به نام خداوند جان و خرد
دکتر منصور رستگار فسایی
زاد روز استاد دکتر شفیعی کدکنی خجسته باد
استاد محمد رضا شفیعی کدکنی
و میراث گرانقدر فرهنگی او
گاهی انسان از این که بعضی از رجال علم و ادب را می شناسد و با آنان همعصر است احساس سعادت می کند ،من هم بسیار شاد و سر افرازم که در طول عمر خویش و در حوزه ی کار خود در ادبیات ،بسیاری از شاعران و نویسندگان و محققان را شناخته ام و بدانها دل بسته ام ،ایشان را ستوده ام ،از شادی آنها شاد شده ام و رنج و غم یا سوک آنها ،مرا به گریه انداخته است ،حتی به برخی آنها به حدّی علاقه مند بوده ام که درباره ایشان مقاله و حتی کتاب نوشته ام ، تا کنون حدود 50مقاله در مورد چنین کسانی نگاشته ام که در کتابی با عنوان " بزرگان شناختی " گرد آمده است و در آینده به چاپ خواهد رسید ،دو کتاب "دکتر پرویز ناتل خانلری" و "علی اصغر حکمت شیرازی" را هم در سلسله انتشارات طرح نو ،منتشر ساخته ام،و دو کتاب دیگر نیز در باره ی استادان دکتر احمد مهدوی دامغانی وشادروان دکتر نورانی ووصال در دست تألیف دارم. صمیمانه معتقدم که وقتی بزرگی نامور را درخور ستایش می دانیم ،نباید خاموش بمانیم و وظیفه ی علمی و اخلاقی ماست که این باور را با دیگران در میان بگذاریم تا مردم با چنین کسانی بیشتر آشنا گردند وارزش کار و فعالیتهای آنان را بدانند و معیارهای ارزشمندی و ماندگاری را درک ، و خود در صورت امکان از ایشان پیروی کنند و به انها برسند یا از ایشان پیشی گیرند،راستی اگر بیهقی درباره ی حسنک و بونصر وخواجه بزرگ و...سخن نمی گفت نسلهای گذشته و معاصر و آینده ،چگونه از نعمت شناخت و درک فضائل چنان بزرگانی برخوردارمی شدند و نمادهای علم و فضیلت و آگاهی و بیداری و معلمان واقعی تربیت فرهنگی و ذوقی جامه ی خود را به خوبی وامانت داری می شناختند.
هنوز گویندگان هستند اندر عراق که قوّه ی ناطقه مدد از ایشان برد .
من استاد شفیعی کدکنی را از سال 1345 می شناسم که تازه وارد دوره ی فوق لیسانس ادبیات فارسی شده بودم و ایشان دانشجوی ممتاز دوره ی دکتری و شاعری معروف بودند که من و آقای دکتر محمد علی صادقیان ، در هر فرصتی با ایشان گفت و گو داشتیم ، و هرچه بیشتر ایشان را می دیدیم ، بیشتر به مراتب فضل و کمال این بزرگ مرد پی می بردیم وبیشتر شیفته ی دانش ، محبت و انسانیت ایشان ، می شدیم ، وقتی ما به دوره ی دکتری رسیدیم ، ایشان به راهنمایی استاد خانلری ،بر روی رساله ی خود" صور خیال در شعر فارسی" کار می کردند و شیرین ترین خاطره یی که از ایشان دارم ، مربوط است به جلسه ی دفاع ازهمین رساله که براستی ، راه گشای بسیاری از بینش ها و نگرشهای تازه به ادب کلاسیک و معاصر ایران زمین بود و برای من نیز به حدی آموزنده و مفید وتأثیر گذار و الهام بخش بود که پایان نامه ی دکتری خود را بااستاد خانلری ،با عنوان " وصف و صور خیال در شاهنامه ی فردوسی " گرفتم و همواره کاردکتر شفیعی کدکنی ، راهنما و چراغ راه من بود ، از سال 1349 ، من به دانشگاه شیراز رفتم اما همیشه آثار ایشان را از شعر و نثرمی خواندم و خواندن آنها را به دانشجویان خود توصیه می کردم .
اگر چه دکتر شفیعی کدکنی ،به عنوان یک محقق نام آور ، شاعر(م. سرشک)، استاد دانشگاه و نظریه پرداز ومنتقد ادبی ،ا کاملا سر شناس و معروف خاص و عام است ، اما کارهای او دارای ویژگیهایی است که به لحاظ تخصصی ، باید بیشتر بدانها پرداخته شود و سالروز تولد فرخنده ی ایشان بهانه یی برای من فراهم آورد تا این مختصر را در باره ی کارها و مقام ممتاز ادبی ایشان به تحریر در آورم:
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر، پیوند
دایم بر جان او بلرزم ازیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند
دکتر شفیعی، ازآن بزرگانی است که خوب درس خوانده اند و در مکتب استادان بزرگ به کمال ، پرورده شده اند،(مقاله ایشان را درباره ی استادشان مرحوم ادیب، در پایان همین نوشته می خوانید)با داشتن سواد عالی ، به کار و رشته ی تحصیلی و تخصصی خویش پرداخته اند و عاشقانه بدان دل بسته اند و عمر و زندگی خویش را به تمام و کمال بر سر آن کار نهاده اند،پیوسته، هم دانشجو و هم استاد بوده اند واز چشمه ساران فرهنگی شرق و غرب بهره برده اند و به شاگردان خود بهره رسانیده اند ، هرگزتواضع و فروتنی علمی را از دست ننهاده اند، ژرف اندیش و مشکل پسند و نوآور بوده اند وبا وجدانی بیدار، شریک شادی و غم مردم خویش بوده اند .
شفیعی کدکنی به عنوان یک محقق ،در پژوهشهای خود ، آنچه را که دراین پرده به وی نشان می دهند ، به آسانی نمی پسندد وسخت گیر و مشکل پسند است و می کوشد تا خود " به از آن" را به دست آورد ، بنابر این دچار تقلید و سطحی نگری وروز مرگی و تکرارخود ، نمی شود ،سخت کوش و پرطاقت است ومی داند که به عنوان یک ادیب و محقق ، یک استاد دانشگاه ، یک شاعر و نویسنده و نقاد و نظریه پرداز ادبی ، بار چه رسالت و مسؤلیت سنگین و گرانقدری را در تاریخ فرهنگی معاصر ایران،در قول وفعل بر دوش دارد واین آگاهی ارزشمند و نادر، از آنچه باید باشد و می تواند باشد ، صبورانه به ایشان فرصت اندیشیدن و عمل کردن و خلاقیت می بخشد و شاگردانش را چنان بار می آورد که در راه راست و درست گام بر دارند ،دقیق و تیز بین و جستجو گر و کم گوی و گزیده گوی باشند و جاذبه های کاذب سهل انگاری و پخته خواری عمر فرسا یی پر گویان کم مایه نداشته باشند تا از کار و بار اصیل باز نمانند و طبعا چنین کسانی هستند که به مرورایام ، جامع کمالات می شوند و ودر میان اقران، سر افراز.
شفیعی کدکنی در کار دانشگاهی خود ، هدفمند، خلّاق و شاگرد پرور است ودر آشنا کردن و هدایت دانشجویان به کارهای اصیل وپژوهشی در حوزه ی ادب و فرهنگ ، و گشایش دیدآنها و گسترش دادن نظر گاههای نو آنان ، از موفق ترین استادان معاصر است ،آواز خوانی است که با آوازش ،یکی است، با شعر و ادب و فرهنگ زندگی می کند و زندگی و شادابی او در شعر وادب آست، بسیاری از تصحیحات و تحقیقات وی، به عنوان کتاب مرجع یا کتاب درسی معتبر در دانشگاهها تدریس می شود و سهم او درایجاد تحولات در برنامه ریزی نو آورانه ی زبان و ادبیات فارسی و متون درسی دانشگاهها قابل ستایش است.
دکتر شفیعی دردانشگاهای خارج از ایران نیز منشاء برکتهای علمی فراوان بوده است، هر گز از یاد نمی برم که در سال 1989 که در دانشگاه هارواردبه تحقیق مشغول بودم ، به دانشجویی امریکایی بر خورد م که در یکی از دانشگاهای امریکا از کلاسهای شاهنامه دکتر شفیعی استفاده کرده بود ، این خانم که بعدا کتابی هم در باره رستم و سهراب به انگلیسی نوشت و اینک از استادان خوب زبان فارسی دردانشگاههای امریکاست ،چنان با ستایش وحق شناسی و احترام از کلاسهای پر بار وشور انگیز دکتر شفیعی کدکنی سخن می گفت که براستی مایه ی مباهات من بود.
گاهی دکتر شفیعی کدکنی ،با تنوع و تکثرستایش آمیزی که در کارهایش دارد،مرا به یاد سعدی شیرازی می اندازد ، سعدی که درشاعری خود هم غزلسرا و هم قصیده گوی و هم مثنوی سازبود ، درنثر نویسی ،گوی از همگان می ربود ودر جد و طنز ، تحقیق و مدح ومجلس گویی ، عربی دانی و فارسی نویسی ،ایجاز حیرت انگیزو زیرکی های هنری و تواناییهای خاص فرهنگی خود به چنان شأنی در ادب کهن ما دست یافته بود که تقریبا برای همیشه بی همتا می ماند .
شفیعی کدکنی خراسانی نیز به شهادت آثارش، برآمده از " هزاره ی آهوی کوهی" در خراسان است که خورشید ادب ایران از انجا سر بر آورد و هنوز هم فردوسی و شاهنامه اش ، نماینده ی عظمت دیر پای آن سر زمین ایزدی و میراثهای گرانقدر فرهنگی آن است.
شفیعی کدکنی هم ،ادب خراسان کهن را به همان اندازه می شناسد ودر جان ودل بیدارش ،نهادینه شده است که ادب آذربایجان و فارس را، ادب جهان را به همان قدر می داند که ادب اسلامی و عرب را،ادب معاصرغرب را به همان خوبی درک می کند و در آن به خلّاقیت می پردازد که ادب کهن عرب را ،
تحقیقات و تتبعات و تصحیحات ادبی و تر جمه هایش در زبان فارسی راه گشا ،نو آورانه وخلاقانه است وکارهای ماندگارش در نظریه های ادبی و نقد و شناخت شعرکهن و معاصر، بی سابقه ، آنچه وی در شعر و موسیقی شعر ،صور خیال و تاریخ ادبی معاصر نوشته است ، به همان اندازه معتبر و اساسی است که تحقیقاتش در باره ی شاعران کهن از قبیل انوری و عطار و مولوی و دیگران.
در این زمینه اشاره یی کوتاه به آثاری از ایشان در موضوعات گوناگون بسنده می شود:
أ- تصحیح متون:
1- تصحیح اسرارالتوحید نوشتهٔ محمد بن منور ،تصحیح تاریخ نیشابور نوشتهٔ حاکم نیشابوری
2- -تصحیح آثار عطار نیشابوری ،تصحیح مختارنامه ،تصحیح مصیبت نامه ،تصحیح منطقالطیر ،تصحیح اسرارنامه ،تصحیح دیوان عطار
3- تصحیح تذکره الاولیاء (هنوز به چاپ نرسیده است) ،
4- تصحیح آفرینش و تاریخ در دو جلد ،مفلس کیمیا فروش دربارهٔ شعر انوری
5- زبور پارسی نگاهی به زندگی و غرل های عطار ،
6- تازیانههای سلوک در بارهٔ قصاید سنایی ،در اقلیم روشنایی تفسیر چند غزل حکیم
ب- نقد و برسی وتحلیل زندگی و آثار شاعران و نویسندگان :
1- سنایی شاعر آیینه ها بررسی سبک هندی و شعر بیدل دهلوی ،
2- آن سوی حرف و صوت ،میراث عرفانی ایران (چهار جلدی) ،
3- دفتر روشنایی (در شرح سخنان و افکار بایزید بسطامی) ،
4- نوشته بر دریا (در بیان میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی) ،
5- چشیدن طعم وقت (در شرح عرفان و افکار ابوسعید ابوالخیر) ،
6- حالات و سخنان ابوسعید (در شرح عرفان و افکار ابوسعید ابوالخیر) ،
7- ترجمه تصوف اسلامی و رابطه انسان و خدا نوشته رینولد نیکلسون ،
8- تصحیح غزلیات شمس تبریز ،
9-مقدمهنویسی و انتشار تصویر نسخه خطی منظومهٔ علینامه
ج: نقد و برسی و نظریه های ادبی معاصر:
1- ادوار شعر فارسی از مشروطه تا سقوط سلطنت ،توس،1356
2- زمینهٔ اجتماعی شعر فارسی ،
3- شعر معاصر عرب
4- صور خیال در شعر فارسی ،
5- موسیقی شعر ،
د: مجموعه های شعر:
1- مجموعه اشعار ۱۳۴۴
2- زمزمهها ، ۱۳۴۴
3- شبخوانی ، ۱۳۴۷
4- از زبان برگ ، ۱۳۵۰
5- درکوچه باغ های نیشابور ،۱۳۵۶
6- بوی جوی مولیان ،۱۳۵۶
7- از بودن و سرودن ،۱۳۵۶
8- مثل درخت در شب باران ،۱۳۶۷
9- هزاره دوم آهوی کوهی
ه: مقالات: شامل بسیاری از معتبرترین تحقیقات ادبی که در زمینه های مختلف است و این جا گنجایش ضبط آنهاوجود ندارد.
اگرچه توغل در دنیای تحقیق و تدریس ، به ظاهر، استعداد ها و توانمندی های دیگر او را تحت الشعاع قرار داده است ،اما این موضوع نباید سبب شود که حتی یک لحظه ،مقام ممتاز شاعری وی ( م. سرشک ) را از یاد ببریم ،او از وقتی که "از زبان برگ ها "را سرود و از "کوچه باغهای نیشابور" گذشت ، تا کنون که به "هزاره ی دوم آهوی کوهی" رسیده است ، درآزمونهای دشوار بودن و سرودن ، سرافرازانه توانمند یهای استثنایی خود را درنوآوری در زبان وقالب ومعنا وشیوه ها ی خاص شاعری در دوران معاصر ، به نیکی به تماشا گذاشته است ومجموع شعر های به یاد ماندنی و به خاطر سپردنی وی که نقش جاودانگی خورده و در جان و دل خوانندگانش نشسته است ،ازهیچیک ازاشعار ماندگار شاعران نامدار معاصر، کمتر نیست ، و سروده های او، بویژه آنچه که به واکنشهای هوشمندانه شاعردر برابر اوضاع و احوال نیم قرن اخیر ایران مربوط است،عمیقا در بسیاری از شاعران جوان تاثیر گذار بوده است و شاعری وی ، چه در زمینه ی نو و چه کهن ، از چنان نفوذو اقبالی بر خوردار شده است که می توان این شاعر را ازپیشروان مسلم نو اندیشی عمیق در شعر معاصر ایران دانست که با شناخت کامل از ادب ملی و جهانی ، توانسته است به ترسیم واقعیت لفط و معنا ی شعر و ظرفیتها وکار کردها ی آن ،دست یابد و یافته های خود را نه تنها در خلق آثار شاعرانه اش به کار گیرد که به عنوان الگویی تمام عیار در اختیار دیگرمشتاقان سخن ،قرار دهد وبه عنوان نظریه پردازی آگاه ، از تدوین کنندگان بارزآنچه شعر به عنوان رستاخیز کلمات خوانده می شود ، شناخته آید.
به نظر می رسد که او درک معانی ادب کهن را از فروزانفر ،شناخت شعرو شاعری معاصررا از خانلری ،نقد معاصررا از زرین کوب ،نواندیشی شاعرانه وادیبانه ی معاصر را ازشاعران شرق و غرب در قرون اخیروعصاره ی روح معنوی شعر را درکلام عرفا و شاعران آزاده وبزرگ گذشته و معاصر در ایران و مشرق زمین وندیشه سیاسی و تفکر مستقل قومی را از فردوسی و حافظ و مولانا و ابوسعید ابو الخیرو شهامت سخن گویی را از عین القضاة وسهروردی وعطار،به ارث برده باشد اماویژگی خاص شفیعی، در آن است که چیرو محض هیچیک از آنها نیست و بالاستقلال ،فقط محمد رضا شفیعی کدکنی است وبه همین دلیل است که به راه و روش و شخصیتی خاص رسیده است که مورد احترام همه ی ماست و ماندگاری ،زیبنده ی اوست و جامه یی است که بر قامت او دوخته شده است،کارنامه ی فرهنگی دکتر شفیعی کدکنی دربیش از 50 سال فعالیت پر بار وی ، شاهد صادق این مدّعاست. و مصداق این دوبیتی بابا طاهر است:
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی ، الف قدی بر آیو
الف قدم که در الف ،آمدستم
سیره ی استاد ما ادیب
دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی
اگر از طرف حرم حضرت رضا(ع) بهخیابان تهران میآمدید، یعنیبهسمت جنوب، بعد از فلکه آب (که بعدها بازار رضا را در مشرق آن بناکردند) کمی بعد از فلکه آب که نام رسمی آنبود، کمی آنطرفتر بهسمت جنوب در سمت غربی خیابان تهران، کوچه حاج ابراهیمچاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن کوچه کربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خیابان تهران و بعد از آن کوچه چهنو بود که اگر آن رابهطرف غرب ادامه میدادیم تا ارگ، کوچه بهکوچه راه داشت. نام اینمحله چهنو را، در جغرافیای حافظ ابرو دیدهام و نشان میدهد که در قرنهشتم و اوایل قرن نهم جزء محلات اصلی و معتبر مشهد بوده است.درست روبهروی همین کوچه چهنو، که کوچه نسبتاً پهن و ماشینرویبود، کوچه ما بود؛ یعنی کوچه اعتماد، کوچه تنگی بود که ماشین وارد آننمیشد. و در سیلی که بهسال 1326 در مشهد آمد و بسیاری منازلسمت خیابان تهران را خراب کرد، بهیاد دارم که مردان کوچه آمدند و یکلت در را در برابر کوچه ما قرار دادند و با ریختن مقداری شن و خاک درپشت آن، از ورود سیل بهکوچه ما جلوگیری کردند. منزل کوچک ما درهمین کوچه اعتماد قرار داشت. بهنظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتولیه --- که منزل او در همین کوچه بود --- بهاین کوچه داده بودند. شاید هم نامکوچه در اسناد دولتی و ثبتی کوچه اعتمادالتولیه بود. در منتهاالیه همینکوچه اعتماد، قبل از آنکه بهسمت شمال و بهطرف کوچه کربلا حرکتکنیم، منزل بسیار بزرگی بود که خانوادهای بهنام اعتمادی در آنجا زندگیمیکردند و در سالهای کودکی من یکی از فرزندانشان بهنام رضااعتمادی همبازی من بود. پسری باهوش و بسیار درسخوان. پدرش وعمویش که در همان منزل با آنها زندگی میکرد، در بازار مشهد بهشغلپارچهفروشی اشتغال داشتند. این رضای اعتمادی که تقریباً همسن منبود؛ یکی از همبازیهای من بود.
از نقطه منزل خانواده اعتمادی - که احتمالا همان منزل اعتمادالتولیهبود و کمی پله میخورد و بهپایین میرفت - وقتی بهسمت چپ و بهاندازهدو سه منزل بهطرف شمال میرفتیم کوچه، یک پیچ بهطرف غربمیخورد و مجدداً بهسمت شمال ادامه پیدا میکرد بهسوی کوچه کربلا. در همین تقاطع کوتاه، در سمت جنوب کوچه منزل بزرگی بود که بهناممنزل کمالی مشهور بود. من آقای کمالی را که با کلاه دورهدار کارمندانعصر رضاشاهی از خانه بیرون میآمد، دیده بودم. مردی در سن 06 -50 سالگی. آیا از اولاد همان کمالی شاعر مقتدر و معروف خراسانی بود کهدرنمونه قصایدش آمده است؟ شاید! بگذریم. منزل کمالی کهمنزل نسبتاً بزرگی بود یک منزل کوچک هم ضمیمهاش بود که بهنامسراچه آقای کمالی شناخته میشد. منزل کوچکی بود که کاملا مستقل ازمنزل اصلی کمالی بود.
نخستین یادهایی که از مرحوم ادیب دارم، هنگامی بود که او هنوزمنزلی نخریده بود و در سراچه کمالی مینشست. بهرهن یا بهاجاره؟نمیدانم. از این سراچه کمالی تا منزل ما، بهلحاظ هندسی، دو منزل بیشترفاصله نبود؛ اما برای رسیدن ما از منزلمان بهسراچه کمالی که منزلمرحوم ادیب بود باید دو ضلع و یا سه ضلع یک مستطیل را سیر میکردیمتا میرسیدیم بهسراچه کمالی، یعنی چهار پنج دقیقه راه بود.
نمیدانم مرحوم ادیب از کی در سراچه کمالی ساکن شده بود. این قدرمیدانم که سالها پس از آن بود که یکی دو کوچه آن طرفتر، قدریبهطرف شمال و قدری بهطرف شرق، در کوچه حمام هادیخان منزلیخرید و تا آخر عمر در همان منزل میزیست. من از سن چهار - پنج سالگی خود بهخوبی بهیاد میآورم دوران اقامتمرحوم ادیب را با همسرش که در آن سراچه کمالی زندگی میکردند و منو مرحومه مادرم بهدیدار ایشان بهآنجا میرفتیم.
شاید لازم بود که از نقطه خویشاوندی خودمان با مرحوم ادیب آغازمیکردم. همسر مرحوم ادیب که طیبه خانم نام داشت، دختر حلیمه خانمبود و حلیمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طریق رضاع، خواهربود و محرم بودند. وقتی که مادرم در جوانی، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همین حلیمهخانم با مهربانی و لطف بسیار ماهها در منزل ما ماند که چراغی را روشن بدارد و خانه از زن و زندگی خالی نباشد.
حلیمهخانم یک پسر داشت بهنام شیخ ابوالقاسم که بعدها در همینیادداشتها درباره او و فضایل او بهتفصیل بیشتر سخن خواهم گفت ویک دختر که آن دختر همان طیبهخانم بود و همسر مرحوم ادیب. تصور میکنم نخستین خاطرات من از طیبهخانم و مرحوم ادیببهسال 23 - 1322 بازگردد که این زن و شوهر در همان سراچه کمالیزندگی میکردند. قرب جوار و قرابت خانوادگی سبب شده بود که رفت وآمد مرحومه مادرم و من بهمنزل مرحوم ادیب، در سراچه کمالی، مکرر و بسیار باشد و آمدن آنها بهمنزل ما.
اولین کتابی را که در روی طاقچه کتابهای مرحوم ادیب و شاید درکنار بستر استراحت او بهیاد میآورم، در همان حدود پنج - شش سالگی،بود که من از عنوان آن خندهام میگرفت بیآنکهبدانمیعنی چه ویعنی چه وچرا؟
قبل از اینکه درباره انتقال مرحوم ادیب از سراچه کمالی بهمنزلملکی خودش - که تا آخر عمر در همانجا میزیست و در کوچه حمامهادی خان قرار داشت - سخنی بگویم بد نیست بهیک منزل تاریخی درهمان نزدیکی سراچه کمالی اشاره کنم و آن منزل مرحوم حاج شیخمرتضای عیدگاهی بود که از منازل بسیار مشهور شهر مشهد در 70 - 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل بههمان اعتبار و اهمیت باقی است واحفاد مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی (شهیدی) در آن منزل مراسمدهه عاشورا را با شکوه و جلال بسیار برگزار میکنند و شاید اکنون تبدیلبهنوعی حسینیه شده باشد.
در منزل مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی که خود از وعاظ ومنبریهای بسیار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسمعزاداری محرم و صفر، روزهای جمعه، صبحها، نیز مجلس روضه برقراربود و این منزل با سراچه کمالی - یعنی محل سکونت مرحوم ادیب - یکیدو منزل بیشتر فاصله نداشت.
درباره انزوای مرحوم ادیب و یا محدودیت انتخاب همنشینانش جایدیگر بهتفصیل صحبت خواهم کرد. در اینجا فقط بهاجمال میگویم کهمرحوم ادیب حشر و نشر بسیار محدودی داشت و در این محدوده،روزهای جمعه غالباً بهمنزل مرحوم حاج شیخ مرتضا میرفت و در اتاقیکه در سمت در ورودی و سمت شرقی منزل بود، مینشست و چپقمیکشید و با مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی بسیار مأنوس بود.
بهدرستی بهیاد ندارم که در چه سالی مرحوم ادیب آن منزل کوچهحمام هادی خان را خرید و از سراچه کمالی بهمنزل شخصی خود نقلمکان کرد. تصور میکنم قبل از سال 1328 یا کمی بعد از آن بود.
منزلی که در کوچه حمام هادی خان خرید و تا آخر عمر در همانجا زندگی داشت، منزلی بود در سمت جنوبی کوچه حمام هادی خان و پلهمیخورد و میرفت به پایین. البته از سطح اصلی کوچه هم دری بهچنداتاق شمالی - که مهمانخانه مرحوم ادیب در آنجا قرار داشت - باز بود؛ولی رفت و آمد از پلهها بود بهپایین و بعد بهداخل منزل و آنگاه رفتن ازپلههای سمت شمالی بهبالا و وارد شدن بهاتاق بزرگی که مهمانخانهادیب بود.
در سمت غربی منزل، ایوان کوچکی قرار داشت و در کنار این ایوانیک اتاق تقریباً سه در چهار که دیدارهای خصوصی و خانوادگی مرحومادیب در همان اتاق بود و تقریباً کتابخانه او را تشکیل میداد.
تا آنجا که بهیاد میآورم، در این کتابخانه قفسهبندی وجود نداشت وکتابها رویها و طاقچهها چیده شده بود. البته در اتاقهای دیگرهم مقداری کتاب بود که جزئیات آن را بهدرستی نمیتوانم بهیاد بیاورم.در اتاق تدریس مرحوم ادیب هم - که در سردر مدرسه خیراتخان قرارداشت و درباره آن بهتفصیل بیشتر سخن خواهم گفت - مقداری کتاببود. آنجا نیز کتابها در طاقچهها و رفها قرار داشت؛ یعنی از قفسهبندیخبری نبود.
در برآوردی که حافظه من اکنون پس از قریب شصت سال، ازمجموعه کتابهای مرحوم ادیب دارد، تصور میکنم چیزی حدود هزار وپانصد تا دو هزار جلد کتاب بود. و آنهایی را که من در عالم کودکی،فضولتاً باز میکردم، دایرهمانندی در صفحه اولش بود که در آن دایره، ناممالک کتاب، یعنی مرحوم ادیب، ثبت شده بود.آن سالها که من بهمنزل مرحوم ادیب بهطور پیوسته رفت و آمدداشتم نسخه خطی نمیشناختم. بنابراین نمیتوانم بهیاد بیاورم که درمیان این کتابها آیا نسخه خطی هم وجود داشت یا نه؟
بعد از انتقال مرحوم ادیب بهمنزل شخصیاش، فاصله منزل ما تا منزلاو قدری دور شده بود، با این همه حداکثر 12 - 10 دقیقه پیاده بیشتر نبود.نزدیکترین حمام بهمنزل ما همان حمام هادی خان بود و من گاه که بهآنحمام میرفتم، مرحوم ادیب را نیز در آنجا میدیدم. نه منزل ما و نه منزلمرحوم ادیب، هیچ کدام، در آن زمان حمام نداشت. شاید در تمام خیابانتهران - که یکی از مهمترین خیابانهای آن روزگار مشهد بود - منزلی کهحمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.
شاگردی من درخدمت ادیب
خویشاوندی نزدیک ما با مرحوم ادیب، در آغاز دوره شاگردی من درخدمت او، یک معضل روانی برای طفل 9 - 8 سالهای که من بودم، شدهبود. داستان آن از این قرار است، که من، چنان که بهتفصیل در جای دیگر یادآور شدهام، هرگز بهدبستان و دبیرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرممرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسی و مقدمات زبان عربی در حدجامعالمقدمات، یعنی تقریباً تمام کتابهای آن مجموعه را از شرح امثلهتا تصریف و هدایه و صمدیه و انموذج و عوامل جرجانی و عواملمنظومه و حتی کبری فیالمنطق را. و من بر اغلب این کتابها با همان خط کودکانهام حاشیه دارم وهای خندهدار. یکی از آنها کهبهیادم مانده، این است که وقتی میرسیدشریف در مبحث تناقض میگوید :با آن خط کودکانه در حاشیه کتاب فارسی، ایراد خود را به عربی نوشتهام کهورا هم بهضمیر جمع مذکر آوردهام. و اینها همه در سنین بسیار خردسالیمن بود.
وقتی در سن میان 9 - 8 سالگی مرا بهدرس سیوطی (البهجه المرضیهفی شرح الالفیه) روانه کردند، روز اول که خواستم وارد اتاق مدرس ادیبشوم، هم سن اندک و هم جثه کوچک و ریز و پیز من، سبب خندهطلبههایی شده بود که در 19 - 18 سالگی میخواستند در درسسیوطی ادیب شرکت کنند. یادم هست که با شوخی گفتند:< تو کوچولویی؛باید تو را برداریم و در طاقچه مدرس ادیب بگذاریم!> و دستهجمعی خندیدند. آنچه در آن روز نخستین بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگیو ترس، بههیچ بیانی قابل توصیف نیست. بالاخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم ادیب نشستم.
مرحوم ادیب پشت بهپنجرهای مینشست که بهبست پایینخیابان باز میشد. ایوانک بسیار کوچکی در حدود یک متر شاید پشت آنپنجره بود. روشنی اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه میگرفت؛ نه لامپبرقی بود و نه چراغی. اصلا در آن هنگام گویا مدرسه خیراتخان برقنداشت یا بعضی قسمتهایش چنین بود. طلبهها در اتاقهای خود چراغنفتی روشن میکردند. بههمین دلیل روزهای ابری، هوای اتاق مدرس قدری تاریک میشد. مرحوم ادیب پشت بههمان پنجره مینشست وحلقههای نیمدایرهای بر گرد او از کوچکترین دایره - که نزدیکتر بهاوبود - تا وسیعترین دایره که بهدیوارهای اتاق میکشید، شکل میگرفت. سعی طلبههای جدی این بود که در همان حلقههای اول جا بگیرند. منهم در همان روز اول رفتم و در همان نیمدایره نخستین که نزدیکتربهپنجره و استاد بود، نشستم. کتاب سیوطی چاپ عبدالرحیم را که تازه برایمخریده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما کتابنسبتاً بسیار بود ولی در آن هنگام سیوطی نداشتیم.
بگذارید از اینجا شروع کنم که مرحوم ادیب تنها استادی در حوزهخراسان - و شاید هم سراسر ایران - بود که برای گذران زندگیاش ماهانهاز هر شاگرد مبلغ ناچیزی میگرفت. دفتری داشت که ماه بهماه هر طلبه باپرداختن آن مبلغ ثبتنام میکرد. مبلغ ثبتنام با درسهای متفاوتمرحوم ادیب تغییر میکرد. ارزانترین آنها سیوطی و سپس مغنی و سپسمطول بود و درس مقامات حریری که در تابستانها میداد، گرانتریندرسها بود.
وقتی که از مدرس ادیب وارد میشدید در سمت غربی، بر کاغذیمستطیل روی دیوار، با خط نستعلیق بسیار زیبایی نوشته شده بود. این نوشته در حقیقت عذر مرحوم ادیب بود، دربرابر طلاب که وجهی از ایشان میگرفت؛ یعنی نوعی کار و کسب اوست.او بههیچ روی حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولی دریافت کند، یا ازوجوهات شرعیهای که مراجع تقلید بهطلاب ماهیانه میپرداختند. ممردرآمدی هم جز همین نداشت؛ بنابراین در کاربسیار جدی بود و در روزهای آغازین هر ماه، دو سه جلسه با این عبارت شروع میشد که:
روز اول را در برابر این عبارتبهدشواری تحمل کردم و با گریه و زاری رفتم بهمنزلمان نزد پدر و مادرمکه باید پول بدهید که من ثبتنام کنم. آنها گفتند مقصود آقای ادیب تونیستی. و من اصرار کردم که همه باید ثبتنام کنند. استاد میگوید:روز دوم باز همان عبارت تکرار شد و یقینکردم که من هم باید پول ثبتنام را بپردازم. رفتم بهمنزل و گریه و زاری که:پدرم مبلغ ثبتنام را بهمن داد، گفت:روز سوم وقتی آن عبارت تکرارشد، من که در صف اول و نزدیکترین حلقه متصل بهاستاد بودم، پول رادرآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزدیک بهاستاد شدم که یعنی:مرحوم ادیب قاهقاه خندید و گفت:و با این عبارت آن اضطراب چندروزهبهپایان رسید.
من پیش از اینکه بهحلقه درس ادیب درآیم، بخش قابل ملاحظهای ازالفیه ابنمالک را طوطیوار حفظ کرده بودم. شاید یک سوم یا قدری کمتر از آن را. داستان آن از این قرار بود که مرحوم پدرم - که یک فرزند داشت - تمام هم و غم او این بود که بهمن چیزی یاد دهد. چون حافظه بسیار نیرومندی داشتم، پارههایی از الفیه را ایشان بر من قرائت میکرد و من،بیآنکه معنی آنها را بدانم، طوطیوار حفظ میکردم. از این بابت در تماممحافل مشهد مشهور شده بودم. وقتی با پدرم بهمنزل بعضی از علما، مثلامرحوم حاج میرزا احمد کفائی - پسر مرحوم آخوند خراسانی صاحبکفایه`الاصول - میرفتیم، فضلای شهر یکی از خوشیهایشان این بود کهمرا در خواندن ابیات الفیه ابنمالک امتحان کنند. از هرجا یک مصراع یایک بیت را میخواندند، دنبالهاش را با شدّ و مدّ بسیار ادامه میدادم، بیآنکه بدانم معنی آن ابیات چیست. نه تنها بخش قابل ملاحظهای ازالفیه را تقریباً حفظ کرده بودم که هم در خردسالی در سنین 13-14سالگی ابیات بسیاری از منظومه سبزواری را، چه بخش منطق آن را و چهبخش حکمت آن را، بیآنکه معنی آنها را بدانم، در حفظ داشتم.
الان وقتی در سر کلاس، بهمناسبت بحثی ادبی یا منطقی یا فلسفیبیتهایی از الفیه یا منظومه سبزواری را برای دانشجویان میخوانم، آنها تعجب میکنند. تعجب آنها وقتی بیشتر میشود که میگویم من این ابیاترا در 9 - 8 سالگی حفظ کردهام و بعدها معنی آن را بهدرس آموختهام.
به دلیل همین حافظه نیرومند، وقتی ادیب سیوطی را - که شرح الفیهاست - درس میگفت و بیت بهبیت را برطبق شرح جلالالدین سیوطیتوضیح میداد، من از بسیاری دیگر طلبهها، چون ابیات را حفظ داشتم، درفهم متن کتاب جلو بودم. جای دیگر یادآور شدهام که بخش آغازی کتابسیوطی را، پیش از آنکه نزد ادیب بخوانم، نزد مدرس دیگری خواندم.روز اولی که بهدرس آن مدرس (آقای م.م و از علمای مشهور کنونی کهاتاقش در طبقه همکف، سمت شمال غربی مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب بهسه چهار طلبه دیگری که شاگردانش بودند، گفت:میخواست بهزبان عربی، جوری که من نفهمم، بگوید:این بچه مرد کتاب سیوطی نیست و گفت:میخواستمخودم را بکشم که این استاد بهجای اینکه بگوید:، میگوید:و این،است، وجای کاربردش اینجا نیست. اما بچگی و خجالت در برابر استاد مگرگذاشت که بهاو بفهمانم که آقااندکی بعد درسسیوطی ادیب شروع شد و من درس آن استاد را رها کردم و رفتم بهدرسادیب.
گفتم که روز اول طلبهها مرا مسخره کردند و گفتند:بعدها، در مواردی بعضی از پرسشهایطلبههای ریش و سبیلدار را مرحوم ادیب بهمن ارجاع میکرد. شاید برایتحقیر آنها که شما چقدر کندفهمید و میگفت:
من این سعادت بزرگ را داشتم که در محضر مرحوم ادیب، سیوطی،مغنی، مطول و حاشیه (شرح تهذیبالمنطق تفتازانی) و مقامات حریریرا در مسیر درس او با عشق و علاقهای شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نکنم هیچ کس دیگری چنین توفیقی نصیبش شده باشد. بار دوم که بهدرس مطول او رفتم، وقتی بود که شرح منظومه سبزواری وقوانین میخواندم و بهسرم زد که یک بار دیگر و با چشماندازی دیگرمطول را در درس ادیب حاضر شوم. بسیاری طلبهها مرا مسخرهمیکردند که طلبهای که شرح لمعه و قوانین میخواند، مطول خواندنشچه معنی دارد؟ اما من با نگاه دیگری این بار بهدرس مطول ادیبمیرفتم.
در تابستانها مقامات حریری بهما درس میداد و علم عروض و قافیه.عروض را از روی کتابچهای که خود نوشته بود، بهما املا میکرد.مینوشتیم. بعد توضیح میداد و شعرها را تقطیع میکرد و در اوزانمختلف شعرهای گوناگون از حافظه شاهد میآورد.
من تاریخ دقیق شروع درسهای مختلف او را یادداشت نکردهام. تنهادر دفترچه درس عروض نوشتهام:و این نشان میدهد که درهنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشتهام. دفتریادداشت من با این عبارت شروع میشود:و این عبارتی بوده است که آن مرحومخود بر ما املا کرده است!
یکی از سنتهای قریب چهل سال معلمی من در دانشگاه تهران - کههمه دانشجویان آن را بهنیکی میشناسند - این است که هرگز یادداشت وکتاب بهسر کلاس نمیبرم و تمام اتکای من بهحافظه است. وقتی کهبخواهم مثنوی یا شاهنامه یا خاقانی درس بدهم - یعنی متن تدریس کنم - مثل مرحوم ادیب کتاب یکی از دانشجویان را میگیرم و درس را شروعمیکنم. این شیوه را از ادیب آموختم. استاد بدیعالزمان فروزانفر نیز همینشیوه را داشت.
وقتی وارد اتاق مدرس میشدیم و همه مینشستند، مرحوم ادیبمیگفت:یکی از طلبهها که در همان حلقه اول نزدیکبهاستاد نشسته بود کتابش را میداد و خود از روی کتاب طلبه کناریاش گوش میداد. ادیب میپرسید:میگفتیم: مثلا در صفحه فلانو آغاز فلان عبارت یا باب یا فصل. ادیب کتاب را میگشود و نگاهیبهصفحه میانداخت و کتاب را میبست و انگشتش را لای صفحه نگهمیداشت و از حافظه، تقریباً، تمامی آن صفحه را درس میگفت و گاه دراین فاصله نگاهی بهصفحه میانداخت و عبارات را تقریر میکرد.
در روزگاری که من بهدرس مطول او میرفتم، معروف بود که بیست یا سی دوره مطول را - تا آن روزگار - از آغاز تا پایان درس گفته بود. بههمیندلیل تقریباً نیازی بهکتاب نداشت.
محبوبترین درسش و از لحاظ قیمت ثبتنام، گرانترین درسشهمان مطول بود، در میان درسهایی که در طول سال میداد. اما در میاندرسهای تابستانیاشاز همه گرانتر بود. حال شما تصور میکنید چه مقدار پول برای مطول میگرفت؟ همین مطولی که ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ یعنی سی ریال بود در ماه. سیوطی و مغنیو حاشیه از این هم ارزانتر بود. با این همه طلبههای مشتاقی بودند که ازپرداختن همین مبلغ ناچیز هم عاجز بودند. این بود که آنها در پشت درمدرس و در راهرو مدرس میایستادند و گوش میدادند و از درس او بهره میبردند؛ زیرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند!
مَدرس ادیب، اتاقی بود چهارگوشه تقریباً 5 متر در 6 متر که یک در ورودی داشت از راهروی که میرسید بهطبقه دوم و پنجرهای هم بهبیرونداشت، بهطرف بست پایین خیابان برای تهویه و روشنی. دیگر هیچ دریچهو روزنهای وجود نداشت. بههمین دلیل، صبح اول وقت، هنگامی کهمیآمد و قفل در مدرس را میگشود، میرفت و پنجره را باز میکرد تا هوای اتاق کاملا عوض شود و هوای مرده راکد از فضای مدرس بیرون برود. گاهی بعضی از طلبهها برای اینکه جایی نزدیکتر بهاستاد پیدا کنند، هجوم میآوردند و ادیب میگفت:اجازه ورود نمیداد، تا هوایاتاق کاملا عوض شود. سپس میگفت:
درس را باآغاز میکرد و پارهای از متن را میخواند و شروع میکرد بهتفسیر عبارات. در خلال این یک ساعت - کهمثلا درس مطول بود - از شعر فارسی و عربی آنقدر میخواند که مایهحیرت بود؛ یعنی بهتناسب مباحث کتاب و شواهدی که در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسی نمونههای بسیاری میآورد و ما غالباً مینوشتیم.
در بسیاری موارد، قبل از اینکه درس را آغاز کند و با عبارات مصنف،سطر بهسطر، حرکت کند، میگفت:و این اختصاص بهدرسمطول او داشت که صبح اول وقت آغاز میشد. اینادیب یکی از ممتازترین وجوه درس او بود. بسیاری ازشاهکارهای متنبی و ابوالعلاء و دیگر کلاسیکهای ادب عرب را بر ما املا میکرد و بیت بهبیت آنها را تفسیر میکرد و تمام اینها غالباً ازحافظهاش بود. تنها قصاید معرّی و متنبی و بزرگان ادب عرب نبود کهادیب بر ما املا میکرد، بسیاری از شعرهای فرخی و منوچهری ومسعودسعد را نیز میخواند تا ما بنویسیم. درس مطول ادیب، خاصه،دایره`المعارف ادب فارسی و ادب عربی، و بیهیچ اغراق نمونه درخشاندرس ادبیات تطبیقی میان فارسی و عربی بود. در درس مقامات حریرینیز همین رفتار را داشت.
گاه از شعرهای خویش نیز بر ما املا میکرد و ما مینوشتیم. من بههیچروی بهخودم اجازه ندادم هرگز که در باب شعر او، نگاهی انتقادی داشتهباشم، بگذریم.به تناسب فضای درس، در کنار استشهاد بهشعرهای قدما، گاهقطعهای یا بیتی از خویش نیز میخواند. خوب بهیاد دارم که وقتی در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابنراوندی زندیق را کهبهجایضمیراسم ظاهر را آورده است و گفتهاست:
کم عاقل عاقل اعیت مذاهبه
و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذی ترک الاوهام حائره
و صیر العالم النحریر زندیقا
میخواند، گفت و خواجه حافظ نیز فرموده است:
فلک بهمردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
و ما نیز گفتهایم:
این نیلگون فلک ز نخستین جفا کند
با اهل فضل گردش ریب و ریا کند
در مورد کلمات آخر مصراع دوم شک دارم. بعد از پنجاه و چند سالدرست نمیدانم که همین جور خواند یا بهجایکلمه دیگریرا آورد. حتماً در دیوان او، صورت اصلی این بیت محفوظ است.
حلقه درس ادیب، بیش و کم نوعی جلسه بحث از ادبیات تطبیقی، یعنیجستجو در بده بستانهای فارسی و عربی، نیز بود که گاه بهتناسبموضوع پیش میکشید. مثلا در درس مقامات حریری، در همان اوایل کتابوقتی حریری بیت معروف واواء دمشقی:
فامطرت لؤلؤاً من نرجس فسقت
ورداً و عضت علی العناب بالبرد
را نقل میکند تا قهرمان داستانش، یعنی ابوزید سروجی نبوغ شعریخود را بهرخ حاضران بکشد، ادیب بلافاصله میخواند:شبنم از نرگس فروبارید و گل را آب داد...
که البته بیت بسیار مشهوری است و در کتب بدیع فارسی، متأخرین آنرا بههمین مناسبت نقل کردهاند.از شعر معاصران بیش از هرکسی از شعر ایرج، در مطاوی گفتارش،میتوانستی ببینی که با آن لحن خاص، مثلا میخواند:
دو ذرعی مولوی را گندهتر کن
خودت راخوانی معتبر کن
سر منبر امیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این والی ماست
که در این فصل پیدا میشود ماست
بگو از سعی این دانا وزیر است
که سالمتر غذا نان و پنیر است
تمامخوانها بیسوادند
تو را این موهبت تنها ندادند
و از حکیم سوری، ابیاتی از این دست:
غیر از حلیم و روغن چیزی نمیپسندم
گر تو نمیپسندی، تغییر ده غذا را
با اینکه خود را ازمیشمرد و نسبترا درباره خویش همواره تکرار میکرد،وقتی قصیده بهار رامیخواند:
آنگه که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک عمر کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
با شور و هیجان میخواند و بهار را میستود.
در آن سالهای نوجوانی، در اوقات غیردرسی و فراغتهایشهرستانی آن ایام، بههرنوع کتابی سر میزدم. کتابخانه آستان قدس وبعدها کتابخانه مسجد گوهرشاد، برای من موهبتی بود. تمام نوشتههای سید احمد کسروی را خواندم. در یکی از مقالاتش کنایهای داشت بهبهارکه مثلا وقتی میرزا نصراللهمهمان پدر تو بوده است وفوت شده است، تو شعرهای او را برداشتهای و بهنام خودت کردهای وتخلصرا هم از او ربودهای! در عالم کودکی و نوجوانی این نکته را با هیجان بسیار بهعنوان یک کشف بزرگ نزد ادیب بردم و نقل کردم و نظر او را در این باره جویا شدم. فرمود:را ازچه کسی برداشته؟را از کجا آورده است؟> مقداری ازشاهکارهای بهار را نام برد که مربوط بهسالهای اواخر عمر بهار بود. وبدینگونه نظر خودش را درباره بهار و پاسخ مرا بهشیواترین اسلوبی بیانفرمود.
لحن ادیب،لحنی ویژه بود و کاملا دارای سبک و اسلوب ازآغاز درس که حالتی کشیده داشت تا وقتی کهمیخواست بهنقطه پایانی برسد و میگفت:و درسپایان میگرفت. تمام لحظههای درس او دارای اسلوب بود؛ چهگفتن و چهگفتنش. او در خلال بحث، بهتناسبدرس و گاه بهاسلوب تداعی معانی، حکایات تاریخی و داستانهایی از زندگی شاعران و ادیبان و پادشاهان و حکام نیز نقل میکرد. ادیب اطلاعات تاریخی بسیار خوبی داشت و در عرضه کردن این دانستهها،نوعی ذوق و مهارت ویژه نشان میداد. مثل اینکه آن صفحه مثلا مطول باآن حکایت در ذهن او نوعی گره خوردگی پیدا کرده بود.
در طول درس اجازه پرسیدن نمیداد؛ اما قبل از شروع درس و پس ازپایان آن، بهیک یک پرسشها با حوصلهای شگرف پاسخ میداد. با لذتیتمام و وصف ناشدنی، پاسخ را ارائه میکرد. هرگز ندیدم که بههنگامپاسخ، چهرهای خسته و بیحوصله داشته باشد. روزهای پنجشنبه، در راهرو مدرسه خیراتخان - که دو سوی آن سکویطولانیی بود - مینشست و در آنجا نیز بهپرسشهای طلاب پاسخ میداد.درست روبهروی در مدرسه، در طرف مقابل، یعنی سمت جنوبیبست، دکان بسیار کوچکی بود از آن مردی بهنامکه دکانصرافی او بود. در داخل دکان جایی برای هیچ کس جز شخص صفرعلینبود؛ اما ادیب روی کرسیچهای که بردر دکان صرافی صفرعلی مینهادند، مینشست و چپق میکشید. در آنجا نیز بهپرسشهای طلاب و مراجعانیکه از جاهای مختلف میآمدند، پاسخ میداد.اگر آن دفترچههای ثبتنام در منزل مرحوم ادیب باقی مانده باشد،فهرست نام بسیاری از افاضل عصر ماست و نشان میدهد که هرکدام درچه سالهایی مستفیذ از محضر او بودهاند. مرحوم ادیب شاگردان خودش را که از درس او فارغالتحصیل شده بودند و در عالم ادب و علم بهجاییرسیده بودند، وقتی یاد میکرد، بهعنواناز ایشان یاد میکرد. صحبت هرکدام از ایشان که بهمیان میآمد، میفرمود:یعنی از شاگردان.
از اصحاب مرحوم ادیب، که بهقول قدما شریکان من در درس ادیببودند یعنی همدرسان من و شمارشان در حدود بیست - سی تن بود، منامروز این نامها را بهیاد میآورم که هرکدام در جایگاه علمی و فرهنگی برجستهای قرار دارند: حضرت آقای علی مقدادی (فرزند برومند مرحومحاج شیخ حسین علی نخودکی اصفهانی رضوانالله علیه)، استادمحمدرضا حکیمی، مرحوم آیتالله شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی،استاد حجت خراسانی (= هاشمی مخملباف) که سالها بعد همان روشو اسلوب مرحوم ادیب را ادامه داد و شنیدهام که حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم ادیب بهترین حوزه درس ادبیات عرب در سی - چهل سالاخیر است. دکتر درهمی (استاد پاتولوژی دانشکده پزشکی مشهد)، استاد دکتر محمدرضا امامی گرگانی استاد دانشکده الهیات تهران (مترجمقرآن و مصحح تجاربالامم مسکویه و نیز مترجم همان کتاب)، زندهیاددکتر سیدمحمدحسین روحانی شهری، مترجم برجسته فارسیگرای باتمایلات سیاسی ویژه.
اینها از اصحاب مرحوم ادیب و همدرسان من بودند که امروز بهیادشان میآورم. در دوره قبل از خودم کسانی را که از اصحاب ادیبشنیده ام و بهیاد میآورم، عبارتند از: شهید آیتالله مرتضی مطهری و حضرت آیتاللهالعظمی سیستانی (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشیع در نجف اشرف) و استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی (استاد برجسته و بیمانند دانشکدهادبیات دانشگاه تهران در سالهای قبل از انقلاب و استاد دانشگاههاروارد در امروز)، استاد دکتر محمدجعفر جعفری لنگرودی (استادبرجسته دانشکده حقوق دانشگاه تهران و رئیس همان دانشکده درسالهای پس از انقلاب)، استاد دکتر مهدی محقق (استاد ممتاز دانشکدهادبیات دانشگاه تهران و نیز استاد دانشگاه مکگیل کانادا).
در نسل قبل از اینها نیز کسانی مانند استاد محمدتقی شریعتیمزینانی (پدر زندهیاد دکتر علی شریعتی) را بهعلم تفصیلی میدانم که ازاصحاب ادیب بوده است. بگذارید بهنکتهای در این باب اشاره کنم. درسال 1338 شادروان استاد شریعتی از این بنده خواست که مقالهای تهیهکنم در باب خدمات مسلمانان بهجهان علم. من که نه ازکوچکتریناطلاعی داشتم و نه از، امتثال امر آن عزیز را، رفتم بهکتابخانهآستان قدس و چند کتاب فارسی و عربی دم دست را در باب تاریخ تمدنو تاریخ علمکردم و آن مقاله را تدوین کردم و در تالار دانشکدهپزشکی دانشگاه مشهد، در مجلسی که بهمناسبت بعثت حضرترسول(ص) تشکیل شده بود، قبل از سخنرانی استاد شریعتی آن راخواندم. اولین باری بود که در جمع سخن میگفتم. با شرمندگی و ترس و لرز بسیار. آن مقاله را مرحوم فخرالدین حجازی گرفت و در شماره اولمجلهچاپ کرد. بعدها در جاهای مختلف آن مقاله نقلشد و استاد محمدرضا حکیمی هم در کتابخود با نگاهعنایت و لطف بدان مقاله نگریستهاند.بگذریم. مقاله در مجله آستانقدس نشر یافت. چندی بعد که بهدیدار مرحوم ادیب رفتم، دیدم قدری با من سرسنگین است؛ تعجب کردم و نگران شدم. معلوم شد از اینکه منمرحوم استاد شریعتی را در آن یادداشتخوانده بودم،سخت دلگیر است. سرانجام پرده از دلگیری خود برگرفت که:خواندهای، شاگرد من است و....> بگذریم.خداوند هردو بزرگ را غریق رحمت بیکران خویش کناد! بیگمان تقصیر من بود که در آن عالم جوانی و خامی، چک بلامحل کشیده بودم. ایرانهمیشه مرکز کشیدن این گونه چکهای بلامحل بوده است! ما چقدرو عقلوداریم کهشان برای بشریت نهادن چهار تازیر ضمیربرایاست وبرایدر حاشیهیایاو آن غارتگر بیرحم جهانی هم با انواع لطایفالحیل خویش ما را در این راه تشویق میکند!
تقریباً تمام کسانی را که در سالهای اواسط حکومت رضاشاه تاسالهای بعد از شهریور 1320 در حوزه علمی خراسان به تحصیل پرداخته بودهاند، بهعلم اجمالی میتوان در شمار اصحاب ادیببهحساب آورد. چون علم تفصیلی ندارم، از آوردن آن گونه نامها پرهیزمیکنم. بهاحتمال میتوانم از مرحوم دکتر فلاطوری و بهظن متأخم بهیقیناز مرحوم دکتر حسن ملکشاهی (آشیخ حسن مازندرانی، در اتاق گوشهجنوب غربی مدرسه خیراتخان) و مرحوم شانچی (استاد دانشکدهالهیات مشهد) و مرحوم جورابچی (زاهدی دوره بعد و استاد هماندانشکده) و حضرت آیتالله محمد واعظزاده خراسانی یاد کنم و بسیار و چه بسیار و بیشماران دیگر.آخرین سالهای تحصیل من در محضر ادیب باز میگردد بهحدود سال 36 - 1335 که برای بار دوم بهدرس مطول او رفتم و دلیلش را پیش از این یادآور شدم. در این سالها من شرح منظومه سبزواری و قوانین میرزای قمی میخواندم و بهمصداقرجوعی کردم بهدرس مطول او و این را سعادتی میدانم. بعضی مباحثواز لحظههای درس مطول و مقامات حریری ادیب در ذهن من شکل گرفتهاست. در یادداشت آغاز کتاب صور خیال در 1349 نوشتهام:و هم اینجا یادآورمی شوم که وقتی ادیب ابیات خاتمه قصیدهبیمانند بدیعیه سیدعلیخان مدنی شیرازی -- صاحب انوارالربیع -- رابهشاهد حسن ختام، درفصل بدیع مطول میخواند و ابیاتی از بدیعیه خودش را و بدیعیههای دیگران را نیز این بیتسیدعلیخان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنیناندازاست که:
تاریخ ختمی لانوار الربیع اتی
طیب الختام فیا طوبی لمختتم
و بهطورغریزی بسیاری از چشماندازهای کتاب موسیقی شعر درذهن من جرقه میزد. همین الآن هم که این بیت را نوشتم، صدای ادیب را با تمام وجودم احساس میکنم. موسیقی/T[ ت]/ در تاریخ / ختم / اتی /طیب / الختام و طوبی / و مختتم را چنان مشخص و کشیده و ممتاز ادا میکرد که من در ضمیر خود بهجستجوی مفاهیم دیگری از صنایع بدیعیمیرفتم که با مصطلحات تفتازانی و سکاکی قابل توضیح نبود. همینها،سالها و سالها بعد مباحثی از کتاب موسیقی شعر را در ذهن من آفرید.همچنان که فصل مقایسههای شعر شاعران عرب و شاعرانفارسی درنوعی الهام از شیوه تدریس ادیب در درس مطول ومقامات حریری بود.
و هم اینجا یادآور شوم که وقتی شعر ابنراوندی را میخواند، چنان بر کلماتوتکیه میکرد کهمن از همان زمان بهفکر افتادم که این چه نوع کاربردی است؟ بعدها متوجهشدم که ابنراوندی تحت تأثیر زبان فارسی بوده است و در عربی این گونهتکرار وجود ندارد. سالها پس از آن در کتاب سبکشناسی نیز فصلیدراز دامن در این باره نوشتم. ادیب خود در این باره چیزی بهمن نگفت؛ یعنی من از او نپرسیدم. سالها بعد بهتأثیر طنین صدای ادیب، متوجه شدمکه این یک فرم ایرانی و فارسی است که در هیچ زبان دیگری وجود ندارد؛ از جمله در انگلیسی و آلمانی، تا آنجا که من میدانم. حال که بحثبهاینجا کشید، این را بگویم و بگذرم که شعردر کتاب، جرقههای آغازیاش از سر درس ادیب و طرز خواندناو، در ذهن من شکل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد. من از او دقتهای شگرفی در مشترکات ادب فارسی و عربی دیدم کهجای نقل آن در اینجا نیست. برای نمونه یک روز که از او معنی این شعرکسائی را پرسیدم:
گل نعمتیست هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریمتر شود اندر نعیم گل
بعد از توضیح معنی بیت، یادآور شد که میان کلمهورابطهای وجود دارد که نوعی ایهام میآفریند. بعد توضیح داد که:علاوه بر معنی رایج آن که خلایق است،چشم را نیز بهیاد میآوردودر عربی نیز بهمعنی مردمک چشم است و بلافاصلهعبارت حریری را از مقامهخواند کهو در دنبال آن حدیثی را که از رسول(ص) نقل کرد که:هرکه مردمک چشم خویش را دوست دارد،در شامگاه و بعد از عصر بهمطالعه نپردازد.
لطف شعر کسائی با این توضیح ادیب چندبرابر شد کهچه ایهام درخشانی دارد. من این گونه دقتها را در حلقه درس او بسیار دیدم و اعم اغلب شاگردانش از این گونه ظرافتهای سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سیوطی و مغنی و مطول را، کهادیب توضیح میداد، طالب بودند و لاغیر. حتی گاه از اینکه چند دقیقهایدرسش از معیار هر روزه طولانیتر شده است، احساس خستگیمیکردند!
مرحوم ادیب در آن سالها کمتر بهحرم حضرت رضا میرفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، کسی که روزی دو بار، یا دست کم هفتهای دوسه بار بهحرم نمیرفت، در ایمانش تردید میکردند! اما مرحوم ادیب را عقیده بر این بود که این گونه تکراری شدن زیارت، آن حضور قلب را از ما میگیرد. همان چیزی که صورتگرایان روسی و ساختگرایان چک آن را اتوماتیزه شدن میگویند؛ یعنی باید در برخورد با هر پدیدهای --- خواههنری و خواه دینی ----- ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشیم و لقلقهلسان و تکرارهای فارغ از معنی، هیچ لطفی ندارد. بههمین دلیل بهیادمیآورم که در یکی از شعرهایش گفته بود:؛ یعنی با همان خلوص و حضور قلبی که معروف کرخی در محضر امامرضا علیهالسلام داشته است.
هرگز از او نشنیدم که دست ارادت بهپیری داده باشد؛ ولی از مطاویگفتار و رفتارش ارادتی ویژه بهشاه نعمتالله ولی را استنباط کرده بودم ودر یکی از شعرهایش گفته بود (و این را بهشاهد یکی از اوزان عروضی دردرس عروض از او شنیدم): و در آثار منظوم او، آنها که بر ما املا میکرد، نشانههای دیگری هم از این گونه سلوک روحانی آشکارا بود. مرحوم ادیب در ولایت اهل بیت بسیار خالص و شدیدالتأثر بود.خوب بهیاد میآورم که در درس مطول وقتی بهرجز منسوب بهامام علیبنابیطالب که فرموده است:
انا الذی سمّتنی امی حیدره` ضرغام آجام و لیث قسوره`
در بحث از احوال مسندالیه میرسید، و ایراد تفتازانی را بهساختار نحویآن مطرح میکرد که مثلا باید گفته میشد:، نه،میگفت:و در این گفتار صدایش میلرزید و چشمانش در اشک غوطهور میشد. یا وقتی که شعر صاحببن عبّاد را میخواند:
قالت تحب معاویه`؟ قلتُ اسکتی یا زانیه`
اتحب من شتم الوصی علانیه`؟
فعلی یزید لعنه و علی ابیه ثمانیه`
چشمانش از اشک لبریز میشد... و از شعرهای او که در مدیح امامعلیبن ابیطالب سروده بود و بر ما املا میکرد، این مصراعها را از یکمخمس او بهیاد دارم:
... تا آن که دلم بنده دربار علی شد
تا بنده انوار مقام ازلی شد
مَحرم بهحریم حرم لمیزلی شد
بر انجم و افلاک شد او آمر و سلطان
یک روز که وارد مدرسه شدم، برخلاف همیشه، دیدم مرحوم ادیببرافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روی سکوی راهرو،نشسته است و با لحنی خشمگین و درمانده میگوید:معلوم شد که کسانی در شب قبل از روی پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهای سقف را کنده بودند و با طناب وارد اتاق ادیب شده بودند ومبالغی پول را که ادیب در لای اوراق کتابهای خود گذاشته بود، برداشتهبودند. احتمالا این افراد از پشت در اتاق در روزهای قبل دیده بودند کهاو پولها را در لای اوراق کتابها میگذارد. معلوم نشد که چه کسانی این جنایت را مرتکب شده بودند؛ ولی قطعاً از بیرون مدرسه نیامده بودند. همه جورداشتیم!
ادیب در تمامی معارف قدیم مدعی اطلاع بود. حتی از علوم غریبههم گاه سخنی میگفت و اشارتی داشت. در یکی از شعرهایش که بر مااملا میکرد، مصراعی بود در این حدود که:< دارای طلسماتم و اسرار غریبم>.این که این گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانیآموخته بود، خودش چیزی بهمن نگفت و من هم جرات این که از او بپرسم، نداشتم. تصور میکنم در این گونه معارفSelf-Taught بود، مثلاکثر افاضل عصر ما!
ادیب در بعضی مسائل درسی و یا در تعیین جایگاه یک کتاب، گاهعقاید عجیبی داشت. وقتی طلبهها بهاو میگفتند کدام چاپبهتر است که ما بدان مراجعه کنیم، میگفت: فقط؛ با اینکهچاپهای گستردهتر و بهتری از این کتاب نشر یافته بود؛ ولی او همچناناصرار داشت که المنجدو لاغیر. حکمت این پافشاری را هرگز درنیافتم؛ ولی وقتی میخواستم یک دورهبخرم، پرسیدم که:با قاطعیت فرمود:بااینکه چاپهای متعدد از این کتاب در دست بود که بر دست علمای بزرگتصحیح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگی تهران اصرارمیورزید. البته حکمت آن را بعدها دانستم: یکی حواشی بسیار مفید مرحوم فرهاد میرزای قاجار بود که از علمای بزرگ نسل خودش بودهاست و دیگر صحت ضبط کلمات که در عمل با آن روبهرو شدم. حتی در چاپ علمی و انتقادی استاد احسان عباس غلطهایی وجود دارد که در چاپ سنگی ایران دیده نمیشود. بنابراین تشخیص ادیب در این باره از روی بصیرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدیچاپ سنگیرا که در تاریخ 24 ربیعالثانی سنه سبع و سبعین و ثلاثمائه و الف بهمبلغهفتاد تومان خریدهام و این بهتوصیه مرحوم ادیب بوده است، در میانکتابهای من بسیار عزیز است.