو اگر درست طی شود،امیدی‌ به آینده شعر میدهد.هم‌چنانکه شعر سیمین و پژمان و فرزاد و توللی در بحور کهن،مطلب‌ نو می‌آفریند،روح‌کهن و مایهء متلائم شعر قدیم فارسی را هم دربحور تازهء امثال مشیری و نیستانی و آتشی توان یافت.هر شعر با دست زدنهائی ختم می‌شد که بعضی حسب المعمول بود.

من روح بلند حافظ را باز، از فراز کاج‌تنومند کنار قبرش می‌دیدم در حالیکه می‌خواند هر که‌ خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بخوان و بدون اینکه اظهار تألمی کند ازینکه چرا بعضی ازین شعرها را برمزار او خوانده‌اند.در عین حال به پیروپفتال‌ها اشاره می‌کرد که از دست‌ زدن خودداری نکنید،زیرا روزگار روزگار ملا نصر الدین است:ملا هر وقت در کوچه‌ طفلی خردسال را می‌دید،بی‌جهت و بدون مقدمه او را به گوشه‌ای می‌برد و چندان می‌زد که‌ طفل به گریه می‌افتاد و مردم می‌آمدند و او را خلاص میکردند.

روزی یکی از ملا پرسید:فلانی،این اطفال چه بدی به تو کرده‌اند که بی‌مقدمه‌ و بی‌جهت آنها را میزنی؟

ملا گفت:آخر شما نمیدانید.این فلان فلان شده‌ها آمده‌اند و معنی آن اینست که‌ ما باید برویم!

اما به هر حال اعجاز کار وقتی مشاهده میشد که در همین روزگار،مصراع«مزرع‌ سبز فلک دیدم و داس مه‌نو»حافظ به صورت نگینی درخشان در انگشتری بهترین شعر مشیری می‌درخشید.

تنها جائی که گمان کنم،روح حافظ،با تمجمجی شاعرانه و گوشه چشم بدان نظر افکنده باشد،حضور استاد پژمان و دکتر خانلری و شعرخوانی آنان بر گور حافظ است، لابد حافظ بزبان حال به آنان مگیفت؛از تهور شما که غزل خودتان را برمزار من خواندید، گله‌ای ندارم،اما روز قیامت در باب تصحیح دیوانم،چند کلمه‌ای با شما گفتگو خواهم کرد.

*** سعدیه به علت اینکه دور از شهر است،از بعضی مزاحمت‌ها،مثل برنامه شعرخوانی‌ و غیر آن-در امان است.رندان زاویه‌جو به سعدیه پناه می‌برند و با روح او حالی دارند.

یک روز صبح به سعدیه رفتیم و 5 ریال دادیم و حوض ماهی را هم دیدیم.در واقع روی‌ آب سعدیه را کاشی کرده در گذاشته‌اند و 5 ریال ورودیه می‌گیرند.قنات پر از ماهی است.ظاهراً از نانهائی که مردم به آنها می‌دهند ،اینقدر درشت شده‌اند،دو سه سال پیش،در همین‌ مجلهء یغما،در مقالهء اقلیم پارس،من پیشنهاد کردم که این شعر سعدی را بنویسند و در کنار این پایاب نصب کنند،خوشبختانه در بالای آن جای کتیبه هست،باز پیشنهاد میکنم که غزل‌ معروف سعدی یادتان نرود که گفت:

            ”...بسیار سالها به سرخاک ما رود         کاین آب چشمه آید و باد صبا رود...

من حتم دارم که این شعر را سعدی برای سنگ قبرش گفته و برلب همین‌آب گفته و وصیت کرده اینجا دفنش کنند و برمزارش بنویسند.من حتم دارم.

*** شمال شهر شیراز تبول لشکر شیراز و دانشگاه شیراز است.دانشگاه عظیم شیراز در تمام شهر سازمانهائی دارد،دانشکده پزشکی که مرکزکار دانشگاه است دربهترین‌نقطه‌ شهر قرار دارد.

سلف‌سرویس(محل غذا خوردن)در همینجاست و در همین‌جا بود که ما هر روز صف می‌کشیدیم و قوت روزانه را از دست موکلان روزی دریافت می‌داشتیم،.بسیاری از مراسم در سالن دانشکده‌ادبیات انجام‌ می‌شد.دانشکدهءادبیات در کنار حافظیه قرار دارد،کتابخانه عظیمی داشت.

  

 شادروان دکتر نورانی وصال

ساعتی در اطاق آقای دکتر نورانی وصال سرکردیم،آقایان سامی معلم تاریخ قدیم و دکتر یارمحمدی، دکتر خوب‌نظر نیز بودند،معلوم شد،برنامه‌های عظیمی از جهت توسعهء دانشکده‌ها در دست اجزا است‌ در کتابخانهء آنجا بهترین مجلات خارجی را درباب مسائل شرقی توان دید.تنها یک آزمایشگاه‌ دانشکده فنی آن 700 هزاردلار قیمت دارد.صدهاهزاردلار کتاب خارجی به کتابخانه‌ رسیده که درگیرودار باز کردن و فیش ساختن آنها هستند،حالا باید جناب دکتروصال و همکاران،خواننده برای این کتابخانه‌ها بیافرینند!خود دکتروصال که شاعر زبردستی‌ است،کتابخانه‌ای جالب دارد که بیش از هزار نسخهء خطی نفیس در آنست،از آنجمله‌ شاهنامه‌ای است به خط داوری که ورثهء وصال آنرا از دست غیر به قیمت چهل‌هزار تومان‌ خریده‌اند.نان استاد و دانشیار در این دانشکده در روغن است!حقوقها کافی است.و همه‌ جا صحبت از پنج‌و شش‌وهفت هزار تومان است‌1خانه در بهترین نقطه شهر به آنان‌ میدهند.بر طبق‌اظهار رئیس دانشگاه،برای هر دانشجو 27 هزار تومان در سال خرج‌ می‌شود.بی‌خود نیست که مسعود فرزاد حاضر میشود کنارهء رودتایمس را ترک کند در کنار رودخانهء خشک شیراز و آن پل عجیب‌غریب قبه‌مانند آن خانه گزیند،یا پروفسور پوپ در بیمارستان نمازی بستری شود،یا دکتر مظاهر مصفا در کنار درختهای باغ ارم تکیه دهد.

 

شادروان مسعود فرزاد

*** غروب یکی از روزها بی‌کار بودیم،به آقای افراسیابی دانشجوی دانشگاه پهلوی که‌ راهنمای ما بود،گفتیم که میل داریم باغ ارم را ببینیم،او قبول کرد و با اتوبوس ما را به آنجا برد.آفتاب غروب کرده بود و پاسبان راهنما عذرمان را خواست و راهمان نداد،با دکتر محجوب و همراهان دست از پا درازتر برگشتیم.بیست و دو سال پیش،درسفر شیراز من و هم کلاسها با درشکه به تماشای این باغ رفیتم،خاطرم هست که اطراف آن بکلی بیابان‌ و رودخانه و سنگلاخ بود،حالا بسیار آبادان و کوی دانشگاه شده است.عبرت روزگار درین‌ است که آن روزها(1325)وقتی به باغ خواستیم وارد شویم یکی از«کلاه‌سفیدها»(و به‌ قول شیرازی‌ها ترک‌ها)گفت چه میخواهید؟گفتیم می‌خواهیم سروباغ ارم را ببینم،او اجازه‌ داد،منتهی گفت به ساختمانها نمیتوانید بروید،زیرا بچه بالِ ‌خان ،در آنجا هستند!اما به هرحال سرو بزرگ را آنوقت دیدیم.در این شب هم پاسبان ما را نپذیرفت و گفت باغ را که شب است و چیزی نخواهید دید،در ساختمانها هم خانواده امیر مسکن دارند!به هر حال‌ برای کشتن وقت ناچار باز به حافظیه پناه بردیم در حالی که من زیر لب می‌خواندم:

                 به در کعبه من و دل سحری دست زدیم‌       به امیدی که درین خانه کسی هست زدیم

1-دراینجا به یاد همشهری جناب علم،رئیس دانشگاه شیراز،یعنی حضرت استاد فرزان افتادم که عمری در بیغوله‌های سیستان و بیرجند و بوشهر و...اصول بیان و ادب و فرهنگ فارسی را آموخت و اکنون خانه‌نشین است و حال آنکه از درودیوار، استاد می‌جویند و معلم می‌خواهند:

             خسرو ز تشنگی به بیابان هجر سوخت        ‌ ای آب زندگی،تو به جوی که می‌روی؟

هم‌چنین به جناب دکتر صالح رئیس خودمان،هم اشاره می‌کنم که:بنده نوازی را از سلطان محمود یاد بگیرند!

                  لاجرم دست ارادت به در پیر مغان‌ -        خادم کعبه چو در برزخ ما بست-زدیم

***

هر کس به شیراز برود حتماً موزهء پارس و شاه چراغ را نیز زیارت خواهد کرد، موزهء پارس‌ ،خانه شخصی کریم‌خان زند  بوده،آثاری که در آن است از دورانهای ماقبل تاریخ‌ تا عصر حاضر را شامل میشود،دراین میان نقاشیهای لطفعلی‌خان صورتگر(جداستاد صورتگر) و بعضی تابلوهای دیگر نفیس به نظر میرسد،مجلس بیع و شرای حضرت یوسف در حالی که‌ ترازو در دست فروشنده است بنظر من تصویری جالب و یا روح بود.یک قفسه نیز اشیاء اهدائی است از علی اصغر حکمت که در آنجا توان دید.

***شاه‌چراغ را بسیار زیبا تعمیر کرده‌اند،آئینه‌کاری آن کم‌نظیر است.کاشیها دلپذیر و روشن و به قول دکتر محجوب اصولاً کاشی‌های فارس دلگشاست.ظاهراً نخستین بار کسی در خواب دید که درین محل چراغی روشن می‌شود،شبانه رفت و دید و دانست مقبره‌ احمد بن موسی درینجاست و آنرا ساخت‌1و در دورانهای مختلف چندان تعمیر شد تا به شکوه‌ امروزی رسید.

*** یک روز صبح به دیدار نقش رستم و تخت جمشید رفتیم،مقبره شاهان هخامنشی داریوش‌ و خشایارشا و سایر شاهان هخامنشی در دل کوه کنده گشته و کتیبه عظیم و معروف داریوش در آنجاست.زیر این دخمه‌ها،تصویر شاپور و اناهیتا از زمان ساسانیان است.کعبهء زردشت که‌ قدیمترین آتشکدهء ایرانی به حساب می‌آید با تخته سنگ‌هائی به طول بیش از دو و عرض یک‌ و ارتفاع نیم‌متر ساخته شده و شکوهی عظیم دارد.( 1-هنگامی که ابو بکر بن اتابک زنگی شالده برای عمارتی حفر می‌نمود قبری ظاهر شد و شخصی تمام اندام به سلامتی اعضاء دران خوابیده،نقش خاتم او«العزة للّه احمد بن موسی» بود.واقعه را به اتابک رسانیدند،عمارتی لایق بر آان قبر بساخت...تاش خاتون والدهء...

شیخ ابو اسحق پسر شاه محمد انجوی در سال 750 هـ.تجدید عمارتش فرمود،...در سال‌ 1269 عمارتش خراب شده نواب والا حسینعلی میرزا قاجار...تجدید عمارتش فرمود، در سال 1269 باز گنبدش شکست و جناب محمد ناصر خان قاجار ظهیر الدوله تجدید گنبد نمود.(فارسنامه 2 ر 154).

 

دامنهء این کوه را ظاهراً روزگاری تراشیده بودند که تصاویر دیگر بسازند و تصاریف‌ زمان امان نداده است،اما این تابلو صاف،برای روزگار قاجار باقی ماند که مردی اصطخری‌ دهکده‌ای نزدیک این آثار را وقف بر سید الشهداء کند و وقف نامهء آنرا برسینهء این‌کوه بنگارد و تغییر دهندهء آن را لعنت کند.بالا کتیبهء داریوش که حدود 18 مملکت او را از باخذی(بلخ) تاکوشیا(حبشه)بیان می‌کند و پائین کتیبهء اصطخری و وقفنامهء آن ده پانصد درختی!

*** جشن شیراز ده روز ادامه داشت و ما بیش از 7 روز آنرا نتوانستیم بمانیم.

از جهت‌ جا و مکان البته بعضی از مهمانان راضی نبودند،زیرا غث و سمین در کار بود و از پارک هتل‌ تاکوی فرح ؛ تفاوتها داشت ولی پذیرائی رویهمرفته گرم و یکنواخت و در سلف سرویس بود که شاه‌وگدا همه از یک سفره غذا خوردند:

                     سر ارادت ما و آستان پیر مغان‌       که جام می به کف کافرو مسلمان داد.

ما با هواپیمای جت روز دوشنبه باز گشتیم و شنیدیم آقایان حبیب یغمائی و فریدون مشیری‌ روز سه‌شنبه وقتی قیافهء هواپیمای داکوتای جنگی کوچک را در فرودگاه دیده بودند،فسخ‌ عزیمت کرده و با اتوبوس براه افتادند و روز بعد تهران رسیدند.

تهران-28 شهریور 1346 باستانی پاریزی

 


در گذشت جهان شاه سیسختی ، مرگ عاشقی بزرگ

$
0
0

 

 دکتر منصور رستگار فسایی

 

در گذشت جهان شاه سیسختی

 مرگ  عاشقی بزرگ 

 

بیش از چهل سال بود که " جهانشاه " را می شناختم  و به او ارادت می ورزیدم و امروز که در روزنامه ی خبر جنوب ، اطلاعیه ی درگذشتش را خواندم ،اندوهگین و غصه دار ، با خود گفتم که باز هم  فرهنگ ما یکی از عاشقترین معلمان، نویسندگان و مترجمان صدیق خود را از دست داد ،کسی که بیش از ۶۵ سال از عمر پر ثمرش را با همه ی توان در خدمت فرهنگ این  سر زمین ایزدی گذرانید ، خدایش بیامزاد و با فرشتگان و پاکان و نیکان همنشین بداراد  که نامش جاوید و مایه روسپیدی همه ی عاشق پیشگان علم وادب در فارس است. 

استاد جهانشاه سیسختی ،چه جوان بود و چه پیر ، چه در دوران تدریس و ریاست  صادقانه و پر کارش دربخش زبان فارسی دبیرستان دانشگاه شیراز- که من نخستین بار در اوایل سال ١٣۵٠ اورا در انجا دیدم- ، چه در هنگامی که  در روزنامه ی پارس شیراز هر روزه تر جمه یی از سلکسیون  را با هدف هدایت فرهنگی و سلامت فکری و جسمی مردم ،منتشر می کرد ، چه وقتی که همان کار را پس از تعطیل پارس در خبر جنوب ادامه می داد و مقالاتی کوتاه و فشرده  با عنوان " پارسی را پارس بداریم "  را هم به ان اضافه کرده بود وخوانندگان این روز نامه را  که منهم همیشه در زمره ی انان بوده ام ،  بهره مند می کرد  و چه  وقتی که در انتشارات نوید او را می دیدم که به دنبال چاپ کتابهایش بود،  همیشه اورا "جهانشاه عاشق"  می یافتم ، عاشقی با با تمام معانی متصور بر ان .

عاشق معلمی و افتخاراتی که با ان کسب کرده بود ، عاشق شاگردانی که تربیت کرده بود  و حالا که دکتر و مهندس واستاد و... صاحب افتخار شده بودند، پیشش می امدند و دستش را می بوسیدند و کتاب برایش می اوردند و در نامه هایشان از او و زحماتی که برای  انان کشیده بود سپاسگزاری می کردند

 

معلمی  ،همه ی زندگی وی و عشق هستی او بود ، اوعاشق نوشتن و تر جمه کردن و انتشار مقالاتش بود ، مثل این که بی این کارها نمی توانست نفس بکشد ، برای او نوشتن معنای معلمی کردن  و معلمی کردن معنای زنده بودن داشت و  همیشه می اندیشید که به شاگردان و مستمعان بیشتر نیاز دارد بنابر این ،بی وقفه می خواند می نوشت و ترجمه می کرد و بلافاصله منتشر می ساخت تا عطش معلمی خود را تسکین دهد، برای او درس دادن در کلاس مخاطبانی معدود داشت ، اما نوشتن و ترجمه کردن و انتشار اثارش در روزنامه ها ، مخاطبانش را نا محدود می  ساخت و فارغ از هر سن وسالی ، شاگردان معنوی او را بیشمار می کرد، او عاشق همیشه شاگرد داشتن و همیشه معلمی کردن بود و برایش فرقی نمی کرد که شاگردانش در کلاس باشند یا از طریق روزنامه ها و کتابهایش از او درس بیاموزند

جهانشاه ، معلم عاشق و نویسنده و مترجم معلم بود ،معلمی که رسالت معلمی را خوب می شناخت و حتی یک لحظه از عمر خود را  جدا از ان نمی گذرانید 

او با هر رفتار و کردار و نوشته و سخنی  نشان می داد که فقط معلم است  وهرجا که شاهد امری بود که که با رسالت معلمیش نمی خواند ،با آن   به ستیز می پرداخت و بسیار راحت و بی تعارف لب به انتقاد از آن می گشود ، بارها پس از برخی سخنرانیها در  سمینارها ،  بر می خاست و با شجاعت از انچه که بدان اعتقاد داشت سخن می گفت و هفته ها و ماهها دنبال ان بحث و گفتگو ها را در نوشته ها و گفتارهای خود ادامه می داد.


بسیار ساده پوش و ساده زیست بود، در دوران بازنشستگیش من همیشه او را با کاپشن یا کتی سفید یا ابی می دیدم ، پیاد روی را دوست می داشت و در سالهای عمرش بیشتر رفت و امد هایش با تاکسی بود ، خانه اش در یکی از کوچه های خیابان زرگری قرار داشت وما با هم در یک خیابان  زندگی می کردیم ، در خیابان زرگری  و من ،بارها در همین خیابان سعادت دیدار و هم صحبتیش را می یافتم،

در دوران باز نشستگی و پیری ، عاشقتر از همیشه می نمود ،اگر چه روزگار پشتش را خم کرده بود ولی  هرگز  قامت عشقش  راشکسته و ناتوان نساخته بود  ، در همه ی جلسات شعر خوانی و انجمن های ادبی و سمینارهایی که از او دعوت می شد شرکت می کرد و حرف دلش را مثل هر عاشق دیگری مطرح می کرد ولی در هیج جا  سخن بی جا و بی دلیل نمی گفت .

او مثل هر معلم عاشق دیگری به مال و نعمت دنیوی دلبستگی نداشت ، اهل بخشش و استغناء بود ، جز حقوق بازنشستگیش در امدی نداشت واز نوشته ها و اثارش در امدی چندان به دست نمی اورد ، اما  وقتی  ناچار شد  کتابهایش را بفروشد تا سقف خانه اش را تعمیر کند ،شاید دردناک ترین روزهای عمراو ودوستانش  بوددر عین حال  هرگز از زندگی شکایت نداشت ، لحظه های شادش وقتی بود که  اثری از اومنتشر می شد  و بی درنگ ان را  با یادداشتی  مهربانانه ،به در منزل  دوستانش می اورد و هدیه می کرد  و تو می توانستی براحتی عظمت روح بی نیاز و شادی معنوی او را اشکارا مشاهده کنی .

اما امروز که  او به ابدیت پیوسته است  و ما لحطه هایمان را  با انتظار محتوم  پیوستن  به او می گذرانیدیم ،قدرش را بیشتر از همیشه می دانیم  و بر روان پاکش درود می فرستیم و یقین می دانیم که او برای همه ی کسانی  که اورا می شناختند ، شاگردی اورا کرده  ویا از نوشته هایش بهره برده بودند  زنده ی ماندگار است  . گرمی آتش عشق نامیرای  او مایه گرمی دلهای آنان خواهد بود.

                                                                            

                                                                           

 

سالی دگر , چو همیشه

$
0
0

شعری از دکتر منصور رستگار فسایی

 

سالی دگر , چو همیشه

سالی گذشت ومن چو همیشه. 

بودم اسیر تن , چو همیشه  

کالای عمر بازبه یغما  برد      

این سا ل راهزن ,چو همیشه

هستی کتاب مکتب من بود   

 بهر ورق زدن ,چو همیشه

سالی که رفت,باز نیاسود. 

جان از فدا شدن, چوهمیشه

یا خواندم و نوشتم و  گفتم. 

 درباره ی وطن  ,چو همیشه

  فردوسی بزرگ نشد دور.  

 یک دم زدن زمن  , چو همیشه

ازبام تا به شام, بُدم سرمست

از نامه ی کهن ,چو همیشه

حافظ رفیق  وهمدم من بود.        

با یک جهان سخن ,چو همیشه

شیراز بودبا من و من با او.  

چون بوى و  نسترن,چو همیشه

بی سعدیم  قرار  نمی امد     

 در سبزه و چمن چو همیشه

در خاطرم چه زمزمه ها بود  

 از خاک هفت تن ,چو همیشه

امسال نیز گر که بمانم.     

  گویم به  خویشتن , چو همیشه:

بشتاب هان که وقت نداری. 

از بهر زیستن   ,چو همیشه

شیرین عمر ,باک ندارد.    

از مرگ کوهکن چو همیشه

گرسایه ی همای بود با من.

 شادم  در انجمن چو همیشه

ششم بهمن 1391

داستان مرگ کیکاوس وسپری شدن روزگار کیخسرو در شاهنامه

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

داستان مرگ کیکاوس و سپری شدن روزگار کیخسرودر شاهنامه *

 

چون کاوس درگذشت ، کیخسرو و بزرگان بر او سوکوار شدند و وی را در دخمه‌ای که چونکاخی بلند بود نهادند و درِ دخمه را بستند:

 

کسی نیز[1] کاوس‌کی را ندید         ز کین و ز آوردگاه آرمید

 

 

کیخسرو، چهل روز در سوک نیای خود نشست و آنگاه همگان بر او به شاهی آفرین خواندند و تا شصت‌سالگی، با شادی و کامرانی بر جهان فرمان راند و از آن پس دل و جان او از فرمانروایی و پادشاهی سیر آمد و اندیشید که مباد اینک که همه جهان را از بدیها، پاک ساخته‌ام و دشمنان را نابود کرده‌ام و یزدان مرا به همه آرزوهایی که داشتم، رسانیده است، روانم به خودکامی و خودخواهی و بداندیشی که از خُوهای اهریمنی است، بگراید و چون ضحّاک و جمشید، گمراه و دردمند شوم؛ زیرا از یک سو نیای من کیکاوس است که اهریمن او را گمراه کرد و به آسمان کشانید و از سویی پدربزرگی چون افراسیاب جادوگر و بدکار دارم. اگر چنین شود و از راه یزدان دور شوم، فرّه ایزدی از من خواهد گسست و تیرگی همه هستی مرا پر خواهد کرد و شرمسار و پریشان، جان خواهم باخت و مردمان از من به زشت‌نامی یاد خواهند کرد و در پیش یزدان، سیاه‌روی و تیره‌روان خواهم بود بنابراین اینک که در اوج پیروزی و بزرگی و کامرانی هستم و همه آرزوهای خویش را برآورده می‌بینم، بهتر است که به درگاه یزدان روی آورم و از وی به زاری بخواهم تا مرا با همه این خوبیها، بدان جای نیکان و بهشت برین ببرد:

 

رسیدیم و دیدیم راز جهان          بد و نیک، هم آشکار و نهان

کشاورز دیدیم و هم تاجوَر          سرانجام بر مرگ باشد گذر

 

کیخسرو به سالار بار دستور داد تا هیچ‌کس را به درگاه نگذارد و خود سر و تن را بشست و جامه‌های پاک و سپید بر تن پوشید و نیایش‌کنان به درگاه یزدان پاک، روی نهاد و یک هفته شب و روز با خدای خویش راز و نیاز داشت:

 

چنین گفت کای برتر از جان پاک!         برآرنده آتش، از تیره‌خاک!

مرا بین و چندی خرد ده مرا         هم اندیشه نیک و بد ده مرا

بگردان ز من دیو را دستگاه          بِدان تا ندارم روان را تباه

روانم بدان جای نیکان رسان          نگه‌دار، بر من همین راه و سان

 

کیخسرو در روز هشتم، که دیگر توانی برای او نمانده بود، به تخت پادشاهی بازآمد و بزرگان و پهلوانان و نامداران ایران‌زمین به دیدار وی شتافتند و:

 

چو دیدند، بردند، پیشش نماز          از آن پس همه برگشادند راز

 

که: «ای پادشاه بزرگ و دلیر و جهاندار! که هرگز چون تو کسی بر تخت شهریاری ننشسته است و فروغ تاج و تخت شاهی از توست، ما همه پهلوانان ایران‌زمین، بنده فرمان تو هستیم و می‌دانیم که امروز روز کامرانی تو و هنگامی است که تو پس از آنهمه رنج و سختی، باید به شادی و کام بنشینی. چرا افسرده و دردمندی و زار و نزار شده‌ای؟ اگر از ما آزرده‌ای، بگوی تا از گناه خویش پوزش بخواهیم و اگر دشمنی نهانی داری، فرمان ده تا سر و جان در کار تو کنیم. با ما سخن بگو و ما را از رنج برهان».

کیخسرو پاسخ داد:

«ای نیکان و پهلوانان بزرگ! مرا رنجی از هیچ دشمنی نیست و نگران گنج و زر و سیم نیز نیستم و از شما نیز به هیچ وجه دل‌آزرده و رنجیده نمی‌باشم. از دشمنان کین پدر را گرفتم و گیتی را به داد و دین آراستم و اینک همه جهانیان فرمانبردار من هستند. شما شمشیرها را در نیام نهید و به شادی و بزم بپردازید و به جای آواز کمان، چنگ و نای برگیرید و شادمانه، باده بنوشید. من این هفته که در را بر دیگران بسته بودم، به پیشگاه یزدان روی داشتم و به زاری از وی می‌خواستم تا آرزوی مرا برآورده سازد. اگر این آرزوی من برآورده شود، آن را با شما در میان خواهم نهاد».

بزرگان با غم و اندوه بسیار از پیش او رفتند. کیخسرو بار دیگر فرمان داد تا کسی را بار ندهند و دوباره به پرستشگاه، روی نهاد و شب و روز در پیش یزدان به راز و نیاز پرداخت، و :

 

همی گفت کای برتر از برتری!         فزاینده پاکی و مهتری!

تو باشی به مینو، مرا رهنمای          مگر بگذرم زین سپنجی‌سرای

به کژّی دلم هیچ ناتافته          روان، جای روشن‌دلان، یافته

 

بار دیگر هفته‌ای گذشت و شاه به هیچ‌کس روی نشان نداد و پهلوانان و بزرگان درگاه، چون گودرز و طوس و گیو انجمنی کردند و داستانها زدند و سرانجام بر آن شدند تا گیو را به نزد رستم و زال، در زابلستان بفرستند و آنان را از حال شاه آگاه سازند و بگویند که شاه ایران گمراه شده است و دل از یزدان گردانیده است و به جای همنشینی با درباریان و بزرگان، با اهریمن آشنایی گرفته است:

 

درِ بار، بر نامداران ببست          همانا که با دیو دارد نشست

بترسیم کو همچو کاوس‌شاه         شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه[2] 

 

شما پهلوانید و داناترید          به هر بودنی بر، تواناترید

به ایران خرامید و با خویشتن          بیارید از آن در، یکی انجمن

چون گیو به زابلستان رسید و پیغام بزرگان ایران را به رستم و زال رسانید، آن دو دلاور، غمگین و دردمند شدند و با موبدان و مردان زابلی به سوی ایران‌زمین شتافتند.

از آن سو، کیخسرو پس از یک هفته نیایش، بار داد و بزرگان را به حضور پذیرفت. همه بزرگان، بر پای ایستادند و دست نگشادند و گفتند:

«ای پادشاه! تو که بودنیها را می‌دانی و با روان روشن خویش، نادیدنیها را می‌بینی با ما بندگان خویش سخن بگوی که چرا چندی است در بر ما می‌بندی و ما را غمگین می‌داری؟»:

 

اگر غم ز دریاست، خشکی کنیم          همه چادر خاک، مشکی کنیم

وگر کوه باشد، ز جا بر کنیم          به خنجر، دل دشمنان بشکنیم

 

کیخسرو دوباره آنان را دلداری داد و بازگردانید و وعده داد که چون به آرزوی خود برسد، راز خویش را با آنان در میان می‌نهد، امّا بار دیگر، درِ باردادن را بست و گریان بر پیشگاه یزدان به خاک افتاد و پنج هفته در آنجاگریان و نالان بود :

 

همی گفت کای کردگار سپهر!          فروزنده نیکی و داد و مهر![3]

 

از این پادشاهی، مرا سود نیست          گر از من خداوند خشنود نیست

ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت          نشست مرا، جای ده در بهشت

 

سرانجام، در آخرین شب، خواب او را در ربود و در خواب دید که ایزد سروش او را می‌گوید :

 

که ای شاه نیک‌اختر نیک‌بخت!         بسوده بسی یاره و تاج و تخت

اگر زین جهان تیز بشتافتی          کنون آنچه جُستی، همه، یافتی

به همسایگی داور پاک، جای          بیابی، بدین تیرگی در، مپای

 

سروش از کیخسرو خواست تا گنج و خواسته فراوان بر نیازمندان ببخشد و برای خویش جانشینی برگزیند. کیخسرو چون از خواب برخاست، و دانست که یزدان او را به آرزوهایش رسانیده است، بر خاک افتاد و نیایشها کرد و بر تخت پادشاهی بر آمد و بزرگان به حضور فرا خواند.

 

رسیدن زال و رستم به نزد کیخسرو

در همین هنگام، زال و رستم به ایران رسیدند و همگان، به پیشواز آنان شتافتند و بزرگان و لشکریان که همگی از پریشانی کیخسرو، دردمند بودند با زال و رستم به سخن درآمدند، و:

 

بگفتند با زال و رستم که شاه         به گفتار ابلیس، گم کرد راه

همه بارگاهش سپاه است و بس          شب و روز، او را ندیده است کس

از این هفته تا آن، درِ بارگاه          گشایند و پوییم و یابیم راه

شده کوژ بالای سرو سَهی          گرفته گلِ سرخ، رنگ بهی[4]

 

زال و رستم، آنان را دلداری دادند که شاه را نیز دردمندی و تن‌درستی است و گاه شاد و روزگاری غمگین است. شما غمگین مباشید که او با پند و اندرز ما به راه خواهد آمد و روزگار شما، بهتر از این خواهد شد.

کیخسرو، رستم و زال را بار داد و چون آنان به بارگاه درآمدند، شاه از تخت فرود آمد و آنان را ستود و نوازش کرد و زال و رستم نیز بر او آفرین خواندند و آنگاه زال، پهلوان پیر و کهنسال ایران، رشته سخن را به دست گرفت و گفت :

«ای شاه بزرگ! تا سال و ماه است تو شادان و سرافراز باشی که از روزگار کیقباد تا به امروز، شاهی را سراغ نداریم که چون تو خردمند و دانادل و مهربان باشد و با فرّه ایزدی خویش بر همه دشمنان، پیروز شده باشد. شاهی‌ات پایدار باد و همیشه پیروزمند و دادگر و مهربان و خردمند باشی. همه جهان را گشتی و داد را در همه جا گستردی و همه بزرگان گیتی بنده تو شدند. امّا اینک خبری ناسزاوار شنیده‌ام و به همین روی شتابان با رستم و ستاره‌شناسان و دانایان و دلیران سرزمینهای دور و نزدیک، به چاره‌جویی نزد تو آمده‌ام ... شنیده‌ام که دیگر ای شاه پیروزمند! به بندگان رخ نمی‌نمایی و آنان را بار نمی‌دهی. تو می‌دانی که پادشاهی به گنج و رنج دلیران پایدار است و یزدان بزرگ، فریادرس جهانیان است. تو را چه شده است و در دل تو چه می‌گذرد و روان روشن تو به چه می‌اندیشد؟».چون کیخسرو سخنان زال را شنید چنین پاسخ آورد که:

«ای پیر پاکیزه‌مغز! که همه سخنان تو خردمندانه و نغز است و هیچ‌کس از روزگار منوچهر شاه تا به امروز از تو جز نیکی و بی‌آزاری چیزی ندیده است و فرزند تو رستم، دلاور پیل‌تنی است که ستون ملک و پادشاهی و مایه نازش همه ایرانیان است. او سیاوش پدرم را پرورد و نیک و بدهای جهان را بدو آموخت و رستم پهلوانی است که همیشه برای پدران و نیاکان من، پهلوانی جهانگشا و پیروزمند، راهنما و دستور بوده است و شما دو تن، رنجهایی برده‌اید که تا صدنژاد و روزگار از پس روزگار به یاد همگان خواهد ماند، امّا درباره آنچه از من پرسیدی و بار ندادن به سرداران را بر من خرده گرفتی، بدان و آگاه باش که من از یزدان خویش آرزویی کرده بودم و پنج هفته در پیشگاه او به زاری و ناله بر پای بودم و از وی می‌خواستم تا گناهان گذشته مرا ببخشد و مرا از این جهان سپنج و زودگذر به سرای جاوید ببرد و نگذارد که من از راستی دور شوم و چون شاهان گذشته به سوی گمراهی سر برگردانم. اینک شادمانم که آنچه را خواستم، یافتم و اینک آماده‌ام تا به مهمانی بزرگی که در آرزوی آن بودم، بشتابم و دیشب نیز سروش خجسته‌کردار و نیک‌گفتار، در خواب مژده این گشایش را به من داد:[5]

 

        

  

که بر ساز، کامد گهِ رفتنت          سر آمد نژندی و ناخفتنت

 

اینک ای زال، دوران شاهی من به سر رسیده است و اندوه کشورداری و لشکرکشی و تاج و تخت‌خواهی من به پایان آمده است».

زال و ایرانیان پریشان و دردمند و نومید شدند و زال آهی کشید و گفت:

«من در زندگانی دراز خویش از شاهان پیش، هرگز چنین سخنانی نشنیده‌ام و شاهانی چون فریدون و هوشنگ، چنین با دیو، هم‌آواز نشده بودند».

ایرانیان بار دیگر از زال خواستند تا شاه را پند و اندرز دهد تا او را از این گمراهی برهاند، و زال بار دیگر زبان به سخن گشود و شاه را گفت:

«ای خسرو دادگر و راست‌گو! از این پیر جهان‌دیده، اندرزهای تلخ او را بشنو و هر کجا که سخن ناروا گفتم، از من مرنج که سخن راست بر هر کسی تلخ می‌آید. تو در توران‌زمین زاده شدی و در آنجا پرورده گشتی. از یک سو، نواده افراسیاب جادوگر و بدکردار و بداندیشی و از سویی دیگر پدر بزرگ ایرانیِ تو، کیکاوس است که فریب اهریمن را خورد و به آسمان پرواز کرد و هر چه بدو پند دادم سخن مرا نشنید و نگون‌سار بر خاک افتاد، ولی یزدان او را بخشود. تو نیز با صدها هزار سوار شمشیر زن و دلاور زره‌دار و گرزور، چون شیر ژیان به توران و چین و خاورزمین تاختی ولی بر خلاف رسم شاهان با پشنگ (شیده) پیاده جنگ کردی و ندانستی که اگر او در نبرد بر تو دست می‌یافت و تو را می‌کشت، ایرانیان بی‌شاه می‌شدند و افراسیاب بر ایران چیرگی می‌یافت و زن و کودکان ایران را گرفتار می‌کرد، امّا خداوند تو را پیروزی داد و آن را که از او کین داشتی نابود کرد، و خداوند یزدان آن همه بر تو مهربانی و یاری کرد و اینک که می‌اندیشیدیم هنگام آرامش و بخشش و پوشش و بزم‌نشینی تو باشد، که تو راه یزدان را رها کردی و به کژی و کاستی گراییدی. بیا و این اندیشه‌های ناسودمند را رها کن و خدای جهان‌آفرین را با این کار نیک خود، خشنود ساز؛ زیرا پشیمانی تو را سودی نخواهد داد و از فرمانبرداری اهریمن فایده‌ای نخواهی برد و فرّه ایزدی، از تو گسسته خواهد شد و با تنی پُر گناه از این جهان خواهی رفت»:

 

به یزدان پناه و به یزدان گرای          که اوی است بر نیک و بد رهنمای

خرد باد جان تو را رهنمای          به پاکی بماناد مغزت به جای

 

چون گفتار زال به پایان رسید، کیخسرو، اندکی درنگ کرد و به اندیشه فرو رفت و چون سر برداشت، با زال جهان‌دیده چنین گفت:

«ای پهلوان بزرگ و پیر! اگر با تو سخن به سردی گویم خداوند مرا نخواهد بخشید و رستم از من خواهد رنجید. بنابراین پاسخ تو را به مهربانی و خوبی می‌دهم و دل تو را نمی‌شکنم. همه سخنانت را شنیدم و به یزدان دارنده جهان سوگند یاد می‌کنم که هرگز از اهریمن فرمان نبرده‌ام و دل و جان من همیشه با یزدان بوده است، امّا اینکه گفتی من از توران نژاد دارم و آن را بر من عیب دانستی و نشان بی‌خردی و بد دلی من شمردی، بدان که من پور سیاوش و از خاندان شاهان بزرگ با دانش و داد هستم که از سوی مادر به افراسیاب می‌پیوندم که او نیز آنچنان دلاور بود که دشمنان از بیم او خواب و آرام نداشتند. او نبیره فریدون و فرزند پشنگ بود و مرا از این گوهر و نژاد او ننگی نیست. امّا آنکه رفتن کاوس به آسمانها را عیب دانستی و بر او خرده گرفتی، درست نیست و بدان که او از شکوه پادشاهی و سرافرازی خویش چنین کرد و این چنین برترمنشیها را هیچ‌کس، بر شهریاران خرده نمی‌گیرد. من کین پدر را از دشمنان ستده‌ام و زمین را از ستم و بیداد بدکاران پاک ساخته‌ام، و:

 

به گیتی مرا نیز کاری نماند          ز بدگوهران یادگاری نماند

بترسم که چون روز نخ بر کشد[6]          چو ایشان، مرا سوی دوزخ کشد

 

 

امّا اینکه گفتی چرا با شیده پیاده، جنگیدم، بدان که در میان ایرانیان، هیچ سواری که به تنهایی بتواند با وی نبرد کند نبود، و همگان در برابر پشنگ ناتوان و شکست‌پذیر بودند. بنابراین من به نبرد با وی کمر بستم و بر او پیروز شدم. امّا اینکه زال پیر بیدار دل، مرا که پنج هفته شب و روز در پیش یزدان به پای بوده‌ام و از او به زاری می‌خواسته‌ام که مرا به راه راست رهنمایی کند و از این جهان تیره و تاریک برهاند، گمراه می‌نامد و می‌گوید که اهریمن بر من دام نهاده است. باید بداند که دیگر، من از لشکر و تاج و تخت سیر شده‌ام و بار خویش را بسته‌ام و بر آنم تا رخت به سرای دیگر کشم و نمی‌دانم که زال کیفر این سخنان و اندیشه‌های ناروا را کجا، از یزدان خواهد دید».

 

پوزش‌خواهی زال از کیخسرو

چون زال سخنان کیخسرو را شنید، گریان و دردمند شد و از جای برخاست و از شاه پوزش خواستن گرفت و گفت:

«ای شاه یزدان‌پرست! همه تندی و تیزی و نابخردی از من بود و تو فرزانه و پاک و یزدان‌پرستی. گناه مرا ببخش که اهریمن مرا گمراه کرده بود. من در همه زندگی خویش چنین رفتار و سخنانی را از هیچ شاهی نشنیده بودم و تو امروز برای من آموزگاری بزرگ بودی که هرگز نمی‌خواهم از تو جدا باشم. تو آن قدر برای همگان رنج برده‌ای که جدایی از تو برای همه ما بسیار دردانگیز و دشوار است».

کیخسرو که اندرزهای زال را از سر مِهر و دل‌سوزی می‌دانست دست زال را به دست گرفت و او را در کنار خویش نشانید و از او و پهلوانان دیگر خواست تا سراپرده‌ها و درفش شاهی را از شهر بیرون برند و در دشت، جایگاهی فراخ بسازند. همگان چنین کردند بدان‌سان که از کوه تا کوه، پر از خیمه‌های سپید و سیاه و بنفش و کبود بود و درفش کاویانی در میان همه، چون خورشید در آسمان، می‌درخشید. کیخسرو بر تخت پادشاهی بر آمد و گرزه گاوچهر را به دست گرفت و رستم و زال و دیگر پهلوانان در گرداگرد او قرار گرفتند و چشم به راه بودند که شاه، چه خواهد گفت و چه خواهد کرد که کیخسرو به سخن درآمد و گفت:

«ای پهلوانان خردمند نیک کردار! بدانید که همگان باید از این جهان گذران بگذریم. از یزدان بترسید و بدانید که از شما جز نام نیک بر جای نمی‌ماند. من نیز چون همه شاهان گذشته، بنده‌ای ناتوانم که رنجها برده‌ام و سرانجام بدان نتیجه رسیده‌ام که هیچ‌کس در این جهان جاودانه نیست و اینک دل و جان خویش را از این جهان کنده‌ام؛ از پادشاهی بیزار شده‌ام و رهسپار جهان دیگر هستم. همه دارایی و گنج و سلاح خود را به آنان که برای من رنج برده‌اند می‌بخشم و سرزمینهایی را که گشاده‌ام به شما واگذار می‌کنم. شما یک هفته به شادی و خرّمی بزم بسازید و مرا دعا کنید تا از رنجهای این جهان بگریزم و به جهانی بهتر، پای نهم».

چون کیخسرو این سخنان را گفت برخی با خود اندیشیدند که او دیوانه و بی‌خرد شده است و گروهی بدرستی پنداشتند که همه این سخنان را از سر بیداری و آگاهی و راستی ایزدی می‌گوید. چون همگان یک هفته را به شادی و خرّمی گذرانیدند، روز هشتم فرا رسید و شاه، بی‌تاج و گردن‌بند و یاره‌ها و لباسهای شاهانه، بر تخت نشست و فرمان داد تا یکی از گنجهای دیرینه را بگشایند و به گودرز بسپارند و به او سفارش کرد که :

 

گهی گنج را روز آگندن است[7]          به سختی و، روزی پراگندن است

 

نگه کن رباطی که ویران شده است          نشست پلنگان و شیران شده است

دگر، آبگیری که باشد خراب          ز بیداد و از رنج افراسیاب

دگر کودکانی که بی‌مادرند         زنانی که بی‌شوی و بی‌غم خورند

دگر آن‌که دارد به پیری نیاز         ز هر کس همی دارد آن رنج، راز

بر ایشان، درِ گنج بسته مدار         ببخش و بترس از بدِ روزگار

 

آنگاه، کیخسرو فرمان داد تا گنج بادآورد را که پر از گوهرها و زیورهای گرانبها بود، در بگشایند و گودرز آن‌را برای آبادانی شهرهای ویران و آتشکده‌های خراب و توانگرانی که تهیدست شده‌اند و قناتهایی که خشک گردیده‌اند به کار برد.

کیخسرو آنگاه از گودرز خواست تا «گنج عروس» را که کیکاوس در شهر شوش فراهم آورده بود، به زال و گیو و رستم ببخشد و شاه ایران هم جامه‌های خویش را با دست‌بندها و گردن‌بندها و سلاحهای شاهی، به رستم بخشید و گلّه شخصی اسبان خویش را به طوس داد و باغها و گلشنها را بر آن افزود، و سلاحهای شخصی خود را که در گنجینه‌ها نهان بود، به گیو هدیه کرد و به فربیرز کاوس تاج زرّین و زره و کلاه‌خود خویش را بخشید و گردن‌بندی با گوهرهای درخشان که نام شاه بر آن نوشته شده و در جهان همتایی نداشت، به بیژن ارمغان کرد.

پس، از همه ایرانیان خواست اینک که هنگام درگذشت وی فرا رسیده است، هر آرزویی که دارند از او بخواهند. همگان زار و گریان و نالان شدند و زال بار دیگر از جای برخاست و گفت:

«ای شاه بزرگ! تو رنجهایی را که رستم برای ایرانیان برده است، نیک می‌دانی. در روزگار کیکاوس که شاه در چنگ دیوان مازندران گرفتار بود یک‌تنه به مازندران رفت و شاه را رها کرد و دیو سپید را کشت و دمار از دیوان برآورد؛ پسر خویش سهراب را به خاطر کیکاوس کشت و کاموس کشانی و تورانیان را نابود کرد. اینک که تو می‌خواهی از تاج و تخت بگذری، برای رستم چه بر جای می‌گذاری؟».

کیخسرو دبیر را فراخواند و فرمان داد تا عهد فرمانروایی رستم را بر کشور نیمروز برنوشتند و به همه همراهان زال، جامه‌ها و زر و سیم و گوهرهای گرانبها بخشید.

پس، گودرز بر پای خاست و با برشمردن رنجهای خود و فرزندانش در راه ایران و کوششهایی که گیو در بازآوردن کیخسرو به ایران انجام داده بود، از شاه خواست که گیو را به سزا پاداش دهد و کیخسرو گودرز را ستود و:

 

چنین داد پاسخ که بیش است از این          که بر گیو بادا هزار آفرین

خداوند گیتی ورا یار باد          دل بدسگالانâش، پُر خار باد

 

کیخسرو فرمان داد تا فرمان فرمانروایی گیو را بر قم و اصفهان برنوشتند و شاه بر آن مُهر زرّین نهاد، و :

 

به ایرانیان گفت: گیو دلیر          مبادا که آید ز کردار سیر

بدانید کو یادگار من است          به نزد شما، زینهار من است

مر او را همه، پاک، فرمان برید          ز گفتار گودرز، برمگذرید

 

آنگاه، طوس از جای برخاست و زمین را بوسه داد و از کوششها و رنجهایی که در سالیان دراز سپهسالاری خود برده بود، یاد کرد و گفت :

 

کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج          همی بگذرد زین سرای سپنج

چه فرمایدم؟ چیست نیروی من؟          تو دانی هنرها و آهوی من

 

کیخسرو، طوس را ستود و گفت: تو همچنان سپهسالار ایران خواهی بود و درفش کاویانی را پاس خواهی داشت و فرمانروایی خراسان را به وی داد و بدین سان به هر یک از پهلوانان و سرداران ایرانی، بخششهایی شایسته کرد.

 

پادشاهی بخشیدن کیخسرو به لهراسب

کیخسرو چون از کار همه بزرگان آسوده گشت، به بیژن فرمان داد تا تاج شاهی را به نزد شاه بیاورد. پس «لهراسب» را که تاکنون از وی سخن نرفته بود فرا خواند و چون او را دید، از جای برخاست و از تخت فرود آمد و تاج شاهی خود را بر سر لهراسب نهاد و او را شاه ایران‌زمین خواند و گفت :

 

که این تاج نو، بر تو فرخنده باد          جهان سر به سر، مر تو را بنده باد

سپردم تو را پادشاهی و گنج          از آن پس که بُردم بسی درد و رنج

مگردان زبان زین سپس جز به داد          که از داد باشی تو پیروز و شاد

مکن دیو را آشنا با روان          چو خواهی که بختت بماند جوان

خردمند باش و بی‌آزار باش          همیشه زبان را، نگهدار باش

 

آنگاه کیخسرو از ایرانیان خواست که تا از لهراسب فرمانبرداری کنند امّا این کارِ شگفت، ایرانیان را ناخشنود کرد و زال از جای برخاست و بی‌رودربایستی آنچه که در دل او و دیگر ایرانیان می‌گذشت، چنین بر زبان راند :

«ای شهریار که هر خاکی را ارجمند و گرانبها می‌سازی! خاک بر سر بخت ما باد که لهراسب را شاه بخوانیم. هیچ‌کس او را شایسته شاهی نمی‌داند و روزی که او به ایران آمد، فرومایه‌ای بود که جز اسبی نداشت و تو او را برکشیدی و سپاه و درفش و کمر بخشیدی و به جنگ الانانش فرستادی. آیا در میان این همه پهلوانان نژاده و بزرگ هیچ‌کس شایسته‌تر از لهراسب، برای شاهی ایران یافت نمی‌شد؟! لهراسب نه نژادی بزرگ دارد و نه خاندانی ارجمند و ما هرگز چنین شاهی را سراغ نداشتیم».

چون زال این سخن را گفت، همه ایرانیان با او همداستان شدند و فریاد برآوردند که:

«ای شاه! اگر لهراسب شاه ما باشد، دیگر نه بزم می‌جوییم و نه رزم».

کیخسرو همگان را به آرامش فرا خواند و گفت:

«به بیداد سخن مگویید که یزدان شما را نخواهد بخشید. یزدان است که نیک‌بختی و شایستگی شهریاری را به بندگان می‌بخشد و به شاهان فرّ و و نژاد و رادی و داد و پیروزی می‌بخشد و من خدای بزرگ را گواه می‌گیرم که لهراسب همه این هنرها را داراست. او نبیره هوشنگ شهریار است و خواهد توانست راه یزدان را در جهان پدیدار کند و رسم و راه جادوگری و ستم را از جهان براندازد. روزگار در دوران پادشاهی او جوان خواهد گشت و فرزندان او راه و رسم او را خواهند داشت. شما لهراسب را شاه بدانید و اندرز مرا فراموش مکنید» :

 

همان کس که از پند من در گذشت          همه رنج او، پیش من، باد گشت

چنین هم به یزدان شود ناسپاس          به دلâش اندر آید ز هر سو هراس

 

زال چون سخنان کیخسرو را شنید، انگشت بر خاک زد و لب و زبان را به خاک، آلود و بدین گونه از گفتار خود پوزش خواست و گفت که نمی‌دانستم لهراسب از شاهان، نژاد دارد:

 

چو سوگند خوردم، به خاک سیاه          لب آلوده شد، مشمر از من گناه

بزرگانش گوهر برافشاندند         به شاهی بر او، آفرین خواندند

 

اندرزهای کیخسرو به ایرانیان

کیخسرو به اندرز دادن به ایرانیان پرداخت و گفت که چون من از این جهان بگذرم، شما را در پیشگاه یزدان دعا خواهم کرد. آنگاه با همه بزرگان بدرود کرد و آنان را بوسید و در آغوش گرفت، و :

 

می گفت کاجی[8] من این انجمن          توانستمی بُرد با خویشتن

 از همه ایرانیان و کودکان خرد و زنان پرده‌نشین، در کوی و بازار، فریاد برخاست و همگان از فراق شاه می‌نالیدند و شاه، ایرانیان را گفت: فردا هم شما به سرنوشت امروز من گرفتار خواهید شد. اینک من با نیک‌نامی از شما دور می‌شوم که به این جهان دل نبسته‌ام و سروش به من مژده این دولت را داده است که به دیار روشنی و شادیِ جاوید خواهم رفت. پس اسب خواست و آماده سفر شد و پیش از آن، با زنان و بتان پرده‌نشین خویش دیدار کرد و آنان به زاری و ناله در آمدند:

 

شخودند روی و بکندند موی          گسستند پیرایه و رنگ و بوی

که ما را ببر زین سپنجی‌سرای          تو باش اندر این نیکویی رهنمای

 

کیخسرو با درد و غم از آنان بدرود کرد و ایشان را به بردباری فراخواند و به لهراسب سفارش کرد که با آنان به نیکی و جوانمردی رفتار کند :

 

به لهراسب گفت: این بتان من‌اند          فروزنده شبâستان من‌اند

بر این هم نشست اندر این هم سرای          همی دارشان تا تو باشی به جای

نباید که یزدان بخواندت پیش          روان شرم دارد ز کردار خویش

چو بینی مرا با سیاوش به هم          ز شرم دو خسرو، بمانی دژم

 

کیخسرو، آنگاه از همه بزرگان ایران خواست تا به سرای خویش بازگردند و سوگوار و غمگین او نباشند و از لهراسب خواست تا بازگردد و بر تخت شاهی نشیند و به دادگری بپردازد، و:

 

همه داد، جوی و همه داد، کن          ز بدها تن مهتر، آزاد کن

 

امّا سرداران و صدها هزار از لشکر ایران، کیخسرو را رها نکردند و رستم و زال و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و طوس، کیخسرو را از دشت تا تیغ کوهی که کیخسرو عزم رفتن بدانجا داشت، همراهی کردند و همگی به ناله درآمدند:

 

همی گفت هر کس که شاها! چه بود          که روشن‌دلت گشت پر داغ و دود؟

گر از لشکر آزار داری همی          بدین، تاج را خوار داری همی،

بگوی و تو از گاهِ ایران مرو         جهانِ کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشیم اسب تو را         پرستنده، آذرگشسب تو را

 

کیخسرو همگان را سپاس گزارد و به فرمانبرداری از خواست ایزد فرا خواند و از ایشان خواست تا از کوهسار به دشت بازگردند و شاد و روشن‌دل باشند و از این بیابان نگذرند که جز دارندگان فرّه ایزدی، کسی دیگر را یارای گذشتن از آن نیست. همه مردم و رستم و زال و گودرز سخن شاه را شنیدند و بازگشتند ولی گیو و طوس و فریبرز و بیژن و گستهم، شاه را رها نکردند و یک روز و یک شب با او از بیایان و خشکی گذر کردند تا به چشمه‌ای رسیدند و همه در آنجا فرود آمدند و آب و خوراک خوردند و برآسودند و کیخسرو به آنان گفت که امشب در اینجا می‌مانیم و فردا چون خورشید بر آید،

 

مرا روزگار جدایی بود          مگر با سروش آشنایی بود

 

چون پاسی از شب بگذشت کیخسرو بدان چشمه در آمد و سر و تن بشست و خدای را نیایش کرد و با همراهان گفت که اینک من شما را بدرود می‌گویم و دیگر شما مرا جز در خواب نخواهید دید. فردا دیگر در اینجا درنگ مکنید که بادی سخت خواهد وزید و همه باد و برگ درختان را فرو خواهد ریخت و درختان را خواهد شکست و آنگاه برفی سخت باریدن خواهد گرفت که شما راه بازگشت به ایران را گم خواهید کرد. مهتران بزرگوار با درد و اندوه بخفتند و چون بامدادان فرا رسید، شاه را نیافتند و کیخسرو از چشم ایرانیان نهان شده بود و هر چه در کوه و بیابان او را جست و جو کردند نشانی از وی نیافتند و ناامید به جایگاه خویش بازگشتند:

 

همه تنگدل گشته و تافته          سپرده زمین، شاه نایافته

خروشان بدان چشمه باز آمدند          پر از غم دل و پُر گداز آمدند

 

پهلوانان، بر آن شدند تا چیزی بخورند و فریبرز کاوس که هوا را خوب و گرم و روشن دید، پیشنهاد کرد که رفتن از اینجا روا نیست. همین جا بمانیم و از این شگفتیها که هیچ‌کس ندیده است، با هم سخن گوییم:

 

که چونین شگفتی نبیند کسی          و گر، در زمانه بماند بسی

دریغ آن بلنداختر و رای او          بزرگی و دیدار و بالای او

بدان نامداران چنین گفت گیو          که هرگز چو او نشنود گوش نیو

به مردی و بخشش، به داد و هنر          به دیدار و بالا و فرّ و گهر

به رزم اندرون پیل بُد با سپاه          به بزم اندرون، ماه بُد، با کلاه

 

پهلوانان بزرگ چیزی خوردند و بر آن چشمه خفتند و همچنان‌که کیخسرو پیش‌بینی کرده بود، ناگهان بادی برآمد و ابری پدیدار گشت و برف باریدن گرفت و آنقدر بارید که نیزه دلاوران و اسب آنان، در زیر برف ناپدید گشت و پهلوانان در زیر برف فرو رفتند و هیچ‌کس را توانی برای گریز نماند و همگی در شکوه سفید برف، جان باختند.

رستم و زال و گودرز، تا یک هفته چشم به راه بازگشت پهلوانان ماندند و آنان باز نگشتند :

 

بر ایشان همه زار و گریان شدند          بر آن آتش تیز، بریان شدند

برفتند از آن کوه گریان، به درد          همی هر کسی از کسی یاد کرد

جهان را چنین است آیین و دین          نمانده است همواره بر بِه گزین

کجا آن یلان و کجا آن گوان؟         از اندیشه، دل دور کن، تا توان

 

چون لهراسب از کار کیخسرو و همراهانش آگاه شد بر تخت نشست و همگان را به فرمانبرداری از خود و یاد آوردن رسم و راه کیخسرو فراخواند و افزود:

 

مرا هر چه فرمود و گفت، آن کنم          بکوشم به نیکی و فرمان کنم

شما نیز از اندرز او، دست، باز          مدارید و از من مدارید راز

همه بزرگان و نامداران ایرانیان با او وفاداری کردند و لهراسب در روزی خجسته و در آغاز ماه مهر و جشن مهرگان بر تخت پادشاهی نشست و تاجگذاری کرد:

 

بیاراست ایوان کیخسروی          برافروخت ایوان بدو، از نوی

از این کار کیخسرو اندازه گیر          کهن گشته کار جهان، تازه گیر

سوی نیکی و نیک‌نامی گرای          جز این نیست توشه، به دیگر سرای

چنین بود تا بود، کار جَهان          گزافه نکردند نامش جِهان

 

* از کتاب قصه های شاهنامه - دکتر منصور رستگار فسایی - جلد چهارم - میراثبان -تهران1385

[1]. دیگر .

[2]. از آن نگرانیم که او چون کاوس گمراه شود و اهریمن او را از راه راست بگرداند.

[3]. تو در جوار مهر یزدانِ پاک جای می‌یابی و دیگر در این جهان تیره و تار نمی‌مانی.

[4]. لشکریان به رستم و زال شکایت بردند که کیخسرو فریب اهریمن را خورده و گمراه شده است.دربار او پر از سپاهیان است که هر روز به درگاه می‌آییم، ولی او را هفته به هفته، نمی‌بینیم وبالای بلند وی خمیده شده است و گل رخسارش زرد و پژمرده گشته است.

[5]. یاد آور این بیتهای حافظ است که :چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند

[6]. صف کشد و امتداد یابد.

[7]. گاهی روز پر کردن و انباشتن گنج است با زحمت بسیار، و روزی هنگام بخشیدن و پراگندن آناست.

[8]. ای کاش، کاشکی.

روزگار حافظ و وبژگیهای آن

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

بنابر آن چه از فحوای کلام حافظ،  استنباط می شود ،شعرحافظ بازتاب زندگی، تفکر، و نوع دردهای اجتماعی،سیاسی و فرهنگی مردم عصر شاعر است که می توان آن را در  موارد زیر خلاصه کرد:

1- عصر  حافظ‌ عصر شکست‌ و بی‌اعتمادی‌ست‌ و مردم‌ فقط‌ حال‌ را در می‌یابند و از رنج‌های‌ زمانه‌ خونین‌ دل‌ و نومیدند و حسرت‌ گذشته‌ها را دارند و فردایی‌ را که‌ روشن‌تر از امروز باشد، سراغ‌ ندارند:

                کاغذین‌ جامه‌ به‌ خوناب‌ بشویم‌ که‌ فلک‌      رهنمونیم‌ به‌ پای‌ علم‌ داد نکرد

             دل‌ به‌ امید صدایی‌ که‌ مگر در تو رسد       ناله‌ها کرد در این‌ کوه‌ که‌ فرهاد نکرد...

                                                                     ***

      ما آزموده‌ایم‌ در این‌ شهر بخت‌ خویش‌        بیرون‌ کشید باید از این‌ ورطه‌ رخت‌ خویش‌

      از بس‌ که‌ دست‌ می‌گزم‌ و آه‌ می‌کشم‌       آتش‌ زدم‌ چو گل‌ به‌ تن‌ لخت‌ لخت‌ خویش‌

        گر موج‌ خیز حادثه‌ سر بر فلک‌ زند      عارف‌ به‌ آبِ تر نکند رخت‌ وپخت‌ خویش‌

2-  شیراز  حافظ‌ محدوده‌ی‌ تنگ‌ یک‌ شهر است‌ برای‌ حافظ‌  که دلخوشی‌های‌ خاص‌ خود را برای شاعر،دارد و  حافظ‌ گاهی‌ از آن‌ شاد است‌ و زمانی‌ غمگین‌:حافظ‌ صرف‌ نظر از دل‌ بستگی‌ عمومی‌اش‌ به‌ انسان‌،  شیراز و احیاناً  فارس‌ را مطلوب‌ می‌شناسد، آن‌ هم‌ دیدی‌ غنایی و به‌ عنوان‌  شهریار و دوستان‌ و با آن‌ که‌ خود سرشار از گوهرهای‌ فرهنگی‌ و منش‌های‌ والای‌ ایرانی‌ست‌، امّا عصر  حافظ‌ عاقبت‌ اندیش‌ و آخر بین‌ است‌ و اگر به‌  شیراز هم‌ می‌نگرد از دیدی‌ بزمی‌ و غنایی‌ست‌ ،شیراز و  آب‌ رکنی‌ و آن‌ باد خوش‌ نسیم‌ عیبش‌ مکن‌ که‌ خال‌ رخ‌ هفت‌ کشور است‌

 ***

 دلا رفیق‌ سفر بخت‌ نیکخواهت‌ بس‌       نسیم‌ روضه‌  شیراز پیک‌ راهت‌ بس‌

 ***

 خوشا  شیراز و وضع‌ بی‌مثالش‌      خداوندا نگه‌ دار از زوالش‌

 ***

   و گاهی‌ نیز از  شیراز در گله‌ است‌:: :

 ره‌ نبردیم‌ به‌ مقصود خود اندرشیراز        خرّم‌ آن‌ روز که‌  حافظ‌ ره‌  بغداد کند

 ***

 سخن‌دانی‌ و خوش‌خوانی‌ نمی‌ورزند درشیراز    بیا  حافظ‌ که‌ تا خود رابه‌ ملکی‌ دیگر اندازیم‌

 ***

   3- در بینش‌  حافظ‌،  فارس‌ ملک‌  سلیمان‌ است‌ و او هم‌چون‌ دیگر شعرا به‌ ویژه‌ شعرای‌ فارس‌، این‌ سرزمین‌ را «ملک‌  سلیمان‌» می‌خواند    امّا از دیدگاه‌  حافظ‌ « فارس‌» نیز بویی‌ از ایران‌  فردوسی‌ ندارد.

 از لعل‌ تو گریانم‌ انگشتری‌ زنهار     صد ملک‌ سلیمانم‌ در زیر نگین‌ باشد

 ***

 بخواه‌ جام‌ صبوحی‌ به‌ یاد آصف‌ عهد         وزیر ملک‌  سلیمان‌ عماد دین‌  محمود

 ***

 دلم‌ از وحشت‌ زندان‌ سکندر بگرفت‌      رخت‌ بر بندم‌ و تا ملک‌  سلیمان‌ بروم‌

 ***

     محتسب‌ داند که‌  حافظ‌ عاشق‌ است‌         واصف‌ ملک‌  سلیمان‌ نیز، هم‌

 ***

  4- « ایران‌» برای‌  حافظ‌ «ملک‌ دارا» است‌، امّا با سرنوشت‌ غم‌انگیز شکست‌ او از اسکندر، بی‌هیچ‌ غم‌ و اندوهی‌ امّا با هزار عبرت‌:

 آیینه‌ سکندر جام‌ می‌ست‌ بنگر          تا بر تو عرضه‌ دارد احوال‌ ملک‌ دارا


5- عصر  حافظ‌، عصر نوخاستگان‌ نامردو تازه‌ به‌ دوران‌ رسیدگان‌ بی‌فرهنگ‌ و رجالی‌ست‌ که‌ «حال‌» رابرای‌ رسیدن‌ به‌ هدف‌ها و آمال‌ زودگذر خود مغتنم‌ می‌شمارند و به‌ گذشتگان‌ به‌ دیده‌ خواری‌ می‌نگرند، غالب‌ رجال‌ شرع‌ و سیاست‌ برای‌ مقامات‌ دینور خود را با طبقات‌ فاسد حاکم‌ یا اجتماع‌ همرنگ‌ می‌کرده‌ و این‌ مثل‌ را به‌ کار می‌بسته‌اند که‌ «خواهی‌ نشوی‌ رسوا، همرنگ‌ جماعت‌ شو»  حافظ‌ از همین‌ جاست‌ که‌ می‌سراید:

 گوییا باور نمی‌دارند روز داوری‌       کاین‌ همه‌ قلب‌ و دغل‌ در کار داور می‌کنند

 یا رب‌ این‌ نو دولتان‌ را بر خر خودشان‌     نشان‌ کاین‌ همه‌ ناز از غلام‌ ترک‌ و استر می‌کنند

 خانه‌ خالی‌ کن‌ دلا تا منزل‌ سلطان‌ شود      کاین‌ هوسناکان‌ دل‌ و جان‌ جای‌ لشکر می‌کنند

   و در این‌ اوضاع‌ و احوال‌ نه‌ تنها کسی‌ به‌ گذشته‌ توجهی‌ ندارد که‌ بسیاری‌ از ارزش‌های‌ گذشتگان‌ منسوخ‌ است‌ و به‌ قول‌ عبید در رساله‌ ناسخ‌ و منسوخ‌ می‌نویسد: «حکما شجاع‌ کسی‌ را گفته‌اند که‌ در او همّت‌ بلند و سکون‌ نفس‌ و ثبات‌ و تحمل‌ و شهامت‌ و تواضع‌ و حمیت‌ و رقّت‌ باشد، آن‌ کس‌ را که‌ بدین‌ خصلت‌ها موصوف‌ بود، ثنا گفته‌اند و بدین‌ واسطه‌ در میان‌ خلق‌ سرافراز بوده‌، این‌ عادت‌ را قطعاً عار ندانسته‌اند، بلکه‌ ذکر محاربات‌ و مقاتلات‌ چنین‌ کس‌ را در سلک‌ مدح‌ کشیده‌اند و گفته‌اند:

 سرمایه‌ مرد مردانگی‌ست‌ دیری‌ و رادی‌ و فرزانگی‌ست‌ امّا اصحابنا می‌فرمایند:

 تیر و تبر و نیزه‌ نمی‌یارم‌ خورد      لوت‌ و می‌ و مطربم‌ نکو می‌سازد

   و چون‌ پهلوانی‌ در معرکه‌ بکشند، خیرگان‌ و مخنثان‌ را دور نظاره‌ کنند وبا هم‌ گویند مرد صاحب‌ خرم‌ باید که‌ روز هیجا قول‌ پهلوانان‌  خراسان‌ را دستور سازد که‌ می‌فرمایند مردان‌ در میدان‌ جهند ما در کهدان‌ جهیم‌. لاجرم‌ اکنون‌ گردان‌ و پهلوانان‌ این‌ بیت‌ را نقش‌ نگین‌ ساخته‌اند:

 گریز به‌ هنگام‌ فیروزی‌ست‌      خنک‌ پهلوانی‌ کش‌، این‌ روزی‌ست‌  »

6- دوران‌  حافظ‌ دوران‌ فقر عمومی‌ اقتصادی‌ست‌، جنگ‌های‌ داخلی‌ موجب‌ فقر و گرسنگی‌ و ناامنی‌ شده‌ است‌ و متعاقب‌ آن‌ فقر فرهنگی‌ پدید آمده‌ است‌ و به‌ قول‌  اوحدی‌ مراغه‌ای‌:

 حلق‌ درویش‌ را بریده‌ به‌ کلک‌       مال‌ و ملکش‌ کشید اندر سلک‌

 گوشت‌ دهقان‌ به‌ هر دو ماه‌ خورد        مرغ‌ بریان‌ چریک‌ شاه‌ خورد

 دست‌ دهقان‌ چو چرم‌ رفته‌ ز کار      دهخدا دست‌ نرم‌ برده‌ که‌ آر

 چه‌ خوری‌ نان‌ ز دست‌واره‌ی‌ او        نظری‌ کن‌ به‌ دست‌ پاره‌ی‌ او

 دوشه‌ درویش‌ رفته‌ در درّه‌        پی‌ گوساله‌ و بز و برّه‌

 شب‌ فغانی‌ که‌ گرگ‌ میش‌ ببرد           روز آهی‌ که‌ دزد، خیش‌ ببرد...

   عبید نیز گرسنگی‌ و فقر دوران‌ خود و  حافظ‌ را چنین‌ باز می‌گوید: «... شخصی‌ از  مولانا عضدالدین‌ پرسید که‌ چون‌ است‌ که‌ در زمان‌ خلفا مردم‌ دعوی‌ خدایی‌ و پیغمبری‌ بسیار می‌کردند و اکنون‌ نمی‌کنند؟ گفت‌: مردم‌ این‌ روزگار را چندان‌ از ظلم‌ و گرسنگی‌ افتاده‌ است‌ که‌ نه‌ از خدایشان‌ به‌ یاد می‌آید و نه‌ از پیغامبر...  »، «... دهقانی‌ در  اصفهان‌ به‌ در خانه‌ خواجه‌  بهاءالدین‌ صاحب‌ دیوان‌ رفت‌، با خواجه‌سرا گفت‌: که‌ با خواجه‌ بگوی‌ که‌ خدا بیرون‌ نشسته‌ است‌ و با تو کاری‌ دارد، با خواجه‌ بگفت‌ به‌ احضار او اشارت‌ کرد. چون‌ در آمد، پرسید: تو خدایی‌؟ گفت‌: آری‌، گفت‌: چگونه‌؟ گفت‌: من‌ پیش‌، ده‌ خدا و باغ‌ خدا و خانه‌ خدا بودم‌، نوّاب‌ تو، ده‌ و باغ‌ و خانه‌ از من‌ به‌ ظلم‌ بستدند، خدا ماند...  ».

   صرف‌ نظر از آن‌چه‌ در زندگی‌  حافظ‌ گفته‌اند که‌ بعد از مرگ‌ پدر روزگار  حافظ‌ و مادرش‌ به‌ تهی‌دستی‌ می‌گذشت‌ و به‌ همین‌ سبب‌  حافظ‌ همین‌ که‌ به‌ مرحله‌ تمیز رسید، در نانوایی‌ محلّه‌ به‌ خمیرگیری‌ مشغول‌ شد،  حافظ‌ جایی‌ از فقر ظاهری‌ خود در دوره‌های‌ دیگر عمر سخن‌ می‌راند:

 شاه‌ شمشاد قدان‌  خسرو شیرین‌دهنان‌       که‌ به‌ مژگان‌ شکند قلب‌ همه‌ صف‌شکنان‌

 مست‌ بگذشت‌ و نظر بر من‌ درویش‌ انداخت‌          گفت‌: کای‌ چشم‌ و چراغ‌ همه‌ شیرین‌سخنان‌

 تا کی‌ از سیم‌ و زرت‌ کیسه‌ تهی‌ خواهد بود         بنده‌ی‌ من‌ شو و برخور ز همه‌ سیم‌تنان‌

7-عصر  حافظ‌  دوران گره‌افکنی‌، دوران‌ بی‌کسی‌، تنهایی‌ و فردیت‌ غنایی‌ و رها شدگی‌ست‌، عصر سکوت‌ و خموشی‌ست‌، دورانی‌ست‌ که‌ هر کس‌ می‌کوشد تا تخته‌ پاره‌ی‌ شکسته‌ خود را از غرقاب‌ برهاند و در این‌ راه‌ همه‌ به‌ خود می‌اندیشند نه‌ به‌ غیر.

 صد هزاران‌ گل‌ شکفت‌ و بانگ‌ مرغی‌ برنخاست‌    عندلیبان‌ را چه‌ پیش‌ آمد هزاران‌ را چه‌ شد

 ***

 این‌ چه‌ استغناست‌ یارب‌ واین‌ چه‌ قادر حکمتی‌ست‌ کاین‌ همه‌ زخم‌ نهان‌ هست‌ و مجال‌ آه‌ نیست‌

8-  دوران‌  حافظ‌ عصر بدبینی‌ و یأس‌ و روزگار اراده‌های‌ در هم‌ شکسته‌ و مردمی‌ بی‌آینده‌ است‌ که‌ جز فقر و تباهی‌ و فساد نمی‌بینند و تسلیم‌ تقدیرند و خود را بازیچه‌ دست‌ سرنوشت‌ می‌پندارند و به‌ همین‌ جهت‌ کوشش‌ و جوششی‌ ندارند:

 چندان‌ که‌ بر کنار چو پرگار می‌شدم‌ دوران‌ چو نقطه‌ عاقبتم‌ در میان‌ گرفت‌

 ***

 عاقلان‌ نقطه‌ پرگار وجودند ولی‌ عشق‌ داند که‌ در این‌ دایره‌ سرگردانند

 ***

 در حالی‌ که‌ برای‌ مردم‌ عصر حافظ‌ این‌ امر به‌ معنی‌ سر در لاک‌ خود فرو بردن‌ است‌، همه‌ چیز را از درون‌ خود طلبیدن‌ و با حل‌ مشکلات‌ درونی‌ خط‌ کشیدن‌ بر سر هر چه‌ نیک‌ و بد جهان‌ بیرون‌ است‌.

عصر  حافظ‌ عصر درون‌نگری‌ ذهن‌گرایی‌ و خیال‌پردازی‌ست‌. در این‌ دوران‌، واقعیت‌های‌ مادی‌ کمرنگ‌ و فضاهای‌ خیالی‌ و افلاطونی‌ پررنگ‌ است‌. جهان‌ واقعیت‌ «نیستِ هست‌ نماست‌» و جهان‌ ماوراتر «هست‌ نیست‌ نما» و تفکرات‌ عرفانی‌ ناشی‌ از این‌ بینش‌ خاص‌ در شعر  حافظ‌ و ادب‌ غنایی‌ قرن‌ هشتم‌ به‌ وضوح‌ آشکار است‌:

 بیا که‌ قصر امل‌ سخت‌ سست‌ بنیاد است‌        بیار باده‌ که‌ بنیاد عمر بر باد است‌

 چه‌ گویمت‌ که‌ به‌ میخانه‌ دوش‌ مست‌ و خراب‌       سروش‌ عالم‌ غیبم‌ چه‌ مژده‌ها داد است‌

 که‌ ای‌ بلند نظر شاهباز سدره‌ نشین‌ نشیمن‌             تو نه‌ این‌ کنج‌ محنت‌ آباد است‌

 تو را از کنگره‌ی‌ عرش‌ می‌زنند صفیر            ندانمت‌ که‌ در این‌ دامگه‌ چه‌ افتاده‌ است‌؟

        مجو درستی‌ عهد از جهان‌ سست‌ نهاد           که‌ این‌ عجوزه‌ عروس‌ هزار داماد است‌

در سخن‌  حافظ‌، دل‌، خیال‌، سر و سودا و درون‌ خلوت‌، حرم‌، حریم‌ و مشابهات‌ آن‌ها، آن‌ چنان‌ مورد توجه‌ قرار می‌گیرند که‌ همه‌ واقعیت‌های‌ هستی‌ را تحت‌ الشعاع‌ قرار می‌دهند:

              سرم‌ به‌ دینی‌ و عقبی‌ فرو نمی‌آید        تبارک‌ الله‌ از این‌ فتنه‌ها که‌ در سرِ ماست‌

 در اندرون‌ من‌ خسته‌ دل‌ ندانم‌ کیست‌              که‌ من‌ خموشم‌ و او در فغان‌ و در غوغاست‌...

   زندگی‌ در انزوا و خلوت‌، صورتی‌ ضعیف‌ از جهانی‌ فرازین‌ است‌ و صورتی‌ در زیر دارد، هر چه‌ در بالاستی‌ و به‌ قول‌ شاعر:

 ای‌ نسخه‌ اسرار الهی‌ که‌ تویی‌         ای‌ آینه‌ جمال‌ شاهی‌ که‌ تویی‌

 بیرون‌ ز تو نیست‌ هر چه‌ در عالم‌             هست‌ ازخود بطلب‌ هر آن‌چه‌ خواهی‌ که‌ تویی‌

9-عصر  حافظ‌، دوران‌ دو یا چند چهرگی‌، دروغگویی‌ و ریاکاری‌ست‌ و  حافظ‌ بیش‌ از هر شاعر دیگری‌ از ریا می‌نالد و آن‌ را مخرب‌ دین‌ و دنیای‌ می‌شناسد، امّا از طبقات‌ موجهّی‌ که‌ ریا می‌ورزند، بیش‌تر انتقاد می‌کند. مردم‌ روزگار او بیرون‌ و درونشان‌ یکی‌ نیست‌، ظاهر زیبا و درون‌ها زشت‌ و پلید است‌:

 واعظان‌ کاین‌ جلوه‌ در محراب‌ و منبر می‌کنند      چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روند آن‌ کار دیگر می‌کنند

 مشکلی‌ دارم‌ ز دانشمند مجلس‌ بازپرس‌           توبه‌ فرمایان‌ چرا خود توبه‌ کم‌تر می‌کنند

 گوییا باور نمی‌دارند روز داوری‌ کاین‌ همه‌ قلب‌ و دغل‌ در کار داور می‌کنند

 ***

گر چه‌ بر واعظ‌ شهر این‌ سخن‌ آسان‌ نشود       تا ریا و رزد و سالوس‌، مسلمان‌ نشود

10-در عصر  حافظ‌ دولت‌های‌ محلّی‌  ایران‌ در  سیستان‌،  خراسان‌، مازندران‌، آذربایجان‌ و فارس‌ برافتاد و خاندان‌های‌ ایرانی‌ که‌ در این‌ نواحی‌ کم‌ و بیش‌ سرگرم‌ احیاء فرهنگ‌ از هم‌ گسیخته‌ ایرانی‌ بودند، نابود شدند.  مثلاً خاندان‌ جوینی‌ از میان‌ رفتند، خاندانی‌ که‌ در دوره‌ ایلخانیان‌ وسیله‌ سودمندی‌ برای‌ روی‌ کار آمدن‌ ایرانیان‌ در امور مملکت‌ شده‌ بودند و در تجدید آبادی‌ها و مرّمت‌ خرابی‌های‌ ایران‌ تا حدّی‌ مؤثر بودند   و به‌ قول‌ سیف‌ فرغانی‌ ادانی‌ و اراذل‌ ناس‌ به‌ جاه‌ رسیده‌ و حرمت‌ خاندان‌های‌ کهن‌ را بر باد می‌دادند:

 از انگشت‌  سلیمان‌ رفته‌ خاتم‌        ولی‌ در دست‌ دیوان‌ اوفتاده‌

 زنان‌ را گوی‌ درمیدان‌ و چوگان‌           ز دست‌ مرد میدان‌ اوفتاده‌

 جهان‌ جویی‌ اگر ناگه‌ بخیزد               بسی‌ بینی‌ بزرگان‌ اوفتاده‌

 چه‌ می‌دانند کار دولت‌ این‌ قوم‌            که‌ در دین‌اند نادان‌ اوفتاده‌

 کلاه‌ عزت‌ اندر پای‌ خواری‌           ز سرهای‌ عزیزان‌ اوفتاده‌...

 و  حافظ‌ می‌سراید:

 ناموس‌ عشق‌ و رونق‌ عشاق‌ می‌برند         منع‌ جوان‌ و سرزنش‌ پیر می‌کنند

 تشویش‌ وقت‌ پیر مغان‌ می‌دهند باز            این‌ سالکان‌ نگر که‌ چه‌ با پیر می‌کنند

   و در همین‌ جاست‌ که‌ پیران‌ جاهل‌ و شیخان‌ گمراه‌ و  حافظ‌ از فعل‌ عابد و عمل‌ زاهد تبرّی‌ می‌جوید:

 ما را به‌ رندی‌ افسانه‌ کردند        پیران‌ جاهل‌، شیخان‌ گمراه‌

 از دست‌ زاهد کردیم‌ توبه‌          وز فعل‌ عابد، استغفرالله

   11. در عصر بحران‌، اختناق‌ و درماندگی‌ و یأس‌، زبان‌ چندسویه‌ می‌شود. الفاظ‌ ایهام‌دار و پرابهام‌ می‌شوند و هر کس‌ به‌ ذوق‌ و مصلحت‌ خویش‌، آن‌ معنی‌ خاصی‌ را از لفظ‌ می‌فهمد که‌ می‌طلبد. به‌ همین‌ جهت‌ تأویل‌ و تفسیر الفاظ‌، اصطلاحات‌، جملات‌، مصراع‌ها، بیت‌ها و غزل‌های‌  حافظ‌ و مصادره‌ به‌ مطلوب‌ کردن‌ آن‌ها از همان‌ روزگار  حافظ‌ رواج‌ داشته‌ است‌، به‌ عنوان‌ مثال‌ در معنی‌ این‌ بیت‌  حافظ‌:

 این‌ حدیثم‌ چه‌ خوش‌ آمد که‌ سحرگه‌ می‌گفت‌:         بر در میکده‌ای‌ با دف‌ و نی‌ ترسایی‌

 گر مسلمانی‌ از این‌ است‌ که‌  حافظ‌ دارد        وای‌ اگر از پس‌ امروز بود فردایی‌

   «حکایت‌ این‌ دو شعر که‌  حافظ‌ تکفیر شد و خواجه‌ به‌ زین‌ العابدین‌ ابوبکر تایبادی‌ متوسل‌ شد و او دستور داد که‌ شعر قبل‌ را بسازد تا از اتهام‌ کفر برهد، بسیار مشهور است‌ و به‌ قول‌ دارابی‌ مشکل‌ در لفظ‌ «اگر» است‌ که‌ موهم‌ شک‌ در روز قیامت‌ است‌ و با آن‌ که‌ لسان‌الغیب‌ بلکه‌ هیچ‌ مسلمانی‌ شک‌ در وقوع‌ آن‌ ندارد، ظاهرپرستان‌ که‌ مدار علم‌شان‌ بر مجاز و ظاهر است‌، گوییا منکر روزی‌ هستند که‌ اعمال‌ در آن‌ نقد می‌شود...  ». بدین‌ ترتیب‌ اگر چه‌ بعد از سقوط‌ خلافت‌ عباسی‌ و حمله‌ مغول‌ تا حدی‌ تعصب‌ها و جدال‌های‌ مذهبی‌ کاهش‌ یافته‌ بود، امّا هنوز کاملاً از بین‌ نرفته‌ بود و اگر چه‌ نسیم‌ آزاداندیشی‌ اندک‌ وزشی‌ داشت‌، امّا نبود یک‌ دولت‌ ایرانی‌ مقتدر و ادامه‌ جنگ‌های‌ داخلی‌ موجب‌ فقر و گرسنگی‌ و ناامنی‌ شده‌ بود و رواج‌ سخن‌ چینی‌ و توجیه‌ الفاظ‌ و پرونده‌ سازی‌ برای‌ دشمنان‌، در این‌جا در واقع‌ الفاظ‌ چند معنایی‌ و دارای‌ ایهام‌، وسیله‌ هم‌ برای‌ دوست‌ و هم‌ برای‌ دشمن‌ است‌ «عظمت‌  حافظ‌ و امتیاز او بر شاعران‌ پیش‌ از او در این‌ است‌ که‌ شعر  حافظ‌ مظهر عصیان‌ بر ضد یکنواختی‌ و یک‌ دستی‌ تحمیل‌ کرده‌ی‌ عباسیان‌ است‌،  حافظ‌ حکیمی‌ست‌ که‌ بر ضد فرهنگ‌ قالبی‌ و سنن‌ تحمیلی‌ و ظلم‌ وجور روزگار خود عصیان‌ کرده‌ و هنرش‌ در این‌ است‌ که‌ اندیشه‌های‌ خود را با چنان‌ لطف‌ و افسونی‌ بیان‌ کرده‌ که‌ قبول‌ خاطر عمومی‌ یافته‌ و در عین‌ حال‌ دستگاه‌ جور هم‌ نتوانسته‌ است‌ گزندی‌ به‌ او برساند، سخن‌  حافظ‌ محصول‌ روزگاری‌ست‌ که‌ بعد از آن‌ تحولات‌، حالا شاعر اندکی‌ آزادتر می‌اندیشید و جرأت‌ می‌کرد گاهی‌ به‌ طنز و افسوس‌، ناروایی‌ها را ـ اگر چه‌ در پرده‌ ابهام‌ و ایهام‌ ـ به‌ باد انتقاد گیرد...  ». مردم‌ این‌ روزگار رفتاری‌ پیچیده‌ و گیج‌کننده‌ دارند، آن‌ها را نمی‌توان‌ شناخت‌ و از کار آن‌ها نمی‌توان‌ به‌ سادگی‌ سر در آورد.

   « حافظ‌ در برابر ستم‌ و ریا و سالوس‌ و ظاهرپرستی‌ «رند» را هم‌ در کنار دارد، رند  حافظ‌ تصویری‌ست‌ از ایرانی‌ زیرک‌ و روشن‌ بین‌ و نکته‌ دان‌ و ژرف‌ اندیش‌ عصر او و قهرمان‌ پیکار با بیداد و ستم‌ و غارت‌گری‌... زیرکی‌ و حکمت‌آموزی‌ او گاهی‌ بهلول‌ دیوانه‌ فرزانه‌ یا لقمان‌ حکیم‌ را به‌ یاد می‌آورد. اصلاً چرا نگوییم‌  عبید زاکانی‌ شاعر همان‌ عصر است‌ با لطایف‌ حکمت‌ آمیزش‌  ». «در روزگاری‌ سراسر ترس‌ و وحشت‌ و خفقان‌، از خشونت‌ خواص‌ بیدادگر فریبکار و غوغای‌ عوام‌ جاهل‌ فریفته‌، آن‌جا که‌ از کران‌ تا به‌ کران‌ لشکر ظلم‌ است‌، شاعر چه‌ کند که‌ در پرده‌ سخن‌ نگوید، در دوره‌ای‌ که‌ نامحرمان‌ در هر بزمی‌ هستند، حتی‌ نسیم‌، سخن‌چین‌ است‌، شمع‌، شوخ‌ سر بریده‌ای‌ست‌ که‌ بند زبان‌ ندارد و هر کسی‌ عربده‌ای‌ این‌ که‌: «مبین‌» آن‌که‌ «مپرس‌» شاعر جز راز پوشیدن‌ چه‌ چاره‌یی‌ دارد؟  » و این‌ راز پوشی‌، سخن‌ در پرده‌ گفتن‌، عربده‌های‌ نامحرمان‌ و جستجوی‌  حافظ‌ برای‌ محرم‌ راز، چند پهلو بودن‌ و ابهام‌انگیز بودن‌ شعر او را بازتابی‌ از شرایط‌ حاکم‌ بر جامعه‌ عصر  حافظ‌ می‌سازد به‌ این‌ اشعار بنگرید:

 گفت‌وگوهاست‌ در این‌ راه‌ که‌ جان‌ بگدازد   هرکسی‌ عربده‌ای‌ این‌ که‌: «مبین‌» آن‌ که‌: «مپرس‌»

 ***

 به‌ پیر میکده‌ گفتم‌: که‌ چیست‌ راه‌ نجات‌؟            بخواست‌ جام‌ می‌ و گفت‌: «راز پوشیدن‌»

 ***

 چه‌ جای‌ صحبت‌ نامحرم‌ است‌ مجلس‌ انس‌          سرِ پیاله‌ بپوشان‌ که‌ خرقه‌پوش‌ آمد

 ***

 بیار باده‌ و اوّل‌ به‌ دست‌  حافظ‌ ده‌             به‌ شرط‌ آن‌که‌ ز مجلس‌ سخن‌ به‌ در نرود

 و آن‌گاه‌  حافظ‌ حکمت‌های‌ سخن‌ در پرده‌ گفتن‌ را باز می‌گوید:

 مصلحت‌ نیست‌ که‌ از پرده‌ برون‌ افتد راز       ورنه‌ در مجلس‌ رندان‌ خبری‌ نیست‌ که‌ نیست‌

 ***

 حالی‌ درون‌ پرده‌ بسی‌ فتنه‌ می‌رود         تا آن‌ زمان‌ که‌ پرده‌ برافتد چه‌ها کنند

 گر سنگ‌ از این‌ حدیث‌ بنالد عجب‌ مدار            صاحبدلان‌ حکایت‌ دل‌ خوش‌ ادا کنند

   ایهام‌های‌  حافظ‌ هنر خاص‌ و انحصاری‌ شاعری‌ مبارز در روزگاران‌ دشوار سخن‌ گفتن‌ است‌: «ایهام‌ یا توریه‌ عبارت‌ است‌ از دو پهلو سخن‌ گفتن‌ چنان‌که‌ گوینده‌ لفظی‌ را هوشیارانه‌ به‌ دو معنی‌ بیاورد که‌ ابتدا معنی‌ نزدیک‌ و مصطلح‌ آن‌ به‌ ذهن‌ خواننده‌ خطور کند و سپس‌ معنی‌ دور آن‌، خواننده‌ ناآشنا به‌ همین‌ برخورد نخستین‌ و دریافت‌ معنی‌ نزدیک‌ اکتفا می‌کند ولی‌ خواننده‌ آشنا متوجه‌ شود که‌ مقصود چیز دیگر است‌، چنان‌که‌ در این‌ بیت‌:

 محتسب‌ شیخ‌ شد و فسق‌ خود از یاد ببرد        قصه‌ ماست‌ که‌ در هر سر بازار بماند

   که‌ در نخستین‌ برخورد برای‌ محتسب‌ معنی‌ پاسبان‌ و گزمه‌ به‌ ذهن‌ می‌آید، امّا با تأملی‌ در اشاره‌ مندرج‌ در بیت‌ و تطبیق‌ با اوضاع‌ زمانه‌ شاعر و روشن‌ شدن‌ این‌ که‌ رندان‌ خوش‌ ذوق‌ شیراز، امیر مبارزالدین‌ را شاه‌ محتسب‌ می‌خواندند و این‌ پادشاه‌ ابتدا اهل‌ فسق‌ بوده‌ و سپس‌ توبه‌ کار شده‌ بود و فسق‌ خود را از یاد برده‌ بود  » و چنین‌ است‌ همه‌ ابیات‌ زیر:

 آن‌که‌ پرنقش‌ زد این‌ دایره‌ی‌ مینایی‌ کس‌ ندانست‌ که‌ در گردش‌ پرگار چه‌ کرد

( پرگار:  به‌ معنی‌ ابراز هندسی‌ معروف‌ و حیله‌ و ترفند:)

 ***

 گر مساعد شودم‌ دایره‌ چرخ‌ کبود       هم‌ به‌ دست‌ آورمش‌ باز به‌ پرگار دگر

(پروانه‌:  حشره‌ معروف‌، اجازه‌، فرمان‌: )():

 کسی‌ به‌ وصف‌ تو چون‌ شمع‌ یافت‌ پروانه‌        که‌ زیر تیغ‌ تو هر دم‌ سری‌ دگر دارد

 ***

 در شب‌ هجران‌، مرا پروانه‌ وصلی‌ فرست‌        ور نه‌ از دردت‌ جهانی‌ را بسوزانم‌ چو شمع‌

 ***

           پروانه‌ او گر رسدم‌ در طلب‌ جان‌         چون‌ شمع‌ هماندم‌ به‌ دمی‌ جان‌ بسپارم‌

( بهار:  فصل‌ نخستین‌ سال‌، گل‌ و شکوفه‌ ، بت‌خانه‌ نوبهار:)

 بتی‌ دارم‌ که‌ گرد گل‌ ز سنبل‌ سایبان‌ دارد       بهار عارضش‌ خطی‌ به‌ خوان‌ ارغوان‌ دارد

 ***

 ای‌ خرم‌ از فروغ‌ رخت‌ لاله‌زار عمر       بازآ که‌ ریخت‌ بی‌ گل‌ رویت‌ بهار عمر

 راه‌:  طریق‌، آهنگ‌ و موسیقی‌

 جنگ‌ هفتاد و دو ملت‌ همه‌ را عذر بنه‌       چون‌ ندیدند حقیقت‌ ره‌ افسانه‌ زدند

 ***

 مطربا پرده‌ بگردان‌ و بزن‌ راه‌ حجاز         که‌ از این‌ راه‌ بشد یار و ز ما یاد نکرد

 ***

 چه‌ راه‌ می‌زند این‌ مطرب‌ مقام‌ شناس‌           که‌ در میان‌ غزل‌ قول‌ آشنا آورد 

12- عصر  حافظ‌ عصر شکست‌ پذیری‌ و قبول‌ سرنوشت‌ ناپسندیده‌ای‌ست‌ که‌ محتوم‌ است‌ و باید با آن‌ کنار آمد، دورانی‌ که‌ عذاب‌ الهی‌ را باید پذیرفت‌ و آن‌ را کیفر اعمال‌ خود دانست‌. روزگار مردان‌ متواضع‌ و فروتن‌، دوران‌ شکسته‌ نفسی‌ عارفانه‌ و پنهان‌ کردن‌ آگاهانه‌ غرور و برتری‌ جویی‌های‌ فردی‌ و قومی‌ست‌ و اگر گاهی‌ در کلام‌  حافظ‌ چنین‌ حسی‌ را در شطحیات‌ عارفانه‌ او بیابیم‌، زمینه‌هایی‌ ناخودآگاه‌ و کاملاً مغایر با دید حماسی‌ مردم‌ روزگار فردوسی‌ دارد، بدین‌ ترتیب‌ در دوره‌ از میان‌ رفتن‌ حس‌ حماسی‌ و شکستن‌ غرور ملی‌، خواری‌ و فقر جانشین‌ افتخار می‌شود و دولت‌ فقر و شکستگی‌ و صاحب‌ جاهی‌ نیز بیش‌ از همه‌ مدیون‌ ترک‌ خود و بی‌زاری‌ از قدرت‌های‌ مادی‌ و صوری‌، رها کردن‌ تعلقات‌ و ترک‌ ماسوی‌الله است‌.  حافظ‌ این‌گونه‌ اندیشه‌ را در بسیاری‌ از اشعار خود مطرح‌ می‌کند:

 خشت‌ در زیر سر و بر سر هفت‌ اختر پای   دست‌ قدرت‌ نگر و منصب‌ صاحب‌ جاهی‌

 ***

 کمر کوه‌ کم‌ است‌ از کمر مور این‌جا        ناامید از در رحمت‌ مشو ای‌ باده‌ پرست‌

   و  حافظ‌ در غزلی‌ با مطلع‌ زیر ستایش‌نامه‌ای‌ جامع‌ از این‌ انسان‌های‌ خاص‌ را عرضه‌ می‌دارد همه‌ متعلقات‌ شکوهمند جهان‌ مادی‌ را به‌ درویشان‌ می‌بخشد:

 روضه‌ خلدبرین‌ خلوت‌ درویشان‌ است‌        مایه‌ محتشمی‌ خدمت‌ دوریشان‌ است‌

  13- امّا ناگفته‌ نباید گذاشت‌ که‌ در بعضی‌ از غزلیات‌  حافظ‌، آن‌ غرور خفته‌ و از یاد رفته‌ ایرانی‌ بار دیگر سر بر می‌کشد و به‌ صورت‌ شطحیات‌ و مفاخرات‌ و طامات‌ صوفیه‌ رخ‌ می‌نماید که‌ شاید بیش‌ از همه‌ می‌تواند ناخودآگاه‌ ملی‌ ایرانیان‌ را در این‌ قرن‌ بنماید و یاد پهلوانان‌ مبارز و قهرمان‌ استوار روزگاران‌ گذشته‌ را زنده‌ سازد هم‌چون‌ غزلی‌ با مطلع‌ زیر:

 بیا تا گل‌ برافشانیم‌ و می‌ در ساغر اندازیم‌     فلک‌ را سقف‌ بشکافیم‌ و طرحی‌ نو در اندازیم

14-عصر  حافظ‌ دوران‌ غم‌ گرفته‌ و اندوه‌ آفرینی‌ست‌ که‌ چهره‌ هر شاعری‌ را غم‌آلود می‌سازد و هر چه‌ شادی‌طلبی‌ و بزم‌ جویی‌ در مجالس‌  حافظ‌ دیده‌ می‌شود، نتیجه‌ این‌ است‌ که‌ شاعر می‌خواهد غمی‌ را از یاد ببرد یا درد اندوهی‌ را فراموش‌ کند، برای‌ همه‌ شاعران‌ این‌ عهد از غم‌ سخن‌ راندن‌ بسیار آسان‌ است‌، امّا شیوه‌ شاد زیستن‌ و شادمان‌ بودن‌ و شاد کردن‌ دیگران‌ را نمی‌دانند و این‌ عارضه‌ هنوز نیز در اخلاق‌ ملی‌ ما ایرانیان‌ کاملاً محسوس‌ است‌، تا بدان‌جا که‌ عاشق‌ درد را می‌پسندد، درمان‌ نمی‌خواهد و سوختن‌ و افروختن‌ را موجب‌ سعادت‌ خود می‌داند:

 سینه‌ مالامال‌ درد است‌ ای‌ دریغا مرهمی‌       دل‌ ز تنهایی‌ به‌ جان‌ آمد خدا را همدمی‌

 چشم‌ آسایش‌ که‌ دارد از سپهر تیزرو          ساقیا  جامی‌ به‌ من‌ ده‌ تا برآسایم‌ دمی‌...


   غم‌پسندی‌ و اندوه‌پرستی‌  حافظ‌، گویی‌ همان‌ دفع‌ فاسد به‌ افسد است‌ که‌ اندوه‌ رسیدگان‌ پر تحمل‌ را آرامش‌ می‌بخشد و باعث‌ می‌شود تا غم‌ را بهتر تحمل‌ کنند و در صدد رفع‌ عوالم‌ غم‌انگیز بر نیایند. در شعر  حافظ‌ 179 بار کلمه‌ غم‌ به‌ کار می‌رود که‌ تنها کلماتی‌ چون‌ گل‌، دست‌، یار، چشم‌، جان‌، عشق‌،  حافظ‌ و «تو» از آن‌ بسامد بیش‌تری‌ دارند   که‌ در این‌ موارد، غم‌ ایّام‌، غم‌ جانانه‌، غم‌ جهان‌ و... وجود دارد، امّا آن‌جا که‌  حافظ‌ به‌ خود و غم‌های‌ خود می‌پردازد، نکته‌ جالب‌ این‌ است‌ که‌ کلمه‌ «نشاط‌» 2 بار و شادی‌ 11 بار و شاد فقط‌ 16 بار در شعر  حافظ‌ به‌ کار رفته‌ است‌ که‌ آن‌ هم‌ باز در ارتباط‌ با غم‌ مطرح‌ شده‌ است‌:

 چگونه‌ شاد شود اندرون‌ غمگینم‌         به‌ اختیار که‌ از اختیار بیرون‌ است‌

   به‌ راستی‌ غمگنامه‌ عمق‌ فاجعه‌ عصرش‌ را نشان‌ می‌دهد. به‌ این‌ بیت‌ بنگرید:

 حافظ‌ ز غم‌ از گریه‌ نپرداخت‌ به‌ خنده‌ ماتم‌ زده‌ را داعیه‌ی‌ سور نمانده‌ است‌

 و موقعیت‌ انسان‌ را در روزگار پرغمش‌ باز می‌گوید:

 پیوند عمر بسته‌ به‌ مویی‌ست‌ هوش‌ دار        غمخوارخویش‌باش‌، غم‌ روزگار چیست‌

 به‌ همین‌ جهت‌ چاره‌ غم‌، شراب‌ و بزم‌ است‌:

 می‌خور که‌ هر که‌ آخر کار جهان‌ بدید       از غم‌ سبک‌ بر آمد و رطل‌ گران‌ گرفت‌

   امّا این‌که‌ ماهیت‌ غم‌  حافظ‌ و مردم‌ روزگاران‌ او چیست‌ باید به‌ نابسامانی‌های‌ اجتماعی‌، اخلاقی‌، سیاسی‌ و فرهنگی‌ عصر  حافظ‌ مراجعه‌ کرد، امّا تجلی‌ همه‌ این‌ عوامل‌ را در شعر حافظ‌ می‌یابیم‌:

 دیگران‌ قرعه‌ قسمت‌ همه‌ بر عیش‌ زدند        دل‌ غمدیده‌ی‌ ما بود که‌ هم‌ بر غم‌ زد

 ***

 حافظ‌ ابنای‌ زمان‌ را غم‌ مسکینان‌ نیست‌       زاین‌ میان‌ گر بتوان‌ به‌ که‌ کناری‌ گیرند


   نکته‌ جالب‌ این‌ است‌ که‌ بسیاری‌ از بزم‌ها، شادی‌ خواری‌ها و شراب‌ ستایی‌های‌  حافظ‌، فقط‌ برای‌ گریز از غم‌، فراموش‌ کردن‌ اندوه‌ و از یاد بردن‌ رنج‌های‌  حافظ‌ است‌ نه‌ محض‌ شادی‌ و با هدف‌ لذت‌ از عمر و اغتنام‌ وقت‌...

 

 * بر گرفته از کتاب پیدا و پنهان زندگی حافظ، تهران ، انتشارات سخن

آدرس ویدیو های فالی از حافظ از دکتر منصوررستگار فسایی:

آرش کمانگیر در شاهنامه و متون دیگر

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

آدرس ویدیو های فالی از حافظ از دکتر منصوررستگار فسایی:

http://www.youtube.com/user/ashkooli

 

آرش کمانگیر

                                                    

 

کلمه ی " آرش " در متون مختلف عربی و فارسی به  صورتهای مختلف و متفاوتی ، ضبط شده است  مثل:" أرش"،" ارشش " ، "ارجس " ،" ارخش "،" ایرش "،"ارسناس "،،"ایرشی "، تاریش "، "اترش " اما اصل واژه در اوستا Erekhsha  است که به معنی  تیر تیز رو و روان است  ودر پهلوی aresh   شده است.در اوستا آرش را اِرِخشه خوانده‌اند و معنای آن را«تابان و درخشنده»، «دارنده ساعد نیرومند» و «خداوند تیر شتابان» دانسته اند .

در اوستا لقب آرش بهترین تیرانداز است که گمان بر این است که در متون فارسی و عربی  به 

 صورت " ارشیشا طیر" آمده است ،  که در فارسی "شیوا تیر " شده است  که "شیوا " به معنی تند و تیز  شتابنده است  و جمعا   به معنی " تیر تیز رو " می باشد. ( فرهنگ نامهای اوستا  ص 140) ،این لقب آرش  رادر پهلوی :" ایرش شیباک تیر " دانسته اند (فرهنگ نامهای شاهنامه  ص 9 ح  1) که همان تیر تیز رو و روان است که ترجمه ی پهلوی آن " شی پاک تیر : shipak – tir است

داستان "آرش کمانگیر "  و تیر اندازی وی ، در شاهنامه نیامده است، اما فردوسی، در داستانهای دیگر شاهنامه ، به اجمال ،اشارات  متعددی به آرش  و خاندان وی دارد و از دلاوری و تیر دور پرواز ، خاندان  و دلاوری وی، سخن می گوید:

چو "آرش " که بردی به فرسنگ تیر        چو  پیروزگر "قارن" شیر گیر  9/273/318

 ( خالقی 8ص350 بیت 340)

               از آن زخم  آن پهلو آتشی         که سامیش گرز است و ، تیر، آرشی  6/104/570 د

         دو فرزند او هم گرفتار شد         ازاو تخمهٔ آرشی خوار شد.

( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)

    جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود        اگر چند فرزند آرش بود.

( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)

              من از تخمهٔ نامور آرشم       چو جنگ آورم آتش سرکشم.

( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)

در نسخ مختلف شاهنامه  ،از 5 آرش  در ادوار مختلف ، سخن رفته است که عبارتند از :

1-    آرش  دلاوری که در هنگام نبرد  کیخسرو با افراسیاب  به یاری کیخسرو آمد:

و از او نیوتر " آرش "  رزمزن      به هر کار پیروز و لشکر شکن

که در چاپ خالقی مطلق بدین صورت ضبط شده است:

        واز او نیو تر آرش رزمزن      چو کوران شه  ، آن گرد لشکر شکن

                      ( خالقی ج4ص178 ح 4)

2-    آرش : پدر منوچهر پهلوان خراسانی،  که در سپاه  کیخسرو با افراسیاب می جنگید:

          منوچهر آرش نگهبانشان        گه نام جستن ، سپهدارشان

    دو فرزند او هم گرفتار شد-برو       وزاو  تخمهٔ آرشی خوار شد. (خالقی ج6 ص164 بیت 41)

    جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود       اگر چند فرزند آرش بود. (خالقی ج7 ص106 بیت 248)

             من از تخمهٔ نامور آرشم        چو جنگ آورم آتش سرکشم.

 

3-    آرش : د ر برخی از نسخه های چاپی شاهنامه (: مول،بروخیم و دبیرسیاقی)یکی از مرزبانان ایرانی است که  در رایزنی ، برای گزینش جانشین یزدگرد بزه کار ، بر در دخمه یزدگرد ،گرد آمده بودند:

          چو میلاد  و چون آرش  مرزبان      چو پیروز اسپ افکن از گرزبان

4-    آرش : از شاهان اشکانی است که فردوسی می گوید فقط نام آنها را شنیده است  و آگاهی دیگری در باره ی آنان ندارد:

             بزرگان که از تخم آرش بدند       دلیر و سبکسار و سرکش بدند (خالقی ج6 ص 138بیت 68)

                   چو نرسی و چون اورمزد بزرگ       چو آرش  که بد نامداری سترگ ( همانجا)

5-    آرش :  از پهلوانان  نامدار ایران در دوره ی منوچهر است  که تیر اندازی توانا بود و باید همان آرش کمانگیر معروف باشد که موضوع این نوشته است.

      علی رغم شاهنامه که به اختصار در باره ی آرش سخن گفته است  و می توان علت آن را عدم دسترسی فردوسی به منابعی جامع و معتبر در باره ی "آرش" باشد، اما در برخی ازمتون پیش از اسلام  ودوره ی اسلامی ایران  ،  ازاین قهرمان شگفت انگیز سخن رفته است :

در یشت  هشتم چنین آمده است که :

"...ما ستاره  زیبا و  فرهمند تیشتری (  Tishtrya (را می ستاییم که به سوی دریای ویوروکش :

( Vourukasha   (     به همان تندی روان است که تیر ارخش  شیواتیر[ خشویkhshutha):

: سخت کمان  ] ، آن کمان کش که چیره دست اریایی که از همه قابلتر بود و از کوه )khshutha):

: سخت کمان ) تیری از کمان رها کرد که به کوه خونوت( Khvanwant) فرود آمد ، پس اهورا مزدا  بر آن تیر نفخه یی بدمید و ایزد آب  وایزد گیاه  و میتره ( میترا  : مهر Mithra) دارنده ی دشتهای فراخ ، راهی برای  گذر تیر  گشودند." ( یشت  13 26/113)

آرش،  از اهالی طبرستان است :

            از آن خوانند آرش را کمانگیر      که از" رویان" به "مرو "انداخت یک تیر

( فخر الدین اسعد گرگانی)

بهرام چوبین سردار معروف خسرو پرویز  که از وی سر پیچید و  با اوپیکار کرد ووی را از پادشاهی برداشت ،  خود را از "تخمه ی ارش "  و از نوادگان گرگین میلاد  پهلوان روزگار  کیخسرو  می دانست :

         من از تخمه ی نامور آرشم        چو جنگ آورم، آتش سر کشم

نبیره ی جهاندار گرگین منم          همان آتشتیز برزین منم 

                   (خالقی ج8 ص 29بیت 347)

 و می افزاید که "آرش " در هنگام منوچهرشاه  می زیست:

         که بد شاه هنگام آرش بگوی     سر آید مگر  بر من این گفتگوی

                    چنین گفت  بهرام ، کان گاه ، شاه      منوچهر بد  با کلاه و سپاه       

اما  خسرو پرویز نیز خود را خود را نوه ی منوچهر می داند که "آرش" بنده ی او بود:

                   بدو گفت خسرو که ای بد نهان            چو دانی که او بود شاه جهان

                    ندانی که آرش   وُرا بنده بود            به فرمان و رایش سر افکنده بود

                                (خالقی ج8 ص 33بیت 405تا409)

طبری در تاریخ معروف خویش ،آرش را پهلوان روزگار منوچهر می خواند و می نویسد: "...پس از آن که شصت سال  از کشته شدن توج سپری شد ، افراسیاب با  منوچهر در طبرستان نبرد کرد  و سرانجام بر آن نهادند که مرز میان  آن دو ، به وسیله ی پرتاب تیر  یکی از یاران منوچهر  تعیین گردد که این تیر انداز  " ارشیشاطیر"  [آرش] نام داشت  که چون نامش را مخفف کردند  آن را"  ایرش " گفتند  و او تیری انداخت  که از طبرستان  به نهر بلخ رسید و از آن پس نهر بلخ  مز میان  ایران و توران  گشت." ( طبری ج1 صص435و 436 و 992)، در برخی از نسخه های  تاریخ طبری  نیز آمده است که منوچهر پس از این واقعه ، آرش را بر  همه ی پادشاهان و بزرگان  برتری داد.( تر جمه بلعمی از تاریخ طبری، ص 37ج2)

بلعمی در تفصیل این داستان  آورده است که:" ... صلح افراسیاب و منوچهر ...بر آن شرط  افتاد که حدی بنهند  میان زمین ترک و از آن عجم ، هر چه از آن سوی حد تر کستان است  ،  مر مَلِکِ ترکستان را بود ،یعنی افرسیاب وهر چه از این سوی  است ، منوچهر را بود و هیچکس  را نباید  که به حدّ یکد یگر  اندر آیند ، ... پس منوچهر  مردی  با قوت بنگریست  که او "آرش " بود  واندر همه ی روی زمین  از او تیر انداز تر نبود ، اورا بفرمود  که بر سر کوه دماوند  ،تیری بینداخت  به همه ی قوت خویش ، و تیر از همه ی زممین طبرستان  و گرگان و  وزمین نیشاپور  و از سرخس و مرو ( در نسخه سرخس و بلخ) و همه ی بیابان  مرو بگذشت  و به  لب چیحون  افتاد و از همه ی شهر ها و بیابانها بگذشت وافراسیاب را سخت  اندوه آمد که چندان پادشاهی  از حدّ سرخس  تا لب جیحون به منوچهر بایست دادنن ولی عهد کرده بود  و صلح نامه  نوشته  ، نتوانست  از آن سوگند  باز آمدن ..." ( بلعمی صص 36)

 در اخبار الطوال ، نام آرش به صورت " ارسناس " آمده  و داستان وی چنین آورده شده  است که :"...ارسناس  نامی که منوچهر وی را  را مأمور  تعلیم تیر اندازی به مردم کرده بود ،  به پیش وی آمد و  کمان استوار کرد و تیری در چلّه ی کمان نهاد  و همچنان پیش رفت تا به افراسیاب نزدیک شد و و قلب افراسیاب   را هدف تیر خود ساخت و در دم قلبش  را شکافت و  افراسیاب دردم بمرد ..." ( اخبار الطوال ،ترجمه ی نشأت صص11و95)

در کتاب آفرینش و تاریخ مقدسی  نیز می خوانیم که  :"...در زمان منوچهر،آرش  برای تعیین  مرز ایران  و توران ،نامزد  می شود و بر کمان خویش تکیه زد و  خود در آن غرقه شد  و تیری از طبرستان  پرتاب کرد  که در بالای  طخارستان  فرود آمد  وآرش بر جای خویشتن بمرد..." ( آفرینش و تاریخ  3/126)

در غرر ثعالبی  نیز می خوانیم که " آرش " از پهلوانان "زَو" بود[شاه ایران پسر تهماسب و از تخمه ی فریون بود که پس از مرگ نوذر به پادشاهی ایران رسید] ، "زو" ، پس از ان که با افراسیاب به توافق  رسید که افراسیاب  قسمتی از ایران  را که معادل  یک تیر  پرتاب آرش  کماندار باشد ،به ایران واگذارد، به ساختن تیری فرمان داد  که چوبش از فلان جنگل

 و پرش از  ازبال عقاب  فلان کوه  و پیکانش از آهن فلان معدن باشد،پس آرش  را به  افگندن آن تیر اشارت کرد و آرش در عین پیری  وآخر عمر ، گویی برای  انداختن آن  تیر مانده بود  چه در حضور افراسیاب  بر کوهی از کوههای طبرستان  برآمد و با کمان خویش  این تیر را که افراسیاب بر آن علامتی گذاشته بود  ، افگند  و همان دم جان سپرد ، طلوع  آفتاب  ،این عمل را انجام  داد و تیر از طبرستان و هوا گرفته  ،به باد غیس رفت ،همینکه خواست فرود آید، چنان که گویند  مَلَکی ( فرشته یی ) به امر خداوند  ،آن را طیران داده به خلم از  شهرستان بلخ   رسانید و در آن جای  به محلی به نام " کوزین "  افتاد  که آفتاب  همان دم  در شرف غروب  کردن بود ،همین که این تیر  از خلم به طبرستان که  افراسیاب در آن بود  ، رسید  و علامت خود را برآن دید ، و موثقین  وی نیز سقوط آن را  در مکان  مذکور تصدیق نمودند  ،بی نهایت  از مسافتی  که پیموده بود ، متعجب  گردید چون  دانست

که مشیت الهی  در آن مداخله داشته  ... قطعه یی را که بین مبداء و مقصد تیر بود ، به  او واگذارد."( شاهنامه ی ثعالبی  صص 60 و 61)

ابوریحان  بیرونی نیز  با داستان آرش اشارتی دارد و می گوید:

"...یکی از دو وجه  تسمیه ی تیرگان ،آن است  که  در این روز "سفندار مذ" تیر آرش را  از کوه رویان  به اقصای خراسان  ، در میانه ی فرغانه   و طبرستان  به درخت "جوزی " فرود افگند  و آرش را چنین وصف می کند:

منوچهر "آرش را که مردی نژاده  و دیندار و  دانا دل بود فرا خواند و وی  را به بر گرفتن تیر وکمان  فرمان داد ، آر برخاست و برهنه شد و شاه را گفت ای پادشاه ! ای مردم تن برهنه ی مرا ببینید که در آن جای هیچ آسیب و درد و  رنجی  نیست  ،و من بدرستی می دانم که  چون این تیر را پرتاب کنم ،  تن من پاره پاره خواهد شد و من  تن  خود را فدای شما خواهم کرد  پس از همه جدا شد وتیر در کمان نهاد و کمان رابا همه ی توانی که ایزد به وی بخشیده بود، برکشید  و تیر را پرتاب کرد و بی درنگ تن وی پاره پاره گشت  و یزدان به باد فرمود  تا تیر را از از کوههای رویان  به خراسان  و در میانه ی راه فرغانه و طبرستان   در درختی "گوز" ی بسیار بزرگ که در جهان همتایی نداشت فرو نشاند ، وگفته شده است که این تیر از آغاز تا  انجام هزار فرسنگ[ معادل 6000 کیلومتر] راه را پیموده بود. ( آثار الباقیه  ص 220)

مجمل التواریخ نیز می نویسد : تیر آرش   از " قلعه ی آمل" با عقبه ی مزدوران رسید وآن را مرز توران  و ایران خواندند." ( ص43)

 داستان  آرش کمانگیر  که در شنبه 23 اسفند 1337 از حماسی ترین و تاثیرگذارترین شعرهای این شاعر و نوسروده های معاصر می باشد که ما در مقاله یی چداگانه  به آن می پردازیم   و  خوانندگان را به مطالعه ی آن دعوت می کنیم  

 

سیاوش کسرایی

 

سیاوش کسرایی

                                                          آررش کمانگیر

 

 

 برف می‌بارد،

برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ

کوه‌ها خاموش،

دره‌ها دلتنگ،

راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

 

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،

یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،

رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان، 

ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

 

آنک آنک کلبه‌ای روشن، 

روی تپه، روبروی من. . .

 

در گشودندم.

مهربانی‌ها نمودندم.

زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،

در کنار شعلۀ آتش،

قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

 

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.

گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست

آسمان باز؛

آفتاب زر؛

باغ‌های گُل، 

دشت های بی‌در و پیکر؛

 

سر برون آوردن گُل از درون برف؛

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛

بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛

خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛ 

آمدن، رفتن، دویدن؛

عشق ورزیدن؛

در غمِ انسان نشستن؛

پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

 

کار کردن، کار کردن،

آرمیدن،

چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛

جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

 

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛

همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

 

 گاه‌گاهی،

زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،

قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛

بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،

در کنارِ بام دیدن؛

 

یا شبِ برفی،

پیشِ آتش‌ها نشستن،

دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

 

آری، آری، زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.

گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست

 

پیر مرد آرام و با لبخند،

کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

 

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛

زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

 

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛

شعله‌ها را هیمه سوزنده.

 

جنگلی هستی تو، ای انسان؛

جنگل، ای روییده آزاده،

بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،

آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،

چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .

سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

 

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،

ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.

کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.

او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

 

روزگاری بود.

روزگار تلخ و تاری بود؛

بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.

دشمنان، بر جانِ ما چیره.

شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.

بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.

زندگی سرد و سیه چون سنگ؛

روز بدنامی،

روزگارِ ننگ.

غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛

عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

 

فصل ها فصل زمستان شد،

صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.

در شبستان‌های خاموشی،

می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

 

ترس بود و بال‌های مرگ؛

کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.

سنگر آزادگان خاموش؛

خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

 

مرزهای مُلک،

همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.

بُرج‌های شهر،

همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

 

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت

هیچ دل مهری نمی‌ورزید.

هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.

هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

 

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛

آسمان اشک‌ها پُربار.

گرم‌رو آزادگان دربند،

روسپی نامردمان در کار . . .

 

انجمن‌ها کرد دشمن،

رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،

 هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.

نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،

ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ

یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .

چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛

وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:

« آخرین فرمان،

« آخرین تحقیر . . .

« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.

« گر به‌نزدیکی فرود اید،

« خانه‌هامان تنگ،

« آرزومان کور . . .

« ور بپرد دور،

« تا کجا؟ تا چند؟

« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛

چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد

 

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید

از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.

برف روی برف می‌بارید.

باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

 

ـ «صبح می‌آمد

پیرمرد آرام کرد آغاز.

ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،

دشت نه، دریایی از سرباز . . .

 

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.

بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛

باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،

دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛

کودکان، بر بام،

دختران، بنشسته بر روزن،

مادران، غمگین کنارِ در.

 

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.

خلق، چون بحری بر آشفته، 

 به‌جوش آمد،

خروشان شد،

به‌موج افتاد؛

بُرش بگرفت وم ردی چون صدف

از سینه بیرون داد.

 

«منم آرش

ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ

« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را 

« اینک آماده.

« مجوییدم نسب،

« فرزند رنج و کار،

« گریزان چون شهاب از شب،

« چو صبح آمادۀ دیدار.

 

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛

« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.

« شما را باده و جامه

« گوارا و مبارک‌باد!

 

« دلم را در میان دست می‌گیرم.

« و می‌افشارمش در چنگ؛ 

« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛

« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

 

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛

« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛

« که جامِ کینه از سنگ است.

« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

 

« در این پیکار،

« در این کار،

« دلِ خلقی است در مُشتم.

« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.

« کمانِ کهکشان در دست،

« کمان‌داری کمانگیرم.

« شهابِ تیزرو تیرم.

« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.

« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.

« مرا تیر است آتش‌پر.

« مرا باد است فرمانبر.

« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.

« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.

« در این میدان

بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،

« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

 

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،

به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

 

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!

« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.

« به صبح راستین سوگند!

« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!

« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛

« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

 

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،

که تن بی‌عیب و جان پاک است.

« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛

« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است

 

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.

نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

 

« ز پیشم مرگ،

« نقابی سهمگین بر چهره، می آید

« به‌هر گامِ هراس‌افکن، 

« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید

« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،

« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛

« به‌رویم سرد می‌خندد؛

« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،

« و بازش باز می‌گیرد.

 

« دلم از مرگ بیزار است؛

« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.

« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛

« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،

« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.

« همان بایستۀ آزادگی این است.

 

« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،

« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.

« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش

« گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.

« پیش می‌آیم.

« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.

« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند 

« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند

 

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.

به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:

 

« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!

« برآ، ای خوشۀ خورشید!

« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.

« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

 

« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،

« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،

« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،

« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ‌ و بو خواهم.

 

« شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،

« که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،

« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،

« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،

« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

 

« غرور و سربلندی هم شما را باد!

« امیدم را برافرازید،

« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.

« غرورم را نگه دارید،

« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید

 

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.

تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،

به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.

هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

 

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.

کودکان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگین کنارِ در؛

مردها در راه.

سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،

ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.

 

کدامین نغمه می‌ریزد،

کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،

طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟

طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

 

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،

راه وا کردند.

کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند.

پیرمردان چشم گرداندند.

دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،

همره او قدرت عشق و وفا کردند.

 

آرش، اما همچنان خاموش،

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.

وز پی او،

پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد

 

بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،

خنده بر لب، غرقه در رؤیا.

کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو،

در شگفت از پهلوانی‌ها

شعله‌های کوره در پرواز.

باد در غوغا.

 

ـ «شامگاهان،

راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،

باز گردیدند.

بی‌نشان از پیکر آرش،

با کمان و ترکشی بی‌تیر.

 

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.

تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،

به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

و آنجا را، از آن پس،

مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.

 

آفتاب،

در گریز بی‌شتابِ خویش،

سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.

 

ماهتاب،

بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،

در دلِ هر کوی و هر برزن،

سر به هر ایوان و هر در زد.

 

آفتاب و ماه را در گشت،

سال‌ها بگذشت.

سال‌ها و باز،

در تمام پهنۀ البرز،

وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،

وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید،

رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛

نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،

و نیازِ خویش می‌خوانند.

 

با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛

می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،

می‌دهد امید.

می‌نماید راه

 

در برون کلبه می‌بارد.

برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.

کوه‌ها خاموش.

دره‌ها دلتنگ.

راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

 

کودکان دیری است در خوابند،

در خواب است عمو نوروز.

می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.

شعله بالا می‌رود، پُرسوز 

 

شنبه 23 اسفند 1337

 

می توانید صدای شعر را در آدرس زیر بشنوید:

http://parand.se/t-kasraei-arash.htm

  


                                                        

سالگرد در گذشت پدرم

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

                                       سالگرد در گذشت پدرم

 

 

تا زنده بود بال و پرم بود

ارام جان و تاج سرم بود

دستش همیشه بود پر از شادی

باغ و بهار مختصرم بود

از بام تا به شام ، همیشه

هرجا بدم ،  نظاره گرم بود

ان  استوار مرد سرافرازی

سرو بلند سایه ورم بود

در گیر و دار سخنی و دشواری

دست  حمایتش، سپرم بود

درتیره راه ظلمت گمراهی

او شبچراغ رهگذرم بود

در هر سفر که دغدغه یی داشت

چون خضر راه ، همسفرم بود

تا زنده بود هیچ ندانستم

او بود من ، ولی پدرم بود

                                                    

 سوم اسفند سال 1359 ، پدرم شادروان علی محمد رستگار فسایی ، پس از یک دوره ی بیماری  و انجام یک عمل جراحی  ، در شیراز در گذشت وتا امروز که بیش از سی سال  از آن روز می گذرد  ، من هرگز نتوانسته ام که در باره ی او بنویسم، زیرا هر وقت قلم بر می  گیرم و اندیشه می کنم که  از او سخن بگویم ، ،آن قدر خاطره  ی خوب از محبت  و عشق  و صفا و بزرگواری و فداکاری او به ذهنم هچوم می آورد که نمی دانم از کدام یک سخن بگویم  ، مبهوت و درمانده می شوم ، و قلم را یارای  بیان احساساتم نیست ، گاهی هم  گریه مجالم نمی  دهد و اختیار قلم را از من می گیرد ولی امروز دیگر باید بنویسم  ،زیرا  خود به 74 سالگی رسیده ام   و شاید مرگ یکباره  فرا رسد و این فرصت یاد آوری  از پدر را ( که یک نکته از هزاران است  ) از من بگیرد و برای همیشه ،از خود شرمنده باشم.

 پدر ، در سال 1298  شمسی  در فسا متولد شد، پدرش جاچ میرزا محمد علی تاجر فسایی بود که  مردی  عالم  و درس  خوانده بود   که  من هنوز برخی  کتابهای  صرف و نحو  و علوم دینی را با حاشیه نویسی  او در اختیار دارم، مادرش  مرحومه ی  کوکب  سلطان  ، دختر حاج محمد شیخ آبادی بود.

پدرم در فسا بزرگ شده ودرس  خوانده بود  و چون پدرش در سال 1310  در گذشت ، در حالی که بیش ار 13 سال نداشت ، سر پرستی  مادر و دو  برادر  خود را  بر عهده گرفت و با کار شبانه روزی در املاک ومغازه های پدری زندگی  خانواده را اداره کرد   ،

 در 15سالگی با ما درم  خانم شریعت ،که دختر مرحوم حاج مروج ،(شریک پدرش) بود وده سال بیشر نداشت  ،ازدواج  کرد  وصاحب دو فرزند شد که من و برادر بزرگم  بودیم  ، ولی در همین اوان و در بحران جنگ جهانی دوم، او را به سر بازی بردند  و دوسال ، خدمت اجباری کرد  و چون از خدمت مرخص شد ، ابتدا در اصطهبا نات ، در پست صد سه و سپس  ازحدود سال  1320  در اداره ی دارایی فسا به کار پرداخت  و در طول سی سال خدمت صادقانه، به ریاست حسابداری و معاونت اداره دارایی در فسا و شیراز وکازرون وآباده  رسید  ، در کارهای  اداریش   بسیار وظیفه شناس و آگاه  و جدی بود ودوست می  داشت که معلوماتش به روز باشد، خانه ی ما پر از کتابهای قانون و آیین نامه  ها ی اداری بود  که پدر آنها را سفارش می  داد و می  خرید تا وظایف اداریش را خوب  انجام دهد،  برخی بخشنامه ها و قوانین را خودش نسخه برداری  می کرد و هنوز من دفتر هایی را که او به خط خود نوشته و قوانین مهم مالی و اداری آن روزگار  را در آنها یادداشت کرده است  ،نگاه داشته ام  و گاهی  با مرور آنها یادش را عزیز  می  دارم، او چند سالی  پیش  از انقلاب در شیراز ، باز نشسته شد.

 مردی بلند بالا ، خوش سیما و همیشه تمیز و خوش لباس  و مرتب بود ، کراوات از گردنش نمی  افتاد و کفشهایش  همیشه برق می زد ،اهل خواندن و نوشتن بود  وما روزنامه و مجله  و کتاب خوانی را در دهه ی 20 و 30 از او یاد گرفتیم  و راه و رسم زندگی را از او آموختیم،او از نخستین کسانی بود که  در شهر ما رادیو خریدند و ما به گوش  کردن رادیو و موسیقی و برنامه های خبری  عادت پیدا کردیم ،  بسیار خوش  خط و با سواد بود  ،همیشه  در کارش چدی و مسؤل ومسلط بود، عاشق  خدمت کردن به مردم و رفع مشکلات  کار آنها بود  و تا کسی  از او نطری یا کمکی  می  خواست ، با همه ی وجود خود در خدمت وی قرار می گرفت و تا  کاراورا به سر انجامی دل خواه  نمی رسانید ،آسوده نمی  نشست  و همیشه ، درخانه ی ما به روی  چنین کسانی باز بود . او 5 فرزند دختر و4 پسر پیدا کرد و  اگر چه گاهی  مختصر بیماریی  پیدا می کرد، ولی،معمولا  خوب و سر حال بود ، اما با در گذشت نا گهانی مادرم در23 تیرماه 1358 ، نا گهان چنان  در هم شکست که دیگر تاب و توان زندگی دراو نابود شد وحدود یک سال و نیم بعد در گذشت  و به یار پیوست ودر امام زاده حسن فسا به خاک سپرده شد.   

 از آن هنگام به بعد ،  من هر گاه  که  به یادش می  افتم ، نامش را می شنوم، یا یکی از عکسهایش را می بینم ،به دنبال خیالها یی که با او مرتبط است به راه می افتم ،  و ساعتها با او سفر می  کنم و دقیقه به دقیقه ی  با او بودن  و بیش از 40 سالی را که در زیر سایه او زیسته ام  ، به خاطر می آورم و مرور می کنم ، چوانی بلند بالا و خوش سیما  را به یاد می آورم که پیر شد و9 فرزند موفق  را بزرگ کرد  ورنج تربیت و اداره و تحصیل  آنها  را در روزگارانی بسیار سخت  بر دوش کشید که بحمد الله   همه به نوعی باز تاب  خوداو هستند، او به هرکس  که می  توانست یاری  داد و از هیچ کس  توقعی  نداشت،

 لحظه به لحظه ی هستی ما با وجود او  پیوند داشت ، همیشه منتظر آمدنش  به خانه بودیم وچون می آمد با دستهای پر و لبخند و مهربانی  می آمد  و وقتی با او بودیم هیچ کمبودی  نداشتیم ،همه ی کارها  ی زندگی درست  بود و حرف و سخنش، همیشه  بسیار منطقی و پذیر فتنی  می نمود، او بیشتر دوست ما و پناه گاه ما وحامی  همیشگی  و حلّال مشکلات ما  و خانواده و دوستانش  بود،همیشه خانه ی ما محل حلّ و فصل دعواهای خانواده ی بزرگ ما و حتی دوستان وغریبه  ها بود، دختران فامیل با مشورت او به خانه ی بخت می رفتند و او بود که برای بسیاری از پسران به خواستگاری  می رفت وآنان را به خانه  و زندگی  می رسانید، دوست و آشنای  فراوا ن داشت و  همیشه یا مهمان بود و یا مهمان  داشت ودر خانه ی " آقای  رستگار بزرگ" ( که لقب پدرم در برابر برادر کوچکش بود) ، بر روی  همه  باز بود.

خانه ی ما در قلب بازار فسا و در کوچه ی بن بستی قرار داشت که با دری از بازار جدا می شد و  فقط دو خانه در کنار هم  درانتهای آن بود  که در یکی  ما می نشستیم و در دیگری مرحوم عمویم میرزا عبد الرحمن رستگار با خانواده اش و مادر بزرگم  سکونت داشتند، این   دو خانه ، از پدر بزرگ به پدر و عمویم با ارث رسیده بود و در واقع ، پشت مغازه هایی  واقع شده بود   که محل کسب  بزازی دوپدر بزرگ مادری و پدریم مرحوم جاجی میرزا نصرالله مروج وحاج میرزا محمد علی رستگار بود  که با هم شریک بودند و هنوز یکی از آنها مجل کسب از فرزندان حاج مروج است ، این دو خانه ، تقریبا  نقشه یی شبیه به هم داشت ،یعنی علاوه بر حیاط بزرگ و حوض  و باغچه ها و در ختها ،هردو خانه سه طرف اطاق داشتند که به عنوان مثال ، خانه ی مسکونی ما ،  در سمت راست ،یک پنج دری  بزرگ، با یک انباری و پستو و یک انباری و  یک زیر زمین ویک اطاق پشت بام داشت و در روبه رو،   یک زیر زمین و یک اطاق بزرگ  و ایوان  که از انجا به یک حیاط خلوت که درآن آشپز خانه و دستشویی  ساخته شده بود می رفتیم و در طرف چپ ،  دو اطاق سه دری  و یک راهرو ساخته شده بود و تا آنجا که من می  دانم تا  5،6 سال پیش  هنوز به همان وضع وجود داشت.......این خانه ها با  فضاییی که داشتند  و همت پدر و فامیل دوستی و مهربانی  وی  ، همیشه محل  برگزاری چشنهای عروسی و عقد و نامزدی، از زیارت بازگشتن و ولیمه دادن فامیل بود اما  پدر آن قدر مهمان نواز و فامیل دوست بود که معمولا بدون هیچ مناسبت خاصی  هم ، همیشه دور سفر ه ی ناهار و شام  او، دوبرابر اعضاء خانواده   ، از خاله ها و عمو زاده ها و داییها   و فرزندان آنها ، نشسته بودند، او بهانه یی می جست برای  شادی  وهمیشه  ایام عید ،مرا به یاد  او می  اندازد ، زیراهمه ی شیرینی پزیهای ایام عید که گاهی 20، 30 روز طول می کشید ، در خانه ی ما بر گزار می شد ولا اقل ده دوازده خانواده ی قوم و خویش و آشنا  ،  موادکماچ و کلوچه و حاج بادام  و لوز بادام و سوهان  وباقلوا و بقیه شیرینی  ها را به آنجا می آوردند  و  همگی با هم آنها را درست می کردند وبرای ناهار و شام هم مهمان ما بودند و پدر با شادی و محبت  ، در همه ی کارها به آنها کمک می کرد و آتش فِر و بردن و بیرون آوردن شیرینها را مدیریت می کرد و این کار ، گاهی تا نیمه های شب ادامه می یافت  و فردا باز هم  روز از نو آغاز می شد ،

            پدر عاشق  این مراسم  وشلوغ بودن  خانه بود ،  بسیار گشاده دست بود و به قول خودش پول به دستش نمی چسبید و همیشه خرجش بیش از دخلش بود و بیشتر بدهکار بو تا طلبکار، به همین جهت همه املاک پدری و مادریش  را  که بسیارهم  زیاد بود ، بتدریج می فروخت و  خرج می کرد،

            دوسه هفته پیش از عید ، پدر  دست ما پسرها را می گرفت و به بازار می برد ، از مغازه ی غیرتمند و داوری ، برایمان کفش می خرید، کت و شلوارعیدمان را به مرحوم رجب فرجام یا صادقی سفارش می  داد و معمولا ما  یکی  دوروز پیش از عید از صبح تا شب  دراین مغازه ها می  نشستیم تا کفش و لباس عیدمان آماده  شود، پدر خود نظارت می کرد که مرحوم نجات شاکری سرمان را برای  عید خوب اصلاح کند ، و روز جمعه ی پیش از عید ، ما را به حمام آکوچکی یا جهرمی می برد تا  برای  عید تمیز باشیم  ،ایام عید که فرا می رسید، خانه ی ما به  همّت مادرم که آیتی  از صفا و درایتهای زن ایرانی بود، رنگ دیگری  می گرفت ، از تخم مرغ رنگ کردن و سبزه آراستن، تا نو نوار کردن در و دیوار و صندلی و دیگر ترتیبات خانه داری ،و لی  خود روز عید جکایتی دیگر داشت،مادر سفره ی هفت سین را به زیبایی می آراست و می  چید و سمنو و سبزه و سرکه و سیر وسمک  و سوهان و سکه  را در آن می  نهاد ، چند دانه انار قرمز درشت  در وسط  سفره ی هفت سین قرار می داد  و " از حوالی  سال تجویل مادرم  شیر برنج را روی آتش  می گذاشت و می پنداشت که حتما باید دیگ خانه در  هنگام سال تحویل در  جوش باشد، آنگاه همه تمیز و نو نوار و در لباسهای  عید، دور سفره جمع می شدیم ، پدر ، قران مچید را باز  می  کرد و با صوت خوشی  که داشت سوره ی یاسین را تلاوت می کرد و پس از تلاوت چند آیه، اناری را از وسط سفره بر می  داشت و در آن می  دمید  و ، یکی  دو دقیقه پیش از سال تحویل ،قران را در دامن می گذاشت و با آواز بلند " یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل  والّنّهار ،یا محوّل الحول  و الاحوال  حوّل حالنا الی احسن الحال را می  خواند و همه ی ما چه خرد و چه بزرگ ،آن را تکرار می  کردیم، سال تحویل می شد دست "اقا جون "  و "مادر"  را می بوسید یم  و اسکناسهای نو  و تا نخورده ، راعیدی  می گرفتیم  ، حال و هوای  شادی و تازگی بهاری، وجود مان را پر می کرد، بی درنگ پس از سال تحویل  همه با هم به پیش مادر بزرگها می رفتیم  و سپس به همراه پدر به عید مبارکی نزد مرحوم حاح سید آقا سجادی   و شیخ محمد بحرانی  می رفتیم   و چون به خانه باز می گشتیم ، اقوام و دوستان و آشنایان ، باغبان و زارع و امثالهم به نزد پدرم که بزرگ فامیل بود می  آمدندو  ما با چای و شیرینی  از آنها پذیرایی  می  کردیم ، پدر به برخی از  بچه ها و زیر دستهایش عیدی می داد و کم کم سرو کله ی   گروه های  مطرب  پیدا می شد که در خانه را می زدند و به داخل می آمدند و در حیاط  ،روی  تخت می  نشستند وچند دقیقه یی  می  نواختند ، مادر ظرفی  پرازشیرینی برایشان می  گذاشت و پدر  چند تومانی پول به آنها می  داد، در سالهای 20 تا 37 که من هنوز در فسا بودم ، در این شهر  که شاید بیش از 4 ، 5 هزار نفر جمعیت نداشت ، چهار پنج  دسته مطرب  کار می  کردندکه گروهی سازهای  مجلسی  داشتند و معمولا با تار و تنبک و  ویلون ، گروه گروه و به فاصله می آمدند و می رفتند مثل امان و  ناصر استاد خانجان ، استاد اصغر با گروهش ، استاد حیدر  که استاد عباس ضرب زن   همیشه با او بود  و ، اما استاد : فضو" با ساز و دهل و نقاره می  امد و تا صدای سازش بلند می شد ،پدر  سینی نان شیرینی و کماچ  و پول نقد ، را بر می  داشت و به سرعت  به آنان می  داد و از همان جا  آنهاراباز می  گرداند.   گروه های دیگری هم بودند که  پیش مادر می آمدند و از او عیدی می گرفتند، که عبارت بودند از ما ما ها ، حمامی  ها ، بند انداز ها،  بی بی های  مکتب خانه ، که  معمولا ما پیش آنها قران می  خواندیم، زنانی که گوشت  به در خانه  ما می آوردند و می فروختند، خدمتکاران قدیمی  و...

   و چه صفایی  داشت این روزها برای  ما بجه  ها  که از وقتی از مدرسه باز می گشتیم ، تا  هنگامی که  خواب  مارا  می برد ، سرگرم شادی و بازی و بازی  گوشی با بچه های  هم سن و سال  و گاهی کمک دادن  بودیم  ، بعلاوه، روزهای پیش از  عید  هم هر کدام برای  ما  لذتی  خاص  داشت ، خرید های لباس   و کفش، پهار شنبه سوری و مراسم پیش از سال  نو ، حال و هوای  همه جا را نوروزی  می کرد و یکی  از سرگرمی های  ما دراین ایام پیدا کردن "گربه نوروزی " بود ( در لهجه ی بوشهری: خونجو) کرمهایی زیبا و خوشرنگ بودند که در میان سبزه ها پیدا می شدند و جمع کردن آنها از علایم آمدن " نوروز " بود.

چند روز هم خدابیامرز  " ننه ی گندم" که متخصص پختن نان شیرین بود  ،تیر و تابه ی  نان پزی را در    

حیاط خلوت  همین  جا علم می کرد و  برای  چند ین خانواده  ، نان شیرینی می  پخت ،پدر  در  چند روزی  که به مناسبت عید  تعطیل بود ،  مارا  با خود به خانه ی دوستان و اقوام می برد  و هرچه بزرگتر می شدیم با  او  بیشتر دوست  و هم نشین بودیم ، ما در تفریجات او شریک بودیم و ووی در در شادیهای ما همراه ما بود، ولی در همه عمر ش، حتی ثانیه یی، بی  ما  و بی  اندیشه ی ما  سپری نکرد ، 9 فرزند   مادرپیر  وهمسر  بیمار  داشتن  و از همه ، در آن روزگار دشوار خوب  نگاه داری کردن،آنها را به مدرسه و دانشگاه  و تحصیلات عالیه رساندن، شمع وار سوختن و روشنی بخشیدن است ، کاری  که پدر  حدود چهل سال انجام داد  و چون در گذشت ، او هیچ بدهی به هیچکس  نداشت و لی ما برای  همیشه وامدار  فداکاریها و ار خود گذشتگی های  او مانده ایم

خدایش بیامرزاد و در بهشت برین خویش با پاکان و نیکان و فرشتگان ،همنشین بداراد.


نثر خانلری

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 

                           نثر دکتر پرویز ناتل خانلرى‏*   

 


 

 خانلرى " در نگارش نثر فارسى با شیوه خاص خود، مکتبى  تازه به وجود آورد

 

 1-.1 نثرنویسى خانلرى: خانلرى کتابهایش را با نام خودش ولى مقالاتش را گاهى با نام "پژوهنده" و زمانى به امضاى "پ-ن-خ" به چاپ مى رسانید.

 "خانلرى به راستى ستاره تابناکى بود که مقارن جنگ دوم جهانى در افق هنر و ادب ایران طلوع کرد و بیش از پنجاه سال نور افشاند، مردى صاحبنظر و دانشمند و مبتکر و بسیار خوش استنباط بود که از موهبت آفرینش هنرى برخوردار بود، با خانلرى بود که نثر فارسى که با قائم‏مقام در راه سادگى و روشنى افتاده بود به کمال رسید... من او را بهترین نثرنویس زبان فارسى مى دانستم، نثرش به توانایى در بیان، انتخاب درست کلمات، نکته‏یابى و ایجاز و آهنگى دلنشین ممتاز است، مثل خود او متین و موقّر بود و... متجدد و تازه‏جو... نثرى است چون چشمه‏اى زلال و زاینده، روان و ثمربخش و عطش‏نشان و براى مقالات جدّى و نقد هاى ادبى و هنرى و اجتماعى، بهترین سرمشق و چنان‏که باید، سرمشق بسیارى از نثرنویسان خوب معاصر قرار گرفت، هرچند کمتر کسى به کمال او دست یافت..."

 "خانلرى در تحقیق مبتکر بود و به مسائل اساسى نظر داشت آواشناسى فارسى را او در ایران آغاز کرد و عروض جدید را او در ایران پى افکند، اصطلاحات شیوایى که در آواشناسى و دستور زبان و وزن شعر وضع نموده، و عموما رواج یافته، همه، نشان حسن ذوق و شمّ لغوى و سلیقه مستقیم اوست، در تاریخ زبان فارسى، آنجا که به مباحث دستورى این زبان مى پردازد باز نکته‏بینى و حُسن استنباط او آشکار مى شود، پس از جنگ، خانلرى مثل طبیبى که بر بالین بیمارى حاضر شود، در صحنه فرهنگ و ادبیات ایران ظاهر شد، نه چون طبیبان سوداگر و بى خیال، بلکه با تصمیمى استوار و اندیشه‏اى روشن و خاطرى پرشور به قصد اصلاح... خانلرى مانند برخى از پیشوایان نسل پیش از خود، با تکیه بر مواریث فرهنگى ایران، علمدار نوخواهى و تجددى سنجیده و دور از مبالغه شد و بدرستى دریافت که جامه‏اى که هزار سال بر تن داشته‏ایم، فرسوده شده و باید جامه‏اى نو، درخور روزگار بر تن کنیم که... مایه و رشته و سوزنش از ما باشد و رنگ آن به چهره ما بخورد و به سنّ ما بیاید..."

 دکتر خطیبى دوست، همکلاسى و همکار دکتر خانلرى درباره نثر او مى نویسد:

 دکتر خانلرى در نثرنویسى نه‏تنها در دوران معاصر، بلکه در تاریخ تطور نثر پارسى، پایگاهى بلند دارد، نثر او با پیوستگى به بیش از ده قرن تاریخ نثر پارسى، شیوه خاصى را دنبال مى کند که در آن روانى و رسایى معنى با پختگى و سختگى و انسجام لفظى، درهم آمیخته و با اتکا به گذشته نثر پارسى و در عین حال نگاه به آینده، به پیش مى رود، تکیه به‏پشت دارد و روى به پیش، چنان‏که در میان نثرنویسان معاصر نظیر او را کمتر مى توان یافت براى او نثرنویسى با مطالعات عمیق و ذوق سرشار و پربارى که داشت بسیار آسان بود، چون قلم برمى داشت، بى وقفه و درنگ پیش مى رفت و جُمل و عبارات را به اقتضاى معنى- پیاپى و استادانه، بى حشو و زواید به هم مى پیوست و کم اتفاق مى افتاد که نیازى به بازنویسى نوشته هاى خود داشته باشد، شیوه او در نویسندگى، ساده و بى پیرایه بود و هیچ‏گاه در پى لفظپردازى و عبارت‏سازى نمى رفت، کلامش خوش‏آهنگ و به هم‏فشرده و موجز بود اما نه‏چندان که در آن خللى به معنى راه یابد، او در نویسندگى راهى مستقیم و هموار برگزیده بود که به آسانى و بى هیچ تکلف در آن پیش مى رفت نوشته هاى او به تمام معنى نمودار صنعت سهل و ممتنعى بود که نویسندگان قدیم بدان اشاره کرده‏اند، در کار تحقیق بسیار دقیق و عمیق بود و هیچ موضوعى را سرسرى و بى مطالعه و دقت به قلم نمى آورد و تا به درستى آنچه دریافته بود، اطمینان نمى یافت آن‏را به رشته تحریر نمى کشید...

 رسول پرویزى او را سلطان نثر فارسى مى خواند و دیگرى او را "ذوالقرنین" مى نامید، چون ملک نظم و نثر را مسلّم او مى دانست.

 علیرضا حیدرى درباره نثر خانلرى مى نویسد:

 ... خانلرى در اوج نثر خود بود، راستى که چه چیز هاى بسیار در نثر نوشتن از او آموخته‏ام، آن روزها ترجمه تریستیان و ایزوت منتشر شده بود، نثر بلند این ترجمه براى جوانان اهل قلم الگو شد، من بارها آن‏را خوانده‏ام... احسان یارشاطر که نثرى زیبا دارد، در آن روزها چنان مى نمود که از خانلرى تقلید مى کند به طورى که گاه مقاله‏اى را مى خواندم و مى پنداشتم از خانلرى است و چون امصاى یارشاطر را مى دیدم تعجب مى کردم. نثر و شیوه نگارش خانلرى چنان بر همکاران مستعدش اثر مى گذاشت که گویى آن‏را مانند جامه‏اى بر تن مى کردند، نثر خانلرى به بیان شمس تبریزى، چنان بلند مى نمود که "چون بنگرى کلاه از سر مى افتد...

 و صفدر تقى‏زاده، درباره نثر خانلرى مى نویسد:

 خانلرى بى تردید پایه‏گذار اسلوبى نو در نثر فارسى بود، ساده و روشن و در عین حال با استحکام مى نوشت. همین سادگى و روشنى و استحکام موجب شد که رفته‏رفته این اسلوب نو در میان اهل قلم رواج روزافزون یابد، نوشته هاى او ساده و پیراسته و پالوده بود، او نثرى پاکیزه و استوار داشت. ...دکتر خانلرى قلم روى کاغذ مى گذاشت و آرام و بى شتاب مى نوشت، گویى جمله‏ها را در ذهن مى آراست، از زیاده مى پیراست و وقتى روى کاغذ مى آورد، دیگر بدان دست نمى زد، همیشه نوشته‏هایش در همان نوبت اول، پاکنویس بود، هرگز در آن سالها ندیدم که کلمه‏اى را قلم بزند یا دوباره بنویسد... 

 

 نادرپور در مورد نثر خانلرى مخصوصا "نثر دبیرى" او نوشته است:

 ... پرویز ناتل خانلرى، پرورده مکتب نثر دانشگاهى و وارث بلافصل سه تنى است که در میان بنیادگذاران آن مکتب به نامشان اشاره کردم (احمد بهمنیار، سعید نفیسى و فروزانفر) خود او تأثیر شیوه بهمنیار را در نثر خویش، بیش از دیگران مى بیند. و حق دارد اما به گمان من، خانلرى با وجود نکته‏آموزیهایى که از استادان خود کرده، نثرى مستقل پدید آورده که ویژه اوست و با نوشته معاصرانش همانند نیست البته در نثر خانلرى نیز عناصر دوگانه سادگى و استوارى به هم درآمیخته و شیوه نگارش او را از طریق عنصر نخستین به سیاق زبان روز و از سوى عنصر دوم به نوشته هاى کهن پارسى، نزدیک کرده است، اما عنصر سوم، زیبایى واژه‏ها و اسلوب ترکیب آنهاست که این نثر را به سطح یک اثر هنرى مى رساند و شیوه نگارش خانلرى را از دیگران ممتاز مى کند. به یاد دارم که سالها پیش در گفتگویى میان شادروانان مجتبى مینوى و پرویزناتل خانلرى حضور داشتم و سخن درباره هنر نوشتن بود، نخست از مرحوم مینوى شنیدم که فرمود:

 "ترجیح مى دهم که تعداد بیشترى از مردم، نوشته مرا بفهمند تا شمار معدودى از برگزیدگان آن‏را ببینند" و سپس از شادروان خانلرى شنیدم که گفت "من مى کوشم تا علاوه بر بیان مطلب، معنى زیبا نوشتن را هم به مخاطبان خود بفهمانم". خانلرى همیشه معتقد بود که درست‏ترین شیوه نوشتن، همان سیاق حرف زدن است، لذا مى کوشید که نه‏تنها کلمات ثقیل عربى یا واژه هاى نامأنوس پارسى بلکه "وجوه وصفى افعال" را نیز در نثر خود راه ندهد... و از برکت این‏گونه کوششهاست که از یک‏سو، نوعى نزدیکى و خویشاوندى با زبان روز را چه در طرز جمله‏بندى و چه در کاربرد واژه هاى خانلرى سراغ مى توان کرد و از دیگرسو، سادگى و استوارى نوشته هاى قرون چهارم و پنجم را به یاد مى آورد و این همان خصیصه دوگانه‏اى است که قبلا از آن یاد کردم و به عنوان عناصر اصلى نثر خانلرى مى توان از هردو نام برد.

 اما سومین عنصر نثر او- که "زیبایى" است، محمل ظاهرى ندارد و مستقیما از درون مفاهیمش مى تراود، به عبارت ساده‏تر، تنها، ترکیب واژه‏ها و یا شیوه جمله‏بندى نیست که نوشته هاى خانلرى را زیبا جلوه مى دهد بلکه تازگى و شیوایى مفاهیم است که بر کلمات و جملات او فروغى از جمال مى افکند و من براى این‏که مدّعاى خود را به نمونه‏اى گویا آراسته باشم، بخشى از مقاله "پاک‏باخته" را که از آثار قلم دکتر خانلرى است، در اینجا مى آورم:

 ... گمان بردیم که هرچه ما داشته‏ایم و داریم، ناپسند است و موجب واپس‏ماندگى است و داشته دیگران، یک پاره حُسن و کمال است، خواستیم همه چیز خود را نو کنیم، بعضى از متفکران ما که با تمدن و فرهنگ کشور هاى اروپا، اندکى آشنایى یافته بودند، در شور و شتابى که داشتند مجال تأمّل نیافتند تا راه را بشناسند و هموطنان خود را درست رهبرى کنند.

 گفتند باید یک‏باره فرنگى شد و همه چیز را از فرنگیان آموخت، از میان این‏همه چیز، آموختن علم و صنعت که بنیاد همه ترقیات دیگران بود، مدّت و فرصت و همّت مى خواست، ما شتابزده بودیم و همّت ما پستى گرفته بود، ناچار، از کار هاى آسانتر آغاز کردیم، نخست جامه پدرى را از تن بیرون کردیم و چنان‏که گویى یگانه بدبختى ما همان بوده است، با لعنت و نفرت به دورش انداختیم، رخت فرنگى پوشیدیم و نفسى به راحت کشیدیم که خدا را شکر از آنچه مانع پیشرفت ما بود، آسوده شدیم، هیچ ندیدیم که ملتهاى دیگر مانند ژاپونیان، با همان جامه هاى کهن خویش، در راه تمدن، چه چالاک پیش مى روند، اندکى گذشت و کارى از پیش نرفت، باز گِرد خود نگریستیم تا ببینیم دیگر چه داریم که ما را چنین در رنج و بدبختى نگه مى دارد، یکى که خود را سخت خردمند مى دید و وظیفه رهبرى قوم را بر گردن خود مى پنداشت، کشفى کرد و قلم برداشت نوشت که اگر ما هواپیما نساخته‏ایم سببى جز این ندارد که پدران ما شعر خوب مى سروده‏اند، پس باید دفتر و دیوان ایشان را بسوزانیم تا آسوده شویم، جشنى گرفت و کتابهاى بسیار را در آتش انداخت، شرارى برخاست اما باز هم خانه بخت ما از آن روشن نشد...

 چنان‏که مى بینیم "سادگى واژه‏ها" و "استوارى عبارات" در خدمت مفاهیمى قرار مى گیرد که از بلوغ اندیشه و کمال معنى حکایت مى کنند و این زیبایى درونى -یا معنوى- مایه‏اى بر آن سادگى و استوارى مى افزاید که حاصلش، نثرى هنرمندانه است و چنین نثرى است که با ماهیت انعطاف‏پذیرش، طیفى از تنوع پدید مى آورد و در قلمرو بیان، فراخنایى شگرف مى سازد که از یک‏سو، سرمقاله هاى سخن و کتابهاى تحقیق در زبانشناسى و عروض فارسى و از دیگرسو ترجمه داستانى چون تریستیان و ایزوت را دربر مى گیرد و هنر خانلرى را در شیوه نثرنویسى آشکار مى کند. بدین‏گونه اگر خانلرى بنیادگذار نثر جدید "دبیرى" در زبان پارسى نباشد، بى گمان مؤثرترین نویسنده این مکتب است و تمام کسانى که در طى دو نسل متوالى، بدین شیوه رقم زده‏اند به صورت مستقیم یا معکوس، از او تأثیر پذیرفته‏اند و به عبارت دیگر: یا نفوذ ادبى او را بى چون و چرا در سبک نگارش خود پذیرا شده‏اند و یا اگر در برابر او کم و بیش مقاومت کرده‏اند، ناخواسته، بر قوت تأثیرش، گواهى داده‏اند.

 به گمان من اگر روزى توفان اغراض سیاسى و غبار حسادتهایى که گِرداگِرد نام خانلرى را گرفته است فرونشیند، برگزیدگان ایران او را به سبب تأثیرى که نه‏فقط در دگرگون کردن "نثر دَرى" و یا "شعر امروز" بلکه مجموعه ادب و فرهنگ معاصر داشته است، در ردیف نوآوران نظم و نثر یعنى دهخدا و ایرج و هدایت و نیما خواهند نشانید. دکتر یارشاطر نیز درباره نثر خانلرى مى گوید:

 نثرش مثل خود او میتن و موقّر بود و هم مثل لباس و پاپیون و ظاهر آراسته‏اش، متجدد و تازه‏جو، از سبکى و سوز و گداز و ناهموارى و غث و ثمین در نثرش اثرى نیست...

 2-.1 خانلرى و ترجمه: خانلرى از دوره نوجوانى در مدرسه سن‏لویى فرانسه را آموخت و وقتى که در دارالفنون درس مى خواند، متونى را از فرانسه به فارسى ترجمه مى کرد "در آن‏وقت محمد رمضانى افسانه هاى هفتگى چاپ مى کرد که من هم بعضى از داستانهاى کوتاه را از ادبیات فرانسه ترجمه مى کردم و او آنها را در سلسله افسانه‏ها چاپ مى کرد و از بابت حق ترجمه از هرکدام یک نسخه چاپ‏شده به من مى داد" "ولعى به خواندن آثار ادبیات فرانسه داشتم، یک کتابفروشى تازه باز شده بود که کتابهاى فرانسه داشت... به این کتابفروشى مى رفتم و کتابهاى تازه‏اش را وارسى مى کردم... مدیر این کتابفروشى خود را پرویز معرفى مى کرد (که بعدها همان پیشه‏ورى مشهور از آب درآمد) چند کتاب روسى، در دستگاهش دیدم، به فکرم رسید که باقیمانده کتابهاى پدرم را با کتابهاى فرانسه مبادله کنم، صدجلدى کتاب بود که هیچ مورد استفاده نبود. نه من روسى مى دانستم نه کس دیگر. به آقاى پرویز پیشنهاد مبادله کردم، پذیرفت. کتابهاى روسى را براى او بردم و در مقابل آن کتابهاى ادبیات فرانسه گرفتم." به قول بزرگ علوى "به یاد دارم که قبل از عزیمت به فرانسه بحثى با هدایت درباره کتاب فاسق لیدى چترلى داشت که ترجمه فرانسه آن‏را از هدایت گرفته بود و در آن زمان این رُمان مورد گفتگو بود و سالها، انتشار آن در انگلستان، وطن نویسنده مجاز نبود، پیش از آن‏که به فرانسه برود، رُمان دختر سلطان که سالها بعد به اسم دختر سروان از زیر چاپ درآمد، [منتشر کرد]. در شعر، پیش از آن‏که براى تحصیل آواشناسى به فرانسه برود مفتون راینر ماریا ریلکه بود، این شاعر آلمانى‏زبان در طبع خانلرى جوان که در کشاکش کشف شیوه خود بود، مؤثر افتاد، ریلکه مى کوشید در آثارش در عمق خود غور کند و بى پایگى و شکنندگى زندگى خود را در گوشه‏گیرى عارفانه، بیانکند و با ایمان به این‏که ذات خدا همه‏جا متجلى است، شعر هاى لطیف و باحالت و آکنده از افکار و تصورات تازه بسراید... راست است که در برخى از شعر هاى دوران جوانى خانلرى تمایلات عارفانه مشهود است -مانند عقاب که به عالم ملکوت پناه مى جوید- اما، زندگى، او را ساخت تا راه خود را با جریانات زمان، وفق دهد..."

 خانلرى نامه هاى ایرانى گوبینو را در شماره هاى مختلف سخن ترجمه کرد و مقاله هنر کتاب‏سازى در ایران را از سرودراریک ترجمه کرد و در کتابهاى ماه به چاپ رسانید. همچنین بافته هاى عصر صفوى را از اکرمان فیلیس ترجمه کرد. بعلاوه خانلرى در سالهاى دانشجویى در دانشسراى عالى در فاصله سالهاى 1310 تا 1313 داستانهاى زیر را ترجمه کرد:

 .1 افسانه هاى قلب هیمالیا، از لوکنت دولیل.

 .2 مست، اثر گى دوموپاسان.

 .3 اعتراف، از دوموپاسان.

 .4 پدرکش، از دوموپاسان.

 .5 در یکى از شبهاى بهار، از دوموپاسان.

 .6 مطرب، از هانرى بردو.

 .7 معجزه، سرما و گرما، از همین نویسنده.

 .8 پدر، از فرانسوا کویه.

 .9 لیژیمان، از مونتسکیو.

 .10 توفان، از شکسپیر.

 .11 بابک، از ولتر.

 .12 نوراهب، از لرمونتوف.

 دکتر خانلرى 4 کتاب را هم ترجمه کرد و دو مقاله درباره ترجمه نوشت و بعضى شعر عقاب او را نیز ترجمه از داستانى فرانسوى مى دانند، او درباره ترجمه عقیده داشت که:

 "ترجمه کار دشوارى است، خاصه وقتى که شتابى در میان باشد" و "ترجمه شعر با ترجمه مطالب دیگر یک فرق اساسى دارد و این تفاوت از ماهیت شعر حاصل مى شود در همه مطالب علمى و فلسفى و حتى در رشته هاى مختلف ادبیات، زبان، فقط یک وسیله بیان معنى است، یعنى لفظ وظیفه‏اى ندارد جز این‏که حامل معنى باشد، پس ترجمه عبارت است از تبدیل علامت و نشانه‏اى که میان قومى معهود ذهن نیست، به نشانه دیگرى که معهود ذهن ایشان هست. هرگاه این تبدیل علامت یا به اصطلاح اهل منطق تبدیل دلالت لفظى، درست انجام بگیرد، مترجم در کار خود توفیق یافته است. اما در شعر ارزش کلمه تنها به اعتبار دلالت بر معنى نیست بلکه صورت ملفوظ آن نیز ارزش و اعتبارى جداگانه دارد. شعر هنرى است که ماده آن لفظ است همچنان‏که ماده هنر موسیقى، اصوات خوشایند و ماده نقاشى، خط و رنگ و ماده پیکرسازى، جسم سخت است. شعر را به این اعتبار"موسیقى کلام" مى توان خواند... و پیداست که نقل این ظرایف از زبانى به زبان دیگر، بسیار دشوار و گاهى ممتنع و محال است... مشکل دیگر در ترجمه شعر آن است که غالبا در همه زبانها شعر با عادات و آداب ملى و عقاید دینى و افسانه هاى ملى و اندوخته هاى ذهن هر ملّت بستگى نزدیک دارد و قسمتى از خیال‏انگیزى شعر نتیجه اشاره به این امور و القاى این نکته‏ها به ذهن خواننده است. خانلرى با توجه به همین آگاهیهایى که از ترجمه‏پذیریهاى زبان فارسى براى نثر و شعر داشت، به چند ترجمه موفق از فرانسه دست زد که عبارت بودند از:

 .1 چند نامه به شاعرى جوان از ریلکه شاعر آلمانى، چند چاپ.

 .2 ترجمه شاهکار هاى هنرى ایران و آرتور اپهام.

 .3 تریستیان و ایزوت از ژوزف بدیه. علیرضا حیدرى درباره این ترجمه نوشته است: "نثر بلند این ترجمه براى جوانان اهل قلم الگو شد و من بارها و بارها آن‏را خوانده‏ام و گاه تنها براى برانگیختن ذهن..."

 .4 دختر سروان از پوشکین که قبلا با نام دختر سلطان ترجمه شده بود. (1308)

*      پرویز ناتل خانلری ، از منصور رستگار فسایی ، طرح نو ، تهران ،چاپ اول 1379

نوروز و حماسه ملى ایران‏ و دیگر آثار ادبی

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

استاد بازنشسته ی دانشگاه شیراز  و استاد مدعو دانشگاه اریزونا

 


  عکس از دکتر هنگامه ی رستگار


                  نوروز در حماسه ملى  و دیگر آثار ادبی ایران‏*

 

   همه‏ساله بخت تو پیروز باد     همه روزگار تو، نوروز باد      فردوسى‏

 

 نوروز، که به نامها و اوصاف: عید، عید نوروز، جشن فروردین، جشن بهار، بهار، جشن، جشن بهارى، نوروز جمشیدى، نوروز سلطانى و نوروز جلالى مشهور است، مهمترین، عمومى ترین و دیرپاى‏ترین جشن ملى مردم ایران است، مهمترین است زیرا که قرنهاى متمادى است که مورد توجه مردم کشور ما و سرزمینهایى است که با ما دیرینه فرهنگى مشترک دارند و از مدتها پیش از فرارسیدن آن، منتظر قدومش هستند و براى رسیدنش لحظه‏شمارى مى کنند، جامه نو مى دوزند، شیرینى مى پزند، خانه را آب و جارو مى کنند، عروسیها و شادیهاى بزرگ خود را هم‏زمان با آن برگزار مى سازند و چون فرامى رسد به دیدار هم مى شتابند، قهرها بدل به آشتى مى شود و کینه‏ها به محبت تبدیل مى گردد، مهمانیها داده مى شود و هدیه‏ها و عیدیها مبادله مى گردد و از کهنسال‏ترین افراد خانواده تا جوانترین آنها به نوعى در این شادى همگانى شرکت مى جویند. نوروز عمومى ترین جشن ایرانى است، زیرا نوروز مرزى نمى شناسد و از هر دیوارى در ایران‏زمین وارد مى شود و تا هرجا که ایرانى در آنجا زندگى کند، ادامه مى یابد؛ تمام اقوام و مذاهب و گروههاى فکرى و عقیدتى را که در این مرز ایزدى زندگى مى کنند، یکسان شادمان مى دارد.

 به همین جهت است که "نوروز" یکى از قائمه هاى سنن و فرهنگ پایدار و عمومى ایرانى است که شاعرى چون فردوسى، تعظیم آن‏را، بزرگداشت راستى و حقیقت در مرز و بوم ایران دانسته است و نشان مردم نیک را آن دانسته است که:

 نگه دارد آیین جشن سده‏

 همان فرّ "نوروز" و آتشکده‏

 همان اورمزد و مه و روز مهر

 بشوید به آب خرد جان و چهر

 کند تازه آیین لهراسپى‏

 بماند کئیى دین گشتاسپى‏

 مهان را به مه دارد و که به که‏

 بود دین فروزنده و روزبه‏

 چاپ مسکو، 6/402/376.

 فردوسى بهترین روز و روزگارى را که آرزو کرده است، روزگار نوروزى بوده است:

 ابا فرّ و بابرز و پیروز باد

 همه روزگارانش "نوروز" باد

 "چاپ مول"، 2/202/3250.

 اگرچه حوادث روزگار گه‏گاه نوروز را از شور و گرمى انداخته‏اند، امّا هرگز به فراموشى نسپرده‏اند. در میان جشنهاى ملى ایرانى، نوروز و مهرگان و سده از دیگر جشنهاى ایرانى پررونق‏تر بوده‏اند و فردوسى از این سه جشن، جابه جا سخن مى گوید:

 به نوروز و مهر این هم آراسته است‏

 دو جشن بزرگ است و با خواسته است‏

 9/346/419.

 به ایوان همى بود خسته جگر

 ندید اندر آن سال روى پدر

 مگر مهر و نوروز و جشن سده‏

 که او پیش رفتى میان رده‏

 7/280/294.

 نهاد اندر آن مرز آتشکده‏

 بزرگى به نوروز و جشن سده‏

 8/41/205.

 به تدریج، مهرگان و سده در میان ایرانیان، رونق خود را از دست دادند، ولى نوروز همچنان پررونق و شادى‏افزا پایدار ماند و به قول ناصرخسرو:

 نوروز به از مهرگان اگرچه‏

 هردو روزانند اعتدالى‏

 و ما در این مقاله بر آنیم تا درباره نوروز، دیرینه، باورها و مراسم مربوط به آن به اجمال سخن گوییم:

 

عکس از دکتر هنگامه ی رستگار

 واژه نوروز

 واژه نوروز در پهلوى به صورت (نوکروچ: ص‏Nok roc) آمده است که مرکب است از دو جزء، بخش اوّل (نوک) به معنى نو و جدید و تازه و بخش دوم به معنى روز است و روى هم معنى روز تازه و نو و یوم‏الجدید دارد که در عربى به صورت "نوکروز" و "نیروز" و "نیریز" به کار رفته است:

 بحق المهرجان و نوکروز

 و فرخ روزابسال الکبیس‏

 

 والنوکروز الکبار

 و جشن گاهنبار

 ابونواس‏

 و کان ذلک اول یوم من السنه وقت حلول الشمس فى برج الحمل فسمّى ذلک الیوم، النیروز.

 روز نیروز ساعت دوم... از ابرشتجان بیرون آمد.

 وصول موکب میمون و موسم نیروز

 خجسته باد بر ایّام پهلو کین‏توز

 به عون ایزد بیچون مبارکت بادا

 در اوج مسند، دولت هزار، از این روز

 

 نوروز بزرگترین جشن ملى ایران است که با نخستین روز از نخستین ماه سال خورشیدى (فروردین) در بهاران، آنگاه که آفتاب به برج حمل انتقال مى یابد و روز و شب برابر مى گردد، آغاز مى شود:

 برو با سواران سوى میسره‏

 به کردار نوروز هور ازبره‏

 چاپ مسکو، 5/103/303.

 چو خورشید سر زد ز برج بره‏

 بیاراست روى زمین یکسره‏

 چاپ مسکو، 5/256.

 سپاهى گزین کرد بر میسره‏

 چو خورشید تابان ز برج بره‏

 5/244.

 چو گردوى جنگى ابر میسره‏

 بیامد چو خورشید پیش بره‏

 6/160.

 طبعا نوروز آغاز ماه فروردین و شروع فصل بهار است و بدین ترتیب، لحظه تحویل سال مطابق تقویم جلالى دقیقا آغاز سالى است که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه به طول مى انجامد و نزدیک‏ترین و علمى‏ترین و دقیق‏ترین سالهاى شمسى جهان است. در ایران باستان هر روز از ماه، نامى مخصوص داشت، روز نخستین هر ماه بنا به سنّت ایرانیان "هرمزد"، هرمز، اورمزد و هورمز و هورمزد خوانده مى شد و روز دوم، بهمن و روز سوم، اردى‏بهشت و روز چهارم، شهریور و روز پنجم، سفندارمذ و روز ششم، خرداد و به همین ترتیب هریک از سى روز نامى خاص خود داشت و نوروز عبارت بود از هرمزد روز یا روز اورمزد، از ماه فروردین و به همین جهت فردوسى، فرارسیدن نوروز را "سر سال نو، هرمز فروردین" مى خواند:

 سر سال نو هرمز فرودین‏

 برآسوده از رنج، روى زمین‏

 بزرگان به شادى بیاراستند

 مى و جام و رامشگران خواستند

 چنین جشن فرّخ از آن روزگار

 بماندست از آن نامور شهریار

 1/42/55.

 

 سابقه تاریخى نوروز

 "قرائنى در دست است که مى رساند این جشن در عهد قدیم، یعنى هنگام تدوین‏بخش کهن اوستا، نیز در آغاز برج حمل [بره‏] یعنى اول بهار برپا مى شد و شاید به نحوى که اکنون بر ما معلوم نیست، آن‏را در اول برج مزبور ثابت نگاه مى داشته‏اند." بنابر اعتقاد دارمستتر، نوروز از مراسم بسیار کهن ایرانیان آریایى‏نژاد است که اگرچه از این جشن و مراسم آن در اوستا سخنى نرفته است، امّا در کتب دینى پهلوى از آن گفت‏وگو شده است. در بندهشن آمده است که هر سال در نوروز و مهرگان مردم دختران خود را در آب دریاچه کسوه [Kasaua] که آن‏را با دریاچه زره یا هامون تطبیق کرده‏اند شست‏وشو مى دهند، زیرا که زردشت به آنان گفته است که [در این روز] از دختران ایشان اوشیدر و اوشیدرماه و سوشیانت [موعودان سه‏گانه مزدیسنا] به وجود خواهند آمد.

 در گزیده هاى زاداسپرم آمده است: "زردشت با به سر رسیدن سى سال از زادنش فراز، (که اندر) ماه اسفندارمذ و روزایزان (بود) بدان زمان که چهل روز از نوروز گذشته، پنج روز، جشن بهار بود... به جایى رفته بود به نامورى پیدا، که مردمان از بسیار سوى، به آن جشن‏زار همى شدند."

 در دینکرد آمده است: "درباره نوروز و مهرگان و دیگر جشنهاى کهن، نوى آن از آغاز آفرینش است، نخستین روز به عنوان نوروز معین شد..." بنابر آنچه از کتیبه بیستون برمى آید، سال نو ایرانى در آغاز، در پاییز برگزار مى شد که همان جشن مهرگان "بگیاد" باشد که بقایاى این جشن که به دهقانان مربوط مى شد، هنوز به صورت سبز کردن سبزه و هفت میوه و... باقى مانده است. در اوستا از شش گاهنبار نام برده شده است، هرکدام از گاهنبارها مشتمل بر 5 روز است که آخرین روز آن به عنوان روز عید اصلى، جشن گرفته مى شود که احتمالا از دوره ساسانى به شش روز اول ماه فروردین انتقال یافته است. به علاوه، به نظر مى رسد که اطلاعات بیرونى درباره نوروز انعکاسى از باورها و رسمهایى باشد که در دوران ساسانى معمول بوده است. بیرونى مى نویسد: "نوروز از محل خود آن‏قدر عقب رفته است که در روزگار ما با ورود خورشید به برج حمل که آغاز بهار است، تقارن دارد... مى گویند فرخنده‏ترین ساعات نوروز است... و بامداد این روز، سپیده‏دم تا حدّ امکان به افق نزدیک است و با نگاه کردن به سپیده‏دم بدان تبرّک مى جویند..."

 

 بدین معنى، در دوره ساسانى، موسم این جشن با گردش سال تغییر مى کرد یعنى در آغاز فروردین هر سال نبود "...بلکه مانند عید اضحى و عید فطر مسلمانان، در فصول مختلف سال گردش مى کرد. در نخستین سال تاریخ یزدگردى (برابر 11 هجرى)، مبدأ جلوس یزدگرد، واپسین شاه ساسانى، جشن نوروز مصادف بود با شانزدهم حزیران رومى (برابر با ژوئن فرنگى) و تقریبا در اوایل تابستان. از آن‏پس هر چهار سال یک روز، این جشن عقب‏تر ماند و در حدود سال 392 هجرى قمرى نوبت جشن نوروزى به اول حمل رسید و در سال 467 هجرى قمرى نوروز به بیست و سوم برج حوت افتاد، یعنى 17 روز مانده به پایان زمستان. در این سال به فرمان سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقى، ترتیب تقویم جلالى نهاده شد و براساس آن، موقع جشن نوروزى در بهار هر سال، مقارن تحویل آفتاب به برج حمل تثبیت شد و بدین ترتیب مقرّر شد که هر چهار سال، یک روز بر تعداد ایّام سال بیفزایند و سال چهارم را 366 روز حساب کنند و پس از هر 28 سال، یعنى گذشتن هفت دوره چهارساله؛ چون دوره چهارساله هشتم فرارسد، به جاى آنکه به آخرین سال این دوره یک روز بیفزایند، این روز را به نخستین سال دوره بعد، یعنى دوره نهم اضافه کنند، بدین ترتیب، سال جلالى، دقیق‏ترین سالهاى شمسى جهان شد به سال شمسى حقیقى که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه است."

 در دوره ساسانیان، مردم جشن نوروز را بیش از دیگر جشنها گرامى مى داشتند. این جشن در آغاز سال بود و بلافاصله پس از فروردینگان مى آمد و روز شادى و سرور بود. مردم در این روز دست از کار مى کشیدند و مالیاتهاى خود را مى پرداختند و به آب‏تنى و تفریح مى شتافتند و این جشن در دربار هاى ساسانى با شکوهى فراوان برگزار مى شد. خیام نیشابورى در نوروزنامه آورده است: "آیین عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجرد... چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدى با جام زرین پر مى ، و انگشترى و درمى و دینارى خسروانى و یک دسته خوید (سبزه نورسته) سبزرسته و شمشیرى با تیر و کمان و دوات و قلم و اسبى و بازى و غلامى خوبروى و ستایش نمودى و نیایش کردى او را به زبان پارسى به عبارت ایشان:

 "شها! به جشن فروردین به ماه فروردین، آزادى‏گزین بر یزدان و دین کیان، سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر. و شادباش بر تخت زرین وانوشه‏خور به جام جمشید و رسم نیاکان... سرت سبز باد چون خوید، اسبت کامگار و پیروز و تیغت روشن و کارى و بازت گیرا و خجسته و شکار و کارت راست چون تیر، کشور بگیرى نو با درم و دینار..."

 در کتاب محاسن والاضداد جاحِظ، آمده است: "در این روز شخصى که چهره‏اى زیبا و نامى دلپسند داشت و به نیکوکارى معروف بود، به نزد خسرو مى آمد و اجازه ورود مى خواست، خسرو مى پرسید که تو کیستى و از کجا آمده‏اى؟ به کجا مى روى و چه کسى تو را بدینجا آورده است و با که آمده‏اى و با خود چه دارى و آن زیباروى نیکونام خوش‏سخن، پاسخ مى داد که از سوى سعادت و برکت مى آیم و به جایى که سعادت و برکت در آن است مى روم، پیروز نامى منصور، مرا بدینجا فرستاده است و نامم خجسته است، با سال نو آمده‏ام و براى پادشاه سلامت به ارمغان آورده‏ام..."

 در دوره اسلامى ، جشن نوروز نه‏تنها در تمام ایران اجرا مى شد، بلکه در دربار خلفا نیز با مراسم و شکوه خاصى جشن گرفته مى شد و مردم بغداد و مصر در بزرگداشت این جشن مبالغه‏ها مى کردند. در روایات آمده است که معلّى‏بن خنیس گفت: "صبح روز نوروز به خدمت شریف‏ابى عبداللّه صلوات‏اللّه علیه سرافرازى یافتم، فرمود آیا شرف این روز را مى دانى؟ گفتم پدر و مادرم فداى تو باد، این‏قدر مى دانم که عجم این روز را تعظیم مى نماید و بر خویش مبارک مى شمارد. آن جناب فرمودند که شرف این روز نه به همین است، یکى از شرفهاى این روز آن است که در زمان گذشته، در حوالى واسط، طاعونى ظاهر شد و جمعى بمردند... یکى از انبیا که از خلفاى موسى بود، از حضرت واهب ارواح، احیاى ایشان را مسئلت کرد، خطاب آمد که در فلان روز که نوروز بود آب بر استخوانهاى پوسیده ایشان ریز و از روى تضرّع دعا کن تا خلعت حیات بر ایشان بپوشانیم. آن نبى در آن روز که نوروز بود، به موجب وحى عمل کرد، همه زنده شدند و به آن جهت آن روز را نوروز گفتند..."

 برخى از شیعیان، نوروز را روز خلافت على‏بن ابیطالب مى دانستند و حدیثى از حضرت صادق(ع) نقل مى کردند که فرمودند: "در این روز (نوروز) آفتاب عالم‏تاب بر ذرات کائنات جلوه طلوع نماید و به فرمان الهى ازاهیر و گلها و گیاهان روییدن آغاز کنند... در این روز نوح بر جودى قرار گرفت و جبرئیل امین به رحمةٌ للعالمین، نازل شد و امیرالمؤمنین(ع) به فرموده سیدالمرسلین، پى بر دوش مقدس آن سرور گذاشت و خانه کعبه را از بتها پاک ساخت، در این روز خلیل الرحمان بتها را شکست و عثمان به قتل رسید، و شاه ولایت على، بر سریر خلافت ظاهرى نشست..." و به قولى روز سعید غدیرخم مصادف با نوروز بود:

 همایون‏روز نوروز است امروز و به فیروزى‏

 به اورنگ خلافت کرده شاه لا فتى، مأوا

 هاتف‏

 امروز مرتراست دو عید، اى عجب قرین‏

 عید وصال و دیگر نوروز نامور

 عید ظهور سلطنت ظاهر على است‏

 کز فرّ او ببالد هم تاج و هم کمر

 طرب اصفهانى‏

 در دوره خلفاى اموى، دریافت هدایاى نوروزى از ایرانیان متداول شد و بنى‏امیه، هدیه‏اى را در عید نوروز بر مردم ایران تحمیل کردند که در زمان معاویه مقدار آن به 5 تا 10 میلیون درهم بالغ مى شد. نخستین کسى که هدایاى نوروز و مهرگان را رواج داد، حجّاج‏بن یوسف بود، امّا در زمان عمربن عبدالعزیز این امر منسوخ شد. در نتیجه ظهور ابومسلم خراسانى و روى کار آمدن خلافت عباسى و نفوذ برمکیان و دیگر وزراى ایرانى و تشکیل سلسله هاى طاهرى و صفارى و سامانى، جشنهاى ایرانى و از آن جمله نوروز رواجى تازه یافت و شاعران درباره نوروز، تهنیت‏نامه‏ها مى ساختند و شاعرانى چون جریر، شاعر عرب نوروزیه‏ها دارند و ایرانى‏نژادانى چون ابونواس در ستایش نوروز و مهرگان اشعار فراوان ساخته‏اند و این رسم ملى ایرانى با آداب و رسوم مفصّل و ویژه خود، تا به امروز ادامه یافته است و از 11 فروردین 1304 هجرى شمسى برابر با 1925 میلادى آغاز سال رسمى ایران شده است.

 

 چرا نوروز را گرامى و بزرگ داشته‏اند؟

 سنتهاى ملى و آداب و رسوم قومى ، ریشه در واقعیات باورها و اعتقادات مردم دارند و طبعا نیاکان ما "نوروز" را به همین دلیل در هاله‏اى از تقدس، فال نیک، فرخندگى و نیک‏روزى قرار داده‏اند و براى توجیه تقدس و خجستگى آن، داستانها پرداخته و وجه تسمیه‏ها ساخته‏اند. از مجموع این داستانها مى توان به دیرینگى نوروز، یزدانى بودن و خجستگى آن پى برد و نقش آن‏را در تعمیم عدالت، مهربانى، دستگیرى از ناتوانان و رفع دشمنیها و زشتیها بازشناخت. آنچه در زیر مى آید بازتاب باور هاى نیاکان ما درباره نوروز و پیدایى آن است که به اختصار مطرح مى گردد و از میان همه آنها مى توان گردش انتقالى زمین و اعتدال هوا را در نوروز، آفرینش جهان و انسان و شادى و نیک‏روزى و فرود آمدن فروهرها و داستانهاى مختلف مربوط به جمشید را در رابطه با نوروز در 20 مورد نام برد. اگرچه بسیارى از توجیهات مربوط به تقدس ایّام نوروز به روز خرداد از ماه فروردین بازمى گردد که نوروز خاصه است؛ ولى، مقدمتا توضیح این نکته لازم است که نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کرده‏اند و مدتها این دو نوروز در تعاقب هم جشن گرفته مى شده‏اند:

1-نوروز عامکه به نوروز کوچک یا خرد یا عامه و نوروز صغیر نیز مشهور است، همان عید نوروز امروزى است که از روز هرمزد (روز اول فروردین) آغاز مى شد و این همان لحظه رسیدن خورشید است به نقطه اول برج حمل و آغاز بهار و سال جلالى. برگزارى جشن نوروز براى عامّه مردم فقط 5 روز اول سال بود، اما در آغاز دوره ساسانى در همه ماه فروردین ادامه مى یافت، بدین معنى که تمام فروردین را در میان طبقات شش‏گانه ملوک، اشراف، خدمتگزاران ملوک و حواشى ملوک، اشراف و عامه مردم و شبانان تقسیم کرده و به هریک 5 روز اختصاص داده بودند.

 امّا در دورانهاى بعد، عملا جشنهاى نوروز عام، از اول فروردین تا آخر روز سیزدهم فروردین ادامه یافته و تثبیت شده است و در روز سیزدهم فروردین مردم از خانه خارج مى شوند و معتقدند که اگر خانه در آن روز از ساکنان آن خالى نگردد، سال نو، با بدبختى همراه خواهد بود، بنا بر این جشن واقعى بهار و پایان مراسم نوروزى، در این روز، در طبیعت برگزار مى شود.

 .2 نوروز خاص یا نوروز بزرگاز روز ششم فروردین یعنى خردادروز آغاز مى شد و بسیار مقدس بود و کتاب پهلوى ماه فروردین روز خرداد در ستایش این روز به زبان پهلوى موجود است و هم‏زمان با جشن سغدیان و خوارزمیان برپا مى گشت. از جمله رسمهاى پارسیان که هنوز در بخارا رواج دارد، آن است که حلقه هاى گل و برگ بر سر ستونهاى مجزا از هم که ایوان‏خانه‏ها بر آن نهاده شده است، مى گذارند و به قول ابوریحان بیرونى، "ششم فروردین‏ماه، نوروز بزرگ دارند زیرا که خسروان بدان پنج روز (نوروز عامه) حقهاى حشم و گروهان و بزرگان بگزاردندى و حاجتها روا کردندى، آنگاه بدین روز ششم، خلوت کردندى خاصگان را."

 نوروز بزرگم بزن اى مطرب، امروز

 زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز

 نوروز بزرگ آمد آرایش عالم‏

 میراث به نزدیک ملوک عجم، از جم‏

 در نوروز بزرگ، مردم به یکدیگر آب مى پاشیدند، زیرا معتقد بودند که چون جمشید به حکمرانى رسید، باران فراوان بارید و مردم آن‏را به فال نیک گرفتند و خداوند در این روز گرما و سرما و پیرى و بیمارى و رشک آفریده دیوان را از مردم به دور داشت و در این روزگار تا سیصد سال مرگ ناشناخته بود و مردمان آسوده از فقر و اندوه و بیمارى و پیرى و رشک مى زیستند و جهان را نه سرما بود و نه گرما و سعادتى به کمال در همه‏جا حاکم بود. مردم به فرمان جمشید تابوتها را شکستند و همه چون جوانان پانزده‏ساله، شاد و تندرست مى زیستند. بنابر آنچه در متون مختلف درباره تقدس نوروز خاص و عام آمده است مى توان وجوه عظمت نوروز را در اعتقاد بدین موارد دانست:

1- نوروز، روز آغاز آفرینش است‏

 ابوریحان مى نویسد: "اعتقاد پارسیان اندر نوروز، نخستین، آن است که اول‏روزى است از زمانه و بدو فلک آغازید گشتن." در دینکرد آمده است: "نوى آن از آغاز آفرینش است و نخستین روز به عنوان نوروز معین گشت و فرّه، آن که از زمانهاى پیش و کهن است در سراسر جهان گسترده شده است و از آن به مردم راحتى و آسایش مى رسد و آنان با امید آسایش در طى آن جشنها در کار و رنجشان به خشنودى مى رسند."

 "گویند خداى تعالى، در این روز، عالم را آفرید و هر هفت کوکب در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطه اول حمل بود و در این روز حکم شد که به سیر و دور، درآیند، بنا بر این نوروز روز شروع گردش اختران است."

 برهان قاطع مى نویسد خداوند جهان را در نوروز آفرید.

2-نوروز، روز خلقت آدم است‏

 در ماه فروردین روز خرداد آمده است که اهورا گفت که در این روز جان به جهانیان دادم. در برهان قاطع آمده است خدا آدم را در نوروز آفرید و ایرانیان کهن عقیده داشتند که گیومرث که به نظر آنان نخستین انسان بود در روز خرداد از ماه فروردین به پیداى آمد.

 به نظر زردشتیان، گیه‏مرتن (کیومرث) اولین موجود بشرى است که از گِل آفریده شده است و او را گِل‏شاه همى خوانند زیرا که پادشاهى او الّا بر گِل نبود.

 در مورد تولد کیومرث نوشته‏اند: "اندر هفتم هزاره، آمیختگى پدید آمد و اول چیزى که از جانور موجود شد، مردى بود و گاوى از نر و ماده، آن مرد را کهومرث نام بود و این مرد اصلى گشت تناسل را..." و هفت صد سال بزیست و برخى هزار سال گفته‏اند. فردوسى داستان ظهور کیومرث را با نوروز پیوند مى دهد و مى گوید:

 پژوهنده نامه باستان‏

 که از پهلوانان زند داستان،

 چنین گفت کایین تخت و کلاه‏

 کیومرث آورد و او بود شاه‏

 چو آمد به برج حمل آفتاب‏

 جهان گشت با فرّ و آیین و آب‏

 بتابید ز آن‏سان ز برج بره‏

 که گیتى جوان گشت از او یک‏سره...

 از او اندر آمد همى پرورش‏

 که پوشیدنى نو بد و نو، خورش‏

 دد و دام و هر جانورکش بدید

 ز گیتى به نزدیک او آرمید

 چاپ مسکو، ج 1، صص 28-29.

 در روایات آمده است که کیومرث خزروان‏دیو را بکشت در این روز نوروز. از آنجا که بسیارى از روایات نوروزى به نوعى به جمشید مربوط است، جالب است که بدانیم که بنا به تحقیقات کریستن‏سن "چون ایجاد جهان هم‏زمان با آغاز فرمانروایى جم (جمشید) بوده است، وى نه‏تنها نخستین شاه، بلکه در عین حال نخستین انسان نیز هست...."

 در نظر ایرانیان، جم هرگز تا مقام خدایان ترقى نمى کند، اما افسانه هاى جم در مسیر تحول دگرگونى مى یابد و دو افسانه از جم پیدا مى شود که یکى در کنار دیگرى به هستى خود ادامه مى دهد... از یک‏سو جم نخستین انسان و نخستین شاه روى زمین است که بعدها گیومرث و هوشنگ و تهمورث جاى او را مى گیرند و از سوى دیگر سنّت عامه و تخیّلات روحانیان وى را به عنوان شخصیت اصلى در دیار غیرزمینى که به نیک‏بختان متعلّق است جاى مى دهد که در دوران او نه سرما بود و نه گرما، نه پیرى و نه مرگ و نه رشک؛ پدر و پسر حالت مردان جوان پانزده‏ساله را داشتند، مردمان و چارپایان نامیرا بودند و آبها و گیاهان به دور از خشکى و خوراکها تمام‏نشدنى و مردمان بر دیوان و جادوگران پیروز بودند.

3- نوروز، روز پدید آمدن روشنى است‏

 بلعمى درباره جمشید مى نویسد: "هر کجا رفتى، روشنایى از وى بر در و دیوار افتادى و معنى جم، روشنایى بود و جمش از بهر آن خواندند که به هر کجا مى رفتى، روشنایى از وى همى تافتى..." و مسعودى مى نویسد که: "جم نخستین شاهى بود که آیین آتش را برقرار کرد و به مردم گفت که آتش شبیه نور خورشید و ستارگان است". حمزه اصفهانى در مورد جمشید مى نویسد: "معنى کلمه شید، درخشان است همان‏گونه که شمس خورشید نامیده مى شود، گویند جمشید این لقب را داشت زیرا که نور از او ساطع مى شد." مقدّسى مى نویسد: "جمشید فرمان داد تا براى وى گردونه‏اى بسازند و بر آن نشست و با آن در هوا، هرجا که مى خواست به گردش پرداخت، نخستین روزى که وى بر آن نشست، نخستین روز فروردین‏ماه بود و با روشنى و فرّ فروغ خود، آشکار شد و آن روز را نوروز خواندند."

 بیرونى مى نویسد که: جم بر تختى زرین نشست و چون نور خورشید بر او افتاد مردمان او را دیدند و تحسین کردند و شادمان شدند و آن روز را عید گرفتند: "هم در آن روز همچون خورشید، ظاهر شد و نور از او مى تافت به طورى که مانند خورشید مى درخشید و مردم از برآمدن دو خورشید در شگفت شدند، همه درختان خشکیده، سبز گشتند، آنگاه مردم گفتند: "روز نو"." فردوسى داستان این تخت را چنین آورده است:

 به فرّ کیانى یکى تخت ساخت‏

 چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت‏

 که چون خواستى، دیو برداشتى‏

 ز هامون به گردون برافراشتى‏

 چو خورشید تابان میان هوا،

 نشسته بدو شاه فرمانروا

 جهان انجمن شد بر تخت او

 شگفتى فرومانده از بخت او

 به جمشید بر، گوهر افشاندند

 مر آن روز را، روز نو خواندند

 سر سال نو، هرمز فرودین‏

 برآسود از رنج روى زمین‏

 بزرگان به شادى بیاراستند

 مى و جام و رامشگران خواستند

 چنین جشن فرّخ، از آن روزگار

 به ما ماند از آن خسروان یادگار

 چاپ مسکو، ج 1، ص 42.

 در نخبة الدّهر آمده است که ایرانیان مى پندارند که خدا در نوروز، نور را آفرید، همه ایرانیان در عید هاى خویش به شب‏هنگام آتش مى افروزند و مردم را از فرارسیدن نوروز آگاه مى کنند. برخى از محققان، جمشید و خورشید را یکى دانسته‏اند و معتقدند که عناصر طبیعى قابل تقدیس، منشأ آفرینش بشرى شده‏اند و ستارگان و ماه خورشید جانشین آن موجودات عجیب‏الخلقه گشته‏اند... و بى گمان اصل اسناد روایات جمشیدى باید داراى منشأ و اصلى کهنه باشد که به عناصر و رویداد هاى طبیعى مربوط است. مسلما از آنجا که نوروز جشن بهارى و تجدید حیات طبیعت است و در نام جمشید، شید که معنى درخشنده و تابان را دارد، موجبِ تصور خورشید در ذهن داستان‏پرداز کسانى شده است که جمشید را نخستین مخلوق و نورانى مى دانسته‏اند.

4- نوروز، روز وسعت یافتن زمین است‏

 بیرونى مى نویسد: "شمار مردمان در زمین افزون شده بود آنچنان‏که جا براى آنان تنگ شد، پس خدا سه بار زمین را گسترده‏تر از آنچه بود کرد و جم، مردمان را فرمود تا خود را به آب بشویند تا از گناهان خود پاک گردند." این داستان مسلّما به فصل 2 وندیداد برمى گردد که در آنجا آمده است که اهورامزدا به جم فرمان داد تا به کوه البرز که زمین را احاطه کرده است (همانند قاف) برود و به این کوه دستور دهد که 300,000 فرسنگ از هر طرف پهن‏تر شود و آن کوه چنین کرد. بدین ترتیب در پایان فرمانروایى جمشید، زمین دوبرابر گسترده‏تر از آغاز آن بود.

5- نوروز، روز تجدید آیین یزدان‏پرستى است‏

 نوروز همیشه یادگار ایزدپرستان و منشهاى یکتاپرستى بوده و به همین جهت بزرگترین جشن ایزدى شمرده مى شده است و داستانهایى در اساطیر کهن ایرانى، در رابطه آن با خداپرستى پرداخته گشته است که از آن جمله است آنچه ابوریحان بیرونى آورده است: این جشن به یادبود روزى برپا گشت که جمشید به تحکیم دین مزدایى پرداخت، چون دین صابئیان در دوران فرمانروایى تهمورث معمول شده بود. جمشید دین را تجدید کرد و این کار در نوروز انجام شد و روز نو خوانده شد و عید گرفته شد. در انجمن‏آرا آمده است که جمشید آیین ایزدپرستى را تجدید کرد و این روز را نوروز نامید. در ماه فروردین روز خرداد آمده است که در نوروز بزرگ، هوشیدر، دین مزدیسنان را از اورمزد بیاموزد و مردمان را به دین بى گمان کند. در این روز، خداى رستاخیز و تن پسین کند و جهان، بى مرگ و بى پتیاره کند و اهریمن را بزند و گیج و بیکار کند.

6-نوروز، روز آغاز سال نو و اعتدال بهارى است‏

 "نخستین روز است از فروردین‏ماه و از این جهت روز نو نام کردند زیرا پیشانى سال نو است" همیشه آغاز سال، با امیدها و آرزو هاى فراوان همراه است و لحظه بدرود با غمها و رنجها و اضطرابات سال گذشته محسوب مى شود. بنا بر این، شروع سال نو و آمدن بهار و تحولى که در طبیعت ایجاد مى گردد انسان را به آینده‏اى دگرگون دل‏بسته مى سازد که سرشار از امید به بهروزى است. به همین دلیل، آن‏را روز نیک‏پئى مى دانند و معتقدند که نوروز بزرگ روز امید است.

 قزوینى در عجایب المخلوقات مى نویسد: "ایرانیان بر آنند که در نوروز، نیک‏بختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد، تفّأل مى کنند." اعتدال مطبوع هوا در نوروز سبب مى شود زمین از مردگى به زندگى برسد و به یُمن آن فراوانى و وفور نعمت و نیک‏روزى حاصل آید و به همین جهت است که غلّات فراوان و زندگى ارزان و راهها ایمن و چارپایان نیکو و شادمانند و به دور از آفتهاى سرماى سخت و گرماى سوزان؛ از بیماریها و امراض نشانى نیست و نخستین روز بهار، آغاز سال و جوانى زمان است. در اورمزد روز از فروردین، مردم آن‏را بزرگترین عید خود شمرده‏اند و "نوروز" نامیده‏اند. جمشید دژى زیرزمینى ساخته بود زیرا آفریدگار به او هشدار داده بود که مردم گرفتار سه زمستان پرهراس خواهند شد و همه حیوانات و مردمان نابود خواهند شد، از این‏رو جمشید همه انواع حیوانات مفید و گیاهان و بهترین مردم را آنجا برد که گویى نوروز پایان آن زمستان شوم و آغاز رویش و شکوفایى زندگى در بهاران است.

7- نوروز، روز فرود آمدن فروهرهاست‏

 مرحوم پورداود مى نویسد: فروهر در اوستا یکى از نیرو هاى نهانى (قواى باطنى) است که پس از درگذشت آدمى با روان و دئنه (وجدان) از تن جدا گشته به سوى مینوى مى گراید، اما در آغاز هر سال براى سرکشى خان و مان دیرین خود، فرود آید و ده شبانه‏روز بر روى زمین بسر مى برد و به مناسبت فرود آمدن فروهر هاى نیاکان، هنگام نوروز را فروردین خوانده‏اند. این فروهرها که وظیفه نگهدارى آفریدگان را بر عهده دارند هیچ‏وقت کسى را که به وى تعلق داشته‏اند، فراموش نمى کنند و هر سال یک بار به دیدن خانه وى مى آیند و این در هنگام جشن نوروزى در فروردین‏ماه است و جشنى نیز که به نام فروردگان پیش از آغاز سال نو و نوروز در ایران باستان، در ایّام خمسه مسترقه برگزار مى شد با آمدن فروهرها یا نزول ارواح مردگان به خانه هاى صاحبانشان مربوط است.

 آخرین ده روز هر سال به فره‏وشیها اختصاص دارد و اینان در آن ایّام که به جشن خودشان مربوط مى شود، به زمین فرود مى آیند و از خانواده هاى خود دیدن مى کنند و میل دارند که بازماندگان مردگان، آنان را خوشامد گویند و از ایشان تبرّک بجویند. بیرونى مى نویسد که اهل سغد حتى در این ایّام، براى اموات قدیم خود گریه و نوحه‏سرایى مى کنند و براى مردگان خود خوردنیها و آشامیدنیها مى گذارند و شاید به همین جهت باشد که جشن نوروز که پس از این ایّام مى آید روز شادى بزرگ است. در هنگام جشن فروردگان باید نان درون (نان مقدّس) حاضر نمود.

 شاید "خانه‏تکانى" پیش از نوروز در ایران هم، ادامه سنت تمیز نگاه داشتن خانه براى پذیرایى از فروهرها باشد.

8-نوروز، روز شادى است‏

 طبرى نوشته است که جمشید در نوروز به مردم فرمان داد تا به تفریح بپردازند و با موسیقى و مى شادمانى کنند. در همین مورد ابوالفدا مى نویسد: "جمشید... نوروز را بنیان نهاد و آن‏را جشن قرار داد تا مردمان در این روز به شادمانى بپردازند." به همین جهت در سنّت ایرانیان نوروز همیشه توأم با شادى و سرور و رقص و موسیقى و شیرینى است:

 نوروز روز خرمى بیعدد بود

 روز طواف ساقى خورشیدخد بود

 مجلس به باغ باید بردن که باغ را

 مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود

 ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

 خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

 

 نوروز روزگار نشاط است و ایمنى‏

  پوشیده ابر، دشت، به دیباى ارمنى‏

 خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

 واجب کند که خیمه به صحرا برون زنى‏

 بر گل همى نشینى و بر گل همى خورى‏

 بر خم همى خرامى و بر دن همى دنى‏

 در شاهنامه آمده است که در مجلس شادمانه نوروزى خسروپرویز "سرکش" نغمه‏پرداز جشن بود:

 بر آن جامه بر، مجلس آراستند

 نوازنده و رود و مى خواستند

 همى آفرین خواند "سرکش" به رود

 شهنشاه را داد چندى درود

 چاپ مسکو، 9/225/3609.

 

 داستان باربد و رهیابى او به دستگاه خسروپرویز در نوروز اتفاق افتاد:

 بدان باغ رفتى به نوروز، شاه‏

 دو هفته ببودى بدان چشنگاه‏

 سبک باربد نزد مردوى شد

 هم آن‏روز با مرد همبوى شد

 بر آن سرو شد بربط اندر کنار

 زمانى همى بود تا شهریار

 ز ایوان بیامد بدان جشنگاه‏

 بیاراست پیروزگر جاى شاه‏

 زننده بر آن سرو برداشت رود

 همان ساخته پهلوانى سرود

 یکى نغز دستان بزد بر درخت‏

 کز آن خیره شد مرد بیداربخت‏

 سرودى به آواز خوش برکشید

 که اکنون تو خوانیش، دادآفرید

 9/228/3643.

 به همین دلیل، بسیارى از نغمه هاى موسیقى و آهنگهاى زمان ساسانى نام نوروز را بر خود دارند، چون "نوروز"، "نوروز بزرگ"، "نوروز قباد"، "نوروز خردک"، "ساز نوروز" و "نوروز خارا". در دربار عباسیان نیز رسم نوروز با مى و موسیقى و شادى همراه بود.

9- نوروز، روز شکّرشکنى است‏

 گویند در نوروز، نیشکر به دست جمشید شکسته شد و از آن خورده شد و آبش معروف و مشهور گردید و شکر از آن ساختند، بنا بر این در نوروز رسم خوردن شیرینى و شکر و حلویات برپا گردید. بیرونى کشف نیشکر را به جم منسوب مى دارد و مى نویسد به همین جهت در نوروز مردمان به یکدیگر شکر هدیه دهند. بنابر روایت آذرباد، موبد بغداد، نیشکر در دوران فرمانروایى جمشید، در روز نوروز کشف شد و چنین اتفاق افتاد که جم نى پرآبى را دید که شیره آن به بیرون تراوش کرده بود. جم آن‏را چشید و چون شیرینى لذیذى در آن یافت، فرمود تا شیره آن‏را بکشند و از آن شکر بسازند. در روز پنجم شکر درست شد و مردم از روى تبرّک آن‏را به یکدیگر هدیه دادند. شیرینى‏پزانِ مقارن نوروز و تعارف انواع شیرینیها در دید و بازدید هاى نوروزى، بازمانده این باور است و در خوانچه هفت‏سین، وجود عسل مطمئنا یادآور نیشکر است.

10- نوروز، روز دادگرى و عدالت است‏

 در تاریخ بلعمى آمده است که "جمشید علما را گرد کرد و از ایشان پرسید: چیست که این ملک را باقى و پاینده دارد؟ گفتند داد کردن و در میان خلق نیکى کردن، پس او داد بگسترد و علما را بفرمود که من به مظالم بنشینم، شما نزد من آیید تا هرچه در او داد باشد، مرا بنمایید تا من آن کنم و نخستین روز که به مظالم بنشست، اورمزدروز بود، از ماه فروردین پس آن روز را نوروز نام کردند."

 خواجه نظام‏الملک در سیاست‏نامه در این‏باره داستانى دارد: "چنین گویند که رسم ملکان عجم چنان بوده است که در نوروز و مهرگان بار دادندى مر عامه را و هیچ‏کس را بازداشت نبودى... پس ملک برخاستى و از تخت به زیر آمدى و پیش موبد به دو زانو بنشستى و گفتى نخست از همه داوریها داد اى مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن... در نتیجه اختلاط داستانهاى جمشید با سلیمان، به وجود آوردن نوروز به سلیمان هم نسبت داده شده است، بدین معنى که چون سلیمان خاتم خود را بازیافت آن روز را نوروز نامیدند و در این روز سلیمان بر باد سوار شد و مى رفت پرستویى او را گفت بازگرد تا تخمهایى را که من در آشیان دارم خراب نکنى و سلیمان بازگشت و پرستو به ازاى این دادگرى سلیمان پاى ملخى را بدو هدیه داد و رسم هدیه دادن در نوروز از همین‏جا به وجود آمد. در جاماسپ‏نامه منظوم آمده است که در نوروز شاهان بار مى دادند و داد را از خود آغاز مى کردند."

11-نوروز، روز غلبه نیکان بر اهریمن و دیوان است‏

 بنابر آنچه در ماه فروردین روز خرداد آمده است در نوروز بزرگ، نیکان بر دیوان و اهریمنان و بدان چیرگى یافته‏اند، بدین معنى که در این روز گیومرث ارزور دیو را بکشت و در همین روز سام نریمان سناوذک‏دیو را نابود ساخت و اژدهاک را بیوژد و در این روز، کیخسرو افراسیاب را بکشت.

 مه فرودین بود خردادروز

 که بست آن ره اهرمن، کینه‏توز

 ز ابلیس و دیوان چو بربست راه‏

 بیامد به شادى از آن جایگاه‏

 بیاراست آن روز، تخت شهى‏

 به سر برنهاد آن کلاه مِهى‏

 بر تخت او گِرد شد مهتران‏

 ز دستور وز موبدان و سران‏

 همه‏کس، فشاندند بر وى نثار

 بر آن تاج و تخت و نگین، شهریار

 مر آن روز را نام نوروز کرد

 یکى جشن بس بِه، دل‏افروز کرد

 ره دوزخ آن روز جمشید، بست‏

 به شادى بر آن تخت زرین نشست‏

 نبد مرگ و پیرى و رنج و زیان‏

 نبد کینه و کبرشان در میان‏

 پسر از پدر بازنشناخت کس‏

 جوان، هردو یکسان ببودند و بس‏

 .12 نوروز، روز بنا کردن تخت جمشید است‏

 چون جمشید بناى اصطخر را که تهمورث بنیاد نهاده بود به اتمام رسانید و آن شهر عظیم را دارالملک خویش ساخت (طول آن شهر 12 فرسنگ و عرض آن 10 فرسنگ بود)، در آنجا سرایى عظیم بنا کرد و بفرمود تا جمله ملوک و اصحاب اطراف و مردم جهان، به اصطخر حاضر شوند، چه جمشید در سراى نو، خواهد نشستن، پس در آن سراى، بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و آن روز را جشن ساخت و نوروز نام نهاد و از آن روز باز، نوروز آیین شد و آن روز هرمزد از ماه فروردین بود و یک هفته متواتر به نشاط و خرّمى مشغول بودند.

13- نوروز، نخستین روز پرواز به آسمانهاست‏

 طبرى و بلعمى روایت کرده‏اند: "دیوان به فرمان جمشید، گردونه‏اى از آبگینه براى وى ساختند و جمشید بر آن سوار شد و بدان وسیله، در هوا پرواز کرد و از شهر خویش دنباوند (دماوند) به بابل، به یک روز برفت و آن روز، روز هرمزد از ماه فروردین بود و به سبب این شگفتى که مردمان شاهد آن بودند، آن روز را نوروز گفتند و جمشید فرمان داد تا 5 روز شادى کنند و لذت ببرند و روز ششم که خردادروز است، به مردم نوشت که روش او، خداى را خوش آمده است و به پاداش، گرما و سرما و بیمارى و رشک را از مردم دور ساخته است."

 ثعالبى، گردونه جمشید را از عاج و ساج مى داند و مى نویسد که جمشید آن‏را با دیبا بپوشانید و در آن سوار گشت و دیوان را فرمود تا آن‏را بر شانه هاى خود به زمین و آسمان ببرند و آن روز روز اورمزد از ماه فروردین بود و نخستین روز بهار که آغاز سال و جوانى زمان است و در این هنگام زمین از پس‏مردگى زنده مى گردد. مردم گفتند این روزى نو و عیدى فرخنده و قدرتى حقیقى و شاهى عجیب است پس آن‏را بزرگترین عید خود شمردند و آن‏را نوروز نامیدند و با خوردن و نوشیدن و خنیاگرى و خوشگذرانى جشن گرفتند (قبلا گفتیم که در شاهنامه نیز آمده است که دیوان تخت جمشید را برمى گیرند و به آسمانها مى برند.) نکته جالب در مورد این گردونه آن است که چون جمشید با این گردونه به بابل رسید "مردمان با شگفتى او را پروازکنان دیدند که در هوا چون خورشید مى درخشد تا آنجا که باورشان شد که در یک زمان دو خورشید در آسمان است." اما بیرونى هیچ سخنى از جنس گردونه جمشید نمى گوید و تنها به بازگشت جمشید با درخشندگى به زمین یاد مى کند و مى نویسد مردمان از دیدن دو خورشید در یک زمان به شگفت آمدند و آن روز را عید داشتند.

14-نوروز، روز بر تخت نشستن جمشید است‏

 بنا به روایت شاهنامه و متون دیگر ادبى ، جمشید تختى ساخت گوهرنشان که دیوان آن‏را برمى گرفتند و با او به آسمان مى بردند و چون این روز سر سال نو و روز هرمزد فروردین بود و مردم آسوده از رنج بودند، این روز را جشن گرفتند و گرامى داشتند.

15- نوروز جشن پایان خشکسالى و آغاز نعمت و فراوانى است‏

 بیرونى مى نویسد جمشید پس از آنکه به خشکسالى که جهان را تهدید مى کرد پایان بخشید، در نوروز به درخشندگى خورشید به زمین بازگشت و مردمان آن روز را جشن گرفتند. به نظر مى رسد که جشنهاى بهارى پس از سرماى زمستانى و بى برگ و بارى طبیعت، همیشه مفهومى خاص داشته‏اند. در میان ایرانیان جشن مهرگان نیز که جشن پاییزى بود تا مدتها مهمترین جشن ایرانیان بود، در مراسم نوروز تأثیر گذاشته است و به نظر مى رسد که بخشهایى از جشنهاى کشاورزان در مراسم نوروز باقى مانده باشد، داستانهاى میر نوروزى، کشت سبزه در ایام نوروز و به آب انداختن سبزه‏ها در سیزدهم فروردین، ارّه شدن جمشید در درخت، از این‏گونه یادگارها هستند.

 کریستن‏سن مى نویسد که در میان جشنهاى مردم آسیاى مقدم و آیین بابلى و نوروز رابطه‏اى وجود دارد، به عنوان مثال جشن بهارى آدونیس است که در آسیاى مقدم و یونان برپا مى شد و در ابتدا، آیین عزا بود که ضمن آن مرگ آدونیس خداى گیاهان را یادآورى مى کردند، اما در عین حال جشن شادى نیز بود، زیرا خدا دوباره زنده مى شد. مردم بر مرگ آدونیس مى گریستند و پیکره او را به دریا مى افکندند. در بعضى جاها، آیین دوباره زنده شدن او را فرداى عزاى او برگزار مى کردند. در جشن آدونیس در باغهاى آدونیس کشت و کار مى شد یا سبدها و گلدانها را از خاک پر مى کردند و در آن گندم سفید، کاهو، رازیانه و انواع گلها مى کاشتند و گیاهان که در مدت هشت روز بیشتر تحت مراقبت زنان بودند، به سرعت مى روییدند و پژمرده مى شدند پس از هشت روز آنها را با پیکره آدونیس در دریا یا چشمه آب جارى مى انداختند که مخصوصا شادى دوباره زنده شدن آدونیس در بسیارى از آیینها و مراسم نوروزى برجاى مانده است.

16- نوروز، روز تقسیم نیک‏بختى است‏

 ایرانیان نوروز بزرگ را روز امید مى نامیدند و به قول قزوینى در عجایب المخلوقات، ایرانیان برآنند که در این روز، نیک‏بختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد تفأل مى کنند.

17-نوروز، روز نگریستن کیخسرو در جام جهان‏بین است‏

 بنابر شاهنامه، کیخسرو چون براى یافتن بیژن، در جام جهان‏بین مى نگرد، و این کار را در نوروز مى کند که ناشى از تقدس نوروز است.

 چو نوروزِ خرّم، فراز آمدش‏

 بدان جام فرّخ نیاز آمدش‏

 بیامد، بپوشید، رومى قباى‏

 بدان تا بود پیش یزدان به پاى‏

 خروشید پیش جهان‏آفرین‏

 به رخشنده بر کرد چندآفرین‏

 خرامان بیامد بدان جایگاه‏

 به سر برنهاده خجسته‏کلاه‏

 پس آن جام بر کف نهاد و بدید

 بدو هفت کشور همى بنگرید

 ز کارو نشان سپهر بلند

 همه کرده پیدا چه و چون و چند

 ز ماهى به جام اندرون، تا بره‏

 نگاریده پیکر همه یک‏سره‏

 چو کیوان و بهرام و هرمزد و تیر

 چو ناهید و تیر از بر و ماه زیر

 همه بودنیها بدواندرا

 بدیدى جهاندار افسونگرا

18- نوروز جشن ر هایى از توفان نوح است‏

 در کتاب تاریخ فرس آمده است که این روز از زمان توفان مانده که بعد از استقرار کشتى در این روز، اهلِ سفینه، بر خود مبارک دانستند که هر سال را به عبادت و سرور گذرانند و این رسم مستمر بوده است.

19- نوروز، روز به خلافت ظاهرى رسیدن حضرت على است‏

 مرحوم تقى‏زاده در گاهشمارى در ایران مى نویسد: "شیعیان ایران نوروز را یوم خلافت حضرت على‏ابن ابیطالب شمرده‏اند." و در ربیع المنجمین آمده است که در نوروز، شاه ولایت‏پناه، بر سریر خلافت ظاهرى نشسته و سید نبیل على‏بن عبدالحمید نسّابه... روایت کرده که "روز نوروز روزى است به غایت شریف و در این روز در موضع غدیر خم، رسول آخرالزمان(ص) امیرالمؤمنین على‏بن ابیطالب را به خلافت نصب کرد."

20-نوروز، روز یافته شدن انگشترى سلیمان است‏

 پس از آنکه جمشید و سلیمان در اساطیر یکى دانسته شده‏اند، این داستان نیز رواج یافته است که پس از آنکه سلیمان انگشترى خود را گم کرد و در نتیجه قدرت و پادشاهى خویش را از دست داد، پس از چهل روز آن‏را بیافت و قدرت و سلطنت به وى بازگشت تا شاهان نزد او آمدند و مرغان به احترام پیرامون او جمع شدند، آنگاه ایرانیان گفتند نوروز آمد و بدین سبب آن روز را نوروز نام نهادند.

 

 ایام نوروزى‏ :

 به طور کلى نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کرده‏اند امّا در ارتباط با نوروز، روز هایى نیز نام‏آورند که از آن جمله مى توان از "چهارشنبه‏سورى"، "عرفه یا فرستاف"، "روز عید"، "شنبه سال"، "سیزده‏به در" نام برد که هنوز مورد توجه و احترامند.

 

 الف. چهارشنبه‏سورى، سور، در زبان فارسى به معنى شادى و نشاط است و چهارشنبه‏سورى، یعنى چهارشنبه نشاط. در سنّت ایرانى، چهارشنبه آخر سال را چهارشنبه‏سورى مى گویند و مراسم ویژه آن در عصر سه‏شنبه و در هنگام غروب آفتاب برگزار مى شود. مراسمى که کم یا بیش در این شب برگزار مى شود، در سراسر خطه فرهنگى ایران‏زمین همانند است و عبارتند از:

1- آتش‏افروزى،در حیاط خانه، کوچه، خیابان یا تپه‏ها و بیابانها و باغهاى نزدیک به شهر یا ده آتشى شعله‏ور برپا مى شود و مردم بر آن گرد مى آیند و از روى آتش مى پرند و مى گویند: "سرخى تو از من، زردى من از تو." این مراسم با شادى و نشاط فراوان صورت مى گیرد و پس از سوخته شدن آتش، خاکستر آن‏را جمع کرده به کنار دیوار مى ریزند و کسى که خاکستر را بیرون ریخته باید در بزند و در جواب اینکه کیستى و از کجا آمده‏اى و چه آورده‏اى، بگوید منم و از عروسى آمده‏ام و تندرستى آورده‏ام.

2-فال‏گیرى،در شب چهارشنبه‏سورى، بعضى از مردم به فالگوش مى ایستند. بدین معنى که در جایى که دیگران آنها را نمى بینند، مى ایستند و به سخنان مردم گوش مى دهند و عقیده دارند که از خلال این سخنان فالشان درست درمى آید.

3- قاشق‏زنى،بعضى از زنان، کاسه‏اى فلزى را برمى دارند و به در خانه‏ها مى روند و با قاشق یا سکّه‏اى بر کاسه مى کوبند و صاحب خانه به در خانه مى آید و برایشان شیرینى و آجیل مى آورد و این کار را نشان خیر و برکت مى گیرند. گاهى نیز با قاشق‏زنى براى آش بیمار که نظیر آش امام زین‏العابدین(ع) است، مواد اولیه را جمع مى کنند.

4-در قدیمدر شیراز رسم بود که در شب چهارشنبه‏سورى مى بایست به سعدیه رفت و در آب آن شست‏وشو کرد که این امر بازمانده رسم آبریزان بود که جداگانه از آن گفت‏وگو خواهد شد.

5- آجیل چهارشنبه‏سورى،در شب چهارشنبه‏سورى، آجیلى که از مجموع آجیلهاى شور و شیرین ساخته شده است و بسیار به آجیل مشکل‏گشا، مانند است، تهیه مى شود و مردم در حالى که خود را آراسته‏اند و شادمانى مى کنند، آن‏را به هم تعارف مى کنند و مى خورند و معمولا تهیه این آجیل براى اجابت نذرها است و خوردن آن موجب خوش‏بختى و شگون است.

6-کوزه‏شکنى،در شب چهارشنبه‏سورى، یک کوزه آب‏ندیده نو را از بالاى خانه یا نقاره‏خانه به پایین مى اندازند و مى شکنند و معتقدند که بدان وسیله بلاها را از خود دور ساخته‏اند.

7- گره‏گشایى، همانند فالگوش است، اما با این تفاوت که به گوشه جامه یا چارقد یا دستمال گرهى مى زنند، در راه مى ایستند و از عابرى مى خواهند که آن‏را باز کند، اگر عابر این کار را به آسانى انجام دهد آن‏را به فال نیک مى گیرند و یقین مى کنند که گره از کار فروبسته آنها گشوده خواهد شد.

8- در شیرازبسیارى از مردم شب چهارشنبه‏سورى را در صحن مطهر حضرت شاهچراغ جشن مى گیرند.

9- فالگیرى با بولونىنیز از مراسم خاص چهارشنبه‏سورى است. این رسم، بدین ترتیب است که هرکس در بولونى که کوزه هاى کوتاه دهان‏گشاد است زیور یا زینتى را از خود مى اندازد و سپس اشعارى را در وصف حال خود بر کاغذى مى نویسد و درهم پیچد و در بولونى مى اندازد، سپس یک نفر، دست در بولونى مى کند و زیور را با یک کاغذ بیرون مى آورد و آنچه بر کاغذ نوشته شده است فال کسى خواهد بود که زیورش با کاغذ از بولونى بیرون آورده‏اند.

10- آش بیمار،در خانه هایى که مریضى وجود دارد در شب چهارشنبه‏سورى آشى مى پزند که مواد آن‏را از خانه هاى همسایه‏ها و با قاشق‏زنى به دست آورده‏اند و معتقدند که پختن این آش و بخشیدن آن به تهى‏دستان سبب مى شود تا بیمار خوب شود و بیماریش به سال آینده نیفتد.

 گفتنى است که در بعضى نواحى ایران چون الویر از توابع ساوه جشنى دارند به نام "نوروز قدیمین" که در روز اول اسفند برگزار مى شود و دقیقا همانند چهارشنبه‏سورى است که در جلو خانه‏ها آتش روشن مى کنند و زن و مرد از روى آتش مى پرند و تمام خانواده‏ها در این شب پلو درست مى کنند و مى خورند و شب‏نشینى مى کنند و شبچره آن نیز شیرینى و آجیل است.

 ب. عرفه یا فرستاف،اگرچه روز عرفه، نهم ذى‏الحجه است، امّا در بعضى نواحى ایران، روز پیش از عید نوروز را هم "عرفه" مى گویند. در قدیم به روز یا شب پیش از نوروز فرستاف یا فرستافه یا فرسناف مى گفتند که مرکب است از "فرست" به اضافه "ناف" و به معنى نافه فرستاده‏شده است. توضیح آنکه پارسیان قدیم در شب عید نوروز براى دوستان خود نافه فرستادندى تا خانه و محفل و لباس خود را بدان معطر سازند.

 فرستاف‏شب، بر تو نوروز باد

 شبان سیه بر تو چون روز باد

 اگرچه امروزه این رسم به صورت فرستادن نافه متروک است، امّا اغلب در شب پیش از عید سمنو یا میوه یا خوراکیهایى که در اختیار بعضى از دوستان و آشنایان است، براى دیگران فرستاده مى شود و آن‏را به فال نیک مى گیرند. در شب عرفه خوردن سبزى‏پلو با ماهى مرسوم بود.

 

 ج. روز عید،از لحظه تحویل سال، یعنى لحظه شروع سال جدید، آغاز مى شود. مهمترین بخش مراسم نوروزى چیدن سفره عید است که در بهترین محل خانه انجام مى شود و در سفره یا میزى که براى این کار اختصاص مى یابد، آیینه و قرآن مجید (براى مسلمانان) و گل و شمع و هفت‏سین و هفت‏میم و بعضى خوراکیها قرار مى گیرد. هفت‏سین معمولا عبارت است از سماق، سیر، سنجد، سمنو، سکّه، سرکه و سبزى و هفت میم که معمولا در شیراز بر سر سفره قرار دارد عبارتند از مرغ، ماهى، میگو، ماست، میوه (که اغلب هفت نوع است)، مویز و مسقطى.

 به علاوه در سفره عید کنگر، ماست، عسل، خرما، کره، پنیر، کاهو و انواع سبزیهاى خوردنى و انار و نان و به اندازه تعداد افراد خانواده شمع روشن و تخم‏مرغ رنگى وجود دارد که تخم‏مرغها را در برابر آیینه قرار مى دهند و معتقدند که هنگام تحویل سال که زمین از این شاخ گاو به آن شاخ گاو منتقل مى شود، تخم‏مرغها حرکت خواهند کرد.

 در هنگام سال تحویل، باید پلو و شیربرنج بر روى آتش باشد و بجوشد و اسپند بر آتش قرار داشته باشد و سوختن عود، بوى خوش را پراکنده کند و شمعى به سلامتى حضرت صاحب و به نیت او بر سر سفره روشن باشد و ماهیهاى کوچک قرمز و رنگارنگ در ظرفى شیشه‏اى پرآب در میان سفره باشد، به علاوه سکّه‏اى طلا یا نقره یا مقدارى پول در سفره قرار مى گیرد و سبزه هایى چون گندم و عدس و ماش که در ظرفهاى مخصوص از قبل آماده شده‏اند، زینت‏بخش سفره باشند. شمعهاى سفره هفت‏سین را معمولا خاموش نمى کنند و مى گذارند تا تمام شوند و اگر بخواهند آنها را خاموش کنند، این کار را با نقل و شیرینى انجام مى دهند.

 در هنگام تحویل سال، افراد خانواده که همه به حمام رفته و شسته و رُفته و آراسته هستند و بهترین و نوترین جامه هاى زیر و روى خود را پوشیده‏اند و خود را خوشبو ساخته‏اند، بر سر سفره گرد مى آیند. بالاى سفره، بزرگان خانواده و پدر و مادر جاى دارند و بزرگ خانواده از دقایقى پیش از تحویل سال آیاتى از سوره یس را مى خواند و در پایان بعضى از آیات بر انارى که در دست دارد، مى دمد و سپس به اتفاق افراد خانواده این دعا را مى خوانند: یا مقلّب القلوب والأبصار، یا مدبّر اللیلِ والنّهار، یا محوّلَ الحولِ والأحوال، حوّل حالنا الى احسنِ الحال.

 با اعلام ساعت تحویل سال، که گاهى به وسیله توپ و زمانى به وسیله رادیو یا تلویزیون انجام مى گیرد، افراد خانواده ابتدا دست و روى بزرگترها را مى بوسند و گاهى از آنها عیدى مى گیرند و کوچکترها با هم روى‏بوسى مى کنند و شیرینى به هم تعارف مى نمایند و از همان وقت دید و بازدید هاى نوروزى آغاز مى شود. هرکس وظیفه خود مى داند که زودتر به دیدار بزرگان خانواده و افراد مورد احترام خود بشتابد و گاهى بر آنان در دیدار سبقت بگیرد.

 فرزندان و دوستانى که از هم دورند در لحظه هاى آغازین تحویل سال از راه دور به هم تلفن یا تلگراف مى کنند و براى هم کارت تبریک و نامه هاى تهنیت‏آمیز مى فرستند و اغلب هدیه هایى براى یکدیگر ارسال مى دارند که سعى مى شود، هم‏زمان با نوروز به دست افراد مورد نظر برسد. در دید و بازدید هاى نوروزى با شیرینى و میوه و آجیل از مهمانان پذیرایى مى شود و در ایّامى که نوروز با ماه مبارک رمضان یا محرم و صفر هم‏زمان مى شود، اغلب دید و بازدیدها در شب‏هنگام صورت مى گیرد. در گذشته رسم عیدى دادن به کودکان به صورت پرداخت پول نقد بود، اما در سالهاى اخیر اغلب هدیه هاى مختلف جاى عیدى را گرفته‏اند. براى دید و بازدید هاى نوروزى، نیز با توجه به فاصله راهها و گرفتاریهاى افراد برنامه هایى تنظیم مى شود و افراد روزها یا شبهایى خاص را در منزل مى مانند و همه دوستان و آشنایان در آن اوقات به دیدارشان مى روند. دید و بازدید هاى نوروزى معمولا تا سیزده فروردین ادامه مى یابد، ولى اوج آن در پنج روز اول فروردین است. غذاى روز و شب عید بهترین و مطبوع‏ترین غذا هایى است که افراد خانواده دوست مى دارند و معمولا ماهى‏پلو یا باقالى‏پلو است و رشته‏پلو یا شیربرنج را در روز اول سال مى خورند تا سررشته کارها به دستشان باشد. در گذشته، در ایّام نوروز مطربان به در خانه‏ها مى آمدند و در برابر نوا هاى شاد خود شیرینى و عیدى دریافت مى داشتند. مردم سعى مى کردند پیش از عید و در ایّام نوروز به یارى فقرا و نیازمندان بشتابند و با پول، لباس و خوراک آنها را شاد سازند. در ایام نوروز زیارت بقاع متبرک و فاتحه اهل قبول نیز متداول است. در گذشته مسافرتهاى نوروزى متداول نبود و همه در ایّام نوروز سعى مى کردند تا در خانه خود باشند، به همین جهت از پیش از ایّام نوروز، خانه را تعمیر مى ساختند، لوازم و وسایل خانه را تمیز و نو مى کردند، در و دیوار و باغچه را صفا مى دادند، پرده‏ها را تعویض مى کردند و از مدتها پیش از نوروز، بوى شیرینى‏پزان از خانه‏ها مى آمد و به هر خانه‏اى که مى رفتید پاک و شسته و رُفته و آب‏زده بود و خانه‏تکانى ایّام نوروز، طراوت و تازگى را به خانه‏ها مى آورد. معمولا در ایّام عید عقدها و عروسیها و آشتى‏کنانها و مراسم خواستگارى و ختنه‏سوران و دیگر شادیهاى اجتماعى رونقى بیشتر دارد و در مجموع کوشش مى شود تا این ایام هرقدر که ممکن است شادمانه‏تر و پرنشاطتر برگزار گردد.

 

 د. شنبه سال،شنبه، نخستین روز هفته در ایّام نوروز به چند جهت مورد توجه است. اگر تحویل سال به شنبه بیفتد آن‏را مبارک مى دانند و مى گویند: "عجیب سالى شود شنبه به نوروز." در گذشته، خلفا، اگر عید به شنبه مى افتاد، از یهودیان عیدى خاصى مى طلبیدند و در چنین اعیادى، یهودیان به شاهان هدیه هایى نثار مى کردند، اما امروز در بعضى نواحى ایران اولین شنبه سال را با تفریح و شادى در دامنه طبیعت مى گذرانند و سعى مى کنند که "شنبه" نخستین را با شادى تمام بگذرانند تا همه ایّام به کام ایشان باشد.

 

 ه'. سیزده به در، روز سیزدهم فروردینرا باید پایان‏بخش جشنهاى نوروزى دانست. ایرانیان در این روز، در خانه نشستن را نحس مى دانند و به همین دلیل به دشت و صحرا و باغها مى شتابند و بساط شادى و سرور خود را در دامنه طبیعت مى گسترند. در این روز، آخرین بقایاى شیرینى و میوه هاى نوروزى مصرف مى شود و گردهماییهاى خانوادگى، فضاى صمیمى و پرمحبّت جامعه را تداعى مى کند. آجیل و شیرینى و میوه، رقص و پایکوبى شادمانه از لوازم این روز است و براى دختران جوان، گره زدن سبزه و سرود خاص این روز از تفریحات دیدنى سیزده‏بدر است:

 سیزده به در

 چهارده به تو

 سال دگر

 خونه شوهر

 اگر سیزده‏بدر در ماه رمضان بیفتد، براى بعضى از مردم، این مراسم پس از پایان ماه و به اولین عید یا جمعه پس از ماه موکول مى گردد. در مراسم نوروزى، "حاجى‏فیروز" نیز نقش شادى‏آفرینى دارد و افرادى که چهره خود را سیاه کرده و لباس سرخ مى پوشند در حالى که دایره زنگى مى نوازند، آواز و ترانه مى خوانند و مردم به آنان بخشش مى کنند.

 حاجى‏فیروزم بنده‏

 سالى یک‏روزم بنده‏

 

 بعضى از مراسم کهن نوروزى

 در گذشته، در ایّام نوروز، مراسمى انجام مى گرفت که اینک یا متروک شده و یا همگانى نیست که از آن جمله است:

1- مردگیران، مراسمى بود که در آن مردان به زنان تحفه‏ها و هدیه هاى ارزنده مى دادند. و زنان از مردان آرزوها مى یافتند.

 2-نامه کژدم،در پنجم اسفندارمذ، رقعه‏اى مى نوشتند و بر دیوار خانه مى آویختند تا گزند بدان خانه نیاید.

3-میر نوروزى،پادشاهى یا امیرى موقتى بود که محض تفریح عمومى و مضحکه شخصى را در ایام نوروز بر تخت مى نشاندند و پس از انقضاى جشن کار او پایان مى یافت و این شخص در آن چند روز وسیله‏اى براى خنده و تفریح مردم بود و احکامى مضحک صادر مى کرد. این رسم یکى از معنى‏دارترین رسوم ملى در نقد شیوه هاى حکومت و حکومتگرى رایج بود و مردم بدان وسیله هم زشتى رویه هاى حاکمان را به نمایش مى گذاشتند و هم خود "قدرت" را زوال‏یافتنى و بى قدر نشان مى دادند.

 سخن در پرده مى گویم چو گل از پرده بیرون آى‏

 که بیش از پنج‏روزى نیست، حکم میر نوروزى‏

4-آتش‏افروز،در هفته هاى آخر سال، دسته هایى از مردم در شهر به راه مى افتادند که یکى از آنها آتش‏افروز بود و چند نفر دیگر که سر و صورت و گردن خود را سیاه کرده بودند، بر سر خود پنبه گذاشته و آتش مى زدند و تصنیف مى خواندند و مطربى مى کردند و از هرکسى چیزى مى یافتند و سرود آنها چنین بود:

 آتش‏افروز حقیرم‏

 سالى یک روز فقیرم‏

 .5 غول بیابانى،پیش از عید نوروز، گروهى به راه مى افتادند و شخصى عظیم‏پیکر، با لباسى خاص و آرایشى عجیب، به نام غول بیابانى با آنها بود و مى خواند و تنبک مى زد و مى گفت:

 من غول بیابانم‏

 سرگشته و حیرانم‏

 و بچه‏ها و بزرگان بر او گرد مى آمدند و بدو چیزى مى بخشیدند.

 6-آبریزان، در روز اول نوروز، مردم صبح زود برخاسته به کنار نهرها و قناتها مى رفتند و شست‏وشو مى کردند و بر یکدیگر آب مى پاشیدند. (رسم آب بر هم پاشیدن بیشتر مربوط به نوروز بزرگ است) امّا مدتها پس از متروک شدن آن نیز ادامه یافت و مخصوصا تا قرون اولیه اسلامى وسیعا مورد توجه بود.

7-عسل چشیدن،بیرونى مى گوید در بامداد روز نوروز پیش از سخن گفتن، سه بار عسل بچشند و خانه را با سه تکه شمع بُخور دهند تا در تمام سال از بیمارى در امان مانند.

8- شیرینى‏خوران و شیرینى‏پزان و هدیه شیرینى،در ایّام عید، پختن و خوردن و هدیه شیرینى، یکى از متداول‏ترین رسوم نوروزى است و اساس آن‏را نیز، همچنان‏که گفتیم، در کشف نیشکر به وسیله جمشید مى دانند.

 قزوینى مى نویسد: "جامى سیمین محتوى شیرینى به حضرت رسول هدیه شد، پیامبر پرسید این چیست؟ گفتند اینها شیرینى نوروز است. گفتند نوروز چیست؟ پاسخ داده شد که این عیدى بزرگ براى ایرانیان است. گفتند این روزى است که در آن خدا سپاه را دوباره زنده کرد. پرسیدند یا رسول‏اللّه کدام سپاه را، فرمودند سپاه کسانى را که از اقامتگاههاى خود از ترس مرگ بیرون آمدند و هزاران بودند و خدا به آنان گفت بمیرید و سپس آنان را زنده کرد و روانهایشان را بدانها برگردانید و به آسمان فرمان داد تا بر آنان باران ببارد. از این‏رو است که مردمان این رسم را دارند که در این روز نوروز بر هم آب مى ریزند. سپس آن حضرت از آن شیرینى خوردند و محتواى جام را در میان اصحاب تقسیم کردند."

 شکر هدیه کردن و شکر خوردن پیش از سخن گفتن نیز از رسوم نوروزى بود.

9-سبزه کاشتن،در ایّام نوروز، در ظروف یا گلدانهایى سبزه مى کاشتند. اغلب هفت نوع غلّه را بر هفت ستون مى کاشتند و خوبى و بدى رویش آن‏را مظنّه نیک و بد آن محصول در سال آینده مى گرفتند. به همین جهت، 25 روز پیش از نوروز، 12 ستون از خشت خام برپا مى کردند که در کنار هر ستونى بذر گیاهى کاشته مى شد، این گیاهان عبارت بودند از گندم، جو، برنج، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرّت، لوبیا، نخود، کنجد، ماش و عدس و این گیاهان را آب مى دادند و مراقبت مى کردند و از آنها نمى چیدند تا روز ششم فروردین، آنها را مى کَندند و در میان مردم براى مبارکى و میمنت تقسیم مى کردند. کاشت این دانه‏ها براى تفأل بود و معتقد بودند که کشت هر محصولى که در این موقع بهتر به عمل بیاید در آن سال مقرون به صرفه خواهد بود.

10- هدیه دادن،در روزگاران گذشته نیز از رسوم عمده نوروزى بود و شاهان بار عام مى دادند و هدیه مى گرفتند و عیدى مى دادند. بنابر آنچه فردوسى آورده است، براى خسرو هدیه‏ها و فرشهاى گران‏قیمت مى آوردند:

 بدان سال تا باژ جستم شمار

 چو شد باژودینار بر صدهزار

 پراکنده افکنده پنداوسى‏

 همه چرم پنداوسى پارسى‏

 جز از رسم و آیین نوروز و مهر

 از اسبان و از بنده خوبچهر

 همى تاختندى به درگاه ما

 نپیچید گردن کس از راه ما

 9/268/225

 و فرشى چینى که در نوروز به خسرو هدیه شد:

 یکى جامه افکنده بُد زرّبفت‏

 به رش بود بالاش، پنجاه و هفت‏

 به گوهر همه ریشه‏ها بافته‏

 ز بر شوشه زر بر او تافته‏

 بدو کرده پیدا نشان سپهر

 چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر

 هم از هفت کشور بر اوبر، نشان‏

 ز دهقان و از رزم گردنکشان‏

 بر او بافته تاج شاهنشهان‏

 چنان جامه، هرگز نبد در جهان‏

 به چین در، یکى مرد بد بى همال‏

 همى بافت آن جامه را هفت سال‏

 ببرد آن کیئى فرش، نزدیک شاه‏

 گرانمایگان برگرفتند راه‏

 بگسترد روز نو آن جامه را

 ز شادى جدا کرد خودکامه را

 بزرگان بر او گوهر افشاندند

 که فرش بزرگش همى خواندند

 9/225/3609

11-روغن مالیدن بر تن، در نوروز بزرگ، روغن بر تن مى مالیدند تا از انواع بلایا در طول سال در امان باشند.

12-آتش‏افروزى، جمشید دستور داده بود تا در ایام نوروز، شبها بر بلندیها آتش بیفروزند و آن‏را به فال نیک گیرند. مخصوصا در شب چهارشنبه‏سورى و شب عید.

14-پرواز دادن باز، در هریک از ایام نوروز، شاهان بازى سفید را پرواز مى دادند و از جهت تیمن و تبرّک شیر تازه و خالص و پنیر مى خوردند.

15-مراسم اسب‏دوانى و ورزشهایى چون کشتى‏گیرى و تیراندازى و انواع ورزشها در این ایام برپا مى شد.

16-جامه هاى نو مى پوشیدند.

17-شاعران براى ملوک و بزرگان شعر هاى تهنیت‏آمیز مى گفتند و مى فرستادند.

 18-در تاب، مى نشستند و تاب مى خوردند تا خاطره پرواز جمشید را زنده کنند...

 

 نوروز در شعر منوچهرى‏

 آمد نوروزماه، همى خور و مى ده پگاه‏

 هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد

 مرغ، دل‏انگیز گشت، باد سمن بیز گشت‏

 بلبل شب‏خیز گشت، کبک گلوبرگشاد

 باغ پر از جمله شد، زاغ پر از حله شد

 دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد

 منوچهرى، 19-20

 نوروز، روز خرمى بى عدد بود

 روز طواف ساقى خورشیدخد بود

 مجلس به باغ باید بردن که باغ را

 مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود

 ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

 خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

 منوچهرى، 26

 بر لشکر زمستان، نوروز نامدار

 کرده است راى تاختن و قصد کارزار

 وینک بیامده است به پنجاه روز پیش‏

 جشن سده، طلایه نوروز نامدار

 این باغ و راغ ملکت نوروزماه بود

 این کوه و کوه‏پایه و این جوى و جویبار

 نوروز از این وطن، سفرى کرد چون ملک‏

 آرى سفر کنند ملوک بزرگوار...

 نوروزماه گفت به جان و سرامیر

 کز جان دى برآرم تا چندگه دمار

 گرد آورم سپاهى، دیباى سبزپوش‏

 زنجیر، زلف و سر و قد و سلسله، عذار

 از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره‏

 از نارون پیاده و از ناردان سوار

 با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ‏

 با فرّه خجسته‏طالع و فرخنده‏اختیار

 با صدهزار جام مى سرخ مشکبوى‏

 با صدهزار برگ گل سرخ کامکار

 منوچهرى، 31-32

 نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر

 با طالع مبارک و با کوکب منیر...

 اکنون میان ابر و میان سمن‏ستان‏

 کافور بوى باد بهارى، بود سفیر

 منوچهرى، 34

 نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

 مى خوشبوى فرازآور و بربط بنواز

 اى بلنداختر، تا چند به کاخ‏

 سوى باغ آى که آمد گه نوروز فراز

 بوستان عود همى سوزد، تیمار بسوز

 فاخته ناى همى سازد، طنبور بساز

 ص 40

 آمدت نوروز و آمد جشن نوروزى فراز

 کامکارا کار گیتى تازه از سر گیر باز

 ص 43

 نبید خور که به نوروز هرکسى مى خورد

 نه از گروه کرام است و نز عداد اناس‏

 ص 45

 آمد نوروزماه، با گل سورى به هم‏

 باده‏سورى بگیر، بر گل سورى بچم‏

 زلف بنفشه ببوى، لعل خجسته ببوس‏

 دست چغانه بگیر، پیش چمانه بخم‏

 ص 59

 نوروز درآمد اى منوچهرى‏

 با لاله لعل و با گل خمرى‏

 یک مرغ سرود پارس گوید

 یک مرغ سرود ماورالنهرى‏

 طوطى به حدیث و قصه اندر شد

 با مردم روستایى و شهرى‏

 اى تازه‏بهار، سخت پدرامى

 پیرایه دهر و زیور عصرى‏

 با رنگ و نگار جنّت عدنى‏

 با نور و ضیاء لیلةالقدرى‏

 ص 109

 نوروز برنگاشت به صحرا، به مُشک و مى

 تمثالهاى عزّه و تصویر هاى مى

 ص 112

 نوروز، روزگار مجدّد کند همى‏

 وز باغ خویش، باغ ارم رد کند همى‏

 وز بهر آنکه روى بود سرخ، خوبتر

 گلنار روى خویش مُورّد کند همى‏

 ص 115

 نوروز روزگار نشاط است و ایمنى‏

 پوشیده ابر، دشت به دیباى ارمنى‏

 خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

 واجب کند که خیمه به صحرا برون زنى‏

 بر گل همى نشینى و بر گل همى خورى‏

 بر خم همى خرامى و بردن همى دنى‏

 ص 129

 آمد نوروز، هم از بامداد

 آمدنش فرّخ و فرخنده باد

 باز جهان خرّم و خوب ایستاد

 مُرد زمستان و بهاران بزاد

 ز ابر سیه‏روى، سمن بوى‏راد

 گیتى گردید چو دارالقرار

 روى گل سرخ بیاراستند

 زلفک شمشاد بپیراستند

 کبکان بر کوه به تک خاستند

 بلبلکان زیر وستا خواستند

 فاختگان همسر بنشاستند

 ناى‏زنان بر سر شاخ چنار

 ص 171

 ... در باغ به نوروز درم ریزان است‏

 بَر نارونان لحن دل‏انگیزان است‏

 ص 184

 

 نوروز در شعر فرخى‏

 مرحبا اى بلخ بامى همره باد بهار

 از در نوشاد رفتى یا ز باغ نوبهار

 

 ز باغ اى باغبان ما را همى بوى بهار آید

 کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید

 کلید باغ را فردا، هزاران خواستار آید

 تو لختى صبر کن چندان که قمرى بر چنار آید

 چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید

 تو را مهمان ناخوانده به روزى صدهزار آید

 کنون گر گلبنى را پنج، شش گل در شمار آید

 چنان دانى که هرکس را همى ز او بوى یار آید

 بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آید

 از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

 بدین شایستگى روزى، بدین بایستگى جشنى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 نبینى باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر باشد

 نبینى راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد

 زمین از نقش گوناگون چون دیباى ششتر شد

 هزار آواى مست، اینک به شغل خویشتن در شد

 تذرو جفت گم کرده، کنون با جفت همبر شد

 جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد

 زهر بیغوله و باغى، نواى مطربى بر شد

 دگر باید شدن ما را، کنون کافاق دیگر شد

 بدین شایستگى روزى، بدین بایستگى جشنى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 مى اندر خم همى گوید که: یاقوت روان گشتم‏

 درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم‏

 اگر ز این پیش تن بودم، کنون پاکیزه جان گشتم‏

 به من شادى کند شادى، که شادى را روان گشتم‏

 مرا زین پیش دیدستى، نگه کن تا چسان گشتم‏

 نیم ز آن‏سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم‏

 ز خوشرنگى چو گل گشتم، ز خوشبویى چوبان گشتم‏

 ز بیم باد و برف دى به خم اندر نهان گشتم‏

 بهار آید برون آیم که از وى با امان گشتم‏

 روانها را طرب گشتم، طربها را روان گشتم‏

 بدین شایستگى جشنى، بدین بایستگى روزى‏

 ملک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى‏

 

 نوروز در شعر عنصرى‏

 نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر

 نز یکدگر و هر دوزده یک، به دگر بر

 نوروز جهان‏پرور مانده ز دهاقین‏

 دهقان جهان دیده‏ش پرورده به بر، بر

 ص 150

 باد نوروزى همى در بوستان بتگر شود

 تا ز صنعش هر درختى لعبتى دیگر شود

 باغ، همچون کلبه بزّاز، پر دیبا شود

 باد، همچون طبله عطّار، پر عنبر شود

 ص 24

 بخار دریا، بر اورمزد فروردین‏

 همى فروگسلد رشته هاى درّ ثمین‏

 به مشک‏رنگ لباس، اندرون شده است هوا

 به لعل، رنگ پرند، اندرون شده است زمین‏

 ص 226

 

 نوروز در شعر سعدى‏

 کامجویان را ز ناکامى کشیدن چاره نیست‏

 بر زمستان صبر باید، طالب نوروز را

 346

 آدمى نیست که عاشق نشود فصل بهار

 هر گیاهى که به نوروز نجنبد، حطب است‏

 362

 نظر به روى تو هر بامداد، نوروزى است‏

 شب فراق تو هر شب که هست، یلدایى است‏

 391

 خوش آمد باد نوروزى به صبح از باغ پیروزى‏

 به بوى دوستان ماند، نه بوى بوستان دارد

 415

 دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست‏

 باد نوروز، علیرغم خزان بازآمد

 434

 دل سعدى و جهانى، به دمى ، غارت کرد

 همچو نوروز که بر خوان فلک، یغما بود

 453

 زمین و باغ و بستان را به عشق باد نوروزى‏

 بباید ساخت با جورى که از باد خزان آید

 468

 برآمد باد صبح و بوى نوروز

 به کام دوستان و بخت پیروز

 مبارک بادت این سال و همه سال‏

 همایون بادت این روز و همه روز

 چو آتش در درخت افکند، گلنار

 دگر منقل منه، آتش میفروز

 چو نرگس چشم‏بخت از خواب برخاست‏

 حسد، گو دشمنان را دیده بردوز

 480

 دهل‏زن گو دو نوبت زن بشارت‏

 که دوشم قدر بود، امروز نوروز

 481

 خوشا تفرّج نوروز، خاصه در شیراز

 که برکند دل مرد مسافر از وطنش‏

 486

 زمستان است و بى برگى، بیا اى باد نوروزم‏

 بیابان است و تاریکى، بیا اى قرص مهتابم‏

 504

 برق نوروزى گر آتش مى زند در شاخسار

 ور گل‏افشان مى کند، در بوستان آسوده‏ایم‏

 535

 برخیز که بادِ صبحِ نوروز

 در باغچه مى کند گل‏افشان‏

 543

 خاموشى بلبلانِ مشتاق‏

 در موسم گل، ندارد امکان‏

 بوى گل و بامدادِ نوروز

 و آواز خوشِ هزاردستان‏

 صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین‏

 عقل و طبعم خیره گشت از صنع ربّ‏العالمین‏

 نوبهار از غنچه بیرون شد، به یکتا پیراهن‏

 بیدمشک، انداخت تا دیگر زمستان پوستین‏

 این نسیم خاک شیراز است یا مشک خُتن‏

 یا نگار من، پریشان کرده زلف عنبرین؟!

 55

 باد نوروز که بوى گل و سُنبل دارد

 لطف این باد ندارد که تو مى پیمایى‏

 567

 بهار آمد که هر ساعت، رود خاطر به بستانى‏

 به غلغل در سماع آیند، هر مرغى به دستانى‏

 616

 دم عیسى است پندارى، نسیم باد نوروزى‏

 که خاک مرده بازآید در او روحى و ریحانى‏

 آن شب که تو در کنار مایى، روز است‏

 وآن روز که با تو مى رود، نوروز است‏

 دى رفت و به انتظار فردا منشین‏

 دریاب که حاصل حیات امروز است‏

 646

 نوروز که سیل در کمر مى گردد

 سنگ از سر کوهسار درمى گردد

 648

 علم دولت نوروز، به صحرا برخاست‏

 زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست‏

 بر عروسان چمن بست صبا هر گهرى‏

 که به غوّاصى، ابراز دل دریا برخاست‏

 طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

 شکر آن‏را که زمین از تب سرما برخاست‏

 چه هوایى است که خلدش به تحسّر بنشست‏

 چه زمینى است که چرخش به تولّا برخاست!!

 طارم اخضر، از عکس چمن حمرا گشت‏

 بسکه از طَرف چمن لؤلؤ لالا برخاست...

 هر دلى را هوس روى گلى در سر شد

 که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست‏

 سعدیا تا کى از این نامه سیه کردن، بس‏

 که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست‏

 685

 

 نوروز در شعر حافظ

 - رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

 وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

 - ابر آزارى برآمد باد نوروزى وزید

 وجه مى مى خواهم و مطرب که مى گوید رسید

 - ز کوى یار مى آید نسیم باد نوروزى‏

 از این باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى‏

-          سخن در پرده مى گویم چو گل از پرده بیرون آى‏

 که بیش از پنج‏روزى نیست حکم میر نوروزى‏

 

* بخشی از کتاب فردوسی  وهویت شناسی ایرانی ،از دکتر منصور رستگار فسایی ، طرح نو ، تهران ، 1381

شادبش نوروزی

$
0
0

 

        به هر کار بخت تو پیروز باد     همه روزگار تو نوروز باد       (فردوسی)

دو شعر بهاری 

از 

دکتر منصور رستگا ر فسایی

وقتی که دو باره عید می آید  ....

 

وقتی که دو باره عید می آید                 شادی به دلم پدید می آید

در پیری خود ، بهار می  بینم              همراهی روزگار می بینم

از شادی گل ، قرار می گیرم               بوی نفس بهار   می گیرم

مفتون هزار یاد  می     گردم               بازیچه ی دست باد می گردم

از دفتر خواجه ،فال  می گیرم              انگاره ی ماه و سال می گیرم

هر سال که شاد جان ایران است،          در باغ دلم شکوفه باران است

 

---------------------

 

وقتی که دو باره عید می آید  ،              با عید ، گل امید   می آید

دل بار دگر بهانه می گیرد                   ازد لبر خود   نشانه می گیرد

شیراز، تب ترانه می گیرد                   شور و شر عاشقانه می گیر

نوروز ، بهار جاودان دارد                  عمری به درازی زمان دارد

نوروز، گل بهار ایران است                 نوروز، چراغدار ایران است

در قالب آن که جان ایرانی است             نوروز، نگاه بان ایرانی است

________

 

با عید دوباره باز می آیی                     افسونگر و دلنواز می آیی

دست تو سخاوتی دگر دارد                   قلبت ز درون من خبر دارد

با من به بساط هفت سین بنشین              چون لاله ی سرخ آتشین بنشین

من کشته ی رعد و برق و بارانم           من زنده ی بوسه های یارانم

قدر لب بوسه خواه می دانم                   معنای تب نگاه می دانم

من عیدی    دلبرانه می خواهم               از تو غزل و ترانه می خواهم

این رسم کهن  ،نکو به جا آور                 شادی و صفا برای ما    آور

گر مست طرب کنی بدین سانم                 من قدر ترا همیشه می دانم

                                                                                                                

شیراز :25/12/1369

 

 

بهار

بار دیگر ،   فرا    رسید    بهار               عید آورد وشادی و گل و یار

می    رسد   باز، ماه   فروردین                می کند  عید ، کام  ما شیرین

باز نوروز و  لاله   و      گلزار                باز هم هفت سین و بوی بهار

می   رسد  عید  باستانی       ما                 بهترین روز زندگانی ما

شادی لحظه هاش ، شیرین است                راستی عید عیدها این است

عید ما اول بهاران           است                زندگی بخش جان ایران است

عیدتان شاد باد و دل  ،   شادان                تن ،  درست و سرای ، آبادان

سفره پر نان و دل پر از    امید                 هر شب و روز عمرتان چون عید

 

منصور رستگار فسایی

 

29/12/1385

 

دعا برای تندرستی و دیر زیستی استاد صادق همایونی

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 

دعا برای تندرستی و دیر زیستی استاد صادق همایونی

 

هر گز غروب مکن 

             

             دیر زیاد آن بزرگوار خداوند       جان گرامی ، به جانش اندر، پیوند

            دایم بر جان او بلرزم از ایراک        مادر آزادگان ، کم آرد فرزند

   کس نشناسد همی که کوشش او چون!       خلق نداند همی که بخشش او چند!

       دست و زبان ،زر و در پراکند اورا        نام به گیتی ، نه از گزاف پراکند 

          آخر شعر آن کنم  که اول گفتم :       " دیر زیاد آن بزرگوار خداوند "   ( رودکی)


در روزنامه ی خبر جنوب امروز،یک شنبه   18 فروردین 1392 خواندم که استاد صادق همایونی ،قاضی بازنشسته ووکیل دادگستری شیراز ، نویسنده ، شاعر ، ادیب ،متخصص بی همتای  فرهنگ و فولکلور ایران ،و پیش کسوت بزرگ ادبی فارس ، در بیمارستان MIR شیراز،مورد عمل جراحی قلب قرار گرفته اندو خوشبختانه  حال عمومی ایشان خوب است. 

برای تندرستی این استاد بی همتا که علاوه بر همه ی آنچه گفته شد ،نمونه یی مثال زدنی ازانسانیت ، جوانمردی ،مهربانی و دوست پروری،است ، دعا می کنم وآ رزو دارم که خدای بزرگ به ایشان  تندرستی و عمر دراز عنایت فرمایاد و این سرو سایه فکن  فرهنگی را سالهای بیشمار ،برای سرزمین فارس و فرهنگ میهن عزیزمان ،زنده نگه داراد.

سال گذشته برای سالگرد تولد ایشان که روز 13 تیرماه 1313 است ،قطعه یی ساختم که به علت دوری از ایران نتوانستم آن را به حضورشان تقدیم کنم ، امیدوارم که امسال، در حضور ایشان هم ، فرصت خواندن آن را  پیدا کنم:

  

همایونی

به سروستان چنان نازم  به دوران همایونی

 

که فردوسی همی  بالد به ایران همایونی

 

گهر نیک  وسخن نیکو ، همایون چهر  و پاک ایین

 

سزای افرین بینم دل و جان همایونی

 

به  داد و داوری عمری نکو نامی برد با خود

 

اگر هر دادگر باشد به  میزان همایونی

 

دیار پارس را روشن ز خورشید رخش یابی

 

که نور صادقان  تابد ز ایوان همایونی

 

قلم را افتخار این بس که از شیراز سعدی زای

 

سخن راند چنین زیبا ، به فرمان همایونی

 

به فرهنگ عوام و تعزیه هرگز نمی اید

 

سواری چون همایونی  ، به میدان همایونی

 

چه زیبا می نماید  قصه های  خوب این مردم

 

به کلک معجزت بار و درخشان همایونی

 

سخن از مردم است اینجاو فرهنگی کهن ، اری

 

 به  میراث  کهن بنگر به دیوان همایونی

 

سفر ها ، خستگیها  ، در پی یک شروه یا قصه

 

همایون سنتی باشد به سامان همایونی

 

به نجوا و هدایتها  ، جلالی تازه می بخشد

 

زلال  زندگی باشد  به دستان همایونی

 

ز ملک پارس می گیرد جهانی با سخن اینک

 

شکوه  هدهدی دارد سلیمان همایونی

 

به گرد شمع او پروانگان  : یاران یکشنبه

 

بزرگان ادب را بین ، به بستان همایونی

 

همایون  باد میلادش  ، ببینم هر زمان شادش

 

بماند  نام و بنیادش ، به دوران همایونی

 

امیران و حمید ،افسانه ، زرین تاج،

 

به لطف خود نگهداراد یزدان همایونی

 

 به باغ  خرم هستی خدای جاودان بادا

 

نگهبان همایونی ، نگهبان همایونی

 

منصور رستگار فسایی

15 تیرماه 1391 توسان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یاد روز سعدی

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

یاد روز سعدی بر همه ی فارسی دوستان گرامی باد  

  

یاد روز سعدی بر همه ی فارسی دوستان گرامی باد

سر ِ عاشقان سعدی  هوس بهار دارد   

زتفرّج گلستان ،دل ما قرار دار

  نظری به بوستان کن ،چوبهشت  باغ جان کن    

      گذری به گلستان کن ،که  دوصد بهار دارد

          به سر مزار سعدی ، دل بیقرار سعدی         

     زشکوفه زار سعدی  به تو بس نثار دارد

      سفری به کوی جان کن ،در شیخ آستان کن       

   دل ودیده ارمغان کن ،  که بس افتخار دارد

       زسبوی می پرستان  ، گُل سرخ باده بستان       

   که خدای شهر مستان، می ِ بی  خمار دارد

       سحری، خدا خدا کن، به  حریم شیخ  جا کن      

 گذری به دلگشا کن ، که بسی هزار دارد

     منشین اسیر ماتم ، بگذر  زبیش و از کم        

  بنگر بدو کز عالم ، دل هوشیار دارد

       به زبان برگ دانا، به نهان مرگ بینا        

  ز دل سکوت گویا، دل حقگزار دارد

ز شراب و شور ، زاده ، در ِ عاشقی گشاده         

 به سفر قدم نهاده،   سر کوی یار دارد

                شب عاشقان بیدل ، غم چرخ را فرو هل     

    که به زهره جاه بابِل ، شب و روز کار دارد

         بنگر به حوض ماهی ، که ز صنعت الهی     

    به صفای صبحگاهی ،دل  بی غبار دارد

   نگران دشت و گلشن ، گذران به جان و از تن      

   سفری به روز روشن، زشبان تار دارد

            به ترنّم خموشان، به صفای باده نوشان        

 چودرون پرده پوشان، دل پر شرار دارد

چو خُم ِ شراب جوشان،  ز سیاه شب خروشان           

 به صفای حق نیوشان، دل رستگار دارد 

*در هنگام افتتاح حوض ماهی سعدیه  ،پس از تعمیرات ونوسازی مجدد در30/2/ 1373قرایت شد.

 

 

 

شیراز نماد فرهنگی سعدی وخانواده دوستی وی

 

روی گفتم  که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی ،آزاد

که  نه بیرون پارس ، منزل هست

شام و روم است و بصره و بغداد

دست از دامنم  نمی دارد

خاک شیراز و آب رکنا باد  (سعدی ص 409)

                

ملک‌الکلام‌ وافصح‌ المتکلّمین‌، سعدی‌ شیرازی‌ (606 تا 690) که‌ او را بزرگ‌ترین‌ سخن‌ سرای‌ ایران‌ پس‌ از فردوسی‌دانسته‌اند،  نخستین‌ شاعر بزرگ‌ فارس‌ واندیشمندی است که ، از دیدی عمیق و همه جانبه  ، نسبت به فر هنگ ایرانی بر خوردار است و از سطح تا اعماق آن رامی شناسد و با دیدی هوشمندانه آن را با زبانی ساده که برآیند تجربه ها و تفکرات اوست، در شعر و نثر خود به تماشا می گذارد ،بنابر این طبیعی است که در سخن وی،مظاهر فر هنگی مردم ایران  و جلوه های متفاوت و متمایز  آن را به طرزی گسترده و معنی دار و با نمایش دقایق و ظرافت های رفتاری و کرداری آن ،در تجلی باشد، و ببینیم که سعدی چگونه می تواند دریک حکایت ظاهرا کم اهمیت ،و به طرزی طبیعی و ساده ، مایه هایی بزرگ  فرهنگ قومی خود رابه عنوان مایه یی برای اندیشیدن ودر یافتن و به کار بردن  به خوانندگان خود القا کند و در عین حال، روحیات فردی و اجتماعی خود را نیز نشان دهد .

جلوه های فرهنگی درآثار مختلف سعدی

 به نطر می رسد که سعدی عالما عامدا ، این فرهنگ را با لایه های  طبقاتی آن ، در گلستان، به تماشا می گذارد  و درآن جا ست که جلوه های فرهنگی جامعه را که به همه  گروههای اجتماعی  مربوط است، وسعدی به انتقال آن به نسلهای آینده علاقمند است ،در شعر و نثر گلستان در جلوه می بینیم و همه ی ابعاد نیک و بد و مثبت و منفی آن را مشاهده می کنیم  وجالب آن است که سعدی با واقع نگری و شیوه ی بیان منسجم و کوتاه و روشنگر خود،  هیچ گروهی را از مشاهده ی سیمای واقعی خود محروم نمی گذارد وبه همگان نیش و نوش  واقعیت را می چشاند وبدین ترتیب است که از پادشاه تا درویش ، در گلستان فرصت می یابند تا تصویر مثبت یا منفی  فرهنگی خود را بنگرند و از دیدن آن متنبه شوند .

" یکی ... محمود سبکتکین  را به خواب  دید که جمله ی وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردیدو نطر می کرد ...درویشی بجای آورد  و گفت :" هنوز نگران است که ملکش با دگران است." (11)

اما سعدی ، در بوستان، علاوه بر انچه درطرح واقعیات فر هنگی درگلستان انجام می دهد ،به ترسیم دنیای مطلوب  فرهنگی و اجتماعی خود می پردازد و جامعه ی فرهنگی آرمانی خود را معرفی می کند  و مردم را آن چنان که خود آرزو می کند  می خواهد:

   تنت زورمند است و لشکر، گران              ولیکن در اقلیم دشمن مران

     که وی در حصاری گریزد بلند                 رسد کشوری بی گنه را، گزند  (   166)

                

 خبر یافت    گردنکشی در عراق               که می گفت مسکینی ، از زیر طاق

      تو هم بر دری هستی امیدوار               پس، امید  بر در نشینان ،برآر  (  169)

اما در اشعار غنایی سعدی که بر آمده از احساسات شخصی و عواطف فردی و "من " شاعراست ، ناخود آگاه سعدی بیش از حکمت و خردورزی آگاهانه ی وی در کار است ،وآنچه در آنجا مطرح می شود ، بر آمده از فرهنگی است که خود جوشانه و طبیعی،  بر اندیشه های شاعر حاکم است و ریشه در طبیعت وخاستگاهای خانوادگی،فرهنگی وقومی او دارد که شاعر، به نیروی آنها می تواند  آزادا نه و رها ، عنان عقل و حکمت و مصلحت وشایست نشایستهای معمول در بوستان و گلستان را از گردن اندیشه  بردارد و به آن گونه افکار و اندیشه ها ،فرصت بروز و ظهور ببخشد، بنابر این در بخش  اشعار غنایی سعدی که به لحاظ کمِی ، بیشترین میزان سخن سعدی را در بر دارد ، ما با تجلیات فرهنگی  طبیعی تر و تراوشهای نا پالوده تر ذهن شاعر ،دسترسی  بیشتری داریم ، شاعر در این بخش از اشعار خود، نا آگاهانه و به طرزی طبیعی ، رفتار و کردار فردی شیرازی را که در سنین و اوضاع و احوال متفاوت روزگار ، در محیط اجتماعی فارس و شیراز وبا آداب و رسوم و نگرشهای عامه ی مردم این دیار  بزرگ شده است ،به تماشا می گذارد ، و زلال فرهنگ خانوادگی  و شهری خود را در روابط اجتماعی  و عاشقانه یی که در سخنش در جریان  است ، نشان می دهد و در نتیجه ، خواننده ، از خلال سخن وی ، در می یابد که شیراز ،برای سعدی ، تنها یک جغرافیا ،نیست بلکه معرّف  فرهنگی  ویژه با خصلتهای زنده و پایداری است که انسانی والا ،چون سعدی را می پرورد و همه ی عمر وی را شیفته و بیقرار خود می سازد و شعر و نثر و دیگر آثارش را در تحت تأثیر  مداوم خود قرار می دهد .

"شیراز"، در شعر  و نثرسعدی ، یکی از پر بسامد ترین واژگان شعر اوست که بیش از 45 بار در دیوان او تکرار می شودو محوربیان حقیقی یا استعاری  بسیاری از حوادث و ویژ گیهای فرهنگی این شهر و مردم آن  قرار می گیردو این امر در همه ی آثار وی بیش و کم ، مشهود است اما ، به کار بردن 18 بیت به گویش محلی و قدیم شیراز در مثلثات سعدی( که...مثنوی بلندی است در 54 سطر و 18 بند که به تناوب ابیاتی به عربی، فارسی و گویش قدیم شیراز در آن تکرار میشود.از لحاظ مضمون،مثلثات سعدی یک اندزنامه‏ است و هر بند آن مضمونی مستقل دارد.بنابراین در بیتهای فارسی و شیرازی مثلثات سعدی، همان مضمون بیتهای عربی تکرار می‏شود.دکتر جعفرمؤید شیرازی ،یغما) علاوه برآن که تسلط شاعر رابر زبان مادری  و غیر رسمی شهرش – که در آنجا بزرگ شده است ،نشان می دهد ،کاربرد آن ،می تواند دلبستگی درونی سعدی را نسبت به شیراز وفرهنگ و آداب و رسوم و لهجه مردم آن دیار، به خوبی اثبات  کند و ان لهجه را درکنار دو زبان رسمی فارسی و عربی  تشخصی مهم ببخشد،

در مقایسه ی مثلثات سعدی با مثلثات حافظ به این نتیجه می رسیم که غزل مثلث حافظ 7 سطر دارد با 7 مصراع عربی،6 مصراع به گویش شیرازی و 3 مصراع فارسی که به صورتی نامرتب در تنه ی شعر به هم آمیخته است.( همان) . بنابر این می توان گفت ، با آن که سعدی بسیار بیش از حافظ به  دور از شیراز زیسته است ، اما تعداد اشعار او در باره ی شیراز و اشارات او به طبیعت ، آداب و رسوم و میراثهای فرهنگی مردم شیراز،به مراتب بیشتر از حافظ است که همه ی عمرش را در شیراز گذرانده است ، حتی کمیت  مثلثات وی نیز ،ازمثلثات حافظ. بیشتر است . بعلاوه سعدی در گلستان نیز بیتی به گویش شیرازی کهن آورده است؛ آنجا که حکایت پیرمردی را بازگو می کند که به او گفتند:
“چرا زن نکنی؟” گفت: “با پیر زنانم عیشی نباشد.” گفتند: “جوانی بخواه، چون مکنت داری.” گفت: “مرا که پیرم، با پیرزنان الفت نیست؛ پس او را که جوان باشد، با من که پیرم، چه دوستی صورت بندد؟”

    پرِ هَفتا سله جونی می کند       عشغ مقری و خو بنی چش روشت

( “پیر هفتاد ساله جوانی می کند، چشم خشکیده (=کور) مگر به خواب چشم روشن را ببیند!”)
همچنین سعدی در باب هشتم بوستان نیز واژه ای شیرازی را به کار برده است

   به آرام دل خفتگان در بنه        چه دانند حال کُم ِگرسنه؟(بیت 3421)

 سعدی  در بسیاری موارد ، خود را شیرازی ، سعدی شیراز یا سعدی از شیراز ،می خواند ، در حالی که  حافظ، همه جا ،حافظ است و اگر چه به شیراز می نازد ،اما "حافظ شیرازی " را به کار نمی برد:

  گوش بر ناله ی مطرب کن و بلبل ، بگذار   

      که نگوید سخن  از سعدی شیرازی به (  561)

 زخاک سعدی شیراز ،بوی عشق آید           هزار سال پس از مرگ او،گرش بویی (

               هر متاعی زمعدنی خیزد          شکر  از مصر و سعدی از شیراز     ( 480)

سعدی در آثارغنایی خود، دیگر،در سیمای کسی  که  درس خوانده ی نظامیه  و عالم  و مجلس گوی و فقیه  و واعظ، وکسی که سرد و گرم  روزگار چشدیده و تجربه  اندوخته ی  روزگار است،ظاهر نمی شود  ،بلکه سخنگوی صادق عواطف و احساسات و نا خود آگاه فرهنگی خویش است که " ذوق شیراز، اورا به خودواقعیش ، باز می گرداند و با این بازگشت ، کودکی و نوجوانی و گذشته ی دور خانوادگی  و زندگی در دورانی طلایی از عمر خود را تداعی و احیاء می کند و از همه ی آن چه به دور از شیراز  بر او رفته است ،پشیمانی می جوید وبازگشت او  به شیراز،بدین معناست که سعدی به قول خودش،به سر زمین احراریا فرهنگی که خانه زاد آن است،یا به عبارت دیگر ،به خویشتن خویش ، باز می گردد.

 

شیراز فرهنگی سعدی:

هنوز واقعا بر اهل تحقیق مسلم نیست که فوران ذهن خلاق سعدی در نثر ونظم ،از چه زمانی آغاز شده است و شعر های دوران آغاز شاعری وی ،پیش از مهاجرت از شیراز،مهاجرت و بازگشت او به شیراز کدام است و  آثار عربی وی، درچه دورانی از سفر و در کدامین سرزمین ها  سروده شده است ،وقالبهای شعر و نثر وی ،چه ارتباط معنی داری با دوران زندگی وی در شیراز یا مهاجرت دارند ،اما آنچه مسلم است این است که باز گشت سعدی به شیراز ،را می توان  نقطه عطف بزرگ زندگی شاعر وآغاز دوران سکون و آرامش و شهرت و مسند یابی بحق وی در صدر مجلس نظم و نثردر زبان و ادبیات فارسی دانست،که سبب می شود شاهکار های ادبی اوبوستان و گلستان را در سالهای 655 و 656 هجری در شیراز ،خلق کند ، ولی غزلیات وی،که مبین عواطف واحساسات و نا خود آگاه شخصی شاعر هستند ،دارای تاریخ  و مکان سرای سرایش معینی نیستند ،امّا مضمون آنها ، در شناخت فرهنگ وروحیات شخصی سعدی ،در ارتباط با زاد بومش شیراز، بسیار راه گشاست  به عنوان مثال در ضمن غزل – قصیده  های سعدی ،به شهرآشوبی زیبا بر می خوریم که " بازگشت به شیراز" عنوان داردو ازکلمه به کلمه ی آن، دلبستگی شدید به شیراز و محیط و مردم آن  و دلزدگی از دوری ازاین شهر مادر بوم، ،که آن را شهر عزیزان کریم ، دریای گهر، دیار اهل هنر ،می نامد، دیده می شود    :

 سعدی اینک به قدم رفت و به سر ،باز آمد 

 مفتی ملّت اصحاب نظر باز آمد

  فتنه ی شاهد و سودا زده ی باد بهار     

عاشق  نغمه ی مرغان سر باز آمد

  تا نپنداری کاشفتگی از سر ، بنهاد    

 تا نگویی که زمستی به خبر باز آمد،

  دل بی خویشتن و خاطر شور انگیزش 

همچنان یاوگی و تن به حضر،باز آمد

سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد  

 تا چه آموخت کز آن شیفته هر،باز آمد

عقل بین  ، کز بر سیلاب غم عشق، گریخت 

 عالمی گشت وبه گرداب خطر بازآمد

  تا بدانی که به دل ، نقطه ی پا بر جا بود  

 که چو پر گار بگردید و به سر باز آمد

 وه که چون تشنه ی دیدار عزیزان  می بود

 گوییا آب حیاتش ،به جگر ،بازآمد

  پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد 

منزلت بین که به پا رفت وبه سر باز آمد

  میلش از شام به شیراز به خسرو مانست

 که به اندیشه ی شیرین، ز شکر باز آمد

   چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق     

   تا بدین روز که شبهای قمر، بازآمد

 بلعجب بود که  روزی به مرادی برسد   

     فلک خیره کش ،از جور مگر باز آمد

   دختر بکر ضمیرش فپس از این

          جور بیگانه نبیند ، که پدر بازآمد

  نی چه ارزد دوسه خر مهره که در پیله ی اوست  

    خاصه اکنون که به دریای گهر باز آمد

 چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید    

    به گدایی به در اهل هنر باز آمد  ( 694)

این نوع شیفتگی به شهر و دیار  ، در بوستان سعدی هم که قدیم ترین اثر تاریخدار اوست ودر سال 655 هجری سروده شده ، دیده می شودوشاعر در  سبب نظم کتاب ، پس از اشاره به سفر های دور و دراز خود،     تولای مردم این بوم پاک را دلیل باز گشت خود به شیراز می داند و می سراید:

 در اقصای عالم بگشتم بسی            به سر بردم ایام با هر کسی

  چو پاکان شیراز خاکی نهاد            ندیدم ، که رحمت بر آن خاک باد

  تولای مردان  این پاک بوم            بر انگیختم خاطراز شام وروم ( 150)

در مقدمه  گلستان هم  که درآغاز اردی بهشت ماه سال 656 هجری قمری در شیراز  نوشته شده است نیز ، همین دلبستگی را با ستایشی همه جانبه و شاید اغراق آمیز  ازفضای فرهنگی شیراز  دوران  ورود خود به این شهر ، بروز می دهد که بیش از آن که بتوان آن را تعارف آمیز دانست ، می تواند بیان کننده اوج احترام  و عشق سعدی به شیراز و فرهنگ و هنر و میراث داران ادبی و فرهنگی آن در روزگار مقارن با ورود وی به شیراز باشد، آنجا که  می گوید:

" فکیف در نظر اعیان حضرت [ شیراز] خداوندی که مجمع اهل دل است  و مر کز علمای متبحر ، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم ، شوخی کرده باشم و بضاعت مُزجاة ، به حضرت عزیز آورده  و شَبَه در جوهریان جوی نیارد و چراغ، پیش آفتاب ،پرتوی ندارد و مناره ی بلند ،بر دامن کوه الوند ، پست  نماید....نخل بندی دانم ،ولی نه در بستان ،شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان،  ...اما به اعتماد سِعَت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیر دستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند، کلمه یی چند  به طریق نوادر و امثال و شعر و حکایات  در این کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه ، بر او خرج،...(9)

" ایزد تعالی ئ تقدّس خطه ی پاک شیراز را تا زمان قیامت در امان سلامت نگهداراد." ( سعدی مقدمه ی گلستان ص 3).

در ضمن قصاید فارسی سعدی نیز، شهر آشوب  کوتاهی است که شاعر، در آن، شیراز را بهشت روی زمین،تختگاه سلیمان ، حضرت راز ، مدفن هزاران پیر وولی  که کعبه آنان را طواف می کند، شهر نیک مردان، قبّة الإسلام،و بالأخره شهباز شهر ها می خواند:

 خوشا سپیده دمی  باشد ، ان که بینم باز    

  رسیده بر سر الله اکبر شیراز بدیده بار دگر ، ان بهشت روی زمین   

 که بار، ایمنی آرد، نه جور وقحط ونیاز

  نه لایق ظلمات است بالله ، این اقلیم    

     که تخت گاه سلیمان بده است و حضرت راز

 هزار پیر و ولی بیش بینی اندر وی       

   که کعبه بر  سر ایشان ، همی کند پرواز

  به ذکر و فکر و عباده، به روح شیخ کبیر   

      به حق روزبهان،  و بحق پنج نماز

 که گوش دار  تو این شهر نیک مردان را

          ز دست ظالم بد دین  و کافر  غمّاز

حق کعبه  وآن کس که کرد کعبه، بنا،      

   که دار مردم شیراز  ، در تجمل و ناز

     هر آن کسی که کند قصد قبّة الإسلام     

     بریده باد سرش، همچو زرّ و نقره، به گاز

  که سعدی در حق شیراز ،روز وشب ، می گفت  

       که شهرهاهمه بازند و،شهر ما شهباز( 708)

ولی سعدی در غزلیاتش، بیش ازدیگر قالبهای شعرش، ستایشگر شیراز، مردم، طبیعت ، و بزرگان علم و ادب  و فرهنگ این دیار است  وحتی ستایش های سعدی از کلام و سخن خویش نیز به نوعی با شیراز ومردم با ذوق و سخن  سنج آن پیوند می یابد.

سعدی باد صبح و خاک شیراز را آتشین و شو ر انگیز می شمارد که آتش عشق را شعله ور می سازدو در هرکس که بگیرد ، آرام و قرار از وی می رباید:

        مستی از من پرس و شور عاشقی         وان، کجا داند که دُرد آشام نیست

     باد صبح و خاک شیراز ،آتشی است         هر کرا در وی گرفت، آرام نیست  ( 782)

و طبعا ،همیشه دعا گوی این شهر و مردم آن است و این دعا را  در جاهای دیگر نیز،تکرار می کند:

             برآر دست تضرّع ، ببار اشک ندم 

         ز بی نیاز  بخواه ،آنچه بایدت، به نیاز

           سر امید  فرودآر و، روی عجز ،بمال 

                       بر آستان خداوندگار بنده نواز

   به نیک مردان ،یارب ّ ، که دست فعل بدان،

        ببندبر همه عالَم، خصوص، برشیراز ( 709)

  ودر اشعار عربی خود نیز شیراز  و فارس را از دعا فراموش نمی کند:

 دم، یا سحاب ! لجو الفرس منبسطا          وامطر ، نداک علی الحضار و البادی

            خیر ارید بشیرازَحللت به           یا نعمة الله !  دومی فیه  وأزدادی (761)

شیراز،نماد خانواده و هویت سعدی:

شیراز ، زادگاه سعدی است  ودر هر فرصتی ،با افتخار، انتساب خود را به این شهر خاطر نشان می سازد:

" گفتم ای پسر  خوارزم و ختا ،صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقی است، بخندید و مولدم پرسید ،گفتم خاک شیراز، گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم:

      طبع ترا تا هوس نحو کرد           صورت صبر از دل ما محو کرد

  ای دل عشاق ،به دام تو صید      ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید؟!  ( 96)

سعدی خود را پرورده شیراز و بلبل این شهر می داند  که از معدن شیراز بر خاسته است:

   هیچ بلبل   نداند این دستان          هیچ مطرب ندارد این آواز

    هر متاعی ز معدنی خیزد،          شکر از مصر و سعدی ، از شیراز ( 480)        

 وخاک مشکبوی  شیراز را دوست دارد :

     یارب آن روی است یا برگ سمن          یارب آن قد است یا سرو چمن

        فیح ریحان است  یا  بوی بهشت          خاک شیراز  است  یا باد ختن (541)

ومعشوق اودر این خاک عنبرین  با زلف پریشان  و چشمانی خمار که بامدادان از خواب نوشین بر خاسته است دیدنی  است:

    این نسیم خاک شیراز استیا مشک ختن            یا نگار من  پریشان کرده  زلف عنبرین

   بامدادش بین که چشم از خواب نوشین بر کند

  گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین

 گر سرش داری ، چو سعدی سر بنه مردانه وار

    با چنین معشوق نتوان باخت عشق ،الّا چنین( 555)

پدر سعدی:

شیراز، خانه ی سعدی است که همه ی عهد خردی و نوجوانی و  دوران پیری خود رادر آن به سر برده است و یادآور  پدر  ،مادر و خانواده ی اوست که با همه ی فراز و فرود های زندگی وی پیوند خورده است، و " پدر" این خانواده نقشی بسیار احترام آمیز و  سنجیده دارد،آن که چنین می نماید که پدر سعدی در خدمت ، ملوک و بزرگان شیرازو شاید از صاحب منصبان  آن شهر بوده است و سعدی در قطعه یی که متأسفانه معلوم نیست در باره ی چه کسی است، بدان،اشاره دارد:

   پدرم   بنده ی ِ قدیم  تو بود       عمر در  بندگی به سر برده است

      بنده  زاده که در وجود آمد        هم به روی تو دیده  بر کرده است

       خدمت دیگری نخواهد کرد        که مرا نعمت تو پرورده است   (810)

 اما هر گز به صاحب جاهی پدر نمی نازد بلکه "پدر " در سخن وی،علاوه بر مفهوم متعارف و معمول خانوادگی آن ، در معانی وسیعی چون یک عالم عامل متقی ، یک خردمند ،دانای حکیم و باسعه ی صدر فراوان؛ به کار می رود و به همین جهت، گاهی حضور" پدر"در حکایات سعدی، کافی است  که شیراز را به خاطر خواننده بیاورد ،عهد خردی سعدی را تداعی کند و نشان دهد که داستان در این شهر اتفاق افتاده است   ، بی آن که نام شیراز صراحتا ذکر شده باشد،:

             زعهد پدر یاد دارم  همی            که باران رحمت  بر او هر دمی

     که در خردیم  لوح و دفتر خرید           ز بهرم  یکی خاتم زر خرید

      به در کرد نا گه یکی مشتری           به خرمایی ، از دستم انگشتری

   چو نشناسد  انگشتری طفل خرد          به شیرینی ، از وی توانند برد

                تو هم قیمت عمر نشناختی         که در عیش شیرین بر انداختی ( 326)

باز در حکایتی دیگر از باب نهم بوستان حکایتی دارد از عیدی که با پدر، بیرون آمده بود:

         همی یاد دارم  زعهد صغر           که عیدی برون آمدم  با پدر

     به بازیچه مشغول مردم شدم           در آشوب خلق از پدر گم شدم

  برآوردم از هول و دهشت ، خروش           پدر ناگهانم ، بمالید گوش

که ای شوخ چشم ، آخرت چند بار             بگفتم  که  دستم  ز دامن مدار

    به تنها ، نداند  شدن، طفل خرد         که مشکل بود ، راه نادیده، برد

        کنون با خرد باید انباز گشت          که فردا نماند ره بازگشت   ( 331)

در گلستان ، حکایتهایی  وجود دارد  که" پدر"ی خردمند  در آنها نقشی مهم دارد و در اغلب آنها می  توان تصور کرد  که مراد پدر  خردمند خود سعدی است که همه قبیله ی وی عالمان دین بودند، و به نظر می رسد که در بسیاری از حکایات سعدی " پدر"،"خردمند"،"دانا" و عالم "وصف دیگر "پدر " خوداو باشد و هر جا  که سعدی  می خواهد حکایتی پند آمیز ازپدر خویش و روزگار طفلی و صباوت  خود بیان کند ،آن را از قول خردمند، حکیم یا دانایی نقل می کند، که مسلما در در کودکی ؛ برای سعدی ،مظهر کمال و خرد کامل بوده است: به حکایتهای زیر از گلستان بنگرید که در هریک می توانید "سعدی " کودک یا نوجوان را در محضرپدر خردمندش ببینید:

توپاک باش و مدار ای برادر از کس باک         به یاد دار که این پندم از پدر یادست (686 )

 که مصراع اول را در گلستان هم  آورده است  ولی نام پدر را ذکر نکرده  است:

توپاک باش و مدار ای برادر از کس باک         زنند جامه ی ناپاک گازران بر سنگ

در داستان زیر ،  پدری که فرزندی  خردمند  پرورده است ، می خواهد هنر فرزند را در حضور دیگران به تماشا بنشیند ،و به داشتن چنین فرزندی در برابر جمع ببالد ،آن چنان که گویی این خود سعدی خردسال است  که  در محضر پدرش نشسته است و چنین گفتگویی با وی مطرح می شود:

*" طفل بودم  که بزرگی را پرسیدم از بلوغ ، گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارداما در حقیقت یک نشان داردو بس: آن که در بند رضای حق بیش از آن باشی که در بند حفظ خویش .

       به دست آوردن دنیا هنر نیست          یکی را گر توانی ، دل به دست آر   ( 113)

و "جوان" این حکایت چه شباهتی به سعدی نو جوان فضیلت شعار، در خدمت پدرش  دارد:

**  جوانی خردمنداز فنون فضا یل ،حظی وافر داشت وطبعی نافر،چندان که  در محافل  دانشمندان  زبان ببستی ،باری پدرش گفت : ای پسر نو نیز آن  چه دانی  ، بگوی ، گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم. ( 82)

و هنگامی که سعدی در گلستان، حکایت حکیمی را که پسران را پند می دهد ، نقل می کند ،نا خود آگاه ،پندهای  پدر دانش پرور خود را  به خاطر می آورد:

" حکیمی پسر ان را  پند همی داد که جانان پدر هنرآموزید که ملک و دولت  دنیا ، اعتماد را نشاید، وسیم و زر در سفر بر محلّ خطر است ،یا دزد به یکبار ببرد ،یا خواجه به تفاریق بخورد، اما هنر چشمه ی زاینده است ودولت پاینده وهنر مند هر جا که رود قدر بیند و بر صدر نشیند:

      وقتی افتاد فتنه یی در شام         هر کس از گوشه یی فرا رفتند

            روستا زادگان دانشمند         به  وزیری پادشا  رفتند

       پسران وزیر ، ناقص عقل         به گدایی به روستا رفتند   ( 108)

ودر حکایت زیر که صریحا به داستان  خود سعدی مربوط است ، پدرش را با آن چنان منزلت روحانی و باز یافتگی فر هنگی توصیف می کند که در مقام شب خیزی و تعبد  وحسن نظر ، به مقام عارفان بزرگ و رفتارهای آنان شبیه می سازد:

***یاد دارم که در ایام جوانی متعبد  بودمی و شبخیز و مولع  زهد وپرهیز ،شبی در خدمت پدر رحمة الله  علیه ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته  و مصحف عزیز بر کنار گرفته  و طایفه یی گرد ما خفته ، پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد  که دو گانه یی بگزارد  ،چنان خته اند که گویی مرده اند، گفت ایجان پدر ! تو نیز اگر بخفتی ، به که در پوستین خلق افتی؛

          نبیند مدعی جز خویشتن را        که دارد پرده ی پندار در پیش

        گرت چشم خدا بینی ببخشند        نبینی هیچ کس عاجز تر از خویش   ( 42  )

         را باشد از درد طفلان خبر         که در خردی از سر بر فتم پدر     (   199)

به نظر می رسد که این حکایت گلستان هم در باره ی خود سعدی فقیه باشد ،در روزگار جوانی که متعبد و شب خیز ... : بود:

" فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان ،درمن فثر نمی کند،به حکم آنکه نمی بینم ایشان را   کرداری موافق گفتار؛

           ترک  دنیا به مردم  آموزند          خویشتن  سیم و غلّه اندوزند

         عالمی را که گفت باشد و بس          هرچه گوید ،نگیرد اندر کس

       عالم آن   کس بود که بد   نکند          نه بگوید به خلق و، خود نکند 

أتأمرون َ النّاس َ بالبرّ ِو تَنسَونَ أنفُسَکُم؟

  عالم که کامرانی و تن پروری کند          او خویشتن گم است، که را رهبری کند(  57)

 و شاید این فقیه ، کسی جز خود سعدی نباشد ،در حکایت ؛

            فقیهی کهن جامه ی تنگدست          در ایوان  قاضی به صف در نشست...

که چون از مجلس قاضی به در می رود ، نقیبان در صدد شناخت هویت وی بر می آیند ،در می یابند که سعدی حق گوی بوده است:

  نقیب از پی اش رفت  و هر سو دوید         که مردی بدین نعت و صورت که دید

    یکی گفت  از این گونه شیرین نفس           دراین شهر، سعدی شناسیم و ،بس

  برآن صد هزار آفرین کاین بگفت            حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت  ( 246)

طبیعی است که از دست دادن چنان پدری، برای سعدی ،دردی بزرگ و داغی همیشگی  به شمار می آید  و"درد یتیمی" به درد همیشگی وی بدل می گردددوسبب می شود تا نسبت به یتیمان عاطفتی بی نهایت داشته باشد  واین حالت را در بوستان و گلستان ،  بروز دهد و به تصویر کشد:

    پدر مرده را سایه بر سر فکن          غبارش بیفشان و خارش بکن

 ندانی چه بودش، فرو مانده سخت          بود تازه  ، بی بیخ ، هرگز درخت؟!

  چو بینی یتیمی ،سر افکنده  پیش ،         مده بوسه بر روی فرزند خویش

      یتیم ار بگرید که نازش خرد         وگر خشم گیرد ، که بارش برد

             الا تا نگرید که عرش عظیم           بلرزد  همی چون بگرید یتیم

      به رحمت بکن  آبش از دیده ، پاک           به شفقت ، بیفشانش از چهره ، خاک

     اگر سایه یی ، خود برفت از سرش          تو در سایه ی خویشتن، پرورش

               من آن گه سر  تاجور داشتم          که سر در کنار پدر داشتم

           اگر بر وجودم   نشستی مگس           پریشان شدی خاطر چند کس

             کنون  دشمنان گر برندم اسیر          نباشد کس از دوستانم نصیر

مرا باشد از درد طفلان خبر         که در خردی از سر برفتم پدر

             یکی خار پای یتیمی بکند          به خواب اندرش دید  پیر خجند

 همی گفت و در روضه ها می چمید           کز آن خار ، بر من چه گلها دمید ( 199)

                                                                                                                                                              مادر ، سر چشمه ی محبت زلال سعدی

مادر ، برای سعدی بیش از آن که زنی باشد که فرزندی را زاده و وی را بزرگ کرده است، با اعتبار فرهنگی و عاطفی ویژه یی ،تعریف می شود که بار فرهنگی آن بسیار بیشتر از معنای عاطفی و متداول آن است،به علاوه ، یاد مادر ،نماد کودکی ها و جوانیهای  سعدی است و روزگاران خوش گم گشته ی  او ، لذا  مادرنیز به همان اندازه ی پدر، اما به جهاتی دیگر،برای او بزرگ وبسی محتر م است:

                 کنار و بر مادر دلپذیر            بهشت است و پستان ، در او جوی شیر

    درختی است بالای جان پرورش             پسر، میوه  ی نازنین در برش

      نه رگهای پستان درون دل است             پس ار بنگری، شیر، خون دل است

   به خونش فرو برده دندان چو نیش         سرشته در او مهر فرزند خویش  ( 301)

وبا پدر و مادراست که دوران  زندگی کودکانه و کودکیهای همگان و آداب و رسوم رایج در شیراز،در کلام سعدی، به تماشا گذاشته می شود:    

     شنیدم که نا بالغی روزه داشت              به صد محنت آورد روزی  به چاشت

        به کُتابش آن روز سایق نبرد              بزرگ آمدش  طاعت از طفل خرد

     پدر دیده بوسید و مادر ، سرش              فشاندندبادام و زر بر سرش

    چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز             فتاد اندر او آتش معده سوز  

   به دل گفت اگر لقمه  ، چندی خورم             چه داند پدر غیب ، یا مادرم

      چو روی پس در پدر بود و قوم              نهان خورد  پیدا به سر، برد صوم

         که داند چو  در بند حق نیستی             اگر بی وضو در نماز ایستی

 پس این پیر از آن طفل نادان تر است           که از بهر مردم به طاعت در، است

             کلید در دوزخ است آن نماز            که  در چشم مردم گزاری ، دراز( 273)

و رعایت احترام مادر، برای سعدی واجب ودر این حکایت معنی دار گلستان، بسیار روشنگر است:

 " در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست ،چنانکه دیگر حیوانات راست ، بل احشای مادر را بخورند  و شکمش را بدرند  وراه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه ی کژدم بینند ، اثر آن است ، باری این نکته پیش برگی همی گفتم ، گفت : دل من بر صدق این  سخن گواهی می دهد : در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند لاجرم در  بزرگی چنین مقبلند و محبوب!!

       پسری را پدر نصیحت کرد :         کای جوان  بخت  یاد گیر این پند:

       هر که با اهل خود  وفا نکند ،      نشود دوست روی و دولتمند      ( 112)      

 و حکایت  نا فرمانی فرزندی از مادر خویش ، نشان دهنده ی عشق وصف ناپذیر سعدی به مادر است:

     جوانی ، سر از رای مادر بتافت          دل دردمندش به آذر بتافت

     چو بیچاره شد، پیشش آورد مهد          که ای سست مهر فراموش عهد

 نه گریان و درمانده بودی و خرد ؟           که شبها ز دست تو خوابم نبرد

  نه   در مهد ، نیروی حالت ، نبود ،          مگس راندن از خود مجالت نبود،

     تو آن کودک از مگس رنجه یی           که امروز سالا  و سر پنچه یی  ( 306)

که همین حکایت را با عباراتی دیگر در گلستان مکرر می کند:

" وقتی به جهل جوانی ، بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست  و گریان ، همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی ؛

 چه خوش گفت زالی به فرزند خویش         چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن

         گر از عهد خردیت ،یاد آمدی          که بیچاره بدی  در آغو ش من

    نکردی در این  روز ، بر من جفا          که توشیر مردی و من پیر زن  "( 109)

به نظر سعدی  فرهنگ آموزی به فرزند ،مهمترین وظیفه ی والدین اوست:

     چو خواهی که نامت بماند به جای            پسر را خردمندی آموز و رای

     چو فرهنگ  و رایش   نباشد بسی           بمیری و از تو نماند کسی

            بسا روزگارا  که سختی برد           پسر چون پدر ، نازکش ، پرورد

          خردمند و پر هیز کارش بر آر          گرش دوست داری ، به نازش ، مدار

       به خردی  درش ، زجر تعلیم کن           به نیک و بدش وعده و بیم کن

          نو آموز را ذکر و تحسین و زه            ز توبیخ  و تهدید  استاد به

               بیاموز پرورده را  دسترنج             وگر دست داری  چو قارون ،به گنج

              چه دانی که گردیدن روزگار            به غربت  بگرداندش در دیار

           چو بر پیشه ای باشدش دسترس             کجا دست حاجت برد پیش کس

     ندانی که سعدی  مراد از چه یافت ؟            نه هامون  نوشت و نه دریا شکافت

         به خردی  بخورد از  بزرگان قفا           خدا دادش  اندر بزرگی ، صفا

     هر آن کس  که گردن به فرمان نهد ،            بسی بر نیاید که  فرمان دهد

       هر آن طفل ، کو جو ر آموزگار            نبیند ، جفا بیند از روزگار

      پسر را نکو دار   و راحت رسان         که چشمش نماند  به دست  کسان

     هر آن کس که فرزند را غم نخورد         دگر کس ، غمش خورد و  بد نام کرد

               نگه دار از آمیز گار بدش        که بد بخت  و بی ره کند چون خودش ( 298)

معشوق شیرازی ، نماد عشق سعدی به شیراز

سعدی  و شیراز و عشق، از هم جدا یی ناپذیرند،سعدی ،شیراز را شهر ِ یار و دلدار خود می شناسد وبسیاری از غزلیات عاشقانه ی  وی ،در ستایش یاری شیرازی است،که فارغ از نظربازیها و دل مشغولیهای دوران جوانی شاعر  در شعر و نثر سعدی منعکس می شود و رنگ و منشی واحد  و یگانه ندارد، اما گاهی تا عشقی روحانی و سارفانه  اوج می گیرد، سعدی، به طور کلی ، در اشعار دوران دوری از شیراز، شوریده یی است در غربت که یاد یار و دیار لحظه یی او را رها نمی کند و اشعار فراقی وی ، همه حکایت از این دارند که ا وازسکونت در غربت ،دل زده  است  و چون صورتی بی  جان ، در آنجا زندگی می کند ،وپیوسته چشم به راه پیکی ، نامه یی یا پیامی است  که چون نمی رسد،از نسیم می خواهد تا از شیراز  بگذرد و ازیار برایش  خبری بیاورد:

      خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست          راحت جان و دوای  دل بیمار آن جاست

من در این جای ، همین صورت بیجانم وبس          دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

 تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست  مقیم          فلک این جاست ولی کو کب سیّار آن جاست

  آخر ای باد صبا ، بویی  اگر می  آری           سوی شیراز گذر کن ، که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم ؟ غم دل با که خورم            روم آنجا که مرا محرم اسرار آن جاست

        نکند میل، دل من به تماشای چمن            که تماشای  دل ،آنجاست که دلدار آن جاست

  سعدی این منزل  ویران چه کنی ، جای تو نیست   رخت بر بند که منزلگه احرار آن جاست ( 362)

و اثراین  فراق از شیراز ، در آثار عربی او نیز مشهود است:

              متی حللت بشیرازَ،یا نسیم الصّبح            خُذ الکتاب  و بلّغ سلامی  الأحباب

 اگر چه صبرمن از روی دوست ممکن نیست  اگرکنم به ضرورت،چو صبرماهی از آب ( 642)

وآرزوی  دیدار این مادر بوم را در شعر خویش جاودانه می سازد:

خوشا سپیده دمی  باشد ، ان که بینم باز         رسیده بر سر الله اکبر شیراز

 بدیده بار دگر ، ان بهشت روی زمین         که بار ، ایمنی آرد، نه جور وقحط ونیاز

  نه لایق ظلمات است بالله ، این اقلیم    که تخت گاه سلیمان بُده است و حضرت راز...( 708)

غزلهایی فراقی سعدی ، همانهاست که در آنها  به نحوی از فراق یارو شیراز می نالد ویا به دلیلی ،به یاد این شهر و مردم آن و دل بستگیها و ریشه هایش در این دیار، می افتد:

                   گر من ز محبتت بمیرم            دان، به قیامتت ، بگیرم

            آن کس که بجز تو کس ندارد           در هردو جهان، من  فقیرم

               ای باد لطیف عنبرین بوی           در پای لطافت تو میرم

         چون می گذری به خاک شیراز          گو من  به فلان زمین ، اسیرم

      در خواب نمی روم  که بی  دوست         پهلو ، نه  خوشست بر حریرم

                 ای مونس روزگار سعدی        رفتی و  نرفتی از ضمیرم  ( 518)

اما روزگاران خوش باز گشت  به شیراز ، با شکفتگی  بیشتر طبع خلاق    و شهرت همه جا گیر وی را همراه است وشادی و طرب ازآن می تراود  وپیوند خوردن نام سعدی با شیراز ، شهرت این شهر و نام خود را جهانگیر می سا زد و در این دوران است که شیراز با جاذبه های خاص خود ، شور و عشق سعدی را بیش از پیش بر می انگیزد:

       نه چون خواهی آمد به شیراز، در         سرو تن بشویی زگرد سفر

         پس ای خاکسار گنه ، عن قریب           سفر کرد خواهی به شهری غریب

    بران از دوسر چشمه ی دیده ،جوی           ور آلایشی داری از خود ،بشوی ( 326)

                                          ----------------

 شنیده یی که مقالات سعدی از شیراز         همی برند  به عالَم ، چو نافه ی ختنی

مگر که نام خوشت در دهان من افتاد،        که رفت نام  من اندر جهان،به خوش سخنی( 613)

  نعیم خطه ی شیراز   و لعبتان بهشتی          ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را

   گرفته راه تماشا  بدیع چهره بتانی         که در مشاهده، عاچز کنند  بتگر چین را ( 682)

این دوران ، روزگارخوش وصال یار  به شمار می آید و با شور و شرهای فراوان  سعدیانه ، همراه است، و در این جا،سعدی دلباخته ی کسی است که فتنه انگیز تراز وی  در شیراز وجود ندارد:

                       نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم     

                                            که دل در بند او دارد،به هر مویی ، پریشانی

                                 چه فتنه است این که در چشمت ،به غارت می برد دلها

                                  تویی در عهد ما ، گر هست در شیراز ، فتّانی  ( 615)

 و یار برای وی  شیراز را مشکین می سازد وبی او زندگانی برای سعدی  ذوق و نشاطی به همراه ندارد:

     ذوقی چنان ندارد  ،بی دوست  زندگانی           دودم ، به سر برآمد ، راین آتش نهانی

   شیراز در نبسته است بر کاروان ،ولیکن            مارا نمی گشایند ، از قید مهربانی

       ای بر در سرایت ،غوغای عشقبازان       همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی ( 617)

                             آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد 

                             ترک از خراسان آمده است از پارس یغمامی برد

     شیراز مشکین می کند، چون ناف آهوی ختن        

گر باد نوروز از برش، بویی به صحرا می برد

 من پا س دارم تا به روز ، امشب  به جای پاسبان     

 کان چشم خواب آلوده خواب ازدیده ی ما می برد (417)

  • ·  معشوق شیرازی ،در باز گشت سعدی به شیراز  ،همان کسی است که در هرجای این شهر که قدم نهاده باشد ، سعدی خاک پای او را مژگان خویش در خشم می کشد:

  تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی         گل سرخ ،شرم دارد که  چرا همی شکفتم

    به امید آن که  جایی ، قدمی نهاده باشی        همه خاکهای شیراز، به دیدگان برُفتَم  ( 506)

 و  بانک فریاد سعدی از عشق وی از شیراز به همه ی عالم می رسد:

  کس ننالید  در این عهد چو من در غم دوست     که به آفاق نفس می رود از شیرازم  ( 519)

و عشق این یار است که به سعدی اجازه نمی دهد که  پا از شیراز برون بگذارد:

              ای یار جفا کرده ی پیوند بریده         این بود وفاداری و عهد تو ، ندیده

 در کوی تو معروفم و از  روی تو محروم         گرگ دهن آلوده و ، یوسف ندریده

           ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند         افسانه ی مجنون  ِ به لیلی  نرسیده

   گر پای به در می  نهم از خطّه ی شیراز       ره نیست ، تو چیرامُن ِ من حلقه کشیده

       با دست بلورین  تو ، پنجه نتوان کرد ،           رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده  ( 563)

  • ·  معشوق شیرازی او، یغما گر دل همه ی مسلمانان است و ترکی شیرازی است که عاشق خود بسیار جفا می کند:

 ز دست ترک خطایی ،کسی جفا چندان     نمی برد که من از دست ترک شیرازی(601)                                                                

                                            ------------

        که دارد در همه لشکر ،کمانی              که چون ابروی زیبای تو باشد

    مبادا- ور  بوَد- غارت در اسلام             همه شیراز ، یغمای تو باشد

 سر سعدی چو خواهد رفتن ازدست         همان بهتر که در پای تو باشد ( 430)

 و یارشیرازی  سفر کرده ی وی، که در زیبایی از همگان ممتاز است ، کاروانی است  از شکر که به شیراز وارد می شود:

         کاروانی شکر از  مصر به شیراز آید         اگر آن یار سفر کرده ی ما ،باز آید

هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس   آن که محبوب من است ازهمه ممتاز آید( 467)

ور اشعار عربی سعدی نیز آهو چشمی است  که دل از شاعر می رباید:

       لقیت ُ الاسد َ  فی الغابات ِ ،لا تقوی  علی صیدی          وهذا الظبی فی شیراز،یسبینی  بأحداقِ  ( 604)

شیراز و عشق سعدی به فرهنگ و هنرو ادب آن:

 سعدی از این  که شیرازیان در روزگار اتابک مظفرالدین سلچوق شاه ،در امن و امان وآرامشند، بسیار شاد است:

                   چه نیک بخت کسانی که اهل شیرازند       که زیر با ل  همای بلند  پروازند

              دعای   صالح و صادق ،رقیب جان تو باد       که أهل پارس به صدق و صلاح ممتازند( 697)

ا و خود را غلام شاعران شیرازی معشوق می خواند:

 که گفته است که صددل ،به غمزه یی ببری       هزار صید  ، به یک تاختن ، بیندازی 

         ز لطف لفظ شکر بار  گفته ی سعدی       شدم  غلام همه شاعران شیرازی    ( 600)

ومی د اند  که خوش سخنی ، موجب  جاودانگی اوست:

  ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید        هزار سال پس از مرگ وی ، گرش بویی

                                         ---------------

     هر که سودانامه ی سعدی  نوشت         دفتر  پرهیز کاری گو بشوی

  هر که نشنیده است  وقتی بوی عشق        گو به شیراز آی و خاک من ، ببوی   ( 624)

        شنیدم  هر چه  در شیراز گویند           به هفت اقلیم عالَم باز گویند

       که سعدی هر چه گوید ،پند باشد        حریص پند، دولتمند باشد   ( 859)  

عشق سعدی به طبیعت شیراز:

 

 

 

 

 

 

طبیعت شیراز بویژه در بهاران ، ازعوامل دیگر  شیفتگی سعدی  به این شهر است خاصه که با دیداریار همراه باشد :

    نفسی ئقت بهارم ، هوس صحرا بود         با رفیقی دو، که دایم نتوان تنها بود

     خاک شیراز  چو دیبای منقّش دیدم          وان همه صورت شاهد،  که بر آن دیبا بود

 پارس  در سایه ی  اقبال اتابک ، ایمن         لیکن از ناله ی مرغان چمن ، غو غا بود

 شکرین پسته دهانی ، به تفرّج ،بگذشت        که چگو.یم ، نتوان گفت که چون  زیبا بود

 یعلم الله که شقایق،نه بدان لطف وسمن        نه بدان  بوی و، صنوبرنه بدان بالا بود ( 453)

   یکی به حکم  نظر ، پای در گلستان نه         که پایمال کنی  ار غوان و یاسمنش

   خوشا تفرّج نوروز ، خاصه در شیراز         که بر کند دل مرد مسافر از وطنش

 عزیز مصر چمن شد ، جمال  یوسف گل          صبا به شهر  در آورد  ب.ی پیرهنش

 نماند فتنه در  ایام شاه   ، جز سعدی        که بر جمال تو فتنه است و خلف برسخنش ( 487)

 

عشق سعدی به آثار و مآثرومظاهرفرهنگی شیراز

سعدی به همه ی مظاهر فرهنگی شیراز از رجال و بزرگان ونام آوران و مکانهای تاریخی و محلات  شیراز دلبستگی فراوان دارد و گاهی به آنها سوگند یاد می کند:

1-   مصلای شیراز:

یکی از ملوک پارس را ، نگینی گرانمایه بر انگشتری بود،باری به حکم  تفرج با تنی چند خاصان ، به مصلای شیراز رفت ، فرمود تا انگشتری را بر بر گندی عضد ، نصب کردند....( 80)

2- مسحد آدینه و سرای اتابک:

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد قاضی  از تنعم نخفتی و به بترنم گفتی:

   تا نشنوی ز مسجد آدینه  با نگ صبح          یا از در سرای اتابک ، غریو کوس

    لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود        برداشتن ، به گفته ی  بیهوده ی خروس (100)

3- خاندان بوبکر سعدو آبادی شیراز در دوران سعدی:

  برآمد  همی بانگ شادی چو رعد          چو شیراز در عهد بوبکر سعد   ( 177)

خداوند شیراز: ابوبکر سعد:

   چه گفتم ،چو حل کردم این راز را           بشارت خداوند شیراز را

         که جمهور در سایه ی همتش          مقیمند ودربر سفره ی نعمتش  ( 219)

4- روزبهان و  تربت وی:

 به ذکر و فکر و عباده، به روح شیخ کبیر         به حق روزبهان،  و بحق پنج نماز  ( 708)

دلگیریهای سعدی  از شیراز:

دل گیری های سعدی  از شیراز ، در مقایسه با عشق وی بدین شهر ،چندان مهم نیست  و به نظر می رسد که ازمقوله  رنجش های معمول در زندگی اجتماعی در شهری است که رقیبان، حسودان، غیبت کنندگان و مدعیان ، همیشه در کار آزار دیگرانند اما مهمترین دغدغه های وی ،بیش از آن که به مردم و دلبستگیهای او مربوط باشد ، از فقر و سختی های آن، مایه می گیرد:

 دستگاهی نه ، که در پای تو ریزم چون خاک       حاصل آن است که چون طبل تهی، بر بادم

         می نماید که جفای فلک  از دامن من            دست کوته نکند ، تا نکند بنیادم

         دلم از صحبت شیراز ، بکلی بگرفت            وقت آن است که  پرسی خبر از بغدادم

    هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد             عجب ار صاحبدیوان  ، نرسد فریادم

 سعدیا  حب وطن گر چه حدیثی است درست     نتوان مرد زسختی که من این جا زادم ( 507)

 و گاهی از  این  که قدر سخنش در این شهر شناخته نیست  می نالد چنان که این دلگیری رادر قصیده یی در ستایش صاحبدیوان بیان می کند:

    میان عرصه ی شیراز  تا به چند آخر            پیاده باشم و دیگر پیادگان ، فرزین

   چو بید بُن ، که تناور شود به پنجه سال           به پنج روز به بالاش بر دود، یقطین

 ز روزگار به رنجم ، چنان که نتوان گفت       به خاک پای خداوند ،  روزگار یمین  ( 730)

درتصاویری که سعدی از شیراز عصرخود و کنش ها و واکنشهای عاشقانه ی خود در این شهر دارد‌،ناخودآگاه به تبیین روحیات  احتماعی  مردم این شهر ، بویژه خانواده و دوستان و طبقات مختلف اجتماعی این شهر می پردازد و فرهنگ حاکم بر اخلاق و رفتار های معاصرانش به تصویر می کشد ، در این جاست که می بینیم  عاشقی چون سعدی،‌ در شیراز این روزگار،در معرض‌ طعن‌ و ستیز حسودان‌، عاقلان‌ و دانایان‌، رقیبان‌ و ملامتگران‌ است‌ و «عشق‌» با رسوایی‌ و انگشت‌ نما شدن‌ و در زبان‌ مردم‌ افتادن‌، توأم‌ است‌ و «عشق‌» یک‌ عمل‌ غیر معمول‌ وعشق‌ ورزیدن‌ مایه‌ پشیمانی‌ و رنج‌ و پریشانی‌ به‌ حساب‌ می‌آید و طبعاً یک‌ خرِ ق عادت‌ اجتماعی‌ است‌ که‌ سبب‌ می‌شودعاشق‌ را دیوانه‌ و مجنون‌ بشمارند و عاقلان‌، عشق‌ را بر خلاف‌ عقل‌ و مصلحت‌ بدانند که‌ مستوری‌ و ناموس‌ و تقوا وزهد و پرهیز را بر باد می‌دهد و از همین‌ جاست‌ که‌ می‌بینیم‌ همه‌ ناصحان‌ و صوفیان‌ و عاقلان‌ و دانشمندان‌ و فقیهان‌«عاشق‌» را از عشق‌ ورزی‌ باز می‌دارند.

   عشق‌ ورزیدم‌ و  عقلم‌ به‌ ملامت‌برخاست‌:          کآنکه‌شدعاشق‌ از او حکم‌ سلامت‌ برخاست‌

     هر که‌ با شاهد گلروی‌ به‌ خلوت‌بنشست            ‌نتواند ز سر راه‌ ملامت‌ برخاست‌

 عشق‌ غالب‌ شد و از گوشه‌ نشینان‌صلاح‌             نام‌ مستوری‌ و ناموس‌ کرامت‌ برخاست‌

عاشقی‌ چون‌ سعدی‌ از دوستان‌ و آشنایان‌ به‌ ظاهر دانا نیز در رنج‌ است‌:

دوستان‌  عیب‌ کنندم‌ که‌ چرا دل‌ به‌ تودادم‌            بایداول‌ به‌ تو گفتن‌ که‌ چنین‌ خوب‌،چرایی‌؟!***

    دوستان‌ عیب‌ مگیرید و ملامت‌ مکنید        کاین‌ حدیثی‌ است‌ که‌ از وی‌ نتوان‌ بازآمد آنان‌ عشق‌ پنهانی‌ را مایه‌ خونین‌ دلی‌ می‌دانند و عاشق‌ را از آن‌ بر حذر می‌دارند:

 کسان‌ عتاب‌ کنندم‌ که‌ ترک‌ عشق‌ بگوی‌            به‌ نقد اگر نکشد عشق‌، این‌ سخن‌ بکش

                                                  ***

   ملامت‌ من‌ مسکین‌ کسی‌ کند که‌ نداند           که‌عشق‌تابه‌چه‌حداست‌ و حسن‌ تا به‌ چه‌غایت

و دشمنان‌ نیز به‌ طور طبیعی‌، او را ملامت‌ می‌کنند:

                 دشمنان‌ در مخالفت‌ گرمند          و آتش‌ ما بدین‌ نگردد سرد

              مرد عشق‌ ار ز پیش‌ تیر بلا            روی‌ در هم‌ کشد، نباشد مرد

اما سعدی‌ هم‌ این‌ عیب‌ جویی‌ها و ملامت‌ گری‌ها را «عوامانه‌» می‌خواند و عشق‌ ورزی‌ را هنر خود می‌داند:

   «عوام‌» عیب‌ کنندم‌ که‌ عاشقی‌ همه‌ عمر           کدام‌ عیب‌!! که‌ سعدی‌ خود این‌ هنر دارد

و از دوست‌ و دشمن‌ و نصیحت‌ کنندگان‌ می‌نالد و غم‌ عشق‌ را پنهان‌ می‌دارد:

  درد دل‌ پوشیده‌ مانی‌ تا جگر پر خون‌شود           به‌ که‌ با دشمن‌ نمانی‌ حال‌ زار خویش‌ را

   گر هزارت‌ غم‌ بود با کس‌ نگویی‌ زینهار           ای‌ برادر تا نبینی‌ غمگسار خویش‌ را

                                                     ******

          سخن‌ خویش‌ به‌ بیگانه‌ نمی‌یارم‌ گفت‌          گله‌ از دوست‌ به‌ دشمن‌، نه‌ طریق‌ ادب‌است

 ‌هر کاو نصیحت‌ می‌کند در روزگارحسن‌ او          دیوانگان‌ عشق‌ را دیگر به‌ سودا می‌برد

سعدی‌ در این‌ میان‌، چاره‌ را در انزوا و دربستن‌ بر روی‌ خود می‌یابد:

      گفتم‌ به‌ گوشه‌ای‌ بنشینم‌ چو عاقلان          دیوانه‌ام‌ کند چو پریوار بگذرد

  گفتم‌ دری‌ ز خلق‌ ببندم‌ به‌ روی‌ خویش           دردی‌ است‌ در دلم‌ که‌ ز دیوار بگذرد

                                                     ***

            در بسته‌ به‌ روی‌ خود ز مردم‌             تا عیب‌ نگسترند ما را

              در بسته‌ چه‌ سود، عالم‌الغیب              دانای‌ نهان‌ و آشکارا

اما در تنهایی‌ و گوشه‌گیری‌ نیز، شاهد بازی‌ را فرو نمی‌گذارد:

    سعدیا گوشه‌نشینی‌ کن‌ و شاهدبازی           شاهد آن‌ است‌ که‌ بر گوشه‌نشین‌می‌گذرد

او همیشه‌ از مدعیان‌ و دوستان‌ دروغین‌ می‌پرهیزد و بدانان‌ اعتماد نمی‌کند:

           نظر گویند سعدی‌  با که‌ داری           که‌ غم‌ با یار گفتن‌ غم‌ نباشد

             حدیث‌ دوست‌ با دشمن‌ نگویم            که‌ هرگز مدعی‌ محرم‌ نباشد

عیب‌ جویان‌ نه‌ تنها سعدی‌ را از عشق‌ورزی‌ منع‌ می‌کنند، به‌ خبث‌ و حیله‌، عاشق‌ را در نظر معشوِ زشت‌ جلوه‌می‌دهند:

    عیبجویانم‌ حکایت‌ پیش‌ جانان‌ گفته‌اند            من‌ خود این‌ پیدا همی‌ گویم‌ که‌ پنهان‌گفته‌اند

  پرده‌ بر عیبم‌ نپوشیدند و دامن‌ بر گناه‌             جرم‌ درویشی‌ چه‌ باشد تا به‌ سلطان‌گفته‌اند؟!

دشمنی‌ کردند با من‌، لیکن‌ از روی‌ قیاس‌              دوستی‌ باشد که‌ دردم‌ پیش‌ جانان‌گفته‌اند

 گر که سودای‌ زلیخا پیش‌ یوسف‌ کرده‌اند             حال‌ سرگردانی‌ آدم‌ به‌ رضوان‌ گفته‌اند پیش‌ از این‌ گویند سعدی‌ دوست‌ می‌داردتو را          بیش‌ از آنت‌ دوست‌ می‌دارم‌ که‌ ایشان‌گفته‌اند!!

سعدی‌ در غزلیات‌ عاشقانه‌ خود از دست‌ گروهی‌ می‌نالد که‌ به‌ نوعی‌ در کار عشق‌ او اخلال‌ می‌کنند یا او را آرام‌نمی‌گذارند، اینان‌ عبارتند از:

1. آسودگان‌ ساحل‌نشین‌:

                          نالیدن‌ بی‌حساب‌ سعدی           گویند خلاف‌ رای‌ داناست‌

                            از ورطه‌، خبر ندارد            آسوده‌ که‌ بر کنار دریاست‌

2. بدگویان‌ بدفرجام‌:

چون‌ بخت‌ نیک‌ انجام‌ را با ما به‌ کلی‌صلح‌ شد           بگذار تا جان‌ می‌دهد بد گوی‌ بدفرجام‌ ما

3. بی‌بصران‌:

        بارها گفته‌ام‌ این‌ روی‌ به‌ هرکس‌ منمای‌             تا تأمل‌ نکند دیدة‌ هر بی‌بصرت‌

 باز،گویم‌نه‌که‌این‌صورت‌ و معنی‌ که‌ توراست             نتواند که‌ ببیند مگر اهل‌ نظرت‌

4. خطا بینان‌:

           به‌ روی‌ خوبان‌ گفتی‌ نظر خطا باشد             خطا نباشد دیگر مگو چنین‌ که‌ خطاست‌

5. دشمنان‌:

     تو دوستی‌ کن‌ و از دیده‌ مفکنم‌ زنهار!                که‌ دشمنم‌ ز برای‌ تو در زبان‌ انداخت‌

6. سرزنش‌ کنندگان‌:

      سعدی‌ از سرزنش‌ خلق‌ نترسد هیهات‌                غرفه‌ در نیل‌ چه‌ اندیشه‌ کند باران‌ را

7. سلامت‌طلبان‌ و پارسایان‌ سلامت‌ خواه‌:

         همه‌ سلامت‌ نفس‌ آرزو کند مردم                خلاف‌ من‌ که‌ به‌ جان‌ می‌خرم‌ بلایی‌ را

***

 ما ملامت‌ را به‌ جان‌ جوییم‌ در بازارعشق               کنج‌ خلوت‌ پارسایان‌ سلامت‌ جوی‌ را

8. طعنه‌ زنندگان‌:

         کجایی‌ ای‌ که‌ تعنت‌ کنی‌ و طعنه‌زنی               تو بر کناری‌ و ما اوفتاده‌ در غرقاب‌

     اسیر بند بلا را چه‌ جای‌ سرزنش‌ است‌؟               کثرت‌ معاونتی‌ دست‌ می‌دهد دریاب‌

9. فقیهان‌:

                     برو ای‌ فقیه‌ دانا به‌ خدای‌ بخش‌ ما را            تو و زهد و پارسایی‌، من‌ و عاشقی‌ ومستی

‌10. کامجویان‌:

  کامجویان‌ را ز ناکامی‌ چشیدن‌ چاره‌نیست            بر زمستان‌ صبر باید طالب‌ نوروز را

     عاقلان‌ خوشه‌ چین‌ از سرّ لیلی‌ غافلند           این‌ کرامت‌ نیست‌ جز مجنون‌ خرمن‌سوز را

 عاشقان‌ دین‌ و دنیا باز را خاصیتی‌ است‌           کان‌ نباشد زاهدان‌ مال‌ و جاه‌ اندوز را

11. کوتاه‌ نظران‌ خودپرست‌:

    هرکسی‌ را به‌ تو این‌ میل‌ نباشد که‌ مرا            کآفتابی‌ تو و کوتاه‌نظر مرغ‌ شب‌ است‌

                                                        ***

      چشم‌ کوته‌نظران‌ بر ورِ صورت‌خوبان‌             خط‌ همی‌ بیند و عارف‌ قلم‌ صنع‌ خدا را

12. خودپرستان‌:

      همه‌ را دیده‌ به‌ رویت‌ نگران‌ است‌ لیکن             خودپرستان‌ ز حقیقت‌ نشناسند هوا را

13. مدعیان‌:

                 اول‌ پدر پیر خورد رطل‌ دمادم‌              تا مدعیان‌ هیچ‌ نگویند جوان‌ را

14. ملامت‌ کنندگان‌: 

سعدی‌ملامت‌نشنود ور جان‌ دراین‌سرمی‌رود         صوفی‌ گران‌ جانی‌ ببر، ساقی‌ بیاور جام‌را***

                 کسی‌ ملامت‌ وامق‌ کند به‌ نادانی           حبیب‌ من‌ که‌ ندیده‌ است‌ روی‌ عذرا را

15. ناصحان‌:

 ای‌ که‌ گفتی‌ دیده‌ از دیدار بت‌رویان‌ بدوز         هرچه‌ گویی‌ چاره‌ دانم‌ کرد، جز تقدیر را

 

------------------------------------------------------------------------------------

یادداشت ها:

  • ·   همه ی شماره  های سمت چپ اشعار، اشاره است به متن کامل دیوان شیخ اجل  مصلح الدین سعدی شیرازی ، ،به کوشش دکتر مظاهر مصفّا ،کانون معرفت ،تهران 1340)

مثلثات، شعرهائی گفته‏ شده است که شاعر در سرودن آن از سه زبان یا دو زبان و یک گویش محلی استفاده می‏کرده‏ و نمونه‏های بارز آن(مثلثات سعدی)و دو غزل مثلث از حافظ و شاه داعی است که شادروان‏ محمد جعفر واجد شیرازی چند سال پیش فاضلانه به تصحیح و شرح و ترجمهء آنها دست زد.( مؤید شیرازی،مثلثات سعدی ،حافظ و شاه داعی)

  • ·    در مورد مثلتات رجوع  شود به انواع شعر فارسی ،تألیف دکتر منصور رستگار فسایی ، انتشارات نوید شیراز ،چاپ دوم ص ......
  • ·   در مورد مثلثات سعدی ، رجوع شود به:واجد شیرازی ، محمد جعفر، مثلثات سعدی، یغما ، شماره ی239مرداد ماه 1347،ص 259 به بعد.
  • ·   دکتر جعفر مؤیر شیرازی ،مثلثات سعدی ،حافظ و شاه داعی شیرازی ،مهر، شماره ی 367، 1357
  • ·   دکتر علی اشرف صادقی ،گویش شیرازی،دانشنامه فارس.

مجموعه مقالات دکتر نوابی،متن و حاشیه،ص 213 تا 215 .همچنین رجوع شود به مقاله«لهجهء شیرازی تا قرن نهم»و نیز«زبان مردم شیراز در زمان سعدی‏ و حافظ»ص 213 و 236 مجموعه مقالات دکتر نوابی و نیز به مقدمه«نوید دیدار»از محمد جواد واجد.

 

 

 

 

Viewing all 261 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>