" به یاد پدرم شادروان علی محمد رستگار که تولدش در شب یلدا بود"
یلدا ، تاریخچه و اداب و رسوم آن
Image may be NSFW. Clik here to view.
از رضا مرادی غیاث آبادی*
Image may be NSFW. Clik here to view.
دیر زمانی است که مردمان ایرانی و بسیاری از جوامع دیگر، در آغاز فصل زمستان مراسمی را جشن می گیرند که در میان اقوام گوناگون، نامها و انگیزههای متفاوتی دارد. در ایران و سرزمینهای همفرهنگ مجاور، از شب آغاز زمستان با نام «شب چله» یا «شب یلدا» نام میبرند که همزمان با شب انقلاب زمستانی است. به علت دقت گاه شماری ایرانی و انطباق کامل آن با تقویم طبیعی، همواره و در همه سالها، انقلاب زمستانی برابر با شامگاه سیام آذر و بامداد یکم دی است.
هر چند امروزه برخی به اشتباه بر این گمانند که مراسم شب چله برای رفع نحوست بلندترین شب سال برگزار میشود؛ اما میدانیم که در باورهای کهن ایرانی هیچ روز و شبی، نحس و بد یوم شناخته نمیشده است. جشن شب چله، همچون بسیاری از آیینهای ایرانی، ریشه در رویدادی کیهانی دارد.
Image may be NSFW. Clik here to view.
خورشید در حرکت سالانه خود، در آخر پاییز به پایینترین نقطه افق جنوب شرقی میرسد که موجب کوتاه شدن طول روز و افزایش زمان تاریکی شب میشود. اما از آغاز زمستان یا انقلاب زمستانی، خورشید دگربار بسوی شمال شرقی باز میگردد که نتیجه آن افزایش روشنایی روز و کاهش شب است. به عبارت دیگر، در ششماهه آغاز تابستان تا آغاز زمستان، در هر شبانهروز خورشید اندکی پایینتر از محل پیشین خود در افق طلوع میکند تا در نهایت در آغاز زمستان به پایینترین حد جنوبی خود با فاصله 5/23 درجه از شرق یا نقطه اعتدالین برسد.
Image may be NSFW. Clik here to view.
از این روز به بعد، مسیر جابجاییهای طلوع خورشید معکوس شده و دوباره بسوی بالا و نقطه انقلاب تابستانی باز میگردد. آغاز بازگشتن خورشید بسوی شمالشرقی و افزایش طول روز، در اندیشه و باورهای مردم باستان به عنوان زمان زایش یا تولد دیگرباره خورشید دانسته میشد به طوری که آن را گرامی و فرخنده میداشتند.
در گذشته، آیینهایی در این هنگام برگزار میشده است که یکی از آنها جشنی شبانه و بیداری تا بامداد و تماشای طلوع خورشید تازه متولد شده، بوده است. جشنی که از لازمههای آن، حضور کهنسالان و بزرگان خانواده، به نماد کهنسالی خورشید در پایان پاییز بوده است، و همچنین خوراکیهای فراوان برای بیداری درازمدت که همچون انار و هندوانه و سنجد، به رنگ سرخ خورشید باشند.
Image may be NSFW. Clik here to view.
بسیاری از ادیان نیز به شب چله مفهومی دینی دادند. در آیین میتـرا (و بعدها با نام کیش مهر)، نخستین روز زمستان به نام «خوره روز» (خورشید روز)، روز تولد مهر و نخستین روز سال نو بشمار میآمده است و امروزه کارکرد خود را در تقویم میلادی که ادامه گاهشماری میترایی است و حدود چهارصد سال پس از مبدأ میلادی به وجود آمده؛ ادامه میدهد. فرقههای گوناگون عیسوی، با تفاوتهایی، زادروز مسیح را در یکی از روزهای نزدیک به انقلاب زمستانی میدانند و همچنین جشن سال نو و کریسمس را همچون تقویم کهن سیستانی در همین هنگام برگزار میکنند.
به روایت بیرونی، مبدأ سالشماری تقویم کهن سیستانی از آغاز زمستان بوده و جالب اینکه نام نخستین ماه سال آنان نیز «کریست» بوده است. منسوب داشتن میلاد به میلاد مسیح، به قرون متأخرتر باز میگردد و پیش از آن، آنگونه که ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه نقل کرده است، منظور از میلاد، میلاد مهر یا خورشید است. نامگذاری نخستین ماه زمستان و سال نو با نام «دی» به معنای دادار ـ خداوند از همان باورهای میترایی سرچشمه میگیرد.
Image may be NSFW. Clik here to view.
نخستین روز زمستان در نزد خرمدینانی که پیرو مزدک، قهرمان بزرگ ملی ایران بودهاند، سخت گرامی و بزرگ دانسته میشد و از آن با نام «خرم روز» یاد میکرده و آیینهایی ویژه داشتهاند. این مراسم و نیز سالشماری آغاز زمستانی هنوز در میان برخی اقوام دیده میشود که نمونه آن تقویم محلی پامیر و بدخشان (در شمال افغانستان و جنوب تاجیکستان) است. همچنین در تقویم کهن ارمنیان نیز از نخستین ماه سال نو با نام «ناواسارد» یاد شده است که با واژه اوستایی «نوسرذه» به معنای «سال نو» در پیوند است.
هر چند برگزاری مراسم شب چله و میلاد خورشید در سنت دینی زرتشتیان پذیرفته نشده است؛ اما خوشبختانه اخیراً آنان نیز میکوشند تا این مراسم را همچون دیگر ایرانیان برگزار کنند. البته در شبه تقویم نوظهوری که برخی زرتشتیان از آن استفاده میکنند و دارای سابقه تاریخی در ایران نیست، زمان شب چله با 24 آذرماه مصادف میشود که نه با تقویم طبیعی انطباق دارد و نه با گاهشماری دقیق ایرانی و نه با گفتار ابوریحان بیرونی که از شب چله با نام «عید نود روز» یاد میکند. از آنرو که فاصله شب چله با نوروز، نود روز است.
امروزه میتوان تولد خورشید را آنگونه که پیشینیان ما به نظاره مینشستهاند، تماشا کرد. در دوران باستان بناهایی برای سنجش رسیدن خورشید به مواضع سالانه و استخراج تقویم ساخته میشده که یکی از مهمترین آنها چارتاقی نیاسر کاشان است. پژوهشها نشان میدهد که این بنا بگونهای طراحی و ساخته شده است که میتوان زمان رسیدن خورشید به برخی از مواضع سالانه و نیز نقطه انقلاب زمستانی و آغاز سال نو میترایی را با دقت تماشا و تشخیص داد. چارتاقی نیاسر بنایی است که تولد خورشید بگونهای ملموس و قابل تماشا در آن دیده میشود. این ویژگی را چارتاقی «بازه هور» در راه نیشابور به تربت حیدریه و در نزدیکی روستای رباط سفید، نیز داراست که البته فعلاً دیواری نوساخته و الحاقی مانع از دیدار پرتوهای خورشید میشود. هر ساله مراسم دیدار طلوع و تولد خورشید در چارتاقی نیاسر ه با حضور دوستداران باستانستارهشناسی ایرانی و دیگر علاقهمندان، در شهر نیاسر کاشان برگزار میشود.
*(شب چله (: یلدا) شب زایش خورشید)
حافظ خوانی در شب یلدا **
Image may be NSFW. Clik here to view.
معمولاً در شب یلدا رسم بر این است که صاحبخانه، دیوان حافظ را به بزرگتر فامیل میدهد. سپس هر یک از میهمانان نیت کرده و بزرگِ مجلس، این جمله را میگوید و تفعلی به گنجینه حافظ میزند: «ای حافظِ شیرازی/ تو محرم هر رازی/ بر ما نظر اندازی/ قسم به قرآن مجیدی که در سینه داری...» یا هر چیزی شبیه به این. این رسم یکی از رسوم پرطرفدار شب یلداست که امروزه با فنآوری روز نیز بهروز شده. به طوری که در بعضی خانوادهها به جای کتاب حافظ، از فالنامه، نرمافزار تفعل مجازی در رایانه، پایگاههای اینترنتی ویژه فال، نرمافزارهای ویژه تلفن همراه، سامانه پیام کوتاه یا پیامک و... برای انجام این رسم استفاده میکنند که سرگرمی خوبی برای خانوادهها در این شب بلند سال است.
شینهٔ جشن یلدا
یلدا و جشنهایی که در این شب برگزار میشود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار میکردهاند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است. این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. نور، روز و روشنایی خورشید، نشانههایی از آفریدگار بود، در حالی که شب، تاریکی و سرما نشانههایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر میبرند. روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود، در حالی که روزهای کوتاهتر نشانهای از غلبهٔ تاریکی.
یلدا برگرفته از واژهای سریانی است و مفهوم آن « میلاد» است (زیرا برخی معتقدند که مسیح در این شب به دنیا آمد). ایرانیان باستان این شب را شب تولد الهه مهر «میترا» میپنداشتند و به همین علت این شب را جشن میگرفتند و گرد آتش جمع میشدند و شادمانه پایکوبی میکردند. آن گاه خوانی الوان میگستردند و « میزد» نثار میکردند. «میزد» نذری یا ولیمهای بود غیر نوشیدنی، مانند گوشت و نان و شیرینی و حلوا، و در آیینهای ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی میگستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآوردهها و فرآوردههای خوردنی فصل و خوراکهای گوناگون، همچون خوراک مقدس و آیینی ویژهای که آن را « میزد» مینامیدند، بر سفره جشن مینهادند.
Image may be NSFW. Clik here to view.
باوری بر این مبنا نیز بین مردم رایج بود که در شب یلدا، قارون (ثروتمند افسانه ای)، در جامه کهنه هیزم شکنان به در خانهها میآید و به مردم هیزم میدهد، و این هیزمها در صبح روز بعد از شب یلدا، به شمش زر تبدیل میشود، بنابراین، باورمندان به این باور، شب یلدا را تا صبح به انتظار از راه رسیدن هیزم شکن زربخش و هدیه هیزمین خود بیدار میماندند و مراسم جشن و سرور و شادمانی بر پا میکردند.
جشن یلدا در ایران امروز
جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شبنشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار میشود. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوههای گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پری آن، آیندهگویی میکنند.
یلدای ایرانی، شبی که خورشید از نو زاده میشود. یلدا در افسانهها و اسطورههای ایرانی حدیث میلاد عشق است که هر سال در «خرم روز» مکرر میشود. ماه دلداده مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر میآید. ماه بر آن است که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او در آمیزد، اما همیشه در خواب میماند و روز فرا میرسد که ماه را در آن راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری میاندیشد و ستاره ای را اجیر میکند، ستاره ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار میکند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او میدهد. ماه به استقبال مهر میرود و راز دل میگوید و دلبری میکند و مهر را از رفتن باز میدارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش میکنند و عاشقی پیشه میکنند و مهر دیر بر میآید و این شب، «یلدا» نام میگیرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر میرسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه و طولانی است که همانا شب یلداست.
Image may be NSFW. Clik here to view.
در زمان ابوریحان بیرونی به دی ماه، «خور ماه» (خورشید ماه) نیز میگفتند که نخستین روز آن خرم روز نام داشت و ماهی بود که آیینهای بسیاری در آن برگزار میشد. از آن جا که خرم روز، نخستین روز دی ماه، بلندترین شب سال را پشت سر دارد پیوند آن با خورشید معنایی ژرف مییابد. از پس بلندترین شب سال که یلدا نامیده میشود خورشید از نو زاده میشود و طبیعت دوباره آهنگ زندگی ساز میکند و خرمی جهان را فرا میگیرد
شب یلدا در استانهای کشور:
یImage may be NSFW. Clik here to view.رانیان نزدیک به چند هزار سال است که شب یلدا آخرین شب پاییز را که درازترین و تاریکترین شب در طول سال است تا سپیدهدم بیدار میمانند و در کنار یکدیگر خود را سرگرم میدارند تا اندوه غیبت خورشید و تاریکی و سردی روحیهٔ آنان را تضعیف نکند و با به روشنایی گراییدن آسمان به رخت خواب روند و لختی بیاسایند.
در آیین کهن، بنابر یک سنت دیرینه آیین مهر شاهان ایرانی در روز اول دیماه تاج و تخت شاهی را بر زمین میگذاشتند و با جامهای سپید به صحرا میرفتند و بر فرشی سپید مینشستند. دربانها و نگهبانان کاخ شاهی و (ایرانیان برده نداشتند / پیرایش) خدمتکاران در سطح شهر آزاد شده و بهسان دیگران زندگی میکردند. رئیس و مرئوس، پادشاه و مردم عادی همگی یکسان بودند. البته درستی این امر تایید نشده و شاید افسانهای بیش نباشد. ایرانیان در این شب باقیمانده میوههایی را که انبار کرده بودند به همراه خشکبار و تنقلات میخوردند و دور هم گرد هیزم افروخته مینشستند تا سپیده دم بشارت روشنایی دهد زیرا به زعم آنان در این شب تاریکی و سیاهی در اوج خود است. جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شبنشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار میشود. متلگوییکه نوعی شعرخوانی و داستانخوانی است در قدیم اجرا میشدهاست به این صورت که خانوادهها در این شب گرد میآمدند و پیرترها برای همه قصه تعریف میکردند. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوههای گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند، در این شب هم مثلجشن تیرگان، فال گرفتن از کتابحافظمرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن،آیندهگوییمیکنند.
خراسان
Image may be NSFW. Clik here to view.
در خراسان واژه یلدا بکار برده نشده در تمام ادوار تاریخی تا آنجا که اسنادشفاهی و مکتوب وجود داردشب چلهیا چله نشینی بکار رفته و در این شب طولانی آیینهای و مراسمهای خاصی وجود داشته که شاید در سایر مناطق ایران کمتر مرسوم بوده است به آن شب چراغانی یا شب چراغ میگفتند. از آنجا که هر میهمانی برای رفتن به شب نشینی، چراغی را همراه خود می برده و بدلیل فراوانی چراغها عبارت چهل چراغ که نشانه کثرت است بکار میبردند.
یکی از سنتهای مهم برگزاری مراسم سرحمومی در شب چله بوده است. سرحمومی مراسمی است که داماد در حمام عمومی مردانه و عروس در حمام زنانه طی مراسم با شکوهی به حمام میبردند و با رقص و پایکوبی و چوب بازی مراسم حنا بندان بعد از شستن و کیسه کشی داماد انجام میدادند و در مراسم حنا بدان آواز امشب حنا میبندیم... بر دست و پا میبندیم ... را بصورت گروهی میخواندند. و درپایان لباس نو بر عروس و داماد و اقوام نزدیک آنها میپوشیدند این مراسم گاهی تا سحر طول میکشید و مقدمه مراسم عروسی در بعد از ظهر روز بعد بود. افراد دعوت شده در صحن حمام جمع میشدند اما جوانان و افراد غیر مدعو تا پایان مراسم در بیرون از حمام جمع می شدندو شوخی و بازی سیاه بازی و انتر بازی در میآوردند.
هدیه دادن داماد برای نامزدش نیز یک امر اجباری بوده است در این شب به داماد این امتیاز بزرگ داده میشد که با بردن هدیه برای نامزدش بتواند شب در خانه بااو در یک اتاق و دوتایی بخوابد. داماد تا قبل از شب زفاف فقط در مناسبتهای خاص و از جمله شب چله مجاز به خوابیدن با نامزدش بوده است که به آن نامزد بازی میگفتند. در شهرهایخراسانخواندن شاهنامهٔ فردوسی در این شب مرسوم است. یکی از آیینهای ویژه شب چله دراستان خراسان رضویو خراسان جنوبی برگزاری مراسم «کف زدن» است. در این مراسم ریشه گیاهی به نام چوبک را که در این دیار به «بیخ» مشهور است، در آب خیسانده و پس از چند بار جوشاندن، در ظرف بزرگ سفالی به نام «تغار» میریزند. مردان و جوانان فامیل با دستهای از چوبهای نازک درخت انار به نام «دسته گز» مایع مزبور را برای ساعتها هم میزنند تا به صورت کف سفت درآید و این کار باید در محیط سرد صورت گیرد تا مایع مزبور کف و سپس سفت شود خشک شده آن مانند گز اصفهان میشود. کف آماده شده در پایان با مخلوط کردن شیره شکر آماده خوردن شده و پس از تزیین با مغز گردو و پسته برای پذیرایی مهمانان برده میشود. در این میان گروهی از جوانان قبل از شیرین کردن کفها مجاز هستند با پرتاب آن به سوی همدیگر و مالیدن کف به سر و صورت یکدیگر شادی و نشاط را به جمع مهمانان میافزایند.
انار شب چله
یکی دیگر از جشنهای ایرانیچله تموزاست که عکس چله زمستان است و آن طولانی ترین روز سال است که هنوز هم در خراسان جنوبی گرامی داشته میشود.
اصفهان
شب یلدا (شب چله) در شهرستان دهاقان اصفهان: مانند سایر مناطق ایران فامیل و بستگان به خانهٔ پدر بزرگها یا مادر بزرگها میروند ودور هم پای کرسی جمع میشوند. صاحب خانه هم با آجیل و میوه از مهمانها پذیرائی میکند آنها تا پاسی از شب و گاهی تا نزدیک صبح مینشینند، کتاب شاهنامه میخوانند و فال حافظ میگیرند. بزرگترها داستان یا خاطره نقل میکنند. تازه دامادها با هدیه یا خوانچه به خانه عروس میروند. آجیل شب یلدا:کشمش، گردو، بادام، قیسی، برگه زردآلو یا برگه گلابی، جوزقند و انجیر و خرما است. میوه شب یلدا:انار، هندوانه، سیب، گلابی انباری (سیبری) است. نوشیدنی شب یلدا:بطور معمول چای و شربت و چنانچه برف باشد مخلوط برف و شیره انگور. غذای شب چله (یلدا):چنانچه مقدور باشد پولو ماهی و در غیر اینصورت یکی از غذاهای محلی:مانند کوفته، گندی، چرب و شیرین و . . .
استان آذربایجان (شرقی و غربی )
درخطهٔ شمالوآذربایجانرسم بر این است که در این شبخوانچهایتزیین شده به خانهٔ تازهعروس یا نامزد خانواده بفرستند. مردم آذربایجان در سینی خود هندوانهها را تزئین میکنند و شالهای قرمزی را اطرافش میگذارند. درحالی که مردم شمال یک ماهی بزرگ را تزئین میکنند و به خانهٔ عروس میبرند.
مردماستان بوشهرنیز همچون دیگر هموطنان ایرانی، این آیین کهن را با رفتن به خانه بزرگ ترها میگذرانند. هندوانهدر شب یلدا در بوشهر کاربرد زیادی دارد.
مازندران
در مازندران شب یلدا بسیار با اهمیت و گرامی داشته میشود. در این شب همه مردم به خانه پدر بزرگها و مادر بزرگها رفته و ضمن دورهمنشینی و خواندن فال حافظ و فردوسیخوانی به خوردن تنقلات و میوه جات خصوصاً" انار و هندوانه و ازگیل میپردازند و با خوردن ونوشیدنو شنیدن صحبتها و داستانهای بزرگترها، شب را به صبح میرسانند و معتقدند که صبح بعد از یلدا روز پیروزی خورشید بر سیاهی و تاریکیها است.
فارس
Image may be NSFW. Clik here to view.
سفرهٔ مردمشیرازمثل سفرهٔ نوروز رنگین است. مرکبات و هندوانه برای سرد مزاجها و خرما ورنگینکبرای گرم مزاجها موجود است. حافظخوانیجزو جدانشدنی مراسم این شب برای شیرازیهاست. البته خواندن حافظ در این شب نه تنها در شیراز مرسوم است، بلکه رسم کلی چلهنشینان شدهاست.
همدان
همدانیهافالی میگیرند با نامفال سوزن. همه دور تا دور اتاق مینشینند و پیرزنی به طور پیاپی شعر میخواند. دختر بچهای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب ندیده سوزن میزند و مهمانها بنا به ترتیبی که نشستهاند شعرهای پیرزن را فال خود میدانند. همچنین در مناطق دیگر همدان تنقلاتی که مناسب با آب و هوای آن منطقهاست در این شب خورده میشود. درتویسرکانوملایر، گردو و کشمش و مِیز نیز خورده میشود که از معمولترین خوراکیهای موجود در این استانهاست.
اردبیل
دراردبیلرسم است که خانوادهها شب یلدا دور هم جمع میشوند و تا پاسی از شب با هم شب نشینی میکنند. هنداونه، انار، پرتقال، تخمه، ماهی پلو و... از جمله خوراکیهایی است که در استان اردبیل مرسوم هست، ودر شب یلدا برای تازه عروس هندانه تزئین میکنند و به همراه هدایای دیگر از طرف خانواده داماد فرستاده میشود.
گیلان
درگیلانهندوانه را حتماً فراهم میکنند و معتقدند که هر کس در شب چله هندوانه بخورد در تابستان احساس تشنگی نمیکند و در زمستان سرما را حس نخواهد کرد. «آوکونوس» یکی دیگر از خوردنیهایی است که در این منطقه در شب یلدا رواج دارد و به روش خاصی تهیه میشود. در فصل پاییز،ازگیلخام را در خمره میریزند، خمره را پر از آب میکنند و کمی نمک هم به آن میافزایند و در خم را میبندند و در گوشهای خارج از هوای گرم اتاق میگذارند.
ازگیل سفت و خام، پس از مدتی پخته و آبدار و خوشمزه میشود. آوکونوس در اغلب خانههای گیلان تا بهار آینده یافت میشود و هر وقت هوس کنند ازگیل تر و تازه و پخته و رسیده و خوشمزه را از خم بیرون میآورند و آن را با گلپر و نمک در سینهکش آفتاب میخورند.(آو= آب و کونوس = ازگیل). درگیلاندر خانوادههایی که در همان سال پسرشان را داماد یا نامزد کردهاند رسم است که طبقی برای خانواده نوعروس میفرستند. در این طبق میوهها و خوراکیها و تنقلات ویژه شب چله به زیبایی در اطراف آراسته میشود و در وسط طبق هم یک ماهی بزرگ (معمولاًماهی سفید) تازه و خام همراه با تزیین سبزیجات قرار میگیرد که معتقدند باعث خیر و برکت و فراوانی روزی زوج جدید و همچنین سلامت و باروری نوعروس میگردد.
خوزستان
مردمخوزستانتا سحر انتظار میکشند تا از قارون افسانهای استقبال کنند. قارون در لباس هیزمشکن برای خانوادههای فقیر تکههای چوب میآورد. این چوبها به طلا تبدیل میشوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه میآورند.[نیازمند منبع]به خانه بزرگترها رفته و دور هم جمع شده به شوخی خنده گذرانده، اجیل هندوانه انار شیرینی و خرما و لبو و اش وشیرینیهای مختلف از جمله خوراکیهای این آیین کهن است.
قزوین
مردم استان قزوین نیز همچون دیگر هموطنان ایرانی، این آیین کهن را با رفتن به خانه بزرگترها میگذرانند. به عقیده بزرگترها آوردن میوههای مختلف خشک و تر و میوههای سرخفام که به "شب چره" معروف است، همراه با خوراکیهای دیگر شگون داشته و زمستان پر برکتی را نوید میدهد. در بعضی مواقع که مادر بزرگها در آوردن تنقلات تاخیر میکنند کوچکترها شعر "هر که نیارد شب چره - انبارش موش بچره" سر میدهند، که مادربزرگ در آوردن "شب چره" تعجیل میکند. دراین شب اغلب مردم قزوین با خوردن سبزی پلو با ماهیدودی و سپس هندوانه، انار، انواع تنقلات از جمله کشمش، گردو، تخمه، آجیل مشگلکشا و انجیر خشک، شب نشینی خود را به اولین صبح زمستانی گره میزنند. به عقیده مادر بزرگهای قزوینی اگر دراین شب ننه سرما گریه کند باران میبارد، اگر پنبههای لحاف بیرون بریزد برف میآید و اگر گردنبند مراوریدش پاره شود تگرگ میآید. یکی دیگر از آداب و رسوم "شب یلدا" فرستادن "خونچه چله" از سوی داماد به عنوان هدیه زمستانی برای عروس است. در این خونچه برای عروس پارچه، جواهر، کلهقند و هفت نوع میوه مثل گلابی هندوانه، خربزه، سیب، به با تزئینات خاصی فرستاده میشود.
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد خواست تا اسبی برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود با بر شیر ولنگ کوتاه و این مادیان در پی خود کرهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد چون کسی بخواهد او را بگیرد مادرش چون شیر میتازد و میخواهد سوار را سر از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1]رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد رستم او را مشتی گران بزدکه اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را برو بوم ایران بهاست
بدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چنین توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد
ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چرا گاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را بندۀ گردپای رخش میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4 / 192 / 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیار امد از بانگ هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست
نبد بارۀ مرد جنگی درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
و رستم زواره را به مراقبت از رخش فرمان داد:
چو رفتی همی چارۀ رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز 6 / 288 / 1154
زال باسیمرغ از آسیبدیدگی رخش سخن راند و سیمرغ به درمان رخش پرداخت:
برون کرد پیکار شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک مییافت بوی تن خویش را کرد چون گرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار لبد جای آویزش و کارزار
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فارسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه ،از دکتر منصوررستگار فسایی،پو هشگاه علوم انسانی،چاپ سوم ،تهران 1388
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد خواست تا اسبی برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود با بر شیر ولنگ کوتاه و این مادیان در پی خود کرهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد چون کسی بخواهد او را بگیرد مادرش چون شیر میتازد و میخواهد سوار را سر از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1] رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد رستم او را مشتی گران بزدکه اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را برو بوم ایران بهاست
بدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چنین توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد
ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چرا گاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را بندۀ گردپای رخش میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4 / 192 / 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیار امد از بانگ هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست
نبد بارۀ مرد جنگی درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
و رستم زواره را به مراقبت از رخش فرمان داد:
چو رفتی همی چارۀ رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز 6 / 288 / 1154
زال باسیمرغ از آسیبدیدگی رخش سخن راند و سیمرغ به درمان رخش پرداخت:
برون کرد پیکار شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک مییافت بوی تن خویش را کرد چون گرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار لبد جای آویزش و کارزار
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فارسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه ،از دکتر منصوررستگار فسایی،پو هشگاه علوم انسانی،چاپ سوم ،تهران 1388
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد خواست تا اسبی برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود با بر شیر ولنگ کوتاه و این مادیان در پی خود کرهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد چون کسی بخواهد او را بگیرد مادرش چون شیر میتازد و میخواهد سوار را سر از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1] رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد رستم او را مشتی گران بزدکه اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را برو بوم ایران بهاست
بدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چنین توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد
ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چرا گاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را بندۀ گردپای رخش میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4 / 192 / 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیار امد از بانگ هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست
نبد بارۀ مرد جنگی درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
و رستم زواره را به مراقبت از رخش فرمان داد:
چو رفتی همی چارۀ رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز 6 / 288 / 1154
زال باسیمرغ از آسیبدیدگی رخش سخن راند و سیمرغ به درمان رخش پرداخت:
برون کرد پیکار شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک مییافت بوی تن خویش را کرد چون گرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار لبد جای آویزش و کارزار
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فارسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه ،از دکتر منصوررستگار فسایی،پو هشگاه علوم انسانی،چاپ سوم ،تهران 1388
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد، برآن شد تا اسبی مناسب برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود ، با بر شیر ولِنگ کوتاه و این مادیان، در پی خود کرّهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سُم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد، چون کسی بخواهد او را بگیرد، مادرش، چون شیر میتازد و میخواهد سر سوار را از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1]رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد ،رستم او را مشتی گران بزد که اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را رو بوم ایران بهاستبدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چون" پیل مست" توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود ،زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان
ورخش؛
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان، اسب شد سوی دیهیم جوی
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.
تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چراگاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش، زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوَش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش چنان خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران، رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را" بندۀ گردپای رخش " میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود او، به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4/ 192/ 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد "کُه بیستون"
همی آتش افروزد از خاک و سنگ نیارامد از بانگ، هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست نبد بارۀ مرد جنگی، درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند ،شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک ،مییافت بوی تن خویش را کرد چون گِرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش ،خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار نبُد جای آویزش و کارزار
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه، منصوررستگار فسایی، پژوهشگاه علوم انسانی،تهران چاپ سوم 1388
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فرسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
از فرزندان گودرز کشواد است که در دربار کاوس شاه بود. بهرام در بزمی که رستم در نوندآراست یکی از ده تن دلاوران آن مجلس بود و سهراب چون آهنگ ایران داشت بر آن بود تا بهرام و دیگر بزرگان ایرانی را نابود سازد. (2 / 179) و چون سیاوش به نبرد با افراسیاب شتافت بهرام با وی بود و سیاوش را از پناه بردن به نزد افراسیاب باز میداشت و او را به پوزش خواهی از کاوس بر میانگیخت. اما پس از آنکه سیاوش را اندیشه بر رفتن به توران قرار گرفت سپاه خود را به بهرام سپرد تا به طوس بسپارد.
هنگامی که کیخسرو سپاهی به طوس داد تا به نبرد با تورانیان رود بهرام در سپاه طوس بود و درفش او «غرم نشان» بود. او به نزد فرود سیاوش رفت و نشان خانوادگی سیاوش را دید و به یاری فرود برخاست و فرود گرزی از پیروزه که دستهای زرین داشت به یادگار به بهرام داد. اما بهرام نتوانست راهی برای آشتی دادن طوس و فرود بیابد و چون فرود کشته شد بهرام به سرزنش طوس و سپاه ایران پرداخت.
در «گرو گرد» بهرام «کبوده» دلاور تورانی را اسیر ساخت و کشت و سرش را به لشکر ایران برد و بر خاک افکند و چون تورانیان «ریونیز» فرزند کاوس را کشتند و بر آن شدند تا تاج وی را بربایند بهرام این ننگ را برنتابید و تاج را از تورانیان بستند. اما در ادامۀ همین نبرد چون سپاه ایران بسختی شکست خوردند و بهرام مردانه جنگید و به سپاه خود باز آمد دریافت که تازیانۀ خود را که بر آن نامش نوشته شده بود گم کرده است. بهرام که افتادن این تازیانۀ را به دست پیران موجب ننگ خویش میدانست بر آن شد تا به میان سپاه دشمن رود و تازیانۀ خود را بیابد هر چه گودرز و گیو و ایرانیان دیگر او را از رفتن بازداشتند بهرام نپذیرفت:
چنین گفت با گیو بهرام گرد که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گرایدون که تازیانه باز آورم و گر سر ز کوشش به گاز آورم 1456 / 102 / 4
پس بهرام بر اسب خویش بر نشست و به رزمگاه شتافت، بر کشتگان گریست و مجروحی را که سه روز بود در میدان افتاده بود پرستاری کرد، پیراهن خود را درید و زخمهای مجروح را بست و پیاده به جستجوی تازیانۀ خود پرداخت و سرانجام آن را یافت اما در همین هنگام اسب وی بوی مادیان شنید و خروش بر آورد و به سوی مادیان شتافت و بهرام را رها کرد و بهرام بسیار کوشید تا اسب را دریافت و بر آن برنشست و در حالیکه تیغی در دست داشت به سوی سپاه ایران بازگشت اما از شدت تنگدلی تیغ بر پی اسب خویش زد و ناگزیر شد تا اسب را رها کند و پیاده به سوی سپاه ایران بازگردد اما تورانیان آگاه شدند و به سوی وی شتافتند بهرام، تورانیان را شکست داد و تورانیان به سوی پیران بازگشتند در همین هنگام بهرام از هر سو تیر گرد آورد و پیران پسر خود رویین را با گروهی برای نبرد با وی فرستاد. اما بهرام، رویین را خسته کرد و این بار پیران به نبرد با وی شتافت اما چون با بهرام نان و نمک خورده بود با وی از در دوستی درآمد و او را اندرز داد که دست از نبرد بردارد اما بهرام نپذیرفت و تژاو فرمان داد تا بهرام را به تیرو گرز و ژوبین بستند. بهرام نیز دست به تیر کمان برد و چون تیرهایش به پایان رسید، به نیزه دست برد. اما نیزۀ او نیز قلم گشت و بهرام به گرز و تیغ دست یازید و بسیاری را کشت. اما تژاو از پشت سر به بهرام حمله برد و تیغی بر کتف وی زد و بهرام را بر زمین غلطاند:
جدا شد ز تن دست خنجر گذار فرو ماند از رزم و برگشت کار 1548 / 108 / 4
اما تژاو را دل بر بهرام بسوخت و او را نکشت و به سپاه خود بازگشت. بامداد روز دیگر گیو و بیژن به جستجوی بهرام پرداختند و او را پیدا کردند و بهرام از گیو خواست تا کین او را از تژاو بخواهد و از بزرگواری پیران با برادران سخن گفت. گیو در کمین تژاو نشست و او را اسیر ساخت و پیاده به نزد بهرام آورد بهرام از گیو خواست تا او را بکشد و ببخشد:
سر پر گناهش روان داد من بمان تا کند در جهان یاد من 1597 / 111 / 4
اما گیو که مرگ برادر را نزدیک میدید، ریش تژاو را بگرفت و او را سر برید و بهرام نیز درگذشت و گیو او را بر اسب تژاو نشاند و برای وی دخمهای چون ایوانی بلند ساخت و به آیین شاهان به خاک سپرد:
بر آیین شاهانش بر تخت عاج بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود تو گفتی که بهرام هرگز نبود 1610 / 112 / 4
[1]. بهرام در اوستا Verethraghna و در پهلوی varha و Vahram و Vahram آمده است «نیبرگ 233» و به معنی پیروزمند است که اصلاً مرکب است از دو جزء Verethra اوستایی و Vritra سنسکریت به معنی ابریکه باران را در خود محبوس میدارد و آریاییان آن را بزرگترین دشمن خود محسوب میداشتند، جزء دوم ghan اوستایی و han سنسکریت از مصدر Jan ایرانی باستان و gan اوستا، به معنی زدن و کشتن. «ورثرغنه» اوستایی vritrahan سنسکریت لغتاً به معنی ورترا کش و قاتل دشمن است. این نام بزرگترین و محترمترین لقبی است که به خدایانی که به ورتره حمله میکردند مخصوصاً Indra داده میشد (مزدیسنا، ص35؛ برهان، ص324، ح 2) و (یادداشتهای پنچ گاتها، ص254). «بهرام یکی از مهمترین ایزدان زردشتی است و یشت چهاردهم از آن اوست او مسلحترین ایزد است... که بر دیوان چیره میگردد و به شکل گاو نری با شاخهای زرین، به شکل اسب سپیدی با گوشهای زرین و گرازی و جوانی زیبا و به شکل مرغ و ارغنه و دیگر موجودات در میآید. به هنگام نبرد، نخستین سپاهی که او را برخواند پیروزی بار ه بدست میآورد... بهرام در ادبیات پهلوی، با ستارۀ مریخ برابر شده است (بندهشن، ص50، ص4) و آتش بهرام به نام اوست.» (اساطیر ایران، ص68).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه افدکتر منصوررستگار فسایی، پژوهشگاه علوم انسانی، تهران،چاپ س.م،1388 ص190 به بعد
در این مقاله به یکی از انواع نادر صفت فاعلی که دارای معنی مبالغه نیز می باشد اشاره شده است.این نوع صفت فاعلی به صورت مُرخّم و مُصدّربه "ب" استعمال می شود وبه صورت منفی نیز مستقلا به کار میرود،بعلاوهدر
نیزبه صورتهای مختلف ،کاربرد دارد.
مقدمه
در کتابهای دستور زبان فارسی آمده است که:اگر صفتیوصف انجام دهندۀ کاری باشد،آن را صفت فاعلی گویند! .این صفت کلمه ای ات مشتق،از بُن مضارعکه با افزودن پسوند "نده"بر آخر بن مضارع به دست می اید،مثلا اگر بخواهیم از "رفتن" صفت فاعلی بسازیم،،بن مضارع آن را که "رو" می باشد،می گیریم و پسوند "نده" را به آخر آن می افزاییم و در نتیجه کلمۀ "رونده" که صفت فاعلی ساده است،به دست می اید،کلماتی چون برنده(به ضمّ اول،) خورنده، نویسنده ، و سازنده و نظایر آنها،صفات فاعلی ساده هستند و معمولا از دو خصوصیت بر خوردارند:
اولا:حرف پیشین "ب" بر سر آنها در نمی آید و به صورت "بپرنده " بخورنده ، بنویسنده و بسازنده به کار نمی روند
مثلا کلمات فوقالذکر را به صورت بر(برنده)، خور(خورنده)، نویس (نویسنده)، و ساز(سازنده)به تنهائی نمیتوان به کار برد.از سوی دیگر صفت فاعلی ساده را با حذف علامت صفت فاعلی، یعنی"نده"، تنهاپس از یک اسم یا صفت دیگر به صورت مرکب به کار میبریم مانند رهرو(رهرونده)، جیببر(جیببرنده)، که در این صورت ترکیبات فوق را، صفت فاعلی مرکب مرخم میخوانیم.
ثانیا: ر حالت سادهبه صورت مرخم مستقل هم به کار نمی روندمثلا کلمات فوق الذکر را مستقلا به صورت بر"برنده" خور "خورنده" نویس :"نویسنده"و ساز " سازنده"به تنهایی نمی توان به کاربرد.
از سویدیگر،صفت فاعلی ساده رابا حذف علامت صفت فاعلی ،یعنی "نده"،تنها پس از یک اسمیا صفت دیگر،به صورت مرکب به کار می بریم،مانند رهرو(رهرونده)جیب بر (جیب برنده)غم خور(غم خورنده)
روز نامه نویس (روزنامه نویسنده) و آهنگساز( آهنگ سازنده)که در این صورتتر کیبات فوق را صفت فاعلی مرکب مرخم می خوانیم.
صفت فاعلی دارای معنی مبالغه
هدف از نگارش این مقاله آن است که بدانیم علاوه بر آنچه فوقا گفته شد، در آثار مکتوب فارسی از قدیمالایام تاکنون و در محاورات عمومی این زبان، نوعی صفت فاعلی که بیشتر دارای معنی مبالغه و حرفت است به کار میرود که هیچیک از خصوصیات مذکور در فوق را ندارد.بدین معنی که صفت فاعلی هم مصّدر به جزء پیشین"ب"میباشد و هم آنکه به صورت ساده مرخم و صور گوناگون ترکیبی مرخم به کار گرفته میشود.این امر تاکنون مورد توجه کامل هیچیک از دستور نگاران قرار نگرفته است، اگر
چه کسانی چون علامه دهخدا، معین و شاملو، در فرهنگهای خود، در رابطه با معانی واژه ها، به طریقی از آن سخن راندهاند.
مرحوم دهخدا در مورد واژه"بخور"{boxor}مینویسد:"بسیار خوار، مقابل نخورnaxor)():آدم بخوری است." 2 و مرحوم معین در ذیل واژه"بزن"{BEZAN} مینویسد، صفت مرکب به معنی:"دلاور، شجاع..."و"بزن بهادر"به معنی:بسیار شجاع، دلیر. 3 و شاملو در توضیح کلمه"بدبیار"مینویسد:"آنکه مدام بد میآورد. 4
مرحوم دهخدا در جائی دیگر در ذکر واژه"بساز" (BESÀS(مینویسد که این واژه به معنی"سازگار است." 5 علیهذا، در مثالهائی چون:"مال نخور برای بخور". کلمه"بخور"به معنی"بخورنده"و در ترکیب"بزن بهادر"، کلمه"بزن"به معنی "بزننده"و کلمه"بساز"در ترکیب وصفی"زن بساز"به معنی زن بسازنده و سازگار است که این کلمات دارای دو خصوصیت ظاهری هستند که یکی صرفی است و دیگری نحوی که ذیلا توضیحاتی درباره آنها داده میشود:
خصوصیت صرفی این کلمات آن است که همه از بن مضارع به اضافه پیشوند"ب" در حالت مثبت و در حالت منفی با پیشوند"ن"(NA ) بر سر بن مضارع ساخته میشوند.
بعلاوه تأکید یا فشار از روی هجای"ب"( BE ) یا"ن"( NA)به هجای آخر منتقل میگردد و الگوی تکیه آنها همانند دیگر اسامی و صفات ساده زبان فارسی میشود.
ویژگی نحوی آنها نیز درآن است که این کلمات ، ترکیبی وصفی میسازند مانند"زن بسازی است."یا"آدم نسازی است."که با"زن سازگاری است"و یا"آدمی ناسازگاری است" ،همانند میباشند 6 .
استعمال این نوع کلمات که میتوان آنها را صفت فاعلی-مبالغهای 7 هم نامید، در متون فارسی ساتقهای دیرینه دارد.مثلا منوچهری دامغانی در بیتی کلمه"بساز"را به معنی سازگار(سازنده)، مطلوب، و مورد پسند، به کار برده است که اگر چه ممکن است تصور شود که به معنی"با ساز و وسیلههای زندگی است"اما با توجه به ریشه فعل"ساز" و موارد مشابه آن میتوان آن را از مقوله مثالهای مورد بحث دانست.
ز آن خجسته سفر این جسن چو آمد باز
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد8
و همانند کاربرد فوقالذکر است، بیتی از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی در داستان رستم و اسفندیار:
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست، فرخ مر آن را که هست
"ببخشای" بر مردم تنگدست9 که معنی بیت آخر چنین است که:فرخ آنکه دارد و ببخشاینده 10 (کریم، بخشنده)است بر مردم تنگدست و مصراع دوم بیت آخر، در حقیقت صفت است برای"آن را که هست" یعنی کسی که دارنده درم و نقل و نبید و گوسفند است. سوزنی سمرقندی نیز در بیتی واژه"بجوش"را به معنی"بجوشنده"(جوشنده) به کار برده است:
ای جهان از سر شمشیر تو دریای"بجوش"
جوش دریای تو شمشیر زن و جوشنپوش11
مرحوم دهخدا کلمه"بجوش"را چنین معنی کردهاند که:"(قید یا صفت مرکب، مرکب از ب+جوش)، در حال جوشیدن، در حال جوشش، جوشنده و جوشان" 12 .وشادروان محمد حسین شهریار، شاعر معاصر ترکیبات"سرش بشو"، "بزن بهادر"و"بخوبرو"را چنین به کار برده است:13
با خلق میخوری می و با ما تلوتلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو...
لوطی لکنتیان همه پفیوز و پنتیاند
ظاهر بزن بهادر و باطن بخوبرو
*
استکان و قوری و سمور و قند و چائی
دو سه سر از چپقی کوک و"برو"، آی گفتی10
بشو : (BOŜOW) :"حرفی بزن که بشو باشد" (:شدنی، انجام گیرنده، شونده).
بفهم: (BEFAHM): او بسیار بفهم است(دارنده فهم و هوش است).
بقاپ: (BEGHÀP)او از آدمهای حریف وبقاپی است.
بکن: ( BOKON( او از زرنگهای بکن است: "کسی که به حیلههای مختلف از مردم پول و مال استخراج می کند و دیگران را استعمار می کند). 16
بگیر( BEGIR ):او دست بگیر دارند نه بده(گیرنده، دریافت کننده)اوفقط از مزدم پول دریافت می کند و هرگز به کسی پول نمی دهد،او فقط می گیرد و نمی بخشد.
. ب:نمونههائی از صفت فاعلی ساده منفی :
نترس( NATARS ): او خیلی نتر است(شجاع و ناترسنده است).
هر کس که بود"نترس"و رکگو
گویند که اوست ماجراجو17
نجوش( NAJŬŜ ):او خیلی نجوش است(جوشنده و معاشرتی نیست).
نچسب :(NAČASB ): او آدمی نچسب است(دلپذیرنده و دلپسند نیست).
نخور:: ( NAXOR )مال نخور برای بخور(نخورنده و خسیس ، بخورنده: بخشنده) و ست .دل باز).
ندزد :( NADOZD ): او از کارمندان ندزد است:(دزدی ناکننده).
ب:از ترکیب دو صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"بعلاوه حرف پیوند میانی"و"مانند:بساز و بفروش، بخر و بفروش، بکار و بخور، ببر و بذار.
ج:از ترکیب مقدم صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب"، بعلاوه یک اسم مانند:بمان علی، بمان آقا، بمان دخت، بزن بهادر.
د:از ترکیب اسم به علاوه صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:کاربشول، ددر برو، میرزا بنویس.
ه:از ترکیب اسمی که معنی مفعول را برای کلمه بعد دارد به اضافه صفت فاعلی ساده مرخّم، مُصدّر به"ب"مانند نان ببُر، باجبگیر، نان بیار، بز بیاز، بز بگیر، آبش بیار، آتش ببار، خانه بپا، کاسه بلیس، درس بخوان، نسیه بگیر، رشوه، بگیر، شر بخر، بهانه بگیر، باد بزن، گرد بگیر، دزد بگیر، مجله بخوان، ،بیرون ببر و...
مثل آن"بز بیار"یار قمار
میزنی چرت و میکشی سیگار
*
ای"مجله بخوان"عاقل من
بنشین جان من وردل من20
*
نشده شعر من لفاف پنیر
نشدم بد حساب و"نسیه بگیر"21
*
...هفت ملت صغیر و کبیر
به ای جای بابای"رشوه بگیر"22
*
مرد خیاط پیشه، حاضر کار
تو برایم"لباس کهنه بیار"23
* تو ای مزاحم صدها نفر برای یکی
تو ای برای بت، "آتش بیار"دوستاقبان24
*
دو سه سالی که شد اینجا بر پا
شدهام خانهنشین، "خانهبپا"25
و:از ترکیب اسم و ضمیر+صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:سرش بشو:
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب"سرش بشو"26
ز:از ترکیب صفت یا قید با صفت فاعلی مرخم ساده مصدر به"ب" مانند:بالا بکش، بالا بینداز، بد بیار، آدم بشو، مرده بخر، بد بده، بد بگیر گل بگو، گل بشنو
میزند سیخ و میزنم فریاد
"بد بده"گیر"بد بگیر"افتاد 27
ح:از ترکیب اسم با صفت فاعلی ساده مُرَخَّم مُصدّر به"ب"، بعلاوه اسم.(مقصود قرار گرفتن ترکیب است در حالت اضافی.)مانند :باجبگیر محله، آتش بیار معرکه.
ط: از ترکیب دو با چند اسم ساده یا مرکب با صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"مانند:بله قربان بگو، کار چاق بکن، خر رنگ بکن، تودل برو، دست از جان بشو، جا توی دل باز بکن. ی:از ترکیب اسم به علاوۀصفت فاعلی سادۀ مرخّم،مُصدّربه "ب"به اضافۀ :آقابمانی.
نا گفته نماندصفات فاعلی مرکب مرخّم که مُصدَر به "ب" هستند ،همانند صفات سادۀ فاعلی از این نوع،در هنگام منفی شدن "ب" ، حذف وبه جای آن،"ن" قرار می گیرد مانند تعظیم نکن،حرف گوش نکد، آدم نشو،هیچ نفهم، هیچی ندار...
گاو "تعظیم نکن" شد مفقود
بنده مسؤل آن نخواهم بود 28
*
چش سفید،"حرف گوش نکن" پررو
باز رفتی به گاهوارۀ او 29
*
شعور داری آیا ،تو هم بشر هستی؟
تو قلب داری"هیچی ندار" دوستاق بان 30
*
"هیج نفهم" این سخن عنوان مکن
خواهش نا فهمی انسان مکن 31
( برای اطلاع بیشتر می توان به نمودار شماره 1 مراجعه نمود.)
درپایان این نکته نیز قابل ذکر است که در ترکیبات مشتق از فعل، معمولا "ب"(:BE,BO ) بر سر فعل در نمی آیدمانند "زد و خورد"،"کشاکش"، "کشمکش"، دار وگیر"،"خواه و ناخواه"،،امادر برخط از کلمات وترکیبات مشابه آنچه در صفت فاعلی مرخم ،مُصدّربه"ب" دیدیم ،حالات صرفی و نحوی مختلف .جود دارد:
الف:از دو جزءمرکب مُصدّربه "ب"ولی نه با معنی فاعلی مانند: بخور و نمیر ،بزن و بخور،بگیر بگبر،بزن بکوب،بزن بزن،بگو بخند ،بده بستان،بشور وبپوش، بریز وبپاش،بنشین و پاشو،بخور وببر.
یکی دارد از انگلستان جواز
بگیر و ببند و بچاپ و بتاز 32
ب:ترکیب دو فعل مثبت و منفی که فعل اول ،مُصدّر "ب " است:بخور و نمیر ،بزن و مزن.
ج: ترکیب بن مضارع مُصدّر به "ب"،به اضافۀ پسوند: بشکن زدن
بر چه وشادی کن وبشکن بزن
گل بکن از شاخه وبر سر بزن 33
گر چه نباشد حلال دور بکرددن
بجه کوچک زشیر مادر و پستان34
اجزاء پیاله ای که در هم پیوست،
بشکستن آن روا نمی دارد مست 35
Image may be NSFW. Clik here to view.
منابع و یادداشتها
(1)-همایون فرخ، عبدالرحیم، دستور جامع زبان فارسی، علمی، تهران، 1337، چاپ اول ص 366 و شریعت، محمد جواد، دستور زبان فارسی، اساطیر، تهران، 1364، چاپ اول ص 166.
(2)-دهخدا، لغتنامه، ذیل واژه بخور.
(3)-معین، محمد، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بزن. (4)-شاملو، احمد.کتاب کوچه، جلد سوم، ص 852 (5)-دهخدا، لغتنانه، ذیل واژه بساز (6)-توجه به این نکته را مدیون راهنمائی دوست فاضلم جناب آقای دکتر لطف اله یار محمدی استاد محترم دانشگاه شیراز هستم. (7)-پیشنهاد همکار دانشمند جناب آقای دکتر غلامرضا افراسیابی استاد محترم دانشگاه شیراز. (8)-منوچهر دامغانی، دیوان، به اهتمام دکتر محمد دبیرسیاقی، تهران، 1347، ص 197. (9)-فردوسی، شاهنامه، چاپ مسکو، 1967، جلد ششم، ص 216 بیت 2 و 3 و 4. (10)-در کتاب رزمنامه رستم و اسفندیار که به کوشش ارزنده آقایان دکتر شعار و انوری منتشر شده است کلمه"ببخشای"فعل امر گرفته شده و مصراع دوم بیت آخر چنین معنی شده است که:"به کسی که ندارد بده یا ببخش"(ص 52)که ارتباطی منطقی با مضمون داستان ندارد. (11 و 12)-لغتنامه دهخدا، ذیل واژه بجوش (13)-شهریار، محمد حسین، شهریار 2، (مثنویها، قصیدهها و اشعار متفرقه)، خیام، تهران، 1335، ص 86. (14)-افراشته، محمد علی، به اهنمام نوح، انتشارات توکا، تهران، 1358 ص 17. (15)-همانجا ص 105. (16)-معین، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بکن. (17)-مأخذه شماره 12 ص 95. (18)-همانجا ص 39. (19)-همانجا ص 180و (20)-همانجاص 197. (21)-همانجاص 39.
*مجلۀ علوم اجتماعی و انسانی دانشگاه شیراز ، پاییز 1365
سالها پیش از آن که رضاشاه به حکومت برسد، در عصر رونق صنعت چاپ و انتشار در ایران، خود به خود و به طور طبیعی، زبان فارسی تنها زبان اصلی و مهمی بود که کار نشر در شکل عمومی آن، با آن آغاز شده بود. و این امر آن اندازه طبیعی و بدیهی بود که جای چون و چرا نداشت، چرا که زبان دیگری را در ایران توان آن نبود که به عنوان زبان "نوشتار" برگزیده شود و این جریان طبیعی بدون بخشنامه و امر و نهی، خود به خود سیر خود را طی میکرد وطن: معنای جدید وطن به عنوان یک واحد جغرافیایی و سیاسی مشخص که با مفهوم ملیت و حاکمیّت سیاسی ملتها ارتباط تنگاتنگ دارد، در فرهنگ بشری سابقهی چندان دیرینهای ندارد. در ایران در دورهی ناصری و در جریان نهضت مشروطهخواهی، در نتیجهی آشنایی با مظاهر فرهنگ و مدنیت غرب، مفهوم جدید وطن، به عنوان یک عنصر فرهنگی، به فرهنگ ایران راه یافت. البته تا این معنی جذب فرهنگ ملت ایران بشود سالها طول کشید. همین نکته را عارف در یکی از گزارشهای خود متذکر شده است، میگوید: « اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساختهام که ایرانی از ده هزار نفر، یک نفرش نمیدانست وطن یعنی چه. تنها تصور میکردند وطن شهر یا دهی است که انسان در آنجا زاییده باشد.» (۱) نه تنها در کشور ما، بلکه به عقیدهی «مدرنیست»ها(۲) در غرب هم، وطن در مفهوم جدید آن ـ که یکی از مفاهیم مهم و محوری ناسیونالیسم است و با معنای «ملت» و «دولت ملی» ارتباط تنگاتنگ دارد ـ چندان سابقهی دیرینهای ندارد، چرا که ناسیونالیسم خود پدیدهای است جدید در تاریخ. پدیدهای که به قول آنتونی اسمیت اگر مورخان در تاریخ ظهور و بروز آن اختلاف داشته باشند، دانشمندان علوم اجتماعی، اختلافی ندارند. به عقیدهی اینان «ناسیونالیسم نهضت و ایدئولوژی جدیدی است که در نیمهی دوم قرن هیجدهم در اروپای غربی و آمریکا ظهور کرد».(۳) حتی بر سر بروز و ظهور اولیهی آن در اروپای غربی یا آمریکا نیز تفاوت نظر وجود دارد، چنان که بِنِدیکت اندرسون، زادگاه اصلی آن را آمریکا میداند. اریک هابسبام مورخ و تاریخشناس برجسته معاصر که یکی از مهمترین تحقیقاتش را با عنوان «ملتها و ناسیونالیسم از ۱۷۸۰» میلادی، در ۱۹۹۰ میلادی [۱۳۶۹ شمسی] منتشر کرده است، نخستین فصل کتاب خود را به بررسی چند و چونِ مفهوم جدید «ملت»، «وطن»، «زبان ملی» و «دولت ملی» در فرهنگها و منابع مشابه اختصاص داده است. هابسبام با بررسی چاپهای مختلفِ «فرهنگ آکادمی سلطنتی اسپانیا» به این نتیجه میرسد که در این فرهنگ، تا قبل از سال ۱۸۸۴ میلادی، کلمات «دولت»، «ملت»، و «زبان» به معنای جدید آن به کار نرفته است. به گفتهی او در چاپ نخستِ فرهنگ اسپانیایی که در ۱۷۲۶ میلادی منتشر شده است، وطن (patria ) یا صورت بیشتر رایج آن tierra به معنای محل، محله و زمینی که انسان در آن زاییده شده باشد، به کار رفته است.(۴) کم و بیش نزدیک به همان معنی و مفهومی که عارف قزوینی سالها پیش به آن اشاره کرده است و با بیان این سخن که «تصور میکردند وطن شهر یا دهی است که انسان در آن جا زاییده باشد»، تفاوت دو مفهوم و دو تصور قدیم و جدید وطن و کاربردِ آنها را باز نموده است. در واقع مفهوم جدید وطن آنگاه در قلمرو فرهنگ اروپایی پدیدار شد که بورژوازی جدید در حال رشد، بنیان نظام قرون وسطایی فئودالیسم را متزلزل ساخت. در نتیجه، ضربههای اساسی بر کلیسای کاتولیک « مظهر وحدت سیاسی جامعة غربی» (۵) وارد آمد و وحدت سیاسی ملی که با معنای جدید وطن ملازمت تمام عیار داشت، به عنوان مقّوم قومیّت و ملیّت جایگزین آن شد. در ایجاد این تصویر و تصوّرِ جدیدِ وطن، نظام اجباری آموزش و پرورش همگانی و وسایل ارتباط جمعی جدید و مهمترین آن صنعت چاپ یا به گفتهی اندرسون Print Capitalism و دگرگون شدن مفهوم «زمان» و رسمی شدن زبان گفتار به عنوان زبان رسمی و ملی برای نگارش و گفتوگو، نقش اساسی داشته است.(۶) در ایران نیز مفهوم جدید وطن عمدتاًً در دورهی ناصری ـ تحت تأثیر اندیشهی غربی ـ به طور مشخص شناخته و معرفی گردید. در حالی که پیش از آن و پیش از پیدایش فلسفهی ناسیونالیسم در اروپا، «عناصر سازندة آن در ایران وجود داشته و شناخته گردیده بود»(۷)، حتی « احساس نوعی همبستگی در میان افراد جامعهی ایرانی (براساس مجموعة آن عوامل که سازندة مفهوم قومیّت هستند) در طول زمان وجود داشته» (۸) است. بنابر این اغراقِ نهفته در سخن عارف قزوینی را نباید نادیده گرفت. این که فلان ایرانی با کاربردِ کلمهی «وطن»، ده یا شهری را که در آن زاییده شده بود، منظور میکرد، الزاماً بدان معنی نبود که تصوری از «ایران» و ایرانی بودن خود نمیداشته است. تصوری که دست کم در تاریخ ایران در هزار سال پیش در یک متن معتبر ادبی و حماسی یعنی شاهنامهی فردوسی به روشنترین جلوهها خود را باز نموده و بازسازی کرده است (۹) و در چند قرن متوالی ـ با همهی گسستهایی که در تاریخ ایران اتفاق افتاده بود ـ صورت آشنایی از آن در گوشه و کنار متون ادب فارسی، حضور کم و بیش مشخصی داشته است.(۱۰) حضور کم و بیش مشخصی که از پسِ برافتادن حکومت خلفای عباسی و از دورهی ایلخانان مغول به بعد و به بخصوص از دورهی حکومت صفوی، تداوم تاریخی بارز و آشکار یافته است. تداومی که به «ایران» و «ایرانی» هویت خاص خود را میبخشید. هویتی که اگر چه از مفهوم جدید ملی فاصله داشت، اما نظیر چنان هویتی را در دنیای «پیش مدرنِ» جوامع غربی و در کشورهایی که در غرب از آنها به عنوان کشورهای با سابقهی تاریخی یاد میکنند، کشورهایی چون فرانسه و انگلیس، به آسانی نمیتوان نشان داد.(۱۱) قوام و دوام این هویت تاریخی به طور بنیادی و اساسی، بسیار عمیقتر و استوارتر از آن چیزی است که هابسبام در تحقیقات خود بدان توجه و اشاره کرده است و با لیت و لعل و اما و اگر نوشته است که: « واحدهای سیاسی مستقل و نسبتاً بادوامی چون چین، کره، ویتنام و احتمالاً ایران و مصر اگر در اروپا قرار میداشتند به عنوان ملتهای تاریخی محسوب میشدند».(۱۲) فقط برای نمونه و برای این که حد و حدود آگاهیهای تاریخی ایرانیان را دربارهی « ایران» و «ایران زمین» نشان دهم، بخشهایی از کتاب ارزشمند و کمنظیر «نزههالقلوب» حمدالله مستوفی «متوفی ۷۵۰ هـ .ق) را که در قرن هشتم هجری نوشته شده است، در زیر میآورم. این نمونهها را از آن جهت میآورم تا خواننده خود ببیند که در دنیای «پیشمدرن»، چگونه «ایران» هم در مفهوم سیاسی و هم در مفهوم تاریخی آن، معنای روشن داشته است و مهمتر از آن مفهوم سیاسی جغرافیای آن با تعبیر «ایران زمین» چه مناسبتی با متصرفات سیاسی حکومتهای وقت داشته است و چگونه مفهوم «ایران شهرِ» عصر ساسانی را تداعی میکرده است. نزههالقلوب کتابی است که دربارهی جغرافیای «ایران» و سرزمینِ «ایران زمین» نوشته شده است. یعنی هم شامل مطالبی است دربارهی ایران اصلی و هم شامل مطالبی است دربارهی مناطق و سرزمینهایی که از لحاظ سیاسی و حکومتی و اداری جزو متصرفات حکومت ایران به حساب میآمدند و به همین جهت جزو بخشی از خاک سیاسی ایران در داخل «ایران زمین» قرار میگرفتند. حال آن که اگر منطقهای جزو متصرفات سیاسی حکومت ایران نبود، ولی خراجگزار ایران بود، جزو ایران زمین قلمداد نمیشد، چنان که دربارهی دو ارمنیهی اصغر و اکبر مینویسد: « ارمنیهالاصغر داخل ایران نیست و از آنجا هر سال سه تومان بر سبیل خراج به ایران میدهند و ارمنیهالاکبر داخل ایران است.»(۱۳) و نیز دربارهی مکران مینویسد: «مکران ولایت وسیع است و خارج ملکِ ایران و شرحش در آخر خواهد آمد، اما چون خراج به ایران میدهد و داخل عملِ [یعنی حساب دخل و خرج مالیات] کرمان است، به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود.»(۱۴) اطلاعات نزههالقلوب صرفاً به مباحثی دربارهی ایران و شهرها و ولایتهای مهم ایران زمین محدود نمیشود. کوهها، رودخانهها، دریاها و دریاچهها، معادن و مهمتر از آنها راهها و شوارع و حتی بازارها و خیابانهای مهم شهرهای ایران زمین را هم در بر میگیرد. یعنی نقشهی روشن و کاملی از وضعیت کلی جغرافیای ایران و متصرفات آن در معنای سیاسی آن به دست میدهد. در شرح کلی ایران زمین و نسبتِ شهرهای آن با قبله، چنین میگوید:«قبله تمامیت ایران زمین ما بین مغرب و جنوب است ... و به حسب افق طول و عرض بُلدان [= شهرها ]، قبله هر موضع را با دیگر ولایت تفاوتی باشد و ولایت عراقین [عراق عجم و عرب] و آذربایجان و اران و موغان و شیروان و گشتاسفی و بعضی گرجستان و تمام کردستان و قومس و مازندران و طبرستان و جیلانات و بعضی خراسان را باید که چون روی به قبله آرند، قطب شمالی از پسِ پشت سوی گوش راست بود... و ولایت ارمن و روم و دیار بکر و ربیعه و بعضی گرجستان را از آنچه شرح داده شد میل به طرف مشرق باید کرد و ولایت بصره و خوزستان و فارس و شبانکاره و کرمان و دیار مفازه و قهستان و بعضی خراسان را میل به جانب غرب این شرح باید کرد تا روی به قبله درست آید، و مکران و هرمز و قیس و بحرین را روی به مغرب مطلق باید کرد...»(۱۵) اگر مکران خراجگزار ایران است و در جای دیگری چنان که گذشت آن را از ایران زمین صریحاً خارج کرده، اما روم و بخش مهمی از آسیای صغیر در این دوره جزو متصرفات ایران زمین و زمینهای آن بخشی از ایران زمین است. بنابر این مفهوم «ایران زمین» در دورهی مستوفی هم دربرگیرندهی ایران اصلی (core) است و هم دربرگیرندهی زمینها و ولایتهایی که از لحاظ سیاسی جزو متصرفات ایران است. چون در همین دوره سمرقند و بخارا نه خراجگزار ایران بودهاند و نه جزو متصرفات ایران، نامی از آنها به میان نیامده است. برای این که معنی ایران اصلی از معنی ایران زمین که بیشتر مفهومی سیاسی است و دربرگیرندهی هم ایران اصلی و هم متصرفات سیاسی آن است، باز نموده شود، بخش دیگری از نوشتهی مستوفی را نقل میکنم. در این بخش «در کیفیتِ اماکن ملک روم» مینویسد: « و آن قریب شصت شهر است و سردسیر است ... علما گفتهاند که چون رومیان بیتالمقدس را خراب کردند و از آنجا برده بردند، حق تعالی بر ایشان خشم گرفت و از آنجا [روم] اسیر و برده بردن رسم فرمود ... و مؤلف کتاب گوید که زندگانی بد ماست که این زمان برده از ایران به روم میبرند ... حدود مملکت روم تا ولایت گرجستان و ارمن و سیس و شام و بحر روم پیوسته است. حقوق دیوانیاش در این زمان سیصد و سی تومان بر روی دفتر است و در زمان سلاجقه زیادت از یک هزار و پانصد تومان این زمانی بوده است و شهر سیواس اکنون معظم بلاد آنجاست.»(۱۶) چنان که دیدید روم [ترکیه کنونی] در این دوره جزو متصرفات حکومت ایران و بخشی از ایران زمین است و به همین جهت از «حقوق دیوانی» آن سخن گفته میشود. اما آن جا که در همین متن، مستوفی از سرِ دردمندی مینویسد که : « از زندگانی بد ماست که این زمان برده از ایران به روم میبرند»، منظور او از ایران ـ ایران بدون پسوند زمین ـ همان ایران اصلی (core) و حکومت ایران است که جدا از متصرفاتش، در طول تاریخ مفهوم جغرافیایی و سیاسی مشخصی داشته است. درست به همین دلیل وقتی از شهرهایی چون «ری» یا «تبریز» سخن میگوید، از آنها به عنوان معظمترین شهرهای ایران و نه ایران زمین یاد میکند، بدین عبارت : «ری از اقلیم چهارم است و امّالبلاد ایران و به جهت قدمت آن را شیخالبلاد خوانند.»(۱۷) و یا دربارهی تبریز مینویسد: « دارالملک آذربایجان در ما قبل مراغه بوده است و اکنون شهر تبریز است و آن نَزِهترین و معظمترین بلاد ایران است، حقوق دیوانی آذربایجان در زمان سلاجقه و اتابکان قریب دو هزار تومان این زمان بوده است...»(۱۸) این مفهوم ایران، ایران اصلی، اگر چه با مفهوم «اقلیم چهارم» همانندی و نزدیکی بسیار دارد، چرا که مهمترین شهرهای ایران و البته نه همهی آنها، در اقلیم چهارم واقع شده است، اما با مفهوم «ایران زمین» یکی نیست، یعنی مترادف آن نیست. «ایران زمین» صورتی دیگر از مفهوم بسیار قدیمیتر و کهنتر است در گذشته به عنوان «ایران شهر» وجود داشته است و سابقهی آن، آن گونه که تحقیقات کمنظیر، دست اول و پرنکته و حوصلهسوزِ جراردو نولی (Gherardo Gnoli ) نشان داده است به عصر ساسانی میرسد. یعنی در عصر ساسانی بود که مفهوم و ایدهی «ایران» و «ایران شهر» پرداخته گردید و رواج یافت.(۱۹) ظاهراً در دوران اسلامی، «ایران زمین» بر طرح و اساس همان مفهوم قدیمی « ایران شهر» بازسازی گردید و رواج تازه یافت. آن چه که مهم است در هر دو مفهوم، حوزهی متصرفات سیاسی ایران، نقش مهم و محوری داشته است. البته بررسی دقیق این نکات و مفاهیم، و مسائل مربوط به «ایران»، «ایران شهر»، «ایران زمین»، « مملکت»، «ممالک»، «مملکت ایران» و «ممالک محروسه ایران» ـ مفهومی که تا این اواخر یعنی تا اواخر حکومت قاجار هنوز کاربرد فعال داشت ـ در حوصلهی این مقاله نمیگنجد. غرض از طرح اجمالی این مطالب در این جا و اشارهی کلی به پارهای از مفاهیم که شرح آنها گذشت، این بوده است که نشان دهم تداوم مفهوم تاریخی و سیاسی ایران در ایران اسلامی و به خصوص در دورهی پیش از حکومت صفوی، چگونه بوده است و در وجدان آگاه ایرانیهای با فرهنگ چگونه درک میشده است. چنان که مستوفی وقتی به ایران و وضعیت و موقعیت آن در زمانهی خود مینگرد، ایران و موقعیت آن را در بستر استمرار تاریخی آن نیز مینگرد و این استمرار تاریخ ایران، در دیدِ او آن اندازه بدیهی و ملموس است که بدون هیچ اما و اگری، گذشتهی کفرآمیزش را با حالِ اسلامیاش یک جا و در تداوم تاریخی آن مورد بحث قرار میدهد: « ... به چند نوبت که جامعالحساب ممالک نوشتیم تا اول عهد غازان خان ... یک هزار و هفتصد و چند تومان بوده است و بعد از آن به سبب عدل غازان خان که در ولایت روی به آبادانی نهاده بود، به مبلغ دو هزار و صد تومان و کسری میرسید و اکنون همانا نیمة آن نباشد، چه اکثر ولایات از این تحکمات و تردّد لشکرها برافتاده است، دست از زرع بازداشتند و در مسالکالممالک آمده که در هجدهم سال از پادشاهی خسروپرویز که آخرین سال زمان کفر بود ... جامعالحساب مملکت [= کشور] او نوشتند چهارصد بار هزار هزار و بیست هزار دینار زر سرخ بوده است که اکنون آن را عوامل میخوانند و به قیاس این زمان هشتاد هزار و چهار تومان رایج باشد، و در رساله ملکشاهی آمده که در عهد سلطان ملکشاه سلجوقی، بیست و یک هزار و پانصد و چند تومان زر سرخ بوده است و دیناری زر سرخ را دو دینار و دو دانک حساب کردندی که پنجاه هزار تومان و کسری بودی. خرابی و آبادانی جهان از این قیاس توان کرد ...»(۲۰) و همو باز در استناد به فارسنامه بلخی دربارهی گذشتهی تاریخ کشورش و دربارهی فارس چنین مینویسد: «در فارسنامه آمده است که مملکت فارس دارالملک پادشاهان ایران بوده است و مشهور است که ایشان [را] اگرچه بر تمامت ایران حکم داشتهاند، ملوک فارس خواندهاند و قدرت و شوکتشان چنانکه اکثر پادشاهان ربع مسکون خراجگزار ایشان بودهاند».(۲۱) این نوع آگاهیهای روشن و آشکار دربارهی هویت تاریخی کشوری با قدمت ایران را نمیتوان به آسانی نادیده گرفت و به ضرب و زورِ تئوریهای «مدرنیست»ها و تلاش بیفرجام دنباله روان ایرانی آنها، ایران و هویت ایرانی آن را محصول حکومت پهلوی اول و بازآفریدهی جریانی به نام «ملت سازی» (nation – building ) به شمار آورد. یکی از سه مقولهی مهمی که بِنِدیکت اندرسون، در کتاب ارزشمندش بر اساس آن نظریهی خود را دربارهی پیدایش ملتها و ناسیونالیسم تدوین کرده است مربوط میشود به مسئلهی «زبان». اندرسون معتقد است، که در دنیای پیش مدرن، جوامع بزرگ براساس زبان مقدس ـ زبان کتب مقدس ـ تشکل مییافتهاند و زبان گفتار معمولی (vernacular ) و غیرمقدس را در تشکل آن جوامع بزرگ نقشی نبوده است. اگر چنین نظریهای دربارهی تاریخ غرب و بسیاری از کشورها صدق کند، در مورد ایران و دربارهی شرق جهان اسلام که زبان فارسی زبان اصلی این منطقه بوده است، به هیچ وجه مصداقی ندارد. اندرسون با بررسی پارهای از تحقیقات دربارهی نقش زبان لاتین در اروپای غربی به این نتیجه میرسد که تا قبل از قرن شانزدهم میلادی، تنها زبانی که بدان تعلیم داده میشد و نوشته و آموخته میگردید، لاتین بوده است، و کم کم از قرن شانزدهم به بعد و به جهت رشد صنعت چاپ، زبان گفتارِ رایج و غیرمقدس آغاز به رشد کرد و به مرور جایگزین زبان لاتین ـ زبان مقدس ـ شد. از قول مارک بلوخ (Marc Bloch ) دربارهی زبان کتابت در اروپای غربی در دورهی قرون وسطی میآورد که: لاتین نه تنها زبانی بود که (مسائل مختلف) به آن زبان تدریس میشد، بلکه تنها زبانی بود که اصولاً تدریس میگردید. نیز اضافه میکند که تأکید بلوخ بر این که لاتین تنها زبانی بود که تدریس میشد، آشکارا نشان دهندهی قداست زبان لاتین و نیز نشاندهندهی این واقعیت است که زبان دیگری شایستگی تدریس را نداشت. در ادامهی همین بحث و در تأیید نظرش به تحقیق دو محقق دیگر دربارهی کتاب و چاپ کتاب استناد میکند تا قبل از سال ۱۵۰۰ میلادی، ۷۷ درصد کتابهای منتشر شده به زبان لاتین بوده، و بعد میگوید از ۸۸ متن چاپ شده در پاریس در ۱۵۰۱ میلادی، به استثنای ۸ تای آنها، بقیه همگی به زبان لاتین نوشته شده بودند، اما بعد از ۱۵۷۵ میلادی اکثر کتابهای چاپ شده به زبان فرانسه بود. نیز در اهمیت نقش زبان مقدس، زبانی که او آن را زبان حقیقت truth – language مینامد مینویسد: در قرن هفدهم، هابز (Hobbes ) (۱۶۷۸ ـ۱۵۸۸) چهرهی محبوب و شناخته شدهی قاره اروپا بود، چرا که نوشتههایش را به زبان حقیقت [= مقدس] نوشته بود، اما برخلاف او شکسپیر (۱۶۱۶ ـ ۱۵۶۴) که نوشتههایش به زبان رایج گفتار بود، تقریباً در خاک اروپا ناشناخته بود.(۲۲) براساس همین دیدگاهش، دربارهی قداست زبان عربی مینویسد: « در سنت اسلامی تا همین دورههای اخیر، قرآن لفط به لفظ ترجمه ناشدنی بود ( و به همین جهت هم ترجمه ناشده باقی ماند) چرا که حقیقت الهی (Allah’ s truth ) فقط از طریق علایم حقیقی ـ و جایگزین ناشدنیِ ـ زبان نوشتاری عربی، دریافتنی بود».(۲۳) اندرسون نمیدانست که در شرق جهان اسلام و در یکی از بخشهای حوزهی زبان فارسی و ایران تاریخی یعنی در ماوراءالنهر که جزء خراسان بزرگ بود، در دورهی حکومتِ ابوصالح منصور ابن نوح سامانی، یعنی در بیش از هزار سال پیش، در نیمهی دوم قرن چهارم هجری، با اجازه و فتوای فقها و علمای شهرهای مختلف، متن عربی تفسیر محمدبن جریر طبری به زبان فارسی ترجمه شد و داستان این ترجمه و اجازهی فقها در آغازِ متن ترجمه شدهی همان تفسیر چنین آمده است که کتاب تفسیرمحمدبن جریر طبری را از بغداد در چهل مصحف آورده بودند و این کتاب به زبان تازی و به اسنادهای دراز بود و چون خواندن کتاب و درک و فهم عبارات آن ـ بدان جهت که به تازی نوشته شده بود ـ بر امیر منصور ابن نوح سامانی دشوار بود، به این فکر افتاد که کتاب به زبان فارسی ترجمه شود. « پس علماء ماوراءالنهر را گرد کرد و این از ایشان فتوی کرد که روا باشد که ما این کتاب را به زبان پارسی گردانیم. گفتند روا باشد خواندن و نوشتن تفسیر قرآن به پارسی مرآن کس را که او تازی نداند، از قول خدای عزّ و جل که گفت: وِما اَرسلنا مِن رَسولٍ اِلّا بِلِسانِ قَومِهِ. گفت من هیچ پیغامبری را نفرستادم مگر به زبان قوم او، آن زبانی که ایشان دانستند. و دیگر آن بود که این زبان پارسی از قدیم بازدانستند از روزگار آدم تا روزگار اسمعیل پیغامبر (ع)، همه پیغامبران و ملوکان زمین به پارسی سخن گفتندی، و اول کس که سخن گفت به زبان تازی اسمعیل پیغامبر (ع) بود، و پیغامبر ما صَلّی اللهُ علیه از عرب بیرون آمد و این قرآن به زبان عرب بر او فرستادند، و اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجماند. « پس بفرمود ملک مظفرابوصالح [منصور ابن نوح سامانی] تا علماء ماوراءالنهر را گرد کردند و از شهر بخارا ... از شهر بلخ ... از باب الهندو ... از شهر سمرقند و از شهر سپیجاب و فرغانه و از هر شهری که بود در ماوراءالنهر، و همه خطها بدادند بر ترجمة این کتاب که این راه راست است.»(۲۴) بدین ترتیب برای نخستین بار قرآن و تفسیر آن ـ در قرن چهارم هجری ـ به زبان فارسی ترجمه شد و همین کار آغازی شد برای نوشتن تفسیر قرآن و ترجمهی آن به زبان فارسی، چنان که در فاصلهی یکی دو قرن، چندین تفسیر به طور مستقل در زبان فارسی نوشته شد(۲۵) و این سنت یعنی نوشتن تفسیر قرآن به زبان فارسی در مناطقی که زبان فارسی رواج داشت، همچنان ادامه یافت... و این نشاندهندهی اهمیت زبان فارسی است در ایران و در منطقهای که از آن به شرقِ جهان اسلام یاد میکنند. آگاهیها و دلبستگیها عمیق و شگفتانگیزی را نسبت به این زبان، در آن دورهی تاریخی و دورههای مختلف تاریخ ایران میتوان نشان داد. دلبستگیهایی که به طور آگاهانه به زبان فارسی به عنوان بخشی از هویت تاریخی و کهن سال ایران و به عنوان زبانِ رایجِ منطقهی وسیع و مهمی از «ایران زمین» مینگریسته است. پیشینهسازی (re – archaization ) شگفتانگیزی که در آغاز متن مهمی چون ترجمهی تفسیر طبری و در توجیه اقدام مترجمان آن دیدهایم و به شیوهی اغراقآمیزی مدعی آن بود که « از روزگار آدم تا روزگار اسمعیل پیغامبر (ع) همه پیغامبران و ملوکان روی زمین به پارسی سخن» میگفتند، از آن نوع پیشینهسازیهایی است که در «باور» و «آگاهی» جمعی یک جامعه، «حال» آن جامعه را به «گذشته» آن پیوند میدهد. پیوند میدهد تا آیندهشان را در استمرار گذشتهشان پیافکنند.(۲۶) و این یعنی باز آفرینی و تجدید، و هم تحکیم یک هویت. نیمهی دوم قرن چهارم هجری اوج دورانی است که ایرانیها از پس حملهی اعراب و تجزیهی امپراتوری ایران، تلاشهای گسترده و آگاهانهای را در شکوفایی زبان فارسی و اعتلای سنتهای ایرانی خود پیمیافکنند. در همین قرن است که ابومنصور عبدالرزاق وزیر دانشورش یعنی ابومنصور محمدبن عبدالهالمعمری را به جمع آوردن دهقانان و فرهیختگان خراسان برای نوشتن شاهنامهای به نثر فرمان میدهد. و این همان شاهنامهای است که مقدمهی آن به عنوان «مقدمه قدیم شاهنامه» در دست و معروف است. و باز در همین قرن است که حاصل تلاش ابوالمؤید بلخی، ابومنصور محمدبن عبدالله المعمری و دقیقی طوسی، عالیترین تجلی خود را در شاهنامه فردوسی و در زبانی استوار به نمایش میگذارد و در همین شاهنامه فردوسی است که تصویر و تصوّر «هویت ایرانی» و «ایران» به بهترین شیوهها بازسازی و بازآفرینی میشود، و قرنها خاطرهی آن در وجدان فرهنگی و تاریخی مردم این منطقه زنده میماند. زبان فارسی پاسدار و حامل اصلی این خاطرهی تاریخی نه تنها زبان گفتار رایج بخش مهمی از مردم این سرزمین بوده که به فارسی سخن میگفتند، بلکه به عنوان زبان مشترک ـ چه گفتاری و چه «نوشتاری» ـ تنها وسیلهی ارتباط همهی مردمی بود که در این حوزهی بزرگ فرهنگی میزیستند و زبان گفتار روزانهشان با فارسی متفاوت بود. اهمیت این ویژگی زبان فارسی در یکی از متنهایی که در قرن چهارم و در فاصلهی سالهای ۳۶۷ تا ۳۸۰ هجری به نظم درآمده است، به وضوح بیان شده است. در دیباچهی همین متن یعنی کتاب «دانشنامه» که در دانش ریاضی منظوم شده بود، حکیم میسری چنین میگوید: چو بر پیوستنش بر، دل نهادم فراوان رایها بردل گشادم که چون گویمش من تا دیر ماند وُ هر کس دانشِ او را بداند بگویم تازی ار نه پارسی نغز ز هر در، من بگویم مایه و مغز وُ پس گفتم زمین ماست ایران که بیش از مردمانش پارسیدان وگر تازی کنم نیکو نباشد که هر کس را از او نیرو نباشد دری گویمش تا هر کس بداند و هر کس بر زبانش بر، براند(۲۷) چنان که دیدید میسری با آن که بر هر دو زبان تازی و فارسی تسلط داشته است، با این استدلال که این جا سرزمین ایران است و بیشترِ مردمش فارسیدان، دانشنامه را به زبان فارسی دری به نظم درآورده است. فارسی در طی قرنها ـ و با آن که عربی در دورههایی زبان علمی منطقه بوده است ـ همین ویژگی اساسی و بنیادیاش را هم با عنوان زبان رایج گفتار بخشی از مردم ایران و هم به عنوان زبان مشترک گفتار و « نوشتارِ» همهی مردم ما حفظ کرده است. بنابر این ادعاهای پنهان و آشکاری که مدعی است زبان فارسی با تحکّم و قلدری رضا شاه پهلوی و به زور نظام اجباری و آموزش همگانی عصرِ او به عنوان زبان رسمی به مردم ایران تحمیل شده است، از نوع جعلیات و تبلیغات پا در هوایی است که پایه و اساس تاریخی ندارد. اشتباه نشود منظور من تأیید سیاستهای فرهنگی دورهی پهلوی نیست. مخالفت آشکارم را با آن سیاستها پیشترها نوشته و گفتهام.(۲۸) منظورم واقعیتها و واقعیت تاریخ است. واقعیتی که نشان میدهد سالها پیش از آن که رضاشاه به حکومت برسد، در عصر رونق صنعت چاپ و انتشار در ایران، خود به خود و به طور طبیعی، زبان فارسی تنها زبان اصلی و مهمی بود که کار نشر در شکل عمومی آن، با آن آغاز شده بود. و این امر آن اندازه طبیعی و بدیهی بود که جای چون و چرا نداشت، چرا که زبان دیگری را در ایران توان آن نبود که به عنوان زبان «نوشتار» برگزیده شود و این جریان طبیعی بدون بخشنامه و امر و نهی، خود به خود سیر خود را طی میکرد. به همین جهت در ایران، زبان اصلی و عمومی روزنامههایی که تا پیش از مشروطیت منتشر شده بودند، از روزنامههای میرزا صالح شیرازی (کاغذ اخبار)، و از «وقایع اتفاقیه» گرفته تا روزنامههایی چون «روزنامه دولت علیه ایران»، روزنامهی «ملتی» یا روزنامهی «ملت سنیه ایران»، روزنامهی «دولت ایران»، روزنامههای «وقایع عدلیه»، «نظامی» ، «مریخ»، «شرف»، «تربیت» و روزنامههایی که در شهرستانها منتشر میشد، نظیر روزنامهی «ملتی»، «تبریز»، «احتیاج»، «ادب»، «کمال» که در تبریز و روزنامهی «فرهنگ» که در اصفهان منتشر میشدند فارسی بوده است و اگر یکی دو روزنامه چون «روزنامه علمیّه» در تهران که به سه زبان فارسی، عربی و فرانسوی و یا روزنامهی «الفارس» در شیراز به زبان فارسی و عربی منتشر میشدند، بدان معنا نبود که زبان دیگری و در این مورد خاص عربی یا زبانهایی چون آذربایجانی و کردی و بلوچی را در ایران آن مایه و اعتبار میبود که میشد به آن زبانها روزنامهی عمومی منتشر کرد. روزنامهی «الفارس» هم که در دورهی حکمرانی ظلالسلطان در ۱۲۸۹ قمری با مدیریت میرزا تقی کاشانی برپا شد، فقط سه شمارهی آن به فارسی و عربی منتشر شده بود و بخش عربی آن در واقع ترجمهی همان بخش فارسی بود و ظاهراً «برای سهولت استدراک عربهای [آن] حدود چنان مقرر شد که یک سمتِ روزنامه را به زبان عربی ترجمه نمایند»(۲۹) و پس از سه شماره در شمارهی (۴) همان روزنامه دربارهی حذف بخش عربی چنین نوشتند: «از آن راهی که نوشتن عربی روزنامه و ترجمه آن اسباب تعویق و تعطیل نمرهها میشد و نگاشتن آن نیز چندان لازم نبود و زحمت مباشرین این عمل مضاعف میگردید، لهذا چنین شایسته دیدند که نمرههای آتیه بدون ترجمه عربی باشد. رئیس و منشی روزنامه میرزا تقی کاشانی».(۳۰) تازه در نشر بخش عربی آن روزنامه، ظلالسلطان که آن زمان حکومت فارس را در اختیار داشت، مقاصد تبلیغی و سیاسی داشت. برای این که این بحث یعنی بحث پراهمیت موقعیت زبان فارسی به عنوان زبان عملاً رسمی خواندن و نوشتن در ایران و به خصوص در آذربایجان ایران مشخص شود، بخشی از گزارش مهم محمدامین رسولزاده (سوسیال دموکرات و ناسیونالیست معروف و هوادار پانترکیسم که بعدها «در ۳۴ سالگی رئیس جمهوری نخستین جمهوری اعلان شده در جهان اسلام» (۳۱) یعنی آذربایجان ـ در قفقاز ـ گردید) را که به همین مسئله یعنی اعتبار زبان فارسی در آذربایجان ایران مربوط است در زیر میآورم و به این گفتار خاتمه میدهم. ترجمهی بخشی از اصل این گزارش که در ژوئن ۱۹۰۹ [۱۲۸۸ شمسی] از ارومیه (آن زمان رسولزاده در ایران و در آذربایجان بود) به روزنامهی «ترقی» چاپ باکو فرستاده شده بود و در شمارهی ۱۴۵ روزنامهی ترقی و در ژوئیه ۱۹۰۹ میلادی [۲۴ جمادیالثانی ۱۳۲۷ قمری] یعنی نزدیک به ۳ سال پس از اعلان مشروطیت در ایران، منتشر شده است، چنین است. « از آثار ادبیات دراینجا [= ارومیه] چیز قابل ذکری نیست. درباره روزنامههایی که به زبان آسوری منتشر میشوند، در جای خود صحبت خواهیم کرد. بگردیم تا بلکه یک مسلمان روزنامهخوان پیدا بکنیم. « ممکن نیست. در اینجا نمیتوانید غیر از چند مشترک حبلالمتین روزنامه خوان دیگری پیدا بکنید. روزنامههای ترکی قفقاز نیز در اینجا خریدار و خواننده ندارند. اصلاً در اینجا ترکی خواندن متداول نیست. اگرچه همه ترک هستند اما ترکی نمیخوانند. در همه جای آذربایجان چنین است. حتی چنان تیپهایی وجود دارند که این حال را برای قفقاز نیز پیشنهاد میکنند و خیال میبافند که باید همهی عالم اسلام زبان فارسی یاد بگیرند و به فارسی بخوانند. « یک سال قبل در اینجا روزنامهای هفتگی به نام فریاد منتشر گردیده است. بعد از در حدودِ سی روزنامهای که در تبریز منتشر میشده، این روزنامه نیز عمر خود را فدای معارف دوستان ارومیه کرده، رفته است و فریادهایش به فریادهای کشیده شده در میان صحرا مانده، بیثمر ماند و سرانجام تلف گردید. « در عرض پانزده روزی که در ارومیه ماندم، هر چه جستجو کردم بلکه یک نفر خریدار روزنامه ترکی پیدا کنم تا ببینم در قفقاز یا عثمانی چه میگذرد و اوضاع عالم چگونه است، ممکن نگردید. به شهبندری عثمانی هم مراجعه کردم که به روزنامههای استانبول دسترسی پیدا کنم که بینتیجه بود. انسان وقتی به ایران افتاد، به معنی این است که دستش از عالم مدنیت بریده شده است.»(۳۲) چنان که دیدید به اعتراف صریح رسول زاده، نه تنها دو سه سالی پس از اعلان مشروطیت در همه جای آذربایجان، مردم علاقهای به ترکی خواندن نشان نمیدادند، بلکه همان مردم ترک زبان به رسول زادهها توصیه میکردند که در قفقاز هم به فارسی بنویسند ... و این وضع ربطی به حکومت پهلوی ـ چون سالها مانده بود تا حکومت پهلوی بر سر کار بیاید ـ یا هیچ حکومتی در ایران متأخر نداشت و مربوط میشد به نقش تاریخی زبان فارسی به عنوان زبان اصلی کتابت و مشترک مردم ما. چنان که در همان دورهی ناصری تا «تمثیلات» آخوندزاده به فارسی ترجمه نشد، خوانندهای پیدا نکرد. و اگر «مکتوبات» او هم به همت مستشارالدوله به فارسی برگردانده نمیشد، نسخهی دستنویس آن در بین روشنفکران ایران ـ چه فارسی زبان و چه ترکی زبان ـ دست به دست نمیگشت. در تبریز هم چه پیش از مشروطه و چه پس از آن، زبان اصلی همه روزنامههای مهم و معتبر به فارسی بود و اگر بعد از مشروطیت چند نشریه نظیر «خیراندیش» و «انادیلی» و ... به ترکی منتشر شدند و یا رسالههایی به ترکی در آن شهر منتشر کردند، و یا پارهای نشریات، در کنار فارسی، یکی دو صفحهای به ترکی اختصاص دادند، به معنی بیاهمیت بودن زبان فارسی نبود. طرح اهمیت تاریخی نقش زبان فارسی به معنی نادیده گرفتن تأثیر نظام آموزش همگانی در دورهی پهلوی، در گسترش زبان فارسی نیست. نیز آن همه تأکید بر نقش بارز «هویت ایرانی» در دنیای پیش مدرن و محتوای سیاسی ـ فرهنگی و جغرافیایی مفهوم «ایران» به نام کشوری شناخته شده و کهن سال، به معنی نادیده گرفتن درک نوینی که از «ایران » و «ایرانی» پیدا شده است، نیست. آن مسائل را باید در جای خود مورد بررسی قرار داد و این مفاهیم تازه را هم باید به جای خود و با توجه به آن مفاهیم پیشینهدار و کهن سال مورد ارزیابی، بازبینی و بررسی قرار داد. به عبارت دیگر در ربط با کشور کهنسالی چون ایران، نمیتوان همه چیز را به پای «مدرنیته» و تجدد نوشت و نقطهی پایان نهاد.(۳۳) ایران کشور جدیدالتأسیسی چون پاکستان و اندونزی، ترکیه و عراق یا آلمان و آمریکا نیست. با این همه تا شرایط اجتماعی و تاریخی جامعهی ایرانی دگرگون نگردید، این مفهوم جدید جذب فرهنگ ایران نشد، شرایطی که مبارزات گستردهی ضداستعماری را در کنار مبارزات ضداستبدادی ـ استبداد قاجار ـ باعث شده است. پیدایی مفهوم جدید وطن در شکل تکامل یافتهی ناسیونالیستی آن در فرهنگ ایرانی، محصول همین شرایط استعماری قرن نوزدهم بوده است، به عبارت دیگر شاعران و متفکران این دوره ناگزیر بودند که در مبارزات ضداستعماری بیشتر بر ناسیونالیسم ایرانی، و گاه اسلامی، تکیه کنند. و در مبارزات ضداستبدادی خود متکی باشند بر دستاوردهای فرهنگی غرب، از قبیل پارلمانتاریسم، قانونخواهی، دموکراسی و حق حاکمیّت ملت. به همین دلیل سرنوشت ناسیونالیسم ایرانی از سرنوشت مبارزات و حتی مفهوم مبارزات ضداستعماری آنان جدا نیست. وطن بزرگترین مایه الهام همه شاعران این دوره است.(۳۴) اگر دواوین شعرای این دوره یا روزنامههای این زمان را بگشاییم کمتر صفحهای است که به نوعی در آن با مفهوم جدید وطن آشنا نشویم. تأثیرگذاری و شورانگیری این نوع سرودهها، دست مایهای بوده است برای برانگیختن احساسات ملی و ضداستعماری مردم. دو نمونهی زیرا از ملکالشعرا بهار حال و هوای شعرهای «وطنی» آن دوره را به خوبی به نمایش میگذارد. ای خطة ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من ای عاصمة دنیی آباد که شد باز آشفته کنارت چو دل پر حَزَن من دور از تو گل و لاله و سرو و سنمم نیست ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من *** دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ کز بافتة خویش نداری کفن من *** و امروز همی گویم با محنت بسیار دردا و دریغا وطن من، وطن من (دیوان بهار، ج ۱، ص ۲۱۶) و نیز: وطنیاتی با دیدة تر میگویم با وجودی که در آن نیست اثر میگویم تا رسد عمر گرانمایه بسر، میگویم بارها گفتهام و بار دگر میگویم که وطن، باز وطن، باز وطن در خطر است ای وطن خواهان زنهار، وطن در خطر است (دیوان بهار، ج ۱، ص ۲۰۸) نیز دهخدا در جایی دیگر و در قطعهای سه بیتی، وطنداری و عشق به وطن را این گونه تصویر کرده است: هنوزم ز خُردی به خاطر دَر است که در لانة ماکیان بُرده دست به منقارم آن سان به سختی گزید که اشکم، چو خون از رگ، آن دم جهید پدر خنده بر گریهام زد که «هان! وطنداری آموز از ماکیان». (دیوان دهخدا، ص ۱۲۵)
یادداشتها:
۱. ابوالقاسم عارف قزوینی، دیوان، به اهتمام عبدالرحمن سیف آزاد، چاپ ششم، تهران، امیرکبیر، ص ۳۳۴.
۲. مدرنیستهایی چون ارنست گلنر، هابسبام، بندیکت اندرسون، مایکل مان، بِراس و ... بنیادیترین دیدگاه نظری که در برابر مدرنیستها، دیدگاهی کاملاً متفاوت داشت و دارد، مربوط میشود به اندیشهی «پیشینهباوری» Primordialism و پیشینهباورانی (Primordialists ) چون کلی فورد گیرتز (Geertz ) و استیون گراسبی (Grosby ) و ...
۳. Smith, Anthony D. : Nationalism and Modernism. London, Routledge, 1999 – 2000 , p . I. ۴
. Hobsbawm E. J. : Nations and Nationlism Since 1780, Programme, Myth, Reality. Cambridge University Press , 1997 , pp. 14 – 15.
۹. برای یک معرفی کوتاه اما ارزنده از کتاب بندیکت اندرسون نگاه کنید به مقالهی مسعود فاضلی با عنوان « آیا ملتها مجموعههایی ساختگی و تصورّی هستند»، در کنکاش، چاپ آمریکا، شمارهی دوازدهم، پاییز ۱۳۷۴، صص ۷۴ تا ۸۳. فاضلی در نقد آرای اندرسون نکتهی مهمی را دربارهی ایران مطرح کرده و نوشته است: « یک سوال مشخص درباره ایران و مشخصتر از آن شاهنامه فردوسی: آیا این کتاب سازنده پندار «ایرانیت» نیست؟ اگر چنین باشد این کمونیتة به خیال درآمده imagined community کهنتر از آن است که اندرسون میگوید.» نگاه کنید به همان مجلهی کنکاش ص ۸۳. از سویی دیگر این نکته نیز درخور توجه است که در غرب بعضی از پژوهندگان چون Lesley Johnson سعی کردهاند که براساس نظریهی بندیکت اندرسون نمونههایی از همان کمونیتههای به خیال درآمده را در دورهی قرون وسطی نشان دهند. نگاه کنید به صفحهی ۱۷۵ کتاب Anthony D. Smith مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۴ دادهام.
۱۰. نگاه کنید به مقالهی جلال خالقی مطلق و جلال متینی با عنوان کلی «ایران در گذشت روزگاران» که بخش نخست آن با عنوان «ایران در دوران باستان» نوشتهی استاد خالقی مطلق و بخش دوم آن با عنوان «ایران در دوران اسلامی» نوشتهی استاد جلال متینی است. و هر دو مطلب در ایرانشناسی، سال چهارم، شمارهی ۲، تابستان ۱۳۷۱ منتشر شده است، نیز نگاه کنید به دنبالهی بحث در ایرانشناسی، سال چهارم، شمارهی ۴، ۱۳۷۱ و نیز نگاه کنید به ایرانشناسی، سال ششم، شمارهی ۱، بهار ۱۳۷۳ به نوشتهی استاد خالقی مطلق با عنوان: « چند یادداشت دیگر بر مقالة ایران در گذشت روزگاران»
۱۱. برای نمونه نگاه کنید به نظریات Adrian Hastings که هویت ملی انگلیسیها را به عنوان یک ملت ـ دولت انگلیسی (an English Nation – State ) به قرن یازدهم میرساند و از ملت انگلیسی به عنوان قدیمترین ملت جهان غرب یاد میکند. نگاه کنید به کتاب او با این مشخصات:
Hastings, Adrian: The Construction of Nationhood, Cambridge Universtity Press,1997.
به خصوص به بخش نخست با عنوان ملت و ناسیونالیسم، صفحات ۵ تا ۷ و نیز به بخش دوم آن از صفحه ۳۵ تا ۶۶.
۱۲. نگاه کنید به صفحهی ۱۳۷ کتاب هابسبام (Hobsbawm ) که مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۵ به دست دادهام.
۱۳ و ۱۴. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب. به سعی و اهتمام گای لیسترانج [چاپ افست]، ناشر: دنیای کتاب، صفحهی ۱۰۰ و ۱۴۱.
۱۵. مستوفی حمدالله: نزههالقلوب. ص ۲۲ و نیز نگاه کنید به عبارات زیر از صفحهی ۹ همین کتاب، آن جا که از راههای ایران زمین و مقدار طول و مسافت آنها تا مکه سخن میگوید. در این عبارات از مهمترین شهرهای امروزی ایران وهمچنین شهرهایی که درگذشته جزو ایران بودهاند و از دست رفتهاند، سخن میگوید به این شرح: « و از مکه تا معظم بلاد ایران زمین به موجب شرح که متعاقب در ذکر طُرُق [راهها] خواهد آمد، مسافت بر این موجب است: از مکه تا سلطانیه که دارالملک ایران است به راه بغداد، سیصد و هشتاد و هشت فرسنگ. تبریز هم دارالملک است به راه بغداد سیصد و هشتاد فرسنگ. بغداد هم دارالملک است به راه نجف اشرف، دویست و شصت فرسنگ است. از مکه تا ری سیصد و پنج فرسنگ، تا اردبیل، دوصد و بیست و چهار فرسنگ، تا همدان ، دویست و هفتاد و هفت فرسنگ، تا کاشان دویست و شصت فرسنگ، تا اصفهان سیصد و یک فرسنگ، تا سمنان دویست و بیست و نه فرسنگ، تا شوستر دویست و سی و یک فرسنگ، تا قاین دو صد و هشتاد فرسنگ، تا نیشابور چهار صد و بیست فرسنگ، تا تفلیس پانصد و یک فرسنگ، تا بلخ پانصد و هفت فرسنگ، تا مرو چهارصد و هشتاد و یک فرسنگ، تا قم دویست و نود و چهار فرسنگ، تا سبزوار چهار صد و دو فرسنگ، تا یزد سیصد و چهار فرسنگ، تا قزوین سیصد و هفتاد فرسنگ، تا شیراز دویست و هفت فرسنگ، تا نیریز سیصد و نه فرسنگ، تا هرموز دویست و چهار فرسنگ...»
۱۶. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب، ص ۹۴.
۱۷ و ۱۸. همان متن، به ترتیب نگاه کنید به صفحات ۵۲ و ۷۵.li Gherardo: The Idea of Iran, An Essay on its Origin, Roma, Istiuto Italiano per il Medio ed Estremo Oriente , 1989.
نگاه کنید به خصوص به بخش پنجم این کتاب ارزشمند با عنوان The Sassanians and the Birth of Iran . صفحات ۱۲۹ تا ۱۷۵.
۲۰ و ۲۱. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب، به ترتیب نگاه کنید به صفحات ۲۷ و ۱۱۲.
۲۲و ۲۳. نگاه کنید به کتاب بندیکت اندرسون، به ترتیب به صفحات ۱۸ و ۱۴. مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۷ به دست دادهام.
۲۴. نگاه کنید به: ترجمه تفسیر طبری، فراهم آمده در زمان سلطنت منصوربن نوح سامانی ۳۵۰ تا ۳۶۵ هجری، مجلد اول، به تصحیح و اهتمام حبیب یغمایی، چاپ دوم، انتشارات توس ، تهران ، ۱۳۵۶، صص ۵ و ۶.
۲۵. بنیاد فرهنگ ایران، چهار تفسیر از این تفسیرهای قدیمی را چاپ و منتشر کرده است. بدین شرح ۱: « تفسیر پاک...» نسخهی محفوظ در دانشگاه لاهور. (ظاهراً دراواخر قرن ۴ یا اوایل قرن ۵ هجری نوشته شده است.) به کوشش علی رواقی، ۱۳۴۸ تهران. ۲ـ تفسیر قرآن کریم، تألیف ابوبکر عتیق سور آبادی، چاپ عکسی از روی نسخه دیوان هند، لندن، مکتوب به سال ۵۲۳ هجری. انتشارات بنیاد فرهنگ، تهران، ۱۳۴۵ . ۳ـ تفسیر قرآن مجید محفوظ در دانشگاه کمبریج [تحریر ۶۲۸ هجری]، که به تصحیح استاد جلال متینی، جزو همان انتشارات، در ۲ جلد در ۱۳۴۹ منتشر شده است. ۴ـ تفسیر بصائر یمینی، تألیف محمدبن محمود نیشابوری به تصحیح علی رواقی، بنیاد فرهنگ، تهران ، ۱۳۵۹ شمسی. نگاه کنید به یادداشت عارف نوشاهی بر مقالهی حافظ محمودخان شیرانی با این عنوان: «تفسیری کهن از قرآن مجید» در معارف، دوره هیجدهم، شماره ۱، فروردین ـ تیر ۱۳۸۰ (شماره پیاپی ۵۲). ص ۴۲.
۲۶. برای یک گفتار کوتاه اما جالب در این زمینه نگاه کنید: به مقالهی ویلیام هنوی با عنوان «هویت ایرانی از سامانیان تا قاجاریه» در ایراننامه، سال ۱۲، شماره ۳، تابستان ۱۳۷۳، به صفحات ۴۷۳ تا ۴۷۸.
۲۷. حکیم میسری، دانشنامه، به کوشش برات زنجانی، تهران، ۱۳۶۶ ، بیت ۸۰ تا ۸۵ به نقل از مقالهی جلال خالقی مطلق با عنوانِ « چند یادداشت دیگر بر مقالة ایران درگذشت روزگاران» در ایرانشناسی، سال ششم، شماره ۱، بهار ۱۳۷۳، ص ۲۹.
۲۸. برای نمونه نگاه کنید به گفتوگویی که در اول ژانویهی ۱۹۹۴ [۱۳۷۳] با دکتر چنگیز پهلوان کردهام. این گفت و گو با عنوان «حوزه تمدن ایرانی» با چهار گفت و گوی دیگر با دکتر چنگیز پهلوان، یک جا و در کتابی با نام «پنج گفتوگو»، چنگیز پهلوان، ناشر: فراز، در سال ۲۰۰۲ میلادی در آلمان منتشر شده است.
۲۹ و ۳۰. صدرهاشمی، محمد: تاریخ جراید و مجلات ایران، جلد اول، چاپ دوم، ۱۳۶۳ ، اصفهان، انتشارات کمال، ص ۲۶۱.
۳۲. رسولزاده، محمدامین: گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران، ترجمه رحیم رئیسنیا، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۷، ناشر: شیرازه، صفحه ۱۰ پیش گفتار. ۳۳. همان کتاب، صفحات ۲۲۵ و ۲۲۶. ۳۴. یک نمونه از این نوع نوشتههای کم و بیش « قالبی» که به پیروی از نظریات بندیکت اندرسون به انگلیسی نوشته شده است، کتابی است از مصطفی وزیری با این مشخصات:
Vaziri. Mostafa: Iran as Imagined Nation, The Construction Of National Identity. Published in the United States by Parago House, 1993 P
کتاب سال حافظ معرفی شد
"شرح تحقیقی دیوان حافظ" تالیف دکتر منصور رستگار فسایی از سوی مدیر مرکز حافظشناسی بهعنوان کتاب سال حافظ برای سال ۱۳۹۵ معرفی شد.
به گزارش ایسنا، دکتر کاووس حسنلی، یکشنبه ۱۸ مهرماه در نشست علمی تخصصی یادروز حافظ که در مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس در شیراز برگزار شد، گفت: "شرح تحقیقی دیوان حافظ" کتابی گرانمایه از استاد محترم جناب آقای دکتر منصور رستگار فسایی ست که به همت انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی در سال گذشته منتشر شده است.
او ادامه داد: ویژگیهای این کتاب گرانسنگ آنگونه است که از همان آغاز انتشار به سادگی میشد پیشبینی کرد که نظر حافظشناسان و حافظپژوهان را به شایستگی جلب خواهد کرد و در جایگاه «کتاب سال حافظ» انتخاب خواهد شد.
حسنلی گفت: مرکز حافظشناسی که همواره آثار منتشرشده در پیوند با حافظ را رصد و آثار برتر را به بهانههای گوناگون معرفی میکند، امسال با بررسی کتابهای منتشرشده در سال ۱۳۹۴ با رای داوران حافظشناس کتاب "شرح تحقیقی دیوان حافظ" را به عنوان برترین کتاب سال در حوزه حافظشناسی انتخاب کرد.
وی اضافه کرد: استاد دکتر رستگار فسایی، که کارنامهای درخشان و پر برگ و بار دارند و در حوزههای گوناگون قلم زدهاند، پیش از این نیز در پیوند با حافظ آثاری منتشر کرده بودند. نخستین اثر ایشان مجموعه مقالات کنگره بینالمللی حافظ است که در سال ۱۳۵۰ در دانشگاه شیراز برگزار شد. این مجموعه مقالات در سال ۱۳۵۲ به کوشش آقای دکتر منصور رستگار فسایی در مرکز نشر دانشگاه شیراز انتشار یافت.
حسنلی ادامه داد: از استاد دکتر رستگار بهجز مجموعه مقالات یادشده و نیز کتاب "حافظ و پیدا و پنهان زندگی" سخنرانیها و مقالات گوناگون در پیوند با حافظ منتشر شده است. هماکنون دو کتاب دیگر نیز از ایشان در دست چاپ است: "کلمات آتشانگیز" و "شرح مختصر دیوان حافظ"
وی گفت: اما کتاب ششجلدی "شرح تحقیقی دیوان حافظ" گستردهترین و جامعترین اثر آقای دکتر رستگار فسایی در پیوند با حافظ است. این کتاب دستکم سه پشتوانه استوار داشته؛ نخست تجربه بیش از نیم قرن مطالعه، پژوهش و تدریس استاد دکتر رستگار عزیز در حوزههای حافظپژوهی. دوم درنگ و دقت علمی ایشان در تمام نوشتههایی که تا پیش از این کتاب درباره حافظ و شعر و اندیشه او منتشر شده است. سوم هم پرهیز از یکسویهروی، یکجانبهنگری و تحدید شرح به سلیقهای خاص.
مدیر مرکز حافظشناسی گفت: راست آن است که بنیادیترین ویژگی شعر حافظ، تراکم معانی در کمترین واژگان و معماری شگفت او در سخنی لایه لایه و تودرتوست. بیتوجهی به این ویژگی بنیادی از کلام حافظ، یعنی ناقص ماندن شناخت او.
حسنلی اضافه کرد: خوشبختانه در این شرح همانگونه که شارح محترم گفتهاند هنر شاعری حافظ مقدم بر دیگر فضیلتهای او دیده شده است. در شرح تحقیقی دیوان حافظ هر سروده از حافظ (غزل و غیر غزل) در پنج بخش مستقل معرفی و شرح شده و اساس کار این کتاب چاپ شادروان خانلری بوده، اگر چه در برخی موارد از چاپهای دیگر هم استفاده شده است.
وی گفت: دکتر رستگار در این کتاب، از میان واژههای هر شعر یا با توجه به پیام آن نامی برای آن شعر برگزیده و برنهاده و پس از متن هر شعر، در پنج بخش به شرح زیر به بررسی آن شعر پرداخته که شامل بررسی ساختار شعر (بررسی شکل بیرونی و درونی، از جمله انواع موسیقیهای موجود در سراسر شعر)، نوع شعر (نوع محتوا، زمان و مکان سرایش، وضعیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی موجود در شعر و مضمون کلی شعر)، معنی واژههای شعر (توضیح واژههای کلیدی با توجه به معنی آن در بافت کلام)، معنی بیتهای شعر (توضیح در باره معنای کلی بیت، و شرح آن با گوشه چشم به شرحهای گوناگون و متفاوتی که از برخی ابیات شده است) و منابع شناخت بهتر شعر (معرفی برخی از منابع قدیم و جدید که در پیوند با بیت مورد نظر مطلبی یا نظری در آنها آمده است و میتواند در فهم و شناخت بیشتر، سودمند باشد).
حسنلی همچنین گفت: مرکز حافظشناسی بجز انتخاب کتاب سال حافظ گاهی به حافظ شناسان برجسته جهان «نشان درجه یک علمی حافظشناسی» نیز اهدا میکند. این نشان نخستینبار در اردیبهشت سال ۱۳۸۶ شمسی به پروفسور شارل هانری دو فوشهکور (مترجم فرانسوی) به پاس ۵۰ سال فعالیت در پیوند با زبان و ادبیات فارسی و نیز ترجمه دیوان کامل حافظ اهدا شد.
او ادامه داد: پروفسور جیوانی ماریا درمه، مترجم و شارح دیوان کامل حافظ به زبان ایتالیایی (در اسفندماه ۱۳۸۶ شمسی)، دکتر سلیم نیساری (در مهرماه ۱۳۸۷) و استاد بهاءالدین خرمشاهی (در مهر ماه ۱۳۸۸) نشان درجه یک علمی حافظشناسی را از مرکز حافظشناسی دریافت کردهاند.
کد خبر: 95040117597 خبرنگار : 71157چاپ
رستگار از شرح غزلیات حافظ میگوید
ما با یک «شاعر» سر و کار داریم
منصور رستگار فسایی میگوید، در هر نوع تفسیر شعر حافظ، ما با یک "شاعر" سر و کار داریم که "شعر" تنها ابزار هنری بیان اندیشههای اوست و همین "عمل شاعرانه او"ست که سبب شده است تا "شعر"ش در قرنهای متمادی پس از وی، در مردم چنان اثری بگذارد که همه فارسیزبانان و دوستداران "شعر" در شعر وی گمشده خود را بیابند و بشناسند.
به گزارش ایسنا، منصور رستگار فسایی مجموعه ششجلدی «شرح تحقیقی دیوان خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی» (بر اساس تصحیح خانلری) را در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر کرده است.
در پی انتشار این مجموعه، گفتوگویی با این استاد ادبیات و پژوهشگر انجام دادهایم که در پی میآید.
- با توجه به وجود شرحهای مختلفی که از دیوان حافظ وجود دارد، ضرورت پرداختن به این شرح برای شما چه بود؟
- اینکه چرا به تالیف "شرح تحقیقی دیوان حافظ" پرداختم، داستانی مفصل دارد. نخست اینکه من فردوسی و حافظ را دو روی سکه هویت ایرانی میدانم، دوم این که قرنهاست حافظ مونس و همدم ایرانیان و فارسیزبانان بوده است و من نیز در خانه پد ری، با حافظخوانی بزرگ شدهام و طبعا به حافظ علاقهای ویژه یافتهام، ولی پرداختن به حافظ، در متن تحقیقات ادب در من از سال 1350 آغاز شد. در سال 1349 که کارم را در دانشگاه شیراز با تدریس زبان و ادبیات فارسی آغاز کردم، دانشگاه شیراز سرگرم تهیه مقدّمات برگزاری کنگره بینالمللی حافظ و سعدی بود که قرار بود از 7 تا 11 اردیبهشت سال 1350 در شیراز برگزار شود. پیش از آن تاریخ، اگر چه کنگره هزاره فردوسی در 1313 و کنگره هفتصدمین سال تصنیف گلستان و بوستان سعدی در 1316 شمسی به همت شادروان علیاصغر حکمت شیرازی در تهران برگزار شده بود، اما هنوز هیچ کنگره مهم و خاصی درباره حافظ در ایران برپا نشده بود و برگزاری این کنگره، آن هم در شیراز که زادگاه و محل دفن این دو شاعر بیهمتاست، میتوانست بیش از همه به نگرش به حافظ و اهمیّت او و شعر ش در فرهنگ ایرانی تأکید بگذارد و آن را همچون آن دو کنگره از اهمیتی تاریخی برخوردار بسازد. بهعلاوه، از آنجا که این کنگره بینالمللی نخستین همایش بزرگ ادبی بود که در شیراز برپا میشد و دانشگاه شیراز میزبانی آن را برعهده داشت، دانشگاه همه توان مادی و معنوی خویش را به کار گرفته بود تا آن را به بهترین وجهی برگزار کند و بهراستی چنین کرد. شادروان دکتر علیمحمد مژده و آقای دکتر حسن خوبنظر کارهای علمی و اجرایی کنگره را برعهده داشتند و با لیاقت و درایت کامل ،مقدمات کار را فراهم میآوردند و من هم از همان آغاز در کمیته انتشارت آن کنگره فعالیت داشتم و سرانجام این کنگره باشکوه در نارنجستان قوام برگزار شد و به دلیل برنامهریزی عالی و شرکت بسیار ی از حافظشناسان بزرگ ایرانی و خارجی و ارائه مقالات علمی و تحقیقی ارزنده، برگزاری آن کنگره بزرگ به عنوان نقطه عطف بسیار مهمی در سعدیپژوهی و تحقیقات حافظشناسی دوره معاصر به ثبت رسید و دو جلد مجموعه سخنرانیهای ارائهشده در آن کنگره که در سال 1352 به کوشش اینجانب در سلسله انتشارات دانشگاه شیراز به چاپ رسیده و بارها تجدید چاپ شده است، میتواند کیفیت ممتاز این کنگره را به خوانندگان نشان دهد.
- یعنی برگزاری این کنگره در روند کار و ذهنیت شما تاثیرگذار بود؟
- بله، من از آن کنگره درسهای فراوانی آموختم و حافظ و سعدی را بهتر شناختم و از آن زمان بود که حافظ در ذهن من جایگاهی خاص پیدا کرد و در کنار فردوسی نشست که همیشه به وی عشق ورزیدهام و از آن هنگام بود که به این نتیجه رسیدم که فردوسی و حافظ، دو روی سکّه فرهنگ و تمدن و منشهای ایرانی هستند که باید به سخن و اندیشه آنان بسیار توجه کرد و هویت ملی و فرهنگی ایرانی را از آنان آموخت. بهتدریج حافظ را از زاویای ناشناختهتر و در معانی وسیعتری شناختم و لسانالغیب را صدرنشین علاقههای علمی و ادبی خویش ساختم و در سالهای طولانی تدریس در دانشگاه شیراز و دانشگاههای دیگر در ایران و خارج از کشور کوشیدم تا همیشه با حافظ باشم، حافظ را تدریس کنم و او را بهتر بشناسم و بشناسانم و برای رسیدن به این هدف سالها طرح تحقیقی معنیشناسی حافظ را دنبال میکردم.
- مثلا چه کارهایی برای حافظ انجام دادید؟
- گاهی دانشجویانم را به حافظیه میبردم و کلاسهای درس حافظ را در آنجا برگزار میکردم و سالها در عصرهای شنبه برای گروهی از حافظدوستان در یکی از حجرههای حافظیه حافظخوانی میکردم. در هر سمینار و مجمعی که سخن از حافظ میرفت، با علاقه و رغبت فراوان شرکت میجستم و به سخنرانی و عرضه مقاله میپرداختم و در کوششهایی که برای نامگذاری "روز حافظ" و ایجاد مرکز حافظشناسی و انتشار مجله حافظپژوهی و انجمن دوستداران حافظ صورت میگرفت، شرکت مستقیم داشتم و در سالهای اخیر و در دوران بازنشستگی نیز برنامههای حافظخوانی و فال حافظ را در شبکههای جهانی اینترنتی ارائه میکردم. ماحصل آنکه در این 40 سال، حافظ عشق زندگی ادبی من بود و پیوسته میکوشیدم تا با اشتیاق فراوان، هر چه را که درباره حافظ نوشته میشود، بخوانم و حافظپژوهی را یاد بگیرم و در این میان، خواندن و یادداشتبرداری از مقالات و کتابهایی که در شرح نکات، کلمات، ترکیبات، جملهها، مصرعها، ابیات و اشعار حافظ نوشته شده بود، به کار همیشگی و علاقه دائمی من تبدیل شده بود و همین انس دیرین و روزافزون با حافظ و شعر وی به تدریج سبب شد تا به این نتیجه برسم که باید شرحی بر دیوان خواجه بنویسم که برآیند نگاهی محققانه به شعر حافظ باشد.
- درباره ویژگیهای شرحی که میخواستید بنویسید میگویید؟ چه چیزهایی مدنظرتان بود؟
- چیزهایی که مدنظرم بود این بود که شرحی باشد که جنبه سلیقهای، احساسی و فردی نداشته باشد و با نظم و طرحی خاص، شعر حافظ را به عنوان یک کلّ هنری ببیند و آن را مثل یک کلاس درس تحلیلی و تحقیقی، از منظرهای جداگانه صورت و معنا و هنرهای شاعرانه مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد و به خواننده نیز این فرصت را بدهد تا با دیدگاهی باز از چگونگی هدفها، درونمایهها، نظرگاههای خاص شاعر، در ارتباط با اوضاع و احوال تاریخی و اجتماعی و فرهنگی دوران او که به نوعی در تولد شعرش اثر گذاشتهاند، آشنا شود و تأثیرپذیریها و تأثّرگذاریهای حافظ را بشناسد و از عقاید و نظرهای متفاوتی که محققان درباره اشعار و افکار شاعر داشتهاند آگاه شود. شرحی که با کارهای دیگرکه تا کنون نوشته شده است، در دید و طرح و برخورد با شعر تفاوتی اساسی داشته باشد و بتواند دیوان حافظ، این اثر بزرگ را که به دلیل ساختار شاعرانه و ایهامات و ابهاماتی که برخاسته از کیفیت شاعرانه و نگرش مستقل و خاص حافظ است و هنوز ناشناخته مانده است، با روشی حتیالمقدور علمی و فارغ از سلیقهها و برداشتهای فردی بشناساند و معرفی کند. شرحی که به حافظدوستان نشان دهد که حافظ به معنی کامل و دقیق و علمی کلمه، "شاعر " است، نه چیز دیگر و این سخن بدان معناست که حافظ نه ناظم است، نه معلّم اخلاق و سیاست و دین و رندی و قلندری و ...؛ او همه شهرت و آوازه و موفقّیت خویش را به خاطر "شاعری" به دست میآورد نه به خاطر هیچ وظیفه و رسالت دیگری. مسلما مقصود از این سخن آن نیست که حافظ معلم یا عارفی عالم و دیندار و حافظ قرآن نیست، بلکه هدف بیان این نکته است که حافظ اگرچه ممکن است همه یا بعضی از این عناوین را داشته باشد، اما آنچه موجب مطرح شدن و نامدار شدن وی شده است و شهرت عرفان و دانایی و قرآندانی وی را در همه جا مطرح کرده است، فقط "شعر و شاعری" او بوده است و اگر چنین نبود، کدام عالم و عارف و رند و قلندر و ناظم و حافظ قرآن و حتی شاهان و وزیران و بزرگان قرن هشتم را سراغ دارید که به خاطر فقط علم و عرفان و رندی و قلندری و نظم و حفظ قرآن مجید، یا پادشاهی و وزارت، به چنان مقام و منزلت جاودانهای که حافظ در تاریخ ادبی ما بدان دست یافته است، رسیده باشد.
- ممکن است در اینباره بیشتر توضیح بدهید.
- حافظ حتی وقتی که اخلاق و عرفان و رندی و مدح و مرثیه و پدیدههای اجتماعی و سیاسی و دینی دیگر را هم در کلام خویش مطرح میسازد هنوز دقیقا از موضع یک "شاعر" سخن میگوید و شاعرانه میبیند، شاعرانه میاندیشد و تحلیل میکند و شاعرانه سخن میگوید و شاعرانه در مخاطبان خود اثر میگذارد و همین نکته سبب میشود تا در هر نوع برداشت و تفسیر و تبیین شعر حافظ، نخست به این نکته توجه داشته باشیم که ما با یک "شاعر " سر و کار داریم که "شعر" تنها وسیله و ابزار هنری بیان اندیشههای اوست و همین "عمل شاعرانه او"ست که سبب شده است تا "شعر" او در قرنهای متمادی پس از وی، در مردم چنان اثری بگذارد که همه فارسیزبانان و دوستداران "شعر" در شعر وی گمشده خود را بیابند و بشناسند و به او ایمان بیاورند و گنگان خوابدیده در سخن وی حرف دل و خواب ناگفته و ناشنیده خویش را بیابند و کلام پرابهام و ایهامش را که چون الماسی درخشان و تراشیده و هنرمندانه و زیباست، تا حد سخن قدیسان و پاکان الهی تأثیرگذار، بالا ببرند. آن را تفسیر و تاویل کنند، با آن فال بگیرند و در هر موقعیت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، از خلال شعر حافظ، پیامی متناسب با دوران خویش بیابند و به شاعر جاودانه خویش ببالند و او را بستایند، بنابراین باید به یاد داشته باشیم که هر صفت خوب و والایی را که به حافظ نسبت میدهیم، شایسته اوست ولی همه فرع بر شاعر ی اوست و هیچ چیزی نباید اهمیت هنر شاعر ی وی را تحتالشّعاع قرار دهد و شاعری حافظ را از ذهن ما بزداید؛ زیرا شعر حافظ کمال سخن فارسی و معنای تأثیرگذاری هنر را در جامعه نشان میدهد و علاوه بر آن که از همه امتیازات ادبی سخن سعدی و فردوسی و دیگر بزرگان شعر فارسی بر خوردار است، دارای ویژگیهای منحصر به فردی است که نتیجه زندگی شاعرانه حافظ و یگانه شدن شاعر با شعر اوست و این همان است که آوازهخوان را با آوازش یکی میکند.
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه / که لطف نظم و سخن گفتن دری داند ( 10/174)
و به همین دلایل بود که بر آن شدم که "شرح تحقیقی دیوان حافظ" را فقط به توضیح و تبیین غزل حافظ محدود نسازم و به شرح همه اشعار غزل و غیرغزل او بپردازم تا حافظ و شعرش را بهتر بشناسانم، بنابراین، تفسیر و تحلیل همه دیوان حافظ به هدف عمر من تبدیل شد و از هنگامی که این فکر را در ذهن پروردم و تا زمانی که آن طرح را به اجرا گذاشتم، با توجه کامل به این هدف که "شرح تحقیقی دیوان حافظ" باید درباره "شعر حافظ" باشد، سالها وقت شبانهروزی و عمر خویش را باحوصله و بیشتاب صرف تهیه و تألیف این شرح کردم و بارها نمونه کارهایی را که در این مورد انجام داده بودم، با دانشجویان کلاسهای حافظ و برخی از صاحبنظران حافظشناس در میان نهادم و کوشیدم تا نقاط ضعف و قوت آن را بشناسم و در آن تجدید نظر کنم و بخشهایی را از آن به لحاظ صورت و معنا، حذف، اضافه یا بازنویسی کنم و در نهایت، با استفاده از همه منابع علمی و قابل استنادی که بدانها دسترسی داشتم، آن را به مراحل پایانی برسانم و امیدوارم "شرح تحقیقی دیوان حافظ"، که به بیش از 2000 صفحه بالغ شده است، وسیله انتقال علمی و تحقیقی شعر حافظ باشد به نسل معاصر و کسانی که طالب شناختی معقولانه، متفاوت و متعادل از شعر او هستند، تا چه قبول افتد و که در نظر آید.
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا / بر منتهای همّت خود کامران شدم (2/314)
- شما سالهای بسیاری را با حافظ مانوس بوده و به او پرداختهاید، پس از کار سترگ شرح غزلیات حافظ، حافظ را چگونه یافتید؟
- من هر روز که با حافظ همنشین میشدم با دنیای نامکشوف دیگری روبهرو میشدم که با آنچه در روز پیش و گاهی ساعتی پیش یافته بودم، متفاوت بود. سخن و معنا در شعر حافظ با شعر تمام شاعران ایران متفاوت است، سخنی است مواج و پرجاذبه و الماسگون که هر لحظه خواننده را با یک شگفتی لفظی و معنایی نوظهور غافلگیر میکند، در هنگام خواندن و تفسیر و شرح دیوان حافظ، اغلب انسان دچار سرگشتگی و حیرتی میشود که ناشی از شاعرانگی محض حافظ است، شرحی را درباره بیتی مینویسیم ولی ساعتی دیگر و روزی دیگر، همان بیت با کرشمهای تازه جلوه میکند که تعبیر و تفسیری متفاوت از اندیشیدهها و نوشتههای پیشین را به ذهن میآورد، گویی شعر حافظ اقیانوس پردامنهای است که هیچ لحظه آن همانند لحظات پیشین یا پسین نیست و به همین جهت است که نمادها، تصاویر و حتی لغتها در ساختار شاعرانه سخن حافظ گاهی از ظرفیتهای شناختهشده قاموسی خود فراتر میروند و معانی تازهای بر آنها تحمیل میشود و به بافت و ترکیب معنایی و هنری سخن وی شکلی تازه میدهد و تو را مجبور میکند که بیشتر بیندیشی و عمیقتر فکر کنی و علت همه اختلافاتی که در فهم و دریافت و شرح شعر حافظ وجود دارد، همین ظرفیت خلاقه و ایهامها و ابهاماتی است که موجب تفسیر پذیریز ی شعر حافظ و تأویل هرمونتیکی آن میشود. اما هر مفسری که با استقلال خواسته است پای خویش را از چارچوب سنتی و پیروی و اسارت متون کهن رها کند و دریافت خود را منعکس کند، طبعا دست به نوعی ساختارشکنی است زده است و این موارد در کار شارحان دیوان حافظ اندک نیست.
- در رویارویی با دنیای معاصر، حافظ به روایت رستگار چگونه تعریف میشود؟
- وقتی غزلی از حافظ را میخوانیم و شرح میدهیم، باید به خاطر داشته باشیم که حافظ در قرن هشتم هجری در شیراز میزیسته است و در این دوران عوارض فاجعهبار حمله مغول در همه زمینهها، همچون دیگر نقاط ایرانزمین آشکار شده بود و به بنیادهای سیاسی و اجتماعی و اخلاقی جامعه آسیب فراوان وارد ساخته بود، عصر عرفای بزرگ به پایان رسیده بود، خاندانهای بزرگ و اصیل که حافظ هنر و فرهنگ و ادب بودند، ریشهکن شده بودند، رفاه مادی و اجتماعی به فقر و تهیدستی و ذلت تبدیل شده بود و شیراز در بخش عمدهای از دوران زندگی حافظ در بیثباتی کامل، جنگ قدرت، فسادهای اخلاقی و اجتماعی غوطهور بود و تحت سلطه تازه به دوران رسیدههای بیفرهنگ، بیخردان عالمنما و ریاکاران هزارچهره گرفتار آمده بود و حافظ و شاعران عهد وی، دیگر با دنیای ایراناندیش فردوسی، یا معنویت سترگ مولانا و جهان خردمندانه و حکمتآمیز عالم و عارفی چون سعدی فاصلهای بینهایت پیدا کرده بود. گذشتهها برای حافظ معنای بهشت گمشده را داشت که نه زلال میهنپرستی فردوسی را داشت، نه معنویت روحانی شمس و مولانا در آن دیده میشد و نه از جهانبینی سعدی که دنیا و آخرت را در پیوندی معنادار در گلستان و بوستان و غزلیاتش منعکس میکرد اثری مانده بود. حافظ در چنین دورانی در جستوجوی انسان حماسی فردوسی ، شور و التهابات عاشقانه نظامی و عرفان پر از صفا و پاکی و شور و جذبه مولانا و رندی و سرزندگیهای سعدی، با حسرتی که از هر انسان آشنا با تاریخ و فرهنگ و تمدن قوم خویش انتظار میرود، گذشته را پاک و منزه و قدسی میبیند و دنیای همزمان خود و "حال خویش" را پر از آلودگیهای نفسانی و تیره و تاریک میبیند، اما من در شرح تحقیقی حافظ کوشیدهام تا حافظ را فقط و فقط "شاعری" در این عصر بحرانزده ببینم و اثرش را فارغ از القائات گذشتگان و قهرمانسازیهای آنها ببینم و با آن به عنوان واقعیتی به نام "شعر" روبهرو شوم و چون یک معلم که در کلاس درسش "شعر" را با اصالتها و خواص ذاتی آن درس میدهد، شرح کنم. مطالب مختلف مربوط به شعر حافظ و ویژگیهای آن را را با نظم و قاعدهمندی و انسجام از هم تفکیک کنم و به هریک مستقلا بپردازم و به همین جهت هر "شعر حافظ" را از پنج زاویه مختلف نگریستهام و همه دیوان را بر حسب همان الگوی خاص شرح کردهام که مسلما میتواند در آینده کاملتر و جامعتر هم
نوروز، که به نامها و اوصاف: عید، عید نوروز، جشن فروردین، جشن بهار، بهار، جشن، جشن بهارى، نوروز جمشیدى، نوروز سلطانى و نوروز جلالى مشهور است، مهمترین، عمومى ترین و دیرپاىترین جشن ملى مردم ایران است، مهمترین است زیرا که قرنهاى متمادى است که مورد توجه مردم کشور ما و سرزمینهایى است که با ما دیرینه فرهنگى مشترک دارند و از مدتها پیش از فرارسیدن آن، منتظر قدومش هستند و براى رسیدنش لحظهشمارى مى کنند، جامه نو مى دوزند، شیرینى مى پزند، خانه را آب و جارو مى کنند، عروسیها و شادیهاى بزرگ خود را همزمان با آن برگزار مى سازند و چون فرامى رسد به دیدار هم مى شتابند، قهرها بدل به آشتى مى شود و کینهها به محبت تبدیل مى گردد، مهمانیها داده مى شود و هدیهها و عیدیها مبادله مى گردد و از کهنسالترین افراد خانواده تا جوانترین آنها به نوعى در این شادى همگانى شرکت مى جویند. نوروز عمومى ترین جشن ایرانى است، زیرا نوروز مرزى نمى شناسد و از هر دیوارى در ایرانزمین وارد مى شود و تا هرجا که ایرانى در آنجا زندگى کند، ادامه مى یابد؛ تمام اقوام و مذاهب و گروههاى فکرى و عقیدتى را که در این مرز ایزدى زندگى مى کنند، یکسان شادمان مى دارد.
به همین جهت است که "نوروز" یکى از قائمه هاى سنن و فرهنگ پایدار و عمومى ایرانى است که شاعرى چون فردوسى، تعظیم آنرا، بزرگداشت راستى و حقیقت در مرز و بوم ایران دانسته است و نشان مردم نیک را آن دانسته است که:
نگه دارد آیین جشن سده
همان فرّ "نوروز" و آتشکده
همان اورمزد و مه و روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر
کند تازه آیین لهراسپى
بماند کئیى دین گشتاسپى
مهان را به مه دارد و که به که
بود دین فروزنده و روزبه
چاپ مسکو، 6/402/376.
فردوسى بهترین روز و روزگارى را که آرزو کرده است، روزگار نوروزى بوده است:
ابا فرّ و بابرز و پیروز باد
همه روزگارانش "نوروز" باد
"چاپ مول"، 2/202/3250.
اگرچه حوادث روزگار گهگاه نوروز را از شور و گرمى انداختهاند، امّا هرگز به فراموشى نسپردهاند. در میان جشنهاى ملى ایرانى، نوروز و مهرگان و سده از دیگر جشنهاى ایرانى پررونقتر بودهاند و فردوسى از این سه جشن، جابه جا سخن مى گوید:
به نوروز و مهر این هم آراسته است
دو جشن بزرگ است و با خواسته است
9/346/419.
به ایوان همى بود خسته جگر
ندید اندر آن سال روى پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتى میان رده
7/280/294.
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگى به نوروز و جشن سده
8/41/205.
به تدریج، مهرگان و سده در میان ایرانیان، رونق خود را از دست دادند، ولى نوروز همچنان پررونق و شادىافزا پایدار ماند و به قول ناصرخسرو:
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو روزانند اعتدالى
و ما در این مقاله بر آنیم تا درباره نوروز، دیرینه، باورها و مراسم مربوط به آن به اجمال سخن گوییم:
طبعا نوروز آغاز ماه فروردین و شروع فصل بهار است و بدین ترتیب، لحظه تحویل سال مطابق تقویم جلالى دقیقا آغاز سالى است که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه به طول مى انجامد و نزدیکترین و علمىترین و دقیقترین سالهاى شمسى جهان است. در ایران باستان هر روز از ماه، نامى مخصوص داشت، روز نخستین هر ماه بنا به سنّت ایرانیان "هرمزد"، هرمز، اورمزد و هورمز و هورمزد خوانده مى شد و روز دوم، بهمن و روز سوم، اردىبهشت و روز چهارم، شهریور و روز پنجم، سفندارمذ و روز ششم، خرداد و به همین ترتیب هریک از سى روز نامى خاص خود داشت و نوروز عبارت بود از هرمزد روز یا روز اورمزد، از ماه فروردین و به همین جهت فردوسى، فرارسیدن نوروز را "سر سال نو، هرمز فروردین" مى خواند:
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج، روى زمین
بزرگان به شادى بیاراستند
مى و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرّخ از آن روزگار
بماندست از آن نامور شهریار
1/42/55.
Image may be NSFW. Clik here to view.
سابقه تاریخى نوروز
"قرائنى در دست است که مى رساند این جشن در عهد قدیم، یعنى هنگام تدوینبخش کهن اوستا، نیز در آغاز برج حمل [بره] یعنى اول بهار برپا مى شد و شاید به نحوى که اکنون بر ما معلوم نیست، آنرا در اول برج مزبور ثابت نگاه مى داشتهاند." بنابر اعتقاد دارمستتر، نوروز از مراسم بسیار کهن ایرانیان آریایىنژاد است که اگرچه از این جشن و مراسم آن در اوستا سخنى نرفته است، امّا در کتب دینى پهلوى از آن گفتوگو شده است. در بندهشن آمده است که هر سال در نوروز و مهرگان مردم دختران خود را در آب دریاچه کسوه [Kasaua] که آنرا با دریاچه زره یا هامون تطبیق کردهاند شستوشو مى دهند، زیرا که زردشت به آنان گفته است که [در این روز] از دختران ایشان اوشیدر و اوشیدرماه و سوشیانت [موعودان سهگانه مزدیسنا] به وجود خواهند آمد.
در گزیده هاى زاداسپرم آمده است: "زردشت با به سر رسیدن سى سال از زادنش فراز، (که اندر) ماه اسفندارمذ و روزایزان (بود) بدان زمان که چهل روز از نوروز گذشته، پنج روز، جشن بهار بود... به جایى رفته بود به نامورى پیدا، که مردمان از بسیار سوى، به آن جشنزار همى شدند."
در دینکرد آمده است: "درباره نوروز و مهرگان و دیگر جشنهاى کهن، نوى آن از آغاز آفرینش است، نخستین روز به عنوان نوروز معین شد..." بنابر آنچه از کتیبه بیستون برمى آید، سال نو ایرانى در آغاز، در پاییز برگزار مى شد که همان جشن مهرگان "بگیاد" باشد که بقایاى این جشن که به دهقانان مربوط مى شد، هنوز به صورت سبز کردن سبزه و هفت میوه و... باقى مانده است. در اوستا از شش گاهنبار نام برده شده است، هرکدام از گاهنبارها مشتمل بر 5 روز است که آخرین روز آن به عنوان روز عید اصلى، جشن گرفته مى شود که احتمالا از دوره ساسانى به شش روز اول ماه فروردین انتقال یافته است. به علاوه، به نظر مى رسد که اطلاعات بیرونى درباره نوروز انعکاسى از باورها و رسمهایى باشد که در دوران ساسانى معمول بوده است. بیرونى مى نویسد: "نوروز از محل خود آنقدر عقب رفته است که در روزگار ما با ورود خورشید به برج حمل که آغاز بهار است، تقارن دارد... مى گویند فرخندهترین ساعات نوروز است... و بامداد این روز، سپیدهدم تا حدّ امکان به افق نزدیک است و با نگاه کردن به سپیدهدم بدان تبرّک مى جویند..."
بدین معنى، در دوره ساسانى، موسم این جشن با گردش سال تغییر مى کرد یعنى در آغاز فروردین هر سال نبود "...بلکه مانند عید اضحى و عید فطر مسلمانان، در فصول مختلف سال گردش مى کرد. در نخستین سال تاریخ یزدگردى (برابر 11 هجرى)، مبدأ جلوس یزدگرد، واپسین شاه ساسانى، جشن نوروز مصادف بود با شانزدهم حزیران رومى (برابر با ژوئن فرنگى) و تقریبا در اوایل تابستان. از آنپس هر چهار سال یک روز، این جشن عقبتر ماند و در حدود سال 392 هجرى قمرى نوبت جشن نوروزى به اول حمل رسید و در سال 467 هجرى قمرى نوروز به بیست و سوم برج حوت افتاد، یعنى 17 روز مانده به پایان زمستان. در این سال به فرمان سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقى، ترتیب تقویم جلالى نهاده شد و براساس آن، موقع جشن نوروزى در بهار هر سال، مقارن تحویل آفتاب به برج حمل تثبیت شد و بدین ترتیب مقرّر شد که هر چهار سال، یک روز بر تعداد ایّام سال بیفزایند و سال چهارم را 366 روز حساب کنند و پس از هر 28 سال، یعنى گذشتن هفت دوره چهارساله؛ چون دوره چهارساله هشتم فرارسد، به جاى آنکه به آخرین سال این دوره یک روز بیفزایند، این روز را به نخستین سال دوره بعد، یعنى دوره نهم اضافه کنند، بدین ترتیب، سال جلالى، دقیقترین سالهاى شمسى جهان شد به سال شمسى حقیقى که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 64 ثانیه است."
در دوره ساسانیان، مردم جشن نوروز را بیش از دیگر جشنها گرامى مى داشتند. این جشن در آغاز سال بود و بلافاصله پس از فروردینگان مى آمد و روز شادى و سرور بود. مردم در این روز دست از کار مى کشیدند و مالیاتهاى خود را مى پرداختند و به آبتنى و تفریح مى شتافتند و این جشن در دربار هاى ساسانى با شکوهى فراوان برگزار مى شد. خیام نیشابورى در نوروزنامه آورده است: "آیین عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجرد... چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدى با جام زرین پر مى ، و انگشترى و درمى و دینارى خسروانى و یک دسته خوید (سبزه نورسته) سبزرسته و شمشیرى با تیر و کمان و دوات و قلم و اسبى و بازى و غلامى خوبروى و ستایش نمودى و نیایش کردى او را به زبان پارسى به عبارت ایشان:
"شها! به جشن فروردین به ماه فروردین، آزادىگزین بر یزدان و دین کیان، سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر. و شادباش بر تخت زرین وانوشهخور به جام جمشید و رسم نیاکان... سرت سبز باد چون خوید، اسبت کامگار و پیروز و تیغت روشن و کارى و بازت گیرا و خجسته و شکار و کارت راست چون تیر، کشور بگیرى نو با درم و دینار..."
در کتاب محاسن والاضداد جاحِظ، آمده است: "در این روز شخصى که چهرهاى زیبا و نامى دلپسند داشت و به نیکوکارى معروف بود، به نزد خسرو مى آمد و اجازه ورود مى خواست، خسرو مى پرسید که تو کیستى و از کجا آمدهاى؟ به کجا مى روى و چه کسى تو را بدینجا آورده است و با که آمدهاى و با خود چه دارى و آن زیباروى نیکونام خوشسخن، پاسخ مى داد که از سوى سعادت و برکت مى آیم و به جایى که سعادت و برکت در آن است مى روم، پیروز نامى منصور، مرا بدینجا فرستاده است و نامم خجسته است، با سال نو آمدهام و براى پادشاه سلامت به ارمغان آوردهام..."
در دوره اسلامى ، جشن نوروز نهتنها در تمام ایران اجرا مى شد، بلکه در دربار خلفا نیز با مراسم و شکوه خاصى جشن گرفته مى شد و مردم بغداد و مصر در بزرگداشت این جشن مبالغهها مى کردند. در روایات آمده است که معلّىبن خنیس گفت: "صبح روز نوروز به خدمت شریفابى عبداللّه صلواتاللّه علیه سرافرازى یافتم، فرمود آیا شرف این روز را مى دانى؟ گفتم پدر و مادرم فداى تو باد، اینقدر مى دانم که عجم این روز را تعظیم مى نماید و بر خویش مبارک مى شمارد. آن جناب فرمودند که شرف این روز نه به همین است، یکى از شرفهاى این روز آن است که در زمان گذشته، در حوالى واسط، طاعونى ظاهر شد و جمعى بمردند... یکى از انبیا که از خلفاى موسى بود، از حضرت واهب ارواح، احیاى ایشان را مسئلت کرد، خطاب آمد که در فلان روز که نوروز بود آب بر استخوانهاى پوسیده ایشان ریز و از روى تضرّع دعا کن تا خلعت حیات بر ایشان بپوشانیم. آن نبى در آن روز که نوروز بود، به موجب وحى عمل کرد، همه زنده شدند و به آن جهت آن روز را نوروز گفتند..."
برخى از شیعیان، نوروز را روز خلافت علىبن ابیطالب مى دانستند و حدیثى از حضرت صادق(ع) نقل مى کردند که فرمودند: "در این روز (نوروز) آفتاب عالمتاب بر ذرات کائنات جلوه طلوع نماید و به فرمان الهى ازاهیر و گلها و گیاهان روییدن آغاز کنند... در این روز نوح بر جودى قرار گرفت و جبرئیل امین به رحمةٌ للعالمین، نازل شد و امیرالمؤمنین(ع) به فرموده سیدالمرسلین، پى بر دوش مقدس آن سرور گذاشت و خانه کعبه را از بتها پاک ساخت، در این روز خلیل الرحمان بتها را شکست و عثمان به قتل رسید، و شاه ولایت على، بر سریر خلافت ظاهرى نشست..." و به قولى روز سعید غدیرخم مصادف با نوروز بود:
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزى
به اورنگ خلافت کرده شاه لا فتى، مأوا ( هاتف)
امروز مرتراست دو عید، اى عجب قرین
عید وصال و دیگر نوروز نامور
عید ظهور سلطنت ظاهر على است
کز فرّ او ببالد هم تاج و هم کمر
طرب اصفهانى
Image may be NSFW. Clik here to view.
عکس از دکتر هنگامه ی رستگار
در دوره خلفاى اموى، دریافت هدایاى نوروزى از ایرانیان مت
داول شد و بنىامیه، هدیهاى را در عید نوروز بر مردم ایران تحمیل کردند که در زمان معاویه مقدار آن به 5 تا 10 میلیون درهم بالغ مى شد. نخستین کسى که هدایاى نوروز و مهرگان را رواج داد، حجّاج بن یوسف بود، امّا در زمان عمربن عبدالعزیز این امر منسوخ شد. در نتیجه ظهور ابومسلم خراسانى و روى کار آمدن خلافت عباسى و نفوذ برمکیان و دیگر وزراى ایرانى و تشکیل سلسله هاى طاهرى و صفارى و سامانى، جشنهاى ایرانى و از آن جمله نوروز رواجى تازه یافت و شاعران درباره نوروز، تهنیت نامه ها مى ساختند و شاعرانى چون جریر، شاعر عرب نوروزیه ها دارند و ایرانى نژادانى چون ابونواس در ستایش نوروز و مهرگان اشعار فراوان ساخته اند و این رسم ملى ایرانى با آداب و رسوم مفصّل و ویژه خود، تا به امروز ادامه یافته است و از 11 فروردین 1304 هجری شمسى برابر با 1925 میلادى آغاز سال رسمى ایران شده است.
ایرانیان چرا نوروز را گرامى و بزرگ داشته اند؟
سنتهاى ملى و آداب و رسوم قومى ، ریشه در واقعیات باورها و اعتقادات مردم دارند و طبعا نیاکان ما "نوروز" را به همین دلیل در هاله اى از تقدس، فال نیک، فرخندگى و نیکروزى قرار داده اند و براى توجیه تقدس و خجستگى آن، داستانها پرداخته و وجه تسمیه ها ساخته اند. از مجموع این داستانها مى توان به دیرینگى نوروز، یزدانى بودن و خجستگى آن پى برد و نقش آنرا در تعمیم عدالت، مهربانى، دستگیرى از ناتوانان و رفع دشمنیها و زشتیها بازشناخت. آنچه در زیر مى آید بازتاب باور هاى نیاکان ما درباره نوروز و پیدایى آن است که به اختصار مطرح مى گردد و از میان همه آنها مى توان گردش انتقالى زمین و اعتدال هوا را در نوروز، آفرینش جهان و انسان و شادى و نیکروزى و فرود آمدن فروهرها و داستانهاى مختلف مربوط به جمشید را در رابطه با نوروز در 20 مورد نام برد. اگرچه بسیارى از توجیهات مربوط به تقدس ایّام نوروز به روز خرداد از ماه فروردین بازمى گردد که نوروز خاصه است؛ ولى، مقدمتا توضیح این نکته لازم است که نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کردهاند و مدتها این دو نوروز در تعاقب هم جشن گرفته مى شده اند:
.1 نوروز عام که به نوروز کوچک یا خرد یا عامه و نوروز صغیر نیز مشهور است، همان عید نوروز امروزى است که از روز هرمزد (روز اول فروردین) آغاز مى شد و این همان لحظه رسیدن خورشید است به نقطه اول برج حمل و آغاز بهار و سال جلالى. برگزارى جشن نوروز براى عامّه مردم فقط 5 روز اول سال بود، اما در آغاز دوره ساسانى در همه ماه فروردین ادامه مى یافت، بدین معنى که تمام فروردین را در میان طبقات ششگانه ملوک، اشراف، خدمتگزاران ملوک و حواشى ملوک، اشراف و عامه مردم و شبانان تقسیم کرده و به هریک 5 روز اختصاص داده بودند.
امّا در دورانهاى بعد، عملا جشنهاى نوروز عام، از اول فروردین تا آخر روز سیزدهم فروردین ادامه یافته و تثبیت شده است و در روز سیزدهم فروردین مردم از خانه خارج مى شوند و معتقدند که اگر خانه در آن روز از ساکنان آن خالى نگردد، سال نو، با بدبختى همراه خواهد بود، بنا بر این جشن واقعى بهار و پایان مراسم نوروزى، در این روز، در طبیعت برگزار مى شود.
.2 نوروز خاص یا نوروز بزرگ از روز ششم فروردین یعنى خردادروز آغاز مى شد و بسیار مقدس بود و کتاب پهلوى ماه فروردین روز خرداد در ستایش این روز به زبان پهلوى موجود است و همزمان با جشن سغدیان و خوارزمیان برپا مى گشت. از جمله رسمهاى پارسیان که هنوز در بخارا رواج دارد، آن است که حلقه هاى گل و برگ بر سر ستونهاى مجزا از هم که ایوان خانه ها بر آن نهاده شده است، مى گذارند و به قول ابوریحان بیرونى، "ششم فروردینماه، نوروز بزرگ دارند زیرا که خسروان بدان پنج روز (نوروز عامه) حقهاى حشم و گروهان و بزرگان بگزاردندى و حاجتها روا کردندى، آنگاه بدین روز ششم، خلوت کردندى خاصگان را."
نوروز بزرگم بزن اى مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
نوروز بزرگ آمد آرایش عالم
میراث به نزدیک ملوک عجم، از جم
در نوروز بزرگ، مردم به یکدیگر آب مى پاشیدند، زیرا معتقد بودند که چون جمشید به حکمرانى رسید، باران فراوان بارید و مردم آنرا به فال نیک گرفتند و خداوند در این روز گرما و سرما و پیرى و بیمارى و رشک آفریده دیوان را از مردم به دور داشت و در این روزگار تا سیصد سال مرگ ناشناخته بود و مردمان آسوده از فقر و اندوه و بیمارى و پیرى و رشک مى زیستند و جهان را نه سرما بود و نه گرما و سعادتى به کمال در همهجا حاکم بود. مردم به فرمان جمشید تابوتها را شکستند و همه چون جوانان پانزدهساله، شاد و تندرست مى زیستند. بنابر آنچه در متون مختلف درباره تقدس نوروز خاص و عام آمده است مى توان وجوه عظمت نوروز را در اعتقاد بدین موارد دانست:
1- نوروز، روز آغاز آفرینش است
ابوریحان مى نویسد: "اعتقاد پارسیان اندر نوروز، نخستین، آن است که اولروزى است از زمانه و بدو فلک آغازید گشتن." در دینکرد آمده است: "نوى آن از آغاز آفرینش است و نخستین روز به عنوان نوروز معین گشت و فرّه، آن که از زمانهاى پیش و کهن است در سراسر جهان گسترده شده است و از آن به مردم راحتى و آسایش مى رسد و آنان با امید آسایش در طى آن جشنها در کار و رنجشان به خشنودى مى رسند."
"گویند خداى تعالى، در این روز، عالم را آفرید و هر هفت کوکب در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطه اول حمل بود و در این روز حکم شد که به سیر و دور، درآیند، بنا بر این نوروز روز شروع گردش اختران است."
برهان قاطع مى نویسد خداوند جهان را در نوروز آفرید.
2- نوروز، روز خلقت آدم است
در ماه فروردین روز خرداد آمده است که اهورا گفت که در این روز جان به جهانیان دادم. در برهان قاطع آمده است خدا آدم را در نوروز آفرید و ایرانیان کهن عقیده داشتند که گیومرث که به نظر آنان نخستین انسان بود در روز خرداد از ماه فروردین به پیداى آمد.
به نظر زردشتیان، گیهمرتن (کیومرث) اولین موجود بشرى است که از گِل آفریده شده است و او را گِلشاه همى خوانند زیرا که پادشاهى او الّا بر گِل نبود.
در مورد تولد کیومرث نوشتهاند: "اندر هفتم هزاره، آمیختگى پدید آمد و اول چیزى که از جانور موجود شد، مردى بود و گاوى از نر و ماده، آن مرد را کهومرث نام بود و این مرد اصلى گشت تناسل را..." و هفت صد سال بزیست و برخى هزار سال گفته اند. فردوسى داستان ظهور کیومرث را با نوروز پیوند مى دهد و مى گوید:
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان،
چنین گفت کایین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب
بتابید ز آنسان ز برج بره
که گیتى جوان گشت از او یکسره...
از او اندر آمد همى پرورش
که پوشیدنى نو بد و نو، خورش
دد و دام و هر جانورکش بدید
ز گیتى به نزدیک او آرمید
چاپ مسکو، ج 1، صص 28-29.
در روایات آمده است که کیومرث خزروان دیو را بکشت در این روز نوروز. از آنجا که بسیارى از روایات نوروزى به نوعى به جمشید مربوط است، جالب است که بدانیم که بنا به تحقیقات کریستنسن "چون ایجاد جهان همزمان با آغاز فرمانروایى جم (جمشید) بوده است، وى نهتنها نخستین شاه، بلکه در عین حال نخستین انسان نیز هست...."
در نظر ایرانیان، جم هرگز تا مقام خدایان ترقى نمى کند، اما افسانه هاى جم در مسیر تحول دگرگونى مى یابد و دو افسانه از جم پیدا مى شود که یکى در کنار دیگرى به هستى خود ادامه مى دهد... از یکسو جم نخستین انسان و نخستین شاه روى زمین است که بعدها گیومرث و هوشنگ و تهمورث جاى او را مى گیرند و از سوى دیگر سنّت عامه و تخیّلات روحانیان وى را به عنوان شخصیت اصلى در دیار غیرزمینى که به نیکبختان متعلّق است جاى مى دهد که در دوران او نه سرما بود و نه گرما، نه پیرى و نه مرگ و نه رشک؛ پدر و پسر حالت مردان جوان پانزده ساله را داشتند، مردمان و چارپایان نامیرا بودند و آبها و گیاهان به دور از خشکى و خوراکها تمامنشدنى و مردمان بر دیوان و جادوگران پیروز بودند.
3- نوروز، روز پدید آمدن روشنى است
بلعمى درباره جمشید مى نویسد: "هر کجا رفتى، روشنایى از وى بر در و دیوار افتادى و معنى جم، روشنایى بود و جمش از بهر آن خواندند که به هر کجا مى رفتى، روشنایى از وى همى تافتى..." و مسعودى مى نویسد که: "جم نخستین شاهى بود که آیین آتش را برقرار کرد و به مردم گفت که آتش شبیه نور خورشید و ستارگان است". حمزه اصفهانى در مورد جمشید مى نویسد: "معنى کلمه شید، درخشان است همانگونه که شمس خورشید نامیده مى شود، گویند جمشید این لقب را داشت زیرا که نور از او ساطع مى شد." مقدّسى مى نویسد: "جمشید فرمان داد تا براى وى گردونهاى بسازند و بر آن نشست و با آن در هوا، هرجا که مى خواست به گردش پرداخت، نخستین روزى که وى بر آن نشست، نخستین روز فروردینماه بود و با روشنى و فرّ فروغ خود، آشکار شد و آن روز را نوروز خواندند."
بیرونى مى نویسد که: جم بر تختى زرین نشست و چون نور خورشید بر او افتاد مردمان او را دیدند و تحسین کردند و شادمان شدند و آن روز را عید گرفتند: "هم در آن روز همچون خورشید، ظاهر شد و نور از او مى تافت به طورى که مانند خورشید مى درخشید و مردم از برآمدن دو خورشید در شگفت شدند، همه درختان خشکیده، سبز گشتند، آنگاه مردم گفتند: "روز نو"." فردوسى داستان این تخت را چنین آورده است:
به فرّ کیانى یکى تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستى، دیو برداشتى
ز هامون به گردون برافراشتى
چو خورشید تابان میان هوا،
نشسته بدو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر تخت او
شگفتى فرومانده از بخت او
به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را، روز نو خواندند
سر سال نو، هرمز فرودین
برآسود از رنج روى زمین
بزرگان به شادى بیاراستند
مى و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرّخ، از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
چاپ مسکو، ج 1، ص 42.
در نخبة الدّهر آمده است که ایرانیان مى پندارند که خدا در نوروز، نور را آفرید، همه ایرانیان در عید هاى خویش به شب هنگام آتش مى افروزند و مردم را از فرارسیدن نوروز آگاه مى کنند. برخى از محققان، جمشید و خورشید را یکى دانسته اند و معتقدند که عناصر طبیعى قابل تقدیس، منشأ آفرینش بشرى شده اند و ستارگان و ماه خورشید جانشین آن موجودات عجیب الخلقه گشته اند... و بى گمان اصل اسناد روایات جمشیدى باید داراى منشأ و اصلى کهنه باشد که به عناصر و رویداد هاى طبیعى مربوط است. مسلما از آنجا که نوروز جشن بهارى و تجدید حیات طبیعت است و در نام جمشید، شید که معنى درخشنده و تابان را دارد، موجبِ تصور خورشید در ذهن داستانپرداز کسانى شده است که جمشید را نخستین مخلوق و نورانى مى دانستهاند.
4- نوروز، روز وسعت یافتن زمین است
بیرونى مى نویسد: "شمار مردمان در زمین افزون شده بود آنچنانکه جا براى آنان تنگ شد، پس خدا سه بار زمین را گستردهتر از آنچه بود کرد و جم، مردمان را فرمود تا خود را به آب بشویند تا از گناهان خود پاک گردند." این داستان مسلّما به فصل 2 وندیداد برمى گردد که در آنجا آمده است که اهورامزدا به جم فرمان داد تا به کوه البرز که زمین را احاطه کرده است (همانند قاف) برود و به این کوه دستور دهد که 300,000 فرسنگ از هر طرف پهنتر شود و آن کوه چنین کرد. بدین ترتیب در پایان فرمانروایى جمشید، زمین دوبرابر گستردهتر از آغاز آن بود.
5- نوروز، روز تجدید آیین یزدانپرستى است
نوروز همیشه یادگار ایزدپرستان و منشهاى یکتاپرستى بوده و به همین جهت بزرگترین جشن ایزدى شمرده مى شده است و داستانهایى در اساطیر کهن ایرانى، در رابطه آن با خداپرستى پرداخته گشته است که از آن جمله است آنچه ابوریحان بیرونى آورده است: این جشن به یادبود روزى برپا گشت که جمشید به تحکیم دین مزدایى پرداخت، چون دین صابئیان در دوران فرمانروایى تهمورث معمول شده بود. جمشید دین را تجدید کرد و این کار در نوروز انجام شد و روز نو خوانده شد و عید گرفته شد. در انجمن آرا آمده است که جمشید آیین ایزدپرستى را تجدید کرد و این روز را نوروز نامید. در ماه فروردین روز خرداد آمده است که در نوروز بزرگ، هوشیدر، دین مزدیسنان را از اورمزد بیاموزد و مردمان را به دین بى گمان کند. در این روز، خداى رستاخیز و تن پسین کند و جهان، بى مرگ و بى پتیاره کند و اهریمن را بزند و گیج و بیکار کند.
6- نوروز، روز آغاز سال نو و اعتدال بهارى است
"نخستین روز است از فروردینماه و از این جهت روز نو نام کردند زیرا پیشانى سال نو است" همیشه آغاز سال، با امیدها و آرزو هاى فراوان همراه است و لحظه بدرود با غمها و رنجها و اضطرابات سال گذشته محسوب مى شود. بنا بر این، شروع سال نو و آمدن بهار و تحولى که در طبیعت ایجاد مى گردد انسان را به آیندهاى دگرگون دلبسته مى سازد که سرشار از امید به بهروزى است. به همین دلیل، آنرا روز نیکپئى مى دانند و معتقدند که نوروز بزرگ روز امید است.
قزوینى در عجایب المخلوقات مى نویسد: "ایرانیان بر آنند که در نوروز، نیکبختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد، تفّأل مى کنند." اعتدال مطبوع هوا در نوروز سبب مى شود زمین از مردگى به زندگى برسد و به یُمن آن فراوانى و وفور نعمت و نیکروزى حاصل آید و به همین جهت است که غلّات فراوان و زندگى ارزان و راهها ایمن و چارپایان نیکو و شادمانند و به دور از آفتهاى سرماى سخت و گرماى سوزان؛ از بیماریها و امراض نشانى نیست و نخستین روز بهار، آغاز سال و جوانى زمان است. در اورمزد روز از فروردین، مردم آنرا بزرگترین عید خود شمردهاند و "نوروز" نامیده اند. جمشید دژى زیرزمینى ساخته بود زیرا آفریدگار به او هشدار داده بود که مردم گرفتار سه زمستان پرهراس خواهند شد و همه حیوانات و مردمان نابود خواهند شد، از اینرو جمشید همه انواع حیوانات مفید و گیاهان و بهترین مردم را آنجا برد که گویى نوروز پایان آن زمستان شوم و آغاز رویش و شکوفایى زندگى در بهاران است.
7-نوروز، روز فرود آمدن فروهرهاست
مرحوم پورداود مى نویسد: فروهر در اوستا یکى از نیرو هاى نهانى (قواى باطنى) است که پس از درگذشت آدمى با روان و دئنه (وجدان) از تن جدا گشته به سوى مینوى مى گراید، اما در آغاز هر سال براى سرکشى خان و مان دیرین خود، فرود آید و ده شبانه روز بر روى زمین بسر مى برد و به مناسبت فرود آمدن فروهر هاى نیاکان، هنگام نوروز را فروردین خوانده اند. این فروهرها که وظیفه نگهدارى آفریدگان را بر عهده دارند هیچوقت کسى را که به وى تعلق داشته اند، فراموش نمى کنند و هر سال یک بار به دیدن خانه وى مى آیند و این در هنگام جشن نوروزى در فروردینماه است و جشنى نیز که به نام فروردگان پیش از آغاز سال نو و نوروز در ایران باستان، در ایّام خمسه مسترقه برگزار مى شد با آمدن فروهرها یا نزول ارواح مردگان به خانه هاى صاحبانشان مربوط است.
آخرین ده روز هر سال به فره وشی ها اختصاص دارد و اینان در آن ایّام که به جشن خودشان مربوط مى شود، به زمین فرود مى آیند و از خانواده هاى خود دیدن مى کنند و میل دارند که بازماندگان مردگان، آنان را خوش امد گویند و از ایشان تبرّک بجویند. بیرونى مى نویسد که اهل سغد حتى در این ایّام، براى اموات قدیم خود گریه و نوحه سرایى مى کنند و براى مردگان خود خوردنیها و آشامیدنیها مى گذارند و شاید به همین جهت باشد که جشن نوروز که پس از این ایّام مى آید روز شادى بزرگ است. در هنگام جشن فروردگان باید نان درون (نان مقدّس) حاضر نمود.
شاید "خانه تکانى" پیش از نوروز در ایران هم، ادامه سنت تمیز نگاه داشتن خانه براى پذیرایى از فروهرها باشد.
8- نوروز، روز شادى است
طبرى نوشته است که جمشید در نوروز به مردم فرمان داد تا به تفریح بپردازند و با موسیقى و مى شادمانى کنند. در همین مورد ابوالفدا مى نویسد: "جمشید... نوروز را بنیان نهاد و آنرا جشن قرار داد تا مردمان در این روز به شادمانى بپردازند." به همین جهت در سنّت ایرانیان نوروز همیشه توأم با شادى و سرور و رقص و موسیقى و شیرینى است:
نوروز روز خرمى بیعدد بود
روز طواف ساقى خورشیدخد بود
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود
نوروز روزگار نشاط است و ایمنى
پوشیده ابر، دشت، به دیباى ارمنى
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برون زنى
بر گل همى نشینى و بر گل همى خورى
بر خم همى خرامى و بر دن همى دنى
در شاهنامه آمده است که در مجلس شادمانه نوروزى خسروپرویز "سرکش" نغمه پرداز جشن بود:
بر آن جامه بر، مجلس آراستند
نوازنده و رود و مى خواستند
همى آفرین خواند "سرکش" به رود
شهنشاه را داد چندى درود
چاپ مسکو، 9/225/3609.
داستان باربد و رهیابى او به دستگاه خسروپرویز در نوروز اتفاق افتاد:
بدان باغ رفتى به نوروز، شاه
دو هفته ببودى بدان چشنگاه
سبک باربد نزد مردوى شد
هم آنروز با مرد همبوى شد
بر آن سرو شد بربط اندر کنار
زمانى همى بود تا شهریار
ز ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پیروزگر جاى شاه
زننده بر آن سرو برداشت رود
همان ساخته پهلوانى سرود
یکى نغز دستان بزد بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت
سرودى به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش، دادآفرید
9/228/3643.
به همین دلیل، بسیارى از نغمه هاى موسیقى و آهنگهاى زمان ساسانى نام نوروز را بر خود دارند، چون "نوروز"، "نوروز بزرگ"، "نوروز قباد"، "نوروز خردک"، "ساز نوروز" و "نوروز خارا". در دربار عباسیان نیز رسم نوروز با مى و موسیقى و شادى همراه بود.
9-نوروز، روز شکّرشکنى است
گویند در نوروز، نیشکر به دست جمشید شکسته شد و از آن خورده شد و آبش معروف و مشهور گردید و شکر از آن ساختند، بنا بر این در نوروز رسم خوردن شیرینى و شکر و حلویات برپا گردید. بیرونى کشف نیشکر را به جم منسوب مى دارد و مى نویسد به همین جهت در نوروز مردمان به یکدیگر شکر هدیه دهند. بنابر روایت آذرباد، موبد بغداد، نیشکر در دوران فرمانروایى جمشید، در روز نوروز کشف شد و چنین اتفاق افتاد که جم نى پرآبى را دید که شیره آن به بیرون تراوش کرده بود. جم آنرا چشید و چون شیرینى لذیذى در آن یافت، فرمود تا شیره آنرا بکشند و از آن شکر بسازند. در روز پنجم شکر درست شد و مردم از روى تبرّک آنرا به یکدیگر هدیه دادند. شیرینىپزانِ مقارن نوروز و تعارف انواع شیرینیها در دید و بازدید هاى نوروزى، بازمانده این باور است و در خوانچه هفت سین، وجود عسل مطمئنا یادآور نیشکر است.
10- نوروز، روز دادگرى و عدالت است
در تاریخ بلعمى آمده است که "جمشید علما را گرد کرد و از ایشان پرسید: چیست که این ملک را باقى و پاینده دارد؟ گفتند داد کردن و در میان خلق نیکى کردن، پس او داد بگسترد و علما را بفرمود که من به مظالم بنشینم، شما نزد من آیید تا هرچه در او داد باشد، مرا بنمایید تا من آن کنم و نخستین روز که به مظالم بنشست، اورمزدروز بود، از ماه فروردین پس آن روز را نوروز نام کردند."
خواجه نظام الملک در سیاستنامه در این باره داستانى دارد: "چنین گویند که رسم ملکان عجم چنان بوده است که در نوروز و مهرگان بار دادندى مر عامه را و هیچکس را بازداشت نبودى... پس ملک برخاستى و از تخت به زیر آمدى و پیش موبد به دو زانو بنشستى و گفتى نخست از همه داوریها داد اى مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن... در نتیجه اختلاط داستانهاى جمشید با سلیمان، به وجود آوردن نوروز به سلیمان هم نسبت داده شده است، بدین معنى که چون سلیمان خاتم خود را بازیافت آن روز را نوروز نامیدند و در این روز سلیمان بر باد سوار شد و مى رفت پرستویى او را گفت بازگرد تا تخم هایى را که من در آشیان دارم خراب نکنى و سلیمان بازگشت و پرستو به ازاى این دادگرى سلیمان پاى ملخى را بدو هدیه داد و رسم هدیه دادن در نوروز از همینجا به وجود آمد. در جاماسپ نامه منظوم آمده است که در نوروز شاهان بار مى دادند و داد را از خود آغاز مى کردند."
11- نوروز، روز غلبه نیکان بر اهریمن و دیوان است
بنابر آنچه در ماه فروردین روز خرداد آمده است در نوروز بزرگ، نیکان بر دیوان و اهریمنان و بدان چیرگى یافتهاند، بدین معنى که در این روز گیومرث ارزور دیو را بکشت و در همین روز سام نریمان سناوذک دیو را نابود ساخت و اژدهاک را بیوژد و در این روز، کیخسرو افراسیاب را بکشت.
مه فرودین بود خردادروز
که بست آن ره اهرمن، کینه توز
ز ابلیس و دیوان چو بربست راه
بیامد به شادى از آن جایگاه
بیاراست آن روز، تخت شهى
به سر برنهاد آن کلاه مِهى
بر تخت او گِرد شد مهتران
ز دستور وز موبدان و سران
همه کس، فشاندند بر وى نثار
بر آن تاج و تخت و نگین، شهریار
مر آن روز را نام نوروز کرد
یکى جشن بس بِه، دلافروز کرد
ره دوزخ آن روز جمشید، بست
به شادى بر آن تخت زرین نشست
نبد مرگ و پیرى و رنج و زیان
نبد کینه و کبرشان در میان
پسر از پدر بازنشناخت کس
جوان، هردو یکسان ببودند و بس
12- نوروز، روز بنا کردن تخت جمشید است
چون جمشید بناى اصطخر را که تهمورث بنیاد نهاده بود به اتمام رسانید و آن شهر عظیم را دارالملک خویش ساخت (طول آن شهر 12 فرسنگ و عرض آن 10 فرسنگ بود)، در آنجا سرایى عظیم بنا کرد و بفرمود تا جمله ملوک و اصحاب اطراف و مردم جهان، به اصطخر حاضر شوند، چه جمشید در سراى نو، خواهد نشستن، پس در آن سراى، بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و آن روز را جشن ساخت و نوروز نام نهاد و از آن روز باز، نوروز آیین شد و آن روز هرمزد از ماه فروردین بود و یک هفته متواتر به نشاط و خرّمى مشغول بودند.
13-نوروز، روز پرواز انسان به آسمانهاست
طبرى و بلعمى روایت کردهاند: "دیوان به فرمان جمشید، گردونهاى از آبگینه براى وى ساختند و جمشید بر آن سوار شد و بدان وسیله، در هوا پرواز کرد و از شهر خویش دنباوند (دماوند) به بابل، به یک روز برفت و آن روز، روز هرمزد از ماه فروردین بود و به سبب این شگفتى که مردمان شاهد آن بودند، آن روز را نوروز گفتند و جمشید فرمان داد تا 5 روز شادى کنند و لذت ببرند و روز ششم که خردادروز است، به مردم نوشت که روش او، خداى را خوش آمده است و به پاداش، گرما و سرما و بیمارى و رشک را از مردم دور ساخته است."
ثعالبى، گردونه جمشید را از عاج و ساج مى داند و مى نویسد که جمشید آنرا با دیبا بپوشانید و در آن سوار گشت و دیوان را فرمود تا آنرا بر شانه هاى خود به زمین و آسمان ببرند و آن روز روز اورمزد از ماه فروردین بود و نخستین روز بهار که آغاز سال و جوانى زمان است و در این هنگام زمین از پسمردگى زنده مى گردد. مردم گفتند این روزى نو و عیدى فرخنده و قدرتى حقیقى و شاهى عجیب است پس آنرا بزرگترین عید خود شمردند و آنرا نوروز نامیدند و با خوردن و نوشیدن و خنیاگرى و خوشگذرانى جشن گرفتند (قبلا گفتیم که در شاهنامه نیز آمده است که دیوان تخت جمشید را برمى گیرند و به آسمانها مى برند.) نکته جالب در مورد این گردونه آن است که چون جمشید با این گردونه به بابل رسید "مردمان با شگفتى او را پروازکنان دیدند که در هوا چون خورشید مى درخشد تا آنجا که باورشان شد که در یک زمان دو خورشید در آسمان است." اما بیرونى هیچ سخنى از جنس گردونه جمشید نمى گوید و تنها به بازگشت جمشید با درخشندگى به زمین یاد مى کند و مى نویسد مردمان از دیدن دو خورشید در یک زمان به شگفت آمدند و آن روز را عید داشتند.
14- نوروز، روز بر تخت نشستن جمشید است
بنا به روایت شاهنامه و متون دیگر ادبى ، جمشید تختى ساخت گوهرنشان که دیوان آنرا برمى گرفتند و با او به آسمان مى بردند و چون این روز سر سال نو و روز هرمزد فروردین بود و مردم آسوده از رنج بودند، این روز را جشن گرفتند و گرامى داشتند.
15-نوروز جشن پایان خشکسالى و آغاز نعمت و فراوانى است
بیرونى مى نویسد جمشید پس از آنکه به خشکسالى که جهان را تهدید مى کرد پایان بخشید، در نوروز به درخشندگى خورشید به زمین بازگشت و مردمان آن روز را جشن گرفتند. به نظر مى رسد که جشنهاى بهارى پس از سرماى زمستانى و بى برگ و بارى طبیعت، همیشه مفهومى خاص داشته اند. در میان ایرانیان جشن مهرگان نیز که جشن پاییزى بود تا مدتها مهمترین جشن ایرانیان بود، در مراسم نوروز تأثیر گذاشته است و به نظر مى رسد که بخشهایى از جشنهاى کشاورزان در مراسم نوروز باقى مانده باشد، داستانهاى میر نوروزى، کشت سبزه در ایام نوروز و به آب انداختن سبزهها در سیزدهم فروردین، ارّه شدن جمشید در درخت، از اینگونه یادگارها هستند.
کریستن سن مى نویسد که در میان جشنهاى مردم آسیاى مقدم و آیین بابلى و نوروز رابطهاى وجود دارد، به عنوان مثال جشن بهارى آدونیس است که در آسیاى مقدم و یونان برپا مى شد و در ابتدا، آیین عزا بود که ضمن آن مرگ آدونیس خداى گیاهان را یادآورى مى کردند، اما در عین حال جشن شادى نیز بود، زیرا خدا دوباره زنده مى شد. مردم بر مرگ آدونیس مى گریستند و پیکره او را به دریا مى افکندند. در بعضى جاها، آیین دوباره زنده شدن او را فرداى عزاى او برگزار مى کردند. در جشن آدونیس در باغهاى آدونیس کشت و کار مى شد یا سبدها و گلدانها را از خاک پر مى کردند و در آن گندم سفید، کاهو، رازیانه و انواع گلها مى کاشتند و گیاهان که در مدت هشت روز بیشتر تحت مراقبت زنان بودند، به سرعت مى روییدند و پژمرده مى شدند پس از هشت روز آنها را با پیکره آدونیس در دریا یا چشمه آب جارى مى انداختند که مخصوصا شادى دوباره زنده شدن آدونیس در بسیارى از آیینها و مراسم نوروزى برجاى مانده است.
16- نوروز، روز تقسیم نیکبختى است
ایرانیان نوروز بزرگ را روز امید مى نامیدند و به قول قزوینى در عجایب المخلوقات، ایرانیان برآنند که در این روز، نیکبختیها براى مردم زمین تقسیم مى شود و به چیز هاى خوب یا بدى که در این روز اتفاق مى افتد تفأل مى کنند.
17- نوروز، روز نگریستن کیخسرو در جام جهان بین است
بنابر شاهنامه، کیخسرو چون براى یافتن بیژن، در جام جهان بین مى نگرد، و این کار را در نوروز مى کند که ناشى از تقدس نوروز است.
چو نوروزِ خرّم، فراز آمدش
بدان جام فرّخ نیاز آمدش
بیامد، بپوشید، رومى قباى
بدان تا بود پیش یزدان به پاى
خروشید پیش جهانآفرین
به رخشنده بر کرد چندآفرین
خرامان بیامد بدان جایگاه
به سر برنهاده خجسته کلاه
پس آن جام بر کف نهاد و بدید
بدو هفت کشور همى بنگرید
ز کارو نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند
ز ماهى به جام اندرون، تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره
چو کیوان و بهرام و هرمزد و تیر
چو ناهید و تیر از بر و ماه زیر
همه بودنیها بدواندرا
بدیدى جهاندار افسونگرا
18- نوروز جشن ر هایى از توفان نوح است
در کتاب تاریخ فرس آمده است که این روز از زمان توفان مانده که بعد از استقرار کشتى در این روز، اهلِ سفینه، بر خود مبارک دانستند که هر سال را به عبادت و سرور گذرانند و این رسم مستمر بوده است.
19- نوروز، روز به خلافت ظاهرى رسیدن حضرت على است
مرحوم تقىزاده در گاهشمارى در ایران مى نویسد: "شیعیان ایران نوروز را یوم خلافت حضرت علىابن ابیطالب شمرده اند." و در ربیع المنجمین آمده است که در نوروز، شاه ولایتپناه، بر سریر خلافت ظاهرى نشسته و سید نبیل علىبن عبدالحمید نسّابه... روایت کرده که "روز نوروز روزى است به غایت شریف و در این روز در موضع غدیر خم، رسول آخرالزمان(ص) امیرالمؤمنین علىبن ابیطالب را به خلافت نصب کرد."
20نوروز، روز یافته شدن انگشترى سلیمان است
پس از آنکه جمشید و سلیمان در اساطیر یکى دانسته شده اند، این داستان نیز رواج یافته است که پس از آنکه سلیمان انگشترى خود را گم کرد و در نتیجه قدرت و پادشاهى خویش را از دست داد، پس از چهل روز آنرا بیافت و قدرت و سلطنت به وى بازگشت تا شاهان نزد او آمدند و مرغان به احترام پیرامون او جمع شدند، آنگاه ایرانیان گفتند نوروز آمد و بدین سبب آن روز را نوروز نام نهادند.
ایام نوروزى
به طور کلى نوروز را به نوروز عام و خاص تقسیم کردهاند امّا در ارتباط با نوروز، روز هایى نیز نام آورند که از آن جمله مى توان از "چهارشنبه سورى"، "عرفه یا فرستاف"، "روز عید"، "شنبه سال"، "سیزده به در" نام برد که هنوز مورد توجه و احترامند.
الف. چهارشنبه سورى، سور، در زبان فارسى به معنى شادى و نشاط است و چهارشنبهسورى، یعنى چهارشنبه نشاط. در سنّت ایرانى، چهارشنبه آخر سال را چهارشنبهسورى مى گویند و مراسم ویژه آن در عصر سه شنبه و در هنگام غروب آفتاب برگزار مى شود. مراسمى که کم یا بیش در این شب برگزار مى شود، در سراسر خطه فرهنگى ایران زمین همانند است و عبارتند از:
.1 آتش افروزى، در حیاط خانه، کوچه، خیابان یا تپه ها و بیابانها و باغهاى نزدیک به شهر یا ده آتشى شعله ور برپا مى شود و مردم بر آن گرد مى آیند و از روى آتش مى پرند و مى گویند: "سرخى تو از من، زردى من از تو." این مراسم با شادى و نشاط فراوان صورت مى گیرد و پس از سوخته شدن آتش، خاکستر آنرا جمع کرده به کنار دیوار مى ریزند و کسى که خاکستر را بیرون ریخته باید در بزند و در جواب اینکه کیستى و از کجا آمدهاى و چه آوردهاى، بگوید منم و از عروسى آمده ام و تندرستى آورده ام.
.2 فالگیرى، در شب چهارشنبه سورى، بعضى از مردم به فالگوش مى ایستند. بدین معنى که در جایى که دیگران آنها را نمى بینند، مى ایستند و به سخنان مردم گوش مى دهند و عقیده دارند که از خلال این سخنان فالشان درست درمى آید.
.3 قاشق زنى، بعضى از زنان، کاسه اى فلزى را برمى دارند و به در خانه ها مى روند و با قاشق یا سکّهاى بر کاسه مى کوبند و صاحب خانه به در خانه مى آید و برایشان شیرینى و آجیل مى آورد و این کار را نشان خیر و برکت مى گیرند. گاهى نیز با قاشق زنى براى آش بیمار که نظیر آش امام زین العابدین(ع) است، مواد اولیه را جمع مى کنند.
.4 در قدیم در شیراز رسم بود که در شب چهارشنبه سورى مى بایست به سعدیه رفت و در آب آن شستشو کرد که این امر بازمانده رسم آبریزان بود که جداگانه از آن گفتگو خواهد شد.
.5 آجیل چهارشنبه سورى، در شب چهارشنبه سورى، آجیلى که از مجموع آجیلهاى شور و شیرین ساخته شده است و بسیار به آجیل مشکل گشا، مانند است، تهیه مى شود و مردم در حالى که خود را آراسته اند و شادمانى مى کنند، آنرا به هم تعارف مى کنند و مى خورند و معمولا تهیه این آجیل براى اجابت نذرها است و خوردن آن موجب خوشبختى و شگون است.
.6 کوزه شکنى، در شب چهارشنبه سورى، یک کوزه آب ندیده نو را از بالاى خانه یا نقاره خانه به پایین مى اندازند و مى شکنند و معتقدند که بدان وسیله بلاها را از خود دور ساخته اند.
.7 گرهگشایى، همانند فالگوش است، اما با این تفاوت که به گوشه جامه یا چارقد یا دستمال گرهى مى زنند، در راه مى ایستند و از عابرى مى خواهند که آنرا باز کند، اگر عابر این کار را به آسانى انجام دهد آنرا به فال نیک مى گیرند و یقین مى کنند که گره از کار فروبسته آنها گشوده خواهد شد.
.8 در شیراز بسیارى از مردم شب چهارشنبه سورى را در صحن مطهر حضرت شاهچراغ جشن مى گیرند.
.9 فالگیرى با بولونى نیز از مراسم خاص چهارشنبه سورى است. این رسم، بدین ترتیب است که هرکس در بولونى که کوزه هاى کوتاه دهان گشاد است زیور یا زینتى را از خود مى اندازد و سپس اشعارى را در وصف حال خود بر کاغذى مى نویسد و درهم پیچد و در بولونى مى اندازد، سپس یک نفر، دست در بولونى مى کند و زیور را با یک کاغذ بیرون مى آورد و آنچه بر کاغذ نوشته شده است فال کسى خواهد بود که زیورش با کاغذ از بولونى بیرون آورده اند.
.10 آش بیمار، در خانه هایى که مریضى وجود دارد در شب چهارشنبه سورى آشى مى پزند که مواد آنرا از خانه هاى همسایه ها و با قاشق زنى به دست آورده اند و معتقدند که پختن این آش و بخشیدن آن به تهىدستان سبب مى شود تا بیمار خوب شود و بیماریش به سال آینده نیفتد.
گفتنى است که در بعضى نواحى ایران چون الویر از توابع ساوه جشنى دارند به نام "نوروز قدیمین" که در روز اول اسفند برگزار مى شود و دقیقا همانند چهارشنبه سورى است که در جلو خانه ها آتش روشن مى کنند و زن و مرد از روى آتش مى پرند و تمام خانواده ها در این شب پلو درست مى کنند و مى خورند و شب نشینى مى کنند و شب چره آن نیز شیرینى و آجیل است.
ب. عرفه یا فرستاف، اگرچه روز عرفه، نهم ذى الحجه است، امّا در بعضى نواحى ایران، روز پیش از عید نوروز را هم "عرفه" مى گویند. در قدیم به روز یا شب پیش از نوروز فرستاف یا فرستافه یا فرسناف مى گفتند که مرکب است از "فرست" به اضافه "ناف" و به معنى نافه فرستاده شده است. توضیح آنکه پارسیان قدیم در شب عید نوروز براى دوستان خود نافه فرستادندى تا خانه و محفل و لباس خود را بدان معطر سازند.
فرستاف شب، بر تو نوروز باد
شبان سیه بر تو چون روز باد
اگرچه امروزه این رسم به صورت فرستادن نافه متروک است، امّا اغلب در شب پیش از عید سمنو یا میوه یا خوراکیهایى که در اختیار بعضى از دوستان و آشنایان است، براى دیگران فرستاده مى شود و آنرا به فال نیک مى گیرند. در شب عرفه خوردن سبزىپلو با ماهى مرسوم بود.
ج. روز عید، از لحظه تحویل سال، یعنى لحظه شروع سال جدید، آغاز مى شود. مهمترین بخش مراسم نوروزى چیدن سفره عید است که در بهترین محل خانه انجام مى شود و در سفره یا میزى که براى این کار اختصاص مى یابد، آیینه و قرآن مجید (براى مسلمانان) و گل و شمع و هفتسین و هفتمیم و بعضى خوراکیها قرار مى گیرد. هفتسین معمولا عبارت است از سماق، سیر، سنجد، سمنو، سکّه، سرکه و سبزى و هفت میم که معمولا در شیراز بر سر سفره قرار دارد عبارتند از مرغ، ماهى، میگو، ماست، میوه (که اغلب هفت نوع است)، مویز و مسقطى.
عکس از دکتر هنگامه رستگار
به علاوه در سفره عید کنگر، ماست، عسل، خرما، کره، پنیر، کاهو و انواع سبزیهاى خوردنى و انار و نان و به اندازه تعداد افراد خانواده شمع روشن و تخم مرغ رنگى وجود دارد که تخم مرغها را در برابر آیینه قرار مى دهند و معتقدند که هنگام تحویل سال که زمین از این شاخ گاو به آن شاخ گاو منتقل مى شود، تخممرغها حرکت خواهند کرد.
در هنگام سال تحویل، باید پلو و شیربرنج بر روى آتش باشد و بجوشد و اسپند بر آتش قرار داشته باشد و سوختن عود، بوى خوش را پراکنده کند و شمعى به سلامتى حضرت صاحب و به نیت او بر سر سفره روشن باشد و ماهیهاى کوچک قرمز و رنگارنگ در ظرفى شیشهاى پرآب در میان سفره باشد، به علاوه سکّهاى طلا یا نقره یا مقدارى پول در سفره قرار مى گیرد و سبزه هایى چون گندم و عدس و ماش که در ظرفهاى مخصوص از قبل آماده شدهاند، زینتبخش سفره باشند. شمعهاى سفره هفتسین را معمولا خاموش نمى کنند و مى گذارند تا تمام شوند و اگر بخواهند آنها را خاموش کنند، این کار را با نقل و شیرینى انجام مى دهند.
در هنگام تحویل سال، افراد خانواده که همه به حمام رفته و شسته و رُفته و آراسته هستند و بهترین و نوترین جامه هاى زیر و روى خود را پوشیدهاند و خود را خوشبو ساختهاند، بر سر سفره گرد مى آیند. بالاى سفره، بزرگان خانواده و پدر و مادر جاى دارند و بزرگ خانواده از دقایقى پیش از تحویل سال آیاتى از سوره یس را مى خواند و در پایان بعضى از آیات بر انارى که در دست دارد، مى دمد و سپس به اتفاق افراد خانواده این دعا را مى خوانند: یا مقلّب القلوب والأبصار، یا مدبّر اللیلِ والنّهار، یا محوّلَ الحولِ والأحوال، حوّل حالنا الى احسنِ الحال.
با اعلام ساعت تحویل سال، که گاهى به وسیله توپ و زمانى به وسیله رادیو یا تلویزیون انجام مى گیرد، افراد خانواده ابتدا دست و روى بزرگترها را مى بوسند و گاهى از آنها عیدى مى گیرند و کوچکترها با هم روىبوسى مى کنند و شیرینى به هم تعارف مى نمایند و از همان وقت دید و بازدید هاى نوروزى آغاز مى شود. هرکس وظیفه خود مى داند که زودتر به دیدار بزرگان خانواده و افراد مورد احترام خود بشتابد و گاهى بر آنان در دیدار سبقت بگیرد.
فرزندان و دوستانى که از هم دورند در لحظه هاى آغازین تحویل سال از راه دور به هم تلفن یا تلگراف مى کنند و براى هم کارت تبریک و نامه هاى تهنیت آمیز مى فرستند و اغلب هدیه هایى براى یکدیگر ارسال مى دارند که سعى مى شود، همزمان با نوروز به دست افراد مورد نظر برسد. در دید و بازدید هاى نوروزى با شیرینى و میوه و آجیل از مهمانان پذیرایى مى شود و در ایّامى که نوروز با ماه مبارک رمضان یا محرم و صفر همزمان مى شود، اغلب دید و بازدیدها در شب هنگام صورت مى گیرد. در گذشته رسم عیدى دادن به کودکان به صورت پرداخت پول نقد بود، اما در سالهاى اخیر اغلب هدیه هاى مختلف جاى عیدى را گرفته اند. براى دید و بازدید هاى نوروزى، نیز با توجه به فاصله راهها و گرفتاریهاى افراد برنامه هایى تنظیم مى شود و افراد روزها یا شبهایى خاص را در منزل مى مانند و همه دوستان و آشنایان در آن اوقات به دیدارشان مى روند. دید و بازدید هاى نوروزى معمولا تا سیزده فروردین ادامه مى یابد، ولى اوج آن در پنج روز اول فروردین است. غذاى روز و شب عید بهترین و مطبوعترین غذا هایى است که افراد خانواده دوست مى دارند و معمولا ماهى پلو یا باقالى پلو است و رشته پلو یا شیربرنج را در روز اول سال مى خورند تا سررشته کارها به دستشان باشد. در گذشته، در ایّام نوروز مطربان به در خانه ها مى آمدند و در برابر نوا هاى شاد خود شیرینى و عیدى دریافت مى داشتند. مردم سعى مى کردند پیش از عید و در ایّام نوروز به یارى فقرا و نیازمندان بشتابند و با پول، لباس و خوراک آنها را شاد سازند. در ایام نوروز زیارت بقاع متبرک و فاتحه اهل قبول نیز متداول است. در گذشته مسافرتهاى نوروزى متداول نبود و همه در ایّام نوروز سعى مى کردند تا در خانه خود باشند، به همین جهت از پیش از ایّام نوروز، خانه را تعمیر مى ساختند، لوازم و وسایل خانه را تمیز و نو مى کردند، در و دیوار و باغچه را صفا مى دادند، پردهها را تعویض مى کردند و از مدتها پیش از نوروز، بوى شیرینى پزان از خانه ها مى آمد و به هر خانه اى که مى رفتید پاک و شسته و رُفته و آبزده بود و خانه تکانى ایّام نوروز، طراوت و تازگى را به خانه ها مى آورد. معمولا در ایّام عید عقدها و عروسیها و آشتى کنانها و مراسم خواستگارى و ختنه سوران و دیگر شادیهاى اجتماعى رونقى بیشتر دارد و در مجموع کوشش مى شود تا این ایام هرقدر که ممکن است شادمانه تر و پرنشاط تر برگزار گردد.
د. شنبه سال، شنبه، نخستین روز هفته در ایّام نوروز به چند جهت مورد توجه است. اگر تحویل سال به شنبه بیفتد آنرا مبارک مى دانند و مى گویند: "عجیب سالى شود شنبه به نوروز." در گذشته، خلفا، اگر عید به شنبه مى افتاد، از یهودیان عیدى خاصى مى طلبیدند و در چنین اعیادى، یهودیان به شاهان هدیه هایى نثار مى کردند، اما امروز در بعضى نواحى ایران اولین شنبه سال را با تفریح و شادى در دامنه طبیعت مى گذرانند و سعى مى کنند که "شنبه" نخستین را با شادى تمام بگذرانند تا همه ایّام به کام ایشان باشد.
ه'. سیزده به در، روز سیزدهم فروردین را باید پایان بخش جشنهاى نوروزى دانست. ایرانیان در این روز، در خانه نشستن را نحس مى دانند و به همین دلیل به دشت و صحرا و باغها مى شتابند و بساط شادى و سرور خود را در دامنه طبیعت مى گسترند. در این روز، آخرین بقایاى شیرینى و میوه هاى نوروزى مصرف مى شود و گردهماییهاى خانوادگى، فضاى صمیمى و پرمحبّت جامعه را تداعى مى کند. آجیل و شیرینى و میوه، رقص و پایکوبى شادمانه از لوازم این روز است و براى دختران جوان، گره زدن سبزه و سرود خاص این روز از تفریحات دیدنى سیزدهبدر است:
سیزده به در
چهارده به تو
سال دگر
خونه ی شوهر
اگر سیزده بدر در ماه رمضان بیفتد، براى بعضى از مردم، این مراسم پس از پایان ماه و به اولین عید یا جمعه پس از ماه موکول مى گردد. در مراسم نوروزى، "حاجى فیروز" نیز نقش شادى آفرینى دارد و افرادى که چهره خود را سیاه کرده و لباس سرخ مى پوشند در حالى که دایره زنگى مى نوازند، آواز و ترانه مى خوانند و مردم به آنان بخشش مى کنند.
حاجى فیروزم بنده
سالى یک روزم بنده
بعضى از مراسم کهن نوروزى
در گذشته، در ایّام نوروز، مراسمى انجام مى گرفت که اینک یا متروک شده و یا همگانى نیست که از آن جمله است:
.1 مردگیران، مراسمى بود که در آن مردان به زنان تحفه ها و هدیه هاى ارزنده مى دادند. و زنان از مردان آرزوها مى یافتند.
.2 نامه کژدم، در پنجم اسفندارمذ، رقعه اى مى نوشتند و بر دیوار خانه مى آویختند تا گزند بدان خانه نیاید.
.3 میر نوروزى، پادشاهى یا امیرى موقتى بود که محض تفریح عمومى و مضحکه شخصى را در ایام نوروز بر تخت مى نشاندند و پس از انقضاى جشن کار او پایان مى یافت و این شخص در آن چند روز وسیلهاى براى خنده و تفریح مردم بود و احکامى مضحک صادر مى کرد. این رسم یکى از معنىدارترین رسوم ملى در نقد شیوه هاى حکومت و حکومتگرى رایج بود و مردم بدان وسیله هم زشتى رویه هاى حاکمان را به نمایش مى گذاشتند و هم خود "قدرت" را زوال یافتنى و بى قدر نشان مى دادند.
سخن در پرده مى گویم چو گل از پرده بیرون آى
که بیش از پنجروزى نیست، حکم میر نوروزى
.4 آتش افروز، در هفته هاى آخر سال، دسته هایى از مردم در شهر به راه مى افتادند که یکى از آنها آتش افروز بود و چند نفر دیگر که سر و صورت و گردن خود را سیاه کرده بودند، بر سر خود پنبه گذاشته و آتش مى زدند و تصنیف مى خواندند و مطربى مى کردند و از هرکسى چیزى مى یافتند و سرود آنها چنین بود:
آتش افروز حقیرم
سالى یک روز فقیرم
.5 غول بیابانى، پیش از عید نوروز، گروهى به راه مى افتادند و شخصى عظیم پیکر، با لباسى خاص و آرایشى عجیب، به نام غول بیابانى با آنها بود و مى خواند و تنبک مى زد و مى گفت:
من غول بیابانم
سرگشته و حیرانم
و بچه ها و بزرگان بر او گرد مى آمدند و به او چیزى مى بخشیدند.
.6 آبریزان، در روز اول نوروز، مردم صبح زود برخاسته به کنار نهرها و قناتها مى رفتند و شستشو مى کردند و بر یکدیگر آب مى پاشیدند. (رسم آب بر هم پاشیدن بیشتر مربوط به نوروز بزرگ است) امّا مدتها پس از متروک شدن آن نیز ادامه یافت و مخصوصا تا قرون اولیه اسلامى وسیعا مورد توجه بود.
.7 عسل چشیدن، بیرونى مى گوید در بامداد روز نوروز پیش از سخن گفتن، سه بار عسل بچشند و خانه را با سه تکه شمع بُخور دهند تا در تمام سال از بیمارى در امان مانند.
.8 شیرینى خوران و شیرینى پزان و هدیه شیرینى، در ایّام عید، پختن و خوردن و هدیه شیرینى، یکى از متداولترین رسوم نوروزى است و اساس آنرا نیز، همچنانکه گفتیم، در کشف نیشکر به وسیله جمشید مى دانند.
قزوینى مى نویسد: "جامى سیمین محتوى شیرینى به حضرت رسول هدیه شد، پیامبر پرسید این چیست؟ گفتند اینها شیرینى نوروز است. گفتند نوروز چیست؟ پاسخ داده شد که این عیدى بزرگ براى ایرانیان است. گفتند این روزى است که در آن خدا سپاه را دوباره زنده کرد. پرسیدند یا رسول اللّه کدام سپاه را، فرمودند سپاه کسانى را که از اقامتگاههاى خود از ترس مرگ بیرون آمدند و هزاران بودند و خدا به آنان گفت بمیرید و سپس آنان را زنده کرد و روانهایشان را بدانها برگردانید و به آسمان فرمان داد تا بر آنان باران ببارد. از اینرو است که مردمان این رسم را دارند که در این روز نوروز بر هم آب مى ریزند. سپس آن حضرت از آن شیرینى خوردند و محتواى جام را در میان اصحاب تقسیم کردند."
شکر هدیه کردن و شکر خوردن پیش از سخن گفتن نیز از رسوم نوروزى بود.
.9 سبزه کاشتن، در ایّام نوروز، در ظروف یا گلدانهایى سبزه مى کاشتند. اغلب هفت نوع غلّه را بر هفت ستون مى کاشتند و خوبى و بدى رویش آنرا مظنّه نیک و بد آن محصول در سال آینده مى گرفتند. به همین جهت، 25 روز پیش از نوروز، 12 ستون از خشت خام برپا مى کردند که در کنار هر ستونى بذر گیاهى کاشته مى شد، این گیاهان عبارت بودند از گندم، جو، برنج، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرّت، لوبیا، نخود، کنجد، ماش و عدس و این گیاهان را آب مى دادند و مراقبت مى کردند و از آنها نمى چیدند تا روز ششم فروردین، آنها را مى کَندند و در میان مردم براى مبارکى و میمنت تقسیم مى کردند. کاشت این دانه ها براى تفأل بود و معتقد بودند که کشت هر محصولى که در این موقع بهتر به عمل بیاید در آن سال مقرون به صرفه خواهد بود.
.10 هدیه دادن، در روزگاران گذشته نیز از رسوم عمده نوروزى بود و شاهان بار عام مى دادند و هدیه مى گرفتند و عیدى مى دادند. بنابر آنچه فردوسى آورده است، براى خسرو هدیهها و فرشهاى گرانقیمت مى آوردند:
بدان سال تا باژ جستم شمار
چو شد باژودینار بر صدهزار
پراکنده افکنده پنداوسى
همه چرم پنداوسى پارسى
جز از رسم و آیین نوروز و مهر
از اسبان و از بنده خوبچهر
همى تاختندى به درگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما
9/268/225
و فرشى چینى که در نوروز به خسرو هدیه شد:
یکى جامه افکنده بُد زرّبفت
به رش بود بالاش، پنجاه و هفت
به گوهر همه ریشه ها بافته
ز بر شوشه زر بر او تافته
بدو کرده پیدا نشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
هم از هفت کشور بر اوبر، نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
بر او بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه، هرگز نبد در جهان
به چین در، یکى مرد بد بى همال
همى بافت آن جامه را هفت سال
ببرد آن کیئى فرش، نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
بگسترد روز نو آن جامه را
ز شادى جدا کرد خودکامه را
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همى خواندند
9/225/3609
.11 روغن مالیدن بر تن، در نوروز بزرگ، روغن بر تن مى مالیدند تا از انواع بلایا در طول سال در امان باشند.
.12 آتش افروزى، جمشید دستور داده بود تا در ایام نوروز، شبها بر بلندیها آتش بیفروزند و آنرا به فال نیک گیرند. مخصوصا در شب چهارشنبه سورى و شب عید.
.13 پرواز دادن باز، در هریک از ایام نوروز، شاهان بازى سفید را پرواز مى دادند و از جهت تیمن و تبرّک شیر تازه و خالص و پنیر مى خوردند.
.14 مراسم اسب دوانى و ورزشهایى چون کشتى گیرى و تیراندازى و انواع ورزشها در این ایام برپا مى شد.
.15 جامه هاى نو مى پوشیدند.
.17 شاعران براى ملوک و بزرگان شعر هاى تهنیت آمیز مى گفتند و مى فرستادند.
.18 در تاب، مى نشستند و تاب مى خوردند تا خاطره پرواز جمشید را زنده کنند...
امروز "13 به در " است ،من از بچگی عاشق باغ و در و دشت بوده ام و هیچ گاه فراموش نمی کنم که در ایام نوروز و دید وبازدیدهای آن ،چه اوقات خوشی درشهر و در دل طبیعت زیبا و دوست داشتنی شهر فسا داشتیم ، شهر ،پر از بوی بها ر نارنج و گل محمدی ونسترن و یاس وشکوفه های تازه شکفته ی بهاری می شد و همه جا، سبز و خرم و تر تازه وبه قول حافظ شیراز "رفته و آب زده "بود. شهر پراز سبزه هایی بود که بر سر دیوار های کاهگلی آن روییده بودند و بویژه در نوروز ،شهر سبز ما ، با بوی باقلا و عطر پودونه های وحشی که در کنار جویهای روان ، سبز شده بودند، طراوتی و حال و هوایی خاص داشت،که این شهر همیشه خوب را به بهشت تبدیل می کرد و حتی به چشم ما ، از یهشت هم زیبا تربود و با خود می گفتیم: اگر فردوس بر روی زمین است، همین است و همین است وهمین است.
پیش از نوروز از کوچه ها بوی شیرینی پزان می آمد، بازار ،از عرب و عجم و ترک و تاجیک پر بود ،دکان بزرگ پارجه فروشی پدر بزرگ و داییهایم ( مر حوم حاج مروج و فرزندانش) و همچنین مغازه های مرحوم حاج بامدادو عادل و تمدن ، پر از مشتری بود و در برابر قنادی های استاد یحیی و حاج غلامرضا استادی و حاج سید مرتضی طاعت ،جای سوزن انداختن نبود ،صف بچه ها و بزرگ سالانی که در آخر سال ،منتظر بودند که مرحوم رجب فرجام لباس عید آنها را پیش از عید تمام کند ،طولانی بود و در برابر کفاشی مرحوم داوری و دوزنده و غیرتمند نیز بسیاری در انتظار آماده شدن کفشهای نو خود بودند .اما در مغازه ی حاجی سید آقا سجادی و مرحوم حاج اخلاقی و نقی زاده هم مشتریان مواد غذایی وروغن وکره ی تازه ،کم نبود . نمی دانم چرا عادت داشتیم که حتما روز پیش از عید به سلمانی و حمام برویم ،حمام میان و جهرمی و میرزا کوچک ، همان قدر شلوغ می شد که سلمانی های استاد نجات و مشهدی سلمان و استاد حسن واستاد قنبر. و همه ی اینها ،علامت آمدن عید و روزهای رو بوسی و عیدی گرفتن و عیدی دادن و شیرینی خوران بود.
بهار بود وکودکی و نوجوانی ، عید وپدر و مادر ،مادر بزرگها و عمو و دایی ها و خاله ها ،بستگان و دوستان ،و یک شهر کوچک که از سر تا پای آن را می شد در یک روز دید و به هر کوچه وبرزن آن سرزد و از همه سراغ گرفت ،ویک دنیا بهانه برای شادی و سرمستی ،پیدا کرد . شادی در خانه و کوچه و بازار موج می زد ،شادیهایی آسان و ارزان و بی زیان و سالم ،که از باغ قلعه و رسومات ، شروع می شد وتا باغهای کدیوری وکچل آباد و باغ حسین آباد و میرزاحسن علی خانی و باغ خود ما که به باغ نو معروف بودو در همسایگی باغهای حسین آباد وبی بی سید ،قرار داشت امتداد می یافت و،سه رشته قنات موردستان ، قنات حوض ماهی و قنات فیض آباد آنها را مشروب می کرد و در کنار این جویها بود که مردم می نشستند و شادی می کردند.
در چهار شنبه سوریها از روی آتش می پریدیم و زردی خود را به آتش می دادیم واز آن سرخی می گرفتیم و صدای قاشق زنی را از همه جا می شنیدیم ،خانه ی ما در وسط بازار بود و درکوچه ی کوتاهی که فقط دو خانه پدری ما درآن بود که در یکی ما زندگی می کردیم و در دیگری مادر بزرگ و عمویم وبه همین دلیل بود که برای چهارشنبه سوری باید به محله یی که خانه ی پدر بزرگم مرحوم حاج مروج درآن جا بود و به مسجد حاج میرزا نبی نزدیک بود می رفتیم وبه تماشای زنان و دخترانی می پرداختیم که روی خود را بسته و گوش خویش راگشوده بودند تا فال خود را از میان سخنان رهگذران دریابند.بنابراین ما بلندبلند ،حرفهای خوشایند و باب طبع آنها می زدیم تا دل آنان را خوش کرده باشیم .
روز عید ،هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که از پشت در ،صدای ساز دسته های مطرب معروف شهربه سر پرستی کسانی چون اصغر خان مطرب وامان حاجی خانجان و کل عباس تنبک زن و حیدر جاهد - که تاررا بسیار دلنشین و گرم می نواخت ، ما را به حیاط می کشید . با شتاب در را بروی آنان می گشودیم ،به داخل می آمدند ومی نشستند و چند دقیقه یی ، نغمه سر می دادند و" مبارک باد " می خواندند و ما را بر سر ذوق می آوردند ،مادرم ، ظرفی شیرینی برای آنها می آوردو مرحوم پدرم چند اسکناس نو یک تومانی یا دو تومانی به آنها می داد وآنان دسته دسته می آمدندند و می رفتند و گاهی درست وقتی سر می رسیدند که خانه پراز دیدو بازدید کنندگان زن و مرد و کودکان و نوجوانان بود وبا آمدن دسته ی مطربها ،یک باره خانه رنگ مجلسهای عروسی و شادمانیهای عمومی می گرفت ،مطربها از این خانه به منازل هم جوار و همسایه و محلات دیگر ، می رفتند و می نواختند وبه مردم شادی می دادند و عیدی می گرفتند و شاید خرج سال خود را به دست می آوردند. ماما و بند انداز و حمامی و سلمانی و باغبان ورعیت و مکتب دارها وننه ی گندم و بی بی ایوب و همه ی قوم خویشها و آشنایان و همکاران پدرم ، یکی دو روز اول نوروز ،به خانه ی ما می آمدند. ماجرای دید و بازدیدهای نوروزی نیز حکایتی بود ،ما پس از دیدار از بستگان بسیار نزدیک ، به دنبال پدر راه می افتادیم ، و به منزل خدا بیامرز مرحوم حاج شیخ محمد بحرانی که پیش نماز مسجد جمعه بود و روحانیتی شگفت انگیز داشت ، می رفتیم و از خانه ی او مستقیما به منزل مرحوم حاج سید آقا سجادی می رفتیم که اگرچه کاسب بود و علم و سواد خاصی نداشت ، اما آن چنان صفا وصداقت و خلوص و معنویتی در سیما و رفتار و کردار آن پیر مرد بود که همه عقیده داشتند که سالی که با دیدار وی شروع شود ، سالی خجسته و میمون خواهد بود.
دید و بازدید های نوروزی ، با میهمانیها و سفرهای کوتاه ادامه می یافت و هر روز به نوعی تازه و متفاوت از روزهای دیگر به سر می رسید و تا پایان روز سیزده ، ادامه می یافت ولی من هرگز،روز شنبه ی اول سال و روز" سیزده بدر " را فراموش نمی کنم ، در این دو روز بویژه در سیزده به در ، با پدر و مادر و بستگانمان به باغ پدری می رفتیم و هورک (: تاب) می خوردیم و بازی می کردیم و از باهم بودن و با هم شاد بودن و برای هم شادی آفریدن ،لذت می بردیم، گاهی هم ناگهان ، یک دسته ی کوچک مطرب، ازراه می رسیدندکه مثل روز عید به همه ی باغها سر می زدند و ما را شاد می کردند و شب هنگام ، افرادی ، بار و بنه ی ما را بر الاغها بار می کردند و به خانه می رساندند،اما در پایان روز سیزده به در،ساعتهای پر عذابی هم داشتیم ،و آن عبارت از این بود که باید مشقهای نکرده مدرسه را می نوشتیم که با همه ی اصرار پدر و مادر ، در تعطیلات نوروزی ،در انجام آنها، امروز و فردا کرده بودیم و آنهارا را ننوشته بودیم ،تازه، وقتی که خسته و خرد،ازسیزده به در،به خانه برمی گشتیم ،به یادمان می آمد که باید برای فردا ،ناخنهایمان را هم چیده و سرمان را کوتاه کوتاه اصلاح کرده باشیم یا به قول مدیر مدرسه ،خدا بیامرز مرحوم جهانگیری " سرمان را تا ته ،زده باشیم"، ناچار، گریان و خسته سه چهار ساعت ،تا دیر وقت شب صرف این کارمی شد،اما صبح روز چهارده ، چه سخت بود رفتن به مدرسه ، مادر، به زور مارا از خواب بیدار و با هزار زحمت راهی مدرسه می کرد ،اما گاهی هم هزارجور بهانه می ساختیم که شایدیک روز دیگر ،بر تعطیلات خود بیفزاییم واغلب هم موفق می شدیم ،خدا بیامرز دکتر پیمان ، برایمان تصدیق می نوشت که حالمان خوش نبوده است،و بدین ترتیب یک روز شاد دیگر ،را فارغ از مدرسه و درس به ما هدیه می کرد،اما اگرچه به مدرسه نمی رفتیم، ساعتی طول نمی کشید که "کل کاظم" مستخدم مدرسه ،به در خانه می آمد تا بپرسد که چرا غایب شده ایم ... به هر حال این یک روزهم می گذشت و ما چشم به راه آمدن عید سال بعد می ماندیم. ،. راستی چه روزهای شیرینی بود عید ها وسیزده به در ها ی کودکی!!
سفری به دیار خاطره ها
از دکتر منصوررستگار فسایی
بعد سالی بسی صفا کردم دىدن از شهر خود فسا کردم
تربت مادر و پدر را باز بوسه ها دادم و دلم شد باز
دیدم انجا به چشم اشک الود دفتر خاطراتم انجا بود:
کودکی در فسا چه زیبا بود خانه ی ما بهشت دنیا بود
مادرم ، عطر مهربانی داشت پدرم ، باغ زندگانی داشت
لانه مرغ عشق ،جانش بود عشق ،مضمون داستانش بود
خانه مان در میانه ی بازار بود ازروح زندگی سرشار
شهر،سیمای باستانی داشت مردمی اهل مهربانی داشت
پیشه ور ها کتاب خوان بودند مثنوی خوان و نکته دان بودند
سکه ی رایج ، اندر این بازار "چو ُ خطی " 1بود , در خور هر کار
خبر از برق و اب و گاز نبود صف خود رو چنین دراز نبود
دود ماشین به شهر راه نداشت شب ، چراغی به غیر ماه نداشت
کوچه ها رنگ بی ریایی داشت همه کس, لهجه ی فسایی داشت
همگان ،خواهر و برادر وار مهربانی ، متاع هر بازار
شور صحرا و سبزه های بهار می ربود از دلم همیشه قرار
چون که عید وبهار مى امد سبزه و گل ،به بار می امد
گل بابونه, باز، وا می شد شهر پر عطر باقلا می شد
دشت و صحرا پر از صفا می شد همه جا جلوه ی خدا می شد
از سر شام تا سپیده ی چاشت. هرکسی مجلس عروسی داشت
ساز ونقّاره بود ساز مجاز بود استا فضو٢ ، ستاره ی جا ز
هر کسی شادمانه می خندید شادی از کوه و دشت می بارید
"باغ نو" ٣ سیزده ۴، تماشا داشت از برا ی تمام ما جا داشت
هر کجا جوی اب می امد بوی عطر گلاب می امد
سبزه ها رسته بر سر دیوار پونه ها طرف جویها ، بسیار
سبزه ی عید و گربه نوروزی داشت با خود بسی دل افروزی
هرسلامی جواب زیبا داشت دوستیها صفای گلهاداشت
از ته کوچه تا در خانه هیچ شخصی نبود بیگانه
من دراین زادگاه خوش فرجام همه را می شناختم با نام
مکتبی بود همچو رؤیا ،خوب درس قران و بی بی ایوب
عمه طوطی دمش مبارک بود خانه اش پرگل عروسک بود
صوت قرانش اسمانی بود. روحش از جنس جاودانی بود
گویدم عکسهای اواره٧ کودکی مرد و رفت یکباره
گرچه پیری بکشت بی زهرم همچنان کوچه گرد این شهرم
در پی روز کودکی ، هر دم من به دنبال "خویش " می گردم
... ١-چوب خط:چوبی که خرىداران به نزد صاحبان مغازه ها مى بردند وخرید می کردند فرو شنده به میزان جنسی که فرو خته بود روی ان خط عمودی می کشید و در اخر هفته یا ماه جمع ان را ازخریداردریافت میکردمثلا ١٠ خط نشان دهندده نان بود.
٢-استاد فضل الله ساز زن معروف شهر ما در سالهای ١٣٢٠ تا ١٣٣٠ بود.
٣-نام باغ پدری ما بود که همسایه ی باغ حسین اباد و باغ بی بی سید بود.پدرم ان را به مرحوم حاج اسمعیل قانع فروخت وگویابه واحدهای مسکونی بدل شد.
۴- روزسیزده به در
۵-مکتب داری بود درمحله ی پایین که در بالا خانه ی منزل مشهدی فتح الله صولتی اطاقی داشت ومن تا ۶ سالگی تابستانها درمکتب خانه ی اوقران می خواندم ۶- همسر مرحوم میرزا قاسم خالقی که مکتبدار بود و من درسنین ٧ و٨سالگی تابستانها به مکتب او می رفتم ٧- عکاس عارف پیشه ی شهر ما بود که با مرحوم خورشید دو عکاس منحصر به فردشهر ما بودندکه همه عکسهای مردم فساراتاحدودسال ١٣٣٠ انهامی گرفتند.
*در هنگام افتتاح حوض ماهی سعدیه ،پس از تعمیرات ونوسازی مجدد در30/2/ 1373قرایت شد.
Image may be NSFW. Clik here to view.
شیراز نماد فرهنگی سعدی وخانواده دوستی وی
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی ،آزاد
که نه بیرون پارس ، منزل هست
شام و روم است و بصره و بغداد
دست از دامنم نمی دارد
خاک شیراز و آب رکنا باد (سعدی ص 409)
ملکالکلام وافصح المتکلّمین، سعدی شیرازی (606 تا 690) که او را بزرگترین سخن سرای ایران پس از فردوسیدانستهاند، نخستین شاعر بزرگ فارس واندیشمندی است که ، از دیدی عمیق و همه جانبه ، نسبت به فر هنگ ایرانی بر خوردار است و از سطح تا اعماق آن رامی شناسد و با دیدی هوشمندانه آن را با زبانی ساده که برآیند تجربه ها و تفکرات اوست، در شعر و نثر خود به تماشا می گذارد ،بنابر این طبیعی است که در سخن وی،مظاهر فر هنگی مردم ایران و جلوه های متفاوت و متمایز آن را به طرزی گسترده و معنی دار و با نمایش دقایق و ظرافت های رفتاری و کرداری آن ،در تجلی باشد، و ببینیم که سعدی چگونه می تواند دریک حکایت ظاهرا کم اهمیت ،و به طرزی طبیعی و ساده ، مایه هایی بزرگ فرهنگ قومی خود رابه عنوان مایه یی برای اندیشیدن ودر یافتن و به کار بردن به خوانندگان خود القا کند و در عین حال، روحیات فردی و اجتماعی خود را نیز نشان دهد .
جلوه های فرهنگی درآثار مختلف سعدی
به نطر می رسد که سعدی عالما عامدا ، این فرهنگ را با لایه های طبقاتی آن ، در گلستان، به تماشا می گذارد و درآن جا ست که جلوه های فرهنگی جامعه را که به همه گروههای اجتماعی مربوط است، وسعدی به انتقال آن به نسلهای آینده علاقمند است ،در شعر و نثر گلستان در جلوه می بینیم و همه ی ابعاد نیک و بد و مثبت و منفی آن را مشاهده می کنیم وجالب آن است که سعدی با واقع نگری و شیوه ی بیان منسجم و کوتاه و روشنگر خود، هیچ گروهی را از مشاهده ی سیمای واقعی خود محروم نمی گذارد وبه همگان نیش و نوش واقعیت را می چشاند وبدین ترتیب است که از پادشاه تا درویش ، در گلستان فرصت می یابند تا تصویر مثبت یا منفی فرهنگی خود را بنگرند و از دیدن آن متنبه شوند .
" یکی ... محمود سبکتکین را به خواب دید که جمله ی وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردیدو نطر می کرد ...درویشی بجای آورد و گفت :" هنوز نگران است که ملکش با دگران است." (11)
اما سعدی ، در بوستان، علاوه بر انچه درطرح واقعیات فر هنگی درگلستان انجام می دهد ،به ترسیم دنیای مطلوب فرهنگی و اجتماعی خود می پردازد و جامعه ی فرهنگی آرمانی خود را معرفی می کند و مردم را آن چنان که خود آرزو می کند می خواهد:
تنت زورمند است و لشکر، گران ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی در حصاری گریزد بلند رسد کشوری بی گنه را، گزند ( 166)
Image may be NSFW. Clik here to view.
خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی ، از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار پس، امید بر در نشینان ،برآر ( 169)
اما در اشعار غنایی سعدی که بر آمده از احساسات شخصی و عواطف فردی و "من " شاعراست ، ناخود آگاه سعدی بیش از حکمت و خردورزی آگاهانه ی وی در کار است ،وآنچه در آنجا مطرح می شود ، بر آمده از فرهنگی است که خود جوشانه و طبیعی، بر اندیشه های شاعر حاکم است و ریشه در طبیعت وخاستگاهای خانوادگی،فرهنگی وقومی او دارد که شاعر، به نیروی آنها می تواند آزادا نه و رها ، عنان عقل و حکمت و مصلحت وشایست نشایستهای معمول در بوستان و گلستان را از گردن اندیشه بردارد و به آن گونه افکار و اندیشه ها ،فرصت بروز و ظهور ببخشد، بنابر این در بخش اشعار غنایی سعدی که به لحاظ کمِی ، بیشترین میزان سخن سعدی را در بر دارد ، ما با تجلیات فرهنگی طبیعی تر و تراوشهای نا پالوده تر ذهن شاعر ،دسترسی بیشتری داریم ، شاعر در این بخش از اشعار خود، نا آگاهانه و به طرزی طبیعی ، رفتار و کردار فردی شیرازی را که در سنین و اوضاع و احوال متفاوت روزگار ، در محیط اجتماعی فارس و شیراز وبا آداب و رسوم و نگرشهای عامه ی مردم این دیار بزرگ شده است ،به تماشا می گذارد ، و زلال فرهنگ خانوادگی و شهری خود را در روابط اجتماعی و عاشقانه یی که در سخنش در جریان است ، نشان می دهد و در نتیجه ، خواننده ، از خلال سخن وی ، در می یابد که شیراز ،برای سعدی ، تنها یک جغرافیا ،نیست بلکه معرّف فرهنگی ویژه با خصلتهای زنده و پایداری است که انسانی والا ،چون سعدی را می پرورد و همه ی عمر وی را شیفته و بیقرار خود می سازد و شعر و نثر و دیگر آثارش را در تحت تأثیر مداوم خود قرار می دهد .
"شیراز"، در شعر و نثرسعدی ، یکی از پر بسامد ترین واژگان شعر اوست که بیش از 45 بار در دیوان او تکرار می شودو محوربیان حقیقی یا استعاری بسیاری از حوادث و ویژ گیهای فرهنگی این شهر و مردم آن قرار می گیردو این امر در همه ی آثار وی بیش و کم ، مشهود است اما ، به کار بردن 18 بیت به گویش محلی و قدیم شیراز در مثلثات سعدی( که...مثنوی بلندی است در 54 سطر و 18 بند که به تناوب ابیاتی به عربی، فارسی و گویش قدیم شیراز در آن تکرار میشود.از لحاظ مضمون،مثلثات سعدی یک اندزنامه است و هر بند آن مضمونی مستقل دارد.بنابراین در بیتهای فارسی و شیرازی مثلثات سعدی، همان مضمون بیتهای عربی تکرار میشود.دکتر جعفرمؤید شیرازی ،یغما) علاوه برآن که تسلط شاعر رابر زبان مادری و غیر رسمی شهرش – که در آنجا بزرگ شده است ،نشان می دهد ،کاربرد آن ،می تواند دلبستگی درونی سعدی را نسبت به شیراز وفرهنگ و آداب و رسوم و لهجه مردم آن دیار، به خوبی اثبات کند و ان لهجه را درکنار دو زبان رسمی فارسی و عربی تشخصی مهم ببخشد،
در مقایسه ی مثلثات سعدی با مثلثات حافظ به این نتیجه می رسیم که غزل مثلث حافظ 7 سطر دارد با 7 مصراع عربی،6 مصراع به گویش شیرازی و 3 مصراع فارسی که به صورتی نامرتب در تنه ی شعر به هم آمیخته است.( همان) . بنابر این می توان گفت ، با آن که سعدی بسیار بیش از حافظ به دور از شیراز زیسته است ، اما تعداد اشعار او در باره ی شیراز و اشارات او به طبیعت ، آداب و رسوم و میراثهای فرهنگی مردم شیراز،به مراتب بیشتر از حافظ است که همه ی عمرش را در شیراز گذرانده است ، حتی کمیت مثلثات وی نیز ،ازمثلثات حافظ. بیشتر است . بعلاوه سعدی در گلستان نیز بیتی به گویش شیرازی کهن آورده است؛ آنجا که حکایت پیرمردی را بازگو می کند که به او گفتند: “چرا زن نکنی؟” گفت: “با پیر زنانم عیشی نباشد.” گفتند: “جوانی بخواه، چون مکنت داری.” گفت: “مرا که پیرم، با پیرزنان الفت نیست؛ پس او را که جوان باشد، با من که پیرم، چه دوستی صورت بندد؟”
پرِ هَفتا سله جونی می کند عشغ مقری و خو بنی چش روشت
( “پیر هفتاد ساله جوانی می کند، چشم خشکیده (=کور) مگر به خواب چشم روشن را ببیند!”) همچنین سعدی در باب هشتم بوستان نیز واژه ای شیرازی را به کار برده است
به آرام دل خفتگان در بنه چه دانند حال کُم ِگرسنه؟(بیت 3421)
سعدی در بسیاری موارد ، خود را شیرازی ، سعدی شیراز یا سعدی از شیراز ،می خواند ، در حالی که حافظ، همه جا ،حافظ است و اگر چه به شیراز می نازد ،اما "حافظ شیرازی " را به کار نمی برد:
گوش بر ناله ی مطرب کن و بلبل ، بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی به ( 561)
زخاک سعدی شیراز ،بوی عشق آید هزار سال پس از مرگ او،گرش بویی (
هر متاعی زمعدنی خیزد شکر از مصر و سعدی از شیراز ( 480)
سعدی در آثارغنایی خود، دیگر،در سیمای کسی که درس خوانده ی نظامیه و عالم و مجلس گوی و فقیه و واعظ، وکسی که سرد و گرم روزگار چشدیده و تجربه اندوخته ی روزگار است،ظاهر نمی شود ،بلکه سخنگوی صادق عواطف و احساسات و نا خود آگاه فرهنگی خویش است که " ذوق شیراز، اورا به خودواقعیش ، باز می گرداند و با این بازگشت ، کودکی و نوجوانی و گذشته ی دور خانوادگی و زندگی در دورانی طلایی از عمر خود را تداعی و احیاء می کند و از همه ی آن چه به دور از شیراز بر او رفته است ،پشیمانی می جوید وبازگشت او به شیراز،بدین معناست که سعدی به قول خودش،به سر زمین احراریا فرهنگی که خانه زاد آن است،یا به عبارت دیگر ،به خویشتن خویش ، باز می گردد.
شیراز فرهنگی سعدی:
هنوز واقعا بر اهل تحقیق مسلم نیست که فوران ذهن خلاق سعدی در نثر ونظم ،از چه زمانی آغاز شده است و شعر های دوران آغاز شاعری وی ،پیش از مهاجرت از شیراز،مهاجرت و بازگشت او به شیراز کدام است و آثار عربی وی، درچه دورانی از سفر و در کدامین سرزمین ها سروده شده است ،وقالبهای شعر و نثر وی ،چه ارتباط معنی داری با دوران زندگی وی در شیراز یا مهاجرت دارند ،اما آنچه مسلم است این است که باز گشت سعدی به شیراز ،را می توان نقطه عطف بزرگ زندگی شاعر وآغاز دوران سکون و آرامش و شهرت و مسند یابی بحق وی در صدر مجلس نظم و نثردر زبان و ادبیات فارسی دانست،که سبب می شود شاهکار های ادبی اوبوستان و گلستان را در سالهای 655 و 656 هجری در شیراز ،خلق کند ، ولی غزلیات وی،که مبین عواطف واحساسات و نا خود آگاه شخصی شاعر هستند ،دارای تاریخ و مکان سرای سرایش معینی نیستند ،امّا مضمون آنها ، در شناخت فرهنگ وروحیات شخصی سعدی ،در ارتباط با زاد بومش شیراز، بسیار راه گشاست به عنوان مثال در ضمن غزل – قصیده های سعدی ،به شهرآشوبی زیبا بر می خوریم که " بازگشت به شیراز" عنوان داردو ازکلمه به کلمه ی آن، دلبستگی شدید به شیراز و محیط و مردم آن و دلزدگی از دوری ازاین شهر مادر بوم، ،که آن را شهر عزیزان کریم ، دریای گهر، دیار اهل هنر ،می نامد، دیده می شود :
سعدی اینک به قدم رفت و به سر ،باز آمد
مفتی ملّت اصحاب نظر باز آمد
فتنه ی شاهد و سودا زده ی باد بهار
عاشق نغمه ی مرغان سر باز آمد
تا نپنداری کاشفتگی از سر ، بنهاد
تا نگویی که زمستی به خبر باز آمد،
دل بی خویشتن و خاطر شور انگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر،باز آمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفته هر،باز آمد
عقل بین ، کز بر سیلاب غم عشق، گریخت
عالمی گشت وبه گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل ، نقطه ی پا بر جا بود
که چو پر گار بگردید و به سر باز آمد
وه که چون تشنه ی دیدار عزیزان می بود
گوییا آب حیاتش ،به جگر ،بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت وبه سر باز آمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشه ی شیرین، ز شکر باز آمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر، بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسد
فلک خیره کش ،از جور مگر باز آمد
دختر بکر ضمیرش فپس از این
جور بیگانه نبیند ، که پدر بازآمد
نی چه ارزد دوسه خر مهره که در پیله ی اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر باز آمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر باز آمد ( 694)
این نوع شیفتگی به شهر و دیار ، در بوستان سعدی هم که قدیم ترین اثر تاریخدار اوست ودر سال 655 هجری سروده شده ، دیده می شودوشاعر در سبب نظم کتاب ، پس از اشاره به سفر های دور و دراز خود، تولای مردم این بوم پاک را دلیل باز گشت خود به شیراز می داند و می سراید:
در اقصای عالم بگشتم بسی به سر بردم ایام با هر کسی
چو پاکان شیراز خاکی نهاد ندیدم ، که رحمت بر آن خاک باد
تولای مردان این پاک بوم بر انگیختم خاطراز شام وروم ( 150)
در مقدمه گلستان هم که درآغاز اردی بهشت ماه سال 656 هجری قمری در شیراز نوشته شده است نیز ، همین دلبستگی را با ستایشی همه جانبه و شاید اغراق آمیز ازفضای فرهنگی شیراز دوران ورود خود به این شهر ، بروز می دهد که بیش از آن که بتوان آن را تعارف آمیز دانست ، می تواند بیان کننده اوج احترام و عشق سعدی به شیراز و فرهنگ و هنر و میراث داران ادبی و فرهنگی آن در روزگار مقارن با ورود وی به شیراز باشد، آنجا که می گوید:
" فکیف در نظر اعیان حضرت [ شیراز] خداوندی که مجمع اهل دل است و مر کز علمای متبحر ، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم ، شوخی کرده باشم و بضاعت مُزجاة ، به حضرت عزیز آورده و شَبَه در جوهریان جوی نیارد و چراغ، پیش آفتاب ،پرتوی ندارد و مناره ی بلند ،بر دامن کوه الوند ، پست نماید....نخل بندی دانم ،ولی نه در بستان ،شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان، ...اما به اعتماد سِعَت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیر دستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند، کلمه یی چند به طریق نوادر و امثال و شعر و حکایات در این کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه ، بر او خرج،...(9)
" ایزد تعالی ئ تقدّس خطه ی پاک شیراز را تا زمان قیامت در امان سلامت نگهداراد." ( سعدی مقدمه ی گلستان ص 3).
در ضمن قصاید فارسی سعدی نیز، شهر آشوب کوتاهی است که شاعر، در آن، شیراز را بهشت روی زمین،تختگاه سلیمان ، حضرت راز ، مدفن هزاران پیر وولی که کعبه آنان را طواف می کند، شهر نیک مردان، قبّة الإسلام،و بالأخره شهباز شهر ها می خواند:
خوشا سپیده دمی باشد ، ان که بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز بدیده بار دگر ، ان بهشت روی زمین
که بار، ایمنی آرد، نه جور وقحط ونیاز
نه لایق ظلمات است بالله ، این اقلیم
که تخت گاه سلیمان بده است و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش بینی اندر وی
که کعبه بر سر ایشان ، همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عباده، به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان، و بحق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیک مردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غمّاز
حق کعبه وآن کس که کرد کعبه، بنا،
که دار مردم شیراز ، در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبّة الإسلام
بریده باد سرش، همچو زرّ و نقره، به گاز
که سعدی در حق شیراز ،روز وشب ، می گفت
که شهرهاهمه بازند و،شهر ما شهباز( 708)
ولی سعدی در غزلیاتش، بیش ازدیگر قالبهای شعرش، ستایشگر شیراز، مردم، طبیعت ، و بزرگان علم و ادب و فرهنگ این دیار است وحتی ستایش های سعدی از کلام و سخن خویش نیز به نوعی با شیراز ومردم با ذوق و سخن سنج آن پیوند می یابد.
سعدی باد صبح و خاک شیراز را آتشین و شو ر انگیز می شمارد که آتش عشق را شعله ور می سازدو در هرکس که بگیرد ، آرام و قرار از وی می رباید:
مستی از من پرس و شور عاشقی وان، کجا داند که دُرد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز ،آتشی است هر کرا در وی گرفت، آرام نیست ( 782)
و طبعا ،همیشه دعا گوی این شهر و مردم آن است و این دعا را در جاهای دیگر نیز،تکرار می کند:
برآر دست تضرّع ، ببار اشک ندم
ز بی نیاز بخواه ،آنچه بایدت، به نیاز
سر امید فرودآر و، روی عجز ،بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز
به نیک مردان ،یارب ّ ، که دست فعل بدان،
ببندبر همه عالَم، خصوص، برشیراز ( 709)
ودر اشعار عربی خود نیز شیراز و فارس را از دعا فراموش نمی کند:
دم، یا سحاب ! لجو الفرس منبسطا وامطر ، نداک علی الحضار و البادی
خیر ارید بشیرازَحللت به یا نعمة الله ! دومی فیه وأزدادی (761)
شیراز،نماد خانواده و هویت سعدی:
شیراز ، زادگاه سعدی است ودر هر فرصتی ،با افتخار، انتساب خود را به این شهر خاطر نشان می سازد:
" گفتم ای پسر خوارزم و ختا ،صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقی است، بخندید و مولدم پرسید ،گفتم خاک شیراز، گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم:
طبع ترا تا هوس نحو کرد صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق ،به دام تو صید ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید؟! ( 96)
سعدی خود را پرورده شیراز و بلبل این شهر می داند که از معدن شیراز بر خاسته است:
هیچ بلبل نداند این دستان هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد، شکر از مصر و سعدی ، از شیراز ( 480)
وخاک مشکبوی شیراز را دوست دارد :
یارب آن روی است یا برگ سمن یارب آن قد است یا سرو چمن
فیح ریحان است یا بوی بهشت خاک شیراز است یا باد ختن (541)
ومعشوق اودر این خاک عنبرین با زلف پریشان و چشمانی خمار که بامدادان از خواب نوشین بر خاسته است دیدنی است:
این نسیم خاک شیراز استیا مشک ختن یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین بر کند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گر سرش داری ، چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق ،الّا چنین( 555)
پدر سعدی:
شیراز، خانه ی سعدی است که همه ی عهد خردی و نوجوانی و دوران پیری خود رادر آن به سر برده است و یادآور پدر ،مادر و خانواده ی اوست که با همه ی فراز و فرود های زندگی وی پیوند خورده است، و " پدر" این خانواده نقشی بسیار احترام آمیز و سنجیده دارد،آن که چنین می نماید که پدر سعدی در خدمت ، ملوک و بزرگان شیرازو شاید از صاحب منصبان آن شهر بوده است و سعدی در قطعه یی که متأسفانه معلوم نیست در باره ی چه کسی است، بدان،اشاره دارد:
پدرم بنده ی ِ قدیم تو بود عمر در بندگی به سر برده است
بنده زاده که در وجود آمد هم به روی تو دیده بر کرده است
خدمت دیگری نخواهد کرد که مرا نعمت تو پرورده است (810)
اما هر گز به صاحب جاهی پدر نمی نازد بلکه "پدر " در سخن وی،علاوه بر مفهوم متعارف و معمول خانوادگی آن ، در معانی وسیعی چون یک عالم عامل متقی ، یک خردمند ،دانای حکیم و باسعه ی صدر فراوان؛ به کار می رود و به همین جهت، گاهی حضور" پدر"در حکایات سعدی، کافی است که شیراز را به خاطر خواننده بیاورد ،عهد خردی سعدی را تداعی کند و نشان دهد که داستان در این شهر اتفاق افتاده است ، بی آن که نام شیراز صراحتا ذکر شده باشد،:
زعهد پدر یاد دارم همی که باران رحمت بر او هر دمی
که در خردیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید
به در کرد نا گه یکی مشتری به خرمایی ، از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد به شیرینی ، از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی که در عیش شیرین بر انداختی ( 326)
باز در حکایتی دیگر از باب نهم بوستان حکایتی دارد از عیدی که با پدر، بیرون آمده بود:
همی یاد دارم زعهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از هول و دهشت ، خروش پدر ناگهانم ، بمالید گوش
که ای شوخ چشم ، آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها ، نداند شدن، طفل خرد که مشکل بود ، راه نادیده، برد
کنون با خرد باید انباز گشت که فردا نماند ره بازگشت ( 331)
در گلستان ، حکایتهایی وجود دارد که" پدر"ی خردمند در آنها نقشی مهم دارد و در اغلب آنها می توان تصور کرد که مراد پدر خردمند خود سعدی است که همه قبیله ی وی عالمان دین بودند، و به نظر می رسد که در بسیاری از حکایات سعدی " پدر"،"خردمند"،"دانا" و عالم "وصف دیگر "پدر " خوداو باشد و هر جا که سعدی می خواهد حکایتی پند آمیز ازپدر خویش و روزگار طفلی و صباوت خود بیان کند ،آن را از قول خردمند، حکیم یا دانایی نقل می کند، که مسلما در در کودکی ؛ برای سعدی ،مظهر کمال و خرد کامل بوده است: به حکایتهای زیر از گلستان بنگرید که در هریک می توانید "سعدی " کودک یا نوجوان را در محضرپدر خردمندش ببینید:
توپاک باش و مدار ای برادر از کس باک به یاد دار که این پندم از پدر یادست (686 )
که مصراع اول را در گلستان هم آورده است ولی نام پدر را ذکر نکرده است:
توپاک باش و مدار ای برادر از کس باک زنند جامه ی ناپاک گازران بر سنگ
در داستان زیر ، پدری که فرزندی خردمند پرورده است ، می خواهد هنر فرزند را در حضور دیگران به تماشا بنشیند ،و به داشتن چنین فرزندی در برابر جمع ببالد ،آن چنان که گویی این خود سعدی خردسال است که در محضر پدرش نشسته است و چنین گفتگویی با وی مطرح می شود:
*" طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ ، گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارداما در حقیقت یک نشان داردو بس: آن که در بند رضای حق بیش از آن باشی که در بند حفظ خویش .
به دست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی ، دل به دست آر ( 113)
و "جوان" این حکایت چه شباهتی به سعدی نو جوان فضیلت شعار، در خدمت پدرش دارد:
** جوانی خردمنداز فنون فضا یل ،حظی وافر داشت وطبعی نافر،چندان که در محافل دانشمندان زبان ببستی ،باری پدرش گفت : ای پسر نو نیز آن چه دانی ، بگوی ، گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم. ( 82)
و هنگامی که سعدی در گلستان، حکایت حکیمی را که پسران را پند می دهد ، نقل می کند ،نا خود آگاه ،پندهای پدر دانش پرور خود را به خاطر می آورد:
" حکیمی پسر ان را پند همی داد که جانان پدر هنرآموزید که ملک و دولت دنیا ، اعتماد را نشاید، وسیم و زر در سفر بر محلّ خطر است ،یا دزد به یکبار ببرد ،یا خواجه به تفاریق بخورد، اما هنر چشمه ی زاینده است ودولت پاینده وهنر مند هر جا که رود قدر بیند و بر صدر نشیند:
وقتی افتاد فتنه یی در شام هر کس از گوشه یی فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ، ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند ( 108)
ودر حکایت زیر که صریحا به داستان خود سعدی مربوط است ، پدرش را با آن چنان منزلت روحانی و باز یافتگی فر هنگی توصیف می کند که در مقام شب خیزی و تعبد وحسن نظر ، به مقام عارفان بزرگ و رفتارهای آنان شبیه می سازد:
***یاد دارم که در ایام جوانی متعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد وپرهیز ،شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه یی گرد ما خفته ، پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد که دو گانه یی بگزارد ،چنان خته اند که گویی مرده اند، گفت ایجان پدر ! تو نیز اگر بخفتی ، به که در پوستین خلق افتی؛
نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده ی پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجز تر از خویش ( 42 )
را باشد از درد طفلان خبر که در خردی از سر بر فتم پدر ( 199)
به نظر می رسد که این حکایت گلستان هم در باره ی خود سعدی فقیه باشد ،در روزگار جوانی که متعبد و شب خیز ... : بود:
" فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان ،درمن فثر نمی کند،به حکم آنکه نمی بینم ایشان را کرداری موافق گفتار؛
ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس هرچه گوید ،نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و، خود نکند
أتأمرون َ النّاس َ بالبرّ ِو تَنسَونَ أنفُسَکُم؟
عالم که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گم است، که را رهبری کند( 57)
و شاید این فقیه ، کسی جز خود سعدی نباشد ،در حکایت ؛
فقیهی کهن جامه ی تنگدست در ایوان قاضی به صف در نشست...
که چون از مجلس قاضی به در می رود ، نقیبان در صدد شناخت هویت وی بر می آیند ،در می یابند که سعدی حق گوی بوده است:
نقیب از پی اش رفت و هر سو دوید که مردی بدین نعت و صورت که دید
یکی گفت از این گونه شیرین نفس دراین شهر، سعدی شناسیم و ،بس
برآن صد هزار آفرین کاین بگفت حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت ( 246)
طبیعی است که از دست دادن چنان پدری، برای سعدی ،دردی بزرگ و داغی همیشگی به شمار می آید و"درد یتیمی" به درد همیشگی وی بدل می گردددوسبب می شود تا نسبت به یتیمان عاطفتی بی نهایت داشته باشد واین حالت را در بوستان و گلستان ، بروز دهد و به تصویر کشد:
پدر مرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش، فرو مانده سخت بود تازه ، بی بیخ ، هرگز درخت؟!
چو بینی یتیمی ،سر افکنده پیش ، مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد وگر خشم گیرد ، که بارش برد
الا تا نگرید که عرش عظیم بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده ، پاک به شفقت ، بیفشانش از چهره ، خاک
اگر سایه یی ، خود برفت از سرش تو در سایه ی خویشتن، پرورش
من آن گه سر تاجور داشتم که سر در کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر که در خردی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند به خواب اندرش دید پیر خجند
همی گفت و در روضه ها می چمید کز آن خار ، بر من چه گلها دمید ( 199)
مادر ، سر چشمه ی محبت زلال سعدی
مادر ، برای سعدی بیش از آن که زنی باشد که فرزندی را زاده و وی را بزرگ کرده است، با اعتبار فرهنگی و عاطفی ویژه یی ،تعریف می شود که بار فرهنگی آن بسیار بیشتر از معنای عاطفی و متداول آن است،به علاوه ، یاد مادر ،نماد کودکی ها و جوانیهای سعدی است و روزگاران خوش گم گشته ی او ، لذا مادرنیز به همان اندازه ی پدر، اما به جهاتی دیگر،برای او بزرگ وبسی محتر م است:
کنار و بر مادر دلپذیر بهشت است و پستان ، در او جوی شیر
درختی است بالای جان پرورش پسر، میوه ی نازنین در برش
نه رگهای پستان درون دل است پس ار بنگری، شیر، خون دل است
به خونش فرو برده دندان چو نیش سرشته در او مهر فرزند خویش ( 301)
وبا پدر و مادراست که دوران زندگی کودکانه و کودکیهای همگان و آداب و رسوم رایج در شیراز،در کلام سعدی، به تماشا گذاشته می شود:
شنیدم که نا بالغی روزه داشت به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کُتابش آن روز سایق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر ، سرش فشاندندبادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز فتاد اندر او آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه ، چندی خورم چه داند پدر غیب ، یا مادرم
چو روی پس در پدر بود و قوم نهان خورد پیدا به سر، برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی اگر بی وضو در نماز ایستی
پس این پیر از آن طفل نادان تر است که از بهر مردم به طاعت در، است
کلید در دوزخ است آن نماز که در چشم مردم گزاری ، دراز( 273)
و رعایت احترام مادر، برای سعدی واجب ودر این حکایت معنی دار گلستان، بسیار روشنگر است:
" در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست ،چنانکه دیگر حیوانات راست ، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند وراه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه ی کژدم بینند ، اثر آن است ، باری این نکته پیش برگی همی گفتم ، گفت : دل من بر صدق این سخن گواهی می دهد : در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب!!
پسری را پدر نصیحت کرد : کای جوان بخت یاد گیر این پند:
هر که با اهل خود وفا نکند ، نشود دوست روی و دولتمند ( 112)
و حکایت نا فرمانی فرزندی از مادر خویش ، نشان دهنده ی عشق وصف ناپذیر سعدی به مادر است:
جوانی ، سر از رای مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد، پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد ؟ که شبها ز دست تو خوابم نبرد
نه در مهد ، نیروی حالت ، نبود ، مگس راندن از خود مجالت نبود،
تو آن کودک از مگس رنجه یی که امروز سالا و سر پنچه یی ( 306)
که همین حکایت را با عباراتی دیگر در گلستان مکرر می کند:
" وقتی به جهل جوانی ، بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان ، همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی ؛
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خردیت ،یاد آمدی که بیچاره بدی در آغو ش من
نکردی در این روز ، بر من جفا که توشیر مردی و من پیر زن "( 109)
به نظر سعدی فرهنگ آموزی به فرزند ،مهمترین وظیفه ی والدین اوست:
چو خواهی که نامت بماند به جای پسر را خردمندی آموز و رای
چو فرهنگ و رایش نباشد بسی بمیری و از تو نماند کسی
بسا روزگارا که سختی برد پسر چون پدر ، نازکش ، پرورد
خردمند و پر هیز کارش بر آر گرش دوست داری ، به نازش ، مدار
به خردی درش ، زجر تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن
نو آموز را ذکر و تحسین و زه ز توبیخ و تهدید استاد به
بیاموز پرورده را دسترنج وگر دست داری چو قارون ،به گنج
چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار
چو بر پیشه ای باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس
ندانی که سعدی مراد از چه یافت ؟ نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا خدا دادش اندر بزرگی ، صفا
هر آن کس که گردن به فرمان نهد ، بسی بر نیاید که فرمان دهد
هر آن طفل ، کو جو ر آموزگار نبیند ، جفا بیند از روزگار
پسر را نکو دار و راحت رسان که چشمش نماند به دست کسان
هر آن کس که فرزند را غم نخورد دگر کس ، غمش خورد و بد نام کرد
نگه دار از آمیز گار بدش که بد بخت و بی ره کند چون خودش ( 298)
معشوق شیرازی ، نماد عشق سعدی به شیراز
سعدی و شیراز و عشق، از هم جدا یی ناپذیرند،سعدی ،شیراز را شهر ِ یار و دلدار خود می شناسد وبسیاری از غزلیات عاشقانه ی وی ،در ستایش یاری شیرازی است،که فارغ از نظربازیها و دل مشغولیهای دوران جوانی شاعر در شعر و نثر سعدی منعکس می شود و رنگ و منشی واحد و یگانه ندارد، اما گاهی تا عشقی روحانی و سارفانه اوج می گیرد، سعدی، به طور کلی ، در اشعار دوران دوری از شیراز، شوریده یی است در غربت که یاد یار و دیار لحظه یی او را رها نمی کند و اشعار فراقی وی ، همه حکایت از این دارند که ا وازسکونت در غربت ،دل زده است و چون صورتی بی جان ، در آنجا زندگی می کند ،وپیوسته چشم به راه پیکی ، نامه یی یا پیامی است که چون نمی رسد،از نسیم می خواهد تا از شیراز بگذرد و ازیار برایش خبری بیاورد:
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست راحت جان و دوای دل بیمار آن جاست
من در این جای ، همین صورت بیجانم وبس دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست
تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم فلک این جاست ولی کو کب سیّار آن جاست
آخر ای باد صبا ، بویی اگر می آری سوی شیراز گذر کن ، که مرا یار آن جاست
درد دل پیش که گویم ؟ غم دل با که خورم روم آنجا که مرا محرم اسرار آن جاست
نکند میل، دل من به تماشای چمن که تماشای دل ،آنجاست که دلدار آن جاست
سعدی این منزل ویران چه کنی ، جای تو نیست رخت بر بند که منزلگه احرار آن جاست ( 362)
و اثراین فراق از شیراز ، در آثار عربی او نیز مشهود است:
اگر چه صبرمن از روی دوست ممکن نیست اگرکنم به ضرورت،چو صبرماهی از آب ( 642)
وآرزوی دیدار این مادر بوم را در شعر خویش جاودانه می سازد:
خوشا سپیده دمی باشد ، ان که بینم باز رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر ، ان بهشت روی زمین که بار ، ایمنی آرد، نه جور وقحط ونیاز
نه لایق ظلمات است بالله ، این اقلیم که تخت گاه سلیمان بُده است و حضرت راز...( 708)
غزلهایی فراقی سعدی ، همانهاست که در آنها به نحوی از فراق یارو شیراز می نالد ویا به دلیلی ،به یاد این شهر و مردم آن و دل بستگیها و ریشه هایش در این دیار، می افتد:
گر من ز محبتت بمیرم دان، به قیامتت ، بگیرم
آن کس که بجز تو کس ندارد در هردو جهان، من فقیرم
ای باد لطیف عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم
چون می گذری به خاک شیراز گو من به فلان زمین ، اسیرم
در خواب نمی روم که بی دوست پهلو ، نه خوشست بر حریرم
ای مونس روزگار سعدی رفتی و نرفتی از ضمیرم ( 518)
اما روزگاران خوش باز گشت به شیراز ، با شکفتگی بیشتر طبع خلاق و شهرت همه جا گیر وی را همراه است وشادی و طرب ازآن می تراود وپیوند خوردن نام سعدی با شیراز ، شهرت این شهر و نام خود را جهانگیر می سا زد و در این دوران است که شیراز با جاذبه های خاص خود ، شور و عشق سعدی را بیش از پیش بر می انگیزد:
نه چون خواهی آمد به شیراز، در سرو تن بشویی زگرد سفر
پس ای خاکسار گنه ، عن قریب سفر کرد خواهی به شهری غریب
بران از دوسر چشمه ی دیده ،جوی ور آلایشی داری از خود ،بشوی ( 326)
----------------
شنیده یی که مقالات سعدی از شیراز همی برند به عالَم ، چو نافه ی ختنی
مگر که نام خوشت در دهان من افتاد، که رفت نام من اندر جهان،به خوش سخنی( 613)
نعیم خطه ی شیراز و لعبتان بهشتی ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را
گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی که در مشاهده، عاچز کنند بتگر چین را ( 682)
این دوران ، روزگارخوش وصال یار به شمار می آید و با شور و شرهای فراوان سعدیانه ، همراه است، و در این جا،سعدی دلباخته ی کسی است که فتنه انگیز تراز وی در شیراز وجود ندارد:
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل در بند او دارد،به هر مویی ، پریشانی
چه فتنه است این که در چشمت ،به غارت می برد دلها
تویی در عهد ما ، گر هست در شیراز ، فتّانی ( 615)
و یار برای وی شیراز را مشکین می سازد وبی او زندگانی برای سعدی ذوق و نشاطی به همراه ندارد:
ذوقی چنان ندارد ،بی دوست زندگانی دودم ، به سر برآمد ، راین آتش نهانی
شیراز در نبسته است بر کاروان ،ولیکن مارا نمی گشایند ، از قید مهربانی
ای بر در سرایت ،غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی ( 617)
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمده است از پارس یغمامی برد
شیراز مشکین می کند، چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از برش، بویی به صحرا می برد
من پا س دارم تا به روز ، امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب ازدیده ی ما می برد (417)
· معشوق شیرازی ،در باز گشت سعدی به شیراز ،همان کسی است که در هرجای این شهر که قدم نهاده باشد ، سعدی خاک پای او را مژگان خویش در خشم می کشد:
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی گل سرخ ،شرم دارد که چرا همی شکفتم
به امید آن که جایی ، قدمی نهاده باشی همه خاکهای شیراز، به دیدگان برُفتَم ( 506)
و بانک فریاد سعدی از عشق وی از شیراز به همه ی عالم می رسد:
کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست که به آفاق نفس می رود از شیرازم ( 519)
و عشق این یار است که به سعدی اجازه نمی دهد که پا از شیراز برون بگذارد:
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ، ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده و ، یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه ی مجنون ِ به لیلی نرسیده
گر پای به در می نهم از خطّه ی شیراز ره نیست ، تو چیرامُن ِ من حلقه کشیده
با دست بلورین تو ، پنجه نتوان کرد ، رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده ( 563)
· معشوق شیرازی او، یغما گر دل همه ی مسلمانان است و ترکی شیرازی است که عاشق خود بسیار جفا می کند:
ز دست ترک خطایی ،کسی جفا چندان نمی برد که من از دست ترک شیرازی(601)
------------
که دارد در همه لشکر ،کمانی که چون ابروی زیبای تو باشد
مبادا- ور بوَد- غارت در اسلام همه شیراز ، یغمای تو باشد
سر سعدی چو خواهد رفتن ازدست همان بهتر که در پای تو باشد ( 430)
و یارشیرازی سفر کرده ی وی، که در زیبایی از همگان ممتاز است ، کاروانی است از شکر که به شیراز وارد می شود:
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید اگر آن یار سفر کرده ی ما ،باز آید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس آن که محبوب من است ازهمه ممتاز آید( 467)
ور اشعار عربی سعدی نیز آهو چشمی است که دل از شاعر می رباید:
لقیت ُ الاسد َ فی الغابات ِ ،لا تقوی علی صیدی وهذا الظبی فی شیراز،یسبینی بأحداقِ ( 604)
شیراز و عشق سعدی به فرهنگ و هنرو ادب آن:
سعدی از این که شیرازیان در روزگار اتابک مظفرالدین سلچوق شاه ،در امن و امان وآرامشند، بسیار شاد است:
چه نیک بخت کسانی که اهل شیرازند که زیر با ل همای بلند پروازند
دعای صالح و صادق ،رقیب جان تو باد که أهل پارس به صدق و صلاح ممتازند( 697)
ا و خود را غلام شاعران شیرازی معشوق می خواند:
که گفته است که صددل ،به غمزه یی ببری هزار صید ، به یک تاختن ، بیندازی
ز لطف لفظ شکر بار گفته ی سعدی شدم غلام همه شاعران شیرازی ( 600)
ومی د اند که خوش سخنی ، موجب جاودانگی اوست:
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید هزار سال پس از مرگ وی ، گرش بویی
---------------
هر که سودانامه ی سعدی نوشت دفتر پرهیز کاری گو بشوی
هر که نشنیده است وقتی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک من ، ببوی ( 624)
شنیدم هر چه در شیراز گویند به هفت اقلیم عالَم باز گویند
که سعدی هر چه گوید ،پند باشد حریص پند، دولتمند باشد ( 859)
عشق سعدی به طبیعت شیراز:
طبیعت شیراز بویژه در بهاران ، ازعوامل دیگر شیفتگی سعدی به این شهر است خاصه که با دیداریار همراه باشد :
نفسی ئقت بهارم ، هوس صحرا بود با رفیقی دو، که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقّش دیدم وان همه صورت شاهد، که بر آن دیبا بود
پارس در سایه ی اقبال اتابک ، ایمن لیکن از ناله ی مرغان چمن ، غو غا بود
شکرین پسته دهانی ، به تفرّج ،بگذشت که چگو.یم ، نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق،نه بدان لطف وسمن نه بدان بوی و، صنوبرنه بدان بالا بود ( 453)
یکی به حکم نظر ، پای در گلستان نه که پایمال کنی ار غوان و یاسمنش
خوشا تفرّج نوروز ، خاصه در شیراز که بر کند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد ، جمال یوسف گل صبا به شهر در آورد ب.ی پیرهنش
نماند فتنه در ایام شاه ، جز سعدی که بر جمال تو فتنه است و خلف برسخنش ( 487)
عشق سعدی به آثار و مآثرومظاهرفرهنگی شیراز
سعدی به همه ی مظاهر فرهنگی شیراز از رجال و بزرگان ونام آوران و مکانهای تاریخی و محلات شیراز دلبستگی فراوان دارد و گاهی به آنها سوگند یاد می کند:
1- مصلای شیراز:
یکی از ملوک پارس را ، نگینی گرانمایه بر انگشتری بود،باری به حکم تفرج با تنی چند خاصان ، به مصلای شیراز رفت ، فرمود تا انگشتری را بر بر گندی عضد ، نصب کردند....( 80)
2- مسحد آدینه و سرای اتابک:
فی الجمله شبی خلوتی میسر شد قاضی از تنعم نخفتی و به بترنم گفتی:
تا نشنوی ز مسجد آدینه با نگ صبح یا از در سرای اتابک ، غریو کوس
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن ، به گفته ی بیهوده ی خروس (100)
3- خاندان بوبکر سعدو آبادی شیراز در دوران سعدی:
برآمد همی بانگ شادی چو رعد چو شیراز در عهد بوبکر سعد ( 177)
خداوند شیراز: ابوبکر سعد:
چه گفتم ،چو حل کردم این راز را بشارت خداوند شیراز را
که جمهور در سایه ی همتش مقیمند ودربر سفره ی نعمتش ( 219)
4- روزبهان و تربت وی:
به ذکر و فکر و عباده، به روح شیخ کبیر به حق روزبهان، و بحق پنج نماز ( 708)
دلگیریهای سعدی از شیراز:
دل گیری های سعدی از شیراز ، در مقایسه با عشق وی بدین شهر ،چندان مهم نیست و به نظر می رسد که ازمقوله رنجش های معمول در زندگی اجتماعی در شهری است که رقیبان، حسودان، غیبت کنندگان و مدعیان ، همیشه در کار آزار دیگرانند اما مهمترین دغدغه های وی ،بیش از آن که به مردم و دلبستگیهای او مربوط باشد ، از فقر و سختی های آن، مایه می گیرد:
دستگاهی نه ، که در پای تو ریزم چون خاک حاصل آن است که چون طبل تهی، بر بادم
می نماید که جفای فلک از دامن من دست کوته نکند ، تا نکند بنیادم
دلم از صحبت شیراز ، بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد عجب ار صاحبدیوان ، نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است درست نتوان مرد زسختی که من این جا زادم ( 507)
و گاهی از این که قدر سخنش در این شهر شناخته نیست می نالد چنان که این دلگیری رادر قصیده یی در ستایش صاحبدیوان بیان می کند:
میان عرصه ی شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان ، فرزین
چو بید بُن ، که تناور شود به پنجه سال به پنج روز به بالاش بر دود، یقطین
ز روزگار به رنجم ، چنان که نتوان گفت به خاک پای خداوند ، روزگار یمین ( 730)
درتصاویری که سعدی از شیراز عصرخود و کنش ها و واکنشهای عاشقانه ی خود در این شهر دارد،ناخودآگاه به تبیین روحیات احتماعی مردم این شهر ، بویژه خانواده و دوستان و طبقات مختلف اجتماعی این شهر می پردازد و فرهنگ حاکم بر اخلاق و رفتار های معاصرانش به تصویر می کشد ، در این جاست که می بینیم عاشقی چون سعدی، در شیراز این روزگار،در معرض طعن و ستیز حسودان، عاقلان و دانایان، رقیبان و ملامتگران است و «عشق» با رسوایی و انگشت نما شدن و در زبان مردم افتادن، توأم است و «عشق» یک عمل غیر معمول وعشق ورزیدن مایه پشیمانی و رنج و پریشانی به حساب میآید و طبعاً یک خرِ ق عادت اجتماعی است که سبب میشودعاشق را دیوانه و مجنون بشمارند و عاقلان، عشق را بر خلاف عقل و مصلحت بدانند که مستوری و ناموس و تقوا وزهد و پرهیز را بر باد میدهد و از همین جاست که میبینیم همه ناصحان و صوفیان و عاقلان و دانشمندان و فقیهان«عاشق» را از عشق ورزی باز میدارند.
عشق ورزیدم و عقلم به ملامتبرخاست: کآنکهشدعاشق از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوتبنشست نتواند ز سر راه ملامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینانصلاح نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
عاشقی چون سعدی از دوستان و آشنایان به ظاهر دانا نیز در رنج است:
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید کاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد آنان عشق پنهانی را مایه خونین دلی میدانند و عاشق را از آن بر حذر میدارند:
· همه ی شماره های سمت چپ اشعار، اشاره است به متن کامل دیوان شیخ اجل مصلح الدین سعدی شیرازی ، ،به کوشش دکتر مظاهر مصفّا ،کانون معرفت ،تهران 1340)
مثلثات، شعرهائی گفته شده است که شاعر در سرودن آن از سه زبان یا دو زبان و یک گویش محلی استفاده میکرده و نمونههای بارز آن(مثلثات سعدی)و دو غزل مثلث از حافظ و شاه داعی است که شادروان محمد جعفر واجد شیرازی چند سال پیش فاضلانه به تصحیح و شرح و ترجمهء آنها دست زد.( مؤید شیرازی،مثلثات سعدی ،حافظ و شاه داعی)
· در مورد مثلتات رجوع شود به انواع شعر فارسی ،تألیف دکتر منصور رستگار فسایی ، انتشارات نوید شیراز ،چاپ دوم ص ......
· در مورد مثلثات سعدی ، رجوع شود به:واجد شیرازی ، محمد جعفر، مثلثات سعدی، یغما ، شماره ی239مرداد ماه 1347،ص 259 به بعد.
· دکتر جعفر مؤیر شیرازی ،مثلثات سعدی ،حافظ و شاه داعی شیرازی ،مهر، شماره ی 367، 1357
· دکتر علی اشرف صادقی ،گویش شیرازی،دانشنامه فارس.
مجموعه مقالات دکتر نوابی،متن و حاشیه،ص 213 تا 215 .همچنین رجوع شود به مقاله«لهجهء شیرازی تا قرن نهم»و نیز«زبان مردم شیراز در زمان سعدی و حافظ»ص 213 و 236 مجموعه مقالات دکتر نوابی و نیز به مقدمه«نوید دیدار»از محمد جواد واجد.
*این شعربه مناسبت کنگره جهانی بزرگداشت فردوسی در دی ماه ۱۳۶۹ در مجلس شعرخوانی کنگره قرائت شدو دردو کتاب از کتابهای اینجانب : حماسه ی رستم وسهراب ( انتشارات جامی ) صفحه ی ۲۲۴ و فردوسی وهویت شناسی ایرانی (انتشارات طرح نو )صفحه ی ۷ به چاب رسیده است.
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد، برآن شد تا اسبی مناسب برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود ، با بر شیر ولِنگ کوتاه و این مادیان، در پی خود کرّهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سُم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد، چون کسی بخواهد او را بگیرد، مادرش، چون شیر میتازد و میخواهد سر سوار را از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1]رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد ،رستم او را مشتی گران بزد که اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را رو بوم ایران بهاستبدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چون" پیل مست" توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود ،زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان
ورخش؛
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان، اسب شد سوی دیهیم جوی
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.
تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چراگاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش، زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوَش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش چنان خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران، رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را" بندۀ گردپای رخش " میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود او، به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4/ 192/ 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد "کُه بیستون"
همی آتش افروزد از خاک و سنگ نیارامد از بانگ، هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست نبد بارۀ مرد جنگی، درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند ،شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک ،مییافت بوی تن خویش را کرد چون گِرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش ،خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار نبُد جای آویزش و کارزار
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه، منصوررستگار فسایی، پژوهشگاه علوم انسانی،تهران چاپ سوم 1388
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فرسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
از فرزندان گودرز کشواد است که در دربار کاوس شاه بود. بهرام در بزمی که رستم در نوندآراست یکی از ده تن دلاوران آن مجلس بود و سهراب چون آهنگ ایران داشت بر آن بود تا بهرام و دیگر بزرگان ایرانی را نابود سازد. (2 / 179) و چون سیاوش به نبرد با افراسیاب شتافت بهرام با وی بود و سیاوش را از پناه بردن به نزد افراسیاب باز میداشت و او را به پوزش خواهی از کاوس بر میانگیخت. اما پس از آنکه سیاوش را اندیشه بر رفتن به توران قرار گرفت سپاه خود را به بهرام سپرد تا به طوس بسپارد.
هنگامی که کیخسرو سپاهی به طوس داد تا به نبرد با تورانیان رود بهرام در سپاه طوس بود و درفش او «غرم نشان» بود. او به نزد فرود سیاوش رفت و نشان خانوادگی سیاوش را دید و به یاری فرود برخاست و فرود گرزی از پیروزه که دستهای زرین داشت به یادگار به بهرام داد. اما بهرام نتوانست راهی برای آشتی دادن طوس و فرود بیابد و چون فرود کشته شد بهرام به سرزنش طوس و سپاه ایران پرداخت.
در «گرو گرد» بهرام «کبوده» دلاور تورانی را اسیر ساخت و کشت و سرش را به لشکر ایران برد و بر خاک افکند و چون تورانیان «ریونیز» فرزند کاوس را کشتند و بر آن شدند تا تاج وی را بربایند بهرام این ننگ را برنتابید و تاج را از تورانیان بستند. اما در ادامۀ همین نبرد چون سپاه ایران بسختی شکست خوردند و بهرام مردانه جنگید و به سپاه خود باز آمد دریافت که تازیانۀ خود را که بر آن نامش نوشته شده بود گم کرده است. بهرام که افتادن این تازیانۀ را به دست پیران موجب ننگ خویش میدانست بر آن شد تا به میان سپاه دشمن رود و تازیانۀ خود را بیابد هر چه گودرز و گیو و ایرانیان دیگر او را از رفتن بازداشتند بهرام نپذیرفت:
چنین گفت با گیو بهرام گرد که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گرایدون که تازیانه باز آورم و گر سر ز کوشش به گاز آورم 1456 / 102 / 4
پس بهرام بر اسب خویش بر نشست و به رزمگاه شتافت، بر کشتگان گریست و مجروحی را که سه روز بود در میدان افتاده بود پرستاری کرد، پیراهن خود را درید و زخمهای مجروح را بست و پیاده به جستجوی تازیانۀ خود پرداخت و سرانجام آن را یافت اما در همین هنگام اسب وی بوی مادیان شنید و خروش بر آورد و به سوی مادیان شتافت و بهرام را رها کرد و بهرام بسیار کوشید تا اسب را دریافت و بر آن برنشست و در حالیکه تیغی در دست داشت به سوی سپاه ایران بازگشت اما از شدت تنگدلی تیغ بر پی اسب خویش زد و ناگزیر شد تا اسب را رها کند و پیاده به سوی سپاه ایران بازگردد اما تورانیان آگاه شدند و به سوی وی شتافتند بهرام، تورانیان را شکست داد و تورانیان به سوی پیران بازگشتند در همین هنگام بهرام از هر سو تیر گرد آورد و پیران پسر خود رویین را با گروهی برای نبرد با وی فرستاد. اما بهرام، رویین را خسته کرد و این بار پیران به نبرد با وی شتافت اما چون با بهرام نان و نمک خورده بود با وی از در دوستی درآمد و او را اندرز داد که دست از نبرد بردارد اما بهرام نپذیرفت و تژاو فرمان داد تا بهرام را به تیرو گرز و ژوبین بستند. بهرام نیز دست به تیر کمان برد و چون تیرهایش به پایان رسید، به نیزه دست برد. اما نیزۀ او نیز قلم گشت و بهرام به گرز و تیغ دست یازید و بسیاری را کشت. اما تژاو از پشت سر به بهرام حمله برد و تیغی بر کتف وی زد و بهرام را بر زمین غلطاند:
جدا شد ز تن دست خنجر گذار فرو ماند از رزم و برگشت کار 1548 / 108 / 4
اما تژاو را دل بر بهرام بسوخت و او را نکشت و به سپاه خود بازگشت. بامداد روز دیگر گیو و بیژن به جستجوی بهرام پرداختند و او را پیدا کردند و بهرام از گیو خواست تا کین او را از تژاو بخواهد و از بزرگواری پیران با برادران سخن گفت. گیو در کمین تژاو نشست و او را اسیر ساخت و پیاده به نزد بهرام آورد بهرام از گیو خواست تا او را بکشد و ببخشد:
سر پر گناهش روان داد من بمان تا کند در جهان یاد من 1597 / 111 / 4
اما گیو که مرگ برادر را نزدیک میدید، ریش تژاو را بگرفت و او را سر برید و بهرام نیز درگذشت و گیو او را بر اسب تژاو نشاند و برای وی دخمهای چون ایوانی بلند ساخت و به آیین شاهان به خاک سپرد:
بر آیین شاهانش بر تخت عاج بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود تو گفتی که بهرام هرگز نبود 1610 / 112 / 4
[1]. بهرام در اوستا Verethraghna و در پهلوی varha و Vahram و Vahram آمده است «نیبرگ 233» و به معنی پیروزمند است که اصلاً مرکب است از دو جزء Verethra اوستایی و Vritra سنسکریت به معنی ابریکه باران را در خود محبوس میدارد و آریاییان آن را بزرگترین دشمن خود محسوب میداشتند، جزء دوم ghan اوستایی و han سنسکریت از مصدر Jan ایرانی باستان و gan اوستا، به معنی زدن و کشتن. «ورثرغنه» اوستایی vritrahan سنسکریت لغتاً به معنی ورترا کش و قاتل دشمن است. این نام بزرگترین و محترمترین لقبی است که به خدایانی که به ورتره حمله میکردند مخصوصاً Indra داده میشد (مزدیسنا، ص35؛ برهان، ص324، ح 2) و (یادداشتهای پنچ گاتها، ص254). «بهرام یکی از مهمترین ایزدان زردشتی است و یشت چهاردهم از آن اوست او مسلحترین ایزد است... که بر دیوان چیره میگردد و به شکل گاو نری با شاخهای زرین، به شکل اسب سپیدی با گوشهای زرین و گرازی و جوانی زیبا و به شکل مرغ و ارغنه و دیگر موجودات در میآید. به هنگام نبرد، نخستین سپاهی که او را برخواند پیروزی بار ه بدست میآورد... بهرام در ادبیات پهلوی، با ستارۀ مریخ برابر شده است (بندهشن، ص50، ص4) و آتش بهرام به نام اوست.» (اساطیر ایران، ص68).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه افدکتر منصوررستگار فسایی، پژوهشگاه علوم انسانی، تهران،چاپ س.م،1388 ص190 به بعد
در این مقاله به یکی از انواع نادر صفت فاعلی که دارای معنی مبالغه نیز می باشد اشاره شده است.این نوع صفت فاعلی به صورت مُرخّم و مُصدّربه "ب" استعمال می شود وبه صورت منفی نیز مستقلا به کار میرود،بعلاوهدرحالت ترکیبی نیزبه صورتهای مختلف ،کاربرد دارد.
مقدمه
در کتابهای دستور زبان فارسی آمده است که:اگر صفتی وصف انجام دهندۀ کاری باشد،آن را صفت فاعلی گویند! .این صفت کلمه ای است مشتق،از "بُن " مضارع که با افزودن پسوند "نده"بر آخر "بن"مضارع به دست می اید،مثلا اگر بخواهیم از "رفتن" صفت فاعلی بسازیم،،بن مضارع آن را که "رو" می باشد،می گیریم و پسوند "نده" را به آخر آن می افزاییم و در نتیجه کلمۀ "رونده" که صفت فاعلی ساده است،به دست می اید،کلماتی چون برنده(به ضمّ اول،) خورنده، نویسنده ، و سازنده و نظایر آنها،صفات فاعلی ساده هستند و معمولا از دو خصوصیت زیر بر خوردارند:
اولا:حرف پیشین "ب" بر سر آنها در نمی آید و به صورت "بپرنده " بخورنده ، بنویسنده و بسازنده به کار نمی روند مثلا کلمات فوق الذکر را به صورت بر(برنده)، خور(خورنده)، نویس (نویسنده)، و ساز(سازنده)به تنهائی نمی توان به کار برد.از سوی دیگر ،صفت فاعلی ساده را با حذف علامت صفت فاعلی، یعنی"نده"، تنهاپس از یک اسم یا صفت دیگر به صورت مرکب به کار میبریم مانند رهرو(رهرونده)، جیب بر(جیب برنده)، که در این صورت ترکیباتفوق را، صفت فاعلی مرکب مرخم میخوانیم.
ثانیا: ر حالت ساده به صورت مرخم مستقل هم به کار نمی روند،مثلا کلمات فوق الذکر را مستقلا به صورت بر"برنده" خور "خورنده" نویس :"نویسنده"و ساز " سازنده"به تنهایی نمی توان به کاربرد.
از سوی دیگر،صفت فاعلی ساده رابا حذف علامت صفت فاعلی ،یعنی "نده"،تنها پس از یک اسم یا صفت دیگر،به صورت مرکب به کار می بریم،مانند رهرو(رهرونده)جیب بر (جیب برنده)غم خور(غم خورنده) ،
روز نامه نویس (روزنامه نویسنده) و آهنگساز( آهنگ سازنده)که در این صورت تر کیبات فوق را صفت فاعلی مرکب مرخم می خوانیم.
صفت فاعلی دارای معنی مبالغه
هدف از نگارش این مقاله آن است که بدانیم علاوه بر آنچه فوقا گفته شد، در آثار مکتوب فارسی از قدیم الایام تاکنون و در محاورات عمومی این زبان، نوعی صفت فاعلی که بیشتر دارای معنی مبالغه و حِرفَت است به کار میرود که هیچیک از خصوصیات مذکور در فوق را ندارد.بدین معنی که صفت فاعلی هم مصّدر به جزء پیشین"ب"می باشد و هم آنکه به صورت ساده مرخم و صور گوناگون ترکیبی مرخم به کار گرفته می شود.این امر تاکنون مورد توجه کامل هیچیک از دستور نگاران قرار نگرفته است، اگرچه کسانی چون علامه دهخدا، معین و شاملو، در فرهنگهای خود، در رابطه با معانی واژه ها، به طریقی از آن سخن رانده اند.
مرحوم دهخدا در مورد واژه"بخور"{boxor}می نویسد:"بسیار خوار، مقابل نخورnaxor):آدم بخوری است." 2 و مرحوم معین در ذیل واژه"بزن"{BEZAN} می نویسد، صفت مرکب به معنی:"دلاور، شجاع..."و"بزن بهادر"به معنی:بسیار شجاع، دلیر. 3 و شاملو در توضیح کلمه"بدبیار"می نویسد:"آنکه مدام بد میآورد. 4
مرحوم دهخدا در جائی دیگر در ذکر واژه"بساز" :"BESÀZ "(مین ویسد که این واژه به معنی"سازگار است." 5 علیهذا، در مثالهائی چون:"مال نخور برای بخور". کلمه"بخور"به معنی"بخورنده"و در ترکیب"بزن بهادر"، کلمه"بزن"به معنی "بزننده"و کلمه"بساز"در ترکیب وصفی"زن بساز"به معنی زن بسازنده و سازگار است که این کلمات دارای دو خصوصیت ظاهری هستند که یکی صرفی "است و دیگری نحوی که ذیلا توضیحاتی درباره آنها داده می شود:
خصوصیت صرفی این کلمات آن است که همه از بن مضارع به اضافه پیشوند"ب" در حالت مثبت و در حالت منفی با پیشوند"ن"(NA ) بر سر بن مضارع ساخته میشوند.
بعلاوه تأکید یا فشار از روی هجای"ب"( BE ) یا"ن"( NA)به هجای آخر منتقل میگردد و الگوی تکیه آنها همانند دیگر اسامی و صفات ساده زبان فارسی میشود.
ویژگی نحوی آنها نیز درآن است که این کلمات ، ترکیبی وصفی می سازند مانند"زن بسازی است."یا"آدم نسازی است."که با"زن سازگاری است"و یا"آدمی ناسازگاری است" ،همانند می باشند 6 .
استعمال این نوع کلمات که می توان آنها را صفت فاعلی-مبالغه ای 7 هم نامید، در متون فارسی سابقه ای دیرینه دارد.مثلا منوچهری دامغانی در بیتی کلمه"بساز"را به معنی سازگار(سازنده)، مطلوب، و مورد پسند، به کار برده است که اگر چه ممکن است تصور شود که به معنی"با ساز و وسیله های زندگی است"اما با توجه به ریشه فعل"ساز" و موارد مشابه آن می توان آن را از مقوله مثالهای مورد بحث دانست.
ز آن خجسته سفر این جسن چو آمد باز
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد8
و همانند کاربرد فوق الذکر است، بیتی از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی در داستان رستم و اسفندیار:
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست، فرخ مر آن را که هست
"ببخشای" بر مردم تنگدست9 که معنی بیت آخر چنین است که:فرخ آنکه دارد و ببخشاینده 10 (کریم، بخشنده)است بر مردم تنگدست و مصراع دوم بیت آخر، در حقیقت صفت است برای"آن را که هست" یعنی کسی که دارنده درم و نقل و نبید و گوسفند است. سوزنی سمرقندی نیز در بیتی واژه"بجوش"را به معنی"بجوشنده"(جوشنده) به کار برده است:
ای جهان از سر شمشیر تو دریای"بجوش"
جوش دریای تو شمشیر زن و جوشن پوش11
مرحوم دهخدا کلمه"بجوش"را چنین معنی کرده اند که:"(قید یا صفت مرکب، مرکب از ب+جوش)، در حال جوشیدن، در حال جوشش، جوشنده و جوشان" 12 .وشادروان محمد حسین شهریار، شاعر معاصر ترکیبات"سرش بشو"، "بزن بهادر"و"بخوبرو"را چنین به کار برده است:13
با خلق می خوری می و با ما تلوتلو
قربان هر چه بچۀ خوب سرش بشو...
لوطی لکنتیان همه پفیوز و پنتی اند
ظاهر بزن بهادر و باطن بخوبرو
*
استکان و قوری و سمور و قند و چائی
دو سه سر از چپقی کوک و"برو"، آی گفتی10
بشو : (BOŜOW) :"حرفی بزن که بشو باشد" (:شدنی، انجام گیرنده، شونده).
بفهم: (BEFAHM): او بسیار بفهم است(دارنده فهم و هوش است).
بقاپ: (BEGHÀP)او از آدمهای حریف وبقاپی است.
بکن: ( BOKON) او از زرنگهای بکن است:
بکَن: (BEKAN)"کسی که به حیله های مختلف از مردم پول و مال استخراج می کند و دیگران را استعمار می کند). 16
بگیر( BEGIR ):او دست بگیر دارند نه بده(گیرنده، دریافت کننده)اوفقط از مزدم پول دریافت می کند و هرگز به کسی پول نمی دهد،او فقط می گیرد و نمی بخشد.
. ب:نمونه هائی از صفت فاعلی ساده منفی :
نترس( NATARS ): او خیلی نتر است(شجاع و ناترسنده است).
هر کس که بود"نترس"و رک گو
گویند که اوست ماجراجو17
نجوش( NAJŬŜ ):او خیلی نجوش است(جوشنده و معاشرتی نیست).
نچسب :(NAČASB ): او آدمی نچسب است(دلپذیرنده و دلپسند نیست).
نخور:: ( NAXOR )مال نخور برای بخور(نخورنده و خسیس ، بخورنده: بخشنده) و ست .دل باز).
ندزد :( NADOZD ): او از کارمندان ندزد است:(دزدی ناکننده).
ب:از ترکیب دو صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"بعلاوه حرف پیوند میانی"و"مانند:بساز و بفروش، بخر و بفروش، بکار و بخور، ببر و بذار.
ج:از ترکیب مقدم صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب"، بعلاوه یک اسم مانند:بمان علی، بمان آقا، بمان دخت، بزن بهادر.
د:از ترکیب اسم به علاوه صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:کاربشول، ددر برو، میرزا بنویس.
ه:از ترکیب اسمی که معنی مفعول را برای کلمه بعد دارد به اضافه صفت فاعلی ساده مرخّم، مُصدّر به"ب"مانند نان ببُر، باجبگیر، نان بیار، بز بیاز، بز بگیر، آبش بیار، آتش ببار، خانه بپا، کاسه بلیس، درس بخوان، نسیه بگیر، رشوه، بگیر، شر بخر، بهانه بگیر، باد بزن، گرد بگیر، دزد بگیر، مجله بخوان، ،بیرون ببر و...
مثل آن"بز بیار"یار قمار
می زنی چُرت و می کشی سیگار
*
ای"مجلّه بخوان"عاقل من
بنشین جان من وردل من20
*
نشده شعر من لفاف پنیر
نشدم بد حساب و"نسیه بگیر"21
*
...هفت ملت همه صغیر و کبیر
به ای جای بابای"رشوه بگیر"22
*
مرد خیاط پیشه، حاضر کار
تو برایم"لباس کهنه بیار"23
* تو ای مزاحم صدها نفر برای یکی
تو ای برای بت، "آتش بیار"دوستاقبان24
*
دو سه سالی که شد اینجا بر پا
شده ام خانه نشین، "خانه بپا"25
و:از ترکیب اسم و ضمیر+صفت فاعلی ساده مرخم مصدر به"ب" مانند:سرش بشو:
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب"سرش بشو"26
ز:از ترکیب صفت یا قید با صفت فاعلی مرخم ساده مصدر به"ب" مانند:بالا بکش، بالا بینداز، بد بیار، آدم بشو، مرده بخر، بد بده، بد بگیر ،گل بگو، گل بشنو
می زند سیخ و می زنم فریاد
"بد بده"، گیر"بد بگیر"، افتاد 27
ح:از ترکیب اسم با صفت فاعلی ساده مُرَخَّم مُصدّر به"ب"، بعلاوه اسم.(مقصود قرار گرفتن ترکیب است در حالت اضافی.)مانند :باجبگیر محله، آتش بیار معرکه.
ط: از ترکیب دو با چند اسم ساده یا مرکب با صفت فاعلی ساده مرخم مُصدّر به"ب"مانند:بله قربان بگو، کار چاق بکن، خر رنگ بکن، تودل برو، دست از جان بشو، جا توی دل باز بکن. ی:از ترکیب اسم به علاوۀصفت فاعلی سادۀ مرخّم،مُصدّربه "ب"به اضافۀ :آقابمانی.
نا گفته نماندصفات فاعلی مرکب مرخّم که مُصدَر به "ب" هستند ،همانند صفات سادۀ فاعلی از این نوع،در هنگام منفی شدن "ب" ، حذف وبه جای آن،"ن" قرار می گیرد مانند تعظیم نکن،حرف گوش نکن، آدم نشو،هیچ نفهم، هیچی ندار...
گاو "تعظیم نکن" شد مفقود
بنده مسؤل آن نخواهم بود 28
*
چش سفید،"حرف گوش نکن" پررو
باز رفتی به گاهوارۀ او 29
*
شعور داری آیا ،تو هم بشر هستی؟
تو قلب داری"هیچی ندار" دوستاق بان 30
*
"هیج نفهم" این سخن عنوان مکن
خواهش نا فهمی انسان مکن 31
( برای اطلاع بیشتر می توان به نمودار شماره 1 مراجعه نمود.)
درپایان این نکته نیز قابل ذکر است که در ترکیبات مشتق از فعل، معمولا "ب"(:BE,BO ) بر سر فعل در نمی آید،مانند "زد و خورد"،"کشاکش"، "کشمکش"، دار وگیر"،"خواه و ناخواه"،،امادر برخی از کلمات وترکیبات مشابه آنچه در صفت فاعلی مرخم ،مُصدّربه"ب" دیدیم ،حالات صرفی و نحوی مختلف .جود دارد:
الف:از دو جزءمرکب مُصدّربه "ب"ولی نه با معنی فاعلی مانند: بخور و نمیر ،بزن وبخور،بگیر بگبر،بزن بکوب،بزن بزن،بگو بخند ،بده بستان،بشور وبپوش، بریز وبپاش،بنشین و پاشو،بخور وببر.
یکی دارد از انگلستان جواز
بگیر و ببند و بچاپ و بتاز 32
ب:ترکیب دو فعل مثبت و منفی که فعل اول ،مُصدّر به "ب " است:بخور و نمیر ،بزن و مزن.
ج: ترکیب بن مضارع مُصدّر به "ب"،به اضافۀ پسوند: بشکن زدن
بر چه وشادی کن وبشکن بزن
گل بکن از شاخه وبر سر بزن 33
گر چه نباشد حلال دور بکردن
بجه کوچک زشیر مادر و پستان34
اجزاء پیاله ای که در هم پیوست،
بشکستن آن روا نمی دارد مست 35
Image may be NSFW. Clik here to view.
منابع و یادداشتها
(1)-همایون فرخ، عبدالرحیم، دستور جامع زبان فارسی، علمی، تهران، 1337، چاپ اول ص 366 و شریعت، محمد جواد، دستور زبان فارسی، اساطیر، تهران، 1364، چاپ اول ص 166.
(2)-دهخدا، لغتنامه، ذیل واژه بخور.
(3)-معین، محمد، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بزن. (4)-شاملو، احمد.کتاب کوچه، جلد سوم، ص 852 (5)-دهخدا، لغتنانه، ذیل واژه بساز (6)-توجه به این نکته را مدیون راهنمائی دوست فاضلم جناب آقای دکتر لطف اله یار محمدی استاد محترم دانشگاه شیراز هستم. (7)-پیشنهاد همکار دانشمند جناب آقای دکتر غلامرضا افراسیابی استاد محترم دانشگاه شیراز. (8)-منوچهر دامغانی، دیوان، به اهتمام دکتر محمد دبیرسیاقی، تهران، 1347، ص 197. (9)-فردوسی، شاهنامه، چاپ مسکو، 1967، جلد ششم، ص 216 بیت 2 و 3 و 4. (10)-در کتاب رزمنامه رستم و اسفندیار که به کوشش ارزنده آقایان دکتر شعار و انوری منتشر شده است کلمه"ببخشای"فعل امر گرفته شده و مصراع دوم بیت آخر چنین معنی شده است که:"به کسی که ندارد بده یا ببخش"(ص 52)که ارتباطی منطقی با مضمون داستان ندارد. (11 و 12)-لغتنامه دهخدا، ذیل واژه بجوش (13)-شهریار، محمد حسین، شهریار 2، (مثنویها، قصیده ها و اشعار متفرقه)، خیام، تهران، 1335، ص 86. (14)-افراشته، محمد علی، به اهنمام نوح، انتشارات توکا، تهران، 1358 ص 17. (15)-همانجا ص 105. (16)-معین، فرهنگ فارسی، ذیل واژه بکن. (17)-مأخذه شماره 12 ص 95. (18)-همانجا ص 39. (19)-همانجا ص 180و (20)-همانجاص 197. (21)-همانجاص 39.
*مجلۀ علوم اجتماعی و انسانی دانشگاه شیراز ، پاییز 1365
(Story)که در اینجا معادل داستان به کار میرود، در یک معنی با تاریخ و سرگذشت هم قرابت دارد، بخصوص که کلمة تاریخ در انگلیسی (History) از حیث لغوی به (Story) بسیار نزدیک است .تاریخچه (Modern Persian Fiction, History)داستاننویسی نوین یا مدرن فارسی، تحت تأثیر ترجمه رمان و داستان کوتاه غربی، اندکی پیش از انقلاب مشروطیت، پا گرفت و چون با اوضاع و احوال جدید و زندگی طبقه متوسط، هماهنگ و مرتبط بود، پذیرشی روزافزون یافت و به تدریج در میان عامه خوانندگان ایرانی، تثبیت شد.سیاحتنامة ابراهیم بیگ یا بلای تعصب او اثر زینالعابدین مراغهای و مسالکالمحسنین ، نوشتةعبدالرحیم طالبوف . بعد از رمانهای انتقاد اجتماعی و تعلیمی، رمانهای تاریخی، شایع شد که از خصوصیت ناسیونالیستی یا ملیتگرایی برخوردار بود و در آنها زنده کردن مفاخر تاریخی و برانگیختن احساسات وطنپرستانه، مورد نظر نویسندگان بود؛ از جمله این رمانها میتوان از رمانهای شمس و طغرا نوشتةمحمدباقر میرزا خسروی ، دامگستران یا انتقامخواهان مزدک، اثرعبدالحیسن صنعتیزاده کرمانی و عشق و سلطنت یا فتوحات کورش کبیر ، نوشتة شیخ موسی کبودرآهنگی نام برد و دست آخر رمانهای احساساتی و انتقاد اجتماعی که در آنها مفاسد و فجایع اجتماعی به نمایش گذاشته میشد، رواج یافت، مثل رمانهای تهران مخوف نوشتة مرتضی مشفق کاظمی و روزگار سیاه اثرعباس خلیلی . این رمانها به علت اشکالات فنی و نقصهای تکنیکی و خصوصیت گزارشگونة آنها، نتوانست پایهای برای داستاننویسی نوین فارسی باشد و راه را برای رمانهای بازاری و رمان پاورقی هموار کرد و به همین دلیل برخلاف اغلب کشورهای دنیا، پایة ادبیات داستانی نوین فارسی را نویسندگان داستان کوتاه گذاشتند، مثل محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت و بزرگ علوی و ... .یکی بود یکی نبود ، نوشتة محمدعلی جمالزاده شروع میشود و با مجموعه داستانهای کوتاه صادق هدایت و بزرگ علوی راه تحول را میپیماید. محمدعلی جمالزاده اولین بار خوانندگان ایرانی را با نوعی داستان کوتاه، آشنا کرد و بعضی از منتقدان با توجه به همین مسأله، او را پدر داستاننویسی نوین فارسی میدانند، اما خصلت حادثهپردازانه و لطیفهوار داستانهای کوتاه و بلند محمدعلی جمالزاده ، بر داستاننویسان بعد از او تأثیر اندکی گذاشت، حال آنکه تأثیر داستانهای صادق هدایت بر داستاننویسان بعد از او بسیار عمیق بود و موجب تحول واقعی داستاننویسی در ایران شد؛ از این رو، به نظر بیشتر منتقدان، هدایت بنیاد داستاننویسی، نوین فارسی را گذاشت. تنوع داستانهای هدایت حوزه گستردهای از داستاننویسی را به وجود آورد و بعد از هدایت داستاننویسان ایرانی، با طبایع و جهانبینیهای مختلف خود، هر کدام به نوعی، از آثار او تأثیر پذیرفتند؛ البته یادآوری این نکته ضروری است که پیشرفت داستاننویسی نوین جهان و ابداع و کشف شیوههای تازة داستاننویسی و ترجمه آثار برگزیده داستانهای غربی و آشنایی روزافزون داستاننویسان ایرانی با ویژگیهای فنی و انواع گوناگون داستان، از همان آغاز، در تحول و گسترش داستاننویسی فارسی بسیار مؤثر واقع شد و داستاننویسان ایرانی را زیر تأثیر عمیق و بنیادی خود گذاشت. پس از صادق هدایت، بزرگ علوی است که با داستانهایی با مضمونهای مبارزهجویانه، داستاننویسان را تحت تأثیر قرار داد. داستانهای علوی اغلب خصوصیتی پرخاشگرانه دارد و در این داستانها، علوی به نحوی، خود را در برابر جامعه و مردمان زیرفشار و اختناق متعهد میداند و داستانهای کوتاه و رمانهایش، ویژگی واقعگرایی انتقادی دارد.صادق چوبک و ابراهیم گلستان ، تحت تأثیر داستاننویسان آمریکایی، داستانهایی نوشتند که هم از نظر سبک نگارش، هم از نظر موضوع و ویژگیهای فنی، داستاننویسی را گامی به پیش برد. صادق چوبک در آثار خود با تأثیرپذیری از خصوصیتهای آثار داستاننویسانی چون ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر و ارسکین کالدول ، داستانهایی نوشت که صحنهها و وضعیت و موقعیتها را صریح و بیپرده به تصویر کشید و حجاب و عفت و حرمت قلابی و قراردادی صحنهها و کلمات داستانهای نویسندگان پیش از خود را از میان برداشت و پرده از روی زشتیها و پلیدیهای جامعه کنار زد و زندگی حیوانی و نیازهای غریزی شخصیتها را به نمایش گذاشت.چوبک و آلاحمدنثر خود را به زبان محاورهای کوچه و بازار نزدیک کردند و ابراهیم گلستان و م.ا. بهآذین بعدها به نثر ادبی و آهنگین و شعرگونه روی آوردند. آل احمد همچنین سردسته گروهی از داستاننویسانی است که در دوره بعد، یعنی دورة رشد و گسترش، علمدار جریانهای ادبی - سیاسی شدند. از این نویسندگان میتوان به عنوان نویسندگان «تزدار» نام برد، نویسندگانی که داستانهای رسالتی (رمان رسالتی) مینوشتند و هرکدام ذهنیت و عقیده خود را در داستانهای خود، به نمایش میگذاشتند؛ از معروفترین داستاننویسان این گروه گذشته از آل احمد، م. ا. بهآذین و بعدهافریدون تنکابنی، صمد بهرنگی، علیاشرف درویشیان است. از نویسندگان معروف دیگر دورة آغازین و تکوینی، سیمین دانشور است که نخستین نویسندة زنی است که در ادبیات داستانی نوین، آثارش اعتبار یافته است و شهرت او بیشتر مرهون رمان معروفش سووشون است که در دورة رشد و گسترش انتشار یافت.آل احمدو گلستان و بهآذین و سیمین دانشور ، بهترین داستانهای خود را در این دوره انتشار دادند و همچنین بعضی از خوشقریحهترین و نامآورترین داستاننویسان ایران که به نسل دوم معروف شدهاند، در این دوره ظاهر شدند. در آثار این دوره نیز، داستان کوتاه همچنان در رأس قرار دارد و به استثنای تقی مدرسی که رمان کوتاه یکلیا و تنهایی او و علیمحمد افغانی که رمان شوهر آهوخانم ، اولین اثر داستانی آنهاست، تقریباً همة داستاننویسان این دوره، با داستان کوتاه شروع کردند و البته بعد رمان هم نوشتند. رمانهای به نسبت معتبری در این دوره نوشته شد که مشهورترین آنها عبارتند از شوهر آهوخانم ، سنگ صبور اثر صادق چوبک ، سووشوننوشتة سیمین دانشور ، درازنای شب از جمال میرصادقی وهمسایهها نوشتة احمد محمود و شراب خام اثر اسماعیل فصیح و رمانهای کوتاه شازده احتجاب نوشتة هوشنگ گلشیری و یکلیا و تنهایی او نوشتة تقی مدرسی . خصوصیتهای آثار نویسندگان این دوره را به طور کلی میتوان تحت سه عنوان درآورد:غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، تقی مدرسی، گلی ترقی، هوشنگ گلشیری و اصغر الهی هستند. از مشهورترین نویسندگانی که به اوضاع و احوال نابسامان اجتماع شهری پرداختهاند، اینها هستند: جمال میرصادقی، محمود کیانوش، فریدون تنکابنی، اسماعیل فصیح، شهرنوش پارسیپور، غزاله علیزاد، عباس حکیم، محمود گلابدرهای . نویسندگانی که مسائل روستایی و ناحیهای در آثار آنها غلبه دارد، عبارتند از احمدمحمود، محمود دولتآبادی، علیاشرف درویشیان، امین فقیری، منصور یاقوتی و نسیم خاکسار . هر سة این گروه از نویسندگان، مستقیم و غیرمستقیم در آثارشان از اجتماع مختنق و بیدادگریها و خودکامیها انتقاد میکنند.لغت داستان در زبان فارسی به معنی قصه، حکایت، افسانه و سرگذشت به کار رفته است و در ادبیات، اصطلاحی عام به شمار میآید که از یکسو شامل صور متنوع قصه میشود و از سوی دیگر انشعابات مختلف ادبیات داستانی، از قبیل داستان کوتاه، رمان، داستان بلند و دیگر اقسام این شاخه از ادبیات خلّاق را دربر میگیرد.
به معنی خاص، داستان نقل واقعهای است که به نحوی تابع توالی زمان باشد. داستان حداقل باید از سه واقعه تشکیل شود و زمان وقوع این حوادث نیز با یکدیگر متفاوت باشد. رابطة وقایع داستان با یکدیگر از کیفیت علت و معلولی برخوردار است، برای مثال چنانچه کسی بگوید «او را دیدم»، واقعهای را بیان کرده است، و وقتی میگوید «او را دیدم و از او خوشم آمد» در این عبارت دو واقعه را گنجانیده است. اما هنوز برای تکوین و آفرینش داستان کافی نیست. مگر آنکه بگوید: «او را دیدم و از او خوشم آمد و بعد با هم عروسی کردیم.» در این عبارت ساده یک واقعه به علت دیگری رخ میدهد و زمان دو واقعه از این سه واقعه نیز با یکدیگر متفاوت است. همین کیفیت زمانی و رابطة علت و معلولی میان این سه واقعه، بنیاد داستان را پیمیریزد. از این رو، داستان با قصه و حکایت از حیث ساختار و ماهیت، تفاوتهایی دارد که عمدة آنها به شرح زیر است:
- ساختار داستان، برپیرنگ (رابطة علت و معلولی) استوار است.
- در داستان، به جای قهرمانسازی، شخصیتپردازی میشود، یعنی آدمها به لحاظ خصوصت فردیشان از یکدیگر بازشناخته میشوند.
- آدمهای داستان معمولاً از بین آدمهای عادی و واقعی انتخاب میشوند.
- مسألة شخصیتپردازی در داستان، سبب میشود تا زبان و گفتار اشخاص داستان متناسب با شخصیت و موقعیت فرهنگی و اجتماعی آنها باشد.
- زمان و مکان داستان (حتی در صورت تخیلی بودن) معین و معلوم است.
واژه (
نویسندگان ایرانی، در ابتدا شروع به نوشتن رمان کردند. این رمانها تحت تأثیر سفرنامهها و زندگینامهها و خاطرات سیاسی جدید و به خصوص ترجمه رمانهای حادثهای و احساساتی غربی بود و در آنها واپسماندگی اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی، تشریح شده بود و در ضمن انتقاد صریح از اوضاع و احوال، خصوصیتی آموزشی داشت. رمانهای آغازین عبارت بودند از
از نظر تاریخی سه دورة مشخص را میتوان از آغاز تا امروز برای داستاننویسی نوین فارسی برشمرد:
1. دورة آغازین و تکوینی
2. دورة رشد و گسترش
3. دورة ناهمگونی:
1. دورة آغازین و تکوینی از سال 1301 شمسی با مجموعه داستانهای کوتاه بعد از جنگ جهانی دوم،
توجه و علاقه به نثرپردازی و شیوه نگارش داستان، یکی از ویژگیهای داستاننویسان بعد از شهریور 1320 است.
2. دوره رشد و گسترش داستاننویسی فارسی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 آغاز شد و تا انقلاب 1357 ادامه یافت. آزادی نسبی بعد از شهریور 1320 و ترجمة آثار برگزیدة نویسندگان جهان به خصوص داستاننویسان روسی و آمریکایی، داستاننویسی فارسی را متحول کرد. این تحول چهرة واقعی خود را بعد از کودتای سی و دو نشان داد. بعضی از داستاننویسان دورة قبل، مثل
1. توجه به خصوصیتهای روانشناختی
2. توجه به اوضاع و احوال نابسامان اجتماع شهری
3. توجه به مسائل روستایی و ناحیهای
البته توسل به نماد و تمثیل و اسطورههای ملی و مذهبی، خصوصیت دیگری است که بعدها به این سه اضافه شد. از معروفترین نویسندگانی که در داستانهای خود به مسائل روانشناختی روی آوردند،
3. دورة ناهمگونی، این دوره، از این لحاظ ناهمگون نامیده میشود که جریانهای ادبی گوناگونی به وجود آورد که گاهی به کلی از هم متفاوت بود و گاه در برابر هم قرار میگرفت و همدیگر را نقض میکرد. حوادث و اتفاقات سریع و فاجعهباری که جامعه ایرانی بعد از انقلاب تجربه کرد، درونمایههای داستانهای این دوره را تشکیل میدهد. این دوره تعداد داستاننویسان نسبت به دورههای پیشین افزونی قابل توجهی یافت و به خصوص تعداد داستاننویسان زن نسبت به گذشته افزایش بسیار پیدا کرد. تقریباً میتوان سه گروه از داستاننویسان را از هم متمایز کرد: گروه نویسندگان مکتبی که در آثارشان متأثر از اسطورهها و حدیثها و تفسیرها و روایات مذهبی و نیز وقایع سیاسی روز هستند. گروه مدرنیستها که در آثار خود از کیفیتهای افراطی مدرنیستی آثار معتبر جهان الگوبرداری میکنند و گروهی نیز راه اسلاف نامآور ایرانی و خارجی خود را میروند و راه مستقل خود را جدا از افراط و تفریطهای دو گروه مذکور، در پیش گرفتهاند و اگر بخواهیم از کیفیت به نسبت باارزش داستانهای این دوره صحبت کنیم، بیشتر این آثار تقریباً متعلق به این گروه سوم است.
( از کتاب انواع نثر فارسی از دکتر منصور رستگار فسایی ا ز انتشارات سمت ص۳۱۹ به بعد )
سالها پیش از آن که رضاشاه به حکومت برسد، در عصر رونق صنعت چاپ و انتشار در ایران، خود به خود و به طور طبیعی، زبان فارسی تنها زبان اصلی و مهمی بود که کار نشر در شکل عمومی آن، با آن آغاز شده بود. و این امر آن اندازه طبیعی و بدیهی بود که جای چون و چرا نداشت، چرا که زبان دیگری را در ایران توان آن نبود که به عنوان زبان "نوشتار" برگزیده شود و این جریان طبیعی بدون بخشنامه و امر و نهی، خود به خود سیر خود را طی میکرد
وطن:
معنای جدید وطن به عنوان یک واحد جغرافیایی و سیاسی مشخص که با مفهوم ملیت و حاکمیّت سیاسی ملتها ارتباط تنگاتنگ دارد، در فرهنگ بشری سابقهی چندان دیرینهای ندارد. در ایران در دورهی ناصری و در جریان نهضت مشروطهخواهی، در نتیجهی آشنایی با مظاهر فرهنگ و مدنیت غرب، مفهوم جدید وطن، به عنوان یک عنصر فرهنگی، به فرهنگ ایران راه یافت.
البته تا این معنی جذب فرهنگ ملت ایران بشود سالها طول کشید. همین نکته را عارف در یکی از گزارشهای خود متذکر شده است، میگوید:
« اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساختهام که ایرانی از ده هزار نفر، یک نفرش نمیدانستوطن یعنی چه. تنها تصور میکردند وطن شهر یا دهی است که انسان در آنجا زاییده باشد.» (۱)
نه تنها در کشور ما، بلکه به عقیدهی «مدرنیست»ها(۲) در غرب هم، وطن در مفهوم جدید آن ـ که یکی از مفاهیم مهم و محوری ناسیونالیسم است و با معنای «ملت» و «دولت ملی» ارتباط تنگاتنگ دارد ـ چندان سابقهی دیرینهای ندارد، چرا که ناسیونالیسم خود پدیدهای است جدید در تاریخ. پدیدهای که به قول آنتونی اسمیت اگر مورخان در تاریخ ظهور و بروز آن اختلاف داشته باشند، دانشمندان علوم اجتماعی، اختلافی ندارند. به عقیدهی اینان «ناسیونالیسم نهضت و ایدئولوژی جدیدی است که در نیمهی دوم قرن هیجدهم در اروپای غربی و آمریکا ظهور کرد».(۳) حتی بر سر بروز و ظهور اولیهی آن در اروپای غربی یا آمریکا نیز تفاوت نظر وجود دارد، چنان که بِنِدیکت اندرسون، زادگاه اصلی آن را آمریکا میداند.
اریک هابسبام مورخ و تاریخشناس برجسته معاصر که یکی از مهمترین تحقیقاتش را با عنوان «ملتها و ناسیونالیسم از ۱۷۸۰» میلادی، در ۱۹۹۰ میلادی [۱۳۶۹ شمسی] منتشر کرده است، نخستین فصل کتاب خود را به بررسی چند و چونِ مفهوم جدید «ملت»، «وطن»، «زبان ملی» و «دولت ملی» در فرهنگها و منابع مشابه اختصاص داده است. هابسبام با بررسی چاپهای مختلفِ «فرهنگ آکادمی سلطنتی اسپانیا» به این نتیجه میرسد که در این فرهنگ، تا قبل از سال ۱۸۸۴ میلادی، کلمات «دولت»، «ملت»، و «زبان» به معنای جدید آن به کار نرفته است. به گفتهی او در چاپ نخستِ فرهنگ اسپانیایی که در ۱۷۲۶ میلادی منتشر شده است، وطن (patria ) یا صورت بیشتر رایج آن tierra به معنای محل، محله و زمینی که انسان در آن زاییده شده باشد، به کار رفته است.(۴) کم و بیش نزدیک به همان معنی و مفهومی که عارف قزوینی سالها پیش به آن اشاره کرده است و با بیان این سخن که «تصور میکردند وطن شهر یا دهی است که انسان در آن جا زاییده باشد»، تفاوت دو مفهوم و دو تصور قدیم و جدید وطن و کاربردِ آنها را باز نموده است.
در واقع مفهوم جدید وطن آنگاه در قلمرو فرهنگ اروپایی پدیدار شد که بورژوازی جدید در حال رشد، بنیان نظام قرون وسطایی فئودالیسم را متزلزل ساخت. در نتیجه، ضربههای اساسی بر کلیسای کاتولیک « مظهر وحدت سیاسی جامعة غربی» (۵) وارد آمد و وحدت سیاسی ملی که با معنای جدیدوطن ملازمت تمام عیار داشت، به عنوان مقّوم قومیّت و ملیّت جایگزین آن شد.
در ایجاد این تصویر و تصوّرِ جدیدِ وطن، نظام اجباری آموزش و پرورش همگانی و وسایل ارتباط جمعی جدید و مهمترین آن صنعت چاپ یا به گفتهی اندرسون Print Capitalism و دگرگون شدن مفهوم «زمان» و رسمی شدن زبان گفتار به عنوان زبان رسمی و ملی برای نگارش و گفتوگو، نقش اساسی داشته است.(۶)
در ایران نیز مفهوم جدید وطن عمدتاًً در دورهی ناصری ـ تحت تأثیر اندیشهی غربی ـ به طور مشخص شناخته و معرفی گردید. در حالی که پیش از آن و پیش از پیدایش فلسفهی ناسیونالیسم در اروپا، «عناصر سازندة آن در ایران وجود داشته و شناخته گردیده بود»(۷)، حتی « احساس نوعی همبستگی در میان افراد جامعهی ایرانی (براساس مجموعة آن عوامل که سازندة مفهوم قومیّت هستند) در طول زمان وجود داشته» (۸) است.
بنابر این اغراقِ نهفته در سخن عارف قزوینی را نباید نادیده گرفت. این که فلان ایرانی با کاربردِ کلمهی «وطن»، ده یا شهری را که در آن زاییده شده بود، منظور میکرد، الزاماً بدان معنی نبود که تصوری از «ایران» و ایرانی بودن خود نمیداشته است. تصوری که دست کم در تاریخ ایران در هزار سال پیش در یک متن معتبر ادبی و حماسی یعنی شاهنامهی فردوسی به روشنترین جلوهها خود را باز نموده و بازسازی کرده است (۹) و در چند قرن متوالی ـ با همهی گسستهایی که در تاریخ ایران اتفاق افتاده بود ـ صورت آشنایی از آن در گوشه و کنار متون ادب فارسی، حضور کم و بیش مشخصی داشته است.(۱۰) حضور کم و بیش مشخصی که از پسِ برافتادن حکومت خلفای عباسی و از دورهی ایلخانان مغول به بعد و به بخصوص از دورهی حکومت صفوی، تداوم تاریخی بارز و آشکار یافته است. تداومی که به «ایران» و «ایرانی» هویت خاص خود را میبخشید. هویتی که اگر چه از مفهوم جدید ملی فاصله داشت، اما نظیر چنان هویتی را در دنیای «پیش مدرنِ» جوامع غربی و در کشورهایی که در غرب از آنها به عنوان کشورهای با سابقهی تاریخی یاد میکنند، کشورهایی چون فرانسه و انگلیس، به آسانی نمیتوان نشان داد.(۱۱)
قوام و دوام این هویت تاریخی به طور بنیادی و اساسی، بسیار عمیقتر و استوارتر از آن چیزی است که هابسبام در تحقیقات خود بدان توجه و اشاره کرده است و با لیت و لعل و اما و اگر نوشته است که: « واحدهای سیاسی مستقل و نسبتاً بادوامی چون چین، کره، ویتنام و احتمالاً ایران و مصر اگر در اروپا قرار میداشتند به عنوان ملتهای تاریخی محسوب میشدند».(۱۲)
فقط برای نمونه و برای این که حد و حدود آگاهیهای تاریخی ایرانیان را دربارهی « ایران» و «ایران زمین» نشان دهم، بخشهایی از کتاب ارزشمند و کمنظیر «نزههالقلوب» حمدالله مستوفی «متوفی ۷۵۰ هـ .ق) را که در قرن هشتم هجری نوشته شده است، در زیر میآورم. این نمونهها را از آن جهت میآورم تا خواننده خود ببیند که در دنیای «پیشمدرن»، چگونه «ایران» هم در مفهوم سیاسی و هم در مفهوم تاریخی آن، معنای روشن داشته است و مهمتر از آن مفهوم سیاسی جغرافیای آن با تعبیر «ایران زمین» چه مناسبتی با متصرفات سیاسی حکومتهای وقت داشته است و چگونه مفهوم «ایران شهرِ» عصر ساسانی را تداعی میکرده است.
نزههالقلوب کتابی است که دربارهی جغرافیای «ایران» و سرزمینِ «ایران زمین» نوشته شده است. یعنی هم شامل مطالبی است دربارهی ایران اصلی و هم شامل مطالبی است دربارهی مناطق و سرزمینهایی که از لحاظ سیاسی و حکومتی و اداری جزو متصرفات حکومت ایران به حساب میآمدند و به همین جهت جزو بخشی از خاک سیاسی ایران در داخل «ایران زمین» قرار میگرفتند. حال آن که اگر منطقهای جزو متصرفات سیاسی حکومت ایران نبود، ولی خراجگزار ایران بود، جزو ایران زمین قلمداد نمیشد، چنان که دربارهی دو ارمنیهی اصغر و اکبر مینویسد: « ارمنیهالاصغر داخل ایران نیست و از آنجا هر سال سه تومان بر سبیل خراج به ایران میدهند و ارمنیهالاکبر داخل ایران است.»(۱۳) و نیز دربارهی مکران مینویسد: «مکران ولایت وسیع است و خارج ملکِ ایران و شرحش در آخر خواهد آمد، اما چون خراج به ایران میدهد و داخل عملِ [یعنی حساب دخل و خرج مالیات] کرمان است، به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود.»(۱۴) اطلاعات نزههالقلوب صرفاً به مباحثی دربارهی ایران و شهرها و ولایتهای مهم ایران زمین محدود نمیشود. کوهها، رودخانهها، دریاها و دریاچهها، معادن و مهمتر از آنها راهها و شوارع و حتی بازارها و خیابانهای مهم شهرهای ایران زمین را هم در بر میگیرد. یعنی نقشهی روشن و کاملی از وضعیت کلی جغرافیای ایران و متصرفات آن در معنای سیاسی آن به دست میدهد. در شرح کلی ایران زمین و نسبتِ شهرهای آن با قبله، چنین میگوید:«قبله تمامیت ایران زمین ما بین مغرب و جنوب است ... و به حسب افق طول و عرض بُلدان [= شهرها ]، قبله هر موضع را با دیگر ولایت تفاوتی باشد و ولایت عراقین [عراق عجم و عرب] و آذربایجان و اران و موغان و شیروان و گشتاسفی و بعضی گرجستان و تمام کردستان و قومس و مازندران و طبرستان و جیلانات و بعضی خراسان را باید که چون روی به قبله آرند، قطب شمالی از پسِ پشت سوی گوش راست بود... و ولایت ارمن و روم و دیار بکر و ربیعه و بعضی گرجستان را از آنچه شرح داده شد میل به طرف مشرق باید کرد و ولایت بصره و خوزستان و فارس و شبانکاره و کرمان و دیار مفازه و قهستان و بعضی خراسان را میل به جانب غرب این شرح باید کرد تا روی به قبله درست آید، و مکران و هرمز و قیس و بحرین را روی به مغرب مطلق باید کرد...»(۱۵) اگر مکران خراجگزار ایران است و در جای دیگری چنان که گذشت آن را از ایران زمین صریحاً خارج کرده، اما روم و بخش مهمی از آسیای صغیر در این دوره جزو متصرفات ایران زمین و زمینهای آن بخشی از ایران زمین است. بنابر این مفهوم «ایران زمین» در دورهی مستوفی هم دربرگیرندهی ایران اصلی (core) است و هم دربرگیرندهی زمینها و ولایتهایی که از لحاظ سیاسی جزو متصرفات ایران است. چون در همین دوره سمرقند و بخارا نه خراجگزار ایران بودهاند و نه جزو متصرفات ایران، نامی از آنها به میان نیامده است.
برای این که معنی ایران اصلی از معنی ایران زمین که بیشتر مفهومی سیاسی است و دربرگیرندهی هم ایران اصلی و هم متصرفات سیاسی آن است، باز نموده شود، بخش دیگری از نوشتهی مستوفی را نقل میکنم. در این بخش «در کیفیتِ اماکن ملک روم» مینویسد:
« و آن قریب شصت شهر است و سردسیر است ... علما گفتهاند که چون رومیان بیتالمقدس را خراب کردند و از آنجا برده بردند، حق تعالی بر ایشان خشم گرفت و از آنجا [روم] اسیر و برده بردن رسم فرمود ... و مؤلف کتاب گوید که زندگانی بد ماست که این زمان برده از ایران به روم میبرند ... حدود مملکت روم تا ولایت گرجستان و ارمن و سیس و شام و بحر روم پیوسته است. حقوق دیوانیاش در این زمان سیصد و سی تومان بر روی دفتر است و در زمان سلاجقه زیادت از یک هزار و پانصد تومان این زمانی بوده است و شهر سیواس اکنون معظم بلاد آنجاست.»(۱۶)
چنان که دیدید روم [ترکیه کنونی] در این دوره جزو متصرفات حکومت ایران و بخشی از ایران زمین است و به همین جهت از «حقوق دیوانی» آن سخن گفته میشود. اما آن جا که در همین متن، مستوفی از سرِ دردمندی مینویسد که : « از زندگانی بد ماست که این زمان برده از ایران به روم میبرند»، منظور او از ایران ـ ایران بدون پسوند زمین ـ همان ایران اصلی (core) و حکومت ایران است که جدا از متصرفاتش، در طول تاریخ مفهوم جغرافیایی و سیاسی مشخصی داشته است.
درست به همین دلیل وقتی از شهرهایی چون «ری» یا «تبریز» سخن میگوید، از آنها به عنوان معظمترین شهرهای ایران و نه ایران زمین یاد میکند، بدین عبارت : «ری از اقلیم چهارم است و امّالبلاد ایران و به جهت قدمت آن را شیخالبلاد خوانند.»(۱۷) و یا دربارهی تبریز مینویسد: « دارالملک آذربایجان در ما قبل مراغه بوده است و اکنون شهر تبریز است و آن نَزِهترین و معظمترین بلاد ایران است، حقوق دیوانی آذربایجان در زمان سلاجقه و اتابکان قریب دو هزار تومان این زمان بوده است...»(۱۸)
این مفهوم ایران، ایران اصلی، اگر چه با مفهوم «اقلیم چهارم» همانندی و نزدیکی بسیار دارد، چرا که مهمترین شهرهای ایران و البته نه همهی آنها، در اقلیم چهارم واقع شده است، اما با مفهوم «ایران زمین» یکی نیست، یعنی مترادف آن نیست. «ایران زمین» صورتی دیگر از مفهوم بسیار قدیمیتر و کهنتر است در گذشته به عنوان «ایران شهر» وجود داشته است و سابقهی آن، آن گونه که تحقیقات کمنظیر، دست اول و پرنکته و حوصلهسوزِ جراردو نولی (Gherardo Gnoli ) نشان داده است به عصر ساسانی میرسد. یعنی در عصر ساسانی بود که مفهوم و ایدهی «ایران» و «ایران شهر» پرداخته گردید و رواج یافت.(۱۹)
ظاهراً در دوران اسلامی، «ایران زمین» بر طرح و اساس همان مفهوم قدیمی « ایران شهر» بازسازی گردید و رواج تازه یافت. آن چه که مهم است در هر دو مفهوم، حوزهی متصرفات سیاسی ایران، نقش مهم و محوری داشته است.
البته بررسی دقیق این نکات و مفاهیم، و مسائل مربوط به «ایران»، «ایران شهر»، «ایران زمین»، « مملکت»، «ممالک»، «مملکت ایران» و «ممالک محروسه ایران» ـ مفهومی که تا این اواخر یعنی تا اواخر حکومت قاجار هنوز کاربرد فعال داشت ـ در حوصلهی این مقاله نمیگنجد.
غرض از طرح اجمالی این مطالب در این جا و اشارهی کلی به پارهای از مفاهیم که شرح آنها گذشت، این بوده است که نشان دهم تداوم مفهوم تاریخی و سیاسی ایران در ایران اسلامی و به خصوص در دورهی پیش از حکومت صفوی، چگونه بوده است و در وجدان آگاه ایرانیهای با فرهنگ چگونه درک میشده است. چنان که مستوفی وقتی به ایران و وضعیت و موقعیت آن در زمانهی خود مینگرد، ایران و موقعیت آن را در بستر استمرار تاریخی آن نیز مینگرد و این استمرار تاریخ ایران، در دیدِ او آن اندازه بدیهی و ملموس است که بدون هیچ اما و اگری، گذشتهی کفرآمیزش را با حالِ اسلامیاش یک جا و در تداوم تاریخی آن مورد بحث قرار میدهد:
« ... به چند نوبت که جامعالحساب ممالک نوشتیم تا اول عهد غازان خان ... یک هزار و هفتصد و چند تومان بوده است و بعد از آن به سبب عدل غازان خان که در ولایت روی به آبادانی نهاده بود، به مبلغ دو هزار و صد تومان و کسری میرسید و اکنون همانا نیمة آن نباشد، چه اکثر ولایات از این تحکمات و تردّد لشکرها برافتاده است، دست از زرع بازداشتند و در مسالکالممالک آمده که در هجدهم سال از پادشاهی خسروپرویز که آخرین سال زمان کفر بود ... جامعالحساب مملکت [= کشور] او نوشتند چهارصد بار هزار هزار و بیست هزار دینار زر سرخ بوده است که اکنون آن را عوامل میخوانند و به قیاس این زمان هشتاد هزار و چهار تومان رایج باشد، و در رساله ملکشاهی آمده که در عهد سلطان ملکشاه سلجوقی، بیست و یک هزار و پانصد و چند تومان زر سرخ بوده است و دیناری زر سرخ را دو دینار و دو دانک حساب کردندی که پنجاه هزار تومان و کسری بودی. خرابی و آبادانی جهان از این قیاس توان کرد ...»(۲۰) و همو باز در استناد به فارسنامه بلخی دربارهی گذشتهی تاریخ کشورش و دربارهی فارس چنین مینویسد: «در فارسنامه آمده است که مملکت فارس دارالملک پادشاهان ایران بوده است و مشهور است که ایشان [را] اگرچه بر تمامت ایران حکم داشتهاند، ملوک فارس خواندهاند و قدرت و شوکتشان چنانکه اکثر پادشاهان ربع مسکون خراجگزار ایشان بودهاند».(۲۱)
این نوع آگاهیهای روشن و آشکار دربارهی هویت تاریخی کشوری با قدمت ایران را نمیتوان به آسانی نادیده گرفت و به ضرب و زورِ تئوریهای «مدرنیست»ها و تلاش بیفرجام دنباله روان ایرانی آنها، ایران و هویت ایرانی آن را محصول حکومت پهلوی اول و بازآفریدهی جریانی به نام «ملت سازی» (nation – building ) به شمار آورد.
یکی از سه مقولهی مهمی که بِنِدیکت اندرسون، در کتاب ارزشمندش بر اساس آن نظریهی خود را دربارهی پیدایش ملتها و ناسیونالیسم تدوین کرده است مربوط میشود به مسئلهی «زبان». اندرسون معتقد است، که در دنیای پیش مدرن، جوامع بزرگ براساس زبان مقدس ـ زبان کتب مقدس ـ تشکل مییافتهاند و زبان گفتار معمولی (vernacular ) و غیرمقدس را در تشکل آن جوامع بزرگ نقشی نبوده است. اگر چنین نظریهای دربارهی تاریخ غرب و بسیاری از کشورها صدق کند، در مورد ایران و دربارهی شرق جهان اسلام که زبان فارسی زبان اصلی این منطقه بوده است، به هیچ وجه مصداقی ندارد.
اندرسون با بررسی پارهای از تحقیقات دربارهی نقش زبان لاتین در اروپای غربی به این نتیجه میرسد که تا قبل از قرن شانزدهم میلادی، تنها زبانی که بدان تعلیم داده میشد و نوشته و آموخته میگردید، لاتین بوده است، و کم کم از قرن شانزدهم به بعد و به جهت رشد صنعت چاپ، زبان گفتارِ رایج و غیرمقدس آغاز به رشد کرد و به مرور جایگزین زبان لاتین ـ زبان مقدس ـ شد. از قول مارک بلوخ (Marc Bloch ) دربارهی زبان کتابت در اروپای غربی در دورهی قرون وسطی میآورد که: لاتین نه تنها زبانی بود که (مسائل مختلف) به آن زبان تدریس میشد، بلکه تنها زبانی بود که اصولاً تدریس میگردید. نیز اضافه میکند که تأکید بلوخ بر این که لاتین تنها زبانی بود که تدریس میشد، آشکارا نشان دهندهی قداست زبان لاتین و نیز نشاندهندهی این واقعیت است که زبان دیگری شایستگی تدریس را نداشت. در ادامهی همین بحث و در تأیید نظرش به تحقیق دو محقق دیگر دربارهی کتاب و چاپ کتاب استناد میکند تا قبل از سال ۱۵۰۰ میلادی، ۷۷ درصد کتابهای منتشر شده به زبان لاتین بوده، و بعد میگوید از ۸۸ متن چاپ شده در پاریس در ۱۵۰۱ میلادی، به استثنای ۸ تای آنها، بقیه همگی به زبان لاتین نوشته شده بودند، اما بعد از ۱۵۷۵ میلادی اکثر کتابهای چاپ شده به زبان فرانسه بود.
نیز در اهمیت نقش زبان مقدس، زبانی که او آن را زبان حقیقت truth – language مینامد مینویسد: در قرن هفدهم، هابز (Hobbes ) (۱۶۷۸ ـ۱۵۸۸) چهرهی محبوب و شناخته شدهی قاره اروپا بود، چرا که نوشتههایش را به زبان حقیقت [= مقدس] نوشته بود، اما برخلاف او شکسپیر (۱۶۱۶ ـ ۱۵۶۴) که نوشتههایش به زبان رایج گفتار بود، تقریباً در خاک اروپا ناشناخته بود.(۲۲)
براساس همین دیدگاهش، دربارهی قداست زبان عربی مینویسد:
« در سنت اسلامی تا همین دورههای اخیر، قرآن لفط به لفظ ترجمه ناشدنی بود ( و به همین جهت هم ترجمه ناشده باقی ماند) چرا که حقیقت الهی (Allah’ s truth ) فقط از طریق علایم حقیقی ـ و جایگزین ناشدنیِ ـ زبان نوشتاری عربی، دریافتنی بود».(۲۳)
اندرسون نمیدانست که در شرق جهان اسلام و در یکی از بخشهای حوزهی زبان فارسی و ایران تاریخی یعنی در ماوراءالنهر که جزء خراسان بزرگ بود، در دورهی حکومتِ ابوصالح منصور ابن نوح سامانی، یعنی در بیش از هزار سال پیش، در نیمهی دوم قرن چهارم هجری، با اجازه و فتوای فقها و علمای شهرهای مختلف، متن عربی تفسیر محمدبن جریر طبری به زبان فارسی ترجمه شد و داستان این ترجمه و اجازهی فقها در آغازِ متن ترجمه شدهی همان تفسیر چنین آمده است که کتاب تفسیرمحمدبن جریر طبری را از بغداد در چهل مصحف آورده بودند و این کتاب به زبان تازی و به اسنادهای دراز بود و چون خواندن کتاب و درک و فهم عبارات آن ـ بدان جهت که به تازی نوشته شده بود ـ بر امیر منصور ابن نوح سامانی دشوار بود، به این فکر افتاد که کتاب به زبان فارسی ترجمه شود.
« پس علماء ماوراءالنهر را گرد کرد و این از ایشان فتوی کرد که روا باشد که ما این کتاب را به زبان پارسی گردانیم. گفتند روا باشد خواندن و نوشتن تفسیر قرآن به پارسی مرآن کس را که او تازی نداند، از قول خدای عزّ و جل که گفت: وِما اَرسلنا مِن رَسولٍ اِلّا بِلِسانِ قَومِهِ. گفت من هیچ پیغامبری را نفرستادم مگر به زبان قوم او، آن زبانی که ایشان دانستند. و دیگر آن بود که این زبان پارسی از قدیم بازدانستند از روزگار آدم تا روزگار اسمعیل پیغامبر (ع)، همه پیغامبران و ملوکان زمین به پارسی سخن گفتندی، و اول کس که سخن گفت به زبان تازی اسمعیل پیغامبر (ع) بود، و پیغامبر ما صَلّی اللهُ علیه از عرب بیرون آمد و این قرآن به زبان عرب بر او فرستادند، و اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجماند.
« پس بفرمود ملک مظفرابوصالح [منصور ابن نوح سامانی] تا علماء ماوراءالنهر را گرد کردند و از شهر بخارا ... از شهر بلخ ... از باب الهندو ... از شهر سمرقند و از شهر سپیجاب و فرغانه و از هر شهری که بود در ماوراءالنهر، و همه خطها بدادند بر ترجمة این کتاب که این راه راست است.»(۲۴)
بدین ترتیب برای نخستین بار قرآن و تفسیر آن ـ در قرن چهارم هجری ـ به زبان فارسی ترجمه شد و همین کار آغازی شد برای نوشتن تفسیر قرآن و ترجمهی آن به زبان فارسی، چنان که در فاصلهی یکی دو قرن، چندین تفسیر به طور مستقل در زبان فارسی نوشته شد(۲۵) و این سنت یعنی نوشتن تفسیر قرآن به زبان فارسی در مناطقی که زبان فارسی رواج داشت، همچنان ادامه یافت...
و این نشاندهندهی اهمیت زبان فارسی است در ایران و در منطقهای که از آن به شرقِ جهان اسلام یاد میکنند. آگاهیها و دلبستگیها عمیق و شگفتانگیزی را نسبت به این زبان، در آن دورهی تاریخی و دورههای مختلف تاریخ ایران میتوان نشان داد. دلبستگیهایی که به طور آگاهانه به زبان فارسی به عنوان بخشی از هویت تاریخی و کهن سال ایران و به عنوان زبانِ رایجِ منطقهی وسیع و مهمی از «ایران زمین» مینگریسته است.
پیشینهسازی (re – archaization ) شگفتانگیزی که در آغاز متن مهمی چون ترجمهی تفسیر طبری و در توجیه اقدام مترجمان آن دیدهایم و به شیوهی اغراقآمیزی مدعی آن بود که « از روزگار آدم تا روزگار اسمعیل پیغامبر (ع) همه پیغامبران و ملوکان روی زمین به پارسی سخن» میگفتند، از آن نوع پیشینهسازیهایی است که در «باور» و «آگاهی» جمعی یک جامعه، «حال» آن جامعه را به «گذشته» آن پیوند میدهد. پیوند میدهد تا آیندهشان را در استمرار گذشتهشان پیافکنند.(۲۶) و این یعنی باز آفرینی و تجدید، و هم تحکیم یک هویت.
نیمهی دوم قرن چهارم هجری اوج دورانی است که ایرانیها از پس حملهی اعراب و تجزیهی امپراتوری ایران، تلاشهای گسترده و آگاهانهای را در شکوفایی زبان فارسی و اعتلای سنتهای ایرانی خود پیمیافکنند. در همین قرن است که ابومنصور عبدالرزاق وزیر دانشورش یعنی ابومنصور محمدبن عبدالهالمعمری را به جمع آوردن دهقانان و فرهیختگان خراسان برای نوشتن شاهنامهای به نثر فرمان میدهد. و این همان شاهنامهای است که مقدمهی آن به عنوان «مقدمه قدیم شاهنامه» در دست و معروف است. و باز در همین قرن است که حاصل تلاش ابوالمؤید بلخی، ابومنصور محمدبن عبدالله المعمری و دقیقی طوسی، عالیترین تجلی خود را در شاهنامه فردوسی و در زبانی استوار به نمایش میگذارد و در همین شاهنامه فردوسی است که تصویر و تصوّر «هویت ایرانی» و «ایران» به بهترین شیوهها بازسازی و بازآفرینی میشود، و قرنها خاطرهی آن در وجدان فرهنگی و تاریخی مردم این منطقه زنده میماند.
زبان فارسی پاسدار و حامل اصلی این خاطرهی تاریخی نه تنها زبان گفتار رایج بخش مهمی از مردم این سرزمین بوده که به فارسی سخن میگفتند، بلکه به عنوان زبان مشترک ـ چه گفتاری و چه «نوشتاری» ـ تنها وسیلهی ارتباط همهی مردمی بود که در این حوزهی بزرگ فرهنگی میزیستند و زبان گفتار روزانهشان با فارسی متفاوت بود. اهمیت این ویژگی زبان فارسی در یکی از متنهایی که در قرن چهارم و در فاصلهی سالهای ۳۶۷ تا ۳۸۰ هجری به نظم درآمده است، به وضوح بیان شده است. در دیباچهی همین متن یعنی کتاب «دانشنامه» که در دانش ریاضی منظوم شده بود، حکیم میسری چنین میگوید:
چو بر پیوستنش بر، دل نهادم
فراوان رایها بردل گشادم
که چون گویمش من تا دیر ماند
وُ هر کس دانشِ او را بداند
بگویم تازی ار نه پارسی نغز
ز هر در، من بگویم مایه و مغز
وُ پس گفتم زمین ماست ایران
که بیش از مردمانش پارسیدان
وگر تازی کنم نیکو نباشد
که هر کس را از او نیرو نباشد
دری گویمش تا هر کس بداند
و هر کس بر زبانش بر، براند(۲۷)
چنان که دیدید میسری با آن که بر هر دو زبان تازی و فارسی تسلط داشته است، با این استدلال که این جا سرزمین ایران است و بیشترِ مردمش فارسیدان، دانشنامه را به زبان فارسی دری به نظم درآورده است. فارسی در طی قرنها ـ و با آن که عربی در دورههایی زبان علمی منطقه بوده است ـ همین ویژگی اساسی و بنیادیاش را هم با عنوان زبان رایج گفتار بخشی از مردم ایران و هم به عنوان زبان مشترک گفتار و « نوشتارِ» همهی مردم ما حفظ کرده است.
بنابر این ادعاهای پنهان و آشکاری که مدعی است زبان فارسی با تحکّم و قلدری رضا شاه پهلوی و به زور نظام اجباری و آموزش همگانی عصرِ او به عنوان زبان رسمی به مردم ایران تحمیل شده است، از نوع جعلیات و تبلیغات پا در هوایی است که پایه و اساس تاریخی ندارد. اشتباه نشود منظور من تأیید سیاستهای فرهنگی دورهی پهلوی نیست. مخالفت آشکارم را با آن سیاستها پیشترها نوشته و گفتهام.(۲۸) منظورم واقعیتها و واقعیت تاریخ است.
واقعیتی که نشان میدهد سالها پیش از آن که رضاشاه به حکومت برسد، در عصر رونق صنعت چاپ و انتشار در ایران، خود به خود و به طور طبیعی، زبان فارسی تنها زبان اصلی و مهمی بود که کار نشر در شکل عمومی آن، با آن آغاز شده بود. و این امر آن اندازه طبیعی و بدیهی بود که جای چون و چرا نداشت، چرا که زبان دیگری را در ایران توان آن نبود که به عنوان زبان «نوشتار» برگزیده شود و این جریان طبیعی بدون بخشنامه و امر و نهی، خود به خود سیر خود را طی میکرد.
به همین جهت در ایران، زبان اصلی و عمومی روزنامههایی که تا پیش از مشروطیت منتشر شده بودند، از روزنامههای میرزا صالح شیرازی (کاغذ اخبار)، و از «وقایع اتفاقیه» گرفته تا روزنامههایی چون «روزنامه دولت علیه ایران»، روزنامهی «ملتی» یا روزنامهی «ملت سنیه ایران»، روزنامهی «دولت ایران»، روزنامههای «وقایع عدلیه»، «نظامی» ، «مریخ»، «شرف»، «تربیت» و روزنامههایی که در شهرستانها منتشر میشد، نظیر روزنامهی «ملتی»، «تبریز»، «احتیاج»، «ادب»، «کمال» که در تبریز و روزنامهی «فرهنگ» که در اصفهان منتشر میشدند فارسی بوده است و اگر یکی دو روزنامه چون «روزنامه علمیّه» در تهران که به سه زبان فارسی، عربی و فرانسوی و یا روزنامهی «الفارس» در شیراز به زبان فارسی و عربی منتشر میشدند، بدان معنا نبود که زبان دیگری و در این مورد خاص عربی یا زبانهایی چون آذربایجانی و کردی و بلوچی را در ایران آن مایه و اعتبار میبود که میشد به آن زبانها روزنامهی عمومی منتشر کرد. روزنامهی «الفارس» هم که در دورهی حکمرانی ظلالسلطان در ۱۲۸۹ قمری با مدیریت میرزا تقی کاشانی برپا شد، فقط سه شمارهی آن به فارسی و عربی منتشر شده بود و بخش عربی آن در واقع ترجمهی همان بخش فارسی بود و ظاهراً «برای سهولت استدراک عربهای [آن] حدود چنان مقرر شد که یک سمتِ روزنامه را به زبان عربی ترجمه نمایند»(۲۹) و پس از سه شماره در شمارهی (۴) همان روزنامه دربارهی حذف بخش عربی چنین نوشتند: «از آن راهی که نوشتن عربی روزنامه و ترجمه آن اسباب تعویق و تعطیل نمرهها میشد و نگاشتن آن نیز چندان لازم نبود و زحمت مباشرین این عمل مضاعف میگردید، لهذا چنین شایسته دیدند که نمرههای آتیه بدون ترجمه عربی باشد. رئیس و منشی روزنامه میرزا تقی کاشانی».(۳۰)
تازه در نشر بخش عربی آن روزنامه، ظلالسلطان که آن زمان حکومت فارس را در اختیار داشت، مقاصد تبلیغی و سیاسی داشت. برای این که این بحث یعنی بحث پراهمیت موقعیت زبان فارسی به عنوان زبان عملاً رسمی خواندن و نوشتن در ایران و به خصوص در آذربایجان ایران مشخص شود، بخشی از گزارش مهم محمدامین رسولزاده (سوسیال دموکرات و ناسیونالیست معروف و هوادار پانترکیسم که بعدها «در ۳۴ سالگی رئیس جمهوری نخستین جمهوری اعلان شده در جهان اسلام» (۳۱) یعنی آذربایجان ـ در قفقاز ـ گردید) را که به همین مسئله یعنی اعتبار زبان فارسی در آذربایجان ایران مربوط است در زیر میآورم و به این گفتار خاتمه میدهم.
ترجمهی بخشی از اصل این گزارش که در ژوئن ۱۹۰۹ [۱۲۸۸ شمسی] از ارومیه (آن زمان رسولزاده در ایران و در آذربایجان بود) به روزنامهی «ترقی» چاپ باکو فرستاده شده بود و در شمارهی ۱۴۵ روزنامهی ترقی و در ژوئیه ۱۹۰۹ میلادی [۲۴ جمادیالثانی ۱۳۲۷ قمری] یعنی نزدیک به ۳ سال پس از اعلان مشروطیت در ایران، منتشر شده است، چنین است.
« از آثار ادبیات دراینجا [= ارومیه] چیز قابل ذکری نیست. درباره روزنامههایی که به زبان آسوری منتشر میشوند، در جای خود صحبت خواهیم کرد. بگردیم تا بلکه یک مسلمان روزنامهخوان پیدا بکنیم.
« ممکن نیست. در اینجا نمیتوانید غیر از چند مشترک حبلالمتین روزنامه خوان دیگری پیدا بکنید. روزنامههای ترکی قفقاز نیز در اینجا خریدار و خواننده ندارند. اصلاً در اینجا ترکی خواندن متداول نیست. اگرچه همه ترک هستند اما ترکی نمیخوانند. در همه جای آذربایجان چنین است. حتی چنان تیپهایی وجود دارند که این حال را برای قفقاز نیز پیشنهاد میکنند و خیال میبافند که باید همهی عالم اسلام زبان فارسی یاد بگیرند و به فارسی بخوانند.
« یک سال قبل در اینجا روزنامهای هفتگی به نام فریاد منتشر گردیده است. بعد از در حدودِ سی روزنامهای که در تبریز منتشر میشده، این روزنامه نیز عمر خود را فدای معارف دوستان ارومیه کرده، رفته است و فریادهایش به فریادهای کشیده شده در میان صحرا مانده، بیثمر ماند و سرانجام تلف گردید.
« در عرض پانزده روزی که در ارومیه ماندم، هر چه جستجو کردم بلکه یک نفر خریدار روزنامه ترکی پیدا کنم تا ببینم در قفقاز یا عثمانی چه میگذرد و اوضاع عالم چگونه است، ممکن نگردید. به شهبندری عثمانی هم مراجعه کردم که به روزنامههای استانبول دسترسی پیدا کنم که بینتیجه بود. انسان وقتی به ایران افتاد، به معنی این است که دستش از عالم مدنیت بریده شده است.»(۳۲)
چنان که دیدید به اعتراف صریح رسول زاده، نه تنها دو سه سالی پس از اعلان مشروطیت در همه جای آذربایجان، مردم علاقهای به ترکی خواندن نشان نمیدادند، بلکه همان مردم ترک زبان به رسول زادهها توصیه میکردند که در قفقاز هم به فارسی بنویسند ... و این وضع ربطی به حکومت پهلوی ـ چون سالها مانده بود تا حکومت پهلوی بر سر کار بیاید ـ یا هیچ حکومتی در ایران متأخر نداشت و مربوط میشد به نقش تاریخی زبان فارسی به عنوان زبان اصلی کتابت و مشترک مردم ما. چنان که در همان دورهی ناصری تا «تمثیلات» آخوندزاده به فارسی ترجمه نشد، خوانندهای پیدا نکرد. و اگر «مکتوبات» او هم به همت مستشارالدوله به فارسی برگردانده نمیشد، نسخهی دستنویس آن در بین روشنفکران ایران ـ چه فارسی زبان و چه ترکی زبان ـ دست به دست نمیگشت. در تبریز هم چه پیش از مشروطه و چه پس از آن، زبان اصلی همه روزنامههای مهم و معتبر به فارسی بود و اگر بعد از مشروطیت چند نشریه نظیر «خیراندیش» و «انادیلی» و ... به ترکی منتشر شدند و یا رسالههایی به ترکی در آن شهر منتشر کردند، و یا پارهای نشریات، در کنار فارسی، یکی دو صفحهای به ترکی اختصاص دادند، به معنی بیاهمیت بودن زبان فارسی نبود.
طرح اهمیت تاریخی نقش زبان فارسی به معنی نادیده گرفتن تأثیر نظام آموزش همگانی در دورهی پهلوی، در گسترش زبان فارسی نیست. نیز آن همه تأکید بر نقش بارز «هویت ایرانی» در دنیای پیش مدرن و محتوای سیاسی ـ فرهنگی و جغرافیایی مفهوم «ایران» به نام کشوری شناخته شده و کهن سال، به معنی نادیده گرفتن درک نوینی که از «ایران » و «ایرانی» پیدا شده است، نیست. آن مسائل را باید در جای خود مورد بررسی قرار داد و این مفاهیم تازه را هم باید به جای خود و با توجه به آن مفاهیم پیشینهدار و کهن سال مورد ارزیابی، بازبینی و بررسی قرار داد. به عبارت دیگر در ربط با کشور کهنسالی چون ایران، نمیتوان همه چیز را به پای «مدرنیته» و تجدد نوشت و نقطهی پایان نهاد.(۳۳) ایران کشور جدیدالتأسیسی چون پاکستان و اندونزی، ترکیه و عراق یا آلمان و آمریکا نیست.
با این همه تا شرایط اجتماعی و تاریخی جامعهی ایرانی دگرگون نگردید، این مفهوم جدید جذب فرهنگ ایران نشد، شرایطی که مبارزات گستردهی ضداستعماری را در کنار مبارزات ضداستبدادی ـ استبداد قاجار ـ باعث شده است. پیدایی مفهوم جدید وطن در شکل تکامل یافتهی ناسیونالیستی آن در فرهنگ ایرانی، محصول همین شرایط استعماری قرن نوزدهم بوده است، به عبارت دیگر شاعران و متفکران این دوره ناگزیر بودند که در مبارزات ضداستعماری بیشتر بر ناسیونالیسم ایرانی، و گاه اسلامی، تکیه کنند. و در مبارزات ضداستبدادی خود متکی باشند بر دستاوردهای فرهنگی غرب، از قبیل پارلمانتاریسم، قانونخواهی، دموکراسی و حق حاکمیّت ملت. به همین دلیل سرنوشت ناسیونالیسم ایرانی از سرنوشت مبارزات و حتی مفهوم مبارزات ضداستعماری آنان جدا نیست.
وطن بزرگترین مایه الهام همه شاعران این دوره است.(۳۴) اگر دواوین شعرای این دوره یا روزنامههای این زمان را بگشاییم کمتر صفحهای است که به نوعی در آن با مفهوم جدید وطن آشنا نشویم. تأثیرگذاری و شورانگیری این نوع سرودهها، دست مایهای بوده است برای برانگیختن احساسات ملی و ضداستعماری مردم. دو نمونهی زیرا از ملکالشعرا بهار حال و هوای شعرهای «وطنی» آن دوره را به خوبی به نمایش میگذارد.
ای خطة ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمة دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حَزَن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سنمم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
***
دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ
کز بافتة خویش نداری کفن من
***
و امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
(دیوان بهار، ج ۱، ص ۲۱۶)
و نیز:
وطنیاتی با دیدة تر میگویم
با وجودی که در آن نیست اثر میگویم
تا رسد عمر گرانمایه بسر، میگویم
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که وطن، باز وطن، باز وطن در خطر است
ای وطن خواهان زنهار، وطن در خطر است
(دیوان بهار، ج ۱، ص ۲۰۸)
نیز دهخدا در جایی دیگر و در قطعهای سه بیتی، وطنداری و عشق به وطن را این گونه تصویر کرده است:
هنوزم ز خُردی به خاطر دَر است
که در لانة ماکیان بُرده دست
به منقارم آن سان به سختی گزید
که اشکم، چو خون از رگ، آن دم جهید
پدر خنده بر گریهام زد که «هان!
وطنداری آموز از ماکیان».
(دیوان دهخدا، ص ۱۲۵)
یادداشتها:
۱. ابوالقاسم عارف قزوینی، دیوان، به اهتمام عبدالرحمن سیف آزاد، چاپ ششم، تهران، امیرکبیر، ص ۳۳۴.
۲. مدرنیستهایی چون ارنست گلنر، هابسبام، بندیکت اندرسون، مایکل مان، بِراس و ... بنیادیترین دیدگاه نظری که در برابر مدرنیستها، دیدگاهی کاملاً متفاوت داشت و دارد، مربوط میشود به اندیشهی «پیشینهباوری» Primordialism و پیشینهباورانی (Primordialists ) چون کلی فورد گیرتز (Geertz ) و استیون گراسبی (Grosby ) و ...
۳. Smith, Anthony D. : Nationalism and Modernism. London, Routledge, 1999 – 2000 , p . I.
۴. Hobsbawm E. J. : Nations and Nationlism Since 1780, Programme, Myth, Reality. Cambridge University Press , 1997 , pp. 14 – 15.
۹. برای یک معرفی کوتاه اما ارزنده از کتاب بندیکت اندرسون نگاه کنید به مقالهی مسعود فاضلی با عنوان « آیا ملتها مجموعههایی ساختگی و تصورّی هستند»، در کنکاش، چاپ آمریکا، شمارهی دوازدهم، پاییز ۱۳۷۴، صص ۷۴ تا ۸۳.
فاضلی در نقد آرای اندرسون نکتهی مهمی را دربارهی ایران مطرح کرده و نوشته است: « یک سوال مشخص درباره ایران و مشخصتر از آن شاهنامه فردوسی: آیا این کتاب سازنده پندار «ایرانیت» نیست؟ اگر چنین باشد این کمونیتة به خیال درآمده imagined community کهنتر از آن است که اندرسون میگوید.» نگاه کنید به همان مجلهی کنکاش ص ۸۳. از سویی دیگر این نکته نیز درخور توجه است که در غرب بعضی از پژوهندگان چون Lesley Johnson سعی کردهاند که براساس نظریهی بندیکت اندرسون نمونههایی از همان کمونیتههای به خیال درآمده را در دورهی قرون وسطی نشان دهند. نگاه کنید به صفحهی ۱۷۵ کتاب Anthony D. Smith مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۴ دادهام.
۱۰. نگاه کنید به مقالهی جلال خالقی مطلق و جلال متینی با عنوان کلی «ایران در گذشت روزگاران» که بخش نخست آن با عنوان «ایران در دوران باستان» نوشتهی استاد خالقی مطلق و بخش دوم آن با عنوان «ایران در دوران اسلامی» نوشتهی استاد جلال متینی است. و هر دو مطلب در ایرانشناسی، سال چهارم، شمارهی ۲، تابستان ۱۳۷۱ منتشر شده است، نیز نگاه کنید به دنبالهی بحث در ایرانشناسی، سال چهارم، شمارهی ۴، ۱۳۷۱ و نیز نگاه کنید به ایرانشناسی، سال ششم، شمارهی ۱، بهار ۱۳۷۳ به نوشتهی استاد خالقی مطلق با عنوان: « چند یادداشت دیگر بر مقالة ایران در گذشت روزگاران»
۱۱. برای نمونه نگاه کنید به نظریات Adrian Hastings که هویت ملی انگلیسیها را به عنوان یک ملت ـ دولت انگلیسی (an English Nation – State ) به قرن یازدهم میرساند و از ملت انگلیسی به عنوان قدیمترین ملت جهان غرب یاد میکند. نگاه کنید به کتاب او با این مشخصات:
Hastings, Adrian: The Construction of Nationhood, Cambridge Universtity Press,1997.
به خصوص به بخش نخست با عنوان ملت و ناسیونالیسم، صفحات ۵ تا ۷ و نیز به بخش دوم آن از صفحه ۳۵ تا ۶۶.
۱۲. نگاه کنید به صفحهی ۱۳۷ کتاب هابسبام (Hobsbawm ) که مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۵ به دست دادهام.
۱۳ و ۱۴. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب. به سعی و اهتمام گای لیسترانج [چاپ افست]، ناشر: دنیای کتاب، صفحهی ۱۰۰ و ۱۴۱.
۱۵. مستوفی حمدالله: نزههالقلوب. ص ۲۲ و نیز نگاه کنید به عبارات زیر از صفحهی ۹ همین کتاب، آن جا که از راههای ایران زمین و مقدار طول و مسافت آنها تا مکه سخن میگوید. در این عبارات از مهمترین شهرهای امروزی ایران وهمچنین شهرهایی که درگذشته جزو ایران بودهاند و از دست رفتهاند، سخن میگوید به این شرح:
« و از مکه تا معظم بلاد ایران زمین به موجب شرح که متعاقب در ذکر طُرُق [راهها] خواهد آمد، مسافت بر این موجب است: از مکه تا سلطانیه که دارالملک ایران است به راه بغداد، سیصد و هشتاد و هشت فرسنگ. تبریز هم دارالملک است به راه بغداد سیصد و هشتاد فرسنگ. بغداد هم دارالملک است به راه نجف اشرف، دویست و شصت فرسنگ است. از مکه تا ری سیصد و پنج فرسنگ، تا اردبیل، دوصد و بیست و چهار فرسنگ، تا همدان ، دویست و هفتاد و هفت فرسنگ، تا کاشان دویست و شصت فرسنگ، تا اصفهان سیصد و یک فرسنگ، تا سمنان دویست و بیست و نه فرسنگ، تا شوستر دویست و سی و یک فرسنگ، تا قاین دو صد و هشتاد فرسنگ، تا نیشابور چهار صد و بیست فرسنگ، تا تفلیس پانصد و یک فرسنگ، تا بلخ پانصد و هفت فرسنگ، تا مرو چهارصد و هشتاد و یک فرسنگ، تا قم دویست و نود و چهار فرسنگ، تا سبزوار چهار صد و دو فرسنگ، تا یزد سیصد و چهار فرسنگ، تا قزوین سیصد و هفتاد فرسنگ، تا شیراز دویست و هفت فرسنگ، تا نیریز سیصد و نه فرسنگ، تا هرموز دویست و چهار فرسنگ...»
۱۶. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب، ص ۹۴.
۱۷ و ۱۸. همان متن، به ترتیب نگاه کنید به صفحات ۵۲ و ۷۵.
۱۹. gnoli Gherardo: The Idea of Iran, An Essay on its Origin, Roma, Istiuto Italiano per il Medio ed Estremo Oriente , 1989.
نگاه کنید به خصوص به بخش پنجم این کتاب ارزشمند با عنوان:
The Sassanians and the Birth of Iran
. صفحات ۱۲۹ تا ۱۷۵.
۲۰ و ۲۱. مستوفی، حمدالله: نزههالقلوب، به ترتیب نگاه کنید به صفحات ۲۷ و ۱۱۲.
۲۲و ۲۳. نگاه کنید به کتاب بندیکت اندرسون، به ترتیب به صفحات ۱۸ و ۱۴. مشخصات آن را در ارجاع شمارهی ۷ به دست دادهام.
۲۴. نگاه کنید به: ترجمه تفسیر طبری، فراهم آمده در زمان سلطنت منصوربن نوح سامانی ۳۵۰ تا ۳۶۵ هجری، مجلد اول، به تصحیح و اهتمام حبیب یغمایی، چاپ دوم، انتشارات توس ، تهران ، ۱۳۵۶، صص ۵ و ۶.
۲۵. بنیاد فرهنگ ایران، چهار تفسیر از این تفسیرهای قدیمی را چاپ و منتشر کرده است. بدین شرح ۱: « تفسیر پاک...» نسخهی محفوظ در دانشگاه لاهور. (ظاهراً دراواخر قرن ۴ یا اوایل قرن ۵ هجری نوشته شده است.) به کوشش علی رواقی، ۱۳۴۸ تهران. ۲ـ تفسیر قرآن کریم، تألیف ابوبکر عتیق سور آبادی، چاپ عکسی از روی نسخه دیوان هند، لندن، مکتوب به سال ۵۲۳ هجری. انتشارات بنیاد فرهنگ، تهران، ۱۳۴۵ . ۳ـ تفسیر قرآن مجید محفوظ در دانشگاه کمبریج [تحریر ۶۲۸ هجری]، که به تصحیح استاد جلال متینی، جزو همان انتشارات، در ۲ جلد در ۱۳۴۹ منتشر شده است. ۴ـ تفسیر بصائر یمینی، تألیف محمدبن محمود نیشابوری به تصحیح علی رواقی، بنیاد فرهنگ، تهران ، ۱۳۵۹ شمسی. نگاه کنید به یادداشت عارف نوشاهی بر مقالهی حافظ محمودخان شیرانی با این عنوان: «تفسیری کهن از قرآن مجید» در معارف، دوره هیجدهم، شماره ۱، فروردین ـ تیر ۱۳۸۰ (شماره پیاپی ۵۲). ص ۴۲.
۲۶. برای یک گفتار کوتاه اما جالب در این زمینه نگاه کنید: به مقالهی ویلیام هنوی با عنوان «هویت ایرانی از سامانیان تا قاجاریه» در ایراننامه، سال ۱۲، شماره ۳، تابستان ۱۳۷۳، به صفحات ۴۷۳ تا ۴۷۸.
۲۷. حکیم میسری، دانشنامه، به کوشش برات زنجانی، تهران، ۱۳۶۶ ، بیت ۸۰ تا ۸۵ به نقل از مقالهی جلال خالقی مطلق با عنوانِ « چند یادداشت دیگر بر مقالة ایران درگذشت روزگاران» در ایرانشناسی، سال ششم، شماره ۱، بهار ۱۳۷۳، ص ۲۹.
۲۸. برای نمونه نگاه کنید به گفتوگویی که در اول ژانویهی ۱۹۹۴ [۱۳۷۳] با دکتر چنگیز پهلوان کردهام. این گفت و گو با عنوان «حوزه تمدن ایرانی» با چهار گفت و گوی دیگر با دکتر چنگیز پهلوان، یک جا و در کتابی با نام «پنج گفتوگو»، چنگیز پهلوان، ناشر: فراز، در سال ۲۰۰۲ میلادی در آلمان منتشر شده است.
۲۹ و ۳۰. صدرهاشمی، محمد: تاریخ جراید و مجلات ایران، جلد اول، چاپ دوم، ۱۳۶۳ ، اصفهان، انتشارات کمال، ص ۲۶۱.
۳۲. رسولزاده، محمدامین: گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران، ترجمه رحیم رئیسنیا، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۷، ناشر: شیرازه، صفحه ۱۰ پیش گفتار.
۳۳. همان کتاب، صفحات ۲۲۵ و ۲۲۶.
۳۴. یک نمونه از این نوع نوشتههای کم و بیش « قالبی» که به پیروی از نظریات بندیکت اندرسون به انگلیسی نوشته شده است، کتابی است از مصطفی وزیری با این مشخصات:
Vaziri. Mostafa: Iran as Imagined Nation, The Construction Of National Identity. Published in the United States by Parago House, 1993
1شعر استاد امیری فیروز کوهی در باره ی دکتر احمد مهدوی دامغانی
2-شعر و نوشته ی دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در باره ی مهدوی دامغانی: دعوت به خراسان
3- شعر استاد بهاء الدین خرمشاهی در باره ی مهدوی
ب: جهار مقاله در باره ی مهدوی دامغانی
1-حسین شهسوارانی
2-حسن مبارز
3-پرویز اذکایی
4- مهدی موسوی زارع
ج-مصاحبه یی درباره ی مهدوی دامغانی:
د:یادداشت دکتر اکبر ایرانی مدیر مرکز پژوهشی میراث مکتوب،درباره ی مهدوی دامغانی:
بخش پانزدهم
بزرگداشت مهدوی در امریکا
سخنرانی دکتر فضل الله رضا در بزرگداشت دکتر احمد مهدویدامغانی در آمریکا
بخش شانزدهم
دو نمونه از مقالات متنوع مهدوی دامغانی :
1-ضامن آهو
2-بررسی و نقد کتاب درباره کتاب: «در جستجوی صبح»تألیف عبد الرحیم جعفری
نمایه ها:
پیش گفتار
این شرح بی نهایت کز حسن دوست گفتند
حرفی است از هزاران ،کاندر عبارت امد (حافظ)
سالها نام دکتر احمد دامغانی را در کتابها و مجلات ادبی و تحقیقی خوانده بودم و بر مراتب فضل و کمال استاد در ادب فارسی و عرب ومعارف اسلامی وقوف داشتم و بارها دوست دانشمندم دکتر محمد یوسف نیری ،استاد دانشگاه شیراز ،که چند سال افتخار کسب فیض از محضر استاد را داشته اند برایم از کلاسهای پر بار درس استاد وخلوص دینی وتقوایی ، حافظه ی استثنایی و سرعت انتقال ایشان در تحلیل ادبی و شناخت عمیق و دقیقی که از ادب فارسی وعرب وفرهنگ اسلامی دارند، تعریف کرده بودند ودر نتیجه غیابا ارادتی خاص به ایشان پیدا کرده بودم ،اما هنوز فرصتی پیش نیامده بود تا از نزدیک استاد را ملاقات کنم تا آن که در سال 1991 میلادی(1368)قرعه ی قسمت چنین افتاد که دومین فرصت مطالعاتی خود را در بخش مطالعات خاور میانه ی دانشگاه هاروارد آمریکا ؛
Center for Middle Eastern Studies at Harvard University
بگذرانم .
در آن هنگام پروفسور روی پرویز متحده (: Roy Parviz Mottahedeh )،ریاست آن بخش را بر عهده داشت و استادانی چون خانم آن ماری شیمل ،پروفسور ریچارد فرای ( ایران دوست ) از همکاران قدیمی و معروف ما در موسسه ی اسیایی دانشگاه شیراز ،دکتر فرهنگ مهرکه سالها در شیراز ریاست دانشگاه را برعهده داشتند ،دکتر مسعود فرزان که سالها در شیراز در بخش زبانهای خارجی تدریس می کرد وشادروان استاد منوچهر امیری استاد دانشگاه شیراز و عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی ومترجم معروف ، در آن بخش و دانشگاه بوستون که بسیار به دانشگاه هاروارد نزدیک است ،به کار مشغول بودندودیدار آنها ، کار را در هاروارد برای من دلپذیرتر و مفید تر می ساخت، اما خبر نداشتم که استاد مهدوی دامغانی نیز در همان بخش به تدریس اشتغال دارند ،ودر همین جا بود که توفیق یار شد و در همان هفته ی اول ورودم به هاروارد، آرزوی دیرین دیدار استاد احمد مهدوی دامغانی ، برایم بر آورده گردید وناگهان استاد مهدوی دامغانی را یافتم ، استاد که شنیده بودند من به هاروارد آمده ام از سر لطف و غریب نوازی،بامدادی ، سری به اطاق من زدند و خیر مقدم گفتند ودولت بی خون دل فراهم آمد ودیدار ایشان ، مرا چنان مجذوب انسانیت و کمال و ادب و فرهنگ خود ساخت که دیگر دست از دامنشان برنداشتم وتا در آنجا بودم، در هرفرصتی به کسب فیض از محضر مبارکشان می پرداختم و ایشان رادر اطاق کارشان که در همان راهرویی قرار داشت که اطاق من در آنجا بود، زیارت می کردم ، اطاقی بزرگ وانباشته از کتاب که استاد از آن برای تدریس نیز استفاده می کردند و در آن جا هم با مهمان نوازی های خاص خود، از همه پذیرایی می فرمودند.
،منزل استاد در فیلادلفیا بود و ایشان آخر هفته را درآنجا می گذراندند و سه شنبه ها با قطار به کمبریج می آمدند وتا جمعه در مهمانخانه ی دانشگاه هاروارد اقامت می کردندو در پنج روز کاری ،با نیروی جوانان و دانش پیران با کمال، به تدریس و تحقیق می پرداختند و همین امر این فرصت را برای من فراهم می ساخت تا در کمبریج باایشان دیدار کنم و جرعه نوش جام محبت ایشان باشم و از فیض حضورشان بر خوردارگردم.
چهار سال بعد که سومین دوره ی فرصت مطالعاتی خود را در دانشگاه پنسیلوانیا می گذرانیدم، دوباره فرصتهای فراوانی حاصل گردید تا استاد را در فیلادلفیا زیارت کنم و چند روزی هم با همسرم در دولت سرای ایشان به سر برم واز مهمان نوازیهای استاد و همسر ارجمند شان سرکار خانم دکتر تاجماه آصفی برخوردار شوم ودر فرصتی مستوفی ، بیشتر ایشان را بشناسم و به این نکته پی ببرم که این استاد به قول فردوسی ،به دیدن ، بسیار بهتر از شنیدن است ومن که در عمر بیش از هفتاد ساله ی خود،سعادت شاگردی استادانی بزرگ چون شادروانان علی اصغر حکمت شیرازی ، علامه بدیع الزمان فروزانفر ،دکتر محمد معین ، دکتر ذبیح الله صفا، دکتر پرویز ناتل خانلری ،دکتر صورتگر ،دکتر عبد الحسین زرین کوب، دکتر سید جعفر شهیدی ، دکتر رعدی اذرخشی ،احمد افشار شیرازی، دکتر محمد مقدم،دکتر علی محمد مژده و دکتر نورانی وصال و بسیاری دیگر را داشته ام- که خدایشان بیامرزاد- وهنوز خودرا کماکان کمترین شاگرد کسانی چون استاد دکتر مهدی محقق، دکتر خطیب رهبر، دکتر باطنی و دکترابوالقاسمی و... ،می دانم ، به یقین می توانم ادعا کنم که استاد مهدوی به لحاظ وسعت علم وجامعیت فضایل و تقوا و منشهای انسانی ، از هیچیک از آنان کمتر نیست وطبیعی است که اگر بخواهم فضایل وی را به بیان بنشینم، مثنوی هفتاد من کاغذ می شود و بیان و بنان مرا توان شرح آن نیست ،
آنچه در این کتاب می خوانید،مروری است بر زندگی این بزرگ مرد که از آخرین بازماندگان نسل منقرض علمایی است که در دوران خویش با کوشش وکشش بسیار موفقیت آمیز ، میراثهای فرهنگی گذشته ی سر زمین مارا شناختند وبا ظرفیت های دانش و فرهنگ معاصر پیوند دادند و با علم و عمل خویش به نماد مشترک این دو فرهنگ بدل شدند که به قرنی یکی از آنان شاید روی بنماید، به قول خاقانی:
چون زمان، عهد سنائی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک خاک شروان ساحری دیگر بزا
مفلقی فردارگذشت از کشوری مبدع فحل از دگر کشور بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید چون سرآمد صبح صادق ،خور بزاد
ماه چون در جیب مغرب برد سر افتاب از دامن خاور بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبربزاد
گرزمانه آیت شب محوکرد آیت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی دانهای در خورد و پس گوهر بزاد
استاد احمد مهدوی دامغانی در ۱3 شهریور ۱۳۰5 در مشهد، زاده شده اند ،در خانواده یی که تحصیل علم برای آنان یک فریضه به شمار می آمده است و همه قبیله ی ایشان عالمان دین بوده اند وایشان طبعا با هوش و استعداد خدا دادی که داشته است ، گوی سبقت در فراگیری علوم متداوله ، ربوده و توانسته است از محضر استادانی گرانقدر همچون آیت الله میرزا مهدی غروی اصفهانی، آیت الله حاج شیخ محمدرضا خدائی دامغانی، شیخ محمد تقی نیشابوری، مجتبی قزوینی و... کسب فیض کند و آماده ی صعود به مراتب بالا و بالاتر علمی گردد ،در نتیجه نه تنها چراغ علم در ذهن او روشن شده است ، دل وی نیز به نور معرفت ایزدی اراسته گشته است و در نتیجه این مرد به مرتبه عالمی متقی وپاک دل و روشن ضمیر رسیده است که درسش ،زمزمه ی عشق و محبت شده است و هر سخن استادانه اش ، چراغ هدایتی بر می افروزد و دلی را روشن می سازد و با هر عملش، درس فضیلتی می آموزاند
انچه را که در این کتاب می خوانید ، برآمده از نوشته های خود دکتر احمد مهدوی دامغانی و کسانی است که اورا خوب می شناخته اند ودر باره ی وی چیزی نوشته اند ومن کوشیده ام تا علی رغم مشکلات دسترسی به همه ی منابع و مآخذ در خارج از ایران ،،تصویری در حد امکان و فهم خود،از زندگی این بزرگ مرد معاصر ،به دست دهم ، تا جویندگان علم و معرفت بدانند که خدمتگزاران ادب و فرهنگ ما چگونه با سختی بسیار ،درس خوانده اند و چگونه به مراتب عالیه ی کمال رسیده اند، و چگونه با افتخار و سرافرازی زندگی کرده اند ،هر چند ، خوب می دانم که هنوز نتوانسته ام همه ی آنچه را که حقیقت حال ایشان است ،باز گو کنم.
منصور رستگار فسایی
استاد بازنشسته ی دانشگاه شیراز و استاد مدعوّ دانشگاه اریزونا- امریکا