نقشه ی ایران در 500 قبل از میلاد
دکتر پرویز ناتل خانلری
چگونه می توان ایرانی بود
بیش از هفت قرن پیش، یکى از شاعران بزرگ ایران سعدى نامدار، در محلى که چندان از اینجا دور نیست، یعنى "در جامع بعلبک سخنى چند به طریق موعظت مى گفت" و در تفسیر آیه "نحن اقرب منک من حبل الورید" این شعر را مى سرود که:
دوست نزدیکتر از من به من است
و اینت مشکل که من از وى دورم
آن روز اتفاق چنان افتاده بود که شاعر بزرگ ما شنوندگان خوبى نداشت. از این معنى در کتاب مشهور خود، گلستان، شِکوه کرده است.
امروز وضع وارونه است. متکلم اگرچه به خود مى بالد که هموطن سعدى است، از دانش و فصاحت بهره وافى ندارد و در مقابل شنوندگان دانا و آگاه قرار گرفته. پس ناگزیرست که به دامن عفو و اغماض ایشان درآویزد تا او را از هر نقص و کوتهى که در بیانش هست معذور دارند.
اما اگر اکنون وضع متکلم و مستمع چنانکه بود نیست، موضوع سخن سعدى همچنان تازه و مناسب است، زیرا از این گفتگو غرضى جز این در میان نیست که ملتى را که از دیرباز با شما آشناییها دارد بهتر بشناسید، و روابطى که همیشه ایران را به ملتهاى عرب از یکسو و به ملتهاى اروپایى از سوى دیگر مى پیوسته است، محکمتر شود.
از جانب دیگر بیان کردن نکته هاى مهم تاریخ و اندیشه و ادبیات و هنر ملتى که نزدیک سههزار سال بر او گذشته است، کار آسانى نیست، خاصه که در طى این زندگانى دراز اینهمه فراز و نشیب دیده و تاریخ اندیشه و هنرش داستان تأثیر هاى متقابل و داد و ستد دائم با همه ملتها، از چین تا یونان باشد.
چنین سرنوشتى نصیب ملتهایى است که در چهارراه جهان جاى گرفته باشند و ایران، از این جهت وضعى خاص خود دارد.
این سرزمین که میان دریاى خزر و خلیج فارس واقع شده از زمانهاى قدیم در شمال با قبایل نیموحشى و بیابانگرد آسیاى مرکزى، در مشرق با ولایتهاى غربى چین و هند و در مغرب با تمدنهاى بحر روم همسایگى داشته است. جلگه مرتفع ایران در حکم پُلى است که آسیاى مرکزى را به آسیاى غربى مى پیوندد.
پس عجیب نیست اگر اندیشه و هنرش چنین عام و جهانگیر باشد. اما براى اینگونه ملتها بسیار نادر است که بتوانند در دورانى چنین دراز، شخصیت و خصوصیت خود را همچنان حفظ کنند. براى این مورد، ایران مثالى است که حتى مى توان آنرا استثنایى خواند.
در طى هزاره دوم پیش از میلاد بود که ایرانیان از دشتهاى شمالى سرازیر شدند و در کوهستانهاى این سرزمین جا گرفتند. اما در مغرب این جلگه بلند به ملتهایى برخوردند که شهرنشین بودند و تمدنى پیشرفته داشتند. چهار قرن گذشت تا ایرانیان تمدن و فرهنگ این ملتها را اخذ کردند و بر ایشان پیشى گرفتند و به تسخیر آسیاى آن روز و تسلط بر آن پرداختند.
در قرن نهم پیش از میلاد است که نخستینبار در نوشته هاى آسورى نام طایفه هاى ایرانى یعنى "پرسوا"ها (پارس) و "امادئى"ها (ماد) دیده مى شود. مادها در آخر قرن هشتم دولت خود را تأسیس کردند. اما فتح آسیاى مرکزى و غربى و تأسیس شاهنشاهى بزرگ و واحد ایران کار طایفه دیگر ایرانى، یعنى پارسها بود. مؤسس این دولت کوروش هخامنشى، در مدتى کوتاه تمام قدرتهایى را که در سر راهش بود، از میان برداشت. کرسوس پادشاه لیدیه را در سارد (546 ق.م) و جنگجویان بیابانگرد را در شمال شرقى، در ولایات باختر، و نابانید پادشاه بابل را در پایتخت او شکست داد (539 ق.م). از آنپس دیگر دوران بابل و سلطنتش به پایان رسید و همه ملتهاى آسیاى مرکزى و غربى تا دو قرن زیر فرمان حکومت ایران درآمدند.
کمبوجیه جانشین او، مصر را گشود و به قلمرو خویش افزود. این زمان دوره نهایت وسعت سرزمین ایران بود. در زمان کوروش پایتختش پاسارگاد وارث اکبتانه و بابل و سارد گشت و در زمان کمبوجیه (522-529 ق.م) ایران در دره نیل به جاى فرعونیان نشست. در زمان داریوش کبیر از مشرق تا رود سند بسط یافت و در مغرب از دریا گذشت و به سوى یونان و اروپا تاخت.
اما تنها جنگ و حتى پیروزى مایه افتخار ملتها نیست. تاریخ، ملتهاى دیگرى مى شناسد که سرزمینهایى به همین وسعت یا وسیعتر را تسخیر کردهاند. نکته درخور توجه این است که در کشورگشایى ایران، صفتى بود که براى دنیاى آن زمان بکلى تازگى داشت و آن صفت بشردوستى و مدارا بود. نخستینبار بود که شاهان مغلوب و معزول، زنده مى ماندند. ملتهایى که آشوریان و بابلیان اسیر کرده بودند، آزاد شدند. رسولان یهود هرچه از غلبه نینوا با نفرین یاد مى کردند، بر طلوع دولت کوروش ثنا و آفرین خواندند، زیرا که قوم یهود نیز آزاد شد و به اورشلیمبرگشت و به تجدید بناى معبد یَهُوَه پرداخت. همه ملتهاى دیگر نیز از فتوحات ایران خشنود شدند و در دوره کوروش هیچ ولایتى از این شاهنشاهى پهناور، سر به شورش برنداشت. فنیقیان نیز نمى بایستى از تسلط ایران ناراضى باشند، زیرا شاهنشاه ملتهایى را زیر فرمان آورده بود که شهر هاى بزرگ فنیقى یعنى صور و صیدا را با خاک یکسان کرده بودند. اندکى پس از این زمان مى بینیم که این قوم کشتیهاى خود را به پادشاه ایران مى دهد و در جنگهاى دریایى کمر به خدمت او مى بندد. حتى در ساختن کاخ شاهى شوش شرکت مى کند و از کوههاى لبنان براى ساختمان کاخ داریوش چوب سِدر مى فرستد. کاخهاى هخامنشى، به خلاف رسم آن روزگار به دست اسیرانى که زیر تازیانه جان مى دادند ساخته نشده است. اسنادى که در سالهاى اخیر در تخت جمشید به دست آمده به خوبى نشان مى دهد که شاهان هخامنشى به کارگران کاخ، مزد قابلى مى پرداختهاند.
یکى دیگر از مختصات این شاهنشاهى نو، سازمان بدیع آن بود. داریوش بزرگ در اداره کشور نظمى پدید آورد که قرنها پس از او بجا ماند و مورد تقلید و اقتباس واقع شد. شاید در آینده فرصتى دست دهد که از این سازمان به تفصیل گفتگو کنیم. اما این را ناگفته نباید گذاشت که استیلاى ایران در دنیاى آن روز وضعى پدید آورد که مورخان "آسایش هخامنشى" خواندهاند.
مى دانیم که این دولت عظیم پس از دو قرن رونق و دوام به دست جنگجویى یونانى که اسکندر نام داشت از پا درآمد (331 ق.م). علت این شکست هرچه باشد، دانستن نتیجه آن مهمتر است. در مدتى که به یک قرن نرسید، سلوکیهاى یونانى بر ایران حکومت کردند. مورخان غربى از "یونانى شدن" ایران به تفصیل سخن گفتهاند. بعد خواهیم دید که این امر بسیار سطحى بوده است. اما جاى آن است که از "ایرانى شدن" یونان هم گفتگویى بشود. مى دانیم که اسکندر چون بر تخت ایران نشست، جامه ایرانى دربر کرد و آداب ایرانى پذیرفت و از اینکه خود را جانشین "شاه" بخواند لذتى برد.
جانشینان اسکندر بیش از هشتاد سال حکومت نکردند. یک تیره ایرانى از شمال شرقى کشور برخاست و به دولت ایشان پایان داد. این سلسله اشکانى خوانده مى شود. دولت ایران را از نو برپا کرد و نزدیک پنج قرن یعنى تا سال 227 بعد از میلاد مسیح بر آن فرمان راند. شاهان اشکانى خود را طرفدار و حامى فرهنگ یونانى مى خواندند. حتى بر سکه هاى ایشان نام و عنوانشان به خط یونانى نوشته شده است. با این حال قرائن حکم مى کند که نفوذ یونان هرگز عام و عمیق نبوده است. مهرداد اشکانى، اگرچه براى اظهار محبت به رعایاى یونانى که در کشورش پراکنده بودند، لقب "یوناندوست" به خود گرفت، عنوان قدیم ایرانى یعنى شاهنشاه، را نیز دوباره معمول کرد. دیگرى از شاهان این سلسله به نام بلاش به جمع روایات پراکنده دین ایرانى یعنى مزداپرستى همت گماشت و از این کار شهرت و محبوبیت یافت. این نکتهها و بسا قرائن دیگر نشان مى دهد که روان ایران همچنان بیدار و هشیار مانده بود و همین امر اشکانیان را کمک کرد تا جنگجویان بزرگ رومى را از مرز هاى خود برانند و ولایتهاى غربى کشور را از تسلط ایشان حفظ کنند. مى دانیم که رومیان چندینبار به تسخیر ولایتهاى ایران آمدند. کراسوس و آنتونیوس و تراژان به نوبت، بخت خود را در این کار آزمودند. هیچیک از ایشان کامیاب نشد و کراسوس جان در سرِ این آرزو گذاشت.
اما ایران اشکانى؛ علاوه بر دفاع در مقابل روم، گرفتار هجوم پیاپى بیابانگردان شمالى نیز بود که بعضى از دشتهاى شمال شرقى و بعضى دیگر از گذرگاههاى جبال قفقاز، به کشور ایشان مى تاختند. ایران در این پیکار خدمتى عظیم به بشر کرد، زیرا تمدن قدیم آسیاى غربى را که خود وارث و مالک آن بود از نابودى نجات بخشید.
گفتیم که درباره علاقه اشکانیان به یونان مبالغه شده است و حتى ایشان، کوشیدهاند که از توسعه و نفوذ یوناندوستى بکاهند. اما روان ایرانکه پیوسته هشیارتر مى شد، شاید کوشش ایشان را کافى نمى شمرد و به این سبب، همینکه اردشیر ساسانى عَلَم برداشت، سراسر ایراناو را همان پادشاه راستین شمرد که از دیرباز چشم به راهش داشت.
نزدیک شش قرن از انقراض هخامنشیان مى گذشت و هنوز ایرانیان، بزرگى دیرین خویش را از یاد نبرده بودند. ساسانیان خود را از اعقاب شاهان هخامنشى شمردند و همین امر ایشان را قوت و توفیق بخشید. اردشیر دولتى ملى برپا کرد که بر مذهبى ملى و تمدنى ایرانى تکیه داشت. در تشکیلات داخلى، نظمى دقیق دادند و آنرا به ادارهاى مرتب سپردند و سپاهى منظم و کاردیده فراهم آوردند و چنان قدرتى یافتند که دنیاى متمدن آن روزگار میان ایران و روم تقسیم شد. ساسانیان ناگزیر بودند که پیاپى در سه جبهه بجنگند: در مغرب با رومیان، در مشرق با کوشانیان و هپتالیان و در شمال با بیابانگردان.
اما دولت ساسانى، که ریشهاش از فرهنگ کهن ایران، سیراب بود، پس از آنکه در جنگ و سیاست بر رومیان و کوشانیان غلبه کرد، بر فرهنگهاى مجاور ایران درگشود. تمدن ایرانى از این روابط سود بسیار برد. نفوذ هنر ایرانى از یکسو تا اقیانوس اطلس کشید و از سوى دیگر، به صورت شیوه نوایرانى و بودایى، به چین رسید. دینهایى که در سرزمین ایران پدید آمده بود، در اروپا و افریقا با دینهاى بزرگ آن روز به معارضه برخاست و در خلوت آسیاى مرکزى بسط یافت. تشکیلات سپاه ایرانى، سرمشق آیین پهلوانى اروپا در قرون وسطى شد و نظم ادارى کشور بعدها دربار شارلمانى را به تقلید و پیروى واداشت.
ساسانیان، بار وظیفهاى را که شاهان اشکانى به عهده گرفته بودند، همچنان به دوش کشیدند و تمدن کهن آسیاى غربى را از دستبرد جنگجویان نیمهوحشى شمالى حفظ کردند. اما با دولت "گوپتایى" هند همیشه دوست ماندند و هردو کشور از این روابط دوستانه در توسعه فرهنگ خود بهره یافتند.
سنت دیرین ملى که سیاست رفق و مدارا بود، کم و بیش در دولت ساسانى نیز دوام یافت. اگر شاهان این سلسله گاه نسبت به پیروان ادیان دیگر تندى و سختگیرى نشان مى دادند، غالبا علل سیاسى داشت، البته در مقابل آیین مسیح وضع ایشان کمى دشوار بود. دولت روم شرقى (بیزانس) رسما دین مسیح را پذیرفت و در ایران دولت زردشتى بود. اما عیسویت در ایران نیز نفوذ مى یافت و رعایاى مسیحى ایران، به دولت همدین خود یعنى روم علاقه نشان مى دادند. بنا بر این روحانیان زردشتى بهانه خوبى داشتند که گاهى شاه را به شکنجه و عذاب مسیحیان وادارند. اما شاه ساسانى اغلب مقاومت مى کرد. روایت است که موبدان به یکى از شاهان این سلسله فشار آورده بودند که عیسویان را تار و مار کند. شاه براى بیان علت مداراى خود مثلى آورد. دست خود را نشان داد و گفت: "کف این دست دین پاک زردشتاست اما از کف بى انگشت کارى برنمى آید. انگشتان، دینهاى دیگر ایرانند".
اما جنگهاى دراز با کشور هاى همسایه و زد و خورد هاى خونین که چهار قرن دوام داشت، جز رمق در تن ملت ایران نگذاشت و وضع داخلى کشور هم چنان نبود که بر این جراحتها مرهم بگذارد و نظم و تعادلى ایجاد کند. فرمانروایان محلى منتظر فرصت بودند تا حقوق قدیم خویش را باز به دست آورند و سرکردگان لشکر، پیاپى طغیان مى کردند تا بر تخت بنشینند. استبداد دربار و رقابتهاى شدید بر سر جانشینى شاه که قدرتش رو به ضعف مى رفت و اختلاف طبقاتى که به صورت جنبش مزدکى جلوه کرد و اساس جامعه ایرانى را درهم ریخت و شهر و ده را به خون کشید، مقدمات زوال دولت ساسانى را، در همان زمان که به چشم جهانیان به اوج قدرت رسیده بود، فراهم آورد. اما ضربت قطعى را دشمنان ایران که قرنها نیروى کشور را فرسوده بودند نزدند. این ضربت از دست ملت جوان عرب وارد آمد که تازه داشت از زندگى صحرانشینى بیرون مى آمد اما ایمانى قوى به دینى جدید یعنى اسلام او را به جنبش آورده بود. در مدتى کوتاه مسلمانان عرب، بر شاهنشاهى پهناور ساسانى دست یافتند و چیره شدند.
چنین مى نمود که کار ایران به پایان رسیده است، از اینپس هریک از ولایتهاى این کشور وسیع به دست والیى اداره مى شد که خلیفه فرستاده بود و بسیارى از ایشان براى مطیع ساختن ملت ایران، قساوت به خرج مى دادند. زبان رسمى و ادارى، زبان عربى یعنى زبان کتاب آسمانى اسلام بود. بعضى از ایرانیانى که به دین خود مانده بودند، کارشان به آزار مى رسید. حاکمان جدید تا آنجا تاختند که به خلاف دستور صریح اسلام، خود را نژادى برتر دانستند و ملتهاى "زباننفهم" یعنى عجم و خصوصا ایرانیان را سخت خوار شمردند. کوششهاى پیاپى سرداران و وطنپرستان ایرانى براى بازیافتن استقلال و قدرت دیرین، همه به هدر رفت. اسلام، که نارضایتى طبقات رنجدیده و تهیدست ایرانبه رواجش کمک مى کرد، در سراسر کشور رسوخ یافت و به دورترین مرز هاى شمالى و شرقى رسید.
ایرانیان همه کوشش خود را در آن مقصور کردند که با این زندگى جدید آشنا شوند. نخست به کار زبان عرب پرداختند که زبان دین و اداره بود و آنرا زیر نگین آوردند. همکارى پرفایده ایشان بود که عربى را در مدتى کوتاه، زبان دانش و فرهنگ کرد. صرف و نحو و لغت عرب، همیشه مدیون ایرانیان است. مجال آن نیست که همه بزرگان این فن را نام ببرم. اما از ذکر چند نام بزرگ مانند سیبویه و کسایى و فیروزآبادى و ابوزکریاى تبریزى و رجایى و زمخشرى نمى توان گذشت. نثر امثال ابنالمقفع و بدیعالزمان همدانى براى نویسندگان عرب سرمشق شد. در شعر عربى هم ایرانیان نمایندگان برجستهاى داشتند که از آن جمله بشاربن برد و ابونواس و مهیار دیلمى است. موسیقى عربى ساخته و پرداخته ایرانیانى مانند ابراهیم موصلى و پسر نامدارش اسحق است که نسبشان به محترمان فارس مى رسید. حتى امروز از مجموع اصطلاحات موسیقى عربى نزدیک به دوثلث یا الفاظ فارسى است و یا الفاظى که از روى قالب کلمات فارسى ریخته شده است. در فقه اسلامى نیز ایرانیان مقامى بلند دارند. من اینجا فقط از ابوحنیفه را اسم مى برم، اما در هر زمانى صدها فقیه ایرانى وجود داشته و این عجب نیست که اسلام دیگر دین ایران شده بود.
اما خصوصا علم و فلسفه را باید رهین ایرانیان دانست. ایرانیان نخست در ترجمه استادى خود را نشان دادند، دانش هندى به همت ایشان در محافل علمى اسلامى راه یافت. سپس به اتکاى سوابق علمى ملت خویش به ایجاد آثار ابتکارى در رشته هاى مختلف علم دست زدند، از آن جمله خوارزمى که نامش هنوز در ابداع استادانهاش (الگوریتم) باقى است و ابوریحان بیرونى ریاضیدان و منجم نامى . در علوم طبى نیز ایران به تمدن اسلامى بزرگانى مانند رازى داده است که او را "جالینوس العرب" خواندهاند. این فهرست مختصر را بى ذکر نام "اخوانالصفا" نمى توان پایان داد. از این فرقه که در اسلام منتى بر گردن علم و فلسفه دارد، چند تن را مى شناسیم که از آن جمله یکى بستى و یکى زنجانى و دیگرى مهرجانى بودهاند. کمکم به نام "فارابى " مفسر نامى آثار ارسطو و ملقب به "معلم ثانى" مى رسیم. جانشین پرافتخارش نیز ابن سیناى ایرانى است که محتاج معرفى نیست. سرانجام از غزالى، فیلسوف و عالم دین و عارف عالىمقام نیز نام باید برد.
هرکس تاریخ تمدن اسلامى را ورق بزند در هر فصل البته به چند نام بزرگ ایرانى برمى خورد.
اما جنبش سیاسى ایران نیز چندان به تأخیر نیفتاد. بنىامیه که مانع بروز نهضت ایران بودند، به دست سپاه ایرانى و سردار خراسانى از مسند خلافت فروافتادند و بنىعباس به اتکاى ایرانیان به خلافت نشستند و راه را براى نفوذ ایران باز گذاشتند. مى دانیم که خلافت عباسى در بسیارى از نکات جز تقلیدى از شاهنشاهى ساسانى نبود و خلفا به تلقین وزیران و مشاوران ایرانى در امور ادارى خود از روش شاهان قدیم ایران پیروى مى کردند.
با اینهمه ایرانیان بدان قناعت نکردند که دربار بغداد را تحت نفوذ خود داشته باشند و آداب و رسوم خود را به خلیفه تحمیل کنند. از پا ننشستند تا استقلال خود را به دست آوردند. در قرن سوم هجرى بود که نخستین امیران ایرانى، مستقل یا نیممستقل، در خراسان ظاهر شدند. ملت ایران از بازیافتن آزادى سیاسى سرمست شد و در عین آنکه دین اسلام را حفظ کرد، به احیاى زبان و ادبیات ملى خود پرداخت. اکنون در قرن چهارم هجرى هستیم. این همان زمان فردوسى بزرگوار و شاهنامه مشهور اوست. شاعران و دبیران در دربار شاهان فراوانند. حکیمان و دانشمندان بزرگ ایرانى مانند ابوریحان و ابن سینا و سپس غزالى اگرچه آثار مهم خود را به عربى مى نویسند در زبان مادرى خود هم کتابهایى تألیف مى کنند.
ملت نیز به دین اسلام گرویده اما ایرانى مانده است. در دربار امیران، اگرچه گاهى از نژاد ترکند، بسیارى از مراسم ساسانى و جشنهاى ملى معمول است. بعضى شاعران دربارى، امیر را به نسخ و ترک این مراسم تشویق مى کنند. یکى از ایشان در جشن سده به امیر مى گوید:
تو مرد دینى و این رسم رسم گبرانست
ترا به جشن سده تهنیت نگویم من
اما جشنهاى نوروز و سده و مهرگان و نظایر آنها همهجا در ایران معمول است. امروز هم هیچ دهکدهاى در ایران نمى یابید که در آن جشن باستانى نوروز را با شور و علاقه بسیار برپا ندارند.
سلسلهها جاى یکدیگر را مى گیرند و امیران و پادشاهان، حتى آنان که از نژاد بیگانهاند، همه خود را حامى و مروّج فرهنگ ملى نشان مى دهند. مدتى دراز نیز خانواده ایرانى بویه با ترکان ایرانىشده سلجوقى در بغداد، فرمان مى رانند و خلیفه عباسى به همان نام و عنوان دلى خوش کرده است.
جنبش ملى ایران کمکم به اوج مى رسد، کشور پرثروت و برومندست. شهرها از جمعیت انباشتهاند. حتى فرصت آن دست داده که به فکر ترقى و توسعه دانش و فلسفه باشند. وزیر بزرگ پادشاهان سلجوقى در سراسر کشور دانشگاهها برپا مى کند که از آن جملهدانشگاه بغداد بسیار معروف است. دانشمندان زمان را دعوت مى کند که در این مدارس عالى که همه به نام خود او "نظامیه" خوانده مى شوند، تدریس کنند. چرخ ترقى و تکامل تند مى گردد و پیش مى رود که ناگاه باز بلایى عظیم بر سر کشور فرومى آید. اینبار مغولانند که پا در رکاب مرگ مى تازند و بر شهر هاى ایران مستولى مى شوند و مى کشند و مى سوزند و ویران مى کنند. اینقدر خون مى ریزند که جان ایران به لب مى رسد. شهر هاى بزرگ با خاک یکسان مى شوند که از آن جمله رى نزدیک تهران است. پس از چنگیز نوبت هلاکو نبیره اوست که رسم درّندگى نیاى خود را از سر بگیرد. مى دانیم که هلاکو بغداد را فتح کرد و آخرین خلیفه عباسى را کشت و پایتخت دینى اسلام، شهر هارونالرشید و الف لیله، را به قتل و حریق سپرد. چهبسا کتابهاى فارسى و عربى و چه بسیار نقاشیهاى ایرانى و چه آثارى از میراث فرهنگى بشر در این حوادث نابود شد که هرگز بازگشتنى نیست.
اما باز هم ایرانى خود را نباخت. باز روان ایران کوشید و دو نسل بیشتر نگذشت که خان مغول، ایرانى از کار درآمد. غازانخان دین ایران را که مسلمانى بود نیز پذیرفت. و به یارى وزیر ایرانیش رشید الدین فضلاللّه به "عمارت و آبادانى زمین" پرداخت. جانشینان غازان، دیگر آن ددان درّندهاى که کارشان نابود کردن تمدن بشر بود نیستند. حتى به امور علمى و ادبیات فارسى علاقه دارند.
ایران بار دیگر قد راست کرده است. مسافران اروپایى که شهر هاى ایران را در دوره آخرین خانهاى مغول دیدهاند از آبادانى کشور خبر مى دهند. یکى از ایشان که تبریز پایتخت مغولان ایران را دیده است، از اهمیت بازرگانى شهر سخن مى گوید و مى نویسد که "درآمد خان ایران از شهر تبریز بیش از درآمد پادشاه فرانسه از تمام کشور خویش است".
بدینسان ایران، داشت درد هاى خود را درمان مى کرد که تیموریان رسیدند و کار چنگیزیان را از نو آغاز کردند. تیمور در ایران بسیار وحشیانه رفتار کرد و کشور از مرد و مال درویش شد. اما جانشینانش از چنگیزیان نیز زودتر شیفته تمدن ایرانى شدند و طولى نکشید که به خدمت آن کمر بستند. هرات و سمرقند، پایتختهاى شاهرخ و الغبیک، مرکز نهضتهاى هنرى جدید شد و همین نهضت مقدمات آنرا فراهم آورد که باز هنر ایران در دوره صفوى چنان شکفته و بارور شود.
سلسله صفوى را امیرى جوان و دلیر، به نام اسمعیل بنیاد گذاشت و خود در سال 907 هجرى رسما به سلطنت نشست. وى گردنکشان داخلى را به زودى سرکوب کرد. در مشرق ازبکان را که بر خراسان مستولى شده بودند، شکست داد و ولایات ایران را پس گرفت و در مغرب با سلطان سلیم پادشاه عثمانى روبرو شد که از پیشرفت سریع او نگران شده و به دفعش شتافته بود. سیاست اصلى شاهاسمعیل آن بود که مذهب شیعه را ترویج و تقویت کند تا بدین وسیله ایران را از تسلط سلطان متعصب ترک که خود را جانشین خلیفه مى خواند و آرزوى استیلا بر همه کشور هاى اسلامى را در سر مى پخت، ر هایى دهد. اگرچه شاه جوان صفوى در همه جنگهاى خود با عثمانیان کامیاب نشد، اما سرانجام توفیق یافت که سلسله شاهان صفوى را تأسیس کند و این سلسله تا دو قرن بر ایران سلطنت کرد. دولت جدید ایران که تا امروز برپاست ساخته و پرداخته صفویان است. کار مهم شاهان صفوى زد و خورد با ترکان بود که پیاپى به ولایتهاى غربى ایران مى تاختند و قتل و غارت مى کردند. شاهعباس، در سال 1602، چون خود را نیرومند یافت، به ترکان تاخت و نزدیک دریاچه ارومیه ایشان را شکست داد و ولایتهاى خود را پس گرفت. سپس فرصت یافت که به اصلاح کشور بپردازد، در سراسر مملکت راهها ساخت، با شاهان اروپا رابطه یافت، پایتخت خود را از قزوین به اصفهان برد و ارمنیان را در آن شهر سکنى داد و بازرگانان و پیشهوران و هنرمندان اروپایى را به پایتخت خود جلب کرد. در خلیج فارس هم، به همدستى انگلیسیان، به پرتغالیان تاخت و ایشان را که از یک قرن پیش در آنجا مستقر شده بودند، از خلیج فارس بیرون کرد، این فرمانرواى بزرگ در 1039 پس از 42 سال سلطنت درگذشت. کشورى آباد بجا گذاشت. کار عمده جانشینانش دفاع از هجوم ترکمانانبه خراسان و پادشاهان هند به افغانستان بود. روابط ایشان با اروپا دوام یافت و سفیران اروپایى به دربار اصفهان روى آوردند. در این زمان است که مبلّغان مسیحى و جهانگردان فرانسوى در بیشتر شهر هاى ایران گشته و سفرنامه هاى مفصل و دقیق نوشتهاند.
در دوره انحطاط این سلسله یکى از سرکردگان ولایات شرقى ایران طغیان کرد و بر پایتخت دست یافت و چندسالى حکومتى پریشان بود تا سردارى ایرانى طاغیان را از پایتخت ایران راند و چندى نگذشت که خود را پادشاه خواند. این سردار نامدار نادر نام داشت و در کار سپاه و جنگ نابغه بود. ترکان را در آذربایجان نگذاشت و روسها در ولایتهاى کنار خزر نماندند. سرکشان شرقى را مطیع کرد و شاه هند را شکست داد و پیروز به دهلى رفت و از آنجا گنجى افسانهوار به غنیمت آورد. اما، مانند همه جنگاوران بزرگ، چون در 1160 کشته شد کشورى فقیر بجا ماند. پس از مرگش رئیسان قبایل هریک بر ولایتى دست یافتند و خودسرى پیش گرفتند. سرانجام کریمخان رئیس طایفه زند غلبه یافت و دوره سلطنت او به آسایش گذشت. چون کریمخان رفت باز فتنه و آشوب آمد. تا آنکه آغامحمدخان، رئیس ایل قاجار، پیروز شد و سلسلهاى تأسیس کرد که تا سال 1304 شمسى دوام یافت. آنگاه مؤسس سلسله پهلوى به تخت نشست.
از شما، پوزش مى خواهم که سخن را کمى دراز کردم. اما از سههزار سال تاریخ، کوتاهتر از این سخن نمى توان گفت. اکنون بجاست که از این گفتار نتیجهاى بگیریم. هرکس حوادث متوالى تاریخ ایرانرا از نظر بگذراند همیشه یک کلمه به خاطرش مى گذرد و آن "دوام" است. این دوام تزلزلناپذیر، در طى اینهمه قرنهاى دراز موجب شده است که ایران تمدنى ایجاد کند که بنیادش بر "مروت" است و این همان صفتى است که در نخستین جلوه هاى تاریخ ایران نیز آشکار است. پیش از این از مدارا و مروت هخامنشیان و ساسانیان گفتگو کردیم. ایران مسلمان نیز همین مدارا و مروت را نسبت به فرقه هاى دینى دیگر، از زردشتى تا عیسوى، پیش گرفته است. ادبیات فارسى که سراسر مبلّغ مردى و مروت و مداراست، آثارى به جهان بخشیده که گنجینه اندیشه هاى لطیف بشرى است. شاعران ایرانى مانند سعدى و حافظ نه همان در سراسر ایران محبوبند، بلکه در همه دنیاى اسلام، در آسیاى ترک و هندى و عرب، در دل صاحبدلان جاى دارند. در اروپا هم، از گوته آلمانى گرفته تا پارناسى هاى فرانسوى، تأثیر ایشان محسوس و آشکار است و هرکه جویاى لطف اندیشه و کمال ظرافت بیان است خواهان و جویاى ایشان است.
راز این توفیق آنجاست که ایران، شرق و غرب را چون شیر و شکر درآمیخته دارد. زبانش که همچنان هندواروپایى مانده است همیشه اندیشه او را به ملتهاى اروپا نزدیک نگه مى دارد و ضمنا در همه خصائص و بدایع تمدن اسلامى که خود در ایجاد و تکمیل آن سهمى بزرگ داشته است، شریک است. ایران نخستین ملت غیر عرب بود که به اسلام گروید، نخستین ملت شرقى بود که فلسفه یونان را دریافت و از آنِ خود کرد و نخستینبار عارفان بزرگش با عرفاى بودایى و برهمنى همسرى کردند.
این ملت که توانست تمدنهاى بزرگ دشت بینالنهرین را اخذ و اقتباس کند، هجوم مقدونى را تحمل کرد و اگرچه از تمدن یونان بهره برد، همچنان ایرانى ماند، ملتى که گرفتار استیلاى عرب و ترک و مغول شد و نه همان بقا و دوام یافت، بلکه توانست بیگانگان را رنگ ایرانى ببخشد، این ملت در طى تاریخ دراز خویش قدرتى عظیم و عجیب نشان داده است.
براى هرکس که به سرگذشت و سرنوشت جوامع بشرى علاقهمند باشد، لازم است که تاریخ ایران را به دقت بخواند تا بداند که چگونه ملتى مى تواند اینهمه برگشتگى طالع را، ببیند و خود را نبازد، بداند که چگونه ممکن است که ملتى هرچه در فرهنگ جهان سودمند و گرانبها مى یابد، صمیمانه بپذیرد و هرگز رنگ خاص ملّى خویش را از دست ندهد، بداند که چگونه مى توان عمرى چنین دراز و پرحادثه را به سر ببرد و هرگز پیرو ناتوان نشود، باید تاریخ ایران را بخواند تا بداند که "چگونه ممکن است کسى ایرانى باشد".