سال روز مرگ خانلرى ×
خانلرى در سالهاى آخر، بسیار لاغر و رنجور شده بود؛
آزردهتنى، فسردهجانى
در پوست کشیده استخوانى
او در آن سالها، دچار شکستگیهاى پى در پى و جراحیهاى متعدد شده بود و ضعف حاصل از این مصائب، دیگر نیرویى براى او باقى نمانده بود و در نتیجه در صبح پنجشنبه اول شهریور 1369 در سن 77سالگى درگذشت و با تشییع گرم دوستدارانش در بهشت زهراى تهرانبه خاک سپرده شد، مجله آینده در مرگ او نوشت:
... خانلرى بى گمان یکى از چند تن نگهبانان و دلسوزان زبان فارسى در 40 سال اخیر بود و همه فرهنگدوستان ایرانى، دریغاگوى او شدند و در مراسم تشییع و تجلیل او با ادب و احترام شرکت کردند و نشان دادند که ایرانى کار هاى بزرگ خدمتگزاران فرهنگى و دانشگاهى خود را ارج مى نهد، مجله آینده در این مصیبت، همدرد کسانى است که درگذشت، خانلرى را ضایعهاى بحق، براى ایران دانستند...
نکته جالب آن است که اگرچه خانلرى بیش از 77 سال نزیست اما خود را دوهزار و پانصدساله مى دانست.
یکى از دوستانش مى نویسد:
خانلرى در بیمارى اخیر، بیش از یک ماه ملازم بستر و مقیم بیمارستان بود، غالب ساعات شب و روزش، در نوعى اغما و بیهوشى مى گذشت، لحظات کوتاهى چشم مى گشود و به زحمت کلمهاى مى گفت و بار دیگر به خواب مى رفت، دو روزى پیش از مرگش، مرد نازنینى از آشنایان بهعیادتش مى رود و این مقارن لحظاتى است که بیمار پس از دقایقى بیدارى چشم بر هم نهاده و آماده فرورفتن بهخواب اغماگونه است، مرد محترم که اهل فن و تکنیک است و با ریزهکاریهاى ادبى چندان سر و کارى ندارد، وارد مى شود و سلامى مى کند و ضمن احوالپرسى، سؤالى مطرح مى کند که آقاى دکتر چند سال دارید؟
طرح همچنان سؤالى در چونین موقعیتى چندان خوشایند نیست بوى خیر و امیدى از آن نمى آید اما خانلرى در عین ظرافت و نکتهدانى، مردى مؤدّب است و مبادى آداب، نمى خواهد با بستن چشم و لب، به مکالمه پایان دهد، لبان بى رمق مرتعشش را مى گشاید و با صدایى که بسختى شنیده مى شود، جواب مى دهد، جوابش کوتاه است اما عمیق، یادتان باشد عیادتکننده پرسیده است آقاى دکتر چند سال دارید، خانلرى مى گوید، دوهزار و پانصد سال.
"خانلرى همه وجود خود را در تمدّن و فرهنگ ایران حل کرده بود، مصداق قطره بارانى بود که به اقیانوس عظیم معارف ایرانى پیوسته و خود جزئى از دریا شده بود... خانلرى که همه عمر پُربارش را صرف عشقورزى به این فرهنگ و این تمدن نَه صدساله و هزارساله که دوهزار و پانصدساله کرده بود، حق دارد که در آخرین روز هاى زندگى مادى، جملهاى بگوید که مى توان صدها صفحه در تفسیرش نوشت." [عیادتکننده پرسیده است آقاى دکتر چند سال دارید، خانلرى مى گوید دوهزار و پانصد سال.].
درباره بیمارى خانلرى، ایرج پارسىنژاد مى نویسد:
بسیار پیر و شکسته شده بود، از خانه با هم بیرون رفتیم گفت کمى قدم بزنیم، با عصا راه مى رفت، درددل مى کرد... پنج سال پیش هم پایش روى برف لغزیده و به زمین خورده [بود] و کارش به بیمارستان کشیده [بود].
مهدى اخوان ثالث درباره بیمارى خانلرى شعرى دارد که خانلرى نیز آنرا پاسخ داده است که آن دو شعر و مقدمه اخوان را در اینجا مى خوانید:
در سوگ خانلرى
گذشتِ چرخ کند باز هم گذار دگر
قطعه زیر را من چندى پیش سرودم و خطابم در آن به جناب آقاى دکتر پرویز ناتل خانلرى، یکى از ارجمندترین خدمتگزاران زبان فارسى و فرهنگ ایرانى و اسلامى است، شنیدم براى ایشان چشمزخمى از گذشت گردون پیش آمده است، این قطعه را چون کلمه تسلّایى، براى ایشان سرودم و روزى که همراه بعضى دوستان شاعر به دیدن ایشان رفته بودم، به ایشان تقدیم کردم، دفعه بعد که ایشان را در حلقه جمعى از اهل ذوق و فضیلت دیدم، خوشبختانه حالشان بهتر بود، اگرچه هنوز نقاهت و دو عصا داشتند، اما رفع خطر شده بود. البته اختلاف سلیقه یا عقیده من با ایشان در خصوص نیما یوشیج و بعضى از مسائل همچنان به قوت خود باقى است و ربطى به این قطعه ندارد، خدمات گرانقدر استاد خانلرى به دستور و تاریخ زبان و وزن شعر فارسى بر کسى پوشیده نیست و نیز چاپ آنهمه تفسیر قرآن و تاریخ و تحقیق و ترجمه و خاصّه مجله سخن را هیچ منصفى منکر نتواند بود و شهرت جهانى دارد.
بزرگوار عزیزا، مباش رنجه که چرخ
نمود چهر دگرگون و کرد کارِ دگر
زمین بگردد و گردون بسى پدید کند
زمانه دگر و روز و روزگار دگر
بلاى صعب زمستان یقین شود سپرى
دوباره نوبت دیگر رسد بهار دگر
شنیدهاى مثل سیب را و مى دانى
مَثَل حکایت از اینسان کند هزار دگر
هزار چرخ زند سیب برفکنده فراز
که زى فرود بیاید به دست، بار دگر
بزرگوارا، گیتى ستم بسى کرده است
چنانکه بر تو، بر بس بزرگوار دگر
تو یادگار نهادى بسى بزرگ آثار
کز آن جهان ادب دارد افتخار دگر
بمان و باز بهل در فنون فضل و ادب
چنانکه هشتى، بسیار یادگار دگر
دوباره باز بهار آید و پدید آرد
درخت خشک و تهى نیز برگ و بار دگر
چنین غریب نماند فضائل ایران
ز دور، دیده فراوان چنین مدار دگر
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
گذشت چرخ کند باز هم گذار دگر
چندى بعد قطعهاى که جناب آقاى دکتر خانلرى در جواب من سروده بودند به من رسید به وسیله پست و هىهذه:
بهدوست سخنورم، اخوان ثالث:
عزیز من ز توام این پیام دلدارى
دهد نوید که آید بهار بار دگر
بلى، زمستان گر فصل سردى و سختى است
امید هست که آرد ز پى بهار دگر
ولى چه سود که پیرانهسر نگردد باز
نشاط و شادى و امیّد روزگار دگر
کنون که از تَف انده گداخت شمع امید
منم نشسته و در پیش، شام تار دگر
به کنج عزلت اگر هیچ غمگسار نماند
کجا روم ز پى یار غمگسار دگر
ز عمر، آنچه به جامانده یادگار غم است
چرا به سر نهمش باز، یادگار دگر
هر افتخار که اندوختم وبالم شد
چه بایدم که در افزایم افتخار دگر
زمانه قاصد شرّ است و پیک بیداد است
گمان مدار که گردد به یک مدار دگر
تو شادمانه بزى، اى رفیق عهد شباب
که هست بر دل من زین بهار، بار دگر
و استاد حسین على ملّاح در همین اوان، این قطعه را در ستایش استاد سرود:
در آسمان شعر و سخندانى و ادب
پرمایه عالمى است که چون شمع خاورى است
عارف به امر صرف و مقولات علم نحو
آگه ز متنهاى گرانمایه درى است
از مهر تا به ماهى و از قاف تا به قاف
جولانگه عقاب خیالش به شاعرى است
در بیکران دیار سخندانى و ادب
او را سزا امیرى و دیهیم سرورى است
در بارگاه دیده و در کاخ سینهها
او پادشاه شعر و امیر سخنورى است
بر عالمان مُلک ادب نیک روشن است
کاین عالِم یگانه و فرزانه، خانلرى است
چون خانلرى درگذشت، چند تن از شعرا و نویسندگان بزرگ، لب به سخن گشودند و اندوه خود را در فقدان این مرد در سوک سروده هایى، منعکس کردند که از آن جملهاند، استاد دکتر مظاهر مصفّا، فریدون مشیرى، دکتر محمد دبیرسیاقى و پروین دولتآبادى... که سروده هاى آنان را در اینجا نقل مى کنیم:
آفتاب مروّت
استاد دکتر مظاهر مصفّا
دردا که آفتاب مروّت به خون نشست
فریاد اى فتا که فتوّت به خون نشست
در ماتم تو دیده پیر و جوان گریست
دیدم به چشم خویش که چشم زمان گریست
مرگ تو مرگ عزّ و وقار و کمال بود
عمرى ازین مصیبت عُظما توان گریست
ایرانزمین به ماتم فرزند نامدار
دیدم به چشم دل که به چشم نهان گریست
از خاک پاکِ خسرو، تا آبِ هبرمند
گیلان و دیلمان و رى و اصفهان گریست
گر تر نکرد روى زمین چشم آسمان
باید به خشکچشمىِ این آسمان گریست
بر آفریدگار هنرمند خویشتن
در آسمان، عقاب بلندآشیان گریست
در بوستان، در آتش بهرام ازین عزا
هم زند وافِ غمزده هم زندخوان گریست
اى دردمندِ ماتم فرزندِ نازنین
فرزند دلشکسته ز دردت به جان گریست
زن دردمندِ بارِ گرانِ فراق بود
با گُرده شکسته ز بار گران گریست
گفتى جهان به چشم من اندر نشسته بود
بر چشم خویش دیدم، چشم جهان گریست
حافظ رثا سرود و شفیعى عزا گرفت
سعدى نهان گریست، سعیدى عیان گریست
خواجه به ناله گفت که حافظشناس رفت
وز دردِ خود به دامن پیر مغان گریست
در ماتمِ شهید، خطیبى، ز رودکى
برخواند شعر و نوحهکنان و نوان گریست
بر حال خود به روزِ تو از جورِ روزگار
وز گردش زمانه نامهربان گریست
چون رودکى گریست براى شهیدِ شعر
یادِ بهار کرد وز جورِ خزان گریست
زین درد، کز براى تو سعىاش نداشت سود
زین غصّه، کِت نزار بدید، آنچنان گریست
در چشمِ من جوانى گم کرده بازجست
زین غم که گشت قدِّ چو تیرش کمان گریست
چون همچو خویش دید مرا خسته ناله کرد
چون همچو خویش یافت مرا ناتوان گریست
دریافتم که درد گرانىش بر دل است
کان شوخطبع مرد بدانسون و سان گریست
دریادلى چو من به قفاىِ جنازهات
غرّید و بهر غربتِ دریادلان گریست
گریم به مرگِ مرد که مرگِ زبانِ خویش
صد سال پیش دید و به مرگِ زبان گریست
مرگِ سخنورى به کمالِ تو؟ اى دریغ
اى آفتابِ عشق، زوال تو؟ اى دریغ
بربست رخت، خسروِ ملکِ سخنورى
شاهنشه بلاغت، پرویز خانلرى
حقّا که بود خسروِ پرویز روزگار
شیرینِ او زبان شکرپرورِ درى
افتاد آن درختِ همایون، دریغ و درد
با آن بلندشاخى و با آن تناورى
اهل سخن نهاى، ز سخن گر به هیچروى
یادآورى و هیچ ازو یاد ناورى
رفت از ادب کمال، چو رفتى تو از میان
دور سخن به مرگ تو گردید اِسپَرى
در سرزمین شعر و ادب، هر کجا روى
نام تو زنده است و نشان تو بر سرى
هرجا که آسمان فکند سایه بر زمین
تو نور و گرمى سخنى، مهر انورى
از لفظ تست بى غشىِ سیم دَهدَهى
از معنى تو، خالصىِ زرّ جعفرى
صرّاف نقد سیم و زر پارسى توئى
این را، تست خشکى و آنرا، ز تو ترى
بر پیکر زبان و ادب نقد و نثر و نظم
امروز اى یگانه، به فتواى من سرى
پروین شد از اداى سرود تو در نظام
زهره است بر نواى عروض تو مشترى
نثر فصیح تو، نفس جانِ بیهقى
شعر ملیح تو، هوس روح انورى
درمنده سلیح تو فرزان و مینوى
شرمنده مدیح تو مسعود و عنصرى
میزان اعتماد نو و کهنه، در زمان
معمار نغزگویى و معیار شاعرى
فرزندخوانده تو، عزیزان نوسراى
برجانشانده تو، ادیبان عبقرى
گر پادشاه نثر درى خوانمت رواست
سلطان بى منازع این پهنکشورى
پیش عقاب طبع بلند تو مى کنند
بر چرخ هردو کرکس گردون، کبوترى
جاى شگفت نیست که گرداند از تو روى
با فحل، مهربان نشود چرخ، سعترى
دادت جزا جزاى سنمّار، روزگار
اى کنگره بناى تو برتر ز مشترى
بهر چه سوختند درختان باروَر
گر سوختن کنند مجازاتِ بى برى
نالم ز کژدمانِ ذنب کرده چنبره
یا از گزنده افعى این چرخ چنبرى
یاد آورم ز مهر تو از سالهاى دور
من یکّه عرصهدار جوانمردى و نرى
داغ که داشتى که همه عمر دیدمت
چون ماه منخسف به غبار غم، اندرى
از ترکتاز درد تو رنجور شد تنم
با جان من غمت مُغُلى کرد و بربرى
گویند فیض اشک نشاند شرارِ دل
سوز از جگر به اشک توانى همى برى
اشکم بسوخت پرده چشمم ز سوزِ دل
در مرگ دوست آب کند با من آذرى
بشکست کاسه دلم آنسان که بهرِ بست
درمانده گشت بس گَرَک از کار بس گَرى
در آب دیده، مردم چشمم ز بس که ماند
آموخت، همچو مردم آبى ، شناورى
گفتم به شیخ شهر صباحى حکایتت
تا باشدم مفتّح بابى ز داورى
دستى به دست سود که استاد کُشتنىست
از جدّ و جهدِ بى ثمر، آن به که بگذرى
بگذار بگذرم من ازین داستان تلخ
یادى که مى کند به دل خسته خنخرى
دارا، اگر ز جور سکندر تباه شد
تاراج گشت حشمت و جاه سکندرى
امروز مرد رفت و شب و روزِ درد رفت
معروفیى به جاى همى ماند و منکرى
یاد آیدم ز روز جوانى که اوستاد
آبى بر آتشم زد از نیکمحضرى
شد دستگیر من به جوانمردى و شرف
روزى که من ز جان و جوانى شدم برى
برداشتم شکایت بیداد پیش او
خندید و گفت کیست که خیزد به یاورى
نالیدمش ز پیلهوران کلام، گفت
در شهر آبگینهفروش است و گوهرى
گفتم منش، ز صدمت تیمور بختیار
گفت او مرا، ز حرمت شعبان جعفرى
او گرمِ نرمخویى و من داغِ سرکشى
من داغِ تندخویى و او گرمِ خوگرى
سنگ دلم ز تابش آن مهر نرم شد
چون موم در برابر خورشید خاورى
گفتم که خوىگر شدمت من به دوستى
گفتا به اعتبار که خوگیر و خون، گرى
دردا که آفتاب مروّت به خون نشست
فریاد اى فتا که فتوّت به خون نشست
در سوک خانلرى
فریدون مشیرى
یکى -چنانکه تو بودى- جهان به یاد نداشت
که درس عشق، یکى چون تو اوستاد نداشت
سرت به تاجِ سخن، فرّ و سرورى بخشید
شکوه تاج تو را تاج کیقباد نداشت
عقابِ تیزپر هفتآسمان بودى
رهت فتاد به خاکى که جز فساد نداشت
تو گنجنامه جان بودى و زمانه تو را
اگر نخوانْد چه غم، بى هنر سواد نداشت
چه سالها که تو را دست بست و پاى شکست
چه سالها که تو را رنجه کرد و شاد نداشت
گرفت و داد، کجا یک به صدهزار بُوَد؟
تو را گرفت، که شرم از غمى که داد، نداشت
بهصبح و شام نگویم بجز دریغ، دریغ
یکى چنانکه تو بودى جهان به یاد نداشت
شهریور 1369
نقش پرویز
دکتر محمد دبیرسیاقى
آنکه بر پهنه این لوح کبود
لحظهاى بود و سپس هیچ نبود
تیزپر مرغِ کهنسالى بود
آهنینچنگِ قوىبالى بود
برده در اوجِ فلک عمر بسر
دم زده در نفسِ باد سحر
برتر از ابر بده پَروازش
همه با گنبدِ گردون، رازش
هر زمان کرده پىِ صید آهنگ
کبک و آهوبره آورده به چَنگ
تا شد آخر پسِ سى سال، شکار
به شکارافکنِ ایّام دُچار
مرگ، چون با رگِ جانش آویخت
ریشه و شاخه، بر و برگ بریخت
هستیش، داسِ اجل، جمله درود
نه ازو تار به جا ماند و نه پود
کس ز نابودنش افسوس نخورد
قلبى از واقعه او نفسرد
ز اندُهش کس مژه پُرآب نکرد
ناله چون مردمِ بیتاب نکرد
هنر آن شد، هم از آن ماند به یاد
که گذارش به رهِ شعر افتاد
سایهاى ماند از آن سىساله
در یکى چامه، چو در مَه، هاله
چامهاى نادره پُرعبرت و پند
ذوق سیرابکن و عقلپسند
نکتهآموز شد آن شعر عقاب
نک ز گوینده آن، نکته بیاب
با عقابى سفرى شد سى سال
باز سى، با دگرى بال به بال
با سوم مرغ چو پر دَر پر شد
نیمهره، مرغ بماند او بَر شد
این شمار ارچه تن خاکىراست
سالش اینگونه شمردن نه سزاست
سالِ من گفت بدان عمر شمار:
پنجصد سال بود با دوهزار
شرمگین مرد ادبپرورِ راد
معدنِ ذوق و هنر را استاد
از گذشته بنگر گفت به راز
لب به آینده نکرد اصلا باز
با تواضع همه از بگذشته
گفت آن مردِ جهانىگشته
حالى آنک او ثمر آیندهست
واندر آن زنده و هم پایندهست
آنکه رنگینغزلِ نغز سرود
راهِ دانش به تأمّل پیمود
وانکه شد کاخِ سخن را معمار
نقش و تصویر در آن برد به کار
کاله معرفتى هرجا دید،
چُست آورد و به استادى چید
تا که ارکانِ سخن مانَد راست
بهترازوىِ خرد، سخت، آراست
تا که اندیشه شود راهگشا
جز به اندیشه نکرد او انشا
شعر را قاعدهاى آسان داد
نثر را نغز و هنر را جان داد
کاروانهاىِ سخن راهى کرد
دور و نزدیک، هواخواهى کرد
نیزه پارسى، آن دور برفت
سخن پارسى، آنجا شد تَفت
معرفت بار گشود از هر شهر
سودها شد همگان را زان بهر
گر که پرویز مَلِک دخمه گزید
از سخن ماند و سخن بازبُرید
تا نگویى تو که پرویزى نیست
قصه خسرو و شیرین، پس چیست
تو مپندار ز منزل راندهست
بین که آن چامه رنگین ماندهست
باسمک آنکه بشد شادیخوار
تاج و تختش نبرد هیچ عیّار
بحثِ لب، کام و زبان، تارآوا
کرد با بوعلیش رهپیما
چونکه با "خواجه" به دیوان بنشست
از فروغِ رخ ساقى، شد مست
بیقینم که جهان تا برجاست
کاخِ فردوسى طوسى برپاست
همچنین تا هنر و شعرى هست
نشود کاخ سخن هرگز پست
تا به جا باشد آن شعر بلند
نام پرویز به آفاق، برند
بر ترنجِ زر و بر لوحِ کبود
نقش پرویز یقین خواهد بود
شنبه، دهم شهریور 1369
در خلوت نور
پروین دولتآبادى
نامه تعزیتم دست سحرگاه نوشت
قصه ماتم یاران دلآگاه نوشت
سخن از سرِّ سخن رفت که بر دفتر عمر
شرح آن قصه جانکاه، به بیگاه نوشت
آنچه آن طبع سخنساز به عمرى پرداخت
با توانمندى آن خلقت دلخواه نوشت
آن دگریار که همصحبت دیرینش بود
غم جانسوخته بر آینه آه نوشت
همدمى بى دم دمساز نیارست نشست
رفت و این نامه بدان گمشده همراه نوشت
آمدم در پیت اى یار که در خلوت نور
رقم مهر توان بر ورق ماه نوشت
پروین دولتآبادى، مرداد 1370
× بر گرفته از کتاب " پررویز ناتل خانلری از دکتر منصور رستگار فسایی - طرح نو- تهران 1379 ص 70 تا 83