Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all 261 articles
Browse latest View live

خاندان وصا ل شیرازی

$
0
0

 دکتر منصور رستگار فسایی

خاندان وصا ل شیرازی

 خاندان وصال را می توان یکی از استثنایی ترین خانواده های فرهنگی و ادبی و هنری ایران دانست که بیش از صدسال است  به دلیل حضوردر عرصه های ادبی و هنری ،  پرورش دهها شاعر ،خطاط ، نقاش ،نویسنده و مترجم و محقق معروف و باذوقپیوسته مطرح بوده اند و،به فرهنگ فارس اعتباری ویژه بخشیده اند و در تاریخ ادبیات و هنر ایران به نامهایی آشنا و به یاد ماندنی بدل شده اند.

میرزامحمد شفیع وصال شاعر معروف سده سیزدهم ،نه تنها به دلیل شاعری و خطاطی و هنرمندیهایی که داشت، معروف است ،بلکه به این جهت نیز  که سرسلسله ی خاندانی بسیار با ذوق و هنرمنداست، دارای اعتباری خاص است زیرا او درعمر بیش از هزار ساله  ی ادب فارسی، تنها شاعری است با شش فرزند پسر  که همه ی این فرزندان در شاعری و خطاطی و برخی هنر های دستی معروف و ممتازشدند و نسل دوم و سوم وی نیز، از هنر نیای خود بهره مند و در همان هنرها استاد گردیدند.

وصال در سی و دو سالگی با دختر یکی از خویشاوندان خود ازدواج کردو از این پیوند  شش فرزند یافت،  وقتی نخستین فرزند وصال  ،متولد شد ،وصال این فرزند را بر گرفت و به نزد مرشد خود میرزای سکوت برد و از وی خواست تا نامی برای وی برگزیندومشهور  است که میرزای  سکوت نه تنها برای این پسر که برای برادران آینده اش نیز تعیین نام و به وصال گفت:احمد و محمود ،محمد ،ابوالقاسم واسمعیل وعبدالوهاب  . این داستان خود ،از کرامات شیخ  به شمار می آمد .وصال فرزندان خود را به همان نامهایی که مراد وی فرموده بود،نامگذاری کرد  واین شش تن ،عبارتند از :

1- احمد ، متخلص به "وقار "متولد 1232 و متوفی به سال 1298.

2- محمود ،متخلص به حکیم ،متولد 1234 متوفی به سال 1274 .

3- محمد متخلص به داوری ،متولد 1238 ،متوفی به سال 1283.

4- ابوالقاسم ،متخلص به فرهنگ ، متولد 1342 متوفی به سال   1309

5- اسمعیل ،متخلص به توحید ،متولد 1236 ،متوفی به سال 1286.

   6- عبدالوهاب متخلص به یزدانی،متولد 1252 ،متوفی به سال 1328 .

از این فرزندان هم فرزندانی زاده شدند که بعضا به خط ونقاشی و شعر نامور گشتندکه در این مقاله به اختصار از آنان یاد می شود: (رک خاندان وصال ).

 شجره نامه ی خاندان وصال تا دو پشت پس از وصال چنین است :

فرزندان نسل اول وصال عبارتنداز :                                                                              

   1- وقارشیرازی

 نخستین فرزند وصال است که نامش محمد بود و در سال 1232 هجری قمری در شیراز متولد شد و در مهد تعلیم و تربیت پدر رشد کرد و ودر صرف و نحو و علوم ادبیه و فقه و اصول و حکمت الهی به کمال دست یافت و چون در شاعری کارآمد شد پدرش به وی تخلص "وقار " داد و وقار بیش از چهل هزار بیت شعرسرود که حدود 20000بیت آن قصیده بودو بقیه ، در قالبهای مثنوی ، غزل ،قطعه ومسمط  و ترجیعات ودر موضوعات مدح و داستان و معرفت و عشق بود.

وقار خط نسخ را،به منتهی خوش می نوشت ،شهدالله که در این اعصار،کمتر  ادیبی به جامعیت وی دیده شده است . (فرصت الدوله 562) او خط نسخ  رابه روش استادان بزرگی چون پدرش و احمد نیریزی می نگاشت و در خط ثلث و شکسته مهارتی تام داشت و در طول عمر خویش ده جلد قران مجیدوحدود بیست جلد نسخه های نا تمام قران را تکمیل و صدها دفتر دعا و  مرقع و نوشته ی کوتاه و بلند از وی باقی ماند است.میرزاحسن فسایی درباره ی وی می نویسد :"علاوه بر تمام کمالات موروثی که بر همه کس واضح و همه جا مشهور است ،در علم و فضل،گوی سبقت از همگنان ربوده ،در جمیع فنون یک فن و درتمام علوم آزموده و متحن،خاصه در علوم ادبیهو اقسام حکمت علاوه بر دیوان غزل وقصائد ،چندین دفتر به طریق منشات و مثنویات فرموده که هریک از آنها با کتب مشهوره در آن فن لاف همسری و دعوی برتری دارد (فسایی )

وقار سی و یک ساله بود که پدرش را از دست داد و سر پرستی خانواده به وی افتادواز آن پس چون پدری مهربان برادرانش را زیر بال و پرگرفتو همه ی برادران در خانه ی پدری در کنار هم با صمیمیت می زیستند.

از آثار وقار است :

1- دیوان وقار شیرازی که با تصحیح دکتر داریوش کاظمی و مقدمه ی شادروان دکتر ماهیار نوابی ،  به وسیله  ی دانشگاه آزاد کرماندر سال 1383 به چاپ رسیده است.

2-انجمن دانش :به نثر و  شیوه ی گلستان سعدی با مقابله و تصحیح وتوضیح دکترمحمود طاووسی که به وسیله ی انتشارات نوید شیراز در سال 1366 به چاپ رسیده است.

3- روزمه پارسی ،تاریخ ملوک عجم به نثر سره ی فارسی که به قول میرزا حسن فسایی با ملاحظه ی فصاحت و بلاغت ، حتی یک کلمه ی غیر فارسی در آن گفته نشده است .این کتاب ، به تصحیح و تحشیه ی آقای دکتر محمد علی صادقیان و به وسیله ی دانشگاه شیراز به چاپ رسیده است.

4– داستان خضر وموسی که بر وزن و شیوه ی مثنوی مولوی سروده شده است و نزدیک به شش هزار بیت دارد و فسایی در باره ی آن می نویسد : "...اشهدالله که پس از کتاب مثنوی ،این بحر را به این سبک،هیچکیس به آن خوبی نگفته ..." ( فسایی      )

5- بهرام و بهروزبر وزن خسرو شیرین تظامی 

6رموز الاماره -شرح و ترجمه ی منظوم  فرمان  امیرالمومنین علی  به مالک اشتر نخعی کهیک بار  به کوشش دکتر محمود طاووسی به وسیله ی انتشارات نوید شیرازدر سال 1362  به چاپ رسیده است وبار دیگر به وسیله ی نشر فضیلت ، به سال 1378 منتشر شده است. 

5 – ترجمه ی افسانه یی از کتب اخوان الصفا

7-تصحیح و تحشیه ی مثنوی مولوی : وقار،پس از مرگ پدر به هوای سیاحت و میل سفر ،با برادر کهتر خود محمود حکیم ،به بمبئی رفت و سالی در آنجا ماند و در آنجا مثنوی شریف راتصحیح کردوحواشی مفیدی بر آن نگاشتوباخطی خوش نگاشت و وبه چاپ سنگی رسانید و منتشر کردو چون ملا هادی سبزواری آن را دید گفت اگر می دانستم که وقار شرحی مفید بدین اختصار نگاشته ، آن همه رنج را در شرح مثنوی بر خود هموار نمی کردم.فرصت در باره ی این چاپ می نویسد : "...اکنون نسخه اش چون گوهر نا ب ،کمیاب است. "(همان)

8 – ترجمه ی صد کلمه از حضرت علی

9-عشره کامله ،کتاب مقتل حضرت امام حسین

10 – منظومه یی به فارسی در ترجمه ی منظومه ی عربی ملا هادی سبزواری

11 – شرح رباعیات مرحوم ملا  محتشم.

 12 – سیاحت نامه از شیراز تا بندر بوشهر .

13- اهمیت الادیب  به عربی

14- مجالس السنه و و محافل الازمنه

15- چند ترکیب بند از وقار که به ضمیمه ی ترکیب بند محتشم به وسیله ی عادل مزاری در انتشارات غدیر خم زاهدان ،درسال به1378چ رسیده است.

16- محاکمه ی انسان و حیوان "مرغزار " ،به تصحیح و تعلیق محمد فاضلی ، مشهد ، دانشگاه فردوسی ،1373

و  درشوال  سال1298 درگذشت و در حرم شاه چراغ به خاک سپرده شد. 

                                                                                                                                                                                  

2- حکیم شیرازی

دومین فرزند وصال است که نام وی محمود بودو در سال 1234 هجری قمری در شیراز متولد شدو در محضر پدر علم و ادب و هنر آموخت و نامور شد.

او ابتدا در شاعری " طوبی " تخلص می کرد اما چون حکمت الهی و طب یونانی را فرا گرقت و به استادی رسید ، تخلص خود را به "حکیم " تغییر داد زیرا این کلمه در زبان فارسی هم به معنی فیلسوف است وهم به معنای پزشک و این شاعر در این دو فن ،چون شاعری و خطاطی ،بسیار توانا بود (روحانی 139).

حکیم در شاعری از ناصر خسرو و سنایی پیروی می کرد و در خط نسخ تعلیق مهارتی بسزا داشت و به ویژه این خط را با قلم خفی بسیار نیکو می نوشت از مهمترین کارهای او در خوشنویسی، مثنوی مولوی ،دیوان خاقانی و انوری و حافظ است.

 حکیم ،چون با برادر خود وقار به هندوستان رفت ،ضمن مداوای بیماران نسخه ی دیگری از دیوان حافظ را تحریر کردو پس از آن به شیراز بازگشت و سفری به تهران کرد و در سال 1274 در سن چهل سالگی در وبای عام شیراز ،بیمار شد و درگذشت و در حرم شاه چراغ در جوار پدرش به خاک سپرده شد.(هما ن)          

 3- داوری شیرازی                                      

نام وی محمد و سومین فرزند وصال است که در سال 1238 درشیراز متولد شد و علوم ادبی ،ریاضیات وحکمت الهی را از پدر فراگرفت و در آداب شاعری وسخنوری به کمال رسید و تخلص"داوری "را برای خود بر گزید .

میر زا حسن فسایی که از نزدیک، افراد خاندان وصال را می شناخته و بااغلب  آنها دوست  بوده است در باره ی وی می نویسد :" ...مرحوم داوری در خط تعلیق استادی بود بزرگ ،خط شکسته را به کمال رسانید و در صنعت نقاشی و پیکر نگاری از استادان سلف بگذرانید ، در علوم ادبیه و حکمت دستی تمام داشت و از روی انصاف ،از آن زمان که شعر فارسی آغاز شده است ،هیچ شاعری را چنین طبعی قادر و سخنی عذب نبوده است و به این سلاست و روانی و فصاحت سخن نگفته است ،انواع شعر را همه نیکو فرموده و قصائد را به طرز هریک از استادان سلف گفته ،بیشتر آنها را از استادان فن ،بهتر فرموده... " " ( فسایی 1009).

داوری، حدود سی هزار بیت شعرسرودو دیوان او تاکنو سه بار  بار به چاپ رسیده است:

نخستین بار ، به وسیله ی برادر زاده ی وی روحانی به خط نستعلیق و با مرکب نوشته شد و برای چاپ به هندوستان ارسال گردید ،اما متصدی چاپ ورشکست گردیدو امر چاپ معوق ماند ولی روحانی  در سال 1330خورشیدی آن رادر648 صفحه ودر ایران ، به چاپ رسانید ، اگرچه به قول خودش "چندان دل خواه نبود ".(روحانی ،مقدمه )

دومین چاپ دیوان داوری را مرحوم دکتر نورانی وصال انجام داد، این چاپ ،بر اساس نسخه یی تازه و با تصحیحات و تجدید نظرکامل و اضافه کردن اشعاری که از جنگها و مرقعات و اوراق پراکنده ،به مرور ایام به دست آمده بود ،در804 صفحه ،درتابستان  سال 1370در تهران به انجام رسانید

سومین چاپ دیوان داوری ،به کوشش حبیب الله طالب زاده در سال 1380در تهران و به وسیله ی انتشارات طالبووف منتشر شده است.

داوری زبان ، عربی و ترکی را خوب می دانست و گذشته از اشعار عربی ،قصائد فارسی و عربی وملمع ومسمط و مثنوی - بویژه به سبک شاهنامه ی فردوسی - به نیکی می  سرود و در نثرفارسی و  عربی استاد بود وعلاوه بر تالیفات و آثاری که از وی به جامانده ،منشات ومکاتبات و مراسلات و قصص ومطایباتی نیزبه فارسی و عربی و ترکی ، داشته است که بعضی موجود است وبرخی از آنها از بین رفته است .

مرحوم مهدی حمیدی ،داوری را گل سر سبد خاندان وصال می خواند و می نویسد: "...اکثر مسمط های او از جهت لفظ و معنی ،بهترین مسمط های زبان فارسی است و اشعاری که به بحر متقارب از او دیده ام ،شعرهایی تمام عیار است که با اشعار خوب فردوسی برابری می کند ،او چیز هایی که دیگران از ذکر آنها عجز داشته اند ، یا به  خیال آن نیفتاده اند ،به نظم می آوردو پندارها و آرزوها و تاثرات خود رانقش  می کند و چشم خواننده را روشن می سازد که بعد از سالهای سال ، شاعری پیدا شده که دلی در سینه اش می تپد ،پاکی و متانت و خلوص ،از اشعار وی می تراود و از انتقادها ی شدید پروا نمی کند وبه این دلایل ،نگارنده معتقد است در این قرن (سیزدهم هجری )کسی بالفطره ،از داوری شاعر تر نیست."(حمیدی 127)

 داوری ، برجسته ترین فرزند وصال است که هفت خط را مانند پدرش، به نیکویی می نگاشت و در نقاشی و چهره نگاری بی رقیب بود و یکی از استادان مسلم خطوط نستعلیق و شکسته در عصر خودبه شمار می آمد و کثرت نوشته ها و کتبی که داوری نوشته است به حدی است که حیرت آور می نمایدکه از آن جمله است تحریر دیوان خاقانی با حواشی ودیوان لسان الغیب حافظ شیرازی در دو نسخه ، که یکی به خط نستعلیق و یکی به خط شکسته   ، نگا شته شده و (نورانی وصال- مقدمه) از نفایس خط و نقاشی و تذهیب  است .

 

داوری در نقاشی نیز استادی فراوان از خود نشان داد و از گل سرخ و زرد و مواد دیگر ،رنگهای مورد نیاز نقاشی را تهیه می کرد و پرده های ممتازی که نمونه ی ذوق بارز اوست ،به وجود می آورد و گذشته از نقاشی ، در فن تذهیب نیز مهارتی بسزا داشت.

مهمتر ین و ماندگار ترین کار خطاطی و نقاشی داوری شاهنامه فردوسی است که بنا به خواهش ایلخانی فارس ،داوری با صرف پنج سال از عمرخویش ،اثر جاودانه ی حکیم فردوسی طوسی را تحریر و نقاشی کرد و در حقیقت اعجاز هنری خودرا در خط و نقاشی این کناب ،به ظهور رسانید (این شاهنامه اززمان  نگارش تا به امروز داستانی شنیدنی دارد و به نوعی با تاریخ فارس و جریانات فرهنگی ایران پیدند خورده است ).

تصویر های این نسخه که  یکی از نفیس ترین شاهنامه های موجود جهان است به وسیله ی  آقای کورش کمالی سروستانی ، به چاپ رسیده و دانشنامه ی فارس آن را مستقلا انتشار داده است.

داوری در سن 45سالگی به سال 1283از ماتم مرگ فرزند خردسال خود ، به مرض دق گرفتار شد و در شیراز در گذشت و در شاهچراغ ،در جوار میرزای سکوت به خاک سپرده شد.                               

  4-  فرهنگ شیرازی

نام او ابوالقاسم است که در سال 1242 ر شیراز زاده شد و علوم ادبی و فنون ریاضی را تکمیل کرد و علم جفرو رمل را فراگرفت و به تشویق قاآنی  ،زبان فرانسه راآموخت و به شاعری پرداخت وو به قول فرصت " دارای ذوق سلیم و طبع مستقیم بود و از علوم صوری و معنوی آگاه  " .(فرصت، شعرای دارالعلم 261)  و در شاعری به استادی رسیدوتخلص خود را "فرهنگ " انتخاب کردو حدود ده هزار بیت شعربه فارسی و عربی  سرود .میرزا حسن فسایی ضمن آنکه  شرح حالی مخنصر  به قلم خود فرهنگ را ذکر می کند ، می افزاید که

"...طبع گوهرفشان و ذهن لطافت نشان ش ،مخزن اسرار الهی است و اشعار لطیفش بالمعه ی نور قدسی متصل است د بدایع قلم زیبا رقمش زیور بخش صحایف لیل و نهار است..."( فسایی 1012 ).

فرهنگ،چند کتاب تالیف کرده است که عبارتند از :

1-      شرح حدائق السحر رشید وطواط ،به طرز چهار مقاله ی نظامی عروضی در پانزده هزار بیت.

2-      شرح وترجمه کتاب "بارع "، در نجوم در ده هزار بیت .

3-      واژه نامه  ی  فرهنگ فرهنگ .( فرصت، شعرای دارالعلم 261)

4-      طب البله ،در مطایبا ت بسیار شیرین و مطبوع است و آن را " سکنجبینیه "هم خوانده است.

  فرهنگ درهفت خط پیروی از پدروبرادر ش داوری می کرد و جز خط نستعلیق که نتوانست آن را به درجه یی که می خواست برساند ، دیگر خطوط ،را استادانه می نوشت بویژه خط نستعلیق را همچون یاقوت مسعصمی می نگاشت و در طول عمر خود   ، چند جلد قران مجید را با نفاست فراوان ، تحریر کرد.

فرهنگ با دختر حاج معصوم نعمت اللهی ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای محمود ( : اورنگ ) و محمد ( آهنگ ) یافت که هر دو شاعر بودند.( روحانی وصال 404) در سال 1309 قمری درگذشت ووی را در حرم حضرت سید میر محمد به خاک سپردند.  

5- تو حید شیرازی

نامش اسماعیل و پنجمین فرزند وصال استکه در سال 1236 در شیراز به دنیا آمد و ود فضل و هنر سرآمد هم گنان شد و در شاعری " توحید " تخلص می کرد و غزل را به شیوه حافظ می سرود ولی در قصیده سرایی به ناصر خسرو  گرایش داشت ،توحید به گرد آوری اشعار خود اهتمام نداشت و پس از مرگش ،برادرش یزدانی با کوشش بسیار پاره یی از اشعار وی راکه حدود 2500بیت می شد، جمع آوری کرد .

توحید همانند دیگر افراد خاندان وصال ،هفت خط را خوش می نوشت ومیرزا حسن فسایی معتقد بودکه توحید در نوشتن خط نسخ ،از جمیع استادان سلف و معاصرین  بهتر می نوشت،خاصه قلمهای بسیار خفی راکه تا کنون کسی به آن خوشی ننوشته است( فسایی 1015) .دو بار مثنوی مولوی را به تحریر در آورد.

هنر استثنایی وی آن بود که یک دانه برنج گرده را هموار می کرد و برروی آن سوره ی توحید را به همراه نام خود " توحید " می نگاشت و بزرگان روزگار ،آن دانه ها را در نگین انگشتری  یا بازو بند خود جای می دادند .هنر دیگر توحید ،آواز خوش وی بود که" آتش به جان سوختگان افکندی و دود از نهاد مستمعان بر آوردی ".( فسایی 1015)و همین صوت خوش سبب شد که برادرش یزدانی دو رساله در موسیقی تالیف کند .(رک یزدانی )

توحید به قول فرصت الدوله ،خلیقی مهربان بود و صدیقی نکته دان  ( فرصت آثار عجم ،575).توحید در روز پنج شنبه 26 ربیع الثانی سال 1286 درگذشت و در حرم شاه چراغ به خاک سپرده شد.( رستگار فسایی 372 )

6- یزدانی شیرازی

  نامش میرزا عبدالوهاب و فرزند ششم وصال است که در سال 1252 در شیراز متولد شد و ده ساله بود که پدرش در گذشت و در سایه ی لطف برادران ،علوم ادبی و ریاضیا ت و اسطرلاب و هیئت را به کمال فرا گرفت و در سخنوری و خط نستعلیق و شکسنه به استادیرسید  ودر شاعری "یزدانی " تخلص می کرد و حددود 1500 بیت شعر از وی باقی مانده است.او به همراه برادرانش فرهنگ و توحید  به نظم تاریخ صفویه پرداخت ولی به اتمام آن توفیق نیافت.

،میرزا حسن فسایی در باره ی وی می نویسد :" ...طبعی روان و ذهنی سلیم و سلیقه یی مستقیم دارد خط نستعلیق را در غایت خوشی می نویسد و امروز در این فن استاد عصر است ،بسا اوقاتکه خطوط او را استادان فن از خطوط میر غماد فرق ننهند و بر ایشان مشتبه شود " ( فسایی 1016) ،بیشتر کتیبه های موجود شاه چراغ و وسید میر محمد در شیراز و و رواق های قدیمی حضرت رضا ، از اوست یزدانی در کهنه کردن کاغذ و ساخت مرکب ، دستی  و ناصرالدین شاه از وی خواست تابرایش  " خسروو شیرین " نظامی را بنویسد و  نقاشی کند که صفحاتی از آن موجود است.

یزدانی نقاشی را به کمال می دانست وو باوجود وسائل ناقص آن زمان پرده های نفیسی کشیده است که بعضا  پرده های نقاشی رنگ روغنی وی ،بر پرده های داوری برتری دارد.

او در موسیقی نیز استاد بود و دو کتاب دراین فن نوشت که یکی در بحورالحان بود ود رآن، تناسب هر بحری از شعرها را  با آوازی خاص نشان داده است که این کتاب رابه شوق آواز دلکش برادرش توحید نوشته است .

یزدانی با دختر " آقا محمد جعفر تاجر شیرازی " ،ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد و در سال 1328 دردشیراز درگذشت و درحرم سید میر محمد به خاک سپرده شد.و شوریده در مرگ وی ماده تاریخی ساخت . 

                                                 منابع

حکمت شیرازی  ،علی اصغر،پارسی نغز ،تهران

حمیدی ،مهدی ،شعر در عصر قاجار ،چاپ اول ، تهران ؟

داوری ،محمد ،دیوان ،به تصحیح علی روحانی وصال ،با مقدمه ی دکتر نورانی وصال،معرفت ،شیراز 1330

داوری ،محمد ،دیوان ،تصحسح و تشیه ی دکتر عبدالوهاب نورانی وصال،تهران 1370

رستگار فسایی ،منصور ،خاک پارس ، انتشارات نوید شیراز ،1385

روحانی ،علی ،گلشن وصال ،تهران ، بهمن ،1319

فرصت الدوله ی شیرازی ،میرزا ،آثار عجم ،به تصحیح و تحشیه ی دکترمنصور رستگار

فسایی ،انتشارات امیر کبیر ،تهران ،1377،

فرصت الدوله ی شیرازی ،میرزا ،تذکره ی شعرای دارالعلم شیراز،به تصحیح و تحشیه ی دکترمنصور رستگار فسایی ،دانشگاه شیراز ،1375

فسایی ،میرزاحسن  حسینی ،فارسنامه ناصری ،چاپ سوم ،امیرکبیر ، به تصحیح و تحشیه ی دکترمنصور رستگار ،فسایی تهران ،1382                                        

 


نقش آفرینی های حافظ*

$
0
0

 

                                          به نام خداوند جان و خرد

دکتر منصور رستگار فسایی

                                    نقش آفرینی های  حافظ*

 

درکار تنظیم  و تالیف کتاب سه جلدی " کلمات آتش انگیز: لغت نامه ی جامع  دیوان حافظ "هستم . در بخش" ن" به کلمه ی " نقش " رسیدم و پس از اتمام آن در یافتم که حافظ با این کلمه و ترکیبات وکنایات و تصاویر آن ، چه معانی زیبا ودلپذیری را نقش زده است که برخی از آنها حتی در کتب لغت معروف هم مورد توجه قرار نگرفته است، اینک  با ذکر این بخش از لغتنامه مذکور ، از خداوند بزرگ می خواهم که مرا در اتمام سه حرف باقیمانده ی این فرهنگ؛ یاری دهد.                

 

نقش :           [ن َ ] (ع مص ) نگاشتن . نگارش .   نقش کردن .   

کندن نگین .   نقش   .   نگار کردن .   نگار کردن چیزی را به دو رنگ یا چند رنگ .   و زینت کردن آن را.   رنگ کردن چیزی به رنگی یا رنگهائی . تنقیش . معرب نگاشتن است .   نشان و اثر گذاشتن در روی زمین ، و این معنی اصلی کلمه است .  .
        حافظ‌ سخن‌ بگوی‌ که‌ بر صفحه‌ جهان‌           این‌ نقش‌ ماند از قلمت‌ یادگار عمر               9/2          جلوه یی کرد،رخت،روزازل،زیر ِنقاب           این همه نقش،درآئینه ی ِاوهام افتا د                2/107

  ورک موارد دیگر: 1/119،5/152

نقش افتادن:نقش شدن و نکاشته گشتن و رسم شدن:

                 جلوه یی کرد،رخت،روزازل،زیر ِنقاب           این همه نقش،درآئینه ی ِاوهام افتا د      2/107

  نقش الفت : اثر و نشان عشق‌ و دوستی‌ و محبت‌ .آنجه نشان از عشق و دوستی داشته باشد.

                نبود رنگ‌ ِدو عالم،‌که‌ نقش‌ ِ ُالفت،‌ بود         زمانه‌،طرح‌ ِ َمحبّت‌،نه‌ این‌ زمان،‌انداخت‌      8/17

نقش امل :  اثر و نشان امیدها و آرزو های انسانی .آنجه نشان ازآرزوهای   انسانی داشته باشد.  

         طوطئی ر ا،به خیال ِشکری،دل،خوش بود ،         ناگهش،سیل ِفنا،نقشِ أمَل،باطل کرد         2/130

نقش ایّام : ازنقش بازیهای روزگار ،موافق آمدن نقش سکه ی روزگار.چرخیدن روزگار به موافقت ومطابق میل کسی.

        عروس ِطبع را،زیور،زفکر ِبِکر،می بندم         بود،کزنقش ِایّامم،به دست افتد،نگاری خوش       4/283

 نقش باز:صفت فاعلی مرکب مرخم:نقش بازنده: فریب کار، حیله گر:نقش بازنده: در مقابل ساده باز: کسی که با وقوف

  و هوشیاری و دانائی قمار می کند، حیله گر،دغل . (دهخدا ) 
                             به حریفان نقش باز مگو        ساده باز از کسی دغا نخورد.                          ظهوری 

                      بالا بلند ِعشوه گر ِتقش بازِمن         کوتاه کرد،قصّه ی زهد ِدراز ِمن                       1/392

نقش باز خواندن :[ ن َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) دست کسی را در قمار خواندن،به فریب کسی در قمار پی بردن و آز آن آگاه شدن واز حریف بردن: در قمار دست حریف را روکردن و از او بردن .   کنایه از پی بردن به وضع خود و آگاه بودن از خویشتن خویش :

                  فانی آن شد که نقش خویش نخواند           هرکه این نقش خواند باقی ماند.                       نظامی .
نقش خواندن/دیدن غلط : گمراه شدن . اشتباه کردن در برابر "راست بازی" که حافظ در جایی دیگر از آن به "کج بازی"یاد می کند: غلط بازی کردن ، خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن ). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی ومکر کردند تقلب  و فریب به کار بردن، بدمعاملگی کردن . افساد کردن(فرهنگ فارسی معین )
                       راست خوانی کنند و کج بازند         دست گیرند و در چه اندازند.                          نظامی .

                           برده بودی و داوت آمده بو          چون تو کج باختی کسی چه کند.                انوار سهیلی.

حافظ ،این عمل  را، در جایی دیگر "رنگ و خیال" می خواندو "نقش غلط خواندن"  و"رنگ تزویر" :عاقبت با همه کج باخته یی ،یعنی  چه: وچرا بالاخره هم همه ی عاشقانت را با نقشهای فریبکارانه، فریب می دهی؟!

 نقش غلط مخوان:اشتباه مکن ،تصور باطل مکن.نقش غلط مخوان که همان لوح ساده ایم: اشتباه مکن که من حافظ نه تنها فریب و رنگی در کارم نیست ،بلکه مانند یک لوح نا نوشته ،پاک و مبرا از هر خطایی هستم.
     گفتی که حافظ این همه رنگ و فسوس چیست            نقش غلط مخوان که همان لوح ساده ایم .       5/184نقش بر آب : نقش و نگاری که بر آب نوشته شده باشد و طبعا ناماندگار و زایل شدنی و کاری عبث است :نقش بر آب زدن: چند معنی را  در شعرحافظ به ذهن می آورد:

1- کارباطل و بیهوده کردن ،چون عکس و تصویر بر روی آب پایدار نیست.

2- درچشم اشک آلود تصویر یار ومعشوق را داشتن .با یاد و خیال خود، کسی را گریاندن .

3-کار شگفت و محال انجام دادن مثل  خط عارض یار که بر چهره  ی لطیف چون آب معشوق نقش بسته است:

     خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر    آب         ای بسا رخ که به خونابه منقّش باشد         ( 6/155)

            تا چه خواهد کرد باما،آب و رنگ       عارضت حالیا بیرنگ نقش خود بر آب انداختی ( 2/425)

نقش خود بر آب زدم:نقش خود پرستی و خود خواهی را باطل کردم،معمولا برای آن که نقش و تصویر پایدار بماند،آن را بر سنگ یا چیزی سخت رسم می کنند (العلم فی الصغر ،کالنّقش فی الحجر )،اما حافظ این نقش خویش را بر آب کشیده است که به هیچ وجه دوام و ثباتی نداردو زود زایل می شود ،بنابراین حافظ تصویر خود را بر آب می کشد تا همه بدانند که هیچ اثری از خود پرستی و تکبر وخود خواهی ،در وی نیست و محو جمال دوست است.

       به‌ مِی‌پرستی‌،از آن ،نقش ِ‌خود زدم ‌برآب،         که‌ تا خراب‌ کنم‌ نقش‌ ِخود پرستیدن                   2/385‌

ورک موارد دیگر: 3/31،6/155

نقش بر آب انداختن: کاری بسیار دشوار(و شگفت انگیز  و محال ) انجام دادن مثل روی آب ،نقاشی کردن.با ایهام به این که این موهای نو بر امده بر روی تو،مثل نقشهای کم رنگ و"بیرنگ" مانندی است  که به عنوان طرح و انگاره ی  کار،به روی "آب"نقّاشی شده باشد. که تصویری  است ازموی سیاه کم رنگی که تازه، بر رخسار یاربیرون آمده است و سیمای او را شکلی تازه بخشیده  است،حالیا بیرنگ  نقش  خود،بر آب انداختی:اینک با این موهای  تازه برآمده ، مانند این است که طرحی زیبا ازشکل وچهره ی آینده خود ، بر روی  رخسار لطیف آب مانند خویش ،نقاشی کرده یی.

      زینهاراز آب ِ آن عارض،که شیران را ازآن         تشنه لب کردی و، ُگردان را،در آب انداختی          2/425  

نقش بر آب زدن : چند معنی را  در شعرحافظ به ذهن می آورد:

1- کارباطل و بیهوده کردن ،چون عکس و تصویر بر روی آب پایدار نیست.

2- درچشم اشک آلود تصویر یار ومعشوق را داشتن .با یاد و خیال خود، کسی را گریاندن .

3-کار شگفت و محال انجام دادن مثل  خط عارض یار که بر چهره  ی لطیف چون آب معشوق نقش بسته است:

           خط ساقی گر از این گونه زند نقش برآب         ای بسا رخ که به خونابه منقّش باشد                 ( 6/155)

        تا چه خواهد کرد باما،آب و رنگ عارضت          حالیا بیرنگ نقش خود بر آب انداختی              ( 2/425)

نقش خود بر آب زدم:نقش خود پرستی و خود خواهی را باطل کردم،معمولا برای آن که نقش و تصویر پایدار بماند،آن رابر سنگ یا چیزی سخت رسم می کنند (العلم فی الصغر ،کالنّقش فی الحجر )،اما حافظ این نقش خویش را بر آب کشیده است که به هیچ وجه دوام و ثباتی نداردو زود زایل می شود ،بنابراین حافظ تصویر خود را بر آب می کشد تا همه بدانند که هیچ اثری از خود پرستی و تکبر وخود خواهی ،در وی نیست و محو جمال دوست است.

           به‌ مِی‌پرستی‌،از آن نقش ِ‌خود زدم ‌برآب،        ‌ که‌ تا خراب‌ کنم‌ نقش‌ ِخود پرستیدن                    7/385  

                دیشب‌،به‌ سیل‌ ِاشک‌،ره‌ خواب‌ می‌زدم‌         نقشی‌،به‌ یاد خطّ ِتو،برآب‌ می‌زدم‌                      

نقش بر انگیختن: [ ن َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رل بازی کردن . (یادداشت مؤلف ). || صورت سازی کرد   . تصویر کردن : 
               هر نفس عشق دوصد نقش بدیع انگیزد         تا نگردد به خود آن آینه سیما مشغول .
چه نقشها که بر انگیختیم:چه بسیار چاره جویی ها و حیله هایی که به کاربردم.

      چه نقشها که برانگیختیم و،سود نداشت           فسون ِما،بر ِاو،گشته است افسانه                   7/417

 نقش باختن : [ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) نقش انگیختن . صورت سازی کردن . طرح تازه ریختن . تدبیر کردن .

 حیله کردن : ، قمار باختن                                 
         الی خیال وصلت خوش می دهد فریبم          تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی         2/453

نقش بر آمدن:خلق صورتهای گوناگون مخلوقات وموجودات و حوادث: هزار نقش : تصویر ها و نگارهای بسیار،

آفرینش های هنری فراوان در نقش آفرینی و نگار گری . هزار نقش برآید زکلک صنع : صانع عالم این همه  نقش و

 نگارهای فراوان را با قلم آفرینندگی خویش ، به وجود می آورد ،بسیار چیزهای زیبا را خلق می  کند ونقش آفرینی

های های فراوانی می کند .

      هزار نقش‌ بر آید ز کلک‌ صنع‌ و یکی‌         به‌ دلپذیری‌ نقش‌ نگار ما نرسد                      5/152

نقش بستن : [ن َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) :کنایه از تصویر کردن . نقاشی کردن . نقش کشیدن . صورتگری کردن . رسم کردن . نگاشتن :
              من نقش همی بندم و تو جامه همی باف           این است مرا با تو همه شغل و همه کار.      ناصرخسرو.تصور نمودن . تخیل نمودن . عزم کردن . قصد کردن . اندیشه کردن:
هر نقش  که  دست عقل بندد: هر نقش و نگار زیبایی که عقل (که نماد بی  عشقی است ) عقل بدون عشق بکشد و ترسیم کند،  چهره ی معشوق  نباشد، مورد پسند نیست.به قول شادروان هروی :" کلمات نقش، دست، نگار،  که در بیت به کاررفته از اصطلاحات نقشبندی با حنا یا خالکوبی  روی  دست اند و به وجه ایهام تناسب آمده اند ،یعنی تنها یاد آور این معنی  هستند ،بی  آن که در اصل معنی ،دخیل باشند." (هروی 683

                              هرنقش‌ که‌ دست‌ عقل‌ بندد         جز نقش‌ نگار خوش‌ نباشد                       6/159

 نقش می بستم : تصوّر می کردم ،خیال داشتم ،در خیالم بود ،نقشه می کشیدم . در این بیت میان نقش ،بستن ،گوشه ،

چشم ،  گوشه گرفتن ،خم ابرو وطاق ،تناسب و مراعات نظیر و ایهام وجود دارد.

 نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست          طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.         5/206
ورک موارد دیگر: 1/482، 4/32

نقش بند : نقشبند : نگاربندو آرایشگری بود که در گرمابه، برکف دست زنان ،با حنا نقّاشی می کرد، چنانکه در مراسم حنا بندان در عروسی ها و شب عید نوروز ،ختنه سوران ،معمول بود که شاخه ی کوچکی از سرو یا برگ درختی را درکف دست یا جایی از بدن که می خواستند ،می نهادندو بر روی آن حنا می مالیدند ومی بستند و پس از این که حنا به دست رنگ می داد،آن را بر می داشتند و می شستند و نقش سرو یا برگ بر دست یا بدن به جا ی می ماند و گاهی هم با آهک یا نوشادر،آن را سیاه می کردند .(  انجوی ح 1ص 85 ،هروی ،977) حافظ از نقش خال بر  چهره ،نیز سخن می گوید  :

          سواد دیده ی غمدیده ام ،به اشک مشوی         که نقش خال توام ،هرگز،از نظر نرود                3/219

 وازنقش خالی سخن می گوید که معشوق باید برپیشانی خویش بنگارد تا همه بدانند که چون هندیان که چنین

 نقشهایی را برجبین می نگارند وی نیز کافر کیشی  خونریز است:

              گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته است        اژدها  ،بالش وبا لین کندش از دنبال 

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی :" از خون دل من برمن خالی نقش کن ،به صورت إغلام و إشعار ،تا همه بدانند که من قربان(با دومعنی قربانی و فدایی و کشته و عاشق جان باخته ی ) تو هستم .( زریاب خویی 173) اما آقای جاوید نوشته اند: " ازخون دل من خالی برپپیشانی خود نقش کن تا همه بدانند که من قربانی و کشته ی تو معشوق جفاکار کافرکیش بوده ام " (جاوید 461) شاید مرحوم زریاب به همین اظهار نظرو تعبیر استاد خانلری (ص1178) توجه داشته اند که جواب داده اند: " بعضی چنین معنی کرده اند که بر جبین خود ازخون دل من خالی نقش کن ،  این مخالف معنی واقعی شعر است ،زیرا زدن علامت خون بر پیشانی یا پشت حیوان ،برای اعلام قربانی بودن آن است و  قربانی کننده ،بر پیشانی خود این علامت را بزند ،ازکجا مردم خواهند دانست که عاشق قربان معشوق شده است این خون قربانی است که بر جبین اومی زدند و دراین شعرهم ،حافظ همین نکته را بیان می کند که از خون خود کم بر جبین من نقشی بزن" (همان).

           بر جبین نقش کن از خون دل من ،خالی           تا بدانند که قربان تو کافر کیشم             4/333

 حافظ و شاعران دیگر،واژه نقشبندی راچون نخلبندی ، به همین معنی به کار می برند:           

                     ببین در آینه جام نقش بندی غیب           که کس به یاد ندارد،چنین عجب زمنی      5/468

                  زنقشبند قضا ،هست امید آن ،حافظ          که همچوسرو، به دستت ،نگار باز آید                 0/231

نقشبند قضا: اضافه ی تشبیهی:

                  زنقشبند قضا ،هست امید آن ،حافظ          که همچوسرو، به دستت ،نگار باز آید                 0/231

نقش بندی غیب : شگفت انگیزیهای سرنوشت ، آنچه خداوند از عجائب روزگار آفریده است،بازیهای عالم اسرار:

کنایه ازامورو احوالی که در پشت پرده ی آفرینش آفریده می شود.ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب: در آئینه جام

شراب ،شگفت آفرینیهای سرنوشت  وروزگار راتماشا کن ،مست شو واز دید مستان به اوضاع احوال روزگار نگاه کن.غَیب:نهان و نا پیدا و پوشیده.عالم غیب، آن جهان و جهان آینده . (ناظم الاطباء). مقابل عالم شهادت است ومراد جهان معقول و مجردات نوریه است که غایب ازعالم شهادت است و بالجمله عالم عقول و مجردات واسماءو صفات حق تعالی است . و عالم آخرت را نیز عالم غیب گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون .)

                  ببین‌ در آینه‌ی‌ جام‌ نقش‌ بندی‌ غِیب‌           کس‌ به‌ یاد ندارد چنین‌ عجب‌ زمنی                5‌/468

نقش پراکنده : در برابر  رقم فیض که نشانه ی جمعیت خاطر  تجرّد از هوی  و هوسهاست.خیالات و افکار پریشان و

آشفته،هوی و هوسها و  و پریشان خاطری ها.مگر از نقش پراکنده ، ورق ساده کنی: بجز این که بکوشی تا دل و ذهن خود را از نقش هوی  وهوس و چیزهایی که خیال جمع  ترا پریشان می کند ،پاک و منزّه بسازی.

       خاطرَت، کی َرَقم ِ  فیض ، پذیرد ، هیهات  !!          مگر،ازنقش ِپراگنده،وَرَق،ساده، کنی       6/472

نقش جور : اثر ستم یا ستمگرکه نقش جور ونشان ستم نخواهد ماند:که اثری از ستمگرو ستمگری های وی ، باقی

نخواهد ماند .

                   زمهربانی ِجانان،طمع مَبُرحافظ !          که نقش ِجورو،نشان ِستم،نخواهد ماند        9/176

نقش جهالت :نشانه ها و اثرات نادانی ،آنچه  از نادانی در دل داری .

          حافظ از چشمه ی حکمت ،به کف آور آبی           بو،که از لوح دلت ،نقش جهالت برود     7/217

نقش خاتم لعل : آنچه بر نگین لعل نقاشی یا کنده کاری شده و از آن به جای امضاء امروزی ،استفاده می شد.کنایه از

 دهان تنگ نگین مانند معشوق که بر ملک دل عاشقان ، فرمان می راند. که نقش خاتم لعلش :که آنچه برآن نگین

سرخ لعل فام او نوشته شده است .(نام صاحب آن که طبعا فرمانروایی چون سلیمان است ). جهان زیر نگین دارد :

 بر جهان و مردم آن فرمانروایی دارد .حافظ می گوید :همچنانکه نگین لعل سلیمان ،همه ی عالم را تحت فرمانروایی

خویش داشت ، دهان تنگ نگین مانند معشوق من نیز، بر ملک دل همه ی عاشقان ، فرمان می راند.

    دهان تنگ شیرینت ،مگر مُهر سلیمان است          که نقش خاتم لعلش  ،جهان ،زیر نگین دارد         3/117

نقش خاک ره :اثری که بر غبار راه مانده است: رموز جام جم از نقش خاک ره ،دانست : جمشیدوار، در خاک‌ تیره‌،

نادیدنی‌های‌ جام‌ جهان‌بین‌ را می‌بینند .هرکس‌ مستی‌ را شناخت‌ می‌تواند در نقش‌ خاک‌، اسرار موجود در جام‌ جم‌ را

هم‌ بخواند و حقایق‌ بر او متجلی‌ شود ] .              

     هر آن که راز دو عالم ،ز خطّ ساغر خواند          رموز جام جم از نقش خاک ره ،دانست                5/48

نقش خال : تصویر و خیال خالی که بر روی تو قرار دارد ،حافظ خال معشوق را که سیاه است ،به مردمک سیاه چشم

خود تشبیه کرده است و درهمان حال معتقد است که تصویری که ازخال  یار درمردمک چشم خویش دارد، حتی  سیلی

 از اشک از چشمش روان شود،پاک نمی شود .که نقش خال توام هرگز از نظر نرود :که تصویر خالی که  بر رخسار

 تست ،هرگز از نظرم دور و پاک نمی شود.

        سواد لوح‌ بینش‌ را عزیز از بهر آن‌ دارم‌          که‌ جان‌ را نسخه‌ای‌ باشد ز نقش‌ خال‌ هندویت‌         3/94

تصویر و خیال خالی که بر روی تو قرار دارد ،حافظ خال معشوق را که سیاه است ،به مردمک سیاه چشم خود تشبیه

کرده است ومعتقد است که تصویری که ازخال  یار، درمردمک چشم خویش دارد، حتی با سیلی از اشک که از چشمش روان است،پاک نمی شود .که نقش خال توام هرگز از نظر نرود :که تصویر خالی که  بر رخسار تست ،هرگز از نظرم محو ودور و پاک نمی شود.

        سواد دیده ی غمدیده ام ،به اشک مشوی         که نقش خال توام ،هرگز،از نظر نرود                  3/219

نقش خال نگار : تصویر و خیال روی معشوق: حافظ، نقش خال  سیاه یار رابه  دانه ی مشکین و سیاه وسط شقایق همانند ساخته است و معشوق با خال سیاهش ، همان گلرویی است که شاعر او را در جام باده می بیندو جام شراب را به یاد وی بر می گیردو می نوشد:  

                       ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم        ای بی خبر زلذّت شرب مدام ما                         ( 2/11)

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک :ای ساقی در جام من شرابی همانند مشک بریز. مرحوم رجایی بخارایی می نویسند:"سابقه ی مشک افکندن در شراب هست و حافظ چند جا ذکر کرده است و در قصیده یی هم که در مدح شاه شیخ ابوتسحق سروده می گوید:

                نکال شب که کند در قدح،سیاهی مشک         دراو شرار  چراغ سحرگهان گیرد    

مشک را در قدح شراب می ریخته اند ،نه برای خوش بو کردن ،بلکه به منظور بیهوش کردن حریف [چنان که در همین بیت مورد بحث ]برای آنکه  نقش خال  نگار را که مایه ی التهاب و رنج اوست ،از ضمیر بزداید ،از ساقی می خواهد  که در قدحش مشک بیفکند تا بیهوشی ،از عذاب هجر برهاندش و در بیت[  نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک...] می گوید چ.ن شب ،در قدح جهانیان سیاهی مشک افکنده و همه را بیهوش کرده و به خواب فرو برده است مجازاتش آن است که آفتاب  به جانش آتش بزند و نابودش سازد."(رجایی بخارایی 213)

       چولاله در قدحم ریز ،ساقیا ،می و مشک          که نقش خال نگارم ،نمی رود زضمیر                  6/251

نقش خال هندو :خیال و تصویر خال سیاه معشوق: که جان را نسخه یی باشد ز نقش خال هندویت: تا برای جان (من ) مانند نسخه ی درمانی ،یا رونوشت خالسیاه تو باشد.در این بیت ،دو محور مراعات نظیری و ایهامی  به موازات هم در حرکت هستند : بنابراین سواد چشم  را دوست می دارم زیرا چون نسخه ی شفابخش خال تست ، وهم می تواند رونوشت برابر با اصل خال تو تصور شودو بگوئیم :سواد چشم را دوست دارم زیرا به خال سیاه تو همانند است .در اینجا چند نکته ی زیبا وجود دارد:

1- درارتباط با نوشتن : سواد ،لوح ، بینایی ،داشتن ،نسخه ،نقش ، نقش هندو (سیاه ).

2- در ارتباط با درد و درمان :نسخه ،جان ،مردمک و سیاهی چشم ،خال (و نقشی که بر کاغذ و لوح ، برای تعویذ و حفظو درامان شدن می کشیدند).

سواد لوح‌ بینش‌ را عزیز از بهر آن‌ دارم‌          که‌ جان‌ را نسخه‌ای‌ باشد ز نقش‌ خال‌ هندویت‌         3/94

نقش خرابی : اثر و نشان‌ مستی‌ و با خرابات‌ که‌ به‌ معنی‌ میخانه‌ و طرب‌کده‌ است‌ تناسب‌ لفظی‌ دارد، خرابی‌ به‌ معنی‌

ویرانی‌ و نابودی‌ هم‌ هست‌ . هرکه‌،آمد به‌ جهان‌،نقش‌ ِخرابی‌ دارد:هرانسانی‌ که‌ زاده‌ می‌شود رنگ‌ فن یامستی‌می‌پذیرد  و این قاعده‌ای‌ کلی‌ است‌ [  بنابراین‌ همچنانکه‌ در میخانه‌ هشیار پیدا نمی‌شود،  ] در جهان‌ نیز جاودانگی‌ وجود ندارد.

        هرکه‌،آمد به‌ جهان‌،نقش‌ ِخرابی‌ دارد          درخرابات‌ مپرسید: «که‌ هشیار کجاست‌؟»           3 /27

نقش خوارزم :خیال و اندیشه ی رفتن به خوارزم: نقش خوارزم و خیال لب جیحون می بست: خیال رفتن  به ولایت خوارزم و سواحل رود جیحون را داشت.

 نقش  خوارزم و، خیال ِ لب  ِ جیحون می بست           با هزاران ِگله،از ُملک ِسُلَیمان،می رفت       3-6/1062

نقش خواندن : [ن َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) در قمار دست حریف را روکردن و از او بردن . کنایه از پی بردن به وضع خود و آگاه بودن از خویشتن خویش :
                     فانی آن شد که نقش خویش نخواند          هرکه این نقش خواند باقی ماند.                        نظامی .
 نقش خواندن غلط : گمراه شدن . اشتباه کردن، تمیز و تشخیص نقش وفریب و نیرنگ، دست کسی را خواندن و از

 فریب و نیرنگ او آگاه شدن ،تمیز و تشخیص حقیقت، نقش بخوان و لا تَقُل: حافظ می گویدکه این زاهدنمایان ریاکار

،هیچ خبری ازحقیقت ندارند،فریبکاری آنان را بفهم وخاموش باش

 بی خبرند زاهدان ،نقش بخوان  و  " لاتَقُل  "           َمست ِریاست،مُحتَسِب،باده بخوا iو"لاتَخَف "    7/290

 نقش غلط مخوان:اشتباه مکن ،تصور باطل مکن.نقش غلط مخوان که همان لوح ساده ایم: اشتباه مکن که من حافظ

 نه تتنها فریب و رنگی در کارم یست ،بلکه مانند یک لوح نا نوشته،پاک و مبرا از هر خطایی هستم
     گفتی که حافظ این همه رنگ و فسوس چیست          نقش غلط مخوان که همان لوح ساده ایم .         7/356

نقش خود پرستیدن : آنچه نشان خود پرستی و خود خواهی وتکبر وبرتنی است: که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن:

 (من شراب می خورم)تا خود پرستیم را بشکنم و ویران سازم،بت نفس خود خواه را بشکنم.

          به‌ مِی‌پرستی‌،از آن ،نقش ِ‌خود زدم ‌برآب،         که‌ تا خراب‌ کنم‌ نقش‌ ِخود پرستیدن                    7/385

نقش خون:اثر ونشانه یی از خون که بر تن یا چیزی نهاده شده باشد:خون برجبین نقش کردن : همان  رسم "إشعار" ،درحج است و اشعار به معنی إعلام است  و:" در اصطلاح حج " إشعار  البُدنَه "و" إشعار الهَدی"  ،یعنی اعلام قربانی است و آن چنین است که چون می خواستند اعلام کنند که حیوانی برای قربانی در حج است،و کسی نباید آن را بخرد ،یا بفروشد ، علامتی  از خون آن حیوان بر بدن او می زدند و در خصوص شتر ،پوست او را شکاف می دادند ،یا یکی از دو کوهان او را زخمی می زدند ،تا خون از آن جاری شود و همه بدانند که آن " هَدی"  یا قربانی است ، در روزهای عید أضحی  ...در شهرهای ایران رسم بود که پیشانی و پشت گوسفند را به رنگ قرمز رنگین می کردند و بیشتر آن را با حنا رنگین می ساختندو این عمل هنوز در روزهای عید قربان معمول است .( زریاب خویی 172)روایت صحیح ،همین است که مرحوم زریاب فرموده اند و با مضمون شعر حافظ نیز کاملا متناسب است ،ولی دیگر ان گفته اند که ، رسمی  قدیمی بود ه و هست که صاحب نذر و کسی که قربانی می کند، انگشت را به خون قربانی آغشته می سازد و به پیشانی کسی که برای اوقربانی کرده است می مالد.(در روزگار ما وقنی خانه  و اتومبیلی نو می خرند و قربانی می کنند انگشتی ر که به خون قربانی آغشته اند بردرِخانه یا سپر اتوموبیل می کشند.) که هیچیک از این اقوال با منظور حافظ سازگاری ندارد.آقای جاوید در این باره افزوده اند که " رسم بوده است که یا از خون قربانی خالی بر پیشانی خود بزنند یا خال نشان نامزدی و تعلق معشوق به عاشق بوده است تا همه بدانند از اوست و دست از طلب بردارند ،می گویند این رسم هنوز درکولیان و هندوان به جاست ..." (جاوید 461)فرخی این علامت را "داغ" خوانده است :  

        بر جبین نقش کن از خون دل من ،خالی          تا بدانند که قربان تو کافر کیشم                        4/333

نقش خیال : صورتهای خیالی:   تصورات عاشقانه و خیالهایی که به سرعاشق می زند ونمی گذارد بخوابد. و آن گه

از نقش خیال،تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی:توخواب وآرامش را از چشم ما عاشقان بیدار دل ،می ربایی ولی

 به دروغ ،تهمت دزدیدن خواب از چشم مارا به گردن خیالهای عاشقانه ی ما ، می اندازی.

      راه بیداران ببستی و آن گه از نقش خیال           تهمتی بر شبروان  خیل خواب انداختی               8/425  

نقش‌ ِخیال: صورت‌ خیال‌ و تصویر یار که‌ درذهن‌ یا مردمک‌ چشم‌ جلوه‌ می‌کند.دارم‌ عجب زنقش‌ ِخیالش‌ که‌ ...:  چرا تصویر تو از درون‌ چشمان‌ من‌ پاک‌ نمی‌شود و نمی‌رود و محو نمی‌گردد با آن‌که هر لحظه‌ آن‌ همه‌ اشک‌ می‌ریزد. نقشی‌ از تو در چشم‌ من‌ مانده‌ است‌ که‌ با هیچ‌ آبی‌ (و اشکی‌) پاک‌ نمی‌شود.

        دارم‌ عجب زنقش‌ ِخیالش‌ که‌ چون‌ نرفت‌          ازدیده‌ام که‌ د م‌به‌ َدمَش‌،کار،شست‌وشوست         ‌  8/58

نقش خیال روی : نقش خیال روی تو: تصویر خیالی روی تو ، تصویری که ازرخسار تو در ذهن خود داشتم، خیال :

 تصویر ،صورت ذهنی ،گمان و وهم،صورتی که در خواب یا آیینه به نظر برسد ،شبح ،پیکری که از دور دیده شود و واضح نباشد.خیال : تصویر ،صورت ذهنی ،گمان و وهم،صورتی که در خواب یا آیینه به نظر برسد ،شبح ،پیکری که  از دور دیده شود و واضح نباشد.نقش خیال روی تو برکارگاه دیده می زدم : تصویر خیالی ترا در چشم خود مجسم می کردم و سعی می کردم ترا خوب به خاطر بیاورم وتصور کنم و ببینم.

            نقش خیال روی تو،تا وقت صبحدم           برکارگاه دیده ی بی خواب می  زدم                   5/313

  نقش درخور: نقش و نگاروبزک وآرایش سزاوار،با ایهامی به فریب ونیرنگ..بیاض ِروی ِترانیست نقش درخور:

  سزاوار نیست که هیچ نقش و نگاری  بردفتر روی سپید تو،تصویر شود،

      بیاض ِروی ِترا،نیست نقش ِدرخور،ازآنک          سوادی،ازخط ِمشکین،بر ارغوان، داری             4/436

نقش دست دادن: مُهره و نقش مساعد و دلخواه را در بازی آوردن،در بازی و قمار، بختیارشد ن .چو نقشش دست داد :چون مُهره و نقش مساعد و دلخواهش را در بازی آورد،چون بخت یاراوشد ودراین بازی،هرن چه را که می خواست ،به دست آورد، وقتی فرصت یافت ، وقتی به آرزوی خود رسید ،

 در آب و رنگ رخسارش،چه جان دادیم وخون خوردیم     چو نقشش دست داداوّل ،رقم بر جان سپاران زد  7/149

نقش دوران :کارها و طرحها و نقشه های روزگار،بازی های روزگار،وضع و اوضاع و احوال روزگار.

           چون نیست نقش دوران،درهیچ حال،ثابت،        حافظ!مکن شکایت،تا می خوریم،حالی                7/453

نقش دیوار : نقاشی و عکس و تصویر بیجانی که روی دیوار کشیده شده است ،استعاره برای ظاهر بینان بی حقیقت،

که مثل نقش روی دیوارند  

                    به گرمابه ها نقش بیژن هنوز         به زندان افراسیاب  اندر است                      منوچهری

حدیث جان مگو با نقش دیوار : سخن حقیقت را به ظاهرسازان ریاکارو عوام فریب و قشری، که ادعای  پرهیزکاری

 دارند مگو و برای آنها فاش مسازکه این ظاهر بینان ریاکار ،که مثل نقش دیوارند از حدیث    و سخن معنوی وروحانی بی خبرند بنابراین نباید  از نقش دیوار ،حقیقت را پرسیدو توقع داشت که بفهمد و بداندو بشنودو بدان پاسخ دهدوازسخن تو هیچ بهره یی ببرد.

                      به مستوران مگواسرارمستی         حدیث جان،مپرس ازنقش دیوار                      10/240

نقش رخ خوب :خیال و تصویر روی زیبا: درنظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم: در چشم خود عکس روی زیبای ترا

 ترسیم و تصویر می کنم ،به نظر من تو "جان" هستی و برای  دیدن جان، من ترا در چشم مجسّم می کنم.

                    آن زمان،کارزوی ِدیدن ِ جانم باشد         درنظر،نقش ِرخِ ِخوب ِتو،تصویرکنم                 5/339

نقش زدن : [ ن َ زَ دَ ] (مص مرکب ):

1-  نقش نوشتن . رقم زدن . نگاشتن . نگاریدن . نوشتن :
                هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر        آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین .                        خاقانی
                               سه فرهنگ نامه زفرخ دبیر        به مشک سیه نقش زد بر حریر.                        نظامی

          به‌ مِی‌پرستی‌،از آن ،نقش ِ‌خود زدم ‌برآب         که‌ تا خراب‌ کنم‌ نقش‌ ِخود پرستیدن                    7/385 
        نه هرکو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد         تذرو طرفه می گیرم که چالاک است شاهینم         7/348
2- نقش انگیختن . صورت سازی کردن . حیله کردن : 
      خرقه زهد و جام می گرچه نه درخور همند        این همه نقش می زنم از جهت رضای تو.          10/403

3- اجرا کردن . نواختن : 
              مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد        نقش هر پرده که زد راه به جائی دارد.                1/119

نقش ِزرق :دراینجا  این‌ خرقه‌ای‌ که‌ نشان‌ از ریاکاری‌ صوفی‌ می‌دهد:  وین‌ نقش‌ زرق را‌...:  در اینجا ضمیر «این‌»

برای‌ تحقیر است‌ . این‌ نقش‌ زرق را...‌:  بر این‌ خرقه‌ای‌ که‌ نشان‌ از ریاکاری‌ صوفی‌ می‌دهد خط‌ بطلان‌ بکشیم‌ و آن‌

 را بی‌اعتبار کنیم‌. سلمان‌ ساوجی

            خرقه‌ سالوس‌ برخواهیم‌ کشید از سر، ولی‌          ترسم‌ این‌ زنّار گبری‌، در میان‌، پیدا شود

                صوفی بیا که‌ جامه یِ ِسالوس‌،برکشیم‌         وین‌ نقش ِ‌زرق‌ را،خط‌ ِ ُبطلان‌،به‌ سر کشیم‌         1/368

نقش شستن:پاک کردن اثر و محو کردن نشانه های چیزی:مثل به آب شستن:زلوح‌ ِسینه‌نیارست‌،نقش‌ ِ ِمهر ِتو ُشست: امّا هرگز نتوانسته‌ است‌ نقش‌ محبّت‌ تو را از دل‌ من‌ پاک‌ کند و عشق‌ تو را از دلم‌ بزداید.

       سرِشک‌ ِمن‌،که‌ زطوفان ِ‌ نوح‌ ،دست‌ ببرد،         زلوح‌ ِسینه‌ نیارست‌،نقش‌ ِ ِمهر ِتو ُشست‌              2/24

نقش صورت :کشیدن تصویر و نقاشی کردن، نگاریدن: نقش هر صورت  که زد ،نقشی دگر بیرون فتاد: قلمم هر نقشی که کشید ، برخلاف تصور من از کار در آمد.

     روتوکّل ُکن،نمی دانی که نوک ِکلک ِمن          نقش ِهرصورت که زد،نقشی دگربیرون فتاد 2-10/1066

نقش عجب : نقاشی ها و آفرینش  های شگفت انگیز و عجیب:

      خیز تا بر کلک‌ آن‌ نقاش‌ جان‌قربان‌ کنیم‌          کاین‌ همه‌ نقش‌ عجب‌ در گردش‌ پرگار داشت‌          5/79

نقش غلط خواندن یا دیدن:در برابر راست خواندن و دیدن که در : خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن ).   ، دغل کردن در بازی و مکر کردند تقلب  و فریب به کار بردن، بدمعاملگی کردن . افساد کردن(فرهنگ فارسی معین )
                 راست خوانی کنند و کج بازند            دست گیرند و در چه اندازند.                   نظامی .

                    برده بودی و داوت آمده بود           چون تو کج باختی کسی چه کند.          انوار سهیلی.

حافظ ،این عمل  را، در جایی دیگر "رنگ و خیال" می خواندو "نقش غلط خواندن"  و"رنگ تزویر" :

   گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست         نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم .             7/356

نقش غم :اثر و نشانه‌ی‌ اندوه‌،چون نقش‌غم،زدورببینی‌،... همین‌که‌ اثری‌ از غم‌ در وجودت‌ پدید آمد، همین‌که‌ غم‌ از دور پیدا شد، تو شراب‌ را فراخوان‌، در این‌جا شاعر به‌ نقش‌ غم‌ و شراب‌ هر دو جان‌ بخشیده‌ است‌ تا غم‌ پیدا می‌شود تو شراب‌ را احضار کن‌ و بخواه‌ و بنوش‌ ... طبیب‌ درد و غم‌ خود یعنی‌ شراب‌ را فرا بخوان‌.

        چون نقش‌غم،زدورببینی‌، شراب ‌خواه‌          تشخیص کرده‌ایم و، ُمداوا،مقرّراست                   3/40

 چوبی یا سنگی یا فلزی که بر آن می  نوشته اند و سپی آن را با آب می شسته اند و دوباره بر آن می نگاشته اند..      

مشوی ای دیده نقش غم  : سینه به لوحه یی که بر آن نقش  اندوه کشیده اند ،همانند شده است. در قدیم مشق رابرصفحه  یی چوبی یا سنگی یا فلزی می  نوشتند و سپس آن را با آب می شستند و دوباره بر آن می نگاشتند.

 مشوی ای دیده نقش غم  زلوح دیده ی حافظ           که زخم تیغ دل داراست و نقش خون نخواهد شد   7/161

نقش کردن: [ ن َ زَ دَ ] (مص مرکب ) نقش نوشتن . رقم زدن . نگاشتن . نگاریدن . نوشتن : 
          هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر        آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین .                        خاقانی
                         سه فرهنگ نامه زفرخ دبیر        به مشک سیه نقش زد بر حریر.                        نظامی
         بر جبین نقش کن از خون دل من ،خالی        تا بدانند که قربان تو کافر کیشم                        4/333

نقش کردن خال خونین: خون را چون خالی بر پیشانی یا چهره نقش کردن:بر جبین نقش کن از خون دل من خالی :" از خون دل من برمن خالی نقش کن ،به صورت إغلام و إشعار ،تا همه بدانند که من قربان(با دومعنی قربانی و فدایی و کشته و عاشق جان باخته ی ) تو هستم .( زریاب خویی 173) اما آقای جاوید نوشته اند: " ازخون دل من خالی برپپیشانی خود نقش کن تا همه بدانند که من قربانی و کشته ی تو معشوق جفاکار کافرکیش بوده ام " (جاوید 461) شاید مرحوم زریاب به همیناظهار نظرو تعبیر استاد خانلری (ص1178) توجه داشته اند که جواب داده اند: " بعضی چنین معنی کرده اند که بر جبین خود ازخون دل من خالی نقش کن ،  این مخالف معنی واقعی شعر است ،زیرا زدن علامت خون بر پیشانی یا پشت حیوان ،برای اعلام قربانی بودن آن است و  قربانی  کننده ،بر پیشانی خود این علامت را بزند ،ازکجا مردم خواهند دانست که عاشق قربان معشوق شده است این خون قربانی است که بر جبین او می زدند و دراین شعرهم ،حافظ همین نکته را بیان می کند که از خون خود کم بر جبین من نقشی بزن" (همان).رک نقش خون، خال خونین.

        بر جبین نقش کن از خون دل من ،خالی           تا بدانند که قربان تو کافر کیشم                        4/333

نقش کشیدن : [ن َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تصویر کردن :

       نقش چشم خویش بر بال کبوتر می کشم            طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست .             قدسی

نقش خیالی می کشم: درخیال خود تصویری رسم می کنم .

     هرچند کان آرام ِدل ،دانم نبخشد کام ِدل           نقش ِخیالی،می کشم ،فال ِدوامی می زنم              6/336

نقش گرفتن : نقش بستن ،اثر پذیرفتن ،اثر نقش و نگاری ،برجا ماندن ،که نقشی در خیال ما:که در ذهن من ،هیچ چیزی زیبا تر از تصویر موی نرم رخسار معشوق ،نقش نمی بنددو اثر نمی گذارد،زیباترین چیزی که همیشه در ذهن من می ماند ،تصویر موی عارض یار است که هرگز از ذهنم پاک نمی شود و نقشی ماندگار است:

           به چشم  کرده ام  ، ابروی  ماه    سیمایی           خیال  سبز خطی  ، نقش بسته ام جائ                 1/482

          از آب  دیده  صد  ره  ، طوفان نوح دیدم           وزلوح سینه ،نقشت ،هرگز نگشت زایل              7/301

  خدا را ای نصیحت گو! حدیث از خط ّ ساقی، گو           که نقشی ،در خیال  ما ،ازاین خوشتر نمی گیرد    2/145

   از آن روی است،یا ران را،صفاها،با می ِلعلت           که غیرازراستی،نقشی،دراین جوهر،نمی گیرد      5/145

نقش مخالف :نقشهایی نا همگون و ناسازگار، جور واجور، نقشهای مختلف و گوناگون و متنوع : این‌ همه‌ عکس‌ می

‌ و نقش‌ مخالف‌ که‌ نمود:  اینهمه نقش و نگارو صورت ممکنات و  موجودات و تصوراتی که از حق در ذهن آنهاست

 .منظور آن است که چه حق ،یک لحظه ، آن هم از زیر نقاب خود را نشان داد و عشق وعاشق و ما  سوا را آفرید ،ولی در اندیشه و ذهن آدمیان ،نقشهایی گوناگون به جا گذاشت . این همه تصاویری که از خداوند در دل و ذهن داریم ،همه ،ناشی از یک پرتو و تجلی اوست ،آن هم از پس پرده و نقاب .

     این‌ همه‌ عکس‌ می‌ و نقش‌ مخالف‌ که‌ نمود          یک‌ فروغ‌ رخ‌ ساقی‌ است‌ که‌ در جام‌ افتاد             3/107

  نقش مُراد :اثر و نشان و رن آنچه آرزوی  انسان است: کلک مشاطه ی صنعش نکشد نقش مراد :خداوند او را به

 آرزوهایش نمی رساند و آرزوهای او را بر آورده نمی کند.

  کلک  مشّا طه ی ِ ُصُنعش،نکشد نقش ِ ُمراد          هرکه اقرار،بدان ُحسن ِخدا داد،نکرد                7/138

نقش مستوری و مستی : نقش آفرینی خوبی ،   تصویرهای نیک و بد.نقش مستوری و مستی نه به دست من و تست :به اختیار ما نیست که نقش آفرین خوبی و بدی باشیم و تصویرهای نیک و بد بیافرینیم و نقش کنیم ؛ای ،کاری ازلی است که از اختیارات بشری نیست و به حکم ازلی خداوند مربوط است.

 نقش ِمستوری ومستی،نه به دست من و تست         آنچه سلطان ِازل  گفت،بکن،آن،کردم                   6/312

نقش مقصود : اضافه ی استعاری: تصویری  از  آرزوها،نقش آرزو.ناخوانده نقش ِ مقصود: بدون این که فرصت یافته باشی  که نقش آرزو هایت را ببینی وبخوانی ،بی آن که به آرزوهایت رسیده باشی.نا خوانده نقش ِ مقصود، از کارگاه ِ هستی : (می میری) درحالی  که هیچیک ازآرزوهایت برآورده نشده و از جهان هستی وعشق  هیچ نفهمیده یی.

      عاشق شو ار نه روزی،کار جهان سرآید          ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی                5/426   

نقش مِهر : تصویر عشق‌ و محبّت‌:با ایهامی به درخشندگی و نور خورشید:

      سرِشک‌ ِمن‌،که‌ زطوفان ِ‌ نوح‌ ،دست‌ ببرد،          زلوح‌ ِسینه‌ نیارست‌،نقش‌ ِ ِمهر ِتو ُشست‌             2/24

 نقش نگار :تصویر و خیال معشوق. هزار نقش برآید زکلک صنع : صانع عالم این همه  نقش و نگارهای فراوان را با قلم آفرینندگی خویش ، به وجود می آورد ،بسیار چیزهای زیبا را خلق می  کند ونقش آفرینی های های فراوانی می کند به دلپذیری نقش نگار ما نرسد :هیچ تصویر و نقش و نگاری ی که روزگارآفریده است، به خوبی و دل پسندی نقش و نگاری که معشوق  من دارد،نیست.

             هزار نقش‌ بر آید ز کلک‌ صنع‌ و یکی‌            به‌ دلپذیری‌ نقش‌ نگار ما نرسد                       5/152 جزنقش ِنگار،خوش نباشد: هر نقش و نگار زیبایی که عقل (که نماد بی  عشقی است ) عقل بدون عشق بکشد و ترسیم کند،چهره ی معشوق  نباشد، مورد پسند نیست.به قول شادروان هروی :" کلمات نقش، دست، نگار،  که در بیت به کاررفته از اصطلاحات نقشبندی با حنا یا خالکوبی  روی  دست اند و به وجه ایهام تناسب آمده اند ،یعنی تنها یاد آوراین معنی هستند ،بی  آن که در اصل معنی ،دخیل باشند." (هروی 683)

                       هرنقش،که دست عقل،بندد            جزنقش ِنگار،خوش نباشد                            6/159 نقش نگارین: تصویرها و نقاشی های زیبا:در بسیاری از نسخه ها به جای "نقش  مخالف "، "نقش نگارین " آمده است .که با توجه به نقش ،نگارین، متناسب تر است و بار عاطفی و معنایی بیشتری دارد و صفتی فارسی و زیباست و بعلاوه ی اینکه ، همه ی نقشها نیز مخالف نیستند . [نگارین: ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به نگار. زیبا چون نگار. چون بت  . آراسته . شاداب و خوش آب ورنگ :
                 به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر         سیصدوشست شبانروز همی تاخت به راه           .فرخی .
                 به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت         که من به روی نگارین آن بت فرخار.                  فرخی

         این‌ همه‌ عکس‌ می‌ و نقش‌ نگارین‌ که‌ نمود         یک‌ فروغ‌ رخ‌ ساقی‌ است‌ که‌ در جام‌ افتاد            3/1نقش نگین : نوشته یا تصویری که بر سنگ نگین  انگشتری نقش می شد.چه خاصیت دهد نقش نگینی: در انگشتری نقشداری که در انگشت سلیمان نباشد ،هیچ خاصیت و معجزه یی نیست، این وجود سلیمان و فضایل و علم و حکمت اوست که سبب می شود نگین ، در انگشت وی  خاصیتی معجزه آسا داشته باشد.

                              گر انگشت ِ سُلَیمانی نباشد،        چه خاصیّت دهد نقش نگینی                       3/474نقش نیک و بد :ان چه از خوبی  وبدی برای انسان مقدر شده است: آنکه  یا آن چه خوب به نظر می رسد یا آن کسیاآنچه که بد است .آنچه رنگ نیکی یا بدی دارد و به نظر می رسد زشت یا زیباست.  چه جای شکر و شکایت زنقش نیک و بد است  :جای هیچ شکرو شکایتی از نیک و بد نیست ،دیگر نمی توان از نیک و بد،شکروشکایت کرد.دراینسخن لف و نشری است که شکر به نیک و شکایت ،به بد ،باز می گردد.

  چه جای شکر وشکایت ، زنقش ِ نیک وبد است،          چوبر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند            4/176

نقش وفا و مهر : نشان عاشقان ناموری چون مهر و معشوقش  وفا :  نقش وفا و مهر کو؟ کجایند عاشقان ناموری

چون مهر و معشوقش  وفا ؟ هیچ نشانی ار ایشان نیست . با ایهامی به ابنکه کجاست رسم و راه  عشق و وفا داری

 که اینک هیچ اثرونشانی از آن نیست ،یاد آور این بیت است که: 

                  منسوخ  شد مروّت و معدوم شد وفا           زاین هردو نام ماند ،چو سیمرغ و کیمیا

        اورنگ کو ،گلچهر کو ،نقش وفا و مهر کو           حالی ،من اندر عاشقی ،داو تمامی می زنم         3/336

نقشی :بایاء نکره:

             هردم،از روی ِتو،نقشی زَنَدَم، راه ِخیال           با که گویم،که دراین پرده،چها،می بینم!!           5/349

ورک موارد دیگر: 2/240،1/313 ،5/249 ،6/392...

                  

                    * بخشی از حرف "ن" در کلمات آتش انگیز : لغتنامه ی جامع دیوان حافظ

شادروان دکتر خانلرى و ویژگیهاى دهگانه ی او

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی ×

شادروان دکتر خانلرى و ویژگیهاى دهگانه ی او

شادروان  خانلرى در میان ادبا و محققان دانشگاهى دوران معاصر چهره ی بسیار شناخته یی است و می توان او را یکی از تاثیر گذارترین استادان دانشگاه  در تاریخ هفتادساله ی دانشگاههای ما  دانست . او   شاعر و نویسنده یی صاحب سبک و محققی مبرز و استادی جامع الاطراف  بود که سالها مجله ی سخن رامنتشر می کرد و این مجله در دوران انتشار  خود کانون نواندیشی ودریچه یی بر ادبیات معاصر ایران و جهان بود و بسیاری از شاعران و نویسندگان و مترجمان بزرگ  بهترین آثار خود را در آن ارائه می کردند .

 من در باره ی این استاد بزرگ  کتابی نوشته ام با نام ؛ خانلری ؛ که انتشارات طرح نو آن رادر سال ۱۳۷۹آ در ۵۱۰ صفحه منتشر کرده است و این مقاله با افزودگی هایی اندک  بخشی از آن کتاب است در صفحات ۸۴ تا ۹خانلرى در میان ادبا و محققان دانشگاهى دوران معاصر داراى 10 امتیاز عمده و مهم بود: 

۱-   به نحوى خاص، جامع‏الاطراف و داراى کمالات عمده و اطلاعات اساسى در نثر و نظم کهن فارسى، تخصص در زبان فارسى و دستور زبان و عروض و قافیه فارسى بود،

۲-در ادب و شعر معاصر به قول بعضى استاد و پیشگام و صاحبنظر بود،

۳-در نثر فارسى معاصر عدیم‏النظر بود به طورى که او را سلطان نثر معاصر فارسى مى خواندند.

۴- زبان فرانسه و انگلیسى را خوب مى دانست و ادبیات معاصر جهان را مى شناخت و ترجمه هاى متعدد و موفقى را مخصوصا از نویسندگان و شاعران فرانسوى به فارسى انجام داد،

 ۵- در ایجاد فضاى ادبى مناسب براى جامعه و تشویق محققان و دانشجویان و به کارگیرى استعدادها و پرورش آنها، درایت و لیاقت خاصى داشت و مى توانست با ایجاد مؤسسه هاى فرهنگى چون سخن، سخن علمى، بنیاد فرهنگ ایران، پژوهشکده فرهنگ به جهت و سمت و سو دادن به تحقیقات ادبى ، آفرینشهاى هنرى و ذوقى و تحقیقاتى کمک برساند و اصولا زمینه هاى رشد فرهنگى را فراهم سازد،

 ۶-در شیوه هاى تحقیق و آموزش و پژوهش، خبرویتى خاص داشت به نحوى که در دوران وزارت خود سپاه دانش را ایجاد کرد، کتابهاى درسى دبیرستانى را متحدالشکل ساخت، آموزش دستور زبان فارسى و زبانشناسى و عروض را به‏نحوى تازه و نو به دانشگاهها آورد.

۷-خانلرى در کشف و احیاء مواریث مکتوب ادبى ایران و نشر آنها اهتمامى بلیغ مبذول داشت، به نحوى که صدها کتاب خطى را چاپ و منتشر کرد، فهرست و عکس بسیارى از کتابهاى نفیس خطى را از نقاط دور و نزدیک دنیا فراهم آورد و بسیارى از محققان را به پژوهش در آنها تشویق کرد.

۸- خانلرى با استفاده از نفوذ اجتماعى و سیاسى خود و کسب اعتبار هاى لازم به ایجاد مراکز تحقیقاتى چون فرهنگستان ادب و هنر، پژوهشکده فرهنگ ایران و بسط روابط بین‏المللى فرهنگى، اعزام و تبادل استاد و دانشجو توفیق یافت.

۹- در ایجاد تحرک و کار گروهى بسامان و ایجاد گروههاى کار در تحقیقات ادبى سهمى عمده داشت و چه در بنیاد فرهنگ ایران و چه در فرهنگستان ادب و هنر کار هاى گروهى، چون تهیه دستور تاریخى زبان فارسى، خدماتى شایسته را به انجام رسانید که از خاطرات ابدى او در انجام کار هاى تحقیقاتى دسته‏جمعى به‏شمار مى آید.

 ۱۰- شاگردپرورى و برکشیدن شاگردان برجسته به‏دوره هاى فوق لیسانس و دکترا و اعطاى مسؤولیتهاى پژوهشى و تحقیقى به آنان بود.

 دکتر شفیعى کدکنى بر آنچه گفته شد، مى افزایند: آنچه خانلرى را آماج تیر خصومت بسیارى از ادیبان و شبه‏ادیبان عصر، قرار داد و یقین دارم که او پس از مرگش نیز از کینه این دشمنان در امان نخواهد بود، اسلوب تعادى او بود که تعارف در آن راه نداشت، او یک معیار داشت و آن سلامت و فصاحت زبان فارسى بود، هر اثر ادبى را قبل از آن‏که به هر امتیازى آراسته باشد، از این دیدگاه مى نگریست و اگر به اعتبار سلامت و درستى زبان فارسى نقصى داشت بر آن اثر نمى بخشود، گوینده هرکه خواهد گو باش.

بزرگترین امتیاز خانلرى به عنوان یک محقق ادبیات فارسى، علاوه بر احاطه او بر روشهاى علمى این‏گونه مطالعات و علاوه بر خلاقیت ذهنى و نوآورى ذاتى او، در نظم و نظامى بود که به لحاظ اندیشه، همواره از آن برخوردار بود، به همین دلیل چه در کتابى به گستردگى تاریخ زبان فارسى و چه در یک مقاله دوصفحه‏اى او، همواره نظمى استوار از آغاز تا انجام دیده مى شود که حاصل سنجیدگى و اندیشه بارور اوست.

  و شادروان دکتر محمد جعفر محجوب عقیده داشت:

 به‏نظر بنده در این دو قرن اخیر اگر دو تن بیش از هرکس در گسترش فرهنگ و ادب ایران و شناسانیدن آن به‏مردم ایران و جهان و نیز ایجاد تحولات مطلوب در آن دخالت داشته‏اند، یکى از این دو تن دکتر پرویز ناتل خانلرى است...

 

 و دکتر شمس الدین احمد درباره او نوشت:

 تبحر علمى و جامعیت و تنوع فکرى از امتیازات خاصى است که در آثار... دکتر خانلرى به چشم مى خورد، در شخصیت ادبى وى، عناصر مهمّى از قبیل آگاهى کامل از ادبیات کهنه و نو، تعمق علمى، ذوق و سلیقه ادبى ، متانت و واقعیت‏گرایى که شایسته یک مرد ادیب منتقد و تاریخ‏شناس مى باشد، همراه با ملایمت فکر و نظر و وسعت مطالعه، مجتمع بوده است و این صفات نه‏فقط در حیات وى مؤثر بوده، بلکه براى بالا بردن ارزش فرهنگ ایران و نیز براى نویسندگان جوان آن... داراى اهمیت خاصى است...

 

 "اساس تجدد ادبى خانلرى که به شکل یک سنخ فکرى، جلوه نمود، روى این نظر قرار گرفته است که فرد باید محدودیتها و تنگنا هاى فردى را رها نموده و دنیاى آزاد و روح زمان و محیط دور و بر را، درک نماید از این لحاظ استاد، قفس دنیاى تنگ خود را مى شکند و خود را در فعالیّتهاى اجتماعى از طریق ادبى مشغول مى سازد... وى طرفدار این فکر بود که حالا باید دیدگاه و مطمح نظر، گسترش یابد تا صلاحیت قبول تأثیرات تکامل علمى و فرهنگى و صنعتى اروپا در ایران، یک شعور اجتماعى و بیدارى سیاسى را به وجود بیاورد که کشور را از ظلم و جهالت و ناانصافى و استثمار نجات دهد... و یکى از مهمترین وسیله هاى تحولات اجتماعى، زبان شعر است که باید با تغییرات فکرى و تصورات و اندیشه هاى معاصر ادبى جهان، هماهنگ باشد... و از مطالعه شعر او واضح مى شود که وى رویداد هاى عمیق فردى و اجتماعى را تجربه نموده و از شعور سیاسى و اجتماعى بهره داشته است منظومه هاى خانلرى ترجمان فرد و اجتماع معاصر، هردو مى باشد. براى نمونه منظومه زیر را مى خوانیم:

 خاموش و سرد بر سر تیغ بلند قاف‏

 سیمرغ‏

 شاه مرغان‏

 تنها نشسته بود.

 زاین بادها که بر زبرخاکدان، وزند،

 زاین خاکها که آید از آن، دیده را گزند،

 زآن برفها که بارد بر قلّه بلند،

 زاین آبها، که شوید

 در شیبهاى تند،

 پاک و پلید را،

 زآن برقها که سوزد سرخ و سپید را،

 او را خبر نبود.

 یا هرچه را که بود

 در او اثر نبود.

 خاموش و سرد

 سیمرغ‏

 تنها نشسته بود

  برخیز! ما به شوق تو این ره بریده‏ایم‏

  برخیز! ما به صد تعب اینجا رسیده‏ایم‏

 ما مرغکان خرد

 با صد شرار شور

 از راههاى دور

 منزل بریده‏ایم‏

 محنت کشیده‏ایم‏

 تا طلعت مبارک سیمرغ دیده‏ایم‏

 سیمرغ!

 اى بلند

 اى جاودان سروش‏

  (این گفته شد دراز...

 سیمرغ...

 افسرده و خموش‏

 زى این‏همه خروشان‏

 این تاب و تب‏فروشان‏

 چشمى نکرد باز)

 خاموش و سرد

 سیمرغ‏

 تنها نشسته بود

 "اگرچه خانلرى براى وصول به این هدف از قالب جدید و شعر نو، وسیله‏اى براى ارتباط با اجتماع ساخت، ولى کلام شعرى او از سنتهاى ادبى گرانمایه ایران خالى نیست و وى احساسات خود را از شبکه پیچیده واقعیّت انسانى و طبیعى الهام گرفته است و با بیانى روشن و رسا و در عین حال دور از معنى بیگانه و غریب، ادا نموده است." خانلرى در گفتگویى، از نگرانیهاى خود درباره گنجینه شعر فارسى چنین مى گوید:

 نگرانى من درباره گنجینه شعر فارسى این است که پس از گذشت یکى‏دو نسل، جوانان چنان از خواندن و بهره‏جویى از اشعارى که در وزن عروضى سروده شده، دور و غافل بمانند که نسلهاى بعد، نتوانند این اشعار را بخوانند، زیرا تا حدود سنّ 20سالگى است که ذهن انسان وزن را مى پذیرد و با آن مأنوس مى شود و لذت مى برد، کسى که تا بیست، سى‏سالگى در قالب عروضى نه شعرى خوانده و نه شنیده است، نمى تواند شعر عروضى را با طنینش بخواند یا از خواندن و شنیدنش لذت برد. این بلا یک بار بر سر این کشور آمده،... ما امروز از اشعار قبل از هجوم تازیان در ایران و حتى تا سه قرن پس از آن تقریبا هیچ اثرى در دست نداریم، آیا ممکن است مردم ایران، با آن‏همه ظرافتهاى هنرى و باریک‏اندیشى، در گذشته، هیچ نسروده باشند مسأله این است که [ایرانیان‏] اوزان [هجایى پیش از اسلام‏] خود را فراموش کردند و دیگر اشعار خود را نخواندند و به‏آن اوزان شعر نگفتند و در نتیجه شعر هاى گذشته آنان از یادها رفت و سپس نابود گشت، ما نباید پیوندمان و پیوند شعرمان را بکلّى از اوزان عروض فارسى بگسلیم، بلکه با کوشش در یافتن راههاى تازه مراقبت کنیم که ارتباط جامعه به‏ویژه نسل جوان با اوزانى که همه آثار گرانبهاى شعر ما، در آن قالبها ریخته شده، بریده نشود وگرنه روزى خواهد رسید که همه دیوانهاى شعر بزرگان ادب، در گوشه کتابخانه‏ها خاک بخورد و خواننده‏اى جز محققان و پژوهندگان نداشته باشد...

 ... و به روزگاران آشکار گشت که دکتر خانلرى، این سخنان را به اصطلاح "طردا للباب" یا چون حدیثى که پس از چندى از یاد مى رود، بر زبان نمى آورد، او همه عمر و توان خود را در پى این اندیشه‏ها و رسیدن به این آرزوها به کار گرفت...

  و نادرپور درباره او مى نویسد: سخن به اغراق نمى گویم، از دورانى که از مرگ سعدى تا روزگار حیات ما را شامل مى شود، رقیب و حریفى نداشت اگر شبهه‏اى در گفته من دارید به تاریخ هفت قرن اخیر ادب ایران نگاه کنید و کسى را که همانند خانلرى در زمینه هاى گوناگون گفتن و نوشتن، آثارى بدین فراوانى و سودمندى پدید آورده باشد، به من نشان دهید.

 × از کتاب زندگی و آقار دکتر برویز ناتل خانلریف - دکترمنصور رستگار فسایی. طرح نو.تهران. 1379

حافظ‌ و سعدی‌، دو آفتاب‌ در یک‌ سرزمین‌

$
0
0

حافظ‌ و  سعدی‌، دو آفتاب‌ در یک‌ سرزمین‌

دکتر منصور رستگار فسایی

 کس‌ درنیامده‌ است‌ بدین‌ خوبی‌، از دری‌           دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری‌

 خورشید اگر تو روی‌ نپوشی‌، فرو رود           گوید: دو آفتاب‌ نباشد به‌ کشوری‌  ( سعدی‌)

 ملک‌الکلام‌ و افصح‌المتکلّمین‌،  سعدی‌ شیرازی‌  (606 تا 690 ه . ق‌) که‌ او را بزرگ‌ترین‌ سخن‌سرای‌  ایران‌ پس‌ از  فردوسی‌ دانسته‌اند و لسان‌الغیب‌،  شمس‌الدین‌ محمّد حافظ‌ شیرازی‌  (727 ـ 792 ه . ق‌) که‌ او را برای‌ ایرانیان‌، آن‌ روی‌ سکه‌  فردوسی‌ شناخته‌اند، دو شاعر بزرگ‌  ایران‌ و جهانند که‌ در شعر فارسی‌ عصر خویش‌ و همه‌ دوران‌ها، تأثیری‌ همیشگی‌، پایدار و همه‌ جانبه‌ داشته‌اند و لطف‌ و ذوق‌ ایرانی‌ و معنای‌ شعر ناب‌ فارسی‌ و وسعت‌ نفوذ شعر را در جامعه‌ و پیوند شعر و زندگی‌ را در سخن‌ خورشیدی‌ خود، جاودانه‌، به‌ تماشا گذاشته‌اند و بی‌آن‌ که‌ بخواهیم‌ فضل‌ تقدم‌ و راه‌گشایی‌ دوران‌ساز  سعدی‌ را فراموش‌ کنیم‌، در این‌ مقاله‌ برآنیم‌ که‌  سعدی‌ و  حافظ‌ را در همانندی‌ها و تفاوت‌های‌ دورانی‌، شیوه‌های‌ هنری‌ و فکری‌ آنان‌، بهتر بشناسیم‌ و حضور این‌ دو آفتاب‌ را در کشور سخن‌، به‌ وصف‌ بنشینیم‌

 سعدی‌ نخستین‌ شاعر بزرگ‌  فارس‌ است‌. پیش‌ از او هیچ‌ شاعر بزرگ‌ دیگری‌ را در این‌ خطه‌ سراغ‌ نداریم‌ و می‌توان‌ او را بنیان‌گذار شعر جهان‌ شمول‌ فارسی‌ در  فارس‌ دانست‌ که‌ سخن‌ روشن‌ و شیوه‌ی‌ بی‌همتای‌ شاعری‌، همه‌ دل‌ آشنایی‌ و فصاحت‌ و بلاغت‌ او، آن‌ چنان‌ در معاصران‌ وی‌ تأثیر می‌گذارد که‌ از میان‌ دست‌ پروردگان‌ سخن‌ او، در فاصله‌ای‌ کم‌تر از یک‌ قرن‌ شخصیتی‌ چون‌  حافظ‌ سر برمی‌آورد و تا آستان‌ قدسی‌ استاد خویش‌ سر بر می‌کشد، آن‌ چنان‌ که‌ در آسمان‌ سخن‌  فارس‌، دو خورشید درخشان‌ جاودانه‌ جلوه‌ می‌کنند که‌ به‌ قول‌  سعدی‌:

                       خورشید، اگر تو روی‌ نپوشی‌ فرو رود            گوید: دو آفتاب‌ نباشد به‌ کشوری‌

 و از آن‌ پس‌، تأثیر مشترک‌ این‌ دو شاعر، نه‌ تنها تمام‌ قلمروهای‌ زبان‌ و ادب‌ فارسی‌ را در تحت‌ سیطره‌ خود قرار می‌دهد، که‌ تربیت‌ نسل‌ شاعران‌ را به‌ ویژه‌ در  فارس‌ بر عهده‌ می‌گیرد. تأثیر شگفت‌انگیز این‌ دو شاعر به‌ ویژه‌ بر جریان‌ فرهنگی‌ و ادبی‌  فارس‌ به‌ حدی‌ سازنده‌ و مثبت‌ است‌ که‌ سنت‌ ادبی‌ و شاعرانه‌ دیرین‌  خراسان‌ و  ماوراءالنهر و  ری‌ را تحت‌الشعاع‌ خود قرار می‌دهد و به‌ شعر و ادب‌ فارسی‌ که‌ چهار قرن‌ در سکوت‌ و فراموشی‌ به‌ سر برده‌ بود، آن‌ چنان‌ سر زندگی‌ و پویایی‌ و نفوذی‌ را ارزانی‌ می‌دارد که‌ گویی‌  فارس‌ بیش‌ از هزار سال‌، پیش‌گامی‌ و تجربه‌ و خلاقیت‌ را در عرصه‌ی‌ شاعری‌ میهن‌ ما بر عهده‌ داشته‌ است‌. بدین‌ ترتیب‌،  سعدی‌ مربی‌ تمام‌ شاعران‌  پارس‌ و فارسی‌ گویان‌ پس‌ از خود به‌ شمار می‌آید و نهال‌ شعر و سخن‌ در این‌ دیار می‌کارد و می‌پرورد که‌ با تربیت‌ شاگردانی‌ چون‌ حافظ‌ و پیروان‌ وی‌ به‌ ثمر می‌نشیند و شگفتا که‌ نفوذ و حکمرانی‌  سعدی‌، تنها در قلمرو شعر نیز نیست‌، کار  سعدی‌ در گلستان‌ بزرگ‌ترین‌ حادثه‌ای‌ست‌ که‌ در تاریخ‌ تحول‌ نثر فارسی‌ اتفاق‌ می‌افتد و سبب‌ می‌شود که‌ نثر بی‌اعتبار و بی‌اهمیّت‌ فارسی‌، به‌ یمن‌ لفظ‌ و معنای‌ نوظهور و بدیع‌  سعدی‌، به‌ مقامی‌ شامخ‌ که‌ حتی‌ گاهی‌ فراتر از شعر است‌، دست‌ یابد. اهمیت‌ نوآفرینی‌های‌  سعدی‌ در این‌ زمینه‌ به‌ حدی‌ست‌ که‌ نثر فارسی‌ را از روایت‌ حکایات‌ حیوانات‌ و تاریخ‌ و نامه‌های‌ اداری‌ شاهانه‌ و درباری‌ بیرون‌ می‌آورد و به‌ آیینه‌ی‌ التهابات‌ زندگی‌ و حیات‌ زنده‌ و شاداب‌ انسان‌ ایرانی‌ تبدیل‌ می‌کند و آن‌ را هم‌دوش‌ و هم‌پای‌ شعر، به‌ خانه‌ مردم‌ می‌کشاند و به‌ دوران‌ غربت‌ نثر پایان‌ می‌دهد و از آن‌ پس‌  گلستان‌   سعدی‌ در کنار شاهنامه‌  می‌نشیند و اولین‌ کتاب‌ نثر فارسی‌ شیرین‌ و همه‌پسندی‌ می‌شود که‌ در مدرسه‌ها و مکتب‌ها تعلیم‌ داده‌ می‌شود و فکر و محتوا و شیوه‌ بیان‌ و سبک‌ نویسندگی‌ آن‌، معیار کمال‌ نویسندگی‌ و اندیشه‌ورزی‌ انسان‌ ایرانی‌ تلقی‌ می‌گردد. مکتب‌  سعدی‌ در نثرنویسی‌ سبب‌ می‌شود که‌ تلقی‌ جامعه‌ از نثر دگرگون‌ شود و تا دیرزمانی‌ مقلدان‌  گلستان‌ ، نثر فارسی‌ را از حیث‌ لفظ‌ و محتوا در تجربه‌های‌ سازنده‌ و خلاق‌،  غنی‌ و خوش‌ آهنگ‌ و گوش‌نواز سازند و نظام‌ آن‌ را تا حد شعر منثور بالا برند. نثر  سعدی‌، توازن‌ و تعادل‌، اندیشه‌ و قالب‌ سخن‌، موسیقی‌ لفظ‌ و غنای‌ معنا را به‌ اوج‌ می‌رساند و  گلستان‌  نقطه‌ اوج‌ نثر فارسی‌ و بازیابی‌ رونق‌ و اعتبار آن‌ می‌گردد.

اهمیت‌ دیگر  سعدی‌ در قلمرو زبان‌ و ادبیات‌ فارسی‌، در آن‌ است‌ که‌ به‌ کمک‌ زبان‌ سهل‌ و ممتنع‌ و نواندیشی‌ و نوآوری‌هایی‌ که‌ در لفظ‌ اندک‌ و معنی‌ بسیار دارد سبب‌ می‌شود که‌ گنجینه‌ای‌ از جملات‌ و عبارات‌ حکیمانه‌ و معرفت‌آموز، وارد قلمرو زبان‌ و ضرب‌المثل‌ها و نثر ایجازی‌ فارسی‌ شود، آن‌ چنان‌ که‌ اگر به‌ کتبی‌ چون‌  امثال‌ و حکم‌  مرحوم‌ دهخدا مراجعه‌ کنیم‌، می‌بینم‌ که‌ بسیاری‌ از ضرب‌المثل‌ها و امثال‌ و حکم‌ خوب‌ فارسی‌ بر آمده‌ از  گلستان‌  یا بوستان‌  یا غزل‌های‌  سعدی‌ست‌. به‌ عنوان‌ مثال‌ فقط‌ در صفحه‌ 360  امثال‌ و حکم‌  این‌ سه‌ نمونه‌ از  سعدی‌ آمده‌ است‌:

 ـ باری‌ چو عسل‌ نمی‌دهی‌، نیش‌ مزن‌

 ـ بازار چندان‌ که‌ آگنده‌تر، تهی‌ دست‌ را دل‌ پراگنده‌تر

 زشت‌ باشد و دبیقی‌ و دیبا بر عروسی‌ که‌ هست‌ زیبا

 و بدین‌سان‌، ذهن‌ چالاک‌ و پر از خلاقیت‌  سعدی‌، صدها حکایت‌ و هزاران‌ جمله‌ دل‌نشین‌ را به‌ گنجینه‌ داستانی‌ و زبانی‌ ما، افزوده‌ است‌ و این‌ توفیق‌ را هیچ‌یک‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ به‌ دست‌ نیاورده‌اند، به‌ علاوه‌ قبل‌ از  سعدی‌  و پس‌ از وی‌ اگرچه‌ حق‌ستایان‌ و اندیشه‌ورزان‌ بسیاری‌ در شعر و نثر فارسی‌، دم‌ از حق‌طلبی‌ و هدایت‌ فکری‌ جامعه‌ زده‌اند و برخی‌ نیز تا حدی‌ موفق‌ بوده‌اند، امّا  سعدی‌ بی‌آن‌ که‌ داعیه‌ای‌ عرفانی‌ یا اخلاقی‌ یا حتی‌ عقیدتی‌ داشته‌ باشد، کرامت‌ انسانی‌ را جاودانه‌ برمی‌کشد، حق‌ستایی‌ می‌کند و به‌ قول‌ خودش‌ سخن‌ وی‌ همیشه‌ حق‌ ستایانه‌ است‌:

                          نه‌ هرکس‌ حق‌ تواند گفت‌: گستاخ‌           سخن‌ ملکی‌ست‌  سعدی‌ را مسلّم‌

طنز، هزل‌ و حتی‌ هجو  سعدی‌، بی‌آن‌ که‌ شخصی‌ و فردی‌ و تابع‌ منافع‌ خاص‌ وی‌ باشد، وقف‌ همین‌ اندیشه‌ی‌ حق‌ستایانه‌ و آزادی‌ عمل‌ فکری‌ و کرامت‌ خاص‌  سعدی‌ست‌ و راهی‌ که‌ او در مدیحه‌سرایی‌ نوآورانه‌ خویش‌ می‌گشاید، حتی‌ پس‌ از وی‌ نیز، از ظرفیت‌ توان‌ و عمل‌ همه‌ شاعران‌ تا قبل‌ از دوره‌ی‌ بیداری‌ بسیار فراتر است‌:

 سعدی‌ و  حافظ‌ هر دو شیرازی‌، مسلمان‌، شاعر، عارف‌ پیشه‌ یا دوستدار اهل‌ عرفان‌ و غزل‌سرا هستند و هر دو در روزگاری‌ طوفانی‌ و پرحادثه‌ زندگی‌ می‌کنند با این‌ تفاوت‌ که‌ یکی‌ در قلب‌ بحران‌ گرفتار آمده‌ است‌ و دیگری‌ ابتلایات‌ و نتایج‌ وخیم‌ بحران‌ را با گوشت‌ و پوست‌ خویش‌ حس‌ کرده‌ است‌. هر دو شاعر، نوآور، صاحب‌ سبک‌ و از جاودانان‌ قلمرو شعر هستند و قرن‌ها بر جان‌ و دل‌ دوستداران‌ شعر و ادب‌ فارسی‌ حکم‌ رانده‌اند و غزل‌ در دست‌ این‌ دو، شعر و زیبایی‌های‌ زندگی‌ و احساس‌ لطیف‌ انسانی‌ را معنی‌ کرده‌ است‌ و سخن‌ آنان‌، عمق‌ و زبان‌ و احساس‌ و آرزومندی‌های‌ مردم‌  ایران‌ را بیان‌ داشته‌ است‌. این‌ دو شاعر، در زندگی‌ خود به‌ اوج‌ شهرت‌ و افتخار رسیده‌اند آن‌ چنان‌ که‌ به‌ قول‌  سعدی‌:

                                     هفت‌ کشور نمی‌کنند امروز          بی‌مقالات‌  سعدی‌ انجمنی‌

                                                                          ***

                     منم‌ امروز و تو انگشت‌نمای‌ زن‌ و مرد          من‌ به‌ شیرین‌سخنّی‌ و تو به‌ خوبی‌ مشهور

 و  حافظ‌ در وصف‌ شهرت‌ خویش‌ می‌سراید:

                              شکرشکن‌ شوند همه‌ طوطیان‌  هند         زاین‌ قند  پارسی‌ که‌ به‌  بنگاله‌ می‌رود

                                                                          ***

                    عراق‌ و  پارس‌ گرفتی‌ به‌ شعر خود  حافظ‌         بیا که‌ نوبت‌  تبریز و وقت‌  بغداد است‌

هر دو، شهر خویش‌  شیراز را، عاشقانه‌ دوست‌ دارند و مبیّن‌ روحیات‌، رفتار، عواطف‌ و احساسات‌ مردم‌ این‌ دیارند.  سعدی‌ که‌ فراق‌  شیراز را سال‌ها احساس‌ کرده‌ است‌، ستایش‌ نامه‌هایی‌ شورانگیز از  شیراز دارد و باز آمدن‌ به‌  شیراز را دست‌ یافتن‌ به‌ آب‌ حیات‌ می‌شناسد:

                      وه‌ که‌ چون‌ تشنه‌ دیدار عزیزان‌ می‌بود            گوییا آب‌ حیاتش‌ به‌ جگر باز آمد

                      خاک‌  شیراز همیشه‌ گل‌ خوش‌بوی‌ دهد             لاجرم‌ بلبل‌ خوش‌گوی‌ دگر باز آمد

                        پای‌ دیوانگی‌اش‌ برد و سر شوق‌ آورد              منزلت‌ بین‌ که‌ به‌ پا رفت‌ و به‌ سرباز آمد

                   میلش‌ از شام‌ به‌  شیراز به‌  خسرو مانست‌             که‌ ز اندیشه‌ی‌  شیرین‌ به‌ شکر باز آمد...

 و  حافظ‌ که‌ عمری‌  شیرازگیر و به‌ قول‌ خودش‌ اهل‌ سلامت‌ و حضر بوده‌ است‌، می‌گوید:

                             نمی‌دهند اجازت‌ مرا به‌ سیر و سفر              نسیم‌ باد  مصلی‌ و  آب‌ رکناباد

                                                                              ***

                 بده‌ ساقی‌ می‌  باقی‌ که‌ در جنّت‌ نخواهی‌ یافت‌            کنار  آب‌  رکن‌آباد و گلگشت‌  مصلی‌ را

 حافظ‌  شیراز را به‌ دل‌انگیزترین‌ شعری‌ می‌ستاید:

                                خوشا  شیراز و وضع‌ بی‌مثالش‌            خداوندا نگه‌دار از زوالش‌

                              به‌  شیراز آی‌ و فیض‌ روح‌ قدسی‌             بجوی‌ از مردم‌ صاحب‌ کمالش‌

                                      که‌ نام‌ قند مصری‌ برد آن‌جا             که‌ شیرینان‌ ندارند انفعالش‌

 هر دو از دست‌ ترکان‌ شیرازی‌ در عذابند:

                           ز دست‌ ترک‌ خطایی‌ کسی‌ جفا چندان‌             نمی‌برد که‌ من‌ از دست‌ ترک‌ شیرازی‌  (سعدی)

                                                                           ***

                        اگر آن‌ ترک‌ شیرازی‌ به‌ دست‌ آرد دل‌ ما را        به‌ خال‌ هندویش‌ بخشم‌ سمرقند وبخارا را ( حافظ)

                                                                           ***

 هر دو، از فقر و تهی‌ دستی‌ خویش‌ و وضع‌ وقف‌ در  شیراز می‌نالند:

                               حدیث‌ وقف‌ به‌ جایی‌ رسید در  شیراز        که‌ نیست‌ جز سلس‌البول‌ را در او ادرار

                                  فقیه‌ گرسنه‌، تحصیل‌ چون‌ تواند کرد         مگر به‌ روز گدایی‌ کند به‌ شب‌ تکرار!!

                                                                              ***

                           بیا که‌ خرقه‌ من‌ گرچه‌ رهن‌ میکده‌هاست‌           ز مال‌ وقف‌ نبینی‌ به‌ نام‌ من‌ درمی‌

                                                                             ***

                                فقیه‌ مدرسه‌ دی‌ مست‌ بود و فتوا داد           که‌ می‌ حرام‌ ولی‌ به‌ ز مال‌ اوقاف‌ است‌

  با آن‌ که‌ هر دو، عربی‌دان‌ و ملمّع‌ سازند، ولی‌ هیچ‌یک‌ لهجه‌ی‌ شیرین‌ شیرازی‌ خود را از یاد نمی‌برد و هرکدام‌ را اشعاری‌ به‌ لهجه‌ی‌ شیرازی‌ست‌ و هر دو را مثلثاتی‌ست‌ که‌ فارسی‌ گویی‌ و عربی‌دانی‌ و لهجه‌ی‌ شیرازی‌ آنان‌ را در یک‌ جا گرد آورده‌ است‌. هر دو شاعر، طبیعت‌، مردم‌ و در و دیوار شهر خویش‌ را دوست‌ دارند و برخی‌ از اشعار آنان‌ در این‌ مورد، بهترین‌ نمونه‌ شهرآشوب‌های‌ ایرانی‌ست‌، تا آن‌جا که‌  سعدی‌ آب‌ شهر خویش‌ را درمان‌ درد فراق‌ می‌شناسد:

                                    غریبی‌ که‌ رنج‌ آردش‌ دهر پیش‌            به‌ دارو دهند آبش‌ از شهر خویش‌

این‌ دو شاعر غنایی‌، غزل‌ را دست‌مایه‌ی‌ بیان‌ عاطفی‌ و احساس‌ و اندیشه‌ خویش‌ ساخته‌اند و شگفتا که‌ غزل‌ هردو اوج‌ غزل‌سرایی‌ و ادب‌ غنایی‌  ایران‌ است‌ و عشق‌ و شور و مستی‌، درونمایه‌ اصلی‌ این‌ غزلیات‌ و ره‌آورد ذوق‌انگیز ذهن‌ زیبایی‌ ساز و موسیقی‌پرداز این‌ دو سخن‌گوی‌ بهشتی‌ خوست‌.

هر دو درگیر مسایل‌ عاطفی‌ و اجتماعی‌ عصر خویشند، امّا  سعدی‌ مجال‌ بیش‌تری‌ دارد تا حوزه‌ اجتماعیات‌ را از شعرش‌ جدا کند و به‌ امثال‌ این‌ امور در نثر خویش‌ بپردازد، ولی‌  حافظ‌ که‌ فقط‌ شاعر است‌ و از نویسندگی‌  سعدی‌ بهره‌ور نیست‌، در شعر خویش‌ اجتماعیات‌ و مسایل‌ فرهنگی‌ و رفتاری‌ جامعه‌ عصر خویش‌ را هم‌ به‌ تصویر می‌کشد و در نتیجه‌ بر وسعت‌ کاربردی‌ شعر شورانگیز خود می‌افزاید. هر دو شاعر به‌ محبوبیتی‌ خاص‌ در جامعه‌ دست‌ می‌یابند که‌ اگر چه‌ برآمده‌  از شأن‌ شاعری‌ ایشان‌ است‌، امّا به‌ هرحال‌ مقامی‌ دیگر به‌ آنان‌ می‌بخشد که‌ همیشه‌ به‌ موازات‌ شاعری‌،  سعدی‌ را به‌ معلم‌ بزرگ‌ انسان‌ تبدیل‌ می‌سازد و حافظ‌ را به‌ لسان‌ غیب‌ متّصف‌ می‌کند، ولی‌ این‌ اقبال‌ عمومی‌ به‌ هنر دو شاعر و اعتبار اجتماعی‌ و فرهنگی‌ فراگیر و ابدی‌ آنان‌، علاوه‌ بر این‌ که‌ برآمده‌ از شرایط‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌ عصر آنان‌ است‌ که‌ به‌ واکنش‌ سنجیده‌ و بسیار متناسب‌ این‌ شاعران‌ در برابر بحران‌ها و مسایل‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ و فرهنگی‌ دوران‌ زندگی‌ آنان‌ نیز مربوط‌ می‌شود و این‌ دو را به‌ وجدان‌ بیدار و هوشیار عصر بحران‌ و بی‌ثباتی‌ و دوران‌ تزلزل‌ ارزش‌ها و اعتبارات‌ انسانی‌ مبدل‌ می‌سازد و رسالت‌ شاعرانه‌ آنان‌ را بسیار معتبر و محترم‌ و با عزت‌ جلوه‌ می‌دهد و توفیق‌ آنان‌ را در نمایش‌ بسیار موفق‌ روحیات‌ و رفتارها و منش‌ها و فراز و نشیب‌های‌ تاریخی‌ انسان‌، به‌ نیکی‌ بازگو می‌کند.

 شاید به‌ دلیل‌ همین‌ اشتراکات‌ باشد که‌ وزن‌ غزلیات‌  سعدی‌ و  حافظ‌ و آهنگ‌ دلپسند و موسیقی‌ بیرونی‌ شعر این‌ دو بسیار شبیه‌ یکدیگر است‌، در مقایسه‌ای‌ که‌ از لحاظ‌ موسیقی‌ بیرونی‌ شعر  سعدی‌ و  حافظ‌ در 100 غزل‌ اول‌ دیوان‌ این‌ دو شاعر انجام‌ گرفت‌، به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدیم‌ که‌ 85% وزن‌های‌ مورد توجه‌ این‌ دو شاعر، بسیار نزدیک‌ به‌ هم‌ است‌ و نکته‌ جالب‌ این‌ است‌ که‌ تنها 15% این‌ اشعار را  سعدی‌ در وزن‌هایی‌ سروده‌ است‌ که‌  حافظ‌ را در آن‌ غزلی‌ نیست‌.

 هر دو بیش‌ترین‌ غزل‌ را بر وزن‌ «مفاعلن‌ فعلاتن‌ مفاعلن‌ فع‌ لن‌ / فع‌ لان‌ / فعلن‌» دارند، سعدی‌ 18 غزل‌ و  حافظ‌ 26 غزل‌:

                                  اگر تو غافلی‌ از حال‌ دوستان‌ یارا           فراغت‌ از تو میسّر نمی‌شود ما را

                                                                                 ***

                                  صلاح‌ کار کجا و من‌ خراب‌ کجا؟            ببین‌ تفاوت‌ ره‌ از کجاست‌ تا به‌ کجا!!

  دومین‌ وزن‌ مورد علاقه‌ این‌ شاعران‌، «فاعلاتن‌ فعلاتن‌ فعلاتن‌ فعلات‌ / فع‌ لن‌ / فع‌ لان‌ و فعلن‌» است‌ که‌  سعدی‌ 12 غزل‌ و  حافظ‌ 24 غزل‌ در این‌ وزن‌ دارند:

                              پیش‌ ما رسم‌ شکستن‌ نبود عهد وفا را          الله الله تو فراموش‌ مکن‌ صحبت‌ ما را

                                                                              ***

                              رونق‌ عهد شباب‌ است‌ دگر بستان‌ را           می‌رسد مژده‌ گل‌ بلبل‌ خوش‌ الحان‌ را

 سومین‌ وزن‌ مشترک‌ این‌ دو شاعر که‌  سعدی‌ 10 غزل‌ و  حافظ‌ 17 غزل‌ در آن‌ دارد، بر وزن‌ «مفعول‌ فاعلات‌ مفاعیل‌ فاعلن‌» می‌باشد.

                            مجنون‌ عشق‌ را دگر امروز حالت‌ است‌           کاسلام‌ دین‌  لیلی‌ و باقی‌ ضلالت‌ است‌

                                                                               ***

                                   ساقی‌ به‌ نور باده‌ بر افروز جام‌ ما           مطرب‌ بگو که‌ دور جهان‌ شد به‌ کام‌ ما

   چهارمین‌ وزن‌ مشترک‌ این‌ دو شاعر، بحر رمل‌ مثمن‌ محذوف‌ یا مقصور است‌ «فاعلاتن‌ فاعلاتن‌، فاعلاتن‌ فاعلات‌ / فاعلن‌» که‌  سعدی‌ 7 غزل‌ و  حافظ‌ دو غزل‌ در این‌ وزن‌ دارند:

                        با جوانی‌ سرخوش‌ است‌ این‌ پیر بی‌تدبیر را          جهل‌ باشد با جوانان‌ پنجه‌ کردن‌ پیر را

                                                                                  ***

                           ای‌ فروغ‌ ماه‌ حسن‌ از روی‌ رخشان‌ شما           آبروی‌ خوبی‌ از چاه‌ زنخدان‌ شما

 پنجمین‌ وزن‌ مشترک‌ این‌ دو شاعر، «مفعول‌ مفاعیل‌ مفاعیل‌ مفاعیل‌» (بحر هزح‌ مثمّن‌ اخرب‌ مکفوف‌ مقصور) است‌ که‌  سعدی‌ 5 غزل‌ در این‌ وزن‌ و  حافظ‌ 8 غزل‌ در این‌ آهنگ‌ دارد:

                                  دیگر نشنیدیم‌ چنین‌ فتنه‌ که‌ برخاست‌             از خانه‌ برون‌ آمد و بازار بیاراست‌

                        آن‌ ترک‌ پریچهره‌ که‌ دوش‌ از بر ما رفت‌              آیا چه‌ خطا دید که‌ از راه‌ خطا رفت‌؟         

 شاعر   وزن‌ 1  وزن‌ 2  وزن‌ 3  وزن‌ 4  وزن‌ 5  وزن‌ 6  وزن‌ 7  وزن‌ 8  وزن‌ 9      وزن‌ 10

   سعدی‌     18       12       10        7         5         6         5         4         4         2

   حافظ‌      26       24       17       10        8         0         0         0         0         0

   جدول‌ فوق‌ نشان‌ می‌دهد که‌ هر وزنی‌ که‌ مورد علاقه‌  سعدی‌ست‌، مورد توجّه‌  حافظ‌ هم‌ هست‌ و حتی‌  حافظ‌ آن‌ها را بیش‌تر به‌ کار می‌برد. از لحاظ‌ تعداد ابیات‌ نیز در این‌ یک‌ صد غزل‌ دیده‌ می‌شود که‌ غزل‌  سعدی‌ از 5 بیت‌ تا 22 بیت‌ دارد، در حالی‌ که‌ غزلیات‌  حافظ‌ از 5 تا 13 بیت‌ دارد. بیش‌ترین‌ غزل‌  سعدی‌ 11 بیتی‌ (24 غزل‌)، 10 بیتی‌ (21 غزل‌) و 9 بیتی‌ست‌:

 

  از لحاظ‌ ردیف‌ و بی‌ردیف‌ بودن‌ غزل‌ها نیز این‌ تحقیق‌ نشان‌ می‌دهد که‌  سعدی‌ دارای‌ 75 غزل‌ مردّف‌ است‌ و  حافظ‌ 82 غزل‌ ردیف‌دار، ساخته‌ است‌، امّا آن‌چه‌ در این‌ مورد مهم‌ است‌ آن‌ است‌ که‌ کلمات‌ ردیف‌ در غزلیات‌  سعدی‌ بسیار ساده‌تر از کلمات‌ ردیف‌ در غزل‌  حافظ‌ است‌. ردیف‌های‌  سعدی‌ کلماتی‌ چون‌ را، ما، است‌، اوست‌، هست‌، آموخت‌، انداخت‌ و... است‌، امّا ردیف‌های‌ غزل‌  حافظ‌ مشکل‌تر و طولانی‌تر است‌ و کلماتی‌ چون‌ غریب‌، این‌ همه‌ نیست‌، غم‌ مخور، می‌فرستمت‌، انداخت‌، سوخت‌، چه‌ حالت‌ است‌، خوش‌ است‌ و یاد باد است‌ که‌ مسلماً ردیف‌های‌ غزل‌  سعدی‌ بسیار روان‌تر و ساده‌ترند، در حالی‌ که‌ ردیف‌ در غزل‌  حافظ‌ نموداری‌ از هنرمندی‌ و توانمندی‌ شاعر در آخر بندی‌ شعر و قدرت‌ او در تلفیق‌ کلمات‌ و معانی‌ست‌.

 نکته‌ مهم‌ دیگر در کیفیت‌ بهره‌گیری‌  حافظ‌، از الگوهای‌  سعدی‌وار است‌ که‌ با بررسی‌ 70 غزل‌  حافظ‌ که‌ مرحوم‌  انجوی‌ آن‌ها را به‌ لحاظ‌ وزن‌، قافیه‌، ردیف‌ و معنا با غزل‌  سعدی‌ دارای‌ همانندی‌هایی‌ تشخیص‌ داده‌اند، بدین‌ نتیجه‌ می‌رسیم‌ که‌ 61 غزل‌  حافظ‌ در وزن‌، 53 غزل‌ حافظ‌ در قافیه‌ و 42 غزل‌  حافظ‌ در ردیف‌ با غزل‌های‌  سعدی‌ همخوانی‌ دارند و در این‌ میان‌ 27 غزل‌ دارای‌ ارتباط‌ معنایی‌ و مشابهت‌های‌ کاملاً محسوس‌ با غزل‌های‌  سعدی‌ هستند که‌ در 11 مورد  حافظ‌ به‌ تضمین‌ یا نقل‌ تمام‌ یا بخشی‌ از شعر  سعدی‌ پرداخته‌ است‌.

  اگر بخواهیم‌ تفاوت‌های‌ شعر و آثار شاعرانه‌ این‌ دو بزرگوار را نیز مطرح‌ کنیم‌ باید نخست‌ از تفاوت‌های‌ ساختاری‌ بر اساس‌ روحیات‌ و جهان‌بینی‌ و علایق‌ فردی‌ و اجتماعی‌ این‌ دو سخن‌ بگوییم‌.

سعدی‌ مرد سفر و گشت‌ و گذار است‌، روحیه‌ای‌ برون‌گرا دارد، اهل‌ مزاح‌ و شوخی‌ و طنز است‌، گاهی‌ واعظ‌ و منبرنشین‌ و مجلس‌گوست‌ و زمانی‌ «آن‌چنان‌ که‌ افتد و دانی‌» از عنفوان‌ جوانی‌ و شادمانی‌های‌ آن‌ سخن‌ می‌راند. گاهی‌ از غزل‌، قصیده‌، مثنوی‌ و زمانی‌ از نثر دل‌نشین‌ آهنگین‌ سود می‌برد، گاهی‌ اهل‌ جدّ است‌ و زمانی‌ به‌ شوخی‌ و طنز می‌پردازد و در هر نوع‌ سخنوری‌ در ساده‌گویی‌ و ساده‌نویسی‌ یگانه‌ عصر خویش‌ است‌، امّا  حافظ‌ دلزده‌ و مغموم‌، در خود فرو می‌رود و یافته‌هایش‌ را از جهان‌ بیرون‌، درونی‌ می‌کند. کم‌ گوی‌، کم‌ جوش‌ و کم‌ سخن‌ است‌ و هر حادثه‌ای‌ را با تحلیلی‌ ژرف‌نگرانه‌ از سطح‌ به‌ عمق‌ می‌کشاند و صورت‌ ملموس‌ و صحنه‌ بیرونی‌ حوادث‌ و امور، یعنی‌ قشر بیرونی‌ و سطح‌ عوام‌پسند حوادث‌ او را ارضاء نمی‌کند.

 او غزل‌ را، اصلی‌ترین‌ قالب‌ پیام‌ها و اندیشه‌هایش‌ قرار می‌دهد و اگر گه‌گاه‌ به‌ مثنوی‌سرایی‌ می‌پردازد، آن‌ قدر کوتاه‌ و فشرده‌ سخن‌ می‌گوید که‌ تک‌ بیت‌های‌ غزلش‌ را به‌ خاطر می‌آورد. او  حافظ‌ قرآن‌ است‌. موسیقی‌دان‌ و اندیشه‌ورز است‌ و عرفان‌ رندانه‌ و خاص‌ وی‌ با ساده‌نگری‌ خوش‌ باوری‌های‌ ساده‌لوحانه‌، سازگار نیست‌. ظاهر اشیاء و امور  سعدی‌ را مفتون‌ و مجذوب‌ خود می‌کند و  حافظ‌ به‌ تلاطم‌ باطنی‌ و چهره‌های‌ نهفته‌ در پس‌ ظاهر، علاقه‌مند است‌ و به‌ همین‌ دلیل‌ دیرباور و مشکل‌پسند است‌.  سعدی‌ معتقد است‌ که‌:

                            نه‌ بر حکم‌ شرع‌، آب‌ خوردن‌ خطاست‌         و گر خون‌ به‌ فتوا بریزی‌ رواست‌

امّا  حافظ‌ به‌ عمل‌ زاهد و صوفی‌ و مفتی‌ و محتسب‌ می‌نگرد و به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رسد که‌:

                          جنگ‌ هفتاد و دو ملت‌ همه‌ را عذر بنه‌           چون‌ ندیدند حقیقت‌، ره‌ افسانه‌ زدند

غزل‌  سعدی‌، از عشق‌ و مستی‌ و شور و حال‌های‌ عاشقانه‌ برداشتی‌ واقع‌نگرانه‌ و ساده‌ و روشن‌ دارد و آیینه‌ی‌ تمام‌نمای‌ حالات‌ عاشق‌ و معشوق‌ است‌ و هیچ‌ ابهام‌ و پیچیدگی‌ معنوی‌ را برنمی‌تابد، در حالی‌ که‌ غزل‌  حافظ‌ در هاله‌ای‌ از ابهام‌، ایهام‌ و چند سویگی‌ لفظی‌ و مضمون‌ جریان‌ می‌یابد و حالتی‌ منشوری‌ و درونی‌ دارد که‌ تفسیرپذیر و تأویل‌آمیز است‌ و به‌ همین‌ جهت‌ درک‌ دنیای‌ زمینی‌  حافظ‌ بسیار پیچیده‌ و بغرنج‌ می‌شود و حتی‌ معشوق‌  حافظ‌ در میان‌ عشق‌ مادی‌، عرفان‌، تخیل‌ چند جانبه‌، پیوسته‌ چهره‌ای‌ متفاوت‌ به‌ خود می‌گیرد. اگر معشوق‌  سعدی‌ آسمانی‌ باشد، در دست‌  سعدی‌ زمینی‌ می‌شود و معشوق‌  حافظ‌ حتی‌ اگر زمینی‌ باشد، آسمانی‌ جلوه‌ می‌کند. در آغاز غزل‌ مشهور «زلف‌ آشفته‌ و خوی‌ کرده‌ و خندان‌ لب‌ و مست‌» معشوقی‌ زمینی‌ را می‌بینیم‌، امّا به‌ تدریج‌ این‌ معشوق‌ با اوجی‌ عرفانی‌ آسمانی‌ می‌شود:

                         هرچه‌ او ریخت‌ به‌ پیمانه‌ ما نوشیدیم‌           خواه‌ از خمر بهشت‌ و اگر از باده‌ی‌ مست‌

                            عارفی‌ را که‌ چنین‌ باده‌ شبگیر دهند           کافر عشق‌ بود گر نشود باده‌پرست‌

  به‌ طور کلی‌، در یک‌ خلاصه‌گویی‌ برآمده‌ از نمونه‌ها و موارد بسیار، می‌توان‌ روحیات‌ متفاوت‌  سعدی‌ را با  حافظ‌ به‌ شرح‌ زیر بیان‌ کرد:

  1. بینش‌های‌ شخصی‌  سعدی‌ با  حافظ‌ متفاوت‌ است‌.  سعدی‌ لایه‌های‌ بیرونی‌ و قشر ملموس‌ وقایع‌ و امور را می‌بیند و آن‌ را ملاک‌ داوری‌های‌ خویش‌ قرار می‌دهد و  حافظ‌ لایه‌های‌ درونی‌ و نهفته‌ در سایه‌ روشن‌های‌ آن‌ها را.

 2.  سعدی‌ بی‌آن‌ که‌ عیبی‌ بر او باشد، رسایی‌ و روشنی‌ را می‌پسندد و  حافظ‌ ابهام‌ و غبارآلودی‌ها را دوست‌ دارد و تشدید می‌کند تا فهم‌ و جستجوی‌ خوانندگان‌ را به‌ درک‌ نهان‌ آشفته‌ جهان‌ وادار سازد.  حافظ‌ با نفی‌ ظاهربینی‌ و سطحی‌نگری‌ ژرفاهای‌ جامعه‌ را می‌کاود و می‌شکافد در حالی‌ که‌  سعدی‌ ظاهر امور را وسیله‌ شناخت‌ حقیقت‌ قرار می‌دهد.

 3.  سعدی‌ با دیدی‌ خوش‌ بینانه‌ به‌ زندگی‌ می‌نگرد ولی‌  حافظ‌ سختگیرانه‌ پرسش‌گری‌ می‌کند و دیرپسند است‌.

  4. شعر  سعدی‌ نماینده‌ احساسی‌ زلال‌ و زبانی‌ شفاف‌ و نوعی‌ رمانتیسم‌ زیباپسند و مجذوبانه‌ است‌ که‌ ناخودآگاه‌ شاعر را به‌ بهترین‌ صورتی‌ منعکس‌ می‌کند، ولی‌ شعر  حافظ‌ با نمادگرایی‌ خاص‌ و ایهام‌ها و پیچیدگی‌های‌ هنرمندانه‌اش‌، به‌ نوعی‌ سمبولیسم‌ هوشیارانه‌ می‌انجامد که‌ تأثیری‌ ممتد و همه‌ سویه‌ را در خواننده‌ ایجاد می‌کند.

 5. شعر، تنها وسیله‌ تأثیرگذاری‌  سعدی‌ نیست‌، امّا ابزار منحصر به‌ فرد بیان‌ ذهنیت‌  حافظ‌ است‌ و به‌ همین‌ جهت‌  سعدی‌ با انعطاف‌پذیری‌ خاص‌ خود می‌تواند با زبان‌ها و بیان‌های‌ مختلف‌ در دل‌ها نفوذ کند و به‌ همین‌ دلیل‌ می‌توان‌ شخصیت‌ او را تجزیه‌پذیر کرد و  سعدیِ غزلیات‌ را از  سعدیِ گلستان‌ و بوستان‌ و مدایح‌ و هزلیات‌ از هم‌ جدا ساخت‌، در حالی‌ که‌ سخن‌  حافظ‌ ترکیب‌ مظاهر مختلف‌ یک‌ شخصیت‌ جامع‌ را بازگو می‌کند که‌ مجموعاً می‌توان‌ آن‌ را در واژه‌ی‌ «رند» خلاصه‌ کرد.

  6. غزل‌  سعدی‌ ضرب‌آهنگ‌ عشق‌ است‌ و غرق‌ در احساس‌ و عاطفه‌هاست‌ و از این‌ دیدگاه‌ بسیار تأثیرگذارتر از شعر  حافظ‌ است‌، امّا در غزل‌  حافظ‌، ضرب‌آهنگ‌ زندگی‌ روشنفکرانه‌  و خردمندانه‌ی‌ شاعر پرسش‌ برانگیز و پرتردید است‌.

 7. غزل‌  سعدی‌ اعترافی‌ست‌ و  سعدی‌ با صراحت‌ و روشنی‌ و بی‌توجه‌ به‌ پسند این‌ و آن‌، به‌ افشای‌ هیجانات‌ درونی‌ خویش‌ می‌پردازد و به‌ همین‌ جهت‌ هیچ‌ چیز را پنهان‌ نمی‌کند و همین‌ امر منشأ قصه‌ها و داستان‌ها و حکایات‌ گوناگون‌ درباره‌  سعدی‌ می‌شود، در حالی‌ که‌ شعر  حافظ‌، اعتراضی‌ست‌ و  حافظ‌ با خویشتن‌داری‌ رندانه‌، شعری‌ آگاهانه‌ و اعتراضی‌ و موقر را عرضه‌ می‌دارد که‌ بر آن‌ است‌ تا عالمی‌ دیگر بسازد و آدمیانی‌ دیگر خلق‌ کند. او می‌شکند تا بسازد، امّا  سعدی‌ می‌سازد تا بشکنند.

 8.  سعدی‌ در شعر و نثر خویش‌ چهره‌ی‌ خیرخواه‌ انسان‌ و معلم‌ دلسوز بشریت‌ را دارد که‌ می‌کوشد هیچ‌ نکته‌ای‌ را در جهت‌ سعادت‌ انسان‌ ناگفته‌ نگذارد و طبعاً قهرمانان‌ شعر  سعدی‌ می‌توانند همگان‌ باشند، در حالی‌ که‌  حافظ‌ تصویر پرداز نکته‌های‌ خاص‌ و شخصیت‌های‌ ویژه‌ی‌ زندگی‌ست‌ و به‌ همین‌ دلیل‌  حافظ‌ نیز چون‌  فردوسی‌، چهره‌های‌ مشخص‌ خوب‌ یا بد را مطرح‌ می‌کند، قهرمانانی‌ که‌ می‌خواهند رندانه‌ چرخ‌ را که‌ برخلاف‌ میل‌ آنان‌ می‌گردد، بر هم‌ زنند.

 9. شعر  سعدی‌ بر آن‌ است‌ تا بذر یقین‌ را در دل‌ها بکارد، در حالی‌ که‌ شعر  حافظ‌ تردیدآفرین‌ و سؤال‌ برانگیز است‌. روح‌ ما، در برابر شعر  سعدی‌، تسلیم‌ و در برابر منطق‌ استوار شیخ‌، اهل‌ تمکین‌ است‌ در حالی‌ که‌  حافظ‌ ما را به‌ ناباوری‌، اندیشیدن‌، جستجو و درک‌ ضرورت‌ تغییر، وادار می‌کند.

 10.  سعدی‌ راه‌ رستگاری‌ را در زندگی‌ از طریق‌ تجربه‌های‌ مختلف‌ و طرح‌ یافته‌های‌ آموزنده‌ می‌پیماید، امّا  حافظ‌ هر حادثه‌ای‌ را مستقل‌ و غیرقابل‌ انطباق‌ با موارد تمثیلی‌ می‌شناسد و به‌ همین‌ دلیل‌ خواننده‌ شعر خود را بر سر دو راهی‌ انتخاب‌ قرار می‌دهد.

   11. شعر  سعدی‌ در ارتباط‌ عمودی‌ سخن‌ به‌ کلیت‌ می‌رسد، امّا شعر  حافظ‌ در پیوند افقی‌ هر بیت‌ به‌ کمال‌ دست‌ می‌یابد و در کل‌ دیوان‌ او شکل‌ می‌گیرد. به‌ همین‌ دلیل‌ هر غزل‌ سعدی‌ نمودار یک‌ تجربه‌ کلّی‌ از دیدگاه‌های‌ مختلف‌ است‌، امّا هر غزل‌  حافظ‌ حاصل‌ مجموعه‌ای‌ از تجربه‌های‌ متفاوت‌ از زندگی‌ست‌ که‌ برآمده‌ از ابیات‌ افقی‌ شعر  حافظ‌، ولی‌ مجموعه‌ای‌ از تفکرات‌ سازمان‌ یافته‌  حافظ‌ در کل‌ دیوان‌ اوست‌.

  12. غزلیات‌  سعدی‌ را می‌توان‌ به‌ غزلیات‌ فراقی‌ و وصالی‌ تقسیم‌ کرد و فراقیات‌  سعدی‌ سوزناک‌تر و پرتأثیرتر از وصالیات‌ اوست‌، در حالی‌ که‌ غزل‌  حافظ‌ را می‌توان‌ به‌ سه‌ نوع‌ غزلیات‌ رندانه‌ و قلندری‌، عاشقانه‌ و عرفانی‌ تقسیم‌ کرد که‌ تنها غزلیات‌ عاشقانه‌ وی‌ با شیوه‌ و روش‌های‌ غزل‌سرایی‌  سعدی‌ شباهت‌ دارد.

  13.  هانری‌ ماسه‌ سخن‌  سعدی‌ را واجد دو صفت‌ عمده‌ می‌داند: نخست‌ این‌ که‌  سعدی‌ اهل‌ اعتدال‌ و میانه‌روی‌ست‌ و دیگر آن‌ که‌ مدارا و مماشات‌ و تسامح‌ را می‌پسندند و این‌ از جمله‌ لوازم‌ طبع‌ خندان‌ و لحن‌ پرعطوفت‌ اوست‌ در حالی‌ که‌ اگر صفت‌ اول‌ در  سعدی‌ به‌ لحاظ‌ لفظی‌ درست‌ باشد، کلام‌  حافظ‌ در تسامح‌ و مدارا و مماشات‌، اوج‌ روح‌ سلامت‌ طلبی‌ و آشتی‌جویی‌ ایرانی‌ست‌.

  14. در شعر و غزل‌  حافظ‌ اراده‌ معطوف‌ به‌ آزادی‌ در همه‌ جا دیده‌ می‌شود، امّا در سعدی‌، اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ و بازتاب‌ نوعی‌ اصطکاک‌ یا ارتباط‌ یا تأثیرپذیری‌ از قدرت‌، محور قرار می‌گیرد که‌ گاهی‌ معشوق‌ نیز به‌ صورت‌ قدرتی‌ لطیف‌!! عرض‌ وجود می‌کند.

    15. مرحوم‌  محمّدعلی‌ فروغی‌ در مقایسه‌ای‌ اجمالی‌ بین‌  سعدی‌ و  حافظ‌ می‌گوید:

  «... بعضی‌ قراین‌ و علایم‌ دلالت‌ دارد که‌ خواجه‌  حافظ‌ مدرّس‌ بوده‌ و مجلس‌ درس‌ و مکتب‌ داشته‌ است‌ و در اشعارش‌ هم‌ افادات‌ علمی‌ و حکمتی‌ بیش‌تر دیده‌ می‌شود و از آثار شیخ‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ بیش‌تر جنبه‌ زهد و قدس‌ و موعظه‌ و ارشاد داشته‌ است‌، امّا ... در هر صورت‌ هیچ‌یک‌ از این‌ دو، از جهت‌ علم‌ و فضل‌ منظور نظر نیستند و منظور فصاحت‌ و بلاغت‌ و لطف‌ سخن‌ آن‌هاست‌  ». آثار شیخ‌  سعدی‌ از حیث‌ کمیت‌ و تنوع‌ بسی‌ بیش‌ از خواجه‌ است‌. شیخ‌ گذشته‌ از شعر در نثر هم‌ در درجه‌ اول‌ است‌ و کتاب‌ گلستان‌ داغ‌ دل‌ هر گوینده‌ است‌، امّا از خواجه‌ نثری‌ باقی‌ نمانده‌ است‌. در شعر هم‌ که‌ نظر کنیم‌، خواجه‌ فقط‌ غزل‌ سروده‌ است‌ و قصاید و مثنویاتش‌ کمّاً و کیفاً، چندان‌ اهمیتی‌ ندارد، امّا شیخ‌ بوستانش‌ از شاهکارهای‌ بی‌نظیر دنیاست‌. قصایدش‌ از نفیس‌ترین‌ آثار ادبی‌ست‌ و همین‌ که‌ مقلّد کسی‌ نشده‌ مزیّت‌ اوست‌. (به‌ این‌ جهت‌ که‌ از نظر سبک‌ به‌ شیوه‌ی‌  عنصری‌ و  انوری‌ و امثال‌ آن‌هاست‌).

غزل‌های‌ شیخ‌، در فصاحت‌ و سلامت‌ و روانی‌ و شیرینی‌ چنان‌ است‌ که‌ هیچ‌ گوینده‌ای‌ به‌ پایه‌ی‌ او نمی‌رسد و تعداد آن‌ هم‌ بیش‌ از غزل‌های‌ خواجه‌ است‌، بنابراین‌ اگر این‌ ملاحظات‌ را در نظر بگیریم‌، مقام‌ شیخ‌  سعدی‌ بالاتر می‌شود، خاصه‌ که‌ زماناً هم‌ بر خواجه‌ مقدم‌ است‌ و البتّه‌  حافظ‌ از او اقتباس‌ و استفاده‌ بسیاری‌ کرده‌ و این‌ که‌  سعدی‌ بزرگ‌ترین‌ استاد سخن‌ است‌ که‌ کلام‌ در دست‌ او مانند موم‌ بوده‌ که‌ به‌ هر شکل‌ می‌خواسته‌ در می‌آورده‌ است‌ و به‌ علاوه‌ کسی‌ نه‌ در موعظه‌ به‌ گردش‌ می‌رسد و نه‌ در بیان‌ احوال‌ عشق‌ و در زبان‌ فارسی‌ هیچ‌کس‌ عشق‌ را مانند شیخ‌ درک‌ نکرده‌ و به‌ بیان‌ نیاروده‌ است‌، امّا در کلام‌  حافظ‌ هم‌ مزایایی‌ست‌ که‌ منحصر به‌ خود اوست‌. وسعت‌ ذهنش‌، بلندی‌ نظرش‌، شرح‌ صدرش‌، علو همتش‌، بزرگی‌ روحش‌، مضامین‌ و معانی‌ بلندش‌، حکمت‌ و عرفان‌ دلپسندش‌، تسلی‌ بخشی‌اش‌، امیدوار سازی‌اش‌، لطافت‌ و عذوبت‌ بیانش‌، حسن‌ مناسبتی‌ که‌ در الفاظ‌ و معانی‌ رعایت‌ می‌کرد، زبردستی‌ که‌ در صنعت‌ بی‌تکلف‌ به‌ خرج‌ می‌دهد و به‌ فرموده‌ شیخ‌  سعدی‌: محامد تو چه‌ گویم‌ که‌ ماورای‌  صفاتی‌ ...  ».

سعدی‌ بیش‌تر از مخاطبه‌ لذت‌ می‌برد و معشوق‌ را وصف‌ می‌کند و حضور و حال‌ و ظاهر او را به‌ تصویر می‌کشد.

16. شعر  سعدی‌ البته‌ به‌ حرکت‌ محیط‌ سیال‌ زندگی‌ وی‌ مرتبط‌ است‌ و نیز زاده‌ی‌ سفرها و محیط‌های‌ ناثابت‌ و زمان‌های‌ ممتدی‌ست‌ که‌  سعدی‌ در تأمل‌های‌ خویش‌ در طی‌ راه‌های‌ طولانی‌ داشته‌ است‌ و بازتاب‌ طبع‌ سفر پسند او و زندگی‌ وی‌ در حرکت‌ و محیط‌های‌ بیگانه‌ و ناآشناست‌، در حالی‌ که‌ توقف‌ طولانی‌ و درازمدت‌  حافظ‌ در  شیراز، برای‌ او زمان‌ و مکانی‌ بالنسّبه‌ ثابت‌ را فراهم‌ می‌آورد که‌ تفکرات‌ و خصلت‌های‌ هوشمندانه‌ و خردورزانه‌ی‌ عمیق‌ وی‌ را تقویت‌ کند و کارهای‌ وی‌ را از خصلت‌های‌ اندیشمندانه‌ برخوردار سازد. بنابراین‌ شعر غنایی‌  سعدی‌ شعر حرکت‌ و پویایی‌، تنوع‌ و پیوستگی‌ست‌ در حالی‌ که‌ غنای‌ شعر حافظ‌ از تعمق‌ و نقب‌ زدن‌ به‌ جهان‌ درون‌ در محیطی‌ ثابت‌ سرچشمه‌ می‌گیرد و به‌ کشف‌ درونمایه‌های‌ کم‌تر دیده‌ شده‌ یا مورد غفلت‌ قرار گرفته‌ منتهی‌ می‌شود و کلام‌  حافظ‌ را از بیان‌ هنرمندانه‌ و صبورانه‌ برخوردار می‌سازد.

 

فردوسى و حافظ

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 فردوسى و حافظ

                                      ( بخش اول )

1- فردوسى‏

 حکیم ابوالقاسم حسن‏بن على فردوسى طوسى، بنابر اشاراتى که در شاهنامه وجود دارد در سال 329 هجرى قمرى در روستاى پاژ از ناحیه طابران طوس متولد شد. او از طبقه دهقانانْ (مالکان یا رؤساى ده) بود و همه عمر خود را در آنجا گذرانید. (طابران از دوره صفویه به کلى ویران شد و مرکزیت منطقه به نوغان (مشهد کنونى) منتقل گردید.) دهقانان طبقه نجیب‏زادگان و فرهیختگان و حافظان آداب و سنن و خاطرات باستانى ایرانى بودند و فرزندان خانواده هاى دهقانى، در پرتو رفاه نسبى که داشتند و با برخوردارى از آموزگاران شایسته، با دانش و اخلاق و آشنا به تاریخ و فرهنگ و سنتهاى ایرانى بار مى آمدند.

 تفاوتى که میان زبان نجیب و بیان پاکیزه فردوسى با سخنان جدّى و یا هزلیات و هجویات رکیک شاعران معاصر با او و دیگر شاعران قرون بعد دیده مى شود از اینجاست؛ و آزادگى و گردنفرازى فردوسى، فضیلت اخلاقى و پاکیزگى زبانش حاصل تربیت خانوادگى اوست. فردوسى ایام کودکى و نوجوانى را با عزّت و سرافرازى گذراند و به سنت دهقانان تربیت یافت و پیش از سال 411 ه'.ق. درگذشت (اگرچه تاریخ مرگ او را تا 416 نیز نوشته‏اند).

 

 2-1عصر فردوسى‏

 عصر فردوسى، یعنى قرن چهارم و دهه اول و دوم قرن پنجم، دوره‏اى است که در حقیقت باید آن‏را دوران حکومتهاى ایرانى در سرزمین ایران دانست در این روزگار، بذر امید به آزادى و استقلال، که دلاورانى چون ابومسلم و مازیار و دیگران و، بعد از همه و مهمتر از همه، یعقوب لیث صفّار، بر زمین دلهاى ایرانیان افشانده و با خون خود آبیارى کرده بودند، جوانه زد و به ثمر رسید و خلافت بغداد هم در سراشیب ضعف و ناتوانى افتاد. در نیمه شرقى ایران بعد از صفّاریان، سامانیان برخاستند که تبار خود را به بهرام چوبین، سردار بزرگ ساسانیان، مى رسانیدند و از اسماعیل سامانى مؤسس آن سلسله، که در 279 امارت یافت، تا عبدالملک‏بن نوح، آخرین امیر خاندان که در سال 389 برکنار شد، 9 تن امیر به مدت 110 سال بر ایران حکومت کردند. دولت سامانى، به سبب ایرانى بودن افراد آن خاندان و دور بودن قلمرو حکومتشان از بغداد و ریشه داشتن آداب و سنن ایرانى در آن سامان، یک دولت کاملا ایرانى و مشوّق زبان و فرهنگ ایرانى بود. در این روزگار، ایرانیان احساس مى کردند که از بلاى تیغ و تازیانه رسته‏اند و دولتى از خود دارند. در این دوره، غلبه با عنصر ایرانى بود و حکومتگران ایرانى بودند و دوران سلطنت آنان هم با عصر طلایى تمدن و فرهنگ اسلامى و ظهور علما و شعراى بزرگ مقارن بود. دولت سامانى در این دوران در ماوراءالنهر و خراسان، رى، سیستان و گرگان فرمانروایى مى کرد؛ طبقات اصیل را مورد احترام و بزرگداشت قرار مى داد، رسوم ملى نیکِ گذشته را احیا مى کرد. وزیران سامانى مردانى بزرگ، از خاندانهاى بلعمى و جیهانى و عُتبى، بودند که در تقویت علم و ادب و فرهنگ ایرانى مى کوشیدند و باعث مى شدند تا فرهنگ ایرانى در آمیزش با فرهنگ اسلامى جلوه و طراواتى نو آیین یابد و با برگزارى جشنهاى ایرانى، چون نوروز و مهرگان و سده و بهمنجنه، روح تازه‏اى به پیکر جامعه ایران مى دمیدند...، زبان فارسى درى، که از جنوب غرب ایران به آسیاى میانه رفته بود، با تشویق و حمایت سامانیان، به صورت زبانى غنى و نیرومند درآمد و شاعران بزرگى چون رودکى، شهید بلخى و ابوشکور... و دهها تن دیگر در آن سامان ظهور کردند و بدان زبان شعر سرودند.... و در چنان محیطى، اهل دانش و تحقیق به دور از تعصبات و بدون بیم و هراس از خشک‏اندیشى‏ها و برمبناى تفکر و تعقل و استدلال به بحث و تحقیق مى پرداختند؛ که حاصل آن اوضاع ظهور دانشمندانى چون فارابى و بیرونى و ابن سینا بود...

 نیمه غربى و شمال و مرکز ایران نیز در دست دیلمیان بود که شیعه بودند و تبار خود را به ساسانیان مى رسانیدند و بر بغداد، مرکز خلافت، هم استیلا یافتند. آنها به علت نزدیکى به بغداد با خلافت کنار آمدند و مروّج ادب عربى شدند و در دستگاه آنها زبان دیوانى و زبان تألیف در علوم و فنون مختلف زبان عربى بود.... بدین ترتیب، فردوسى تا شصت‏سالگى، عمر خود را در دوران حکومتهاى سامانى و دیلمى گذراند و بقیه عمر وى (بیست سال آخر) در دوران سلطنت محمود غزنوى سپرى گردید (بین سالهاى 390 تا 411 یا 416 ه'.ق). محمود غزنوى، که از سال 387 پس از مرگ پدرش به قدرت رسید، رسما در 388 ه'.ق، دوران 33ساله سلطنت خود را آغاز کرد. در ثلت اول این مدت، ایرانیان به محمود امیدواریهاى فراوان داشتند، ایشان از سامانیان امید بریده بودند، اینک یکى از سرداران همان دولت را مى دیدند که در جنگها پیروز مى شود و این امید هست که یک دولت واحد و نیرومند ایرانى را بنیاد نهد. فردوسى در پنجاه و هشت‏سالگى آن امیدها را چنین بیان مى کند:

 بدانگه که بُد سال پنجاه و هشت‏

 نوان‏تر شدم چون جوانى گذشت‏

 خروشى شنیدم ز گیتى بلند

 که اندیشه شد تیز و تن بى گزند

 که اى نامداران و گردنکشان‏

 که جست از فریدون فرخ نشان‏

 فریدون بیدار دل‏زنده شد

 زمان و زمین پیش او بنده شد

 محمود از برکشیدگان پادشاهان سامانى بود؛ تربیت ایرانى داشت و خود را هوادار سنن و فرهنگ ایرانى فرامى نمود و دم از ایران‏دوستى مى زد و ادعا مى کرد که نسبش به یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانى، مى رسد و به روایتى مادرش دختر یکى از رؤساى زابل بوده و شاید از همین‏جا او را محمود زاولى نامیده‏اند. پدر او، فضل‏بن احمد اسفراینى را در سال 384 ه'.ق. به عنوان وزیر محمود انتخاب کرد. این مرد دانادل، میهن‏دوست، که درست مثل فردوسى شیفته فرهنگ ایرانى بود و از زبان فارسى حمایت مى کرد، زبان دیوانى را از تازى به پارسى بازگردانید و تا سال 401 وزیر محمود بود و در آن سال مغضوب شد و برکنار و زندانى گشت و در 404 کشته شد. محمود، در آغاز کار، براى محکم کردن پایه هاى حکومت خود خاندانهاى ایرانى قدیم را برکشید؛ به ایرانى بودن خود مى نازید و به قول فرخى:

 هیچ‏کس را در جهان آن زهره نیست‏

 کو سخن راند ز ایران بر زبان‏

 مرغزار ما به شیر آراسته است‏

 بد توان کوشید با شیر ژیان‏

 *

 ز ایرانى چگونه شاد شاید بود تورانى‏

 پس از چندین بلا کامد ز ایرانشهر بر توران‏

 هنوز ار بازجویى، در زمین‏شان چشمه‏ها یابى

 از آن خونها کز ایشان ریخت آنجا رستم دستان‏

 به همین جهت، فردوسى که شاهنامه‏اش را بیست سال پیش از آغاز شاهى محمود شروع کرده بود، در آغاز سلطنت، او را با صداقتى توأم با امید مى ستاید. مى توان حدس زد که سپهدار طوس، ارسلان جاذب و فضل‏بن احمد اسفراینى، فردوسى را تشویق کردند که شاهنامه را، که قبلا سروده شده بود و به نام کسى هم درنیامده بود، به محمود هدیه کند وصله‏اى فاخر دریافت دارد. تا این روزگار هنوز، محمود به راه و روش ایران‏دوستى سامانى مى رفت، از اهل دانش و ادب حمایت مى کرد، آوازه شعردوستى هاى او در جهان افتاده بود و فردوسى، بدین ترتیب، امید داشت که هم آرزو هاى معنویش برآورده شود و هم دشواریهاى مادى وى رفع گردد.

 بنا بر این در سالهاى پیرى‏اش، شش سال دیگر هم کوشید و شاهکار عظیم خود را براى تقدیم به محمود آماده کرد و ارسال داشت، اما محمود به شاهنامه توجهى شایسته نکرد و شاعر را ناامید ساخت. دلیل این عدم توجه نامعقول سلطان محمود به شاهنامه آن بود که محمود، پس از آن‏که پایه هاى تخت و موقعیت سیاسى و اجتماعى خود را استوار کرد، دیگر نیازى به حمایت ایرانیان احساس نمى کرد و نفع خود را در پیوستگى به دستگاه خلافت بغداد مى دید و در آن شش سال که فردوسى شاهنامه را آماده تقدیم به محمود مى کرد، سلطان غزنوى اندک‏اندک روى به سوى قبله بغداد مى آورد؛ آنجا که القادر باللّه، متعصب‏ترین و قشرى‏ترین خلیفه عباسى (381 تا 422 ه'.)، بر مسند خلافت تکیه داشت، که برخى از محققان داستان ضحّاک ماردوش را در شاهنامه انعکاس نفرت فردوسى از آن خلیفه تازى دانسته‏اند. این خلیفهْ محبوب محمودِ میخواره غلامباره گردید و محمود مجرى خواستهاى بى قید و شرط دستگاه خلافت بغداد شد و به قول بیهقى: "من از بهر عباسیان انگشت درکرده‏ام در همه جهان و قرمطى مى جویم و آنچه یافته آید و درست، مى کشند." فردوسى، با تغییر سیاست محمود، رفتن اسفراینى و آمدن خواجه حسن میمندى، با مشکلات فراوان روبرو شد؛ دیوان از پارسى به تازى برگشت، بازار فضل کاسد شد، محمود دیندارى پیشه گرفت و از آداب و رسوم ایرانى بازگشت و ناخشنود شد و پیام حکمت‏آمیز شاهنامه که عبارت از تجدید عظمت و استقلال ایران و به معنى جدا شدن از قلمرو خلافت و برافتادن استیلاى تازیان و سرافرازى ایرانیان بود، به تعبیر دستگاه خلافت، قرمطى‏گرى محسوب شد. بنا بر این، محمود حماسه ملى ایران را خوار شمرد، ولى استقامت و استوارى فردوسى و درونمایه هاى شاهنامه و محبوبیت این کتاب در نزد مردم سبب شد که مخالفت محمود با شاهنامه رونق‏افزاى این کتاب گردد و پیام فردوسى رساتر شنیده شود. فردوسى با هجو محمود و به رخ کشیدن شیعى بودن خود به وى، دلاورانه، قدرت مادى و باورى محمود را تحقیر کرد و خودآفریننده حماسه‏اى دیگر گردید که از تربیت فردى و اجتماعى او انتظار مى رفت. به طور خلاصه، دوران رشد و وصول فردوسى به مدارج بلوغ و کمال، عصر امنیت و رفاه و هنگام اعتماد و اتکاى به نفس و آینده‏نگرى ایرانیان است؛ دوران بازگشت به خویشتن خویش و رجعت به میزانها و معیار هاى اصیل فکرى و رفتارى عنصر ایرانى است؛ عصرى است که ایرانى گذشته پرافتخار خود را مى جوید و بر بسترى از ایمان و اعتماد به استوارى و اصالت تاریخى و اساطیرى خود مى بالد؛ دوره بازاندیشى و نگرش به وسعت بى کرانه جغرافیایى و مرز هاى ایران باستان و اندیشیدن به بى انتهایى کمالات و مفاخر و تحرکات معنوى انسان ایرانى در مرز هایى است که از نور تا نور یا از فراسوى تیرگى تا مطلق روشنایى ادامه مى یابد و امتداد دارد. ایرانى، در این دوران، از رخوت چندساله نخستین پس از دوره ساسانى، با پیروزى بیدار شده است، استقلال جغرافیایى پیدا کرده است و درصدد کسب هویت مستقل و صدور شناسنامه‏اى است که، در شرایط تازه تاریخى جهان، بتواند واقعیتهاى حیات دیرین خود را بازگو سازد. شگفتا که در این زمان، اراده ملى، وفاق اجتماعى و همسویى دین اسلام با آرمانهاى دیرین ایرانى سبب شده است که ایرانى به همان اندازه که به گذشته سیاسى خود، که حاصل پایمردیها و مقاومتها و روشن‏اندیشى نیاکان اوست، ببالد، از داشتن آیینى نو، که تمام آرمانها و اعتقادات باطنى او را ارضا مى کند، احساس سرافرازى نماید. عصر فردوسى بهاران ثمربخش فرهنگ ایرانى است که هم در داخل ایران و قلمرو هاى ایرانى و هم در خارج از این حدود، نفوذى یگانه و منحصر به فرد مى یابد. ایرانى بیشتر از آن‏که به یک جغرافیا بیندیشد، به فرهنگ خاص خود دسترسى مى یابد که نتیجه آن شکوفایى شعر و نثر فارسى، توسعه علوم و فنون، ترجمه و تفسیر قرآن مجید و احیاى سنتهاى ارزشمند دیرین عنصر ایرانى است که مجموعا حامل یک سلسله پیام روشن و صریح و بى تردید از تمدن، فرهنگ و استقامت و سلحشورى و عزم و اراده عنصر ایرانى است و همه این امور در آیینه کلام خورشیدى فردوسى، یعنى در شاهنامه، انعکاس مى یابد.

 مى توان گفت که فردوسى آن‏سان مى زیست که تربیت قهرمانان والاى شاهنامه‏اش آن‏چنان بود؛ بدین معنى که، در اندیشه خداجوى فردوسى، اراده پاسدارى از میهن نمودارى از دادجویى است و به همین جهت بیژن در جنگ با هومان تورانى خداى را نیایش مى کند:

 به یزدان چنین گفت کاى کردگار

 تو دانى نهان من و آشکار

 اگر دادبینى همى جنگ من‏

 وز این جستن کین و آهنگ من‏

 ز تن مگسل امروز،توش مرا

 نگه دار بیدار هوش مرا

 5/1182

 کیخسرو و دیگر شاهان و پهلوانان ایرانى نیز همین روحیه خداجویى و دادگرى را جابجا نشان مى دهند:

 به شب‏گیر خسرو سر و تن بشست‏

 به پیش جهاندار آمد نخست‏

 دوتا کرد پشت و فروبرد سر

 همى آفرین خواند بر دادگر

 از او خواست پیروزى و فرّهى‏

 از او جست دیهیم و تخت مهى‏

 به یزدان بنالید از افراسیاب‏

 به درد از دو دیده فروریخت آب‏

 5/1191

 خسروپرویز:

 بنالید و سر سوى خورشید کرد

 ز یزدان دلش پر ز امید کرد

 چنین گفت کاى روشن دادگر

 درخت امید از تو آید به بر

 گر ایدون که این پادشاهى مر است‏

 پرستنده باشیم و با داد و راست‏

 تو پیروز گردان سپاه مرا

 به بنده مده تاج و گاه مرا...

 9/2691

 به همین جهت، فردوسى خداپرستى، خردپرورى، نامجویى، دادگرى و شادى را از خصلتهاى ایرانى مى شمارد و توصیه مى کند تا:

 هر آن کس که دارید نام و نژاد

 به داد خداوند باشید شاد

 5/1434

 شما داد جویید و فرمان کنید

 روان را به پیمان گروگان کنید

 دل و پشت بیدادگر بشکنید

 همه بیخ و شاخش ز بن برکنید

 

 به داد و دهش دل توانگر کنید

 از آزادگى بر سر افسر کنید

 6/1807

 و فشرده سخن، فردوسى و معاصرانش در (نام) براى ایران و براى ایرانى خلاصه مى شود:

 چنین گفت موبد که مردن به نام‏

 به از زنده دشمن بر او شادکام‏

 2/484

 ز تو نام باید که ماند بلند

 نگر دل ندارى به گیتى نژند

 3/789

 

 عنان بزرگى هر آن کس که جست‏

 نخستین، بباید به خون دست شست‏

 3/866

 به رزم اندرون کشته بهتر بود

 که بر ما یکى بنده مهتر بود

 9//2781

 جز از نیکنامى و فرهنگ و داد

 ز رفتار گیتى مگیرید یاد

 مرا مرگ بهتر از آن زندگى‏

 که سالار باشم کنم بندگى‏

 به نام ار بریزى مرا گفت خون‏

 به از زندگانى به ننگ اندرون‏

 5/1154

 که ایران چو باغى است خرم‏بهار

 شکفته همیشه گل کامکار

 پر از نرگس و نار و سیب و بهى‏

 چو پالیز گردد ز مردم تهى‏

 سپاه و سلیح است دیوار او

 به پرچینش بر، نیزه‏ها خار او

 نگر تا تو دیوار او نفگنى‏

 دل و پشت ایرانیان نشکنى‏

 که زان پس بود غارت و تاختن‏

 خروش سواران و کین آختن‏

 9/2923

 دریغ است ایران که ویران شود

 کنام پلنگان و شیران شود

 همه‏جاى جنگى سواران بدى‏

 نشستنگه شهریاران بدى‏

 ز بهر بر و بوم و فرزند خویش‏

 زن و کودک خرد و پیوند خویش‏

 همه سر به سر تن به کشتن دهیم،

 از آن به که کشور به دشمن دهیم‏

 4/1027

 هنر نزد ایرانیان است و بس‏

 ندارند شیر ژیان را به کس‏

 همه یک دلانند و یزدان‏شناس‏

 به نیکى ندارند از اختر سپاس‏

 7/2240

 

2- حافظ

 خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازى، در حدود سال 727 هجرى، در شیراز متولد شد (حدود چهارصد سال پس از تولد فردوسى). پدر او از مردم کوپاى اصفهان بود که از آنجا به شیراز آمده و در این شهر توطن یافته بود و مادر حافظ از اهالى کازرون بود. پس از مرگ پدر، فرزندان او پراکنده شدند و حافظ که خردسال بود با مادرش در شیراز ماند و روزگار آن دو به تهیدستى مى گذشت. بنابر بعضى از روایات، حافظ همین‏که به مرحله تمیز رسید در نانوایى محله به خمیرگیرى مشغول شد تا آن‏که عشق به تحصیل کمالات او را به مکتب‏خانه کشانید و چندگاه ایام را بین کسب معاش و آموختن سواد مى گذرانید، اما به تدریج در جرگه طالبان علم درآمد و مجالس علما و ادباى زمان را در شیراز درک کرد؛ و در دو رشته از دانشهاى زمان، یعنى علوم شرعى و علوم ادبى ، کار کرد و در حفظ قرآن مجید با توجه به قرائتهاى چهارده‏گانه ممارست نمود. وفات حافظ را در قدیم‏ترین مآخذ به سال 792 نوشته‏اند، او زن و فرزندانى داشت و درباره عشق او به دخترى به نام (شاخ نبات) افسانه هایى رایج است. او به فقدان محبوبى ، در سال 764 در سى و هشت‏سالگى خود، اشاره دارد و از مرگ فرزندش نیز مى نالد.

 

  1-2 عصر حافظ

 حافظ همه عمر را در شیراز زیست. شیراز، در دوره حافظ، اگرچه وضع سیاسى آرامى نداشت، اما هنوز مرکزى بزرگ از مراکز علمى و ادبى ایران و جهان اسلام محسوب مى گردید و این نعمت را تدبیر اتابکان سلغرى فارس براى این شهر فراهم آورده بود، اما عوارض سوء اجتماعى و فرهنگى حمله مغول هم در این دوران، در فارس، آشکار بود. حمله مغول که از 616 هجرى قمرى با حمله چنگیز آغاز شد و با ایلغار هاى هلاکو و تیمور و حکومت جبّارانه آنها در ایران ادامه یافت، دورانى تازه را در تاریخ کشور ما گشود که با آشوبها، ویرانیها، کشتار هاى بى امان و قتل‏عامهاى شدید، مناره ساختن از سر کشتگان و مثله کردن و دزدى و غارت و تجاوز و ترویج فساد و رواج دروغ و ریاکارى و مخالفت با شرع و اخلاق انسانیت همراه بود. کتابخانه‏ها، مساجد، مدارس و مراکز فرهنگى از میان رفت و علما و زاهدان و عارفان هریک از گوشه‏اى فرارفتند و ایرانیان بیش از هر دوره دیگرى و شاید به اندازه تمام تاریخ خود رنج کشیدند و عذاب دیدند. دوران حافظ با تبعات و خسرانهاى مادى و معنوى چنین فاجعه‏اى عظیم مواجه بود. زندگى حافظ از دوران سلطنت ابوسعید بهادرخان (716 تا 736) آغاز شد و تا دوره تیمور (736 تا 807) ادامه یافت. در اوایل سده هشتم که آن‏را به حق باید قرن حافظ نامید، ایلخانان مغول بر سراسر ایران و از جمله فارس حکومت یافتند و هرجایى را به نحوى اداره مى کردند؛ چنان‏که خاندان اینجو، در نیمه اول این قرن، به نیابت از ایلخانان، بر فارس مستولى بودند و در نیمه دوم، خاندان آل‏مظفر جاى آل‏اینجو را در فارس گرفتند تا آن‏که تیمور، در 795 ه'.ق، براى بار دوم به شیراز تاخت و با قتل‏عام امراى این خانواده ریشه ایشان را برکند و از آن به بعد، فرزندان و فرزندزادگان تیمور، متوالیا به نام تیمور و پسرش شاهرخ، حکمرانى فارس را بر عهده گرفتند. خاندان ایلکانى در تبریز و بغداد فرمانروا بودند، در لرستان، اتابکان و در بنادر جنوب فارس و جزایر خلیج فارس، ملوک هرمز، که در ظاهر از حکام فارس تبعیت مى کردند، حکومت داشتند. حافظ با سران تاجدار این خانواده و شاهزادگان و وزرا و امراى هم‏عصر و وابستگان بعدیشان مستقیم و غیرمستقیم آشنایى و مراوده داشت. کمتر مرد نامدارى در این عصر و در این حیطه مى توان یافت که در سخن حافظ از او به نحوى یاد نشده باشد. در نسخه پنج‏هزاربیتى دیوان حافظ، که مشتمل بر چندصد غزل و چند قصیده و دو مثنوى و چندین قطعه و رباعى است، کمتر شاه و وزیر و کارگزار و امیر و قاضى، فقیه و شاعر معروفى در قرن هشتم وجود دارد که به او اشاره‏اى نشده باشد. با وجود این، حافظ مرعوب و یا مجذوب کسى نمى شد و با کفّ نفس و حفظ شخصیت از اشخاص و اوضاع سخن به میان مى آورد، اما حافظ هرجا هم که از یکى از این معاصرین رضایت خاطر نداشته است، سخنش از حدّ گله‏گذارى هم ساده‏تر و سبک‏تر تلقى مى شود. در میان معاصران حافظ، شاه شجاع بیش از هر سلطان معاصرى با وى هم‏زمان بود و شاعر قریب به 20 سال از عمر سخن‏سرایى و قریب یک‏چهارم عمرش را در زیر چتر سلطنت شاه‏شجاع گذرانید، ولى هرگز رابطه این دو از آن مایه محبتى که شاعر را به شاه شیخ ابواسحق و منصورشاه مظفرى، مربوط ساخته بود برخوردار نگشت.... وقتى حافظ در 791 درگذشت، منصورشاه مظفرى مالک‏الرقاب فارس و تخت‏نشین شیراز بود و صفاى عصر او بر زخمهاى دل شاعر به طور موقت مرهمى گذارده بود که در این روز هاى پایان عمر، با روحى مطمئن، از وى و پسرش به نیکویى یاد مى کرد. به طور کلى در دوران حیات حافظ، فارس با غارت اموال مردم و ناامنى تمام همراه بود. حکومتهاى محلى مورد حمله قرار مى گرفتند و برمى افتادند و تیمور همه ثروتهاى ملى را به سمرقند مى برد و اوحدى مراغه‏اى، از شیوع میخوارگى، اعتیاد، ریاکارى، دغل‏بازى، و عدم امنیت در این دوران سخن مى راند:

 دزد را شحنه راه رخت نمود

 کشتن دزد بى گناه چه سود

 دزد با شحنه چون شریک بود

 کوچه‏ها را عسس چریک بود

 همه مارند و مور، میر کجاست‏

 مزد گیرند، دزدگیر کجاست‏

 راه زد کاروان ده را، کُرد

 شحنه شهر، مال هردو ببرد

 

2-2 دوران حافظ عصر بى ثباتى بود و در دوران عمر وى (68 سال) در فارس، این حاکمان بر شیراز فرمانروایى داشتند:

 

 .1 ملک شرف الدین محمود اینجو

 در زمان سلطان‏

 ابوسعید بهادرخان‏

 از 725 تا 735 ه'ق‏

 .2 امیرمسافر انیاق‏

 

 از 735 تا 736

 .3 غیاث الدین کیخسرو

 ارپاخان‏

 از 736 تا 739

 .4 امیر پیرحسین‏ابن امیر شیخ محمود

 سلیمان‏خان‏

 از 739 تا 740

 .5 ملک جلال الدین مسعودبن‏

 محمود اینجو

 

 از ... تا 740

 .6 امیر پیرحسین‏

 

 741 تا 743

 .7 شاه شیخ ابواسحق‏

 

 743 تا 754

 .8 امیر مبارز الدین‏

 

 754 تا 755

 .9 شاه سلطان‏

 امیر مبارز الدین‏

 755

 .10 امیر مبارز الدین‏

 

 758

 .11 شاه شجاع‏

 

 760 تا 765

 .12 شاه محمود

 

 765

 .13 شاه شجاع‏

 

 767 تا 786

 .14 امیر تیمور

 

 789

 .15 نصرت الدین منصور

 

 789

 .16 شاه‏منصور

 

 790 تا 795

 

 حکومت 16 امیر، در فاصله 68 سال عمر حافظ، نشان از بى ثباتى کامل اوضاع و نابسامانى اجتماعى و سیاسى روزگار مى دهد، به عنوان نمونه به قول صاحب شیرازنامه، "مدت بیست روز که هردو لشکر به مبارزت و ملاحمت اقدام مى نمودند، فریاد از نهاد خلق برخاسته، جمهور شیرازیان دست به دعا برداشتند و مشتى عوامل سفله‏دست به تاراج بردند"، نتیجه این جنگها به تاراج رفتن اموال مردم، پیدا شدن بى نظمى و ناامنى، رواج فساد و دزدى، از پا درآمدن بازرگانان و پیشه‏وران، درازدستى به عرض و ناموس خلق و ویرانى خانه‏ها و محلات شهر بود؛ در کشاکش تصرف شیراز به دست امیر مبارز الدین، محله دروازه کازرون به کلّى خالى از سکنه شد و یکى از حامیان وى به طورى آن محلّه را خراب کرد که مدت یک سال و نیم یک نفر در آن محله نبود. لازم به یادآورى است که خانه حافظ در محله دروازه کازرون قرار داشت و حافظ در این اوان کمتر از سى سال داشت، که اهالى محله او به طرفدارى از شاه شیخ ابواسحق با امیر مبارز الدین و شاه شجاع فرزند او درگیر شدند؛ اهالى دروازه کازرون به جنگ ادامه دادند، شاه شجاع جماعت بسیارى از مردم آن محلّه را به قتل رسانید و رئیس ناصر الدین عمر هم به ساکنین این محله آزار بسیار رسانید و به طورى آن محله را خراب کرد که مدت یک سال و نیم یک نفر در آن محله نبود. در آن روز برعکس چند روز پیش، محله موردستان مأمن و ملجأ محسوب مى شد و به قول صاحب تاریخ مطلع‏السعدین جماعتى که صبح با چادر زنانه از محله موردستان به محله دروازه کازرون آمده بودند، همان چادرها را بر سر خویشان دروازه کازرون نموده به محله موردستان آوردند... و از همین‏جاست که حافظ مى نالد که:

 سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى‏

 دل ز تنهایى به جان آمد خدا را مرهمى‏

 چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

 ساقیا جامى به من ده تا برآسایم دمى

 زیرکى را گفتم این احوال بین!! خندید و گفت‏

 صعب روزى، بلعجب کارى، پریشان عالمى‏

 سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل‏

 شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى‏

 آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست‏

 عالمى دیگر بباید ساخت وز نو آدمى

 گریه حافظ چه سنجد پیش استغناء دوست‏

 کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمى‏

 از نتایج همین اوضاع است که تنهایى، فقدان فضیلتها و پایان عاطفه‏ها و غربت دلگیر انسان در قرن هشتم در شعر حافظ راه باز مى کند و غزلى جانسور مى شود که درواقع ادعانامه حافظ بر ضد نامرادیهاى عصر اوست:

 یارى اندر کس نمى بینیم یاران را چه شد؟!

 دوستى کى آخر آمد دوستداران را چه شد؟!

 آب حیوان تیره‏گون شد خضر فرخ پى کجاست‏

 خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟!

 کس نمى گوید که یارى داشت حق دوستى‏

 حق‏شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد؟!

 شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار

 مهربانى کى سرآمد، شهریاران را چه شد؟!

 گوى توفیق و کرامت در میان افکنده‏اند

 کس به میدان درنمى آید، سواران را چه شد؟!

 صدهزار گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست‏

 عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟!

 زهره سازى خوش نمى سازد، مگر عودش بسوخت‏

 کس ندارد ذوق مستى، میگساران را چه شد؟!

 حافظ اسرار الهى کس نمى داند، خموش‏

 از که مى پرسى که دور روزگاران را چه شد؟!

 حافظ در جایى دیگر از همین امر مى نالد:

 درونها تیره شد، باشد که از غیب‏

 چراغى بر کند خلوت نشینى‏

 نه همّت را امید سربلندى‏

 نه درمان دلى، نه درد دینى‏

 نه حافظ را حضور درس و خلوت‏

 نه دانشمند را علم‏الیقینى‏

 حافظ، در شعرى دیگر، گزارشى دست اول از روزگار خود ارائه مى دهد که، در عین اختصار، جامعیتى زایدالوصف دارد:

 ببین در آینه جام نقش‏بندى غیب‏

 که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنى!!

 ز تندباد حوادث نمى توان دیدن‏

 در این چمن که گلى بوده است یا سمنى‏

 از این سموم که برطرف بوستان بگذشت‏

 عجب که بوى گلى هست و رنگ یاسمنى‏

 به صبر کوش تو اى دل که حق رها نکند

 چنین عزیز نگینى به دست اهرمنى‏

 مزاج دهر تبه شد در این بلا، حافظ

 کجاست فکر حکیمى و راى برهمنى‏

 *

 فتنه مى بارد از این سقف مقرنس برخیز

 تا به میخانه پناه از همه آفات بریم‏

 در دوران حافظ، به کیفیتى که خواجه رشید الدین در جامع‏التواریخ به صراحت مى نویسد: "از راه تتبع تواریخ و از راه قیاس معقول، پوشیده نماند که هرگز ممالک، خرابتر از آنکه در این سالها بوده، نبوده، ممالک از ده یکى آبادان نباشد و تمامت خراب... و مردمى که از زیر تیغ مغول و سُمّ ستوران این قوم خونخوار، جان به در برده و در این سرزمین چه شهر و چه روستا زندگى مى کنند، گرفتار ستم ایلخانان و مالیاتها و تحمیلات گوناگون حکومت هستند... بعضى از حکّام در سال، ده بار و برخى حتى بیست، سى بار قبچور (مالیات سرانه) از رعایا دریافت مى داشته‏اند... و در نتیجه اکثر رعایاى ولایت، جلاى وطن کردند و در ولایتهاى غریب خان و مان ساختند. شهرها و دیه‏ها خالى شد، اکثر درِ خانه‏ها به سنگ برآورده بودند و از بام خانه‏ها آمد و شد کردندى. رقّت‏بارتر آنکه، عِرض و ناموس ده‏نشینان ستم‏کش هم دستخوش هوسهاى حیوانى عُمّال حکومت است و نویسندگان زمان معتقدند که تولد اکثر اولاد زنا که به دزدى و حرامى گرى و مفسدى و عوانى مشغول مى گردند، از این رهگذر است. شاه‏شجاع، که خود و پدر و خویشانش، مدّت چندین سال بر فارس و کرمان حکومت مى رانند، در بستر مرگ به برادر خود سلطان احمد وصیت مى کند که بسیار به شکار نرود؛ زیرا هم رعیت به تنگ آید و هم لشکریان به عرض و ناموس مردم متعرض شوند. در عصر حافظ، علاوه بر دستگاه حکومت، قاضى و حاکم شرع نیز شبیه به دیگرانند؛ شخص قاضى، در جعل اسناد، آموزگار مزوّران و راهنماى گواهان دروغین و مکمل مظالم هیئت حاکم است و قاضى شدن از جمله مشاغل محتشمانه و سودآور است و به قول خواجه رشید الدین: "در روزگار مغول چنان اتفاق افتاد که به تدریج مردم را معلوم شد که مغولان قضات و دانشمندان را به مجرّد دستار و درّاعه مى شناسند و از علم ایشان وقوفى ندارند؛ بدان سبب، جهّال و سفها درّاعه و دستار وقاحت پوشیده، به ملازمت مغول رفتند و خود را به انواع تملّق و خدمت و رشوت نزد ایشان مشهور گردانیدند و قضا و مناصب شرعى بستدند و در نتیجه، مسند قضا به مقاطعه داده مى شد و چون قاضى، قضا به ضمان و مقاطعه گیرد، توان دانست که حال بر چه وجه باشد؟"عبید زاکانى، شاعر معاصر حافظ، با اشاراتى که خاص اوست، احوال این گروه دین به دنیافروش را، در رساله تعریفات خود، چنین بازمى نماید:

 قاضى: آنکه همه او را نفرین کنند.

 نایب قاضى: آنکه ایمان ندارد.

 وکیل: آنکه حق را باطل گرداند.

 بیت‏النّار: دارالقضا.

 شاهد (عدل): آنکه هرگز راست نگوید.

 اصحاب قاضى: جماعتى که گواهى به سلف‏فروشند.

 مال ایتام و اوقاف: آنچه بر خود از همه چیز مباح‏تر دانند.

 حلال: آنچه نخورند.

 بهشت: آنچه نبینند.

 سعید: آنکه هرگز روى قاضى نبیند.

 چشم قاضى: ظرفى که به هیچ پر نشود.

 شرب الیهود: معاشرت قاضى...

 وخیم: عاقبت او.

 مالک: منتظر او.

 درک اسفل: مقام او.

 و حافظ نیز دقیقا از عوارض همین رفتارهاست که مى نالد و مى سراید:

 احوال شیخ و قاضى و شرب الیهودشان‏

 کردم سؤال صبحدم از پیر مى فروش‏

 گفتا نگفتنى است سخن، گرچه محرمى

 درکش زبان و پرده نگهدار و مى بنوش‏

 و در مواردى دیگر، در نتیجه سرریز خشمى توفنده از نابسامانیهاى عصرش، همه صاحبان قدرت و نودولتان را به چوب ملامت مى راند:

 محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

 قصّه ماست که بر هر سر بازار بماند

 *

 دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند

 پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند

 گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

 مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند

 ناموس عشق و رونق عشاق مى برند

 منع جوان و سرزنش پیر مى کنند...

 مى خور که شیخ و حافظ و قاضى و محتسب‏

 چون نیک بنگرى همه تزویر مى کنند

 *

 نه هرکسى که کله‏کج نهاد و راست نشست‏

 کلاهدارى و آیین سرورى داند

 وفاى عهد نکو باشد ار بیاموزى‏

 وگرنه هرکه تو بینى ستمگرى داند

 *

 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر مى کنند

 چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنند

 مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس‏

 توبه‏فرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند؟

 گوییا باور نمى دارند روز داورى‏

 کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند

 یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان‏

 کاین همه ناز از غلام ترک و استر مى کنند

 به قول شادروان محیط طباطبایى، حوادث مهمى که در این قرن رخ داد غالبا با تأثّر خاطر حافظ، نسبت به قضایا روبرو مى شد و در شعر او منعکس مى گشت. اثر این انعکاس ادبى را در کتابهاى تاریخ و ادب این قرن، با ذکر اسم و یا بى ذکر نام، مى توان دید: مثلا، در قتل عام خوارزم به دست سپاهیان تیمور، که در آغاز تجاوز تیمور به بوم و بر همسایه به صورت واقعه‏اى دردناک روى داد و جهانى را به تأثر افکند، این بیت حافظ را درمى یابیم:

 به خوبان (ترکان) دل مده حافظ، ببین آن بى وفاییها

 که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندى‏

 و در ضمن آن شاه شجاع را بدین‏گونه تنبیه و تحذیر مى کند:

 الا اى یوسف مصرى که کردت سلطنت مغرور

 پدر را باز پرس آخر، کجا شد مهر فرزندى‏

 راز جاودانگى حافظ در همین است که دل بلاکش و دردشناس او، در تندباد حوادث و بر کران تا به کران لشکر ظلم، درد هاى مردم را حس کرده و به زبان آورده است. ماحصل کلام آن است که، در دوران پس از حمله مغول، مراکز مهم ادبى عبارتند از فارس، روم و هند و از آنجا که فارس پس از اتابک ابوبکر و پسرش سعد و پس از وى محمدبن سعد ظاهرا از امنیت بیشترى برخوردار بود و محیط فارس امن‏ترین جاى در داخل قلمرو ایران‏زمین بود، پناه آوردن رجال علم و ادب به این ناحیه، باعث اعتبار و رونق بیشتر نسبى این ناحیه نسبت به دیگر نواحى مغول‏زده یا خفقان‏گرفته بود و فارس مأمنى براى فاضلان و ادبا و شعرا و هنرمندان به شمار مى آمد. بنا بر این مى توان گفت که، اگرچه فارس کمتر از نواحى دیگر از حمله مغول آسیب دید و حتى فضلا و بزرگانى بدان پناه آوردند، اما حمله مغول نه چنان اثرات نکبت‏بارى داشت که بتوان یک ناحیه را از عوارض و عواقب آن رها دانست. لذا، آثار سوءِ حمله مغول، به طور طبیعى، در فارس نیز آشکارا گردید، به ویژه که روح حاکمیت مغول و ازهم‏پاشیدگى همه‏جانبه جامعه به وسیله حکام منصوب مغول، به نحو فراگیرى، در فارس نیز غالب شده بود. به طور خلاصه، مى توان گفت که نتایج حمله مغول، که در قرن هفتم و هشتم به طور واضح‏ترى آشکار شد، به قرار زیر است:

 .1 انهدام تمدن و به جا ماندن ضعفا و فراریان، با اسف‏بارترین حالتى در بیابانها و بیغوله‏ها، و آوارگى، بى سرانجامى ، یأس و ناامیدى ادبا و شعرا و هنرمندان و، در نتیجه، رکود خلاقیت و آفرینندگى ادبى و هنرى.

 .2 فقر مداوم و دائم التزاید فرهنگى و سستى دمادم فرهنگى.

 .3 از میان رفتن طبقات اصیل منوّرالفکر و آوارگى و پریشانى آنها و روى کار آمدن گروهى نویسنده بى هویت و هنرمند بى غم، که شأن علم و عالم و هنر را نمى شناختند و به آسانى خود را مى فروختند.

 .5 رواج ادب تزویر، سخن‏چینى، تملّق، بى ثباتى اجتماعى و عدم اعتماد و امنیت اجتماعى، به نحوى که در این دوران کمتر وزیرى است که به مرگ طبیعى درگذشته باشد.

 .6 بى ارزش شدن مکارم اخلاقى و رواج فساد، که در آثار کسانى چون سعدى، سیف فرغانى، جوینى، عبید و حافظ به نحوى بارز منعکس شده است.

 .7 آغاز انحطاط فکرى و عقلانى و اجتماعى مردم ایران پس از نابودى تربیت‏شدگان دوره هاى قبل.

فردوسی و حافظ

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

فردوسی و حافظ ×

 ( بخش دوم)

 تفاوتهاى کلى عصر فردوسى با عصر حافظ

 شاید آنچه تاکنون درباره عصر فردوسى و حافظ گفته‏ایم بتواند تصویرى کلى از این دو دوران متفاوت را نشان دهد، اما از آنجا که ذکر جزئیات نیز مى تواند مشخصه هاى این دو دوران را بازگو نماید، به نحوى مختصر و گذرا تفاوتهاى این دو دوره را با هم مى سنجیم، اما قبلا باید یادآورى کنیم که شناخت عصر فردوسى بسیار ساده‏تر و امکان‏پذیرتر است تا دوران حافظ. زیرا مسائل و پیچیدگیهاى عصر انحطاط و ذهنى‏گرایى و تفکرات معمّایى غنایى راه حصول دقیق به عصر حافظ را مى بندد.

 .1 دوران فردوسى دوره اعتماد به نفس و آینده‏نگرى ایرانیان است. ملتى پس از چند قرن، با توفیق فراوان، ققنوس‏وار از خاکستر تحقیرها و بى مجالیها سر برمى دارد، حکومت مستقل تشکیل مى دهد و امیدوارانه، رو به آینده‏اى روشن دارد که با احیاى تفکرات ملى و تحقق ارزشهاى ایرانى همراه است. در حالى که عصر حافظ عصر شکست و بى اعتمادى است و مردم فقط حال را درمى یابند و از رنجهاى زمانه خونین‏دل و نومیدند و حسرت گذشته‏ها را دارند و فردایى را که روشن‏تر از امروز باشد سراغ ندارند:

 کاغذین‏جامه به خوناب بشویم که فلک‏

 رهنمونیم به پاى علم داد نکرد

 دل به امید صدایى که مگر در تو رسد

 ناله‏ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد...

 *

 ما آزموده‏ایم در این شهر بخت خویش‏

 بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش‏

 از بس که دست مى گزم و آه مى کشم‏

 آتش زدم چو گل به تن لخت‏لخت خویش‏

 گر موج‏خیز حادثه سر بر فلک زند

 عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش‏

 .2 دوران فردوسى دوره اندیشیدن به ایران است، آن هم با وسعتى بى پایان؛ ایران قلب جهان است و محور حیات مادى و معنوى فردوسى است. فردوسى به ایران به عنوان یک سرزمین و یک فرهنگ و یک قائمه زندگى انسانى مى نگرد و ایرانیان دوران فردوسى آماده فداکارى در راه آن بودند و مى انگاشتند:

 ز بهر بر و بوم و فرزند خویش‏

 زن و کودک خرد و پیوند خویش‏

 همه سر به سر تن به کشتن دهیم‏

 از آن بِه که کشور به دشمن دهیم‏

 4/1027

 خوشا شهر ایران و فرخ‏گوان‏

 که دارند چون تو یکى پهلوان‏

 وز این هر سه برتر، سر بخت من‏

 که چون تو پرستد همى تخت من‏

 تویى تاج ایران و پشت جهان‏

 نخواهیم بى تو زمانى جهان‏

 4/1138

 در حالى که دوران حافظ چنین نیست و حافظ، صرف‏نظر از دلبستگى عمومیش به انسان، ایران، شیراز و احیانا فارس را مطلوب مى شناسد، آن هم نه از دیدگاه حماسى، بلکه از دیدى غنایى به عنوان شهریاران و دوستان و با آنکه خود سرشار از گوهر هاى فرهنگى و منشهاى والاى ایرانى است، اما عاقبت‏اندیش و آخربین است و اگر به شیراز هم مى نگرد، از دیدى بزمى و غنایى است. به هرحال، هرچه ایران فردوسى عمومى و پهناور و داراى خصلتهاى ابدى است، شیراز حافظ محدوده تنگ یک شهر است که براى او دلخوشیهاى خاص خود را دارد، که گاهى از آن شاد است و زمانى غمگین:

 شیراز و آب رکنى و آن باد خوش‏نسیم‏

 عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است‏

 غ 40

 دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس‏

 نسیم روضه شیراز پیک راهت بس‏

 غ 263

 خوشا شیراز و وضع بى مثالش‏

 خداوندا نگهدار از زوالش‏

 غ 2744

 به شیراز آى و فیض روح قدسى‏

 بجوى از مردم صاحب کمالش‏

 غ 274

 شیراز معدن لب لعل است و کان حسن‏

 عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است‏

 غ 9

 هواى منزل یار آب زندگانى ماست‏

 صبا بیار نسیمى ز خاک شیرازم‏

 غ 325

 و گاهى نیز از شیراز در گِله است:

 ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

 خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند

 غ 85

 سخن‏دانى و خوش‏خوانى نمى ورزند در شیراز

 بیا حافظ که تا خود را به ملکى دیگر اندازیم‏

 غ 367

 در بینش حافظ، فارس ملک سلیمان است و او، همچون دیگر شعراى فارس، این سرزمین را (ملک سلیمان) مى نامد و از دیدگاه حافظ (فارس) بویى از ایران فردوسى ندارد؛

 از لعل تو گر یابم انگشترى زنهار

 صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 غ 157

 بخواه جام صبوحى به یاد آصف عهد

 وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

 غ 198

 دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت‏

 رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم‏

 غ 351

 محتسب داند که حافظ عاشق است‏

 واصف ملک سلیمان نیز، هم‏

 غ 355

 ایران براى حافظ ملک داراست، اما با سرنوشت غم‏انگیز شکست او از اسکندر، بى هیچ غم و اندوهى اما با هزار عبرت:

 آیینه سکندر جام مى است بنگر

 تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 غ 5

 .3 عصر فردوسى عصر بازگشت به ارزشها و مفاخر ملى گذشته است... مورخان معتقدند که اهمیت امراى سامانى در آن است که اولا، چون از یک خاندان قدیمى ایرانى بودند، به ملیّت خود علاقه بسیار داشتند و به همین سبب، بسیارى از رسوم و آداب قدیم دهقانان و آزادگان و اهل بیوتات را همواره مورد اکرام خود قرار مى دادند. این امر مایه تثبیت بسیارى از رسوم قدیم گردید و چون غزنویان نیز تربیت‏یافته آنان بودند، اغلب آن رسوم و قواعد را نگاه داشتند؛ ثانیا، توجه به زبان و ادب فارسى هم از خصایص مهم شاهان سامانى است، از این‏رو، شعرا را مورد تشویق و انعام قرار مى دادند و نویسندگان را به ترجمه کتب معتبرى مانند تاریخ طبرى، تفسیر طبرى، کلیله و دمنه تشویق مى کردند: همین توجّه سبب شد تا ادبیات فارسى با سرعتى عجیب طریق کمال گیرد و شاعران و نویسندگان بزرگى به وجود آیند و بنیاد ادب فارسى به نحوى نهاده شود که اسباب استقلال ادبى ایران به بهترین وضعى فراهم گردد. در حالى که عصر حافظ عصر نوخاستگان نامرد و تازه به دوران‏رسیدگان بى فرهنگ و رجالى است که حال را براى رسیدن به هدفها و آمال زودگذر خود مغتنم مى شمارند و به گذشتگان به دیده خوارى مى نگرند، غالب رجال شرع و سیاست، براى مقامات دنیوى، خود را با طبقات فاسد حاکم یا اجتماع همرنگ مى کرده و این مثل را به کار مى بسته‏اند که خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت شو؛ حافظ از همین‏جاست که مى سراید:

 گوییا باور نمى دارند روز داورى‏

 کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند

 یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان‏

 کاین همه ناز از غلام ترک و استر مى کنند

 خانه خالى کن دلا تا منزل سلطان شود

 کاین هوسناکان دل و جان جاى لشکر مى کنند

 غ 194

 در این اوضاع و احوال، نه‏تنها کسى به گذشته توجهى ندارد، که بسیارى از ارزشهاى گذشتگان منسوخ است. عبید در رساله ناسخ و منسوخ مى نویسد: حکما شجاع کسى را گفته‏اند که در او همت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمل و شهامت و تواضع و حمیت و رقت باشد. آن‏کس را که بدین خصلتها موصوف بود ثنا گفته‏اند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده، این عادت را قطعا عار ندانسته‏اند بلکه ذکر محاربات و مقاتلات چنین کس را در سلک مدح کشیده‏اند و گفته‏اند:

 سرمایه مرد مردانگى است‏

 دلیرى و رادى و فرزانگى است‏

 [اما] اصحابنا مى فرمایند:

 تیر و تبر و نیزه نمى یارم خورد

 لوت و مى و مطربم نکو مى سازد

 و چون پهلوانى را در معرکه بکشند، خیرگان و مخنثان از دور نظاره کنند و با هم گویند مرد صاحب حزم باید که روز هَیجا قول پهلوانان خراسان را دستور سازد که مى فرمایند مردان در میدان جهند، ما در کاهدان جهیم. لاجرم اکنون، گردان و پهلوانان این بیت را نقش نگین ساخته‏اند:

 گریز بهنگام فیروزى است‏

 خنک پهلوانى کش، این، روزى است‏

 .4 عصر فردوسى، به نسبت، دوران ثبات و رفاه و آسودگى اقتصادى و امنیت اجتماعى است. فردوسى خود دهقان است و داراى تمکّن کافى و، به همین دلیل، به سواد و مدرسه و کتابخانه دسترسى دارد، اما عصر حافظ عصر بحران شدید اقتصادى است و همه روزها و روزگاران آن شبیه سالهاى قحطى 401 و 402 در خراسان روزگار فردوسى است. توضیح آنکه خاندان فردوسى صاحب مکنت و ضیاع و عقار بودند و فردوسى به قول نظامى عروضى در دیه باژ شوکتى تمام داشت و به دخل آن ضیاع از امثال خود بى نیاز بود... اما بر اثر نظم شاهنامه و گذاردن عمر در این راه گرفتار فقر و تهیدستى گشت و مال و ثروت اجدادى را بر سر کار شاهنامه گذاشت:

 الا اى برآورده چرخ بلند

 چه دارى به پیرى مرا مستمند

 چو بودم جوان، برترم داشتى‏

 به پیرى مرا خوار بگذاشتى‏

 به جاى عنانم عصا داد سال‏

 پراکنده شد مال و برگشت حال‏

 اما دوران حافظ، دوران فقر عمومى است. جنگهاى داخلى موجب فقر و گرسنگى و ناامنى شده است و متعاقب آن فقر فرهنگى پدیدآمده است و به قول اوحدى مراغه‏اى:

 حلق درویش را بریده به کلک‏

 مال و ملکش کشیده اندر سلک‏

 گوشت، دهقان به هردو ماه خورد

 مرغ بریان، چریک شاه‏خورد

 دست دهقان، چو چرم رفته ز کار

 دهخدا، دست نرم برده که آر

 چه خورى نان ز دست‏واره او

 نظرى کن به دست‏پاره او

 دوسه درویش رفته در درّه‏

 پى گوساله و بز و برّه‏

 شب فغانى که گرگ میش ببرد

 روز آهى که دزد، خیش ببرد...

 عبید نیز ستم، گرسنگى و فقر دوران خود و حافظ را چنین بازمى گوید:

 "شخصى از مولانا عضد الدین پرسید که چون است که در زمان خلفا مردم دعوى خدایى و پیغمبرى بسیار مى کردند و اکنون نمى کنند. گفت مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگى افتاده است که نه از خدایشان به یاد مى آید و نه از پیغامبر." "دهقانى در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوى که خدا بیرون نشسته است و با تو کارى دارد. با خواجه بگفت، به احضار او اشارت کرد، چون درآمد، پرسید تو خدایى؟ گفت آرى، گفت چگونه؟ گفت من پیش، دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم، نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند..." صرف‏نظر از آنچه درباره زندگى شخصى حافظ گفته‏اند که، بعد از مرگ پدر، روزگار حافظ و مادرش به تهیدستى مى گذشت و، به همین سبب، حافظ همین‏که به مرحله تمیز رسید در نانوایى محله به خمیرگیرى مشغول شد؛ حافظ، جایى از فقر ظاهرى خود، در دوره هاى دیگر عمر، سخن مى راند:

 شاه شمشادقدان، خسرو شیرین‏دهنان‏

 که به مژگان شکند قلب همه صف‏شکنان‏

 مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت‏

 گفت کاى چشم و چراغ همه شیرین‏سخنان‏

 تا کى از سیم و زرت کیسه تهى خواهد بود

 بنده من شو و برخور ز همه سیم‏تنان‏

 غ 380

 ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست‏

 با پادشه بگوى که روزى مقرّر است‏

 غ 34

 بى تو در کلبه گدایى خویش‏

 رنجهایى کشیده‏ام که مپرس‏

 غ 265

 شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‏ام‏

 بار عشق و مفلسى سخت است و مى باید کشید

 غ 225

 قحط جود است آبروى خود نمى باید فروخت‏

 باده و گل از بهاى خرقه مى باید خرید

 غ 225

 فقر ظاهر مبین که حافظ را

 سینه گنجینه محبّت اوست‏

 غ 60

 گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم‏

 گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم‏

 غ 338

 خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پاى‏

 دست قدرت نگر و منصب صاحب‏جاهى‏

 غ 479

 گرچه ما بندگان پادشهیم‏

 پادشاهان ملک صبحگهیم‏

 گنج در آستین و کیسه تهى‏

 جام گیتى‏نماى و خاک رهیم‏

 وام حافظ بگو که بازدهند

 کرده‏اى اعتراف و ما گوهیم‏

 غ 374

 .5 عصر فردوسى دوران مشکل‏گشایى است. همگان فردوسى را یارى مى کنند تا منابع و مآخذ کار خود را به دست آورد و آزاده‏اى دلاور همه امکانات کار را براى او فراهم مى سازد:

 بدین نامه چون دست بردم فراز

 یکى مهترى بود گردن‏فراز

 جوان بود و از گوهر پهلوان‏

 خردمند و بیدار و روشن‏روان‏

 خداوند راى و خداوند شرم‏

 سخن گفتن خوب و آواى نرم‏

 مرا گفت کز من چه آید همى‏

 که جانت سخن برگراید همى‏

 به چیزى که باشد مرا دسترس‏

 بکوشم، نیازت نیارم به کس‏

 همى داشتم چون یکى تازه‏سیب‏

 که از باد نامد به من برنهیب‏

 به کیوان رسیدم ز خاک نژند

 از آن نیکدل نامور ارجمند...

 عصر فردوسى عصر هم‏اندیشى، همه‏نگرى و تقدم مصالح جامعه بر مصلحتهاى فردى است و عصر تعاون و معاضدت ملى است. به همین جهت است که فردوسى مى تواند سى سال عمر را بر سر یک هدف بگذارد و با اعتماد و اطمینان به درستى راه و کار خویش، آسوده و بى خیال از پریشانیهاى زمانه، آهسته و آرام به سوى هدف گام بردارد. در حالى که حافظ در دوران شگفتى زندگى مى کند که به قول خود او:

 بهر یک جرعه که آزار کسش در پى نیست‏

 زحمتى مى کشم از مردم نادان که مپرس‏

 غ 266

 یارى اندر کس نمى بینیم، یاران را چه شد

 دوستى کى آخر آمد، دوستداران را چه شد

 آب حیوان تیره‏گون شد، خضر فرّخ‏پى کجاست‏

 خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد

 کس نمى گوید که یارى داشت حق دوستى‏

 حق‏شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد

 1644

 عصر حافظ عصر گره‏افکنى، دوران بى کسى، تنهایى و فردیت غنایى و رهاشدگى است، عصر سکوت و خموشى است، دورانى است که هرکس مى کوشد تا تخته‏پاره شکسته خود را از غرقاب برهاند و در این راه همه به خود مى اندیشند، نه به غیر:

 صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست‏

 عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 غ 164

 این چه استغناست یارب و این چه قادرحکمتى است‏

 کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست‏

 724

 .6 روزگار فردوسى عصر خوش‏بینى و روزگار مردمى مصمم و بااراده براى ساختن جامعه‏اى با معیار و ماندگار است؛ به همین جهت، از کلام فردوسى مردانگى مى تراود؛ او اراده‏ها را استوارتر، باورها را محکم‏تر و اعتقادات دینى را دلپذیرتر مى سازد. دلاورانش جان بر سر آرمانهاى جامعه مى نهند، از ریا و دورویى در سرزمین حماسه‏ها خبرى نیست:

 شد ایران به کردار خرم‏بهشت‏

 همه خاک عنبر شد و زرش خشت‏

 جهانى به ایران نهادند روى‏

 برآسود از درد و از گفت‏وگوى‏

 گلاب است گفتى هوا را سرشک‏

 بیاسوده مردم ز رنج و پزشک‏

 ببارید بر گل به هنگام، نم‏

 نبد کشت‏ورزى ز باران دژم‏

 در و دشت گل بود و بام و سراى‏

 جهان گشت پرسبزه و چارپاى‏

 همه رودها همچو دریا شده‏

 به پالیز گل چون ثریا شده‏

 به ایران زبانها بیاموختند

 روانها به دانش بیفروختند

 ز بازرگانان هر مرز و بوم‏

 ز هند و ز چین و ز ترک و ز روم‏

 ستایش گرفتند بر رهنماى‏

 فزایش گرفت از گیا، چارپاى‏

 1/2447

 جهان نو شد از فره ایزدى‏

 ببستند گفتى دو دست بدى‏

 ندانست کس غارت و تاختن‏

 وگر دست سوى بدى آختن‏

 8/2446

 دگر گفت ما تخت نامى کنیم‏

 گرانمایگان را گرامى کنیم‏

 جهان را بداریم در زیر پر

 چنان چون پدر داشت بآیین و فر

 گنه‏کردگان را هراسان کنیم‏

 ستمدیدگان را تن آسان کنیم‏

 اما، دوران حافظ عصر بدبینى و یأس و روزگار اراده هاى درهم‏شکسته و مردمى بى آینده است، که جز فقر و تباهى و فساد نمى بینند و تسلیم تقدیرند و خود را بازیچه دست سرنوشت مى پندارند، به همین جهت کوشش و جوششى ندارند:

 چندان که برکنار چو پرگار مى شدم‏

 دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت‏

 غ 223

 عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى‏

 عشق داند که در این دایره سرگردانند

 غ 188

 جام مى و خون دل هریک به کسى دادند

 در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 غ 157

 در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم‏

 لطف آنچه تو اندیشى، حکم آنچه تو فرمایى‏

 غ 484

 چو قسمت ازلى بى حضور ما کردند

 گر اندکى نه به وفق رضاست خرده مگیر

 غ 251

 رضا به داده بده وز جبین گره بگشاى‏

 که بر من و تو در اختیار نگشاده است‏

 غ 37

 .7 عصر فردوسى دوران برونگرى، واقعیت‏جویى و نگاه دقیق به جهان و ظواهر مادى آن، پوشیدن لباسهاى فاخر و پیرایه هاى زرین، دیدن شکوه سرزمینها، کاخها، لشکریان، اسبها، میدانهاى نبرد و خروشها و هنگامه هاى جهان است و ماهیت ادب حماسى نیز در ارتباطى تنگاتنگ با این هیجانها و حرکتها و واقع‏نگریهاى جهان بیرون است، اگرچه این بدان معنا نیست که ارزشهاى باطنى یا معنوى را فراموش مى کند:

 چو آمد به نزدیکى نیمروز

 خبر شد ز سالار گیتى‏فروز

 که آمد ابا خلعت و تاج زر

 ابا عهد و منشور و زرین‏کمر

 بیاراسته سیستان چون بهشت‏

 گلش مشک‏سارا بد و زرش خشت‏

 بسى مشک و دینار بربیختند

 بسى زعفران و درم ریختند

 یکى شادمانى بد اندر جهان‏

 سراسر میان کهان و مهان...

 *

 بگفت این وز ایشان بتابید روى‏

 به درگاه ارجاسپ شد کینه‏جوى‏

 بیامد یکى تیغ هندى به مشت‏

 کسى را که دید از بزرگان، بکشت‏

 همه بارگاهش چنان شد که راه‏

 نبود اندر آن نامور جایگاه‏

 ز بس کشته و خسته و کوفته‏

 زمین همچو دریا شد آشوفته‏

 چو ارجاسپ از خواب بیدار شد

 ز غلغل دلش پر ز تیمار شد

 بجوشید و برخاست از آن خوابگاه‏

 بپوشید خفتان و رومى کلاه‏

 به چنگ اندرون خنجر آبگون‏

 دهن پر ز آواز و دل پر ز خون‏

 بجست از در کاخ، اسفندیار

 به دست اندرون خنجر آبدار

 برآویخت ارجاسپ و اسفندیار

 از اندازه بگذشتشان کارزار

 پیاپى همى تیغ و خنجر زدند

 گهى بر میان، گاه بر سر زدند

 به زخم اندر، ارجاسپ را کرد سست‏

 نبد بر تنش هیچ جاى درست‏

 ز پاى اندر آمد تن پیلوار

 جدا کردش از تن، سر اسفندیار

 درون‏گرایى براى فردوسى، به معنى نگاهى فراخ به جهان معنویت است در حالى که براى مردم عصر حافظ این امر به معنى سر در لاک خود فروبردن است و همه چیز را از درون خود طلبیدن و با حل مشکلات درونى بر سر هرچه مشکلات جهان بیرونى است خط کشیدن. عصر حافظ عصر درونگرى، ذهن‏گرایى و خیالپردازى است. در این دوران، محنت‏آباد واقعیت، "نیست هست‏نماست" و جهان ماورا، "هست نیست‏نما" و تفکرات عرفانى ناشى از این بینش خاص، در شعر حافظ و ادب غنایى قرن هشتم، به وضوح آشکار است:

 بیا که قصر امل سخت سست‏بنیاد است‏

 بیار باده که بنیاد عمر بر باد است‏

 چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب‏

 سروش عالم غیبم چه مژده‏ها داده است‏

 که اى بلندنظر شاهباز سدره‏نشین‏

 نشیمن تو نه این کنج محنت‏آباد است‏

 تراز کنگره عرش مى زنند صفیر

 ندانمت که در این دامگه چه افتاده است‏

 مجو درستى عهد از جهان سست‏نهاد

 که این عجوزه عروس هزارداماد است‏

 غ 37

 در سخن حافظ، دل، خیال، سر و سودا و درون خلوت، حرم، حریم و مشابهات آنها آنچنان مورد توجه قرار مى گیرند که همه واقعیتهاى هستى را تحت‏الشعاع قرار مى دهند:

 سرم به دنیى و عقبى فرونمى آید

 تبارک‏اللّه از این فتنه‏ها که در سر ماست‏

 در اندرون من خسته‏دل ندانم کیست‏

 که من خموشم و او در فغان و در غوغاست‏

 دلم ز پرده برون شد کجایى اى مطرب‏

 بنال هان که از این پرده کار ما به نواست‏

 مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

 رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست‏

 نخفته‏ام ز خیالى که مى پزم شبهاست‏

 خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست‏

 از آن بِه دیر مغانم عزیز مى دارند

 که آتشى که نمیرد همیشه در دل ماست‏

 چه ساز بود که در پرده مى زد آن مطرب‏

 که رفت عمرو دماغم هنوز پر ز هواست‏

 نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند

 فضاى سینه حافظ هنوز پر ز صداست‏

 غ 26

 در اینجا، جهان هستى صورتى ضعیف از جهانى فرازین است و صورتى در زیر دارد. هرچه در بالاستى و به قول شاعر:

 اى نسخه اسرار الهى که تویى‏

 اى آینه جمال شاهى که تویى‏

 بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست‏

 از خود بطلب هرآنچه خواهى که تویى‏

 (نجم الدین رازى یا فخر الدین بغدادى)

 .8 مردم روزگار فردوسى، یک‏رو و صادق و راستگو هستند، در دوستى، دوست و در دشمنى پایدارند و جالب است که حتى درباره دشمنان خود به راستى و صداقت سخن مى گویند: مثلا، فرستاده خاقان چین درباره فرمانرواى ایران در گزارشى چنین مى گوید:

 به خاقان چنین گفت کاى شهریار

 تو او را بدین زیردستى مدار

 بدین روزگارى که ما نزد اوى‏

 ببودیم شادان‏دل و تازه‏روى‏

 به ایوان بزم و به رزم و شکار

 ندیدیم هرگز چنو شهریار

 به بالاى سرو است و همزور پیل‏

 به بخشش کفش همچو دریاى نیل‏

 چو بر گاه باشد، سپهر وفاست‏

 در آوردگه چون نهنگ بلاست‏

 اگر تیز گردد، بغرّد چو ابر

 از آواز او رام گردد هژبر

 وُ گر مى گسارد به آواز نرم‏

 همى دل ستاند به گفتار گرم‏

 خجسته سروش است بر گاه و تخت‏

 یکى بارور شاخ زیبا درخت‏

 همه شهر ایران سپاه ویند

 پرستندگان کلام ویند

 چو سازد به دشت اندرون بارگاه‏

 نگنجد همى در جهان آن سپاه‏

 همه گرزدارانش زرین‏کمر

 همه پیشکارانش با زیب و فر

 ز پیلان و از پایه تخت عاج‏

 ز اورنگ و از یاره و طوق و تاج‏

 کس آیین او را نداند شمار

 به گیتى جز از دادگر کردگار

 هر آن‏کس که سیر آید از کارزار

 شود تیز و با او کند کارزار

 و زال افراسیاب را براى رستم، فرزند خود، چنین به تصویر مى کشد:

 بدو گفت زال اى پسر گوش دار

 یک امروز با خویشتن هوش دار

 که آن ترک در جنگ نر اژدهاست‏

 در آهنگ و در کینه ابر بلاست‏

 درفشش سیاه است و خفتان سیاه‏

 ز آهنش ساعد ز آهن کلاه‏

 از او خویشتن را نگهدار سخت‏

 که مردى دلیر است و پیروزبخت‏

 شود کوه آهن چو دریاى آب‏

 اگر بشنود نام افراسیاب‏

 2/64/35

 حال آنکه عصر حافظ دوران دو یا چندچهرگى، دروغگویى و ریاکارى است و حافظ بیش از هر شاعر دیگرى از ریا مى نالد و آن‏را مخرّب دین و دنیاى مردمان مى شناسد و از طبقات موجّهى که ریا مى ورزند، بیشتر انتقاد مى کند. مردم روزگار او بیرون و درونشان یکى نیست، ظاهرها زیبا و درونها زشت و پلید است:

 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر مى کنند

 چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنند

 مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس‏

 توبه‏فرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند

 گوییا باور نمى دارند روز داورى‏

 کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنند

 غ 194

 

 گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

 تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود

 غ 220

 درونها تیره شد باشد که از غیب‏

 چراغى برکند خلوت‏نشینى‏

 نه همّت را امید سربلندى‏

 نه درمان دلى نه درد دینى‏

 نه حافظ را حضور درس و خلوت‏

 نه دانشمند را علم‏الیقینى‏

 غ 474

 اسم اعظم بکند کار خود اى دل خوش باش‏

 که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود

 *

 ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم‏

 جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم‏

 رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم‏

 سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم‏

 371

 بشارت بر به کوى مى فروشان‏

 که حافظ توبه از زهد ریا کرد

 126

 صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد

 بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

 بازىّ چرخ بشکندش بیضه در کلاه‏

 زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

 صنعت مکن که هرکه محبت نه پاک باخت‏

 عشقش به روى دل در معنى فراز کرد

 فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

 شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرد

 اى کبک خوش‏خرام کجا مى روى بایست‏

 غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد

 حافظ مکن ملامت رندان که در ازل‏

 ما را خدا ز زهد ریا، بى نیاز کرد

 129

 ز خانقاه به میخانه مى رود حافظ

 مگر ز مستى زهد ریا به هوش آمد

 171

 در میخانه ببستند خدایا مپسند

 که در خانه تزویر و ریا بگشایند

 حافظ این خرقه که دارى تو ببینى فردا

 که چه زنّار ز زیرش به دغا بگشایند!!

 غ 97

 اگر به باده مشکین کشد دلم شاید

 که بوى خیر ز زهد ریا نمى آید

 غ 226

 خوش مى کنم به باده مشکین‏مشام جان‏

 کز دلق‏پوش صومعه بوى ریا شنید

 غ 238

 حافظا مى خور و رندى کن و خوش باش ولى‏

 دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

 غ 9

 .9 در عصر فردوسى خاندانهاى کهن مورد احترام‏اند، مردم به آنها به عنوان وارثان تمدّن، بزرگى و شعور و برازندگیهاى قومى خود مى نگرند، قائمه هاى قدرت را مى ستایند و پهلوانان و شجاعان و سلحشوران را حرمت مى دارند و به عبارت دیگر نهاد هاى قدرت مادى و معنوى گذشته خود را بزرگ مى دارند:

 بفرمود تا رستم پیلتن‏

 خرامد به درگاه با انجمن‏

 برفتند از ایران همه بخردان‏

 جهاندیده و نامور موبدان‏

 به رستم چنین گفت کاى سرفراز

 بترسم که این دولت دیریاز

 همى سر گراید به سوى نشیب‏

 دلم شد ز کردار آن پرنهیب‏

 امید سپاه و سپهبد به توست‏

 که روشن‏روان بادى و تندرست‏

 ز من هرچه خواهى فزونى بخواه‏

 ز اسپ و سلیج و ز گنج و سپاه‏

 برو با دل شاد و راى درست‏

 نشاید گرفتن چنین کار سست‏

 بر ایرانیان چون که شد کار، زار

 تو را کرد باید کنون کارزار

 نبود این‏چنین کار کس را گمان‏

 که توران شود تیر و ایران کمان‏

 بجز تو که داند گشاد این گره؟!

 جز از تو به کس بر، نزیبد زره‏

 به قول مرحوم مینوى "... در جامعه ایرانى، دهقانان طبقه‏اى از مردمان ایران بوده‏اند، صاحب مقام اجتماعى خاص: طبقه نجبازادگان درجه دوم که قدرت ایشان باز بسته به این بوده است که اداره محل خویش را ارثا به عهده داشته باشند، از امور نظامى و لشکرى دور بودند و تنها به دفاع از ولایتى که در آن سکنى داشتند، مکلّف بودند و بدین سمت در حکم حلقه هاى لاینفک زنجیره دولت بودند، اگر در حوادث عظیم تاریخى کمتر ظاهر مى شوند، از آنجا که مبنى و اساس اداره و ترکیب دولت بودند، به اندازه بزرگان که اعیان و اشراف درجه اول مملکت باشند، قدر و اعتبار داشتند." در حالى که در عصر حافظ دولتهاى محلى ایران در سیستان، خراسان، مازندران، آذربایجان و فارس برافتادند و خاندانهاى ایرانى این نواحى، کم و بیش از میان رفتند؛ خاندانهایى که در دوره ایلخانیان وسیله سودمندى براى روى کار آمدن ایرانیان در امور مملکت شده بودند و در تجدید آبادانیها و مرمت خرابیهاى ایران تا حدى مؤثر بودند؛ به قول سیف فرغانى، ادانى و اراذل ناس به جاه رسیده و حرمت خاندانهاى کهن را برباد مى دادند:

 از انگشت سلیمان رفته خاتم‏

 ولى در دست دیوان اوفتاده‏

 زنان را گوى در میدان و چوگان‏

 ز دست مرد میدان اوفتاده‏

 به عهد این سگان از بى شبانى‏

 رمه در دست سرحان اوفتاده‏

 جهانجویى اگر ناگه بخیزد

 بسى بینى بزرگان اوفتاده‏

 چه مى دانند کار دولت این قوم‏

 که در دین‏اند نادان اوفتاده‏

 کلاه عزّت اندر پاى خوارى‏

 ز سر هاى عزیزان اوفتاده...

 و حافظ مى سراید:

 ناموس عشق و رونق عشّاق مى برند

 منع جوان و سرزنش پیر مى کنند

 تشویش وقت پیر مغان مى دهند باز

 این سالکان نگر که چه با پیر مى کنند!!

 غ 195

 در همین‏جاست که پیران، جاهل و شیخان، گمراه مى نمایند و حافظ از فعل عابد و عمل زاهد تبّرى مى جوید:

 ما را به رندى افسانه کردند

 پیران جاهل، شیخان گمراه‏

 از دست زاهد کردیم توبه‏

 وز فعل عابد، استغفراللّه‏

 غ 409

 .10 در روزگار فردوسى، سخن مردم صریح و روشن و یکسویه است؛ به روشنى سخن مى گویند و انتقاد مى کنند، به همین جهت، پهلوانان شاهنامه با شاهان بسیار راحت سخن مى گویند. کاوه در دربار ضحاک به صراحت زبان به بیان معایب او مى گشاید و این درست همان زبان حماسى است که هیچ نوع ابهام و در پرده سخن گفتن را برنمى تابد و هیچ نوع ملاحظه‏اى را در سخن راه نیست:

 خروشید و زد دست بر سر ز شاه‏

 که شاها منم کاوه دادخواه‏

 یکى بى زبان مرد آهنگرم‏

 ز شاه آتش آید همى بر سرم‏

 تو شاهى وگر اژدها پیکرى‏

 بباید بدین داستان داورى‏

 که مارانت را مغز فرزند من‏

 همى داد باید ز هر انجمن‏

 ... خروشید که اى پایمردان دیو

 بریده دل از ترس کیهان خدیو

 همه سوى دوزخ نهادید روى‏

 سپردید دل را به گفتار اوى‏

 1/36/215

 و وقتى رستم در دربار کاووس بر شاه خشم مى گیرد، به صراحت به وى مى گوید:

 تهمتن برآشفت با شهریار

 که چندین مدار آتش اندر کنار

 همه کارت از یک دگر بدتر است‏

 تو را شهریارى نه اندر خور است‏

 چون گودرز در همین موقع به نزد شاه مى رود، با او چنین سخن مى گوید:

 غمى شد دل نامداران همه‏

 که رستم شبان بود و ایشان رمه‏

 به گودرز گفتند کاین کار توست‏

 شکسته، به دست تو گردد درست‏

 به نزدیک این شاه دیوانه رو

 وزین در سخن یاد کن نوبه‏نو

 سپهدار گودرز کشواد تفت‏

 به نزدیک خسرو خرامید و رفت‏

 به کاووس کى گفت رستم چه کرد

 کز ایران برآوردى امروز گرد؟

 کسى را که جنگى چو رستم بود،

 بیازارد او را، خرد کم بود

 چو بشنید گفتار گودرز شاه‏

 بدانست کو دارد آیین و راه‏

 به گودرز گفت این سخن درخور است‏

 لب پیر با پند نیکوتر است‏

 خردمند باید دل پادشاه‏

 که تندى و تیزى نیارد بها

 هجونامه فردوسى نیز نماینده همین تفکر و نوع بیان است:

 ایا شاه محمود کشورگشاى‏

 ز من گر نترسى بترس از خداى‏

 گر ایدون که شاهى به گیتى‏تر است‏

 نگویى که این خیره گفتن چراست؟

 چو دیدى تو این خاطر تیز من،

 نیندیشى از تیغ خونریز من؟!

 که بددین و بدکیش‏خوانى مرا

 منم شیر نر، میش‏خوانى مرا

 مرا سهم دادى که در پاى پیل‏

 تنت را بسایم چو دریاى نیل‏

 نترسم که دارم ز روشن‏دلى‏

 به دل مهر آل نبى و على‏

 مرا غمز کردند کان پرسخن‏

 به مهر نبى و على شد کهن‏

 هرآن‏کس که در دلش بغض على است‏

 از او زارتر، در جهان زار کیست‏

 منم بنده اهل بیت نبى‏

 ستاینده خاک پاى وصى‏

 گرت ز این بد آید گناه من است‏

 چنین است و این رسم و راه من است‏

 برین زادم و هم بر این بگذرم‏

 چنان دان که خاک پى حیدرم‏

 اما سخن مردم عصر حافظ چنین نیست. در عصر بحران، اختناق و درماندگى و یأس، زبان چندسویه مى شود. الفاظْ ایهام‏دار و پرابهام مى شوند و هرکس، به ذوق و مصلحت خویش، آن معنى خاصى را از لفظ مى فهمد که خود مى طلبد. به همین جهت، تأویل و تفسیر الفاظ، اصطلاحات، جملات، مصراعها، بیتها و غزلهاى حافظ و مصادره به مطلوب کردن آنها از همان روزگار حافظ رواج داشته است.

 این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه مى گفت‏

 بر در میکده‏اى با دف و نى ترسایى‏

 گر مسلمانى از این است که حافظ دارد

 و اى اگر از پس امروز بود فردایى!!

 حکایت این شعر حافظ، که موجب تکفیر او شد و حافظ به خواجه زین‏العابدین ابوبکر تایبادى متوسل گردید و او حافظ را راهنمایى کرد که شعر ماقبل آخر را بسازد تا از اتهام کفر برهد، بسیار مشهور است و به قول دارابى ، مشکل در لفظ (اگر) است که موهم شک در روز قیامت است. با آن‏که لسان‏الغیب، بلکه هیچ مسلمانى، شک در وقوع آن ندارد، ظاهرپرستان، که مدار علمشان بر مجاز و ظاهر است، گوییا منکر روزى هستند که اعمال در آن نقد مى شود.... بدین ترتیب، اگرچه بعد از سقوط خلافت عباسى و حمله مغول، تا حدى تعصبها و جدالهاى مذهبى کاهش یافته بود، امّا هنوز، کاملا از بین نرفته بود و اگرچه نسیم آزاداندیشى اندک وزشى داشت، اما نبود یک دولت ایرانى مقتدر و ادامه جنگهاى داخلى، موجب فقر و گرسنگى، ذلّت و ناامنى و رواج سخن‏چینى و توجیه الفاظ و پرونده‏سازى براى دشمنان شده بود. در اینجا درواقع، الفاظ چندمعنایى و داراى ایهام وسیله‏اى است هم براى دوست و هم براى دشمن و عظمت حافظ و امتیاز او بر شاعران پیش از وى در این است که شعر حافظ مظهر عصیان بر ضد یکنواختى و یکدستى تحمیل شده به وسیله عباسیان است. حافظ حکیمى است که بر ضد فرهنگ قالبى و سنن تحمیلى و ظلم و جور روزگار خود عصیان کرده و هنرش در این است که اندیشه هاى خود را با چنان لطف و افسونى بیان کرده است که قبول عمومى یافته و در عین حال دستگاه جور هم نتوانسته است گزندى به او برساند. سخن حافظ محصول روزگارى است که بعد از آن تحولات، شاعر، آزادتر مى اندیشید و جرئت مى کرد گاهى به طنز و افسوس، نارواییها را، اگرچه در پرده ابهام و ایهام، به باد انتقاد گیرد.... مردم این روزگار رفتارى پیچیده و گیج‏کننده دارند، آنها را نمى توان شناخت و از کار آنها نمى توان به سادگى سر درآورد. حافظ در برابر ستم و ریا و سالوس و ظاهرپرستى، (رند) را در کنار دارد، "رند" حافظ تصویرى است از ایرانى زیرک و روشن‏بین و نکته‏دان و ژرف‏اندیش عصر او، قهرمان پیکار با بیداد و ستم و غارتگرى است. زیرکى و حکمت‏آموزى او گاهى بهلول دیوانه فرزانه یا لقمان حکیم را به یاد مى آورد. اصلا چرا نگوییم عبید زاکانى شاعر همان عصر است، با لطایف حکمت‏آمیزش. در روزگارى سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بیدادگر فریبکار و غوغاى عوام جاهل‏فریفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند، اگر در پرده سخن نگوید. در دوره‏اى که نامحرمان در هر بزمى هستند، حتى نسیم سخن‏چین است، شمع، شوخ سربُریده‏اى است که بند زبان ندارد و هرکسى عربده‏اى این‏که: (مبین) آن‏که (مپرس)، شاعر جز راز پوشیدن چه چاره‏اى دارد؟ و این رازپوشى و سخن در پرده گفتن، عربده هاى نامحرمان و جست‏وجوى حافظ براى یافتن محرم راز، چندپهلو بودن و ابهام‏انگیز بودن شعر او را بازتابى از شرایط حاکم بر جامعه عصر حافظ مى سازد. به این اشعار بنگرید:

 گفت‏وگوهاست در این راه که جان بگذارد

 هرکسى عربده‏اى این‏که: مبین آن‏که مپرس‏

 به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات‏

 بخواست جام مى و گفت راز پوشیدن‏

 چه جاى صحبت نامحرم است مجلس انس‏

 سر پیاله بپوشان که خرقه‏پوش آمد

 بیار باده و اول به دست حافظ ده‏

 به شرط آن‏که ز مجلس سخن به در نرود

 گر خود رقیب شمع است احوال از او بپوشان‏

 کان شوخ سربریده، بند زبان ندارد

 من از نسیم سخن‏چین چه طرف بربندم‏

 چو سرو راست در این باغ نیست محرم راز

 و آن‏گاه، حافظ حکمتهاى سخن در پرده گفتن را باز مى گوید:

 مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

 ور نه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست‏

 غ 74

 *

 حالى درون پرده بسى فتنه مى رود

 تا آن‏زمان که پرده برافتد چه‏ها کنند

 گر سنگ از این حدیث بنالد، عجب مدار

 صاحبدلان حکایت دل‏خوش ادا کنند

 غ 191

 *

 ما از برون در شده مغرور صد فریب‏

 تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنند

 غ 195

 *

 برو اى زاهد خودبین که ز چشم من و تو

 راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

 غ 201

 *

 هان مشو نومید چون واقف نئى از سرّ غیب‏

 باشد اندر پرده‏بازیهاى پنهان، غم مخور

 غ 250

 *

 بس که در پرده چنگ گفت سخن‏

 ببرش موى تا نموید باز

 غ 256

 *

 احوال شیخ و زاهد و شرب الیهودشان‏

 کردم سؤال صبحدم از پیر مى فروش‏

 گفتا نگفتنى است سخن، گرچه محرمى

 در کش زبان و پرده نگه دار و مى بنوش‏

 غ 280

 *

 حافظ به زیر خرقه قدح تا به کى کشى؟!

 در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم‏

 غ 335

 *

 داستان در پرده مى گویم ولى‏

 گفته خواهد شد به دستان نیز هم‏

 غ 355

 *

 سخن در پرده مى گویم چو گل از غنچه بیرون آى‏

 که بیش از پنج روزى نیست حکم میر نوروزى‏

 غ 440

 *

 گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

 جرمش این بود که اسرار هویدا مى کرد

 غ 136

 *

 به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

 چو غنچه پیش تواش مُهر بر دهان باشد

 غ 156

 *

 میان گریه مى خندم که چون شمع اندر این مجلس‏

 زبان آتشینم هست، اما درنمى گیرد

 غ 145

 *

 سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان‏

 ور نه پروانه ندارد به سخن پروایى‏

 غ 481

 *

 رازى که بر غیر نگفتیم و نگوییم‏

 با دوست بگوییم که او محرم راز است‏

 غ 41

 *

 ایهامهاى حافظ هنر خاص و انحصارى شاعران مبارز در روزگاران دشوار سخن گفتن است: ایهام یا توریه عبارت است از دوپهلو سخن گفتن، چنان‏که گوینده لفظى را هشیارانه به دو معنى بیاورد که ابتدا معنى نزدیک و مصطلح آن به ذهن خواننده خطور کند و سپس معنى دور آن. خواننده ناآشنا به همین برخورد و دریافت معنى نزدیک اکتفا مى کند، ولى خواننده آشنا متوجه مى شود که مقصود چیزى دیگر است، چنان‏که در این بیت:

 محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

 قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 که در نخستین برخورد براى محتسب معنى پاسبان و گزمه به ذهن مى آید، اما با تأملى در اشارات مندرج در بیت و تطبیق با اوضاع زمانه شاعر و روشن شدن این‏که رندان خوش‏ذوق شیراز امیر مبارز الدین را شاه محتسب مى خواندند و این پادشاه ابتدا اهل فسق بوده و سپس توبه کار شده بود و فسق خود را از یاد برده بود متوجه مى شویم که مقصود حافظ از محتسب امیر مبارز الدین است. و چنین است همه ابیات زیر:

 پرگار: به معنى ابزار هدفى معروف؛ حیله و ترفند

 آن‏که پرنقش زد این دایره مینایى‏

 کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

 هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

 پروانه: حشره معروف؛ اجازه، فرمان‏

 کسى به وصل تو چون شمع یافت پروانه‏

 که زیر تیغ تو هر دم سرى دگر دارد

 در شب هجران مرا پروانه وصلى فرست‏

 ور نه از دردت جهانى را بسوزانم چو شمع‏

 پروانه او گر رسدم، در طلب جان‏

 چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم‏

 بهار: فصل نخستین سال؛ گل و شکوفه، بتخانه نوبهار

 بتى دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد

 بهار عارضش خطّى، به خون ارغوان دارد

 اى خرّم از فروغ رخت لاله‏زار عمر

 بازا که ریخت بى گل رویت بهار عمر

 راه: طریق؛ آهنگ و موسیقى‏

 جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه‏

 چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

 مطربا پرده بگردان و بزن راه حجاز

 که از این راه بشد یار ما یاد نکرد

 چه راه مى زند این مطرب مقام‏شناس‏

 که در میان غزل قول آشنا آورد...

 .11 عصر فردوسى عصر پیروزى‏خواهى و غرور عنصر ایرانى است، عصرى است که شعوبیه تأثیر فکرى خود را کاملا در ایرانیان بر جاى نهاده‏اند. سختگیریهاى طاقت‏سوز و آزار هاى بى پایان عرب بر موالى، بالطبیعه، عکس‏العملى پیدا کرد، یعنى منشأ ایجاد عصبیت در ایرانیان گشت و با ضدیت با جنس عرب و مخالفت با دولت بنى‏امیه و آل‏مروان آغاز گشت و به شورشهاى سخت سیاسى و ادبى منتهى شد... مخالفت ایرانیان با عنصر عرب، که از عهد اموى آغاز شده بود، ادامه یافت تا بالاخره ایرانیان غالب شده و به مقصود خویش فیروز گردیدند... فردوسى را شاید بتوان در جزو آن گروه از شعوبیه به شمار آورد که نسبت به اصل دین اسلام همه‏جا خاضع و خاشع است، اما نسبت به ایران و ایرانى، گاهى احساس شدید و عاطفه‏دوستى مخصوصى در خلال تعبیراتش نمودار مى شود و از این جهت مى توان گفت که فردوسى سیاست ایرانى را با دیانت عربى در خود جمع کرده بود... اما دقیقى و امثال او را باید در جزو شعوبیه کامل‏عیار دانست که کیش زردهشتى را هم از همه آیینها برگزیده بودند. علاقه فردوسى به پیروزى ایرانیان به حدّى است که کمتر اتفاق مى افتد که دلش رضایت دهد تا زبان به وصف پیروزى دشمنان ایران بگشاید. او، در نبرد دوازده رخ، دوازده پهلوان ایرانى را در برابر دوازده دلاور تورانى قرار مى دهد، اما هیچ‏یک از تورانیان غالب نمى شوند و فردوسى نبرد هایى چون نبرد سیاوش و بهرام گودرز با تورانیان را به حدّى مظلومانه جلوه مى دهد که این دو، على‏رغم شکست ظاهرى، به واقع پیروزمند از صحنه هاى نبرد فکرى شاهنامه بیرون مى آیند:

 سپهبد چو لشکر به هامون کشید

 سپاه سه شاه و سه کشور بدید

 چنین گفت با لشکر سرفراز

 که از نیزه مژگان مدارید باز

 بُش و یال بینید و اسپ و عنان‏

 دو دیده نهاده به نوک سنان‏

 اگر صدهزارند و ما صد سوار

 فزونى لشکر، نیاید به کار

 برآمد درخشیدن تیر و خشت‏

 تو گفتى هوا بر زمین لاله کشت‏

 ز خون، دشت گفتى میستان شده است‏

 ز نیزه، هوا چون نیستان شده است‏

 بریده ز هر سو، سر ترگ دار

 پراکنده، خفتان همه دشت و غار

 تهمتن مر آن رخش را تیز کرد

 ز خون فرومایه پرهیز کرد

 همى تاخت اندر پى شاه شام‏

 بینداخت از باد خمّیده خام‏

 میانش به حلقه درآورد گُرد

 تو گفتى خَم اندر میانش فسرد

 ز زین برگرفتش به کردار گوى‏

 چو چوگان به زخم اندر آید بدوى‏

 بیفگند و فرهاد دستش ببست‏

 گرفتار شد نامبردار شصت‏

 ز خون، خاک دریا شد و دشت کوه‏

 ز بس کشته، افکنده از هر گروه‏

 شه بربرستان به چنگ گراز

 گرفتار شد با چهل رزمسار

 ز کشته زمین شد به کردار کوه‏

 همان شاه هاماوران شد ستوه‏

 به پیمان که کاووس را با سران‏

 بر رستم آرد ز هاماوران...

 2/145/279

 اما عصر حافظ عصر شکست‏پذیرى و قبول سرنوشت ناپسندیده‏اى است که محتوم تصور مى شود و باید با آن کنار آمد؛ دورانى است که عذاب الهى را باید پذیرفت و آن‏را کیفر اعمال خود دانست: روزگار مردان متواضع و فروتن، دوران شکسته نفسى عارفانه، پنهان کردن آگاهانه غرور و برترى‏جوییهاى فردى و قومى است و اگر گاهى هم در کلام حافظ چنین حسى را در شطحیات عارفانه او بیابیم، زمینه هایى ناخودآگاه و کاملا مغایر با دید حماسى و آگاهانه مردم روزگار فردوسى دارد. بدین ترتیب، در دوره از میان رفتن حس حماسى و شکستن غرور ملى، خوارى و فقر جانشین افتخار مى شود و دولت فقر و شکستگى و صاحب جاهى نیز بیش از همه مدیون ترک خود و بیزارى از قدرتهاى مادى و صورى، رها کردن تعلّقات و ترک ماسوى‏اللّه است. حافظ این‏گونه اندیشه‏ها را در بسیارى از اشعار خود مطرح مى کند:

 خشت در زیر سر و بر سر هفت اختر پاى‏

 دست قدرت‏نگر و منصب صاحب جاهى‏

 غ 479

 کمر کوه کم است از کمر مور اینجا

 ناامید از در رحمت مشو اى باده‏پرست‏

 غ 21

 

 اى پادشاه حسن خدا را بسوختیم‏

 آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است‏

 غ 34

 پهلوانان شاهنامه، در هر فرصتى، به بزم مى نشینند و شادى یکى از قائمه هاى هویت ایرانى و فریضه‏اى دست‏یافتنى است. به همین جهت، مجالس غنایى، بزمها و باده‏نوشیهاى شاهنامه، که گاهى با ترانه هاى باربدى و زمانى با نغمه رودسازان جادوگر همراه است، خستگى رزم را از تنها مى زداید و یا رنج سفر را براى پهلوانان هموار مى کند. جالب است که در هفت‏خان رستم و اسفندیار و در رفتن کاووس به مازندران، مردان و زنان جادوگر موسیقى نوازند و رامش و آسایش را مژده مى دهند:

 چو رامشگرى دیو زى پرده‏دار

 بیامد که خواهد بر شاه بار

 چنین گفت کز شهر مازندران‏

 یکى خوش‏نوازم ز رامشگران‏

 برفت از در پرده، سالار بار

 بیامد خرامان بر شهریار

 بگفتش که رامشگرى بر در است‏

 ابا بربط و نغز، رامشگر است‏

 بفرمود تا پیش او تاختند

 بر رود سازانش بنشاختند

 به بربط چو بایست برساخت رود

 بر آورد مازندرانى سرود

 که مازندران شهر ما یاد باد

 همیشه بر و بومش آباد باد

 که در بوستانش همیشه گل است‏

 به کوه اندرون لاله و سنبل است‏

 هوا خوشگوار و زمین پرنگار

 نه سرد و نه گرم و همیشه بهار

 گلاب است گویى به جویش روان‏

 همى شاد گردد ز بویش روان‏

 دى و بهمن و آذر و فرودین‏

 همیشه پر از لاله بینى زمین‏

 کسى کاندر آن بوم آباد نیست‏

 به کام از دل و جان خود شاد نیست‏

 و رستم در چهارمین خان سفر خود به مازندران:

 نشست از بر چشمه فرخنده‏پى‏

 یکى جام یاقوت پر کرده مى

 ابا مى یکى نغز طنبور بود

 بیابان چنان خانه سور بود

 تهمتن مرآن را به بر در گرفت‏

 بزد رود و گفتارها برگرفت‏

 که آواره بدنشان رستم است‏

 که از روز شادیش بهره کم است‏

 همه جنگ با دیو و نر اژدها

 ز دیو و بیابان نیابد رها

 مى و جام و بویا گل و مرغزار

 نکرده است بخشش و را روزگار

 همیشه به جنگ نهنگ اندر است‏

 وگر با پلنگان به جنگ اندر است‏

 به گوش زن جادو آمد سرود

 همان چامه رستم و زخم رود

 بیاراست رخ را بسان بهار

 وگر چند زیبا نبودش نگار

 2/98/416

 اکثر بزمهاى شاهنامه، صرفا به منظور برآسودن از خستگیهاى جسمانى، نه به خاطر تسکین غم و اندوه پرداخته مى شود؛ مثلا بهرام گور از گوشه‏اى صداى چنگ را مى شنود و به بزم مى شتابد:

 من ایدر به آواز چنگ آمدم‏

 نه از بهر جام و درنگ آمدم‏

 بدو میزبان گفت کاین دخترم‏

 همى باسمان اندر آرد سرم‏

 همو مى گسار و همو چنگ زن‏

 همو چامه‏گوى است و انده‏شکن‏

 زن چنگ‏زن، چنگ دربر گرفت‏

 نخستین خروش مغان درگرفت‏

 چو رود بریشم سخنگوى گشت،

 همه خانه از وى سمن بوى گشت...

 دگر چامه باب خود ماهیار

 چو سرو سهى بر لب جویبار

 ز مهمان چنان شاد گشتى که شاه‏

 به جنگ اندرون چیره بیند سپاه‏

 برآمد هم‏آواز رامشگران‏

 همه شهر روم از کران تا کران‏

 به یک هفته ز این‏گونه با رود و مى

 ببودند شادان ز شیروى کى‏

 بدین دلیل، از در و دیوار شاهنامه صداى موسیقى رزم و بزم به گوش مى رسد و حتى پهلوانانى چون رستم در میدان نبرد بذله‏گویى و لطیفه‏پردازى را از یاد نمى برند؛ فى‏المثل رستم در نبردى بزرگ با اشکبوس، او را به مسخره مى گیرد:

 کشانى پیاده شود همچو من‏

 به او روى خندان شوند انجمن!!

 در حالى که عصر حافظ دوران غم‏گرفته و اندوه‏آفرینى است، که چهره هر شاعرى را غم‏آلود مى سازد و هرچه شادى‏طلبى و بزم‏جویى در مجالس حافظ دیده مى شود، نتیجه این است که شاعر مى خواهد غمى را از یاد ببرد و اندوهى را فراموش کند. براى همه شاعران این عهد، از غم سخن راندن بسیار آسان‏تر است تا از شادى گفتن، اینان شیوه شاد زیستن و شادمان بودن و شاد کردن دیگران را نمى دانند. این عارضه، هنوز نیز، در اخلاق ملى ما ایرانیان کاملا زنده و محسوس است، تا بدانجا که عاشق درد را مى پسندد و درمان نمى خواهد و سوختن و افروختن را موجب سعادت خود مى داند، تا آنجا که اندوه‏پرستى حافظ، گویى همان کتارزیس، یا دفع فاسد به افسد است که اندوه‏رسیدگان پرتحمل را آرامش مى بخشد و باعث مى شود تا غم را بهتر تحمل کنند و درصدد رفع عوالم غم‏انگیز برنیایند. در شعر حافظ 179 بار کلمه غم به کار مى رود، تنها کلماتى چون گل، دست، یار، چشم، جان، عشق و حافظ و (تو) بسامد بیشترى از آن دارند؛ که در این موارد، غم ایام، غم جانانه، غم جهان و... هم وجود دارد، اما نکته جالب این است که حافظ کلمه (نشاط) را 2 بار و شادى را 11 بار و شاد را فقط 16 بار در شعر خود به کار برده است که همه این موارد هم در ارتباط با غم مطرح شده است:

 چگونه شاد شود اندرون غمگینم‏

 به اختیار، که از اختیار بیرون است.

 غ 55

 شعر حافظ، به راستى، زندگى غمگنانه و عمق فاجعه عصر حافظ را نشان مى دهد. به این بیت بنگرید:

 حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده‏

 ماتم‏زده را داعیه سور نمانده است‏

 غ 39

 حافظ موقعیت انسان را در روزگار پرغمش بازمى گوید:

 پیوند عمر بسته به مویى است هوش‏دار

 غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست‏

 غ 66

 به همین جهت، چاره غم، شراب و بزم است:

 مى خور که هرکه آخر کار جهان بدید

 از غم سبک برآمد و رطل‏گران گرفت‏

 غ 87

 *

 چون نقش غم ز دور ببینى، شراب خواه‏

 تشخیص کرده‏ایم و مداوا مقرّر است‏

 غ 40

 *

 کامم از تلخىّ غم چون زهر گشت‏

 بانگ نوش شادخواران یاد باد

 غ 99

 *

 اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد،

 نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

 غ 125

 *

 بَرید باد صبا، دوشم آگهى آورد

 که روز محنت و غم، رو به کوتهى آورد

 به مطربان صبوحى دهیم جامه پاک‏

 به این نوید که باد سحرگهى آورد

 غ 143

 *

 دمى با غم به سر بردن جهان یک سر نمى ارزد

 به مى فروش دلق ما کز این بهتر نمى ارزد

 غ 147

 اما این‏که ماهیت غم حافظ و مردم روزگاران او چیست، باید به نابسامانى هاى اجتماعى، اخلاقى، سیاسى و فرهنگى عصر حافظ مراجعه کرد تا تجلى همه این عوامل را در شعر حافظ یافت:

 دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

 دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

 غ 148

 *

 زیر بارند درختان که تعلّق دارند

 اى خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 غ 169

 *

 حافظ ابناء زمان را غم مسکینان نیست‏

 زین میان گر بتوان بِهْ که کنارى گیرند

 غ 180

 *

 شد لشکر غم بى عدد، از بخت مى خواهم مدد

 تا فخر دین عبدالصمد، باشد که غمخوارى کند

 غ 186

 *

 غبار غم برود، حال خوش شود حافظ

 تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

 غ 242

 *

 کجا روم؟ چه کنم؟ چون روم؟ چه چاره کنم؟

 که گشته‏ام ز غم و جور روزگار ملول‏

 غ 300

 با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار

 در غم افزوده‏ام آنچ از دل و جان کاسته‏ام‏

 غ 305

 تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق‏

 هر دم آید غمى از نو به مبارک‏بادم‏

 غ 310

 بدین ترتیب، مشاهده مى شود که بسیارى از بزمها، شادى‏خواریها و شراب‏ستاییهاى حافظ، فقط براى گریز از غم، فراموش کردن اندوه و از یاد بردن رنجهاى حافظ است. نه محض شادى و با هدف لذت از عمر و اغتنام وقت.

 × بر گرفته از کتاب فردوسی و هویت شناسی ایرانی .دکتر منصوررستگار فسایی. طرح نو. تهران.1381

فردوسی و حافظ

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

                                فردوسی و حافظ

                                     (بخش سوم)

 

 شباهتهاى کلّى فردوسى و حافظ

 على‏رغم تفاوتهاى عصر و منشهاى مغایرى که این دو شاعر را از هم جدا مى کند، در یک جمع‏بندى منطقى، درمى یابیم که این دو شاعر از جهات فراوانى به هم شبیه هستند؛ زیرا این دو بیش از هر شاعر دیگرى، ایرانى هستند و با سنتها، فرهنگ، گذشته و حال جامعه خود آشنا. این دو شاعر، در حقیقت، دوروى سکه تمدن، فرهنگ، تاریخ و گذشته درازمدت ملت ما به شمار مى آیند که کلام آنها سکه رایج دورانهاى متمادى، با خصلتهاى گوناگون و منشهاى متفاوت اعصار و قرون، گردیده است. وجوه این تشابهات را به اختصار مى توان چنین برشمرد:

 .1 هردو شاعر از شعر خود به عنوان وسیله‏اى ماندگار براى تأثیرگذارى استفاده مى کنند و مى دانند که سخن آنها ماندگار و پایدار و صاحب نفوذ است. این ابیات از فردوسى است که پیشاپیش جاودانگى و تأثیر شعر خود را مى شناسد:

 چو این نامور نامه آید به بن‏

 ز من روى کشور شود پر سخن‏

 از آن پس نمیرم که من زنده‏ام‏

 که تخم سخن را پراکنده‏ام‏

 هرآن‏کس که دارد هُش و راى و دین‏

 پس از مرگ بر من کند آفرین‏

 9/2886

 *

 بنا هاى آباد گردد خراب‏

 ز باران و از تابش آفتاب‏

 پى افکندم از نظم کاخى بلند

 که از باد و باران نیابد گزند

 بر این نامه بر سالها بگذرد

 همى خواند آن‏کس که دارد خرد

 5/1275

 *

 چو گفتار دهقان بیاراستم‏

 بدین خویشتن را نشان خواستم‏

 که ماند ز من یادگارى چنین‏

 بر او آفرین، کو کند آفرین‏

 پس از مرگ بر من که گوینده‏ام‏

 بدین، نام جاوید جوینده‏ام‏

 8/2354

 و این اشعار از حافظ است که دقیقا نفوذ و جاودانگى کلام خود را هم در میان معاصران و هم در آیندگان پیش‏بینى مى کند:

 غزل گفتى و در سفتى بیا و خوش بخوان حافظ

 که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

 غ 3

 *

 باشد آن مَه، مشترى در هاى حافظ را اگر

 مى رود هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب‏

 غ 14

 *

 در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

 سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

 غ 4

 زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

 که گفته سخنت مى برند دست به دست‏

 غ 20 ح‏

 سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

 که شعر حافظ شیرین‏سخن ترانه توست‏

 غ 35

 حسد چه مى برى اى سست‏نظم بر حافظ

 قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است‏

 غ 37 ح‏

 حافظ چه طرفه شاخه‏نباتى است کلک تو

 کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است‏

 غ 40

 عراق و پارس گرفتى به شعر خود حافظ

 بیا که نوبت بغداد و فتح تبریز است‏

 غ 42

 حافظ چو آب لطف ز نظم تو مى چکد

 حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت‏

 غ 87

 .2 هردو شاعر زبان تمنیات و آرزو هاى مردم عصر خویش‏اند، آرمانهاى قابل اعتناى زمان خود را مى شناسند و در جهت تحقق آن مبارزه مى کنند. فردوسى آرمانهاى جامعه خود را چنین مى نماید:

 به راه فریدون فرّخ رویم‏

 نیامان کهن بود اگر مانویم‏

 هرآن‏کس که در هفت کشور زمین‏

 بگردد ز راه و بتابد ز دین‏

 نماینده رنج درویش را

 زبون داشتن مردم خویش را

 سرافراشتن سر به بیشى و گنج‏

 به رنجور مردم، نماینده رنج‏

 همه سر به سر نزد من کافرند

 وز آهرمن بدکنش بدترند

 هر آن دینور کو نه بر دین بود

 ز یزدان و از منش نفرین بود

 1/130

 چو خواهى که داردت پیروزبخت‏

 جهاندار با لشکر و تاج و تخت‏

 ز چیز کسان دست کوتاه کن‏

 روان را سوى راستى راه کن‏

 نوازنده مردم خویش باش‏

 نگهبان کوشنده درویش باش‏

 چو بخشنده باشى و فریادرس‏

 نیازد به تاج و به تخت تو کس‏

 ز شاهان هرآن‏کس که بیدار بود

 جهان را ز دشمن نگهدار بود

 ز دشمن ندیدند هرگز بدى‏

 بیفزودشان فرّه ایزدى‏

 9/2752

 به علاوه، همه داستانهاى شاهنامه به نوعى با کرامت و عزّت انسان ایرانى، عدالت‏خواهى او، آزادگى و آزاداندیشى وى همراه است و قهرمانان شاهنامه در رفتار و اندیشه هاى خود معلمان واقعى ایرانیان هستند و فردوسى با برکشیدن آنان، درواقع، آرمانهاى ایرانى را به جلوه مى گذارد. حافظ نیز چنین خصلتى را به کمال دارد، اما از آنجا که او غزلسرا است و فرصتى بسیار براى توضیح و تبیین عقاید خود ندارد، در ابیاتى کوتاه و رسا به بیان مافى ضمیر خود مى پردازد و کلامش عصاره آرزو هاى مردم دوران اوست:

 ز فکر تفرقه باز آى تا شوى مجموع‏

 به حکم آن‏که چو شد اهرمن، سروش آمد

 غ 171

 *

 توانگرا دل درویش، خود، به دست آور

 که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 غ 176

 *

 نیکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار

 بدپسندى جان من برهان نادانى بود

 غ 212

 دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت‏

 دائما یکسان نباشد کار دوران غم مخور

 غ 250

 *

 دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند

 پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند

 گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

 مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند

 ناموس عشق و رونق عشّاق مى برند

 منع جوان و سرزنش پیر مى کنند

 ما از برون در شده مغرور صد فریب‏

 تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنند

 .3 فردوسى و حافظ هردو آیینه‏دار جامعه و فرهنگ خویش‏اند. اما، با این تفاوت که فردوسى تفکر رستمى دارد که گذشتگان و فرهنگ مثبت و قوّتهاى آنان را مى نماید و حافظ "رندانه" ضعفها و نابسامانى هاى اجتماعى و فرهنگى معاصران خود را بازمى گوید. فردوسى تفکر رستمى را در شاهنامه چنین مى نماید:

 مبادا چنین هرگز آیین من‏

 سزا نیست این کار در دین من‏

 که ایرانیان را به کشتن دهیم‏

 خود اندر جهان تاج بر سر نهیم‏

 منم پیش، هرگه که جنگ آیدم‏

 اگر پیش، جنگ نهنگ آیدم‏

 تو را گر همى یار باید، بیار

 مرا یار هرگز نیاید به کار

 مرا یار در جنگ یزدان بود

 سر و کار با بخت خندان بود

 تویى جنگ‏جوى و منم جنگ خواه‏

 بگردیم یک با دگر بى سپاه...

 و حافظ مردم ریاکار، تنگ‏نظر و متلوّن‏المزاج زمان خود را چنین نشان مى دهد:

 گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

 مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند!!

 *

 اى دل طریق رندى، از محتسب بیاموز

 مست است و در حق او کس این گمان ندارد

 *

 خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نى بخش‏

 که ساز شرع از این افسانه بى قانون نخواهد شد

 *

 مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس‏

 توبه‏فرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند؟

 *

 عقاب جور گشاده است بال در همه شهر

 کمان گوشه‏نشینى و تیر آهى نیست‏

 *

 مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

 کجاست فکر حکیمى و راى برهمنى‏

 *

 مى خور که شیخ و زاهد و مفتى و محتسب‏

 چون نیک بنگرى همه تزویر مى کنند

 .4 هردو شاعر دیندار مسلمان و در مذهب خود استوارند. فردوسى مسلمانى شیعى است و حافظ مسلمانى آگاه به تفسیر و قرائات و حافظ قرآن مجید. اما اعتقاد مذهبى حافظ در شعر او بیشتر از اعتقاد دینى فردوسى در شعرش امتداد و گسترش دارد، زیرا کلام فردوسى، جز در مقدمات کتاب، فرصتى براى ارائه عقاید شخصى و مذهبى فردوسى، ایجاد نمى کند و اگر هم فردوسى سخنى از مذهب خود مى گوید، در جواب محمود و نزدیکان اوست که داشتن مذهب شیعى را بر فردوسى خرده گرفته‏اند و فردوسى ناگزیر به جواب دادن و پافشارى بر اعتقادات خود شده است، اما حافظ در هر غزل و بیتى مى تواند از باور هاى خود به گونه هاى مختلف سخن بگوید. از فردوسى است:

 اگر چشم دارى به دیگر سراى‏

 به نزد نبى و وصى گیر جاى‏

 گرت ز این بد آید گناه من است‏

 چنین است و این دین و راه من است‏

 بر این زادم و هم برین بگذرم‏

 چنان دان که خاک پى حیدرم‏

 1/20/112

 و از حافظ است:

 صبح خیزى و سلامت طلبى چون حافظ

 هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم‏

 *

 عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ

 قرآن ز بر بخوانى با چارده روایت‏

 *

 ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ

 به قرآنى که تو در سینه دارى‏

 *

 ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

 لطایف حکما با کتاب قرآنى‏

 .5 هردو شاعر شخصیتهایى خاص را برمى کشند. در شاهنامه، صدها پهلوان و شاه و وزیر و دبیر مطرح مى شوند، که بحث از آنها در این فرصت کم نمى گنجد، اما حافظ نیز شخصیتهایى را مى پرورد چون رند، پیر مغان، مغبچه، ساقى، صوفى، شیخ و... هریک از این شخصیتها، در مجموعه کلامى و بیانى این دو شاعر، داراى ویژگیهاى منحصر به فرد مى باشند، اما تفاوت شخصیتهاى مخلوق فردوسى با حافظ در آن است که شخصیتهاى فردوسى برآمده از اساطیر و تاریخ ایران‏اند و پیشتر از فردوسى نیز مطرح بوده‏اند و به قول خود فردوسى:

 چو عیسى من این مردگان را تمام‏

 سراسر همه زنده کردم به نام‏

 نمیرم از این پس که من زنده‏ام‏

 که تخم سخن را پراکنده‏ام‏

 اما شخصیتهاى برساخته حافظ بى سابقه و نمادین و کلى هستند، اما انطباق‏پذیر با شخصیتها و مردم هر روزگار، بویژه عصر حافظ:

 صوفى سر خوش از این دست که کج کرد کلاه‏

 به دو جام دگر آشفته شود دستارش‏

 *

 صوفى شهر بین که چون لقمه شبهه مى خورد

 پار دمش دراز باد این حیوان خوش‏علف‏

 غ 290

 دوش از مسجد سوى میخانه آمد پیر ما

 چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

 *

 دى پیر مى فروش که ذکرش به خیر باد

 گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

 *

 پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

 گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‏ایم‏

 .6 فردوسى و حافظ هریک در نوعى از شعر خبرویت و تسلط دارند؛ فردوسى مثنوى‏ساز حماسه‏پرداز است و حافظ غزلسراى غنایى. تفاوتهاى اصلى شعر این دو نیز على‏الاصول به معیارها و مقیاسهاى حاکم بر حماسه و شعر غنایى مربوط مى شود، به عنوان مثال، موسیقى در شعر فردوسى اکثرا موسیقى رزم است و بانگ طبل و کارنایها و شیپورها، مهره در جام‏زدنها، خروش اسبان و شیهه آنان همه‏جا شنیده مى شود و فریاد غرّش پهلوانان همه‏جا به گوش مى رسد که یادآور کلام شاعرى است حماسه‏پرداز و آشنا با موسیقى رزم:

 چو آواز رستم شب تیره ابر

 بدرّد دل و گوش غرّان هژبر

 اما موسیقى در شعر حافظ تابع اصول شعر غنایى است. نواى چنگ و بربط و عود، آواز لطیف گویندگان و نالیدن ابریشم و بانگ مغنیان حاکى از شعرى بزمى و شاعرى بزم‏نشین است. جالب این است که، اگرچه حافظ مثنوى و قصیده نیز مى سازد، اوج کلامش غزل است و اگرچه به فردوسى اشعار دیگرى نیز منسوب است، هیچ‏یک اعتبار مثنوى رزمى او را ندارند.

 .7 فردوسى و حافظ، هردو، نوعى شخصیت خاص و دوست‏داشتنى و آرمانى را در شعر خود برمى کشند. رستم شخصیت محبوب فردوسى است:

 جهان‏آفرین تا جهان آفرید

 سوارى چو رستم نیامد پدید

 و (رند) شخصیت محبوب حافظ است:

 زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه‏

 رند از ره نیاز به دارالسلاّم رفت‏

 غ 84

 *

 به صفاى دل رندان صبوحى‏زدگان‏

 بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 غ 197

 .8 هردو شاعر از شعر براى کارکردى اجتماعى استفاده مى کنند. حماسه فردوسى طبعا اجتماعى‏ترین نمونه از شعر است که تمام جزئیات زندگى مردم ایران را به تماشا مى گذارد. اصولا حماسه‏ها بازتاب نیاز هاى اجتماعات بشرى و واکنش انسان در برابر مشکلات و مصائب طبیعى، اجتماعى و سیاسى، در ادوار مختلف، به شمار مى آیند. شعر حافظ نیز، اگرچه غزل است و غنایى و مستقیما غزل را با مسائل اجتماعى کارى نیست، اما حافظ در کمتر غزلى است که نظرى به مسائل جامعه و شرایط سیاسى و اخلاقى و اجتماعى و اقتصادى حاکم بر آن نداشته باشد:

 سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش‏

 که دور شاه شجاع است، مى دلیر بنوش‏

 شد آن‏که اهل نظر بر کناره مى رفتند

 هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش‏

 به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها

 که از نهفتن آن دیگ سینه مى زد جوش‏

 ز کوى میکده دوشش به دوش مى بردند

 امام شهر که سجّاده مى کشید به دوش‏

 رموز مصلحت ملک خسروان دانند

 گداى گوشه‏نشینى تو حافظا مخروش‏

 غ 278

 .9 هردو شاعر به سفر بى علاقه و به شهر خود دلبسته‏اند. فردوسى همه عمر در طوس مى ماند و جز مدتى کوتاه، آن هم به غزنین یا نواحى نزدیک، به جایى سفر نمى کند و حافظ نیز همیشه در شیراز مى ماند و تنها سفرى کوتاه به یزد و هرمز انجام مى دهد و معتقد است که:

 نمى دهند اجازت مرا به سیر و سفر

 نسیم خاک مصلّى و آب رکناباد

 غ 97

 *

 من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش‏

 در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم‏

 غ 306

 شگفتا که اساس حماسه هاى فردوسى بر سفر است و او چه بسیار سفر هاى دور و دراز قهرمانان را توصیف مى کند، ولى خود اهل سفر نیست و هردو این بزرگان از مرکز یک شهر به تسخیر دل جهانیان مى پردازند.

 .10 هردو در کار شاعرى خود بى همتا هستند؛ فردوسى در حماسه‏سرایى و حافظ در غزلسرایى.

 .11 هردو از داستانهاى گذشتگان سود مى برند، اما فردوسى این داستانها را به تفصیل بیان مى دارد و حافظ این داستانها را خلاصه مى کند و گاهى به یک مصراع یا بیت تبدیل مى نماید. فردوسى علاقه هاى خود را تاریخى مى کند و تاریخ و قهرمانان آن‏را، به لطیف‏ترین بیانى، جاودانگى مى بخشد، اما حافظ وقایع را تاریخى مى سازد. فردوسى قهرمانان خود را با خوش‏بینى برمى کشد تا الگویى همیشگى براى منشهاى بلند ارائه کند و حافظ اغلب شخصیتهاى خود را با بدبینى مى آفریند تا خرابى وضع زمان خود را به تماشا بگذارد. از سویى دیگر، فردوسى تاریخ را زنده مى کند و حافظ تاریخى زندگى مى کند.

 .12 هردو به طبیعت و زیباییهاى آن علاقه‏مندند و در کلام هریک از آنان طبیعتى زنده و شاداب مورد نظر قرار دارد:

 همى رفت پویان به جایى رسید

 که اندر جهان روشنایى ندید

 شب تیره چون روى زنگى سیاه‏

 ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه‏

 تو خورشید گفتى به بند اندرست‏

 ستاره به خمّ کمند اندرست‏

 وز آنجا سوى روشنایى رسید

 زمین پرنیان دید و یکسر خوید

 جهانى ز پیرى شده نوجوان‏

 همه سبزه و آبهاى روان...

 بخفت و بیاسود از رنج تن‏

 هم از رخش غم بد، هم از خویشتن‏

 چو در سبزه دید اسب را دشتوان‏

 گشاده زبان سوى او شد دوان‏

 2/99/438

 و از حافظ است:

 گل بى رخ یار خوش نباشد

 بى باده بهار خوش نباشد

 طرف چمن و طواف بستان‏

 بى لاله عذار خوش نباشد

 رقصیدن سرو و حالت گل‏

 بى صوت هزار خوش نباشد

 باغ گل و مل خوش است لیکن‏

 بى صحبت یار خوش نباشد

 غ 159

 .13 براى هردو، گذشته جامعه ایران اعتبارى ویژه دارد. در آرمان فردوسى، ایران عصر ساسانى و فرهنگ ساسانى بسیار معتبر است و شاهنامه انعکاس فرهنگ ساسانى در آیینه عصر سامانى است و باز نماینده جهان‏بینى روزگارى است که فرهنگ تابناک آن با سیاست محمود غزنوى به ضعف گرایید و با استیلاى سلجوقیان به کلى از میان رفت. اساس حماسه ملى ایران بر نبرد جاودانى میان نیکى و بدى، روشنایى و تاریکى است... شاهنامه پیامى است به مردم ایران براى برانگیختن روح پایدارى در برابر خطرها... و رستم مظهر نیروى پایدارى ایران در برابر انیران است. او مهاجمان را تار و مار کرد و ایرانیان را نجات داد و بعد از آن هم تا پایان عمر نگهبان ایران بود...

 "... جلوه دیگر چهره ممتاز حافظ، ایرانى‏اندیشى اوست. در آن دوره که سرزمین ایران پایمال سُم ستوران مهاجمانى از چند سوى و ملت ایران دستخوش خفقان و اختناق بود و، تنها به طور مستمر، کوشش شده بود که ایرانیان ایرانى بودن خود را فراموش کنند، خواجه شیراز، بعد از داناى طوس، شاید تنها کسى است از اهل اندیشه و قلم که در آن روزگار فرهنگ ایرانى دارد و به ایران مى اندیشد و آن‏چنان است که یک ایرانى باید باشد، این اصیل‏ترین رنگ شعر حافظ است؛ سخنش، پیام آشنا شنیده و آن‏را به جان و دل عزیز داشته است. حافظ به ایران مى اندیشد و مثل یک ایرانى مى اندیشد، البته توقع نباید داشت که دریافت او از ایران در ششصد سال پیش درست مثل دریافت ایرانیان امروز، مثل دریافت بهار و دهخدا باشد، اما در اوضاع و احوال آن روز، اندیشه او اندیشه ایرانى است."

 .14 هردو شاعر زبانى روشن و رسا و خورشیدوار دارند، اما فردوسى این زبان را با تفصیل و سادگى و شرح و بسطها و توصیفهاى کلان همراه مى سازد و حافظ زبانى چندسویه و پرابهام، ولى شفاف و رسا و موجز را به خدمت مى گیرد. داستان سیاوش، در شاهنامه فردوسى، داراى 3770 بیت است و حافظ آن‏را در یک بیت چنین بازگو مى کند:

 شاه ترکان سخن مدعیان مى شنود

 شرمى از مظلمه خون سیاووشش باد

 و داستان بیژن و منیژه، در شاهنامه، داراى 1312 بیت است و حافظ در بیتى آن‏را چنین بازمى گوید:

 سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل‏

 شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى‏

 .15 هردو شاعر ظلم‏ستیز، عدالت‏جو و حامى ارزشهاى اخلاقى و منشهاى مثبت اجتماعى هستند. فردوسى ظلم را از هیچ‏کس نمى پسندد و همه‏جا دادخواهى و دادجویى و دادگرى را مى ستاید:

 چنین گفت نوشیروان قباد

 که چون شاه را سر بپیچد ز داد

 کند چرخ منشور او را سیاه‏

 ستاره نخواهد ورا نیز شاه‏

 7/1921

 ستم، نامه عزل شاهان بود

 چو درد دل بى گناهان بود

 ستایش نبرد آن‏که بیداد بود

 به تخت و به گنج مهى شاد بود

 7/1921

 ز گردون نتابد ببایست ماه‏

 چو بیدادگر شد جهاندار شاه‏

 به پستانها در، شود شیر خشک‏

 نبوید به نافه درون نیز، مشک‏

 و از حافظ است:

 ز مهربانى جانان طمع مبر حافظ

 که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 غ 176

 بر دلم گرد ستمهاست، خدایا مپسند

 که مکدّر شود آیینه مهرآیینم‏

 غ 347

 ساقى به جام عدل بده باده تا گدا

 غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

 غ 181

 جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت‏

 کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

 غ 237

 دور فلکى یکسره بر منهج عدل است‏

 خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل‏

 غ 298

 جویبار ملک را آب روان، شمشیر توست‏

 تو درخت عدل بنشان، بیخ بدخواهان بکن‏

 غ 382

 .16 کتاب هردو شاعر در خانه هر ایرانى راه مى یابد و در کنار قرآن مجید مى نشیند و شگفتا که، به قول یکى از محققان بزرگ، در شاهنامه‏یک‏بار تمام محتویات قرآن تفسیر مى شود و به قول خود حافظ:

 ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

 لطایف حکما با کتاب قرآنى‏

 هردو این کتابها، در سفر و حضر، همراه ایرانیان بوده‏اند. شاهنامه‏خوانى فنّى خاص شده است و فال گرفتن با حافظ و یارى خواستن از نفس مبارک حافظ، به صورت سنتى ملى، در ایران درآمده است. بدین ترتیب، کتاب این دو شاعر از حدّ یک کتاب ادبى فراتر رفته و به پاسخنامه یک نیاز عمومى جامعه ایرانى تبدیل شده است. ملت ما با شاهنامه‏خوانى غرور بى زمان و مکان خود را باز مى یابند و عزت تاریخى و سربلندیهاى کهن خویش را به یاد مى آورند و با حافظخوانى دریچه‏اى براى ر هایى از نومیدیها و دلزدگیهاى همه روزگاران، در برابر خود مى گشایند.

 .17 هردو خانواده‏دوست، علاقه‏مند به همسر و فرزندان خویش‏اند و هردو نفر، با اندوه تمام، شاهد مرگ یکى از فرزندان خویش‏اند و در آن سوک‏سرایى مى کنند؛ فردوسى از همسر خود چنین یاد مى کند و او را مى ستاید:

 بدان تنگى اندر بجَستم ز جاى‏

 یکى مهربان بودم اندر سراى‏

 خروشیدم و خواستم ز او چراغ‏

 برفت آن بت مهربانم ز باغ‏

 بدو گفتم اى بت، نیم مرد خواب‏

 یکى شمع پیش آر چون آفتاب‏

 بنه پیشم و بزم را ساز کن‏

 به چنگ آر چنگ و مى آغاز کن‏

 مى آورد و نار و ترنج و بهى‏

 زدوده یکى جام شاهنشهى‏

 دلم را به هر کار پیروز کرد

 که بر من شب تیره، نوروز کرد

 بدان سرو بن گفتم اى ماهروى‏

 یکى داستان امشبم بازگوى‏

 که دل گیرد از مهر و فرّ تو، مهر

 بدو اندرون خیره ماند سپهر

 مرا مهربان یار بشنو چه گفت‏

 از آن پس که گشتیم با کام جفت‏

 بپیماى مى تا یکى داستان‏

 بگویمت از گفته باستان‏

 بگفتم بیاراى بت خوب‏چهر

 بخوان داستان و بیفزاى مهر

 5/9/37

 و این بیت را شاید پس از مرگ همین زن مى سازد و مى گوید:

 نگارا، بهارا کجا رفته‏اى‏

 که آرایش باغ بنهفته‏اى‏

 و حافظ نیز درباره همسر خود چنین مى سراید و او را ستایش مى کند:

 باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است‏

 شمشاد خانه پرور من از که کمتر است‏

 غ 30

 فردوسى در مرگ فرزند مى نالد:

 مگر بهره برگیرم از پند خویش‏

 براندیشم از مرگ فرزند خویش‏

 مرا بود نوبت، برفت آن جوان‏

 ز دردش منم چون تنى بى روان‏

 شتابم همى تا مگر یابمش‏

 چو یابم، به بیغاره بشتابمش‏

 که نوبت مرا بود، بى کام من‏

 چرا رفتى و بردى آرام من‏

 ز بدها تو بودى مرا دستگیر

 چرا راه جستى ز همراه پیر

 مگر همرهان جوان یافتى‏

 که از پیش من تیز بشتافتى‏

 جوان را چو شد سال بر سى و هفت‏

 نه بر آرزو یافت گیتى و رفت‏

 برفت و غم و دردش ایدر بماند

 دل و دیده من به خون درنشاند

 همانا مرا چشم دارد همى‏

 ز دیر آمدن خشم دارد همى...

 و حافظ هم در غم فرزند، ناله سر مى دهد:

 بلبلى خون دلى خورد و گلى حاصل کرد

 باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

 طوطئى را به خیال شکرى دل‏خوش بود

 ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

 قرّةالعین من آن میوه دل یادش باد

 که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 ... آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ‏

 در لحد ماه کمان‏ابروى من منزل کرد...

 و باز در دو بیت دیگر مى نالد؛

 دلا دیدى که آن فرزانه فرزند

 چه دید اندر خم این طاق رنگین‏

 به جاى لوح سیمین در کنارش‏

 فلک بر سر نهادش لوح سنگین‏

 و طبعا هردو از مرگ عزیزان بیزارند، اما فردوسى مرگ‏ستیز است و حافظ با توجه به روحیه عرفانى خود، مرگ‏اندیش. از فردوسى است:

 بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ‏

 هم ایدر تو را ساختن نیست برگ‏

 7/2261

 *

 ز باد آمده بازگردد به دم‏

 یکى داد خواندش دیگر، ستم‏

 8/2278

 *

 دم مرگ چون آتش هولناک‏

 ندارد ز برنا و فرتوت باک‏

 2/433

 *

 دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ‏

 ر هایى نیابد از او بیخ و برگ‏

 3/826

 *

 ز مردن مرا و تو را چاره نیست‏

 درنگى‏تر از مرگ، پتیاره نیست‏

 3/852

 *

 همه مرگ رأییم تا زاده‏ایم‏

 به بیچارگى دل بدو داده‏ایم‏

 7/1908

 *

 هرآن‏کس که زاید، ببایدش مُرد

 اگر شهریار است اگر مرد خرد

 7/1911

 *

 و از حافظ است:

 تراز کنگره عرش مى زنند صفیر

 ندانمت که در این دامگه چه افتاده است؟

 مجو درستى عهد از جهان سست نهاد

 که این عجوزه عروس هزارداماد است‏

 نشان عهد وفا نیست در تبسّم گل‏

 بنال بلبل بیدل که جاى فریاد است‏

 .18 هردو شاعر به شدت مجذوب زیبایى هستند، اگرچه زیبایى براى هریک از این دو معانى و مفاهیم خاص خود را دارد؛ زیبایى مورد نظر فردوسى، در زنان، در طبیعت و در همه افکار و اندیشه‏هایش، برآیند دید کلى او از حماسه‏پردازى است و دید زیبایى‏پسند حافظ مدیون توجه عمیق او به ادب غنایى و معشوق عرفانى و بهشتى.

 زیبایى معشوق در نظر فردوسى:

 پس پرده او یکى دختر است‏

 که رویش ز خورشید نیکوتر است‏

 ز سر تا به پایش به کردار عاج‏

 به رخ چون بهشت و به بالاى ساج‏

 بر آن سفت سیمینش، مشکین کمند

 سرش گشته چون حلقه پایبند

 رخانش چو گلنار و لب ناردان‏

 ز سیمین برش رسته دو ناردان‏

 دو چشمش بسان دو نرگس به باغ‏

 مژه تیرگى برده از پرّ زاغ‏

 دو ابرو بسان کمان طراز

 بر او توز پوشیده از مشک و ناز

 بهشتى است سرتاسر آراسته‏

 پرآرایش و دانش و خواسته‏

 خالقى مطلق 1/184/293

 و مثال این ابیات از داستان رستم و سهراب:

 سخن گفتن آمد نهفته به راز

 در خوابگه نرم کردند باز

 یکى بنده شمعى معنبر به دست‏

 خرامان بیامد به بالین مست‏

 پس پرده اندر، یکى ماه‏روى‏

 چو خورشید تابان پر از رنگ و بوى‏

 دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

 به بالا به کردار سرو بلند

 روانش خرد بود و تن جان باک‏

 تو گویى که بهره ندارد ز خاک‏

 دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

 سر زلف چون حلقه پایبند

 و از حافظ است:

 زلف آشفته و خوى‏کرده و خندان‏لب و مست‏

 پیرهن چاک و غزل‏خوان و صراحى در دست‏

 نرگسش عربده‏جوى و لبش افسوس‏کنان‏

 نیمه‏شب، دوش، به بالین من آمد بنشست‏

 سر فراگوش من آورد به آواى حزین‏

 گفت اى عاشق شوریده من خوابت هست؟!

 .19 در هردو شاعر نوعى دید فلسفى مشترک وجود دارد که معمولا از آن به غنیمت شمردن دم و دریافتن نقد حال و اغتنام فرصتها و لذّتها و شادیها تعبیر مى شود و بعد از ظهور خیام از آن به فلسفه خیامى یاد مى کنند. برمبناى این دید فلسفى رنج جهان با باده فراموش مى شود. و گذران بودن عمر شادى را باعث مى آید، عمر آن‏قدر شتابزده مى گذرد که جز با مرکب مستى و بى خبرى نمى توان به گرد آن رسید و از همین‏جاست که، على‏رغم آن‏که در حماسه‏ها معمولا سخن از اختیار است و پهلوانان خودخواسته به مصاف دشمنان مى شتابند، اما همگى در مقابل سرنوشت، مقهور و مجبور مى نمایند و از همین‏جاست که واکنش فردوسى و حافظ در برابر رویدادها همیشه چنان است که از اختیار شروع مى کنند و با جبر به پایان مى رسند. به عنوان مثال، در رستم و سهراب مى خوانیم:

 چو فردا بیاید به دشت نبرد

 به کشتى همى بایدم چاره کرد

 بکوشم ندانم که پیروز کیست‏

 ببینم تا راى یزدان به چیست‏

 کز اویست پیروزى و دستگاه‏

 همو آفریننده هور و ماه...

 در مرگ آن کس بکوبد که پاى‏

 به اسپ اندر آرد بجنبد ز جاى‏

 همه مرگ راییم پیر و جوان‏

 به گیتى نماند کسى جاودان‏

 چنین است کردار چرخ بلند

 به دستى کلاه و به دیگر کمند

 چو شادان نشیند کسى با کلاه‏

 به خمّ کمندش رباید ز گاه‏

 به رستم چنین گفت کاووس کى‏

 که از کوه البرز تا برگ نى‏

 همى رُفت خواهد به گردش سپهر

 نباید فکندن بدین خاک مهر

 و در رستم و اسفندیار مى بینیم:

 چنین گفت با رستم اسفندیار

 که از تو ندیدم بد روزگار

 بهانه تو بودى، پدر، بد، زمان‏

 نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان‏

 زمانه بیازید چنگال تیز

 نبد ز او مرا روزگار گریز

 و حافظ نیز چنین ادعا مى کند:

 چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

 من آنم که زبونى کشم از چرخ فلک‏

 اما سرانجام بدین مرحله مى رسد:

 سپهر بر شده پرویز نى است خون‏افشان‏

 که خرده‏اش سر کسرى و تاج پرویز است‏

 در آستین مرقع پیاله نهان کن‏

 که همچو چشم صراحى زمانه خونریز است‏

 بسیارى از اشعار حافظ درباره شراب و تفکرات خیامى و رندانه از همین نوع تفکر سرچشمه مى گیرد. عشق در زندگى هردو شاعر نقشى مهم دارد، اگرچه فردوسى همچون دیگر حماسه‏پردازان کمتر به عشق فردى خود مى پردازد، اما در عین حال به انواع مختلف، عاشقى و شیفتگى خود را مى نماید:

 الف. فردوسى به طور پراکنده از بت مهربان، مهربان‏یار و معشوق خویش سخن مى راند:

 مرا مهربان‏یار بشنو چه گفت‏

 پس از آن‏که گشتم با کام جفت...

 بگفتم بیاراى بت خوب‏چهر

 بخوان داستان و بیفزاى مهر...

 بدان تنگى اندر بجستم ز جاى‏

 یکى مهربان بودم اندر سراى‏

 خروشیدم و خواستم ز او چراغ‏

 برفت آن بت مهربانم ز باغ‏

 بدان سرو بن گفته‏ام اى ماه‏روى‏

 یکى داستان امشبم بازگوى‏

 ب. زندگى فردوسى برآیند عشق به ایران، ارزشهاى قومى و فرهنگى و مذهبى ایرانى اوست و از کلمه به کلمه سخنان وى عشق به این دیار و ارزشهاى آن مى تراود و همین عشق است که بیش از سى سال رشته‏اى بر گردن وى مى افکند و بدون آن‏که از رنجهاى گوناگون و دشواریهاى مختلف بهراسد، چون کوهى استوار مى ماند و به نظم حماسه ملى ایران مى پردازد.

 ج. فردوسى به قهرمانان شاهنامه و حوادث مربوط به آنان عشق مى ورزد و پهلوانانى چون رستم و حتى اسب او (رخش) را عاشقانه دوست مى دارد و به قول نظامى عروضى: "فردوسى... بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد تا آن کتاب (شاهنامه) تمام کرد و الحق هیچ باقى نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماء معین رسانید و کدام طبع را قوّت آن باشد که سخن را بدان درجه رساند که او رسانیده است. در نامه‏اى که زال همى نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگى خواست کرد:

 یکى نامه فرمود نزدیک سام‏

 سراسر درود و نوید و خرام‏

 نخست از جهان‏آفرین یاد کرد

 که هم داد فرمود و هم داد کرد

 و از او باد بر سام نیرم درود

 خداوند شمشیر و گوپال و خود

 چماننده چرمه هنگام گرد

 چراننده کرگس اندر نبرد

 فزاینده باد آوردگاه‏

 فشاننده خون ز ابر سیاه‏

 به مردى هنر در هنر ساخته‏

 سرش از هنرها برافراخته‏

 من در عجم سخنى بدین فصاحت نمى بینم و در بسیارى از سخن عرب هم..."

 نکته مهم آن است که عشق شخصى خود فردوسى، در داستانهاى شاهنامه، تحت‏الشعاع عشق قهرمانان به میهن و ارزشهاى انسانى و ایرانى قرار مى گیرد و به همین جهت در شاهنامه عشق شخصى فردوسى کمتر مجالى براى نمود پیدا مى کند، در حالى که در حافظ عشق به عنوان اصلى‏ترین غرض شاعر و مهم‏ترین محرک سخنورى او محسوب مى شود. عشق براى حافظ، هم به عنوان یک پدیده شخصى و هم به عنوان یک ضرورت عرفانى و هم به عنوان بخشى از دلبستگیهاى اجتماعى و فرهنگى و اخلاقى شاعر، معنایى ویژه و جایگاهى خاص دارد، اما عشق اجتماعى، که در غزلهاى رندانه حافظ بیشتر جلوه‏گرى مى کند، تابع عشق معنوى و عرفانى حافظ است. حافظ در غزلهاى عاشقانه خویش یکدست‏تر، شخصى‏تر و خصوصى‏تر و با وحدت کلامى گسترده‏تر جلوه مى کند. در بررسى آمارى انواع غزلهاى حافظ، با توجه به خط افقى ابیات غزلها و محور عمودى آنها یعنى، همبستگى و کلیت غزل، به این نتیجه رسیده‏ایم که در یکصد غزل اول دیوان حافظ، در 436 مورد، گفت‏وگو از عشق است و در 117 مورد، از عرفان؛ در 92 مورد، از شراب و در 67 مورد مدح و در 48 مورد، رندى و بقیه موارد چون پند و اندرز و فلسفه و فخریه و قلندرى و طبیعت و خیامى بین 18 تا 30 مورد. مى توان از این آمار چنین نتیجه گرفت که عشق سرمایه اصلى شعر حافظ است و تمام عناصر دیگر کلام وى، از عرفان، شراب و مدح و...، در سایه عشق قرار مى گیرند، به عنوان نمونه، اگر 118 مورد توجه به عرفان و 92 مورد عنایت به شراب را در ارتباط با عشق و مستى و معرفت حافظ از عشق به شمار آوریم، مى توان بحث عشق و متعلقات آن‏را جمعا در 645 بیت حافظ منعکس دید. این موضوع را آمار دیگرى هم تأیید مى کند: در بررسى غزل 201 تا 300 دیوان حافظ مى بینیم که در 420 بیت از عشق، 86 بیت از شراب و 57 مورد از عرفان سخن مى رود که این نتیجه کاملا به مورد قبلى نزدیک است. این سه مفهوم (عشق و شراب و عرفان) جمعا 563 بیت حافظ را در این حوزه، دربر مى گیرد، که باز مى توان گفت که غرض اصلى شعر حافظ عشق است و حافظ شاعرى کاملا عاشق به شمار مى آید، اما این عاشق، پیوسته و توأما و بلاانقطاع، دو نقطه‏نظر متفاوت عشق را در شعر خود دنبال مى کند: از یک‏سو، نظرى به معشوقه زمینى و عشق مادى و باده‏نوشى و شادباشى و شادى‏خوارى دارد، که این امر اهمیت زندگى مادى و زمینى و ملازمت با حیات این جهانى حافظ را بازگو مى کند و حافظ را در قلب جامعه عصر خویش و در ارتباط نزدیک با مسائل آن نشان مى دهد، و طبعا در اینجا شاعرى را مى یابیم که خاکى و زمینى مى اندیشد و از سویى دیگر، زندگى عاشقانه حافظ در مسیرى عرفانى و صوفیانه هم در جریان است، که در نتیجه، عشق عرفانى و آن‏جهانى و آسمانى حافظ را خاطرنشان مى سازد و به او چهره‏اى افلاکى مى بخشد. بدین ترتیب، عشق حافظ، چه این‏سَرى باشد و چه آن‏سَرى، حاکمیتى فراگیر دارد که جنبه هاى مادى و معنوى زندگى او را دربر مى گیرد و از حافظ شاعرى مى سازد که افلاکى‏خاکى یا خاکى‏افلاکى است و (رند) او برآیند اوج این دو دید عاشقانه خاکى و افلاکى اوست. در همین‏جا باید خاطرنشان ساخت که در فردوسى این نوسانات دوگانه دیده نمى شود و در هر حال عشق فردوسى خاکى و زمینى است، فردوسى فرمانبردار حکم آسمانى است و علایق زمینى و اولویتهاى این جهانى دارد و خاکى‏نهادى است که آتش عشق او در زمین روشنى مى یابد و چراغ او در زمین مى سوزد و رونق مى گیرد و به عبارت دیگر، افلاک را در خاک مى سازد.

 .21 درباره هریک از این دو شاعر داستانهایى بر سر زبانهاى مردم است و در کتب مختلف ضبط شده است. درباره فردوسى و زندگى افسانه‏آمیز و شگفت او، شادروان انجوى شیرازى کتابى دارد به نام فردوسى و مردم و درباره حافظ نیز قصه هاى متعددى موجود است که کودکى تا پیرى حافظ و مدارج سلوک و عشق و جوانى او را در هاله‏اى از افسانه‏ها نشان مى دهد، که مبیّن این مطلب است که این دو شاعر از محبوبیتى بى نظیر در میان مردم برخوردارند، آنچنان‏که موجب پدید آمدن قصه‏ها و افسانه هایى اعجاب‏آور در میان مردم شده‏اند.

 .22 فردوسى و حافظ، هردو، در هنر، به نوعى شباهت رفتارى آراسته‏اند؛ بدین معنى که فردوسى گهگاه شعر غنایى مى سازد و در ضمن داستانهایش از حماسه دور مى شود و به عشق و عاشقى و داستانهاى مربوط به آن مى پردازد و حافظ گاهى از قفس شعر غنایى و تغزل پرواز مى کند و در آسمان حماسه‏ها به پرواز درمى آید؛ از داستانهاى عاشقانه فردوسى است: داستان زال و رودابه، بیژن و منیژه، خسرو و شیرین و داستانهاى بهرام گور و... و از حماسه هاى حافظ است آنچه در عرفان اصطلاحا شطحیات خوانده مى شود و در آن شاعر از چارچوب آداب و رسوم و مسائل متعارف اعتقادى خود دور مى شود و به خودستاییها و لاف و گزافهاى رجزمانند حماسى دست مى زند و طبعا چهره‏اى متفاوت و متضاد با عاشقان خسته، فروتن، خاکى و ضعیف به خود مى گیرد. بدین شعر حافظ بنگرید:

 صوفى بیا که خرقه سالوس برکشیم‏

 و این نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم‏

 نذر و فتوح صومعه در وجه مى نهیم‏

 دلق ریا به آب خرابات برکشیم‏

 سِرّ قضا که در تُتُق غیب منزوى است‏

 مستانه‏اش نقاب ز رخسار برکشیم‏

 بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان‏

 غارت کنیم باده و شاهد به برکشیم‏

 عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان‏

 روزى که رخت جان به جهانى دگر کشیم‏

 کو عشوه‏اى از ابروى او تا چو ماه نو

 گوى سپهر در خم چوگان زر کشیم‏

 فردا، اگر نه روضه رضوان به ما دهند

 غلمان ز غرفه، حور ز جنّت، به در کشیم‏

 حافظ نه حدّ ماست، چنین لافها زدن‏

 پاى از گلیم خویش چرا پیشتر کشیم‏

 و در غزل دیگرى، با همین روحیه شاد و زنده، به جنگ با لشکر غم مى پردازد:

 

 بیا تا گل برافشانیم و مى در ساغر اندازیم‏

 فلک را سقف بشکافیم و طرحى نو در اندازیم‏

 اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

 من و ساقى به هم سازیم و بنیادش براندازیم‏

 علاقه دامنه‏دار حافظ به شاهنامه، داستانهاى ایران کهن و حتى خود فردوسى هم، در جهت اشتراک عقاید این دو شاعر بزرگ، قابل بررسى و تدقیق است. حافظ شاهنامه و فردوسى را دوست مى دارد و این اعتقاد دامنه‏دار حافظ به فردوسى و منش و رفتار و شخصیتهاى داستانى شاهنامه سبب مى شود که شعر حافظ سرشار از مضمونهاى باستانى، اساطیرى و تاریخى ایران باشد که مى توان این اشتراک را در وجوه زیر ارزیابى کرد:

 الف. حافظ در قصاید خود در یک مورد به شاهنامه‏ها اشاره مى کند که بى تردید از آن شاهنامه فردوسى را اراده مى نماید:

 شوکت پورپشنگ و تیغ عالم‏گیر او

 در همه شهنامه‏ها شد داستان انجمن‏

 خنگ چوگانى چرخت رام شد در زیر زین‏

 شهسوارا، خوش به میدان آمدى گویى بزن‏

 ب. حافظ گاهى از به کار بردن داستان انجمن (افسانه‏ها)، (افسون و فسانه) داستانهاى حماسى ایران باستان را، که شاهنامه تا عصر حافظ مشهورترین آنها بود، اراده مى کند و از شرح افسانه، براى او شرح داستانهاى شاهنامه مراد است:

 وجود ما معمّایى است حافظ

 که تحقیقش فسون است و فسانه‏

 *

 ترک افسانه بگو حافظ و مى نوش دمى

 که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت‏

 *

 مى دمد هرکسش افسونى و معلوم نشد

 که دل نازک او مایل افسانه کیست؟

 *

 دیده‏بخت به افسانه او شد در خواب‏

 کو نسیمى ز عنایت که کند بیدارم‏

 ج. حافظ در غزلیات و قصاید خود علاقه‏اى فراوان به داستانهاى شاهنامه مبذول مى دارد و اغلب آنها را در مصراعى و یا بیتى خلاصه مى کند.

 سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل‏

 شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمى‏

 *

 شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت‏

 دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم‏

 *

 که آگه است که کاووس و کى کجا رفتند

 که واقف است که چون رفت تخم جم بر باد

 ز حسرت لب شیرین هنوز مى بینم‏

 که لاله مى دمد از خون دیده فرهاد

 قدم به شرط ادب گیر ز آن‏که ترکیبش‏

 ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

 *

 کى بود در زمانه وفا، جام مى بیار

 تا من حکایت جم و کاووس کى کنم‏

 شاه شمشاد قدان خسرو و شیرین‏دهنان‏

 که به مژگان شکند قلب همه صف‏شکنان‏

 *

 گوى خوبى بردى از خوبان خلّخ شادباش‏

 جام کیخسرو طلب، کافراسیاب انداختى‏

 *

 شاه ترکان سخن مدعیان مى شنود

 شرمى از مظلمه خون سیاووشش باد

 *

 تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد

 تاج تو غبن افسر دارا و اردوان‏

 د. حافظ، در ساقى‏نامه و مغنّى‏نامه هاى خود که از لحاظ وزن شبیه شاهنامه‏اند، بسیارى از قهرمانان ملى و اساطیرى شاهنامه را از دیدگاهى نو مورد استفاده قرار مى دهد و اگرچه پیشگام ساقى‏نامه‏سرایى و مغنّى‏نامه‏گویى نظامى است، امّا قهرمانان کلام حافظ، از فردوسى مایه مى گیرد نه از نظامى ، زیرا بسیارى از اشارات داستانى حافظ، در داستانهاى نظامى مطرح نیست، ولى در شاهنامه به تفصیل بیان مى گردد:

 بیا ساقى آن مى که عکسش ز جام‏

 به کیخسرو و جم فرستد پیام...

 *

 بده تا بگویم به آواز نى‏

 که جمشید کى بود و کاووس کى‏

 *

 بده ساقى آن مى کز او جام جم‏

 زند لاف بینایى اندر عدم‏

 *

 به من ده که گردم به تأیید جام‏

 چو جم آگه از سِرّ عالم تمام‏

 *

 دم از سیر این دیر دیرینه زن‏

 صلایى به شاهان پیشینه زن‏

 *

 همان منزل است این جهان خراب‏

 که دیده است ایوان افراسیاب‏

 *

 کجا راى پیران لشکر کشش؟!

 کجا شیده آن ترک خنجر کشش؟!

 *

 همان مرحله است این بیابان دور

 که گم شد در او لشکر سلم و تور

 *

 چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج‏

 که یک جو نیرزد سراى سپنج‏

 *

 مغنّى نوایى به گلبانگ رود

 بگوى و بزن خسروانى سرود

 *

 روان بزرگان ز خود شاد کن‏

 ز پرویز و از باربد، یاد کن‏

 ه'. اندیشه هاى باستان‏گرایانه حافظ سبب مى شود تا الفاظى چون دهقان، موبد، پیر مغان، آتشکده و دیگر واژه هایى که دربردارنده ارزشهاى معنوى ایرانى هستند در شعر او راه یابند و با احترام و تجلیل یاد شوند:

 دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

 که اى نور چشم من بجز از کشته ندروى‏

 *

 غم کهن به مى سالخورده دفع کنید

 که تخم خوشدلى این است پیر دهقان گفت‏

 *

 تا نگردى آشنا ز این پرده رمزى نشنوى‏

 گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش‏

 *

 

 در دیر مغان آمد یارم قدحى در دست‏

 مست از مى و میخواران از نرگس مستش مست‏

 *

 به باغ تازه کن آیین دین زردشتى‏

 کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

 *

 خوبان پارسى‏گوى بخشندگان عمرند

 ساقى بده بشارت رندان پارسا را

 بر گرفته از کتاب فردوسی و هویت ایرانیف دکتر منصوررستگار فساییف طرح نو . تهران. 13881

فردوسی و حافظ

$
0
0

دکتر منصوررستگار فسایی

                                              فردوسی  و حافظ

                                        ( بخش 4)

 تفاوتهاى فردوسى و حافظ

 تفاوتهاى فردوسى و حافظ با هم، در سه زمینه تفاوتهاى شخصى، اجتماعى و هنرى قابل بررسى است، اما اساس این اختلافات بر آن است که دو شاعر در دو عصر کاملا متفاوت زندگى مى کنند و دو بینش اجتماعى و فرهنگى مختلف دارند که بازتاب آنها در اختلافات شعر حماسى و غنایى آنان خلاصه مى شود. به منظور دسترسى به یک نتیجه‏گیرى منطقى، جهات سه‏گانه این تفاوتها را جداگانه مورد بررسى قرار مى دهیم:

 

 تفاوتهاى شخصى فردوسى و حافظ

 در این بخش سعى مى شود تا به اختصار و بدون تکرار مطالبى که در مباحث قبلى بدان اشاره شده است، ماحصل تفاوتهاى شخصى و روحیات فردى این دو شاعر بزرگ اجمالا بررسى گردد. رئوس اختلافات و تفاوتهاى شخصى فردوسى و حافظ به شرح زیر است:

 .1 فردوسى در خانواده‏اى متعین، دهقان و ثروتمند زاده مى شود و زندگى مى کند، در حالى که حافظ در خانواده‏اى فقیر و بى سرپرست و در سایه فداکاریهاى مادر رشد مى کند.

 .2 فردوسى کمتر به احوال شخصى و روحیات فردى خود مستقیما اشاره مى کند، در حالى که حافظ این روحیات را در شعر خود بیشتر نشان مى دهد.

 .3 فردوسى جز دوسه مورد، که رجال عصر خود، یعنى محمود و برادرش، را مى ستاید، به مدح کسى نمى پردازد، در حالى که حافظ بسیارى از رجال درجه اول و دوم دوران خود را ستایش مى کند. در میان 60هزار بیت شاهنامه حتى 0/01 آن مدح نیست، در حالى که از 5هزار بیت حافظ، تقریبا 0/10 آن یعنى 485 بیت در مدح است.

 .4 عشق فردوسى عشق به جمع است، اگرچه معشوق شخصى خود را نیز مى ستاید، ولى عشق حافظ همه‏جا فردى است، اگرچه حافظ جمع را دوست مى دارد و نگران سرنوشت اوست.

 .5 تصویر فردوسى از زن حماسى است، زن در نظر او کامل، مبارز، دلیر و مردانه، باتدبیر و پراستقامت است و سرنوشت زنانى چون فرانک و فرنگیس، گردآفرید، رودابه، تهمینه، شیرین و گردیه و جریره...، در این چارچوب، در شاهنامه رقم مى خورد، حال آن‏که زن مورد پسند حافظ، زنى غنایى است که علاوه بر آراستگیهاى ظاهرى چون زیبایى، داراى صفات بى وفایى، عهدشکنى، شهرآشوبى ، لولى‏وشى، دروغ وعده و قتال و سحرآمیز بودن است، در چارچوب برداشت شاعر از یک معشوق مسلّط عرفانى قرار مى گیرد که اهل ناز است. زن در شاهنامه چهره‏اى روشن دارد ولى در شعر حافظ زن به صورتى کلى، مبهم، ولى دوست‏داشتنى و قابل دل بستن مطرح مى گردد.

 .6 زندگى فردوسى یک‏رویه و روشن است و در آن ابهامى وجود ندارد، در حالى که حیات و زندگى عادى و هنرى و اجتماعى حافظ در فضایى مبهم، تردیدآمیز، کشدار و قابل تعبیر و تأویل مى گذرد. شناخت درون حافظ و عمق واقعى پیام او بسیار مشکل مى نماید، در حالى که درک زندگى و پیام فردوسى آسان است.

 .7 براى فردوسى شهر زادگاهش، طوس، در شاهنامه مطرح نمى شود و فردوسى بدان به عنوان شهرى که عامل دلبستگى است نمى نگرد، زیرا همه‏جاى ایران براى وى به عزّت طوس است و سراى اوست، در حالى که شیراز در شعر حافظ به مثابه بهشتى زمینى است:

 شیراز و آب رکنى و آن باد خوش‏نسیم‏

 عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است‏

 و این نکته از آنجاست که براى فردوسى، وطن، سرزمینى بزرگ، با فرهنگى ویژه و با عظمت و بى انتهاست که ایران نام دارد و تلقى حافظ و مردم همزمان او از وطن، شیراز و دیارى است محدود که در آن زندگى مى کنند، اگرچه فرهنگ غالب آن ایرانى باشد.

 

 تفاوتهاى اجتماعى فردوسى و حافظ

 .1 فردوسى اصالت کار خود را در این مى داند که به خاطر نوع کار و هدفى که دارد از پرداختن به حال و همزمانى با مردم روزگار خود بپرهیزد و دور شود و کتابى بسازد که همزمانان و آیندگان از آن سود برند، در حالى که ارزش کار حافظ در همزمان و همدم شدن با مردم عصر خود او است. البته معنى این سخن آن نیست که فردوسى اوضاع و احوال زمانه خود را فراموش مى کند، زیرا همه مى دانیم که نظم شاهنامه‏واکنشى است که فردوسى از خود در برابر نظم جارى و همزمان روزگارش نشان مى دهد، بلکه معنى حرف ما آن است که شعر فردوسى، با دور شدن ظاهرى از زمان حال، نماد جاودانه واقعیتهاى تاریخى، من‏جمله عصر خود او مى شود، در حالى که حافظ با نزدیک شدن به واقعیتهاى عصر خود، جریان همزمان عصر خویش را افشا مى کند و تب و تاب زمان خویش را نشان مى دهد.

 .2 براى فردوسى، زندگى گذشتگان آیینه آیندگان و واقعیتهاى جهان گذشته به صورت اساطیر و حماسه‏ها است و راهى است براى شناخت زندگى و مسائل آن در ابدیت تاریخ، در حالى که حافظ معاصران خود را وسیله عبرت آیندگان مى شناسد:

 فردوسى:

 جهان‏آفرین تا جهان آفرید

 سوارى چو رستم نیامد پدید

 حافظ:

 مى خور که شیخ و زاهد و مفتى و محتسب‏

 چون نیک بنگرى همه تزویر مى کنند

 .3 فردوسى مبارزى است خوش‏بین و با اعتماد به نفس، مغرور و مطمئن از پیروزى جامعه ایرانى در سیر به سوى کمال و حافظ مبارزى است نومید که پیروزى را جز در جهان دیگر و به طرزى باطنى قابل حصول نمى شناسد، به عنوان مثال، فردوسى در نبرد دوازده رخ، که درواقع هر رخ ایرانى، نماینده یکى از هزاره‏ها و مظهر اقتدار دورانى ملت ایران است اجازه نمى دهد که حتى یک پهلوان تورانى بر دلاوران ایرانى پیروز گردد. رستم را هیچ‏کس شکست نمى دهد و کیخسرو، خود، مرگ و نوع مردن خود را انتخاب مى کند و جریره، مادر فرود، خود زمان مرگش را رقم مى زند. بیژن در چاه افراسیاب به نجات خود امیدوار است و مى داند که رستم به یارى او خواهد آمد و به همین جهت منیژه را از بن چاه مژده مى دهد:

 تو بشناس کاین مرد گوهرفروش‏

 که خوالیگرش مر تو را داد توش‏

 ز بهر من آمد به توران فراز

 وگرنه نبودش به گوهر نیاز

 ببخشود بر من جهان‏آفرین‏

 ببینم مگر پهن روى زمین‏

 رهاند مرا ز این غمان دراز

 تو را زین تکاپوى و گُرم و گداز

 یکى را بَرَد دیگر آرد به جاى‏

 جهان را نمانند بى کدخداى‏

 اما حافظ مأیوس و غمزده است و درد بى همدمى و نومیدى از آینده بزرگترین مشکل اوست:

 سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى‏

 دل ز تنهایى به جان آمد خدا را مرهمى‏

 چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

 ساقیا جامى به من ده، تا برآسایم دمى

 زیرکى را گفتم این احوال بین خندید و گفت‏

 صعب روزى، بلعجب کارى، پریشان عالمى‏

 آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست‏

 عالمى دیگر بباید ساخت وز نو آدمى

 *

 جهان پیر است و بى بنیاد از این فرهاد کش فریاد

 که کرد افسوس و نیرنگش، ملول از جان شیرینم‏

 .4 شعر فردوسى جمعى است و شعر حافظ فردى، به عبارتى دیگر، آن مظهر اَعلاى شعر حماسى است و این نمونه اَجلاى شعر غنایى؛ فردوسى، حافظ عصر حماسى است و حافظ، فردوسى دوران غنایى؛ فردوسى زلال ادب حماسى است و حافظ ماحصل ادب غنایى ایران.

 .5 فردوسى قوّتها، توانمندیها، پیوندها و جنبه هاى استوارانه و مقاومت‏ساز جامعه را در گذشته و حافظ ضعفها، سستیها، گسستگیهاى جامعه عصر خود را نشان مى دهند؛ فردوسى از عظمتهاى ملى گذشته دریا مى سازد و حافظ حقارتهاى فردى و اجتماعى روزگار خود را کوه مى نماید، فردوسى، با برکشیدن فضیلتها، اعتلاى قدرت و توان پهلوانان، ایستادگى و دوام مبارزان، الگو هاى مثبت زندگى را ارائه مى دهد و حافظ، با نشان دادن منشهاى فاسد و گمراه و تباه، نمونه هاى منفى و زشت بدکارى و بدى روزگار خود را محکوم مى کند. حافظ، قطره محال‏اندیش است:

 خیال حوصله بحر مى پزد هیهات‏

 چه‏هاست در سر این قطره محال‏اندیش!!

 *

 فریدون بدیشان سخن برگشاد

 که خرّم زیید اى دلیران و شاد

 که گردون نگردد بجز بر بهى‏

 به ما بازگردد کلاه مهى‏

 پسند آمدش کار پولادگر

 ببخشیدشان جامه و سیم و زر

 بسى کردشان نیز فرّخ امید

 بسى دادشان مهترى را نوید

 که گر اژدها را کنم زیر خاک‏

 بشویم شما را سر از گرد، پاک‏

 جهان را همه سوى داد آوریم‏

 چو از نام دادار، یاد آوریم‏

 ص 1/70

 رستم:

 چنین گفت رستم به دستان سام‏

 که من نیستم مرد آرام و جام‏

 چنین یال و این چنگهاى دراز

 نه والا بود پروریدن به ناز

 اگر دشت کین آید و جنگ سخت‏

 بود یار یزدان پیروز بخت‏

 ببینى که در جنگ، من چون شوم‏

 چو با بور گلرنگ در خون شوم‏

 یکى ابر دارم به چنگ اندرون‏

 که همرنگ آب است و بارانش خون‏

 همى آتش افروزد از گوهرش‏

 همى مغز پیلان بساود سرش‏

 هرآن‏گه که جوشن به بر در کشم‏

 زمانه برآرد سر از ترکشم‏

 هرآن باره کو زخم گوپال من‏

 ببیند برو بازوى و یال من...

 اسب رستم:

 چو رستم بدان مادیان بنگرید

 مرآن کرّه پیلتن را بدید

 بپرسید رستم که این اسب کیست‏

 که از داغ دوروى رانش تهى است‏

 چنین داد پاسخ که داغش مجوى‏

 کز این هست هرگونه‏اى گفت‏وگوى‏

 خداوند این را ندانیم کس‏

 همى رخش رستمش خوانیم و بس‏

 *

 چنین گفت با نامور مهتران‏

 که گیتى مرا از کران تا کران‏

 اگر پیل با شیر کین آورد

 همه رخنه در داد و دین آورد

 نخواهم به گیتى جز از راستى‏

 که خشم خدا آورد کاستى‏

 تن آسانى از درد، رنج من است‏

 کجا خاک و آب است، گنج من است‏

 سپاهى و شهرى مرا یک سر است‏

 همه پادشاهى مرا لشکر است‏

 همه در پناه جهاندار بید

 خرامنده بید و بى آزار بید

 هر آن‏کس که دارد خورید و دهید

 سپاسى ز خوردن به من برنهید

 چرا گاهشان بارگاه من است‏

 هرآن‏کس که آید، سپاه من است‏

 وزان رفته نام‏آوران یاد کرد

 به داد و دهش گیتى آباد کرد

 356

 و از حافظ است:

 واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر مى کنند

 چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنند

 مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس‏

 توبه‏فرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنند؟!

 گوییا باور نمى دارند روز داورى‏

 که این همه قلب و دغل در کار داور مى کنند

 یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان‏

 که این‏همه ناز از غلام ترک و استر مى کنند...

 *

 دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند

 پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند

 گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

 مشکل حکایتى است که تقریر مى کنند

 ناموس عشق و رونق عشّاق مى برند

 عیب جوان و سرزنش پیر مى کنند

 تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنند...

 .6 فردوسى به انعکاس مبارزات و تلاشها و کوششهایى که همگى جنبه بیرونى دارند، مى پردازد و شاعرى برون‏گراست، در حالى که حافظ نه‏تنها ظاهر زندگى مردم و عصر خود را به ایجاز بیان مى کند، آیینه‏اى است که درون زندگى و نقشهاى باطنى مردم روزگار خود را نیز نمودار مى سازد.

 .7 دید فردوسى از زندگى دیدى روشن و صریح و با یک چهره مشخص و ملموس است. در شعر او، حتى حیله‏ها، دورنگیها و نیرنگها به خوبى پیدا و مشهود است، در حالى که دید حافظ از حیات دیدى ترکیبى و گاهى انتزاعى است، حافظ چیزى را مى بیند و از آن چیزى دیگر را استنباط مى کند. در پشت پیداییها، پنهانیهایى را مى بیند و آیینه او غیب‏نماست، گویى حافظ چشم و دل و روح جامعه را بینا مى بیند و (دیدن) او با نفوذى به ماوراء واقعیتها همراه است.

 فردوسى و حافظ دو چشم ایرانند. یکى نگران گذشته است که مبادا فراموش شود و حال و آینده از دست برود؛ و دیگرى نگران حال است که مبادا از گذشته بِبُرد و بى آینده شود.

 بر این دو دیده حیران من هزار افسوس‏

 که با دو آینه، رویش عیان نمى بینم‏

 *

 جلوه بر من مفروش اى ملک‏الحاج که تو

 خانِه مى بینى و من خانه خدا مى بینم‏

 *

 هر دم از روى تو نقشى زندم راه خیال‏

 با که گویم که در این پرده چه‏ها مى بینم...

 .8 فردوسى تاریخ را زنده مى کند و حافظ خود تاریخى زندگى مى کند. فردوسى، اگرچه قهرمان‏پرور است، اما به ظاهر خود قهرمان عصر خویش نیست و همیشه به قهرمانان روزگاران کهن جان مى بخشد.

 چو عیسى من این مردگان را تمام‏

 سراسر همه زنده کردم به نام‏

 در حالى که حافظ، اگرچه قهرمان‏پرور نیست، اما براى عصر خود قهرمانى تاریخى است که در برابر حکّام ستمگر، رذالتها و نابسامانیهاى دورانش مى ایستد و به جاودانگى مى پیوندد. حافظ، درواقع، رند عالم‏سوز و مصلحت‏ناشناس و قهرمان شهر و سرزمین خویشتن است.

 .9 فردوسى دشمن تورانیان و در جست‏وجوى ر هایى ابدى از دست نفوذ انیران است و در دوران وى، محمود و عناصر حاکم ترک نمودار تورانیگرى بازگشته به شمار مى آیند. بنا بر این فردوسى به شدت و صراحت و مستقیما بر ریشه هاى این عناصر مخرّب فرهنگى و اجتماعى مى تازد و آنان‏را محکوم مى کند، در حالى که حافظ، اگرچه اسیر دوران تورانى است و توران شاهان را مى ستاید، اما به جاى ریشه‏ها و بازماندگان عناصر تورانى به اثرات منفى اخلاقى و اجتماعى و حتى فردى نفوذ تورانیان مى تازد. به عبارت دیگر، فردوسى تورانیان را به عنوان عاملان اصلى تباهى اجتماعى و فرهنگى مورد حمله قرار مى دهد، اما حافظ به نتایج فرهنگى و اجتماعى هجوم تورانیان مى تازد.

 .10 پند هاى اجتماعى فردوسى صریح و روشن و حکمت‏آمیز است:

 بگستر به گرد زمین داد را

 بکَن از زمین بیخ بیداد را

 تو گر دادگر باشى و پاک‏راى‏

 همى مژده یابى به دیگر سراى‏

 اما پند هاى حافظ ابهام‏آمیز و ایهام‏دار و غیرمستقیم و برانگیزنده تفکر انسانى است و گاهى با طنز و زمانى با جد همراه مى شود:

 در آستین مرقّع پیاله پنهان کن‏

 که همچو چشم صراحى زمانه خونریز است‏

 *

 خون خور و خامش نشین که آن دل نازک‏

 طاقت فریاد دادخواه ندارد

 .11 فردوسى اهل اختیار است و حافظ تسلیم جبر.

 .12 فردوسى علم‏گرا، منطقى و علت‏پسند است، در حالى که حافظ اهل عرفان و عشق و سلوک است.

 .13 قهرمان محبوب فردوسى رستم است و قهرمان مطلوب حافظ رند. قهرمان مورد نظر فردوسى از اعماق اسطوره، تاریخ و جامعه ایران برمى آید در حالى که قهرمان حافظ از دوران حافظ و اندیشه وى در جست‏وجوى انسان کامل طلوع مى کند.

 .14 در شعر فردوسى خون سرخ ایران را بر زمین ریخته مى بینیم و در شعر حافظ خونین‏دلى انسان روزگار حافظ را.

 

 تفاوتهاى هنرى شعر فردوسى و حافظ

 .1 فردوسى مثنوى‏سرا و حافظ غزلسرا است، اما هردو از حداکثر قابلیتها و ظرفیتهاى نوع ادبى مطلوب خود کاملا سود مى برند.

 .2 فردوسى داستان‏پرداز است و در داستانهایش به تفصیل توجه دارد، در حالى که حافظ داستان‏سرا نیست، ولى داستانها را خلاصه مى کند و نتیجه آن‏را مختصر و مفید، در یک جمله یا یک مصراع و بیت، ارائه مى دهد. فردوسى مشروح داستانها را باز مى گوید و حافظ عصاره و ماحصل آنها را ذکر مى کند.

 .3 فردوسى شاعر حماسى است و حافظ شاعر غنایى- به عبارتى دیگر شعر فردوسى رزمى است و سخن حافظ بزمى .

 .4 دید فردوسى برون‏نگرانه و آفاقى است، در حالى که دید حافظ درون‏نگرانه و انفسى. به همین جهت، قهرمانان اثر فردوسى نیز برونگرا و آفاقى هستند و شخصیتهاى شعر حافظ درونگرا و انفسى.

 .5 شخصیتهاى شاهنامه اجتماعى، شاد، امیدوار، نیرومند، مبارز و پویا و تسلیم‏ناپذیرند، در حالى که شخصیتهاى شعر حافظ خلوت‏گرا، اهل سکوت و مصلحت‏اندیش‏اند.

 .6 در شعر فردوسى، موسیقى حماسى شاد، افشاکننده، حرکت‏آفرین و پرجنبش و ملازم نبرد هاى بزرگ و صحنه هاى پیروزى و افتخار است، در حالى که، در شعر حافظ، موسیقى بزمى است و فراتر از خاموشى و مخصوص خلوتگاهها، بزمها و مویه‏گرانه و غمگین است:

 بس که در پرده چنگ گفت سخن‏

 بِبُرش موى تا نموید باز

 *

 به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها

 که از نهفتن آن، دیگ سینه مى زد جوش‏

 *

 .7 اکثر واژه هاى شعر فردوسى، در عین آن‏که به تمامى مقاصد شاعر را بیان مى دارند، تک‏معنایى و یکسویه و با غلبه الفاظ فارسى بر عربى مطرح مى شوند، در حالى که واژگان شعر حافظ منشورى چندمعنایى و اغلب عربى و اصطلاحى هستند.

 .8 بافت کلى کلام فردوسى صریح و روشن و براى همگان قابل فهم است و خواص و عوام نمى شناسد. به همین جهت، شاهنامه‏خوانى از دیرباز در میان همه طبقات جامعه مطلوب و محبوب بوده است در حالى که کلام حافظ مرموز، ایهام‏برانگیز و نیشدار و طنزآلود است، اما شگفتا که این کلام نیز، به دلیل همین ویژگیها، در میان خاص و عام مردم ایران راه مى گشاید و (فال حافظ) گویى پیام و کلام حافظ را به زبان و بیان باطنى و درونى مردم ایران بدل مى سازد. شاهنامه‏خوانى بازیافت امید و غرور افتخار و اعتماد به نفس مردم ماست و فال حافظ گشودن دریچه هایى به سوى امید و روشنى به شمار مى آید.

 .9 شعر فردوسى نمونه جامع ادب متعهد و هدف‏دار است، که لفظ و معنى آن متناسب با هدف و اندیشه فردوسى است در حالى که کلام حافظ بیشتر به نمونه‏اى از شعر ناب ساختارى مى ماند که در آن مفهوم، اعتبارى و فرعى است.

 .10 فردوسى، در بیان خود، از خاطرات جمعى ملت خویش سود مى برد و هر داستان را از کتابى یا حافظه‏اى فراهم مى آورد، در حالى که حافظ از (مشاهدات و تجربه هاى شخصى) خود سخن مى گوید. بدین ترتیب، فردوسى همیشه از خاطرات ملى سخن مى راند و حافظ از تجربه هاى شخصى.

 .11 کلام حماسى فردوسى سخنى است مفصل و مشروح، در حالى که حافظ در سخن غنایى خود زلالى تمام اندیشه هاى غنایى عنصر ایرانى را به زیبایى، موجز و مختصر بیان مى دارد.

 .12 فردوسى درد زنده بودن و زنده ماندن باافتخار و سربلندى را دارد و حافظ درد چگونه زنده بودن را.

 از ننگ چه گویى که مرا نام ز ننگ است‏

 و ز نام چه پرسى که مرا ننگ ز نام است‏

 .13 فردوسى از پیش مى داند که چه مى خواهد و براى آن سى سال صبورانه مبارزه مى کند، ولى حافظ نسبت به لحظه‏ها و، تناسب حوادث عکس‏العمل نشان مى دهد، بدین معنى در شعر فردوسى نوعى ثبات فکرى و اندیشه ثابت مشاهده مى شود، در حالى که در شعر حافظ با تغییرات و تلوّنها و دگرگونیهاى اجتماعى و فرهنگى زمانه روبرو مى شویم.

 .14 آگاهیهاى فردوسى از روزگار و زمانه و محیط اجتماعى و سیاسى و اخلاقى او تحت‏الشعاع ناخودآگاهیهاى جمعى و تاریخى او قرار مى گیرد. بنا بر این فردوسى کمتر از عصر خود سخن مى گوید، ولى نمونه هاى اندیشه کهن او جلوه‏اى در دوران معاصر دارند و اسطوره‏ها و واقعیتهاى کهن حرف او را در زمان حال مطرح مى کنند. در حالى که ناخودآگاهیهاى حافظ تحت تأثیر آگاهى دقیق شاعر از دوران و زمانه خود به واقعیتهاى ملموس دوران وى تبدیل مى شود و از همین‏جاست که هر پدیده ملموس عصر حافظ مى تواند یادآور الگویى کهن باشد.

 

 

 

 

 


اطلاع به دوستان

$
0
0

اطلاع به دوستان

از دیروز 17 نوامبر ای میل من در یاهو حک شده است لطفا هر ای میلی که به نام من به شما برسد که مثلا من در لندن هستم و در خواستی دارم ،جعلی است لطفا به آن جواب ندهید زیرا ای میل شما را هم ممکن است در خطر حک شدن قرار دهد.

با احترام

دکتر منصور رستگار فسایی 

 

 

 

 

اصول هویت ایرانى‏ در شاهنامه ی فردوسی

$
0
0

 

 دوستان عزیز
  روز 18 نوامبر 2011 ای میل من در یاهو  ،هک و همه ی اطلاعات آن به سرقت رفت و پس از چند ساعت،هکرها  یک ای میل  به انگلیسی وبه نام من ، به همه ی کسانی که   آدرس آنهادر آدرس بوک من بوده است،فرستادند که من در لندن هستم وهمه ی نقدینه ام را به یغما برده اند ، به من کمک کنید و از این قبیل دروغها ، تا شاید  کسی به قصد کمک به من، برای آنها پول بفرستد؟! با پوزش از مزاحمتی که ممکن است برای شما فراهم شده  باشد ،اگر ای میلی به اسم من  با یاهو فرستاده شد بدانید که ازمن نیست وآن ای میلی جعلی است و ممکن است جواب دادن شما به  آن ای میل تقلبی، ای میل شما را هم در معرض خطر قرار دهد، من از آن تاریخ به بعد ،با یاهو  کار نمی کنم و مکاتبات خود را با جی میل انجام می دهم.

دکتر منصور رستگار فسایی

اصول هویت ایرانى‏ در شاهنامه ی فردوسی

شاهنامه، از جزئى‏ترین تا کلى‏ترین مسائل درونى و بیرونى جامعه ایرانى را در ادوار مختلف، به تماشا مى گذارد و على‏رغم تباین و تفاوت شرایط تاریخى، اجتماعى و فرهنگى در جامعه‏اى که کرارا در معرض تهاجمات، مصائب طبیعى و رقابتها و جنگهاى داخلى و خارجى و هوسرانیها و خودخواهیهاى اصحاب قدرت قرار داشته است، مى توان در همه‏جا بن‏مایه هاى مثبت رفتارى و بارزترین خلقیات مردم ایران را در جغرافیاى متنوع و تاریخ پرحادثه و فراز و نشیب این ملت، در پنج اصل خداپرستى، خردورزى، دادگرى، نام و شادى خلاصه کرد و بسیارى دیگر از صفات این قوم را وابسته به این پنج اصل به شمار آورد و آرزو کرد که همه جهانیان در هر دوره و روزگارى با این منشهاى ایرانى به سربلندى زندگى کنند.
این پنج قائمه فرهنگى ایران در طول روزگار چنان در ناخودآگاه جمعى قوم ایرانى نفوذ داشته است که ایرانیان در هیچ دوره‏اى از این پنج اصل جدا نبوده‏اند و درجه توفیقات فردى و اجتماعى آنها نیز در میزان وفادارى به این اصول ارزیابى مى شده است. فردوسى این پنج اصل را در همه‏جا مورد تأکید و تأیید فراوان قرار مى دهد و ایرانى را متخلّق به این پنج خلق مى شناسد و مى پسندد. ناگفته نباید گذاشت که ایرانى‏شناسى فردوسى، علاوه بر پنج اصل ثابت فوق‏الذکر، بر خلقیاتى فرعى و فلسفى نیز که زاده احوال و شرایط تاریخى و اجتماعى خاص و زمان‏پذیر هر دورانى است، مبتنى است که این نوع خصوصیتها را مى توان در اندیشه هاى کیخسرو بازشناخت:
به آواز گفت آن‏زمان شهریار
که اى نامداران به روزگار
هر آن کس که دارید راى و خرد
بدانید کاین نیک و بد، بگذرد
همه رفتنى‏ایم و گیتى سپنج‏
چرا باید این درد و اندوه و رنج‏
ز هر دست، چیزى فراز آوریم‏
به دشمن گذاریم و خود بگذریم‏
بترسید یک‏سر ز یزدان پاک‏
مباشید شاد اندر این تیره‏خاک‏
که این روز بر ما همى بگذرد
زمانه دم ما همى بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاووس‏شاه‏
که بودند با تخت و فرّ و کلاه‏
جز از نام از ایشان به گیتى نماند
کسى نامه رفتگان، برنخواند
وز ایشان بسى ناسپاسان شدند
به فرجام از آن بد، هراسان شدند
کنون هرچه جستم همه یافتم‏
ز تخت کئى روى برتافتم‏
3/124/2844
آنچه در این اشعار به خوبى دیده مى شود، همان پنج اصل گفته‏شده است. اما کلام کیخسرو از نوعى روحیه دلزدگى از جهان و خوار شمردن هستى که محصول یأس فلسفى دوران اوست، برخوردار است که در کلام و پیام منوچهر، دیده نمى شود:
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است‏
سر تاجداران شکار من است‏
همم دین و هم فرّه ایزدى‏
همم بخت نیکى و دست بدى‏
شب تار جوینده کین منم‏
همان آتش تیز برزین منم‏
خداوند شمشیر و زرّینه‏کفش‏
فرازنده کاویانى درفش‏
فروزنده تیغ و برّنده‏تیغ‏
به کین اندرون، جان ندارم دریغ‏
گه بزم، دریا دو دست من است‏
دم آتش از برنشست من است‏
بدان را، ز بد، دست کوته کنم‏
زمین را به کین رنگ دیبه کنم‏
گراینده‏گرز و نماینده‏تاج‏
فزاینده داد بر تخت عاج‏
ابا این هنرها یکى بنده‏ام‏
جهان‏آفرین را ستاینده‏ام‏
به‏راه فریدون فرّخ‏رویم‏
نیامان کهن بود اگر ما نویم‏
هر آن‏کس که در هفت کشور زمین‏
بگردد ز راه و بتابد ز دین‏
نماینده رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراختن سر به بیشى و گنج‏
به رنجور مردم، نماینده‏رنج‏
همه سر به سر نزد من کافرند
از آهرمن بدکنش بَتّرند
(شاهنامه، خالقى مطلق، 1/162)
اگرچه نمى توان بعضى از مطالب این اشعار را از خصوصیات اصلى جامعه ایرانى شمرد. اما برخى نیز آن‏چنان با این اصلهاى پنج‏گانه فرهنگ ایرانى، به هم‏بافته و یگانه‏اند که تجزیه‏ناپذیر مى نمایند:
به جایى که کارى چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
2/123/596
این پنج اصل، اگرچه به ظاهر از هم جدا هستند در عمل یکى مى شوند زیرا خداشناسى و دادگرى و نام و شادى از ذات خرد سرچشمه مى گیرند و دادگرى و شادى و خردمندى، عین خداشناسى هستند.

پنج اصل هویت ایرانى در شاهنامه‏:
.1 خداشناسى، به نظر فردوسى، خداشناسى و دیندارى، مبناى درست‏اندیشى ایرانى است و روح و حرکت و توانمندى باطنى و درونى جامعه به شمار مى آید، بدون این باور، ایرانى بى تکیه‏گاه، خاموش و گمراه است. خداشناسى محور همه فضایل باطنى و رفتارى انسان ایرانى است و هر چیز که خدایى نیست، اهریمنى و نارواست:
هر آن چیز کان نز ره ایزدى است‏
همه راه اهریمن است و بدى است‏
و پیروى از فرمانهاى ایزدى، دور شدن از بدى و زشتى است. بنا بر این مفهوم خداشناسى در فرهنگ ایرانى، با کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک در ارتباط قرار مى گیرد و هستى را پرمعنى و زندگى را با شور و شادى و امید همراه مى سازد:
نخست از جهان‏آفرین یاد کن‏
پرستش بر این یاد، بنیاد کن‏
کز اوى است گردون گردان به پاى‏
هم اوى است بر نیکویى رهنماى‏
خداوند نیکى‏ده رهنماى‏
خداوند جاى و خداوند راى‏
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردى و داد و هنر
نخست آفرین بر خداوند مهر
فروزنده ماه و گَردان‏سپهر
در دیدگاه فردوسى، انسان خداناشناس، دلى کور و سرى بى خرد دارد:
نشاید خور و خواب و با او نشست‏
که خستو نباشد به یزدان که: "هست"
دلش کور باشد، سرش بى خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس‏
به دلش اندر آید ز هرسو هراس‏
به نظر فردوسى، دیندارى و دانش، وسیله ر هایى است:
تو را دین و دانش رهاند درست‏
ره رستگارى ببایدت جُست‏
نگر تا نپیچى ز دین خداى‏
که دین خداى آورد، پاک راى‏
تو مگذار هرگز ره ایزدى‏
که نیکى از اوى است و از او بدى‏
.2 خردورزى، به عقیده فردوسى، خرد و خردورزى، مبناى معقول همه تحرکاتى است که انسان در زندگى اجتماعى و فردى، از خود بروز مى دهد، در مینوى‏خرد مى خوانیم: از همه نیکیهایى که به مردم رسد خرد بهتر است زیرا گیتى را به نیروى خرد اداره توان کرد و مینو را هم به نیروى خرد مى توان از آن خود کرد. اورمزد، آفریدگان را به خرد آفریده است و اداره گیتى به خرد است. (بند 46-50) به همین دلیل شاهنامه کتاب خرد و فردوسى خردورزترین شاعر ایرانى است که حتى استفاده او از افسانه‏ها و اساطیر، با خردمندى و رمزدانى و حکمتهاى فلسفى حاکم بر فکر و منش وى توأم است. فردوسى، خرد را مقیاس و معیار شناخت حقایق زندگى و مایه اعتلاى شأن انسانى مى شناسد و برجسته‏ترین خلقت خداوندى را خرد مى شناسد:
خرد بهتر از هرچه ایزدت داد
ستایش خرد را بِه، از راه راست‏
او خرد را وسیله شناخت خداوند مى داند:
خرد نیست با مردم ناسپاس‏
نه آن‏را که او نیست یزدان‏شناس‏
7/8/116
دست خرد، هر پدیده اهریمنى را نابود مى سازد:
چنین داد پاسخ که دست خرد
ز کردار اهریمنان بگذرد
ز شمشیر دیوان، خرد، جوشن است‏
دل و جان دانا، بدو روشن است‏
گذشته سخن، یاد دارد خرد
به دانش روان را همى پرورد
خرد باد جان تو را رهنمون‏
که راهى دراز است پیش اندرون‏
6/186/2533
فردوسى در گفت‏وگویى هوشمندانه، خرد را همان مهر و وفا و راستى و زیرکى و بردبارى و رازدارى مى داند و آن‏را زبده همه نیکوییها مى شمارد و طبعا خرد را داراى نامهاى فراوان مى شناسد:
خرد، دارد اى پیر بسیار نام‏
رساند خرد پارسا را به کام‏
یکى مهر خواندش و دیگر وفا
خرد دور شد، ماند درد و جفا
زبان‏آورى، راستى خواندش‏
بلنداخترى، زیرکى داندش‏
گهى بردبار و گهى رازدار
که باشد سخن نزد او، استوار
پراکنده این است نام خرد
از اندازه‏ها، نام او بگذراند
6/6/69
فردوسى، خرد را برتر از همه‏چیز مى شمارد:
تو چیزى مدان کز خرد برتر است‏
خرد بر همه نیکوییها، سر است‏
خرد جوید آگنده راز جهان‏
که چشم سر ما نبیند نهان‏
دگر آن که دارد خردمند خوار
به هر دانش از کرده کردگار 6/6/72
کسى کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا
6/185/2498
فردوسى، بزرگترین صفت خداوند را خردآفرینى او مى داند:
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جاى‏
خداوند روزى‏ده رهنماى‏
1/3/2
خرد، به منزله چشم جان آدمى است:
خرد چشم جان است چون بنگرى‏
تو بى چشم، شادان، جهان نسپرى‏
(خالقى مطلق، 1/5/25)
و اولین مخلوق خداوند، خرد است:
نخست آفرینش، خرد را شناس‏
نگهبان جان است و آنِ سپاس‏
سپاس تو چشم است و گوش و زبان‏
کز این سه بود، نیک و بد بى گمان‏
خرد را و جان را که یارد ستود،
و گر من ستایم که یارد شنود
(خالقى مطلق، 1/5)
در نظر فردوسى، خرد، کلید شناخت شأن و منزلت انسان است که نخستین فکرت و پسین شمار است و انسان نباید خویشتن را به بازى بدارد.
نخستین فکرت، پسین شمار
تویى خویشتن را به بازى مدار
.3 داد، در قابوسنامه آمده است که: "ایزد تعالى جهان را بر موجب عدل آفرید و بر موجب عدل بیاراست و آنچه بر موجب عدل بود، بر موجب حکمت آمد و در میان مردمان پیغامبران فرستاد تا ره داد و دانش و ترتیب روزى خوردن و شکر روزى ده‏گزاردن به مردم آموختند تا آفرینش جهان به عدل بود و تمامى عدل به حکمت و اثر حکمت نعمت و تمامى نعمت به روزى‏خوار است" در شاهنامه، داد، دو وجهه الهى و انسانى دارد و گفتار برگزیده خداوند و خرد است. داد از یک‏سو بخشش و قسمت ازلى هر انسان از حیات است و از سویى حاکمیت متعادل و منطق خردورزانه و مصلحانه زندگى مادى و معنوى انسان را بر عهده دارد و توازن و تعادل و رابطه‏اى دوجانبه را در زمین و آسمان سبب مى شود و انسان را از افراط و تفریط، حرص و خِسّت و لئامت، اسراف و تبذیر، دورویى و دغل‏بازى، ستمگرى و ناسپاسى بازمى دارد و قناعت و سخاوت و آزرم و نرمخویى و نرم‏سخنى را در جان وى جاى مى دهد. داد، نیروى تعادل‏بخش هستى است:
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون بپیچى ز داد
که هر شاه کز داد گنج آگند
بدانید کان گنج نپراگند
جهاندار یزدان بود داد و راست‏
که نفزود در پادشاهى نه کاست‏
گر اندر جهان داد بپراکنیم‏
از آن به که بیداد گنج آگنیم‏
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
چه پیش‏آرى از داد و از راستى‏
که زآن گم شود کژّى و کاستى‏
در ایران باستان و دین زردشت، "اشا" جلوه داد اهورایى است؛ قانون راستى و داد و دادگرى است و عمل به راستى در اندیشه، گفتار و کردار است؛ هیچ کارى درست نیست مگر آنکه با قانون "اشا" سازگار باشد و آن قانونى که از روى راستى فراهم نشده و دادگسترى را استوارى نبخشد، قانون نیست. اندیشه، گفتار و کردارِ سازگار با "اشا" جهان را پیشرفت مى دهد و در میان آفریده هاى اهورایى، "اشا" پس از خرد قرار دارد؛ اشا چکیده دین زردشتى است که هنجار هاى اخلاقى و اجتماعى را در آفرینش با دادگرى سامان مى دهد؛ اشا، هم قانون طبیعى و هم قانون الهى است؛ "اشا" قانونى دگرگونى‏ناپذیر، ازلى و ابدى است؛ "خدا"، "اشا" است و "اشا" خواست و مشیّت الهى را نشان مى دهد.
ز خورشید تابنده تا تیره‏خاک‏
گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسى)
7/156/3672
اهورامزدا جهان را در اندیشه (وهومن) پدید آورد، در وجدان (دانا) شکل داد، در آفرینندگى سپنتامینو آشکار کرد و برابر با قانون راستى و داد (اشا) به گردش گذاشت تا با هماهنگى (آرمیتى) به سوى رسایى (هَؤروتات: خرداد) و جاودانگى (امرتات) به پیش رود.
"اشا"، هم جلوه داد اهورایى است و هم آن‏چیزى است که باید به مشیّت خداوندى تعبیر گردد و محتواى مشیّت خداوندى این است که هرکس بهره و پیامد کار هاى خود را دریافت دارد. هرکس کشته خویش را مى درود، خداوند به مردم اختیار داده است که با توجه به خرد خود، راه خود را برگزینند. این است مفهوم داد اهورایى و عدل ایزدى و مفهوم پاداش و پادافره. اگر انسان آزادى عمل نداشت، پاداش و مجازات بى معنى بود. هرکس با کردارش سرنوشت خود را شکل مى دهد و درخشش "اشا" در همه خلقت آشکار است:
- چو خرسند گشتى به داد خداى‏
توانگر شوى یک دل و پاک راى‏
گر آزاده دارى تنت را ز رنج‏
تن مرد بى آز، بهتر ز گنج‏
هر آن‏کس که بخشش بود، توشه برد
بمیردش تن، نام، هرگز نمرد
همه سر به سر دست نیکى برید
جَهان جِهان را به بد مسپرید
مول، 6/64/321
هر آن‏کس که دارید نام و نژاد
به داد خداوند باشید شاد
مول، 4/131/3014
که یزدان کسى را کند نیک‏بخت،
سزاوار شاهى و زیباى تخت،
که دارد همى شرم و دین و نژاد
بود راد و پیروز و از داد شاد
مول، 4/130/2992
تو داد خداوند خورشید و ماه‏
ز مردى مدان و فزونى سپاه‏
چو بر مهترى بگذرد روزگار
چه در سور میرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
مول، 5/119/1636
در نماز "سروش باج" آمده است:
- راستى و داد، (اشا) بهترین چیز است.
- خوشبختى از آن کسى است که راستى و داد را تنها به خاطر راستى و داد انجام مى دهد.
- همان‏گونه که خداوند، خداوند راستى و دادگسترى است، رهبر دنیایى نیز باید به خاطر راستى و دادگریش به رهبرى برگزیده شود تا راستى و داد همه‏جا گسترده شود.
- هنگامى که پیروان بدى و دروغ مرا به خشم و بیرحمى تهدید مى کنند تنها تو، اهورامزدا، با نیروى اندیشه و منش نیک که به من داده‏اى و با راستى و داد (اشا) هماهنگ است، مرا نجات مى دهى.
- اى اهورامزدا مرا یارى کن.
تا این قانون مقدس (اشا) را به کار بندم.
خواجه نظام‏الملک در شناختن قدر نعمت خداوند مى نویسد:
شناختن قدر نعمت ایزد، نگاهداشت رضاى اوست و رضاى حق‏تعالى اندر احسانى باشد که با خلق کرده شود و عدلى که در میان ایشان گسترده آید و این ملک از دولت و روزگار خویش برخوردار بود و بدین جهان، نیکو نام بود و بدان جهان، رستگارى یابد و گفته‏اند بزرگان دین که الملک یبقى مع الکفر و لایبقى مع الظلم. ملک با کفر بپاید و با ستم نپاید.

شگفتا که در فرهنگ ایرانى، داد نشان لطف و رحمت و رأفت الهى است:
چو شاه اندر آمد چنان جاى دید
پرستنده هر جاى بر پاى دید،
چنین گفت کاى دادگر یک خداى‏
بخوبى تویى بنده را رهنماى‏
مبادا جز از داد، آیین من‏
مباد آز و گردن‏کشى دین من‏
همه کار و کردار من داد باد
دل زیر دستان به من شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من‏
پس از مرگ روشن بود یاد من‏
در فرهنگ ایرانى، بیداد، چه در فکر و چه در عمل، مایه خشم و غضب خداوند است و زمان حکومت ظالمان، قحط و خشکسالى روى مى دهد، ماه به شایستگى نمى تابد، شیر در پستانها خشک مى شود و خون، مُشک خوشبو نمى شود، زنا و ریا آشکار مى شود و دلهاى نرم سنگ مى شوند، گرگ مردمان را مى درد و خردمندان از بى خردان آشفته و پریشان مى شوند و خایه در زیر مرغان تباه مى گردد:
ز گردون نتابد به بایست ماه‏
چو بیدادگر شد جهاندارشاه‏
به پستانها دَر، شود شیر خشک‏
نبوید به نافه درون نیز مُشک‏
زنا و ریا، آشکارا شود
دل نرم، چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ، مردم خورد
خردمند، بگریزد از بى خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه‏
هرآنگه که بیدادگر گشت شاه‏
5/308/749
ز بیدادى پادشاه جهان‏
همه نیکوییها شود در نهان‏
نزاید بهنگام در دشت، گور
شود بچّه بار را، دیده کور
ببرّد ز پستانِ نخجیر، شیر
شود آب، در چشمه خویش، قیر
شود در جهان چشمه آب خشک‏
ندارد به نافه درون، بوى مُشک‏
ز کژّى گریزان شود راستى‏
پدید آید از هرسوى کاستى فردوسى، کشتن حیوانات را بیداد و موجب بر باد رفتن شکوه کشور مى داند:
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگى بود گاو کشتن به مرز
نباید دگر کشت گاو زهى‏
که از مرز بیرون کند فرهى‏
در مقابل، آبادى و نعمت محصول داد است:
بدو گفت کسرى که آبادشهر
کدام است و ما ز او چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجاى‏
ز داد جهاندار باشد به پاى‏
6/189/2599
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
هر آنجا که ویران بد، آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهارى ببارید نم‏
ز روى زمین زنگ بزدود و غم‏
زمین چون بهشتى شد آراسته‏
ز داد و ز بخشش پر از خواسته‏
جهان شد پر از خوبى و خّرمى
ز بد بسته شد دست اهریمنى‏
3/766
در داستانهاى بهرام گور آمده است که چون پادشاه در دل نیت بیداد و درشتى مى کند، شیر پستان گاو روستایى کاهش مى یابد و زن روستایى بلافاصله نتیجه مى گیرد که:
ستمکاره شد شهریار جهان‏
دلش دوش‏پیچان شد اندر جهان‏
و چون بهرام گور نیت خود را مى گرداند و مى گوید:
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از این پس مرا تخت شاهى مباد
5/308/754
باز از پستان گاو زن روستایى، شیر فوران مى زند و زن خداوند را شکر مى کند که:
ز پستان گاوش به برآرید شیر
زن میزبان گفت کاى دستگیر
تو، بیداد را کرده‏اى دادگر
وگرنه نبودى ورا این هنر
وزان پس چنین گفت با کدخداى‏
که بیداد را راى شد باز جاى‏
تو با خنده و رامشى باش از این‏
که بخشود بر ما جهان‏آفرین‏
5/308/760
خلاصه داستان بهرام گور و زن روستایى در شاهنامه چنین است:
بهار آمد و شد جهان چون بهشت‏
به خاک سیه بر، فلک، لاله کشت‏
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر، هنگام نخچیر گور
به شبگیر هرمزد خردادماه‏
از آن دشت سوى دهى رفت شاه‏
که بیند که اندر جهان داد هست‏
بجوید دل مرد یزدان‏پرست‏
زنى دیدى بر کتف او بر، سبوى‏
ز بهرام خسرو، بپوشید روى‏
بدو گفت بهرام، کایدر سپنج‏
دهید، ارنه باید گذشتن به رنج‏
چنین گفت زن، کاى نبرده سوار
تو این خانه چون خانه خویش دار
چو پاسخ شنید، اسب در خانه راند
زن میزبان، شوى را پیش خواند
حصیرى بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر، آفرین کرد یاد
بیاورد خوانى و بنهاد راست‏
بر او ترّه و سرکه و نان و ماست‏
چو بهرام دست از خورشها بشست‏
همى بود بى خواب و ناتندرست‏
چو شب کرد با آفتاب انجمن‏
کدوى مى و سنجد، آورد زن‏
بدو گفت شاه اى زن کم‏سخن‏
یکى داستان گوى، با من، کهن‏
بدان تا به گفتار تو مى خوریم‏
به مى درد و اندوه را بشکریم‏
به تو داستان نیز کردم یله‏
ز بهرامت آزادى است ار گله؟
زن پرمنش گفت: "کاى پاک‏راى‏
بر این ده فراوان کس است و سراى‏
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
ز بهر درم، گرددش کینه کش‏
که ناخوش کند بر دلش، روز خوش‏
زن پاک‏تن را به آلودگى‏
برد نام و آرد به بیهودگى‏
زیانى بود، کان نیاید به گنج‏
ز شاه جهاندار، این است رنج"
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد و را نام، زآن مایه کار
چنین گفت پس شاه یزدان‏شناس‏
که از دادگر، کس ندارد سپاس‏
درشتى کنم ز این سخن، ماهِ چند
که پیدا شود داد و مهر، از گزند"
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت‏
همه شب دلش با ستم بود، جفت‏
بدآنگه که شب، چادر مشک بوى‏
بدرید و بر چرخ بنمود روى‏
بیامد زن از خانه، با شوى گفت:
که هر کاره و آتش آر، از نهفت‏
کنون تا بدوشم از این گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش‏
فراوان گیا برد و بنهاد پیش‏
به پستانش بر، دست مالید و گفت:
"به نام خداوند بى یار و جفت"
تهى بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوى: "کاى کدخداى‏
دل شاه گیتى دگر شد به راى‏
ستمکاره شد شهریار جهان‏
دلش دوش پیچان شد اندر جهان"
بدو گفت شوى: "از چه گویى همى‏
به فال بد، اندر چه جویى همى؟"
چنین گفت زن با گرانمایه شوى:
"مرا بیهده نیست این گفت‏وگوى‏
چو بیدادگر شد جهاندار شاه‏
ز گردون نتابد ببایست ماه‏
به پستانها در، شود شیر خشک‏
نبوید به نافه درون نیز مشک‏
زنا و ریا، آشکارا شود
دل نرم، چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون، گرگ مردم‏خوار
خردمند، بگریزد از بى خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه‏
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه‏
چرا گاه این گاو کمتر نبود
همه آبشخورش نیز، بتّر نبود
به پستان چنین خشک شد شیر اوى‏
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوى"
چو بهرام گور این سخنها شنود
پشیمانى آمدش تن ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت: "کاى کردگار
توانا و داننده روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از این پس مرا تخت شاهى مباد"
زن فرّخ پاک یزدان‏پرست‏
دگرباره بر گاو، مالید دست‏
"به نام خداوند زردشت" گفت‏
"که بیرون گذارى نهان از نهفت"
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت: "کاى دستگیر
تو بیداد را کرده‏اى دادگر
وگرنه نبودى ورا این هنر"
از آن‏پس چنین گفت با کدخداى:
"که بیداد را، داد شد باز جاى‏
تو با خنده و رامشى باش، ز این‏
که بخشود بر ما جهان آفرین"
بدو گفت بهرام که اى روزبه‏
تو را دادم این مرز و این خوب ده‏
همیشه جز از میزبانى مکن‏
بر این باش و پالیزبانى مکن‏
مسکو، حمیدیان، 7/385/1416
امّا در روزگار دادگرى، جهان آباد و خرم است:
شد ایران به کردار خرم بهشت‏
همه خاک عنبر شد و زرش خشت‏
ببارید بر گل، به هنگام غم‏
نبد کشت‏ورزى ز باران دژم‏
گلاب است گفتى هوا را سرشک‏
بیاسوده مردم ز رنج و پزشک‏
دَر و دشت گل بود و بام و سراى‏
جهان گشت پرسبزه و چارپاى‏
همه رودها همچو دریا شده‏
به پالیز، گل چون ثریّا شده‏
6/182/2449
بدین ترتیب، در باور ایرانیان، داد، به ستون خرد و خرد به چشم جان انسان و وسیله خداشناسى وى، تبدیل مى شود:
ستون خرد داد و بخشایش است‏
در بخشش او را چو آرایش است‏

.4 نام‏
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جاى‏
خداوند روزى‏ده رهنماى‏
ز نام و نشان و گمان برتر است‏
نگارنده برشده گوهر است‏
1/3/4
۴- نام، در شاهنامه، یکى از پرکاربردترین واژه‏هاست، به عقیده فردوسى نام نماد بلوغ و رشد و والایى انسان ایرانى است؛ نام، بازتاب هر نوع قضاوت نیک و بد در زمان حیات انسان یا پس از مرگ اوست؛ نام میراثى فردى نیست، نه‏تنها به خود فرد، که به خاندان و تبار و سرزمین او هم مربوط است. نام عصاره عملکرد زمینى و آسمانى و اجتماعى انسان و پاداش و کیفر اوست؛ نام آب حیات پایدار است؛ و استقامت و پایدارى، شجاعت، نیکى، مهرورزى، سخاوت و همه فضایل یا رذایل انسان را در خویش زنده و پایدار مى دارد. نامِ انسان، حساب هستى وى را بازپس مى دهد. به همین دلایل در فرهنگ ایرانى "نام"، چه نیک باشد و چه بد، معنایى بسیار وسیع، ممتد و قابل اعتنا دارد که اعتبار آن از جان بیشتر و از مال افزونتر است. نام نیک هدف متعالى انسان است و "نام بد" سند بى اعتبارى و شکست و گمراهى او است؛ اما "نام" به تنهایى از بار معنایى بسیار مثبتى برخوردار است و معناى جاودانگى، نیکى و خیر و زیبایى را در خویش منعکس مى سازد و به همین دلیل، براى "نام" مى توان جان داد و از همه نعمتهاى جهانى گذشت:
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل به گیتى ندارى نژند
به گیتى ممانید جز نام نیک‏
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک‏
همى گفت هرکس که مردن به نام‏
به از زنده، دشمن بر او شادکام‏
نمرده است هرکس که با کام خویش‏
بمیرد، بیابد سرانجام خویش‏
کسى کو جهان را به نام بلند
بگیرد، به رفتن نباشد نژند
2/323
نام، نه‏تنها محور شکل‏گیرى و تداوم خانواده، قبیله و ملّت و عامل پیوستگى وفاق هم‏زمانان است که عامل پیوند گذشتگان با آیندگان نیز هست و برگزیده‏ترین و ممتازترین میراثهاى فرهنگى، اخلاقى و ملى را جاودانه هستى مى بخشد.
زنده است نام فرخ نوشین‏روان به عدل‏
گرچه بسى گذشت که نوشین‏روان نماند
نام، در شاهنامه، تداوم پدر، در فرزند ذکور اوست:
به گیتى بماند ز فرزند نام‏
که این پور زال است و آن پور سام‏
1/136/717 بدو گردد آراسته تاج و تخت‏
از آن رفته نام و بدین مانده بخت‏
718
سپهبد، چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد مرا او را به جاى‏
همى نام او را بدارد به پاى‏
1/196/98
به همین دلیل، نگهدارى نام، یعنى حفظ اصالتهاى خانوادگى و قبیله‏اى:
ز تخم فریدون منم، کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد
1/230/218
و فرزندى که نام و رسم پدر را رها مى کند، از او بیگانه است:
گر او بفکند فرّ و نام پدر
تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر
1/244/7
میراثهاى مادى و معنوى پدران را فرزندان پاس مى دارند:
نبینى که با گرز سام آمده است‏
جوان است و جویاى نام آمده است‏
1/235/46
وقتى بهرام گور، به سراى زنى پالیزبان مى رود و با شوى زن به گفت‏وگو مى نشیند، زن پاکدامن و پرمنش، از سپاهیانى مى نالد که به ده آنان مى آیند و زنان و مردان را بدنام مى کنند:
زن پرمنش، گفت کاى پاک‏راى‏
بدین ره، فراوان کس است و سراى‏
همیشه گذار سواران بود
ز دیوانِ شه، کارداران بود
یکى نام دزدى نهد بر کسى‏
که فرجام از آن رنج یابد بسى‏
بکوشد ز بهر درم پنج و شش‏
که ناخوش کند بر دلش روز خوش‏
زن پاک‏تن را به آلودگى‏
برد نام و یازد به بیهودگى‏
زیانى بود کان نیاید به گنج‏
ز شاه جهاندار این است رنج‏
پراندیشه شد زین سخن شهریار
که بد شد ورا نام از آن پایکار
"نام" در داستانهاى شاهنامه، وقتى بر افراد نهاده مى شود، که به بلوغ جسمانى و روحانى رسیده باشند و فرزند نام نانهاده، هنوز خردسال و ناکارآمد است. فریدون وقتى دلاورى و خرد فرزندانش را مى آزماید، آنان را که همسر گزیده‏اند، نام مى نهد، بنا بر این معناى دیگر "نام"، خرد است و مردمى و خداوند مغز بودن:
چنین گفت آن اژد هاى دژم (فریدون)
کجا خواست گیتى بسوزد به دم‏
پدر بُد که جَست از شما مردمى
چو بشناخت، برخاست با خرّمى
کنون نامتان ساختستیم نغز
چنان چون سزاید، خداوند مغز
تویى مهتر و سَلْم نام تو باد
به گیتى پراگنده، کام تو باد
میانه کز آغاز تندى نمود
ز آتش مر او را دلیرى فزود،
ورا تور خوانیم شیر دلیر
کجا ژنده‏پیلش نیارد به زیر
دگر کهتر آن مرد باهنگ و سنگ‏
که هم با شتاب است و هم با درنگ‏
کنون ایرج اندر خورد نام او
در مهترى باد فرجام او
1/69/276
نام، حتى بر اشیا و موجودات، سیطره معنایى پیدا مى کند و اشیا را با صاحب نام در پیوندى ناگسستنى قرار مى دهد. وقتى نام بهرام بر تازیانه قرار مى گیرد، دیگر تازیانه یک شى‏ء کم‏ارزش نیست که کل گذشته و افتخارات و عظمتهاى پهلوانى و آینده بهرام است که باید از آن پاسدارى گردد. همه براى اینکه بهرام را از بازآوردن تازیانه منصرف کنند، به او وعده تازیانه هاى سیمین و زرین مى دهند، ولى بهرام پاسخ مى دهد:
شما را ز رنگ و نگار است گفت‏
مرا، آنکه شد نام، با ننگ جفت‏
داستان تازیانه بهرام در شاهنامه داستان نام و نام‏پایى است. بهرام، پسر گودرز، جان خویش را که سرشار از مهر به ایران و ایرانیان است بر سر نام مى گذارد و داستان او، قصه مهربانى، نامجویى و آزادگى است و جا دارد که خلاصه این داستان را در شاهنامه بخوانیم تا معنى "نام" را در نزد ایرانیان بهتر دریابیم.
دوان رفت بهرام پیش پدر
که اى پهلوان جهان سر به سر
بدانگه که آن تاج برداشتم‏
به نیزه به ابر اندر افراشتم،
یکى تازیانه ز من، گم شده است‏
چو گیرند بى مایه ترکان به دست،
به بهرام بر، چند باشد فسوس‏
جهان پیش چشمم شود آبنوس‏
نبشته بر آن چرم، نام من است‏
سپهدار پیران بگیرد به دست‏
شوم تیز و تازانه بازآورم‏
اگر چند رنج دراز آورم‏
مرا این ز اختر بد آید همى‏
که نامم به خاک اندر آید همى‏
بدو گفت گودرز پیر، اى پسر
همى بخت خویش اندر آرى به سر
ز بهر یکى چوب بسته دوال‏
شوى در دم اختر شوم فال‏
چنین گفت بهرام جنگى که من‏
نیم بهتر از دوده و انجمن‏
به جایى توان مرد، کاید زمان‏
به کژّى چرا برد باید گمان‏
بدو گفت گیو اى برادر مرو
فراوان مرا تازیانه است نو
یکى شوشه زر به سیم اندر است‏
دو شیبش ز خوشاب وز گوهر است‏
یکى نیز بخشید کاووس شاه‏
ز زرّ و ز گوهر چو تابنده‏ماه‏
تو را بخشم این هفت، زایدر مرو
یکى جنگ، خیره، میاراى نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگار است گفت‏
مرا اینکه شد نام با ننگ جفت‏
گرایدونکه تازانه بازآورم‏
وگر سر ز کوشش، به گاز آورم‏
پس، بهرام بر اسب خویش برنشست و به رزمگاه شتافت تا تازیانه خود را بازیابد، امّا چون با انبوه کشتگان روبرو گشت، به زارى بر آنان گریست و در آن میان، مجروحى را که سه روز بود در میدان افتاده بود، پرستارى کرد؛ پیراهن خود را درید و زخمهاى او را بست و سپس به جست‏وجوى تازیانه خویش پرداخت و آن‏را یافت، اما در همین هنگام اسب وى بوى مادیان را شنید و به دنبال آن شتافت و بهرام را رها کرد و بهرام با کوشش و دشوارى بسیار اسب خود را گرفت و بر آن سوار شد و شتابان، در حالى که تیغى در دست داشت، به سوى سپاه ایران روان شد. امّا از شدت تنگدلى و بیقرارى تیغش به پى اسب خورد و اسبش از کار ماند و بهرام ناگزیر شد تا پیاده به سوى لشکرگاه خود حرکت کند که گروهى از تورانیان به سوى او حمله بردند؛ بهرام با آنان جنگید و همه را شکست داد. تورانیان به نزد پیران سپهسالار رفتند و یارى خواستند؛ و بهرام که از هر سو تیر گردآورى کرده بود، با پسر پیران، روئین که با گروهى به نبرد او گسیل شده بود، جنگید و روئین را به سختى مجروح ساخت. پیران خود به نزد بهرام شتافت و چون با او نان و نمک خورده بود، با وى از در دوستى درآمد و او را اندرز داد که دست از نبرد بردارد، اما بهرام نپذیرفت و تژاو داوطلب نبرد با بهرام شد و به همراهان خود دستور داد تا بهرام را به تیر ببندند و خود از پشت سر، تیغى به بهرام زد که دست او را فروافکند. بهرام بر خاک افتاد، اما تژاو او را نکشت و در همانجا رها ساخت:
تژاو ستمکار، را دل بسوخت‏
به کردار آتش رخش برفروخت‏
بپیچید از او روى پردرد و شرم‏
به جوش آمدش در جگر خون گرم‏
مسکو، 2/108/1550
بامداد روز دیگر، گیو و بیژن به جست‏وجوى وى به میدان نبرد شتافتند و او را یافتند. بهرام از گیو خواست تا کین او را از تژاو بخواهد. گیو نیز در کمین تژاو نشست و او را به بند کشید و بسته به نزد بهرام آورد، امّا بهرام را دل بر تژاو بسوخت و آزاده‏وار، قاتل خویش را بخشید:
همى کرد خواهش بر ایشان تژاو
همى خواست از کشتن خویش، تاو
همى گفت اگر بودنى کار بود
سر من به خنجر بریدن چه سود
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که اى نامور، نامدار دلیر
سر پر گناهش روان داد من‏
بمان تا کند در جهان یاد من‏
امّا گیو، که برادر خویش را در حال مرگ دید به این درخواست توجه نکرد و تژاو را کشت و خود از دست روزگار نالید؛
دل گیو، از آن‏پس بر ایشان بسوخت‏
روانش ز غم آتشى برفروخت‏
خروشى برآورد، کاندر جهان‏
که دید این شگفت آشکار و نهان‏
که گر من کشم ور کشى، پیش من‏
برادر بود گر کسى خویش من‏
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز و نهاد
عنان بزرگى هر آنکو بجست‏
نخستین بباید به خون بست و شست‏
کیخسرو لباسها، سلاحها، و لوازم شخصى خود را به بزرگترین پهلوانان مى بخشد و آنان چون بر این اشیاء، نام کیخسرو است آنها را با افتخار مى پذیرند. نامى بر نگینى داشتن، نامى را به یاد داشتن و زبانزد بودن نامى ، حکایتى از یک دنیا سرافرازى و سربلندى است. نام، یاد است، خاطره است، قضاوت تاریخ است و قضاوت تاریخ رأى محکمه‏اى است که خطا نمى کند، هرچند که متهمان و محکومانش غایب باشند. نام‏آوران در حافظه جامعه همیشه ماندگارانند.

۵- شادى‏
آرمان زندگى شادى و خوشبختى است که با کوشش این جهانى و کمال معنوى به دست مى آید. براى شادى باید کوشید تا برابر قانون داد و راستى، میان تن و روان و فرد و جامعه هماهنگى به وجود آید. فرهنگ ایرانى، فرهنگ شادى است و به قول فخر الدین اسعد گرگانى:
به شادى دار دل را تا توانى‏
که بفزاید ز شادى، زندگانى‏
به قول فردوسى، خداوند، دادگر و شادى‏آفرین است:
به خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین آفرید
از اوى است شادى، از اوى است زور
خداوند ناهید و بهرام و هور
خداوند هست و خداوند نیست‏
همه بندگانیم و ایزد یکى است‏
مول، 1/138/750
و شاهان نیک، شادى‏رسان هستند:
گزارنده گرز و گشاینده شهر
ز شادى به هرکس رساننده بهر
بیامد سوى پارس کاووس کى‏
جهانى به شادى نو افگند پى‏
بیاراست تخت و بگسترد داد
به شادى و خوردن، در اندر گشاد مول، 2/20/415
جهان گشت پرشادى و خواسته‏
در و بام هر برزن آراسته‏
مول، 2/102/104
شادى، على‏رغم، لایه لفظى بسیار کلى و به ظاهر ساده و قابل فهم آن، در شاهنامه داراى مضامین بسیار گسترده و وسیع است:
به خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین آفرید
از اویست شادى، از اویست زور
خداوند ناهید و بهرام و هور
1/138/75
شادى، در شاهنامه، مضمون تحرّک و منطق رضایت از هستى و نمودار سازگارى با تداوم سرنوشت است:
همى خورد هرکس به آواز رود
همى گفت هرکس به شادى سرود
7/156/3672
شادى معناى دلبستگى به خود و دیگران و نقطه آغاز حرکتهایى است تازه به سوى افقهایى دوست‏داشتنى و خوش‏فرجام و تعبیرى مثبت است از موافق بودن جریان حیات با نیاز هاى انسانى. به همین جهت، "شادى" از ارکان هویت ایرانى است. بند اول کتیبه‏اى از داریوش در شوش، چنین مى گوید: "بغ بزرگ است اهورامزدا، که این جهان را آفرید که آن جهان را آفرید که مردم را آفرید و شادى را براى مردم آفرید." این تلقى که آفرینش شادى را با آفریدن جهان مادى و جهان دیگر و انسان، هم‏سنگ مى کند، شأن شادى را در میان ایرانیان نشان مى دهد. ایرانیان براى 30 روز ماه، سى نام مختلف داشتند که 12 نام از این سى نام نام ماههاى سال هم بود بنا بر این ایرانیان در سال 12 جشن داشتند که چون نام روز و ماه یکى مى شد در آن روزها به شادى مى پرداختند.
کوچکترین واحد تقویم ایرانیان زردشتى، ماه است، نه هفته و هر روز از 30 روز ماه، نامى خاص دارد، بدین شرح:
روز اول: اورمزد- خداوند جان و خرد روز دوم: بهمن- منش نیک روز سوم: اردى‏بهشت- راه راستى و دادگرى روز چهارم: شهریور- توان برگزیده و سازنده و روز پنجم: سپندارمذ- مهر و آرایش فزاینده، روز ششم: خرداد- رسایى و خودشناسى، روز هفتم: امرداد- بیمرگى و جاودانگى روز هشتم: دى به آذر، آفریدگار، روز نهم: آذر و آتش، فروغ، روز دهم: آبان- آب‏ها، روز یازدهم: خیر- خورشید، روز دوازدهم: ماه- ماه روز سیزدهم: تیر- ستاره‏باران، روز چهاردهم: گوش- گیتى، روز پانزدهم: دى به مهر- آفریدگار، روز شانزدهم: مهر- پیمان و دوستى، روز هفدهم: سروش- کارکرد به نداى وجدان، پیام‏آور راستى و دین، روز هجدهم: رشن- دادگرى، روز نوزدهم: فروردین- روان پاسدار، روز بیستم: ور هرام- پیروزى، روز بیست و یکم: رام- صلح و آشتى، روز بیست و دوم: باد- باد، هوا، روز بیست و سوم: دى به دین- آفریدگار، روز بیست و چهارم: دین- وجدان، روز بیست و پنجم: ارد- برکت، روز بیست و ششم: اشتاد- کار، داد، راستى، روز بیست و هفتم: آسمان- آسمان، روز بیست و هشتم: زامیاد- زمین، روز بیست و نهم: مانتره سپند- سخن اندیشه‏زا، نماز، گفتار نیک، روز سى‏ام: انارام نور درخشنده و روشنى بى پایان.
نام دوازده ماه سال نیز، درست همان ماه هایى است که امروزه به کار مى بریم:
.1 فروردین: ماه روان هاى پاسدار و پیشرفت‏دهنده .2 اردى‏بهشت: ماه راستیها و دادگریها .3 خرداد: ماه خودشناسیها و رساییها .4 تیر: ماه برکت و فراوانى .5 امرداد: ماه بى مرگى و جاودانگى .6 شهریور: ماه نیروى سازنده و برگزیده .7 مهر: ماه دوستى و پیمان .8 آبان: ماه آبها .9 آذر: ماه آتش و فروغ پاکى .10 دى: ماه دهش، دادار .11 بهمن: ماه خرد و منش نیک .12 اسفند: ماه مهر و آرامش افزاینده.
نام جشنهاى 12گانه ایرانى هم عبارت بود از: .1 فروردینگان (19 فروردین) .2 اردى‏بهشتگان: (3 اردى‏بهشت) .3 خردادگان: (6 خرداد) .4 تیرگان و جشن نیلوفر (13 تیرماه) .5 امردادگان (7 مرداد) .6 شهریورگان: (4 شهریور) .7 مهرگان (16 مهر) .8 آبانگان (10 آبان‏ماه) .9 آذرگان (9 آذر) .10 دیگان: (8 یا 9 دى‏ماه) .11 بهمنگان: (2 بهمن) .12 اسفندگان: (پنجم اسفند.) در میان این دوازده جشن، مهرگان و نوروز، بزرگترین جشنهاى ملى و مذهبى بودند (درباره نوروز مقاله‏اى مفصل در همین کتاب آمده است)، نوروز با اعتدال ربیعى همراه است و مهرگان با اعتدال پاییزى. پس از این دو جشن، تیرگان و دیگان اهمیتى خاص داشتند: جشن تیرگان برابر روزى است که خورشید در دورترین نقطه شمالى از استوا قرار دارد و بزرگترین روز و کوتاه‏ترین شب را دارد؛ جشن دیگان که خورشید در دورترین نقطه جنوبى از استوا قرار مى گیرد و طولانى‏ترین شب و کوتاه‏ترین روز را دارد. به علاوه جشنهاى متعدد دیگرى چون، سده، یلدا و فروردین نیز از جشنهاى مهم ایرانى بودند که این جشنها علاوه بر مناسبتهاى زمانى، با حوادث و رویداد هاى مهم تاریخى و افسانه‏اى هم پیوند خورده بودند و جنبه نجومى ، ملى و دینى پیدا کرده بودند. جشنهاى مهم ایرانى عبارت بودند از:
.1 نوروز: از دیدگاه نجومى ، مقارن با اعتدال ربیعى، یعنى هنگامى است که خورشید روى مدار استوا قرار مى گیرد و روز با شب برابر مى شود. از دیدگاه تاریخى و ملى، نوروز هنگامى است که جمشیدشاه از سازندگى فراغت مى یابد، مردمان در آسایش و کشور در آبادى کامل است و جمشید بر دیوان مسلط شده است و روزى است که تاریکى از روشنایى جدا گشته و روز از شب پدیدار آمده است. از دید مذهبى نیز، جشن نوروز همیشه با دعاخوانى و ستایش ایزدى همراه است، بنا بر این نوروز نخست روز است از فروردین‏ماه و پیشانى سال نو مى باشد و پس از آن پنج روز همه جشنهاست و ششم فروردین‏ماه نوروز بزرگ مى دارند، زیرا پادشاهان در آن پنج روز حق مردم را ادا مى کنند و ایرانیان اعتقاد دارند که روزى است که فلک آغاز به گشتن کرده است و اولین روز زمانه است. سرود فروردینى شاهان چنین است:
شاها، به جشن فروردین آزادى گزین بر داد و دین کیان‏
سروش آورد تو را دانایى و بینایى و کاردانى و دیرزیستى با خوى هژیر
شاد باش به تخت زرین، انوشه خور به جام جمشید و آیین نیاکان‏
در همّت بلند باش، نیکوکارى و داد و راستى نگاه‏دار.
سرت سبز و جوانى چون خوید
اسبت کامکار و پیروز به جنگ، تیغت روشن و کارى به دشمن‏
بازت گیرا و خجسته به شکار
کارت راست چون تیر
سرایت آباد و زندگى بسیار باد.
.2 جشن مهرگان: ابوریحان بیرونى مى نویسد: "... عیدى است بزرگ و به مهرگان معروف است و این عید مانند دیگر اعیاد براى عموم مردم است و تفسیر آن دوستى جان است. مى گویند سبب اینکه ایرانیان این روز را بزرگ داشته‏اند، آن شادمانى و خوشى است که مردم شنیدند فریدون خروج کرده، پس از آنکه کاوه بر ضحّاک بیوراسب خروج نمود، گفته‏اند هرکسى که بامداد مهرگان قدرى انار بخورد و گلاب ببوید، آفات بسیارى از او رفع خواهد شد."
جشن مهرگان نیز مانند نوروز از سه جنبه نجومى (طبیعى) تاریخى و دینى بهره‏مند بود. از نظر نجومى ، مهرگان در اوج اعتدال طبیعى پاییزى و جشن برداشت محصول است. از نظر تاریخى روز نیرومندى داد و راستى است که در آن‏روز فریدون به یارى کاوه آهنگر بر ضحّاک چیره شد و به دوران ستم و خونخوارگى و دروغ او پایان داد و حق بر ناحق چیرگى یافت. از لحاظ مذهبى، در مهرگان فرشتگان به یارى کاوه و فریدون آمدند و در فرهنگ ایرانى مهر یا میترا ایزد نگهبان پیمان و هشداردهنده به پیمان‏شکنان و یاور دلیرمردان جنگاور است.
.3 جشن سده: سده جشن پیدایش آتش است و در پنجاه روز و پنجاه شب، پیش از نوروز برگزار مى شود، از لحاظ نجومى ، نیاکان ما سال را به دو پاره بخش مى کردند که تابستان هفت ماه به درازا مى کشید و از فروردین تا پایان مهرماه ادامه مى یافت و زمستان 5 ماه بود که از آغاز آبان‏ماه تا پایان اسفند امتداد داشت، بنا بر این سده مقارن با سومین روز از آغاز زمستان یا پنجاه روز و پنجاه شب به اول تابستان بود. به قول ابوریحان "اندر شبش که میان روز دهم و یازدهم است... آتشها زنند و بر گرد آن شراب خورند و لهو و شادى کنند."
از نظر تاریخى این جشن به هوشنگ پیشدادى منسوب بود که هوشنگ بر مارى سیاه و دراز و تیره‏تن تاخت و سنگى به او پرتاب کرد تا وى را بکشد، اما این سنگ به سنگى دیگر خورد و فروغ آتش پدیدار گشت و هوشنگ کاشف آتش شد و آن‏روز را جشن گرفت و یکى جشن کرد آن شب و باده خورد، "سده" نام آن جشن فرخنده کرد، از نظر دینى نیز، این جشن یادآور ستایش فروغ ایزدى است که فروغ ماه، آتش، چراغ و روشنى باطنى دل و جان آدمى ، همه نشانه‏اى از آن است. بهشت در اوستا به نام روشنایى بى پایان خوانده شده است.
.4 جشن تیرگان و جشن نیلوفر: از جهت نجومى و طبیعى، مقارن با طولانى‏ترین روز سال خورشیدى است و از لحاظ تاریخى، روزى است که آرش کمانگیر مرز بین ایران و توران را تعیین کرد. داستان این ماجرا از این قرار است که پس از جنگهاى طولانى و بى ثمر ایران و توران، دوطرف پذیرفتند که آرش از بالاى کوه دماوند تیرى رها کند و این تیر به هر کجا که فرود آمد، مرز ایران و توران باشد. آرش با همه توان، روان و جان خویش، تیر را رها کرد و این تیر در کنار جیحون فرود آمد و جیحون سرحدّ دو کشور شد و خود آرش نیز از فشار بى نهایت این کار خاکستر شد و سوخت. از لحاظ دینى هم در یشت هشتم اوستا آمده است که:
ما ستاره زیبا و فرهمند تیشتر را مى ستاییم که به سوى دریاى وئوروکش به همان تندى روان است که تیر آرش شیواتیر، آن کمان‏کش آریایى که از همه قابل‏تر بود، از کوه خشوت تیرى از کمان رها کرد که به کوه خونونت فرود آمد، پس اهورامزدا بر آن تیر نفحه‏اى بدمید و ایزد آب و ایزد گیاه و ایزد مهر، دارنده دشتهاى فراخ، راهى براى گذر تیر گشودند.
در کتاب آفرینش و تاریخ آمده است: "آرش بر کمان خویش تکیه زد و تیرى از طبرستان پرتاب کرد که در بالاى طخارستان فرود آمد و آرش در جاى خویشتن بمرد." اما آنچه در غرر ثعالبى آمده است بر جنبه دینى داستان، بیشتر تأکید دارد. ثعالبى مى نویسد: "آرش در عین پیرى و آخر عمرى گویى براى انداختن آن تیر مانده بود، بر کوهى از کوههاى طبرستان برآمد. با کمان خود، این تیر را که افراسیاب بر آن علامتى گذاشته بود، افکند و همان دم جان سپرد، طلوع آفتاب این عمل را انجام داد و تیر از طبرستان هوا گرفته به بادغیس رفت همین‏که خواست فرود آید، گویند ملکى (فرشته‏اى) به امر خداوند آن‏را طیران داده به بلخ رسانید... و افراسیاب دانست که مشیت الهى در آن کار مداخله داشته است."
.5 جشن یلدا: یلدا به معنى تولد و شب زادن است و جشن یلدا که به آن جشن "شب چلّه" هم گفته مى شود، از لحاظ نجومى شب اول زمستان و درازترین شب سال است؛ به لحاظ مذهبى نیز، ایرانیان این شب آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهریا زایش خورشید مى خواندند و جشنهاى بزرگى برپا مى کردند. پیران و پاکان به تپّه‏اى مى رفتند و در طى مراسمى از آسمان مى خواستند که آن "رهبر بزرگ" را براى رستگارى آدمیان گسیل دارد و معتقد بودند که نشانه زایش آن ناجى بزرگ، ستاره‏اى است که بر بالاى کوهى به نام کوه پیروزى که پر از درختان زیباست، پدیدار خواهد شد و موبدان در "این مراسم این دعا را مى خواندند:
آن شب که سرورم زاید
نشانه‏اى از ملک آید
ستاره از آسمان ببارد
هم آن‏گونه که رهبرم درآید
ستاره‏اش نشان نماید
پس از مسیحى شدن رومیان، یعنى سیصد سال پس از تولد عیسى مسیح، کلیسا جشن تولد مهر را به عنوان زاد روز عیسى مسیح پذیرفت و به همین دلیل است که تا به امروز بابانوئل با لباس و کلاه موبدان زردشتى ظاهر مى شود و درخت سرو و ستاره بالاى آن که یادگار پیروان مهر است، با اوست."
.6 جشن آذر: ابوریحان درباره مناسبت و نحوه این جشن مى نویسد: "اولین روز آن روز هرمزد است و این روز سوارى کوسه و خنده‏آور بر خرى سوار شود" و همو در التفهیم توضیح بیشترى مى دهد که "آذرماه به روزگار خسروان، اول بهار بوده است و به نخستین روز از وى، از بهر فال، مردى بیامدى کوسه، برنشسته بر خرى و به دست کلاغى گرفته و به باد بیزن، خویشتن باد همى زدى و زمستان را وداع همى کردى و از مردمان بدان چیزى یافتى و به زمانه ما به شیراز، همین کرده‏اند، هرچه ستاند از بامداد تا نیمروز به ضریبت (به عامل) دهد و تا نماز دیگر از بهر خویشتن ستاند و اگر از پس نماز دیگر بیابندش، سیلى خورد از هرکسى!!"
.7 جشن مزدگران (مژده‏گیران): در آثار الباقیة آمده است: "عید زنان است و مردان در این روز به زنان بخششها همى کنند."
.8 خرّم‏روز: روز هرمزد از دى‏ماه که آن‏را خورماه نیز مى گویند. این روز را به نام نود روز نیز خوانند و جشن گیرند زیرا تا نوروز 90 روز است.
.9 جشن گاهنبارها: ابوریحان مى نویسد: "گاهنبارها شش‏تاست و براى هرکدام پنج روز جشن مى گیرند که روز پنجم از همه مهمتر و چهار روز اول به منزله مقدمات آن روز است." گاهنبارها درواقع جشنهاى تقدیس آفرینش، طبیعت و خلقت انسان است:
.1 گاهنبار اول: در چهل پنجمین روز سال در اردى‏بهشت که آسمان در این روز آفریده شده است.
.2 گاهنبار دوم: در صد و پنجمین روز سال در ماه تیر که در آب آفریده شده است.
.3 گاهنبار سوم: در صد و هشتادمین روز سال در شهریور ماه که زمین آفریده شده است.
.4 گاهنبار چهارم: که در آن نباتات و درختان آفریده شده‏اند و در دویست و دهمین روز سال در مهرماه جشن گرفته مى شد.
.5 گاهنبار پنجم: در دویست و نودمین روز سال در ماه دى که در آن بهائم آفریده شده‏اند.
.6 گاهنبار ششم: در سیصد و شصت و پنجمین روز سال واقع است و انسان در این روز آفریده شده است.
.10 فروردگان: جشن پنج روز آخر آبان‏ماه بود که زردشتیان در این پنج روز خورش و شراب نهند براى مردگان.
.11 جشن بهمنجنه: در روز بهمن از ماه بهمن برگزار مى شد. در این روز مردم بهمن سپید با شیر خورند و گویند حافظه را افزون مى کند و فراموشى را از بین مى برد و در خراسان مهمانى بزرگ ترتیب مى دادند که در آن از هرگونه حبوبات و بقولات و گوشت هر مرغ و هر حیوانى که حلال باشد استفاده مى کنند.

ایرانیان غم و سوگ و درد را از آفریده هاى اهریمنى و شادى را نعمتى ایزدى مى دانستند. در شاهنامه پهلوانان و ناموران و حتى مردم عادى، دقیقه‏اى از شادى فروگذار نمى کنند و پس از هر جنگ یا پیش از آن و حتى در جریان نبردها، به بزم و شادى مى پردازند:
بزرگان به شادى بیاراستند
مى و جام و رامشگران خواستند
1/25
نشستند فرزانگان شادکام‏
گرفتند هریک ز یاقوت، جام‏
1/62
بنا بر این، غم‏پسندى و غم‏پذیرى برخلاف طبیعت ایرانى و خوى کهن اوست. شادى براى ایرانیان، با آداب خاص، موسیقى، میهمانى، بذل و بخشش، هدیه گرفتن و ارمغان بخشیدن، شادخوارى و بزم همراه بوده است. ولى همیشه کار نیکان، شادى رسانیدن به مردم است و بدین ترتیب، شادى مفهوم بهره‏مندى از آرزوها، رفاه، داد، خرد و برخوردارى از الطاف ایزدى را به خود مى گیرد که جزئى کوچک از آن‏را دست‏افشانى و پایکوبى و خنده و نشاط تشکیل مى دهد:
گراینده‏گرز و گشاینده‏شهر
ز شادى به هرکس رساننده بهر
1/155/1165
ز ایوان سوى کاخ رفتند باز
سه هفته به شادى گرفتند ساز
1/174/1630
همى خورد هرکس به آواز رود
همى گفت هرکس به شادى سرود
1/181/1780
هنوز از لبت شیر بوید همى‏
دلت ناز و شادى، بجوید همى‏
1/223/49
شادى نشان توفیق و پیروزى و سرافرازى و به روزگارى است:
همیشه بزى شاد و به روزگار
روان و خِرد بادت آموزگار
6/1626
و توصیه فردوسى به شادى، به معناى دل بستن به زندگى، امیدوار بودن و بزرگداشت هستى و اغتنام فرصت است:
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد، در گمانه مدار
3/644
ز گیتى تو را شادمانى است بس‏
دگر هیچ مهرى ندارد به کس‏
2/216
اگر دل توان داشتن شادمان‏
جز از شادمانى مکن تا توان‏
2/279
در میان شاعران پس از فردوسى، حافظ روحیه‏اى بسیار شادمانه دارد و آن‏را در مثنویاتى بر وزن شاهنامه نشان مى دهد.
مغنى بساز آن نو آیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
که از آسمان مژده نصرت است‏
مرا بر عدو، عاقبت فرصت است‏

مغنّى نواى طرب ساز کن‏
به قول و غزل قصّه آغاز کن‏
که بار غمم بر زمین دوخت پاى‏
به ضرب اصولم برآور ز جاى‏

بیا مطرب آن بربط خوشنوا
که نغزیش مغز مرا شد دوا
بزن تا که بر باید از مغز هوش‏
به دل جان نو ریزد از راه گوش‏

بیا مطربا برکش آوازتر
دماغ مرا تر کن از سازتر
روان کن که خشک است رود و رباب‏
از آن دست چون ابر، باران آب‏
به مستان نوید و سرودى فرست‏
به یاران رفته درودى فرست‏

مغّنى نوایى به گلبانگ رود
بگوى و بزن خسروانى سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن‏
ز پرویز و از باربد یاد کن‏

مغّنى از آن پرده نقشى بیار
ببین تا چه گفت از درون پرده‏دار
چنان برکش آهنگ این داورى‏
که ناهید چنگى به رقص آورى‏
در این پرده چون عقل را بار نیست‏
بجز مستى و بیخودى، کار نیست‏

مغنّى کجایى؟ به آواز رود
به یادآور آن خسروانى سرود
که تا وجد را کارسازى کنم‏
به رقص آیم و خرقه بازى کنم‏

بده ساقى آن آب آتش نشان‏
از آن پیش کز ما نیابى نشان‏
که در آتش است این دل روشنم‏
همانا که بر آتش، آبى زنم‏

شنیدم که در عهد بوذرجمهر
ز فیروز روزى، منوچهرچهر
نوشتند بر جام نوشین روان‏
که بفزاید از جام نوشین، روان‏
ز من بشنو این پند آموزگار
مکن تکیه بر گردش روزگار
اگر پور زالى از این پیر زال‏
به دستان نمانى شوى پایمال‏
بده ساقى آن آب افشرده را
به مى زنده گردان دل مرده را

که دارا که داراى آفاق بود
به دارندگى در جهان طاق بود
چو زین دار ششدر برون برد، رحَت‏
ندارد بجز دار تابوت، تخت‏

بدو گفت گوینده‏اى دادگر
گرایدون ز ترکان نبودى گذر
از این مایه ور جاى و این فرّهى‏
دل ما نبودى ز رامش تهى‏
نیاریم گردن برافراختن‏
ز بس کشتن و غارت و تاختن‏
ز پرّنده و مردم و چار پاى‏
گزندى که آید بر ایران سپاه‏
ز کشور به کشور، جز این نیست راى‏
بسى پیش از این، کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و بازارگان‏
برون آورد سر، دهد رایگان‏
نمانیم کاین بوم ویران کنند
همان غارت شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسى آفرین‏
که ویران بود روى ایران‏زمین‏

**بخشی از کتاب فردوسی و هویت ایرانی از دکتر منصور رستگار فسایی ،انتشارات طرح نو ، تهران،1381

خانلری و شعر عقاب او

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 خانلری و شعر عقاب  او

 دکتر خانلرى، مثنوى بلند عقاب را در 24 مرداد 1321 شمسى سرود و آن‏را به دوست دیرین خود شادروان صادق هدایت هدیه کرد، ظاهرا خانلرى، نخست شعر عقاب را به صورت یک رباعى سروده و بعدها آن‏را در قالب مثنوى درآورده بود.

 "عقاب" بلافاصله مورد توجه و استقبال وسیع شعردوستان نوجو و ادیبان سخن‏شناس قرار گرفت و مضمون بلند شعر و زیبایى بیان و تصویرآفرینیهاى دلنشین آن که در کلامى ساده و روان ارائه شده بود، این مثنوى را به عنوان یکى از اشعار برگزیده و ممتاز دوران معاصر، به حافظه جامعه سپرد.

 مردم، "عقاب" را نمادى از ارزشهاى متعالى انسان و تصویرى پویا و زنده از آدمیانى که جان بر سر ارزشها مى نهند، تصور کردند، کسانى که عمر کوتاه ولى باارزش و زیباى عقاب را بر زندگى طولانى توأم با پستى و زشتى و حقارت زاغ، ترجیح مى دهند و زندگى را در گنداب پستیها و حقارتهاى بدنامى آور، سپرى نمى کنند.

 خانلرى در مصاحبه‏اى درباره "عقاب" چنین مى گوید:

 ... "عقاب" شعرى است که به صادق هدایت اهدا شده است، بعضى اشخاص حدسهاى مختلف زده بودند در این باب، اما اصل مطلب این است که روزى که این شعر را ساختم، اولین کسى که از من شنید، صادق هدایت بود و این‏قدر ذوق کرد که گفت: "پاشو بریم بدیم یک جایى چاپ کنند" بعد با هم رفتیم اداره مجله مهر که گمان مى کنم دکتر [ذبیح‏اللّه‏] صفا سردبیرش بود، آنجا دادیم چاپ کنند و گویا در یکى از شماره‏ها چاپ و منتشر شد و ده‏بیست نسخه هم "تیراژپار" به من دادند، به‏هرحال، علّت این‏که تقدیم شده است به صادق هدایت، همین مطلب است...

 

 عقاب‏

 به دوستم صادق هدایت‏

 گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز درگذرد... عقاب را سال عمر سى، بیش نباشد

 خواص‏الحیوان‏

 

 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون ازو دور شد ایام شباب‏

 دید، کِش دور به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 صبحگاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت، پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد، دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نگه کرد و رمید

 دشت را خط غبارى بکشید

 لیک صیاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر

 صید، هرروزه به چنگ آمد زود

 مگر آن روز که صیّاد نبود

 آشیان داشت در آن دامن دشت‏

 زاغکى زشت و بداندام و پلشت‏

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگنده ز گَند و مُردار

 

 بر سر شاخ ورا دید عقاب‏

 زآسمان سوى زمین شد به شتاب‏

 گفت: "کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى"

 گفت: "ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده، بگو فرمان چیست‏

 جان به راه تو سپارم، جان چیست‏

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم"

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش:

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان، پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را بایدم از دست نداد

 در دل خویش چو این راى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که: مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست،

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کردست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دَم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جاى‏گزین‏

 از سر حسرت با من فرمود:

 "کاین همان زاغ پلیدست که بود"

 عمر من نیز به یغما رفته است‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته است‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى اینجاست تو بگشا این راز؟

 زاغ گفت: ارتو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه، کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند،

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز زِ بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزند است و ضرر

 تا بدانجا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ شود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم،

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمانست‏

 چاره رنج تو زان، آسانست‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان، جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست‏

 

 آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشه، مقام زنبور

 سوزش و کورى دو دیده از آن‏

 آن دو، همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت خوانى که چنین الوانست‏

 لایق حضرت این مهمانست‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ما حضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عمر در اوج فلک برده به سر،

 دم زده در نفس باد سحر،

 ابر را دیده به زیر پَر خویش،

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر،

 به رهش بسته فلک طاق ظفر،

 سینه کبک و تذرو و تیهو،

 تازه و گرم شده طعمه او،

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش‏

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گردش اثرى ز اینها نیست‏

 

 آنچه بود از همه‏سو، خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و بَرجَست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار، تو عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار ترا ارزانى‏

 گر بر اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان برد

 

 شهپر شاه هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 1321/5/24

 دکتر خطیبى استاد دانشگاه که مدّتها، دانشیار شادروان ملک‏الشعراى بهار بود، از تأثیر شعر "عقاب" در مرحوم ملک چنین سخن مى گوید:

 ... همه به آینده خانلرى در شاعرى و نویسندگى چشم دوخته و امید بسته بودند که بعدها به تحقق پیوست و من به گوش خویش، ستایش کم‏مانند استاد و شاعران معاصر، مرحوم ملک‏الشعراى بهار را در مورد منظومه معروف عقاب شنیدم، ستایشى که نظیر آن‏را از زبان او در مورد دیگر شاعران، کمتر شنیده بودم...  

دکتر احسان یارشاطر نیز درباره "عقاب" نوشت: "شعر عقاب از قطعات بى نظیر شعر فارسى است..." اما مخالفان سیاسى‏کار خانلرى، در فضاى پرستیزى که در آن روزگار در جامعه وجود داشت و بیشتر براساس مقاصد سیاسى بنیاد شده بود، ارزشهاى ادبى و فرهنگى و هنرى، خانلرى را صریحا آماج تیر هاى تهمت، عیبجویى و سرزنش قرار دادند و ادعا کردند که او با پذیرش مشاغل حکومتى، عقابى است که تسلیم زاغان شده است. از بارزترین نمونه این مخالفتها، شعر "آشتى" شادروان فخر الدین مزارعى، شاعر بسیار حسّاس و شیرین‏سخن شیرازى است که به "بازگشت عقاب" مشهور است. دکتر اصغر دادبه در مقدمه خود بر "سرود آرزو" چنین مى نویسد:

 ... حکایت تأثیر اوضاع اجتماعى در شخصیت شاعر آزاده و دردمند ما [مزارعى‏] و بازتاب این تأثیر در شعر او همان حکایت بخشى از مبارزات و حرکات آزادى‏خواهانه مردم ایران است در راه کسب آزادى و استقلال و هجوم ستیزندگان با آزادى به حرکات آزادى‏طلبانه آنان، که دوران پرشور جوانى و دانشجویى مزارعى مصادف بود با یکى از پرفراز و نشیب‏ترین دورانهاى تاریخ معاصر ایران، یعنى دوران مبارزات مردم در راه ملى کردن صنعت نفت و کوتاه کردن دست اجانب از خاک میهن، دورانى که به قول همشهرى دیگر او- مرحوم فریدون تولّلى، شیپور انقلاب پرجوش و خروش، به گوش مردم ایران مى رسید، شاعر ما نیز چون بسیارى از جوانان پرشور و وطن‏خواه آن روزگار با تمام وجود در این مبارزات شرکت کرد و نهال شخصیت او در آن شرایط و در وزش نسیم آزادى بالید و به بار نشست. پس از کودتاى 28 مرداد 1332 و بر باد رفتن امیدها و آرزو هاى آزادى‏خواهانه، یأس و نومیدى بر دل بسیارى از آزادى‏خواهان این مرز و بوم چیره شد و آنان که امیدوارانه از شیپور پرجوش و خروش انقلاب، سخن مى گفتند نومیدانه گوشه گرفتند... و شاعر آزاده و دردمند ما نیز شکسته‏خاطر و آزرده‏جان و خسته‏تن نومیدوار نظاره‏گر شکست آزادى مى گردد و این "آزردگى و نومیدى" همراه با کینه و نفرت نسبت به ستیزندگان با آزادى همواره در او باقى مى ماند و از تجلیات این کینه و نفرت و ناسازگارى با صاحب‏منصبان و بدبینى نسبت به کسانى بود که پستى و مقامى داشتند و در مصدر امورى بودند و همین احساس بود که پیوسته مزارعى را با رؤسا درگیر مى ساخت و همین احساس بود که خالق منظومه "آشتى" معروف به "بازگشت عقاب" گردید.

 قطعه "بازگشت عقاب" یا "آشتى" از شادروان فخر الدین مزارعى را در زیر مى خوانید:

 

 آشتى‏

 آشتى، جوابى است به منظومه "عقاب"

 اثر دکتر پرویز خانلرى‏

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

 همه آفاق به زیر نظرش‏

 کهکشان زیر پَر تیزپرش‏

 تند، چون مرغ نظر مى زد بال‏

 تیز، مى رفت چو شاهین خیال‏

 رهبر قافله‏اش زنگ سکوت‏

 راه‏پیماى دیار ملکوت‏

 زیر و بالاش نبودى انباز

 غیر شاهین زمانش، به فراز

 درنوشتند همه ملک و مکان‏

 ناگهان دیده شاهین زمان،

 لامکان دید هویدا از دور

 حوریانش همه در چشمه نور

 لامکان، گلشن جان‏پرور جان‏

 که در او پر نزند مرغ زمان‏

 لامکان، دام‏صفت کام گشاد

 واندر آن دام، شب و روز افتاد

 شادمان گشت دل شاه سپهر

 خیمه‏افروز به بام مه و مهر

 از شب و روز چنان باد گذشت‏

 همچو صید از بَر صیّاد گذشت‏

 برد از دست زمان گوى سَبَق‏

 گشت در اوج، خداى مطلق‏

 از شب و روز فراشد به شتاب‏

 واندر آن لحظه، چنین گفت عقاب:

 "راست است این‏که زمان تیزپر است‏

 لیک بال من از او تیزتر است‏

 بسته شد بال و پَر همسفران‏

 منم از روز و شب اینک گذران"

 رخت بربست ز زندان مکان‏

 رست از قید گرانبار زمان‏

 ابدیت شد و از هستى رست‏

 تا به بحر ابدیت پیوست‏

 

 عالمى دید همه زیبایى‏

 چون بهشت دل من رؤیایى‏

 از شراب کهن خمّ اَلَست‏

 ملکان فلکى جام به دست‏

 

 گِرد او نغمه‏زنان حلقه زدند

 گَرد ره از پَر و بالش ستدند

 باده خوردند و به او نوشاندند

 خونش از آتش مى جوشاندند

 روحش افسوس که آماده نبود

 جان او ساغر این باده نبود

 که به کُنجى نخزد دنیایى‏

 به سبویى نرود دریایى‏

 عالمى داشت همه مستى و ذوق‏

 جان شایق به لب آمد از شوق‏

 شوق، چندان‏که ز حد درگذرد

 آب خضر است که از سر گذرد

 آمد از سطوت گردون به ستوه‏

 همچنان کاه که از هیبت کوه‏

 تا دلش را نگزد رنج سکوت‏

 گفت: کاى پردگیان ملکوت،

 من نِیَم درخور این جاه و جلال‏

 این جلالت به شما باد حلال‏

 این‏چنین گفت و ز اوج افلاک‏

 بال بگشود سوى عالم خاک!

 به سر لایتناهى زده پاى‏

 شده زان مرحله چونان که خداى‏

 بال بر سقف فلک ساییده‏

 دیده‏اش دیده خدا، تا دیده‏

 

 خسرو خطه پهناور عرش‏

 عرش را دیده به زیرش چون فرش‏

 همه‏جا پر زده چندى گستاخ‏

 اندر آن‏طُرفه پرشگاه فراخ،

 خرّمى دیده نشاط و شادى‏

 بهتر از آن، همه‏جا آزادى‏

 دیده او ز نظرگاه بشر

 به نظرگاه خدا بسته نظر

 خاک هندوى ملک، دانه او

 مزرع سبز فلک، لانه او

 شد پرش بسته به دست تردید

 لحظه‏اى ماند و بسى اندیشید

 کز چه برتافت رخ از اوج صعود

 وز چه آمد به دلش میل فرود؟

 گر ره آمده را بسپارد

 به از اینجا به کجا روى آرد؟

 به دلارایى این چشم‏انداز

 دور از اینجا به کجا یابد باز؟

 یادش آمد ز پذیرایى زاغ‏

 خوان گسترده اندر پس باغ‏

 آنچه خود گفت بدان زاغ پلید

 وآنچه را زاغ بدو گفت و شنید

 خواست تا همچو شرر دود شود

 ناگهان سوزد و نابود شود

 

 دید بالا همه عمر است و بقاست‏

 سوى دیگر همه مرگ است و فناست‏

 لرزه انداخت به جانش یک دم‏

 رنج هستى غم جانکاه عدم‏

 بیم مرگ از تن و جانش مى کاست‏

 رنج هستى ز روانش مى کاست‏

 دلش از آتش تردید به تاب‏

 مى گرفت آتش و مى گفت عقاب:

 میوه باغ بقا دربدرى است‏

 سود بازار عدم بى خبرى است‏

 نیستى نیست بود در همه‏حال‏

 نیست هستى را امید زوال‏

 گر ز زندان بقا سیر آیم‏

 به در از آن، به چه تدبیر آیم؟

 هیچ دردى بتر از بودن نیست‏

 بودنى کش سر فرسودن نیست‏

 چیست سود من از این دربدرى‏

 به کِه دل بندم در بى خبرى‏

 زاغ اگر از غم هستى به در است‏

 سود آنست که او بى خبر است‏

 به کِه دل فارغ از این داغ کنم‏

 وآنچه عمرى است کند زاغ کنم‏

 در دلش وسوسه بود و نبود

 کرد از اوج مهى میل فرود

 رفت واندر پس آن باغ نشست‏

 زاغ را دید و بر زاغ نشست‏

 یافت گسترده یکى سفره نغز

 شربتش خون و خوراکش همه مغز

 

 چون ورا شوکت شاهینى کاست‏

 شیون از خیل عقابان برخاست‏

 کاى فرود آمده از اوج مهى‏

 رو نهاده به دیار سیهى‏

 دشمن ما همگان شاد ز تست‏

 آبروى همه بر باد ز تست‏

 دل ما از تو به یک‏باره برید

 برو اى ساخته با زاغ پلید

 قطره را تا که به دریا جایى‏ست‏

 پیش صاحبنظران دریایى‏ست‏

 ور ز دریا به کنار آید زود

 شود آن قطره ناچیز که بود

 قطره دریاست اگر با دریاست‏

 ورنه او قطره و دریا دریاست‏

 

 بزرگ علوى درباره شعر فوق مى نویسد:

 ... دشمنان سیاسى او [خانلرى‏] که مو و ابرو را مى دیدند نه پیچش مو و کشاکشهاى ابرو را، بى رحمانه به او مى تاختند و سرزنشش مى کردند... هنوز "عقاب" در دسترس همگان قرار نگرفته بود که شاعرى از دور و بریهاى خانلرى، با همان بلاغت شعرى گفت که او را از عرش اعلا به خاک سیاه نشاند... عقاب دون شأن خود مى داند که همسفره زاغ باشد و با "گَنداب و مُردار" بزید. گوینده هجویه، سرزنشش مى کند که در دلش وسوسه بود و نبود، کرد از اوج مهى میل فرود... این تیر هاى زهرناک نمى توانستند شاعر سیاستمدار را آزار دهند... 

دقیق‏ترین و بى طرفانه‏ترین قضاوت را درباره شعر "عقاب"، شادروان دکتر غلامحسین یوسفى، ارائه دادند که عین آن مقاله را ذیلا ملاحظه مى فرمایید:

 اوج و فرود

 در زندگى آدمى ، روزها و ساعتهایى پیش مى آید دشوار و تردیدآمیز، و آن اوقاتى است که باید اراده و تصمیم به خرج داد و از میان دو و یا چند راه، یکى را برگزید. این موارد انتخاب ممکن است بارها پدید آید. به عبارت دیگر حیات انسان هرگز از این‏گونه تأمّلها خالى نیست و شخص هرچند گاه بر سرِ یک دوراهى قرار مى گیرد، منتها اهمیّت آن بسته به نوع مسأله و موضوع گزینش است.

 آثار ادبى و فکرى جهان سرشار از این‏گونه صحنه هاى سؤال‏انگیزست. یکى از نمونه هاى آن در حماسه ملّى ایران، سرگذشت سیاوش است. چنان‏که در جایى دیگر نوشته‏ام بزرگى سیاوش در مردانه زیستن اوست. یک طرف ناپاکى و کامرانى است، یک‏سوى پاکمردى و بهتان و در آتش رفتن. جانبى پیمان شکستن و از دشوارى رستن را مى بیند و سوى دیگر وفا به عهد و مردمى ، بر روى هم‏پیمانانِ عهدشکن تیغ نکشیدن، از سرِ پیمان نگذشتن و در این راه سر دادن. بدیهى است تنها از بزرگمردانى چون سیاوش ساخته است که راه انسانیّت و شرف را، هرقدر درشتناک باشد، برگزینند و به بلندنامى زنده بمانند.

 سؤال بزرگى که شکسپیر از زبان هملت در گفتگوى با خودش طرح کرده است، نمودار یکى دیگر از این تنگناهاست و به همین سبب چنین در جهان شهرت یافته است: "بودن یا نبودن؟ مسأله این است!"

 شعر "عقاب" از دکتر پرویز خانلرى -که به نظر بنده از آثار ارجمند ادبیات فارسى معاصر است- چنین صحنه عبرت‏انگیزى را پیش چشم ما فرامى نماید. بظاهر، سه جمله کوتاه از کتاب خواص‏الحیوان مضمونى چنین پرمغز در ذهن شاعر انگیخته است و آن جمله‏ها چنین است: "گویند زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد... عقاب را سى سال عمر بیش نباشد". برخورد زاغ و عقاب -دو منش و سرشت متفاوت و متضاد- سراسر این مثنوى را فراگرفته و در خلال آن نکاتى باریک و اندیشیدنى مطرح است که از ذهن و طبع شاعر تراویده است و خواننده را نیز به تأمّل وامى دارد.

 درست است که نظیر چنین مضمونى را عنصرى، شاعر قرن پنجم هجرى، نیز در مناظره زاغ سیاه و بازِ سپید پرورانده است، یا آن‏که ابوطیّب مُصْعَبى، شاعر قرن چهارم، هم این پرسش را به شعر درآورده که:

 چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟

 چرا مار و کرکس زیَد در درازى؟

 صد و اندساله یکى مرد غرچه!

 چرا شصت و سه زیست آن مرد تازى؟

 امّا تکرار مضمون پیشینیان، به شرط آن‏که به گونه‏اى هنرمندانه‏تر و زیباتر صورت گیرد، از ارج کار هنرمند نمى کاهد. نمونه آن افسانه فاوست است که پیش از گوته، شاعر نامور آلمانى، در طى دو قرن، چند تن آن‏را به قلم آورده بودند: نخستین آنها وقایعنامه دکتر یوهان فوستن از نویسنده‏اى نامعلوم و دیگرى نمایشنامه‏اى ناتمام از لسینگ، نویسنده و منتقد آلمانى، و از مشهورترین آنها منظومه کریستوفر مارلو، شاعر و درام‏پرداز انگلیسى. با این‏همه، گوته این مضمون آشنا را در اثر جاودانى خویش چنان پرورده است که آثار پیشینیان را در این زمینه تحت‏الشعاع قرار داده و در حقیقت این داستان را به صورت پدیده طبع و قریحه خویش درآورده و از آنِ خود کرده است. شعر "عقاب" خانلرى نیز نسبت به آثار پیشین چنین برترى و امتیازى دارد. آغاز زیباى آن چنین است:

 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون از او دور شد ایّام شباب‏

 دیدکش دوْر به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 

 عقاب، با مسأله‏اى دشوار روبروست: پیرى و مرگ. در حقیقت، آنچه او درباره آن مى اندیشد، سرگذشت همه موجودات زنده از جمله آدمیان است، موضوعى که نمى توان از آن فارغ بود. امّا شاعر این سؤال ابدى را به صورتى چنین ساده و آسان‏یاب طرح کرده است.

 عقاب در پى این اندیشه در آسمان به پرواز درمى آید. توصیف پرواز او و واکنش دیگر موجودات در برابر وى، تصویرى زنده و پویاست، سرشار از حرکت و شتاب و گریز و اضطراب:

 صبح‏گاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نظر کرد و رمید

 دشت را خطّ غبارى بکشید

 لیک صیّاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر...

 

 در برابر عقاب بلندپرواز و تیزبین و آسمان‏پیما، اینک از زاغ سخن مى رود، "زاغکى زشت و بداندام و پلشت" که در آن دامن دشت آشیان دارد و این طرحِ کوتاه و گویا و نیز لحن سخن، نمودار زندگى حقارت‏آمیز اوست:

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگَنده ز گَند و مُردار...

 

 عقاب مغرور که در پى چاره مرگ است، وقتى زاغ را بر سر شاخ مى بیند از "آسمان" به شتاب به سوى "زمین" مى آید و ناگزیر براى حلّ مشکل خویش به جانب زاغ روى مى آورد.

 گفت کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى‏

 

 واکنش زاغ در برابر عقاب، مناسب منش اوست. پاسخ او اظهار خدمتگزارى است امّا در دل او دورنگى و نفاق خانه دارد. مى داند که عقاب قوى‏پنجه را اکنون نیازمندى زار و زبون کرده است؛ بنا بر این احتیاط را نباید از دست داد. رفتار او نمودار احوال همه موجودات کم‏توان است که در برابر قوى‏دستان، جز توسّل به چاره‏گرى و مدارا و احیانا خوشامدگویى راهى پیشِ روى نمى بینند.

 گفت: ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده بوَد، فرمان چیست؟

 جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم‏

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش‏

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را باید از دست نداد

 در دل خویش چو این رأى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 عقاب، که به شهپر توانا و پنجه شکارگر و منقار تیز خویش همیشه مى نازید، اینک بر اثر پیرى، با افسردگى خاطر سخن مى گوید. آن‏همه هیمنه و شکوه، به اقتضاى مقام، به "حبابى بر آب" تصویر مى شود. وقتى از قدرت پرواز خویش یاد مى کند، آهنگ کلامش توان دیگرى دارد و چون به گذشت زمان و زندگى و مرگ چاره‏ناپذیر مى اندیشد، لحنش آرام و سنگین و تأمّل‏انگیز مى شود. به صورتى بسیار ساده و طبیعى، آنچه را ازپدر خویش در باب عمر دراز زاغ شنیده است فرایاد مى آورد و راز درازى عمر را از زاغ جویا مى شود:

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست‏

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کرده‏ست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جایگزین‏

 از سر حسرت با من فرمود

 کاین همان زاغ پلیدست که بود!

 عمر من نیز به یغما رفته‏ست‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته‏ست‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى این‏جاست، تو بگشا این راز

 

 از این‏پس زاغ مجال ظهور و بروز و ابراز شخصیّت مى یابد. نخست از عقاب مى خواهد پیمان کند که سخن او را بپذیرد. سپس با لحنى حق به جانب، سبب کوتاهى عمر عقابها را از زبان پدر خویش بیان مى کند. حُسن توجیه وى و فصاحت و قدرت بیانى که شاعر در این زمینه به او بخشیده چشم‏گیرست. آنگاه تعارضى قوى عرضه مى شود: عادت عقاب به پویش بر آسمان و طعمه خویش را بر افلاک جُستن و دعوت زاغ به فرود آمدن او برفراز ناودان و کُنج حیاط و لب جو و جستجوى هر طعمه که در آنجا به دست مى آید. سرانجام زاغ با آهنگى مفاخره‏آمیز از خانه‏اى که در پشت باغى دارد و سفره گسترده و خوردنیهاى فراوان خویش یاد مى کند و عقاب را به آن نعیم بى کران فرامى خواند:

 زاغ گفت ار تو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه؟ کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود؟

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز ز بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزندست و ضرر

 تا بدان‏جا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ بود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم‏

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمان است‏

 چاره رنج تو زان آسان است‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن، کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست...

 

 اینک صحنه‏اى که شاعر از عشرتگاه زاغ توصیف مى کند منظره‏اى است دل‏آزار و در حقیقت نمودگارى از خواستهاى منشهاى فرومایه، قدرت تصویرگرى سُراینده از هر حیث، به حدّى است که همان‏گونه که او خواسته طبع آدمى بى اختیار از آنچه پیش چشم مى آورد مى رمد و با نفرت روى برمى تابد. القاى این روح و احساس از همان ترکیب "گَندزار" -که در نخستین بیت به کار رفته- آغاز مى شود و تا آخر که شرح رضایت و برخوردارى زاغ از آن "خوانِ الوان!" است ادامه دارد:

 آنچه زان زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشّه، مقام زنبور

 نفرتش گشته بلاى دل و جان‏

 سوزش و کورىِ دو دیده، از آن‏

 آن دو همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت: خوانى که چنین الوان است‏

 لایق حضرت این مهمان است‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ماحضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عقاب بر سر دوراهى قرار گرفته: یک‏سو عمر درازست و خوگر شدن با گَندزار و تن دردادن به گَندخوارگى و در برابر آن، اکتفا به همان عمر کوتاهِ طبیعى است و پرواز افلاک و آزادى و آزادگى. قریحه شاعر که زشتیها را چنان پُررنگ به قلم آورده بود اکنون مجالى مى یابد در توصیف زیبایى، اوج پرواز و پیروزى، و نفرت عقاب از پستى و پلشتى؛ و بیان این حالت را نیز با هنرمندى از عهده برمى آید:

 عمر در اوج فلک برده به سر

 دم زده در نفس باد سحر

 ابر را دیده به زیر پَر خویش‏

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر

 به رهش بسته فلک طاق ظفر

 سینه کبک و تذرو و تیهو

 تازه و گرم شده طعمه او

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش...

...قصه محبوس شدن آهوبچه در آخُر خران در دفتر پنجم مثنوى مولوى نیز از نظرى همین حال را دارد. آهوى لطیف ‏طبع گرفتار صیّادى مى شود. صیّاد او را در آخُر خران و گاوان حبس مى کند. شب صیّاد پیش گاوان و خران کاه ریخت. ستوران کاه را خوشتر از شکر مى خوردند امّا بیچاره آهو:

 گاه آهو مى رمید از سو به سو

 گه ز دود و گَردِ کَه، مى تافت رو

 روزها آن آهوى خوش‏ناف نر

 در شکنجه بود در اصطبل خر

 یک خرش گفتى کِه: ها این بوالوحوش‏

 طبع شاهان دارد و میران، خموش!

 وان دگر تسخر زدى کز جرّ و مدّ

 گوهر آورده‏ست کى ارزان دهد!

 وان خرى گفتى که با این نازکى‏

 بر سریر شاه شو گو مُتکّى‏

 آن خرى شد تُخمه وز خوردن بماند

 پس به رسم دعوت، آهو را بخواند

 سر چنین کرد او که نه، رو اى فلان‏

 اشتهایم نیست هستم ناتوان‏

 گفت مى دانم که نازى مى کنى‏

 یا ز ناموس احترازى مى کنى‏

 

 امّا جواب آهو حاکى از طبعى بلند و شرافت‏پسند بود، یادآور اُنس با برتر و متعالى و رمیدگى از زبونى و پستى:

 گفت او با خود که آن طعمه تواست‏

 که از آن اجزاى تو زنده و نوَست‏

 من الیف مرغزارى بوده‏ام‏

 در زلال و روضه‏ها آسوده‏ام‏

 سنبل و لاله و سپر غم نیز هم‏

 با هزاران ناز و نفرت خورده‏ام‏

 گر قضا انداخت ما را در عذاب‏

 کى رود آن خو و طبع مستطاب‏

 گر گدا گشتم، گدارُو کى شوم‏

 ور لباسم کهنه گردد، من نوَم‏

 

 عقاب نیز در برابر چنین تجربه بزرگ حیات قرار گرفته بود. اگر تاکنون با رو آوردن به زاغ و چاره جستن از او تا حدّى از اوج به فرود گراییده بود و این رفتار از او سزاوار نمى نمود، سرانجام به لحظه تصمیم رسید. ببینید شاعر احوال او را با چه تصویر هاى گویا و زیبایى تعبیر کرده و سرانجام چگونه با ایجازى دلپذیر، اندیشه‏اى بلند و چشم‏گیر را در سخن گنجانده است:

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرّم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گِردش اثرى زاینها نیست‏

 آنچه بود از همه‏سو خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و برجست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار تو و عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار تو را ارزانى‏

 گر در اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان بُرد

 

 همان‏گونه که عقاب به بالا پر مى گشاید، شعر نیز با آهنگى خوش و مناسب اوج مى گیرد و به پایانى چنین زیبا مى رسد: رها شدن و محو شدن عقاب در پهنه آسمان و سرنوشت:

 شهپرِ شاهِ هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

 آنچه در شعر "عقاب" بسادگى پیش چشم ما قرار گرفته نکته‏اى مهم است: دو راهِ عرضه‏شده پیش عقاب و تعارض آنها با یکدیگر در حقیقت رمزى است دیگر از تضاد ابدى خوبى و بدى، زیبایى و زشتى، روشنایى و تاریکى و فضیلت و رذیلت. کیست که در زندگى گرفتار این‏گونه دوراهیها و تردیدها نشده باشد؟ شعر زیباى مسعود فرزاد با عنوان "شایدها" نیز صورتى است دیگر از همین حیرتها و فکرتها که:

 اگر از راه دیگر رفته بودم‏

 کنون حالم به از این بود، شاید

 به جاى غم، که دائم در فزونى است‏

 طَرَب در دل همى افزود، شاید

 

 و سرانجام درخواست از خداوند که: "مرا از شرِّ شایدها رهانَد".

 انتخاب بین راه یزدان و اهریمن، دنیا و آخرت نیز جلوه‏اى متعالى و الهى از این مسأله گزینش است، چنان‏که روح و جسم، نَفْسِ مَلکى و نَفْسِ بهیمى، باطن و ظاهر، بقا و فنا، لاهوت و ناسوت، معنى و مادّه تعبیراتى دیگر از آن تواند بود. مولوى نیز تمثیل آهوبچه را صفت بنده خاصّ خدا شمرده است میان اهلِ دنیا و اهل هوى‏ و شهرت. در حدیث نبوى هم دنیا به "مُردار" (جیفه) مانند شده است و خواستاران آن به سگان.

 از قضا عقاب در اساطیر ملل دیگر نیز گاه مظهر مبارزه بین اصول روحانى و آسمانى است و جهان فرودین. و در مسیحیّت نمودار پیام‏آورى آسمانى است و پرواز او به منزله دعایى برشده به درگاه خداوند و عنایتى فرود آمده بر بشر فناپذیر.

 در حقیقت شعر "عقاب" افقى بلند و آرمانى را پیش چشم ما مى گشاید و کمال مطلوبى همّت‏انگیز را به همگان فرامى نماید که میل به آن مستلزم ر هایى از لجّه تاریک آلودگى و پستى و فرومایگى است و پرواز به آسمان بى کران و نورانىِ پاکى و شرف و آزادگى؛ چه آرمانى از این والاتر؟

 در این میان هنر شاعر در گزینش این مضمون و پروراندن آن به زبانى ساده و شیوا -که گاه به زبان گفتار نزدیک مى شود- درخور توجّه خاص است و این خصیصه اثرى بارز در القاى اندیشه او و قوّت تأثیر آن دارد. لطف تخیّل، زبان گرم و رسا، حُسن ترکیب اجزاى کلام، و برتر از همه اندیشه هاى ژرف را در تعبیراتى سبک‏روح و آسان‏فهم گنجاندن، زاییده استعداد و قریحه است و چیره‏دستى در زبان فارسى و استفاده از همه نیرو هاى لفظى و معنوى سخن. به نظر بنده هر فارسى‏زبان و فارسى‏دان که شعر "عقاب" را بخواند آن‏را درمى یابد و از آن بهره و لذّت مى برد و از این‏رو شعرى است که پایدار خواهد ماند. نزارِ قبّانى، شاعر بلندآوازه معاصر عرب، وقتى نوشته بود: "شعر نامه‏اى است که به دیگران مى نویسیم... در نوشتن هر نامه‏اى گیرنده آن، موضوع اساسى است. نوشتنى نیست که مخاطبى نداشته باشد وگرنه به زنگى بَدَل مى شود که در عدم به صدا درآید. نخستین مسأله شعر نو عربى آن است که نشانى مردم را گم کرده است. شاعر نوپرداز در قارّه‏اى است و مردم در قارّه‏اى دیگر... چرا نامه‏رسان، اشعار شاعران ما را (معاصر عرب) به آنان برمى گرداند؟ زیرا آنان نشانى مردم را فراموش کرده‏اند. مسأله به همین سادگى است". در میان شاعران فارسى‏زبان، از دیرزمان تا امروز، بسیار گویندگان بوده‏اند که شعرشان مصداق نامه‏اى فاقد نشانى گیرنده بوده و به سوى خودشان بازگشته است امّا شعر "عقاب"، به نظر نویسنده این سطور، نامه‏اى است که گیرندگان بسیار با رضایت خاطر آن‏را دریافت کرده‏اند و گرامى مى دارند. بى سبب نیست که ا.ج. آربرى نیز این اثر را به عنوان یکى از اشعار برگزیده به زبان انگلیسى ترجمه کرده و در مجله Life and Letters و بعد در کتاب شعر فارسى، به زبان انگلیسى، به چاپ رسانده است.

---------------

× برگرفته از  کتاب " زندگی و احوال و آثار دکترپرویز ناتل خانلری" ،از دکتر منصور رستگار فسایی ، طرح نو،تهران  1379  صفحه ی119

 

تحلیل هرمنوتیک داستانهای"دیوان " در اساطیرو متون حماسی ایرانی *

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 تحلیل هرمنوتیک داستانهای"دیوان " در اساطیرو متون حماسی ایرانی *

                            ( تقدیم به جناب دکتر بهمن سرکاراتی )

 

    جهان پر شگفتی است چون بنگری         ندارد کسی آلت  داوری

 که جانت شگفت است وتن هم شگفت          نخست از خود اندازه باید گرفت

            تو مر دیو را مردم بد شناس           کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

          هرآن کو گذشت از ره مردمی          ز دیوان شمر مشمر از آدمی

            خرد گر بدین گفته ها نگرود          مگر نیک معنیش می نشنود

   " گوان" خوان واکوان دیوش مخوان         که بر پهلوانی بگردد زبان

                                                   ( شاهنامه ی فردوسی301/4 به بعد )

  الف :  وازه " دیو " که  در پهلوی dev ( مناس 2: 271 )، در اوستا  daeva  ودر هندی باستان  ) deva ( فرهنگ وللرس ص 957 ) می باشد ، در نزد همه ی اقوام هند و اروپایی به استثنای ایرانیان ، به معنی  "خدا " ست اما در ایران این کلمه به گروهی از خدایان آریایی  اطلاق شده است که پیش از زرتشت در ایران و هند پرستش می شده اند .

 با ظهور زرتشت و معرفی اهورا مزدا به عنوان خیر مطلق  ، " دیوان " ، گمراهان و گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند که به قول اوستا : " .. آشکارا زنان را از  مردان می ربودند وبر مردم ستم می کردند . " .   به تدریج و تحت تاثیر باورهای زرتشتی   دیوان ، پریان ،اژدهایان و خرفسترها ( موجودات زیانمند  ) از مخلوقات اهریمنی و یاران اهریمن ، به شمار آمدند .

 در مینوی خرد امده است که دیوان پیش از زرتشت به شکل انسانها بر روی زمین می زیستند و رفت و آمد می کردند و چون زرتشت چهار بار دعای  " اهونور " را خواند ، همه در زیر زمین پنهان شدند .

 

   ب:  بنا بر متون زردشتی  : پیش ار آن که  هستی وجود داشته باشد ، تنها " زروان " وجود داشت ، زروان یک هزار سال قربانی کرد کرد تا مگر او را پسری زاده شود  که نامش هرمزد خواهد بود  ، پسری که باید آسمان و زمین  و هر چه را در اوست ، بیافریند ...هنگامی که او بدین اندیشه دل بست ،هرمزد و اهریمن هر دو به زهدان وی پدید آمدند ، هرمزد از خواست او  به داشتن فرزند و اهریمن  از شک او .

زروان چون از وجود فرزند آگاه شد  و دانست که هرمزد به دهانه ی رحم نزدیک تر است  ، سوگند خورد که هریک زودتر نزد من آید ،سلطنت جهان را به وی خواهم سپرد ،اهریمن زهدان را درید و  و از شکم بیرون جست و به زروان گفت  من فرزند توام ...زروان چون سوگند خورده بود ، جهان را به اهریمن سپرد و او را گفت : " ای اهریمن ! من ترا شاه می کنم تا به نه هزار سال  سلطنت کنی ومن هرمزد راچنان آفریده ام که بر تو تفوق یابد و پس از دوره ی نه هزار ساله ی تو ، او به شاهی جهان خواهد رسید ... " ( بهار ،  پژوهشی در اساطیر ایران ،1362 ،ص 158 ).

بنا بر همین متون  : "...  در ازل هرمزد بود و اهریمن ، یکی در روشنایی لا یتناهی و بر فراز و دیگری در تاریکی بی پایان و  در فرود ،هرمزد دارنده علم  مطلق که از بودن اهریمن و آمیختگی دو آفرینش و نبرد آینده آگاهی داشت ،  آفرینش را بیافرید و سه هزار سال از آفرینش مینوی او گذشته بود  که تازش اهریمن آغاز شد و اهریمن در ابتدا دیوان را ساخت و به جهان روشنان بر  تاخت ، هرمز زمان کارزار به نه هزار سال پیمان نهاد و با سرودن " اهو نور "اهریمن را دو باره ، مدهوش کرد و به تاریکی در افکند به سه هزار سال ، اهریمن در این فرصت ،به مقابله با هر مزد ،تن خاکستری و تباه آفریدگان خویش را ساخت و در برابر هر آفریده ی نیک هرمزد به خلقتی زشت و پلید دست یازید . ( بهار 31 ).

 در اوستای متاخر ، اهریمن سرکرده ی دیوان ، یا " دیوان دیو " است ( وندیداد 19 بند 1 و 43 )و دروجی است که که در شمال زمین زندگی می کند و دوزخی است  ( یشت 19 بند 44 )جهان او جهان تاریکی است  و آفریننده همه ی چیزهایی است که دشمن هرمزد است . او اژی دهاک را می آفریند ( یسنا 9 بند 8 )و مردمان را بیمار می کند ( وندیداد 20 )و 12 هزار سال با هرمزد می جنگد  .

    ج:  اهریمن    در برابرهفت  امشاسپندان هرمزد  ( که گاهی در متون پهلوی تعداد آنها به سی تن می رسد و  فرشتگان و ایزدان بزرگ مخلوق هرمز هستند)  ،دیوان " کماله " یا " کمالگان : kamalag  " را می آفریند که دیوان بزرگ و اصلی هستند وبرخی از مشهور ترین آنها عبارتند از :

   1- اکومن  (akomak) :   دیوی  که کارش بد اندیشی با آفریدگان هرمزد است( بندهشن 192 به بعد )  و دیو برگزیده ی دیوان به شمار می آید .( یسنا 30 )

   2  - ساوول L)  sawul)   دیوی که سردار دیوان است  و کا رش ستم وبیداد است

  3  - ناگیس     :  (nagiz ) دیوی است که ناخرستدی آفریند .

   4- دیو ترو مد    : دیوی که نخوت آفرین است.

   5- میهوخت :      دیو دروج و کین توزی و رشک است . 

   6- دیو اودگ :( odag ) که دیو هرزگی است .

   7- اکه تش : ( akatash)  دیوی که ویرانکار است و آفریدگان را از کار نیک باز می دارد .

   8- زرمان ( zarman)   : دیو پیری .

   9-  نس : nas)      )  دیوی که بر تن مردگان هجوم می برد و آن را نا پاک می سازد .

   10 – اندر : andar  )  ) دیوی که باید همان ایندرا یا ایندره ی  ودایی باشد  .

   11 – اپوش : ( apoosh  )  دیو خشکی که در مبارزه  با تیشتر  در دریا ی فراخکرت خو د را به صورت اسبی  سیا ه  و وحشت انگسز در می آورد و سه روز و سه شب با وی می جنگد .( پیکر گردانی در اساطیر ،ص 177 )

    12- دیو زمستان که به جهان هجوم می آورد  و ایزد رپیتوین  او را مغلوب می سازد . ( آموزگار ، تاریخ اساطیری ایران1374  ، ص24)

   13 – گندرو ی زرین پاشنه   : دیوی  که بنا بر اوستا ، گرشاسب گیسو دار گرز ور ،برکنار دریای " ووروکش " اورا کشت. ( پیکرگردانی در اساطیر ،ص 239 )

14 – سناوذک  :   دیوشاخدار سنگین دست : دیوی شاخدار  که گرشاسب در کنار دریای "ووروکش " او  و " گندرو " را کشت .( همانجا )

     د :  در بخشهای   اساطیری  و پهلوانی شاهنامه و اساطیر ایرانی دیگر ، از دیوان متعددی سخن می رود که هریک  شکل و رفتار متفاوتی با یکدیگر و با انسانها  دارند ولی همیشه از قدرتهایی خاص برخوردارند و خصوصیاتی دارند که می توان از آنها  به شرح زیر  یاد کرد: :

       1 -  بر خی  قدرت و سلطنت و سپاه و کشور و پایتخت و سپهسالار دارند چون دیوان مازندران .

      2- برخی به دنبال کسب قدرت سیاسی و اجتماعی هستند مانند خزروان دیو .

      3- برخی نقش پهلوان یا فرمانبداران نیرومند دارند که می جنگند و طبعا به فرمان دیوان بزرگتر هستند مثل ارژنگ و دیو سپید.

      4-   برخی از دیوان از قدرتهایی در حد خدایان اساطیری بر خوردارند  و فی المثل ، از نیروی مخرب ، جادو و قدرت پیکر گردانی برخوردارند و  به اراده ی خود  پیدا و پنهان می شوند . دیوان می توانند به سنگ تبدیل شوند یا در آب پنهان شوند ، پرواز کنند و با آدمیان گفتگو کنند و موسیقی بنوازند و رفتار هایی کاملا انسانی داشته باشند .

 در داستان کاووس،، دیوی در شکار گاه خود را به شکل جوانی سخندان در می آورد و و به کاووس که دیوان را اسیر کرده است  ، دسته گلی هدیه می دهد  ( کویاجی ، 1379 ، ص 6 تا 9 )و دیوی دیگر در  سیمای آدمیان در می آید و کاووس را به رفتن به آسمان وسوسه و  تشویق می کند و یکی  از دیوان در حالی که در سیمای خنیا گری هنرمند در آمده است  کاووس را به حمله به مازندران بر می انگیزد .  ( پیکر گردانی در اساطیر  ، ص 396 )

   5 -  برخی از دیوان  با اهریمن نسبت دارند مثل خزروان که فرزند اهریمن خوانده می شود و برخی چون ضحاک با او  ارتباط دارند.

   6- برخی از دیوان به حیوانات درنده و وحشی شبیه هستند و درنده خو و خونخوارند . مثل اکوان دیو

   7- برخی نامی بر خود دارند چون ارژنگ دیو و اکوان دیو و بسیاری از آنها ، بی نامند.

   8 - برخی  دیوان دارای  جنبه های مثبت  علمی ،.دانایی و خردمندی  وصاحب فنونی هستند که آدمیان از آنها بر خوردار نیستند و  دانش های خود را به انسانها یاد می دهند مانند دیوان روزگار هوشنگ و تهمورث  و جالب است که  گذشت زمان  این گونه دیوانرا نابود می کند و دیگر از آنان نشانی نمی یابیم و این امر بدان معنا  هم می تواند باشد که این گروه ، در دورانی خاص بشدت از طرف قدرت غالب طرد شده اند و زندگی مسالمت آمیز با آنها غیر ممکن بوده است  یا آریائیان به چنان قدرت و سلطه یی دست یافته بوده اند که دیگر به بومیان نیازی نداشته اند یا به دورراندن آنها را به مصلحت خود می دیده اند. .

  9-  گاهی برخی از اعضای بدن دیوان برای درمان آدمیان به کار می رود مانند مغز و جگر دیو سپید که برای درمان چشم کاووس مورد استفاده قرار می گیرد.

   10-  ذیوان اغلب زشت و بد اندیش توصیف می شوند  و بدن انان متفاوت از بدن انسانهاست و اگر به شکل آدمیان باشند قاعدتا می باید  پیکر گردانی کرده باشند.

   11- اهریمن نود ونه هزار و نهصد و نود بیماری می آفریند  که  دیوان انها را در جهان می پراکنند و ایزد مار اسپند در برابر دیوان به نیرومندی به مقابله می پردازد. ( پیکر گردانی در اساطیر ، ص 185 )

   12- در ایران دوره ی اسلامی ، در داستانهای مسلمانان و اعراب ، جن و جنیان  که موجوداتی از نسل  شیطان تصور می شدند و از قدرت های فراوانی بر خوردار بودند  و عامل شر و پلیدی به شمار می آمدند،  با  دیوان و پریان ایرانی در آمیخته شدند و با آنها  یکی دانسته شدند و    به نواحی مختلف رفتند .( پیکر گردانی در اساطیر ، ص297 )وفردوسی و سعدی در برخی مواقع ، اهریمن و شیطان را  " دیو  " می خوانند.

                ه  -  دیوان معروف شاهنامه که فردوسی به مناسبت های مختلف از آنان سخن گفته

                 است عبارتند از :               

1-    خزروان دیو  که فردوسی او را فرزند اهرمن می نامد و  اوست که سیامک فرزند کیومرث را می کشد :

 سیامک به دست خزروان دیو         تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو( 37/30/1 )

 که خزروان  خود نیز به وسیله ی هوشنگ کشته می شودهوشنگ بنابر اوستا به خواست اهورا مزدا  برپهنای هفت کشور سلطنت یافت  و دیوان را مقهور کرد و کارشان را به جایی رسانید که از ترس او به تاریکی پناه بردندو این پادشاه دو بهره از دیوان مازندران و بد کیشان ورن را بکشت   .( پیکرگردانی در اساطیر ، ص 218 ) .

    2- ارژنگ دیو    :  دیوی که سالار دیوان مازندران بود و از سوی شاه مازندران  ، به نگهبانی  کاووس و همراهانش در زندان مازندران مامور شده بود :

   سپرد آنچه دید از کران تا کران        به ارژنگ ، سالار مازندران  (2188/7/2)

3- دیو سپید   که سر نره دیوان شاه مازندران بودو رویی سیاه و مویی سفید داشت :

  به رنگ شبه روی و چون شیر موی       جهان پر ز پهنای و بالای اوی

دیو  سپید توانایی ها  و کارهایی بسیار شگفت انگیز داشت  چون ابر در آسمان ظاهر می شد و همه جا را چون قیر تیره وتار می ساخت و سپاه دشمن را کور و نابینا می کرد ولی  جگر و مغز وی آن نابینایان را بینا می ساخت :

          شب آمد یکی ابر شد با سپاه        جهان کرد جون روی زنگی سیاه

      جو دریای قار است گفتی جهان       همه   روشناییش   گشته     نهان

    یکی خیمه زد بر سر از دود وقیر       سیه شد جهان ،چشمها  خیر  خیر

   چو بگذشت شب ، روز تاریک شد       جهانجوی را چشم ،تاریک  شد

   ز لشکر دو بهره شده   تیره   جشم       سر نامداران  ، از او   پر ز خشم   

   چو تاریک شد   چشم  کاووس شاه       بد  آمد    زکردار    او   بر    سپاه

   همه گنج ، تاراج و لشکر  ،  اسیر      چو آن دولت و بخت  ، برگشت پیر

   ( 190/85/2 )

سرانجام رستم به غاری که دیو سپید در آن می زیست و در پس هفت کوه بلند قرار داشت رسید  ، دیو سپید ، که  روزها می خوابید وشبها بیدار بود

چون رستم بر بالین وی بر آمد ، با  شمشیر یک دست و پای او را قطع کرد ، اما دیو سپید همچنان با رستم می جنگید :

            بریده ، برآویخت با او به هم       چو پیل سرافراز و شیر دژم

     همی پوست کند این ازآن،آن ازاین      همی گل شد از خون سراسر زمین

            همیدون به دل گفت دیو سپید       که از جان شیرین شدم نا امید

         گر ایدونکه از چنگ این اژدها        بریده پی و پوست ، یابم رها

          نه کهتر نه  برتر منش مهتران       نبینند بازم  ،  به مازندران 

اما سرانجام ، رستم :

       بزد دست و برداشتش  نره شیر            به گردن برآورد و افگند زیر

       فرو برد خنجر ، دلش بر درید             جگرش از تن ذتیره بیرون کشید           ( 592/108/ 2)

رستم ، پس از کشتن دیو سپید خون  جگر دیو سپید را در چشم کاووس چکانید و کاووس بدان وسیله بینایی خود را باز یافت .

در متنی که به زبان سغدی به دست آمده است نبرد رستم با دیوان شگفت انگیز  شرح داده شده است  ، در ان جا می خوانیم : 

" .. رستم تا دروازه ی شهر از پی ایشان  ( دیوان ) بتاخت و بسیاری از پایمال ا و مردند ، دیوان  فراهم آمدند که بزرگ زشتی و بزرگ شرمساری بر ما  که یک تنه سواری ، مارا چنین در شهر محبوس داشته است  دیوان ساز وبرگ گران فراهم ساختند... باران  و برف و تگرگ بر انگیختند و غوغا کردند و آتش و شعله و دود به پا ساختند و به جستجوی رستم دلاور رفتند ..." ( احسان یار شاطر ،رستم در زبان سغدی ، مجله ی مهر شماره ی 7  صص 406 – 411 )

4-شاه مازندران  که طبعا دیو است  و با در اختیار داشتن دیوان و پیلان بسیار ، خو درا برتر از شاه ایران می دانست و پس از آنکه رستم دیو سپید را کشت ،و با شاه مازندران جنگید  او را گرزی زد و شاه مازندران خود را به جادو به صورت  لختی کوه در آورد  ولی رستم او را بر گرفت و به سپاه ایران برد و او را ترسانید که اگر خود را آشکار نسازد او را با گرز گران خرد خواهد کرد  ئ شاه مازندران ناگزیر خود را آشکار کرد و رستم او را به نزد کاووس برد و کاووس فرمان داد تا او را کشتند و تنش را ریز ریز کردند.     

5- دیوی که سام نریمان او را کشت :  در شاهنامه ، این دیو را نامی نیست اما در  سامنامه نام او آمده است.  شاهنامه  در ذکر فتوحات سام به کشتن دیوی اشاره دارد شگفت انگیز که تنش بر زمین و سرش به آسمان می رسید :

                     برفتم بدان شهر شیران نر            نه دیوان که شیران جنگی به بر

                    که از تازی اسبان تکاور ترند        زگردان ایران  دلاور ترند ( 659/195/ 1 )

                     و دیگر یکی دیو بد بد گمان          تنش بر زمین و سرش باسمان

                     که دریای چین تا میانش بدی       زتابیدن خور ، زیانش بدی

                     همی ماهی از آب بر داشتی         سر از گنبد ماه بگذاشتی    

                     به خورشید ، ماهیش بریان شدی    از او چرخ گردنه گریان شدی

                    دو پتیاره زاین گونه پیچان شدند      ز تیغ یلی ، هردو بی جان شدند      

                    (659/257/ 6 )

این دیو ، در سام نامه ی خواجوی کرمانی ،  " ارقم دیو " خوانده می شود :

                            سپهبد بدان دیو تیره نهاد          نگه کرد  کوهی سبک تر زباد

                     سرش بر تنش چون سر اژدها          کز او اژدها هم نیابد رها

                   دو چشمش دومشعل فروزان شده         از او مشعل دهر سوزان شده

                        زدو تارک دیو چون بیشه یی         فروبرده بر تارکش ریشه یی

                          بخاری دوزخ شده بینی اش         شوی آب  در خواب اگر بینی اش

                   دهان همچو دوزخ پر از دود و دم         دل دوزخ از بیم  او پر زغم

                    زبانش چو دیگی به دوزخ  نگون         که از هول سر کرده باشد برون

                        چو الماس دندان آن دیو زشت         تو گفتی رلماس دارد سرشت

                    تنش چون تن اژدها  چین به چین        ستوه آمد از پیکر او زمین

                        دو بازو به کردار دو ران پیل         به ناخن پلنگ و به تن رود نیل

                    ز ناخن روان کرده هر سو  شرار         جهنده از او آتش کارزار 

                         سپهبد ز میدان  یکی بازگشت        به سیمرغ فرخنده پی  بر گذشت

                          بدو داستان  ها سراسر بگفت        چو بشنید سیمرغ  از او در شگفت

                         همان ارقم است آن دد  بد گهر        که چون اژدها ساخت خود را دگر

                            بدو گفت اندیشه در دل مدار        که ارقم زتو کشته گردد به زار

                       ( سامنامه ، ص 189 تا 199 )  

6- اکوان دیو :کریستن سن می نویسد : "  در جاماسب نامه به جنگ ویشتاسب با اخوان سپید یا اکوان دیو اشاره می شود که در جنگل سپید رخ می دهد که همان جنگ با اکوان دیو است که در شاهنامه آمده است . (کیانیان ،ص 142) کویاجی سرچشمه ی داستان اکوان را دیو چینی باد می داند .( آئین ها و افسانه های ایران و چین ،ص 6 تا 9 )بنا بر شاهتامه  روزی کیخسرو و همراهانش به بزم نشسته بودند که چوپان شاهی پریشان برایشان در آمد و گفت که گوری چون  شیر نر به گله حمله کرده است که پوستی  به رنگ خورشید دارد و گو یی مویهایش را زر ساخته اند وخطی به رنگ  سیاه تا  دنبال وی کشیده شده است و بسیاری از اسبان را تباه ساخته است  .    

کیخسرو که از کار آگاهان شنیده بود این جانور اکوان دیو است ،رستم را از زابلستان فرا خواند و به نبر با این دیو فرستاد ، رستم سه روز و سه شب به دنبال اکوان دیو می گشت  تا روز سوم او رایافت کمند  کشید  تا  اورا اسیر سازد  که دیو ناپدید شد ، رستم همه جا به دنبال او بود تا باردیگر وی را دید و تا کمان بر کشید تا اورا به تیر بیفکند ، باز اکوان نا پدید گشت  ، رستم خسته و کوفته در کنار چشمه یی به خواب رفت که اکوان فرا رسید و او را با تخته سنگی که بر آن خفته بود بر گرفت و به آسمان بردو از رستم پرسید که او را به دریا بیندازد یا به کوه بیفکند ، رستم که می دانست هرچه  بگوید ، دیو بر عکس ان را انجام خواهد داد ، از دیو خواست تا او را به کوه بیندازد و اکوان رستم را به دریا انداخت و رستم شنا کنان خود را به خشکی رسانید و باز بدان چشمه باز آمد و بار دیگر با اکوان روبرو شد  و سرانجام او را به بند کشید و کشت . ( فرهنگ نامهای شاهنامه ج 1 ص 117 و 118 ) این اکوان دیو در بیژن نامه پسری دارد به نام " برخیاس " :

           مر آن دیو را نام بد بر خیاس       که رستم از او  داشت در دل هراس

 ( مجله ی آینده شماره   4  ص 257 سال  1360 )

 7 - ضحاک  : د یوی است در پیکر انسانی یا انسانی به پیکره ی دیوان در آمده که در شاهنامه در آغاز  به شکل انسانی  ظاهر می شود  که فرزند مرداس است اما در نهایت  شکل به سوی مادر خود  و در این تعبیر " مادر بوم  و بومیان " می گرود و پیکر  دیوی شگفت انگیز به خود می گیرد  که بر دوش وی دو مار روئیده است .

در روایات مذهبی زرتشتیان مادر او ، ماده دیوی است به نام  " اوذاگ " و همو بود که جمشید را به لذات دنیوی حریص کرد و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی رو تشنگی و خشم و قحط  و بیم و رنجپیری وذبول را پدیدار کرد . " ( حماسه سرایی در ایران  ص457 )

ضحاک را در اوستا " اژی دهاک " ، نامیده اند و مخلوقی اهریمنی است ،  دیو دروج  زورمند که مایه ی آسیب آدمیان و ویرانی جهانیان  ، وصف کرده اند که سه پوزه و سه سر و شش چشم داردوصاحب  هزار گونه چالاکی می باشد  و در دو دیگر هزاره دشخدایی می گیرد و یک هزار سال به بی سلطنت می کند . ضحاک در این گونه روایات بسیار شبیه ویشاپ ( vishapa   )است  که آب دهانش زهر آگین بود  و بهرام یا ورثرغن او را به همراه ازدهای اژی  مغلوب کرد و در کوه دماوند به زنجیر کشید . ( پیکر گردانی در اساطیر ، ص 175 )( ایندره در اساطیر ودایی ایزدی است نیک که کشنده ورتر ( یورش ) است که همانندش  در اساطیر ایرانی  " اژی " یا اژدها یا ضحاک ا است .)

ا و در شاهنامه می خواهد لشکری از دیو و پری فراهم آورد و آنان را بامردمان در آمیزد  و به جنگ فریدون برود  ولی  سر انجام به وسیله ی فریدون  نابود می شود.

 خاندان ضحاک در داستانهای مختلف ایرانی تا مدتها  در ایران باقی می مانند و گاهی صاحب منزلت و مقامند و به همین جهت می توان ادعا کرد که آنان نمایندگان  و بازماندگان  سنتهای بومی سرزمین خود بودند که از سرزمین خود جدا نشده بودند و در فرصتهایی به قدرت و سلطه ی کهن قوم خویش باز می گشتند. از  جمله افراد معروف خاندان ضحاک ، " کاکوی "  پهلوان است که نبیره ی ضحاک بود و با منوچهر شاه جنگید ودیگری  مهرا ب کابلی ،پدر زن رستم که شاه کابل بود و همسرش سیندخت  که به پیغام آوری به نزد سام نریمان رفت و او را از دشمنی با خاندان خود باز داشت

.ضحاک در شاهنامه  دارای ویژگیهایی است که دیو زادی و کرداری او را نشان می دهد :

      1- با اهریمن رابطه یی نزدیک دارد ،و در حقیقت اهریمن را به جای پدر خود بر  گزید ه است  و به فرمان او پدر واقعی خود را در چاه می افکند و  می کشد .

     2-  ضحاک چهره های مختلف اهریمن را در پیکرگردانیهای او می بیند و این امر نشان می دهد که دیدار او با اهریمن تصادفی و  موقتی نسیت  . اهریمن بارها برای او پیکر گردانی می کند  گاهی   به صورت جوانی خردمند در می آید و به خوالیگری  ( آشپزی ) برای  او می پردازدو ضحاک را به خونخواری و  بیرحمی بر می انگیزد و اهریمن کتف ضحاک را می بوسد ونا پدید می شود و به جای بوسه هایش دو مار سیاه بر شانه های ضحاک  می روید که پزشکان هرچه آنها را می برند باز سر بر می آورند  .اهریمن بار دیگر به صورت پزشکی پیکر گردانی می کند وبه  ضحاک  توصیه می کند تا برای درمان ماران به آنان مغز سر مردمان بخوراند و از این کار نابودی مردم را مورد نظر دارد.

     3- کابوسهای ضحاک و پریشانی او از تولد فریدون نیز می تواند  به نوعی ،از تاثیرات حضور اهریمن و آگاه کردن ضحاک از خطری که او را تهدید می کند باشد.

    4- ضحاک در بیت المقدس سرایی با طلسمهای اهریمنی داشت که در دژ هوخت یا  گنگ  دژ  تعبیه شده بودو این طلسمات به وسیله ی فریدون باطل گردید .

   5- ضحاک به وسیله ی دیوان و جادوان بسیار حمایت می شد و چون فریدون بر او چیره شد ، بسیاری از آنان را کشت.

   6- فره فریدون ، او را در برابر ضحاک نگهداری می کرد و اورا بر گذشتن از آب یاری می داد، نیروی افسونگرانه ی فریدون که او را توانا می کند تا به صورت اژدها در آید ، نیز   می تواند نماد یاری اهورا مزدا به فریدون در جدال با اهریمن و دیوانی چون ضحاک باشد. دو بار  پیام آوردن  سروش برای فریدون  که از کشتن ضحاک خودداری کند ،درست   در هنگامی که فریدون می خواست  ضحاک را بکشد ، دقیقا ضحاک را  به نماد ی از  جدال اهریمن و اهورا مزداتبدیل می سازد.

  8- ا فراسیاب نیز  همانند ضحاک ، در شاهنامه به صورت انسان تصویر می شودکه اگر چه چهره یی انسانی دارد اما در عمل کردهای او نشانه های فراوانی از پیکر گردانی دیوان به انسانها وجود  دارد بویژه  " ... بنا برآنچه برخی اندیشیده اند اصلا خدای جنگ و رب النوع بزرگ تورانیان بوده است و به همین مناسبت در داستانهای ایرانی صاحب عمری دراز بوده است .."معنای  نامش را یوستی" هراس آفرین "  می داند .( حماسه سرایی در ایرا ن ص 618 )

در اوستا برادر نیکو کار او اغریرث ، از جاودانان است و معنی نام او "  پهلوان و فوق بشر است " ( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 99)

در داستانهای شاهنامه ، افراسیاب ،گاهی چون شاه مازندران   به جادو دست می زند و به جادو در آب نهان می شود .

افراسیا ب   که به جادو  از هوم گریخته بود ،در برکه یی که از آب دریا ساخته شد  بود  مخفی شد .." ( که  به دست هوم عابد گرفتار گردید.  ا و گاهی چون دیو سپید در غار و دژی زیر زمینی زندگی می کند: " ...افراسیاب  به دژ زیر زمینی خود پناهنده شده بود که هوم پارسا و دلیر ، با چشمان زرد رنگ  ...او را دستگیر کرد ...( فرهنگ نامهای شاهنامه ج 1 ص 109)

  دیو اوژنان در اساطیر و حماسه های ایرانی  :

 در متون اساطیری و حماسی ایران چند دیو اوژن  یا کشنده ی دیو و جود دارند که همگی باید از فاتحان آزیایی باشند که خاطره ی پیروزی آنان در نزد آریائیان ارجمند و ماندگار بوده است . ، مهمترین آنها عبارتند از :

       1- هوشنگ ، پادشاه ایران ،  نواده ی کیومرث شاه ایران است که برای نخستین بار بردیوان غلبه می کند و خزروان دیو که پدرش سیامک را کشته بود نابود می سازد

       2- تهمورث ، پادشاه ایران ،  پسر هوشنگ که لقب " دیو بند " داشت  در ائوگمه دائجا "آمده است که که تهمورث دیو ترین دیوان اهریمن پلید بد کار را گرفت و سی زمستان به باره داشت  و هفت نوع دبیری از او بیاورد .( عفیفی ،دانشگاه مشهدصٌ22)...و خدا ی تعالی نیرویی به او داده بود که دیوان و ابلیس را را فرمانبردار خود کرده بود و ایشان را فرمود که از میان خلق بیرون شوید و همه را از ابادی ها بیرون کرد و به بیابانها فرستاد ." ( بلعمی ف ص 20و 21 ) در رام یشت امده است که  " ... تهمورث از فرشته ی هوا درخواست کرد که وی را بر همه ی دیوان . جادوان چیرهسازد که اهریمن را به پیکر اسبی در آورده ، بر او سوار گشته ، به دو انتهای زمین براند .. و سر انجام اهریمن را به پیکر اسبی در آورد و در مدت سی سال به دو کرانه ی زمین همی تاخت و  .. در این سی سال ، بر او زین می نهاد و بر پشت او سوار می شد و و هر روز سه بار گرد گیتی می گشتو برسرش گرز پولادین می کوفت با او دریا و کوه و فراز و نشیب را می پیمود .." ( پیکر گردانی در اساطیر ، ص 220 ). فردوسی تنها اشاره یی بدین  داردو می گوید تهمورث به افسون اهریمن را اسیر کرد ، دیوان بر او شوریدند و تهمورث با آنان پیکار کرد و دو بهره از ایشان را کشت واز  انان  که زنده گذاشت،  سی گونه خط و نوشتن  اموخت .

 او اولین کسی بود که  دانش  دیوان و  کارها و حرفه ها و فنون آنان را یاد گرفت و به مردم یادداد.به نظر می رسد که دیوان در این دوران صاحب تمدنی برتر از تهمورث و یاران او بودند وخواندن و نوشتن یا به عبارتی دانشهای مکتوب را  ....  در قلمرو تهمورث رواج دادند.

3-  جمشید ، پادشاه ایران ،  که بنا بر دینکرد  دیوان و پریان به فرمانش در آمدندو به آبادانی جهان پرداختند .

                              بفر مود پس دیو نا پاک را        به آب اندر آمیختن خاک را

                        هر آ نچ از گل آمد چو بشناختند       سبک خشت را کالبد ساختند

                       به سنگ و به گل دیو دیوار کرد       به خشت از برش هندسی کار کرد

                              چو گرمابه و کاخهای بلند         چو ایوان که باشد پناه از گزند

جمشید دیوان را به کار گل گماشت و ایشان قالب برای خشت زدن ساختند و با سنگ وگل و گچ بنها و ساختمانها و دیوارها ساختند و کاخها و گرمابه بر آوردند و استخراج معدنها و و گوهر های گوناگون  را به مردم یاددادند و پزشکی ودرمان دردمندا را رواج دادند....جمشید  آن گاه  تختی برای خود ساخت با گوهر های فراوان  که دیوان  آن را  برسر می گذاشتند و به همه جا می بردند  و آن روز را که روز پیروزی بر دیوان بود " نوروز " نامیدند . در روزگار  جمشید ، نه سرما بود و نه گرما ، نه پیری بود و نه مرگ و نه رشک دیو آفریده ، پدرو پسر هردو به صورت جوانان پانزده ساله بودند . ( پیکر گردانی در اساطیر  ص 224).

بنابر شاهنامه ، جمشید  به وسیله ی " اوذاگ " دیو به لذات دنیوی حریص می شود و نیاز و فقر و شهوت و قحط و رنج پدید می آورد.جمله ی مردمان و دیوان را گرد آورد و گفت من پروردگار شما هستم   و همین گمراهی سبب فنای قدرت او شد و ضحاک بروی غلبه کرد و او را کشت .در یشتها آمده است که دروغ گویی جم مایه ی فنای او شد اما بنابر  روایات متاخر جمشید بدون آنکه خود بداند به دیوی گوشت داد و ای عمل موجب نابودی او گردید.

     4 – فریدون پادشاه ایران ، که اگر ضحاک را دیو بشماریم  او را نیز باید از دیو افکنان به حساب آوریم . روایت مجمل التواریخ از تسلط فریدون بر ضحاک تقریبا  همانند چیرگی تهمورث بر اهریمن است : " ...فریدون ...ضحاک را بگرفت و و چهل سال بسته بر هیونی گرد عالم بگردانید و آخر در کوه دماوند در چاهی ببستش ..." ( ص 41 )

     5- گرشاسپ : گرشاسپ پهلوان ایرانی که به صفات گیسو دار و گرزور و نرمنش  موصوف است واز پهلوانانی  است که در اوستا از او یاد شده است . بنا بر روایات اوستا ، گرشاسپ ،اژدهای سرو ور شاخدار را که آدمیان را می اوبارید و بسیار زهردار و زرد رنگ بود  را کشت و در کنار دریای " ووروکش "  ، "گندرو " دیو زرین پاشنه و " سناوذک " دیو شاخدار سنگین دست را نابود کرد .

      6- سام : که دیوی را در چین می کشد .

      7- رستم پهلوان   که دیو سپید و بسیاری از دیوان مازندران و اکوان دیو را می کشد. و اگر افراسیاب را نیز دیو به شمار آوریم  رستم قاتل او هم هست .

      8– بنا بر روایات زرتشتی کاوس نیز از کسانی است که بردیوان فرمانروایی داشته اند : "...کوی اوسن زورمند بسیار توانا  بر فراز کوه ارزیفی  erezifya  صد اسب و و هزار گاو و ده هزار گوسفند به  انا هیتا قربانی داد و از او خواست که او را یاری کند تا بر دیوان و پریان و جادوان    ... فرمانروایی ابد و اردویسور اناهیت او را در این کار یاری داد ( حماسه سرایی در ایران ،ص  502  ) کاووس برکوه البرز هفت کاخ ساخته بود که «  از آن  جا بر دیوان مازندران حکومت می کرد  و آنان را از تباه کردن جهان باز می داشت  ( همانجا )بنا بر سوتگر نسک  "... کاووس برای هجوم به اسمانها با سپاهی از دیو ان بد کار  خو دا بر فراز ه ی البرز رسانید .."  ( همانجا ص505 )

نتیجه گیری کلی

بنا بر آن چه در فوق بدان اشاره شد ، و بدون آنکه بخواهیم نتایج مورد نظر خود  را امری مسلم و کامل و مستند به شمار آوریم ، تنها با تحلیل داستانهای دیوان  از دید تفسیر هرمنوتیک متون حماسی و اساطیری ایران که مانند هر تحلیلی از این نوع می تواند نظری شخصی ومغایر نظر دیگران باشد ، به عقیده ی نویسنده ی این مقاله ، " دیوان " بومیان این سرزمین پیش از آریائیان هستند که از تمدن و فرهنگی به مراتب برتر از آریائیان برخوردار بوده اند و به سختی و در مدتی طولانی در برابر آریائیان مقاومت می کرده اند اما با غلبه ی آریائیان ، علی رغم نقش مهمی که در شکل گیری تمدن و فرهنگ آریایی داشته اند ،بتدریج  اشغالگران آریایی که صاحبقدرت کامل شده بودند ،  تصویری دشمنانه و زشت  از ایشان ارائه می دهند که در حاغظه ی نسل های آینده جایگزین می شود و به داستانهای  اساطیری و حماسی راه می یابد و مقاومتهای طبیعی بومیان  به رفتارهای بی منطق مخلوقاتی سرکش و بد نهاد که گویی هیچ هدفو اندیشه ی مثبتی را در سر نمی پرورانند ، تغییر جهت می دهد.

 اما هنوز در متون اساطیری و حماسی قراین بسیاری هست که می تواند واقعیت های آن دوران گم شده را باز سازی ئ حقیقت ماجرا را تا حدودی به تماشا بگذارد . در این متون  می بینیم که دیوان به طور کلی شبیه انسان هستند و اگر خوارق اعمال و رفتاری از آنان دیده می شودبه درجه ی هوشمندی و خلاقیت و تواناییهای مادی و معنوی آنها مربوط است و این امر  بویژ ه دردوران  نخست تاریخ اساطیری ایران یعنی دردوران کیومرث وهوشنگ و تهمورث و جمشید و کاووس ، بخوبی دیده می شود . در این دوران :

  1-دیوان بر حکومت کیومرث می شورند و خزروان دیو  سیامک پسر کیومرث نخستین انسان یا نخستین شاه را می کشد ،کیو مرث در این دوران دارای زندگی کاملا ابتدایی است ، بر اوج کوه زندگی می کند و لباسش از پوست حیوانات است و لشکریانش از آدمیان و دد ان و حیوانات تشکیل شده است و از  آنجا  که  کوه نشین است ،از بد سگالی اهریمن و فرزندش در باره ی خود بی خبر است به طوری که سروش  فرشته ی پیغام رسان ایزدی اورا از توطئه چینی اهریمن آگاه می کند و این امر نشان می دهد که کیومرث  با سرزمین جدیدی که بدان آمده است آشنا نیست واز  آنچه در قلمرو  ی که  بر آن جای گزیده است آگاهی دقیقی ندارد . از این رو می توان ادعا کرد که کیومرث رهبر و پیش گام اولین گروه از آریائیانی باشد که به این قلمرو تازه رسیده اند  که از این پس " ایران وئجه " نامیده می شود  و بومیان این سرزمین که از این به بعد دیوان خوانده می شوند ، درحقیقت صاحبان اصلی این سرزمین هستند که در برابر او و همراهانش به مقاومت برخاسته اند . طبیعی است که آریائیان تازه وارد  با بومیان تفاوتهایی در رنگ پوست و موی چهره  و تمدن و فرهنگ  داشته اند و کاملا متفاوت از آنها به نظر می آمده اند و به اسانی  " دیو " تصور  می شده اند. اولین رویارویی بومیان با کیومرث ،  بنفع بومیان پایان می پذیرد ، سیامک کشته می شود  و به روایت شاهنامه یک سال بعد سروش بار دیگر بر کیومرث ظاهر می شود و او را به نبرد با دیوان بر می انگیزد و در واقع ، مرگ کیومرث پایان یک دوره ی سی ساله توام با شکست برای آریایائیان مهاجم است.

2- با روی کار آمدن هوشنگ ،که لقب پیشداد دارد ( معنای نخستین قانونگذار است ) قدرت آریائیان تثبیت می شود و در دوره ی هوشنگ ، همه ی قراین  حکایت از آن دارد که هوشنگ به پادشاهی کاملا پیروزمند بدل شده است. بنا بر روایات اوستا بر پهنه ی هفت کشور فرمانروا می گردد و دیوان و پریان را ( که همان   مردان و زنان بومی هستند )مقهور می کند و دو بهره از دیوان مازندران و  و بد کیشان " ورن " را نابود می سازد . از کارهای هوشنگ این است که :

   1-  ابتدا قاتل پدر خویش را سر می برد که این امر به معنی پیروزی نظامی و جنگی او بر بومیان است .

   2- آتش را کشف می کند که این امر می تواند نماد 3 پدیده ی خاص باشد :

الف :  درداستان کشف آتش  می خوانیم که هوشنگ در کوه از دور مار سیاه اژدها کردار تیره رنگ و تند تازی  را می بیندو سنگی بر می گیرد و به سوی آن پرتاب می کند ، مار می گریزد و اسیبی نمی بیند اما بر اثر برخورد آن سنگ  خرد با سنگ بزرگ  دیگر  ، اتش از آن می جهد و هوشنگ آش را به فال نیک می گیرد و همان شب آتشی بزرگ بر می افروزد و " جشن سده " را بنیاد می نهد.

 معنای نمادینی که از این کشف می توان دریافت این است که آتش به نماد غلبه ی هوشنگ  بر بومیان تبدیل می شود و ماری که می گریزد و آتشی که کشف می شود  و جشن سده یی که برپا می گردد ، دقیقا این پیروزی سیاسی – نظامی  هوشنگ را به صورت سنتی پایدار و آئینی که مظهر غلبه ی خوبی بر بدی و روشنی بر تاریکی است در  می آورد .

ب:کشف اتش می تواند آغاز مرحله یی تازه درترک موقت نبرد وآغاز   هم زیستی مسالمت  آمیز   بو میان و اشغالگران آریایی تازه وارد هم  باشد که از  نشانه های آن می تواند  به خدمت گرفتن آتش به وسیله ی هوشنگ و آریائیان زیر فرمان وی ، برای جدا کردن آهن از سنگ ، رواج آهنگری و ساختن تبر و تیشه  و اره و ایجاد رودها از دریاها، رونق بخشیدن کشاورزی و جدا کردن حیوانات اهلی از وحشی  و جامه  ساختن از موی و پوست حیوانات باشد که،  بدرستی ، نشان دهنده ی  نقطه ی گذار آریائیان از زندگی شبانی و ورود آنان  به مرحله ی  کشاورزی و شهر نشینی  است  که بومیان قبلا بدان وارد شده بودند واینک  آن را به آریائیان شبان پیشه می آموختند .

این که در اوستا و شاهنامه  و برخی از روایات اساطیری کهن  می بینیم که دیوان خط و نوشتن و ساختن خانه و کاخ و گرمابه و دیگر مظاهر زندگی متمدنانه را به هوشنگ و تهمورث و جمشید یاد می دهند ، می تواند بدین معنا باشد که  بومیان عملا در مرحله زندگی متمدنانه  یی قرار داشته اند و همه  ی میراثها و دست آوردهای فکری و اجتماعی خود را به میل یا اکراه در اختیار آریائیان غالب قرار می داده اند .   

ج: حمله ی هوشنگ به مار سیاه تند تازو  کشف آتش می تواند  بنیادی دینی هم داشته باشد که ریشه ی آن  دردشمنی آریائیان با باور های کهن بومیان   بوده است ، بدین معنی که  بومیان به  سنتهای دیرین توتم پرستی  و  اژدهایان   آتش کام  و خدایانی که " د ئو " خوانده  می شدند  و پریانی که بغ بانوان زیبا  به شمار می آمدند  و... ، باور داشتند و آریائیان بنا بر سنتهایی که بعدا در تعالیم زرتشتی دیده می شود با این اندیشه ها سازگار نبودند  و همه ی این باورها را نفی می کردند  و طبعا با پیروزی خود بر بومیان ، خدایان کهن  آنان را به زیر زمین می فرستند و به آنان بار معنایی منفی و زشت و تحقیر آمیز می بخشند به همین دلیل است که خدایان کهن یعنی   " دیو ان " پس از ظهور زرتشت و معرفی اهورا مزدا به عنوان خیر مطلق ، در ردیف شیاطین و مظاهر شر در می آیند و " دیو " ، بدکار و زشت و بد اندیش و پلید ، خوانده می شود . این موضوع نشان می دهد که فقط در ایران است که که این واژه در تحت تاثیر تعارضات درونی جامعه و غلبه ی  آریائیان که باور های دینی بومیان را نفی می کرده اند از معنا ی الهی  تهی شده است و از  معنایی اهریمنی برخوردار گردیده است   .

3: دیوان از آغاز شاهنامه تا داستان دیوان مازندران افراد بسیار عادی جامعه هستند  و همانندهمه ی  انسانهای دیگر ، تصویر  و تصور می شوند ودر روی این خاک ، چون دیگر مردمان زندگی می کنند ولی  با ظهور زرتشت که به معنای روی کار آمدن تمدن و فرهنگ کار آمد و پخته و مطلوب آریائیان این سرزمین است ، در زیر زمین پنهان می شوند ، بنابرا ین می توان گفت که علی رغم اندک تفاوت ظاهری میان بومیان و آریائیان  ، تنها موضوع مورد اختلاف آنها  در دو موضوع مهم واساسی است :

1- بومیان بر سر حکومت بر زادگاه و قلمرو اجدادی خود با آریائیان اختلاف داشته اند ومی توان گمان برد که نبرد کاووس و رستم  در مازندران و غلبه بر بومیان  ان جا که برای خود حکومت و تشکیلات اداری و سیاسی و نظامی  خاصی داشته اند  بازمانده ی خاطرات این اختلافات باشد و داستان  هفت خان رستم نیز  ، می تواند بازتاب  مقاومتهای بومیان و نبردهای قدرت و بود و نبود  آنان با آریائیان و نشانه ی سنگر بندی ها ی ایشان در برابر دشمنان   واشغال خاک خود به وسیله ی آنان به شمار آید .

2- و مراحل مقاومت بومیان در برابر اقوام مهاجم آریایی باشد..

3-  طبعا بومیان و آریائیان بر سر باورهای دینی و عقیدتی هم با هم اختلاف داشته اند که مهمترین نماینده ی این اختلاف تعلیمات  زرتشت و باورهای دینی اوست که تمام سنت های بو میان را نفی می کند و خدایان و مقدسات آنان را با سنتها و باورهای آریایی جانشین می سازد.

        3-   دیوان در شاهنامه ، همان  بومیان پیش از آریاییان هستند ، تمدن و فرهنگ وآداب و رسوم آنها بسیار پیشرفته و اعجاب انگیز  است  این بومیان ، سالها در برابر اقوام مهاجم آریایی مقاومت می کنند  و داستان این مقاومتها و ناسا زگاریهای آنان با آریاییان که در ناخود آگاه اقوام مختلف ساکن این سرزمین باقی مانده بود ، بعد ها   به صورتهای مختلف در شاهنامه بازتاب می یابد  آن چنان که می توان گفت این داستانها منعکس کننده ی  یک سلسله مقاومتهای تدریجی بومیان است که در آثار اساطیری و حافظه جمعی این اقوام بتدریج ،جنبه دینی و پهلوانی به خود گرفته  و تغییر ماهیت داده بود و در نتیجه ، بومیان صاحب خانه در تحت قدرت سیاسی و سلطه ی نظامی اقوام مهاجم خودبه عنوان  دشمنان سرزمین مادریشان معرفی  شدند .

 به عنوان مثال دیوان، بر اولین گروه  مهاجمان آریایی که فرمانروای آنان را  کیومرث بر عهده دارد  وخود و لشکریانش   لباس پوست بر تن دارند و بر فراز کوه زندگی می کنند و سپاه او با دد و دام شیر و پلنگ در آمیخته اند  و از هر حیث  از بومیان این سر زمین عقب افتاده تربه نظر می رسند ،می شورند و فرزند کیومرث را که سیامک  نام دارد ، می کشندوبا این پیروزی  اولین دور نبرد به نفع  بومیان پایان می یابد، اما دور دوم نبردها که   در زمان هوشنگ و تهمورث آغاز می شود با پیروزی آریاییان همراه است .

 هوشنگ با به دست آوردن آتش که عملا راه یافتن آن را بومیان به وی آموخته بودندو این امر را می توان از نبرد هوشنگ با مارو  اصطکاک دو سنگ و درخشیدن آتش  دریافت - که می تواند مظهر قدرت اهریمنی  دشمن باشد – دشمنی که به مرور ایام ،   قدرت بیشتری کسب می کند و در موقعیت اقتصادی و نظامی  بهتری نسبت به بومیان قرار می گیرد .

هوشنگ بنا بر اوستا ،: " بر پهنه ی هفت کشور سلطنت می یابد و بر دیوان و پریان و جادوان و بد کیشان و کاویان و کرپانان غلبه می کند و کار آنان را به جایی می رساند که از ترس او به تاریکی پناه می برند ، هوشنگ دو بهره از دیوان مازندران و بد کیشان "ورن " را نابود می سازد  ..."  او نه تنها فرمان روای آدمیان بود بلکه بر دیوان و پریان و....هم فرمانروایی داشت ، مسلما بسیاری از این مخالفان هوشنگ که در اوستا نخستین قانونگذار هم نامیده شده است ، از بومیان زن و مردی  و یا روشنفکرا نی هستند که قانون گذار مسلط ، آنان را دیو ، پری ، جادوگر  و بد دین می خواند  ، مخصوصا که هوشنگ به یاری آتش ]آهن را از سنگ جدا می سازد و آهنگری پیشه می کند و اره و تیشه و تبر فراهم می سازد و سلاحهای گوناگون به دست می آورد و کشاورزی  را رونق می دهد همراه با آن ، به دام پروری می پردازد و همه ی این امتیازات ، او را به لحاظ اقتصادی توانگر و در برابر بومیان و متحدان آنان قوی تر می سازد .  

  تهمورث با غلبه وسیع تر  بر بومیان به اخذ تمدن و فرهنگ وسیع  آنها که آریاییان به هیچ وجه از آن برخوردار نبودند  می پردازد وسی گونه خط و ساختن بناهای بزرگ وحمام و ...را از آنان یاد می گیرد ،دوره ی هوشنگ و تهمورث  را از این دیدگاه می توان دوران اخذ کامل تمدن و فرهنگ اقوام بومی پیش از آریاییان در این سرزمین دانست ، یا دورانی که اقوام بومی و مهاجمان آریایی به نوعی همزیستی سازنده و مسالمت آمیز با هم رسیده بوده  اند و عصر تبادل فرهنگی دو گروه با منافع مختلف آغاز شده بوده  است .

بنابر شاهنامه بااین نوع غلبه ی اقوام آریایی بر بومیان  ، نه همه ی قلمرو های بومیان به دست آریایی ها افتاده بوده   و نه مقاومتهای بومیان پایان پذیرفته بوده است زیرا می بینیم که تا زمان جمشید اقوام بومی هنوز در برابر آریاییان مقاومت می ورزند واین مقاومت در اتحاد مخالفان جمشید بسیار قابل توجه است زیرااین بومیان هستند که بااهالی خاور که " سلم "مظهر قدرت آنان است و ساکنان مناطق توران و نواحی آسیای مرکزی  و دیگر بخشهای   این سر زمین  ،   ( بعدا ایران نامیده می شود )  که " تور " مظهر آنان است ، بر ضد آریاییان متحد می گردند و جمشید را که قدرت آریاییان را به اوج رسانیده بود ، نابود می کنندواین مقاومتها در ادوار مختلف  پس از جمشید نیز دیده می شود .بازهم دیده می شود  .

   ارتباط دیوان و اهریمن  با ضحاک تازی  و حمایت از وی به صورتهای گوناگون چون طلسم سازیها برای دفاع از ضحاک و تعالیم اهریمن ، قدرت جمشید را به مبارزه  می طلبد و سرانجام موجبات غلبه  بر جمشید و کشتن او  و اره کردن وی را فراهم می  آورد و این دور نبرد ،  به سود بومیان پایان می یابد.

در دوره ی پس از جمشید نیز بومیان مقیم این سرزمین به عنوان فرزندان و تبار ضحاک همچنان نفوذ و قدرت خودرا حفظ می کنند و زنان و مردان بسیاری از تبار آنان در نواحی مختلف قدرت و منزلتی دارند ولی معمولا در هرم قدرت جامعه در نقشهای درجه دوم و سومی ظاهر می گردندو نقش اقلیت های غیر قابل اعتماد را برای صاحبان قدرت که خود  معمولا راویان و مبلغان قدرت هم هستند بر عهده دارند

 مهراب کابلی و خاندانش چون رودابه همسر زال و مادر رستم ، کاکوی از پهلوانانی که نژادش به ضحاک می رسید و  در زمان فریدون از سلم و تور حمایت و با ایرج و فریدون و منوچهر مخالفت و جنگ می کرداز همین مقوله مردمانند .از همین جاست که می توان حدس زد که داستان تقسیم سر زمینهای فریدون میان فرزندانش ، در واقع بازتابی ازاشغال سرزمینهای بومی  و  نبردهای بومیان  در سر زمینهای دور و نزدیک خود  ، با آریاییان مهاجمی باشد که این ملک را اشغال کرده و آن را  از آن خود می دانسته اند و فریدون بر آنها شاهی می کرده است  وفرمانروایان هر یک از ولایات که  بر گوشه یی از آن حکم می رانده اند ، فرزندان فریدون خوانده می شده اند  و نبرد های آنان با فریدون ،امری داخلی و خانوادگی به شمار می آمده است و گرنه عملا  می تواند هیچ نسبت واقعی میان سلم و تور و ایرج وجود نداشته باشدو همه ی این داستانها ، برای استتار انگیزه های مخالفنت بومیان با آریاییان مهاجم ساخته وپرداخته شده باشد و بتدریج و به مرور ایام به عنوان داستانهای واقعی ، به وسیله ی راویان قدرت ،روایت   شده باشد.

از آن جا که در اساطیر ایرانی جمشید و کاوس شباهتهای فراوانی باهم دارند ،مقاومتهای بومیان در دوره ی جمشید ، به دوران کاوس هم منتقل می شود و در دوره ی کاوس ،باز شاهد حضور پر رنگ دیوان و مبارزه جویی های آنان هستیم  تا آنجا که دیوان در این دوران ، در مازندران دارای  حکومتی مستقل می باشند  و بسیار قدرتمند هستند و شاهی بزرگ چون کاووس و پهلوانی نام بردار چون رستم را به مبارزه می کشند ولی پس از این تاریخ و با جا افتادن قدرت  و تسلط کامل آریاییان ، داستانهای نبرد  پهلوانان آریایی به سمت و سوی نبرد با  افراسیاب ( که او نیزآدمی دیو پیکر یا دیوی آدمی روی است که چون دیگر دیوان  ؛ زشت و پلید است و سراپای او در سیاهی فرو رفته است )، تغییر جهت می دهد وبا غلبه ی کیخسروبر افراسیاب می توان گفت که ستیزه های مداوم با بومیان به نقطه ی پایان خود می رسد و دوران نبردهای درونی آریاییان با هم آغاز می شود که نماد کامل آن ستیز گشتاسب و لهراسب، گشتاسب و اسفندیار و  نبرد رستم و اسفندیار و جنگهای  بهمن و خاندان رستم است .

 

 

* این مقاله در یادنامه دکتر سرکاراتی به چاپ رسیده است.

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

آزمونهای دانایی و توانایی درحماسه ی ملی ایران : شاهنامه

$
0
0

دکتر منصوررستگار فسایی

 

 آزمونهای دانایی و توانایی درحماسه ی ملی ایران :شاهنامه

 دگر آنک او بآزمون خرد          بکوشد به مردی و گرد آورد (9 داستان شاپور اردشیر)

ایا آزمون را نهاده دو چشم         گهی شادمانی گهی درد و خشم

  شگفت اندرین گنبد لاژورد        بماند چنین دل پر از داغ و درد

   چنین بود تا بود دور زمان       بنوی تو اندر شگفتی ممان

یکی را همه بهره شهدست و قند   تن آسانی و ناز و بخت بلند

یکی زو همه ساله با درد و رنج     شده تنگدل در سرای سپنج

یکی را همه رفتن اندر نهیب        گهی در فراز و گهی در نشیب 

چنین پروراند همی روزگار        فزون آمد از رنگ گل رنج خار   

هر آنگه که سال اندر آمد بشست    بباید کشیدن ز بیشیت دست 

ز هفتاد برنگذرد بس کسی     ز دوران چرخ آزمودم بسی  

وگر بگذرد آن همه بتریست   بران زندگانی بباید گریست  (18 تا 38 داستان محمود)

داستانسرایی هدفمند ودگرگونه ی فردوسی به دلیل خصلتهای هنری و فرهنگی خاص  خود، ،خلاقیتها وویژگیهایی  دارد که این اثر را مستقل و یگانه می سازد ،به نحوی که،نه تنها ازمعروف ترین داستانهایی  از نوع خود در ادبیات  حماسی ایرانبرتری دارد،بلکه به دلیل وحدت هدف، رویه و پرداخت اثر و محتوای  آن ، از آثار همگون خود در ادبیات  دیگر سرزمینهای جهان نیز ،متمایز است.

خمیر مایه ی اصلی  و جان این تفاوت ها، در منطقی است که ذهن نو اندیش  و خرد گرای فردوسی ، در هنگام نظم شاهنامه از آن بر خوردار است  و با استفاده از  رمزگرایی و استخدام ابزارزبانی و هنری و فرهنگی تفسیر پذیر ، داستانها ی خارق العاده  و شگفت انگیز   رابه نوعی  " منطقی "  و " انسانی" وقابل پذیرش می سازد  مثلا در اوج داستانهایی شگفت انگیز و اسطوره یی چون اکوان دیو،به خواننده خاطر نشان می کند که همه چیز را با " معیار خرد " بسنجد تا معنی رموز را دریابد وبه عمق پیام و ماهیت  رمز آمیز اسطوره ها  ی شگفتی زا ، پی ببرد:

جهان پر شگفتی است  چون  بنگری        ندارد کسی آلت  داوری

که جانت شگفت است و تن هم شگفت       نخست از خود اندازه باید گرفت

خردمند کاین داستان بشنود  ،     به دانش گراید بدین نگرود   

ولیکن چو معنیش یاد آوری          شوی رام و کوته شود داوری   (خ 18/289/3)

تو این را دروغ و فسانه مخوان         به یکسان روشن زمانه مدان

از او هر چه اندر  خورد  با خرد        دگر بر ره رمز معنی برد  (خ 114/12/1)

و در جایی  دیگرگوید:

تو مر دیو را مردم بد شناس        کجا او ندارد د ز یزدان سپاس

کر آن کو گذشت از ره مردمی      زدیوان شمر ، مشمرش آدمی   (خالقی مطلق 135/297/3)

به همین دلیل است که اگر چه در داستانهای  حماسی  وقایع شگفت انگیز،  معمولا جزیی از ابزارکار هنرمندان و وسیله یی برای جذب خواننده به شمار می آید وخواننده نیز معناو ماهیت این گونه آثار راپیشاپیش می داند و بدان علاقمند است ، اما در شاهنامه که پر از داستانهای شگفت اساطیری و حماسی است ، فردوسی  می کوشد  تا با نگاه خاص  خود،هر پدیده ی شگفتی زایی را، با تمهید مقدماتی خردمندانه ، چنان زمینه سازی کند که در نهایت  وقایع شگفت آور ،خرد پذیر و باور کردنی و معقول  جلوه کنند و با معیار ها و ارزشهای ملی و فرهنگی ایرانی همساز باشد. و تا حد ممکن ، دروغ و نا ممکن شناخته نشود، و به همین دلیل است که اگر چه  در شاهنامه دوست و دشمن و خوب و بد، دارای توانمندیهای خاص خویشتنند اما هیچ کس و هیچ چیز، صرفا به دل خواه فردوسی ،قدرت بیش از حد ، پیدا نمی کندوآزمونهای دانایی و توانایی  وسیله یی مهم  برای معقول  ومنطقی کردن رفتارقهرمانان شگفت انگیزند که از بوته ی آزمایشها سر فراز بیرون آمده اند و در نتیجه به عنوان "قهرمان " مورد قبول وپذیرش مردم قرار گرفته اند.

آزمونها ی دانایی و توانایی درداستانهای شاهنامه ،عبارت ازیک سلسله کنش های فکری یا عملی مستقیم یا غیر مستقیم است  که برای شناخت شایستگی فکری ومعنوی یا جسمانی و مادی کسانی  که خواهان رسیدن به مقام یا منصبی بزرگ هستند ،انجام می گیرد و قهرمان را در صورت توفیق در این آزمونها، نه تنها به هدف همزمان خود می رساند ، بلکه    درخاطره جمعی جامعه نیز  ماندگار، می سازد ،

 تمرکزاین گونه آزمونها بر حسب هدفی که دارند ،ممکن است بر خردمندی و دانایی یا فضیلتهای معنوی  مورد احترام در هنگام آزمون  باشند یا  بر تواتمندیهای جسمی و تنی و شجاعت و دلیری  وغلبه ی قهرمان  بر دشمنانش تکیه داشته باشد،یا تر کیبی از هردو باشد زیرا در بسیاری از داستانهای حماسی شاهنامه ،تواناییهای جسمی با تواناییهایهای معنوی هوشیارانه همراه  و جدایی نا پذیر است ، به عنوان مثال سام نریمان، زال ، رستم ، اسفندیار، گودرز وگیو و...بسیاری دیگر  از پهلوانان شاهنامه در ماجراهای گوناگون ، به همان آندازه که در آزمونهای  جسمی پهلوانانه موفق هستند ، در آزمونهای هوشمندانه وخرد ورزانه نیز  سرافرازند ،اما طوس سپهسالار  و گرگین اگرچه  در آزمون های پهلوانی توفیق می یابند آما  از آزمون خرد و دانایی  که واکنش مدبرانه به وقایع  است چندان موفق عمل نمی کنند و مورد  قبول نیستند.اما  کسانی چون بزرگمهر نیازی به گذراندن آزمونهای پهلوانانه ندارند زیرا در آزمونهای دانایی محض، توانمندیهای تنی پهلوانانه مطلقا مورد  توجه قرار نمی گیرد.

 آزمونها ی دانایی وتوانایی هر گز به مرگ و نابودی قهرمان  منتهی نمی شود وبر عکس، پیروزی در این آزمونهاست که  مقدمه یی می شود  که قهرمان برای قبول مسؤلیتهای بزرگ و رسیدن به مقاماتی چون پادشاهی و وزارت و دبیری و پهلوانی به رسمیت شناخته شود و مشروعیت عام ومحبوبیت و پذیرش  عمومی  پیدا کند  بنابر این  ،بدون گذراندن این آزمونها، رسیدن  به منزلت و مقام و منصب بزرگ ،برای قهرمان ، امکان پذیر نیست.

این قبیل  آزمونها که گاه رسما و زمانی با علایم و اشاراتی خاص انجام می شود ،همیشه قبل از اوج کار قهرمان  و در ادامه ی فعالیتهای زندگی وی  صورت می پذیرد و آزمون کنندگان که  معمولا ازافراد موجه و مورد احترام یا  ازکسانی هستند که قبلا خود از چنین آزمونهایی سربلند در آمده اند ، در حضور گروهی از ویژگان ، که در حقیقت شاهدان  آزمون هستند دو گونه آزمون فکری( معنوی ) و تنی( توانایی های جسمانی )  را انجام می دهند که در بطن خود طیف وسیعی از آزمونهای فرعی را نیز در بر می گیرند و فردوسی هوشیارانه و بسیار به جا و به موقع وبدون این که به این قبیل  آزمونها جنبه خستگی آوری ببخشد ، با رعایت تمام جوانب داستان پردازی ،با جاذبه های عمیقی که درکشش  داستانها ایجاد می کند ،  این آزمونها را به طبیعی ترین و شیرین ترین و منطقی  ترین ابزار برگزیدگی و توجیه شایستگیها ی قهرمان خود ،تبدیل می سازد .

بسازیم تا چون بود روزگار     سر آید مگر بر من این کارزار

کنون آزمون را یکی کارزار    بسازیم تا چون بود روزگار

گر ایدونک یزدان بود یارمند    بگردد ببایست چرخ بلند

 نه آن شهر ماند نه آن شهریار   سرآید مگر بر من این کارزار

اگر دست رستم بود روز جنگ    نسازم من ایدر فراوان درنگ

شوم تا بدان روی دریای چین      بدو مانم این مرز توران زمین ( مسکو10 تا14 داستان خاقان چین )

به طور کلی می توان این آزمونها  را به سه گروه تقسیم کرد:

1-آزمونهای  دانایی باپشتوانه ی توانایی پهلوانی: گاهی بسیار واضح و صریح هستند مثل هنگامی که منوچهر می خواهد  رسما دانایی زال را بیازماید: 

            بخواند آن زمان  زال راشهریار           کز او خواست کردن سخن  خواستار

                بدان تا بپرسند  از او چند چیز          سخنهای   پوشیده، در پرده، نیز

                   نشستند  بیدار دل بخردان           همان زال  ،با نامور  موبدان

                    بپرسید مر زال را موبدی           از آن پیش بین ، تیز هش بخردی

          که از ده و دو دو تاه  سرو سهی           که رُسته است  شاداب و با فرهی

        از آن هر یکی   بر زده شاخ  ،سی          نگردد  کم و بیش بر پارسی

             دگر موبدی گفت کای  سر فراز          دو اسب گرانمایه  و تیز تاز

                یکی زاو به کردار  دریای قار        یکی  چون  بلور  سپید  آبدار

           به رنج اند  و هر دو، شتابنده اند         همان یکدگر را نیابنده اند ...( خ1225/247/1)

چون زال به همه ی پرسشها په درستی پاسخ می  دهد،

             چو زال این سخنها بکرد آشکار         از او شادمان شد دل شهریار

             به شادی ،یکی انجمن بر شکفت        شهنشاه گیتی ،زها زه  بگفت

                یکی جشنگاهی بیاراست  شاه        چنان چون شب چارده چرخ (خ1283/253/1)

در شاهنامه، یکبار افراسیاب ،به اشارت  پیران ، برای اثبات این که کیخسرو درآینده  برای وی خطری نخواهد بود،یک  " آزمون نادانی"  ترتیب می دهد و کیخسروکه هنوز کودکی خردسال است، ،با راهنمایی پیران خود را به نادانی می زند تا از کشته شدن به دست نیای خود افراسیاب رهایی یابد ودر این آزمون موفق می گردد گیو پهلوان به توران می‌آید و او را به همراه مادرش فرنگیس به ایران باز می‌گرداند و کیخسرو دژ بهمن را می‌گشاید و کاوس او را به جای خویش بر تخت شاهی می‌نشاند و خود بر کرسی می‌نشیند:.

     مهم‏ترین کارهاى فریدون عبارت‏اند از:

     1. غلبه بر اژدهاى سه سر، سه چشم و سه پوزه که در واقع ضحاک، شاه تغییر چهره
داده آن است و اسیر کردن و به بند کشیدن وى در دماوند کوه که او را به عنوان قهرمانى
اژدها کش مظهر نیروى راستى قرار مى‏دهد.

     2. عظمت اندام او با هیچ انسانى قابل قیاس نیست.

     3. از چهره او نور مى‏تابد.

     4. با سروش مرتباً درارتباط بود و نصایح و فرمان‏هاى او را اجرا مى‏کرد.

     5. سروش به او افسون و باطل کردن جادو را آموخته بود، سنگى بزرگ را به افسون
متوقف مى‏کرد و خود را به افسون چون اژدهایى جلوه مى‏داد و افسون‏هاى ضحاک را
باطل مى‏کرد و کشیتبان ماهر را به کرکس مبدل کرد و به پرواز درآورد.(گویرى، 1372:59)

 

یا وقتی که فریدو ن اژدها فش  فرزندان خود را می آزماید یا دانایان درگاه انوشیروان  در آغاز ورود بزرگمهر به دربار چنین آزمونی را با پرسشهای خود از بزرگ مهر به عمل می آورند  وانوشیروان با زه و زهازه گفتن خود توفیق وی را دراین گونه آزمونها تأیید می کند. اما گاهی آزمونها فقط توانمندی اندیشه ها را در نظر ندارند بلکه بنیاد های اخلاقی و معناهای دیگری را هم می سنجند:

وبزرگمهر در مجالس انوشیروان ،آزمون دانایی را پس می دهدبدون این که پهلوان باشد  و در مقابل ، آزمون کیخسرو به وسیله افراسیاب آزمون اثبات بی خردی  است که در معنایی دیگر اثبات هوشیاری کودکی است که می خواهد بزرگترین شهریار اساطیری ایران باشد .

 اما گذر سیاوش از آتش آزمون معنوی بی گناهی است همچنان که رستم در مواجهه با زن جادو در یکی از خانهای سفر خود به مازندران ،ازآزمون پاک دامنی سر بلند بیرون  می آید.

   2-آزمونهای توانایی با پشتوانه ی  دانایی. درشاهنامه  می بینیم که  پهلوانانی چون رستم با برخورداری از تواناییهای تنی فوق العاده  ،خردمندی و تیز هوشی  فراوانی دارند می توانند   حتی دیوان را  که در شاهنامه در مواردی معلم انسانها هستند  بفریبد و و بر آنها پیروز شود،و خردمندانه بیژن را از چاه برهاند  و نیرومندانه سنگ چاه اکوان را بر گیرد ودر دریا به همان اسانی با نهنگان بستیزد که در خشکی با دشمنانش چه انسان و چه حیوان( شیر کشی ) و جادو گران و اژدهایان  می جنگد. اما همه ی این ماجرها آزمون توانایی است که  رستم را به مقام " جهان پهلوانی " می رساند

آیا رفتن کاووس و همراهانش به مازندران ، نوعی  گذر از آزمون  قدرت در رقابت با رستم نبود که کاووس در آن آزمون شکست خورد و بعدا رستم در این آزمون به پیروزی رسید ،زیرا اگر جز این بود چرا از همان آغاز ،رستم در سفر به مازندران  ، کاووس را همراهی  نکرد و تا ناچار باشد پس از ان همه  دشواریها ، یک تنه به رها کردن  کاووس و  ییروزی بر دیوان ماززندران  بپردازد

اما گاهی آزمونهای جسمانی صرفا بر نیرومندی بدنی و زور بازوی پهلوانان استوار است همانند هنگامی که  دو پهلوان با هم در صحنه ی نبرد  روبرو می شوند و پیش از هر کاری  دست  یکدیگر را به دست می گیرند و می فشارند تا درچه ی نیرومندی و مقاومت حریف را بسنجند مثل  داستان رستم در مازندران :
چو چشم تهمتن بدیشان رسید           به ره بر درختی گشن شاخ دید

 بکند و چو ژوپین به کف برگرفت   بماندند لشکر همه در شگفت

بینداخت چون نزد ایشان رسید         سواران بسی زیر شاخ آورید

یکی دست بگرفت و بفشاردش          همی آزمون را بیازاردش

            بخندید ازو رستم پیلتن         شده خیره زو چشم آن انجمن

    بدان خنده اندر بیفشارد چنگ         ببردش رگ از دست وز روی رنگ

     ز بالای اسب اندر آمد به پای        شد هوش از آن مرد رزم آزمای ( رفتن رستم به مازندران)

در مازندران نیزپهلوانی مازندرانی  دست ففرهاد را هم به همین منظور می فشارد:

یکی دست بگرفت و بفشاردش   پی و استخوانها بیازاردش

نگشت ایچ فرهاد را روی زرد   نیامد برو رنج بسیار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه           ز کاووس پرسید و ز رنج راه (1تا 3 رفتن کاووس به مازندران ).

در داستان رستم و اسفندیار،هم آزمون توانایی با "دست فشردن " صورت می گیرد و دو پهلوان در آغازم دیدار با هم ، دست یکدیگر را برای آزمون  توانایی چنان می فشارند که  از ناخن یکی خون فرو می ریزد ولی پهلوان به روی خود نمی آورد:

  بیفشارد چنگش میان سخن                   زبرنا بخندید مرد کهن

ز ناخن فرو ریختش  آب زرد                همانا نجنید  زان درد ،مرد

گرفت آن زمان  دست مهتر به دست         چنین گفت کای شاه یزدان پرست

خنک شاه گشتاسب آن نامدار            کجا پور دارد چو اسفندیار

 همی گفت و چنگش به چنگ اندرون      همی داشت تا  تا چهر او شد چو خون

 همی ناخنش  پر زخوناب کرد         سپهبد بُروها پر از تاب کرد

بخندید از او فرخ اسفندیار        چنین گفت کای رستم نامدار   ....( داستان رستم و اسفندیار 757 تا 764)

آزمونها ی توانایی فریدون با گذر از آب اروند رود که آزمایش توانایی را سرفرازانه ،پشت سر می گذارد و فرزندان وی در بازگشت  از سفر هاماوران ، هنگامی که  پدر آنها به شکل اژدها بر آنها آشکار می شود ، در نام آوری و توانمندیهای معنوی و مادی مورد آزمایش قرار می گیرند .

گاهی دو نوع اول این آزمونها ،تفکیک نا پذیر و از هم جدا ناشدنی هستند وتوأما   توانمندیهای معنوی و وقدرتهای مادی وجسمانی قهرمان را  به اثبات می رسانند: رستم و اسفندیار در هفت خان های خود ،با ترکیبی از این دونوع آزمون  ظهور می کنند و گیو در جستجوی کیخسرو و بر گرداندن وی به ایران از همین آزمونهای دوجانبه  سر فراز بر می آید،غلبه ی هوشنگ بر مارو پدید امدن آتش  در دوره ی اساطیری شاهنامه  تر کیب گذر از آزمون  مادی و معنوی برای رسیدن به شاهی است و غلبه ی تهمورث بر دیوان ،نماد توانمندی مادی اوست  که برتری معنوی دیوان را ناچیز می کند و لی در عمل ، رونق  دانایی و خط و فرهنگ  و آبادی را سبب می شود. جام جهان نما ی جمشید  و کیخسرو ،نماد گذر از آزمونهای دانایی و توانایی  وسر آغاز بروز اقتدارات  آنها وتوانمندیهایی است که قهرمان بدان وسیله می تواند اوج قدرت  معنوی خود را بروز دهد و اثبات کند.

در داستان اکوان دیو ، می بینیم که اگرچه  رستم  ، از لحاط  توانایی  جسمی ازاکوان ضعیف تر است ، اما این دانایی  رستم است که وی را ازمرگ می رهاند.

درحوزه ی هنر و فرهنگ نیز  چنین آزمونهایی وجود دارند :سیاوش در بازی چوگان و تیر اندازی ودلاوریهای میدانی  از آزمون  بزرگ افراسیاب سر افراز به در می آید و باربد در باغ خسرو پرویز ، در شبی تیره و تاریک که دور از چشم رقیبانی چون سرکش صورت می گیرد آزمون هنرمندی را از سر می گذراند وبزرگ مهربا گشودن  راز جعبه یی سر بسته و  دریافتن راز بازی شطرنج  و ساختن بازی نرد  ،در آزمون برتری فرهنگی  پیروز می شود .

آزمون بهرام گور  و بر داشتن تاج شاهی از میان دوشیر ، نمونه ی بارز همین نوع آزمون توانایی محض است:

پس، بهرام را گفتند که ما پیش از تو با خسرو پیمان بسته‌ایم و او را به شاهی برگزیده‌ایم و زیر بند و سوگند او هستیم و گروهی دوستدار توایم و دسته‌ای نیز خواهان خسرو هستند. بیا تا تاج را به میان دو شیر نهیم و بدین سان یکی از شما دو تن، که تاج را بر می‌گیرد، پادشاه باشد.

پهلوان گشسب را دو شیر بود که به زنجیر بسته بودند، آن را به موبدان سپرد تا تاج شاهی را در میان آن دو که بر پایه تخت شاهی بسته شده بودند، نهند.

 بهرام و خسرو و تخت و تاج را به صحرا بردند و تاج را در میان آن دو شیر نهادند. در این هنگام خسرو گفت که من پیرم و پادشاهم و تو تاج را از من می‌خواهی. پس تو باید به جنگشیران پیشدستی کنی. بهرام این سخن را پسندید و گرز بر گرفت و به سوی شیران رفت:

بدو گفت موبد که ای پادشا!         خردمند و با دانش و پارسا!

تو جان از پی پادشاهی مده         خورِش، بی‌بهانه به ماهی مده

بدو گفت بهرام، کای دین‌پژوه!         تو زین، بی‌گناهی و دیگر گروه

هم‌آورد این نرّه‌شیران، منم         خریدار جنگِ دلیران، منم

 شیران، تا بهرام را بدیدند یکی بند و زنجیر گسیخت و به وی حمله برد و بهرام با گرز گران بر سر وی کوبید و او را بر خاک افکند و به سوی دیگری شتافت و او را نیز با گرز، بی‌جان ساخت و تاج شاهی را بر گرفت و بر تخت عاج نشست و تاج را بر سر نهاد و خدای را از آن پیروزی سپاس گفت و خسرو، به نزد وی شتافت و او را نماز برد و گرامی داشت و به وی شادباش گفت که:

 

نشستِ تو بر گاه، فرخنده باد         یلانِ جهان، پیش تو بنده باد

تو شاهی و ما بندگان توایم         به خوبی، فزایندگان توییم

3-آزمونهای  دانایی بی پشتوانه ی توانایی های پهلوانی و جسمانی. آزمونهای دانایی برای شاهان و وزیران و دبیران و دانایان ،معطوف به نیروی تنی آنها نیست و قهرمانانی چون بزرگ مهر باید برای رسیدن به جاه و مقام معنوی افسانه یی خود ،  از ازمونهایی متفاوت بگذرند  چون تعبیر خواب ، حل معما ها، ودلیل حضور وغیبت بزرگمهر در داستانهای  شاهنامه   نیز می تواند مربوط به  توفیق درهمین گونه آزمایشها باشد که گاهی  هم  با آزمایشهای متفاوت تنی  که مقاومت در برابر شکنجه و عذاب را می آزماید ،  مثل  شکنجه ها و عذابهایی که بزرگمهر د ر در زندان انوشیروان تحمل  می کند و بر حقانیت خود پای می فشارد.

داستانهای غیر حماسی بزرگ مهر و  مجالس هفتگانه بحث وگفتگو با وی،  می تواند امتحانی بزرگ باشد که بزرگ مهر با آن روبرو است  و طبعا جانشین  طبیعی مشکلات   مخوف  پهلوانان است  که در هفت خانهای رستم و اسفندیار دیده می شود و در اینجا،هفت مجلس  بزرگمهر نیز ، هموار کننده  ی راه وی در رسیدن به اوج مقام و منزلت در در گاه انوشیروان است ورهانیدن شاه است از هفتخان مشکلاتی که با آن رویروست .

در داستان انوشیروان وبزرگمهر ، آزمون دانایی به صورتی دیگر هم  انجام می گیرد وآن درهنگامی است  که انوشیروان 74 سال دارد وبرای بر گزیدن جانشین  خویش ، ازبزرگمهر  می خواهد که دانایان را گرد آورد و دانایی  هر مز پسرش را بیازماید، وچون هرمز از این آزمون موفق برمی آید ، انوشیروان عهدی می نویسد  و و ی را به جانشینی خود بر می گزیند.    

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت        که کاری همی داشتم در نهفت

   زهفتاد چون سالیان بر گذشت        سر و ریش مشکین چو کافور گشت

چومن بگذرم  زاین سپنجی سرای      جهان را بباید یکی  کدخدای

 سپاسم به یزدان که فرزند هست        خردمند و دانا و یزدان پرست

   از ایشان به هرمزد ، نازان ترم       به رای و به هوشش فرازان سرم  (خ4351)

    کنون موبدان و ردان را بخواه        کسی کو کند سوی دانش  نگاه

به دانش ورا آزمایش  کنید                هنر بر هنر بر ، فزایش کنید        (خ4354)

و در اینجاست   که بزرگ مهر نخستین کسی است  که  به پرسش های خردمندانه از هرمز می پردازدو روزی را در پرسش و پاسخ با هر مز به شام می رساند:

به یک روز تا شب بر آمد  ز کوه         ز گفتار، دانا نیامد ستوه            (خ4391)

اگرچه برخی از این آزمونها مستقیما نام آزمون را بر خود ندارند ولی عمل قهرمان  شایستگی  وی را اثبات می کنند مثل این که  رستم با کشتن پیل سپید  از اولین آزمون پهلوانی خود موفقانه می گذرد و سهراب در ماجراهای  مختلف  به اثبات پهلوانی خود می پردازد.زنان و مردانی که در این نوع آزمایشهای سر فرازی شرکت می کنند ،گاهی نیز توفیقی به دست نمی آورندو طلسم پیروزی را نمی گشایند  و جان خود را بر سر این نوع  آزمونها از دست می دهند آنچنان که  سهراب اگرچه د رآزمون نیرومندی بررستم غلبه می کند ولی در آزمون دانایی درمی ماند و جان خویش را از دست می دهد و اسفندیاربا آن همه نام آوری ، در تنها ازمونی که پدر برای رسیدن وی به پادشاهی  قرار داده و از او خواسته است که رستم را دست بسته به درگاه بیاورد ،همانند سهراب است که  اگرچه در آزمون قدرت پیروز است ،در آزمون دانایی شکست می خورد و جان می بازد و سیمرغ در این داستان ، در واقع نماد دانایی  آسمانی ومینویی برتر وخاصی است که رستم ازآن بر خوردار است.و بهرام گودرز اگرچه در آزمون نیرومندی شکست می خورد و جان می بازد ، اما در آزمون نام جویی  پیروز می شود.جادویی کردن و جادوی جادوان  و پریان را باطل کردن ، پیش گویی کردن ، خواب بندی کردن ، خوابگزاری  و تعبیر خواب ، گشودن معما ها و طلسم ها ،جام جهان بین و تدابیر دور اندیشانه در اداره ی کشور و... از مقوله ی آزمونهای دانایی  هستندستیز با دیوان و اژدهایان و پهلوانان بیگانه و دشمن  و پیروزی بر آنها ،کشور گشاییها و سفرهای خطرناک ،از مقوله ی آزمونهای جسمانی و نیرومندی تن و اندیشه است.کشتن شیر ، به وسیله رستم د بر گرفتن تاج شاهی از میان دوشیر به وسیله ی بهرام گور، نیز از همین مقوله است.

 اما یکی از مهمترین انواع آزمونهای دانایی  و توانایی خطبه هایی است که پادشاهان در آغاز دوران پادشاهی و بر تخت نشستن خود ایراد می کنند و این خطبه ها در واقع درخواست عام پادشاه از مردم برای آزمایش وفاداری او به وعده ها و پیمانهایی است که با مردم بسته است و

در هنگام به تخت نشستن برخى از شاهان و پیروزیهاى آنان، فرصتى مى یابد تا به طرح آرزو هاى بزرگ و عمومى مردم ایران بپردازد و خواست مردمان هر دوره و نیازها و مسائل آنان را مطرح کند. در همه خطبه هایى که تهمورث، جمشید، منوچهر، گرشاسب، کیقباد، لهراسب، بهمن و برخى دیگر از شاهان در هنگام جلوس بر تخت شاهى ایراد مى کنند، پس از ستایش خداوند، از دادگرى، داد و دهش، هوشمندى، هنرورزى، امنیت، کوتاه کردن دست بدان، جذب دانایان، خردمندى و دفع نابخردان و اعتبار و شأن فرزانگان، رایزنى و دستگیرى از مستمندان، ترویج راستى و پرهیز از دروغ، انسان‏دوستى و محبت و مهربانى، پیدا کردن سودمندیها و رام کردن طبیعت و هدایت مردم به راه نیک و دفع دشمنان آنان و بالاخره شادى همه افراد جامعه و ترویج جشنها و سنتهاى جمعى جامعه سخن مى رود، و از همین‏جا نه‏تنها مى توان طرح توقّعات کلى مردم و جامعه آرمانى ایرانى را بازشناخت، که نقش عملکرد فردى و خلقیات شخصى ایرانى را هم مى توان از آنها استخراج کرد:

 خطبه منوچهر على‏رغم کوتاهى خود، بسیارى از این قبیل مسائل آرمانى جامعه ایرانى را نشان مى دهد:

 چو دیهیم شاهى به سر برنهاد

 جهان را سراسر همه مژده داد

 به داد و به دین و به مردانگى‏

 به نیکى و پاکى و فرزانگى‏

 منم، گفت بر تخت گردان‏سپهر

 همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

 همم دین و هم فرّه ایزدى است‏

 همم بخت نیکى و دست بدى است‏

 گه بزم، دریا، دو دست من است‏

 دم آتش از برنشست من است‏

 بدان را ز بد، دست کوته کنم‏

 زمین را به کین، رنگ دیبه کنم‏

 ابا این هنرها، یکى بنده‏ام‏

 جهان‏آفرین را پرستنده‏ام‏

 به راه فریدون فرّخ‏رویم‏

 نیامان کهن بود، اگر ما نویم‏

 هر آن‏کس که در هفت کشورزمین‏

 بگردد ز داد و بتابد ز دین،

 نماینده رنج، درویش را

 زبون داشتن مردم خویش را،

 برافراشتن سر به بیشى و گنج‏

 به رنجورمردم، نماینده‏رنج،

 همه سر به سر پیش من کافرند

 وز اهریمن بدکنش، بدترند

 هر آن دینور، کو نه بر دین بود

 ز یزدان و از منش نفرین بود

 1/108/24

در داستانها به صورتهای مختلفی انجام می شود، که ابین آزمونها برای مردان عرصه ی نبرد ، ترکیبی است ار آرمون توانایی و دانایی ،مثل آزمونهای زال و کیخسرو ، یا صرفا آزمون دانایی است مثل آن چه برای بزرگمهر در تعبیر خواب انوشیروان  وحل معماها ی رومیان و هندیان صورت می گیردهم با نیروی تن و هم با نیروی ابزار کارفردوسی در ساخت کهن الگو هایی است که می تواند به جای آن که دیوان  وپریان وقهرمانان بشری  وآفرینندگان وقایع شگفت را ، عجیب و ساختگی جلوه دهد ، به انسان شاهنامه ، توانمندیهای  منظقی مبتنی بر فرزانگی و توانایی اندیشمندانه یی را ارزانی می دارد که انسان را  و شأن والای اورا بر می کشدواورا شایسته ی پیروزی و غلبه ی بر نیروهای فوق طبیعی دشمن وشرورنشان می دهد،  و به همین دلیل است که فردوسی هر قهرمانی را ابتدا  از کوره های آزمون  دانایی یا توانایی گذر می دهد تازمینه ی پذیرش  او و اعمالش را در جامعه  به طور طبیعی فراهم آورد  و مزیت وی رابردیوان و نیروهای خارق العاده ی دشمنان زمینه سازی کند، به عنوان مثال قهرمانان داستانهای شاهنامه نا گزیر   پیش از  رسیدن به قدرت و شهرت باید آزمونهاییی را بگذرانند که آنان را در عمل سزاوارشأن اجتماعی یا سیاسی  و چهلوانی خویش بشازد و در باور عمومی جای ویژه یی به آنان ارزانی دارد که در مقابل حریفان پر عظمت وشگفتی آفرین  قرار می گیرند ،پیروزی و بر تری آنان باور کردنی و طبیعی باشد و بتوانند در ذهن جامعه  ، مورد  قبول عام قرار گیرند  و یگانگی ویژه ی "قهرمان " را در افکار عمومی داشته باشند و این پدیده یی است که فردوسی  از آغاز تا انجام شاهنامه به صورتهای مختلف  از دوره کیومرث تا یزدگرد همواره  در همه جا اعمال می کند وبدان وسیله  نام آوران ایرانی را بر می کشد و به اوج شهرت و نام افسانه یی می رساند:

گاهی این آزمون ها با شیوه یی کاملا متفاوت صورت می گیرد مثل این که فریدون خود را به صورت ادها بر فرزندانش آشکار می شود و آنان را می آزماید

این آزمون ، همانند گذر از آب وآتش و هفت خان  ، قهرمان را با آزمون جسمی و روحی بزرگی  روبرو می سازد  که  توفیق در  آن، به نوعی انجام کاری بس  خطیر و  معجزه آسا ست و این نشان  از فره ی ایزدی  و حمایت غیبی از قهرمان دارد  و جایگزین  گذر از  رود  و آتش داستان  به وسیله ی فریدون و کیخسرو و سیاوش در داستانهای حماسی است ، فریدون همچون اژدهایى بر فرزندانش آشکار مى‏شودوقتى است که فرزندان فریدون
در راه بازگشت به وطن از یمن هستند «فریدون براى آن‏که آنان را بیازماید، خود را
به‏صورت اژدهایى درآورد. آتش‏دم و خروشان که در گردوغبار بر هر یک از فرزندانش
آشکار مى‏شد، مهتر پسر از وى گریخت، زیرا ستیز با اژدها را از خود دور مى‏دید،
دومین پسر کمان برکشید و خواست تا به جنگ اژدها رود و سومین فرزند بر اژدها بانگ
زد که دور شود و گرنه با او پیکار خواهد کرد، فریدون اژدهافش آن‏گاه از فرزندان دور
شد و جشنى آراست و با فرزندان گفت که آن اژدها، خود وى بوده است. پسر اولین را که
سلامت جسته بود، سلم و دومین را تور و سومین را ایرج نام نهاد. (رستگار فسائى، 1379
الف: ص 719و 721)

 ضحاک یا اژدهاک،انسانى با پیکر مار است و در روایات مختلف اساطیرى، ملى و مذهبى نیز بسیارى ازنیکان، ظهوراتى در پیکر اشیا، حیوانات، گیاهان اژدهایان و غیره دارند و جادوگران هم خود را به شکل‏هاى متفاوتى در مى‏آورند و کارهاى شگفت انجام مى‏دهند.

  تهمورث، اهریمن را به‏صورت اسبى در مى‏آورد و بر آن سوار مى‏شود و به یارى
همان نیرو دیوان را به کار گل مى‏گمارد و از آنها خط و هنر مى‏آموزد و نشان مى‏دهد که
اراده انسانى بر نیروى دیوى غلبه کرده است و کاووس نوشدارو را در اختیار دارد که
زخم‏خوردگان را تندرست مى‏سازد، کیخسرو در جام جهان‏بین خود، همه‏جا را مى‏بیند و
رستم زرهى دارد که نه در آتش مى‏سوزد و نه در آب‏تر مى‏شود و چون آن را مى‏پوشد،
پرواز مى‏کند. اسفندیار رویین‏تن است، اما همچون آشیل[1] که نقطه ضعفش در پاشنه
در شاهنامه ، رسیدن به مقامها و مناصب بزرگ ، نیازمند به دانایی و خرد ورزی است ، به همین دلیل است که  چون  زال سیمرغ پرورد به در گاه منوچهر می رود ، دانایان و خردمندان با وی به پرسش و گفتگو می نشینند تا درجه ی هوشمندی و خرد وی را بشناسند و پهلوانی  وی را در ایران زمین به رسمیت بشناسند:

            بخواند آن زمان  زال راشهریار           کز او خواست کردن سخن  خواستار

                بدان تا بپریند  از او چند چیز          سخنهای   پ.شیده، در پرده، نیز

                   نشستند  بیدار دل بخردان           همان زال  ،با نامور  موبدان

                    بپرسید مر زال را موبدی           از آن پیش بین ، تیز هش بخردی

          که از ده و دو دو تاه  سرو سهی           که رُسته است  شاداب و با فرهی

        از آن هر یکی   بر زده شاخ  ،سی          نگردد  کم و بیش بر پارسی

             دگر موبدی گفت کای  سر فراز          دو اسب گرانمایه  و تیز تاز

                یکی زاو به کردار  دریای قار        یکی  چون  بلور  سپید  آبدار

           به رنج اند  و هر دو، شتابنده اند         همان یکدگر را نیابنده اند ...( خ1225/247/1)

چون زال به همه ی پرسشها په درستی پاسخ می  دهد،

             چو زال این سخنها بکرد آشکار         از او شادمان شد دل شهریار

             به شادی ،یکی انجمن بر شکفت        شهنشاه گیتی ،زها زه  بگفت

                یکی جشنگاهی بیاراست  شاه        چنان چون شب چارده چرخ ماه

 

پایش بود، او نیز چشمانى آسیب‏پذیر دارد، همچنان‏که اسکندر نیز فاقد چشمى بینا
است که در اسطوره به‏صورت سیاهى و تاریکى غار و یا خود تاریکى جلوه مى‏کند و به
همین جهت، آب حیات را نمى‏یابد. گودرز با خوابى ظهور کیخسرو را در مى‏یابد و با
موفقیت به خواب خود تحقق مى‏بخشد. فریدون در خواب سنگ را مى‏بندد و رستم
کوهپاره‏اى را با پا نگه مى‏دارد که بهمن به‏سوى او رانده است و افراسیاب خود را در آب
و شاه مازندران در سنگ خود را پنهان مى‏کند.

 

     اسطوره در حقیقت دو وجه دارد: یکى ساخت عقلى و دیگرى ساخت حسى. اگر
اسطوره تصوّرى خاص از عالم واقع نداشت، نمى‏توانست تعبیرى ویژه از آن ارائه دهد،
پس براى فهمیدن خصلت فکرى اساطیر باید به لایه‏هاى عمیق حسى اسطوره برگردیم.
اسطوره بدین معنى ابتدا خصوصیات عینى را درمى‏یابد و نه خصوصیات ظاهرى و
طبیعى را. عالم اساطیر درواقع جهانى است که در آن کنش‏ها و واکنش‏ها و قواى گوناگون
و نیروهایى مختلف باهم در جدال هستند و اسطوره در هر پدیده طبیعى جدال بین
نیروها را درمى‏یابد و به همین جهت، جهان‏بینى اسطوره‏اى، همچون جریان پر توان، در
کنار جهان‏بینىِ علمى و جهان‏بینىِ فلسفى قرار گرفته است(رستگار فسائى، 1380 ب: 25).

 از دید دیگرى مى‏توان مجموعه تفکرات کاوشگرانه انسان را از حقیقت و کشف
آنچه در ماوراى حس و اندیشه طبیعى او قرار داشته است، ناشى از تفکرات فلسفى
انسان دانست که این اندیشه‏ها در اساطیر مربوط به پیش از خلقت، آفرینش، نظم حاکم
بر جهان، دنیاى مرگ و پس از آن منعکس شده است. به همین جهت مى‏بینیم در
قدیم‏ترین اسطوره‏هاى مکتوب جهان، یعنى گیل گمش، این فرد در اندیشه فلسفىدست‏یابى به راز حیات مى‏سوزد و سرسختانه در جستجوى راه‏حلى براى مهیب‏ترین
مسئله حیات انسان است که چگونه باید با مرگ روبرو شد و سرانجام به این نتیجه
دست‏مى‏یابد که درد مردن را جز با شادمانه‏گذراندن عمر نمى‏توان درمان کرد.

گیل گمش از نخستین آثار تفکرات فلسفى انسان درباره مرگ در قالبى حماسى است
و این امر نیز خاص گیل گمش نیست، بلکه انسان همیشه در اندیشه ره‏یابى به حقیقت
دنیاى پیش و پس از مرگ بوده است و به درک چگونگى دوزخ، برزخ، بهشت و بازآمدن
از جهان مردگان و زیستن با مردگان و بازگشت به جهان مادى و دنیاى اثیرى فرشتگان و
ایزدان علاقه‏مند بوده است.

 در حماسه مهابهاراتا[2] نیز قدرت‏هاى خوب و بد انسان در جنگ میان دو سپاه تصویر
شده است. این جنگ نه‏تنها نشان‏دهنده مبارزه اجتناب‏ناپذیر بشر در جریان تحول
طبیعت است، بلکه مظهر پیکار درونى هر فرد از خانواده بشریت نیز هست. در این
تجربه ارجونا[3] درواقع همان است که در انتظار هر فرد دیگرى از خانواده بشریت است و
به پیکار بر ضد طبیعت درون خود دست مى‏زند. طبیعتى که دربردارنده عناصر آشنا و
مایه لذت و توجه وى بوده و در داستان با صفوف دشمن، متشکل از خویشان و دوستان،
نمایانده شده است. پیروزى و شکست ارجونا یا به‏عبارت دیگر هر فرد، بستگى به
روشى دارد که در قبال توصیه‏هاىِ کریشنا[4]، یعنى راهنماى درون و شعور آگاه در پیش
مى‏گیرد. کریشنا با انسان درونى در گفتگو است و انسان درونى نه قید زمان و مکان را
مى‏شناسد و نه جنسیت را، نه فرهنگ خاص و نه نژاد و ملیت خاص را. انسان درونى
قدرت تفکر و شعور و باطن هر فرد بشر است و ارتباطى با انسان بیرونى ندارد که
متشکل از جنبه‏هاى ظاهرى و ملاک‏هاى شرطى و ثانوى است و همزمان میل انسان را به
تغییر واقعیت‏هاى حیات، به قیمت برهم زدن نظم حاکم ولى نامطلوب هستى، بازگو
مى‏کند.

 مهمترین  آزمونهای دانایی و توانایی عبارتند از:

1- گذر ازآب : گذشتن از رودها و دریاها و دست یافتن به آنها یکى از مشکلات همیشگى انسان بوده است و سبب پیدا شدن اسطوره‏هایى چون خدایان دریاها و ایزدان توفان و صاعقه،پریان دریایى، اژدهایان و موجودات خشن دریایى، اسب‏هاى آبى گنجینه‏هاى پنهان در
دریاها و محافظان آنها و غیره شده است. در اساطیر یونان اوریون و پوزئیدن، پدر وى،
مى‏توانستند روى آب دریا راه بروند. دراقوال و باورهاى ادبا هم آمده است که یکى از
صلحاى لبنان «بر کنار برکه کلاسه طهارت همى ساخت، پایش بلغزید و به حوض در
افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاصى یافت. یکى از اصحاب گفت: یاد دارم شیخ بر
روى دریاى مغرب برفت و قدمش تر نشد، امروز چه حالت بود که در این قامتى آب از
هلاک چیزى نماند؟ شیخ گفت: مشاهده‏الابرار بین‏التجلى و الاستتار». موسى نیز از رود
نیل بى‏آسیبى مى‏گذرد چون نیل شکاف برمى‏دارد و موسى و همراهانش را گذر مى‏دهد.

     در اساطیر ایرانى همه فره‏مندان به سادگى از آب مى‏گذرند و گذر از آب نمادى
اساسى از حمایت یزدانىِ قهرمانان ایرانى است. در شاهنامه آمده است که چون کاوه و
مردم به نزد فریدون رفتند، فریدون بیرق کاوه را درفش پادشاهى خود ساخت. در خرداد
روز سپاهى عظیم آراست، پیلان گردون‏کش و گاومیش توشه او را به سوى اروند رود
بردند. چون به کنار رود رسید و از رودبانان کشتى خواست تا از آنجا بگذرد، ایشان پاسخ
دادند که بى‏اجازه ضحاک حتى پشه‏اى نمى‏تواند از اروندرود بگذرد. بنابراین، فریدون
بى‏آنکه از عظمت رود بیندیشد، به آب زد و از اروند رود گذشت و به سوى بیت‏المقدس
رفت و این امر از نشان‏هاى فره‏مندى او به شمار مى‏آید.

     کیخسرو و گیو نیز چون از سرزمین توران رهسپار ایران مى‏شوند از آب جیحون
به‏راحتى مى‏گذرند و به ایران مى‏آیند و این امر نمایاننده آینده روشن و راه ایزدى
کیخسرو به‏شمار مى‏آید.

     در چین معتقدند که از سروى شیره‏اى برون مى‏تراود که اگر کسى آن را به کف پاى
خود بمالد، مى‏تواند بر روى آب راه برود و آناهیتا چنین کارى کرد. در آبان‏یشت آمده
است که ویستئورو از آناهیتا مى‏خواهد که قسمتى از رود ویتگوهئیتى را خشک کند تا از
آن بگذرد.

     در آب انداختن و به سلامت گذشتن از آب نیز به عنوان «وَرسرد» در ایران باستان
متداول بوده است، بدین معنى که متهم رادر آب مى‏افکندند، اگر غرق شد که نتیجه
مى‏گرفتند گناهکار بوده است و به سزاى خویش رسیده است، اما اگر مى‏توانست از آب
خارج گردد و آسیبى به وى نرسد مى‏پنداشتند که بى گناه  است. قدما معتقد بودند که
آب، گناهکار را نجات نمى‏دهد و بى گناه را از بین نمى‏برد. بنابراین، حق با کسى است که
بتواند از آب بدون خطر بگذرد و حق خود را ثابت کند. در شاهنامه فردوسى، همچنان‏که
اشاره شد، در دو مورد حق به همین ترتیب ثابت شده است: یکى عبور فریدون از اروند
رود است و دیگر گذشتن کیخسرو و همراهانش از رود جیحون (سخنرانى‏هاى دومین دوره
جلسات... 1350. ص 198و 201). داستان زاییده شدن داراب و نهادن او در صندوق
چوبین و افکندن او به آب فرات هم که بى‏شباهت به داستان موسى نیست از این مقوله
است. داستان زاییده‏شدن دوقلوهاى رموس و رمولوس[5] در اساطیر یونان نیز از همین
نوع است. این دو کودک را در سبدى نهادند و بعد آن را به رودخانه افکندند؛ آب
رودخانه طغیان کرد و آن دو کودک را در سایه درخت انجیرى قرار داد. در آنجا
ماده‏گرگى به آن دو کودک رحم کرد و پستان به دهن آن دو گذاشت و آنان را از مرگ
نجات داد تا آنکه چوپان شاه که از آن ناحیه مى‏گذشت، آنها را نزد همسر خود برد و
بزرگ کرد (گریمال، 1356: ج 2، ص 807و 808).

2-      گذر از آتش: مضمون بسیارى از اسطوره‏هاى مهم ایران است که با «وَر گرم» که به قصد اثبات بى‏گناهى صورت مى‏گرفته است، ارتباطى نزدیک دارد. این عمل در زبان‏هاى اروپایى اوردالى[6] خوانده مى‏شود و به منظور تشخیص حق ازباطل انجام مى‏گرفت و در اوستایى آن را «وَرَه» و در پهلوى «وَر» نامند و بر دو قسمتماست:

 ور گرم و ور سرد. ور گرم عبارت است از گذر از آتش و ور سرد گذر از آب است.
چون سیاوش مورد اتهام سودابه قرار گرفت که قصد تجاوز به وى را داشته است، براى
اثبات بى‏گناهى خود به گذر از آتش تن در داد، ولى از آتش تندرست بیرون آمد و
بى‏گناهى خود را اثبات کرد. همین آیین در میان هندوان نیز وجود داشته است: در رامایانا
مى‏خوانیم:

 

     سیتا همسر راما به دلیل اینکه مدتى در بند اهریمن گرفتار بود، خود را در آتش افکند
تا پاکى خود را اثبات کند: آتشى برفروخت و با دست‏هاى بسته زانو زد و خویش را در
زبانه‏هاى فروزان آتش افکند، در حالى که تماشاگران شیون و ناله برآورده بودند، اما
آتش سیتا را در تاج درخشان خود، مانند خورشید، نگاه داشت و این داورى ایزدى،
پاکى و بى‏آلایشى سیتا را به همگان نمود (شایگان، 1346: ج 1، ص 246).

     همین ماجرا را درباره ابراهیم و گلستان شدن آتش بر وى مى‏بینیم که در تعبیر اساطیر
ایرانى مى‏تواند به نوعى ورگرم تعبیر شود (داستان ابراهیم و آتش). سمندر و ققنوس نیز
از آتش برمى‏آیند و آسیب نمى‏بینند.

     محى‏الدین عربى به طبیعت سمندرى اهل دوزخ و آسیب ندیدن آنها از آتش اشارتى
عرفانى دارد. (رستگار فسایى، 1369: 427)

 3-گذر از هفت خان:که نمونه های آن را درداستانهای رستم و اسفندیار دیده ایم.

4-پیدا کردن  و یافتن کسی یا چیزی مثل هفت سال جستجوی گیو برای یافتن و باز گرداندن کیخسروکه بی شباهت به هفت خان رستم  و پیدا کردن و باز گرداندن کاووس و همراهانش به وسیله رستم نیست

5-تعبیر خواب به درستی

6پیکر گردانی فریدون برای آزمودن فرزندانش

      

، چه در حوزه ی توانایی  مثل رستم وچه در عرصه ی دانایی مثل بزرگمهرو داستان های  پریوار ،خارق العاده سازد ، می توان به نگریس          

باطرح این مقدمه به این نتیجه می رسیم که هفت مجلس انوشیروان، که در آغاز راه یابی بزرگمهر به دربار انوشیروان، صورت می گیرد  و درآن شاه و بزرگان ، به طرح سؤالات خود از بزرگمهر می پردازند ، می تواندهمین" آزمون  دانایی " باشد که  در پایان هریک از آنها ، بزرگمهر نیز " زها زه" می شنود وصله و پاداش دریافت می کند:

                نگه کرد کسری به گفتار اوی            دلش گشت خرم ، به دیدار اوی

       چو گفتی  که "زه" بدره بودی چهار            بدین گونه بد بخشش شهریار

     چو با "زه" ، "زهازه" بگفتی به هم            چهل بدره بودی ،زبخشش ،درم

                چو گنجور با شاه کردی شمار            به هر بدره ،بودی درم ،ده هزار

        شهنشاه با"زه" ، "زهازه" بگفت         که گفتار او با درم بود جفت

                  بیاورد گنجور خورشید جهر         درم بدره ها ، پیش بوزرجمهر  ( همان :1571)

آزمونها ی عملکرد:نمونه سازی :

اسفندیار بای کشتن اژدها  جعبه یی می سازد و درآن می نشیند وآن را می آزملید:

   آزمودن خسرو پرویز راهب را:
ز پشت صلیبی بیازید دستپرستنده چون دید بردش نمازیکی آزمون را بدو گفت شاهپیامی همی نزد قیصر برمگرین رفتن من همایون بودبدو گفت راهب که چونین مگویچو دیدمت گفتم سراسر سخننباید دروغ ایچ دردین توبسی رنج دیدی و آویختیز گفتار او ماند خسرو شگفتبدو گفت راهب که پوزش مکنبدین آمدن شاد و گستاخ باشکه یزدان تو را بی​نیازی دهدز قیصر بیابی سلیح و سپاهچو با بندگان کار زارت بودسرانجام بگریزد آن بد نژادوزان رزم جایی فتد دور دستچو دوری گزیند ز فرمان توبدو گفت خسرو جزین خود مبادچوگویی بدین چند باشد درنگچنین داد پاسخ که ده با دو ماهاگر بر سر آید ده وپنج روزبپرسید خسرو کزین انجمنچنین داد پاسخ که بستام نامدگر آنک خوانی و را خال خویشبپرهیز زان مرد ناسودمندبر آشفت خسرو به بستام گفتتو را مادرت نام گستهم کردبه راهب چنین گفت کینست خالبدو گفت راهب که آری همین

 

بپرسیدن مرد یزدان پرستسخن گفت با او زمانی درازکه من کهتری​ام ز ایران سپاهچو پاسخ دهد سوی مهتر برمنگه کن که فرجام من چون بودتوشاهی مکن خویشتن شاه جویمرا هر زمان آزمایش مکننه کژی برین راه و آیین توسرانجام زین بنده بگریختیچو شرم آمدش پوزش اندر گرفتبپرس از من از بودنیها سخنجهان را یکی بارور شاخ باشبلند اخترت سرفرازی دهدیکی دختری از در تاج و گاهجهاندار بیدار یارت بودفراوان کند روز نیکیش یادبسازد بران بوم جای نشستبریزند خونش به پیمان توکه کردی تو ای پیرداننده یادکه آید مرا پادشاهی بچنگبرین برگذرد بازیابی کلاهتو  (پادشاهی خسرو پرویز 1تا 21)

 

Mansour Rastegar   Ph.D.

 

    Abstract of “Tests of Wisdom and Physical Ability”

 

Through symbolism and the precise application of interpretable linguistics, art, and culture, Ferdowsi creates the Shahnameh’s wonderful stories in a manner that is not only logical, but also humane: no matter how divine or evil the character, none possesses a superhuman power that a hero can not overcome.

 

To become a hero, characters in the Shahnameh are put through tests or challenges of their wisdom, knowledge and judgment and/or physical abilities.  These often involve either conflict with a divine or malevolent character, solution of a problem of logic or judgment, or overcoming a physical obstacle, such as crossing a body of water or proving one’s innocence by passing through fire.  Once the character emerges victorious from these tests – whether by application of wisdom, strength or other physical attribute - they are accepted as heroes in the minds of the readers.

 

The tests faced by relevant characters in the Shahnameh are presented directly or indirectly and are customized to challenge the character in achieving his goals.  These tests can take the following forms:

 

  1. Tests of wisdom that are followed by physical challenges. For example, in the story of Zal and Manouchehr, Manouchehr’s principal concern is Zal’s wisdom, rather than his strength.  He therefore first tests Zal’s knowledge and only then his physical strengths and abilities.  Having passed these tests, Zal is granted the title “hero of the world (Jahanpahlavan)”.

 

  1. Tests of strength that are accompanied by tests of wisdom. For example, in the story of Rostam in Mazandaran, Rostam is on a mission to save the imprisoned king of Iran, Kavous. In order to achieve his goal, Rostam, already a world hero, overcomes seven obstacles (Haft Khan) by applying both wisdom and physical ability. The same concept also applies to the story of Esfandiyar who overcomes the Haft Khan in order to rescue his sisters and become the king of Iran.

 

  1. Tests solely of wisdom and knowledge. These tests are applied to kings, ministers, and other office holders.  For example, Bozorgmehr, the Prime Minister of Anoushiravan, was put through seven different tests of wisdom similar in difficulty to the physical challenges of the Haft Khan.

 

The only exception to these three tests occurs in the story of Keikhosro, whose father, Siavash was executed by Afrasiab, king of Touran. In this story, even though Keikhosro

is wise, he pretends to be mad in order to save his life.

 

The most common tests of wisdom and physical ability are:

 

  1. Crossing a body of water. In Iranian mythology, heroes are almost always faced with the challenge of crossing a river or, less frequently, a larger body of water.

 

  1. Passing through fire. Ancient Iranians believed that those who were innocent of an accusation would not be affected by fire. For example, Siavash must ride through fire on horseback to disprove allegations that he had maintained sexual relations with the Queen.

 

  1. Facing the Haft Khan.

 

  1. Rescuing hostages or prisoners, such as in the examples of Rostam and Esfandiyar mentioned above.

 

  1. Interpreting dreams, such as in the story Bozorgmehr.

 

  1. Flying, such as when Kavous trains eagles to fly him to the skies.

 

  1. Battles with the Devil (Ahriman) and his children (divs), witches and wizards, and malevolent fairies.

 

  1. Metamorphosis, such as when Fereydoon turns himself into a dragon and a witch with the appearance of a beautiful woman.

 

  1. Success in answering questions and problems of logic and in solving puzzles and riddles, such as in the story of Bozorgmehr.

 

  1. Pre-battle test of strength and endurance in which champions shake hands and squeeze as hard as possible to see who can last longer without expressing pain.

 

 

 

 



[1]ellihcA .

 

 .

 

 

 

  .

 

[5]sulomoR ,sumeR .

 

[6]               eiladrO .

 

فردوسى و معاصرانش‏

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

فردوسى و معاصرانش‏

 

 بیش از یک هزاره از آفرینش شاهنامه به وسیله شاعر جاودانه ایران، فردوسى مى گذرد؛ مردى که از یک‏سو گنجینه‏اى از رهاورد هاى ارزنده، ولى ازیادرفته نیاکان ما را از لابلاى قرون و اعصار برآورد و به مردم خویش هدیه داد و از سویى دیگر فرهنگ گذشته پرفراز و نشیب ملت خویش را به عنوان وسیله‏اى تردیدناپذیر، در بقا و دوام آب و خاک پاک وطن به کار گرفت و با صرف جان و جوانى خود، داستان راستیها و منشهاى نیک نسلهاى برآمده از طوفان را آن‏چنان سرود که در هر گوشى نغمه‏اى و در هر دلى تأثیرى از زمزمه و احساس عمیق خود بر جاى نهاد. او در دهها سده پرتشویش، نیاکان ما را در مکتب‏خانه افتخارآفرین خویش نشاند و درسهاى زندگى شخصى و اجتماعى را به آنان آموخت. آن‏چنان‏که نام فرزندان این سرزمین، از قهرمانان کتاب او بود و موسیقى رزمشان از آهنگ کلام وى نشأت مى گرفت و شادى بزمشان در کمال وقار انسانیت از رفتار و کردار نجیبانه قهرمانان اثر وى ملهم مى گشت، شبهاى پدران ما، با شاهنامه‏خوانى به سر مى رسید و روز هاى آنان، تحرک و تلاش خود را از توفندگى قهرمانان و روح موّاج و ستیهنده حاکم براثر او به وام مى گرفت و درواقع آن‏را تکرار مى کرد. نوخاستگان نژاده به وسیله او هویت خویش را مى شناختند و خاندان خویش را از یاد نمى بردند و طبعا از اعتبار خود آگاهى و شناخت ارزشهاى والاى فکرى و اجتماعى و اخلاقى جامعه خود خبردار مى گشتند و فردوسى را یگانه روشنگر و مربى نسلها در پیچ و خم زمانه هاى دور و دراز مى یافتند.

 هیچ شاعرى در ادب ما، فردوسى نیست و فردوسى به لحاظ جامعیت کلامش به هیچ‏یک از خیل سخنسرایان معاصر یا قبل و بعد از خود نمى ماند و تفاوتهاى ریشه‏اى در شخصیت، هدف، پیام و نوع زندگى فردى و آرمانهاى اجتماعى او با دیگران به حدى است که او را به یک "استثنا" بدل مى سازد. فردوسى به حافظ نمى ماند، اما حافظه حافظ از اوست. پیر سرمدى خراسان، سعدى شیراز نیست، اما استادى است که همیشه همسفر سعدى است. با آن‏که نه کلام فردوسى به مولوى مى ماند، و نه پیامش، ولى در ژرفاى اندیشه‏اش فصول مشترک عقلانى و منطقى فراوانى با مولانا وجود دارد، آن‏چنان‏که سیمرغ هردو از قاف برمى خیزد ولى "سى" نیست و چهره ناجى یگانه‏اى را به خود مى گیرد که پرورنده و رهاسازنده است و اوج‏گیر و پرفراز ماننده.... اما شگفتا که امروزه، ما در گرماگرم حادثه هاى زمانه که مستقیم و غیرمستقیم با پیام فردوسى وجوه مشترک دارند، بیشتر، از حافظ و سعدى و مولوى سخن مى رانیم تا از فردوسى.

 راستى چرا براى ما فردوسى و اثر گرانقدرش از اعتبارى جامع و خاص برخوردار است؟ اعتبار و جامعیتى که در هیچ شاعر یا اثر ادبى دیگرى در زبان فارسى وجود ندارد؟

 شاید دلیل این امر آن باشد که فردوسى، در جامعه ما و در ادب فارسى، پدیده منحصر به فرد و جامع و مانعى است که با شفاف‏ترین و قابل فهم‏ترین زبانها با مردم خویش سخن مى گوید، پیامش قصه کامها و نامرادیهاى جمع است و شاعر، هدفى کاملا متعالى دارد که خیر و صلاح جامعه خود را در درازناى پرپیچ و خم تاریخ، بر هر مصلحت فردى و پدیده غیرجمعى ترجیح مى دهد و همیشه پیامى دارد قابل درک و صمیمیتى آشنا و مأنوس که سفره دلهاى خوانندگان اثرش را از مائده هاى مطلوب آگاهانه و ناخودآگاهانه، سرشار مى سازد و رغبت و عطش همیشگى آنها را به محتویات اثر خویش برمى انگیزد؛ حال آن‏که دیگران بویژه شاعران معاصر وى، ابعاد جامع شخصیت و تفکرات و رفتار و کردار پرمنشانه او را فاقدند و به همین جهت اگرچه هریک از آنان بعدى خاص از فکر و زیبایى و پیامهاى انسانى و اخلاقى و حتى اجتماعى را نمایندگى مى کنند، اما همیشه در محدوده‏اى حقیر از ساختار هاى شخصیت و اندیشه خویش گرفتار مى مانند و با آن‏که گاهى جرقه‏اى مى زنند، اما آتش گرمابخش شبهاى زمستان نیستند. ما در این گفتار برآنیم که محیط ادبى و اندیشه هاى حاکم بر روزگار فردوسى را با تکیه بر تفاوتهاى فردوسى با شاعران همزمانش بشناسیم تا از آن میان شاید با این قلم ناتوان بتوانیم "استثنایى" و "منحصر به فرد" بودن فردوسى را باز نماییم. به صف شاعران و متشاعران بى شمار قصیده‏سراى معاصر فردوسى، که تنها حدود 400 تن از آنها در دربار غزنه مى زیستند، بنگریم و قصیده‏سرایانى چون عنصرى را ببینیم که از رفاهى بى مانند برخوردارند، آن‏چنان‏که از نقره دیگدان و از زر اسباب خوان مى سازند و رفاه و آسایش و ثروتمندى آنها موجب غبطه بزرگ شاعرى دیگر چون خاقانى مى گردد:

 به تعریض گفتى که خاقانیا

 چه خوش داشت نظم روان عنصرى‏

 بلى شاعرى بود صاحب قبول‏

 ز ممدوح صاحبقران عنصرى‏

 به معشوق نیکو و ممدوح نیک‏

 غزل گو شد و مدح‏خوان عنصرى...

 به دور کرم بخششى نیک دید

 ز محمود کشورستان عنصرى‏

 به ده بیت، صد بدره و برده یافت‏

 ز یک فتح هندوستان عنصرى‏

 شنیدم که از نقره زد دیگدان‏

 ز زر ساخت آلات خوان عنصرى‏

 دهم مال و بس شاد باشم کنون‏

 ستد زرّ و شد شادمان عنصرى‏

 به دانش توان عنصرى شد و لیک‏

 به دولت شدن چون توان عنصرى‏

 مى بینیم که خاقانى از آن مى نالد که عنصرى با سرودن ده بیت شعر بدره هاى زر و برده هاى نیک مى یابد، در حالى که خود او با فضل بیشتر و کمالات افزونتر از این نعمت برخوردار نشده است.

 حقیقت این است که عنصرى و اکثر شاعران معاصر فردوسى در دربار غزنویان کارگزاران حاکمیت زورند و شیفتگان زر، مصلحت‏بینانى عافیت نگرند که بر گرد هرم قدرت مى چرخند و براى تحکیم بنیانهاى توانمندى حاکمیت از هیچ کوششى دریغ نمى کنند، با دروغگویى و فرومایگى، سفلگان را برمى کشند، حقیران را بزرگ مى نمایند و شجاع و دلاور مى خوانند و به فریب افکار جامعه مى پردازند و مزد خویش را به اندازه وقاحت خود و سفاهت دیگران دریافت مى دارند.

 حال آن‏که فردوسى از لونى دیگر است، او در بحران اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى حاکم بر ایران قرن چهارم و پنجم هجرى که معلول تغییر و تبدیل حکومتها و نفوذ هاى سیاسى و فکرى تازیان و ترکان و اصطکاک با ریشه هاى فرهنگى و علاقه هاى ملى ایرانى بود، از پیوستن به قدرتهاى حاکم سرباز زد و بدون این‏که جذب و جلب دربار هاى پرزرق و برق گردد، در انزواى طوس که درواقع قلب تپنده و مبارز جامعه مطلوب او بود، به شاعرى پرداخت. اما این شاعرى داراى ویژگیهاى خاص خویش است:

 .1 فردوسى در اوج رواج قصیده‏سرایى و منظومه هاى دربارى، خریدار بازار بى رونق مثنوى مى گردد. توضیح آن‏که تا روزگار فردوسى اگرچه مثنویهاى متعددى در زمینه هاى گوناگون حتى در زمینه هاى حماسى سروده شده بود، اما شاعران درکى صحیح و منطقى از داستان بلند نداشتند و هنوز یک مثنوى بلند که به لحاظ لفظ و محتوا اعتبارى درجه اول داشته باشد آفریده نشده و در جامعه و در میان مردم راهى و جایى نیافته بود و مثنویهایى چون آفرین‏نامه‏بوشکور و کلیله و دمنه‏رودکى و خنگ‏بت و سرخ‏بت عنصرى و ورقه و گلشاه عیوقى و حتى گشتاسب‏نامه دقیقى جایى براى خود در اندیشه ایرانیان نگشوده بود. فردوسى، با درک دلزدگى جامعه از قصیده هاى مدحیه و محتواى جدا از زندگى آنها و براى تحقق هدفهاى تاریخى و پیام خویش، قالب مثنوى را براى بیان خود برمى گزیند، زیرا این قالب داراى استعدادى بالقوه است که شاعر مى تواند با استفاده از امکانات وزنى و سهولت قافیه، در کلام، انعطاف‏پذیرى فراوان و قابلیتهاى گوناگون را در اختیار داشته باشد و بدون این‏که مضامین و اندیشه‏ها را قربانى کند، پیام تأثیربخش خویش را به بهترین نحو و به سادگى تمام به گوش جامعه برساند.

 .2 مثنوى‏سرایى فردوسى نه در ستایش معشوق و زندگان صاحب قدرت بود و نه به تنهایى و به طور انتزاعى در وصف طبیعت بى جان و زیباییهاى صورى آن، بلکه نخستین کوشش موفقى بود که براى گرد آوردن مفاخر و مآثر یک فرهنگ ریشه‏دار و معرفى هویت مردم یک جامعه کهنسال صورت مى گرفت و شاعر ناچار بود مواد شعر خود را از خوانده‏ها و شنیده هاى دقیق فارسى یا پهلوى به دست آورد و در چارچوب قالب مثنوى به خوانندگان خویش عرضه کند. بنا بر این، مثنوى فردوسى، شعرى مستند بود و شعر مستند در این تعبیر تا پیش از فردوسى سابقه نداشت. هنر فردوسى در آن بود که در عین سخنورى مستند، چنان به سادگى و زیبایى سخن راند که خشکى منابع و بى روحى آنها به هیچ‏وجه مجال خودنمایى نیافت.

 مسلما در این روزگار، تقیّد به متن و اصرار در حفظ امانت، تنها در شاهنامه دقیقا ملموس و محسوس است و در هنگامى که قصیده‏سرایان معاصرش آنچه را بر زبان مى آمد مى گفتند و مبالغه هاى مستعار آنان حدّ و مرزى نمى شناخت و آنان به هیچ اصل و کلامى پایبند نبودند، فردوسى بسیار مستند سخن مى راند:

 سرآمد کنون رزم کاموس نیز

 دراز است و نفتاد از او یک پشیز

 گر از داستان یک سخن کم بدى‏

 روان مرا جاى ماتم بدى‏

 *

 تمامى بگفتم من این داستان‏

 بدان‏سان که بشنیدم از باستان‏

 فردوسى چون به متنى کهن دست مى یافت، گرد و غبار زمان را از چهره آن مى زدود و براى آنکه از آن شعرى ناب و تأثیرگذار به وجود آورد، دریا دریا هنر و نیک‏اندیشى به کار مى برد تا آن‏را مرغوب طبایع مشکل‏پسند و تأثیر گذارنده بر دلهاى چون سنگ سازد:

 یکى نامه دیدم پر از داستان‏

 سخنهاى آن پرمنش راستان‏

 فسانه کهن بود و منثور بود

 طبایع ز پیوند او دور بود

 نبردى به پیوند او کس گمان‏

 پراندیشه گشت این دل شادمان‏

 گذشته بر او سالیان دو هزار

 گرایدون که برتر، نیابد شمار

 معناى این امانت‏دارى را وقتى به خوبى مى توان دریافت که او این‏همه وسواس و دقت را درباره "افسانه"ها به کار مى برد تا خود در مورد "واقعیتهاى" زنده چگونه عمل کند.

 .3 نرمى کلام و سادگى بیان فردوسى و اوج اندیشه قابل لمس او براى مردم باذوق و هنرپرور ایران، به زودى، به این شاعر چنان قبول عام و محبوبیتى بخشید که تاکنون هیچ شاعرى در هیچ کشورى به چنین توفیقى دست نیافته است. کلامش به قرآن عجم معروف شد و نسلها و نسلها فرزندان این آب و خاک درس میهن‏پرستى و راستى و مردانگى را از آن آموختند، در علم‏جویى و اخلاق، امانتدارى و عبرت از زندگى گذشتگان و حق‏جویى و عشق و کین، کلام استوار و عفیف او را راهنماى زندگى و اندیشه خود قرار دادند. رسالتى که فردوسى براى خود قائل بود احیاى ارزشهاى ملى ایرانیان بود و در راه احیاى این ارزشها، او به قهرمانانى جان داد که با همه حقى که بر گردن جامعه خود داشتند در روزگار فردوسى به مردگان مى مانستند:

 بنا هاى آباد گردد خراب‏

 ز باران و از تابش آفتاب‏

 پى افکندم از نظم کاخى بلند

 که از باد و باران نیابد گزند

 چو عیسى من این مردگان را تمام‏

 سراسر همه زنده کردم به نام‏

 نمیرم از این‏پس که من زنده‏ام‏

 که تخم سخن را پراکنده‏ام‏

 بر این نامه بر، سالها بگذرد

 بخواند هر آن‏کس که دارد خرد

 .4 فردوسى عاشق سرزمین خویش و عاشق تاریخ و ارزشهاى دیرین قوم خود بود. زیباییهاى مادى و معنوى ایران‏زمین را مى ستود و در جهت اعتلاى نام و ارزشهاى سرزمین خود جوانى، زندگى، آسودگى و هستى را از دست مى داد. جوانیش را مى باخت. ثروتش را از دست مى داد. فقر جاى ثروتمندیش را مى گرفت... پیرى به جاى جوانى او مى نشست و این پیر مؤمن و استوار، چون کوهى بر سر باور هاى خویشتن ایستاده بود و مى سرود و مى سرود، سرودى را که بدان باور داشت:

 چو گفتار دهقان بیاراستم‏

 بدین خویشتن را نشان خواستم‏

 که ماند ز من یادگارى چنین‏

 بر او آفرین کو کند آفرین‏

 پس از مرگ بر من که گوینده‏ام‏

 بدین نام جاوید جوینده‏ام‏

 او گاهى به بیان این رنجهاى مدام لب مى گشاید:

 نماندم نمکسود گندم، نه جو

 نه چیزى پدید است تا جودرو

 بدین تیرگى روز و هول خراج‏

 زمین گشته از برف چون کوه عاج‏

 همه کارها شد سر اندر نشیب‏

 مگر دست گیرد به چیزى حبیب‏

 *

 الا اى دلاراى چرخ بلند

 چه دارى به پیرى مرا مستمند

 چو بودم جوان، برترم داشتى‏

 به پیرى مرا خوار بگذاشتى‏

 .5 مثنوى فردوسى شعرى پویا و زنده بود که از هر کلمه آن زندگى و طراوت مى تراوید و سلحشورى و دلاورى از آن مى بارید. آن‏چنان‏که نظامى عروضى در حدود یک قرن و نیم پس از سرایش شاهنامه نوشت: "فردوسى... الحق هیچ باقى نگذاشت و سخن را به آسمان علّیین برد و در عذوبت به ماءِ معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامه‏اى که زال همى نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگى خواست کرد:

 یکى نامه فرمود نزدیک سام‏

 سراسر درود و نوید و خرام‏

 نخست از جهان آفرین یاد کرد

 که هم داد فرمود و هم داد کرد

 وز او باد بِر سام نیرم درود

 خداوند شمشیر و کوپال و خود

 چماننده چرمه هنگام گرد

 چراننده کرگس اندر نبرد

 فزاینده باد آوردگاه‏

 فشاننده خون ز ابر سیاه‏

 به مردى هنر در هنر ساخته‏

 سرش از هنرها برافراخته‏

 من در عجم سخنى بدین فصاحت نمى بینم و در بسیارى از سخن عرب هم..."

 و این از نوع همان ابیاتى است که حتى در دل سنگ محمود اثر مى کند: "شنیدم از امیر معزى که گفت... وقتى محمود به هندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روى به غزنین نهاده، مگر در راه متمرّدى بود و حصارى استوار داشت، (محمود) رسولى بفرستاد که فردا باید که پیش‏آیى... روز دیگر محمود برنشست... که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همى آمد، سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسى بخواند:

 اگر جز به کام من آید جواب‏

 من و گرز و میدان و افراسیاب‏

 محمود گفت این بیت کراست که مردى از او همى زاید، گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسى راست..."

 تأثیرگذارى شگفت‏انگیز کلام فردوسى، صرف‏نظر از عوامل معنوى، مرهون شناختى است که فردوسى از درک جامعه از زیبایى، تصویرگرى و عواطف گوناگون انسانى در لحظه هاى متفاوت و حتى متناقض هستى دارد. به همین جهت ابعاد مختلف زندگى از عشق غنایى تا نبرد حماسى و پند و اندرز و نمایش، همه در کلام او به نحوى معقول و متناسب جلوه مى کنند و تا اعماق روح جامعه رسوخ مى یابند. سخن او شعرى است که از یکسو چراغى در دست دارد که بر افتخارات گردگرفته و مبهم تاریخى کهن روشنایى مى افکند و آن‏را زنده و شاداب و سازنده مى نماید و از سویى دیگر آموزگار اخلاق برگزیده و فرهنگ کارآمد و پویاى مردم سرزمینى است که در عین پایبندى به ارزشهاى انسانى، به استقلال و سرافرازى جاویدان خود دل بسته‏اند:

 جهانجوى اگر کشته گردد به نام‏

 به از زنده دشمن بر او شاد کام‏

 *

 به رزم اندرون کشته بهتر بود

 که بر ما یکى بنده مهتر بود

 همى گفت هرکس که مردن به نام‏

 به از زنده دشمن بر او شاد کام‏

 جز از نیک نامى و فرهنگ و داد

 ز رفتار گیتى مگیرید یاد

 *

 مرا مرگ بهتر از این زندگى‏

 که سالار باشم کنم بندگى‏

 به نام ار بریزى مرا گفت خون‏

 به از زندگانى به ننگ اندرون‏

 .6 دلیل دیگر پرهیز فردوسى از تن دادن به قصیده‏سرایى آن است که وى کاربرد این قالب را براى مدحهاى بدون استحقاق نمى پسندد و رجال ناتوان سیاسى و نظامى درواقع انیرانى معاصر خود را درخور ستایش شاعران پارسى‏گوى نمى داند؛ او سرسپردگى قصیده‏سرایان را به اصحاب قدرت فاسد، مایه ننگ مى یابد و شعر خود را متعهدانه و روشن‏بینانه براى ستایش از کسانى به کار مى برد که با همه جان و تن و اندیشه خویش عاشق ارزشهاى انسانى جامعه جاویدان ایران هستند، جان مى بازند تا ارزشها را پاس دارند:

 ز بهر بر و بوم و فرزند خویش‏

 زن و کودک خرد و پیوند خویش‏

 همه سر بسر تن به کشتن دهیم‏

 از آن به که کشور به دشمن دهیم‏

 .7 شاهنامه کتاب مردم است، زیرا حماسه، شعر جمع، شعر رنجها و امیدها و آرزو هاى مشترک انسان است. شعرى است که نگران حال و آینده مردم خویش است و حتى آنجا که رنگ شخصى به خود مى گیرد، شخص، جدا از جمع نیست و درواقع مظهر قدرت و تفکر و اراده جامعه است. به قول کویاجى "هریک از اساطیر، سرگذشت تمامى یک قوم را در وجود یک تن از آن قوم تجسم مى بخشد."

 اگر فردوسى رستم را برمى کشد و به عنوان سلحشورى شکست‏ناپذیر تصویر مى کند، براى آن است که رستم را نمودار اقتدار بى زوال ایران و ایرانى مى شناسد، زیرا به پیروزى اراده قوم خویش پایبند و مؤمن است و خصوصیات انسانى که به این نامور بزرگ نسبت مى دهد -حتى اگر از قول افراسیاب بزرگترین دشمن ایران باشد- در فردفرد ایرانیانى که وى بدانان عشق مى ورزد، وجود دارد:

 هراسانم از رستم تیزچنگ‏

 تن آسان که باشد به کام نهنگ‏

 به مردم نماند به روز نبرد

 نپیچد ز زخم و ننالد ز درد

 ز نیزه نترسد، نه از تیغ و تیر

 وگر گرز بارد بر او چرخ پیر

 تو گویى که از روى وز آهن است‏

 نه مردم نژاد است، کاهرمن است‏

 سلیح است چندان بر او روزکین‏

 که سیر آید از بار پشت زمین‏

 زره دارد و جوشن و خود و گبر

 بغرّد به کردار غرّنده ابر

 نه برتابد آهنگ او ژنده پیل‏

 نه کشتى سلاحش به دریاى نیل‏

 .8 پیام و محتواى شعر فردوسى با مجموعه شعر شاعران همزمانش متفاوت است. آنان برحسب حال و هواى روز، نوسانات قدرت و جاذبه هاى پرزرق و برق زر و سیم لب به سخن مى گشایند و منتظرانى هستند که تا کفى بخشنده و حاکمیتى نیازمند به دروغ و تبلیغ ریاکارانه را مى یابند، بر او گرد مى آیند و لب به ستایش او مى گشایند. بنا بر این محتواى کلام آنان مجموعه‏اى سرگیجه‏آور، متلوّن، متفاوت و بى ثبات است که خواننده را با هنر بى هدف و هنرمند بى فرهنگ آشنا مى سازد. در حالى که فردوسى، به جاى ارائه چنین کلامهایى بى هویت و بى آینده، به نیاز جاودانى و معنوى زمان و جامعه خویش مى نگرد و به شعر جمع، جامعه، و شعر مقاومت و پایدارى و سلحشورى یعنى "حماسه" روى مى آورد، تا علاوه بر تحکیم ریشه هاى پیوند ملّى جامعه و تأکید بر هویت تاریخى چندین هزارساله قوم خویش، در ایجاد اتّکاى به نفس و استقلال معنوى و حفظ تمامیت ارضى و غرور قومى خود، سهمى داشته باشد و مردم خود را در گیرودار حادثه هایى که به نابودى بسیارى از مدنیتها و فرهنگهاى کهن منجر گشته است، به آینده‏اى مطمئن و پر از سرافرازى و اقتدار رهنمون گردد. این هدف و شیوه کار فردوسى، انتظار جامعه را از شاعر برآورده مى ساخت و به همین سبب پیام فردوسى براى زنان و مردان باسواد و بى سواد ایرانى که صاحب هر نوع نحله فکرى و عقیدتى و قومى و نژادى بودند، وجه مشترکى دقیق و قابل فهم و درک داشت و ما تأثیر این کلام و بیان را در توجه به شاهنامه و شاهنامه‏خوانیهاى پرشور مردم درک توانیم کرد؛ آنجا که حدود 30 سال پس از سرایش شاهنامه‏عنصرى (متوفى 431) و فرخى سیستانى (متوفى 429) را مى بینیم با اشاراتى به شاهنامه و شاهنامه‏خوانى:

 اگر ز دجله فریدون گذشت بى کشتى‏

 به شاهنامه بر، این بر حکایت است و سمر

 به شاهنامه همى خوانده‏ام که رستم زال‏

 گهى بشد ز ره هفت‏خان به مازندر

 *

 همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس‏

 همان که قصّه شهنامه خواندى هموار

 *

 ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ‏

 شنیدستم این را، ز شهنامه خوان‏

 *

 گفتا چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟

 گفتم ز من مپرس، به شهنامه کن نگاه‏

 این‏چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست‏

 نامه شاهان بخوان و کتب پیشینیان بیار

 به تدریج بسیارى از مردم که از به خاطر سپردن قصیده‏اى کوتاه خوددارى مى کردند، بیتهاى فراوان و داستانهایى مفصل را از شاهنامه‏به خاطر سپردند و سینه به سینه براى دیگران نقل کردند تا مبادا کمیابى کاغذ و کتاب و مشکل‏یابى آن، بى سوادى و قرب و بعد، مانع از حصول پیام شاهنامه به جامعه گردد و براى اولین‏بار در ایران بعد از اسلام، کتابى پارسى پدید آمد که در همه دلها جایى داشت و گروهى حافظ و راوى آن شده بودند و مضامین و داستانهاى آن‏را نقل مى کردند و بدین‏سان اعاشه مى نمودند. اهل ذوق و ادب و کلام نیز فردوسى را راهنماى گفتار و نوشتار صحیح و دقیق مى دانستند و مردم جامعه از شاهنامه درسهاى فراوان مى گرفتند، آن‏چنان‏که سعدى از شاهنامه‏خوانى حکایتى عبرت‏انگیز مى آفریند:

 "یکى را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز... بارى به مجلس او در، کتاب شاهنامه‏همى خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون، وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت، چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت..."

 بدین ترتیب جامعه ما، از آغاز پدید آمدن شاهنامه، هرگز با کتاب فردوسى و پیام این شاعر بزرگ ملّى ایران سرسرى برخورد نکرده و حساب فردوسى را از هر شاعر دیگرى جدا دانسته است. دلایل عمده این نگرش خاص به کلام فردوسى را در مقایسه او با معاصرانش بهتر و بیشتر درمى یابیم:

 .1 اغلب شاعران همزمان فردوسى، به دلیل آثار موجود آنان، متملق، فردگرا، خودپسند، سودجو، تکرو و در عین حال مرفّه هستند. مدایح آنان در وصف صاحبان قدرت، پیوسته با دروغگوییهاى باورنکردنى همراه است و این دروغها، مطلوب حاکمیت قدرتمندى است که براى حفظ قدرت خود ناگزیر از تبلیغات شدید است و از شاعر به عنوان یکى از کارآمدترین حربه هاى تبلیغاتى سود مى جوید. شاعر از زندگى جامعه جداست و به همین دلیل، اگرچه از بطن آن برخاسته است، مجذوب زرق و برق دربارها و شکوه خیره‏کننده آنها شده است و فقر و نادارى و بى عدالتیها را، مصلحتا فراموش مى کند. اگرچه مى داند که ممدوح، کمترین قصد و اراده‏اى در رفع نابسامانیهاى جامعه ندارد، اما از روابط گرم او با مردم و نیازمندان سخن مى راند:

 شاه جهان بوسعیدابن یمین دول‏

 حافظ خلق خدا، ناصر دین امم‏

 روى ندارد گران از سپه و جز سپه‏

 مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم...

 تیغ دو دستى زند بر عدوان خداى‏

 همچو پیمبر زده است بر در بیت‏الحرم‏

 اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق،

 اوست مُحلّى‏ به حمد، اوست مصفّا ز دم‏

 در مدایح این زمان، چنان مبالغه هاى بارد و بى منطقى درباره ممدوحان صورت مى گیرد که بعضا به دلیل نوعى دیگر از تملق، مورد اعتراض خود شاعران نیز قرار مى گیرد. بنگرید این اشعار را از غضائرى و عنصرى در یک مسابقه تملق‏آمیز و تقرب‏جویانه؛ غضائرى در قصیده‏اى مى گوید:

 بس اى ملک که از این شاعرى و شعر مرا

 ملک فریب بخوانند و جادوى محتال‏

 بس اى ملک که زمانه عیال نعمت توست‏

 به من رهى چه رسد ز این‏همه زمانه عیال‏

 بس اى ملک که نه قرآن به معجز آوردم‏

 که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال‏

 ز بهر جود، تو آورده از عدم به وجود

 نکوکننده احوال و راحت از اهوال‏

 بس اى ملک تو از این آفتاب، رادترى‏

 زبان هرکه نیارد دلیل، بادا لال‏

 صواب کرد که پیدا نکرد هردو جهان‏

 یگانه ایزد دادار بى نظیر و همال‏

 وگرنه هردو جهان را کف تو بخشیدى‏

 امید بنده نماندى به ایزد متعال‏

 من آن‏کسم که فغانم به چرخم زهره رسید

 ز جُود آن ملکى، کِم ز مال داد ملال‏

 و پاسخهاى عنصرى به غضائرى را بخوانید:

 خدایگان خراسان و آفتاب کمال‏

 که وقف کرد بر او ذوالجلال عزّ و جلال‏

 همى خداى ز بهره بقاى دولت او

 از آفرینش بیرون کند فنا و زوال!

 یکى درخت برآمد ز جود او به فلک‏

 که برگ او همه جاه است و بار او همه مال‏

 گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود

 ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال‏

 اگر به همت او بودى اصل و غایت ملک‏

 فلکش دیوان بودى، ستارگان عمّال‏

 "بس اى ملک"، ز عطاى تو خیره چون گویند

 که "بس" نشان ملالت بود ز کبر و دلال‏

 نه بس بود که تو بر خلق رحمتى ز ایزد

 به جاى رحمت ایزد، خطاست لفظ ملال‏

 فغان کنند ز جودت، فغان نباید کرد

 فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال‏

 تو را نصیحت کرده است کز کفایت وجود

 کرانه گیر و به تقدیر سال، بخش اموال‏

 نه بسته گشت تو را دخل، کت نماند چیز

 نه جز گشادن ملک است فعل تو ز فعال‏

 ملک فریب نهاده است خویشتن را نام‏

 کش از عطاى تو اى شاه خوب گشت احوال‏

 غلط کند که کس اندر جهان تو را نفریفت‏

 نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال‏

 این شاعران براى آن‏که به زر و سیم دست یابند، به شیوه هاى وقیحانه و تملقهاى بارد دست مى یازند: بنگرید فرخى سیستانى را که از زراعت و دهقانى به جایى نمى رسد آن‏چنان‏که چون زنى خواست و خرجش بیشتر افتاد و دبّه و زنبیل در افزود، بى برگ ماند و "... قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است، چه شود که دهقان غلّه من، سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم، تا مگر با خرج من برابر شود، دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این‏قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روى نیست فرخى مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار مى کرد تا نشان ممدوحى شنود و روى بدو آرد باشد که اصابتى یابد..." و چون بالاخره به ممدوح رسید کارش بدانجا کشید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندى و به چنان راحت و آسودگى دست یافت که جابه جا در شعرش انعکاس مى یابد:

 از آن عطا که به من داد اگر بمانده بدى‏

 به سیم ساده برآوردمى در و دیوار

 به وقت بازى اندر سراى، کودک من‏

 بسان خشت همى باز گسترد دینار

 *

 مادحان تو برون آیند از خانه تو

 از طرب روى برافروخته چون شعله نار

 این همى گوید: "گشتم به غلام و به ستور"

 وان همى گوید: "گشتم به ضیاع و به عقار"

 آن بدین گوید: "بارى من از این سیم کنم‏

 خانه خویشتن از لعبت نیکو، چو بهار"

 وین بدان گوید: "بارى من از این زر کنمى‏

 ماهرویان را از گوهر، خلخال و سوار"

 *

 کارى است مرا نیکو و حالى است مرا خوب‏

 با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا، یار

 از فضل خداوند و خداوندى سلطان‏

 امروزِ من از دى به و امسال من از پار

 با ضیعت بسیارم و با خانه آباد

 با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

 هم با رمه اسبم و هم با گله میش‏

 هم با صنم چینم و هم با بت تاتار

 ساز سفرم هست و نواى حضرم هست‏

 اسبان سبک‏بار و ستوران گران‏بار

 از ساز، مرا خیمه چو کاشانه مانى‏

 وز فرش، مرا خانه، چو بتخانه فرخار

 میران و بزرگان جهان را حسد آید

 ز این نعمت و زین آلت وزین کار و از این‏بار

 محسود بزرگان شدم از خدمت محمود

 خدمتگر محمود چنین باید هموار

 *

 اندرین مهرگان فرخ‏پى‏

 ز او مرا نیم موزه، نیم قباست‏

 و منوچهرى نیز کم از فرخى نیست:

 دینار دهد، نام نکو باز ستاند

 داند که على حال، زمانه گذران است‏

 در این روزگار گاه رقابت شاعران در جمع مال، به تفاخر و نمایش ثروت و مال منجر مى شود آنجا که منوچهرى به شاعرى که با او حسودى کرده است چنین خطاب مى کند:

 من به فضل از تو فزونم تو به مال از من فزون‏

 بهتر است از مال فضل و بهتر از دنیاست دین‏

 مال تو از شهریار و شهریاران، گرد گشت‏

 ور نه اندر رى تو سرگین چیدتى از پارگین‏

 گر نباشد در چنین حالت مزیدى، مر تو را

 عارضى بس باشدت بر لشکر میر متین‏

 حال بنگرید به پریشانیهاى زندگى فردوسى که به راهى دیگر رفته است که از مسیر هدفهاى صاحبان قدرت جداست:

 چو آمد به نزدیک سر تیغ شصت‏

 مده مى که از سال شد، مرد مست‏

 به جاى عنانم عصا داد سال‏

 پراکنده شد مال و برگشت حال‏

 *

 چنین سال بگذاشتم شصت و پنج‏

 به درویشى و زندگانى و رنج‏

 *

 مرا دخل و خرج ار برابر بدى‏

 زمانه مرا چون برادر بدى‏

 تگرگ آمد امسال برسان مرگ‏

 مرا مرگ بهتر بدى از تگرگ‏

 در هیزم و گندم و گوسفند

 ببست این برآورده چرخ بلند

 خواستاران سخن فردوسى هم توده هاى محروم و در عین حال وطن‏پرست و سخن‏شناسى هستند که جز احسنت و آفرین به شاعر نمى گویند و نمى توانند شاعر را از فقر و تهیدستى برهانند:

 بزرگان و با دانش آزادگان‏

 نبشتند یک سر سخن رایگان‏

 نشسته نظاره من از دورشان‏

 تو گفتى بدم پیش مزدورشان‏

 جز احسنت از ایشان نبد بهره‏ام‏

 بکفت اندر احسنتشان زهره‏ام‏

 سر بدره هاى کهن بسته شد

 وز آن بند، روشن دلم خسته شد

 حاصل سى سال رنج فردوسى، فقر است. اما مدیحه‏سرایى فرخى -که از یک شب رنج او حاصل مى آید- به روایت چهار مقاله چنین نفعى را عاید شاعر مى کند: "... فرخى به نزد عمید اسعد رفت و او را قصیده‏اى خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردى فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخى را شعرى دید، تر و عذب و خوش و استادانه و فرخى را سگزى دید بى اندام، جبّه‏اى پیش و پس چاک‏پوشیده، دستارى بزرگ در سر و پاى و کفش بس ناخوش و شعرى در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر، آن سگزى را شاید بود، بر سبیل امتحان گفت امیر به داغگاه است... قصیده‏اى گوى لایق وقت... فرخى آن شب برفت و قصیده‏اى پرداخت سخت نیکو، بامداد در پیش خواجه آورد و آن قصیده این است:

 چون پرند نیلگون بر روى پوشد مرغزار

 پرنیان هفت‏رنگ اندر سرآرد کوهسار

 ... فرخى آن قصیده داغگاه برخواند، امیر را حیرت آورد و فرخى چهل و دو سر (اسب یافت) و اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه پوشیدنى و گسترده و کار فرخى در خدمت او عالى شد...". اگر گفته نظامى عروضى را در این باب راست بدانیم، باید باور کنیم که فرخى یک‏شبه این قصیده را گفته است و امیرى را که حتى هنوز ندیده است، چنین توصیف مى نماید:

 اى جهان‏آراى شاهى کز تو خواهد روز رزم‏

 پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

 کارزارى کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت‏

 سر به سر، کاریز خون گشت آن مصاف کارزار

 کو کنار از بس فزع، داروى بى خوابى شود

 گر برافتد سایه شمشیر تو بر کوکنار

 گر نسیمِ جُود تو بر روى دریا بروزد

 آفتاب از روى دریا زر برانگیزد بخار

 ور سموم خشم تو بر ابر و بر باران فتد

 از تف آن، ابر آتش گردد و باران شرار

 ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

 از بیابان تا به حشر، الماس برخیزد غبار

 روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم‏

 خیره گردد، شیر بنگارد همى جاى سوار...

 بدین ترتیب فرخى با چنین مدایح شخصى، دروغ و ریاکارانه، سود هاى کلان را نصیب خود مى سازد، سود هایى که حاصل یک شب کار در پردازش یک قصیده است. اما فردوسى را در پایان سى یا سى و پنج سال رنج و سرایش حدود 60هزار بیت شعر غرّا ولى متفاوت از هدفهاى قصیده‏سرایان و ممدوحان چه حاصل آمد؟ گرسنگى و فقر و رنجى بر جان و زخمى بر روح. شاعران معاصر فردوسى در یک شب یک قصیده مى گویند و محصول خود را در سپیده‏دمان فردا به ثمر رسیده مى یابند و صلات فاخر را دریافت مى دارند. اینان زودیاب و اندک‏حوصله و آزمندند و هیچ‏یک از این خصلتها با طبع بلندمنشانه و خلّاق فردوسى سازگار نیست که سى سال رنج برده است تا ایران را با کلام پارسى خود زنده بدارد:

 ایا شاه محمود کشورگشاى‏

 ز من گر نترسى بترس از خداى‏

 بسى رنج بردم در این سال سى‏

 عجم زنده کردم بدین پارسى‏

 جهان کرده‏ام از سخن چون بهشت‏

 از این پیش تخم سخن کس نکشت‏

 نکردى در این نامه من نگاه‏

 به گفتار بدگوى، گشتى ز راه‏

 جهاندار اگر نیستى تنگدست‏

 مرا بر سر گاه بودى نشست‏

 که سفله خداوند هستى مباد

 جوانمرد را تنگدستى مباد

 به دانش نبد شاه را دستگاه‏

 وگرنه مرا بر نشاندى به گاه‏

 چو دیهیم‏دارش نبد در نژاد

 ز دیهیم‏داران نیاورد یاد...

 پرستارزاده نیاید به کار

 وگر چند دارد پدر شهریار

 ز ناپاک زاده مدارید امید

 که زنگى به شستن نگردد سپید

 .2 معاصران فردوسى پیروان هنر ریایى‏اند و هنر ریایى همیشه وسیله‏اى است در دست ارباب زر و زور براى تحمیل مقاصد و منافع خود به جامعه. هنر ریایى، دروغگوست و همزمان فردوسى، هنر ریایى در اوج اقتدار خویش است و شاعران بر دوزخ نام بهشت مى نهند، دروغگویان را راستگو، ناپرهیزکاران را متقى، ترسویان را شجاع، خسیسان را کریم و صاحبان منشهاى پست را راد و جوانمرد مى خوانند. از دوگویى و تناقض ابایى ندارند و بندگان صاحبان قدرت‏اند، براى آنان تفاوتى ندارد که چه کسى پادشاه است. آنان ستایندگان پادشاه‏اند، زیرا از پادشاه سود مى یابند و نفع مى برند. چون سلطان محمد پسر محمود بر تخت مى نشیند، فرخى او را در قصاید فراوان مى ستاید:

 فرّ شاهى چون تو دارى، لاجرم شاهى تراست‏

 من چه دانم کردن از بى دانشى خار از رطب‏

 عامل بصره به نام تو همى خواهد خراج‏

 خاطب بغداد بر نامت همى خواند خطب‏

 اى محمد سیرت و نامت محمد هرکه او

 از محمد بازگردد بازگشت از دین رب‏

 دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند

 بر تو یک‏یک، راز گیتى بر گرفتن قد وجب‏

 گر کسى گوید من و تو، آسمان گوید بدو

 تو چو او باشى، اگر باشد روا، کُه همچو حَب‏

 *

 فرّه شاهى، خداى جمله تو را داد

 و آن‏گه بر چهره تو هست پدیدار

 شاه جهان خسرو زمان پدر تو

 کرد گه کین به تیغ، زرّ تو معیار

 با تو امیرا برابرى نتوان کرد

 و آن‏که کند، باشد از قیاس نه هشیار

 با سخن تو همه سخنها ناقص‏

 با هنر تو همه هنرها بى کار...

 اما چون دورِ محمد، به سر مى آید و مسعود با غلبه بر وى بر تخت مى نشیند، فرخى همه گفته هاى خود را در ستایش محمد از یاد مى برد و در ستایش مسعود چنین مى سراید:

 تخت شاهى را شاه آمد زیبنده تخت‏

 مملکت را ملکى آمد زیب افسر

 عالمى ز آمدنش روى به اقبال نهاد

 که همى خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر

 مرغزارى که به یک چند تهى بود ز شیر

 شیر بیگانه در او کرد همى خواست گذر

 شیر باز آمد و شیران همه روباه شدند

 همه را هیبت او، خشک فروبست زفر

 رونق دولت باز آمد و پیرایه ملک‏

 پیش از این، کار، چنان دیدى، اکنون بنگر

 *

 لشکرى را که بود سایه مسعود مدد

 پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر

 چون خداوند، جهاندارى و شاهى به تو داد

 گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر

 تهنیت باد جهان را به جهاندارى تو

 برخور اى شه به مراد دل و از او برخور

 سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد

 عادت و عاقبت کار تو چون کار پدر

 *

 خانه محمود را مسعود زیبد کدخداى‏

 کدخداى خانه شیر عرین زیبد عرین‏

 این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست‏

 نیست با او خسروان را هیچ گفتار اندر این‏

 در هنر ریایى، اعتقاد، قلبى نیست اما در هنر صادق فردوسى، هنر راستگو، پرهیزگار و متقى است. دروغ را برنمى تابد و شاعر، معلم اخلاق و پاکى و راستى و همه فضایل است، به همین جهت فردوسى از هنر ریایى مى گریزد:

 بباشیم بر داد و یزدان‏پرست‏

 نگیریم دست بدى را به دست‏

 سخن هرچه بر گفتنش روى نیست‏

 درختى بود کِش برو بوى نیست‏

 اگر جان تو بسپرد راه آز

 شود کار بى سود، بر تو دراز

 چو مهتر سراید سخن، سخته به‏

 ز گفتار بد، کام پردخته به‏

 همان تابش ماه نتوان نهفت‏

 نه روبه توان کرد با شیر جفت‏

 .3 در سرزمینى که بزرگانش از خدا مى خواستند تا این کشور را از خشک‏سالى و دشمن و دروغ به دور دارد، شاعران معاصر فردوسى در مسابقه دروغ دیوانها مى ساختند و براى ممدوح اوصافى را تخیل و توهم مى کردند که هرگز در او نبود. شاعران فرهنگ تملق را در جامعه توسعه مى دادند و شخصیتهایى را مى ستودند و بزرگ وانمود مى کردند که جز توحش و بیداد، آزمندى و شهوت‏پرستى خصلت دیگرى نداشتند و شگفتا که همین افراد دون به وسیله برخى از شاعران معاصر فردوسى بر قهرمانان ملّى اساطیرى ایران ترجیح داده مى شدند تا مثلا در ذهن جامعه قدرت محمودى جاى نیروى رستم و نامداران دیگر ایرانى را بگیرد و قهرمانى کاذب به جاى پهلوانان راستین نشانده شود:

 از حاتم و رستم نکنم یاد که او را

 انگشت کهین است به از حاتم و رستم‏

 *

 اگر خواهنده رزمش به میدان‏

 بود اسفندیار و رستم زر

 یکى را مغز خارد نیش افعى‏

 یکى را دیده درآید غضنفر

 *

 سلاح یلى باز کردى و بستى‏

 به سام یل و زال زر، دوک و چادر

 مخوان قصه رستم زابلى را

 از آن‏پس دگر، کان حدیثى است منکر

 ز جایى که چون تو ملک، مرد خیزد

 کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟!

 *

 مگو مگوى که چون کیقباد یا چو جم است‏

 حدیث او دگر است از حدیث جمّ و قباد

 *

 تهمتن کارزارى کو به نیزه‏

 کند سوراخ، در گوش تهمتن‏

 شنیدم من که بر پاى ایستاده‏

 رسیدى تا به زانو دست بهمن‏

 رسد دست تو از مشرق به مغرب‏

 ز اقصاى مداین تا به مدین‏

 *

 نام تو نام همه شاهان، بسترد و ببرد

 شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

 *

 گفتا چنو دگر به جهان هیچ شه بود

 گفتم ز من مپرس به شهنامه کن نگاه‏

 گفتا که شاهنامه دروغ است سر بسر

 گفتم تو راست گیر و دروغ از میان بکاه‏

 *

 گردآمده بر درگه او از پى خدمت‏

 صد شاه چو کیخسرو و صد شیر چو رستم‏

 .4 شاعران همزمان فردوسى، به دلیل تمرکز قدرت در دست غزنویان به "حکومت غزنوى" مى اندیشیدند نه "حکومت ایرانى" و به همین جهت در اندیشه آنان، وحدت ملى ایران جایى نداشت و جنگ عقاید که به وسیله صاحبان قدرت تشحیذ مى شد، با تبلیغ وسیعى به سود خلیفه بغداد همراه بود. شاهان ترک غزنوى و بعد سلجوقى پیوسته قصد تقرب به خلیفه را داشتند، خلیفه‏اى که غرق در فساد و شهوت‏پرستى بود، اما از دور و به یارى شاعران قلم بمزد، امیرالمؤمنین خوانده مى شد و نفوذ معنوى او، مایه تقویت حکام غزنوى و سلجوقى بود. زیرا خلیفه به این فرمانروایان چه محمود غزنوى باشد و چه جانشینان او، منشور و فرمان مى بخشید و داشتن چنین فرمانهایى از خلیفه بغداد، از واجب‏ترین در بایستهاى سیاسى آن‏زمان بود:

 از پى تهنیت، خلیفه به تو

 بفرستد کس ار بنفرستاد

 *

 کنون دو چشم نهاده است روز و شب گویى‏

 به فتح نامه خسرو، خلیفه بغداد

 *

 آفتاب کرام خواهد کرد

 لقب او خلیفه بغداد

 *

 همچو نوباوه‏اى به چشم نهاد

 نامه او خلیفه بغداد

 با دبیران خویش گفت که کس‏

 مر سخن را چنین نهد بنلاد؟!

 *

 خلیفه گوید کامسال همچو هر سالى‏

 گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

 خبر ندارد کامسال شهریار جهان‏

 بناى کفر فکنده است و کنده از بنیاد

 خلیفه هایى که به وسیله معاصران فردوسى این‏چنین توصیف مى گردیدند، نوعا موجوداتى عاجز و میراث‏بران به ناحق احترامى بودند که مردم به اسلافشان داشتند. به همین جهت شعر معاصران فردوسى در ستایش محمود، پر است از بت‏شکنیها، غزوه‏ها و دین‏فروشیهایى که همه و همه براى جلب قلب خلیفه بغداد ساخته شده است و وسیله فریب ساده‏لوحانى است که اعتقاداتى پاک و صادقانه داشتند:

 همیشه کار تو غزو است و پیشه تو جهاد

 از این دو چیز کنى یاد، خفته، گر بیدار

 قوى‏کننده دین محمد مختار

 یمین دولت، محمود، قاهر کفار

 *

 طاغیان و عاصیان را سربسر کردى مطیع‏

 ملحدان و گمرهان را جمله بر کردى به دار

 عیشهاى بت‏پرستان تلخ کردى چون کبست‏

 روز هاى دشمنان دین، سیه کردى چو قار

 اما محبوبان فردوسى، خلیفه بغداد و امیران کوچک و بزرگ غزنوى و بیگانه نیستند. او دلاوران به استحقاق، یعنى مظاهر مبارزه در راه آزادى و ر هایى ایران را مى ستاید. او پهلوانانى را برمى کشد که خود شاه نشان هستند، ولى دلهایشان با عشق مردم خویش مى تپد و با مهر وطن عجین شده است. به همین دلیل هر شاه و امیر و پهلوانى براى فردوسى قهرمان نیست، مگر این‏که واقعا به افعال و منشهاى نیک آراسته باشد. در داستانهاى شاهنامه هر پادشاهى که ستوده مى شود به دلیلى است و هر بزرگى که نکوهیده مى گردد، داراى وجهى منطقى است، به عنوان نمونه، این پیام رستم است در دفاع از وطن:

 مرا رفت باید به البرز

 به کارى که بسیار دارد شکوه‏

 نشاید بماندن از این کار باز

 که پیش است بسیار رنج دراز

 همه مرز ایران پر از دشمن است‏

 بهر دوده‏اى ماتم و شیون است‏

 و منش این پهلوان یعنى رستم، در سرزنشى تند با کاوس چنین خودنمایى مى کند:

 برون شد به خشم، اندر آمد به رخش‏

 منم گفت شیر اوژن تاج‏بخش‏

 چو خشم آورم شاه کاوس کیست‏

 چرا دست یازد به من، طوس کیست؟!

 مرا زور و فیروزى از داور است‏

 نه از پادشاه و نه از لشکر است‏

 زمین، بنده و رخش، گاه من است‏

 نگین، گرز و مغفر، کلاه من است‏

 سر نیزه و گرز، یار منند

 دو بازو و دل، شهریار منند

 چه آزاردم او، نه من بنده‏ام‏

 یکى بنده آفریننده‏ام‏

 دلیران به شاهى مرا خواستند

 همان گاه و افسر بیاراستند

 سوى تخت شاهى نکردم نگاه‏

 نگه داشتم رسم و آیین و راه‏

 مرا تخت، زین باشد و تاج، ترگ‏

 قبا، جوشن و دل، نهاده به مرگ‏

 چه کاوس پیشم چه یک مشت خاک‏

 چرا دارم از خشم او ترس و باک‏

 و شاید همین واکنش فردوسى در مواجهه با رجال زمان خویش است که در داستانهاى مربوط به سلطان محمود و فردوسى انعکاس یافته است که گفته‏اند محمود فردوسى را گفت، شاهنامه خود هیچ نیست جز حدیث رستم و در لشکر من هزار کس چون رستمند و فردوسى پاسخ داد، تا آنجا که من مى دانم در جهان جز یک رستم نبود.

 فردوسى قهرمانان به استحقاق را مى ستاید و معاصرانش مردان سیاسى و صاحب قدرت زمان را که وسیله نام و نان آنهایند. براى فرخیها و عنصریها، محمود قهرمان است و هر صاحب قدرت دیگرى نیز که از پلکان ترقى و شهرت صعود کند، به مصلحتى مورد ستایش آنان قرار مى گیرد. ویژگى این‏گونه قهرمانان، در آن است که تا از مسند قدرت و فرمانروایى فروافتند، بلافاصله به افرادى حقیر و فراموش‏شده بدل مى گردند، پایگاهى در دلهاى مردم نمى یابند و در خاطره‏ها جایى براى خود پیدا نمى کنند. حال آن‏که قهرمانان فردوسى زمان‏پذیر نیستند از آب و آتش تاریخ گذشته‏اند و هیچ‏کس قدرت زدودن آنها را از ذهن جامعه ندارد و مى بینیم که على‏رغم همه بغضهایى که با تفکر فردوسى درمى گیرد، معاصرانش قهرمانان شاهنامه را به صورتهاى مختلف به یاد مى آورند اگرچه همانند فردوسى از آنها نتیجه نمى گیرند.

 .5 شاعران معاصر فردوسى، فاقد بینش تاریخى هستند. برداشت آنها از تاریخ تنها ظهور و قدرت‏یابى و زوال و مرگ ارباب زر و زور است. ریشه وقایع را نمى شناسند و عوامل بقا و زوال قدرتها را درک نمى کنند و طبعا اشارت آنها به تاریخ، بسیار سطحى و گذرا و ظاهربینانه است، براى آنان، همه‏چیز به قدرت پادشاهان وابستگى دارد. مخصوصا پادشاهانى که مورد ستایش و مدح شاعرانند. علل و دلایل جنگها و زوال قدرتها و روى کار آمدن حکومتهاى تازه در شعر این شاعران مطرح نیست و اگر اشاراتى هم در این موارد در کلام آنها وجود داشته باشد، فاقد هرگونه نگرش عمیق و درونى است. به علاوه برداشت از تاریخ و اساطیر در سخن این شاعران، به حدى به هم نزدیک است که اغلب تصور مى شود که هیچ تفاوتى در میان این دو وجود ندارد و طبعا تاریخ و اسطوره همانند طبیعت و اشیاءِ کاخ سلاطین و اسبان صاحبان قدرت همسان نگریسته مى شود:

 فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

 سخن نو آر که نو را حلاوتى است دگر

 اگر حدیث خوش دلپذیر خواهى کرد

 سخن ز شاه جهان پیش گیر و زین مگذر

 به وقت آن‏که سکندر همى امارت کرد

 نبد نبوت را بر نهاده قفل به در

 دویست آیت بودى به شأن شاه، اندر

 اگر سکندر با شاه یک سفر کردى‏

 ز اسب تازى زود آمدى فرود به خر

 *

 اى خداوند خسروان جهان‏

 اى جهان را به جاى جمّ و قباد

 چاکرانند بر در تو کنون‏

 برتر از طوس نوذر و کشواد

 ماه خرداد بر تو فرّخ باد

 آفرین باد بر مه خرداد

 اشارت این شاعران، اطلاعى بر معلومات خواننده نمى افزاید. او را در جریان آرزوها و افکار و تبدیل و تحولات زمانه قرار نمى دهد و آداب و رسوم و سنتها و آنچه را که به زندگى مربوط است، نمى نماید و نتیجه همه تذکرات تاریخى، به مدح منتهى مى شود:

 شهریارا روزگار تو به تو تاریخ گفت‏

 همچو ما از دولت تو بهره‏ور شد روزگار

 عاشقى بر غزو کردن، فتنه‏اى بر نام و ننگ‏

 این دو کردستى به گیتى خویشتن را اختیار

 حال آن‏که فردوسى برداشتى بسیار عمیق و موجه از تاریخ دارد. شاهنامه در ادوار اساطیرى و پهلوانى و تاریخى خود، همیشه تشکیل قدرت، دوام و زوال آن، روى کار آمدن قدرتهاى تازه، ریشه جنگها و آشتیها و نتایج آنها را به نحوى بسیار منطقى و عمیق ارزیابى مى کند، نگرش عمیق فردوسى حد و مرز اسطوره و تاریخ را بازمى نماید و آن‏چنان زندگى و مظاهر گسترده و متنوع و مختلف را در ادوار گوناگون به نیکى ارائه مى دهد که کتاب وى به آیینه یک فرهنگ بارور تبدیل مى گردد. قلب زندگى، گویى در شاهنامه مى تپد و تجربه هاى موفق و ناموفق زندگان، باور هاى نیک و بد آنان و جدالهایشان بر سر ارزشهاى مادى و معنوى، خودبینیها و گذشتها، پیمان‏شکنیها و وفاداریها، باور به بخت و سرنوشت و تصادف و تأثیر اختران و همه آن چیز هایى که زندگى را مى سازد و سعادت را مى آفریند یا راز تباهى و شکست است، در کتاب او به جلوه‏گرى مى پردازد:

 جهان را بسى هست زین‏سان به یاد

 بسى داغ بر جان هرکس نهاد

 که را در جهان هست هوش و خرد

 کجا او فریب زمانه خورد؟!

 ز خاکیم و باید شدن سوى خاک‏

 همه جاى ترس است و تیمار و باک‏

 جهان سر بسر حکمت و عبرت است‏

 چرا بهره ما همه غفلت است‏

 *

 زمین گر گشاده کند راز خویش‏

 نماید سرانجام و آغاز خویش‏

 کنارش پر از تاجداران بود

 برش پر ز خون سواران بود

 پر از مرد دانا بود دامنش‏

 پر از خوب‏رخ، جیب پیراهنش‏

 *

 اگر چرخ گردان کشد زین تو

 سرانجام خشت است بالین تو

 دلت را به تیمار چندین مبند

 بس ایمن مشو از سپهر بلند

 چو با شیر و با پیل بازى کند

 چنان دان که از بى نیازى کند

 تو بى جان شوى او بماند دراز

 حدیثى دراز است، چندین مناز

 .6 حوزه اطلاعات جغرافیایى شاعران معاصر فردوسى نیز بسیار محدود است. جهان‏بینى آنها در چارچوب شهر یا حوزه محدود یک حکومت است که هرگز شاعر از آن فراتر نمى رود. اطلاعات جغرافیایى این شاعران، سطحى، آمیخته با تصورات افواهى و معمولا در حد اطلاعات عمومى است. وقتى از هند و چین و ختن و بغداد یاد مى کنند، تنها سرزمین بتها و نقاشان و مشک و خلیفه را به خاطر مى آورند، ختا براى آنان فقط زیبایان دلپذیر دارد و یمن، در زمین عقیق و در آسمان سهیل را صاحب است.

 اینان غزنه را مى بینند و تنها کاخها و سرایهاى آن‏را با صاحبان قدرت و زیبایان دلربا مى ستایند:

 گر چون تو به ترکستان، اى ترک نگارى است‏

 هر روز به ترکستان، عیدى و بهارى است‏

 ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشى است‏

 نقاش بلانقش کن و فتنه‏نگارى است‏

 جیحون بر یک دست تو انباشته چاهى است‏

 سیحون بر دست دگرت خشک شیارى است‏

 حتى آنجا که از جغرافیاى عصر خویش در ارتباط با وقایع تاریخى و کشورگشاییها سخن مى رانند، اوصاف جغرافیایى آنها بسیار ناقص و مبهم است:

 همى کشید سپه تا به آب گنگ رسید

 نه آب گنگ که دریاى ناپدید کنار...

 ز آب گنگ سپه را به یک زمان بگذاشت‏

 به یمن دولت و توفیق ایزد دادار

 گذشتنى که نیالوده بود ز آب در او

 ستور زینى، زین و ستور بارى، بار

 میان بیشه به راه اندرون حصارى بود

 گرفته هر شهى از جنگ آن حصار فرار

 به یک زمان در و دیوار آن حصار قوى‏

 چو حلّه کرد و مر آن حلّه را ز خون آهار

 در حالى که در داستانهاى فردوسى مکانها نیز به زندگى و معنى‏دارى اشخاص و وقایع زنده و ملموس جلوه‏گر مى شوند. او دژ سپید را چنان با موقعیت و قهرمانان و راه مخفى و ارزش مرزى آن توصیف مى کند که خواننده دقیقا اهمیت نظامى آن‏را درمى یابد و معنى دفاع از آن‏را درک مى کند:

 دژى بود کش خواندندى سپید

 بر آن دژ بُد ایرانیان را امید

 نگهبان دژ رزم‏دیده هجیر

 که با زور دل بود و با دار و گیر

 چو سهراب نزدیکى دژ رسید

 هجیر دلاورسپه را بدید

 نشست از بر بادپاى چو گرد

 ز دژ رفت پویان به دشت نبرد...

 .8 شاعران معاصر فردوسى، در حوزه عواطف و احساسات بسیار قابل تعمقند، عشقهایشان سطحى است یا منحرف، علاقه آنان به معشوق در سطح ارضاى غریزه هاى حیوانى و شهوانى است و روابط عاشق و معشوق در حقیقت رابطه‏اى غالب و مغلوب است.

 شاعران از عشق سخن مى گویند اما معشوق باید تعهد بسپارد که با آنان ناز نکند!

 آشتى کردم با دوست پس از جنگ دراز

 هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز

 ز آنچه کرده است پشیمان شد و عذر همه خواست‏

 عذر پذیرفتم و دل در کف او دادم باز

 گر نبودم به مراد دل او دى و پریر

 به مراد دل او باشم از امروز فراز

 نمونه هایى از معشوقان این شاعران:

 مرا سلامت روى تو باد اى سرهنگ‏

 چه باشد ار به سلامت نباشد این دل تنگ‏

 دلم به عشق تو در سختى و عنا خو کرد

 چنان‏که آیینه زنگ خورده، اندر زنگ‏

 *

 آن کمر باز کن بتا، ز میان‏

 ز این غم و وسوسه مرا برهان‏

 مکن اى ترک، مکن، قدر چنین روز بدان‏

 چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان‏

 گر بناگوش تو چون سیم سپید است چه سود

 تو ندانى که بود شب ز پس روز، نهان‏

 بس بناگوش چو سیما، که سیه شد چو شبه‏

 آنِ تو نیز شود، صبر کن اى جان جهان‏

 *

 اى پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان‏

 تندى و سنگدلى پیشه توست اى دل و جان‏

 گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر

 هر زمان دست گرستن کنى و دست فغان‏

 دوش بارى چه سخن گفتم با تو صنما

 که چنان تنگدل و تافته دل گشتى از آن‏

 *

 تو غلام منى و خواجه خداوند من است‏

 نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان‏

 بوستانى است روى کودک من‏

 و اندران بوستان شکفته سخن‏

 *

 گر مرا پاسدار خویش کند

 خدمت او کنم به جان و به تن‏

 *

 اى پسر هیچ ندانم که چگونه پسرى‏

 هر زمان با پدر خویش به خوى دگرى‏

 بوسه ندهى و نخواهى که کسم بوسه دهد

 پس تو اى جان پدر رنج و عناى پدرى‏

 چراغ و شمع سپاهى و بر تو گرد شده است‏

 ز نیکویى و ملاحت هزارگونه سپاه‏

 *

 دوش همه شب همى گریست به زارى‏

 ماه من آن ترک خوبروى حصارى‏

 *

 بر بناگوش تو اى پاکتر از دُرّ یتیم‏

 سنبل تازه همى بردمد از صفحه سیم‏

 عشق بازیم همى با تو و دلتنگ شوى‏

 نزد تو عشق همانا که گناهى است عظیم‏

 بر من باخته دل هرچه توانى بمکن‏

 نه مرا کرده به تو خواجه سیّد، تسلیم‏

 شاعر و امیر هم هر روز دل به معشوقى مى بندند و عشقى تازه مى جویند:

 عشق نو و یار نو و نوروز و سر سال‏

 فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال‏

 *

 مرا دلى است گروگان عشق چندین جاى‏

 عجب‏تر از دل من، دل نیافریده خداى‏

 دلم، یکى و در او عاشقى گروه‏گروه‏

 تو در جهان چو دل من دلى دگر بنماى‏

 شگفت و خیره فرومانده‏ام که چندین عشق‏

 به یک دل اندر، یارب چگونه گیرد جاى؟!

 اما فردوسى که عشق را در حماسه جاویدان خویش همه‏جا حاضر مى سازد، از آن به عنوان جزئى جدایى‏ناپذیر از زندگى سود مى جوید، عشق را پاک، شرافتمندانه و انسانى توصیف مى کند. قهرمانان شاهنامه عاشق مى شوند، اما مسیر عشق آنها هرگز غیراخلاقى نیست. بیژن را بى هوش مى سازند و به سراى منیژه مى برند و رستم وقتى شباهنگام با تهمینه پیوند ازدواج مى بندد، عفیف‏ترین و صحیح‏ترین و رسمى‏ترین صورتهاى اجتماعى ازدواج را عرضه مى دارد:

 بفرمود تا موبدى پرهنر

 بیاید، بخواهد ورا از پدر

 بدان پهلوان داد آن دخت خویش‏

 بدان‏سان که بودست آیین و کیش‏

 در تمام شاهنامه، حتى یک مورد سخن از همجنس‏بازیهاى متداول در روزگار فردوسى مطرح نمى شود و عشق منحرفى چون عشق‏ورزى سودابه با نافرزندى خویش سیاوش، به حدى مشمئزکننده است که سرنوشتى جز رسوایى و سرانجام کشته شدن سودابه نمى یابد. زبان فردوسى در میان شاعران ایران یکى از عفیف‏ترین زبانهاست و عشق به نظر فردوسى به حدّى پاک و باصفاست که جلوه هاى زیباتر آن‏را در داستانهاى فراوانى که سرشار از جوانمردى و پاکدامنى و گذشت و فداکارى است، مى توان دید. حتى در یک مورد در گفتار معاصران فردوسى، نمونه‏اى چون داستان زال و رودابه، بیژن و منیژه، رستم و تهمینه، خسرو و شیرین دیده نمى شود، حتى آنجا که فردوسى از عشق شخصى خود سخن مى گوید از معشوق باسواد، مهربان و وفادار خود آن‏چنان نجیبانه لب به گفتار مى گشاید که گویى فرشتگان زمزمه عشق را در گوش او سر داده‏اند و براى او داستان مى گویند:

 شبى چون شبه روى شسته به قیر

 نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر...

 بدان تنگى اندر، بجستم ز جاى‏

 یکى مهربان بودم اندر سراى‏

 مرا گفت شمعت چه باید همى‏

 شب تیره خوابت نیاید همى؟!

 بدو گفتم اى بت، نیم مرد خواب‏

 بیاور یکى شمع چون آفتاب‏

 بنه پیشم و بزم را ساز کن‏

 به چنگ آر چنگ و مى آغاز کن‏

 برفت آن بت مهربانم ز باغ‏

 بیاورد رخشنده شمع و چراغ‏

 گهى مى گسارید و گه چنگ ساخت‏

 تو گفتى که هاروت نیرنگ ساخت‏

 دلم بر همه کار پیروز کرد

 شب تیره همچون گه روز کرد

 مه مهربان یار بشنو چه گفت‏

 از آن پس که گشتیم با جام جفت‏

 مرا گفت آن ماه خورشید چهر

 که از جان تو شاد بادا سپهر

 بپیماى مى تا یکى داستان‏

 ز دفتر برت خوانم از باستان‏

 که چون گوشت از گفت من یافت برخ،

 شگفت اندر او مانى از کار چرخ‏

 پُر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ‏

 همه ازدر مردِ فرهنگ و سنگ‏

 بدان سرو بن گفتم اى ماه‏روى‏

 مرا امشب این داستان، بازگوى‏

 مرا گفت کزمن سخن بشنوى،

 به شعر آرى از دفتر پهلوى؟

 بگفتم بیار، اى مه خوب‏چهر

 بخوان داستان و بیفزاى مهر

 مگر طبع شوریده، بگشایدم‏

 شب تیره ز اندیشه خواب آیدم‏

 ز تو طبع من گردد آراسته‏

 ایا مهربان یار پیراسته‏

 چنان چون ز تو بشنوم، دربه‏در

 به شعر آورم داستان سر به سر

 بخواند آن بت مهربان داستان‏

 ز دفتر نوشته گه باستان‏

 .9 شاعران معاصر فردوسى، از طبیعت، اغلب برداشتى ناقص و سطحى دارند. اوصاف آنها از زیباییهاى طبیعت مقدمه و حسن مطلعى مى سازد براى ورود به مدح، به همین دلیل در اشعار فراوانى که از معاصران فردوسى باقى مانده است، کمتر وصف مستقل از طبیعت مطرح مى شود، تغزلها و تشبیبهاى شاعران این دوران در قصاید و مسمطها، همه و همه زمینه چین و مقدمه‏ساز مدایح است. حال آن‏که فردوسى چون از طبیعت سخن مى راند، آن‏را از چشم تیزبین تماشاگرانى مشاهده و توصیف مى کند که طبیعت را زنده، پویا، واقعى و الحق درخور توجه و ستایش یافته‏اند و با آن تماسى واقعى و معنى‏دار برقرار ساخته‏اند:

 به بربط چو بایست بر ساخت رود

 برآورد مازندرانى سرود

 که مازندران شهر ما یاد باد

 همیشه بر و بومش آباد باد

 که در بوستانش همیشه گل است‏

 به کوه اندرون لاله و سنبل است‏

 هوا خوشگوار و زمین پرنگار

 نه سرد و نه گرم و همیشه بهار

 نوازنده بلبل، به باغ اندرون‏

 گرازنده آهو، به راغ اندرون‏

 همیشه نیاساید از جست‏وجوى‏

 همه‏ساله هر جاى رنگ است و بوى‏

 گلاب است گویى به جویش روان‏

 همى شاد گردد ز بویش روان‏

 دى و بهمن و آذر و فرودین‏

 همیشه پر از لاله بینى زمین‏

 همه‏ساله خندان، لب جویبار

 بهر جاى باز شکارى به کار

 سراسر همه کشور آراسته‏

 ز دینار و دیبا و از خواسته‏

 بتان پرستنده با تاج زر

 همان نامداران زرین کمر

 کسى کاندران بوم آباد نیست‏

 به کام از دل و جان خود شاد نیست‏

 در شاهنامه نظر به کوهها، رودها، باران، سیل، آفتاب، ماه و سایر پدیده هاى طبیعى از زندگى و پویایى برخوردار است. حال آن‏که طبیعت در شعر معاصران فردوسى فقط در بافت یک شعر و با توجه به مؤخرات آن مطرح مى شود.

 .10 معاصران فردوسى از وطن تلقى گسترده و وسیعى ندارند، از سیستان و بلخ و دامغان سخن مى رانند و شهرها وطن آنهاست، تازه از این شهرها نیز به صورتى کلى یاد مى کنند، در حالى که فردوسى ایران را محور همه حوادث، فداکاریها و ازخودگذشتگیهاى قهرمانانه مى داند و همه‏جاى ایران را سراى خود مى شناسد:

 دریغ است ایران که که ویران شود

 کنام پلنگان و شیران شود

 ز بهر بر و بوم و فرزند خویش‏

 زن و کودک و خرد و پیوند خویش‏

 همه سر به سر تن به کشتن دهیم‏

 از آن به که کشور به دشمن دهیم‏

 × بر گرفته از کتاب فردوسی  وشاعران دیگر-دکتر منصور رستگار فسایی- طرح نو - تهران - 1385

 

 

 

 

 

شیخ‌ ابواسحق‌ اطعمه‌ شیرازی‌ و حافظ‌

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

شیخ‌  ابواسحق‌ اطعمه‌ شیرازی‌ و  حافظ‌ ×

شیخ‌  جمال‌الدین‌  ابواسحق‌  حلاّج‌ اطعمه‌ی‌ شیرازی‌، از شاعران‌ و نویسندگان‌ طنزپرداز و نقیضه‌ساز  شیراز در قرن‌ نهم‌ هجری‌ست‌ که‌ او را « شیخ‌ اطعمه‌»، «شیخ‌  ابواسحق‌  حلاّج‌ »، « بسحاق‌ اطعمه‌ » و « مولانا  بسحاق‌ شیرازی‌ » نامیده‌اند  .

 « بسحاق‌»، مخفّفِ « ابواسحق‌» است‌ و چنان‌که‌ در املای‌ قدیم‌ فارسی‌ شایع‌ بوده‌ است‌، آن‌ را « بسحاق‌» بدون‌ واو و الف‌ می‌نوشته‌اند، اگر چه‌ نامش‌ را  جمال‌الدین‌ نوشته‌اند، امّا او در یک‌ رباعی‌ خود را « جلال‌» می‌خواند:

 ای‌ حلقه‌به‌گوش‌ سفره‌ات‌ طوق‌ هلال‌ پرداخته‌ای‌ هریسه‌، در عین‌ کمال‌

 هر کفچه‌ که‌ می‌زنی‌ به‌ طاس‌ روغن‌ گویی‌ تو که‌ زنده‌ می‌شود روح‌ «جلال‌»2

   1. « بسحاق‌» کنیه‌ی‌ این‌ شاعر شیرازی‌ست‌ ولی‌ او معمولاً این‌ کلمه‌ را به‌ عنوان‌ نام‌ یا «تخلص‌» خود به‌ کار می‌برد:

 چنین‌ گوید اضعف‌ عبادالله الرزّاق‌، المعروف‌ به‌  حلاّج‌:

 منصور، اناالحق‌ گفت‌،  بسحاق‌، اناالحلوا این‌ معنیِ حلوایی‌ وآن‌ دعویِ حلاّجی‌

 ***

 شمیم‌ قلیه‌ دمد تا قیامت‌ ای‌  بسحاق‌ ز هر گُلی‌ که‌ دمد، از گِل‌ معطّر ما

 

             2. گاهی‌ او، خود را معروف‌ به‌  حلاّج‌ می‌خواند و می‌گوید...  ابواسحاق‌ المعروف‌ به‌ حلاّج‌» و گاهی‌ خود را  بسحاق‌  حلاّج‌ می‌نامد:

 عصرها باید که‌ تا بسحقِ حلاّجی‌ دگر مادِح‌ حلوا شود یا مدح‌ خوان‌ بکسمات‌

 ***

 حلوای‌ پشمک‌، خوش‌تر توان‌ خورد در دستگاه‌  بسحاق‌ حلاّج‌

 ***

 چه‌ کم‌ گردد از خوان‌ نوالت‌ ببندد زلّه‌ای‌  بسحاق‌ حلاّج‌

 

 3. «اطعمه‌» لقب‌ دیگر اوست‌ که‌ این‌ عنوان‌ را به‌ این‌ دلیل‌ به‌ وی‌ داده‌اند که‌ در شعر خود به‌ وصف‌ انواع‌ طعام‌ها، همّت‌ گماشته‌ است‌  .

در این‌ مورد باید توجّه‌ داشت‌ که‌  بسحاق‌ اطعمه‌ را نباید با « نظام‌الدین‌ احمد اطعمه‌» که‌ اندکی‌ پیش‌ از  بسحاق‌ در  شیراز می‌زیست‌، اشتباه‌ کرد احمد نیز در شعر خویش‌ به‌ انواع‌ طعام‌ها اشاره‌ می‌نمود و در اوصاف‌ آن‌ها، داد سخن‌ می‌داد و به‌ همین‌ دلیل‌  بسحاق‌ اطعمه‌ در اشعار خود از ادخال‌ شعر خود با شعر شاعرانی‌ چون‌ احمد اطعمه‌ نگران‌ بوده‌ است‌:

 به‌ املای‌ من‌ زین‌ لطایف‌ بسی‌ست‌ ولی‌ خوف‌ ادخال‌ با هر کسی‌ست‌

 

  4. لقب‌ دیگر وی‌ «شاعر طعام‌» است‌:

 گفت‌: با شاعر طعام‌ به‌ رمز کلّه‌پز، آن‌ زمان‌ که‌ کیپا دوخت‌...

 

 5. «شاعر اطعمه‌» نیز عنوان‌ دیگر  بسحاق‌ است‌ که‌ طبعاً در این‌ موارد، شعر وی‌ نیز «شعر اطعمه‌» خواهد بود:

 خوان‌ چو نهی‌ بنه‌ عیان‌، «شاعر اطعمه‌» بخوان‌ لوت‌خوران‌ به‌ هم‌ نشان‌ دو سه‌ چهار و پنج‌ و شش‌

وگر اشراف‌ و اکابر برسانند ز جُود، «شاعر اطعمه‌» را جایزه‌های‌ کجری‌

 شعر اطعمه‌

 در نصابی‌ گفته‌یی‌  بسحاق‌، «شعر اطعمه‌» کز سر این‌ سفره‌ معمورند خلق‌ بحر و بر

 ***

 بس‌ که‌ شیرین‌ گفته‌ای‌  بسحاق‌، «شعر اطعمه‌» خرده‌ی‌ قند و نباتت‌، در دهان‌ خواهم‌ فشاند

 

 6.  بسحاق‌ در مواردی‌ خود را «مرشد گرسنگان‌»، «مرشد گشنگان‌»، «مرشد گسنگان‌» می‌خواند:

 تا به‌ تخلص‌ غزل‌ مرشد گشنگان‌ شدم‌ پخته‌ شده‌ به‌ مطبخم‌، دیگ‌ سخن‌، بدین‌ نمط‌

 ***

 چو  بسحاق‌ این‌ شعرها، در جهان‌ برای‌ دل‌ گشنگان‌ گفته‌ایم‌

 

  7.  بسحاق‌ خود را «واصف‌» طعام‌ها می‌داند:

 من‌ آن‌چه‌ وصف‌ طعام‌ است‌ با تو می‌گویم‌ تو خواه‌ از سخنم‌ پند گیر و خواه‌ ملال‌

 بسحاق‌ به‌ زادگاه‌ خود اشاره‌ای‌ صریح‌ و قاطع‌ ندارد، امّا از اقامت‌ در  شیراز و  فارس‌ بسیار سخن‌ می‌گوید و معمولاً او را شیرازی‌ خوانده‌اند.

 قند  بسحاق‌ گر از  فارس‌ به‌ دریا افتد، موج‌ شربت‌ بکند بیخ‌ سرای‌ کجری‌

 ***

 همچو  بسحاق‌ ز  شیراز برای‌ بغرا تا به‌ حدّی‌ست‌ مرا میل‌  خراسان‌ که‌ مپرس‌

 او از « آب‌رکنی‌» و « مصلی‌» و « سعدیه‌»  شیراز سخن‌ می‌گوید و دل‌بسته‌ی‌ لولیان‌ شیرازی‌ست‌:

 از شوق‌  آب‌ رکنی‌ و ذوق‌ برنج‌ زرد هم‌چون‌ قلندران‌ به‌ مصلاّ نشسته‌ام‌

 ***

 گر  آب‌ رکنی‌ بایدت‌ از کوزه‌ی‌ نو، دم‌به‌دم‌ از بوی‌ صحن‌ چرب‌ خود، تقصیر با سقّا مکن‌

 ***

 یا رفته‌ام‌ به‌  سعدی‌ و در آستان‌ شیخ‌، با نان‌ گرم‌ و ارده‌ و خرما، نشسته‌ام‌

 ***

 اگرچه‌ خلق‌ جهان‌ پای‌بند ترکانند حلاوتی‌ست‌ در این‌ لولیان‌ شیرازی‌

 

  8. گاهی‌ نیز،  بسحاق‌ خود را «گشنه‌ای‌» که‌ غله‌اش‌ را تاراج‌ کرده‌اند، می‌خواند:

 کنون‌ خود گُشنه‌ می‌مانم‌ در این‌ شهر که‌ ترکان‌ کرده‌اند آن‌ غلّه‌، تاراج‌

 ندارم‌ بهر بغرا، یک‌ سیر آرد همی‌ پیچم‌ به‌ خود چون‌ تیر تتماج‌

 و طبعاً شعر وی‌، برای‌ دل‌ گشنگان‌ سروده‌ می‌شود:

 چو  بسحاق‌، این‌ شعرها در جهان‌ برای‌ دل‌ گشنگان‌ گفته‌ایم‌

  از روزگار ولادت‌  بسحاق‌، اطلاعی‌ دقیق‌ نداریم‌، ولی‌ می‌دانیم‌ که‌ در عهد حکومت‌ سلطان‌  اسکندر عمر شیخ‌ بر  فارس‌، از ندمای‌ او بوده‌ است‌ و عمر شیخ‌ در 796 ه . ق‌ کشته‌ شده‌ است‌ و  اسکندر پس‌ از وی‌ با آن‌که‌ خردسال‌ بوده‌، به‌ فرمان‌ جدّش‌ با برادران‌ دیگر خود،  فارس‌ را در تیول‌ داشت‌ تا آن‌که‌ در میان‌ برادرانش‌ نزاع‌ درگرفت‌ و میرزا  اسکندر در سال‌ 811 ه . ق‌ به‌  خراسان‌ گریخت‌ و مورد عنایات‌ عمّ خود،  شاهرخ‌ واقع‌ شد و اندکی‌ پس‌ از کشته‌ شدن‌ برادرش‌ پیرمحمّد،  فارس‌ و  اصفهان‌ را مسخّر کرد و به‌ سال‌ 812 ه . ق‌ جانشین‌ برادر شد و خود در سال‌ 817 ه . ق‌ اسیر و کور و مقتول‌ گردید، بنابراین‌ قاعدتاً باید اشاره‌ی‌ دولتشاه‌ سمرقندی‌  بدین‌ که‌ «به‌ روزگار پادشاه‌زاده‌  اسکندربن‌ عمر شیخ‌ میرزا،  ابواسحاق‌، ندیم‌ مجلس‌ او بود...  » مربوط‌ به‌ همین‌ چند سال‌ باشد.  دولتشاه‌، در دنبال‌ همین‌ مطلب‌ می‌نویسد: «...  بسحاق‌ چند روزی‌ به‌ مجلس‌ پادشاه‌، حاضر نشد، روزی‌ که‌ به‌ مجلس‌ آمد، شاهزاده‌ پرسید: که‌  مولانا چند روز، کجا بودی‌؟  بسحاق‌، زمین‌ خدمت‌ بوسید و گفت‌: ای‌ سلطان‌ عالم‌، یک‌ روز حلاّجی‌ می‌کنم‌ و سه‌ روز، پنبه‌ از ریش‌ برمی‌چینم‌... و گویند مولانا بسحاق‌  ریش‌ دراز داشته‌، از قاعده‌ بیرون‌...».

 از خانواده‌ی‌ او نیز هیچ‌ نشانه‌ای‌ در اشعار وی‌ وجود ندارد... به‌ هر حال‌، در فاصله‌ی‌ سال‌های‌ 812-817 ه . ق‌ شاعری‌ مشهور بود که‌ در دستگاه‌ سلاطین‌ روزگار خود راه‌ یافته‌ بود و باید در سنین‌ چهل‌، پنجاه‌ سالگی‌ بوده‌ باشد زیرا در بعضی‌ از اشعار خود، به‌ پیری‌ خویش‌ اشاراتی‌ دارد:

 چنان‌ بر دنبه‌ی‌ فربه‌، زند  بسحاق‌ در پیری‌ که‌ خود دارد گمان‌ آن‌ که‌ در سنّ شبابستی‌بنابراین‌ ولادتش‌ باید دست‌ کم‌ میان‌ اواسط‌ قرن‌ هشتم‌ و یا سال‌های‌ دهه‌ی‌ دوم‌ از نیمه‌ی‌ دوم‌ آن‌ قرن‌، اتفاق‌ افتاده‌ باشد.

 

 تحصیلات‌

«... نمی‌دانیم‌ مولانا  ابواسحق‌  چه‌ فرا گرفته‌ و کجا و نزد چه‌ کسانی‌ درس‌ خوانده‌ و یا آن‌که‌ اشتغالش‌ به‌ شاعری‌ که‌ گویا منافی‌ پنبه‌زنی‌ و ندّافی‌ او نبود، به‌ سائقه‌ مطالعات‌ و ذوق‌ شخصی‌ صورت‌ گرفته‌ بود، به‌ هر حال‌ استقبال‌های‌  بسحاق‌ نشان‌ می‌دهد که‌ او به‌ رسم‌ شعرای‌ زمان‌، در دیوان‌های‌ مشهور شاعران‌  پارسی‌گوی‌ مرور کرده‌ و به‌ شیوه‌ی‌ آنان‌، به‌ شاعرانی‌ از قبیل‌  سلمان‌،  سعدی‌،  خسرو،  حافظ‌،  کمال‌ خجندی‌ و... و جواب‌ گفتن‌ آثارشان‌، توجّه‌ خاصی‌ داشته‌ است‌ و این‌ رسم‌ یعنی‌ استفاده‌ از غزل‌ها و قصاید و قطعات‌ مشهور فارسی‌، برای‌ طنز و شوخی‌ پیش‌ از این‌ هم‌ معمول‌ بوده‌ است‌  »، امّا در دیوان‌  بسحاق‌ اشارتی‌ به‌ تحصیل‌ او در مدرسه‌ی‌ سنغری‌ (: سنقری‌)  شیراز وجود دارد:

 ز چاه‌ مدرسه‌ی‌ سنغری‌ شنیدم‌ دوش‌ که‌ کرد مشوره‌ با دلو و گفت‌: با فرّاش‌

 که‌ بهر رشته‌ی‌ مهتر، کمال‌ چشمه‌ی‌ ما روان‌ چو آب‌ حیات‌ است‌، عذب‌ و گوهرپاش‌

 بسحاق‌ بنابر دیوان‌ اشعارش‌ با بسیاری‌ از دانش‌های‌ زمان‌، آیات‌ و احادیث‌ و امثال‌ و فنون‌ ادبی‌ و لغت‌ آشنا می‌نماید و بر دانش‌ مدرسه‌ای‌ مسلط‌ است‌:

 «... باشد که‌ در اسطرلاب‌ نانِ گرده‌، کوکب‌ طالع‌ ما بیند که‌ در برج‌ حمل‌ یا برّه‌ی‌ شیرمست‌، مقارنه‌ دارد یا در منزل‌ ثور یا گوشت‌ گاو پیر، احتراق‌ خواهیم‌ یافت‌:

 کوکب‌ بخت‌ مرا هیچ‌ منجم‌ نشناخت‌ یا رب‌ از مادر گیتی‌، به‌ چه‌ طالع‌ زادم‌

 چون‌ با منجّم‌ روغن‌ بگفتند، جواب‌ داد که‌ در زیجِ گِردِ خوان‌، به‌ رصد مرصود نان‌ پهن‌، می‌نماید که‌ فردا به‌ طالع‌ سعد چون‌ دو درجه‌ و یک‌ دقیقه‌ از اوّل‌ چاشت‌، بگذرد، تربیع‌ قرص‌ آفتاب‌ و ماه‌ نان‌ و پنیر، در برج‌ جوزا و گردکان‌ پرمغز خواهد بود و مقارنه‌ با ستاره‌ی‌ دنباله‌دار کلونده‌، خواجگانه‌ دارد و محاق‌ و کسوفش‌ در برج‌ ثریّای‌ خوشه‌ انگور شاهانی‌، خواهد بود تا تمام‌ محترق‌ گردند، باشد که‌ این‌ قران‌ها آخر گردد  ».

 بسحاق‌، در فواتح‌ حکایات‌ و در داستان‌هایی‌ چون‌ سفره‌ی‌ کنزالاشتها و داستان‌ مزعفر و بغرا نیز به‌ ارایه‌ی‌ کمالات‌ لفظی‌ و معنوی‌ و ادبی‌ خویش‌ می‌پردازد:

 حبیب‌ خدا سیّدالمرسلین‌ که‌ محبوب‌ او گشته‌ بود انگبین‌

 بشیر و نذیر و سراج‌ منیر که‌ بود اختیارش‌ به‌ معراج‌ شیر

 جهان‌ در جهان‌، ترک‌ لذّات‌ کرد که‌ از نان‌ جو، سیر هرگز نخورد

 ز حق‌ باد رضوان‌ به‌ یاران‌ او که‌ همکاسه‌ بودند بر خوان‌ او

 

 معیشت‌  ابواسحق‌

     اگرچه‌  بسحاق‌ در معنا اهل‌ فقر است‌، ولی‌ مسلماً زندگی‌ او نیز توأم‌ با فقر و تهی‌دستی‌ بوده‌ است‌. بنابر به‌ قول‌ شادروان‌ دکتر  صفا، «...  بسحاق‌ به‌ جای‌ هزل‌ و طعن‌ اجتماعی‌، جواب‌ها و استقبال‌های‌ خود را منحصر به‌ توصیف‌ اطعمه‌ و اغذیه‌ کرده‌، امّا یقین‌ است‌ که‌ در ذکر این‌ اوصاف‌، سخن‌ او خالی‌ از بیان‌ آرزوهای‌ پنهانی‌ طبقات‌ محروم‌ جامعه‌ی‌ آن‌ زمان‌ و شاید خود شاعر، نباشد...  ».

بسحاق‌ احتمالاً از قبل‌ شاعری‌ خود درآمدی‌ داشته‌ و ارتزاق‌ می‌کرده‌ است‌، بعضی‌ نیز او را  حلاج‌ و پنبه‌زن‌ دانسته‌اند:

 پیش‌ از این‌ گر روزیم‌ از گفته‌ی‌  بسحاق‌ بود این‌ زمان‌ مهمان‌ خوان‌ نعمت‌اللّهم‌ دگر امّا همه‌ جا از خود به‌ عنوان‌ فقیری‌ تنگ‌روزی‌ و نگران‌ و نومید سخن‌ می‌راند:

 طشت‌ حلوا چه‌ بری‌ از پی‌ نعشم‌، فردا کاین‌ دم‌ از گرسنگی‌، طشت‌ من‌ از بام‌ افتاد

 ***

 پادرهواست‌ مرغ‌ و برنجم‌، چو وجه‌ آن‌ بر بال‌ غاز و کبک‌ و کبوتر نوشته‌اند

 ***

 حلوای‌ پشمک‌ خوش‌تر توان‌ خورد در دستگاه‌،  بسحاق‌  حلاج‌

 ***

 رزقِ  بسحاق‌، گر از کیسه‌ی‌ یاران‌ باشد، طاس‌ لوزینه‌ به‌ دست‌ دگران‌ خواهد بود

 ***

 به‌ خوان‌ نان‌، که‌ تا در بسته‌ شد من‌ بی‌خور و خوابم‌ به‌ زلف‌ آشفته‌، کز این‌ چرخ‌، چون‌ ماهیچه‌ در تابم‌

 به‌ همین‌ جهت‌ است‌ که‌ میل‌ او به‌ شعر اغذیه‌ بی‌چیزی‌ نیست‌:

 میل‌  بسحاق‌ به‌ این‌ اطعمه‌ بی‌چیزی‌ نیست‌ غالب‌الظن‌ من‌ آن‌ است‌ که‌ اسراری‌ هست‌

 *** در خوردن‌ لوت‌ و صفت‌ اطعمه‌ کردن‌ تا لبّه‌ لقد آثرک‌الله، علینا

 او می‌داند که‌ شعر اطعمه‌ی‌ او در دل‌ همگان‌ تأثیر می‌گذارد و آنان‌ را شاد می‌سازد:

 آن‌ مردم‌ از اشعار  بسحاق‌ چو نار و پسته‌، خندان‌ آفریدند

 ***

 گفت‌:  بسحاق‌ چنین‌ شعر ز انواع‌ طعام‌ تا شود گرسنه‌ آن‌ سیر که‌ خواند یک‌ بار

 ***

 گر اشتها به‌ شعر منت‌ شد، عجب‌ مدار کاین‌ گشنگان‌ حدیث‌ غذا خوش‌ ادا کنند

  مرگ‌ ابواسحق‌

     وفات‌  بسحاق‌ را به‌ سال‌ 827 ه . ق‌ (برابر با 1423 میلادی‌) یا 830 ه . ق‌ (برابر با 1427 میلادی‌) یا سال‌های‌ 828 ه . ق‌ یا 837 ه . ق‌ یا 840 ه . ق‌ نوشته‌اند   و  قبر او در زاویه‌ی‌ جنوب‌ غربی‌  تکیه‌ی‌ چهل‌تنان‌  شیراز است‌.

 1. از معاصران‌ او  شاه‌ سیف‌الدین‌ ابونصر است‌ که‌ قصیده‌ی‌ آفاق‌ و انفس‌ را در مدح‌ وی‌ سروده‌ است‌:

 مطلعی‌ شیرین‌ شنو مانند حلوا سر به‌ سر مصرعی‌ قند و نبات‌ و مصرعی‌ شهد و شکر...

 

 2.  سلطان‌  اسکندربن‌ عمر شیخ‌بن‌  تیمور ، والی‌  فارس‌، (812-817 ه . ق‌): که‌ گفته‌اند ابواسحق‌ با او روابط‌ نزدیک‌ داشت‌.

 

 3.  شاه‌ نعمت‌الله ولی‌ (730-834 ه . ق‌) که‌ اگر مرگ‌  بسحاق‌ را در فاصله‌ی‌ 727 تا 840 ه . ق‌ بدانیم‌ طبعاً سال‌های‌ آخر عمر این‌ دو تن‌ با هم‌ مقارن‌ بوده‌ است‌ و نوشته‌اند که‌  شیخ‌ ابواسحاق‌، مرید و معتقد شاه‌ نعمت‌الله بوده‌ است‌ و در سفری‌ که‌ شاه‌ نعمت‌الله در دوران‌ اسکندربن‌ عمر به‌ دعوت‌ او به‌  شیراز آمد،  ابواسحق‌ او را ملاقات‌ کرد.

 «شنیدم‌ که‌ نوبتی‌ در ماهان‌ کرمان‌ به‌ صحبت‌ حضرت‌ مقدسه‌ رسیده‌ بود، بعد از آن‌ که‌ در مقابل‌ آن‌ ابیات‌ حضرت‌ مقدسه‌ ( شاه‌ نعمت‌الله ولی‌)، که‌ فرموده‌اند:

 گوهر بحر بیکران‌ ماییم‌ گاه‌ موجیم‌ و گاه‌ دریاییم‌

 ما به‌ آن‌ آمدیم‌ در عالم‌ تا خدا را به‌ خلق‌ بنماییم‌

 او گفته‌ بود:

 رشته‌ی‌ لاک‌ معرفت‌ ماییم‌ گه‌ خمیریم‌ و گاه‌ بُغراییم‌

 ما از آن‌ آمدیم‌ در مطبخ‌، که‌ به‌ ماهیچه‌، قلیه‌، بنماییم‌

 حضرت‌ مقدّسه‌... متوجه‌ او شده‌ فرمودند: «رشته‌ی‌ لاک‌ معرفت‌ شمایید؟» و  بسحاق‌ در جواب‌ گفت‌: «که‌ ما نمی‌توانیم‌ از «الله» گفت‌: از «نعمت‌الله» می‌گوییم‌  ».

 4.  نظام‌الدین‌ احمد اطعمه‌ که‌ در سال‌ 828 ه . ق‌ وفات‌ یافته‌ و  شاه‌ داعی‌ شیرازی‌ با وی‌ معاشرت‌ داشته‌ و مرثیه‌اش‌ گفته‌ است‌. 

 5.  کاتبی‌ نیشابوری‌ ترشیزی‌ که‌ تا سال‌ 838 ه . ق‌ زنده‌ بوده‌ است‌ و  بسحاق‌ را در این‌ دو بیت‌ ستوده‌ است‌:

 شیخ‌  بسحاق‌ دام‌ نعمته‌ گرم‌ پخت‌ او خیال‌ اطعمه‌ را

 سفره‌یی‌ او فکند در عالم‌ هست‌ بر خوان‌ او صلا همه‌ را

 

 6. قبولی‌، از شاعران‌ قرن‌ نهم‌ هجری‌ که‌ در سال‌ 880 ه . ق‌ دیوان‌ خود را تدوین‌ کرده‌ است‌ و در آن‌جا در قطعه‌ای‌  بسحاق‌ را ستوده‌ است‌ که‌ این‌ شعر حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ پیش‌ از آن‌ سال‌، شعر  بسحاق‌ به‌ حدّی‌ معروف‌ بوده‌ است‌ که‌ نکته‌دانی‌ آن‌ را برای‌ دیگران‌ حکایت‌ می‌کرده‌ است‌:

 خداوندگارا به‌ پای‌ شکوفه‌ نشستیم‌ با جمع‌ یاران‌ زمانی‌

 مفرّح‌ به‌ مقدار نوشیده‌ هر یک‌  بجز این‌ جهان‌ کرده‌ پیدا جهانی‌

 ز گفتار  بسحاق‌ آن‌جا کتابی‌ همی‌ خواند از جمع‌ ما، نکته‌دانی‌

 

 آثار ابواسحق‌

     دولتشاه‌ سمرقندی‌  می‌نویسد: « بسحاق‌ مردی‌ لطیف‌طبع‌ و مستعد و خوش‌گوی‌ بود و از اجناس‌ سخن‌وری‌، اشعار اطعمه‌ را اختیار نموده‌ و در این‌ باب‌ چون‌ او کسی‌ سخن‌ نگفته‌ است‌».

 کلیات‌ دیوان‌  بسحاق‌ ترکیبی‌ از شعر و نثر است‌ و اشعار او نیز از قصیده‌ و غزل‌ و قطعه‌ و رباعی‌ و فردیّات‌، تشکیل‌ شده‌ است‌ و علاوه‌ بر مقدمات‌ منثور، می‌توان‌ از دیباچه‌ی‌ کنزالاشتها، رساله‌ی‌ برنج‌ و بغرا، رساله‌ی‌ خواب‌نامه‌ و فرهنگ‌ دیوان‌ اطعمه‌ یاد کرد.

 

 شعر  ابواسحق‌ اطعمه‌

     ابواسحق‌، شاعری‌ست‌ با که‌ شعر خود را وقف‌ اطعمه‌ کرده‌ است‌ و خود بدین‌ صفت‌ می‌بالد:

 راستی‌ در صفت‌ اطعمه‌ کردن‌،  بسحاق‌ کس‌ ندیدیم‌ که‌ مثل‌ تو، مثالی‌ دارد و به‌ قول‌ ادوارد  براون‌، «اشعار  بسحاق‌، مملو است‌ از اصطلاحات‌ کهنه‌ و متروک‌ فن‌ طبّاخی‌ قرون‌ وسطای‌  ایران‌ و غالباً لطف‌ آن‌ در این‌ است‌ که‌ همه‌ در استقبال‌ اشعار جدّی‌ دیگران‌ که‌ در زمان‌ شاعر، در السنه‌ و افواه‌ متداول‌ بوده‌ است‌، به‌ نظم‌ درآمده‌ است‌...  ».  ذهن‌  بسحاق‌ به‌ حدّی‌ در به‌ خاطر آوردن‌ اشعار مناسب‌ و معروف‌، امثال‌ و حکم‌ فارسی‌ و عربی‌، چالاک‌ است‌ که‌ می‌توان‌ در هر جمله‌ و عبارت‌ منظوم‌ یا منثور او، آیه‌، حدیث‌، ضرب‌المثل‌، شعر یا جمله‌ای‌ را از بزرگان‌ ادب‌ پیدا کرد، عظمت‌ ذهن‌ مبتکر و خلاّق‌ او شاعر را در تلفیق‌ و تهذیب‌ و نتیجه‌گیری‌های‌ و نقیضه‌سازی‌ توانمند می‌سازد و نشان‌ می‌دهد که‌ شاعر با شایستگی‌ تمام‌، در دیوان‌های‌ شاعران‌ معروف‌  پارسی‌گوی‌، مروری‌ دقیق‌ و عمیق‌ داشته‌ و در جواب‌گویی‌ به‌ اشعار شاعران‌ بزرگ‌ مهارتی‌ بسزا کسب‌ کرده‌ است‌ و شعر او اگرچه‌ به‌ دلیل‌ بکارگیری‌ الفاظ‌ و ترکیبات‌ و تشبیهات‌ و مضامین‌ مربوط‌ به‌ اغذیه‌ و اشربه‌ دارای‌ محدودیت‌های‌ لفظی‌ست‌، امّا در شعر او، تنوّع‌ معنوی‌ و سادگی‌ و روانی‌ و تأثیرگذاری‌ دل‌نشینی‌ هست‌ که‌ در اشعار معاصران‌ وی‌ نیست‌ و به‌ همین‌ دلیل‌ هم‌  بسحاق‌ شعر خود را می‌ستاید

 ماهیان‌ گر بشنوند این‌ شعر چون‌ آب‌ روان‌ بر سر نظمم‌ برافشانند از دریا گهر

 ***

 در مصر سخن‌ تا بنشستم‌ به‌ فصاحت‌ بشکست‌ ز قند سخنم‌، قیمت‌ حلوا

 نزد شعرا، خوان‌ عبارت‌ چو کشیدم‌، گفتند در این‌ سفره‌ تو داری‌ ید بیضا

 ***

 چه‌ سفره‌ای‌ست‌ که‌  بسحاق‌ در جهان‌ گسترد که‌ می‌برند از آن‌ بهره‌ها، عوام‌ و خواص‌

 ***

 سخن‌ در اطعمه‌  بسحاق‌، پاک‌ کرد چو آب‌ بود که‌ جایزه‌ بستاند از شراب‌ طهور

 حقیقت‌ آن‌ است‌ که‌ مهم‌ترین‌ محور معنایی‌ اشعار و آثار منثور  بسحاق‌، وصف‌ غذاهاست‌ و به‌ قول‌ استاد  صفا: « ابواسحق‌ با استقبال‌ و جواب‌گویی‌ و تضمین‌ اشعار پیشینیان‌ و معاصران‌، برای‌ سخن‌ گفتن‌ نخواسته‌ است‌، شکم‌بارگی‌ خود را ثابت‌ کند، بلکه‌ تمام‌ ابیات‌ او نشان‌ از آرزوی‌ ارضا نشده‌ و غرایز انسانی‌، در گیرودار محرومیت‌ها و ناداشتی‌های‌ طبقات‌ معینی‌، دون‌ طبقات‌ مرفّه‌ است‌ مثلاً با خواندن‌ این‌ مطلع‌  حافظ‌ که‌ نشان‌ از اندیشه‌ ژرف‌ شاعر در مقام‌ تنبّه‌ از گذشت‌ عمر و فوات‌ فرصت‌، می‌دهد:

 مزرع‌ سبز فلک‌ دیدم‌ و داس‌ مه‌ نو یادم‌ از کشته‌ی‌ خویش‌ آمد و هنگام‌ درو

بسحاق‌، به‌ یاد گرسنگی‌های‌ خود و طبقه‌ پیشه‌وران‌ هم‌طراز خود می‌افتد و چنین‌ وانمود می‌کند که‌ با شکم‌ تهی‌ بدین‌گونه‌ سخنان‌، نباید از راه‌ رفت‌ و بنابر مثل‌ عامیانه‌ی‌ عهد ما، فکر نان‌، باید کرد که‌ خربزه‌ آب‌ است‌، در چنین‌ حالی‌ست‌ که‌  بسحاق‌ شعر  حافظ‌ را بدین‌گونه‌ جواب‌ می‌دهد:

 طبق‌ پهن‌ فلک‌ دیدم‌ و کاس‌ مه‌ نو گفتم‌: ای‌ عقل‌ به‌ ظرف‌ تهی‌، از راه‌ مرو

 چرخ‌ گو این‌ عظمت‌ چیست‌، چو نتوان‌ کردن‌ قرص‌ خورشیدِ تو، یک‌ روز، به‌ نانی‌، به‌ گرو

 اگرم‌ گندم‌ بغرا نبود، بفروشم‌ خرمن‌ مَه‌، به‌ جوی‌، خوشه‌ی‌ پروین‌، به‌ دو جو

 دست‌ بر دنبه‌ی‌ بریان‌ زن‌ و یخنی‌ بگذار سخن‌ پخته‌ همین‌ است‌، نصیحت‌ بشنو

   از همه‌ی‌ آن‌چه‌ نقل‌ کردیم‌ و از غالب‌ اشعار  بسحاق‌، مخصوصاً در جواب‌ها و تضمین‌های‌ او، نوعی‌ زهرخند پیداست‌ و او از این‌ حیث‌ و هم‌چنین‌ در شیوه‌ی‌ استقبال‌ و تضمین‌ اشعار پیشینیان‌، برای‌ مقاصد حاصل‌ خود، شبیه‌ و حتّی‌ پیرو  عبید زاکانی‌ست‌، منتهی‌ موضوع‌ اصلی‌ سخن‌ را تغییر داده‌ و به‌ جای‌ شرح‌ مستقیم‌ مفاسد جامعه‌، بیان‌ آرزوهای‌ گرسنگان‌ را در بوی‌ سفره‌ی‌ متنعمان‌ برگزیده‌ است‌ و با مجموعه‌ای‌ که‌ در وصف‌ اطعمه‌ ترتیب‌ داده‌ و با شوخ‌طبعی‌ و هزل‌ و گاهی‌ طنزی‌ که‌ در آن‌ اوصاف‌ در پیش‌ گرفته‌ هم‌ موضوع‌ تازه‌ای‌ بر موضوعات‌ ادبی‌ فارسی‌ افزوده‌ و هم‌ سبکی‌ خاص‌ در این‌ راه‌ پدید آورده‌ که‌ بعد از او مورد تقلید قرار گرفته‌ است‌  .

 

 بسحاق‌ و نقیضه‌سازی‌

     با توجّه‌ بدان‌چه‌ درباره‌ی‌ جواب‌های‌  بسحاق‌ از شاعرانی‌ چون‌  حافظ‌ و عبید گفته‌ شد، باید دانست‌ که‌ کار  بسحاق‌ در این‌ زمینه‌، نقیضه‌سازی‌ست‌ که‌ در اصطلاح‌ ادبی‌ به‌ معنی‌ «باژگونه‌ جواب‌ گفتن‌ شعر کسی‌ست‌» یا «جواب‌ شکننده‌ و مخالف‌ به‌ شعر کسی‌ دیگر دادن‌». و معمولاً سخنی‌ست‌ که‌ جدّی‌ نیست‌ و در حوزه‌ی‌ هزل‌ و هجا و طنز قرار می‌گیرد و به‌ قول‌  بسحاق‌، شوخی‌ مباحی‌ست‌ که‌ بین‌ جدّ و هزل‌ قرار دارد و فرنگیان‌ آن‌ را پارودی‌ (Parody)  می‌گویند که‌ عبارت‌ است‌ از «منظومه‌ای‌ که‌ با روحیه‌ی‌ مخالف‌ منظومه‌ای‌ دیگر ساخته‌ شده‌ باشد»، «شعری‌ که‌ مضمونش‌ مخالف‌ با مضمون‌ شعر دیگری‌ باشد به‌ منظور مخالفت‌ یا ضدّیّت‌ و مقابله‌ بین‌ دو شاعر، چنان‌ که‌ یک‌ یا چند بیت‌ را شاعر دیگر جواب‌ ضد، نقیض‌ یا مخالفی‌ از لحاظ‌ قول‌ و نقل‌، لفظ‌ و مفهوم‌ بدهد  ».

  دکتر  زرین‌کوب‌، «پارودی‌» را عبارت‌ می‌داند از این‌ که‌ «اثری‌ جدّی‌ را به‌ صورت‌ هزل‌آمیز در آورند، مثل‌ اشعاری‌ که‌  بسحاق‌ اطعمه‌ در جواب‌ بعضی‌ غزل‌های‌  حافظ‌ یا سعدی‌ و... سروده‌  »، شادروان‌  اخوان‌ثالث‌ در این‌باره‌ می‌نویسد: «...  بسحاق‌ نقیضه‌ می‌گوید و البتّه‌ که‌ شاید کار  بسحاق‌ اطعمه‌ هم‌ در یک‌ شکل‌ و شمایل‌ دیگر نظیر کار اجتماعی‌  حافظ‌ است‌ در عالم‌ جد و به‌ هر حال‌ لااقل‌ جواب‌ تلخ‌ و تعریض‌ تند او را با هنجاری‌ مزاح‌آمیز، به‌ یاد خواننده‌ می‌آورد و در ذهن‌ مردم‌ آن‌ زمان‌ که‌ آشنا به‌ کلام‌ نعمت‌الله ولی‌،  حافظ‌ و  بسحاق‌ هستند، گمان‌ نمی‌کنم‌ کار ساده‌ای‌ باشد، فقط‌ با تصور و تصویر کامل‌ عیار همین‌ آزمون‌ است‌ که‌ می‌توانیم‌ ارزیابی‌ بالنسبه‌ درستی‌ از این‌ سه‌ متاع‌ داشته‌ باشیم‌، در این‌ صورت‌ کار  بسحاق‌ اطعمه‌ نیز شاید از حدّ هزل‌ محض‌ و تفنن‌ پوچ‌ شکمیات‌ بالاتر بیاید، پس‌ هر متاعی‌ را بایستی‌ در عالم‌ خود و با تراز و ترازوی‌ خودش‌ بشناسیم‌ و قیمت‌ بگذاریم‌...  ». اخوان‌ آن‌گاه‌ ادامه‌ می‌دهد که‌: «...  شاه‌نعمت‌الله ولی‌ را غزلی‌ست‌ شطح‌آمیز و حماسی‌، سخت‌ مشهور که‌ این‌ ابیات‌ از آن‌ غزل‌ است‌:

 ما خاک‌ راه‌ را به‌ نظر کیمیا کنیم‌ صد درد را به‌ گوشه‌ی‌ چشمی‌ دوا کنیم‌

 در حبس‌ صورتیم‌ و چنین‌ شاد و خرّمیم‌ بنگر که‌ در سراچه‌ معنی‌ چه‌ها کنیم‌

 موج‌ محیط‌ و گوهر دریای‌ عزّتیم‌ ما میل‌ دل‌ به‌ آب‌ و گل‌ خود، چرا کنیم‌...

 کمال‌ خجندی‌ که‌ ظاهراً به‌ سیّد بی‌اعتقاد نبوده‌، آن‌ را گرفته‌ و چنین‌ ساخته‌ است‌:

 دارم‌ امید آن‌ که‌ نظر بر من‌ افکنند آنان‌ که‌ خاک‌ را به‌ نظر کیمیا کنند

 ماییم‌ خاک‌ راه‌ بزرگان‌ پاک‌ دین‌ آیا بود که‌ گوشه‌ی‌ چشمی‌ به‌ ما کنند؟

 امّا  حافظ‌ که‌ گویا اعتقادی‌ به‌  شاه‌نعمت‌الله نداشته‌، غزل‌ها او را با تعریض‌های‌ تند و کنایاتی‌ سخت‌ گوشه‌دار جواب‌ گفته‌ است‌:

 آنان‌ که‌ خاک‌ را به‌ نظر کیمیا کنند آیا بود که‌ گوشه‌ی‌ چشمی‌ به‌ ما کنند؟

 دردم‌ نهفته‌ به‌ ز طبیبان‌ مدعی‌ باشد که‌ از خزانه‌ی‌ غیبم‌ دوا کنند

 حالی‌ درون‌ پرده‌ بسی‌ فتنه‌ می‌رود تا آن‌ زمان‌ که‌ پرده‌ برافتد، چه‌ها کنند

 این‌ بود نمونه‌ی‌ اشعاری‌ از اصل‌ شعر شاه‌ نعمت‌الله و استقبال‌ معتقدانه‌ی‌ منسوب‌ به‌ کمال‌ و جواب‌ جدّ پرطعن‌ و تعریض‌  حافظ‌، امّا نقیضه‌  بسحاق‌، اگرچه‌ بیش‌تر نقیضه‌ی‌ غزل‌ حافظ‌ می‌نماید، امّا با یک‌ واسطه‌ یا بی‌واسطه‌، نقیضه‌ غزل‌ شطحی‌  شاه‌نعمت‌الله ولی‌ هم‌ هست‌ و شعر  بسحاق‌، چنین‌ است‌:

 کیپاپزان‌، سحر که‌ سر کلّه‌ وا کنند آیا بود که‌ گوشه‌ی‌ چشمی‌ به‌ ما کنند؟

 حیران‌ در آن‌ زر بن‌ دندان‌ کلّه‌اند آنان‌ که‌ خاک‌ را به‌ نظر کیمیا کنند

 چون‌ دنبه‌ را ز صحبت‌ سختو گریز نیست‌ آن‌ به‌ که‌ کار دنبه‌ به‌ سختو رها کنند...

 اگرچه‌  بسحاق‌ در نقیضه‌های‌ خود، آثار جدی‌  فردوسی‌،  خیام‌،  ظهیر فاریابی‌،  عراقی‌، مولوی‌،  سعدی‌،  سلمان‌،  خواجوی‌ کرمانی‌ و  عماد فقیه‌ را جواب‌ می‌گوید، امّا در این‌ میان‌ علاقه‌ی‌ او به‌  سعدی‌ و  حافظ‌ از همه‌ بیش‌تر است‌ که‌ ما درباره‌ی‌  سعدی‌ و بسحق‌ قبلاً در مقاله‌ای‌ گفت‌وگو کرده‌ایم‌   و اینک‌ در پایان‌ مقاله‌، به‌ جواب‌ها و نقیضه‌سازی‌های‌ بسحق‌ از اشعار  حافظ‌ می‌پردازیم‌:

 ابوسحاق‌ و  حافظ‌ (727 تا 792 ه . ق‌)

 بسحاق‌  که‌ قطعاً در اواخر عمر  حافظ‌ زندگی‌ می‌کرده‌ است‌، در دیباچه‌ی‌ رساله‌ی‌ کنزالاشتهای‌ خود، طلاقت‌ الفاظ‌ و متانت‌ معانی‌  حافظ‌ را خمری‌ بی‌خمار و شرابی‌ خوشگوار می‌داند و به‌ همین‌ جهت‌ جابه‌جا از، اشعار  حافظ‌ استقبال‌ می‌کند،  بسحاق‌ به‌ مصلّی‌ و تربت‌  حافظ‌ می‌رود و فیض‌ می‌جوید و می‌سراید:

 از شوق‌  آب‌ رکنی‌ و ذوق‌ برنج‌ زرد هم‌چون‌ قلندران‌ به‌  مصلّی‌ نشسته‌ام‌

 و 26 غزل‌  حافظ‌ را جواب‌ می‌گوید و حتّی‌ برای‌ بعضی‌ غزل‌ها، دو بار نقیضه‌ می‌سازد که‌ از این‌ حیث‌ یعنی‌ جواب‌گویی‌ به‌ غزل‌،  حافظ‌ بیش‌ از هر شاعر دیگری‌ مورد توجّه‌  بسحاق‌ است‌،  بسحاق‌ به‌ حق‌ سه‌ نوع‌ برداشت‌ خاص‌ از شعر  حافظ‌ دارد که‌ این‌ روش‌ را در مورد دیگر شاعران‌ اعمال‌ نمی‌کند:

 1. تعداد زیادی‌ از شعرهای‌  حافظ‌ را با ذکر نام‌ او، استقبال‌، جواب‌ و نظیره‌گویی‌ می‌کند.

 2. شعرهایی‌ را بدون‌ ذکر نام‌، از  حافظ‌ مورد استفاده‌ قرار می‌دهد.

 3. شعرهایی‌ را از دیگران‌، به‌ نام‌  حافظ‌ می‌آورد و نقیضه‌گویی‌ می‌کند.

 در رساله‌ی‌ ماجرای‌ بغرا و برنج‌ و رساله‌ی‌ خواب‌نامه‌ نیز اشعار  حافظ‌ را به‌ عنوان‌ تضمین‌ یا اقتباس‌ و جواب‌گویی‌ مورد استفاده‌ قرار می‌دهد.  روحی‌ دستغیب‌ در رساله‌ی‌ حیات‌  حافظ‌ و تفأل‌های‌ آن‌، روایتی‌ درباره‌ی‌  حافظ‌ و زن‌  بسحاق‌ اطعمه‌ می‌آورد و می‌نویسد: «زن‌  بسحاق‌ اطعمه‌ به‌  حافظ‌ می‌گوید این‌ شعر را شما گفته‌اید که‌:

 دوش‌ دیدم‌ که‌ ملایک‌ در میخانه‌ زدند گل‌ آدم‌ بسرشتند و به‌ پیمانه‌ زدند

 حافظ‌ می‌گوید آری‌، زن‌  بسحاق‌ می‌پرسد، گِلش‌ کاه‌ هم‌ داشت‌؟  حافظ‌ می‌فرماید: «اگر کاه‌ داشت‌ تَرَک‌ بر نمی‌داشت‌  ».

مطلع‌ غزل‌ها و ابیات‌  حافظ‌ که‌  بسحاق‌ آن‌ها را جواب‌ گفته‌ است‌، به‌ شرح‌ زیر است‌:

 1.    اگر آن‌ ترک‌ شیرازی‌ به‌ دست‌ آرد دل‌ ما را

به‌ خال‌ هندویش‌ بخشم‌،  سمرقند و  بخارا را

 2.  اگر چه‌ عرض‌ هنر پیش‌ یار بی‌ادبی‌ست‌

زبان‌ خموش‌، ولیکن‌ دهان‌ پر از عربی‌ست‌

 3.   بلبلی‌ برگ‌ گلی‌ خوش‌رنگ‌ در منقار داشت‌ واندر آن‌ برگ‌ و نوا خوش‌ ناله‌های‌ زار داشت‌

 4.    عیب‌ رندان‌ مکن‌ ای‌ زاهد پاکیزه‌سرشت‌

که‌ گناه‌ دگران‌ بر تو نخواهند نوشت‌

 5.   عکس‌ روی‌ تو چو در آینه‌ی‌ جام‌ افتاد عارف‌ از خنده‌ی‌ می‌ در طمع‌ خام‌ افتاد

 6.   آن‌ که‌ رخسار تو را رنگ‌ گل‌ نسرین‌ داد، صبر و آرام‌ تواند به‌ من‌ مسکین‌ داد

 7.  دل‌ ما به‌ دور رویت‌ ز چمن‌ فراغ‌ دارد که‌ چو سرو پای‌بند است‌ و چو لاله‌ داغ‌ دارد

 8.   روشنی‌ طلعت‌ تو ماه‌ ندارد پیش‌ تو گل‌، رونق‌ گیاه‌ ندارد

 9. کی‌ شعر تر انگیزد، خاطر که‌ حزین‌ باشد یک‌ نکته‌ در این‌ معنی‌ گفتیم‌ و همین‌ باشد

 10. سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق‌ میکده‌، از درس‌ و کتاب‌ ما بود

 11.  تا ز میخانه‌ و می‌ نام‌ و نشان‌ خواهد بود سر ما خاک‌ ره‌ پیر مغان‌ خواهد بود (دو بار)

 12. ترک‌ عاشق‌کش‌ من‌، مست‌ برون‌ رفت‌ امروز تا دگر خون‌ که‌ از دیده‌ روان‌ خواهد بود؟!

 13. حلقه‌ پیر مغانم‌ ز ازل‌ در گوش‌ است‌ بر همانیم‌ که‌ بودیم‌ و همان‌ خواهد بود

 14. دیدم‌ به‌ خواب‌ خوش‌ که‌ به‌ دستم‌ پیاله‌ بود تعبیر رفت‌ و کار به‌ دولت‌ حواله‌ بود

 15.  ترسم‌ که‌ اشک‌ در غم‌ ما پرده‌در شود واین‌ راز سر به‌ مُهر، به‌ عالم‌ سمر شود

 16. رسید مژده‌ که‌ ایّام‌ غم‌ نخواهد ماند چنان‌ نماند و چنین‌ نیز  هم‌ نخواهد ماند

 17. نان‌ که‌ خاک‌ را به‌ نظر کیمیا کنند، آیا بود که‌ گوشه‌ چشمی‌ به‌ ما کنند!!

 18.  واعظان‌ کاین‌ جلوه‌ در محراب‌ و منبر می‌کنند چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روند آن‌ کار دیگر می‌کنند

 19.   دارم‌ از زلف‌ سیاهت‌ گله‌ چندان‌ که‌ مپرس‌ که‌ چنان‌ زاو شده‌ام‌ بی‌سر و سامان‌ که‌ مپرس‌

 20.  مقام‌ امن‌ و می‌ بی‌غش‌ و رفیق‌ شفیق‌ گرت‌ مدام‌ میسّر شود، زهی‌ توفیق‌

 21.  مزرع‌ سبز فلک‌ دیدم‌ و داس‌ مه‌ نو یادم‌ از کشته‌ی‌ خویش‌ آمد و هنگام‌ درو (دو بار)

 22.   وصال‌ او ز عمر جاودان‌ به‌ خداوندا مرا آن‌ ده‌ که‌ آن‌ به‌

 23.  وقت‌ را غنیمت‌ دان‌ آنقدر که‌ بتوانی‌ حاصل‌ از حیات‌ ای‌ جان‌، این‌ دم‌ است‌ تا دانی‌

 24.   هواخواه‌ توأم‌ جانا و می‌دانم‌ که‌ می‌دانی‌ که‌ هم‌ نادیده‌ می‌دانی‌ و هم‌ ننوشته‌ می‌خوانی‌

به‌ علاوه‌  بسحاق‌ در رساله‌ی‌ ماجرای‌ برنج‌ و بغرا بدون‌ ذکر نام‌  حافظ‌، این‌ بیت‌های‌ او را جواب‌ می‌دهد:

 25.   صوفیان‌ جمله‌ نظرباز و حریفند ولی‌ زآن‌ میان‌  حافظ‌ دل‌سوخته‌ بدنام‌ افتاد

 و در چند سطر بعد نیز این‌ بیت‌ را می‌آورد که‌ به‌ چنین‌ صفت‌ که‌ هستی‌ تو به‌ کار خویش‌ حیران‌ مگر آن‌ که‌ جوش‌بره‌ به‌ رهت‌ چراغ‌ دارد

 که‌ جواب‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ است‌:

 26. شب‌ تیره‌ چون‌ سر آرم‌، ره‌ پیچ‌ پیچ‌ زلفش‌ مگر آن‌ که‌ عکس‌ رویش‌ به‌ رهم‌ چراغ‌ دارد

 و باز می‌نویسد: «... عاشق‌با، در جواب‌ این‌ مصراع‌ گفت‌: هیچ‌ عاشق‌ سخن‌ سخت‌ به‌ معشوق‌ نگفت‌» که‌ مصراع‌ اخیر از این‌ بیت‌  حافظ‌ مأخوذ است‌:

 گل‌ بخندید که‌ از راست‌ نرنجیم‌ ولی‌ هیچ‌ عاشق‌ سخن‌ سخت‌ به‌ معشوق‌ نگفت‌

 و ادامه‌ می‌دهد: که‌ عاشقبا گفت‌: باشد که‌ در اسطرلاب‌ نان‌... طالع‌ ما بیند...

 کوکب‌ بخت‌ مرا هیچ‌ منجّم‌ نشناخت‌ یا رب‌ از مادر گیتی‌، به‌ چه‌ طالع‌ زادم‌

 که‌ این‌ بیت‌ هم‌ از  حافظ‌ است‌ و ادامه‌ می‌دهد که‌... فی‌الجمله‌ هر پنج‌، یک‌ جهت‌، شدند «آری‌ به‌ اتّفاق‌ جهان‌ می‌توان‌ گرفت‌» که‌ مصراع‌ دوم‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ است‌:

 حسنت‌ به‌ اتّفاق‌ ملاحت‌ جهان‌ گرفت‌ آری‌ به‌ اتّفاق‌ جهان‌ می‌توان‌ گرفت‌

 و گاهی‌ یک‌ مصراع‌  حافظ‌ را در همین‌ رساله‌ مورد استفاده‌ قرار می‌دهد

 به‌ غیر قلیه‌برنج‌ این‌ طعام‌ها هیچ‌ است‌ «هزار بار من‌ این‌ نکته‌ کرده‌ام‌ تحقیق‌»

 و در مقدمه‌ی‌ رساله‌ی‌ خوابنامه‌، کلام‌ خود را با این‌ مصراع‌  حافظ‌ آغاز می‌کند که‌: زهی‌ مراتب‌ خوابی‌ که‌ به‌ ز بیداری‌ست‌، که‌ از این‌ بیت‌  حافظ‌ گرفته‌ شده‌ است‌:

 سحر کرشمه‌ی‌ زلفت‌ به‌ خواب‌ می‌دیدم‌ زهی‌ مراتب‌ خوابی‌ که‌ به‌ ز بیداری‌ست‌

 بسحاق‌، گاهی‌ هم‌ بیتی‌ از  حافظ‌ را نقیضه‌سازی‌ می‌کند بدون‌ آن‌ که‌ منبع‌ خود را بیان‌ دارد:

 گنده‌خوری‌ گر به‌ مذهب‌ تو گناه‌ است‌ بیشتر از من‌، کس‌ این‌ گناه‌ ندارد

 که‌ جواب‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ است‌:

 حافظ‌ اگر سجده‌ی‌ تو کرد، مکن‌ عیب‌ کافر عشق‌ ای‌ صنم‌ گناه‌ ندارد

 یا این‌ بیت‌  بسحاق‌:

 مخلفی‌ سنبوسه‌ی‌ پر قیمه‌ بر منقار داشت‌ در میان‌ جوش‌ روغن‌، ناله‌های‌ زار داشت‌

 که‌ در جواب‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ ساخته‌ شده‌ است‌:

 بلبلی‌ برگ‌ گلی‌ خوش‌رنگ‌ در منقار داشت‌ واندر آن‌ برگ‌ و نوا خوش‌ ناله‌های‌ زار داشت‌

 و باز همین‌ بیت‌ را جواب‌ می‌گوید که‌:

 چون‌ نمکزی‌ چرب‌ و شیرین‌ باد آن‌ حلوافروش‌ کاین‌ خیال‌ حلقه‌چی‌ در گردش‌ پرگار داشت‌

 که‌ جواب‌ بیتی‌ دیگر از همان‌ غزل‌  حافظ‌ است‌:

 خیز تا بر کِلکِ آن‌ نقّاش‌، جان‌افشان‌ کنیم‌ کاین‌ همه‌ نقش‌ عجب‌، در گردش‌ پرگار داشت‌

 یا این‌ بیت‌  بسحاق‌ که‌:

 این‌ شعله‌ها که‌ بر دل‌  بسحاق‌ برفروخت‌ از رهگذار نور برنج‌ شماله‌ بود

 که‌ جواب‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ است‌:

 هر کو نکاشت‌ مهر و ز خوبی‌ گلی‌ نچید، در رهگذار باد نگهبان‌ لاله‌ بود

 یا این‌ بیت‌  بسحاق‌:

 بر سایبان‌ نان‌ تُنُک‌ اعتماد نیست‌ سختو مگر به‌ باطن‌ پاک‌ شما رود!!

 که‌ جواب‌ این‌ بیت‌  حافظ‌ است‌:

 از دیده‌ خون‌ دل‌ همه‌ بر روی‌ ما رود بر روی‌ ما ز دیده‌ نبینی‌ چه‌ها رود؟!

 ناگفته‌ نگذریم‌ که‌  بسحاق‌، بعضی‌ از اشعار شاعران‌ دیگر را به‌ نام‌ « حافظ‌» ثبت‌ می‌کند و از آن‌ها نظیره‌ یا جواب‌ می‌سازد، مثلاً شعر زیر را؛

 منم‌ غریب‌ دیار تو ای‌ غریب‌نواز دمی‌ به‌ حال‌ غریب‌ دیار خود پرداز

 از  حافظ‌ می‌داند، حال‌ آن‌ که‌ این‌ شعر، از  اوحدی‌ مراغه‌ای‌ست‌ و نظام‌ قاری‌ نیز آن‌ را از همین‌ شاعر می‌داند  .  بسحاق‌ شعر زیر را هم‌ از  حافظ‌ می‌داند:

 ای‌ پیکر خجسته‌ چه‌ نامی‌ فدیت‌ لک‌ هرگز سیاه‌چرده‌ ندیدم‌ بدین‌ نمک‌

 در حالی‌ که‌ این‌ بیت‌ نیز از  اوحدی‌ مراغه‌ای‌ست‌.

   شادروان‌  فرزاد درباره‌ی‌ روابط‌  بسحاق‌ با  حافظ‌ می‌نویسد: « بسحاق‌ که‌ قریب‌ 21 سال‌ بعد از مرگ‌  حافظ‌ در 814 ه . ق‌ درگذشته‌ است‌، 25 غزل‌  حافظ‌ را استقبال‌ کرده‌ است‌ که‌ اغلب‌ این‌ غزل‌ها از غزل‌های‌ مسلم‌  حافظ‌ است‌ و ذکر آن‌ها در دیوان‌  بسحاق‌ دال‌ بر آن‌ است‌ که‌ این‌ غزل‌ها در آن‌ هنگام‌، در میان‌ مردم‌ از شهرت‌ و محبوبیت‌ برخوردار بوده‌ است‌ و در میان‌ این‌ غزل‌ها دو غزل‌ مشکوک‌ هم‌ وجود دارد (که‌ از اوحدی‌ست‌) و یک‌ بیت‌ هم‌ برای‌ من‌ تازگی‌ دارد  ] که‌ از  خواجوست‌ [  و  حافظ‌ و  بسحاق‌ هر دو این‌ غزل‌  سعدی‌ را استقبال‌ کرده‌اند که‌ بسیار سال‌ها به‌ سر خاک‌ ما رود...  ».

 تصویر  ابواسحق‌ اطعمه‌  و  حافظ‌

 شادروان‌ استاد دکتر  محمّد معین‌، در کتاب‌  حافظ‌ شیرین‌سخن‌، می‌نویسند:

«یک‌ پرده‌ تصویر، از  حافظ‌ رواج‌ یافته‌ که‌ وی‌ را سربرهنه‌، در زیر درختی‌ پرشاخه‌ و منحنی‌السّاقه‌، نشسته‌، نشان‌ می‌دهد به‌ وجهی‌ که‌ پشت‌ را به‌ متکّایی‌، تکیه‌ و سر را بر دست‌ راست‌ قرار داده‌ است‌، در دست‌ چپش‌ کتابی‌ (و ظاهراً دیوان‌ او) است‌، خواجه‌ دو پا را به‌ فراغت‌ گشاده‌ روی‌ سخنش‌ با شخصی‌ست‌ معمم‌ که‌ عبائی‌ کوتاه‌ آستین‌، بر دوش‌ دارد و به‌ دو زانوی‌ ادب‌ نشسته‌، کمال‌ اطاعت‌ و خضوع‌ را نمایش‌ می‌دهد، در زیر تصویر  حافظ‌ نوشته‌ شده‌: «خواجه‌  حافظ‌ علیه‌الرحمه‌» و در زیر تصویر شخص‌ دوم‌ نگاشته‌اند «مولانا  ابواسحاق‌ شیرازی‌ »، استاد فقید  براون‌ و آقای‌  اقبال‌ آشتیانی‌ و آقای‌  عبدالله رازی‌ در تاریخ‌  ایران‌ و سال‌نامه‌ی‌ 1306 روزنامه‌ی‌  ایران‌، با نقل‌ تصویر مزبور، منظور از « ابواسحاق‌» را همان‌ شاه‌ شیخ‌  ابواسحاق‌ ممدوح‌  حافظ‌ دانسته‌اند و حتّی‌ «لسان‌الغیب‌» تألیف‌ آقای‌  سیف‌پور فاطمی‌، به‌ استناد همین‌ تصویر (ناچار) نسبت‌  حافظ‌ را به‌  شاه‌شیخ‌، نسبت‌ مرادی‌ و مریدی‌ گرفته‌ و روحی‌  دستغیب‌ شیرازی‌ نیز به‌ همین‌ عقیده‌ رفته‌ است‌. اطلاق‌ « ابواسحاق‌» در تصویر مزبور به‌  شاه‌ شیخ‌ به‌ دلایل‌ زیر بعید است‌:

 1. اگر چه‌ خواجه‌ در پیشگاه‌ شاه‌  شیخ‌  ابواسحاق‌، محترم‌ و حتّی‌ با هم‌ مأنوس‌ بودند، مع‌هذا رفتار عارفی‌ چون‌  حافظ‌ در برابر شاه‌ عصر (هرچند عرفان‌مسلک‌ باشد) نباید چنین‌ باشد... و بعید است‌ که‌ خود در سایه‌ی‌ درخت‌ آسوده‌ خاطر و با کمال‌ فراغت‌ لمیده‌ و شاه‌، آن‌ چنان‌ مؤدب‌ نشسته‌ باشد.

 2. اگر این‌ تصویر را فرضاً هم‌ مربوط‌ به‌ سال‌ آخر سلطنت‌ شاه‌  شیخ‌  ابواسحاق‌ بدانیم‌، یعنی‌ سال‌ 754 ه . ق‌ در آن‌ سال‌،  حافظ‌ بیست‌وهشت‌ ساله‌ بوده‌، نه‌ پیری‌ کامل‌ چنان‌ که‌ در تصویر نشان‌ داده‌ می‌شود.

 3. کلمه‌ی‌ « مولانا» که‌ در زیر تصویر ثبت‌ است‌، به‌ عکس‌ «شیخ‌» به‌ شاهان‌ اطلاق‌ نشده‌ است‌ و دور است‌ که‌  شاه‌شیخ‌  ابواسحق‌ را  مولانا بخوانند.

 4. شاه‌  ابواسحاق‌، اغلب‌ به‌ نام‌ « شاه‌شیخ‌» و « امیرشیخ‌» و « ابواسحاق‌ اینجو » معروف‌ شده‌ است‌ نه‌ « ابواسحاق‌ شیرازی‌ ».

             نظر به‌ مراتب‌ فوق‌، باید گفت‌: که‌ این‌ تصویر مربوط‌ به‌ « بسحاق‌ اطعمه‌» است‌. (این‌ حدس‌ از مرحوم‌ استخر شیرازی‌ ست‌) زیرا:

 1.  بسحاق‌ چون‌ عارف‌ و مردی‌ آگاه‌ بوده‌ است‌، اطلاق‌ « مولانا» به‌ او تناسب‌ دارد.

 2. اغلب‌ کتب‌ تذکره‌ او را به‌ نام‌ « ابواسحاق‌ شیرازی‌ » یا « بسحاق‌ شیرازی‌ » ذکر کرده‌اند.  بسحاق‌ به‌ سال‌ 830 ه . ق‌ یعنی‌ سی‌ونه‌ سال‌ پس‌ از مرگ‌  حافظ‌ وفات‌ یافته‌ است‌ و با این‌ حال‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ معاصر و معاشر بودن‌ او با خواجه‌  حافظ‌، بعید نیست‌، زیرا شاه‌ نعمت‌الله با آن‌ که‌ معاصر  حافظ‌ بود و خواجه‌ غزلی‌ از او را جواب‌ گفته‌، در سنه‌ی‌ 835 ه . ق‌ یعنی‌ پس‌ از 43 سال‌ بعد از وفات‌ خواجه‌ و حتّی‌ 4 سال‌ پس‌ از وفات‌  بسحاق‌ اطعمه‌ که‌ او خود (به‌ قولی‌) مرید  شاه‌نعمت‌الله بود، فوت‌ کرده‌ است‌  .

× بخشی از مقدمه ی دیوان بسحق اطعمه ی شیرازی ف به تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی -انتشارات میراث مکتوب تهران.

 


باربد موسیقیدان افسانه یی ایران زمین

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

باربد موسیقیدان افسانه یی ایران زمین ×

 

 باربد یکى از نامورترین هنرمندان ایران است که به شهرتى افسانه‏اى دست یافته‏اند و در متون حماسى و غنایى ایران با جلوه هایى خاص مطرح شده است. داستان باربد در همه‏جا درآمیخته با نماد هاى خاصى است که استقامت و پایگاههاى مردمى هنرمند را به تماشا مى گذارد و عشق و مهربانى و عاطفت انسانى را در هنر و زندگى مورد تأکید قرار مى دهد.

 فردوسى داستان جلوه‏گرى او را در صحنه هنر ایران‏زمین چنین بازگو مى کند که در بیست و هشتمین سال پادشاهى خسروپرویز، خنیاگرى به نام باربد به درگاه شاه ایران، خسروپرویز، آمد و هنرنمایى کرد، امّا "سرکش"، خنیاگر دربار، به باربد رشک برد و سالار بارشاه را درم و دینار داد تا باربد را به درگاه راه ندهد. باربد چاره‏اى اندیشید و به باغ شاه رفت و با باغبان او دوستى گرفت و چون خسروپرویز در نوروز بدان باغ آمد تا دو هفته را با شادى بگذراند، باربد جامه هاى سبز پوشید و با بربط و رود خویش بر سروى بزرگ و انبوه رفت و در آن نهان گشت. چون شاه به بزم نشست و شراب نوشید و شب فرارسید، باربد:

 سرودى به آواز خوش برکشید

 که اکنون تو خوانیش "داد آفرید"

 بزم‏نشینان شگفت‏زده شدند و شاه، کسان به جست‏وجوى نغمه‏سرا فرستاد، اما او را نیافتند. پس باربد دستان "پیکار کرد" و "سبز در سبز" را بنواخت و بار دیگر شاه به جست‏وجوى وى فرمان داد، ولى باز هم او را نیافتند تا آنکه شاه فرمان داد که:

 بجویید در باغ تا این کجاست‏

 همه باغ و گلشن، چپ و دست راست‏

 دهان و برش پر ز گوهر کنیم‏

 بر این رودسازانش مهتر کنیم‏

 باربد چون این سخن بشنید، از نهانگاه بیرون آمد و به نزد شاه رفت و داستان خود را بازگفت و شاه او را میر رامشگران ساخت و دهانش را پر از دُرّ خوشاب کرد و بدین ترتیب باربد سالها در خدمت خسروپرویز بود و سرانجام به دلیلى نامعلوم، به زادگاه خویش بازگشت. سالها بعد، باربد چون شنید که خسروپرویز را بازداشته‏اند، از جهرم به تیسفون شتافت و به دیدار خسرو آمد و در پیش شاه مویه‏ها سر داد و سوگند خورد که دیگر دست به رود نبرد و ساز خویش را بسوزد. پس باربد چهار انگشت خود را برید و:

 چو در خانه شد آتشى برفروخت‏

 همه آلت خویش، یک‏سر بسوخت‏

 و از آن‏پس، بى آنکه از مرگ باربد و سرانجام او خبرى داشته باشیم نقش موسیقیدانانى چون باربد را در تصاویرى کهن بر سنگها، مینیاتورها و نقاشیهاى ایرانى مى بینیم و پس از پانزده قرن هنوز تغنى باربد و بربطش را از گلوى سازها و به مدد انگشت نوازندگان نغمه‏پرداز ایرانى مى شنویم و انگشتان بریده و خونین باربد را به یاد مى آوریم؛ گویى سبزى بى سرانجام "سبز در سبز" گویه‏اى دیگر از وهم سرخ خشم و خون سرنوشت بود که در "پیکار کرد"ى بى امان، انگشتان باربد را از دستانش جدا کرد ولى خاطره او را از ذهن جامعه نزدود.

 باربد هنرمندى مبارز بود که از دیارى دور، یعنى از جهرم فارس، سرزنده و دل‏آگاه راه درازى را تا بارگاه پرویز ساسانى پیمود تا بلنداى هنر فارس را به گوش‏دل اوج‏نشینانى برساند که مجذوب بخشى از هنر بى بنیاد و ریاکارانه سرکشها و نکیسا هایى بودند که به سالوس درصدد حفظ موقعیت هنرى خود بودند و اصالت هنر باربد را باور نداشتند. باربد نیز مى خواست تا به اتکاى هنر صادق و خلّاق خویش آنان را به زانو درآورد، بنا بر این صداى او باغ شب را سرشار مى کند و موج زیبایى و تلألو هنر وى شب را نورباران مى سازد و آنان که ندیمان خلوت شاهى بودند و هریک خود بندگان خاص زرین‏کمر داشتند متواضعانه چراغ به دست مى گیرند و در ظلمت و سکوت به دنبال این آسمانى سبز مى گردند و مولوى‏وار انسانى را مى جویند که با آن‏همه هنر در عالم خاکى به دست نمى آید. این بخش داستان باربد رمزگونه، اسرارآمیز و بسیار پرمعناست و حقیقت کار هنرمندى را که از راه دور آمده است و راه دشوار به اوج رسیدن را تا فراز سروى سبز که یادآور آسمانى سبز اندر سبز است، درمى نوردد و به نمایش مى گذارد.

 او خویشتن را در سبز روینده که گویى ظلمت را به سُخره مى گیرد نهان مى کند تا بى قدرى هنر را در بازار به ظاهر پررونق بزم شاهان ساسانى آشکار کند و سلطه واقعى و قطعى هنر صادق و راستین را در شب غرور و ریا با آواز تأثیرگذار رود خویش بازگوید و مى بینیم که سرانجام آن‏همه نوا و نغمه، شب را به روزى روشن و پیروزمند بدل مى سازد و باربد را به جاودانگى مى پیوندد؛ و چون برگهاى تاریخ ورق مى خورد و ایران بى باربد مى ماند و از سرود و ترانه هاى زندگى‏بخش او فاصله مى گیرد، قلم بر مسند چنگ و رود مى نشیند و شاعران و نویسندگان جاى چنگ‏نوازان و رودسازان را مى گیرند. عملا مى بینیم که شاعران هنرمندى چون رودکى و فرخى و حافظ نه‏تنها از موسیقى باربد بى نصیب نیستند، بلکه با زبان، شعر تر مى خوانند و انگشتان هنرآفرین آنان بر تار و پود سازهایشان شورى برپا مى سازد و شعر هایى چون غزلهاى شهید و نغمه هایى چون ترانه هاى بوطلب مى پردازند. رودکى چنگ برمى گیرد و مى نوازد و فرخى‏با نواى حزین کاروان حله را مى سازد و حافظ غزلسراى با نواى ساز خویش زهره را به رقص برمى انگیزد تا دیگر کسى به حسرت چنین نسراید:

 اگرچه چنگ‏نوازان لطیف دست بُدند

 فداى دست قلم باد دست چنگ‏نواز

 و تا نسل شاعران چنگ‏نواز و موسیقى‏دان منقرض گردد، شعر سرود لبها و سرور جانها شده است، تبار شاعران جان گرفته است و از سرو هاى سبز شعر همان نواى جانبخش باربد به گوش مى رسد. آنگاه، رودکى، منوچهرى، فرخى، نظامى ، مولوى، خاقانى، سعدى و حافظ و دیگر شاعران زلال نغمه هاى باربد را در شعر خویش بازگو مى کنند و سروده هاى آنان جانشین سرود باربد مى گردد و فریاد شب‏زدگان قرن را از ظلمت شب و از فراز پایگاه شاعرانه خویش به گوش جهانیان مى رسانند. جاى موسیقى‏دانان را شاعران و جاى نواى باربدى را صداى شاعرانه کلمات مى گیرد:

 در فلان تاریخ دیدم کز جهان‏

 چون فروشد بهمن، اسکندر بزاد

 یوسف صدیق چون بربست طاق‏

 از قضا موسى پیغمبر بزاد

 اول شب بوحنیفه درگذشت‏

 شافعى آخر شب از مادر بزاد

 گر زمانه آیت شب محو کرد

 آیت روز از مهین اختر بزاد

 تهنیت باید که در باغ سخن‏

 گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد

 قبل از آنکه میراث باربد در شیراز قرن هفتم و هشتم به شاعران آشنا با موسیقى و نغمه هاى جانفزا برسد، در بخارا به رودکى رسیده بود:

 رودکى چنگ برگرفت و نواخت‏

 باده انداز کو سرود انداخت‏

 در چهار مقاله مى خوانیم:

 یاران نصربن احمد سامانى که از ماندن در بادغیس دلگیر شده بودند از رودکى خواستند که صنعتى کند و پادشاه را از بادغیس برانگیزد، رودکى دانست که به نثر با او درنگیرد، روى به نظم آورد و چون مطربان فروداشتند چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد:

 بوى جوى مولیان آید همى‏

 یاد یار مهربان آید همى‏

 امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بى موزه پاى در رکاب خنگ نوبتى آورد و رو به بخارا نهاد...

 

 و این رودکى و دیگر شاعران چندین‏هنر بودند که انتقال میراث موسیقى‏دانان را به شاعران امکان‏پذیر ساختند.

 آنجا که درم باید، دینار براندازم‏

 وآنجا که سخن باید چون موم کنم آهن‏

 چون باد همى گردد با باد همى گردم‏

 گه با قدح و بربط گه با زره و جوشن (ابوزراعه)

 اى آنکه ندارى خبرى از هنر من‏

 خواهى که بدانى که نیم نعمت پرورد

 اسب آر و کمند آر و کتاب آر و کمان آر

 شعر و قلم و بربط و شطرنج و مى و نرد

 شاعران موسیقى‏دان و آوازه‏خوانان شاعر بسیار بوده‏اند؛ در همان چهار مقاله عروضى مى خوانیم که فرخى در مجلس امیر چغایى برپاى مى خیزد و به آواز حزین و خوش قصیده کاروان حله را مى خواند. همچنان‏که اشاره شد، حافظ نه‏تنها زیر و بم و نکته هاى بسیار ظریف موسیقى ایرانى را مى شناسد و از گوشه‏ها و ردیفها و اصطلاحات فنى آن آگاه است، شعرش آئینه موسیقى و آهنگ کلام جادویى او عصاره عمیق‏ترین شورها و نوا هاى جانى زنده و زنده‏جانى آشنا با نغمه هاى موسیقى ایرانى است و ابتکارات وى در مغّنى‏نامه و ساقى‏نامه‏سرایى حاصل یگانگى روحى وى با موسیقى است، به نحوى که شعر وى را مى توان زلال موسیقى یا موسیقى زلال روح آدمى پنداشت:

 مغنى نوایى به گلبانگ رود

 بگوى و بزن خسروانى سرود

 روان بزرگان ز خود شاد کن‏

 ز پرویز و از باربد یاد کن‏

 به همین دلیل، نواى شعر حافظ، سرود ر هایى و نصرت است و به همین جهت، حافظ همه چیز خود را در پاى مطرب و کار بانگ بربط و آواز نى نثار مى کند:

 چو در دست است رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش‏

 که دست‏افشان غزل گوییم و پاکوبان سر اندازیم‏

 مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم‏

 در کار بانگ بربط و آواز نى کنم‏

 و از مطرب و مغنى مى خواهد:

 چنان برکش آواز خنیاگرى‏

 که ناهید چنگى به رقص آورى‏

 ترکیب شعر و موسیقى و هنر خاصى که حافظ در این مورد به کار مى برد یادگارى پرمایه از رونق روحانى موسیقى در نزد ادباى فارس است؛ تا آنجا که در بعضى مواقع برخى از غزلیات حافظ مستقلا به ترانه هاى زنده و جاندار و ملودیهاى اصیل شادى‏آفرین موسیقى ایرانى بدل مى گردد:

 خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

 که در دستت بجز ساغر نباشد

 بدین ترتیب، پیوند و همزادى دیرین شعر و موسیقى در ایران دیرینه‏اى کهن دارد؛ تا آنجا که به قول استاد باستانى پاریزى، خوانندگان و نوازندگان درگاه ملوک سیستان را "حافظ" مى خواندند. "نکند حافظ خودمان هم در خوانندگى و نوازندگى دست داشته است و بدین سبب به حافظ معروف شده باشد؛ وگرنه، چرا این‏همه اشعارش به دل مى نشیند و با موازین موسیقى هماهنگ است."

 پیوند بهشتى شعر و موسیقى، فى‏المثل، سبب جاودانگى این دو در فارس مى شود. از کوهپایه هاى فارس، آنجا که کوچ ایل‏نشینان در جاودانگى تاریخ استمرار مى یابد، تا شهرها و روستا هاى نزدیک، ترانه هاى معروف قشقایى و بویراحمدى همه‏جا را درمى نوردد؛ "جهرمى " و "صابوناتى" زمزمه لبها و مایه سرور جانها مى شود. فایزه‏خوانان و شروه‏سرایان نوا هاى دشتى و دشتستانى و سرود هاى گوناگون را از لار و پستک گرفته تا قره‏بلاغ فسا و ساحل سبز بوشهر به گوش همگنان مى رسانند؛ و نغمه هاى دهل‏نوازان و شیپورچیان و یوقیان در عروسى و عزا و شادى و غم از همه‏جا به گوش مى رسد؛ و در فارس هنرآفرین، موسیقى و شعر زبان حال امیدها و نومیدیهاى مادرانى مى شود که در لاى‏لاییهاى خود در زمزمه هایى فراتر از خاموشى به بیان آرزومندیهاى خویش مى پردازند:

 لالالالا گل زیره‏

 بچه آروم نمى گیره‏

 لالالالا گل نازى‏

 بابات رفته به سربازى‏

 از لالاییهاى مادرانه که بگذریم، واسونکها، نوحه‏ها، مولودیه‏ها، بانگ ناب اذان از گلدسته هاى مسجدها و جاذبه قرآن‏خوانیهاى آرامش‏بخش گاهى سرودى است پیش از نغمه‏ها و زمانى نغمه‏اى است وامانده از مفاهیم و بیشتر امتداد متناسب و موزون صورت و معنا که از گاهواره آغاز مى شود و تا گور ادامه مى یابد؛ و شگفتا که در شاهنامه فردوسى نیز پهنه میدانهاى نبرد سرشار از بانگ طبلها، خروش شیپورها و کارنایها و غرش سلحشوران شیرآسا و چکاچاک شمشیرها و فریاد تیرها است و موسیقى جنگ لحظه‏اى میدانهاى نبرد را رها نمى کند:

 سپه یک‏سره نعره برداشتند

 سنانها به ابر اندر افراشتند

 زمین شد به کردار کشتى بر آب‏

 تو گفتى سوى غرق دارد شتاب‏

 بزد مهره بر کوهه ژنده پیل‏

 زمین جنب‏جنبان چو دریاى نیل‏

 همان پیش پیلان تبیره‏زنان‏

 خروشان و جوشان و پیلان دمان‏

 یکى بزمگاه است گفتى به جاى‏

 ز شیپور و نالیدن کرّه‏ناى‏

 برفتند از آن دشت یک‏سر چو کوه‏

 دهاده برآمد ز هردو گروه‏

 سپه یک‏سره پیش سام آمدند

 گشاده‏دل و شادکام آمدند

 تبیره‏زنان پیش بردند پیل‏

 برآمد یکى گرد چون کوه نیل‏

 خروشیدن کوس با کرّه‏ناى‏

 همان زنگ زرین و هندى دراى‏

 سواران همه نعره برداشتند

 بدان خرّمى ، راه بگذاشتند

 به شادى به شهر اندرون آمدند

 ابا پهلوانى فزون آمدند

 و نه‏تنها در رزم که در بزمها و ولادتهاى شادمانه شاهنامه نیز بانگ ناى و نى هرگز خاموش نمى شود هنگامى که رستم متولد مى شود:

 یکى جشن کردند در گلستان‏

 ز زاولستان تا به کاولستان‏

 به زاولستان از کران تا کران‏

 نشسته به هرجاى رامشگران...

 به شادى برآمد ز درگاه، کوس‏

 بیاراست میدان چو چشم خروس‏

 مى آورد و رامشگران را بخواند

 به خواهندگان بر، درم برفشاند

 در ادب غنایى ایران نیز موسیقى حساس‏ترین وظایف را بر عهده دارد و مخصوصا جزء لایتجزاى اشعار بزمى و غنایى به شمار مى آید، به عنوان مثال در غزلهاى حافظ مى خوانیم:

 بنوش جام صبوحى به ناله دف و چنگ‏

 ببوس غبغب ساقى به نغمه نى و عود

 به دور گل منشین بى شراب و شاهد و چنگ‏

 که همچو روز بقا هفته‏اى بود معدود...

 در زوایاى طربخانه خورشید فلک‏

 ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع‏

 چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر

 جام در قهقهه آمد که کجا شد منّاع...

 در ادب صوفیانه، توصیف مجالس سماع و حالاتى که از سماع الهى حاصل مى آید شعر صوفیانه را به جلوه‏گاه موسیقى و نوا و نغمه هاى عاشقانه بدل مى سازد. مولانا شب عروسى و سور را به جاى شب وصل و سماع قرار مى دهد:

 بادا مبارک در جهان، سور و عروسیهاى ما

 سور و عروسى را خدا ببرید بر بالاى ما

 زهره قرین شد با قمر، طوطى قرین شد با شکر

 هر شب عروسى دگر از شاه خوش‏سیماى ما

 بسم‏اللّه امشب برنوى سوى عروسى مى روى‏

 داماد خوبان مى شوى اى خوب شهرآراى ما

 مولوى، کلیات شمس، ص 67

 تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او

 بشکن خمار را سر که سر همه شکست او

 بنواز نغمه تر، به نشاط جام احمر

 صدفى است بحرپیما که درآورد به دست او

 هله سرناى توأم مست نوا هاى توأم‏

 مشکن چنگ طرب را مگسل تار، مرو

 هله باقى غزل را ز شهنشاه بجوى‏

 همگى گوش شو اکنون سوى گفتار مرو

 پیشین، غزل 2220

 نه سماعست نه بازى، که کمندى است الهى‏

 منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه‏

 پیشین، 2374

 دیدم نگار خود را مى گشت گرد خانه‏

 برداشته ربابى مى زد یکى ترانه‏

 با زخمه چو آتش مى زد ترانه‏اى خوش‏

 مست و خراب و دلکش از باده مغانه‏

 در پرده عراقى مى زد به نام ساقى‏

 مقصود باده بودش، ساقى بُدش بهانه‏

 پیشین، غزل 2395

 آنکه بر پرده عشاق دلش زنگله بست‏

 پرده زیر عراقى و سپاهان چه کند

 پیشین، غزل 788

 شادروان زرین‏کوب درباره برآمدن باربد و سهم او در هنر ایران دوره ساسانى مى نویسد:

 "... از سازندگان و رامشگریان این عصر (ساسانى) سه نام مشهور موسیقى عهد خسرو (پرویز) را در تاریخ موسیقى ایران ممتاز مى سازد، باربد، سرکش و نکیسا، با آنکه هر سه تن استادان بزرگ این عصر بوده‏اند، ابداع اکثر دستگاههاى موسیقى ایران، غالبا به باربد منسوب شده است، بدین‏گونه از دستگاههاى موسیقى عهد خسرو (پرویز) آنچه در اکثر روایات غالبا به باربد منسوب است، غیر از خسروانیات، هفت و به قولى هشت دستگاه، شامل ستایش پادشاه -که به نکیسا هم منسوب است- عبارت بوده است از سى لحن و سیصد و شصت دستان که در دربار خسرو، همه‏ماهه و همه‏ساله اجرا مى شده است، نمونه‏اى هم از آهنگهاى رسمى که هنگام دیدن پادشاهان عصر، مثل قیصر و خاقان اجرا مى شده است باقى است که ابن‏خردادبه، ضمن نقل آن، خاطرنشان مى کند که تعداد آنها به هفتاد و پنج مى رسیده است و از فحواى عبارتش پیداست که این 75 آهنگ، متضمن مدایح خسروپرویز بوده است و با عود نواخته مى شده. اسناد اختراع اکثر دستگاههاى موسیقى به باربد این نکته را به خاطر مى نشاند که این استاد عصر، لااقل در قسمتى از این دستگاهها که شاید از طریق تعلیم و سنّت به وى رسیده بوده است، تصرّفات مبدعانه و مقبول کرده باشد، چیزى که خسروپرویز را مجذوب هنر باربد کرد، سرود هاى سه‏گانه‏اى بود که وى در اولین دیدار خسرو سرود، داد آفرید، پیکار کرد و سبز در سبز، بر وفق روایات عامیانه که مأخذ نظامى است در بزمهاى عاشقانه خسروشیرین باربد، از زبان خسروپرویز و نکیسا از زبان شیرین، مناسب‏خوانیها، داشته‏اند که شاید آنچه نظامى نقل مى کند، خالى از بعضى مضامین آنها نباشد..."

 

 نظامى ظهور باربد را به عنوان لطفى ایزدى براى خسروپرویز عنوان مى کند. خسرو نیاى خویش انوشیروان را در خواب مى بیند که او را به رسیدن به چهار نعمت مژده مى دهد:

 نیاى خویشتن را دید در خواب‏

 که گفت اى تازه‏خورشید جهانتاب‏

 اگر شد چارمولاى عزیزت‏

 بشارت مى دهم بر چار چیزت‏

 یکى چون ترشى آن غوره خوردى‏

 چو غوره زان ترشرویى نکردى‏

 دلارامى تو را دربر نشیند

 کز او شیرین‏ترى، دوران نبیند

 دوم چون مرکبت را پى بریدند

 وز آن بر خاطرت، گَردى ندیدند

 به دست آرى چنان شاهانه تختى‏

 که باشد راست، چون زرین‏درختى‏

 به شبرنگى رسى، شبدیز نامش‏

 که صرصر درنیابد گَردِ گامش‏

 سیّم، چون شه به دهقان داد تختت‏

 وز آن تندى نشد شوریده‏بختت‏

 به جاى سنگ خواهى یافتن زر

 به جاى چار مهره چار گوهر

 چهارم چون صبورى کردى آغاز

 در آن پرده که مطرب گشت بى ساز

 نواسازى دهندت، باربد نام‏

 که بر یادش گوارد زهر در جام‏

 خسروپرویز پس از شب زفاف خود با شیرین، به باربد کنیزى خاص مى بخشد:

 ملک روزى به خلوتگاه بنشست‏

 نشاند آن لعبتان را نیز بر دست‏

 به رسم آرایش در خوردشان کرد

 ز گوهر سرخ و از زر، زردشان کرد

 همیلا را نکیسا یار شد راست‏

 سمن ترک از براى باربد خواست...

 و از آن‏پس خسروپرویز:

 گهى مى کرد شهد باربد نوش‏

 گهى مى گشت با شیرین هماغوش‏

 چو تخت و باربد شیرین و شبدیز

 بشد هر چار، نزهتگاه پرویز

 نظامى سى لحن باربد را بدین شرح بیان مى دارد:

 درآمد باربد چون بلبل مست‏

 گرفته بربطى چون آب، در دست‏

 ز صد دستان که او را بود در ساز

 گزیده کرد سى لحن خوش‏آواز

 ز بى لحنى بدان سى لحن چون نوش‏

 گهى دل دادى و گه بستدى هوش‏

 به بربط چون سر زخمه درآورد

 ز رود خشک، بانگ تر برآورد

 .1 گنج بادآورد

 چو باد از گنج بادآورد، راندى‏

 ز هر بادى لبش گنجى فشاندى‏

 .2 گنج گاو

 چو گنج گاو را کردى نوا سنج‏

 برافشاندى زمین، هم گاو و هم گنج‏

 .3 گنج سوخته‏

 ز گنج سوخته چون ساختى راه‏

 ز گرمى سوختى صد گنج را آه...

 .4 شادروان مروارید 5.تخت طاقدیس 6 و 7.ناقوسى و اورنگى 8.حقّه کاوس 9.ماه بر کوهان 10.مشک دانه 11.آرایش خورشید 12.نیمروز 13.سبز در سبز 14.قفل رومى 15.سروستان 16.سرو سهى 17.نوشین باده 18.رامش جان 19.ناز نوروز یا ساز نوروز 20.مشکویه 21.مهرگان 22.مرواى نیک 23.شبدیز 24.شب فرخ 25.فرخ روز 26.غنچه کبک درى 27.نخجیرگان 28.کین سیاوش 29.کین ایرج 30.باغ شیرین.

 خسروپرویز باربد را زر و سیم و جامه هاى گرانقیمت مى بخشد:

 بهر پرده که او بنواخت آن روز

 ملک گنجى دگر، پرداخت آن روز

 به هر پرده که او بر زد نوایى‏

 ملک دادش پر از گوهر قبایى‏

 چون خسروپرویز در شکارگاه بزم مى آراید، نظامى باربد را چنین وصف مى کند:

 نشسته باربد، بربط گرفته‏

 جهان را چون فلک در خط گرفته‏

 به دستان، دوستان را کیسه‏پرداز

 به زخمه، زخم دلها را شفاساز

 ز دود دل گره بر عود مى زد

 که عودش بانگ بر داود مى زد

 همان نغمه دماغش در جرس داشت‏

 که موسیقار عیسى، در نفس داشت‏

 ز دلها کرده در مجمر فروزى‏

 به وقت عودسازى عودسوزى‏

 چو بر دستان زدى دست شکرریز

 به خواب اندر شدى مرغ شب آویز

 بدان‏سان گوش بربط را بمالید

 کز آن مالش دل بربط، بنالید

 چو بر زخمه فکند ابریشم ساز

 درآورد آفرینش را به آواز

 نکیسانام مردى بود چنگى‏

 ندیمى خاص، امیرى سخت سنگى‏

 ندادى یارى‏اى کز باربد را

 از این‏سو باربد چون بلبل مست‏

 ز دیگرسو، نیک، چنگ در دست‏

 چو خسرو گوش کرد این بیت، چالاک‏

 ز حالت کرد، حالى جامه را چاک‏

 به صد فریاد گفت اى باربد، هان‏

 قوى کن جان من در کالبد، هان‏

 حقیقت این است که برآمدن هنرمندى از شهرستانى دوردست (جهرم) و رفتن او به پایتخت و مواجه شدن وى با مشکلاتى که سبب مى شود او از طریق رسمى و عادى نتواند هنر خود را عرضه بدارد و ناگزیر شود به باغبانى که او نیز از مردم عادى جامعه است، پناه ببرد و به یارى او به هدفهاى خویش دست یابد داستان باربد را در شاهنامه با نماد هاى فراوان و رمز هاى متعددى همراه مى سازد. باربد، جوان و جویاى نام، در درگاه خسروپرویز -که به خوش‏باشى و بزم‏خواهى شهره آفاق است- با "سرکش" خنیاگر روبرو مى شود که بر او رشک مى برد و سرکشى مى کند و به سالار بار پادشاه درم و دینار مى دهد تا باربد را به نزد شاه که هنرشناس و هنرپرست است، بارندهد، این بخش از داستان، فساد اجتماعى دربار ساسانى را به خوبى بازگو مى کند و نشان مى دهد که چگونه زر و سیم، ناسره را به جاى سره مى نشاند و هنرمندان را از عرضه طبیعى هنرشان محروم مى سازد؛ ثانیا، گویى جاى عرضه هنر مردمى و ناب در دربار نیست و هنرمند باید به باغ برود که نمادى از خرّمى است و آزادى و آزادگى در جامعه؛ و باغبان آن مردى است که قدر هنر را مى شناسد و هنرمند را ارج مى نهد و او را یارى مى رساند تا به مقصود خویش دست یابد؛ ثالثا، باغ جایگاه دائمى اصحاب قدرت نیست و آنان تنها براى دو هفته بدانجا مى آیند تا شادى و شادى‏خوارى کنند و این بدان معنا است که اصحاب قدرت فقط گاهى به مردم و طبیعت و باغ جامعه رو مى کنند و هنرمند باید در پنهانى، در تیرگى، در فضایى مبهم و شب‏گرفته هنر خود را به آنها عرضه بدارد. بنا بر این در این داستان، شب و نقش سیاهى آن، از یک‏سو، یادآور بحران اجتماعى حاکمیت است و دوچهرگى آن‏را در پیدا و پنهان نشان مى دهد و از سویى دیگر، دیدار مردم را به صداى آنان و آزادگى حاصل از عرضه هنر و اندیشه را در روشنایى و نور، به فریادى از فراز سرو و درختان سر به فلک‏کشیده در شب و اختفا تبدیل مى سازد و از همین‏جا است که هنرمند اوج مى گیرد، دست بالا را مى یابد، همه بزم‏نشینان را فرودست خویش مى سازد و با نغمه و نواى خود آنان را مجذوب مى کند و وامى دارد که با شمع به جست‏وجوى وى برآیند، شب را بشکنند و آن‏قدر مجذوب صداى هنر و پیام هنرمند گردند که گویى چراغى در دست، در روز، به دنبال انسان مى گردند و در همین لحظه، هنر ریایى مى شکند، سرکش، مغضوب و مطرود مى شود، هنرمند اصیل، مجال خودنمایى مى یابد و با جلوه خویش جاودانه در دلها مى ماند و سرود هاى باربد به سرور روزها و هفته‏ها و ماهها و سال ایرانیان بدل مى شود. باربد از گمنامى به نام مى رسد و اگرچه از فراز درختان به فرود بزم تغییر جایگاه مى دهد، امّا هنر وى به خواص محدود نمى ماند و سرود هاى سبز در سبز، پیکار کرد، یزدان آفرید و لحنهاى سى‏گانه وى به میان مردم راه مى یابد و به هنر ملى آنان تبدیل مى گردد و اگرچه خسروپرویز او را شاه رامشگران مى سازد، امّا باربد سلطان قلبها مى شود. داستان باربد، داستان شگفتى است. باربد با دل و احساس و هنر خویش زندگى مى کند و به همین دلیل در دربار نمى ماند. طبع او با درباریان ریاکار که هنر ریایى را مى خواهند و مى پسندند، سازگار نیست. او درگاه خسروپرویز را رها مى کند، به دیار خویش، به باغ اصلى و باغبانان مهربان آن، بازمى گردد و تنها وقتى دوباره به پایتخت بازمى آید که خسروپرویز را بازداشته‏اند و در زندان سرد و نمور و تاریک به بند کشیده‏اند. آن‏همه شکوه و عظمت بر باد رفته است و سرکشها و رامتینها و بارسالاران و معشوقگان بى شمار از کنار او دور شده‏اند. راستى چرا، باربد، پس از سالها، به نزد خسروپرویزى که دیگر هیچ نشانى از عظمت گذشته را ندارد، بازمى گردد و در پیش او مویه سر مى دهد و سوگند مى خورد که دیگر دست به رود نبرد و ساز خویش را بسوزاند و انگشتان خویش را ببرد؟ براى رسیدن به پاسخ این پرسش بهتر است بخشى از داستان باربد را از شاهنامه بخوانیم:

 کنون شیون باربد گوش دار

 سر مهر مهتر به آغوش دار

 چو آگاه شد باربد زآن که شاه‏

 بپرداخت ناکام و بى راى، گاه‏

 ز جهرم بیاید سوى تیسفون‏

 پر از آب مژگان و دل پر ز خون‏

 بیامد بدان خانه، او را بدید

 شده لعل رخسار او شنبلید

 زمانى همى بود بر پیش شاه‏

 خروشان بیامد سوى بارگاه‏

 همى پهلوانى بر او مویه کرد

 دو رخساره زرد و دل پر ز درد

 همى گفت الا اى ردا خسروا

 بزرگا، سترگا، دلاورگوا

 کجات آن بزرگى و آن دستگاه‏

 کجات آن‏همه فرّ و بخت و کلاه‏

 کجات آن‏همه برز و بالاى و تاج‏

 کجات آن‏همه یاره و تخت عاج‏

 کجات آن شبستان و رامشگران‏

 کجات آن دژ و بارگاه سران‏

 کجات افسر و کاویانى‏درفش‏

 کجات آن‏همه تیغهاى بنفش‏

 کجات آن سرافراز جانوسیار

 که با تخت زر بود و با گوشوار

 کجات آن سر خُود و زرین‏زره‏

 ز گوهر فکنده گره بر گره‏

 کجات اسب شبدیز زرین‏رکیب‏

 که زیر تو اندر، بدى ناشکیب‏

 کجات آن سواران زرین‏ستام‏

 که دشمن شدى تیغشان را نیام‏

 همه گشته از جان تو ناامید

 کجات آن هیونان و پیل سپید

 کجات آن‏همه راهوار اشتران‏

 عمارى زرّین و فرمان‏بران‏

 کجات آن سخنگوى شیرین‏زبان‏

 کجات آن دل و راى روشن‏روان‏

 ز هر چیز تنها چرا ماندى‏

 ز دفتر چنین روز، کى خواندى‏

 همه بوم ایران تو ویران شُمَر

 کنام پلنگان و شیران شُمَر

 شد این تخمه ویران و ایران همان‏

 برآمد همه کامه دشمنان‏

 فزون زاین نباشد کسى را سپاه‏

 ز لشکر، که آمدش فریادخواه‏

 گزند آمد از پاسبان بزرگ‏

 کنون اندر آید سوى رخنه، گرگ‏

 روان تو را دادگر یار باد

 سر بدسگالت نگون‏سار باد

 به یزدان و نام تو، اى شهریار

 به نوروز و مهر و به خرّم‏بهار

 اگر دست من زاین سپس، نیز رود

 بسازد، مبادا به من بر، درود

 بسوزم همه آلت خویش‏

 بدان تا نبینم بداندیش را

 ببرید هر چارانگشت خویش را

 بریده همى داشت، در مشت خویش‏

 چو در خانه شد، آتشى برفروخت‏

 همه آلت خویش یک‏سر بسوخت‏

 و از این‏پس، باربد به درون تاریکى فرومى رود، دیگر جز صدا از او باقى نمى ماند، نمى دانیم در کجا و چگونه زندگى کرد و چگونه درگذشت، اما مى دانیم که صداى او به صداى ایران و سروده هاى وى به ستایشنامه هاى این سرزمین بدل گشت. وقتى ایران ویران گردد و کُنام پلنگان و شیران باشد و شکوه دیرینه آن بر باد برود، دیگر انگشتى در دست باربد نیست، دیگر سرودى بر لب وى نمى نشیند و طبیعى است که سازش را بسوزاند و شاید خویشتن را، اما همه داستانهایش را در صداى ماندگارش، در سرود همیشگى‏اش براى همیشه روایت مى کند، سرود مهر ایران را.

× مقاله یی است از کتاب " فردوسی و هویت شناسی ایرانی تالیف دکتر منصور رستگار فسایی - انتشارات طرح نو -تهران 1381

 

 

 

 

دکتر پرویز ناتل خانلری و شعر "عقاب" او

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

                         دکتر پرویز ناتل خانلری و شعر "عقاب" او

  دکتر خانلرى، مثنوى بلند عقاب را در 24 مرداد 1321 شمسى سرود و آن‏را به دوست دیرین خود شادروان صادق هدایت هدیه کرد، ظاهرا خانلرى، نخست شعر عقاب را به صورت یک رباعى سروده و بعدها آن‏را در قالب مثنوى درآورده بود.

 "عقاب" بلافاصله مورد توجه و استقبال وسیع شعردوستان نوجو و ادیبان سخن‏شناس قرار گرفت و مضمون بلند شعر و زیبایى بیان و تصویرآفرینیهاى دلنشین آن که در کلامى ساده و روان ارائه شده بود، این مثنوى را به عنوان یکى از اشعار برگزیده و ممتاز دوران معاصر، به حافظه جامعه سپرد.

 مردم، "عقاب" را نمادى از ارزشهاى متعالى انسان و تصویرى پویا و زنده از آدمیانى که جان بر سر ارزشها مى نهند، تصور کردند، کسانى که عمر کوتاه ولى باارزش و زیباى عقاب را بر زندگى طولانى توأم با پستى و زشتى و حقارت زاغ، ترجیح مى دهند و زندگى را در گنداب پستیها و حقارتهاى بدنامى آور، سپرى نمى کنند.

 خانلرى در مصاحبه‏اى درباره "عقاب" چنین مى گوید:

 ... "عقاب" شعرى است که به صادق هدایت اهدا شده است، بعضى اشخاص حدسهاى مختلف زده بودند در این باب، اما اصل مطلب این است که روزى که این شعر را ساختم، اولین کسى که از من شنید، صادق هدایت بود و این‏قدر ذوق کرد که گفت: "پاشو بریم بدیم یک جایى چاپ کنند" بعد با هم رفتیم اداره مجله مهر که گمان مى کنم دکتر [ذبیح‏اللّه‏] صفا سردبیرش بود، آنجا دادیم چاپ کنند و گویا در یکى از شماره‏ها چاپ و منتشر شد و ده‏بیست نسخه هم "تیراژپار" به من دادند، به‏هرحال، علّت این‏که تقدیم شده است به صادق هدایت، همین مطلب است...

 

                                                   عقاب‏

                                                                            به دوستم صادق هدایت‏

 "  گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز درگذرد... عقاب را سال عمر سى، بیش نباشد . " (خواص‏الحیوان‏)

 

 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون ازو دور شد ایام شباب‏

 دید، کِش دور به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 صبحگاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت، پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد، دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نگه کرد و رمید

 دشت را خط غبارى بکشید

 لیک صیاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر

 صید، هرروزه به چنگ آمد زود

 مگر آن روز که صیّاد نبود

 آشیان داشت در آن دامن دشت‏

 زاغکى زشت و بداندام و پلشت‏

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگنده ز گَند و مُردار

 

 بر سر شاخ ورا دید عقاب‏

 زآسمان سوى زمین شد به شتاب‏

 گفت: "کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى"

 گفت: "ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده، بگو فرمان چیست‏

 جان به راه تو سپارم، جان چیست‏

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم"

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش:

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان، پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را بایدم از دست نداد

 در دل خویش چو این راى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که: مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست،

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کردست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دَم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جاى‏گزین‏

 از سر حسرت با من فرمود:

 "کاین همان زاغ پلیدست که بود"

 عمر من نیز به یغما رفته است‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته است‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى اینجاست تو بگشا این راز؟

 زاغ گفت: ارتو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه، کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند،

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز زِ بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزند است و ضرر

 تا بدانجا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ شود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم،

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمانست‏

 چاره رنج تو زان، آسانست‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان، جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست‏

 

 آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشه، مقام زنبور

 سوزش و کورى دو دیده از آن‏

 آن دو، همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت خوانى که چنین الوانست‏

 لایق حضرت این مهمانست‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ما حضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عمر در اوج فلک برده به سر،

 دم زده در نفس باد سحر،

 ابر را دیده به زیر پَر خویش،

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر،

 به رهش بسته فلک طاق ظفر،

 سینه کبک و تذرو و تیهو،

 تازه و گرم شده طعمه او،

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش‏

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گردش اثرى ز اینها نیست‏

 

 آنچه بود از همه‏سو، خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و بَرجَست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار، تو عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار ترا ارزانى‏

 گر بر اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان برد

 

 شهپر شاه هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 1321/5/24

 دکتر خطیبى استاد دانشگاه که مدّتها، دانشیار شادروان ملک‏الشعراى بهار بود، از تأثیر شعر "عقاب" در مرحوم ملک چنین سخن مى گوید:

 ... همه به آینده خانلرى در شاعرى و نویسندگى چشم دوخته و امید بسته بودند که بعدها به تحقق پیوست و من به گوش خویش، ستایش کم‏مانند استاد و شاعران معاصر، مرحوم ملک‏الشعراى بهار را در مورد منظومه معروف عقاب شنیدم، ستایشى که نظیر آن‏را از زبان او در مورد دیگر شاعران، کمتر شنیده بودم...  

دکتر احسان یارشاطر نیز درباره "عقاب" نوشت: "شعر عقاب از قطعات بى نظیر شعر فارسى است..." اما مخالفان سیاسى‏کار خانلرى، در فضاى پرستیزى که در آن روزگار در جامعه وجود داشت و بیشتر براساس مقاصد سیاسى بنیاد شده بود، ارزشهاى ادبى و فرهنگى و هنرى، خانلرى را صریحا آماج تیر هاى تهمت، عیبجویى و سرزنش قرار دادند و ادعا کردند که او با پذیرش مشاغل حکومتى، عقابى است که تسلیم زاغان شده است. از بارزترین نمونه این مخالفتها، شعر "آشتى" شادروان فخر الدین مزارعى، شاعر بسیار حسّاس و شیرین‏سخن شیرازى است که به "بازگشت عقاب" مشهور است. دکتر اصغر دادبه در مقدمه خود بر "سرود آرزو" چنین مى نویسد:

 ... حکایت تأثیر اوضاع اجتماعى در شخصیت شاعر آزاده و دردمند ما [مزارعى‏] و بازتاب این تأثیر در شعر او همان حکایت بخشى از مبارزات و حرکات آزادى‏خواهانه مردم ایران است در راه کسب آزادى و استقلال و هجوم ستیزندگان با آزادى به حرکات آزادى‏طلبانه آنان، که دوران پرشور جوانى و دانشجویى مزارعى مصادف بود با یکى از پرفراز و نشیب‏ترین دورانهاى تاریخ معاصر ایران، یعنى دوران مبارزات مردم در راه ملى کردن صنعت نفت و کوتاه کردن دست اجانب از خاک میهن، دورانى که به قول همشهرى دیگر او- مرحوم فریدون تولّلى، شیپور انقلاب پرجوش و خروش، به گوش مردم ایران مى رسید، شاعر ما نیز چون بسیارى از جوانان پرشور و وطن‏خواه آن روزگار با تمام وجود در این مبارزات شرکت کرد و نهال شخصیت او در آن شرایط و در وزش نسیم آزادى بالید و به بار نشست. پس از کودتاى 28 مرداد 1332 و بر باد رفتن امیدها و آرزو هاى آزادى‏خواهانه، یأس و نومیدى بر دل بسیارى از آزادى‏خواهان این مرز و بوم چیره شد و آنان که امیدوارانه از شیپور پرجوش و خروش انقلاب، سخن مى گفتند نومیدانه گوشه گرفتند... و شاعر آزاده و دردمند ما نیز شکسته‏خاطر و آزرده‏جان و خسته‏تن نومیدوار نظاره‏گر شکست آزادى مى گردد و این "آزردگى و نومیدى" همراه با کینه و نفرت نسبت به ستیزندگان با آزادى همواره در او باقى مى ماند و از تجلیات این کینه و نفرت و ناسازگارى با صاحب‏منصبان و بدبینى نسبت به کسانى بود که پستى و مقامى داشتند و در مصدر امورى بودند و همین احساس بود که پیوسته مزارعى را با رؤسا درگیر مى ساخت و همین احساس بود که خالق منظومه "آشتى" معروف به "بازگشت عقاب" گردید.

 قطعه "بازگشت عقاب" یا "آشتى" از شادروان فخر الدین مزارعى را در زیر مى خوانید:

 

 آشتى‏

 آشتى، جوابى است به منظومه "عقاب"

 اثر دکتر پرویز خانلرى‏

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

 همه آفاق به زیر نظرش‏

 کهکشان زیر پَر تیزپرش‏

 تند، چون مرغ نظر مى زد بال‏

 تیز، مى رفت چو شاهین خیال‏

 رهبر قافله‏اش زنگ سکوت‏

 راه‏پیماى دیار ملکوت‏

 زیر و بالاش نبودى انباز

 غیر شاهین زمانش، به فراز

 درنوشتند همه ملک و مکان‏

 ناگهان دیده شاهین زمان،

 لامکان دید هویدا از دور

 حوریانش همه در چشمه نور

 لامکان، گلشن جان‏پرور جان‏

 که در او پر نزند مرغ زمان‏

 لامکان، دام‏صفت کام گشاد

 واندر آن دام، شب و روز افتاد

 شادمان گشت دل شاه سپهر

 خیمه‏افروز به بام مه و مهر

 از شب و روز چنان باد گذشت‏

 همچو صید از بَر صیّاد گذشت‏

 برد از دست زمان گوى سَبَق‏

 گشت در اوج، خداى مطلق‏

 از شب و روز فراشد به شتاب‏

 واندر آن لحظه، چنین گفت عقاب:

 "راست است این‏که زمان تیزپر است‏

 لیک بال من از او تیزتر است‏

 بسته شد بال و پَر همسفران‏

 منم از روز و شب اینک گذران"

 رخت بربست ز زندان مکان‏

 رست از قید گرانبار زمان‏

 ابدیت شد و از هستى رست‏

 تا به بحر ابدیت پیوست‏

 

 عالمى دید همه زیبایى‏

 چون بهشت دل من رؤیایى‏

 از شراب کهن خمّ اَلَست‏

 ملکان فلکى جام به دست‏

 

 گِرد او نغمه‏زنان حلقه زدند

 گَرد ره از پَر و بالش ستدند

 باده خوردند و به او نوشاندند

 خونش از آتش مى جوشاندند

 روحش افسوس که آماده نبود

 جان او ساغر این باده نبود

 که به کُنجى نخزد دنیایى‏

 به سبویى نرود دریایى‏

 عالمى داشت همه مستى و ذوق‏

 جان شایق به لب آمد از شوق‏

 شوق، چندان‏که ز حد درگذرد

 آب خضر است که از سر گذرد

 آمد از سطوت گردون به ستوه‏

 همچنان کاه که از هیبت کوه‏

 تا دلش را نگزد رنج سکوت‏

 گفت: کاى پردگیان ملکوت،

 من نِیَم درخور این جاه و جلال‏

 این جلالت به شما باد حلال‏

 این‏چنین گفت و ز اوج افلاک‏

 بال بگشود سوى عالم خاک!

 به سر لایتناهى زده پاى‏

 شده زان مرحله چونان که خداى‏

 بال بر سقف فلک ساییده‏

 دیده‏اش دیده خدا، تا دیده‏

 

 خسرو خطه پهناور عرش‏

 عرش را دیده به زیرش چون فرش‏

 همه‏جا پر زده چندى گستاخ‏

 اندر آن‏طُرفه پرشگاه فراخ،

 خرّمى دیده نشاط و شادى‏

 بهتر از آن، همه‏جا آزادى‏

 دیده او ز نظرگاه بشر

 به نظرگاه خدا بسته نظر

 خاک هندوى ملک، دانه او

 مزرع سبز فلک، لانه او

 شد پرش بسته به دست تردید

 لحظه‏اى ماند و بسى اندیشید

 کز چه برتافت رخ از اوج صعود

 وز چه آمد به دلش میل فرود؟

 گر ره آمده را بسپارد

 به از اینجا به کجا روى آرد؟

 به دلارایى این چشم‏انداز

 دور از اینجا به کجا یابد باز؟

 یادش آمد ز پذیرایى زاغ‏

 خوان گسترده اندر پس باغ‏

 آنچه خود گفت بدان زاغ پلید

 وآنچه را زاغ بدو گفت و شنید

 خواست تا همچو شرر دود شود

 ناگهان سوزد و نابود شود

 

 دید بالا همه عمر است و بقاست‏

 سوى دیگر همه مرگ است و فناست‏

 لرزه انداخت به جانش یک دم‏

 رنج هستى غم جانکاه عدم‏

 بیم مرگ از تن و جانش مى کاست‏

 رنج هستى ز روانش مى کاست‏

 دلش از آتش تردید به تاب‏

 مى گرفت آتش و مى گفت عقاب:

 میوه باغ بقا دربدرى است‏

 سود بازار عدم بى خبرى است‏

 نیستى نیست بود در همه‏حال‏

 نیست هستى را امید زوال‏

 گر ز زندان بقا سیر آیم‏

 به در از آن، به چه تدبیر آیم؟

 هیچ دردى بتر از بودن نیست‏

 بودنى کش سر فرسودن نیست‏

 چیست سود من از این دربدرى‏

 به کِه دل بندم در بى خبرى‏

 زاغ اگر از غم هستى به در است‏

 سود آنست که او بى خبر است‏

 به کِه دل فارغ از این داغ کنم‏

 وآنچه عمرى است کند زاغ کنم‏

 در دلش وسوسه بود و نبود

 کرد از اوج مهى میل فرود

 رفت واندر پس آن باغ نشست‏

 زاغ را دید و بر زاغ نشست‏

 یافت گسترده یکى سفره نغز

 شربتش خون و خوراکش همه مغز

 

 چون ورا شوکت شاهینى کاست‏

 شیون از خیل عقابان برخاست‏

 کاى فرود آمده از اوج مهى‏

 رو نهاده به دیار سیهى‏

 دشمن ما همگان شاد ز تست‏

 آبروى همه بر باد ز تست‏

 دل ما از تو به یک‏باره برید

 برو اى ساخته با زاغ پلید

 قطره را تا که به دریا جایى‏ست‏

 پیش صاحبنظران دریایى‏ست‏

 ور ز دریا به کنار آید زود

 شود آن قطره ناچیز که بود

 قطره دریاست اگر با دریاست‏

 ورنه او قطره و دریا دریاست‏

 

 بزرگ علوى درباره شعر فوق مى نویسد:

 ... دشمنان سیاسى او [خانلرى‏] که مو و ابرو را مى دیدند نه پیچش مو و کشاکشهاى ابرو را، بى رحمانه به او مى تاختند و سرزنشش مى کردند... هنوز "عقاب" در دسترس همگان قرار نگرفته بود که شاعرى از دور و بریهاى خانلرى، با همان بلاغت شعرى گفت که او را از عرش اعلا به خاک سیاه نشاند... عقاب دون شأن خود مى داند که همسفره زاغ باشد و با "گَنداب و مُردار" بزید. گوینده هجویه، سرزنشش مى کند که در دلش وسوسه بود و نبود، کرد از اوج مهى میل فرود... این تیر هاى زهرناک نمى توانستند شاعر سیاستمدار را آزار دهند... 

دقیق‏ترین و بى طرفانه‏ترین قضاوت را درباره شعر "عقاب"، شادروان دکتر غلامحسین یوسفى، ارائه دادند که عین آن مقاله را ذیلا ملاحظه مى فرمایید:

 اوج و فرود

 در زندگى آدمى ، روزها و ساعتهایى پیش مى آید دشوار و تردیدآمیز، و آن اوقاتى است که باید اراده و تصمیم به خرج داد و از میان دو و یا چند راه، یکى را برگزید. این موارد انتخاب ممکن است بارها پدید آید. به عبارت دیگر حیات انسان هرگز از این‏گونه تأمّلها خالى نیست و شخص هرچند گاه بر سرِ یک دوراهى قرار مى گیرد، منتها اهمیّت آن بسته به نوع مسأله و موضوع گزینش است.

 آثار ادبى و فکرى جهان سرشار از این‏گونه صحنه هاى سؤال‏انگیزست. یکى از نمونه هاى آن در حماسه ملّى ایران، سرگذشت سیاوش است. چنان‏که در جایى دیگر نوشته‏ام بزرگى سیاوش در مردانه زیستن اوست. یک طرف ناپاکى و کامرانى است، یک‏سوى پاکمردى و بهتان و در آتش رفتن. جانبى پیمان شکستن و از دشوارى رستن را مى بیند و سوى دیگر وفا به عهد و مردمى ، بر روى هم‏پیمانانِ عهدشکن تیغ نکشیدن، از سرِ پیمان نگذشتن و در این راه سر دادن. بدیهى است تنها از بزرگمردانى چون سیاوش ساخته است که راه انسانیّت و شرف را، هرقدر درشتناک باشد، برگزینند و به بلندنامى زنده بمانند.

 سؤال بزرگى که شکسپیر از زبان هملت در گفتگوى با خودش طرح کرده است، نمودار یکى دیگر از این تنگناهاست و به همین سبب چنین در جهان شهرت یافته است: "بودن یا نبودن؟ مسأله این است!"

 شعر "عقاب" از دکتر پرویز خانلرى -که به نظر بنده از آثار ارجمند ادبیات فارسى معاصر است- چنین صحنه عبرت‏انگیزى را پیش چشم ما فرامى نماید. بظاهر، سه جمله کوتاه از کتاب خواص‏الحیوان مضمونى چنین پرمغز در ذهن شاعر انگیخته است و آن جمله‏ها چنین است: "گویند زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد... عقاب را سى سال عمر بیش نباشد". برخورد زاغ و عقاب -دو منش و سرشت متفاوت و متضاد- سراسر این مثنوى را فراگرفته و در خلال آن نکاتى باریک و اندیشیدنى مطرح است که از ذهن و طبع شاعر تراویده است و خواننده را نیز به تأمّل وامى دارد.

 درست است که نظیر چنین مضمونى را عنصرى، شاعر قرن پنجم هجرى، نیز در مناظره زاغ سیاه و بازِ سپید پرورانده است، یا آن‏که ابوطیّب مُصْعَبى، شاعر قرن چهارم، هم این پرسش را به شعر درآورده که:

 چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟

 چرا مار و کرکس زیَد در درازى؟

 صد و اندساله یکى مرد غرچه!

 چرا شصت و سه زیست آن مرد تازى؟

 امّا تکرار مضمون پیشینیان، به شرط آن‏که به گونه‏اى هنرمندانه‏تر و زیباتر صورت گیرد، از ارج کار هنرمند نمى کاهد. نمونه آن افسانه فاوست است که پیش از گوته، شاعر نامور آلمانى، در طى دو قرن، چند تن آن‏را به قلم آورده بودند: نخستین آنها وقایعنامه دکتر یوهان فوستن از نویسنده‏اى نامعلوم و دیگرى نمایشنامه‏اى ناتمام از لسینگ، نویسنده و منتقد آلمانى، و از مشهورترین آنها منظومه کریستوفر مارلو، شاعر و درام‏پرداز انگلیسى. با این‏همه، گوته این مضمون آشنا را در اثر جاودانى خویش چنان پرورده است که آثار پیشینیان را در این زمینه تحت‏الشعاع قرار داده و در حقیقت این داستان را به صورت پدیده طبع و قریحه خویش درآورده و از آنِ خود کرده است. شعر "عقاب" خانلرى نیز نسبت به آثار پیشین چنین برترى و امتیازى دارد. آغاز زیباى آن چنین است:

 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون از او دور شد ایّام شباب‏

 دیدکش دوْر به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 

 عقاب، با مسأله‏اى دشوار روبروست: پیرى و مرگ. در حقیقت، آنچه او درباره آن مى اندیشد، سرگذشت همه موجودات زنده از جمله آدمیان است، موضوعى که نمى توان از آن فارغ بود. امّا شاعر این سؤال ابدى را به صورتى چنین ساده و آسان‏یاب طرح کرده است.

 عقاب در پى این اندیشه در آسمان به پرواز درمى آید. توصیف پرواز او و واکنش دیگر موجودات در برابر وى، تصویرى زنده و پویاست، سرشار از حرکت و شتاب و گریز و اضطراب:

 صبح‏گاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نظر کرد و رمید

 دشت را خطّ غبارى بکشید

 لیک صیّاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر...

 

 در برابر عقاب بلندپرواز و تیزبین و آسمان‏پیما، اینک از زاغ سخن مى رود، "زاغکى زشت و بداندام و پلشت" که در آن دامن دشت آشیان دارد و این طرحِ کوتاه و گویا و نیز لحن سخن، نمودار زندگى حقارت‏آمیز اوست:

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگَنده ز گَند و مُردار...

 

 عقاب مغرور که در پى چاره مرگ است، وقتى زاغ را بر سر شاخ مى بیند از "آسمان" به شتاب به سوى "زمین" مى آید و ناگزیر براى حلّ مشکل خویش به جانب زاغ روى مى آورد.

 گفت کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى‏

 

 واکنش زاغ در برابر عقاب، مناسب منش اوست. پاسخ او اظهار خدمتگزارى است امّا در دل او دورنگى و نفاق خانه دارد. مى داند که عقاب قوى‏پنجه را اکنون نیازمندى زار و زبون کرده است؛ بنا بر این احتیاط را نباید از دست داد. رفتار او نمودار احوال همه موجودات کم‏توان است که در برابر قوى‏دستان، جز توسّل به چاره‏گرى و مدارا و احیانا خوشامدگویى راهى پیشِ روى نمى بینند.

 گفت: ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده بوَد، فرمان چیست؟

 جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم‏

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش‏

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را باید از دست نداد

 در دل خویش چو این رأى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 عقاب، که به شهپر توانا و پنجه شکارگر و منقار تیز خویش همیشه مى نازید، اینک بر اثر پیرى، با افسردگى خاطر سخن مى گوید. آن‏همه هیمنه و شکوه، به اقتضاى مقام، به "حبابى بر آب" تصویر مى شود. وقتى از قدرت پرواز خویش یاد مى کند، آهنگ کلامش توان دیگرى دارد و چون به گذشت زمان و زندگى و مرگ چاره‏ناپذیر مى اندیشد، لحنش آرام و سنگین و تأمّل‏انگیز مى شود. به صورتى بسیار ساده و طبیعى، آنچه را ازپدر خویش در باب عمر دراز زاغ شنیده است فرایاد مى آورد و راز درازى عمر را از زاغ جویا مى شود:

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست‏

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کرده‏ست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جایگزین‏

 از سر حسرت با من فرمود

 کاین همان زاغ پلیدست که بود!

 عمر من نیز به یغما رفته‏ست‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته‏ست‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى این‏جاست، تو بگشا این راز

 

 از این‏پس زاغ مجال ظهور و بروز و ابراز شخصیّت مى یابد. نخست از عقاب مى خواهد پیمان کند که سخن او را بپذیرد. سپس با لحنى حق به جانب، سبب کوتاهى عمر عقابها را از زبان پدر خویش بیان مى کند. حُسن توجیه وى و فصاحت و قدرت بیانى که شاعر در این زمینه به او بخشیده چشم‏گیرست. آنگاه تعارضى قوى عرضه مى شود: عادت عقاب به پویش بر آسمان و طعمه خویش را بر افلاک جُستن و دعوت زاغ به فرود آمدن او برفراز ناودان و کُنج حیاط و لب جو و جستجوى هر طعمه که در آنجا به دست مى آید. سرانجام زاغ با آهنگى مفاخره‏آمیز از خانه‏اى که در پشت باغى دارد و سفره گسترده و خوردنیهاى فراوان خویش یاد مى کند و عقاب را به آن نعیم بى کران فرامى خواند:

 زاغ گفت ار تو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه؟ کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود؟

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز ز بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزندست و ضرر

 تا بدان‏جا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ بود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم‏

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمان است‏

 چاره رنج تو زان آسان است‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن، کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست...

 

 اینک صحنه‏اى که شاعر از عشرتگاه زاغ توصیف مى کند منظره‏اى است دل‏آزار و در حقیقت نمودگارى از خواستهاى منشهاى فرومایه، قدرت تصویرگرى سُراینده از هر حیث، به حدّى است که همان‏گونه که او خواسته طبع آدمى بى اختیار از آنچه پیش چشم مى آورد مى رمد و با نفرت روى برمى تابد. القاى این روح و احساس از همان ترکیب "گَندزار" -که در نخستین بیت به کار رفته- آغاز مى شود و تا آخر که شرح رضایت و برخوردارى زاغ از آن "خوانِ الوان!" است ادامه دارد:

 آنچه زان زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشّه، مقام زنبور

 نفرتش گشته بلاى دل و جان‏

 سوزش و کورىِ دو دیده، از آن‏

 آن دو همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت: خوانى که چنین الوان است‏

 لایق حضرت این مهمان است‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ماحضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عقاب بر سر دوراهى قرار گرفته: یک‏سو عمر درازست و خوگر شدن با گَندزار و تن دردادن به گَندخوارگى و در برابر آن، اکتفا به همان عمر کوتاهِ طبیعى است و پرواز افلاک و آزادى و آزادگى. قریحه شاعر که زشتیها را چنان پُررنگ به قلم آورده بود اکنون مجالى مى یابد در توصیف زیبایى، اوج پرواز و پیروزى، و نفرت عقاب از پستى و پلشتى؛ و بیان این حالت را نیز با هنرمندى از عهده برمى آید:

 عمر در اوج فلک برده به سر

 دم زده در نفس باد سحر

 ابر را دیده به زیر پَر خویش‏

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر

 به رهش بسته فلک طاق ظفر

 سینه کبک و تذرو و تیهو

 تازه و گرم شده طعمه او

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش...

...قصه محبوس شدن آهوبچه در آخُر خران در دفتر پنجم مثنوى مولوى نیز از نظرى همین حال را دارد. آهوى لطیف ‏طبع گرفتار صیّادى مى شود. صیّاد او را در آخُر خران و گاوان حبس مى کند. شب صیّاد پیش گاوان و خران کاه ریخت. ستوران کاه را خوشتر از شکر مى خوردند امّا بیچاره آهو:

 گاه آهو مى رمید از سو به سو

 گه ز دود و گَردِ کَه، مى تافت رو

 روزها آن آهوى خوش‏ناف نر

 در شکنجه بود در اصطبل خر

 یک خرش گفتى کِه: ها این بوالوحوش‏

 طبع شاهان دارد و میران، خموش!

 وان دگر تسخر زدى کز جرّ و مدّ

 گوهر آورده‏ست کى ارزان دهد!

 وان خرى گفتى که با این نازکى‏

 بر سریر شاه شو گو مُتکّى‏

 آن خرى شد تُخمه وز خوردن بماند

 پس به رسم دعوت، آهو را بخواند

 سر چنین کرد او که نه، رو اى فلان‏

 اشتهایم نیست هستم ناتوان‏

 گفت مى دانم که نازى مى کنى‏

 یا ز ناموس احترازى مى کنى‏

 

 امّا جواب آهو حاکى از طبعى بلند و شرافت‏پسند بود، یادآور اُنس با برتر و متعالى و رمیدگى از زبونى و پستى:

 گفت او با خود که آن طعمه تواست‏

 که از آن اجزاى تو زنده و نوَست‏

 من الیف مرغزارى بوده‏ام‏

 در زلال و روضه‏ها آسوده‏ام‏

 سنبل و لاله و سپر غم نیز هم‏

 با هزاران ناز و نفرت خورده‏ام‏

 گر قضا انداخت ما را در عذاب‏

 کى رود آن خو و طبع مستطاب‏

 گر گدا گشتم، گدارُو کى شوم‏

 ور لباسم کهنه گردد، من نوَم‏

 

 عقاب نیز در برابر چنین تجربه بزرگ حیات قرار گرفته بود. اگر تاکنون با رو آوردن به زاغ و چاره جستن از او تا حدّى از اوج به فرود گراییده بود و این رفتار از او سزاوار نمى نمود، سرانجام به لحظه تصمیم رسید. ببینید شاعر احوال او را با چه تصویر هاى گویا و زیبایى تعبیر کرده و سرانجام چگونه با ایجازى دلپذیر، اندیشه‏اى بلند و چشم‏گیر را در سخن گنجانده است:

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرّم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گِردش اثرى زاینها نیست‏

 آنچه بود از همه‏سو خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و برجست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار تو و عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار تو را ارزانى‏

 گر در اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان بُرد

 

 همان‏گونه که عقاب به بالا پر مى گشاید، شعر نیز با آهنگى خوش و مناسب اوج مى گیرد و به پایانى چنین زیبا مى رسد: رها شدن و محو شدن عقاب در پهنه آسمان و سرنوشت:

 شهپرِ شاهِ هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

 آنچه در شعر "عقاب" بسادگى پیش چشم ما قرار گرفته نکته‏اى مهم است: دو راهِ عرضه‏شده پیش عقاب و تعارض آنها با یکدیگر در حقیقت رمزى است دیگر از تضاد ابدى خوبى و بدى، زیبایى و زشتى، روشنایى و تاریکى و فضیلت و رذیلت. کیست که در زندگى گرفتار این‏گونه دوراهیها و تردیدها نشده باشد؟ شعر زیباى مسعود فرزاد با عنوان "شایدها" نیز صورتى است دیگر از همین حیرتها و فکرتها که:

 اگر از راه دیگر رفته بودم‏

 کنون حالم به از این بود، شاید

 به جاى غم، که دائم در فزونى است‏

 طَرَب در دل همى افزود، شاید

 

 و سرانجام درخواست از خداوند که: "مرا از شرِّ شایدها رهانَد".

 انتخاب بین راه یزدان و اهریمن، دنیا و آخرت نیز جلوه‏اى متعالى و الهى از این مسأله گزینش است، چنان‏که روح و جسم، نَفْسِ مَلکى و نَفْسِ بهیمى، باطن و ظاهر، بقا و فنا، لاهوت و ناسوت، معنى و مادّه تعبیراتى دیگر از آن تواند بود. مولوى نیز تمثیل آهوبچه را صفت بنده خاصّ خدا شمرده است میان اهلِ دنیا و اهل هوى‏ و شهرت. در حدیث نبوى هم دنیا به "مُردار" (جیفه) مانند شده است و خواستاران آن به سگان.

 از قضا عقاب در اساطیر ملل دیگر نیز گاه مظهر مبارزه بین اصول روحانى و آسمانى است و جهان فرودین. و در مسیحیّت نمودار پیام‏آورى آسمانى است و پرواز او به منزله دعایى برشده به درگاه خداوند و عنایتى فرود آمده بر بشر فناپذیر.

 در حقیقت شعر "عقاب" افقى بلند و آرمانى را پیش چشم ما مى گشاید و کمال مطلوبى همّت‏انگیز را به همگان فرامى نماید که میل به آن مستلزم ر هایى از لجّه تاریک آلودگى و پستى و فرومایگى است و پرواز به آسمان بى کران و نورانىِ پاکى و شرف و آزادگى؛ چه آرمانى از این والاتر؟

 در این میان هنر شاعر در گزینش این مضمون و پروراندن آن به زبانى ساده و شیوا -که گاه به زبان گفتار نزدیک مى شود- درخور توجّه خاص است و این خصیصه اثرى بارز در القاى اندیشه او و قوّت تأثیر آن دارد. لطف تخیّل، زبان گرم و رسا، حُسن ترکیب اجزاى کلام، و برتر از همه اندیشه هاى ژرف را در تعبیراتى سبک‏روح و آسان‏فهم گنجاندن، زاییده استعداد و قریحه است و چیره‏دستى در زبان فارسى و استفاده از همه نیرو هاى لفظى و معنوى سخن. به نظر بنده هر فارسى‏زبان و فارسى‏دان که شعر "عقاب" را بخواند آن‏را درمى یابد و از آن بهره و لذّت مى برد و از این‏رو شعرى است که پایدار خواهد ماند. نزارِ قبّانى، شاعر بلندآوازه معاصر عرب، وقتى نوشته بود: "شعر نامه‏اى است که به دیگران مى نویسیم... در نوشتن هر نامه‏اى گیرنده آن، موضوع اساسى است. نوشتنى نیست که مخاطبى نداشته باشد وگرنه به زنگى بَدَل مى شود که در عدم به صدا درآید. نخستین مسأله شعر نو عربى آن است که نشانى مردم را گم کرده است. شاعر نوپرداز در قارّه‏اى است و مردم در قارّه‏اى دیگر... چرا نامه‏رسان، اشعار شاعران ما را (معاصر عرب) به آنان برمى گرداند؟ زیرا آنان نشانى مردم را فراموش کرده‏اند. مسأله به همین سادگى است". در میان شاعران فارسى‏زبان، از دیرزمان تا امروز، بسیار گویندگان بوده‏اند که شعرشان مصداق نامه‏اى فاقد نشانى گیرنده بوده و به سوى خودشان بازگشته است امّا شعر "عقاب"، به نظر نویسنده این سطور، نامه‏اى است که گیرندگان بسیار با رضایت خاطر آن‏را دریافت کرده‏اند و گرامى مى دارند. بى سبب نیست که ا.ج. آربرى نیز این اثر را به عنوان یکى از اشعار برگزیده به زبان انگلیسى ترجمه کرده و در مجله Life and Letters و بعد در کتاب شعر فارسى، به زبان انگلیسى، به چاپ رسانده است.

 

 

 

 

 

-------------------------------------

 برگرفته از  کتاب " پرویز ناتل خانلری ،از دکتر منصور رستگار فسایی ، طرح نو،تهران  1379  صفحه ی119

 

نثر فارسی‌معا صر و انواع‌آن‌

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

 

 

                           نثر فارسی‌معا صر و انواع‌آن‌ *

هیچیک‌از ادوار ادبی‌ایران‌، از حیث‌نثر، همچون‌دوره‌معاصر، پربار و برومند نبوده‌است‌و تا این‌حد از جهت‌مضمون‌و مطلب‌تنوع‌نداشته‌است‌و طبعاً بهترین‌نمونه‌های‌نثر فارسی‌، در این‌دوره‌به‌وجود آمده‌است‌. آن‌چنانکه‌باید این‌دوره‌را در تاریخ‌ادبیات‌فارسی‌، «دوران‌نثر» نامید. علت‌مهم‌این‌امر آن‌است‌که‌نثر فارسی‌در ادوار سابق‌برای‌بیان‌موضوعهای‌محدودی‌از قبیل‌تاریخ‌و اخلاق‌و گاهی‌فلسفه‌و پند و بعضی‌از رشته‌های‌علوم‌، به‌کار می‌رفت‌. اما در دورة‌معاصر، مقاصد نثر وسعت‌یافت‌و مسائل‌سیاسی‌و اجتماعی‌و افسانه‌سرایی‌و علوم‌جدید و انتقادهای‌اجتماعی‌، به‌صورت‌جدّ و هزل‌و تصریح‌و تعریض‌به‌میان‌آمد و روزنامه‌نویسی‌معمول‌شد و گروه‌خوانندگان‌، بتدریج‌فراوان‌شدند و نویسنده‌به‌خلاف‌سابق‌، معدودی‌از اهل‌فضل‌را مخاطب‌ندانست‌، بلکه‌هدف‌آثار خود را فهم‌قاطبه‌خوانندگان‌قرار داد. نثر را بیش‌از شعر، برای‌بیان‌مقاصد به‌کار رفت‌و دیگر با سرمشقهایی‌که‌از دیرباز برای‌شعر وجود داشت‌، روبرو نبود. بدینمعنی‌که‌برای‌بسیاری‌از مطالب‌و موضوعاتی‌که‌در نثر معاصر مطرح‌شد، نمونه‌های‌کاملی‌در ادبیات‌قدیم‌، وجود نداشت‌و به‌جای‌آنچه‌ذوق‌عامه‌قید و سدّی‌در راه‌پیشرفت‌نویسنده‌ایجاد کند، در اینجا نویسنده‌می‌توانست‌با دادن‌نمونه‌های‌جدید ادبی‌، ذوق‌عموم‌را پرورش‌دهد و رهبری‌کند. در دوره‌معاصر از مهمترین‌اموری‌که‌هم‌در نهضت‌فکری‌ایرانیان‌و هم‌در تحول‌شیوه‌نثر فارسی‌تأثیر عظیم‌داشت‌، عبارت‌بود از سفر و سیاحت‌ایرانیان‌در کشورهای‌اروپایی‌و نوشتن‌سفرنامه‌ها، تأسیس‌روزنامه‌و رواج‌روزنامه‌نویسی‌و مجله‌نویسی‌و رونق‌بازار ترجمه‌و رمان‌نویسی‌و داستان‌کوتاه‌و نمایشنامه‌و تآتر و رواج‌طنزنویسی‌و انتقادهای‌اجتماعی‌و تحقیقات‌تاریخی‌و تتبعات‌ادبی‌که‌هر یک‌از این‌موارد هم‌به‌توسعه‌فرهنگ‌و رشد اجتماعی‌یاری‌رسانید و هم‌به‌قدرت‌و غنا و نفوذ روزافزون‌نثر منجر گردید  .

میراث‌اندیشگی‌مشروطیت‌، بر بنیاد دو مکتب‌عمده‌فلسفی‌اروپا، یعنی‌«خردگرایی‌» و «فلسفه‌اثباتی‌»، استوار بود که‌منجر به‌ظهور اندیشه‌تعقلی‌در ذهن‌ایرانی‌و خواستاری‌حکومت‌قانون‌و احترام‌به‌حقوق‌افراد، در نثر فارسی‌گردید و طبعاً نثر از اندیشه‌مدرن‌، اخلاق‌اجتماعی‌مدرن‌و زندگی‌مادی‌مدرن‌سرشار شد  .

آقای‌ محمدعلی‌سپانلو ، نثر معاصر فارسی‌را به‌رودی‌پهناور مانند می‌داند که‌در درازنای‌گذرگاهش‌- گذشته‌و اکنون‌- شاخه‌های‌فراوانی‌آن‌را مایه‌ور کرده‌است‌که‌دارای‌چهارشاخه‌اصلی‌نثر روزنامه‌ای‌، نثر فلسفی‌، نثر جامعه‌شناسی‌و نثر سیاسی‌و تاریخی‌است‌ :

 

 1-5 نثر روزنامه‌ای‌

این‌نوع‌نثر، که‌نزدیک‌ترین‌پیوند را با زبان‌محاوره‌ای‌دارد و در واقع‌سیر تحول‌زبان‌روزمره‌را نشان‌می‌دهد و سرمقاله‌های‌روزنامه‌ها را در رابطه‌با اخبار و اقوال‌عامه‌، نطق‌های‌سیاسی‌، وعظهای‌مترقی‌و شعارهای‌روز می‌سنجد و به‌داد و ستدی‌می‌رسد که‌حاصلش‌ساده‌شدن‌، روشنگر شدن‌، خطابی‌شدن‌و تعلیمی‌شدن‌روزنامه‌های‌حوزه‌مشروطیت‌است‌، در ادامه‌این‌جستجو، پس‌از سال‌1300 شمسی‌، فترتی‌از دیدگاه‌مضامین‌، می‌بینیم‌و جهشی‌از دیدگاه‌مشخصات‌فنی‌نثر، سپس‌به‌عصر مقالات‌آتشین‌می‌رسیم‌، عصر کوفتن‌بر اعصاب‌اجتماع‌و تحلیل‌رویدادهای‌جامعه‌، این‌شیوه‌را در بازتاباندن‌حقایق‌سیاسی‌، روانی‌، بوم‌شناختی‌و جامعه‌شناسی‌ملاحظه‌می‌کنیم‌و می‌بینیم‌که‌نثر روزنامه‌ای‌به‌مرزهای‌تابناکی‌از بابت‌اصول‌فنی‌، مثلاً مصاحبه‌مطبوعاتی‌یا نگارش‌مطبوعاتی‌(رپرتاژ) نزدیک‌می‌شود. (ما از این‌نثر در بخش‌هفتم‌این‌کتاب‌یعنی‌ادوار نثر فارسی‌گفتگو خواهیم‌کرد).

 2-5 نثر فلسفی‌

نثر فلسفی‌پس‌از گذر از نثر معروف‌آخوندی‌ «خواجه‌نصیر، ناصرخسرو»  در قبال‌نثری‌که‌در آن‌عنصر پارسی‌غلبه‌دارد و به‌نسبت‌پارسی‌نویسان‌متقدم‌راه‌می‌برد  «نثر باباافضل‌یا سهروردی‌»  در دوره‌جدید، دگرگونیهایی‌خاص‌می‌یابد، ابتدا از راه‌ترجمه‌و اقتباس‌پا می‌گیرد و کسانی‌چون‌ محمدعلی‌فروغی‌ سیر حکمت‌در اروپا را تألیف‌می‌کنند و سپس‌کسانی‌چون‌ باقر هوشیار، محمود هومن‌، احمد فردید، حمید عنایت‌، منوچهر بزرگمهر ، آن‌را غنی‌می‌سازند و نثر فلسفی‌دانشگاهی‌به‌وسیله‌کسانی‌چون‌احمد آرام‌، محمود صناعی‌، ناصرالدین‌صاحب‌الزمانی‌، علی‌مراد داوودی‌، رضا داوری‌ به‌کمال‌می‌رسد  .

 

 3-5 نثر جامعه‌شناختی‌

این‌نثر، با ترجمه‌کتب‌اروپایی‌آغاز می‌شود و اذهان‌ایرانیان‌را با دانش‌جامعه‌شناسی‌آشنا می‌کند و مؤسسات‌و بنیادها و احزاب‌سیاسی‌و مؤسسه‌مطالعات‌و تحقیقات‌اجتماعی‌، در غنای‌آن‌سهیم‌می‌شوند و کسانی‌چون‌ امیرحسین‌آریان‌پور، شاپور راسخ‌، باقر پرهام‌، جمشید بهنام‌، احمد اشرف‌، داریوش‌آشوری‌، آن‌را رونق‌می‌بخشند.

 

 

 4-5 نثر سیاسی‌و تاریخی‌

در این‌زمینه‌می‌توان‌از نثرهای‌فکاهی‌، فکری‌و ادبی‌و سیاسی‌، قصه‌های‌کودکان‌، نثر متون‌روانشناسی‌و اقتصادی‌نام‌برد که‌اقبال‌و همّت‌صاحبان‌علاقه‌در طبقه‌بندی‌و شناسایی‌آنها، پرتو مستقیم‌تری‌بر گنجهای‌دوردست‌نثر فارسی‌معاصر می‌افکند  .

 

 5-5 نثر دبیری‌

با انقلاب‌مشروطیت‌، دگرگونی‌شگرفی‌در نثر فارسی‌روی‌داد و سه‌شیوه‌، «داستانی‌»، «مطبوعاتی‌» و «دبیری‌» در آن‌پدید آمد. نوع‌نخستین‌را  میرزا حبیب‌اصفهانی‌، در ترجمه‌داستان‌ «حاجی‌بابا اصفهانی‌»  پایه‌گذاشت‌و  جمال‌زاده‌ در مجموعه‌«یکی‌بود یکی‌نبود»  به‌تعقیب‌و تقلید آن‌پرداخت‌و از آن‌پس‌به‌ هدایت‌ و  علوی‌ و  چوبک‌رسید.

نثر مطبوعاتی‌را  دهخدا  پدید آورد و به‌دست‌روزنامه‌نگاران‌بعد از مشروطیت‌سپرد و راه‌و رسم‌او در دورانهای‌مختلف‌با نویسندگان‌مجله‌ها و روزنامه‌ها ادامه‌یافت‌.

اما نثر  «دبیری‌»  که‌ویژه‌نگارش‌خطابه‌ها و مقاله‌ها و پژوهشهاست‌اول‌، از قلم‌دولتمردانی‌چون‌ قائمقام‌فراهانی‌ تراوید و سپس‌به‌همّت‌دولت‌مدارانی‌چون‌ فرهاد میرزا، معتمدالدوله‌، میرزاعلی‌خان‌امین‌الدوله‌ و  میرزا حسن‌علی‌خان‌، امیرنظام‌گرّوسی‌، پرورش‌یافت‌و سرانجام‌به‌گروهی‌از دانشوران‌رسید که‌در شمار نخستین‌استادان‌دانشکده‌ادبیات‌تهران‌بودند، از میان‌این‌گروه‌شادروانان‌،  احمد بهمنیار، سعیدنفیسی‌ و بدیع‌الزمان‌فروزانفر ، جلوه‌ای‌فزونتر یافتند و مکتب‌نثر دانشگاهی‌را بنیاد گذاشتند، نثر اینان‌چند ویژگی‌داشت‌که‌از آن‌جمله‌، یکی‌پیراستگی‌عبارت‌، در لفظ‌و معنی‌بود:

«... در دامنه‌الوند، مردم‌بر امیرعلاءالدین‌شوریدند، جنگ‌سختی‌درگرفت‌، علاءالدین‌یارای‌برابری‌نداشت‌. که‌توانسته‌است‌هرگز سیل‌خشم‌مردم‌ستمدیده‌را فرو نشاند؟ که‌توانسته‌است‌در برابر تندباد دادخواهان‌پایداری‌کند؟ علاءالدین‌دستگیر شد، او را به‌چهار میخ‌زدند، دیدگان‌یازده‌پسر جوان‌وی‌را میل‌کشیدند و کور کردند، مردم‌خشمگین‌هرگز رحم‌ندارند ...  »

به‌کلام‌رساتر، نویسنده‌در این‌نوع‌از نثر، می‌کوشید تا اندیشه‌خود را چنان‌ساده‌بیان‌کند که‌عبارات‌او از هرگونه‌پیچش‌و پیرایه‌ای‌دور بماند و به‌جای‌زیورهای‌بیهودة‌لفظی‌، از استحکام‌«دستوری‌» برخوردار باشد. به‌همین‌جهت‌بود که‌اندکی‌پیش‌از مشروطیت‌، نثر مسجّع‌قائم‌مقام‌، جای‌خود را به‌نثر روان‌ امین‌الدوله‌ سپرد و سپس‌از  قلم‌بهمنیار  و  سعید نفیسی‌ جوشید و بی‌آنکه‌با زبان‌کوچه‌، درآمیزد، سادگی‌و استواری‌به‌هم‌پیوست‌و به‌یاری‌ذوق‌سلیم‌، اجزاء جمله‌را جابه‌جا کرد و فی‌المثل‌عبارت‌«باید به‌حال‌وطن‌گریه‌نمود» را به‌عبارت‌«برحال‌وطن‌باید گریست‌» مبدّل‌ساخت‌.

پرویز ناتل‌خانلری‌، پرورده‌مکتب‌نثر دانشگاهی‌و وارث‌بلافصل‌سه‌تنی‌است‌که‌اشاره‌شد ولی‌تأثیر شیوة‌بهمنیار را در نثر خویش‌بیشتر پذیرفته‌است‌و در نهایت‌خود نثری‌مستقل‌پدید آورده‌است‌که‌ویژه‌اوست‌و با نوشته‌معاصرانش‌همانند نیست‌. بنابراین‌، اگر خانلری‌بنیادگذار نثر جدید «دبیری‌» نباشد. بی‌گمان‌مؤثرترین‌نویسنده‌این‌مکتب‌است‌و تمام‌کسانی‌که‌در طی‌دو نسل‌بدین‌شیوه‌قلم‌زده‌اند. از او تأثیرپذیرفته‌اند، در  «نثر دبیری‌» خانلری‌، عناصر دوگانه‌: سادگی‌و استواری‌به‌هم‌درآمیخته‌و شیوه‌نگارش‌او را از طریق‌عنصر نخستین‌به‌سیاق‌زبان‌روز و از سوی‌عنصر دوم‌به‌نوشته‌های‌کهن‌پارسی‌نزدیک‌کرده‌است‌، اما عنصر سوم‌ نثر خانلری‌ زیبایی‌واژه‌ها و اسلوب‌ترکیب‌آنهاست‌که‌این‌نثر را به‌سطح‌یک‌اثر هنری‌می‌رساند و شیوة‌نگارش‌ خانلری‌ را از دیگران‌ممتاز می‌کند، زیرا برخلاف‌کسانی‌چون‌شادروان‌ مجتبی‌مینویی‌ که‌ترجیح‌می‌دادند که‌«تعداد بیشتری‌از مردم‌نوشته‌آنان‌را بفهمند، تا شمار معدودی‌از برگزیدگان‌آن‌را بپسندند، خانلری‌، معتقد بود که‌باید به‌گونه‌ای‌بنویسد که‌علاوه‌بر آنکه‌مطلب‌بیان‌می‌شود، زیبا نوشتن‌را هم‌به‌مخاطبان‌خود بفهماند» او عقیده‌داشت‌که‌درست‌ترین‌شیوة‌نوشتن‌، همان‌سیاق‌حرف‌زدن‌است‌، لذا می‌کوشید که‌نه‌تنها کلمات‌ثقیل‌عربی‌را با واژه‌های‌نامأنوس‌فارسی‌، بلکه‌«وجوه‌وصفی‌افعال‌» را در نثر خود راه‌ندهد و از برکت‌این‌کوششها بود که‌از یک‌سو، نوعی‌نزدیکی‌و خویشاوندی‌با زبان‌روز را و از دیگر سو، سادگی‌و استواری‌نوشته‌های‌قرون‌چهارم‌و پنجم‌را به‌یاد می‌آورد. اما سومین‌عنصر نثر او که‌«زیبایی‌» است‌، محمل‌ظاهری‌ندارد و مستقیماً از درون‌مفاهیمش‌می‌تراود. به‌عبارت‌ساده‌تر، تنها ترکیب‌واژه‌ها و یا شیوه‌جمله‌بندی‌نیست‌که‌نوشته‌های‌خانلری‌را زیبا جلوه‌می‌دهد، بلکه‌تازگی‌و شیوایی‌مفاهیم‌است‌که‌بر کلمات‌و جملات‌،  فروغی‌ از جمال‌می‌افکند و این‌زیبایی‌درونی‌و معنوی‌مایه‌ای‌بر آن‌سادگی‌و استواری‌می‌افزاید که‌حاصل‌آن‌نثری‌هنرمندانه‌است‌و چنین‌نثری‌است‌که‌با ماهیت‌انعطاف‌پذیر خود، طیفی‌از تنوع‌را پدید می‌آورد و در قلمرو بیان‌، فراخنایی‌شگرف‌می‌سازد که‌از یک‌سو، سرمقاله‌های‌سخن‌و کتابهای‌تحقیق‌در زبان‌شناسی‌و عروض‌فارسی‌و از یک‌سو ترجمه‌داستانی‌چون‌ تریستان‌ و ایزوت‌ را دربر می‌گیرد و هنر  خانلری‌ را در شیوه‌نثرنویسی‌، آشکار می‌سازد.

 

 6-5 نثر دانشگاهی‌و پژوهشی‌

از هنگامی‌که‌در سال‌1313 دانشگاه‌تهران‌پدید آمد و توانست‌گروهی‌از استادان‌بزرگ‌را به‌تعلیم‌و پژوهش‌فراخواند، آموزش‌عالی‌در ایران‌شکل‌و سمت‌و سویی‌روشن‌پیدا کرد و مخصوصاً در دانشکده‌ادبیات‌دانشگاه‌تهران‌، با فراهم‌آمدن‌مردان‌بزرگی‌که‌در ادب‌و تاریخ‌و فرهنگ‌ایران‌و اسلام‌تبحر کافی‌داشتند، نهضتی‌بسیار مؤثر در پاسداری‌از زبان‌فارسی‌و فرهنگ‌ایرانی‌و اسلامی‌شکل‌گرفت‌و کار پژوهش‌در ادب‌و دانشهای‌نظری‌، رونقی‌بسزا یافت‌و این‌استادان‌با استفاده‌از شیوه‌ها و روشهای‌علما و ادباء و محققان‌فرنگ‌، چون‌ ادوارد براون‌، نیکلسن‌، هرتسفلد، مارکوارت‌، نولدکه‌، اته‌، مینورسکی‌ و ... به‌تحقیقات‌و تتبعات‌ادبی‌ارزنده‌ای‌دست‌زدند که‌بی‌سابقه‌بود. در این‌میان‌تصحیح‌و نقد متون‌، در سرلوحه‌کار این‌گروه‌قرار گرفت‌و آثار ادبی‌معتبر منثور و منظوم‌، با دقت‌و حوصله‌فراوان‌و با روشی‌علمی‌و دقیق‌، تصحیح‌شد. کار تحقیق‌و بررسی‌دربارة‌زندگی‌و احوال‌و آثار ادبا، شعرا، فلاسفه‌و بزرگان‌علمی‌و ادبی‌و فرهنگی‌نیز جداً دنبال‌شد و تدوین‌لغت‌نامه‌هایی‌چون‌لغت‌نامه‌دهخدا و فرهنگ‌معین‌به‌عنوان‌کتابهای‌مرجع‌و تدوین‌دائرة‌المعارف‌هایی‌چون‌دائرة‌المعارف‌مصاحب‌کتاب‌شناسیها، فهرست‌کتب‌خطی‌و چاپی‌و تألیف‌کتب‌اساسی‌چون‌ وزن‌شعر فارسی‌، حماسه‌سرایی‌در ایران‌، مزدیسنا و ادب‌فارسی‌، دستور زبان‌فارسی‌، سبک‌شناسی‌ و تحقیق‌در فرهنگ‌و ادب‌ایران‌باستان‌و تصحیح‌تفسیرهای‌قرآن‌مجید چون‌ کشف‌الاسرار میبدی‌ با جدیت‌دنبال‌شد.

در این‌دوره‌پژوهشگران‌دانشگاه‌تهران‌و خارج‌از آن‌را، می‌توان‌به‌دو دسته‌تقسیم‌کرد، گروه‌نخست‌کسانی‌بودند که‌با پیروی‌از ایران‌شناسان‌اروپایی‌راه‌خود را پیمودند که‌کارهای‌آنان‌ارزش‌تحقیقی‌بسیار دارد و می‌توان‌از آنان‌به‌عنوان‌استادان‌نسل‌اول‌یاد کرد مانند،  محمد قزوینی‌، مشیرالدوله‌پیرنیا، محمدعلی‌فروغی‌، عباس‌اقبال‌آشتیانی‌، محمدتقی‌بهار ملک‌الشعرا، بدیع‌الزمان‌فروزانفر، جلال‌همایی‌، سعید نفیسی‌، سید احمد کسروی‌، محیط‌طباطبایی‌، ابراهیم‌پورداد  و ... .

گروه‌دوم‌کسانی‌بودند که‌شاگردان‌و تربیت‌شدگان‌نسل‌اول‌بودند و با نگرشی‌امروزی‌تر و با تسلط‌به‌زبان‌یا زبانهای‌خارجی‌بیشتر، به‌ارائه‌کارهایی‌دقیق‌و نوظهور و بسیار مفید دست‌زدند، مانند  دکتر خانلری‌، دکتر معین‌، دکتر صفا، دکتر زرین‌کوب‌. اما استادان‌هر دو گروه‌، به‌سنتهای‌ادبی‌و ارزشهای‌کهن‌وفادار بودند و در شکل‌گیری‌نثر دانشگاهی‌تأثیر فراوان‌داشتند، اما از آنجا که‌نخستین‌گروه‌اغلب‌تحصیلات‌قدیمه‌داشتند و در حوزه‌های‌علمیه‌درس‌خوانده‌بودند، نثر آنان‌اندکی‌فخیم‌و سنگین‌بود و با سنتهای‌ادبی‌کهن‌ارتباط‌بیشتری‌داشت‌.

مرحوم‌سعید نفیسی‌نویسندگان‌قرن‌چهاردهم‌هجری‌را به‌چهار دسته‌ممتاز، تقسیم‌می‌کند:

 1. نویسندگان‌آثار ادبی‌محض‌و به‌معنی‌اخص‌، که‌اینان‌رمان‌و نوول‌و نمایشنامه‌نوشته‌اند چون‌،  دهخدا، صادق‌هدایت‌، علی‌دشتی‌، جمال‌زاده‌، محمد حجازی‌، بزرگ‌علوی‌، کریم‌کشاورز، احسان‌طبری‌، ابوالقاسم‌پرتو اعظم‌، حسین‌قلی‌مستعان‌، محمد مسعود، صادق‌چوبک‌، آل‌احمد، فخرالدین‌شادمان‌، حسین‌مسرور، ذبیح‌اله‌بهروز، صبحی‌مهتدی‌، دکتر شیرازپور پرتو، حیدرعلی‌کمالی‌، رحمت‌مصطفوی‌، حسن‌مقدم‌، جهانگیر تفضّلی‌، مشفق‌کاظمی‌، فریدون‌توللی‌، زین‌العابدین‌رهنما، سیمین‌دانشور، صنعتی‌زاده‌کرمانی‌، ا،به‌آذین‌ ... .

 2. نویسندگانی‌که‌تحقیقات‌تاریخی‌و ادبی‌کرده‌اند.. یعنی‌به‌انجام‌تحقیقات‌ادبی‌و تاریخی‌به‌روش‌اروپاییان‌دست‌زده‌اند که‌نخست‌مرحوم‌ قزوینی‌ این‌راه‌را باز کرد و عده‌کثیری‌از او پیروی‌کردند مانند:  تقی‌زاده‌، محمدعلی‌تربیت‌، ملک‌الشعراء بهار، جلال‌همایی‌، احمد بهمنیار، رضازاده‌مشفق‌، فروزانفر، عباس‌اقبال‌، نصرالله‌فلسفی‌، مجتبی‌مینوی‌، رشید یاسمی‌، محمدعلی‌فروغی‌، محمد معین‌، ذبیح‌اله‌صفا، دکتر پرویز ناتل‌خانلری‌، حسین‌قلی‌کاتبی‌، ایرج‌افشار، مدرسی‌چهاردهی‌، مدرس‌رضوی‌، زرین‌کوب‌، کسروی‌، فرصت‌شیرازی‌، پورداوود، محمود محمود، فریدون‌آدمیت‌، سیدعبدالرحیم‌خلخالی‌، محمد مقدم‌، صادق‌کیا، علی‌سامی‌، صورتگر .

 3. نویسندگان‌اجتماعی‌و سیاسی‌مثل‌،  صورتگر، مصطفی‌الموتی‌، فرج‌اله‌بهرامی‌، رکن‌زاده‌آدمیت‌، جواد فاصل‌، نظام‌وفا، شهید نورایی‌، عبدالرحمن‌فرامرزی‌، خواجه‌نوری‌، منوچهر بزرگمهر، عباس‌خلیلی‌، ناظرزاده‌کرمانی‌، علی‌اکبر کسمایی‌، رحیم‌زاده‌صفوی‌ ... .

 4. مترجمان‌چون‌ رضا شهرزاد، عبدالحسین‌نوشین‌، مسعود فرزاد، یوسف‌اعتصامی‌، شجاع‌الدین‌شفا، ابوالقاسم‌پاینده‌، مشفق‌همدانی‌، علی‌اصغر حکمت‌، محمد سعیدی‌، زهرا خانلری‌، غلامحسین‌زیرک‌زاده‌، قاسم‌غنی‌، امیرقلی‌امینی‌، مرتضی‌میرفخرایی‌، ذبیح‌اله‌منصوری‌.

 

 7-5 نثر تعلیمی‌

عبارت‌است‌از نثر راست‌، آموزنده‌و هدف‌دار که‌شامل‌معارف‌اسلامی‌و انسانی‌از قبیل‌فلسفه‌، علوم‌، نقد، اخلاق‌و تربیت‌و ... می‌باشد.

در این‌نوع‌نثر، نویسنده‌حکم‌معلم‌را دارد و معمولاً سادگی‌و روشنی‌بیان‌، قوت‌تعبیر، ایجاز غیرمخل‌و اطناب‌غیرممل‌و همه‌امکانات‌لفظی‌و معنوی‌و جاذبه‌تصویر را به‌کار می‌گیرد، تا بتواند در اذهان‌مستعدان‌تأثیر و جاذبه‌ای‌قوی‌به‌جای‌گذارد و نکته‌ای‌را به‌آنان‌بیاموزد و امری‌را در اذهان‌آنان‌جایگزین‌سازد و از آنجا که‌از لحاظ‌بلاغی‌، مراتب‌اذهان‌مستعد، متفاوت‌بوده‌است‌، گاهی‌سادگی‌و زیبایی‌و زمانی‌نمط‌عالی‌گفتار را در این‌گونه‌نثر به‌کار برده‌اند.

همیشه‌نثر تعلیمی‌زبان‌فارسی‌کم‌یا بیش‌از صبغه‌ای‌از شعر برخوردار بوده‌است‌و چیزی‌بیش‌از رنگ‌و بوی‌شعر را هم‌، گهگاه‌در حد معتدل‌نشان‌داده‌است‌و این‌هنر را در آثار  خواجه‌عبداله‌انصاری‌، احمد غزالی‌، عین‌القضاة‌، روزبهان‌فسایی‌ و دیگران‌می‌بینیم‌که‌گاهی‌نثر تعلیمی‌دری‌، از شعر فقط‌وزن‌و بحر عروضی‌را کم‌دارد، ولی‌سجع‌حالتی‌به‌نثر می‌بخشد که‌قدرت‌تأثیر و جاذبه‌بیان‌را بیشتر می‌کند. این‌نوع‌نثر حتی‌گاهی‌جنبه‌شعری‌به‌خود می‌گیرد و اجزاء شعر، در نثر، حل‌یا ذوب‌می‌شود و موج‌آن‌در سراسر کلام‌می‌دود و در همة‌این‌موارد، آنچه‌لطف‌و طراوت‌نثر را حفظ‌می‌کند، رعایت‌اعتدال‌است‌. بدین‌ترتیب‌تا وقتی‌که‌در نثر، بین‌کلام‌محاوره‌و آنچه‌تعبیر ادبی‌است‌، تفاوتی‌نهاده‌نیاید و نثر تعلیمی‌محض‌و عاری‌از ارزش‌ادبی‌، از نثر ادبی‌یعنی‌(آنچه‌هم‌تعلیمی‌و هم‌ادبی‌است‌) جدا شود، نمی‌توان‌جایگاه‌نثر فارسی‌را تعیین‌کرد  . گاهی‌نیز نثر تعلیمی‌که‌مشتمل‌بر معارف‌انسانی‌از قبیل‌فلسفه‌و علوم‌و نقد و فنون‌دیگر چون‌زندگی‌نامه‌ها و سفرنامه‌ها، تاریخ‌وقایعنامه‌ها و نمایشنامه‌ها می‌باشد، جنبه‌ادبی‌ندارد  .

 

 8-5 قطعة‌ادبی‌

نوعی‌نثر توصیفی‌و توضیحی‌است‌، با زبانی‌ادبی‌و شعرگونه‌و سرشار از تعبیرها و تشبیه‌های‌رایج‌و کلیشه‌ای‌که‌مضمون‌آن‌، بیشتر شرح‌عشق‌های‌سوزناک‌و عوالم‌رمانتیک‌جوانی‌یا احساسات‌خام‌و پرورش‌نیافته‌نویسندگان‌آنهاست‌.

نوشتن‌قطعه‌ادبی‌از سال‌1300 به‌بعد، در مجله‌ها و نشریات‌، بسیار متداول‌شد و امروزه‌تا حدی‌از رونق‌آن‌کاسته‌شده‌است‌. این‌قطعات‌نخستین‌بار در تحت‌تأثیر ترجمه‌های‌اروپایی‌منتشر می‌شد و در ترجمه‌، شکل‌اصلی‌آنها از لحاظ‌طرز نوشتن‌مصراعها رعایت‌نمی‌شد و نخست‌عنوان‌شعر منثور داشت‌، سپس‌اصطلاح‌قطعه‌ادبی‌در مورد آن‌به‌کار رفت‌که‌تا حدّی‌جنبه‌تحقیرآمیز داشت‌، اما به‌تدریج‌این‌نوع‌نوشته‌پذیرفته‌شد. نمونه‌یک‌قطعه‌ادبی‌از  ح‌.بیدل‌:

«... روزی‌که‌من‌، کوهی‌از رنج‌و حسرت‌بر پشت‌، از یک‌سو می‌گذشتم‌و تو بالی‌از نشاط‌و مسرت‌بر دوش‌، از سوی‌دیگر می‌خرامیدی‌، کاش‌می‌دانستی‌... کاش‌می‌دانستی‌که‌دوستت‌می‌دارم‌، کاش‌آن‌دم‌که‌سر از گریبان‌غم‌برداشتم‌و تو را دیدم‌که‌مست‌و بی‌خبر پیش‌می‌آیی‌، تو نیز، رو از منظر مطلوب‌می‌گرداندی‌و مرا می‌دیدی‌که‌از دیدن‌تو چونم‌... کاش‌می‌دیدی‌که‌تو را چگونه‌می‌نگرم‌، کاش‌می‌دانستی‌که‌دوستت‌دارم‌ .»

 9-5 نثر مقاله‌ای‌و مقاله‌نویسی‌  (Essay)

«مقاله‌»، شاید تعریف‌ناپذیرترین‌قالبهای‌ادبی‌باشد، زیرا اولاً شکل‌جامع‌و کاملاً درست‌آن‌معلوم‌نیست‌و دیگر آنکه‌یک‌قالب‌سنتی‌و جامع‌از پیش‌تعیین‌شده‌ندارد. و اگر چه‌در ادب‌کلاسیک‌ما آثاری‌به‌نام‌«مقاله‌» وجود دارد (چون‌چهارمقاله‌نظامی‌عروضی‌) اما آن‌مقالات‌، هیچ‌روی‌، با مفهوم‌امروزی‌ما از مقاله‌مطابقت‌ندارد، بطور کلی‌امروزه‌مقاله‌، نگارشی‌است‌دربارة‌موضوع‌و درونمایه‌ای‌خاص‌و مشخصاتی‌چنان‌انعطاف‌پذیر و متغیر دارد که‌نمی‌توان‌تعریفی‌دقیق‌و همه‌جانبه‌برای‌آن‌ارائه‌داد. مقاله‌همیشه‌به‌نثر است‌و اغلب‌کوتاه‌است‌و گاهی‌تعداد واژه‌های‌آن‌به‌صد می‌رسد، اما گاهی‌نیز طولانی‌تر و یا در حد کتابی‌است‌. مقاله‌را می‌توان‌برای‌هر نیت‌و منظوری‌به‌کار برد. مقاله‌می‌تواند به‌توضیح‌عقیده‌ای‌اختصاص‌یابد یا جنبة‌ترغیب‌کننده‌ای‌داشته‌باشد. مقاله‌بیشتر خصوصیتی‌تحقیقی‌دارد و به‌رسمی‌و غیررسمی‌تقسیم‌می‌شود. «مقاله‌رسمی‌»، موضوع‌های‌خود را در شکل‌سازمان‌یافته‌و با نتیجه‌گیری‌قطعی‌ارائه‌می‌کند، البته‌نه‌با زبانی‌بیش‌از اندازه‌فنی‌. «مقاله‌غیررسمی‌»، آگاهانه‌از قطعیت‌بخشیدن‌به‌موضوع‌، سر باز می‌زند و از شاخه‌ای‌به‌شاخه‌ای‌دیگر می‌پرد و لحن‌و سبکی‌خودمانی‌، دوستانه‌، بذله‌گویانه‌و سرسری‌و شکلی‌بی‌نظم‌و حساب‌نشده‌دارد  .

مقاله‌با ویژگی‌های‌امروزین‌آن‌برای‌نخستین‌بار، در اواخر قرن‌شانزدهم‌در ادبیات‌انگلیس‌پیدا شد، در آن‌روزگار نویسنده‌ای‌به‌نام‌ مونتین‌  (Montaigne)  دفتری‌از نوشته‌هایش‌را تحت‌عنوان‌ «مقالات‌»  انتشار داد که‌باعث‌رواج‌چنین‌شکل‌و قالبی‌در ادبیات‌انگلیسی‌گردید.

مونتین‌، مبتکر مقاله‌نویسی‌درباره‌کار خود نوشت‌:

«من‌به‌عنوان‌یک‌نویسنده‌آنچه‌را که‌در مقام‌یک‌انسان‌احساس‌می‌کردم‌در «مقاله‌ها» بازگو کردم‌.»

بدین‌ترتیب‌ «مونتین‌» ، به‌یک‌خصوصیت‌مقاله‌اشاره‌دارد که‌«رابطه‌نظرات‌و عقاید شخصی‌نویسنده‌است‌با موضوعی‌که‌می‌نویسد»، بعلاوه‌مقاله‌«نوعی‌همبستگی‌عاطفی‌بین‌نویسنده‌و خواننده‌، ایجاد می‌کند» به‌نظر  هادسن‌  (Hudsen) :

«عنصر اصلی‌یک‌مقاله‌واقعی‌، روراستی‌و صداقتی‌است‌که‌نویسنده‌با صراحت‌لهجه‌خود و با افشاء منش‌و خوی‌خود، بین‌خود و خواننده‌اش‌، پدید می‌آورد.»

ایجاز نیز یکی‌از ویژگیهای‌مقاله‌است‌و کم‌گویی‌و پرمحتوایی‌مقاله‌، بسیار مهم‌است‌. نویسنده‌مقاله‌باید اهم‌مطالب‌را به‌شیوه‌ای‌رسا و روشن‌و صمیمی‌بازگو کند و توجه‌داشته‌باشد که‌خوانندة‌او متفکر، اندیشمند و مشکل‌پسند و مجادله‌جو است‌و این‌ملاحظات‌، نویسنده‌را ملزم‌و متعهد می‌سازد که‌خوانندگان‌خود را بشناسد و از شتابزدگی‌و سطحی‌نگری‌بپرهیزد و خود را به‌جای‌خواننده‌بگذارد و بفهمد که‌آیا مقاله‌او برای‌خوانندگان‌متوسط‌و کم‌حوصله‌، خشک‌و خسته‌کننده‌نیست‌و آیا نرمش‌و انعطاف‌پذیری‌لازم‌را دارد؟ بنابراین‌، در یک‌مقاله‌خوب‌و خواندنی‌، در عین‌رعایت‌اصول‌نوشتن‌، منطق‌خاصی‌نیز وجود دارد که‌آن‌را پذیرفتنی‌و دل‌نشین‌می‌سازد، وحدت‌طرح‌و نقشه‌و هماهنگی‌مطلب‌و محتوا و الفاظ‌، در مقاله‌بسیار مهم‌است‌. نویسنده‌مقاله‌مانند یک‌رهبر ارکستر است‌که‌کار نوازندگان‌مختلف‌را هماهنگ‌می‌سازد و یگانگی‌و اتحاد میان‌مواد مختلف‌نوشته‌اش‌را برقرار می‌سازد. معمولاً مقاله‌درباره‌یک‌موضوع‌نوشته‌می‌شود و خواننده‌را به‌نتیجه‌ای‌خاص‌می‌رساند. بعلاوه‌مقاله‌نویس‌همیشه‌باید از حربه‌ذوقش‌استفاده‌کند تا بهتر بتواند شخصیت‌و منش‌و خوی‌و فکر و مشرب‌خود را به‌خواننده‌منتقل‌کند.  ویرجیناولف‌  (V.Woolf)  می‌گوید:

« یک‌مقاله‌خوب‌، باید پرده‌های‌خود را به‌دور ما بکشند اما باید اینها پرده‌هایی‌باشند که‌ما را در خود بپیچند نه‌آنکه‌ما را از خود جدا کنند  .»

  در ادب‌عرب‌، مقالات‌به‌مقاله‌روایی‌، مقاله‌موضوعی‌، مقاله‌اجتماعی‌، مقاله‌نقدآمیز، مقاله‌تاریخی‌، مقاله‌اجتماعی‌و سیاسی‌و فلسفی‌و علمی‌و اقتصادی‌و اسلامی‌و ... تقسیم‌می‌شود.

شادروان‌ دکتر زرین‌کوب‌ عقیده‌داشت‌که‌با تحولاتی‌که‌در نثر دوره‌بیداری‌به‌وجود آمد، نوع‌تازه‌ای‌به‌نام‌ «مقاله‌»  که‌از مقوله‌خطابه‌بود، به‌سادگی‌گرایید و تحقیقات‌علمی‌و ادبی‌تا مباحث‌انتقادی‌و سیاسی‌را شامل‌گشت‌و در عین‌حال‌متضمن‌طرح‌مسائل‌و سعی‌در حل‌آنها یا تحقیق‌در دشواریهای‌مربوط‌به‌آنها بود. اما عدم‌آشنایی‌برخی‌نویسندگان‌با رموز و دقایق‌فنی‌این‌نوع‌، در بسیاری‌موارد، مقالات‌را فاقد محتوای‌قابل‌ملاحظه‌می‌ساخت‌. معهذا مقالات‌جراید با آنکه‌فاقد استدلال‌و برهان‌قوی‌و اکثر مبتنی‌بر تخیل‌و تمثیل‌و اندرز و مواعظه‌می‌نمود، بدان‌سبب‌که‌خطابش‌با اذهان‌عامه‌بود، در ایجاد مناقشات‌فکری‌و تحریک‌اندیشه‌های‌مخالف‌، تأثیر می‌بخشید و غالباً به‌نوعی‌گفت‌و شنود آمیخته‌به‌قیل‌و قال‌، بدل‌می‌شد. البته‌نمونه‌های‌قدیم‌تر این‌«نوع‌» تازه‌، در دوران‌استبداد ناصری‌، در معدودی‌مقالات‌ سید جمال‌الدین‌، در نقدهای‌ آخوندزاده‌ و در گفتارهای‌ ملکم‌، شکلی‌مشخص‌یافت‌و بتدریج‌قریحه‌نویسندگی‌و شوق‌تعمیق‌و تحقیق‌نویسندگان‌بعضی‌مقالات‌را تا حد قابل‌ملاحظه‌ای‌از لحاظ‌تعبیر ادبی‌غنی‌و پرمایه‌ساخت‌.

ضرورت‌نشر در مطبوعات‌ادواری‌نیز، مقالات‌را به‌سادگی‌رهنمون‌شد و شیوه‌روزنامه‌نویسی‌یا به‌قول‌ ماتیوآرنولد  «ادبیات‌ارتجالی‌» با نثر  «چرند و پرند» دهخدا  و جمال‌زاده‌، موجب‌پیدایش‌نثر واقع‌نگر ساده‌اما عاری‌از ابتذال‌شد که‌در مجلات‌  بهار  و ایرانشهر  و  کاوه‌ معمول‌بود و ادبیات‌روز، شمرده‌می‌شد و در نهایت‌مقاله‌نویسی‌خود به‌مرحله‌ای‌از تکامل‌نثر فارسی‌تبدیل‌گشت‌ .

از دوره‌مشروطیت‌به‌بعد، نوشتن‌مقالات‌سیاسی‌و اجتماعی‌در روزنامه‌ها بشدت‌رواج‌پیدا کرد و مقالات‌دارای‌شیوه‌خاص‌از نثر شد که‌باید آن‌را  «نثر مقاله‌ای‌» نامید و احتمالاً مهمترین‌نمونه‌های‌آن‌نثر محافظه‌کارانه‌و قدیمی‌گونه‌ محمدعلی‌فروغی‌و  علامه‌قزوینی‌ است‌. و نمونه‌نثرهای‌شاداب‌و امروزی‌آن‌را در مقالات‌ دکتر یوسفی‌، عبدالرحمن‌فرامرزی‌، دکتر خانلری‌، صورتگر، رشید یاسمی‌، پورداوود، حسن‌صدر، دکتر اسلامی‌ندوشن‌، داریوش‌آشوری‌، شاهرخ‌مسکوب‌، و بسیاری‌دیگر از نثرنویسان‌معاصر و اهالی‌مطبوعات‌می‌توان‌دید.

 

 1. مقاله‌داستانی‌  (Narrative Essay)

مقالة‌داستانی‌مقاله‌ای‌است‌غیررسمی‌، در شکل‌داستانی‌و با داستان‌کوتاه‌فرق‌دارد و این‌فرق‌تنها در ساختار ساده‌تر آن‌نیست‌، بلکه‌در منظور مقاله‌وار آن‌ظاهر می‌شود، داستان‌وسیله‌گسترش‌اندیشه‌ای‌است‌، بیش‌از آنکه‌به‌خودی‌خود، هدفی‌داشته‌باشد، بسیاری‌از نوشته‌هایی‌که‌برای‌ارائه‌منظور و هدفی‌، از شکل‌داستانی‌بهره‌می‌گیرند، در حقیقت‌مقاله‌داستانی‌هستند تا داستان‌کوتاه‌ .

  • ·        منصور رستگار فسایی،انواع نثر فارسی ، سمت،چاپ دوم ،1389

قالبهای شعر نو گرای معاصر

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

قالبهاى شعر نوگراى امروز ×

     آقاى حقوقى قالبهاى شعر نوگراى امروز را پنج نوع مى‏دانند، اگر چه شاعرانى نوپرداز در
قالبهاى مثنوى و غزل نیز آثارى پدید آورده‏اند:

          1 ـ نوعى ترکیب بند

          2 ـ شعر نیمایى

          3 ـ چارپاره

          4 ـ شعر سفید یا بى‏وزن

          5 ـ موج بر

     که ما در این بخش ضمن توضیح این اقسام به انواعى دیگر نیز اشاره مى‏کنیم که بعضى جنبه
صورى و برخى اعتبار مفهومى دارند.

 

1 ـ 1ـ 5ـ نوعى ترکیب بند

     قالب افسانه نیماست که بعدا عینا یا در قالبهایى نزدیک به آن چون مستزاد و یا شعرهاى سه
مصراعى و بیشتر مورد استفاده شاعرانى چون: دکتر خانلرى، گلچین گیلانى، فریدون توللى،
محمدعلى اسلامى ندوشن
قرار گرفت و تا آنجا درخشید که بسیارى دیگر را نیز به خود جلب
کرد اما بعدها جاى خود را به چارپاره داد:

     افسانه را مى‏توان در شمار قدیمى‏ترین آثار نیما به حساب آورد که در سه تابلو مریم از عشقى
و دو مرغ بهشتى و هذیان دل از شهریار اثر مستقیم داشته است و به قول محمد ضیاء هشترودى:
«افسانه طرز تغزل جدیدى را به ادبیات ما مى‏دهد». (5)

 

     افسانه

در شب تیره دیوانه‏اى کاو

دل برنگى گریزان سپرده

در دره سرد و خلوت نشسته

همچو ساقه گیاهى فسرده

          مى‏کند داستانى غم آور

در میان بس آشفته مانده


قصه دانه‏اش هست و دامى

وز همه گفته ناگفته مانده

از دلى رفته دارد پیامى

          داستان از خیالى پریشان

اى دل من، دل من، دل من

بینوا، مضطرا، قاتل من

با همه خوبى و قدر و دعوى

از تو آخر چه شد حاصل من

          جز سرشکى به رخساره غم؟...

 

2 ـ 1ـ 5ـ چارپاره

     شاید نخستین شاعرى که این قالب را به عنوان قالب اصلى شعر خود انتخاب کرد، فریدون
توللى بود و پس از وى نادر نادرپور، فریدون مشیرى، فروغ فرخ‏زاد، حسن هنرمندى و شرف
الدین خراسانى قالب چارپاره را به کار بردند (در مورد این قالب به بخش چهارم همین کتاب
مراجعه شود).

فریدون توللى:

اندوه شامگاه

کیست این مرده که در روشنى شامگهان

تکیه داده است بر آن ابر و نشسته است به کوه

بسته از دور به جان دادن خورشید نگاه

وز گرانبارى خاموش طبیعت به ستوه.

خیره بر زردى شادى کش و دلگیر غروب

زار و افسرده فرو رفته در اندیشه گرم.

پاى آویخته از کوه و در آن توده برف

استخوان مى‏کشدش شعله و مى‏سوزد نرم.

 

سینه داده است تهى چون قفسى در ره باد


آرزومند دلى تا کشد از سینه خروش.

لیک دیرى است که در سردى و خاموشى مرگ

دلش از کار فرو مانده و خون مانده ز جوش

راست، چون روزنى از مرگ به غوغاى حیات

دنده‏هایش ز دل ابر پدید است به چشم.

باد مى‏توفد و در هر نفسش بر سر و روى.

برف مى‏بارد و مى‏آردش آزرده به خشم

 

خسته از مرگ، در اندیشه مرگى است که باز

بار اندوه فرو گیردش از تیره پشت.

رنجه از زیرو بم موج گریزان فنا

دست مى‏ساید و بر جمجمه مى‏کوبد مشت.

 

قرص خورشید، چو شمعى به دم بازپسین،

نرم در شعله خود مى‏سپرد جان به فسوس.

آفتاب از سر کهسار چنان است که روز

در گذرگاه شب آویخته باشد فانوس.

 

او نشسته است همان گونه بر آن توده برف

بسته از خلوت تاریک افق دیده به نور.

یاد مى‏آورد از تلخى جان دادن خویش

اندر آن نیمه پائیز در آن جنگل دور

مى‏کشد آه، ولى دیر زمانى است که آه

منجمد گشته و افسرده در آن سینه سرد.

مى‏زند بانگ، ولى حنجره‏اى نیست که بانگ

زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش درد.

 


روز رفته است و یکى پرتو نارنجى گرم

راه گم کرده و تابیده بر آن ابر کبود

مى‏درخشد شفق از آبى غمگین سپهر

همچو نیلوفر نوخاسته بر ساحل رود.

 

سایه‏اى گمشده در جستجوى پیکر خویش

مى‏رسد خسته و مى‏ایستد آنجا به درنگ.

مى‏رود مرده که در برکشدش از سر شوق

لیک مى‏لغزد و مى‏افتد از قله به سنگ.

 

چون سبویى که درافتد ز کف باده پرست

بندش از بند جدا مى‏شود از لغزش گام.

مى‏رمد سایه و در تیرگى سرد سپهر

شب فرو مى‏کشدش همچو یکى قطره به کام.

 

مرده، مرده است و کنون بر سر آن غمزده کوه

استخوانى است پراکنده از او بر سر برف.

آرزویى است که جوشیده زناکامى سرد.

انتظارى است که تابیده ز تاریکى ژرف.

 

3 ـ 1ـ 5ـ شعر نیمایى

     این نوع شعر که در حقیقت بهترین و اصلى‏ترین قالب شعر نوگراى امروز است با قطعه غراب
نیما آغاز شد و شاعرانى چون: منوچهر شیبانى و اسماعیل شاهرودى راه نیما را دنبال کردند و
بعدا نصرت رحمانى، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایى، محمد زهرى، نادر نادرپور و به
خصوص احمد شاملو، مهدى اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، م. آزاد، یدالله رویایى، سهراب
سپهرى
و منوچهر آتشى جلوه‏هاى مختلف بدان بخشیدند و امروزه منوچهر نیستانى، فرخ تمیمى،
مفتون امینى، محمد على سپانلو، اسماعیل خویى، م. آزرم، م. سرشک و منصور اوجى
ادامه‏دهندگان آنند. سیروس طاهباز در مقاله‏اى همه شاعران شعر نوى نیمایى را به دو دسته
نیماگرایان و نوخیزان تقسیم مى‏کند (6) و بعضى دیگر شعبات شعر نیمایى را که معنى دقیق کلمه
نهضتهاى شعرى به شمار نمى‏روند بلکه به علت هدف، توجه و روش شاعران مختلف فروعى از
شعر نیما به شمار مى‏روند به شرح زیر تقسیم کرده‏اند: (7)

     1 ـ نخستین شعبه شعر نیمایى پیشروان هستند که پس از اشعار خود نیما یوشیج، به شاعرانى
نظیر منوچهر شیبانى و اسماعیل شاهرودى تعلق دارد که بین سالهاى 1320 و 1335 کار خود را
عرضه داشتند... اینان نخستین کسانى بودند که واقعیت و اصالت مکتب نیما را دریافتند و به آن
گرویدند... و اینان پیشروان هستند.

     2 - دومین شعبه شعر نیمایى به جویندگان اختصاص دارد که اگر چه با شیوه نیما به کار مشغول
شده‏اند، اما کوشیده‏اند تا با الهام از پیشنهادهاى نیما، نوآورى کنند و احمد شاملو (م.اـ بامداد) و
سهراب سپهرى از آشناترین شاعران این گروهند.

     3 ـ اعتدال گرایان: که به شعر نومیانه‏رو چشم دارند و از شعر قدیم ایران سخت متأثرند و زبانى
آبدیده و استوار دارند، اما در نوآورى تهور به خرج نمى‏دهند و به رسایى شعر و فرار از ابهام،
سخت قائل مى‏باشند.

     4 ـ سنت گرایان: که سرآمد آنان مهدى اخوان ثالث است و مى‏خواهد که بین سبک خراسانى
و شعر نو نیمایى و به قول خودش بین خراسان و مازندران پل بزند، زبان او سنت گرا و کلاسیک
است اما دید نیمایى را درک کرده و شعر آزاد را پذیرفته است.

     5 ـ محتواگرایان: که اختصاص به شاعرانى چون نصرت رحمانى، یدالله رؤیایى و فروغ
فرخ‏زاد، دارد.

     6 ـ تماشاگرایان: که بنیان‏گذار آن منوچهر آتشى است و شاعرانى چون پرویز و پروین و على
بابا چاهى ادامه دهنده آن هستند.

     7 ـ ابزارگرایان که در جستجوى امکانات و ابزار مى‏باشند و م. آزاد (محمود مشرف آزاد
تهرانى) و محمد حقوقى از این گروهند.

     8 ـ تصویرسازان: که راه‏گشاى شیوه تازه‏اى در شعر نیمایى هستند که نادرپور و سهراب
سپهرى نامورترین چهره این گروه هستند.

     9 ـ محافظه‏کاران: که از ریشه‏ها نمى‏برند و نادرنادرپور مروج آن است.

     10 ـ نوآوران: از شاخه‏هاى مستقل شعر نو نیمایى است که شاعران در تحت تأثیر علل
اجتماعى به عنوان پلى بین شعر نو و شعر موج نو محسوب مى‏شوند و محمد على سپانلو از اینان
است.

     11 ـ شکل گرایان: که یدالله رؤیایى پیشرو آن است و از شعر نو میانه رو به مکتب محتوى
گرایان شعر نو نیمایى مى‏آید و سپس این مکتب را باب مى‏کند.

     12 ـ عرفان گرایان: شاخه جدیدى از شعر نو معاصر است که سهراب سپهرى نماینده آن
است.

 

انواع شعر نو به لحاظ ارزشى

     آقاى حقوقى در مقاله «کى مرده، کى به جاست» شعر نو را از لحاظ ارزشى به چهار دسته
تقسیم مى‏کند:

     «1. شعرهاى دوره‏یى؛ که نتیجه شعار و احساسات اجتماعى‏ست. [و مختصّات آن عبارت
است از]: حرف‏هاى قراردادى، مضمون‏سازى، نمایش احساسات، سادگى و سخنگونگى [...] (و
حرف‏هایشان که گوئى برنامه از پیش معلوم‏شده‏اى است که على‏الاجبار براى هر شاعرى
لازم‏الاجرا است) عبارت است از: دست به دست هم دادن، زاغها را بیرون‏کردن، در خون و آتش
درغلتیدن، زمستان را پشت سر گذاشتن، بهار را پیشواز رفتن، زنگار ظلمت زدودن، در چشمه
مهتاب تن شستن،...»

     «2. شعرهاى گمراه: شعر شاعرانى که یا از زمره جوانان هوسناک دیروز بودند، و از همان آغاز
به راهى کج افتادند و یا از جوانان مدرنِ امروزند که به ناگهان به راهى غریب و غیر ایرانى پا
گذاشته‏اند. [که گروه اول نوقدمائیون و گروه دوم موج‏نوئى‏ها منظور نظر است.]

     حقوقى، مشخصات شعر گروه اول را عبارت مى‏داند از: «1. گریستن بر گور عشق‏هاى مرده؛
2. بیان مستقیم خاطرات؛ 3. سوگند به وفا و منع از جفا؛ 4. پرواز به همه نقاط طبیعت؛ 5. تشریح
شعر خویش؛ 6. اسارت در قفس تن؛ 7. خوشبینى و بدبینى سطحى». [او مى‏نویسد که]:

     «از اصلى‏ترین مختصات این شعرها وجود فضاهاى رمانتیک است و نه به وسیله تصویر؛ که با
استعمال بى‏حد و حصر کلمات پرزرق و برق، کلماتى که در حقیقت اصل تزئین و تهذیب
آنهاست. [مانند]:

     برکه، سراب، مرمر، عاج، شمع، پروانه، برهنه، عریان، شکوفه، گل، مهتاب، آفتاب، ماه،
خورشید، رؤیا، خواب، نیلوفر، لاله، هوس، عشق، مرگ، کابوس، هول، تابوت، غروب، طلوع،
نور، ظلمت، گور، مزار، گمشده، نایافته، سکوت، سکون، آغوش، دامان، طنین، آوا، امید، خیال،
گناه، بخت، سایه، روشن.»

     شعر گروه دومـ موج نوـ از نظر او، از دو حال بیرون نیست: «گونه پیچیده آن که بى‏هیچ تنفسى
در فضاى شعر فارسى، ناگهان به ظهور رسیدند و در عرض یکى‏دوسال، نه کامل، که اکمل شدند و
شعرى عرضه کردند که تا آنروز، در زبان فارسى (بل فرنگ نیز) سابقه نداشت [...]:

     ناقوس خون تو مى‏زد/ یک دقیقه مانده به مهتاب/ آنگاه که با منشور خابهاى یخى خود/ که
چهره مولاوار و رنگین‏کمان بال شاپرکان را، در خود/ آسیب‏نادیده مى‏داشت/ خونم را در
قدحى تنگ خنک کردم/ الهى»

 

     حقوقى بعد از اینکه به تفصیل از موج نو پیچیده سخن مى‏گوید، به موج نو ساده رسیده و
مى‏نویسد: «گونه ساده آن، شعر شاعرانى است که از آغاز و به ظاهر، دنبال کارهاى نخستینِ
احمدى رفته‏اند. شعرهایى که اگرچه، گاه موزون است (شعر مجابى)، اما اغلب در همان حال و
هواست و با ظاهرى ساده‏تر:

     تنها با دو چشمم، اى دوست، تو را نمى‏بینم/ که در جان مى‏یابمت/ به تو مى‏اندیشم و خویشتن
را گرانبار مى‏بینم/ دانش من، از تکرار اندیشه تو بى‏نیاز نخواهد بود. مجابى»

 

     در نظر نویسنده، اینگونه شعرها (موج نو ساده) از چندگونه بیرون نیست: «دعوت به تسلى،
دعوت و حکم، تأثر و تلفیق، بیانِ کلیّات و اعتراف، بیان تنهایى و معرفت از زمان.»

     «3. شعرهاى مغشوش [...]؛ که زیر چند عنوان مى‏توان به بررسى گرفت: مسئله زبان (حالت
طبیعى آن، حالت تقلیدى آن، حالت خام آن، حالت ابتدایى آن، حالت مغشوش آن). مسئله وزن
(گونه منحرف آن، گونه درست و مشکل آن، گونه درست ولى ساده آن)؛ مسئله تأثیرپذیرى (حد
اعلاءِ آن، حد معمولى آن، حد زبانى آن، حد وزنى آن)؛ مسئله عدم یکدستى؛ مسئله گنده‏گوئى.»

     «4. شعرهاى پیشرفته: شعر شاعرانى است که از مراحل ابتدایى و متوسط شعر گذشته‏اند و با
سیرى طبیعى و تدریجى‏ـ همگام با زمان‏ـ به فضا و بیانى مخصوص به خود رسیده‏اند. پیشرفتى که
مى‏توان از سه دریچه جداگانه بدان نگریست: از دریچه طى مراحل تدریجىِ شعر، از دریچه
مقابله با شعرهاى پیشرفته دیروز، از دریچه رسیدن به فضاى شعرى و اندیشگىِ خاص.»

     حقوقى در این قسمت به تفصیل به شعر اخوان‏ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، منوچهر
آتشى و سهراب سپهرى پرداخته و شعر آنان را شعرهاى پیشرفته دهه چهل مى‏داند، با این تفاوت
که احمد شاملو و اخوان‏ثالث (بویژه)، مراحل پیشرفت را به مرور طى کرده‏اند و آن دیگران
ناگهانى و غیرمنتظره بدان مرحله رسیده‏اند. و توضیح مى‏دهد که: «هم اینجاست که اینک مى‏توان
گفت: اگرچه این هر دو [فروغ و آتشى]، به آن فضاى شعرى و اندیشگىِ مشخص راه یافتند، لیکن
مثل این است که فرخزاد پس از تولدى دیگر و آتشى بعد از آهنگ دیگر در آن مرحله آخر، به
رضایت رسیده‏اند. رضایتى که علتِ سهل‏انگارى‏هایى از اینگونه است: شتابکارى و عدم توجه به
کلمات و ترکیبات، وجود سطرها و بندهاى زائد، زیاده‏گویى و ضعف تشکل.»(8)

 

نمونه‏هاى شعر نیمایى

نیما یوشیج:

ققنوس

ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان،

آواره مانده از وزش بادهاى سرد،

بر شاخ خیزران،

بنشسته است فرد.

برگرد او به هر سر شاخى پرندگان.

او ناله‏هاى گمشده ترکیب مى‏کند،

از رشته‏هاى پاره‏صدها صداى دور،

در ابرهاى مثل خطى تیره روى کوه

دیوار یک بناى خیالى

مى‏سازد

از آن زمان که زردى خورشید روى موج

کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال و مرد دهاتى

کرده است روشن آتش پنهان خانه را.

قرمز به چشم، شعله خردى

خط مى‏کشد به زیر دو چشم درشت شب؛


واندر نقاط دور،

خلقند در عبور.

او، آن نواى نادره، پنهان چنانکه هست،

از آن مکان که جاى گزیده است مى‏پرد.

در بین چیزها که گره خورده مى‏شود

با روشنى و تیرگى این شب دراز

مى‏گذرد.

یک شعله را به پیش

مى‏نگرد.

یک شعله را به پیش

مى‏نگرد.

جایى که نه گیاه در آنجاست نه دمى،

ترکیده آفتاب سمج روى سنگهاش،

نه این زمین و زندگى‏اش چیز دلکش است،

حس مى‏کند که آرزوى مرغها چو او

تیره است همچو دود، اگر چند امیدشان

چون خرمنى ز آتش

در چشم مى‏نماید و صبح سفیدشان

حس مى‏کند که زندگى او چنان

مرغان دیگر اربه سرآید

در خواب و خورد،

رنجى بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،

در آن مکان ز آتش تحلیل یافته،

اکنون به یک جهنم تبدیل یافته،

بسته است دم به دم نظر و مى‏دهد تکان

چشمان تیزبین.


وز روى تپه،

ناگاه چون به جاى پر وبال مى‏زند

بانگى برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،

که معنى‏اش نداند هر مرغ رهگذر،

آنگه ز رنجهاى درونیش مست،

خود را به روى هیبت آتش مى‏افکند.

باد شدید مى‏دمد و سوخته است مرغ.

خاکستر تنش را اندوخته است مرغ.

پس جوجه‏هاش از دل خاکسترش به در.

 

نیما یوشیج:

آى آدمها

آى آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد مى‏سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پاى دائم مى‏زند،

روى این دریاى تند و تیره و سنگین که مى‏دانید.

آن زمان که مست هستید،

از خیال دست یابیدن به دشمن.

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید.

که گرفتستید، دست ناتوان را،

تا توانائى بهتر را پدید آرید.

آن زمان که تنگ مى‏بندید.

بر کمرهاتان کمربند.

در چه هنگامى بگویم من؟

یک نفر در آب دارد مى‏کند بیهوده جان قربان.

 

آى آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید:


نان به سفره، جامه بر تن.

یک نفر در آب مى‏خواند، شما را.

موج سنگین را به دست خسته مى‏کوبد.

باز مى‏دارد دهن با چشم از وحشت دریده.

سایه‏هاتان را ز راه دور دیده.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بى تابیش افزون،

مى‏کند زین آبها بیرون،

گاه سر، گه پا.

آى آدمها

او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز مى‏پاید:

مى‏زند فریاد و امید کمک دارد:

ـ «آى آدمها که روى ساحل آرام، در کار تماشایید»

   

موج مى‏کوبد به روى ساحل خاموش

بخش مى‏گردد چنان مستى به جاى افتاده، بس مدهوش.

مى‏رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور مى‏آید:

«آى آدمها»

و صداى باد هر دم دلگزاتر

در صداى باد بانگ او رهاتر،

از میان آبهاى دور و نزدیک،

باز در گوش این نداها ـ «آى آدمها»

 

فروغ فرخزاد:

پنجره

یک پنجره براى دیدن

یک پنجره براى شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه چاهى


در انتهاى خود به قلب زمین مى‏رسد

و باز مى‏شود بسوى وسعت این مهربانى مکرر

مرد ناى

آبى رنگ.

یک پنجره که دستهاى کوچک تنهایى را

از بخشش شبانه عطر ستاره‏هاى کریم

سرشار مى‏کند

و مى‏شود از آنجا

خورشید را به غربت گلهاى شمعدانى مهمان

          کرد

یک پنجره براى من کافى است.

من از دیار عروسکها مى‏آیم

از زیر سایه‏هاى درختان کاغذى

در باغ یک کتاب مصور

از فصلهاى خشک تجربه‏هاى عقیم دوستى و عشق

در کوچه‏هاى خاکى معصومیت

از سالهاى رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهاى مدرسه مسلول

از لحظه‏اى که بچه‏ها توانستند

بر تخته حرف «سنگ» را بنویسند

و «سارهاى» سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

من از میان ریشه‏هاى گیاهان گوشتخوار مى‏آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صداى وحشت پروانه‏اى است که او را

در دفترى به سنجاقى

مصلوب کرده بودند.

وقتى که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود


و در تمام شهر

قلب چراغهاى مرا تکه تکه مى‏کردند

وقتى که چشمهاى کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون مى‏بستند

و از شقیقه‏هاى مضطرب آرزوى من

فواره‏هاى خون به بیرون مى‏پاشید

وقتى که زندگانى من دیگر

چیزى نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیوارى

دریافتم که باید

باید

باید

.. دیوانه‏وار دوست بدارم

یک پنجره براى من کافى است

یک پنجره به لحظه آگاهى و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که «دیوار» را براى برگهاى جوانش

معنى کند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده‏ات را

آیا زمین که زیر پاى تو پوسیده است

تنهاتر از تو نیست؟

پیغمبران رسالت ویرانى را

با خود به قرن ما آوردند.

این انفجارهاى پیاپى

و ابرهاى مسموم

آیا طنین آیه‏هاى مقدس هستند؟

اى دوست، اى برادر، اى همخون


وقتى به ماه رسیدى

تاریخ قتل عام گلها را بنویس.

همیشه خوابها

از ارتفاع ساده لوحى خود پرت مى‏شوند و

مى‏میرند

من شبدر چهارپرى را مى‏بویم

که روى گور مفاهیم کهنه روییده است

آیا زنى که در کفن انتظار و عصمت خود خاک

شد جوانى من بود؟

آیا دوباره من از پله‏هاى کنجکاوى خود بالا

خواهم رفت

تا به خداى خوب که در پشت بام خانه قدم مى‏زند

سلام بگویم؟

حس مى‏کنم که وقت گذشته است

حس مى‏کنم که لحظه سهم من از برگهاى تقویم

است

حس مى‏کنم که میز، فاصله کاذبى است در میان

گیسوان من و دستهاى این غریبه غمگین

حرفى به من بزن

حرفى به من بزن

آیا کسى که مهربانى یک جسم زنده را به تو مى‏بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه مى‏خواهد؟

حرفى به من بزن

من در پناه پنجره‏ام

با آفتاب رابطه دارم.

   

 


فروغ فرخزاد:

تنها صداست که مى‏ماند...

چرا توقف کنم، چرا؟

پرنده‏ها به جستجوى جانب آبى رفته‏اند

افق عمودى است

افق عمودى است و حرکت: فواره‏وار

و در حدود بینش

سیاره‏هاى نورانى مى‏چرخند

زمین در ارتفاع به تکرار مى‏رسد

و چاههاى هوایى

به نقبهاى رابطه تبدیل مى‏شوند

و روز وسعتى است

که در مخیله گرم روزنامه نمى‏گنجد

چرا توقف کنم؟

راه از میان مویرگهاى حیات مى‏گذرد

کیفیت محیط کشتى زهدان ماه

سلولهاى فاسد را خواهد کشت

و در فضاى شیمیایى بعد از طلوع

تنها صداست

صدا که جذب ذره‏هاى زمان خواهد شد

چرا توقف کنم؟

چه مى‏تواند باشد مرداب

چه مى‏تواند باشد جز جاى تخم ریزى حشرات

فاسد

افکار سردخانه را جنازه‏هاى باد کرده رقم مى‏زنند.

نامرد در سیاهى

فقدان مردى‏اش را پنهان کرده است


و سوسک ... آه

وقتى که سوسک سخن مى‏گوید.

چرا توقف کنم؟

همکارى حروف سربى بیهوده است.

همکارى حروف سربى

اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد.

من از سلاله درختانم

تنفس هواى مانده ملولم مى‏کند

پرنده‏اى که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم

نهایت تمامى نیروها پیوستن است پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعى است

که آسیابهاى بادى مى‏پوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه‏هاى نارس گندم را

به زیر پستان مى‏گیرم

و شیر مى‏دهم.

صدا، صدا، صدا، تنها صدا

صداى میل طویل گیاه به روییدن

صداى خواهش شفاف آب به جارى شدن

صداى ریزش نور ستاره بر جدار مادگى خاک

صداى انعقاد نطفه معنى

و بسط ذهن مشترک عشق

صدا، صدا، صدا، تنها صداست که مى‏ماند

در سرزمین قد کوتاهان

معیارهاى سنجش


همیشه بر مدار صفر سفر کرده‏اند.

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت مى‏کنم

و کار تدوین نظامنامه قلبم

کار حکومت محلى کوران نیست.

مرا به زوزه دراز توحش

در عضو جنسى حیوان چکار

مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتى چکار

مرا تبار خونى گلها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونى گلها، مى‏دانید؟

 

طاهره صفارزاده:

فتح کامل نیست

صداى ناب اذان مى‏آید

صداى ناب اذان

شبیه دستهاى مؤمن مردى است

که حس دور شدن، گم شدن، جزیره شدن را

از ریشه‏هاى سالم من برمى‏چیند.

و من بسوى نمازى عظیم مى‏آیم

وضویم از هواى خیابان است و

راه‏هاى تیره دود

و قبله‏هاى حوادث در امتداد زمان

به استجابت من هستند.

و لاک ناخن من

براى گفتن تکبیر

                    قشر فاصله نیست

و من دعاى معجزه مى‏خوانم


                    دعاى تغییر

براى خاک اسیرى که مثل قلعه دین

فصول رابطه‏اش

به اصلهاى مشکل پیوسته است

و اوست که مى‏داند

که پشت خسته ابر

به لحظه‏هاى ترد شکستن نیاز دارد

و دفع توطئه تخدیر

به لحظه‏هاى بعدى باران

و لحظه‏هاى وحشى رود

و من که از قساوت نان مى‏دانم مى‏دانم

که فتح کامل نیست

و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است

هجاى فاصله برگ را

ز کینه پنهان باد بشمارد

و حرص یافتن مروارید

تمام سطح صدف را

به طرد عاطفه شن مجاز خواهد کرد

 

منوچهر آتشى:

خنجرها، بوسه‏ها و پیمانها

اسب سفید وحشى

برآخور ایستاده گرانسر

اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست

اندوهناک قلعه خورشید سوخته است

با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش

عطر قصیل تازه نمى‏گیردش به خویش


اسب سفید وحشى ـ سیلاب دره‏ها ـ

بسیار از فراز که غلتیده در نشیب

رم داده پر شکوه گوزنان

بسیار در نشیب که بگذشته از فراز

تا رانده پر غرور پلنگان

اسب سفید وحشى با نعل نقره‏وار

بس قصه‏ها نوشته به طومار جاده‏ها

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه‏ها

خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش،

از اوج قله، بر کفل او غروب کرد

مهتاب بارها به سراشیب جلگه‏ها

بر گردن ستبرش پیچید شال زرد

کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم

بیدار شد ز هلهله سم او ز خواب

 

اسب سفید وحشى اینک گسسته یال

بر آخور ایستاده غضبناک

سم مى‏زند به خاک

گنجشکهاى گرسنه از پیش پاى او

پرواز مى‏کنند

یاد عنان گیسختگى‏هایش

در قلعه‏هاى سوخته ره باز مى‏کند

 

اسب سفید سرکش

بر صاحب نشسته گشوده است یال خشم

جویاى عزم گمشده اوست

مى‏پرسدش ز ولوله صحنه‏هاى گرم


مى‏سوزدش به طعنه خورشیدهاى شرم

با صاحب شکسته دل اما نمانده هیچ

نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است

خنجر شکسته در تن دیوار

عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:

«اسب سفید وحشى مشکن مرا چنین

بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش

آتش مزن به ریشه خشم سیاه من

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش

گرگ غرور گرسنه من

 

اسب سفید وحشى

دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند

دشمن نهفته کینه به پیمان آشتى

آلوده زهر با شکر بوسه‏هاى مهر

دشمن کمان گرفته به پیکان سکه‏ها

 

اسب سفید وحشى

من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم

من با کدام مرد درآیم میان گرد

من بر کدام تیغ، سپر سایه‏بان کنم

من در کدام میدان جولان دهم ترا

 

اسب سفید وحشى، شمشیر مرده است

خالى شده است سنگر زینهاى آهنین

هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر

مار فریب دارد پنهان در آستین


 

اسب سفید وحشى

در قلعه‏ها، شکفته گل جامهاى سرخ

بر پنجه‏ها شکفته گل سکه‏هاى سیم

فولاد قلبها زده زنگار

پیچیده دور بازوى مردان طلسم بیم

 

اسب سفید وحشى

در بیشه‏زار چشمم جویاى چیستى؟

آنجا غبار نیست، گلى رسته در سراب

آنجا پلنگ نیست، زنى خفته در سرشک

آنجا حصار نیست، غمى بسته راه خواب

 

اسب سفید وحشى

آن تیغهاى میوه‏اشان قلبهاى گرم

دیگر نرست خواهد از آستین من

آن دختران پیکرشان ماده آهوان

دیگر ندید خواهى بر ترک زین من

 

اسب سفید وحشى

خوش باش با قصیل تر خویش

با یاد مادیانى بور و گسسته یال

شیهه بکش، مپیچ ز تشویق

 

اسب سفید وحشى

بگذار در طویله پندار سرد خویش

سر با بخور گند هوسها بیا کنم


نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه

سینه نمانده تا که خروشى به پاکنم

 

اسب سفید وحشى

خوش باش با قصیل تر خویش

اسب سفید وحشى، اما گسسته یال

اندیشناک قلعه مهتاب سوخته است

گنجشکهاى گرسنه از گرد آخورش

پرواز کرده‏اند.

یاد عنان گسیختگى‏هایش

در قلعه‏هاى سوخته، ره باز کرده‏اند.

 

شفیعى کدکنى:

ضرورت

مى‏آید، مى‏آید:

مثل بهار، از همه سر، مى‏آید.

دیوار،

یا سیم خاردار

     نمى‏داند.

مى‏آید

از پاى و پویه باز نمى‏ماند.

آه،

بگذار من چو قطره بارانى باشم،

               در این کویر،

که خاک را به مقدم او مژده مى‏دهد،

یا حنجره چکاوک خردى که

               ماده دى


از پونه بهار سخن مى‏گوید ـ

وقتى کزان گلوله سربى

با قطره

          با قطره

               قطره خونش

موسیقى مکرر و یکریز برف را

ترجیعى ارغوانى مى‏بخشد.

 

شاملو:

ماهى

من فکر مى‏کنم

     هرگز نبوده

     قلب من

          این گونه گرم و سرخ.

احساس مى‏کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزاى

چندین هزار چشمه خورشید

          در دلم

مى‏جوشد از یقین؛

احساس مى‏کنم

در هر کنار و گوشه این شوره‏زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب

          ناگهان

مى‏روید از زمین

 

آه اى یقین گمشده، اى ماهى گریز،

در برکه‏هاى آینه لغزیده تو به تو


من آبگیر صافیم اینک به سحر عشق،

از برکه‏هاى آینه راهى به من بجو

 

من فکر مى‏کنم

هرگز نبوده

          دست من

اینسان بزرگ و شاد:

احساس مى‏کنم

در چشم من

               به آبشر اشک سرخگون

خورشید بى‏غروب سرودى کشد نفس؛

احساس مى‏کنم

در هر رگم

               به هر تپش قلب من

               کنون

               بیدار باش قافله‏اى مى‏زند جرس

آمد شبى برهنه‏ام از در

چو روح آب

در سینه‏اش دو ماهى و در دستش آینه

گیسوى خیس او خزه بود و خزه به هم.

من بانگ برکشیدم از آستان یأس:

«آه اى یقین یافته، بازت نمى‏نهم»

 


4 ـ 1ـ 5ـ شعر سپید

     شعرى است که مى‏کوشد موسیقى بیرونى شعر را به یک سو نهد و چندان از موسیقى معنوى و
گاه از موسیقى کنارى کمک بگیرد که ضعف خود را از لحاظ نداشتن موسیقى بیرونى جبران
کند.(9) به عبارت دیگر شعر سپید شعرى است که با بیانى آهنگین آمیخته است و فاقد خصوصیات
شعر نیمایى است، آقاى دکتر شفیعى کدکنى معتقد است که شعر منثور یا سپید فقط و فقط در
کارهاى شاملو قابل مطالعه است.(10)

     براهنى معتقد است: «این که شاملو شعرى را که در قالب بى‏وزن گفته، شعر سپید نامیده است.
اشتباه محض است... شعر سپید در صورتیکه کلمه Blank فرانسه را به معنى سپید بگیریم شعرى
است با سابقه چند ساله در غرب که پیدایش آن به ادبیات جدید غرب هیچگونه ارتباطى ندارد،
این قالب شعرى در ادبیات انگلیسى بر حسب ماهیت کلام و محتوا و وظیفه شعرى دو حالت اصلى
گرفته است: اولى شعب سپید دراماتیک و دومى شعر سپید حماسى... اوج نوع نخستین آن را در
نمایشنامه‏هاى شکسپیر و اوج نوع دوم آن را در بهشت گمشده میلتون مى‏بینیم، این شعر اغلب ده
هجایى است و در این نوع شعر قافیه یا وجود ندارد یا اگر باشد تصادفى است...

     این نوع شعر از بعضى لحاظهاى ظاهرى با قالبى که نیما در ایران به وجود آورده است یکسان
است نه با چیزى که شاملو به صورت بى‏وزن بکار مى‏برد، شعر شاملو هر چه باشد شعر سپید نیست
و عنوان شعر سپید که مطلقا یک عنوان غربى است با قالب شعر نیما مناسب‏تر است تا قالب شعر
شاملو، قالب شعر نیما هم بطور دقیق قالب شعر سپید فرنگى نیست زیرا:

     اولاً: در شعر سپید غرب، بندرت مى‏توان شعرى پیدا کرد که در یک سطر آن بیست هجا بکار
رفته باشد و در سطر دیگرش فقط چهار هجا، در حالیکه نیما بر اساس طول مفاهیم خود،
مصرعهاى شعرش را گاهى خیلى کوتاه و گاهى خیلى بلند مى‏گیرد.

     ثانیا: در شعر سپید غرب بیشتر از همان الگوى وزنى که ذکرش گذشت (ر. ک: ص 345 طلا
در مس) استفاده مى‏شود در حالیکه ابداعات وزنى نیما را تا حدى مى‏توان در مورد اغلب اوزان
گذشته فارسى با موفقیت بکار بست.

     ثالثا: اوزان شعر فارسى تا حدى نت‏هاى موسیقى هستند در حالیکه وزن در زبانهاى اروپایى
با وزن شعر فارسى فرق مى‏کند و بستگى به ماهیت ضربها و تکیه‏ها دارد.

     شعر سپید: نوعى از شعر نو است که بوسیله کسانى چون دکتر محمد مقدم: منوچهر شیبانى و
شاملو ارائه شده است. «این نوع شعر که فاقد وزن و ساختمان است به وسیله شاملو به تکاملى
صورى و معنوى مى‏رسد و امروزه شاملو را با شعر سپید مى‏شناسیم، اما شاملو به تعمق در نثر کهن
و توجه به ظرفیتهاى موسیقیایى واژه‏ها و از طریق کشف آهنگ و موسیقى غیر قراردادى بشعر
موفق مى‏شود شعر سپید را به عنوان یکى  از شاخه‏هاى شعر امروز تثبیت کند. بدین ترتیب شاملو
طرح و تعریف دیگرى از وزن و شعر به دست مى‏دهد که ظاهرا با مشخصه‏هاى وزن و تعریف
نیمائى متفاوت است. استفاده از کلمات آرکائیک، ایجاد موسیقى درونى از طریق سجع، توجه به
ریتم ترجمه فارسى تورات و انجیل ... شعر شاملو را در عین بى‏وزنى از نوعى بافت وزنى
برخوردار مى‏کند... و جریان شعر سپید شاملویى بعدها به صورت شاخه‏هاى نثرگرایى، موج
نوئى، شعر نابى و شعر حجم (بخش بى‏وزن آن) ... ادامه مى‏یابد...»(12)

     فریدون توللى در مقاله‏اى با عنوان شعر زمان پذیر، در مورد شعر سپید یا آزاد مى‏نویسد: تنى
چند از توانایان شعر امروز گهگاه به  تفنن در طرد اوزان و قوافى، دست به پرداختن نوعى سخن
خوش‏آیند مى‏زنند که با اندک تفاوتى در چگونگى پرداخت «شعر آزاد» یا «شعر سپید»ش
مى‏خوانند. خصیصه این سرودها آن است که از دیدگاه تراش و پیوند و گزین سهن، حالتى
شاعرانه دارند و جز اینکه از زیور بحر و قافیه محرومند، عیب دیگرى بر شعر بودنشان نمى‏توان
گرفت، به نظر من با اندک اصلاحى در نامگذارى مى‏توان... آنها را نثر شاعرانه نامید... (13)

 

5ـ 1ـ 5ـ شعر آزاد (Free verse)

     در کشور ما مفاهیم شعر سفید که از وزن و قافیه هر دو آزاد است و شعر آزاد که وزن و قافیه
در آن سیر ترکیبى و آزادانه دارد، مخلوط شده است. در زبانهاى اروپایى هم این اختلاط وجود
دارد، در ادبیات انگلیسى تنها اصطلاح شعر آزاد مرسوم است که بویژه از زمان  T.S.Eliotرایج
شده است. (14) براهنى در تعریف شعر آزاد مى‏نویسد:(15)

     «شعرى است که وزن قراردادى عروضى ندارد و یا بر اساس هیچکدام از وزنهاى شعرى
تقطیع نمى‏گردد، ازرا پاوند (Ezra pound) هنگام اعلام هدفهاى شعر مردم انگلیسى زبان... بیان
کرد: «شعر گفتن با ترتیب و توالى عبارت آهنگین نه با ترتیب و توالى اوزان قراردادى» این گفته
نشان مى‏دهد که شعراى جهان بویژه شاعران غرب از پنجاه شصت سال پیش کوشیده‏اند تا فکر
دور ریختن اوزان قراردادى شعر را ... بارور سازند، ولى هرگز این فکر را نداشته‏اند که موسیقى
را بکلى از شعر طرد کنند.

     عده‏اى از منتقدان، شعر آزاد را شعرى دانسته که شامل حال تمام اشعار بى‏وزن جهان مى‏شود
و عده‏اى سطح شعر آزاد را چنان پست و بى مقدار شمرده‏اند که معتقد بوده‏اند که این نوع شعر
چیزى جز نوعى نثر تکه تکه شده و زیر هم نوشته شده نیست، ولى بطور کلى باید گفت که هر دو
جبهه راه افراط پیموده‏اند، بدلیل آنکه شعر آزاد شعرى است که قافیه معهود و وزن قراردادى
ندارد و یا وزن آن از اول تا آخر بطور دقیق قابل تقطیع در یکى از اوزان شعرى نیست، یعنى
موسیقى و آهنگ هست بدون اینکه قراردادى شده باشد، این موسیقى و آهنگ قابل تشخیص از
نثر است ولى از هر نوع تعهد در برابر اوزان مألوف و مأنوس گریزان است...»

     «... شاملو فکر آزاد کردن یکسره شعر از قید و بند وزن را از غرب گرفته است ولى منبع لطف
و زیبایى کلام غیر منظوم ولى آهنگینش، (نثر شعرگونه) قرن چهارم و پنجم است و آهنگهاى
محکم قسمتهایى از ترجمه فارسى تورات و انجیل که ترجمه بسیار پاک و شسته و رفته و
پرآهنگ و با اسّلوبى است و کیفیت پیغمبرانه سخن گفتن شاملو از همین کتابهاى مقدس سرچشمه
مى‏گیرد...» (16)

     نخستین بار با شعر هوشنگ ایرانى شعر سپید در ادب معاصر عنوان شد و دیرى نگذشت که دو
مصراع مشهور ایرانى: غار کبود مى‏دود، جیغ بنفش مى‏کشد، موجب سروصدا و جنجال فراوان
شد، شعرهاى ایرانى فاقد وزن و ساختمان و شکل بود و ظاهرى نثرگونه داشت و اگر عنوان «شعر»
گرفت از این رو بود که کلمات در آن، آن چنان که در نثر به قصدى خاص به کار گرفته مى‏شوند،
به کار گرفته نمى‏شد. بعدها بیژن جلالى شعر بى‏وزن را ادامه داد و با کتاب «روزها» و «دل ما و
جهان» آثار خود را منتشر ساخت. اما شاملو از هواى تازه به بعد اگر چه به شاعر شعر سپید مشهور
شده است. اما شعرش به لحاظ استفاده از کلمات آرکائیک، ایجاد موسیقى درونى، از نوعى بافت
وزنى برخوردار است و به نوعى ادامه شعر نیمایى است.

 

احمد شاملو:

مرگ ناصرى

با آوازى یکدست،

یکدست،

دنباله چوبین بار

          در قفایش

خطى سنگین و مرتعش


بر خاک مى‏کشید.

ـ تاج خارى بر سرش بگذارید!

و آواز دراز دنباله بار

در هذیان دردش

          یکدست

رشته‏اى آتشین

مى‏رشت.

ـ شتاب کن ناصرى، شتاب کن!

از رحمى که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قویى مغرور

در زلالى خویشتن نگریست.

ـ تازیانه‏اش بزنید!

رشته چرمباف

فرود آمد.

و ریسمان بى انتهاى سرخ

          در طول خویش

از گرهى بزرگ

برگذشت.

ـ شتاب کن ناصرى، شتاب کن!

از صف غوغاى تماشاییان

               العازر

گام زنان راه خود گرفت

دسته

     در پس پشت

          به هم درافکنده،

و جانش را از آزار گران دینى گزنده


آزاد یافت:

ـ مگر خود نمى‏خواست، ورنه مى‏توانست!

 

آسمان کوتاه

          به سنگینى

بر آواز روى در خاموشى رحم

          فرو افتاد.

سوگواران به خاکپشته بر شدند

و خورشید و ماه

به هم

برآمد.

 

احمد شاملو:

خطابه تدفین

غافلان

همسازند،

تنها توفان

     کودکان ناهمگون مى‏زاید.

همساز

سایه سانانند،

محتاط

     در مرزهاى آفتاب.

در هیأت زندگان

          مردگانند.

وینان

دل به دریا افکنانند،

به پاى دارنده آتش‏ها


زندگانى

     دوشادوش مرگ

          پیشاپیش مرگ

هماره زنده از آن سپس که با مرگ

هماره زنده بدان نام

          که زیسته بودند،

که تباهى

از درگاه بلند خاطره‏شان

               شرمسار و سرافکنده مى‏گذرد.

که تباهى

از درگاه بلند خاطره‏شان

          شرمسار و سرافکنده مى‏گذرد

کاشفان چشمه

کاشفان فروتن شوکران

جویندگان شادى

در مجرى آتشفشان

شعبده‏بازان لبخند

          در شبکلاه درد

با جا پائى ژرف‏تر از شادى

در گذرگاه پرندگان

در برابر تندر مى‏ایستد

خانه را روشن مى‏کنند.

و مى‏میرند.

از: «دشنه در دیس»

 

باغ آینه

چراغى به دستم، چراغى در برابرم:

من به جنگ سیاهى مى‏روم.


گهواره‏هاى خستگى

               از کشاکش رفت و آمدها

               باز ایستاده‏اند،

و خورشیدى از اعماق

          کهکشانهاى خاکستر شده را

          روشن مى‏کند.

فریادهاى عاصى آذرخش

هنگامى که تگرگ

               در بطن بى‏قرار ابر

               نطفه مى‏بندد؛

و درد خاموش وارتاک

هنگامى که غوره خرد

در انتهاى شاخسار طولانى پیچ پیچ

               جوانه مى‏زند.

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من، در وحشت‏انگیزترین شبها، آفتاب

          را به دعایى نومیدوار طلب مى‏کرده‏ام.

 

تو از خورشیدها آمده‏اى، از سپید دمها آمده‏اى،

تو از آینه‏ها و ابریشمها آمده‏اى.

در خلئى که نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعایى نومیدوار طلب کرده بودم

جریانى جدى

در فاصله دو مرگ

در تهى میان دو تنهایى

(نگاه و اعتماد تو بدین گونه است!)

 


شادى تو بیرحم است و بزرگوار،

نفست در دستهاى خالى من ترانه و سبزى است

من بر مى‏خیزم!

چراغى در دست،

چراغى در دلم.

زنگار روحم را صیقل مى‏زنم.

آینه‏اى برابر آینه‏ات مى‏گذارم

تا از تو

ابدیتى بسازم.

 

6ـ 1ـ 5ـ شعر بنفش (17)

     در این نوع شعر نوآورى از طریق بى‏وزنى و بى شکلى در شعر تجربه مى‏شود و همچنان که
قبلاً گفتیم به خاطر شعر هوشنگ ایرانى که «جیغ بنفش مى‏کشد...» این نوع شعر را «شعر بنفش»
نامیده‏اند و پیوسته مورد حمله بسیارى از منتقدان بوده است.

     در سال 1328 مجله «خروس جنگى» در تهران منتشر مى‏شود و دوره دوم آن در سال 1330
در چهار شماره منتشر شد و تنها شاعر این مجله، هوشنگ ایرانى بود که با او و ناگهان انقلاب جیغ
بنفش در خروس جنگى به راه مى‏افتد. او به هنر متعهد اعتقادى ندارد و بر آن است تا شعر تازه‏اى
بنیاد نهد، او از موضع شورشى و چپ با نیما دشمن است و معتقد است که اگرچه نیما شعر فارسى
را از بنیاد دگرگون کرده، ولى خود به مرور به کهنگى و واپس‏ماندگى دچار شده است، شاید یکى
از دلایل دشمنى ایرانى با نیما، حزبى‏کردن و مقاله‏اى کردن و فرمایشى‏کردن شعر نیمایى بود. او
معتقد بود که: «هنر هرگز خواست اثبات چیزى و به وجودآوردن پدیده‏اى مفید را از نظر
خواستهاى ماشینى اجتماع ندارد، هنر تنها براى ارضاى لذت هنرمند آفریده مى‏شود و هنرمند در
همان هنگام که به آن دوستى مى‏ورزد آن را به کنار مى‏زند و در جستجوى تازه‏تر مى‏رود تا
خواهش لذت‏خواهى درون را برآورد و جز دریافت لذت براى خود هدفى دیگر بر او فرمان
نمى‏راند.»

     او با انتشار سه مجموعه شعرى به نامهاى: «بنفش تند بر خاکسترى (1330) خاکسترى
(1331) و شعله‏اى پرده را برگرفت و ابلیس به درون آمد (1331)» جنجالى در شعر نو به راه
انداخت او اطلاعات وسیعى در عرفان و ریاضیات و منطق داشت و به قول شمس لنگرودى،
هوشنگ ایرانى یکى از درخشانترین چهره‏هاى ناکام مانده و نابود شده شعر فارسى است که علت
اصلى ناکامى و نابودى او، اطلاع ناکافى‏اش از زبان فارسى بود، هنگام خواندن بسیارى از اشعار
هوشنگ ایرانى، احساس مى‏شود انگار شعرى چون آتش توفنده و سرکش از درونش شعله
مى‏کشد اما محملها و راههایش را براى پرکشیدن و پر زدن نمى‏یابد که علت آن چیزى نیست جز
عدم توانایى احضار به هنگام کلمات درخور(18)

 

7 ـ 1ـ 5ـ نثم‏ـ شاهین

     شعرى است که دکتر تندرکیا مى‏سراید و به قول خودش از هر قید و بندى آزاد است، هم از
قافیه و هم از وزن و خودش آن را نثم مى‏نامد و نام دیگر آن را شاهین خوانده است و در جایى
نوشته است: «هشت سال بود یک بیت فارسى نخوانده بودم... مبادا یادم رفته باشد؟ یادم نرفته بود،
نمونه‏اى از شاهین ساخته شد...» پیدایش شاهین دو عنصر دارد: عنصر منفى و مثبت، عنصر منفى
تمام نقصهاى گذشته ادبیات فارسى است و دو(19) مرحله دارد: مرحله گفتار و مرحله کردار.
شاهین به نظم است و نه نثم و نه نثر؛ زیراکه هم نظم است و هم نثم و هم نثر. پس شاهین چیست،
شاهین آهنگین است و شاهین‏ساز، آهنگینى‏گویى که از خشک‏ترین نظم‏ها، رهسپار از نثم گذشته،
به نرمترین نثرها مى‏رسد و سخن را درست قالب معنى مى‏سازد؛ سخن زبان زنده.» دکتر تندرکیا
در ماه مهر سال 1318 بیانیه‏اى به نام «نهیب جنبش ادبى‏ـ شاهین» در 20 صفحه منتشر ساخت و
در اواخر 1319 شاهین دو و در آذرماه 1320 شاهین سه را منتشر کرد.

     او معتقد بود که شاهین‏ها پدیده‏اى تازه است

     «این سبک تازه، هم ساده است و هم پیچیده؛ ساده است زیرا شاهین ساز، معنى را خوب
شناخت و شاهین تقریبا خودبخود ساخته شده است، پیچیده است زیرا که خود معنى پیچیده است
و شناختن این معنى گاهى بسى دشوار(20) در اینجا نخستین شاهین را مى‏خوانید:

من که گذشتم

     «آه سوختم» اُه، اى خدا... هستى، کمک! کو آب؟! آب

                                              آه زین بیابان، آب کو؟

     مردم ز بس پوئیده‏ام. یا آب ده یا تاب! تاب!

                                   بیچاره من، دیگر مپو


                                                 گردون تفو

     در شب فروماندم، فغان! تیره دل و جان و تنم

                                        بس، بیکسى تا کى؟! بس است

     اى نور مهر اى نور مهر! روشنم کن روشنم

                              بى‏مهرست و بیکس است!

                                              دلواپس است

     سرد است گیتى! مهر، نیرویت چه نیرنگ تو چیست؟!

                                                  اى پرتو، راز سپهر

     بى‏تو سعادت، بى‏تو شادى، بى‏تو گرم این زندگى است؟!

                                   هرگز!!! تشنه‏ام من، مهر! مهر!(21)

 

نمونه‏اى از شاهین 2:

     ... راستى اى مردم اینهمه رنج و اینهمه شکنجه براى چه! چرا؟! کیست که بداند، کیست؟ اف
هرکه مى‏داند تُفى بیندازد، تف، ایواى

               ایواى چه دردى، چکنم؟ آخ

               کجایید؟

               مُردم، مُردم          واخ

               بیائید

               بیائید که آل آمد و بردم

               چه خبر شده؟          هیاهوست

               چه مگرشد؟          همسایه زائوست

               خدا قوّت

               بیچاره دختر، اى جانمى ماما

               الله‏اکبر          مارمولک آمد به دنیا...(22)

 

     شاهین‏هاى 4 تا 25 نیز در سال 1322 منتشر شد ولى آخرین شاهین و نخستین شاهین، هیچ
تفاوت کیفى با هم ندارند. دکتر تندرکیا شعر ایران را به پیش از 1318 (پرواز نخستین شاهین) و
بعد از آن تقسیم مى‏کند و مى‏نویسد: «بعد از 1318، فارسى تمام آهنگین‏سازان زدوده است و
نوگویى همه بر شیوه انقلاب رفته‏اند پیش از 1318 قطعات زدوده‏اى وجود داشته ولى
شکوفه‏هایى است اتفاقى که در زمستان تندیده. بعد از 1318 بهار است.»(23) او معتقد بود که
«شعرهاى نو (لابد مثل اشعار نیما) که تاریخ پیش از 1318 را دارد همه تقلبى است. روزى که
نخستین شاهین منتشر شد، هنوز چندروزى نگذشته بود که در یکى از مجلات دیدم یک شعر
شکسته با یک تاریخ قبلى و جعلى درج شده...»

     دکتر رعدى آذرخشى در مورد این نوع شعر سروده است:(24)

 

چون مدعى پیوند حان با تن نداند

 خشم آورد و ز فصل این دعوا گریزد

 

وز شعر زیباى خیال انگیز دلکش

 در نظم یا در «نثم» جان فرسا گریزد

 

آهنگ و لفظ و معنى نغز و هماهنگ

 شعر است و زان بى مشعر رسوا گریزد

 

 

 

 

8ـ 1ـ 5ـ موج نو

     شعرى است با شیوه‏اى غریب و متفاوت که حاصل همراهى و همرائى چند شاعر جوان به ویژه
احمدرضا احمدى، بیژن الهى، پرویز داریوش، غلامحسین غریب و فریدون گیلانى است و به
شعرهایى چون موج نو، شعر نابى، شعر منثور، شعر حجم «بخش بى وزن آن» نیز معروف
است.(25)

     «... شعر موج نو، حرکت قاطعى به سوى «شعر ناب» محسوب مى‏شود. از به کاربردن اصطلاح
«شعر ناب» همان منظورى را دارم که یک طبیب از عبارت «آب خالص» دارد یعنى مى‏خواهم
بدانم آیا میشود اثرى را آفرید که در آن عوامل «غیر شاعرانه» راه نداشته باشد و آیا مى‏توان
شعرى نوشت که پیوستگى موسیقى آن هرگز قطع نشود و رابطه معانى آن به یکدیگر همیشه رابطه
هماهنگى باشد که در آن طرز تبدیل اندیشه به اندیشه‏اى دیگر، از خود اندیشه مهمتر باشد و در آن
بازى با استعاره واقعیت مطلب را در بر داشته باشد، در این صورت مى‏توانیم درباره «شعر ناب»
بحث کنیم به شکل کار شاعران است که ابزار کار و (ادبیات) را باید در میان وسائلى جست که به
منظورها و هدفهاى دیگرى به وجود آمده‏اند.(26)

     چنین حرکتى به سوى «شعر ناب» به طور ناخودآگاه، در شعر موج نو به چشم مى‏خورد و این
نتیجه رفتارى است که در مرحله نخست با کلمات مى‏شود به عبارت دیگر شاعران موج نو، به
معنى دقیق کلمه داراى ارزشهاى سمبولیک نیست و به معناى دقیق‏تر کلمات و تصاویر و معانى به
چیزى صریح و آشکار که همواره، همزاد و برادر ایشان باشد اشاره نمى‏کنند بلکه همه ابزارهاى
شعر، تبدیل به شخصیتهاى مستقلى مى‏شوند که به چند دلیل داراى مشخصه‏هاى ویژه‏اى هستند و
این مشخصات در شعر موج نو ناشى از علتهاى زیر است:

     1ـ شاعر به بارهاى اجتماعى و تاریخى ادوات شعرى نظر دارد.

     2ـ شاعر شکل ترکیبى این ادوات را مورد توجه قرار مى‏دهد.

     3ـ قدرت خیال‏انگیزى و نیز تجسم آنها را مورد استفاده قرار مى‏دهد.

     احمدرضا احمدى، بنیان‏گذار موج نو، به شمار مى‏رود که نخستین کتاب شعر او، طرح در 40
     صفحه به سال 1341 منتشر شد و سرآغاز شعر موج نو فارسى به شمار آمد. احمدى از یک
اقبال تاریخى برخوردار شد که عبارت بود از اینکه، ذوق زیباشناختى و آغاز فعالیت شاعرى او
(سال 1341) با ذوق و نیاز عمومى همزمان شد که در پى دهه‏اى تلاش براى استقرار نوعى
مدرنیسم اجتماعى، اقتصادى، افکار منتظر اشعارى متفاوت و غیرمتعهد و بسیار مدرن بود و
انتشار طرح براى تحقق این هدف بسیار طبیعى و به موقع بود. این شعر نخستین بازتاب فرهنگ
شبه مدرنیستى آن سالها و عکس‏العمل جوانان نوریشه خسته از آه و ناله‏هاى رمانتیک و
سمبولیسم‏هاى سیاسى بعد از کودتا بود، جوانانى که مخالف هرچه سنت، تعهد، تکرار، تقید،
کنایه، ادبیت و رسمیت بودند، این جوانان عصیان کردند و همه معیارها و اصول قدیم و جدید شعر
را به هم ریختند و همه شاعران (جز نیما) را به عنوان شعراى جدى به مسخره گرفتند. وزن، قافیه،
ادبیت، احساسات، تخیل روشن، ایهام، ایجاز و حتى معنى را دور ریختند و اشعارى نوشتند که از
هیچ نظر به شعرهاى پیش از خود شباهت نداشت.

     احمدى براى نشان‏دادن عصیان و اعتراضش به سنت رسمى شعر، قصیده بلندبالایى نوشت که
فقط یک مصراع داشت:

 

شب حزین و من غمین و ره دراز

 شب حزین و من غمین و ره دراز

 

شب حزین و من غمین و ره دراز

 شب حزین و من غمین و ره دراز

 

 

 

     «طرح» با دو نوع عکس‏العمل کاملاً متضاد روبرو شد.

     1ـ استقبال جوانان ضد سنت‏گرایى که طرفدار مدرنیسم و آزادى عمل تام و تمام بودند و از
ناله‏هاى سیاسى اشعار کنایه‏آمیز نفرت داشتند و براى هنر غایتى جز خود هنر نمى‏شناختند.

     2ـ تمسخر و نفرت و اعتراض سنت‏گرایان و هواداران شعر سیاسى متعهد که مبارزه با رژیم
شاه و ابزار فرهنگى او را به منظور رهایى ملت ز غایت هنر مى‏دانستند.


     اما اسماعیل نورى علا مطرح‏ترین مدافع و مفسر و شارح این طرز نو، شعر «لولوى شیشه‏ها» از
سهراب سپهرى را از نمونه‏هاى اول موج نو مى‏شمارد.(27)

     در مورد تأکید شعر موج نو بر بارهاى اجتماعى و تاریخى ادوات شعر به عنوان مثال باید
گفت، کلمه گل میخ یادآور زندگى گذشته ما نیز هست که درهاى خانه‏ها به شکلى خاص با گل میخ
تزئین مى‏شد بنابراین این کلمه تلویحا به یک زمان معین از تاریخ زندگى اجتماعى اشاره دارد.

     در موج نو، شاعر شکل ترکیبى این ادوات را مورد توجه قرار مى‏دهد بدین معنى که کلمه گل
میخ از ترکیب دو کلمه گل و میخ به وجود آمده است که هریک از این دو کلمه داراى خواص
دوگانه‏اى هستند بدین معنى که اولاً زندگى گذشته را یادآورى مى‏کنند و ثانیا یادآور تصویر
سومى هستند که مثلاً در عین گل‏بودن خاصیت میخ را هم دارد و در عین میخ‏بودن به خود شکل
گل را گرفته است به عبارت دیگر تضاد درونى موجود در عنصر ترکیبى «گل میخ» شخصیت
سومى را براى آن فراهم آورده است. در شعر موج نو شاعر قدرت خیال‏انگیزى و تجسم به خود
مى‏گیرند و کلمات از کلمه‏بودن معاف مى‏شوند تا تبدیل به همان شى‏اى شوند که بر آن دلالت
مى‏کنند، مانند استعمال کلمه گل میخ در این شعر: «در انتها، پنجره شکوفه باز شد و پیمان گل
میخها لبریز گشت»

     مهرداد صمدى در این مورد مى‏نویسد: «گل میخ، گلى است که در اثر جادویى، فلز شده است
و پیمان دارد که چیزهاى نچسبنده را به هم وصل کند و زینت دهد و در انتها آن پیمان جادویى
لبریز مى‏شود، پر مى‏شود و مى‏ترکد و چیزهاى نچسبنده به تجرد خود بازمى‏گردند...» و کلمه گل
میخ، از آنجا که نقش ظاهرى خود را از دست داده است، به وسیله شاعر به راحتى جاى‏گزین
مى‏شود و شاعر به راحتى مى‏تواند مترادفات آن را جانشین وى کند و به جاى گل میخ از گل
فلزى
، گل چکش‏خوار، گل چسباننده، گل واصل، و یا میخ عطرآگین و میخ پرپرشده، باغ میخ و
باغ فلزى سخن بگوید و یا میخ را در زمین بکارد تا به جاى آن گل بروید.(28)

     اسماعیل نورى علاء، شاخه‏هاى موج نو را عبارت مى‏داند از:

     1ـ شعر موج نو اصیل که تنها نماینده واقعى آن احمدرضا احمدى است.

     2ـ نثرگرایان اصیل موج نو که علاوه بر احمدى، محمدرضا اصلایى، شاهرخ صفایى، شهرام
شاهرختاش، مجید نفیسى از آن جمله‏اند.

     3ـ نظم‏گرایان اصیل موج نو چون جواد مجابى و حسین مهدوى.

     4ـ موج نو مشکل که خود به دو گونه تقسیم مى‏شود.


     الف‏ـ نثرگرایان مشکل‏گوى، مثل بیژن الهى، پرویز اسلام‏پور، هوتن نجات که اشعار این گروه
یکباره به حجمى سیاه و دست‏نیافتنى تبدیل شده است.

     ب: نظم‏گرایان مشکل‏گوى موج نو که مهمترین آنها، یداللّه‏ رؤیایى است.

 

هرکس مى‏گوید من

     با رنگ صدا:

     من

     من

     من

     با شب تا آن کوچه آمدم

     شب ایستاده

     با چشم شکوفه‏ها

     من

     من

     من

     پشت دیوار بودم و نگاه مى‏کردم

     شب ایستاده بود و چشمانش بر کرانه کوچه مى‏دوید:

     پرنده طلائى فارغ از تعصب رنگ

     کودکان حصیرى

     بادبادک در اوج بى‏فرسنگ

     منشور تابش‏ها خاموش.

     و آنچه مجرد و تنها بود:

مردى از هر نسل در کاغذى پیچیده

سرزمین ساعت

زنى از هر نسل در کتان آرزو مصلوب

     سکوت چون فرفره کوچکى بر من و شب و دیدارش وزید


     کودکان با صداى عاریه گفتند: دیو

     و هرکس مى‏گوید دیو

     و هیچکس تازیانه نبود.

     ناگهان

     پنجره‏ها با جعبه جبریت‏ها باز شدند

     زمین، چینى شکسته گردید

     پرنده فلزى، مرا بشکست و در

                                   کنارم بنشست

     پرنده بر کنارم بر چهارچوب

             سوسن روشنایى که در

     اطاق مى‏گریخت

                                                  پرپر زد

 

     شب در شیشه‏ها و لیوانها به خواب رفت

                                        انتظار               سکوت

                                                            پرسه

     روى صداها نشستیم

     صداها شفاف بودند

     در شیشه پنجره‏ها آواى کودکان دزدانه مى‏دویدند

                              صداى کودکى من در کنار آنها مى‏گریست

                                                  انتظار          ـــــــ     هیاهو

                                                                      خستگى

     در جاده‏ها آمدیم

                              کاشى ها از زمین بیرون دویدند

                                                                           مرا صدا کردند

     بر دستم کاشى‏ها پژمرده گشتند


                                             پرنده فلزى آنها را شکست

                                                                 آواى من در آنها نبود.

                                                            خستگى          پرسه

                                                                                انتظار

     شکوفه‏ها براى گل‏هاى قالى قصه خدا را مى‏گفتند نام من در چشمان‏شان سنگینى مى‏کرد.

نام خود را نیافتم      

                                                            ساعت               آسمان

                                                                                فریفتگى

آویزهاى بلورین کلبه‏ها روى شاخه‏هاى نسترن آمدند خط‏هاى

بى‏رنگ کشیدند                                        

روى خط‏ها دویدیم، خود را نیافتیم

                                                            اشتیاق               آسمان

                                                                                فانوس

     در زیر پایم قلک روئید، پرنده فلزى آن را بشکست،

آواى من در آن روئیده بود.            

گیاه فسرده و با اشتیاقى بود.

                                                            ساعت     ــــــــ     چشم شکوفه‏ها

                                                                           صبح

آنگاه که کوک ساعت‏ها به انتظار رسید و پژمرده گردید

                                                    پرنده فلزى از من بیرون دوید

                                                            ساعت     ــــــــ     گلدان

                                                                           رنگ‏هاى صدا

                                                            صبح     ــــــــ     ساعت

                                                                           شب


                                                                                          ساعت     ــــــــ     ساعت

                                                                                                         ساعت

     پرنده فلزى در تصویر بازارهاى شهر پر زد

و قفس طلایى خرید                                    

                                                            شب     ــــــــ     آتش

                                                                           ساعت

     قفس رویایم را آرام بسوخت

                                   دودش شهرها را کور کرد و بازارها را تنگ

                                                            آرام     ــــــــ     سبک

                                                                           تنها

     سبک بودم و انباشته از خوشه‏هاى تنهائى

پرنده فلزى در قفس طلائى در کنارم آویخته.              

          من     ــــــــ     پرنده

                    خواب

     پرنده فلزى در خواب رفت

و هیچگاه خواب ندید.                                                  

     از کنار قفس طلائى

     از کرانه پرنده فلزى

     بر پنجره انتها، چشم‏هایم را آویختم

و در انتظار ورود خود بودم                              

          منپرنده فلزى             

آرام     ــــــــ     سبک                                                                           مرده     ــــــــ     سبک

               تنها                                                                                               با سایه خود

     پرنده در خواب مرده است لحظه‏ئى پیش به من گفتند.

 


9ـ 1ـ 5ـ شعر حجم

     شاعر معاصر یدالله رویایى در بیانیه شعر حجم که در زمستان 1348 منتشر شد درباره شعر
حجم مى‏نویسد: «حجم گرایى آنهایى را گروه مى‏کند که در ماوراء واقعیتها، به جستجوى
دریافتهاى مطلق و فورى و بى‏تسکین‏اند و عطش این دریافتها، هر جستجوى دیگرى را در آنها
باطل کرده است، مطلق است براى آنکه از حکمت وجودى واقعیت و از علت غایى آن برخاسته
است و در تظاهر خود، خویش را با واقعیت مادر، آشنا نمى‏کند، فورى است براى آنکه شاعر در
رسیدن به دریافت، از حجمى که بین آن دریافت و واقعیت مادر بوده است به سرعت پریده است
بى‏آنکه جاى پایى و علامتى به جا گذارد، بى تسکین است براى آن که، به جستجوى حجمى براى
پریدن، جذبه حجم‏هاى دیگرى است که عطش کشف و جهیدن مى‏دهد...»(29)

     از واقعیت تا مظاهر واقعیت، از شیئى تا آثار شیئى فاصله‏اى است... و واقعیت با مظاهر
هزارگانه‏اش با هزار بعد وصل مى‏شود، شاعر حجم‏گرا این فاصله را با یک جست طى مى‏کند تند
و فورى و بدین گونه از واقعیت به سود مظهر آن مى‏گریزد. هر مظهرى را که انتخاب کند از بعدى
که بین واقعیت و آن مظهر منتخب است با یک جست مى‏پرد و از هر بعد که مى‏پرد از عرض، از
طول و از عمق مى‏پرد، پس از حجم مى‏پرد، پس حجم‏گرا است و چون پریدن مى‏خواهد به
جستجوى حجم است و از سه بعد به ماوراء مى‏رسد ـ حجم‏گرا در این جهیدن خط سیر از خود به
جا نمى‏گذارد در پشت سر تصویر او سه بعد طى شده است و این سه بعد طى شده، اسکله‏اى
مى‏سازند تا خواننده شعر حجم را به جایى برساند که شاعر رسیده است، در آنجا که شاعر... ناگاه
چیزى را به زبان مى‏آورد که حیرت و راز است همان چیزى را که ساحران ـ پیمبران... به لب
آورده‏اند، یعنى شعر یعنى خود شعر. حجم گرایى نه خودکارى است نه اختیارى، جذبه‏هایى
ارادى است یا اراده‏اى مجذوب است، جذبه‏اش از زیبایى و زیبایى شناسى است، اراده‏اش از
شور و شعور است و از توقع فرم و از دل بستن به سرنوشت شعر.. شعر حجم از دروغ ایدئولوژى
و از حجره تعهد مى‏گریزد و اگر مسئول است مسئول کار خویش است و درون خویش که انقلابى و
بیدار است و اگر از تعهد مى‏گوید از تعهدى نیست که بر دوش مى‏گیرد، بل از تعهدى است که بر
روش مى‏گذارد چرا که شعر حجم به دنبال مسؤولیتها و تعهدهاى جهت داده شده نمى‏رود.

     حجم‏گرایى (Espacementalisme) سبک شعر دیگر ایران است، صفت عصر است و
خطابى جهانى دارد و چون صفت عصر است، نقاشى، تئاتر، قصه، سینما و موسیقى را به خود
مى‏گیرد و این بیاینه دعوتى است براى عزیمت همراه با نقاشان، نمایش نامه‏نویسان، سینما گران
نویسندگانى که کار خویش را در سمت این خطاب مى‏بینند.

     بیاینه شعر حجم حاصل بحث و گفتگوهاى رویایى، پرویز اسلام‏پور، محمود شجاعى، بهرام
اردبیلى، فیروز ناجى، هوشنگ آزادى و فریدون رهنما، نصیب نصیبى، پرویز زاهدى،
محمدرضا اصلانى، على مراد فدائى‏نیا بود و رؤیایى در توصیف این بیاینه ضمن مقایسه کار
شاعران حجم‏گرا با شاعران رئالیست و کوبیستها نتیجه مى‏گیرد که... اولین شاعر جهان گفت
چشمهاى تو مثل شب سیاه است، روزگارى بعد، شاعرى اعلام کرد که اندکى شب در چشمان
تست و پس از او شاعر امروز، خسته بیرون آمد و فریاد زد: «چشمهاى شبانه» پس از او شاعر
حجم‏گرا چه خواهد گفت، آنچه خواهد گفت دعوت شب نیست چیزى از علت غایى آن است که
عبور ذهن او از شب پیش رویش مى‏گذارد و شما مى‏خوانیدش و به شب بر نمى‏گردید، چه غم؟
غبنى اگر هست از آن شماست. حجم‏گرایى کلیدى است براى رؤیتهاى بى‏ضرر و دریچه‏اى براى
طرز تفکرهاى خاص.. در پشت سر علامات، علامتهاى دیگرى است که فقط شاعر را احضار
مى‏کند شاعر حجم‏گرا شاعر سرعتهاى مدید و شاعر ساختمانهاى سریع است تا سالها پیش تکلیف
شعر را تصمیم‏گوش تعیین مى‏کرد... حال نوبت چشم رسیده است، قرن فیلم است و فصل انتقام
چشم، در شدت عبور ذهن از میان فاصله‏هاى سه بعدى!(30)

     شعر حجم، زندگى خود را از سالهاى 46 تا 47 آغاز مى‏کند در دلتنگى و کتابى از پرویز
اسلام‏پور
و اولین تظاهر گروهى‏اش در دفترهاى 1 و 3 که به وسیله رؤیایى تنظیم شده بود و در آن
شعرهایى از محمود شجاع و پرویز اسلام‏پور، بیژن الهى و بهرام اردبیلى و رؤیایى آمده بود؛ اما
هنوز نام حجم‏گرایى را بر خود نداشت. حجم‏گرایى اولین بار با شاعرانى پیش گفته و کسانى چون
هوشنگ چالنگى و فیروز ناجى و در شماره دوم دفتر «شعر دیگر» جلوه کرد. در زمستان سال
1348 رؤیایى به طرح و تشریح شعر حجم پرداخت و ضابطه‏هاى شعر حجم را ارائه داد.(31)

به علف که نگاه مى‏کند

در علت علف مى‏نشیند

در جایى که به سمت رفته اگر نگاه کند

سرگیجه مى‏گیرد

و علف تار مى‏شود.

                         (یداللّه‏ رؤیایى)

 


احمد رضا احمدى:

ندانستى که گل...

ندانستى که گل حقیقت آفتاب است

نه درخت

در آفتاب بنشینم

تا گل کنیم.

 

چشمانت انگورها را به رسیدن مى‏خواند

هزاران رنگ مردانه مهاجم

هنوز خود را به رنگ نمى‏دانند.

و ما

جدا از یکدیگر

به نخستین تجربه بهار خوابهامان

رسیده‏ایم

ـ بهارى در بیدارى آسمان زخمى شرق

 

انسان بیان نشده

کلمات مه‏آلود را

          در صحبتهاى متورم حس

دفن مى‏کند

و آسمان شرق

          بر بامهاى ما

               زخمش را

از یاد

برده است.

 

 


قصر را بوریاى من...

قصر را بوریاى من فرش کرده بود...

همراهان ملکه پروانه‏ها در آواز، نامت را

شستند.

آواز را چراغان کردم

تنهایى وسیع شد

          جمعیت شد

جمعیت، تو را تفسیر کرد.

آواز بهارهاى قصر در جمعیت گم شد.

 

در غروب قصر

پند سکرآورت

آدمیان بیان نشده را

در گلهاى نسترن زنده کرد

ما در یک هنگام

در لباسهاى تابستانى یکدیگر را صدا زدیم

و یکدیگر را دوست مى‏داشتیم

ما خبر آمدن بهار را

براى نخستین بار از پشت شیشه‏هاى وصف

شنیدیم.

اى یقین نشسته در این آفتاب زرد

بگذار من این صبح آبى را جشن بگیرم.

تخت روانم را بیاورید

تا برابرهاى این جنگل برانم.

 

قصر را

          بوریاى من

               فرش کرده است


من چه حجمى را بگویم

من چه حجمى را بگویم که تو در آن آسمان

نداشته باشى؟

زخم دستهاى صوفى وش سفید پرسشت

ریشه‏هاى زبان مردمان دارد.

 

چشم من

در عبور سطوح مشبک آگاهى و خیرگى زخم

دفن مى‏شود

گندم

با رنگ زرد کهنه

          طلوع مى‏کند

چراغ را روشن مى‏کنم

تا در آن غروب کنم.

 

طاهره صفارزاده:

عاشقانه

صبح آمده است

     تو رفته‏اى

          عشق آمده است

               تو نیستى

چه مى‏شود کرد

رنگ دیوار به پرده‏ها نمى‏خورد

رنگ قالى به هیچکدام

امروز تولد دوک الینگتون است

در کاخ سفید هم رادیو مى‏گفت جشنى برپاست

شکر که کلاه سفیدها دوک را نخوردند


شکر که دوک گذرى به آلاباما نکرد

شکر که اگر تو نیستى تنهایى هست

شکر که فصل پاییزه این فصل

دوره‏گرد مى‏خواند انار نوبر پاییزه انار

من هم مى‏خواهم به سلامتى دوک گیلاسى بزنم

و بزنم زیر گریه

همه توى این ملک مثل هم‏اند

چه فرق مى‏کند

آدم صبح مى بزند یا شب

 

انواع معنایى و فنى شعر نو

     بعضى از منتقدان معاصر انواع شعر فارسى را از دیدى دیگر مى‏نگرند که در این دید محتوا و
لفظ را توأما ملاک تقسیم بندى قرار مى‏دهند، اینان شعر نو معاصر را به شعرهاى مرامى، سیاه،
شعر مرگ، سوک حماسه‏ها، شعر تصویرى و شعر بنفش و... تقسیم مى‏کنند:(32)

 

10ـ 1ـ 5ـ شعر اجتماعى و مرامى

     شعر شاعرانى است که از دیدگاه باورهاى سیاسى و عقیدتى خویش به جهان و مسائل جامعه
خود مى‏نگرند و تعقیب کننده رویدادهاى اجتماعى هستند و از همین رو در شعر خویش اعلام
وضعیت مى‏کنند. مهمترین شاعران این نوع: سیاوش کسرایى و ه. ا. سایه (هوشنگ ابتهاج)
مى‏باشند، که این دو، شکل دهنده مضامینى هستند که شاعرانى چون محمد کلانترى (پیروز)،
محمد عاصمى، نصرت‏الله نوح، سیمین بهبهانى، محمد نوعى، خلیل سامانى (موج) کارو،
هوشنگ شفا نیز در آثار خود آنها را تجربه کرده‏اند. این دو شاعر اخیر، شعرى ساده و غالبا
سیاسى را به میان مردم مى‏برند و بدین ترتیب در جلب قشرى از افراد جامعه به شعر نو توفیق
مى‏یابند. دکتر براهنى در تعریف این نوع شعر مى‏نویسد: «شعر اجتماعى، رسوخ در اعماق
اجتماع از طریق تصویر و ریتم و تحرک دینامیک کلام، در عصر شب، شاعر از اجتماع،
تصویرى تمثیلى مى‏دهد و موقعیت‏ها را طورى از طریق زبان مجازى برملا مى‏کند که خواننده و
یا شنونده با یک شم هنرى، مى‏تواند در پشت سر سمبولها و تصاویر، شخصیت‏ها و عناصر
سازنده و یا نابودکننده اجتماعى را تشخیص دهد و درواقع، در عین حال که از ارائه بى‏نظیر
تمثیلها و استعارات و ریتمها از شعر لذّت مى‏برد، در پشت سر آنها به یک حقیقت برتر از خود
شعر دست یابد، مرغ آمین نیما یکى از بهترین نمونه‏هاى این نوع برداشت اجتماعى بود»(33)
بدون آنکه کوچکترین شعارى را مطرح کند زیرا شعار تا وقتى که به سطح هنرى شعر نرسیده
است فقط شعار است و به شعر ربطى ندارد.

     شعر اجتماعى، شعر تفکر و هشدار و آگاه‏کردن مردم، شعر سیاسى، شعر اشارات پنهان به نیت
برانگیختن مردم، شعر انقلابى، شعر اعتراض و شعر چریکى و شعر هجوم(34) است.

 

شعر چریکى و انقلابى

     شعر اجتماعى‏ـ سیاسى، به زبان ایما و اشاره و دشنام و اعتراض، خشم خود را بیان مى‏کرد اما
شعر انقلابى و چریکى شعر هجوم و کشتن و خون بود اگرچه حد فاصل قاطع و خط مرز مشخصى
بین همه اشعار سیاسى‏ـ اجتماعى و شعر چریکى و انقلابى نمى‏توان ترسیم کرد. پاره‏اى از اشعار
کسرایى و ابتهاج و شاهرودى پیش از کودتاى 28 مرداد عملاً چریکى بودند، اما در دهه چهل
سعید سلطان‏پور نماینده و بانى شعر چریکى شد و شعر توفنده و پرخروش او که در مجموعه
«صداى میرا» چاپ شد، جریان جدیدى از شعر سیاسى را به دنبال آورد که بعدها به شعر چریکى
مشهور شد چه در شعر او بود که جاى سلاح نقد را نقد سلاح گرفت و آشکارا از مبارزات مسلحانه
سخن رفت. على میر فطروس، مهرداد اوستا در حماسه آرش و جعفر کوش‏آبادى با مجموعه
برخیز کوچک‏خان، این نوع شعر را ادامه دادند.(35) عمده‏ترین تفاوت آشکار شعر چریکى و
شعر سیاسى عبارت بود از:

     1ـ شعر چریکى، صریح، خشن و آکنده از کلماتى چون خون، تفنگ و زندان... بود حال آن
که شعر سیاسى‏ـ اجتماعى پیشین در پرده ایما و اشاره و سرشار از کلماتى چون صبح و فردا، لاله،
آفتاب و ظلمت و زمستان بود.

     2ـ شعر سیاسى‏ـ اجتماعى، طرف سخنش روشنفکران بود، حال آنکه طرف توجه شعر
چریکى، قهرمانان، توده‏هاى غایب مردم و سازمانها و احزاب بود.

     3ـ در شعر سیاسى‏ـ اجتماعى پیشین، پیروزى و امید، عناصرى چون آفتاب و گل سرخ، باران
و صبح بود درحالى که نمادهاى شعر چریکى مسلسل و رگبار خون بود.

     و چنین بود که در شعرهاى سلطان‏پور دشنه و خون موج مى‏زد و در مجموعه «صداى میرا»
بیش از صد و چند بار واژه خون یا ترکیبات آن به کار رفته است.(36)

 

سعید سلطان‏پور:

ایران من!

ایران!

ایران انقلاب‏هاى فراموش

مغلوب

          خاموش

شیر گرسنه خفته به غوغاى آسیا

ایران!

مصلوب

بر جلجتاى ثابت سودا

روى صلیب کهنه آمریکا

ایران!

شیر اسیر بیشه مشرق!

جنگل تمام بادهاى رهایى را

بر شاخه‏هاى سوخته خود وزیده است

جنگل میان دود

جنگل میان داد

جنگل میان آتش مغرب دویده است

فواره‏هاى خون

مثل درخت منفجر خورشید

تا قله‏هاى شرق میانه رسیده است

و خون آسیا

بر خارهاى سرخ بلوچستان

بر آواى خسته معشور

بر خاکهاى مرده بیهق چکیده است

جنگل پر از صداست


جنگل پر از تهاجم خونین‏بار است

 

ایران منقلب!

بر آبهاى شور جنوبى

در یورش همیشه بیگانه

ایران!

بازار جابرانه

سوداگران به تارک استعمار

تاج سیاه نفت تو را هدیه کرده‏اند

و جقّه‏هاى وحشى دریاچه خلیج

روى رداى مغرب مى‏سوزد

ایران، چموش خسته بیگارى

در رخوت طلایى زنگوله‏هاى گول

خورجین پنبه‏ها و کرمها را

سوى کدام وادى بیگانه مى‏برى

بنگر

          تمام حنجره‏ها را

با خاک و خون و خنجر، ساروج بسته‏اند

از قله سترگ دماوند

روح بلند و خسته فردوسى

در جوّ جاودان زمین نعره مى‏کشد.

 

سعید سلطان‏پور:

و سالهاى سال گذشته است

من ایستاده‏ام

من ایستاده‏ام

                    و تمام غروبها


از انتهاى آتش و آزار مى‏وزد

شب معبر تمام وزش‏ها و بادهاست

[...]

من از ته تشنج اعصاب عصر مى‏آیم

بر سینه‏ام حمایل، نقش پرنده‏هاست

و خنجرم ز خون درختان مرده است

 

آیا ستاره‏ها را مى‏بینم؟

آیا صداى آب مى‏آید؟

خورشید در کرانه میدان

گیسو فشانده آیا بر ازدحام سرخ؟

 

ما زنده‏ایم

و سالها گذشته است

تو در جوار نعش شهیدان

خورشید در هزیمت فریاد مرده است

 

11ـ 1ـ 5ـ شعر سیاه

     شعرى است که آمیزه‏اى از شهوت و کفر و گاه است و در فاصله سالهاى 1332 تا 1335 که
نوعى فساد سیاه و بدبینى بودلروار در شعر نو فارسى رایج مى‏شود، مورد توجه شاعرانى چون
نصرت رحمانى قرار مى‏گیرد. در واقع ریشه شعر سیاه را بدین معنى در شعرهاى توللى مى‏توان
جست و شاعرانى چون: فروغ، حسن هنرمندى، یدالله رؤیایى، فرخ تمیمى و محمد على
اسلامى،
آثارى با این مضمون دارند.(37)

 

نصرت رحمانى:

عصر جمعه پاییز

و آفتاب خسته بیمار


از غرب مى‏وزید

پاییز بود

عصر جمعه پاییز.

 

له له زنان

          عطش زده

               آواره

                    باد هار

یک تکه روزنامه چرب مچاله را

در انتهاى کوچه بن بست

با خشم مى‏جوید.

 

تا دور دید من

اندوهبار غبارى گس

در هم دویده بود.

 

قلبم نمى‏تپید

و باورم به تهنیت مرگ

شعرى سروده بود

 

من مرده بودم

رگهایم

این تسمه‏هاى تیره پولادین

برگرد لاشه‏ام

پیچیده بود

 

من مرده بودم


قلبم

در پشت میله‏هاى زندان سینه‏ام

از یاد رفته بود

اما هنوز خاطره‏اى در عمق من

فریاد مى‏کشید.

 

روییده بود

در بى‏نهایت احساسم

دهلیزى

متروک

     مه گرفته

          ... و خاموش.

فریاد گامهاى زنى

چون قطره‏هاى آب

از دور دور دور ذهن

در گوش مى‏چکید

لب تشنه مى‏دویدم سوى طنین گام

اما...

تداوم فریاد گامها

از انتهاب دیگر دهلیز

در گوش مى‏چکید:

          تک تک

               چک چک

چه شیونى... چه طنینى!

 

برگ چنار بریده مردى بود

لبریز التماس؟


فریاد استخوانهایش برخاست

جرق

آه!

و آفتاب خسته بیمار

از غرب مى‏وزید

پاییز بود

عصر جمعه پاییز.

 

12ـ 1ـ 5ـ شعر مرگ

     توللى را به لحاظ فضاى عمدتا تاریک شعرهاى رها، پیشواى شعر مرگ نیز لقب داده‏اند.
شعرى که از همین نظر، سرمشق مشیرى و نادرپور قرار مى‏گیردـ شعر مرگ و شعر سیاه را مى‏توان
به عنوان یک جریان اندرونى، حرم‏سرایى، شعر نو فارسى تا سالهاى 50 دنبال کردـ توللى که در
رها سراینده شعر مرگ است، در شعرهاى بعدى‏اش «شعر مرگ» و «شعر سیاه» را به هم مى‏آمیزد و
عصاره آنها را به شاعران دیگر منتقل مى‏کند. شعر سیاه پس از این که دست به دست مى‏گردد
بوسیله رؤیایى به عنوان شعر اروتیک با عملکردى شکلى همراه مى‏شود. (38)

 

توللى:

دره مرگ

دور شو! دور از این راه تباه!

شام خونین شد و خورشید نشست.

تو چه دانى که در این دره پر شیب و شکست

این هیولاى سیاه

چیست کاویخته از دور به راه تو نگاه.

چه هوسهاى فروزنده و امید دراز

که فرو مرده و پوسیده در این دشت خموش

واندر آن تیره مغار

اى بسا شیهه اسبان و هیاهوى سوار


که بپیچیده و لختى دگر افتاده ز جوش.

دور! اى خسته، از این راه تباه.

شب فرود آمد و لغزید به کوه.

سایه پیوست به تاریکى و زان راه دراز

باز، آن شیون راز

باز، آن بانگ ستوه.

بانگ آن زخمى گمگشته به پا خاست ز گودال سیاه.

پاى آن تپه، در آن بیشه، از آن شبرو گرم

اى بسا اخگر سوزان که فرو مانده به جاى.

کاروانها زده اندر خم این گردنه دزد

چشم، کاروان به ره و گوش به آهنگ دراى.

دور شو از دل این دره که این کوه فسون خیز بلند

رازها دارد از آن کهنه هراس.

خسته از تاب شکیب

اى بسا غول فریب

که در آن گوشه نشسته است به همراه تو به پاش.

دور شو، دور، که در سینه آن چشمه خشک

گرزه مار است که چنبر زده بر دامن سنگ.

تشنه جان تو تا از بن دندان ستیز

به یکى گام، فرو دوشیشان بار شرنگ.

پاى چالاک کن، این سایه اوست!

نقش آن اهرمن است این که در افتاده به سنگ.

نه شکیب و نه درنگ!

زود بشتاب و برون آى از این دره تنگ.

تند بگریز و مپا، این نه گذارى است که مرد

اندر آن سست کند پاى شتاب.

تند بگریز و مپاى!

چیست، اى رهگذر، این سایه که چالاک چو گرد


مى‏شتابد ز پیت از دل این راه سپید؟

واى بر تو، واى!

رهگذر، دیو رسید!

 

13ـ 1ـ 5ـ سوک حماسه‏ها

     نماینده کامل این نوع شعر نو که با خشم و خروش توأم با شیون همراه است و لحنى خطابى و
توأم با تمثیل و اسطوره و تغزل و به ویژه طنزآمیز و تلخ ودرشت دارد، شادروان مهدى اخوان
ثالث
است که با تسلط بر ظرفیتهاى زبان و استفاده از مواریث فرهنگى و موسیقى شعر و کلمات
عامیانه، ظرفیتهاى متنوع و گوناگون به شعر خود بخشیده و در تحرک شعر نو معاصر نقشى عمده
ایفاء کرده است و موجى از شاعران را بدنبال فکر و شیوه شاعرى خود کشانیده است که بعضى از
آنها با نامورترین شاعران معاصرند چون: م ـ آزرم، سرشک، کیانوش، سیروس مشفقى و حمید
مصدق.
(39)

     شادروان مهدى اخوان ثالث (م ـ امید):

 

زمستان

سلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است.

کسى سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار

یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

که ره تاریک و لغزان است.

و گر دست محبت سوى کس یازى،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

که سرما سخت سوزان است.

نفس، کز گرمگاه سینه مى‏آید برون، ابرى

شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاین است پس دیگر چه دارى چشم


ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحاى جوانمرد من، اى ترساى پیر پیرهن چرکین،

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آى...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاى!

منم من، میهمان هر شبت، لولى وش مغموم،

منم من، سنگ تیپا خورده رنجور،

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.

نه از رومم نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم،

بیا بگشاى در، بگشاى، دلتنگم.

حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج مى‏لرزد.

تگرگى نیست، مرگى نیست.

صدایى گر شنیدى، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم،

حسابت را کنار جام بگذارم.

چه مى‏گویى که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت مى‏دهد، بر آسمان این سرخى بعد از سحرگه نیست.

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلى سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،

به تابوت ستبر ظلمت نه توى مرگ اندود پنهان است.

حریفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

 

سلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان.

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،

درختان اسکلتهاى بلور آجین،

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،

غبارآلوده مهر و ماه،


زمستان است.

 

14ـ 1ـ 5ـ منظومه‏هاى داستانى در شعر نو

     از مهمترین نمونه این اشعار «آرش کمانگیر» شادروان سیاوش کسرایى و «قصه شهر
سنگستان» از شادروان مهدى اخوان ثالث است.

 

15ـ 1ـ 5ـ شعر تصویرى

     نوعى از شعر نو است که لیریسم (غنایى‏سرایى) توأم با تصویر را به وسیله بنیانگذار آن نادر
نادرپور به میان مردم مى‏کشاند و با مشخصه‏هاى استوار تصویرى‏اش مورد توجه شاعرانى بسیار
قرار مى‏گیرد و مظهر عمده‏ترین و مطبوعترین نوع از شعر معاصر مى‏شود.(40)

 

نادر نادرپور:

آیینه دق

شبها که پرپر مى‏زند شمع

با کوله‏بار اشکهاى مرده خویش

تنها، در آن سوى اتاقم،

شبهاى پاییزى که پیش از مردن ماه

آتش به سردى مى‏گراید در اجاقم،

خاموش، پشت شیشه در مى‏نشینم

شمع غمى گل مى‏کند در سینه من

آن قدر زارى مى‏کنم تا جیوه اشک

هر شیشه در را کند آیینه من

آنگه در این آیینه‏هاى کوچک دق

سیماى درد آلود خود را مى‏شناسم:

پیرى که بارى مى‏کشد بر گرده خویش.

در زیر این بار

دیگر نه آن هستم که بودم

خالى است از آن آتش دیرین، وجودم


پیچیده در چشم فضا، دود کبودم

خفته است در خاکستر پیرى، سرودم.

افسوس، افسوس!

دیگر نه آن هستم که بودم...

 

فالگیر

کندوى آفتاب به پهلو فتاده بود

زنبورهاى نور ز گردش گریخته

در پشت سبزه‏هاى لگدکوب آسمان

گلبرگهاى سرخ شفق تازه ریخته

کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

آن روز میهمان درختان کوچه بود

تا بشنوند راز خود از فال روشنش

در هر قدم که رفت درختى سلام گفت

هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد

او دستهاى یک یکشان را کنار زد

چون کولیان نواى غریبانه ساز کرد

آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

شب را ز لابلاى درختان صدا زدند.

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها

گویى هزار چلچله را در هوا زدند

شب همچو آبى از سر این برگها گذشت

هر برگ همچو پنجه دستى بریده بود

هر چند نقشى از کف این دستها نخواند

کف بین باد طالع هر برگ دیده بود.

 

 


16ـ 1ـ 5ـ شعر مصور

     شعر مصور یا نگاشتى که خانم صفارزاده آن را کانکریت مى‏خواند شعرى است متأثر از
کارهاى گیوم اپولى‏نر که نمونه آن را مى‏بینید:

 

طاهره صفارزاده:

غربت

اینجا

                    همهمى‏پرسندم                    

 

اهل

کجا

هستى

 

طاهره صفارزاده:

میزگرد مروت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


17ـ 1ـ 5ـ شعر یک نگاه و یک لحظه(41)

     این نوع شعر که به لحاظ مفهومى و اسلوب کوتاهى مضمون یادآور اشعار کهن چینى و ژاپنى
(هایکو) است تقریبا به نوعى در دوره سامانى، در نواحى مشرق ایران، رواج داشت و گاهى در
تک‏بیتهاى سبک هندى نیز دیده مى‏شود.

در این نوع شعر، شاعر به یکى از اجزاء طبیعت در لحظه‏اى خاص نظر مى‏افکند و به کشف خاصى
از آن دست مى‏یابد که آن را با بیانى دقیق، کوتاه و قانع‏کننده به تصویر مى‏کشد، مانند این ابیات:

 

نیکو گل دورنگ را نگه کن

 درّ است به زیر عقیق ساده

 

یا عاشق و معشوق روز خلوت

 رخساره به رخساره برنهاده

 

 

 

(منجیک)

 

بگشاى چشم و ژرف نگه کن به شنبلید

 تابان به سان گوهر، اندر میان خوید

 

برسان عاشقى که ز شرم رخان خویش

 دیباى سبز را به رخ خویش برکشید

 

 

 

(کسایى مروزى)

 

به هوا در نگر که لشکر برف

 چون کند اندر او همى پرواز

 

راست همچون کبرتران سفید

 راه گم‏کردگان ز هیبت باز

 

 

 

(آغاجى)

     این نوع شعر در دوره معاصر نیز به شکار لحظه‏هاى تجربه شاعران مى‏پردازد و تأملات و
تفکرات آنان را نه صرفا درباره طبیعت، که درباره تمام اندیشه‏هاى مادى، فلسفى، اجتماعى و...
بیان مى‏دارد. ویژگى این قبیل اشعار، کوتاهى و ایجاد لفظى و عمق معنایى و فکرى آنهاست از
نمونه این اشعار است «هایکوواره‏هاى معاصر» که نمونه آن را در شعرهایى از سیروس نوذرى
مى‏بینیم:

 

سیروس نوذرى:

گرد ماه مقدس

(22)شعر

1

خطى درافکنده‏اى هلال

و نمى‏گویى

               که مى‏تابم

 

2

آنچه از آن تو نیست نمى‏بینى

شب‏ها که ماه نیست

شب‏ها که ماه نیست

 

3

ـ: «رومگردان به دیدار من

ماه مى‏گفت و

                    مى‏تابید

 

4

هیچ با خود نمى‏برى

الاّ نگاه ما

اى ماه!

 

5

پشت کاج‏ها که مى‏تابى

انگار

               خزان

 

6

ـ: «آیا به صبح مى‏رسى؟»

از ماه

          پرسید

 

7

برکه‏اى خاموش

 

گاهى به خوابش بیا

اى ماه!

 

8

ـ: «این همه آب نمى‏بَرَدم»

ماه

     مى‏گفت

 

9

ـ: «دزدان و عاشقان»

بیدارترینند»

ماه چنین مى‏گفت

 

10

صبح

هنوز در آسمان

یا خاطره‏اى از هیچ

 

11

چه نزدیک

ماهى که از من

دور است

 

12

نظر به صنوبر مى‏کردم

ماه

     آن سوى آسمان مى‏گذشت

 

13

آن سوى تالاب، جگن‏ها

این‏سو نگاه ما

اى ماه!

 

14

تا چند هزاره‏ى دیگر

به تماشا بنشینم

اى ماه!

 

15

ماه

نگاه قویى

میان ابرها

 

16

نزدیکترین راه

نگاهى

به ماه

 

17

انحناى ماه

انحناى کوه

انحناى اندوه

 

18

به آنجا مى‏رسى

 

که جاى او بود

اى ماه!

 

19

تا ببینیش

به تاریکى بتاب

اى ماه!

 

20

زمین مى‏گوید ابر مى‏گذرد

من مى‏گویم

               ماه

 

21

نه باد مى‏وزد

نه من سخن مى‏گویم

اى ماه!

 

22

تا به چانه مى‏رسد

مدّ شامگاه

اى ماه!

 

و در همین زمینه این اشعار کوتاه است

دانستم

وقتى در آب و آینه چشمت

و طرقه از گلوى من آواز برکشید

 

دانستم «عشق» نیز بهانه است

تا من به دام شعر درافتم

دانستم عشق نیز بهانه است.

                                        (منصور اوجى)(42)

و یا این نمونه‏ها از دکتر على محمد حق‏شناس:(43)

هیچم که رفته رفته به پایان رسیده است

پایان هیچ

               اما

دردا

          دوباره هیچ است.

 

و یا این شعر از دکتر على محمد حق‏شناس:

هربار

عاشقانه نظرکردن را

از یاد مى‏برم

دنیا به پیش چشمم

بیغوله‏اى است

تا من غولى

               به نام من

 

و یا این شعر: دکتر على محمد حق‏شناس:

مى‏خواهم از تمامى شبها که با منى

طرحى به یادگار بسازم

طرح فضاى خالى

و خورشید

در قاب آبنوس

 

 

و این قطعه از عمران صلاحى است:(44)

آدم، به جرم خوردن گندم

                                   با حوا

                                             شد رانده از بهشت

اما چه غم

حوا، خودش، بهشت است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع:

 

1ـ آرین پور، یحیى: از صبا تا نیما، ج دوم، ص 507 و 508.

2ـ حقوقى، محمد: ادبیات معاصر ایران، ص 78.

3ـ همانجا، ص 78 به بعد که اساس تنظیم این مقاله مى‏باشد.

4ـ همانجا.

5ـ افسانه نیما، با مقدمه احمد شاملو، ص 14.

6ـ آرش، ویژه شعر امروز ایران، ص 108 ـ 109 ـ 115.

7ـ نورى علاء، اسماعیل: صور و اسباب در شعر امروز ایران، ص 156 به بعد.

8ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد سوم، ص321 تا 323.

9و 10ـ  شفیعى کدکنى: ادوار شعر فارسى، ص 139.

11ـ براهنى، رضا: طلا در مس، ص 344 تا 347.

12ـ باباچاهى، على، 57 سال شعر نو فارسى، آدینه، شماره 25، ص 41.

13ـ توللى، فریدون: شعر زمان پذیر، آینده، سال 11، ص 852 ـ 853.

14ـ طبرى، احسان: سخنى درباره شعر، مجله شوراى نویسندگان و هنرمندان ایران، شماره 4، تابستان
60، ص 30.

15ـ براهنى، رضا: طلا در مس، جلد دوم، ص 348ـ349.

16ـ براهنى، رضا: طلا در مس، جلد دوم، ص 351.

17ـ بابا چاهى، على: 57 سال شعر نو فارس، آدینه شماره 25، ص 38 تا 41.

18ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد اول، صفحه 498.

19ـ صور و اسباب در شعر امروز، ص 143 و 144

20ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد اول، ص198.

21ـ همانجا.

22ـ همانجا، ص207.

23ـ شمس و طغرا، محمدباقر خسروى، مقدمه به نقل از صفحه 209 تاریخ تحلیلى شعر نو، ج‏اول.

24ـ راهنماى کتاب، سال 12، ص 19، شماره 1 و 2.

25ـ باباچاهى، على: 57 سال شعر نو فارسى، مجله آدینه ـ شماره 25، ص 38 تا 41.

 

26ـ اسماعیل نورى علاء، صدر و اسباب در شعر امروز ایران، ص301.

27ـ تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد سوم، ص35.

28ـ همانجا ص39.

29ـ رویائى، یدالله، هلاک عقل به وقت اندیشیدن، تهران 1357، مروارید، تهران، ص 35 به بعد.

30ـ همانجا ص 40 به بعد.

31ـ همانجا ص 58 به بعد.

32ـ باباچاهى، على: 57 سال شعر نو فارسى، آدینه ـ شماره 25، ص 38 تا 41.

33ـ تاریخ تحلیل شعر نو، ص587، ج‏سوم.

34ـ همانجا ص508، ج سوم

35ـ همانجا، ص508

36ـ همانجا، ص511

37ـ همانجا و ص 65 ادوار شعر فارسى.

38ـ مأخذ 20.

39ـ مأخذ 20.

40ـ مأخذ 20.

41ـ شعر لحظه‏ها و نگاهها عنوانى است که آقاى دکتر شمیسا در کتاب سبک‏شناسى شعر خود، به کار
برده‏اند، ر.ک. صفحه 75 تا 82 کتاب سبک‏شناسى شعر، انتشارات فردوس، 1374، چاپ اول.

42ـ اوجى، منصور: هواى باغ نکردیم (برگزیده اشعار) به انتخاب هوشنگ گلشیرى، ص283.

43ـ حق‏شناس، على‏محمد: بودن در شعر و آینه، نشر توتیا، چاپ اول، 1377، ص70.

44ـ شمس لنگرودى: تاریخ تحلیلى شعر نو، جلد چهارم، ص494.

 × دکتر منصور رستگار فساییفانواع شعر فارسی .چاب دوم.انتشارات نوید .شیراز

 

فردر شاهنامه

$
0
0

دکتر منصور رستگار فسایی

                            

                                  فر در شاهنامه×

 

به‏طور کلى فر در شاهنامه به دو صورت جلوه مى‏کند:

     1. به صورت نیرویى باطنى و قدرت‏بخش که صاحب خود را به توفیق و دیر زیستى و
تندرستى وشادى مى‏رساند و طبعاً در این حال، نماد لطف ایزدى است و صورت مادى
ندارد، مانند فرّایزدى در جمشید و فریدون و دیگران که فقط در قدرت و توانایى‏هاى
مکتسبه افراد ظاهر مى‏شود، نه در صورت و شکل بیرونى آنها.

     2. فرّ ظهورى محسوس و رؤیت شدنى دارد و همچنان که اشاره شد فى‏المثل فر
جمشید به صورت مرغى از او جدا مى‏شود. در شاهنامه فر اردشیر بابکان به صورت
«غرم» درمى‏آید و به دنبال او مى‏تازد:

همى برگذشتند پویان به راه

 یکى باره خنگ و دیگر سیاه

به دُم سواران یکى غرم پاک

 چو اسبى همى بر پراگند خاک

به دستور گفت آن زمان اردوان

 که این غرم با وى چرا شد دوان؟

چنین داد پاسخ که این فرّ اوست

 به شاهى و نیک اخترى پرّ اوست

گر این غرم دریابد او را متاز

 که این کار گردد به ما بر، دراز

(فردوسى، 1917: ج 7، ص 127و 128)

     اصل این بخش از داستان شاهنامه را در کارنامه اردشیر بابکان چنین مى‏خوانیم:

ایشان را قوچى بسیار ستبر از پس همى دوید... اردوان از مردمان پرسید از آن دو
سوار. گفتند نیمروز... و قوچى هم ور (پهلوى) ایشان همى رفت... دستور گفت
که آن فره خدایى و کیانى است... کاروانى به پذیره آمد، اردوان از ایشان پرسید.
گفتند قوچى بس بزرگ و چابک با یکى از ایشان به اسب نشسته بود...(کارنامه
اردشیر بابکان
، بى‏تا: 21)

     درباره فر اردشیر داستانى دیگر نیز در شاهنامه وجود دارد که در آنجا «دختر اردوان
که زن اردشیر بود، جامى شربت ساخت و زهر در آن کرد و به اردشیر داد، جام از دست
اردشیر بیفتاد و دختر لرزان گشت، اردشیر بدو بدگمان شد و فرمود تا چهار مرغ
بیاوردند و آن شربت را بدان‏ها داد، مرغان درجا بمردند»(رستگار فسائى، 1379 الف: ج
1، ص 43).

     اصل داستان در کارنامه اردشیر بدین‏صورت روایت مى‏شود:

دخت اردوان آن زهر با پست و شکر درآمیخت و به دست اردشیر داد. ایدون
گویند که ورجاوند، آذر فرنبغ پیروزگر، همچون خروسى سرخ‏اندر پرید و پر به
پست زد و آن جام به زمین افتاد... گربه و سگ که در خانه بودند، آن خوش
بخوردند و بمردند...»(کارنامه اردشیر بابکان، بى‏تا: 93و 95).

     مشاهده مى‏شود که در اینجا «فرّ اردشیر» به صورت خروس جلوه مى‏کند. در جایى
دیگر در شاهنامه نیز حضور فر را مشاهده مى‏کنیم و فردوسى بدون اینکه اشاره‏اى به
«فر» داشته باشد، فر را در شکل «غرم» به تصویر مى‏کشد. این داستان بدین قرار است:
رستم در پنجمین خان سفر خود به مازندران به بیابانى گرم و سوزنده مى‏رسد و «از گرما
و از تشنگى شد زکار»، برخاک گرم مى‏افتد و درحالى‏که زبانش از تشنگى چاک چاک
شده است، با خداوند به راز و نیاز مى‏پردازد و از او یارى مى‏خواهد که ناگهان «میشى
نیکوسرین» پدید مى‏آید؛ رستم مى‏اندیشد که این میش را آبشخورى است. بنابراین، او
را دنبال مى‏کند و سرانجام به چشمه‏اى مى‏رسد و آب مى‏نوشد و از مرگ مى‏رهد و
خداى را سپاس مى‏گزارد. از آنجا که فردوسى حتى‏الامکان حوادث غیرعادى را معقول
مى‏کند، در اینجا نیز فرّه رستم را که به صورت «غرم» جلوه کرده است، به صورت میشى
در جستجوى آب نشان مى‏دهد که منطق درست رستم، نجات را در پى‏گیرى آن غرم
مى‏داند. این شیوه فردوسى رادر داستان شراب زهرآلود اردشیر نیز دیدیم که در آنجا
جام به زمین مى‏افتد و مى‏شکند و مرغان از آن مى‏خورند و مى‏میرند و اردشیر متوجه
مى‏شود که از توطئه‏اى جان به در برده است.(رستگار فسائى، 1379: الف ج 1، ص 417)

     در شاهنامه، وجود و حضور «فر» منشاء تغییرات عمده در هستى افراد است و
موجب دگرگون شدن عملکرد و نجات آنها از مرگ مى‏شود، مثلاً فرّه پهلوانان به صورت
بهره‏مندى از تنى آسیب‏ناپذیر یا زرهى شگفت خودنمایى مى‏کند که جسم آنها را
محفوظ مى‏دارد، مانند ببر بیان رستم[1] و رویین‏تنى اسفندیار. به علاوه، شاهانى همچونجم و کیخسرو جام جهان‏بین دارند که در این موارد فرّه‏مندى، هستى مادى و معنوى
قهرمانان را دگرگون مى‏کند. در مواردى نیز خواب‏ها و رؤیاهاى صادق، دید باطنى و
ظاهرى اشخاص را قوى‏تر از دیگران مى‏سازد و حاکى از فره‏مندى آنها است. در
شاهنامه یکى از علایم آن است که خواب‏هایى مى‏بینند که درست در مى‏آیند پهلوانان و
شاهان به یارى فر قدرت مى‏یابند که بر دیوان و پریان و دشمنان و اژدهایان چیره شوند.
کاخ‏هاى شیشه‏اى بسازند، جوان بمانند و دیگران را از عمر جاوید برخوردار سازند،
حتى به نیروى همین فر است که اشخاصى همچون فریدون به وسیله سروش، جادوگرى
و باطل کردن افسون‏ها را مى‏آموزند و در نتیجه مى‏توانند خود را به شکل اژدها درآورند.
یا بر اجراى کارهاى شگفت دیگر قادر باشند.

     تفاوت «فر» با نیروهایى که ایزدان دارند، در آن است که «فر» با همه شکوهمندى و
تأثیر و قدرتى که دارد، عطیّه‏اى ثابت نیست و به محض بروز خطا یا گناهى عظیم
بازستانده مى‏شود و دوام آن به ادامه رابطه معقول فره‏مندان با پروردگارشان وابسته
است.

     تیر آرش که در اوستا و متون ادبى اسلامى از آن سخن رفته است نیز از مصادیق
فره‏مندى آرش است که به صورت دمیدن نفحه‏اى ایزدى بر تیر و بر گرفتن تیر به وسیله
فرشته‏اى آشکار مى‏شود.

     بنابر اوستا تیر آرش شیواتیر، آن کمان‏کش چیره‏دست آریایى که از همه قابل‏تر بود، از
کوه خشوت[2]، تا خونونت[3] پرواز کرد، اهورامزدا بر آن تیر نفحه‏اى دمید و ایزد آب و
ایزد گیاه و مهر راه را براى گذر تیر گشودند(یشت‏ها، 2536: یشت 13: 26ـ113). ثعالبى
مى‏نویسد: تیر آرش که چوبش از فلان جنگل و پرش از بال فلان عقاب در فلان کوه و
پیکانش از آهن فلان معدن بود، از طبرستان تا بادغیس پرواز کرد... و مَلکى آن را به امر
خداوند طیران داد و به بلخ رسانید و در محلى به نام کوزین فرو افتاد.

مظاهر فر

1. بخت

در شاهنامه آمده است که چون بهرام چوبین جامه زنانه‏اى را پوشید که هرمز براى او
فرستاده بود و خود را در آن جامه به سرداران لشکر نشان داد و گوشه‏گیرى اختیار کرد،
پس از دو هفته به دشت آمد و در این حال، گورى او را به کاخ بخت وى رهنمون شد. در
آنجا «فرّ» یا بخت بهرام به شکل زنى تاجدار و زیبا، بر تخت زرین نشسته بود و بهرام از
بخت خود شنید که پادشاه ایران خواهد شد. فردوسى چنین سروده است:

یکى گور دید اندر آن مرغزار

 کز آن نیک‏تر کس نبیند نگار

پس اندر همى راند بهرام، نرم

 بر او بارگى را نکرد ایچ گرم

بدان کاخ، بهرام بنهاد روى

 همان گور پیش اندرش، راهجوى

یکى کاخ و ایوان فرخنده دید

 کز آن سان به ایران نه دید و شنید

نهاده به طاق اندرون تخت زر

 نشانده به هر باره درّ و گهر

نشسته بر او بر، زنى تاجدار

 به بالاى سرو و به رخ چون بهار

بدو گفت پیروزگر باش، زن

 همیشه شکیبا دل و راى‏زن

(مول، 1369: 1462/334/6)

     آنچنان که ملاحظه مى‏شود، در اینجا اولاً فر به شکل گورخرى ظاهر مى‏شود و در
پیش اسب بهرام مى‏تازد و او را به کاخ بخت مى‏برد، ثانیاً فر یا بخت بهرام به عنوان نمادى
از سلطنت‏طلبى و کمال‏جویى بهرام در کاخى زیبا و آراسته که نمونه آن در ایران نیست،
جلوه مى‏کند و معناى آن در حقیقت سلطنت، اقتدار و کاخ‏هاىِ بزرگ‏تر و بهترى است که
بهرام در آرزوى رسیدن به آنها است؛ ثالثاً بخت بهرام یا فر او در پیکرگردانىِ دیگرى، به
صورت زنى زیبا و تاجدار، با قامتى همچون سرو و رخى چون بهار بر بهرام آشکار
مى‏شود و به او مژده سلطنت و اقتدار را در آینده مى‏دهد: رابعاً بهرام که مورد تحقیر
هرمز قرار گرفته و دو هفته را در خلوت به سر برده و در حقیقت به نوعى ریاضت و
انزواى عارفانه پرداخته است، پس از دو هفته به دشت مى‏رود و در آنجا با گورى زیبا و
پیکرگردانى او به صورت زنى آراسته روبرو مى‏شود که این امر به نوعى کامرانى و بزم،
پس از اندوه و ناراحتى مى‏ماند و بسیار شبیه به دیدار رستم و اسفندیار با زن جادو در
خان چهارم سفر پرماجراى آنان است، اما آن دو، زن را پدیده‏اى اهریمنى و جادویى
مى‏شناسند و او را مى‏کشند، ولى بهرام زن را پدیده‏اى ایزدى مى‏داند و از او شادى و
امید و فره‏مندى را به دست مى‏آورد.

2. ببر بیان

ببر بیان جامه خاص رستم بود که در آب تر نمى‏شد و در آتش نمى‏سوخت و چون رستم
آن را مى‏پوشید، چالاک‏تر از همیشه بود و گویى که به پرواز در مى‏آمد. به قول فردوسى:

یکى جامه دارد زچرم پلنگ

 بپوشد به بر و اندر آید به جنگ

همى نام، ببر بیان خواندش

 زخفتان و جوشن فزون داندش

نسوزد در آتش، نه در آبْ تر

 شود، چون بپوشد برآیدش پر

3. برخوردارى از نوشدارو

بهره‏مند بودن از نوشدارو و در اختیار داشتن آن نیز مى‏تواند از نشانه‏هاى فره‏مندى
باشد. نوشدارو یا داروى چاره‏گر زخم‏هاى کشنده، هنگامى در شاهنامه مطرح مى‏شود
که رستم زخمى کشنده به فرزند خود سهراب وارد کرده است و از کاووس مى‏خواهد تا
نوشدارویى را که در گنج دارد و زخم خوردگان را تندرست مى‏سازد با جامى مى براى او
بفرستد، اما سهراب پیش از آنکه کسى به دنبال نوشدارو برود مى‏میرد. مضمون
درخواست رستم از کاووس چنین است:

گرت هیچ یاد است کردار من

 یکى رنجه کن دل به تیمار من

از آن نوشدارو که در گنج تست

 کجا خستگان را کند تندرست

به نزدیک من با یکى جام مى

 سزد گر فرستى هم‏اکنون زپى

مگر کو به بخت تو بهتر شود

 چون من پیش تخت تو کهتر شود

(همان، 1266/89/2)

     اینکه نوشدارو را فقط کیکاووس در اختیار دارد مى‏تواند به دورانى بازگردد که
پزشکى و دانایى فقط در پادشاه متمرکز بوده است و به همین دلیل، در کاخ‏هاى کاووس
در البرز، پیران جوان مى‏شدند و بیماران درمان مى‏یافتند و زخم خوردگانى مانند
سهراب مى‏توانستند شفا یابند.

 

4. جام جهان‏نما

جمشید جامى جهان‏نما داشت که مانند لوح محفوظ همه‏چیز، حتى غیب دو عالم را
نشان مى‏داد و با نگریستن در این جام، هرچیزى که در دو جهان وجود داشت ثبت و
دیده مى‏شد، جمشید به آن وسیله بر اوضاع و احوال مملکت آگاهى مى‏یافت و کشور را
بر مبناى عدالت و مساوات رهبرى مى‏کرد.(برومند سعید، 1367: 16و 83)

     بنابراین، سلطنت و قدرت جمشید به این جام وابسته بود و بدون این جام او را
اشرافى بر وقایع جهان نبود. جام جهان‏نماى کیخسرو نیز از مظاهر فره‏مندى او است که
کیخسرو بدان وسیله بیژن را در چاه افراسیاب پیدا مى‏کند.

5. رویین‏تنى و زنجیر بهشتى اسفندیار

اسفندیار از دو مظهر عمده فره‏مندى برخوردار است:

     1. رویین‏تن است و آسیب نمى‏بیند.

     2. زنجیرى دارد که زرتشت براى او از بهشت آورده است و جادوى جادوگران را
باطل مى‏سازد و اسفندیار به مدد آن در خان چهارم بر زن جادو غلبه مى‏کند.

6. داشتن مهره‏هاى جادویى و درمان‏بخش

جمشید داراى انگشترى بود که هرگاه آن را در دست مى‏کرد، همگان به فرمان او در
مى‏آمدند و داشتن مهره‏اى درمان‏بخش یکى دیگر از علایم فره‏مندى کیخسرو است که
بدان وسیله کیخسرو گستهم را درمان کرد که به سختى مجروح شده بود.


[1]. در داستانى از رستم به زبان سغدى، رستم در نبرد با دیوان که براى او باران و برف و تگرگ برانگیخته
بودند و آتش و شعله و دود به‏پا ساخته بودند، لباس و جامه پوست پلنگ مى‏پوشد و بر آنان غلبه مى‏کند.

 

[2]ahtuhshK .

 

[3]tnawnavhK .

 × بخشی از کتاب  پیکرگردانى در اساطیر فدکتر منصور رستگار فسایی بزو.هشگاهعلوم انسانی. تهران.1383

Viewing all 261 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>