Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

سالگرد در گذشت پدرم

$
0
0

 

دکتر منصور رستگار فسایی

                                       سالگرد در گذشت پدرم

 

 

تا زنده بود بال و پرم بود

ارام جان و تاج سرم بود

دستش همیشه بود پر از شادی

باغ و بهار مختصرم بود

از بام تا به شام ، همیشه

هرجا بدم ،  نظاره گرم بود

ان  استوار مرد سرافرازی

سرو بلند سایه ورم بود

در گیر و دار سخنی و دشواری

دست  حمایتش، سپرم بود

درتیره راه ظلمت گمراهی

او شبچراغ رهگذرم بود

در هر سفر که دغدغه یی داشت

چون خضر راه ، همسفرم بود

تا زنده بود هیچ ندانستم

او بود من ، ولی پدرم بود

                                                    

 سوم اسفند سال 1359 ، پدرم شادروان علی محمد رستگار فسایی ، پس از یک دوره ی بیماری  و انجام یک عمل جراحی  ، در شیراز در گذشت وتا امروز که بیش از سی سال  از آن روز می گذرد  ، من هرگز نتوانسته ام که در باره ی او بنویسم، زیرا هر وقت قلم بر می  گیرم و اندیشه می کنم که  از او سخن بگویم ، ،آن قدر خاطره  ی خوب از محبت  و عشق  و صفا و بزرگواری و فداکاری او به ذهنم هچوم می آورد که نمی دانم از کدام یک سخن بگویم  ، مبهوت و درمانده می شوم ، و قلم را یارای  بیان احساساتم نیست ، گاهی هم  گریه مجالم نمی  دهد و اختیار قلم را از من می گیرد ولی امروز دیگر باید بنویسم  ،زیرا  خود به 74 سالگی رسیده ام   و شاید مرگ یکباره  فرا رسد و این فرصت یاد آوری  از پدر را ( که یک نکته از هزاران است  ) از من بگیرد و برای همیشه ،از خود شرمنده باشم.

 پدر ، در سال 1298  شمسی  در فسا متولد شد، پدرش جاچ میرزا محمد علی تاجر فسایی بود که  مردی  عالم  و درس  خوانده بود   که  من هنوز برخی  کتابهای  صرف و نحو  و علوم دینی را با حاشیه نویسی  او در اختیار دارم، مادرش  مرحومه ی  کوکب  سلطان  ، دختر حاج محمد شیخ آبادی بود.

پدرم در فسا بزرگ شده ودرس  خوانده بود  و چون پدرش در سال 1310  در گذشت ، در حالی که بیش ار 13 سال نداشت ، سر پرستی  مادر و دو  برادر  خود را  بر عهده گرفت و با کار شبانه روزی در املاک ومغازه های پدری زندگی  خانواده را اداره کرد   ،

 در 15سالگی با ما درم  خانم شریعت ،که دختر مرحوم حاج مروج ،(شریک پدرش) بود وده سال بیشر نداشت  ،ازدواج  کرد  وصاحب دو فرزند شد که من و برادر بزرگم  بودیم  ، ولی در همین اوان و در بحران جنگ جهانی دوم، او را به سر بازی بردند  و دوسال ، خدمت اجباری کرد  و چون از خدمت مرخص شد ، ابتدا در اصطهبا نات ، در پست صد سه و سپس  ازحدود سال  1320  در اداره ی دارایی فسا به کار پرداخت  و در طول سی سال خدمت صادقانه، به ریاست حسابداری و معاونت اداره دارایی در فسا و شیراز وکازرون وآباده  رسید  ، در کارهای  اداریش   بسیار وظیفه شناس و آگاه  و جدی بود ودوست می  داشت که معلوماتش به روز باشد، خانه ی ما پر از کتابهای قانون و آیین نامه  ها ی اداری بود  که پدر آنها را سفارش می  داد و می  خرید تا وظایف اداریش را خوب  انجام دهد،  برخی بخشنامه ها و قوانین را خودش نسخه برداری  می کرد و هنوز من دفتر هایی را که او به خط خود نوشته و قوانین مهم مالی و اداری آن روزگار  را در آنها یادداشت کرده است  ،نگاه داشته ام  و گاهی  با مرور آنها یادش را عزیز  می  دارم، او چند سالی  پیش  از انقلاب در شیراز ، باز نشسته شد.

 مردی بلند بالا ، خوش سیما و همیشه تمیز و خوش لباس  و مرتب بود ، کراوات از گردنش نمی  افتاد و کفشهایش  همیشه برق می زد ،اهل خواندن و نوشتن بود  وما روزنامه و مجله  و کتاب خوانی را در دهه ی 20 و 30 از او یاد گرفتیم  و راه و رسم زندگی را از او آموختیم،او از نخستین کسانی بود که  در شهر ما رادیو خریدند و ما به گوش  کردن رادیو و موسیقی و برنامه های خبری  عادت پیدا کردیم ،  بسیار خوش  خط و با سواد بود  ،همیشه  در کارش چدی و مسؤل ومسلط بود، عاشق  خدمت کردن به مردم و رفع مشکلات  کار آنها بود  و تا کسی  از او نطری یا کمکی  می  خواست ، با همه ی وجود خود در خدمت وی قرار می گرفت و تا  کاراورا به سر انجامی دل خواه  نمی رسانید ،آسوده نمی  نشست  و همیشه ، درخانه ی ما به روی  چنین کسانی باز بود . او 5 فرزند دختر و4 پسر پیدا کرد و  اگر چه گاهی  مختصر بیماریی  پیدا می کرد، ولی،معمولا  خوب و سر حال بود ، اما با در گذشت نا گهانی مادرم در23 تیرماه 1358 ، نا گهان چنان  در هم شکست که دیگر تاب و توان زندگی دراو نابود شد وحدود یک سال و نیم بعد در گذشت  و به یار پیوست ودر امام زاده حسن فسا به خاک سپرده شد.   

 از آن هنگام به بعد ،  من هر گاه  که  به یادش می  افتم ، نامش را می شنوم، یا یکی از عکسهایش را می بینم ،به دنبال خیالها یی که با او مرتبط است به راه می افتم ،  و ساعتها با او سفر می  کنم و دقیقه به دقیقه ی  با او بودن  و بیش از 40 سالی را که در زیر سایه او زیسته ام  ، به خاطر می آورم و مرور می کنم ، چوانی بلند بالا و خوش سیما  را به یاد می آورم که پیر شد و9 فرزند موفق  را بزرگ کرد  ورنج تربیت و اداره و تحصیل  آنها  را در روزگارانی بسیار سخت  بر دوش کشید که بحمد الله   همه به نوعی باز تاب  خوداو هستند، او به هرکس  که می  توانست یاری  داد و از هیچ کس  توقعی  نداشت،

 لحظه به لحظه ی هستی ما با وجود او  پیوند داشت ، همیشه منتظر آمدنش  به خانه بودیم وچون می آمد با دستهای پر و لبخند و مهربانی  می آمد  و وقتی با او بودیم هیچ کمبودی  نداشتیم ،همه ی کارها  ی زندگی درست  بود و حرف و سخنش، همیشه  بسیار منطقی و پذیر فتنی  می نمود، او بیشتر دوست ما و پناه گاه ما وحامی  همیشگی  و حلّال مشکلات ما  و خانواده و دوستانش  بود،همیشه خانه ی ما محل حلّ و فصل دعواهای خانواده ی بزرگ ما و حتی دوستان وغریبه  ها بود، دختران فامیل با مشورت او به خانه ی بخت می رفتند و او بود که برای بسیاری از پسران به خواستگاری  می رفت وآنان را به خانه  و زندگی  می رسانید، دوست و آشنای  فراوا ن داشت و  همیشه یا مهمان بود و یا مهمان  داشت ودر خانه ی " آقای  رستگار بزرگ" ( که لقب پدرم در برابر برادر کوچکش بود) ، بر روی  همه  باز بود.

خانه ی ما در قلب بازار فسا و در کوچه ی بن بستی قرار داشت که با دری از بازار جدا می شد و  فقط دو خانه در کنار هم  درانتهای آن بود  که در یکی  ما می نشستیم و در دیگری مرحوم عمویم میرزا عبد الرحمن رستگار با خانواده اش و مادر بزرگم  سکونت داشتند، این   دو خانه ، از پدر بزرگ به پدر و عمویم با ارث رسیده بود و در واقع ، پشت مغازه هایی  واقع شده بود   که محل کسب  بزازی دوپدر بزرگ مادری و پدریم مرحوم جاجی میرزا نصرالله مروج وحاج میرزا محمد علی رستگار بود  که با هم شریک بودند و هنوز یکی از آنها مجل کسب از فرزندان حاج مروج است ، این دو خانه ، تقریبا  نقشه یی شبیه به هم داشت ،یعنی علاوه بر حیاط بزرگ و حوض  و باغچه ها و در ختها ،هردو خانه سه طرف اطاق داشتند که به عنوان مثال ، خانه ی مسکونی ما ،  در سمت راست ،یک پنج دری  بزرگ، با یک انباری و پستو و یک انباری و  یک زیر زمین ویک اطاق پشت بام داشت و در روبه رو،   یک زیر زمین و یک اطاق بزرگ  و ایوان  که از انجا به یک حیاط خلوت که درآن آشپز خانه و دستشویی  ساخته شده بود می رفتیم و در طرف چپ ،  دو اطاق سه دری  و یک راهرو ساخته شده بود و تا آنجا که من می  دانم تا  5،6 سال پیش  هنوز به همان وضع وجود داشت.......این خانه ها با  فضاییی که داشتند  و همت پدر و فامیل دوستی و مهربانی  وی  ، همیشه محل  برگزاری چشنهای عروسی و عقد و نامزدی، از زیارت بازگشتن و ولیمه دادن فامیل بود اما  پدر آن قدر مهمان نواز و فامیل دوست بود که معمولا بدون هیچ مناسبت خاصی  هم ، همیشه دور سفر ه ی ناهار و شام  او، دوبرابر اعضاء خانواده   ، از خاله ها و عمو زاده ها و داییها   و فرزندان آنها ، نشسته بودند، او بهانه یی می جست برای  شادی  وهمیشه  ایام عید ،مرا به یاد  او می  اندازد ، زیراهمه ی شیرینی پزیهای ایام عید که گاهی 20، 30 روز طول می کشید ، در خانه ی ما بر گزار می شد ولا اقل ده دوازده خانواده ی قوم و خویش و آشنا  ،  موادکماچ و کلوچه و حاج بادام  و لوز بادام و سوهان  وباقلوا و بقیه شیرینی  ها را به آنجا می آوردند  و  همگی با هم آنها را درست می کردند وبرای ناهار و شام هم مهمان ما بودند و پدر با شادی و محبت  ، در همه ی کارها به آنها کمک می کرد و آتش فِر و بردن و بیرون آوردن شیرینها را مدیریت می کرد و این کار ، گاهی تا نیمه های شب ادامه می یافت  و فردا باز هم  روز از نو آغاز می شد ،

            پدر عاشق  این مراسم  وشلوغ بودن  خانه بود ،  بسیار گشاده دست بود و به قول خودش پول به دستش نمی چسبید و همیشه خرجش بیش از دخلش بود و بیشتر بدهکار بو تا طلبکار، به همین جهت همه املاک پدری و مادریش  را  که بسیارهم  زیاد بود ، بتدریج می فروخت و  خرج می کرد،

            دوسه هفته پیش از عید ، پدر  دست ما پسرها را می گرفت و به بازار می برد ، از مغازه ی غیرتمند و داوری ، برایمان کفش می خرید، کت و شلوارعیدمان را به مرحوم رجب فرجام یا صادقی سفارش می  داد و معمولا ما  یکی  دوروز پیش از عید از صبح تا شب  دراین مغازه ها می  نشستیم تا کفش و لباس عیدمان آماده  شود، پدر خود نظارت می کرد که مرحوم نجات شاکری سرمان را برای  عید خوب اصلاح کند ، و روز جمعه ی پیش از عید ، ما را به حمام آکوچکی یا جهرمی می برد تا  برای  عید تمیز باشیم  ،ایام عید که فرا می رسید، خانه ی ما به  همّت مادرم که آیتی  از صفا و درایتهای زن ایرانی بود، رنگ دیگری  می گرفت ، از تخم مرغ رنگ کردن و سبزه آراستن، تا نو نوار کردن در و دیوار و صندلی و دیگر ترتیبات خانه داری ،و لی  خود روز عید جکایتی دیگر داشت،مادر سفره ی هفت سین را به زیبایی می آراست و می  چید و سمنو و سبزه و سرکه و سیر وسمک  و سوهان و سکه  را در آن می  نهاد ، چند دانه انار قرمز درشت  در وسط  سفره ی هفت سین قرار می داد  و " از حوالی  سال تجویل مادرم  شیر برنج را روی آتش  می گذاشت و می پنداشت که حتما باید دیگ خانه در  هنگام سال تحویل در  جوش باشد، آنگاه همه تمیز و نو نوار و در لباسهای  عید، دور سفره جمع می شدیم ، پدر ، قران مچید را باز  می  کرد و با صوت خوشی  که داشت سوره ی یاسین را تلاوت می کرد و پس از تلاوت چند آیه، اناری را از وسط سفره بر می  داشت و در آن می  دمید  و ، یکی  دو دقیقه پیش از سال تحویل ،قران را در دامن می گذاشت و با آواز بلند " یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل  والّنّهار ،یا محوّل الحول  و الاحوال  حوّل حالنا الی احسن الحال را می  خواند و همه ی ما چه خرد و چه بزرگ ،آن را تکرار می  کردیم، سال تحویل می شد دست "اقا جون "  و "مادر"  را می بوسید یم  و اسکناسهای نو  و تا نخورده ، راعیدی  می گرفتیم  ، حال و هوای  شادی و تازگی بهاری، وجود مان را پر می کرد، بی درنگ پس از سال تحویل  همه با هم به پیش مادر بزرگها می رفتیم  و سپس به همراه پدر به عید مبارکی نزد مرحوم حاح سید آقا سجادی   و شیخ محمد بحرانی  می رفتیم   و چون به خانه باز می گشتیم ، اقوام و دوستان و آشنایان ، باغبان و زارع و امثالهم به نزد پدرم که بزرگ فامیل بود می  آمدندو  ما با چای و شیرینی  از آنها پذیرایی  می  کردیم ، پدر به برخی از  بچه ها و زیر دستهایش عیدی می داد و کم کم سرو کله ی   گروه های  مطرب  پیدا می شد که در خانه را می زدند و به داخل می آمدند و در حیاط  ،روی  تخت می  نشستند وچند دقیقه یی  می  نواختند ، مادر ظرفی  پرازشیرینی برایشان می  گذاشت و پدر  چند تومانی پول به آنها می  داد، در سالهای 20 تا 37 که من هنوز در فسا بودم ، در این شهر  که شاید بیش از 4 ، 5 هزار نفر جمعیت نداشت ، چهار پنج  دسته مطرب  کار می  کردندکه گروهی سازهای  مجلسی  داشتند و معمولا با تار و تنبک و  ویلون ، گروه گروه و به فاصله می آمدند و می رفتند مثل امان و  ناصر استاد خانجان ، استاد اصغر با گروهش ، استاد حیدر  که استاد عباس ضرب زن   همیشه با او بود  و ، اما استاد : فضو" با ساز و دهل و نقاره می  امد و تا صدای سازش بلند می شد ،پدر  سینی نان شیرینی و کماچ  و پول نقد ، را بر می  داشت و به سرعت  به آنان می  داد و از همان جا  آنهاراباز می  گرداند.   گروه های دیگری هم بودند که  پیش مادر می آمدند و از او عیدی می گرفتند، که عبارت بودند از ما ما ها ، حمامی  ها ، بند انداز ها،  بی بی های  مکتب خانه ، که  معمولا ما پیش آنها قران می  خواندیم، زنانی که گوشت  به در خانه  ما می آوردند و می فروختند، خدمتکاران قدیمی  و...

   و چه صفایی  داشت این روزها برای  ما بجه  ها  که از وقتی از مدرسه باز می گشتیم ، تا  هنگامی که  خواب  مارا  می برد ، سرگرم شادی و بازی و بازی  گوشی با بچه های  هم سن و سال  و گاهی کمک دادن  بودیم  ، بعلاوه، روزهای پیش از  عید  هم هر کدام برای  ما  لذتی  خاص  داشت ، خرید های لباس   و کفش، پهار شنبه سوری و مراسم پیش از سال  نو ، حال و هوای  همه جا را نوروزی  می کرد و یکی  از سرگرمی های  ما دراین ایام پیدا کردن "گربه نوروزی " بود ( در لهجه ی بوشهری: خونجو) کرمهایی زیبا و خوشرنگ بودند که در میان سبزه ها پیدا می شدند و جمع کردن آنها از علایم آمدن " نوروز " بود.

چند روز هم خدابیامرز  " ننه ی گندم" که متخصص پختن نان شیرین بود  ،تیر و تابه ی  نان پزی را در    

حیاط خلوت  همین  جا علم می کرد و  برای  چند ین خانواده  ، نان شیرینی می  پخت ،پدر  در  چند روزی  که به مناسبت عید  تعطیل بود ،  مارا  با خود به خانه ی دوستان و اقوام می برد  و هرچه بزرگتر می شدیم با  او  بیشتر دوست  و هم نشین بودیم ، ما در تفریجات او شریک بودیم و ووی در در شادیهای ما همراه ما بود، ولی در همه عمر ش، حتی ثانیه یی، بی  ما  و بی  اندیشه ی ما  سپری نکرد ، 9 فرزند   مادرپیر  وهمسر  بیمار  داشتن  و از همه ، در آن روزگار دشوار خوب  نگاه داری کردن،آنها را به مدرسه و دانشگاه  و تحصیلات عالیه رساندن، شمع وار سوختن و روشنی بخشیدن است ، کاری  که پدر  حدود چهل سال انجام داد  و چون در گذشت ، او هیچ بدهی به هیچکس  نداشت و لی ما برای  همیشه وامدار  فداکاریها و ار خود گذشتگی های  او مانده ایم

خدایش بیامرزاد و در بهشت برین خویش با پاکان و نیکان و فرشتگان ،همنشین بداراد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>