Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

شخصیتهای ایرانی و بیگانه در داستان کیخسرو

$
0
0

دکتر منصوررستگار فسایی

 

 

شخصیتهای ایرانی و بیگانه در  داستان کیخسرو

در دوران پادشاهی کیخسرو تقریبا تمام پهلوانان دوران کاووس حضور دارند که رستم ،اصلی ترین پهلوان عرصه های نبرد است و دیگر پهلوانان ونقش آفرینان ایرانی  کارزار های بزرگ عبارتند از :

1- رستم: « نام رستم که درادبیات ما به صورت های رستهم ، روستهم ، روستم نیزآمده است، در اصل از دو جز تشکیل شده است : رس = raodha ( بالش و نمو) {رستن و روییدن از همین ریشه است } + تهم=taxmaکه در پارسی باستان و گات ها و دیگر بخش های اوستا به معنی دلیر و پهلوان آمده است و تهمتن نیز از همین ریشه است؛ به معنی بزرگ پیکر و قوی اندام ودر حقیقت تهمتن معنی کلمه ی رستم است. بنابر آن چه گفته شد، رستم یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر .» 3( رستگارفسایی، همان: 19)

از رستم بر خلاف دیگر پهلوانان شاهنامه در اوستا ذکری نرفته است؛ از همین رو وجود این شخصیت بسیار مهم در شاهنامه و عدم حضور او در اوستا، باعث بروز مناقشات فراوانی در میان اهل تحقیق گردیده است .

«اشپیگل»، فقدان نام رستم را در اوستا دلیلی بر غرض ورزی موبدان زرتشتی با وی می داند، چه رستم مبلغ کمر بسته ی آیین ایشان را کشته است . (نلدکه،1369: 28)

اما «نلدکه» این نظر اشپیگل را مردود می داند زیرا معتقد است اگر چنین فرضی وجود داشت؛ موبدان بایستی چهره ی مردم پسندانه ی وی را در اوستا مخدوش می نمودند نه اینکه اصلا از او نامی به میان نیاورند.( همان)

الف) رستم و پرومتئوس

دکتر اسلامی ندوشن در تحلیل داستان رستم و اسفندیار، شخصیت و ویژگی رستم را با پرومتئوس مقایسه می کند و سرسختی رستم را در برابر اسفندیار و گشتاسب یادآور سرسختی پرومتئوس در برابر زئوس می داند. همان طور که در بخش مربوط به جمشید نوشته شد، پرومتئوس، یکی از تیتان ها و فرزند گایا ( زمین ) و اورانوس ( آسمان ) است که در نبرد تیتان ها بر ضد زئوس، شرکت نمی کند و یاریگر زئوس در جنگ بر ضد غولان است و هم چنین از قدرت پیشگویی و    بی مرگی برخوردار است و راز مرگ و زوال زئوس را می داند، امّا بر اثر نافرمانی در برابر زئوس و آموختن راز استفاده از آتش به انسان ها، مورد خشم و غضب زئوس قرار می گیرد و به فرمان زئوس به بند و زنجیر کشیده می شود. 

پس از آن زئوس، هرمس را به سوی پرومتئوس می فرستد و جویای راز زوال خود می شود و می گوید در غیر این صورت، او را شکنجه خواهد داد. امّا پرومتئوس از این کار سر باز می زند و در برابر درخواست زئوس مقاومت می کند، لذا تهدید زئوس عملی می شود و عقابی خون خوار مأمور می گردد که هر بامداد جگر پرومتئوس را که مدام می رویند، ببلعد و مدت ها این شکنجه تکرار    می گردد. (رک،  اساطیر یونان، صص 50- 45 ) 

دکتر اسلامی ندوشن، شباهت های رستم و پرومتئوس را به شکل زیر خلاصه می کند: 

1- نخستین وجه شباهت میان رستم و پرومتئوس این است که هر دو در مقابل بزرگ ترین قدرت زمان مقاومت می ورزند، یکی در برابر پادشاه پادشاهان و دیگری در برابر خدای خدایان. مقاومت برای آن است که قدرت ها از آن دو، توقع ناروا داشته اند. گشتاسپ رستم را گناه کار می شناسد که « از آرایش بندگی گشته است »، زئوس پرومتئوس را گناه کار می شناسد که « میرندگان » را در امتیازهایی که خاص خدایان بوده است، سهیم کرده و آن ها را از جهل و درماندگی رهانیده است. 

2- پرومتئوس با آن که از خانواده ی ایزدان است، به صف آدمیان می پیوندد و هوادار آن ها  می گردد. همان گونه که رستم، با آن که وابسته به طبقه ی فرمانروایان است، نماینده ی مردم می شود و آزادی و اسارت خود را را به منزله ی آزادی و اسارت انسان ها می داند.

3- سلاح رستم در برابر قدرت پادشاه ( که از طریق رویین تنی و جوانی و نیروی اسفندیار باز می گردد )زور و فرّ اوست، به اضافه ی همکاری سیمرغ که « تعبیه گز » را در برابر طلسم اسفندیار به او می آموزد. سلاح پرومتئوس در برابر زئوس نیز، راز به زیر افکنده شدن زئوس است، اگر این راز بر خدای خدایان آشکار گردد، او خواهد توانست که به موقع از سقوط خود جلوگیری کند. 

4- پرومتئوس، زئوس را در نبردی که با ایزدان شریر، تیتان ها، داشته یاری کرده و سالاری او را مسجّل گردانیده، همان گونه که اگر جانفشانی و کمک رستم نبود، خانواده ی کیان نمی توانست در پادشاهی برقرار بماند و در نتیجه گشتاسپ وارث تاج و تخت گردد. 

5- پرومتئوس از روی آگاهی، سرنوشت دردناک خود را پذیرفته، چه، به نجات آینده ی خویش امیدوار است، رستم نیز سرنوشت تیره و تار خود را از روی آگاهی می پذیرد. 

6- رستم و پرومتئوس، هر دو بر ضد بی عدالتی قیام کرده اند، رستم در برابر گشتاسب می ایستد، زیرا معتقد است که « به بیداد کوشد همی » و پرومتئوس، زئوس را کسی می داند که بنا به هوس خود قانون وضع می کند. 

7- روبرو شدن پرومتئوس با هرمس که پیک خدایان است، یادآور مقابله ی رستم با اسفندیار است، هر چند به طور کلی بین هرمس و اسفندیار شباهت چندانی نیست. صفت بارز هرمس آن است که مجری متعبّدی است، از این جهت مانند اسفندیار، دستورهای خدایان به خصوص پدرش زئوس را با جدیّت انجام می دهد. زئوس هرمس را نزد پرومتئوس فرستاده است تا رازی را که در مورد سقوط وی دارد از او بگیرد، کشف این راز، او را از به زیر افتادن نجات می بخشد، لیکن پرومتئوس زیر بار نمی رود و دادن راز را موکول به گشوده شدن خود از بند می کند، لجاج او یادآور سر سختی رستم است. 

8- نکته ی قابل توجه دیگر این است که پرومتئوس، نزد هرمس از « خدایان نوخاسته » نام می برد، همان گونه که رستم از بی مایگی و نو دولتی گشتاسب ها یاد می کند. پرومتئوس می گوید: تو گمان می کنی که من می روم تا از زبونی در برابر خدایان نو خاسته دست به سینه بایستم، چه اشتباهی! 

9- پرومتئوس، عذابی که می کشد از غرورش است، رستم و اسفندیار نیز قربانی غرور خود هستند. 

10- در هر دو داستان، « بند » نقش اساسی دارد. پرومتئوس به بند می رود برای این که می خواهد بشریّت را رهایی بخشد. رستم، دست به بند نمی دهد، برای این که نمی خواهد آزادی او که همان انسانیتش است، پایمال گردد. 

11- چهار نیرو در برابر هم ایستاده اند: 

الف: گشتاسب+ اسفندیار، برخوردار از فرّ شاهنشاهی و تائید دین و رویین تنی. 

ب: رستم+ سیمرغ، برخردار از فرّ پهلوانی و راز گز.

ج: زئوس، برخوردار از قدرت یزدانی و فرمان روایی بر عناصر طبیعت. 

د: پرومتئوس، برخوردار از خصیصه ی بی مرگی و راز زوال زئوس. »                  

                             ( داستان داستان ها، 120- 115 ) 

 ب) رستم و هرکول    

یکی دیگر از شخصیت هایی که در اساطیر یونان، شباهت زیادی به رستم دارد، هرکول است.

هرکول نیز مانند رستم بزرگ ترین قهرمان سرزمین خود بود و مانند او موانع و خان های گوناگونی را پشت سر گذاشت، مرگ او نیز مانند رستم با حیله و ترفند خاصی صورت گرفت که در نوشته ی زیر جزئیات زندگی این پهلوان یونانی به صورت کامل تری بررسی خواهد شد.

 1- زندگی هرکول:     

هرکول از هم بستری زئوس که به هیأت آمفیتریون[1] در آمده بود با الکمن شکل می گیرد و هنگامی که هرکول از مادر زاده می شد، زئوس سوگند خورد،فرزندی را که زاده می شود، فرمان روای میسین سازد. هرا که الکمن و فرزند وی را دشمن می داشت به هنگام زاده شدن هرکول، ایلی تی[2]، فرشته ی زایمان را فرو فرستاد تا از زاده شدن هرکول جلوگیری کند و زن استنلوس فرزند خود، اوریستیوس[3] را قبل از زاده شدن هرکول، هفت ماهه زایید و چنین بود که اوریستیوس بر طبق سوگند زئوس، فرمانروای میسین شد.در روایتی، هرا پس از تولد هرکول، مارهای سهمگینی را به گهواره هرکول می فرستد و هرکول با این مارها گلاویز می شود و آن ها را ازبین می برد.

کهن ترین ماجراهای پهلوانی هرکول در تب اتفاق افتاده و می گویند در هیجده سالگی، شیر ستیزون را کشت و پوست شیر را تن پوش خویش کرد. به خاطر نجات تب از پرداخت خراج به شهریار اورکومن، دختر کرئون را به زنی گرفت. او هم چنین در نبرد گیگانتها که هیچ جاودانی قادر به نابودی آن ها نبود و فقط به دست موجود میرا کشته می شدند، به یاری زئوس شتافت و به راهنمایی آتنا بسیاری از آن ها را نابود ساخت. امّا سرانجام، به خواست هرا، دیوانه می شود و فرزندان خود را می کشد و ناچار می شود که برای جبران گناه خویش به خدمت اوریستیوس در آید. هرکول برای انجام خواسته های اوریستیوس، ناچار می شود که اعمالی را انجام دهد که مجموع آن دوازده عمل است که به خان های هرکول شهرت دارد.که از مجموع این دوازده خان، دو عمل یعنی تمیز کردن اصطبل اوژیاس که هرکول در برابر آن مزد خواسته بود و کشتن اژدهای لِرن که به کمک یولائوس این عمل را انجام داده بود، مورد پذیرش اوریسته قرار نمی گیرد.

   (رک، شناخت اساطیر یونان، صص 154- 146 )  4-4-5- 2- 2- خان های هرکول  

خلاصه ی مأموریت های هرکول عبارتند از: 

1-کشتن شیری که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود و او مجبور می شود که با دست خود گردن شیر را بگیرد و او را خفه کند.      

2- کشتن مار نه سری که در مرداب های لِرن زندگی می کرد، این مار با هر ضربتی که به یکی از سرهایش وارد می شد، سری دیگر به جای آن می روئید تا اینکه به کمک یولائوس گردن های   بریده شده را با آتش می سوزاند تا دوباره سر دیگری از آن نروید. هرکول پس از کشتن اژدها، تیرهای خود را با خون زهرآگین اژدها مسموم می کند و با همین تیرها است که قنطورهای مست را در ماجرای کشتن گراز اریمانت نابود می کند. 

3- آوردن گوزن زرّین شاخ که نظر کرده ی آرتمیس بود. 

4- آوردن گراز اِرومانتوس[4] که هرکول این گراز وحشی را در میان توده ی عظیمی از برف   می راند وسپس دست و پایش را می بندد و به نزد اوریستیوس می آورد. 

5- پاک کردن اصطبل گاوهای آوگیاس[5] شاه که به مدت سی سال تمیز نشده بود. هرکول به شرط دریافت ده رأس گاو از شاه این کار را انجام می دهد و برای تمیز کردن آن با کندن کانال، آب رودخانه های آلفیوس و پنیوس را در آن جاری ساخت. 

6- راندن پرندگان استو مفالوس [6] که از آنِ آرس بودند و منقار و بال و چنگالِ برنجین داشتند و خوراک آن ها گوشت انسان بود. هرکول به وسیله ی قاشقک های برنجین که هفائیستوس آن ها را ساخته بود و آتنا به او داده بود و کوبیدن آن ها به هم توانست پرنده ها را دور سازد. 

7- آوردن گاو وحشی و عظیم الجثه ی کِرتی.

8- آوردن اسبان دیومِد که حیواناتی وحشی و آدم خوار بودند. هرکول قبل از آن که برای آوردن این اسبان حرکت کند، برای نجات همسر دوست خود، آدمیتوس، با مرگ کشتی  می گیرد و پس از پیروزی بر مرگ، زن را زنده به نزد آدمیتوس می آورد. 

9- آوردن کمربند هیپولوتا[7]، ملکه ی آمازون ها. این کمربند هدیه ی آرِس خدای جنگ به  شجاع ترین آمازون بود. آمازون ها که گروهی از زنان جنگجو بودند و هیچ مردی اجازه ی ورود به سرزمین آن ها را نداشت. هرکول برای رسیدن به این سرزمین مجبور شد که از راه دریا حرکت کند و پس از به اسارت درآوردن خواهر ملکه، او را مجبور کرد که کمربند را به او بدهد. 

10- آوردن گله ی گاو گیرون[8]، غول آدم خواری با سه سر و شش دست و بازو. او قبل از رسیدن به گله با گیرون روبرو می شود و می دانست که در جنگ تن به تن حریف چنین هیولای نیرومندی نخواهد شد، به سرعت برق، سه تیر رها ساخت و هر یک را به یکی از سه گردن آن دیو زد و او را کشت و سپس گله ی او را حرکت داد. در بین راه، هرا خرمگس بزرگی را فرستاد تا گاوها را نیش بزنند. گاوها که هر یک به سویی می گریختند، با زحمت بسیار هرکول، دوباره جمع شدند و او برای رفع خستگی، درون غاری دراز کشید و به خوابی سنگین و طولانی فرو رفت. صبح روز بعد که از خواب برخاست، دریافت که اسب ها و ارابه اش ناپدید شده اند. هرکول، لبریز از خشم همه جا را زیر پا گذاشت تا این که به غار دیگری رسید و در آن جا موجودی را دید که نیمه ی بدن او شبیه زنی زیبا و نیمه ی دیگر بدنش مانند ماری فلس دار بود. او به هرکول می گوید که اسبان تو را در صورتی به تو خواهم داد که مطابق رسم رایج این سرزمین با من ازدواج کنی. هرکول که چاره ای نداشت با او ازدواج می کند و پس از آن مار- دختر، اسب های هرکول را به او می دهد و هرکول نیز قبل از رفتن، کمان اضافی خود را از زه کشید و به او سپرد و گفت: چنان می بینم که سه پسر به دنیا خواهی آورد. چنان چه هر یک از آن توانست این کمان را بکشد و برای آزمودن اقبال خویش مرا طلب کند، بگذار به سراغ من بیاید و مرا بیابد. پس از آن هرکول گله را حرکت می دهد و به نزد اوریستیوس می برد. 

هرکول پس از انجام این ده مأموریت در حالی که هشت سال را برای انجام آن ها صرف کرده بود خواهان مرخص شدن از خدمت اوریستیوس است، امّا دو مأموریتی را که برای انجام آن از کمک یولائوس در کشتن مار نه سر لِرن و هم چنین درخواست مزد برای پاک کردن اصطبل آوگیاس استفاده کرده بود، مورد موافقت اوریستیوس قرار نمی گیرد و به همین جهت مجبور می شود دو مأموریت دیگر را که از سوی هرا تعیین شده بود انجام دهد که عبارت بودند از: آوردن سیب های طلایی از باغ هسپریدها و آوردن سگ سِربروس[9] از هادس.

11- هرکول برای آوردن سیب های طلایی هسپرید، ابتدا به نزد پرومتئوس می رود وبا کشتن عقابی که او را شکنجه می داد، راز به دست آوردن سیب ها را از او می پرسد. او پس از رسیدن به باغ، ابتدا با اژدهایی که مأمور حفاظت از سیب ها بود روبه بر می شود، او ابتدا با این اژدها کشتی   می گیرد، ولی همین که او را به زمین می زند، می بیند که تمام خستگی از تن اژدها بیرون می رود و شاداب می شود. او پس از آن که فهمید اژدها با رسیدن به زمین دوباره توان خود را باز می یابد، این بار او را بر سر دستان خود بلند کرد و بدون آن که بگذارد به زمین برسد، او را در میان دستان خود فشرد و نابود کرد. پس از آن برای چیدن سیب هایی که هیچ انسانی قادر نیست آن ها را بچیند. به سراغ اطلس می رود و با بر دوش گرفتن آسمان، او را به سوی باغ و دخترانش که از سیب ها مراقبت می کردند می فرستد، اطلس پس از چیدن سیب ها به هرکول پیشنهاد می دهد که سیب ها را خود او برای اوریستیوس ببرد، امّا هرکول به او می گوید که آسمان را به خوبی بر روی شانه های خود قرار نداده است و با این حیله، آسمان را دوباره بر دوش اطلس می گذارد و خود با سیب ها به نزد اوریستیوس برمی گردد.

12- آوردن سگ سه سر سربروس از دوزخ. او به کمک آتنا و هرمس به اعماق زمین می رود و با عبور از رودخانه ی استیکس به تارتاروس و نزد هادس می رود و هادس به او می گوید در صورتی می تواند سگ را ببرد که برای بردن آن از هیچ سلاحی استفاده نکند. وظیفه ی این سگ پاسداری از ارواح مردگان بود تا از قلمرو هادس خارج نشوند. او سه سر نیرومند و یال های   افراشته ای داشت که پر از مار بود و به جای دم نیز، مار بزرگی داشت که دائم به خود می پیچید. سربروس با دیدن هرکول کوشید که او را گاز بگیرد، امّا لباس هرکول که از پوست شیر بود سخت بود. هرکول سگ را در دستان خود گرفت و او را رها نکرد، تا این که سگ را به نزد اوریستیوس آورد و در مقابل او افکند، اوریستیوس از ترس خود را در درون خمره ای پنهان کرد و به هرکول گفت که سگ را از او دور سازد و هرکول نیز دوباره سگ را به قلمرو هادس برد. هرکول سرانجام پس از انجام این مأموریت ها، توانست آزادی خود را باز یابد. (رک،  اساطیر یونان، صص 151- 113 ) 

 ۲- مرگ هرکول:       

هرکول که با همسرش در کالدون زندگی می کرد، یکی از برادرزاده های شاه را در دعوایی که پیش آمده بود، چنان زد که دیگر نفسش در نیامد، و به این دلیل او و همسرش مجبور به ترک آن سرزمین شدندآن ها در راه به رود اونوس[10] رسیدند، در آن جا قنطوری[11] به نام نِسوس زندگی می کرد که مسافران را بر پشت خود سوار می کرد و از رود عبور می داد، قنطور که از هرکول بیزار بود، همسر هرکول را به جای عبور از رود، می رباید و هرکول نیز با تیری زهرآگین او را مجروح می کند. نسوس در حال جان دادن به همسر هرکول می گوید که کمی از خونم را بردار و هرگاه احساس کردی که هرکول دیگر دوستت نمی دارد، جبه ای را که در آبی که با این خون مخلوط می کنی، بخیسان و به او بده تا بپوشد، چنان می شود که بیش از همیشه تو را دوست خواهد داشت. ( اساطیر یونان، 190- 189 ) 

زمانی که همسر هرکول، احساس کرد که او دیگر دوستش نمی دارد، ناگهان طلسم محبتی را که قنطور به او داده بود به یاد آورد و جبه ی هرکول را با آبی که با خون قنطور مخلوط بود، آغشته کرد و آن را به هرکول داد تا بپوشد. هرکول پس از پوشیدن ردا و به محض آن که آفتاب، زهر موجود در خون نسوس را که ردا به آن آغشته بود، ذوب کرد، مانند آتش شعله ور گردید و هرکول از درد فریاد می کشید و بیهوده تلاش می کرد که آن را از تن جدا کند، چون گوشت از استخوان جدا می شد. او خود را به رود افکند، امّا زهر بیشتر شعله می کشید. پس از آب بیرون جست و به داخل جنگل هجوم برد، هم چنان می رفت و شاخه های درختان را  می شکست تا به کوه اُیتا[12] رسید و بی رمق بر زمین افتاد. هرکول پس از آن که فهمید از خون نسوس به این بلا افتاده است، گفت: زمان مرگم فرا رسیده است، زیرا از آتنا شنیدم که مردگان مرا خواهند کشت. سرانجام به پسر خود هولوس سوگند داد که بر توده ی هیزمی که فراهم آورده بود و خود بر روی آن دراز کشیده بود، آتش بزند، امّا هولوس می گریست و عقب رفت و دور شد. تا این که هرکول، مرد جوانی را که   گلّه ی گوسفندی را می برد صدا زد، او پسر پونیاس بود. به او گفت: به خاطر دوستی میان من و پدرت، از تو می خواهم که آتشی براین خرمن هیزم بزنی و به عنوان پاداش تیر و کمانم را بردار. تو باید فیلوکتیتِس، تنها پسر پونیاس باشی. آن ها را بر دار و به خاطر داشته باش که بدون آن کمان و تیرها، امکان ندارد شهر تروا به دست مهاجمان میرا بیافتد. پس او در عوض برداشتن تیر و کمان هرکول، بر توده ی عظیم هیزم آتش زد و پس از شعله ور شدن آتش، اثری از هرکول ندید و بدین ترتیب او در المپ مورد استقبال زئوس قرار گرفت و جاودان شد. ( اساطیر یونان، 204- 202 ) 

در روایتی دیگر، هرکول به المپ صعود می کند و در ماجرای خفتن بر آتش، به هیأت عقابی از آتش پرمی کشد، که عقاب نماد زئوس است. هرکول در این روایت با مادرخوانده ی خویش، هرا، آشتی و با هبه[13]، ساقی خدایان، ازدواج می کند و در شمار نامیرایان قرار می گیرند.

چنان چه در کتاب ادیسه ملاحظه می شود، اولیس نیز در راه بازگشت به سرزمین خود نظیر چنین موانعی را پشت سر می گذارد که از آن به خان های اولیس می توان تعبیر کرد که از این نظر به هرکول و رستم شباهت دارد. 

 ۳- شباهت های رستم و هرکول

با مطالعه ی داستان زندگی رستم و رنج ها و پهلوانی های او و مقایسه ی آن با زندگی و   رنج های هرکول، موارد تشابه بسیاری را بین این دو پهلوان مشاهده می کنیم که آن ها را در موارد زیر می توان خلاصه نمود. 

1-در هنگام تولد هر دو قهرمان، موجودات ماوراءالطبیعی به نوعی دخیل هستند و از این طریق می توان به ارتباط هر دو پهلوان با موجودات برتر پی برد. چنان که در هنگام تولد رستم، سیمرغ ظاهر می شود و در تولد و زنده ماندن رستم دخالت مستقیم دارد. هرکول نیز در هنگام تولد خود مورد توجه زئوس، خدای خدایان قرار دارد به گونه ای که زئوس با اطمینان یافتن از تولد او، سوگند یاد می کند کودکی را که فردا متولد خواهد شد، پادشاه کند، امّا هرا همسر آسمانی زئوس بر اثر حسادتی که داشت در این عمل دخالت می کند و با حیله ای که به کار می برد کودکی دیگر قبل از هرکول متولد می شود.  

2- اعمال خارق العاده ای در ایام کودکی و نوجوانی به دست هر دو پهلوان انجام می گیرد، چنان چه بنا به روایت شاهنامه،رستم در سن نوجوانی، پیل سپیدی را که وحشی و از بند رها شده بود با گرز خود کشت. هرکول نیز در هنگام کودکی مارهایی را که از جانب هرا برای نابودی او فرستاده شده بود، خفه کرد و در سن هیجده سالگی نیز شیر ستیزون راکشت.

3- شباهت ببربیان رستم و زره هرکول: هر دو قهرمان از پوست حیوانات به عنوان تن پوش جنگی خود استفاده می کنند. چنان که هرکول نیز پس از کشتن شیر ستیزون از پوست آن به عنوان زره استفاده می کند. این پوشش در هر دو مورد خاصیت آسب ناپذیری و ضد ضربه بودن را دارد به نحوی که این پوشش بارها هرکول را از ضربات گوناگون نجات داده بود، مخصوصاً هنگام آوردن سگ سربروس که دم مار گونه ای داشت و همین لباس باعث می شود که دم سگ نتواند از پشت آسیبی به هرکول وارد کند. 

4- هر دو پهلوان به نوعی پشتیبان شاهان یا خدایان هستند. چنان که رستم در سراسر زندگی خود در مواقع خطر شاهان ایران را یاری می کرد. هرکول نیز همین نقش را برعهده داشت و مخصوصاً در نبرد با گیگانتها یاری گر زئوس و خدایان المپ بود. 

5- سرنوشت به گونه ای نسبت به هر دو پهلوان بی رحم بود، چنان چه در مورد رستم، باعث شد که به صورت ناشناس فرزند خود سهراب را از میان بردارد و هرکول نیز بر اثر جنونی که به وسیله ی هرا بر او حادث شده بود، ناخواسته فرزندان خود را ازبین می برد.

6- نکته ی آشکار دیگر، خان هایی بود که هر دو پهلوان پشت سر گذاشتند، با این تفاوت که رستم این خان ها را برای نجات کاوس پشت سر گذاشت، امّا هرکول جهت پاک شدن از گناهی که در کشتن فرزندان خود دامن گیرش شده بود، این موانع را پشت سر گذاشت. خان های اولیس نیز در حقیقت نوعی مجازات بر اثر آسیبی که به وسیله ی اولیس بر فرزند پوزئیدون وارد شده بود می باشد. 

7- هر دو پهلوان در انجام بعضی از مأموریت های خود از حمایت خدایان یا موجودات برتر، برخوردار هستند، چنان که رستم در برابر اسفندیار از حمایت سیمرغ بهره مند می شود. هرکول نیز در بعضی از خان های خود مخصوصاً در دور کردن پرندگان جزیره ی استوم فالوس و هم چنین آوردن سگ سربوس از راهنمایی و حمایت های آتنا بهره می برد. 

8- نکته ی مشترک دیگر ماجرای ازدواج رستم و تهمینه در داستان رستم و سهراب است که به نوعی با داستان هرکول شباهت دارد. در داستان رستم وسهراب، رستم برای یافتن اسبی که در هنگام استراحت و خواب آن را رها کرده بود به تهمینه می رسدو پس از جدایی از او بازوبند خود را به او می سپارد تا نشانه ای از پدر برای کودک باشد. در آوردن گله های گاو گیرون نیز می بینیم که هرکول پس از جمع آوری گاوانی که دچار وحشت شده بودند، برای استراحت اسبان خود را رها  می کند و پس از بیداری آن ها را نمی یابد، و به جستجو می پردازد تا این که مجبور می شود برای آزادی اسبان خود با مار دختری ازدواج کند و پس از جدایی از او کمان خود را به او می سپارد تا هر یک از فرزندانش که توان کشیدن کمان را داشته باشد و در آرزوی یافتن پدر باشد، از آن بهره گیرد. 

9- حیله هایی که دو پهلوان برای انجام بعضی از مأموریت های خود به کار می گیرند از نکات مشترک دیگر است. چنان که رستم برای گشودن دژ سپند و هم چنین آزادی بیژن از چاه افراسیاب به حیله متوسل می شود و به صورت ناشناس وارد دژ می گردد، حتّی در داستان نبرد رستم با سهراب و هم چنین نبرد او با اسفندیار، با نوعی حیله بر حریفان پیروز می شود. هرکول نیز برای آوردن سیب های زرّین باغ هسپرید از نوعی حیله بهره می جوید و با فریب دادن اطلس در مأموریت خود موفّق می شود.

10- در مواجهه با غولان می بینیم که هر یک از آن ها نقطه ضعفی دارند که پهلوان از آن آگاه است و از همین نقطه ضعف برای نجات خود و شکست غولان بهره می جوید، و به طور کلی غولان در برابر قدرت بدنی خود از قدرت عقل وخرد، بهره ی چندانی ندارند. چنان که در نبرد رستم با اکوان دیو، زمانی که اکوان دیو رستم را بر روی دستان خود بلند می کند از رستم می خواهد که بگوید تا او را به کجا بیاندازد و رستم که از اندیشه ی دیو آگاه است از او می خواهد تا او را در میان کوه پرت کند و دیو برعکس خواست رستم او را به میان دریا می اندازد و به این طریق رستم نجات می یابد. در نبرد هرکول با اژدهایی که مأمور حفاظت از سیب های زرّین بود، نیز می بینیم که هرکول از نیرویی که اژدها هنگام تماس با زمین می یابد، آگاه می شود و به همین جهت او را بر روی دستان خود بلند می کند و بدون این که اژدها تماسی با زمین داشته باشد، او را ازبین می برد. اولیس نیز در هنگام برخورد با سیلکوپ او را فریب می دهد و خود را هیچ کس می نامد و سیلکوپ هم که از درایت چندانی برخوردار نیست، این حرف را می پذیرد و هنگامی که دوستانش برای یاری او آمده بودند می گوید که هیچ کس مرا نابینا ساخته  است. 

11- اژدها یا دیوانی که دو پهلوان می کشند خون آن ها به نوعی خاصیت جادویی دارد، چنان که رستم پس از کشتن دیو سپید جگرگاه او را می درد و برای باطل کردن جادو و یافتن بینایی کاوس از آن خون استفاده می کند. هرکول نیز پس از آن که اژدهای لِرن را می کشد تیرهای خود را با خون زهرآلود اژدها آغشته می کند. و از همین تیرها است که برای کشتن قنطور استفاده می کند. 

12- همان طوری که تولد دو پهلوان به گونه ای غیر عادی و فوق طبیعی است، مرگ دو پهلوان نیز به شکل غیر طبیعی و بر اثر فریب صورت می گیرد، چنان که رستم با حیله ی نابرادر خود، شغاد، به چاه می افتد و کشته می شود و هرکول نیز بر اثر حیله ی قنطور که خون زهرآلود خود را به زن هرکول داده بود تا هرگاه احساس کرد که دوستش نمی دارد، برای جلب محبت او از آن استفاده کند و به این ترتیب هرکول ازبین می رود. 

13- نکته ی جالب دیگر انتقام هر دو پهلوان از قاتل خود، قبل از مرگ است، چنان که رستم قبل از مردن، شغاد را با تیری به درخت می دوزد، هرکول نیز قبل از ماجرای مرگش، قنطور را که عامل اصلی مرگش بود، با تیر زهرآگین خود ازبین برده بود. 

 ج) سیمرغ و آتنا     

در اساطیر یونان موجودی به اسم سیمرغ وجود ندارد امّا با توجه به کارکردی که سیمرغ در داستان رستم دارد، به نوعی، آتنا، ایزد بانوی جنگ یونانی، با او هم خوانی دارد.در داستان رستم می بینیم که هرگاه زال و رستم دچار مشکل و دردسری می گردند که حل آن از عهده ی کسی بر نمی آید، سیمرغ ظاهر می شود و با هوش و قدرت برتری که دارد آن را حل می کند که این عمل با به دنیا آوردن رستم از پهلوی مادر و درمان رستم و آموختن راه قتل اسفندیار به او در داستان رستم و اسفندیار، ظاهر می شود. در داستان هرکول نیز می بینیم که: چون هرکول، قربانی دشمنی هرا، وظایف دشوار آتنا را پذیرفت، آتنا در کنارش ایستاد و یاری اش داد و سرانجام او را آسودگی بخشید. هم او بود که سنج برنجی را بدو داد که پرندگان دریاچه ی استیم فالوس از صدای آن ترسیدند.هم او بود که هرکول را به هنگامی که وی سِرِبوس را از جهان زیرین فراز آورد، همراهی کرد. سرانجام، آتنا بود که پس از مرگ هرکول در آستانه ی المپ به وی خوشامد گفت. ( اساطیر یونان، 85 ) 

او علاوه بر هرکول، پهلوانان دیگر یونانی را نیز یاری می داد از جمله پرسئوس را در لشکرکشی علیه گورگن ها راهنمایی کرد، هم چنین با بِلروفُن به مهربانی رفتار کرد و در خواب بر او ظاهر گشت، افساری زرّین بدو بخشید و او در رام کردن اسب خویش، پگاسوس، مدیون آتنا بود. سرانجام آتنا زمانی ادیسه ( اولیس ) را در برابر همه ی مخاطراتی که در بازگشت از تروا، او را تهدید می کردند، یاری نمود و هم چنین به شکل مِنتور خردمند درآمد و تلماک را در تلاش برای باز یافتن پدر، پیروزمندانه پاس داشت. ( همان، 86- 85 )   

تولد غیرعادی آتنا نیز، داستان تولد رستم را که آن هم به شکل غیرمعمولی بود به یادمی آورد.ماجرا از این قرار است که: زئوس در اثنای نبرد با تیتان ها، مِتیس، دختر اوکئانوسِ تیتان را به عقد ازدواج خود در آورد، پرومتئوس به او گفت: ای زئوس بزرگ، اگر متیس از تو فرزندی به دنیا آورد، این فرزند از تو که پدرش هستی، نیرومندتر و هوشیارتر خواهد شد. پس زئوس نقشه ی زیرکانه ای طرح کرد و به متیس گفت « می دانم تو آن نیروی شگفت را داری که بتوانی خود را به شکل هر جان داری که خواستی درآوری، امّا حتم دارم که نمی توانی به شکل مگس کوچکی درآیی» متیس با شنیدن این سخن در یک چشم به هم زدن خود را به شکل مگسی درآورد و زئوس مگس را به دهان گذاشت و بلعید.امّا چند ماه بعد سردرد سختی به سراغ زئوس آمد، تا آن که پرومتئوس، تبرش را برداشت و سر زئوس را شکافت. از شکاف سر زئوس آتنا دختر متیس بیرون جست در حالی که کاملاً بالغ و دارای زره و سلاح درخشان بود.  ( اساطیر یونان، 47 ) 

هم چنین در ایلیاد می بینیم با آن که آتنا، دیومد را از جنگ با خدایان برحذر می دارد، با این حال به او می گوید: « امّا اگر آفرودیت[14]، میدان های جنگ آرس را اندک بشمارد، دل آن را داشته باش که ضربتی بر او بزنی » و به خاطر همین هنگامی که، انه، پسر آنکیزوآفرودیت، زخمی می شود، و آفرودیت فرزند را در پناه خود می گیرد، دیومد به سوی او می جهد و با زوبین خود، دست آفرودیت را زخمی می کند. ( ایلیاد، سرود پنجم، 175- 183 ) 

راهنمایی آتنا به دیومد در خصوص مواجهه با خدایان، به نوعی یادآور راهنمایی های سیمرغ برای مقابله با اسفندیار است که از نعمت رویین تنی برخوردار بود و به نوعی تحت حمایت دین بهی ( زردشتی ) قرار داشت. 

آتنا اگر چه جلوه های گوناگونی داشت، امّا یکی از جلوه های او ظاهر شدن به شکل پرنده  ( هما ) بود و این امر به نوعی یادآور سیمرغ است. چنان که در سرود سوم ادیسه می بینیم، هنگامی که آتنا در هیأت مِنتور به همراه تلماک به نزد نستور می رود. پس از سفارش های لازم به نستور، به شکل همایی درمی آید و از آن جا دور می شود پس: « همه ی کسانی که وی را دیدند، هراسان شدند، پیرمرد دست راست تلماک را گرفت و سپس گفت: وی جز دختر زئوس، کس دیگری نیست. ( ادیسه، سرود سوم، 63 )

از سوی دیگر آتنا به عنوان ایزد بانوی جنگ و جلوه هایی که دارد، همتای بهرام است و همان گونه که در پژوهشی در اساطیر ایران ( ص 470 ) دیدیم، بهرام با نام ورثرغنه، در ادبیات اوستایی، در حقیقت یکی از القاب ایندره، خدای جنگجوی هند و ایرانی است و باز طبق نظر استاد بهار دیدیم که شخصیت رستم انعکاسی از این خدا می باشد و به این ترتیب آتنای یونانی و بهرام پهلوی و  ورثرغنه ی اوستایی و ایندره ودایی و رستم ایرانی در یک ردیف قرار می گیرند


1- شوهر الکمن. 

[2] -Ilithy

ویژگی های اساطیری داستان رستم

 1- عدم ذکر رستم در روایت های اوستایی

همان طوری که نوشته شد از رستم در اوستا سخنی به میان نیامده است و در روایت های پهلوی نیز به صورت محدود از او یاد شده است. در این خصوص دکتر آموزگار می نویسد:« برخی بر این عقیده اند که رستم، پیرو آئین پیش زردشتی است و با گشتاسب و اسفندیار که در متن های دینی حامی آیین زردشتی هستند، هم داستانی ندارد و از این رو در متن های دینی، نامی از او نیست. گروهی نیز عقیده دارند که رستم در اصل، قهرمان داستان های سکایی بوده است. قومی آریایی که در شمال ایران بوده اند و سپس به سیستان سرازیر شده اند و نام خود را به این سرزمین داده اند و داستان های مربوط به او در شاهنامه با داستان های دیگر التقاط یافته است، به خصوص که فرمانروایی خاندان رستم در سیستان است.» ( تاریخ اساطیری ایران، 60 )  

در خصوص مطلوب نبودن رستم از نظر دین، دکتر صفا می نویسد:« اشپیگل گفته است که نویسندگان اوستا، رستم را می شناختند، امّا عملاً از او نامی نیاورده اند، زیرا رفتار او مطبوع طبع موبدان زردشتی نبوده است و نلدکه این فرض را نادرست دانسته، زیرا اگر رستم در نظر نویسندگان اوستا مطرود بود، می توانستند از او به بدی یاد کنند، چنان که بسیاری از پهلوانان را به بدی یاد کرده و حتّی از ذکر قبایح اعمال شاهان و پهلوانان بزرگی مانند جم و کاوس و گرشاسپ هم نگذشته اند. بنابراین اگر رستم در برابر کارهای بزرگ خود، کاری نادرست و ناروا کرد، یعنی اسفندیار، پهلوان بزرگ مذهبی و شاهزاده ی ایرانی را به قتل آورد، ممکن بود از این کار زشت او نیز بدگویی کنند.»  ( حماسه سرایی در ایران، 564 ) 

هم چنین در خصوص این که رستم در اصل قهرمان سکایی بوده است که بعدها داستان او در سیستان رواج پیدا کرده است. دکتر کریستن سن می نویسد:« نولدکه معتقد است که این افسانه ها در میان ساکنان قدیم زرنک ( سیستان ) به وجود آمد و به وسیله ی قوم مهاجر سَکَ به سرزمینی که بعدها سکستان ( سیستان ) نامیده شده است، انتقال نیافت.» ( کیانیان، 197 ) 

دکتر صفا نیز در خصوص اثبات این ادعا می نویسد:« پیداست که رستم و زال در داستان های ملی ما از پهلوانان سیستان و زابل اند و بنابراین ممکن است چنین تصور کرد که داستان رستم را سکایی هایی که در ایام تاریخی به سیستان تاخته و در آن جا ساکن شده اند با خود از سرزمین اصلی خویش آورده باشند. این تصور اگر چه در بادی امر معقول به نظر می آید، امّا علی الظاهر، چندان به صواب نزدیک نیست، زیرا شکل اصلی نام رستم یعنی رتستخم یارئوت ستخم به تمام معنی ایرانی است و جزء ستخم و ستهم و تهم که به معنی زورمند است در نام تَخمَ اُرُپَ و تَخمَ سَپاد نیز دیده می شود و هم چنین است، نام مادر او که رُوتابَک Rūtābakکه در غرر اخبار ثعالبی روذاوذ و در شاهنامه رودابه شده و این اسم را نیز نلدکه از اسامی ایرانی دانسته اند.» ( حماسه سرایی در ایران، 546 ) 

 2- رستم و گرشاسپ

بنا به روایت شاهنامه ( ج6، ص 257- 256 ) رستم فرزند زال دستان فرزند سام فرزند نریمان فرزند گرشاسپ است. و بنا به روایت بندهشن ( بخش 18، ص 151 ) فرزند دستان، فرزند سام می باشد، در این سلسله نسب نیز، گرشاسپ فرزند اثَرت « ثریتَ » فرزند سام است. 

در خصوص سلسله نسب رستم، کریستن سن می نویسد:« در مورد سلسله نسب بین گرشاسپ و رستم موارد متعددی ذکر شده است، بیرونی در آثار الباقیه می گوید، رستم پسر دستان، پسر کرشاسپ ( سام ) است. 

مسعودی در مروج الذهب ( ج2، ص 118 ) می گوید: رستم پسر دستان است. طبری(ص 598 ) می گوید: رستم پسر دستان پسر نریمان پسر اَپَرنگ پسر گرشاسپ است. ثعالبی ( غرر اخبار ملوک الفرس ص 68 به بعد ) می گوید: رستم پسر زال پسر سام پسر نریمان است. و سپس می نویسند: ساده ترین سلسله نسب همان است که بیرونی آورده که از گرشاسپ ( = سام )، دستان و از دستان، رستم به وجود آمده و مسلماً این روایت در میان سایر روایت ها از همه قدیمی تر است.» (کیانیان، 191- 190 )

در اوستا نامی از زال ( دستان ) و رستم نیامده است امّا در خصوص سام و گرشاسپ، یکی از خاندن های بزرگ در اوستا، خاندان سام است که ثرَیت[1] و کرساسپَ[2] از افراد آن هستند.نام این خاندان در یسنای نهم ( فقره ی 10 ) و فروردین یشت ( فقره ی 62 ) و چند مورد دیگر آمده است و ثریت پدر کرساسپ از آحاد آن دانسته شده است. کلمه ی سام در اوستا به شکل sāmaآمده و نام خاندانی است نه نام کسی، امّا در روایت های پهلوی، نام دو تن از دلیران سیستان است، یکی پدر اثرط که در گرشاسپ نامه به صورت شم می بینیم و باید اصل آن سام باشد و دیگر نواده ی گرشاسپ و پدر زال.از خاندان سام در اوستا سه تن ذکر شده اند: نخست اثرط، دوم کرساسپ و سوم اوروخش. گرشاسپ و اوروخش برادر بوده اندو یکی از آرزوهای گرشاسپ گرفتن انتقام وی بود. بنابر نقل یسنای نهم ( فقره ی 10 ) ثریتَ از خاندان سام، سومین کسی است که عصاره ی گیاه هوم را مهیا کردو به پاداش تهیه ی هوم، صاحب دو پسر شد: یکی به نام اورواخشیه[3] و دیگری به نام کرساسپ که نخستین مرد آیین و قانون وداد و دومین مردی دلیر و جنگاور بود. در فرکرد بیستم از وندیداد، ثریتَ نخستین کسی است که ناخوشی و مرگ و زخم نیزه ی پرّان و تب سوزان را از تن ها برکنار کرد و پزشکی را بنیاد نهاد و داروی بیماری ها و جراحت ها را پیدا کرد. ثریت در گرشاسپنامه به صورت اثرط درآمده است. از دو پسر اثرط، کرساسپ ( دارنده ی اسب لاغر )، در ادبیات پهلوی و فارسی از مشاهیر پهلوانان ایران است. در اوستا نام این پهلوان، چند بار آمده است ( یسنای نهم فقره ی 11، یشت 19 فقره ی 44- 38 و یشت 5 فقره ی 37 )، او پسر ثریتَ و از خاندان سام و موصوف است به صفات گیسو دار ( گئسو[4] ) و گُرزوَر ( گذوَرَ[5] ) و نر منش ( نَئیرَمنو[6] ) یعنی دلیر و پهلوان. از صفت نخستین یعنی گیسو دار یا صاحب موی مجعد در حماسه ی ملی ما اثری نیست امّا از دو صفت دیگر، صفت گرزور در شاهنامه چندبار به تعریض برای گرشاسپ و سام ذکر شده و سلاح معمول گرشاسپ و سام در شاهنامه و گرشاسپنامه، گرز است و سام اغلب در شاهنامه صاحب گرز یکزخم و گاه خود موصوف به یکزخم است. صفت دیگر گرشاسپ یعنی نئیرمنو در ادبیات فارسی به نریمان تبدیل شده است و پسر گرشاسپ گردیده. پس سام و گرشاسپ و نریمان، نام خانوادگی، نام وصفت یک تن یعنی گرشاسپ است و لاغیر. ( حماسه سرایی در ایران، 557- 556 )   

بنابراین در اعقاب گرشاسپ دو اسم می ماند که از القاب دینی آن پهلوان به وجود نیامده است و در روایت های دینی هم نامی از آن ها نیست و آن یکی دستان است که زال هم خوانده می شود و دیگری رُتستخمَ . 

کریستن سن می نویسد:« بنابر نظر مارکوات، رستم ( رُت- ستَخمَ ) یکی از القاب کِرِساسپَ بود. و بنابراین رستم همان گرشاسپ است، امّا یکی شمردن گرشاسپ و رُتستَخمَ هم به نظر من بسیار قابل تأمل است، زیرا بین این دو پهلوان، وجه شباهتی نمی بینیم، مگر در مواردی که میان   همه ی پهلوانان بزرگ که نیروی فوق طبیعی دارند، مشاهده می شود. جنگ هایی که به رستم نسبت داده اند، غالباً دارای خصائصی است که در جنگ های گرشاسپ نمی بینیم. در جزو هفت خان رستم، یک بار به جنگ آن پهلوان با اژدها باز می خوریم که دلیلی ندارد آن را همان جنگ گرشاسپ با اژدهای  « سرُوورَ » بپنداریم. جای دیگر به داستان رستم با ساحری باز می خوریم که به صورت دختری زیبا درآمد. این کار هم شباهتی به فریب خوردن گرشاسپ از « خنثئتی » ساحر ندارد، زیرا رستم از ساحری که به صورت دختری زیبا بر او  جلوه گر شده بود، فریب نخورد و او را کشت، چه نام خدا را بر زبان آورد و ساحره به صورت واقعی خود درآمد. به نظر من عقیده ی نلدکه درست است که می گوید، داستان زال و رستم ربطی با کرساسپ ندارند و و داستان های آن دو عبارت است از داستان های ملی سیستان و زابل، افسانه ی عظیم الخلقه و درشت اندام بودن رستم، افسانه یی ابتدایی است و او در این افسانه تنها مرد تنومند و زورمندی است که خوب از عهده ی جنگ ها برمی آید و به همان نحو بر هماوردان خود برتری دارد که آخیلوس برهم نبردان خویش تفوق داشت. »( کیانیان، 197- 195 ) 

 3- رستم و ایندره:

مهرداد بهار شخصیت رستم و حماسه های مربوط به او را، انعکاسی از ایندره، خدای طبقه ی جنگاوران هند و ایرانی می داند و در این خصوص می نویسد:« مهم ترین جایی که اساطیر ودایی متعلق به ایندره، در اساطیر و حماسه های ایرانی ظاهر می شود و بر اثر آن می توان مطمئن شد که شخصیت ودایی ایندره، شخصیتی هند و ایرانی است، دقیقاً حماسه های مربوط به رستم است در ایران، در واقع اساطیر پیرامون ایندره و خود ایندره، از جهان خدایان ایرانی بیرون آمده و به صورت رستم و پهلوانی های او در حماسه های ایرانی جای گرفته است.» ( پژوهشی در اساطیر ایران، 471 )

ایندره از خدایان برجسته ی هند و ایرانی و خدای طبقه ی جنگاوران است که در متن های اوستایی با لقب خود، ورثرغنه، در عداد خدایان و با نام خود، ایندره، در شمار دیوان ظاهر می گردد. مهرداد بهار در خصوص این خدای ودایی می نویسد:« نام ایندره، تنها دوبار در اوستا ظاهر می شود و آن هم نه به صورت خدایی، بلکه به صورت کماله دیوی، امّا لقب مشخص ودایی ایندره، ورترهن، در اوستا به صورت ورثرغنه، بدون آن که به ایندره مربوط باشد، ظاهر می شود، در ادبیات اوستایی ورثرغنه که همان بهرام ادبیات پهلوی است، فقط ایزد پیروزی است و از اهمیت عظیمی برخوردار است.» ( پژوهشی در اساطیر ایران، 470 ) 

هم چنین در خصوص افسانه ی نبرد ایندره و ورتره[7] که در ادبیات ودایی وجود داردمی نویسد:« افسانه ی نبرد ایندره و ورتره، مستقیماً در ادبیات اوستایی و پهلوی انعکاس نیافته است، امّا نام اوستایی ایزد بهرام، ورثرغنه که به معنای کشنده ی ورثره است، یادآور اصل هند و ایرانی ورتره است. ضمناً داستان نبرد ایندره و ورتره به احتمال بسیار در هفت خان رستم و نبرد وی با دیو سپید، منعکس گشته است.» ( همان، 482 ) 

برای مشخص شدن شباهت های رستم و ایندره به بررسی ویژگی هایی که به ایندره اختصاص دارد می پردازیم. دکتر اسماعیل پور در خصوص ایندره می نویسد: آریائیان نخستین یا هند و ایرانیان، ایزدانی را می پرستیده اند که نامشان در پیمان نامه ی بغاز کوی، بازمانده از 1380 پ.م آمده است. این ایزدان عبارتند از: میتره، ورونه، ایندره، ناسه تیه. ایندره ایزدی است دلیر و جنگاور و مهم ترین پیشکار ورونه به شمار می رود. اوست که زمین را به اریه ( آریاها ) می بخشد و آب های خروشان را هدایت می کند. او هماره سومه می نوشد و در نشاط سومه، دژهای نودونه گانه ی دیو خشک سالی را نابود می سازد. او پرنده ای است والاتر از همه ی پرندگان کیهان، شاهینی کشتی آساست و سرور همه ی مرغان شکاری است. ایندره صاحب« صد نیرو » است، الطاف بیکران خویش را در همه جا می پراکند و شهریاری نیکوست. ایزدی است زرّین فام، کشنده و یتره ی اژدها و پشتیبان پهلوانان و رزم جویان است. ایندره به نیروی خویش زمین و آسمان را از یکدیگر جدا    می کند و همه جا را وسعت می بخشد. زمانی ایندره با گرز آهنین خود کوه ها را می شکافد و گناه کاران را پادافره می دهد. او آورنده ی ماده گاوان و یاری دهنده ی جنگاوران است. آذرخش در دست اوست، کشنده ی اَهی و دیو خشک سالی برابر ایرانی اَژی دهاک و دارنده ی اسب های تیزرو است و خانه های نیکو می بخشد. خورشید همچون اسب گلگون اوست که با روشنی بیکران در آسمان می درخشد و پیوسته در حرکت است، اسبی دل خواه و سرخ رنگ، که با نشاط خاصی شیهه می کشد و گردونه اش را می راند. ایندره در سپبده دمی شیرین از پهلوی مادر زاده می شود و چون بالنده می گردد، گاوهای پنهان شده در غارها را می یابد و به آنان برکت و ثروت می بخشد. او شکست ناپذیر و رام نشدنی است، زوبین انداز و تندرآساست. او هماره پیشاپیش جنگ جویان حرکت می کند. آسمان و زمین در برابرش خم می شوند و نفس هایش کوه ها را به لرزه درمی آورد.(رک، اسطوره بیان نمادین، 85- 83

2- گودرز: گودرزپسر کشوادپسر قارن پسر کاوه، پدر گیو، سپهسالار ایران در دوران کاوس و کیخسربود. چنانکه از مآخذ تاریخی برمی آید گودرز پسر گیو است اما در شاهنامه گیو پهلوان پسر گودرز دانسته شده و عین این حالت در متون پهلوی نیز وجود دارد و معلوم نیست معکوس کردن قضیه ازکجا نشأت کرده است ، به هرحال بنا بروایت فردوسی درعهد کیان پس از خاندان سام نیرم ، خاندان گودرز گشوادگان ، اهمیت بسیار دارد.

نام گودرز یونانی  شده ی Gotarzes  است که در متون عربی به صورت "جودرز" و"جوذرز"آمده است (کیانیان ص  90، حماسه سرایی در ایران ، ص 576). محققان گودرز را همان اشک بیستم  ،پادشاه اشکانی دانسته اند که در سال 46 میلادی به بر تخت پادشاهی نشست(تاریخ ایرا ن باستان ،ج3،صص2418)، دکتر صفا می نویسند:" ...گودرز  و پسرش  "گیو" بر گوتزرس :Gotarzesو پدرش گو Geo  در مآخذ رومی قابل تطبیق است که هردو از اشکانیان هستند.( حماسه سرایی در ایران ،ص 577)

"...گودرز هفتادوهشت پسرو نبیره داشت و درفش کاویانی در دست خاندان او بود.. نام گودرز و پسرش گیو بر گوترزس و پدرش گئو (در مآخذ رومی ) که هر دو از اشکانیانند قابل تطبیق است ... اما گودرز گیو که مورخان رومی او را «گوترزس گئوپوتروس » نامیده اند، یکی از رجال بزرگ و نام آور عهد اشکانی معاصر" آرتابانس "(:اردوان ) سوم ،هژدهمین پادشاه اشکانی، پسر ارد دوم و از بزرگترین طرفداران و متنفذین عهد اوست که بر ناحیه ٔ هیرکانیا (گرگان ) دست داشت و در تمام مدت حیات اردوان سوم از او اطاعت میکرد. چنانکه از سکه های گوترزس (گودرز) برمی آید این پادشاه خود را شاهنشاه آریانا و قهرمان اردوان معرفی میکرد و همین لقب خود معرف درجه ٔ شجاعت گودرز و اهمیت او در پادشاهی اردوان سوم است ... چنانکه گفته اند گودرز اشکانی و خاندان او در روایات ملی ما نفوذ بسیار یافته اند و اثر تمام اعمال و روابط ایشان با امرای دیگر اشکانی مانند واردانس و ولگش اول در شاهنامه ٔ استاد طوس به نحو عجبیی آشکار است .
داستان این خاندان ظاهراً در شمال ایران خاصه هیرکانیا شهرت بسیار داشت و مدتها پیش از عهد فردوسی در داستانهای ملی ما راه جست . این داستانها کاملاً صورت پهلوانی داشت و به نوعی بود که کاملاً در روایات حماسی می توانست راه جوید و شخص گودرز نیز بر اثر شجاعت و جنگاوری خود لیاقت راه جستن بدین روایات حماسی را داشت ، چه این مرد بنا بروایت تاسیتوس پادشاهی شجاع بود. تاسیتوس شرحی درباب حمله ٔ شجاعانه ٔ گودرز به خاندان قارن ذکر کرده است . گودرز به جنگاوری خود مباهات می کرد، چنانکه در سکه هایی که از او مانده، نه تنها خود را شاه شاهان آریان نامیده ،بلکه به عنوان قهرمان خاندان آرتابان (اردوان ) نیز یاد کرده است . گودرز یکی از پادشاهان معدود اشکانی است که برای اثبات وفاداری او به آیین ملی اسناد تاریخی در دست است . تاسیتوس گفته است که گودرز در پرستش هرکولس مبالغه میکرد و یقیناً مراد از این هرکولس "ورثرغنه" فرشته ٔ اوستایی است که نویسنده ٔ رومی بنابر عادت نویسندگان رومی و یونانی نام او را با ربّ النوع معادل وی در اساطیر مذهبی خویش تطبیق کرده است . گویا یکی از جهات نفوذ گودرز و خاندان او در روایات ملی و کتب مذهبی عهدساسانی همین امر باشد زیرا در این صورت موبدان و روحانیون زرتشتی حرمت و اهمیت بسیاری برای او قائل بودند. هر دو اشارت تاسیتوس که فوقاً نقل شده دلیل بر پهلوانی و دلاوری گودرز و به همین دلیل است که گودرز در عین پیری از پهلوانان بزرگ در شاهنامه شمرده شده وفرزندان او نیز همه صاحب سجایای پهلوانان و جنگجویان بزرگ هستند. حدیث جنگهای تاریخی گودرز و خاندان اونیز به صورتهای نوی در شاهنامه دیده میشود. بنابر آنچه در تاریخ گودرز و خاندان او دیده ایم برای این خاندان دو دوره وجود دارد ، یکی دوره ٔ ترقی و پیشرفت و دیگر دوره ٔ انحطاط و زوال :

در دوره ٔ اول گودرز و گودرزیان به پیشرفتهایی نایل آمده آل قارن را شکست دادندو واردانس را از میان بردند (اما نه مستقیماً) و تخاریان را به جای خود نشاندند و در زدوخورد با ولگش اول نیز تا درجه ای پیروز شدند و او را به صلح با خود راضی کردند.

 اما در دوره ٔ دوم بر اثر مهاجرت طوایف کوشان و زدوخورد با طوایف شمال و شمال شرق قدرت خاندان گودرز رو به زوال نهاد و آخر کار از میان رفت . این هر دو دوره و جنگها و اعمال گودرزیان به درستی در شاهنامه دیده میشود منتهی تا درجه ای با داستان طوس آمیخته است .
در نخستین جنگی که ایرانیان به سرداری طوس با تورانیان کرده اند، هنگام عبور سپاه ایران از کلات ، فرود برادر کیخسرو   ،کشته شد.این شاهزاده ٔ جوان و دلیر علی التحقیق همان واردانس (تلفظ رومی ) اشکانی است که ناگهان به قتل رسید، در شاهنامه مسبب واقعی قتل این شاهزاده طوس دانسته شد ولی قتل فرود مستقیماً به دست بیژن و رهام دو تن از افراد آل گودرز صورت گرفته است . بنابر روایات تاریخی واردانس را ناگهان به قتل آورده اند و گودرز به ظاهر دراین کار دخالتی نداشت و تنها گناه وی این بود که ازمنسوبان خویش در مخالفت با واردانس ممانعتی ننمود. در شاهنامه نیز گودرز مستقیماً در جنگ با فرود دخالتی نکرده است و دو تن از خاندان او بی اطلاع وی مرتکب این قتل شده اند... تا اینجا درباب پیروزیهای خاندان گودرز سخن گفته ام اما چنانکه میدانیم در شاهنامه (داستان فرود) پس از کشتن پلاشان و رویاروی شدن سپاه ایران و توران به خاندان گودرز لطمه و آسیب بزرگی رسید و بیست وپنج کس از ایشان از میان رفتند و از آن جمله است بهرام پسر گودرز که داستان او در شاهنامه از قطعات بسیار زیبا و دل انگیز است . در جنگهای دیگر یعنی جنگ هماون و داستان جنگ گودرز با پیران نیز بسیاری ازفرزندان گودرز از میان رفتند و گودرز به کین هفتاد پسر پیران را کشت . در جنگهای اخیر گاه آثار ضعف و انحطاط گودرز به صورت گریختن گودرز با ایرانیان و پناه بردن به کوهها آشکار میشود و آخر کار بزرگترین مرد خاندان گودرز در شاهنامه یعنی گیو همراه کیخسرو ناپدید شد و بدین طریق با پایان یافتن داستان کیخسرو داستان خاندان گودرز نیز پایان می یابد. در شاهنامه یک دسته از دشمنان ایران و از یاران و معاضدان تورانیان کشانیانند که کاموس و اشکبوس کشانی میان آنان از همه معروف ترند و چنانکه میدانیم در جنگ کاموس گیو و در جنگ با اشکبوس رهام که هر دو پسر گودرز بودند از کشانیان ستوه شدند و تنها با دخالت رستم غائله از میان رفت . این کشانیان که خاندان گودرز از عهده ٔ ایشان برنیامدند همان قوم کوشانند که بنابر روایات تاریخی باحملات خود مایه ٔ ضعف خاندان گودرز شده اند.
در اوستا بزرگترین کار طوس از میان بردن خاندان واسک (ویسه ) است اما این افتخار در شاهنامه نصیب گودرز و پسرش گیو شده است . این انتقال که مخالف نص صریح اوستا است نشان میدهد که قوم پارت و اهالی مشرق ایران به گودرزیان علاقه ٔ بسیار داشتند و ازاین روی یکی از اعمال بزرگ پهلوانی را بدانان نسبت دادند.علاوه بر این تصور میرود که یکی از علل انتساب کار بزرگ طوس به گودرز خلطی است که میان اسم اوستایی واسک و نام پارتی وسه سس (تلفظرومی ) شده است . وسه سس که نام او قابل اشتباه با نام ویسه است از سرداران ولگش اول بود و علی الظاهر میان او و گودرز خلافی وجود داشته است . چنانکه از مآخذ تاریخی برمی آید گودرز پسر گیو است اما در شاهنامه گیو پهلوان پسر گودرز دانسته شده و عین این حالت در متون پهلوی نیز وجود دارد و معلوم نیست معکوس کردن قضیه از کجا نشأت کرده است . (از حماسه سرایی در ایران تألیف صفا چ 2 صص 575 - 581. : )

سکه ی گودرز دوم اشکانی

Size of this preview: 800 × 321 pixels. Other resolutions: 320 × 128 pixels | 640 × 257 pixels.

Original file (1,284 × 515 pixels, file size: 214 KB, MIME type: image/jpeg)

گودرز پسر کشواد زرین کلاه از پهلوانان د وران  فریدون اس ت  که از زمان کاووس  در شاهنامه ظاهر می شود که با رفتن کاووس به مازندران همداستان نیست ، اودر مازندران  به بند دیو سپید می افتد و رستم او و دیگر پهلوانان اسیر را می رهاند،او در لشکر کشی های کاووس به  توران  و چین و مکران  وزره  و با کاووس همراه بود و در هاماوران بازهم با کاووس به زندان افتاد و رستم باردیگر واووس و گودرز و دیگر همراهان کاووس را از بند آزاد ساخت، و در این دوران پهلوانی پیر و با تدبیر بود، در داستان سهراب ، او نقش مشاور و اندرز دهنده کاووس  و رستم را دارد و همواست که به طلب نوشدارو به نزد کاووس می رود . پاسخ منفی می شنود .

سیاوش ،گودرز را بسیار گرامی می داشت و فرمان داده بود تا صورت وی را بر بر دیوارهای "سیاوش گرد " ترسیم کنند و در هنگام نبرد هایی که به کین خواهی سیاوش  در گرفت ، گودرز فرماندهی میسره سپاه ایران را بر عهده داشتو چون رستم بر  افراسیاب چیره گشت، گودرز را تاج  و گوهرهای  فراوان و منشور  فرمانروایی سغد و سیجاب را  داد.

3-طوس:

3-طوس:نام طوس در اوستا"توسه: Tûsaآمده است  ودر فقرات 53 و54 از آبان یشت  از او چنین یادشده است:"توس پهلوان بر پشت اسب خویش به اردویسور اناهیت  درود  فرستاد واز او برای  خود و ستوران خویش ،نیرو وتندرستی خواست تا آنکه بر هماوردان  و بدسگالان خویش چیره  تواند گشت ،طوس  از اناهیت در خواست تا وی را بر پسرا دلیر "واسک": Vaêsaka”  " در گذرگاه بلند "خستروسوک":Xsathrosüka”"  برفراز کنگهه:

Kangha): کنگ) بر افراشته  ومقدس  غلبه دهد  وبسیاری از  تورانیان را به قتل آورد،این واسک همان "ویسه" شاهنامه است که برادر پشنگ  و عم افراسیاب  بود و پسرش "پیران " نام داشت.(ـحماسه سرایی در ایران  ص 551 ، فرهنگ نامهای شاهنامه،ص 661)

طوس شاهزاده و پهلوان و سپهسالار ایرانی است که فرزند دوذر پادشاه  پیشدادی بود،که قاعدتا می بایستی جانشین پدر  می شد و به پادشاهی ایران می رسید ،اما "زال" خاندان نوذر را شایسته ی پادشاهی ندید و سلطنت را به "کیقباد" داد و بدین ترتیب پادشاهی از" پیشدادیان" به "کیانیان" انتقال یافت.

  نخستین بار از طوس در شاهنامه  هنگامی یاد می شود که پدرش اورا مأمور بردن خاندانش به پارس می کند و او در ضمن سفر از کشته شدن پدرش  آگاه می شود و به زابل پیش "زال" می رود و از وی یاری می خواهد و زال اگرچه اورا یاری می دهد ،اما با رسیدن وی به شاهی مخالفت می کند ،طوس در دوره ی پادشاهی کیکاووس

بار دیگر آشکار می شود و با رفتن کاووس به مازندران مخالف می کند  ولی سر انجام با کاووس به مازندران می رود و اسیر می شود و رستم او ودیگران را می رهاند.

در سفر کاووس به هاماورا ن نیز طوس همراه کاوس است و باز با وی به بند می افتد، او یکی از هفت دلاوری بود که به برای شکار به مرز توران رفته بودند ودر راه ، مادر سیاوش را یافتند و به نزد کاووس بردند.

طوس در ماجرای سهراب رایزن واندرز دهنده ی کاووس بود  وسپهسالار لشکری بود که با صد هزار سپاه به رویارویی سهراب شتافت ولی یارای رویا رویی باسهراب را نداشت و  از او عمودی سنگین خورد .

در داستان سیاوش نیز او نقشی عمستم بر افراسیابده دارد و اغلب فرماندهی جنگهای بزرگ را بر عهده می گیرد،چون ر چیره گشت ، طوس را تخت  عاج و منشور فرمانروایی "چاچ " بخشید.

طوس ،فریبرز را برای پادشاهی مناسب تر می دانست و به این دلیل که کیخسرو نواده ی افراسیاب است،  از رفتن به نزد وی خود داری کرد ولی به توصیه ی کاووس قرار شد از فریبرز و کیخسرو هریک توانستند "دژ بهمن " را بگشایند،پادشاه ایران شوند،فریبرز در این کار توفیق نیافت و کیخسرو دژرا گشود و به پاشاهی رسید و طوس اورا به پادشاهی ستوداز گذشته ها پوزش خواهی کرد و کیخسرو اورا نوات و  بر تخت نشانید  وبار دیگر سپهسالری و در فش کاویانی به وی سپرد. و اورا به نبرد با تورانیان فرستاد که در همین سفر طوس از مسیری که کیخسرو رفتن او را  منع کرد ه بود رفت و "فرود " برادرکیخسرو در نبرد با لشکر وی کشته شد و کیخسرو او را معزول  کرد و فریبرز کاوس عموی خود را به جای وی فرمانده سپاه ایران ساخت ،ولی با شفاعت رستم و دیگر بزرگان اورا بخشید وبار دیگر سپسالار لشکر کرد.

او در نیر د با پیران سپسالار توران  گاهی پیروز و زمانی مغلوب می شد و لی پون رستم به سپاه وی پیوست ،بر تورانیان و شاه چین پیروز شد و در سفر پایانی کیخسرو  ، با وی همراه بود و در برف  و بوران گم شد  هرگز باز نگشت.( فرهنگ نامهای شاهنامه ،ص 666) و به همین دلیل زردشتیان  اورا از جاویدانان می شمارند.(همان)

 

 

4- گیو: پهلوان ترین افراد خاندان او گیو که پس از رستم هماورد نداشت ، «بانوگشسپ سوار» دختر رستم را به زنی گرفت و از او بیژن پدید آمده بود... گودرز و گیو و بیژن از پادشاهان و بزرگان اشکانی بوده اند که به تدریج در روایات ملی ایران راه یافته و در شمار پهلوانان درآمده اند

گیو. [ وْ ] (اِخ ) یکی ازپهلوانان داستانی ایران و پسر گودرز و داماد رستم جهان پهلوان است ، نام گیو در متون پهلوی ویو  و گیو  (هر دو با یاءمجهول ) ضبط شده و کریستن سن معتقد است که چون نام اغلب جاویدانان از فهرست مفصل اسامی یشت سیزدهم (فروردین یشت ) استخراج شده است ناگزیر باید نام گیو را هم در همین یشت جست و از این روی "گئونی" پسر "وهونمه"  باید همان گیو یا ویو باشد. او پسر گودرز و از جمله ٔ جاویدانان است . این اسم در طبری «یی » ضبط شده و این شکل محققاً از "ویو "پدید آمده است ، اما همین نام را در کتیبه ٔاشکانی بیستون به صورت معمول در پهلوی و فارسی یعنی گیو با یاء مجهول می بینیم و در اینجا گیو پدر گودرزاست نه پسر او. چنانکه از مآخذ تاریخی برمی آید گودرز پسر گیو است اما در شاهنامه گیو پهلوان، پسر گودرز دانسته شده و عین این حالت در متون پهلوی نیز وجود دارد و معلوم نیست معکوس کردن قضیه ازکجا نشأت کرده است .

  گیو کیخسرو پسر سیاوش نوه ٔ کیکاوس و افراسیاب را بعد از هفت سال جستجو با مادرش فرنگیس از ترکستان به ایران آورد به هرحال بنا بروایت فردوسی درعهد کیان پس از خاندان سام نیرم ، خاندان گودرز گشوادگان ، اهمیت بسیار داردو پهلوانترین فرد این خاندان گیو بوده است ، گیو که پس از رستم هماورد نداشت ، بانوگشسب سوار، دختر رستم را به زنی گرفته بود. ،

 اما نویسنده ٔ بندهشن تحت تأثیر آثار اسلامی گیو جاویدان را با گیو پهلوان اشتباه کرده است . گیو بنا به روایات فردوسی نیز با کیخسرو و فریبرز و طوس ناپدید شد. بدین معنی که چون کیخسرو دست از جهان شست و سفر آخرت گرفت ، فریبرز وطوس و گیو نیز به کیفیتی که در پایان داستان کیخسروو مقدمه ٔ داستان لهراسب در شاهنامه ٔ فردوسی می بینیم با او رفتند و دیگر بازنگشتند و از اینجا چنین برمی آید که داستان گیو پهلوان در روایات ملی نیز با داستان" گئونی "مذکور در فروردین یشت آمیخته شده است . ظاهراً گودرز و گیو و بیژن از پادشاهان و بزرگان اشکانی بوده اند و بتدریج در روایات ملی ایران راه یافته و درشمار پهلوانان درآمده اند. نام گودرز و پسرش گیو، برگوترزس  و پدرش گئو  در مآخذ رومی که هردو از اشکانیانند قابل تطبیق است . (از حماسه سرایی در ایران تألیف دکتر صفا چ 1 و 2ص 535، 541 به بعد)

[بیژن: بیژن  ، بیزن . بیجن[ ژَ ] (اِخ ). نام پسر گیو نواده ٔ گودرز و خواهرزاده ٔ رستم . از پهلوانان و ناموران داستانی ایران بروزگار کیخسرو. داستان او و دلاوریهایش در شاهنامه ٔ فردوسی و بیژن نامه آمده است . ناظم بیژن نامه که منظومه ای حماسی است و از 1400 تا 1900 بیت دارد ،عطأبن یعقوب صاحب برزونامه است . (فرهنگ فارسی معین ). بیژن و منیژه که یکی از داستانهای دلکش شاهنامه است به اختصار اینست ، که گروهی از «ارمانیان » نالان و غریوان بدرگاه کیخسرو آمدند و از ستم و آسیب گرازان تنومند که کشتزار آنان را تباه ساخته بودند دادخواهی کردند. شاه فرمان داد تا یک تن از دلاوران به ارمان (در مرز ایران و توران ) رهسپار گردد و گرازان را در بیشه های آنجا نابود سازد. بیژن پسر گیو بفرمان خسرو کمر بست و بهمراهی گرگین میلاد روی بدان سو نهاد. بیژن در پیکار با گرازان پیروزی یافت . در پایان پیکار گرگین از سر رشک و حسد به راه نیرنگ و فریب گرائید و بیژن جوان و خودکامه را بمرغزاری در آن سوی مرز که منیژه دختر افراسیاب با گروهی از کنیزکان رامشگر مجلس بزمی آراسته بود بکامجویی رهنمون شد. بیژن به خیمه ٔ منیژه درآمد و دختر افراسیاب را شیفته ٔ خویش کرد و با وی برامش و میگساری پرداخت . چون یک چند بدینسان گذشت و راز دلباختگی آنان آشکار شد افراسیاب سخت برآشفت و بدستیاری برادر خود گرسیوز بیژن را دستگیر و در چاهی زندانی کرد. از سوی دیگر گرگین که پس از تباهی کار بیژن به ایران زمین بازگشته بود با سخنان بی پایه خبر گم شدن بیژن را به گیو و شهریار ایران رسانید اما بخشم خسرو گرفتار شد و به بند درافتاد. آنگاه گیو بجستجوی فرزند پرداخت و چون از تکاپوی خویش سودی نبرد ناگزیر از پیشگاه کیخسرو یاری خواست . شهریار ایران در جشن نوروز بجام گیتی نما نگریست و بیژن را در چاهی گرفتار دید. سپس رستم را از سیستان فراخواند و او را بتوران فرستاد تا بیژن را از این رنج و گرفتاری برهاند. رستم در جامه ٔ بازرگانان همراه با تنی چند از دلاوران ایران نهانی به توران زمین اندر شد و دیری نپائید که بغمخواری و یاری منیژه بیژن را از چاه تاریک رهایی بخشید و بر سر آن بود که با آن دو راه ایران در پیش گیرد که افراسیاب از کار رستم و بیژن و منیژه آگاه گشت و با سپاهی گران از پی رستم آمد و پیکاری سهمناک درگرفت . در این رزم رستم پیروز شد و افراسیاب شکست یافت و بگریخت . آنگاه رستم با بیژن و منیژه به ایران زمین بازگشت . کیخسرو رستم را بگرمی و خشنودی پذیرا شدو گرگین را ببخشید و سپس صد جامه ٔ دیبای رومی ، تاج و بدره های زر و فرش و خدمتکار و خواسته های دیگر به منیژه ارزانی داشت تا بهمسری بیژن زندگی را بشادمانی بگذراند. (از کتاب بیژن و منیژه برگزیده ٔ ابراهیم پورداود).

بهرام گودرز

فرود سیاوش: این شاهزاده ٔ جوان و دلیر علی التحقیق همان واردانس (تلفظ رومی ) اشکانی است که ناگهان به قتل رسید، در شاهنامه مسبب واقعی قتل این شاهزاده طوس دانسته شد ولی قتل فرود مستقیماً به دست بیژن و رهام دو تن از افراد آل گودرز صورت گرفته است . بنابر روایات تاریخی واردانس را ناگهان به قتل آورده اند و گودرز به ظاهر دراین کار دخالتی نداشت و تنها گناه وی این بود که ازمنسوبان خویش در مخالفت با واردانس ممانعتی ننمود. در شاهنامه نیز گودرز مستقیماً در جنگ با فرود دخالتی نکرده است و دو تن از خاندان او بی اطلاع وی مرتکب این قتل شده اند... تا اینجا درباب پیروزیهای خاندان گودرز سخن گفته ام اما چنانکه میدانیم در شاهنامه (داستان فرود) پس از کشتن پلاشان و رویاروی شدن سپاه ایران و توران به خاندان گودرز لطمه و آسیب بزرگی رسید و بیست وپنج کس از ایشان از میان رفتند و از آن جمله است بهرام پسر گودرز که داستان او در شاهنامه از قطعات بسیار زیبا و دل انگیز است .

رهام:[رُهَْ ها]  (اِخ ) پسر گودرز که در جنگ دوازده رخ بارمان را کشت . بعد از کیخسرو به ملازمت لهراسب ، شاهنشاه ایران معزز بوده و از جانب او به حکومت ری و اسپهان و فارس تا حدود شوشتر و اهواز ممتاز شد و حکمرانی همدان را به داریوش فارسی داده و او را بر سر پادشاهان کلدانیون که در بابل تا ارمن و عمان حکمران بودند، فرستاد.وی بلشازار حاکم را کشت و آن ولایت را مسخر کرد و به حکم شاه سلطنت بابل تا بیت المقدس به وی مفوض شد. چون لهراسب به سعی دانیال علیه السلام دین موسوی داشت و رعایت بنی اسرائیل می نمود از نو بیت المقدس و مسجد اقصی را آباد کرد و خرابیهای بخت النصر را تعمیر نمود. رهام از شجاعان گیتی بود و در زمان کیخسرو جنگهای مردانه نمود. (دهخدا)

تخوار: دکتر معین در حاشیه ٔ برهان آرد: این نام در کتب قدیم نخوار با نون ضبط شده و تخوار غلط است.

گرگین: پسر میلاد که او را "گرگین میلاد" میگفتند و به گرگ منسوب داشته اند یعنی به حدت و قوت گرگ است و در جنگ گرازان با بیژن گیو، غدر کرده اما وقتی از جانب پادشاه ایران به حکمرانی اراضی خوارزم مأمور شد ، در آن حدود شهری بنام خود بساخت و به گرگان موسوم شد. (آنندراج ).

میلاد بقول نلدکه (حماسه ٔ ملی ایران ص 7)محرف مهرداد  ،نام پادشاه اشکانی  است . اما گرگین بدرستی معلوم نیست تحریف چه نامی است .( رجوع شود :به حماسه سرایی در ایران تألیف دکتر صفا چ 1 صص 544- 545 و حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین) 

فریبرز کاووس :  پسر کیکاوس است که در جنگ دوازده رخ ، کلباد پسرپیران ویسه او را به قتل آورد.

گستهم:[گ ُت َ هَ  / گ ُ ت َ ] (اِخ ) در پهلوی ویستخم  یا ویستهم . این نام در اوستا به قول دارمستتر به صورت" ویستئورو " آمده که یکی از ناموران ایران است از خاندان نوذر (بند 102 فروردین یشت ) این کلمه ٔ اوستایی لفظاً به معنی گشوده و منتشرشده می باشد. (یشتها پورداود ج 1 ص 265 ح ). و (کریستنسن کیانیان ص 156). بنابراین ویستئورو اوستایی تبدیل صورت یافته ٔ ویستهم گستهم گردیده که جزو اخیر آن «تهم » به معنی دلیر است . (یشتها ج 2 ص 139).  
"...دیگر پسر نوذر بود پدر طوس وگستهم راست انداز. (مجمل التواریخ و القصص ص 27). سوم سپاه ملک گیلان آغش وهادان را داد و با گستهم نوذر سوی خوارزم و آن زمین ها فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 49)

11-زنگه ی شاوران:[زَ گ َ ] (اِخ ) پسر شاوران از ولایت زنگه

12-زرسپ

13-زواره: پسر زال و برادر رستم است و از پهلوانان کیخسرو و کیکاوس . در جنگها همه جا همراه رستم و یار و کارگزار او بود.
سوی میسره نامبردار شیر
زواره که بود اژدهای دلیر.فردوسی

14-سیاوش

15-فرهاد:از پهلوانان روزگار کیکاوس  که در سفر مازندران همراه وی بود.

16- اسفندیار:

ویژگی های اسفندیار در روایت های اوستایی و پهلوی

نام او در اوستا سپنتودات[1]با لقب تخم[2]یعنی تهم و دلیرآمده است. در فصل سی و یکم بندهش که از نسب شاهان یاد می شود، به گشتاسب دو پسر نسبت داده شده است، یکی پیشیوتن (پشوتن) و دیگر سپندیات. سپندیات، همان است که در سایر متون پهلوی، سپنددات[3]یاد شده و از او در   منظومه ی ایاتکار زریران، به بزرگی سخن رفته است. نام سپندیات در ادبیات قدیم ارمنی، سبئوس[4] است. بنا بر بعضی از روایات (زردشت نامه، نقل از زند اوستا، ج2، ص277 )، زردشت او را رویین تن کرده بود، چنان که حربه بر جسم او کارگر نبود. معلوم نیست این اسم که در متون عربی هم اسفندیاذ است در شاهنامه، چگونه به اسفندیار تبدیل شده است.

در فقره ی 29 از فصل 31 بندهش، سه پسر از اسفندیار نام برده اند: وهومن و آتورسه و مهرترسه. از این سه پسر اصلاً در اوستا یاد نشده است و جز وهومن، آن دو دیگر نیز در متون پهلوی شهرتی ندارند. امّا در شاهنامه، چهار پسر به اسفندیار نسبت داده شده است: بهمن، مهرنوش، نوش آذر و آذرافروزطوس. اگر در صدد مقایسه ی این چهار نام با سه اسمی که در بندهش یافته اییم برآییم، به این نتیجه می رسیم که آن هر سه اسم در شاهنامه، با تحریف نسبتاً زیادی یاد شده است و وهومن به بهمن مبدل گشت و مهرترسه به مهرنوش و آتورترسه به نوش آذر که شاید اصل صحیح تر آن، آذرنوش باشد، امّا در برابر آذرافروزطوس، معادلی در بندهش نداریم و حتّی به اصلی بودن این اسم، اعتماد بسیار نمی توان داشت و این اسم در شاهنامه نیز تنها یک بار تکرار شده است.

نخستین کار بزرگ اسفندیار، کشتن بیدرفش تورانی است به کین عم خود زریر و این کار بنا بر منظومه ی یادگار زریر، به دست بستور، پسر زریر انجام شده است نه اسفندیار. نخستین جنگ گشتاسب با تورانیان به همّت اسفندیار به پیروزی ایرانیان ختام پذیرفت و او پس از این در چهارگوشه ی جهان گشت و همه ی مردمان را به دین اورمزد در آورد ولی بعد به سعایت گرزم، یکی از نزدیکان گشتاسب، از دیده ی پدر افتاد و در گنبدان دژ محبوس شد تا پس از حمله ی ثانوی ارجاسب تورانی، به خواهش جاماسپ به رویین دژ رفت. داستان هفت خان اسفندیار، راجع به همین سفر اوست و این داستان را از بعضی جهات باید تقلیدی از هفت خان رستم[5]یا لا اقل هر دو را متأثر از یکدیگر دانست.اسفندیار در هفت خان خود با گرگ و شیر و اژدها و زن جادو و سیمرغ جنگید و به برفی سخت دچار شد. رستم نیز در خان سوم خود با اژدها و در خان چهارم با زن جادو مصاف داد و رخش او در خان اوّل با شیر در آویخت. ظهور زن جادو به شکل دختری جوان و نزدیک شدن او به رستم تا آخر داستان، شباهت فراوان به خان چهارم اسفندیار دارد. حوادث جوّی از قبیل شدت گرما و فرو ریختن برف نیز در هر دو داستان نمونه دارد، چنان که در هفت خان رستم، گرمای شدید و تشنگی، پهلوان را از پای در آورد و در هفت خان اسفندیار، برف سخت از موانع راه و مایه ی آزار بود. اسفندیار و رستم هر یک در هفت خان خویش، راهنمایی داشتند. راهنمای اسفندیار، گرگسار بود که در جنگ با ارجاسب اسیر ایرانیان شد و رستم هم در خان پنجم، اولاد را اسیر کرد و راهنمای خود قرار داد. تفاوت اسفندیار و رستم در این جاست که اسفندیار گرگسار را با آن همه مواعید به قتل آورد، امّا رستم در پایان کار، به پاداش راهنمایی های اولاد ولایت مازندران را از کاوس برای او خواست. فنح رویین دژ به وسیله ی اسفندیار، نظیر فتح دژ سپند به وسیله ی رستم است، اسفندیار رویین دژ را به حیله گشود و رستم نیز در این کار به تدابیر جنگی دست زد. شباهت این دو داستان به یکدیگر، چنان است که گویی یکی از دیگری اقتباس یا تقلید شده است. 

در داستان مرگ اسفندیار نیز دو موضوع قابل توجّه است، یکی آن که مرگ پهلوان به یکی از گیاهان بستگی داشت و دیگر آن که از همه ی اعضای وی، یک عضو از سلاح جنگ آسیب می دید. نظیر این هر دو مطلب را در داستان های سایر ملل آریایی نیز می بینیم، مثلاً در حماسه ی ملی یونان، آشیل پهلوان را تنها با آسیب رسانیدن به مچ پا ممکن بود از پای درآورد و در میان اساطیر ملل شمالی اروپا، بالدر پهلوان فقط با گیاه « گی » از میان رفت. ( حماسه سرایی در ایران، 599- 596 )

ویژگی های مشترک داستان اسفندیار با اساطیر یونان  http://asatir-shahname.blogfa.com/post/28

یکی از ویژگی های مشترک داستان اسفندیار با اساطیر یونان، خان های او است که در اساطیر یونان نمونه هایی دارد و در بخش مربوط به داستان رستم به وجود شباهت و اختلاف آن ها اشاره شد. 

از نکات مشترک دیگر، وجود شباهت هایی است که بین داستان نبرد رستم و اسفندیار با شخصیت های نبرد تروا وجود دارد که از نمونه های آن وجود شباهت بین شخصیت آشیل با اسفندیار و رستم با هکتور است. دکتر اسماعیل پور در مقاله ای به بررسی تطبیقی دو داستان پرداخته اندو در ضمن آن به این شباهت ها اشاره نموده اند. ایشان در این زمینه می نویسند: اسفندیار، شاهزاده ی دیناور و هم عصر زردشت و حامی دین نو بود، در حالی که رستم پهلوان قومی بود که در آخرین قرن های قبل از میلاد به قلمرو سیستان کوچ کردند. از این رو، بین اسفندیار و رستم از نظر زمانی، فاصله ی بسیاری وجود داشت. پس این رویارویی بیشتر جنبه ی اساطیری باید داشته باشد و جنبه ی تاریخی اش کم رنگ می نماید. 

سپس در مورد آشیل می نویسند: خشم آشیل یکی از ویژگی های اوست و کسی را توان مقاومت در برابر آن نیست. او نیز مانند اسفندیار، پهلوان- پادشاهی مقدّس است، مادرش، تتیس نیز هم چون مادر اسفندیار، کتایون که مخالف نبرد او با رستم است، موافق به جنگ رفتن او نیست، چون مطمئن است که در جنگ کشته خواهد شد. 

آن گاه آشیل هم چون اسفندیار، خود نیز کشته می شود، امّا نه به شکل عادی در نبرد، بلکه با تیری که آپولون هدایت می کند و پاریس می افکند. تیر بر پاشنه ی رویین نگشته ی او می نشیند و او فرو می میرد. 

در مقایسه ی موقعیت اقلیمی و جغرافیایی نیز می توان گفت که موقعیت ایران در سیستان     ( محل نبرد ) با موقعیت یونان نسبت به تروا تقریباً یکی است. سیستان محل کوچک تر و در واقع یکی از ایالات قلمرو پادشاهی بزرگ گشتاسب شاه است و تروا نبردگاه آشیل و هکتور نیز نسبت به سرزمین بزرگ یونان ( قلمرو آگاممنون ) کوچک است و موقعیت پایین تری دارد. 

گفتیم آشیل در اصل به کمک خدایان و به دست پاریس کشته می شود، اسفندیار نیز به واقع به کمک زال و سیمرغ و به دست رستم به هلاکت می رسد. جالب این است که زمان شکل گیری داستان رستم و زال در حدود هزاره ی اوّل پیش از میلاد و زمان سرایش ایلیاد نیز در همین حدود است. 

یونانی ها به رهبری آگاممنون به تروا حمله می کنند. بنا به روایت ایلیاد، سپاهیان یونانی مستقیماً از اولیس به تروا می روند، شهری که در شمال غربی آسیای صغیر واقع است. یونانی ها به قصد رهایی هلن، همسر ربوده شده ی برادر آگاممنون، به تروا می تازند. در این تازش، آشیل   بزرگ ترین دلاور یونانی به نبرد با هکتور، بزرگ ترین پهلوان تروا می رود و او را می کشد و سپس خدایان، پاریس، برادر هکتور را یاری می دهند تا تیری بر پاشنه ی آشیل که تنها نقطه ی رویین نشده ی تن او بود، بیافکند و او را از پای دراندازد. سپس ادیسه به نیرنگی به شهر تروا دست می یابد و آن را ویران می کند و مردم تروا را از دم تیغ می گذراند. در سوگنامه ی رستم و اسفندیار نیز آمده که در زمان پادشاهی گشتاسب، شهریار ایران، اسفندیار به فرمان پدر، با سپاهی عازم سیستان می شود تا رستم را به پایتخت بیاورد، امّا رستم هر چند در مرحله ی اوّل شکست می خورد، امّا سرانجام به کمک زال و سیمرغ تیری را در چشم اسفندیار می نشاند. انتقام گیری ادیسه از شهر تروا به لشکرکشی بهمن، پسر اسفندیار، به سیستان همانند است، چون بهمن نیز پس از مرگ پدر به سیستان می تازد و آن جا را نابود کرده، شهروندان را به هلاکت می رساند. 

ساخت کلی داستان« رستم و اسفندیار» و « آشیل و هکتور» به صورت زیر دسته بندی می شود: 

1- سپاهیان به سرزمینی یونانی نشین، امّا دور از یونان حمله می برند. سپاهیان ایران نیز به سرزمینی ایرانی نشین، امّا در کنار ایران حمله می برند. 

2-  در هر دو داستان، پهلوان اصلی از کشور بزرگ است. آشیل و اسفندیار هر دو بر دلاور کشور کوچک غلبه می یابند. 

3- هر دو پهلوان بزرگ از پای در می آیند، یکی به تیری بر پاشنه ی پا و دیگری به تیری بر چشمان و این هر دو موضع، تنها نقطه ای از تن ایشان است که رویین نیست. 

4- هر دو پهلوان کشور بزرگ رویین اند.

5- هر دو پهلوان به یاری نیروی فوق طبیعی از پای در می آیند. در داستان ایلیاد به یاری خدایان و در داستان رستم و اسفندیار به یاری سیمرغ. 

6- هم شهر تروا و هم سیستان هر دو ویران می شوند و مردم آن ها از دم تیغ می گذرند.

امّا تفاوت هایی نیز در ساخت کلی دو داستان وجود دارد. نخست علّت جنگ و نبرد است. در داستان ایلیاد انگیزه ی نبرد، هلن، شاهزاده بانوی یونانی است، امّا در شاهنامه، علّت اصلی نبرد آن است که گشتاسب با مأموریتی که به فرزندش، اسفندیار می دهد، در واقع می خواهد او را از سر راه خود بردارد تا جانشین او نشود. پیشگویان مرگ اسفندیار را به دست رستم پیش بینی کرده بودند و ظاهراً بهانه جویی این کار این بود که رستم وقعی به پادشاهی گشتاسب  ننهاده و پاس نداشته است. 

تفاوت دیگر در این است که هکتور به دست آشیل کشته می شود، ولی در داستان ایرانی، رستم به رغم مغلوب شدن و گریختن، در میدان نبرد کشته نمی شود. 

تفاوت سوم در این است که اسفندیار به دست پهلوانی یل و بی نظیر کشته می شود، امّا مرگ آشیل به دست یک پهلوان نیست، بلکه به دست پاریس به هلاکت می رسد که خود با ربودن هلن، عامل اصلی فتنه و نبرد بعدی است. ( رک، شاهنامه پژوهی، دفتر دوم، 54- 43 ) 

هم چنان که ملاحظه شد، شباهت های غیر قابل انکاری بین شخصیت های اسفندیار با آشیل و رستم با هکتور وجود دارد، امّا اگر شخصیت این قهرمانان را خارج از این دو داستان در نظر بگیریم، رستم از جهاتی به آشیل شباهت دارد، که سعی خواهد شد به صورت فهرست وار به    نمونه هایی از آن ها اشاره شود:

1- آشیل دلاورترین پهلوان یونان بود که یونانی ها سعی می کردند تحت هر شرایطی او در نبرد حضور داشته باشد، که از نمونه های آن تلاش یونانی ها و حیله ی اولیس جهت شرکت آشیل در نبرد تروا است. رستم نیز چنین نقشی در ایران دشت و هرگاه سپاهیان ایران از مقابله ی با دشمن ناتوان می شدند، از او یاری می خواستند، که نمونه ی بارز آن نبرد با سهراب و جنگ با تورانیان است.

2- در نبرد تروا آشیل از جنگ کناره گیری می کند و علّت آن، پس گرفتن بریزئیس به وسیله ی آگاممنون، سالار یونانیان بود و همین امر باعث جدال لفظی بین آشیل و آگاممنون شد. رستم نیز در جنگ با سهراب به علّت تأخیری که در آمدن به دربار داشت مورد مؤاخذه ی کاوس قرار می گیرد و از جنگ کناره گیری می کند، ولی به خواهش پهلوانان ایران، دوباره بر می گردد.

3- نبرد تروا دو مرحله دارد، در مرحله ی اوّل پیروزی ازآن مردم تروا و هکتور است و  مرحله ی دوّم پیروزی ازآن یونانیان و آشیل است. در نبرد رستم و اسفندیار نیز، در مرحله ی اوّل اسفندیار پیروز می شود، امّا در مرحله ی بعدی این رستم است که به برتری دست می یابد.

4- آشیل در اوج نا امیدی سپاهیان یونان به کمک آن ها می شتابد، چنان که در سرود شانزدهم ایلیاد می بینیم، پاتروکل به آشیل می گوید: ای آشیل، ای پسر پله، در این تیره بختی زشت که بر ما چیره شده است، از گریه های من دگرگون مشو. سرشناس ترین سالاران ما در سراپرده های خود خفته اند، زخم تیر و زوبین یرداشته اند. اگر تو امروز مردم آخایی را از سرنوشت زشتی که دستخوش آن خواهند شد نرهانی، که می تواند از این پس به خود بنازد که تو را به یاری وادارد.( ایلیاد، 492 ) 

در داستان خاقان چین نیز می بینیم، هنگامی که در پادشاهی کیخسرو ایرانیان به توران لشکرکشی می کنند، سپاه ایران شکست سختی می خورد و بسیاری از فرزندان گودرز کشته می شوند و ایرانیان امید خود را از دست می دهند به گونه ای که طوس می گوید: 

815- تو ایرانیان را همه کشته گیر 
816- مگر رستم آید بدین رزمگاه
817- ستودان نیابیم یک تن نه گور

 

وگر زنده از رزم برگشته گیر
وگرنه بد آید به ما زین سپاه
بکوبندمان سر بنعل ستور 
        ( شاهنامه، ج4، 167 ) 

و در چنین شرایطی است که رستم به کمک ایرانیان می شتابد.

5- چنان که در سرود شانزدهم ایلیاد می بینیم، هنگامی که هکتور و مردم تروا به کشتی های یونانیان نزدیک می شوند و می خواهند آن ها را آتش بزنند، آشیل ابتدا غلام خود، پاتروکل را به جای خود روانه ی میدان می کند و بعد از کشته شدن او، خود برای گرفتن انتقام خون غلامش به جنگ می شتابد. در جنگ با کاموس کشانی نیز ابتدا غلام رستم به میدان می رود و بعد از کشته شدن او رستم به میدان می آید: 

1426- یکی زابلی بود الوای نام
1427- کجا نیزه ی رستم او داشتی
1433- شد الوای آهنگ کاموس کرد
1434- نهادند آوردگاهی بزرگ
1435- بزد نیزه و بر گرفتش ز زین
1436-عنان را گران کرد و او را بنعل
1437- تهمتن ز الوای شد دردمند
1439- بیامد بغرّید چون پیل مست

 

سبک تیغ کین یر کشید از نیام
پس پشت او هیچ نگذاشتی
که جوید بآورد با او نبرد
کشانی بیامد بکردار گرگ
بینداخت آسان به روی زمین
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
کمندی ببازو و گرزی بدست
                                     ( شاهنامه، ج4، 204 ) 

 6- پایبندی به عهد و پیمان، به هر قیمتی که باشد. چنان که در سرود شانزدهم ایلیاد ملاحظه می شود، هنگامی که یونانیان در شرایط سختی قرار دارند و بسیاری از آن ها کشته  شده اند با کمک خواستن از آشیل او در جواب می گوید: من به گردن گرفته بودم آن خشم ( خشم از آگاممنون و کنار کشیدن از نبرد ) را از میان نبرم، مگر آن که هیاهو و جنگ به   کشتی های من نزدیک شود.( ایلیاد، 493 ) 

در نهایت زمانی به کمک یونانی ها می شتابد که سربازان تروا قصد سوزاندن کشتی های او را دارند. 

در نبرد رستم و اسفندیار نیز می بینیم، رستم با خود عهد بسته است دست به بند ندهد و بر سر این کار حاضر است حتّی جان خود را نیز فدا کند، چنان که بر سر این عهد ایستاد و با کشتن اسفندیار آینده ی خود و خاندان خود را تباه کرد.

7- هر دو پهلوان از سرنوشت خود آگاه هستند و به صورت آگاهانه، مرگ را ترجیح می دهند.چنان که تتیس مادر آشیل، می دانست که پسرش در تروا به هلاکت خواهد رسیدو هنگامی که از قصد آشیل جهت شرکت در نبرد تروا آگاه می شود به او گفت: ای پسر من، پس تو می خواهی مرگ خود را پیش بیندازی، زیرا سرنوشت فرمان داده است که تو از نزدیک در پی هکتور به گور بروی.  ( همان، 562 ) 

رستم نیز از سرنوشت خود آگاه بود و می دانست که با کشتن اسفندیار خود و خانواده ی خود را تباه خواهد ساخت، زیرا سیمرغ به او گفته بود:  

8- سلاح آشیل سلاحی آسمانی بود چنان که هنگامی که قصد نبرد با هکتور را داشت، مادر به او می گوید: ای پسر من، نمی توانم با تو همداستان نباشم، امّا مردم تروا سلاح های هراس انگیز تو را با خود دارند و هکتور دلاور سینه ی خود را از آن پوشانده است. برای این که به سوی کارزار بروی، باش تا من دوباره در چشم تو پدیدار شوم. فردا چون نخستین پرتو سپیده دم بدمد، از سوی هفائیستوس، باشکوه ترین جوشن ها را برای تو خواهم آورد. ( ایلیاد، 562 ) 

ببر بیان رستم نیز تا حدّی چنین ویژگی هایی دارد و سلاحی است که تیری بر آن کارگر نیست. 

9- هر دو پهلوان به نوعی با نیروی برتر پیوند دارند، چنان که آشیل فرزند تتیس، الهه ی دریا، است و از طریق مادر با خدایان پیوند دارد. رستم نیز فرزند زال، پرورده ی سیمرغ است و از این طریق با نیروی خارق العاده و برتر پیوند می یابد.

10- هم چنان که هر دو پهلوان انسان های مافوق طبیعی هستند، اسبان آن ها نیز چنین خصوصیتی دارد. چنان که اسبان آشیل مانند انسان از درک و فهم برخوردار بودند به گونه ای که، پس از مرگ پاتروکل که سلاح و اسبان آشیل را با خود برای نبرد برده بود: تکاوران آسمانی نژاد آشیل در کناری بودند و همان دم که دیده بودند راننده شان به دست خون آلود هکتور در خاک سرنگون شده است، بر وی می گریستند. ( همان، 543 ) 

رخش رستم نیز چنین خصوصیتی دارد و از نژادی برتر است و در جنگ ها مانند یاری در کنار رستم بود و از هوش سرشاری برخوردار بود. 

11- هر دو پهلوان علی رغم محبوبیتی که دارند موجود کاملی نیستند و گاهی رفتارهای غیر انسانی از آن ها سرمی زند، که در مورد آشیل به نحوه ی رفتار او با جسد هکتور و در مورد رستم نیز به حیله های او در جنگ با سهراب و اسفندیار می توان اشاره کرد.

12- هر دو قهرمان با وجود خارق العاده بودنشان، به دست افراد ناتوان ازبین می روند. چنان که آشیل با تیر پاریس کشته می شود در حالی که پاریس از نیروی چندانی برخوردار نیست و در نبرد تن به تن با منلاس، شکست می خورد و ونوس پروردگار عشق و زیبایی او را از چنگ منلاس می رباید و از این که مستقیماً در نبرد شرکت ندارد، بارها هکتور او را سرزنش می کند. رستم نیز به دست شغاد و با حیله ازبین می رود. 

از سویی دیگر، هکتور نیز تا حدّی شباهت هایی به اسفندیار دارد، که در بخش زیر به نمونه هایی از آن اشاره می شود: 

1- در سرود دوازدهم ایلیاد می بینیم، هنگامی که هکتور و یارانش قصد ویران کردن دیواری را داشتند که یونانی ها برای دفاع از خود ساخته بودند، همایی در بالای ابرها بال می زد، اژدهای خون آلود بزرگی در چنگش بود، که هنوز دم در می کشید و دست از کشمکش برنمی داشت و به پس بازمی گشت و گردن رباینده ی خود را زخم می زد. همای دردی سخت می کشید و طعمه ی خود را انداخت که در میان لشکریان افتاد. آن گاه پولیداماس، برادر هکتور، رو به هکتور کرد و گفت: ای برادر، من آن چه را که در خور این پیش آمد است براستی خواهم گفت. از این که برویم بر سر کشتی ها با مردم آخایی زدو خورد کنیم، خودداری کن. اگر باید فالی را که هم اکنون نمایان شد باور کنیم، سرنوشتی که در کمین ماست این است، هنگامی که کوشش های خود را به هم بپیوندیم و دروازه ها و دیوارهای مردم آخایی را سرنگون کنیم، هنگامی که لشکریان از پیش ما بگریزند، ما از لب کرانه ها از همان راه که آمده ایم، باز نخواهیم گشت و بسیاری از مردم تروا را در آنجا خواهیم گذاشت که مردم آخایی در نبرد کشتنه اند. هکتور، نگاه های پرشرر بر او افکند و پاسخ داد، ای پولیداماس از سخنان تو بیزارم، من اندرزی که دلیرانه تر باشد، از تو چشم دارم. (ایلیاد، 390- 389 ) 

اسفندیار نیز در حال حرکت به سوی سیستان، دو راه در مقابل او پیش می آید که در این میان: 

بدین گونه هر دو قهرمان به فال بدی که برایشان پیش آمده بود توجّهی نکردند و سرانجام هر دو شکست خوردند.

2- پولیداماس، برادر هکتور در مواقع گوناگون برادر را نصیحت می کند، امّا هکتور توجّهی به نصیحت های برادر ندارد. اسفندیار نیز مانند هکتور توجّهی به نصیحت های برادر خود، پشوتن، ندارد و هر دو پهلوان به نوعی غرور و تعصب خام دارد. 

3- هکتور زمانی متوجّه اشتباه خود می شود که دیگر کار از کار گذشته است و پشیمانی سودی ندارد. چنان که در نبرد تروا هنگامی که در برابر آشیل قرار می گیرد، پدر و مادر از او می خواهند که به دژ باز گردد و پدر به او می گوید:« ای هکتور تو تنهایی و از همه ی یاران خود دوری، اگر نمی خواهی در همین دم از زخم این مرد پیروزمند، نابود شوی، در کمین این جنگجوی مباش.» امّا هکتور با خود می گفت:« اگر به اندرون این دیوارها باز گردم، پیش از همه، پولیداماس مرا سرزنش خواهد کرد، او که به تندی مرا برانگیخت که لشکریان را به سوی باروهای خود ببرم، من به فرمان وی نرفتم. چرا به سخن او گوش فرا ندادم، اکنون باز نمی گردم مگر آن که این دشمن رابکشم یا با سرافرازی در برابر تروا از زخم های وی از پای درآیم.» ( ایلیاد، 457- 454 ) 

اسفندیار نیز پس از آن که تیر بر چشمان وی فرود می آید، آگاه می شود و اظهار پشیمانی   می کند. 

4- هر دو پهلوان بی گناه هستند و بیش از هر چیز اسیر سرنوشت می باشند. چنان که مقصر اصلی حادثه ی تروا، پاریس برادر هکتور، است و مقصر اصلی حادثه ی رستم و اسفندیار نیز، گشتاسب پدر اسفندیار، است.

5- بازگرداندن جسد هکتور و استقبال مادر و اطرافیان از او، تا حدّی شبیه بازگرداندن جسد اسفندیار به بارگاه گشتاسب است که به نوعی بازگو کننده ی درد و رنج و بی گناهی هر دو قهرمان است. 

(http://asatir-shahname.blogfa.com/post/28)

 

اسفندیار و رویین تنی 

یکی از ویژگی های بارز اسفندیار، رویین تنی اوست که در میان اساطیر سایر ملل نیز نمونه هایی دارد. دکتر اسماعیل پور در زمینه ی رویین تنی اسفندیار می نویسد:« هر چند رویین تنی اسفندیار، محققاً معلوم نیست و روایات مختلفی پیرامون آن در دست است، امّا روایات شفاهی در باب رویین تنی او، وجه اساطیری بیشتری دارد و روایات مکتوب وجه عقلانی اش می چربد. پیرامون رویین تنی اسفندیار چند روایت هست، شست و شوی با آب مقدس زردشت، خوردن انار زردشت، داشتن زره ی ساخته ی زردشت، آهنین بودن بدن اسفندیار، زنجیر بهشتی که زردشت به بازوی او بسته است، پوشیدن زره نفوذناپذیر.» ( شاهنامه پژوهی، دفتر دوم، بهار 86، 54- 43 )

در زراتشت نامه که روایت خود را از مأخذ کهن تری گرفته است، چنین آمده است که زردشت پیامبر، چهار ماده ی متبرک به چهار تن داد تا هر یک را از موهبت خاصی برخوردار دارد، شراب به گشتاسب که چشمانش را به جهان دیگر و مینویی گشود، بوی و گل به جاماسپ که او را از دانایی و روشن بینی بهره مند می داشت، انار به اسفندیار که او را رویین تن می کرد، جامی شیر به پشوتن که او را زندگی جاوید می بخشید. به عقیده ی موله ایران شناس فقید لهستانی- فرانسوی، این مواد، مبین طبقات چهارگانه ی اجتماعی در ایران باستان اند. شراب نماینده ی پیشه ی سلطنت، بوی نماینده ی پیشه ی روحانی، انار نماینده ی جنگاوری و شیر نماینده ی کشاورزی و دامداری.

                                                                                     ( داستان داستان ها، 148- 147 )

دکتر آموزگار نیز در خصوص رویین تنی اسفندیار می نویسد:« زمانی که اسفندیار در     خان سوم، مغز اژدها را می کوبد، بر اثر زهری که از تن اژدها بیرون می آید بیهوش می شود. شاید دود بر آمده از زهر اژدهای از پای در آمده که تمام وجود اسفندیار را فرا می گیرد، او را رویین تن کرده باشد. در همه جا سخن از رویین تنی اسفندیار است، ولی از چگونگی رویین تن شدن او در هیچ متنی سخنی نرفته است. اگر رویین تنی او را از این حادثه بدانیم، بنابراین چون اسفندیار به حالت بیهوشی می افتد و دیدگانش بسته می ماند، تنها محل آسیب پذیر در بدنش می شود.» 

                                                                                                 ( تاریخ اساطیری ایران، 69 )

فردوسی نیز در داستان هفت خان اسفندیار در ماجرای خان چهارم و مقابله ی اسفندیار با زن جادو، به طور ضمنی به رویین تنی اسفندیار اشاره می کند و می نویسد: 

یکی نغز پولاد زنجیر داشت        نهان کرده از جادو آژیر داشت

                                بگشتاسب آورده بود از بهشت         به بازوش در بسته بود زردهشت
                                    بدان آهن از جان اسفندیار          نبردی گمانی به بد روزگار ( شاهنامه، ج6، 207 )

در مورد رویین تنی که یکی از زمینه های مشترک اسطوره در میان ملل گوناگون است، باید گفت که این عمل نشان دهنده ی آرزوهای بشر برای مقابله در برابر مرگ و به دست آوردن راز جاودانگی است. دکتر شمیسا در این خصوص می نویسد:« رویین تنی می تواند نشانه ای از آرزوی تشبّه پهلوانان بزرگ به خدایان باشند که نامیرا و آسیب ناپذیر بودند و ظاهراً باید مربوط به عصری باشد که بشر فلز را کشف کرده و از آن برای خود جامه های جنگی ساخته بود.» ( انواع ادبی، 98 )

دکتر اسلامی ندوشن نیز در زمینه ی اندیشه ی رویین تنی می نویسد:« اندیشه ی رویین تنی که ریشه ای کهن دارد، کنایه ای از آرزوی بشر برای آسیب ناپذیر ماندن است و این خود می پیوندد به آرزوی بی مرگی و عمر جاوید. در ادبیات جهان این خصیصه به چند قهرمان نسبت داده شده است از جمله: نخست آشیل یونانی، به روایت اساطیر، آشیل به دست مادرش که جزو ایزدان بود در آب رودخانه ی استیکس، غوطه ور گردید و رویین تن شد و تنها یک نقطه از بدنش گزند پذیر ماند و آن پاشنه ی پایش بود که چون مادر او را بدان گرفته بود و در آب غوطه داده بود، آب به محل تماس انگشتش راه نیافته بود. گذشته از این، آشیل، جوشن نفوذناپذیری داشت که ساخته ی دست هفائیستوس بودکه پروردگار آتش و فلزها بود، این زره را نیز مادرش به او هدیه کرده بود. دوم زیگفرید قهرمان حماسه ی نیبلونگن، سوم بالدر اسکاندیناوی. 

در این سه تن چند وجه مشترک می بینیم: 

1- هر سه از برازندگی و برجستگی خاصی برخوردارند، به این قیاس کسانی از موهبت رویین تنی نصیب می برند که واجد صفات خوب صوری و معنوی باشند. 

2- هر سه، جوان و برعکس آن چه انتظار می رود، عمری کوتاه دارند.

3- دو تن از سه تن از فرّ یزدانی بهره ورند و با عالم بالا ارتباط دارند.( آشیل- بالدر ) 

4- دو تن از سه تن نقطه ی معینی از بدنشان زخم پذیر است، فقط بالدر، مرگش بسته به ضربت شاخه ی درخت خاصی دارد.

اسفندیار در شاهنامه نیز در این خصایص با آن ها مشترک است: برازندگی، جوان مرگی، برخوردار از فرّ یزدانی، گزندپذیر بودن از گیاه خاصی که در این مورد آخر، با بالدر همانند شده است.» ( داستان داستان ها، 144- 140 )

 

 

 

18- سهراب:الف) ویژگی های اساطیری داستان سهراب             

 بنا بر نقل کریستن سن ( کیانیان، ص 202 )   داستان سهراب، فقط در شاهنامه ی فردوسی یاد شده است و فردوسی نیز این داستان را از منابع خاصی، به جز خدای نامه، اخذ کرده است، با این حال موضوع این ماجرا و کشمکش میان پدر و پسر، نمونه هایی در ادبیات ملل دیگر نیز دارد. استاد صفا در این خصوص می نویسند: داستان جنگ پدر با پسر ظاهراً اثر شدیدی در ایرانیان داشت، زیرا عین این روایت در داستان برزو ( فرزند سهراب ) و جهانگیر ( فرزند رستم )، تکرار شده است. از نظایر این داستان، میان ملل دیگر نیز دیده می شود، در زبان آلمانی داستانی به نام« هیلد براند و هادوبراند » وجود دارد که به داستان رستم و سهراب و جهانگیر و رستم، شبیه است و داستان گوگولین[1] در ایرلند نیز، بی شباهت به داستان رستم و سهراب نیست. در ادبیات روسی، داستان « یروسلان لازارویچ [2]» هم شباهتی به داستان رستم و سهراب و رستم و جهانگیر دارد.  ( حماسه سرایی در ایران، 324 )  

از دید اسطوره شناسی دکتر شمیسا، اصل این ماجرا را متعلق به جوامع کشاورزی و دوران مادرسالاری می داند و در این خصوص می نویسد: «در دوران مادرسالاری در جوامع کشاورزی زن سالار، شاه پیر که سمبل شاه کهن بوده است، به دست شاه جوان که مظهر سال نو بوده به قتل می رسید. شاه جوان گاهی پسر شاه پیر بود و مادرش او را در کشتن پدر کمک می کرد.زیرا در حقیقت مادر، عاشق پسر خود بود و گاهی زن حاکم بر جامعه که می باید هر سال با پهلوانی ازدواج کند، پهلوان قبلی را می کشت و خون او را جهت باروری بر مزارع    می پاشید.اتفاقاً سوگ نامه ی رستم و سهراب را می توان از این دیدگاه بررسی کرد. شاه جوان یعنی سهراب 12 ساله  ( مظهر سال نو ) به کمک مادرش تهمینه ( مظهر زن حاکم ) می خواهد شاه قبلی، رستم چند صد ساله را از میان بردارد. امّا عوض این که بر طبق معمول، شاه پیر یا پهلوان قبلی از میان برود، سرنوشت، شاه جوان را از میان برمی دارد. شاید علّت این امر این باشد که این رسم، مربوط به  منطقه ی بین النهرین باستان بود که ساخت اجتماعی زن سالارانه داشتند، امّا اقوام آریایی مهاجر به ایران، دام دار و پدر سالار بودند و در نتیجه، پسر بر پدر فایق نمی شود و این تغییر در اکثر داستان های حماسی و تراژیک ما هست، مثلاً در تراژدی سیاوش هم، سودابه که آریایی نیست، مطابق رسوم اساطیری بین النهرینی، عاشق شاه جوان، سیاوش، بود. علی القاعده سیاوش باید کاوس را از میان بردارد، ولی خود از میان می رود.» ( انواع ادبی، 166- 165 ) 

 ب) نکات مشترک داستان سهراب با اساطیر یونان

در داستان سهراب دو نکته ی متمایز وجود دارد که هر یک از آن ها به شکل جداگانه ای در اساطیر یونان جلوه می یابد. مورد نخست، ازدواج ناگهانی قهرمان با زن و سپردن نشانه ای به او جهت راهنمایی فرزند برای یافتن پدر است و نکته ی دوم جستجوی فرزند برای یافتن پدر و دخالت سرنوشت و کشته شدن یکی از طرفین است که در اساطیر ایران فرزند است که کشته می شود ولی در اساطیر یونان این پدر است که از میان برداشته می شود. از داستان هایی که با مورد نخست مطابقت دارد، می توان ماجراهای هرکول و تزه را نام برد. همان گونه که در داستان هرکول بیان شد، هرکول در یکی از خان های خود که مأمور آوردن گاوهای گیرون بود، در بازگشت با موجود حیرت آوری که از کمر به بالا شبیه زن و از پائین مانند ماری بود ازدواج می کند و هنگام بازگشت و جدایی از مار- دختر، کمان اضافی خود را از زه می کشد و به او می دهد و به او می گوید: چنان  می بینم که سه پسر به دنیا خواهی آورد، هر یک از آن ها که توانست این کمان را مانند من بکشد، چنان چه خود برای آزمودن اقبال خویش یاری مرا طلب کرد، بگذار به سراغ من بیاید و مرا بیابد، امّا چنان چه نیامد، بگذار او بر این سرزمین فرمان براند. ( اساطیر یونان، از آغاز تا عروج هراکلس، 140 ) 

نمونه ی دیگر داستان تزه، از پهلوانان آخایی ( یونان ) است. ماجرا از این قرار است که: اژه   ( پدر تزه ) در راه بزگشت به سرزمین خویش در ترزن[1]، مهمان شهریار آن جا، پیتئوس[2] شد و پیتئوس که پیام پیشگویی دلف را درک کرده بود، اژه را مست و با دختر خود، اترا[3]، هم بستر کرد. از هم بستری اژه با اترا، تزه هستی می یابد. پدر تزه هنگام رفتن از ترزن، شمشیر خود را زیر سنگی پنهان می کند تا تزه شمشیر را به هنگام رفتن نزد پدر، به او نشان دهد. تزه پس از بزرگ شدن، شمشیری را که پدرش در زیر خرسنگ نهان کرده بود، می یابد و از طریق جاده ی ساحلی ایستموس[4] عازم آتن شد. او در راه رسیدن به آتن مانند هرکول خان های گوناگونی را پشت سر   می گذارد. ( شناخت اساطیر یونان، 175 ) 

و از نمونه هایی که با مورد دوم ( جستجوی پدر و اسیر سرنوشت شدن ) مطابقت دارد،می توان به ماجراهای ادیپ و هم چنین تلگنوس[5] فرزند ادیسه اشاره کرد. در داستان اُدیپوس( ادیپ ) می بینیم که: پیش گوی معبد دلف به لایوس ( پدر ادیپ ) گفته بود که به دست پسر خود کشته می شود و پسر با مادر خود ازدواج می کند. به همین دلیل لایوس، قوزک های پای پسر را به یکدیگر میخ کوب می کند و پسر را در سیترون[6] بر سر راه می گذارد. چوپانی کودک را می یابد و از آن جا که پولیبوس[7]، شهریار کورینت را فرزندی نیست، ادیپ را به فرزندی می پذیرد و به سبب تورم پای کودک او را ادیپوس ( پاگنده ) می نامد. به روایتی هنگامی که ادیپ به سن جوانی رسید، مستی به طعنه او را فرزند خوانده ی پولیبوس نامید و ادیپ برای آگاهی از درستی این حرف به نزد پیش گوی معبد دلف رفت و پیش گو به او گفت که او پدر را می کشد و با مادر خود ازدواج می کند.ادیپ برای گریز از پدرکشی، به جای بازگشت به کورینت، عازم تب می شود. او در راه به ارابه ران پیری برخورد که به ادیپ توهین کرد و به همین دلیل، ادیپ پیرمرد را کشت. هنگامی که وارد تب می شود، اسفنکس برای یافتن جانشین لایوس که به تصور مردم در راه به دست راه زنان هلاک شده است، معماهایی را مطرح می کند که هر کس به آن ها پاسخ می داد، شهریار تب می شد. ادیپ معماها را پاسخ داد و شهریار تب شد و با مادر خود ازدواج کرد. وقتی ادیپ در می یابد که پدر را کشته و با مادر خود ازدواج کرده است مادر، خود را می کشد و ادیپ خود را کور می کند. ( همان، 137 ) 

در ماجرای ادیسه نیز می بینیم که او سرانجام به صورت ناشناخته به دست فرزند خود، تلگنوس، کشته می شود. ماجرا از این قرار است که: ادیسه پس از آن که شهریاری خویش را از دست خواستگاران گرفت و آن ها را به دیار نیستی فرستاد، دیری در سرزمین ایتاک درنگ نکرد و همین که امور کشور را سر و سامان بخشید به تِسپروتیس رفت و ملکه ی آن جا را به نام کالیدیسه[8] به همسری برگزید، نه سال بعد، یعنی پس از مرگ کالیدیسه، او به ایتاک بازگشت. در این گیرودار، تلگنوس، پسری که ادیسه از سیرسه[9] داشت، همه جا به دنبال پدر بودتا او را بیابد. وی بدون آن که ایتاک را بشناسد به آن سرزمین وارد شد و در صدد برآمد به آن شهر بتازد. چون ادیسه به دفاع از سرزمین و شهر برخاست، تلگنوس، پدرش را با زوبین و به خطا کشت. ( اساطیر جهان، 223 )    

در روایتی دیگر، تلگنوس که در جستجوی پدر است، تعدادی از گاوهای پدر را می دزدد و هنگامی که در تعقیب اوست، با نیزه ی زهردار تلگنوس مجروح و کشته می شود.وقتی تلگنوس از کار خود آگاه می شود، کالبد پدر را به سرزمین مادری می برد تا مادرش سیرسه، او را جاودان سازد.  ( شناخت اساطیر یونان، 229 ) 

به این ترتیب با مقایسه ی اساطیر یونان با داستان رستم و سهراب می توان در این خصوص، شباهت های گوناگونی یافت که از جمله ی آن ها به موارد زیر می توان اشاره کرد. 

1- در هر دو داستان، قهرمان به شکلی کاملاً اتفاقی با زنی آشنا می شود و با او ازدواج       می کند. 

2- در لحظه ی جدایی نشانه ای به زن می سپارند تاکودک جهت یافتن پدر از آن استفاده کند. 

3- فرزند اگر چه به جستجوی پدر برمی خیزد، ولی به نوعی اسیر سرنوشت است و سرنوشت برخلاف میل و اراده ی فرزند عمل می کند. 

4- در لحظه ای که فرزند و پدر به هم می رسند یکی از طرفین ازبین می روند، با این تفاوت که در اساطیر ایران، فرزند کشته می شود ولی در اساطیر یونان، این پدر است که به صورت ناشناس به دست پسر کشته می شو 




[1] -Trozen

[2] -Pitheus

[3] -Aethra

[4] -Isthmus

[5] -Telegonus

[6] -Cithaeron

[7] -Polybus

[8] -Cali Dice

6- از الهه گان دریا .




[1] -Cuculin

[2] -Yeruslan Lasarewithch

19- لهراسپ: ویژگی های اساطیری داستان لهراسب و گشتاسپ

آن چه که از لحاظ اسطوره در مورد این دو شخصیت می توان برداشت کرد، پیوند میان اسطوره و تاریخ است که در آن روحانیان زردشتی با آوردن نام گشتاسب بعد از کیخسرو، چرخه ی تعاقب و تتابع سلاطین را کامل نمودند و بعدها بر اثر خلائی که میان سلطنت کیخسرو و گشتاسب وجود داشته است، شخصیّتی الحاقی به نام لهراسب بر این سلسله افزوده شد.مهرداد بهار در این خصوص می نویسد: « خاندان کیانی به دو دسته تقسیم می شود. از کیقباد تا کیخسرو و از لهراسب تا پایان کار کیانیان، که دسته ی دوم نیز خود از لهراسب تا بهمن مربوط به خاندان کیانی آسیای میانه و از بهمن تا دارای دارایان، مربوط به خاندان هخامنشی است. ظاهراً دسته ی دوم را به دسته ی نخستین چسبانده اند و در اساطیر کهن، با کیخسرو و رفتن او به آسمان، این دوره ی اساطیری به سر می رسیده است و درست به همین دلیل که او فرجامین شاه بوده است بنابه اساطیر، در پایان جهان باز خواهد گشت و جاودانه به سلطنت جهان خواهد رسید، امّا بعدها که دسته ی دوم را به دنبال دسته ی اوّل آوردند و بدان چسباندند، گشتاسب، شاه پایان جهان شد که سلطنت را از کیخسرو تحویل خواهد گرفت. ولی افسانه هایی که در میان مردم وجود داشته است و در شاهنامه نیز منعکس است، نشان می دهد که مردم بر عکس روحانیان زردشتی، از گشتاسب راضی نبوده اند و هم چنان، اسطوره ی سلطنت جاودانه ی کیخسرو را که پر از عدل و داد بوده است، پذیرفته و حفظ کرده اند.»

                                                  ( پژوهشی در اساطیر ایران، 195 ) 

کریستن سن در این خصوص می نویسد:« در قسمت غیر زردشتی یشت13، آن جا که نام شاهان و پهلوانان ازمنه ی قدیم آمده ( بندهای130- 138 )، دسته ی کویان به کوی هئوسروه ختم می شود. اسم کوی ویشتاسپ را در قسمت های دیگر ( بندهای99- 100 ) می یابیم که از اصل زردشتی است و نام پیروان مهم زردشت در آن آمده، بندهای101 و 102 این یشت، حاوی فهرست خاندان و پسران و نوادگان ویشتاسب و « هوتئوسا » و روابط زناشویی آن دو با یکدیگر است.»

                                                                          ( کیانیان، 42 ) 

هم چنین در خصوص لهراسب می نویسد:« همواره مورخان ایرانی، متوجه خلایی بوده اند که بعد از عهد سلطنت کیخسرو و از حیث تعاقب و تتابع سلاطین قدیم وجود داشت، محققاً برای علمای دینی زردشتی، پر کردن خلاء میان سلطنت کیخسرو و کی گشتاسپ، کاری دشوار بوده و به همین علت است که در شرح داستان او ( لهراسب )، بعضی از مسائل تاریخی یهودیان به عاریت گرفته شده است، وی بنابر نقل مینوگ خرت ( فصل27 بند67 )، اورشلیم را ویران کرد و یهودیان را پراکنده ساخت و نیز بنابه روایت دینکرت ( کتاب پنجم، فصل1، بند5 ) لهراسب به همراهی بُوخت نَرسیه ( بخت النصر ) به اورشلیم لشکر کشید. این داستان به هر حال متأخرتر از دوره ی ساسانی است، زیرا مطلب مذکور از کتاب مینوگ خرت پهلوی، از آن جا که در ترجمه ی پازند و سانسکریت دیده نمی شود، باید الحاقی باشد.»

                                                                    ( کیانیان، 137- 136 ) 

دکترصفا نیز با ذکر دلایلی، داستان لهراسب را الحاقی و بعدی می داند و در این خصوص می نویسد:« این نام اگر چه از لحاظ ترکیب، به اسامی قدیم پیش از زردشت وبا زمان او شبیه است، امّا وجود لهراسب عکس بیشتر افراد خاندان کیان، به وجود تاریخی کم تر نزدیک است و از دلایل بزرگ بر این مدعی، نخست مذکور نبودن نام او در یشت های اساسی و مهم است و دوم، گذشتن از اسم او در آبان یشت با نهایت سرعت و بدون توجه زیاد و سوم، نیامدن نام او در گاتاها با آن که بنابر داستان های متأخر، معاصر زردشت بود و دین او را پذیرفت و اگر چنین بود، می بایست از او نیز مانند بزرگان و نام آوران دیگر عصر گشتاسب نامی برده شود. بدین جهات می توان گفت که نام و داستان لهراسب الحاقی و بعدی است.» 

                                                    ( حماسه سرایی در ایران، 525 )  

امّا در مورد شخصیت گشتاسب اوّلین موردی که به ذهن می رسد وجود تاریخی آن است، دکتر صفا در این خصوص می نویسد:« زندگی کی گشتاسب و حیات زردشت چنان که از گاتاها به خوبی بر می آید به تمام معنی به یکدیگر بسته و مربوط است و چون در نتیجه ی  بحث های مفصل، وجود تاریخی زردشت ثابت شده است و نیز چون صحت انتساب گاتاها به زردشت امری محقق و مسلم شناخته شده، باید قبول کرد که وجود کی گشتاسب که بقول شخص زردشت حامی او بود، وجودی تاریخی است نه داستانی و جنبه های داستانی سرگذشت کی گشتاسب فی الحقیقه از یشت ها آغاز شد و در ادبیات پهلوی و فارسی به منتهای بسطت و کمال رسیده است.» ( همان، 488 ) 

مورد دیگر، اختلافی است که درباره ی گشتاسب در روایت های دینی و ملی مشاهده می شود، مهرداد بهار در این خصوص می نویسد:« ظاهراً بر می آید که در ایران، دو سنت داستانی درباره ی گشتاسب وجود داشته است، یکی سنتی است که موبدان زردشتی حافظ و ناقل آن بوده اند و بنابر آن، او شاهی نیرومند و دادگستر بوده است. روایت دوم به ظاهر متعلق به مردم بوده است که در شاهنامه منعکس است و بر اساس آن گشتاسب نه چندان عادل که ستمگر بوده است. او مردی حسود و خودخواه و نیرنگ باز بود و در برابر تورانیان قادر به دفاع از میهن نبود و فرزند خود اسفندیار را آگاهانه، به کشتن داد و سعی داشت پهلوان نامی ایران، رستم را با تحقیر و توهین، دست بسته به دربار خود احضار کند. در مجموع داستان گشتاسب در شاهنامه یکی از موارد معدودی است که انعکاس تاریخی وقایع اجتماعی و تضادهای طبقاتی راحفظ کرده است.»  ( پژوهشی در اساطیر ایران، 196 )  

نکته ی دیگر، اختلاط و آمیزشی است که میان شخصیت های کیان و هخامنشیان صورت گرفته است که کریستن سن با ذکر دلایلی آن را مردود می شمارد، وی در این خصوص می نویسد:  « یکسان بودن نام ویشتاسب ( گشتاسب ) پادشاه حامی زردشت که وجود تاریخی او به وسیله ی    « گاتاها » تأیید می شود و ویشتاسپ پدر داریوش اوّل، باعث شده است که برخی از دانشمندان آن دو را یکی بپندارند و برای اثبات این هدف به براهین مختلف توسل جویند. » ( کیانیان، 1 ) 

سپس در رد این ادعا می نویسد:« شباهت اسامی، هیچ گاه دلیل کافی برای اثبات وحدت دو یا چند تن نمی تواند بود، زیرا، اوّلاً بعضی از اسامی ممکن بود بیش از آن عمومیت داشته و عادی بوده باشد که فقط با استناد به ورود اتفاقی آن ها در افسانه ها بتوانیم به وسعت دایره ی رواج آن ها پی ببریم. ثانیاً، ممکن بود خاندان های ایرانی اطفال خود را به نام افراد مشهور زمان های گذشته نامیده باشند به نحوی که بسیاری از اسامی که متعلق به یک خاندان تاریخی یا افسانه ای بود، در خاندانی دیگر یا محیط تاریخی جدیدی به کار برده شود. داستان ویشتاسب ( گشتاسب ) نقطه ی اصلی شروع تمام اختلاف ها و آمیزش هایی است که میان داستان کیان و هخامنشیان صورت گرفته است. کوی ویشتاسب و خاندان او قهرمان آیین زردشتی هستند. این است آن چه درباره ی او به تحقیق  می توان اظهار کرد. امّا این نکته مسلم است که ویشتاسب هخامنشی و پسرش داریوش شاه، پذیرندگان مزدیسنا بوده اند؟ آقای بنونیست در کتاب خود به نام « آیین ایرانی با توجه به متون شاهکارهای یونانی » به طریقی که به نظر من مجاب کننده است، ثابت کرد که مذهب هخامنشی، به نحوی که هرودت و کتیبه های داریوش آن را شرح  می دهند، آیین زردشتی نیست، بلکه آیین قدیم ایرانی است که هنوز تجدید و اصلاحی در آن صورت نگرفته بود.»  ( کیانیان، 9- 7 ) 

علاوه بر این، خود روحانیان دینی در زمان ساسانیان سعی داشتند که پادشاهان ساسانی را به کیانیان ارتباط دهند، کریستن سن در این خصوص می نویسد:« نظر به عقیده ی دینی که در میان ایرانیان رایج بود، می باست رابطه ای نژادی بین پادشاهان کیانی و سلسله های شاهی که بعد از آن ها در ایران حکومت کرده اند، ایجاد شود. اصحاب روایت های دینی، علاقه ای به سلسله ی هخامنشی نداشتند، اگر چه معتقد بودند که دارای اصغر هخامنشی، کتب دینی را جمع آوری کرده بود. پس نسب سلاطین ساسانی را به پادشاهان کیانی ارتباط دادند و بدین ترتیب، ساسان که سلسله ی ساسانیان بدو منسوب بود از اخلاف شخصی به نام زریر، پسر ساسان، پسر اردشیر بود و این همان بهمن پسر سپندیات ( اسفندیار ) است.» 

                                                                              ( همان، 212 ) 

مورد دیگر در خصوص زن گشتاسب است ، همان گونه که نوشته شد در روایت های دینی به نام هوتوس و از خاندان نوذری است که با گشتاسب از یک نژاد است، امّا در شاهنامه کتایون و از سرزمین یونان است. دکتر صفا در این خصوص می نویسد:« معلوم نیست روایت شاهنامه کی و چگونه در داستان گشتاسب راه یافته است. به عقیده ی من روایت مذکور، متعلق به اواخر عهد ساسانی و فی المثل بعد از دوره ی خسرو پرویز است که نخستین وصلت میان خاندان سلطنتی ایران و بیزانس، صورت گرفت و شاید به همین سبب در نسخه ی خداینامه ی پهلوی که متعلق به عهد یزگرد، آخرین پادشاه ساسانی بوده، روایت مذکور در داستان گشتاسب راه یافته باشد. گذشته از این، میان داستان معاشقه ی گشتاسب و کتایون در شاهنامه شباهت فراوانی با معاشقه ی زریادرس[1] با اُداتیس[2] وجود دارد. در این داستان که در عهد هخامنشی به صورت منظومه ای در ایران رایج بود، اداتیس مانند کتایون که در عالم رویا عاشق گشتاسب شده بود، در خواب دلباخته ی زریادرس گشت و باز مانند کتایون، مطلوب خود را در یکی از مجالس جشن و ضیافت یافت و محقق است که داستان معاشقه ی گشتاسب با کتایون از این داستان مأخوذ است زیرا اشارات تاریخی قدمت آن را مدلل   می سازد.» ( حماسه سرایی در ایران، 534 )  

رویین تنی و جاودانگی در اساطیر ـ بخش اوّل

در شاهنامه چهره ای اهورایی دارد. درمجمل التّواریخ و القصص آمده : « اندر اوّل عهد او [گشتاسب] زرتشت پیش وی آمد و دعوت کرد و . . . گشتاسب او را پذیرفت. پسر گشتاسب ، اسفندیار ، نوخاسته بود. جهان را به تیغ سپری کرد تا دین زرتشت گرفتند و آتشگاه ها نهاد به هر کشوری » حسین بن محمّد ثعالبی مرغنی (وفات 429ﮬ ق.) در کتاب تاریخ خود به نام «غررالسّیر» می نویسد:« چون سی سال بر پادشاهی گشتاسب برآمد ، زرتشت که خود را پیامبر می خواند ، درآمد و آیین مجوسی را پایه گذارد . اسفندیار در پذیرفتن کیش زرتشت و باور به آن از پدر پیشی گرفته بود و در را پیشبرد و گسترش آن ، سخت گرفته و پیکارها کرده بود . » به هرحال در اوستا و شاهنامه اسفندیار از مقدّسان و نظرکرده ی زرتشت است و حتّی زنجیری به بازو دارد که زرتشت از بهشت آورده و به بازوی او بسته. (همان زنجیری که در خان چهارم به گردن زن جادوگر می اندازد و او را می کشد.)در شاهنامه از قول اسفندیار می خوانیم :

                    برافروختم  آتش  زردهشت         که با مجمر آورده بود از بهشت

[ اگرچه کارهای منتسب به اسفندیار در شاهنامه ، در اوستا و یشت ها به دست گشتاسب و برادرش ، زریر ، به انجام رسیده است . ]

   اسفندیار شاهزاده ی مقدّس  اهورایی و رویین تن شاهنامه است . در کتاب « زراتشت نامه »،سروده ی شاعر قرن هفتم هجری ، بهرام پژدو ، آمده : « گشتاسب کیانی پس از پذیرفتن دین زرتشت ، از پیامبر می خواهد که چهار آرزوی او را برآورده کند :

1- دیدن جای خویش در بهشت  2- رویین تنی  3- آگاهی از احوال عالم (آشکار و نهان)از گذشته تا حال   4- بی مرگی . امّا :

                    چو  بشنید  زرتشت  گفتار  شاه         بدو گفت کی شاه با دستگاه

                    بخواهم  من این  هر چهار  آرزو          از آن کس که آسان برآید از او

                    ولیکن  تو  باید  کزین  هر چهار           یکی خویشتن را کنی آشکار

                    سه حاجت  ز بهر سه کس برگزین        که تا من بخواهم ز داد آفرین

                    نه بخشد به یک تن مر این هرچهار        ازیرا که گوید منم کردگار

                    شهنشاه   گفت  اختیارم   برین          که بینم عیان روی خلد برین

                    ببینم  به  کام  خود  آن  جایگاه           که چون است در وی مرا پایگاه

                    پذیرفت  زرتشت  کاین  آرزوی           چو ز ایزد بخواهم نماید بدوی         

   پس گشتاسب سه حاجت دیگر را برای سه تن از نزدیکانش یعنی پسرانش ، اسفندیار و پشوتن و وزیرش جاماسب درخواست می کند. زرتشت نخست شرابی به گشتاسب می دهد تا چشمانش را به روی مینو و جهان دیگر می گشاید ، و دیگر جامی شیر به پشوتن که به او زندگی جاوید می بخشد . و سوم « بوی گل » که جاماسب را از دانایی و روشن بینی بهره مند می کند و در پایان اناری به اسفندیار ، که او را رویین تن می کند :

               و   زان   پس   بدادش   به   اسفندیار          از آن یشته ی خوش  یکی دانه انار

               بخورد و تنش گشت چون سنگ و روی          نبد  کارگر  هیچ   زخمی   بر   اوی

               از   این  گونه  اندر  سخن   هوش  دار          که بوده  است  رویین تن  اسفندیار 

   روایت دیگری هم هست که شستشو در آب مقدّس را عامل رویین تنی شاهزاده می داند . زرتشت به پاس زحمات اسفندیار در گسترش آیین بهی ، او را در آب مقدّس شستشو می دهد. امّا او هنگام شستشو چشمان خود را می بندد و همین باعث می شود که آب مقدّس در چشمانش نفوذ نکند و این گونه است که هر دو چشم او زخم خور باقی می ماند .

   روایت سومی هم وجود دارد که عامل رویین تنی اسفندیار را زره دست ساز زرتشت می داند که هیچ سلاحی بر آن کارگر نیست :

               مر او را  زره  آن که  اندر بر است          هم از دست  زرتشت پیغمبر است

                                                        *   *   *

   تحلیل های متفاوتی در باره ی داستان، رویین تنی اسفندیار و نیز برخورد میان او و رستم ارائه شده است. همان گونه که شاهرخ مسکوب در کتاب « مقدّمه ای بر رستم و اسفندیار » می نویسد ، نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی تا کسی را یاری کند. امّا آرزوی عمردراز و بی مرگی همیشه بوده و در بیچارگی ، امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است. همه ی این ها تبلور اغراق آمیز آرمان های بشری است در پهلوانان. زندگی رستم واقعی نیست . همه ی زندگی و مرگ او ، غیر بشری یا شاید بتوان گفت فوق بشری است . با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن او نیست. او تجسّم آرزوها و روحیات ملّتی است. رستم تاریخ نیست، امّا تاریخ است آن چنان که آرزو می شد . و اسفندیار نیز کسی است که انسان خیالپرداز ، آرزوی توانایی و بقای تن خود را در او تجسّم می بخشد . امّا با مرگ چه کند ؟ نه خدایان می توانند آن را چاره کنند ، نه پیامبران و مقدّسان . نه اسفندیار از مرگ می رهد ، و نه شمشون و آخیلوس ، زیگفرید و دیگر رویین تنان . همین مرگ در نهایت به سراغ گیل گمش هم می رود که دوسوم او خداست .

   داستان رستم و اسفندیار از جهات گوناگون درخور مطالعه است. مهم ترین نکته و مسئله ، برتری طبقاتی و خانوادگی اسفندیار از جهت اصالت ، نجابت و ثروت است . و این طبقه با امکانات بیشتر ، همیشه پیروزی به دست می آورده اند . اسفندیار هم در جنگ ابتدا صدماتی جدّی به رستم وارد می کند . چنان که رستم به خدا می نالد . تیر او نمی تواند به جوشن اشرافیّت و نجابت و ثروت اسفندیار نفوذ کند . سرانجام زال و رستم از سیمرغ چاره می جویند . _ سیمرغ را می توان نشانه ی قدرت پنهان روح جامعه و طبقات عامّه تصوّر کرد . _ و او تیر گز را کارساز می داند . دکتر باستانی پاریزی با اشاره به تیر گز ، اعتقاد دارد که این ، نخستین تیری بود که از کمان رستم بر چشم نظام طبقاتی اسفندیاری اصابت کرد . و این تیر را نه رستم انداخت و نه سیمرغ ، بلکه تیری است که از شعور باطن فردوسی به چشم طبقات اشرافی روزگارش خورده است .

   امّا در یک تحلیل متفاوت از دیدگاه میث و میتولوژی ، اسفندیار قهرمان میث های ایران است و آشکارترین نتیجه ای که از میث رستم و اسفندیار به دست می آید، این است که یک انسان وقتی پرورش فکری کافی یافته و اهل نظر و واقع بین شده باشد ، آن چنان استوار و پایدار است که گویی رویین تن است و این انسان رویین تن هیچ گاه به زانو درنمی آید ، مگر آن که بینش و نظر خود را از دست بدهد .

  ادهم خلخالی در کتاب « کدو مطبخ قلندری » یک تحلیل و تأویل صوفیانه از این داستان می آورد :

   « ای عزیز من ! اگر شهنامه خوانی ، چنین بخوان . و اگر قصّه شنوی ، چنین بشنو و بدان که در شهنامه ی فردوسی توسی مسطور و مذکور است که . . . و هم از وی پرسیدم که قصّه ی  اسفندیار رویین تن و رستم دستان و جنگ ایشان و تدبیر زال به امداد سیمرغ و آن دو شاخ دو پیکان که بر دو چشم اسفندیار زده شد ، اشاره به چیست ؟ گفت اسفندیار اشاره است به نفس امّاره و تیرهای وی ، که به ببر بیان رستم می گذرد ، به خواطر و صفات باشد و رستم ، عقل سالک و تیرهای وی ، که در بدن اسفندیار کار نکرد ، به فکرها و نصایح و ریاضت وی . و زال به پیر کامل و رهنمای واصل . و آن ببر بیان به معنی ارادت و لباس سلوک . و سیمرغ به نور هدایت که در قاف فنا و وحدت آشیان دارد . و آن تیر دو شاخ به نفی و اثبات ِ الّا . و آن پیکان وی به معرفت و محبّت الهی و و پَر وی به تسلیم . و آن دو چشم اسفندیار ، یکی هوای دنیا و دیگری شهوات آخرت ، یا یکی عیب بینی و دیگری خودبینی از روی پندار . شهنامه ی سالکان و دستانِ عاشقان چنین باشد . »     

   در بیشتر تعبیرهای معاصر ، با توجّه به روایات منابع زرتشتی و برخی متون دیگر ، به برداشتی قهرمانانه از اسفندیار برمی خوریم . گویی او دلاور پاکبازی است که قهرمان آیین نو  مزدیسنی د مقابل آیین کهن دیویسنی است . و اسفندیار ، خود ، با اعتقاد به این که مأمور خداست تا فرمان تاریخ به دست او تحقّق یابد ، به میدان نبرد پا می گذارد . امّا دکتر مهدی قریب معتقد است مرز میان حقیقت و باطل کاملاً مشخّص است . اسفندیار پیشاپیش صف باطل قرار دارد ، نه د ر اردوی حق. عطش درونیش برای رسیدن به قدرت ، آن چنان اعتقاد توهّم آلودی را در او ایجاد کرده که جز به زخم کشنده ی فاجعه درمان شدنی نیست . و رستم هم با این که سیمرغ به او می گوید :« اگر اسفندیار را بکشی ، روزگار خودت هم به سر خواهد رسید.» با آگاهی به این که خون اسفندیار وبال گردنش خواهد شد و زندگی و نام نیکش پایمال خواهد گردید ، فرمان تقدیر را به جای می آورد و تیر گز را به چشمان اسفندیار می دوزد .

   این روایت در تعبیر سهروردی به گونه ای دیگر بیان شده و او کوشیده است رویدادی را که در عالم خاکی گذشته ، به لاهوت و عالم مثال برگرداند :

   « چنان بود که رستم از اسفندیار عاجز آمد و از خستگی سوی خانه رفت . پدرش ، زال ، پیش سیمرغ تضرّع ها کرد . و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آیینه ای یا مثلِ آن برابر سیمرغ بدارند ، هر دیده که در این آیینه نگرد ، خیره شود . زال جوشنی از آهن بساخت . چنان که جمله مصقول بود و در رستم پوشانید و خودی مصقول بر سرش نهاد و آیینه های مصقول بر اسبش بست . آن گه رستم را از برابر سیمرغ به میدان فرستاد . اسفندیار را لازم بود در پیش رستم آمدن . چون نزدیک رسید ، پرتو سیمرغ بر جوشن و آیینه افتاد . از جوشن و آیینه ، عکس بر دیده ی اسفندیار آمد . چشمش خیره شد . هیچ نمی دید . توهّم کرد و پنداشت که زخمی بر هر دو چشمش رسید . زیرا که دگر آن ندیده بود . از اسب درافتاد و به دست رستم هلاک شد . پنداری آن دو پاره گز که حکایت کنند ، دو پر سیمرغ بود . »

   در روایت سهروردی نیز از سیمرغ به عنوان جادوگر اصلی برای غلبه ی رستم بر اسفندیار نام برده می شود . این روایت مغایر و متضاد روایت شاهنامه است . سیمرغ هیچ گونه فعّالیّت و دخالتی ندارد . (در واقع معادل مشیّت الهی است .) فقط حضوری غیر فعّال دارد تا پرتو او در جوشن های رستم بتابد و شعاع آن ، دو چشم اسفندیار را کور کند . در این قضیه ، زال فعّال است . اگر به تحلیل های گذشته درباب حقّانیّت رستم و معنایی که اسفندیار از حقّانیّت خود در دل می پروراند ، برگردیم ، می بینیم تعارض حق و باطلی که از آن سخن می گوییم ، درواقع چیزی نیست به جز تعارض خرد سیاسی و آیین شهریاری که رستم رمز آن است ، با پندار مذهبی که در وجود اسفندیار خلاصه می شود . کمک سیمرغ به رستم نشان می دهد که در روایت شاهنامه ، حقّانیّت صرف نظر از بهایی که می بایستی برای آن پرداخت می شد و شد ، از آن خرد سیاسی بوده . سیمرغ را در کنار رستم می بینیم که به اثبات حقّانیّت تاریخی جهانداری کمک کرده است . ( با نگاه فردوسی ، مبانی نقد خرد سیاسی در ایران . دکتر باقر پرهام . تهران : نشر مرکز . چاپ دوم . 1377 )  

   چگونگی رویینه شدن اسفندیار و چشم های باز او ، به عنوان تنها راه نفوذ مرگ ناگزیر ، در قیاس با رویین تنان دیگر ملل ، ژرف ترین و منطقی ترین تعبیر از رویین تنی و ناگزیری مرگ و واقعیّت هستی است . در عین حال این مسئله ، تعبیر پرکنایه ی دیگری نیز دارد . اسفندیار هنگامی که در چشمه ی مقدّس فرومی رود ، توصیه ی پیامبر را در گوش دارد که چشمانت را به هیچ وجه در آب مبند .

   ظاهراً ترس غریزی انسان از آب ، ترس از عنصری که منشأ حیات است ، امّا می تواند عامل مرگ هم باشد ، سبب پیروزی مرگ می شود . اسفندیار ناخودآگاه چشم بر هم می نهد . بنابراین هرگاه چشم فرومی بندد ، به ناچار از جهان واقعی جدا می شود . در پس پلک های فروبسته ی شهزاده ی رویین تن ، قانون تخیّل حکمفرماست و در جهان تخیّل و ذهن آدمی ، رویین تنی و بی مرگی ، امری شدنی است ؛ امّا آن گاه که چشم می گشاید ، عینیّت زندگی است با قوانین ویژه اش و مرگ ، که واقعیّتی محتوم و ناگزیر است . ( بازخوانی شاهنامه ، تأمّلی در زمان و اندیشه ی فردوسی . مهدی قریب . انتشارات توس . چاپ اوّل . 1369. صص 65 الی 68 )

   داستان رستم و اسفندیار حاوی تعدادی از مهم ترین مسائلی است که دربرابر انسان دنیای باستانی و نیز انسان امروز قرار داشته است .تار و پود ماجرا ترکیبی است از یک سلسله برخورد . برخورد آزادی و اسارت ، پیری و جوانی ، کهنه و نو ، تعقّل و تعبّد . برخورد سرنوشت با اراده ی انسان ، و در پایان ، برخورد زندگی و مرگ .

   جنگ رستم و اسفندیار بیش از هر جنگ دیگر در شاهنامه ، جنگی معنوی است . برخورد دو طبیعت و دو عالم درون است . و این دو پهلوان نه محدود به خود ، بلکه نماینده ی دو گروه هستند . وجود هریک تجسّمی است از جهان بینی ای که می کوشد تا بر کرسی بنشیند و یا از موجودیّت خود دفاع کند .

   « تیره ی رستمی : رستم نماینده ی « نام » قرار می گیرد . نزد او هرچه هست و نیست به « نام » بازمی گردد و بی آن زندگی ارزش زیستن ندارد و باید از آن دفاع کرد ولو به بهای بزرگ ترین گذشت ها .»

   « در تیره ی اسفندیاری ، فکر دارای دو خصوصیِت است : یکی به به کار بردن دین برای برخورداری از دنیا و دیگری ناهمسازی وسیله و هدف .» ( داستان داستان ها ، رستم و اسفندیار . دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن . از انتشارات انجمن آثار ملّی . تهران : چاپ اوّل . 1351. )

   اندیشه ی رویین تنی که ریشه ای کهن دارد ، کنایه از آرزوی بشر به آسیب ناپذیر ماندن است ، بی مرگی و عمر جاوید . اهمّیّت موضوع به حدّی می باشد که کهن ترین اثر ادبی که بر جای مانده ، حاوی این معنی است و آن حماسه ی گیل گمش است . ( همان . )

   رویین تنی اسفندیار به دست زرتشت صورت می گیرد و به عبارت دیگر دین زرتشتی محافظت از او را به عهده می گیرد . در شاهنامه می بینیم که سیمرغ شومی مرگ اسفندیار را این گونه بازگو می کند :

          هر آن کس که خون یل اسفندیار          بریزد   و را   بشگرد  روزگار

          همان نیز  تا  زنده  باشد  ز  رنج           رهایی  نیابد  نماندش  گنج

          بدین  گیتیش   شوربختی   بود            و گر بگذرد رنج و سختی بود

 ( بیست و یک گفتار درباره ی شاهنامه ی فردوسی . دکتر منصور رستگار فسایی . شیراز: انتشارات نوید .چاپ اوّل . 1369 . )

   با این همه نحوست ریختن خون اسفندیار ، تأثیری در جلوگیری از مرگ او ندارد .

   « گشتاسب به سبب بی خردی و سبکسری مورد نفرت ایرانیان بود که سلطنت را به زور از پدر گرفت و به بهانه ی گسترش دین بهی خون ها بر زمین ریخت و برای حفظ تاج و تخت ، مهر پدری و فرزندی را یک سو نهاد و اسفندیار را به کشتن داد و مورد نفرت همگان شد . » ( فردوسی . محمّدامین ریاحی. تهران : انتشارات طرح نو . چاپ دوم . 1376 )

پسرش ، اسفندیار خواهان تاج و تخت است . گشتاسب هر بار او را به مأموریّتی خطرناک می فرستد و وعده ی واگذاری تاج و تخت را می دهد . هر بار هم بدقولی می کند . آخرین بار در برابر تقاضای فرزند ، می گوید که رستم

           بپیچد  ز  رأی و  ز  فرمان  من          سر اندر  نیارد  به  پیمان  من

   اسفندیار جواب های خردمندانه می دهد و سوابق پهلوانی های رستم را برمی شمارد ، امّا گشتاسب نیرنگ باز که می خواهد به دست رستم از شرّ جاه طلبی فرزند آسوده شود ، گوش شنوا ندارد :

          اگر تخت  خواهی همی با  کلاه          ره سیستان  گیر و برکش  سپاه

   اسفندیار ناآرام برای تاج و تخت ، اگرچه مثل همه ی ایرانیان ستایشگر رستم است ، امّا چه می تواند بکند ؟ سرپیچی از فرمان شاه هم روا نیست . به ناچار به سوی سرنوشت و به سیستان می رود . در سیستان هردو ، پهلوان کهنسال و شاهزاده ی جوان ، احترام دیگری را در دل دارد . هیچ یک طالب جنگ نیست و راه آشتی می جویند ، امّا به نتیجه نمی رسند . اسفندیار وعده می دهد من پادشاه می شوم و تو در بند نخواهی ماند . گنج و سپاه و کشور در اختیار تو خواهد بود . جهان پهلوان ، مظهر آزادگی و سرافرازی ایرانیان ، تن به بند و ننگ نمی دهد . به بند افتادن او ، اسارت روح ایران است :

          چه  نازی  بدین  تاج گشتاسبی          بدین باره و تخت لهراسبی

          که گفتت برو دست رستم  ببند          نبندد  مرا دست  چرخ  بلند

   رستم می کوشد اسفندیار را از جنگ بازدارد . سرانجام جنگ سرنوشت درمی گیرد . رستم در آخرین لحظه که تیر گز را به سوی چشم اسفندیار رها می کند ، خدا را گواه می گیرد که این کار به دلخواه او نیست .

          همی گفت کای پاک دادار هور          فزاینده ی دانش و  فرّ  و زور

          به   پادافره  این  گناهم  مگیر          تویی  آفریننده ی  ماه  و  تیر

   اسفندیار بعد از اصابت تیر ، در واپسین دم ، گناه را از گشتاسب می بیند و رستم را بی گناه می شمارد :

          چنین  گفت با  رستم اسفندیار          که  از  تو  ندیدم  بد  روزگار

و روزی که تابوت اسفندیار به درگاه شاه ایران رسید ، خشم عمومی برضدّ او برانگیخته شد :

          بزرگان  ایران  گرفتند  خشم          وز آزرم گشتاسب شستند چشم

پشوتن ، فرزند گشتاسب ، هم پدر را به باد نکوهش گرفت :

          به آواز گفت ای سرِ سرکشان         ز برگشتن  کارت  آمد  نشان 

و دختران گشتاسب هم او را گناهکار شمردند :

          نه سیمرغ کشتش ، نه رستم ، نه زال          تو کشتی مر او  را  چو  کُشتی  منال

                                                                                                               ( همان )

   جنگ رستم و اسفندیار بیانگر فاجعه ی جنگ تهاجمی است . برای آغاز جنگ همیشه می توان بهانه تراشید . اگر اسفندیار فردی اهورایی نبود ، فاجعه ای در کار نبود . امیری جهان جوی به جنگ پهلوانی مردمی رفته . سپس شکست خورده و کشته شده . همین و بس . امّا دلیل فاجعه از آن روی می باشد که اسفندیار دارای فرّه ی ایزدی است . ( تراژدی قدرت در شاهنامه . دکتر مصطفی رحیمی . تهران : انتشارات نیلوفر . چاپ اوّل . 1369 )

   جنگ رستم و اسفندیار در وضعی نابرابر آغاز می شود . امّا دخالت سیمرغ در این ماجرا نشانه ی چیست ؟ باید گفت حتّی امروز نیز همه چیز در حساب ها و پیش بینی های ما نمی گنجد . دخالت تصادف در امور را نمی توان انکار کرد . ( همان )

   رستم و اسفندیار در مقابله با یکدیگر ، هر یک بارها به حریف وعده می دهند که او را از زر و . . .  بی نیاز خواهند کرد . گویی می دانند علّت غایی در هر جنگی ، مال و خواسته است . امّا این سخنان و بی جواب ماندن آن ها ثابت می کند که انگیزه ی قوی در انسان ها همان قدرت است و بس . ( همان )

   در این نوشته تاکنون هرمطلبی در باره ی رویین تنی اسفندیار و یا انگیزه ی درگیری اش یا رستم  گزارش شده ، براساس نوشته های مؤلّفین صاحب نام در شاهنامه شناسی بوده است . در این جا ، دو نمونه از روایت داستان رستم و اسفندیار آورده می شود . نخستین روایت براساس تصوّرات مردم عامّی است که بر اثر آشنایی و یا خواندن و شنیدن شاهنامه ، موافق ذوق و سلیقه ی خود ساخته و پرداخته اند و دومین روایت ، براساس تومار نقّالان ، به قول شاهرخ مسکوب این خادمان بی نام و نشان شاهنامه است .  

     روایت اوّل

   « روزی از روزها گشتاسب با اسفندیار مشغول قدم زدن در صحن قصر بود که با کمال تعجّب دید درخت کهنسال وسط قصر شکافته شد و پیرمردی نورانی ظاهر گردید . گشتاسب پرسید : ای پیرمرد کی هستی و در قصر من چه کار داری ؟ پیرمرد جواب داد : « شهریار به سلامت ، بدان و آگاه باش که من زرتشت ، فرستاده ی اهورای دادگستر هستم و از تو می خواهم در ترویج آیین و کیش من درمیان تمام مردم دنیاکمر همّت ببندی . » ولی گشتاسب ادّعای زرتشت پیغمبر را قبول نکرد و به تصوّر این که پیرمرد جادوگری بیش نیست ، از او خواست تا از قصر خارج شود . و چون زرتشت مجدّداً گفته هایش را تکرار کرد ، شاه از او خواست تا برای اثبات ادّعایش معجزه ای نشان دهد . و زرتشت پیغمبر دستور داد تا شاهزاده اسفندیار را به حمّام بردند و تمام لباس هایش را درآوردند . سپس زرتشت پیغمبر ظرف آبی را بالای سر اسفندیار گرفت و درحالی که تکلیف کرد هردو چشم هایش را باز نگه دارد ، اورادی زیر لب زمزمه کرد و آب را از بالای سر اسفندیار ریخت . به طوری که از موی سر تا پنجه های پاهایش را آب گرفت و چون اسفندیار برخلاف دستور زرتشت پیغمبر چشم هایش را هنگام ریختن آب بست ، آب در چشم های شاهزاده نفوذ نکرد و زرتشت از این کار ناراحت شد و برای این که آسیبی از راه هردو چشم به شاهزاده نرسد ، چشم های اسفندیار را با یک چوب دو شقّه ی درخت گزی در جنگل های دوردست طلسم کرد . بعد دستور داد اسفندیار لباس هایش را پوشید و همراه او به حضور گشتاسب آمد و دستور داد تا چهار نفر از مردان زورمند با شمشیرهای برنده و تیز از چهار جانب به اسفندیار حمله کنند . امّا هرچه ضربت به سر و بدنش وارد ساختند ، کوچک ترین خراشی در بدن اسفندیار دیده نشد . و چون گشتاسب علّت را پرسید ، زرتشت فرمود : « شاه به سلامت باد . من اسفندیار را رویین تن کردم و هیچ حربه ای به وجودش کارگر نخواهد شد و از امروز مروّج آیین و کیش من خواهد بود . » این را گفت و از نظر پنهان شد . و اسفندیار رویین تن هم بنا به قول و وعده ای که به زرتشت داده بود ، آیین او را در تمام دنیا رواج داد و از برکت وجود زرتشت در هر جنگ و نبردی که شرکت می کرد ، موفّق و پیروز برمی گشت و گشتاسب هم درنهایت آسودگی با خاطری امن به امور مملکت رسیدگی می کرد . مدّتی گذشت و اسم و آوازه ی رویین تنی اسفندیار یل ، بین مردم جهان پیچید . به طوری که کسی قدرت برابری با او را نداشت و اسفندیار که آیین زرتشت پیغمبر را رواج داده و دشمنان ایران را تارومار کرده بود ، درصدد برآمد تاج شاهی را از گشتاسب بگیرد . . . »

   از این جا به بعد دنباله ی روایت ، با روایت فردوسی در شاهنامه هماهنگ می باشد و اختلاف عمده ای ندارد . تنها اختلافی جزئی در نحوه ی مرگ اسفندیار هست . و در ادامه این چنین است داستان مرگش در همان روایت :  

   « رستم را در حال رها کردن تیر دید . مع الوصف در نهایت بی اعتنا بودن به رستم ، سر ِ سواری ، هر دو دست را به کمر زده و خیره خیره رستم را نگاه می کرد که تیر از کمان « نیّر اعظم » رها شد و غرّش کنان هوای اطراف را شکافت و به هردو چشم اسفندیار گرفت . ( در این روایت چند جا از رستم با عنوان « نیّر اعظم » یادکرده اند ، که ظاهراً باید از اسامی « مهری » باشد . زیرا در « آیین مهر » ، خورشید مظهر « مهرمسیحا » ست و مطمئنّاً « نیّر اعظم » هم از دیگر اسامی خورشید است . ) اسفندیار رویین تن سوزش شدید تیر چوب گز را حس کرد و ناله ای سرداد و به طرف جلوی زین مرکب خم شد و پس از لحظه ای که سرش را روی قاچ زین قرار داده بود ، از شدّت درد روی زمین غلطید . رستم وقتی دید که تیرش خطا نرفت و به هردو چشم اسفندیار فرو رفت ، کمان را به فتراک انداخت و درحالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، هردو دست را به طرف آسمان دراز کرد و از لطفی که خداوند بزرگ نصیبش کرده بود و دشمنی سرسخت مثل اسفندیار رویین تن را هلاک کرده بود ، نیایش کرد . » ( فردوسی نامه . سیّد ابوالقاسم انجوی شیرازی . جلد دوم از سه جلد . تهران : انتشارات علمی . چاپ دوم . 1363 )    

     روایت دوم

   لهراسب به جای کیخسرو بر تخت شاهی نشست . به عدل و داد مشغول شد . چندگاه پادشاهی کرد . بعد از آن از دنیا رحلت نمود . گشتاسب پسر او بود . بر جای او قرار گرفت و پسری داشت که او را اسفندیار می گفتند . تمام ولایت ها را بگرفت و آوازه ی او در جهان فاش شد و از پدر پادشاهی طلب نمود . گشتاسب گفت : اگر رستم را ازبرای من آوردی ، پادشاهی به تو تعلّق دارد . اسفندیار قبول نموده ، با لشگر بی شمار متوجّه سیستان شد . چون بر لب هیرمن ( هیرمند ) رسیدند ، خیمه و خرگاه بر سر پا کردند و بهمن را به رسالت پیش رستم فرستاد . بهمن همه جا می آمد تا بر سر کوهی رسید . جمعی را دید که شکاری چند گرفته ، کباب می کردند. از غلامان خود پرسید که ایشان کیانند ؟ غلامان گفتند : این رستم زال است . بهمن سنگ بزرگی از سر کوه غلطانید . سنگ همه جا غرّش کنان می آمد تا به نزدیک رستم پهلوان رسید . گوری در دست داشت ، کباب می کرد . گور را بر زمین نگذاشت و چنان پاشنه بر سنگ زد که صد قدم دور [تر] افتاد . بهمن حیران شد که پدرم با چنین دلاوری چگونه نبرد می کند ؟ پس از کوه به زیر آمدند . پهلوان او را بشناخت . برخاسته او را تواضع نمود .گفت : ای شاهزاده ، چون قدم رنجه فرموده [اید] ؟ بهمن گفت : پدرم بر لب هیرمن فرود آمده و تو را طلب می کند . رستم انگشت بر چشم گرفته که ای شاهزاده ، فردا به خدمت شهریار می آیم . بهمن برگشت . پیش اسفندیار آمد و گفت : ای شهریار ، چون رستم دلاوری در روی زمین نمی باشد و احوال سنگ انداختن از کوه را بازگفت . اسفندیار گفت : به عون الهی دمار از روزگارش برمی آورم . امّا علی الصّباح رستم یکّه و تنها به بارگاه اسفندیار آمد . شاهزاده او را استقبال نمود ، به بارگاه آورد ، بنشست و رستم را بر روی صندلی نشانید و مجلسی برای او بیاراست . دست رستم را بیفشرد تا رستم را بیازماید . رستم دریافت . چنان زوری بر دست شاهزاده کرد که خوی ( عرق ) بر روی شاهزاده نشست . نزدیک بود که ناخن های او جمله بریزد و از بیخ ناخن های او خون جاری شد و نزدیک بود که چشم های او از حدقه بیرون بیاید . اسفندیار بخندید ، گفت : پیر شده [ای] ، قوّت نداری . بعد از آن گفت : ای سگزی تو مدّتی است که خدمت پادشاهان نکرده [ای] . نمی دانم [به] چه جهت است . الحال پدرم رنجیده و مرا فرستاده که تو را دست بسته و چکمه را پر از ریگ کرده ، دور گردنت اندازم و در جلو مرکب خود بدوانم تا به درگاه شاه جهان ببرم . رستم گفت : ای شهریار ، فلک دست مرا نتواند بست !  بیت :

          که گفتت برو دست رستم  ببند          نبندد  مرا  دست  چرخ  بلند  

          اگر  چرخ  با  من  کند  این خیال          به گرز گرانش دهم گوشمال

( در روایات نقّالان ، ابیات شاهنامه اکثراً با ساختاری نادرست آمده و در جای اصلیشان قرار ندارند . )

   تا حال هزار سال از عمر من گذشته ، کسی دست مرا نبسته . ( در شاهنامه چنین است :

          ز ششصد فزون است تا من به سال          به مردی جدا گشتم از پشت زال  )

بسا دیوان و پهلوانان کشتم و کسی بر من زیادتی نکرده . تو که طفلی هستی هرگز دست مرا نتوانی بست . اگر زر و جواهر خواهی ، چندان به تو دهم که از برداشتن عاجز باشی و خود نیز سوار « رخش فرخنده » می شوم . پیش پادشاه می آیم و عذر تقصیرات را بازخواهم .. اسفندیار برآشفت که ای سگزی فردا به میدان آیم . شرط کردم که تو را دست بندم و پیاده در دهنه ی شبرنگ ( منظور در جلو اسب اسفندیار می باشد ) به خدمت گشتاسب برم و در آن جا تو را بر دار کشم تا خلق از تو عبرت گیرند .

   رستم چون این سخن بشنید ، دودِ ناخوش از روزنه ی دماغش زبانه کشید . گفت : شما را هیچ کس نمی شناسد . کیخسرو این رتبه را به لهراسب داد . بنازم خدایی که همچون کیخسروی را می کشد و گشتاسب را بر جای او می نشاند . برخاسته ترنجی از طلا در دست داشت به وزن یک صد من ، بر پهلوی اسفندیار زد که دو غَبْرُقه او را شکست و به رخش سوار شده و گفت : وعده ی ما فردا در میدان باشد و برفت و در بارگاه خود قرار گرفت . [ غَبْرُقه : واژه ای است ترکی به معنی دنده ی انسان . ضمناً روایت دیگری هم در این باره هست که اسفندیار با ترنجی که رستم بر پهلویش می زند ، کشته می شود . و راوی در ادامه ی این روایت می نویسد : حکایت است که وقتی حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی جریان مرگ اسفندیار رویین تن را به وسیله ی ترنج نوشت ، و به حضور سلطان محمود برد ، سلطان او را سرزنش کرد و گفت : پهلوانی مانند اسفندیار رویین تن را سزاوار نیست تا این حد خوار و زبونش شمرد و از فردوسی خواست زمینه ی جنگ رستم و اسفندیار را طوری به شعر دربیاورد و طولانی کند تا ارزش واقعی اسفندیار در تاریخ به اندازه ی آن چه بوده است ، باشد . و فردوسی هم آن را به طوری که سلطان می خواست جلوه داد . ( فردوسی نامه . جلد دوم ) ] زواره را گفت : صندوقچه ی حرب مرا بیاور . زواره اسلحه ی رستم را آورد . بیت :

          بدو   گفت   ای   جوشن    کارزار           بر آسودی    از   رنج   یک  روزگار

          کنون کار پیش آمدت سخت  باش           تو   بر  جای  پیراهن  بخت  باش

          چنین رزمگاهی  که غرّان دو شیر          به   رزم   اندر   آیند  هر  دو  دلیر

          ندانم   چه   می جوید   اسفندیار           چه   بازی   کند   گردش   روزگار

          چو بشنید دستان سام این سخن          پر  اندیشه  شد  مغز  مرد  کهن

          بدو   گفت   کای   نامور    پهلوان           چه گفتی کزین تیره گشتم روان

          تو   تا  بر نشینی   به   زین   نبرد          نبودی به جز  یکدل و راست مرد

          به    فرمان    شاه    سر  افراخته          همی  شد  دل  از  رنج  بر تافته

          دو  کار  است هر دو  به نفرین  بد          کزو  بی گمان بر  تنت  بد  رسد

          اگر  تو  شوی  کشته   ای  نامدار          به  دست  جوانی  چو  اسفندیار

          نماند  به  زابلستان   آب   و  خاک          بلندی   بر   و  بوم    گردد  مغاک

          به   زابلستان    آتش    اندر   زند          تن   کودکانمان   به  خاک   افکند

          ور ایدون  که او  را رسد  زین گزند          نباشد   تو    را    نیز   نام   بلند

          بگویند   شاهی   ز  ایران  بکشت          نبرده  سواری  ز  ایران   بکشت

          بدو  گفت  رستم که  ای  مرد پیر          سخن ها  بدین گونه آسان مگیر

          من   آنم  که  در  جنگگه  بوده ام          نترسیدم  و  پشت     ننموده ام           ( « جنگگه » شاید « آوردگاه » باشد . )

          به غیر از خداوند  خورشید و  ماه          گرفتم هزار و صد و شصت شاه !

          گرفتم    کمر  بند     دیو    سپید          زدم بر زمینش چو یک شاخ بید !

          همان  رزم کاموس و خاقان  چین          که لرزان بُدی پیش رخشم زمین

          اگر    من   گریزم    از   اسفندیار          تو  در سیستان کاخ دلکش  مکار

( غرض از آوردن این ابیات پر غلط و اگثراً الحاقی در روایت نقّالان ، این است که خواننده دریابد که سروده های فردوسی ، حکیم فرزانه ی توس ، در طول روزگاران چگونه در زبان مردم عامّی این سرزمین دستخوش تحریف و دگرگونی شده است . و این که نمی توان درباره ی ابیات شاهنامه در هیچ یک از نسخ کهن با قاطعیّت اظهار نظر نمود ، شاید به همین دلیل باشد . )

          چه  فردا  برآید  خور  از  کوهسار         من  و   تیغ   و   میدان   اسفندیار

          ز   کوهه  به   آغوش   بردارمش          به    ایوان   فرخنده   زال   آرامَش

زال گفت : ای فرزند ، این سخنان را مگو که اسفندیار آن شخص نیست که تو او را علاج کنی .

          چو  اسفندیاری که در ملک  چین          نویسند   نامش  هم   اندر   نگین

          تو  گویی  که  از کوهه  بردارمش          به   ایوان   فرخنده    زال   آرمش

          نگوید   چنین     مردم   سالخورد          به   گِرد    بلا   تا   توانی    مگرد

          به گنج و به رنج این سخن  بازخر          مبر   پیش    دیبای   چینی   طبر

          چو   برگردد  او    از  لب   هیرمند          تو    پا   اندر آور   به  رخش  بلند

          چو  بیند  تو  را  کی کند با  تو  بد         خود از شاه گیتی  بدی کی  سزد

   رستم قبول نکرد . چون صبح شد ، بفرمود تا کرّنای جمشید و سنج کیومرث را به نوازش در آوردند . رستم مکمّل و مسلّح به رخش سوار شد . بر لب هیرمن آمد . از آن جانب نیز اسفندیار بر مرکب سوار شده ، به نزدیک رستم آمد . تهمتن گفت : ای شهریار ، خود به رزم آمده ایم ، تنها رزم کنیم یا با لشکر ؟

          به رستم  چنین  گفت اسفندیار          که  ای  بد رگ   سگزی  نابکار

          مبادا  خود  این  هرگز  آیین  من          سزا  نیست زین کار بر دین من

          که  ایرانیان  را  به کشتن  دهم          خود اندر جهان  تاج  بر سر نهم

          من  رزمجوی  [و] تویی رزمخواه          بگردیم   با   یکدیگر   بی سپاه

          ببینیم    تا    کین   سپهر   قضا          نوازد  که  را ، خوار  سازد که را

          ببینیم    تا    اسب    اسفندیار           سوی  آخُر  آید همی بی سوار

          و گر   باره ی    رستم   جنگجو           به  ایوان  نهد   بی  خداوند  رو         

   پس نیزه ها را کشیده ، به نیزه وری درآمدند . ار آن جانب فرامرز و زواره لشکر زابل را برداشته ، دربرابر لشکر اسفندیار آمدند . مهرنوش ، پسر اسفندیار ، مرکب برانگیخته به میدان درآمد و دشنام به رستم و زال داد . زواره چون این سخن بشنید ، هی بر مرکب زده [ در متن : هی بر مرکب داده ] دربرابر مهرنوش آمد . گفت : ای بی ادب ، چه می گویی ؟ مهرنوش چون [این] شنید ، شمشیر کشیده [و] بر جانب زواره انداخت . زواره تیغ از کفَش بیرون آورد ، بر سرش زد که سرش ده گام دور افتاد . پسر بزرگ اسفندیار ، نوش آذر ، از کین برادر به میدان درآمد . فرامرز مرکب تاخته سر راه او قرار گرفت . شمشیر بر سرش نواخت که تا زنجیر کمرش شکافت . ( شاید منظور کمربند او باشد . ) بهمن چون هردو برادر خود را کشته دید ، گریبان پاره کرد و تاج از سر بیفکند . پیش اسفندیار آمد و احوال را باز گفت . اسفندیار گفت : ای سگزی ، تو با من شرط نکردی که لشکر به جنگ نیارم ؟ الحال فرامرز و زواره ، هردو پسر مرا کشته اند . رستم گفت : ای شهریار ، به روح [و] روان کیخسرو و سیاوش که این جنگ را نگفته ی من کرده اند . فرامرز و زواره را دست بسته به خدمت شهریار آورم و ایشان را بر دار کشم . اسفندیار گفت : تو را به [قصاص] خون ِ پسرهای خود می کشم . بیت :  

          یکی  تیر  را بر کشید  آن  شجاع          تو گفتی که خورشید شد در شعاع

          به تیری که پیکانش از الماس بود          زره   پیش  او  همچو   قرطاس  بود

          به رنگ  طبرخون   نمودی   جهان          شدی   آفتاب    از    نهیبش   نهان (طبرخون : نوعی درخت بید به رنگ قرمز)

          بزد  بر  سر  [و ] سینه ی پهلوان          به رخش و به رستم روان شد، روان

و تیری دیگر بر رانش زد که از آن جانب بیرون آمد . امّا سیصد و شصت تیر بر جهان پهلوان زد .

   هرچند رستم تیر بر او می زد ، کارگر نمی شد . از رخش به زیر آمد . پشته [ای] بود . به بالای آن پشته برآمده و نعره کشید که : ای شهزاده ، اگر زنده باشم فردا به میدان آیم تا با تو رزم کنم . اسفندیار گفت : حیف از پهلوانی تو که همه را بر باد دادی و از پیش من گریزان شدی . رستم گفت : حربه ی من بر تو کارگر نیست و حربه ی تو به من کارگرست .

   پس با آن زخم ها خود را بر لب رود هیرمن رسانید . از رود [که] گذشت ، پشت اسفندیار لرزید ، که کسی دشمن را زبون کند ، چون او را مرخّص کند ؟ باز با خود گفت : اگر هزار جان داشته باشد ، یکی به سلامت بیرون نبرد .

   ار آن جانب رستم به ایوان آمد . شیون از ایوان بلند شد . زال پر سیمرغ را بر آتش نهاد و. درساعت شاه مرغان حاضر شده ، پرسید : ای پور پسندیده ، چه حال داری ؟ زال گفت : از این بدتر حالی دارم ؟ سیمرغ گفت : ای زال چرا گذاشتی که رستم با [اسفندیار] حرب کند که [او] رویین تن است . زال گفت : هرچند امان خواستم ، قبول نکرد . سیمرغ پر خود را به تن رستم و رخش مالید . درساعت به شدند . گفت : ای تهمتن ، با اسفندیار [در] چه مقامی ؟ رستم گفت : با او رزم می کنم ، به جهت آن که علاج ندارم . با من نمی سازد . سیمرغ گفت : هرکس اسفندیار را بکشد ، یک سال بیشتر عمر ندارد . رستم گفت :

          دمی آب خوردن پی بدسگال          به از عمر هفتاد و هشتاد سال

   سیمرغ دید که رستم در کشتن اسفندیار [عزم] جزم دارد . او را بر پشت خود سوار کرده ، متوجّه دریای چین شد . چوب گزی دو شاخ را به نظر آورد . رستم را گفت : این چوب گز را ببُر و پیکان بر سر او بند کن و بر چشم اسفندیار زن . رستم چوب را برید و بر پشت سیمرغ ( در متن : بر گردن سیمرغ ) نشست تا به بارگاه زال رسیدند .

   سیمرغ برفت و رستم تیر را بر آتش نهاد و بر سر[ش] دو پیکان گذاشت . چون روز شد ، مکمّل و مسلّح گردید . بر رخش رخشنده سوار شد و یکی را با خود همراه برد تا بر سر پشته آمد . ترجمان نعره کشید . بیت :

          که ای شاه تا کی بخفتی چنین          که رستم نهاده ابر  رخش  زین  

اسفندیار سراسیمه از خواب بیدار شد . احوال پرسید . گفتند : رستم زال به رزم تو آمده . اسفندیار رنگش متغیّر شد . دانست که امروز کشته می شود . پشوتن ، عمّ خود ، را طلب نمود . وصیّتی چند به او بگفت . ( پشوتن ، برادر اسفندیار است ، نه عموی او ) گفت : دیروز صد [و] شصت تیر بر رستم زدم .  

          گمانی نکردم که رستم ز  راه          به ایوان  کشد گبر و  ببر و  کلاه  

گفت : امروز من کشته می شوم . پشوتن و بهمن به گریه درآمدند . گفتند " ای شهریار ، خدا تو را نگاه دارد و اسب سیاه را زین نهادند . به میدان درآمد . بهمن را گفت : اگر من کشته شدم ، برو در ایوان زال پیش رستم بنشین . که او تو را پادشاه می کند . چون به میدان رسید ، رستم را دید . بند از بندش به لرزه درآمد . با خود گفت : راست گفتند که زال جادوگر است ، و گرنه چه معنی دارد که من دیروز صد [و] شصت تیر بر او زدم و امروز خیال می کنی که اصلاً زخم به او نرسیده . پس نعره کشید که ای سگزی به ایوان رسیدی ، زال جادوگر تو را صحّت کرد و امروز باز به میدان آمدی . رستم گفت : ای شهریار ، به خدا قسم که به رزم نیامده ام .

          نه  امروز  بر سوی  جنگ  آمدم          پس شورش [و] نام و ننگ آمدم

          هزارت   کنیزک   دهم    خلّخی          که    زیبای   تاجند    با   فرّخی

          هزارت  دهم   گوهر  بی شمار          ابا   یاره  [و]  طوق   گوهر   نگار

          در   گنج   سام  نریمان  و   زال          گشاده  به پیش  تو  ای بدسگال

( کلّیّه ی ابیان مغلوط و الحاقی ، و جالب است که رستم ضمن این که به اسفندیار بدسگال می گوید ، متأسّف می باشد که چرا اسفندیار پوزشش را قبول نمی کند ! )

   هرچند پوزش نمود ، اسفندیار قبول نکرد و تیری در بحر کمان نهاده ، رستم را پشت به لرزه درآمد و همان چوب گز را در بحر کمان نهاد . اسفندیار گفت : ای سگزی ، هنوز با تیر و کمان رزم می کنی ؟

          نگه  کن   بدین   تیر   لهراسبی          ابر   پرّ   [و]   پیکان   گشتاسبی

          چنانت  بدوزم  همه  تن  به  تیر          که    از   زابلستان    بر آید   نفیر

          تهمتن  گز  اندر  کمان  راند  زود          بدان سان که سیمرغ فرموده بود

          بزد   تیر   بر   چشم   اسفندیار          بشد  تیره  گون  دیده ی  شهریار

          خم   آورد   بالای  سرو   سهی          از  او  دور شد  دانش  [و]  فرّهی

          گرفته  بُش  و  یال  اسب  سیاه          ز  خون  لعل  شد خاک آن رزمگاه

          و زان پس چنین گفت رستم بدو         که   ای   نامور   شیر   پرخاشجو

          تو   آنی  که  گفتی  رویین  تنم           بلند   آسمان   بر   زمین   افکنم

          گزیده  صد [و] شصت تیر خدنگ          بخوردم   ننالیدم   از  نام  و  ننگ

          به  زخم  یکی  تیر   چوب  گزین          سرت  را نهادی  به  قربوس  زین

          هم اکنون به خاک اندر آید سرت          بسوزد    دل     مهربان     مادرت

          نگون شد سر شاه یزدان پرست          بیفتاد  چاچی  کمانش  ز  دست     

   بعد از آن رستم از رخش به زیر آمد و سر او را در کنار گرفت . بهمن و پشوتن رسیدند . چون آن حال بدیدند ، گریبان چاک کردند و خاک بر سر ریختند . اسفندیار بهمن را گفت : ای فرزند ، گناه از جانب رستم نبود ، از جانب گشتاسب بود . رو به جانب رستم کرد ، گفت : ای دلاور ، گشتاسب مرا به کشتن داد ، وگرنه تو باعث خون من نبودی و خون خود را بر تو حلال کردم ، به شرطی که بهمن را بعد از من به تخت بنشانی . که خدمتی با من می کردی ، با او بکنی و او را پیش گشتاسب بفرست . رستم با او عهد کرد که بهمن را بر تخت بنشاند . پس گفت : ای شهریار ، تو هم بهمن را بگو که بعد از من با اولاد من بدی نکند . اسفندیار گفت : چون تو با او نیکی کنی ، او هرگز با تو بدی نکند . این بگفت و تسلیم کرد . پشوتن و بهمن و رستم و ایرانیان شیون آغاز نمودند . در این حال زال و فرامرز نیز رسیدند و خاک بر سر کردند و تابوت آوردند و نعش اسفندیار را در تابوت نهادند . و رستم نامه ای به گشتاسب شاه نوشت که تقصیر از جانب من نبود . اسفندیار صد [و] شصت تیر بر من زد . آخر بهمن را گواه گرفتم و یک تیر بر او زدم تا جان داد .

          کنون خواه تاجش ده [و] خواه تخت          به بار  آمد  آن  خسروانی  درخت

و نامه را به پشوتن داد ، با تابوت اسفندیار برداشته ، متوجّه خدمت گشتاسب شد . چون این خبر تعزیت اثر به سمع گشتاسب شاه رسید ، گریبانپاره کرد و [خاک] بر سر ریخت . تا چهل روز سردا[ان] سیاه پوش شدند و [سپس] نعش اسفندیار را به دخمه [نهادند] و گفتند : ای شهریار ، لشکر جمع نما[ییم] و به جنگ رستم رویم . شاه قبول نکرد و گفت : ما با صد هزار کس حریف رستم نخواهیم شد . بعد از این خبر که [به رستم] رسید ، خوشحال شد . بعد از چند گاه بهمن را بر تخت نشانید . « پاس پرهیزگار » را لله ، و زال را وکیل ، و جاماس (جاماسب) را وزیر [او کرد] و یک کرور زر و جواهر بر سرش نثار کرد .

 هفت لشکر ( طومار جامع نقّالان از کیومرث تا بهمن ) به تصحیح مهران افشاری ، مهدی مدائنی . تهران : پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی . چاپ اوّل . 1377 ، صص 470 الی 479 .

 

( رویین تنی و جاودانگی در اساطیر  . ایرج بهرامی . تهران : نشر ورجاوند ، انتشارات زوار . چاپ اوّل . 1385 )

 

 

 

 

رویین تنی و جاودانگی در اساطیر ـ بخش اوّل

در شاهنامه چهره ای اهورایی دارد. درمجمل التّواریخ و القصص آمده : « اندر اوّل عهد او [گشتاسب] زرتشت پیش وی آمد و دعوت کرد و . . . گشتاسب او را پذیرفت. پسر گشتاسب ، اسفندیار ، نوخاسته بود. جهان را به تیغ سپری کرد تا دین زرتشت گرفتند و آتشگاه ها نهاد به هر کشوری » حسین بن محمّد ثعالبی مرغنی (وفات 429ﮬ ق.) در کتاب تاریخ خود به نام «غررالسّیر» می نویسد:« چون سی سال بر پادشاهی گشتاسب برآمد ، زرتشت که خود را پیامبر می خواند ، درآمد و آیین مجوسی را پایه گذارد . اسفندیار در پذیرفتن کیش زرتشت و باور به آن از پدر پیشی گرفته بود و در را پیشبرد و گسترش آن ، سخت گرفته و پیکارها کرده بود . » به هرحال در اوستا و شاهنامه اسفندیار از مقدّسان و نظرکرده ی زرتشت است و حتّی زنجیری به بازو دارد که زرتشت از بهشت آورده و به بازوی او بسته. (همان زنجیری که در خان چهارم به گردن زن جادوگر می اندازد و او را می کشد.)در شاهنامه از قول اسفندیار می خوانیم : 

                    برافروختم  آتش  زردهشت         که با مجمر آورده بود از بهشت 

[ اگرچه کارهای منتسب به اسفندیار در شاهنامه ، در اوستا و یشت ها به دست گشتاسب و برادرش ، زریر ، به انجام رسیده است . ] 

   اسفندیار شاهزاده ی مقدّس  اهورایی و رویین تن شاهنامه است . در کتاب « زراتشت نامه »،سروده ی شاعر قرن هفتم هجری ، بهرام پژدو ، آمده : « گشتاسب کیانی پس از پذیرفتن دین زرتشت ، از پیامبر می خواهد که چهار آرزوی او را برآورده کند : 

1- دیدن جای خویش در بهشت  2- رویین تنی  3- آگاهی از احوال عالم (آشکار و نهان)از گذشته تا حال   4- بی مرگی . امّا : 

                    چو  بشنید  زرتشت  گفتار  شاه         بدو گفت کی شاه با دستگاه 

                    بخواهم  من این  هر چهار  آرزو          از آن کس که آسان برآید از او 

                    ولیکن  تو  باید  کزین  هر چهار           یکی خویشتن را کنی آشکار

                    سه حاجت  ز بهر سه کس برگزین        که تا من بخواهم ز داد آفرین 

                    نه بخشد به یک تن مر این هرچهار        ازیرا که گوید منم کردگار 

                    شهنشاه   گفت  اختیارم   برین          که بینم عیان روی خلد برین 

                    ببینم  به  کام  خود  آن  جایگاه           که چون است در وی مرا پایگاه 

                    پذیرفت  زرتشت  کاین  آرزوی           چو ز ایزد بخواهم نماید بدوی         

   پس گشتاسب سه حاجت دیگر را برای سه تن از نزدیکانش یعنی پسرانش ، اسفندیار و پشوتن و وزیرش جاماسب درخواست می کند. زرتشت نخست شرابی به گشتاسب می دهد تا چشمانش را به روی مینو و جهان دیگر می گشاید ، و دیگر جامی شیر به پشوتن که به او زندگی جاوید می بخشد . و سوم « بوی گل » که جاماسب را از دانایی و روشن بینی بهره مند می کند و در پایان اناری به اسفندیار ، که او را رویین تن می کند : 

               و   زان   پس   بدادش   به   اسفندیار          از آن یشته ی خوش  یکی دانه انار

               بخورد و تنش گشت چون سنگ و روی          نبد  کارگر  هیچ   زخمی   بر   اوی 

               از   این  گونه  اندر  سخن   هوش  دار          که بوده  است  رویین تن  اسفندیار  

   روایت دیگری هم هست که شستشو در آب مقدّس را عامل رویین تنی شاهزاده می داند . زرتشت به پاس زحمات اسفندیار در گسترش آیین بهی ، او را در آب مقدّس شستشو می دهد. امّا او هنگام شستشو چشمان خود را می بندد و همین باعث می شود که آب مقدّس در چشمانش نفوذ نکند و این گونه است که هر دو چشم او زخم خور باقی می ماند . 

   روایت سومی هم وجود دارد که عامل رویین تنی اسفندیار را زره دست ساز زرتشت می داند که هیچ سلاحی بر آن کارگر نیست : 

               مر او را  زره  آن که  اندر بر است          هم از دست  زرتشت پیغمبر است

                                                        *   *   *

   تحلیل های متفاوتی در باره ی داستان، رویین تنی اسفندیار و نیز برخورد میان او و رستم ارائه شده است. همان گونه که شاهرخ مسکوب در کتاب « مقدّمه ای بر رستم و اسفندیار » می نویسد ، نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی تا کسی را یاری کند. امّا آرزوی عمردراز و بی مرگی همیشه بوده و در بیچارگی ، امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است. همه ی این ها تبلور اغراق آمیز آرمان های بشری است در پهلوانان. زندگی رستم واقعی نیست . همه ی زندگی و مرگ او ، غیر بشری یا شاید بتوان گفت فوق بشری است . با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن او نیست. او تجسّم آرزوها و روحیات ملّتی است. رستم تاریخ نیست، امّا تاریخ است آن چنان که آرزو می شد . و اسفندیار نیز کسی است که انسان خیالپرداز ، آرزوی توانایی و بقای تن خود را در او تجسّم می بخشد . امّا با مرگ چه کند ؟ نه خدایان می توانند آن را چاره کنند ، نه پیامبران و مقدّسان . نه اسفندیار از مرگ می رهد ، و نه شمشون و آخیلوس ، زیگفرید و دیگر رویین تنان . همین مرگ در نهایت به سراغ گیل گمش هم می رود که دوسوم او خداست . 

   داستان رستم و اسفندیار از جهات گوناگون درخور مطالعه است. مهم ترین نکته و مسئله ، برتری طبقاتی و خانوادگی اسفندیار از جهت اصالت ، نجابت و ثروت است . و این طبقه با امکانات بیشتر ، همیشه پیروزی به دست می آورده اند . اسفندیار هم در جنگ ابتدا صدماتی جدّی به رستم وارد می کند . چنان که رستم به خدا می نالد . تیر او نمی تواند به جوشن اشرافیّت و نجابت و ثروت اسفندیار نفوذ کند . سرانجام زال و رستم از سیمرغ چاره می جویند . _ سیمرغ را می توان نشانه ی قدرت پنهان روح جامعه و طبقات عامّه تصوّر کرد . _ و او تیر گز را کارساز می داند . دکتر باستانی پاریزی با اشاره به تیر گز ، اعتقاد دارد که این ، نخستین تیری بود که از کمان رستم بر چشم نظام طبقاتی اسفندیاری اصابت کرد . و این تیر را نه رستم انداخت و نه سیمرغ ، بلکه تیری است که از شعور باطن فردوسی به چشم طبقات اشرافی روزگارش خورده است . 

   امّا در یک تحلیل متفاوت از دیدگاه میث و میتولوژی ، اسفندیار قهرمان میث های ایران است و آشکارترین نتیجه ای که از میث رستم و اسفندیار به دست می آید، این است که یک انسان وقتی پرورش فکری کافی یافته و اهل نظر و واقع بین شده باشد ، آن چنان استوار و پایدار است که گویی رویین تن است و این انسان رویین تن هیچ گاه به زانو درنمی آید ، مگر آن که بینش و نظر خود را از دست بدهد . 

  ادهم خلخالی در کتاب « کدو مطبخ قلندری » یک تحلیل و تأویل صوفیانه از این داستان می آورد : 

   « ای عزیز من ! اگر شهنامه خوانی ، چنین بخوان . و اگر قصّه شنوی ، چنین بشنو و بدان که در شهنامه ی فردوسی توسی مسطور و مذکور است که . . . و هم از وی پرسیدم که قصّه ی  اسفندیار رویین تن و رستم دستان و جنگ ایشان و تدبیر زال به امداد سیمرغ و آن دو شاخ دو پیکان که بر دو چشم اسفندیار زده شد ، اشاره به چیست ؟ گفت اسفندیار اشاره است به نفس امّاره و تیرهای وی ، که به ببر بیان رستم می گذرد ، به خواطر و صفات باشد و رستم ، عقل سالک و تیرهای وی ، که در بدن اسفندیار کار نکرد ، به فکرها و نصایح و ریاضت وی . و زال به پیر کامل و رهنمای واصل . و آن ببر بیان به معنی ارادت و لباس سلوک . و سیمرغ به نور هدایت که در قاف فنا و وحدت آشیان دارد . و آن تیر دو شاخ به نفی و اثبات ِ الّا . و آن پیکان وی به معرفت و محبّت الهی و و پَر وی به تسلیم . و آن دو چشم اسفندیار ، یکی هوای دنیا و دیگری شهوات آخرت ، یا یکی عیب بینی و دیگری خودبینی از روی پندار . شهنامه ی سالکان و دستانِ عاشقان چنین باشد . »     

   در بیشتر تعبیرهای معاصر ، با توجّه به روایات منابع زرتشتی و برخی متون دیگر ، به برداشتی قهرمانانه از اسفندیار برمی خوریم . گویی او دلاور پاکبازی است که قهرمان آیین نو  مزدیسنی د مقابل آیین کهن دیویسنی است . و اسفندیار ، خود ، با اعتقاد به این که مأمور خداست تا فرمان تاریخ به دست او تحقّق یابد ، به میدان نبرد پا می گذارد . امّا دکتر مهدی قریب معتقد است مرز میان حقیقت و باطل کاملاً مشخّص است . اسفندیار پیشاپیش صف باطل قرار دارد ، نه د ر اردوی حق. عطش درونیش برای رسیدن به قدرت ، آن چنان اعتقاد توهّم آلودی را در او ایجاد کرده که جز به زخم کشنده ی فاجعه درمان شدنی نیست . و رستم هم با این که سیمرغ به او می گوید :« اگر اسفندیار را بکشی ، روزگار خودت هم به سر خواهد رسید.» با آگاهی به این که خون اسفندیار وبال گردنش خواهد شد و زندگی و نام نیکش پایمال خواهد گردید ، فرمان تقدیر را به جای می آورد و تیر گز را به چشمان اسفندیار می دوزد . 

   این روایت در تعبیر سهروردی به گونه ای دیگر بیان شده و او کوشیده است رویدادی را که در عالم خاکی گذشته ، به لاهوت و عالم مثال برگرداند : 

   « چنان بود که رستم از اسفندیار عاجز آمد و از خستگی سوی خانه رفت . پدرش ، زال ، پیش سیمرغ تضرّع ها کرد . و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آیینه ای یا مثلِ آن برابر سیمرغ بدارند ، هر دیده که در این آیینه نگرد ، خیره شود . زال جوشنی از آهن بساخت . چنان که جمله مصقول بود و در رستم پوشانید و خودی مصقول بر سرش نهاد و آیینه های مصقول بر اسبش بست . آن گه رستم را از برابر سیمرغ به میدان فرستاد . اسفندیار را لازم بود در پیش رستم آمدن . چون نزدیک رسید ، پرتو سیمرغ بر جوشن و آیینه افتاد . از جوشن و آیینه ، عکس بر دیده ی اسفندیار آمد . چشمش خیره شد . هیچ نمی دید . توهّم کرد و پنداشت که زخمی بر هر دو چشمش رسید . زیرا که دگر آن ندیده بود . از اسب درافتاد و به دست رستم هلاک شد . پنداری آن دو پاره گز که حکایت کنند ، دو پر سیمرغ بود . » 

   در روایت سهروردی نیز از سیمرغ به عنوان جادوگر اصلی برای غلبه ی رستم بر اسفندیار نام برده می شود . این روایت مغایر و متضاد روایت شاهنامه است . سیمرغ هیچ گونه فعّالیّت و دخالتی ندارد . (در واقع معادل مشیّت الهی است .) فقط حضوری غیر فعّال دارد تا پرتو او در جوشن های رستم بتابد و شعاع آن ، دو چشم اسفندیار را کور کند . در این قضیه ، زال فعّال است . اگر به تحلیل های گذشته درباب حقّانیّت رستم و معنایی که اسفندیار از حقّانیّت خود در دل می پروراند ، برگردیم ، می بینیم تعارض حق و باطلی که از آن سخن می گوییم ، درواقع چیزی نیست به جز تعارض خرد سیاسی و آیین شهریاری که رستم رمز آن است ، با پندار مذهبی که در وجود اسفندیار خلاصه می شود . کمک سیمرغ به رستم نشان می دهد که در روایت شاهنامه ، حقّانیّت صرف نظر از بهایی که می بایستی برای آن پرداخت می شد و شد ، از آن خرد سیاسی بوده . سیمرغ را در کنار رستم می بینیم که به اثبات حقّانیّت تاریخی جهانداری کمک کرده است . ( با نگاه فردوسی ، مبانی نقد خرد سیاسی در ایران . دکتر باقر پرهام . تهران : نشر مرکز . چاپ دوم . 1377 )  

   چگونگی رویینه شدن اسفندیار و چشم های باز او ، به عنوان تنها راه نفوذ مرگ ناگزیر ، در قیاس با رویین تنان دیگر ملل ، ژرف ترین و منطقی ترین تعبیر از رویین تنی و ناگزیری مرگ و واقعیّت هستی است . در عین حال این مسئله ، تعبیر پرکنایه ی دیگری نیز دارد . اسفندیار هنگامی که در چشمه ی مقدّس فرومی رود ، توصیه ی پیامبر را در گوش دارد که چشمانت را به هیچ وجه در آب مبند . 

   ظاهراً ترس غریزی انسان از آب ، ترس از عنصری که منشأ حیات است ، امّا می تواند عامل مرگ هم باشد ، سبب پیروزی مرگ می شود . اسفندیار ناخودآگاه چشم بر هم می نهد . بنابراین هرگاه چشم فرومی بندد ، به ناچار از جهان واقعی جدا می شود . در پس پلک های فروبسته ی شهزاده ی رویین تن ، قانون تخیّل حکمفرماست و در جهان تخیّل و ذهن آدمی ، رویین تنی و بی مرگی ، امری شدنی است ؛ امّا آن گاه که چشم می گشاید ، عینیّت زندگی است با قوانین ویژه اش و مرگ ، که واقعیّتی محتوم و ناگزیر است . ( بازخوانی شاهنامه ، تأمّلی در زمان و اندیشه ی فردوسی . مهدی قریب . انتشارات توس . چاپ اوّل . 1369. صص 65 الی 68 ) 

   داستان رستم و اسفندیار حاوی تعدادی از مهم ترین مسائلی است که دربرابر انسان دنیای باستانی و نیز انسان امروز قرار داشته است .تار و پود ماجرا ترکیبی است از یک سلسله برخورد . برخورد آزادی و اسارت ، پیری و جوانی ، کهنه و نو ، تعقّل و تعبّد . برخورد سرنوشت با اراده ی انسان ، و در پایان ، برخورد زندگی و مرگ . 

   جنگ رستم و اسفندیار بیش از هر جنگ دیگر در شاهنامه ، جنگی معنوی است . برخورد دو طبیعت و دو عالم درون است . و این دو پهلوان نه محدود به خود ، بلکه نماینده ی دو گروه هستند . وجود هریک تجسّمی است از جهان بینی ای که می کوشد تا بر کرسی بنشیند و یا از موجودیّت خود دفاع کند . 

   « تیره ی رستمی : رستم نماینده ی « نام » قرار می گیرد . نزد او هرچه هست و نیست به « نام » بازمی گردد و بی آن زندگی ارزش زیستن ندارد و باید از آن دفاع کرد ولو به بهای بزرگ ترین گذشت ها .»

   « در تیره ی اسفندیاری ، فکر دارای دو خصوصیِت است : یکی به به کار بردن دین برای برخورداری از دنیا و دیگری ناهمسازی وسیله و هدف .» ( داستان داستان ها ، رستم و اسفندیار . دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن . از انتشارات انجمن آثار ملّی . تهران : چاپ اوّل . 1351. ) 

   اندیشه ی رویین تنی که ریشه ای کهن دارد ، کنایه از آرزوی بشر به آسیب ناپذیر ماندن است ، بی مرگی و عمر جاوید . اهمّیّت موضوع به حدّی می باشد که کهن ترین اثر ادبی که بر جای مانده ، حاوی این معنی است و آن حماسه ی گیل گمش است . ( همان . ) 

   رویین تنی اسفندیار به دست زرتشت صورت می گیرد و به عبارت دیگر دین زرتشتی محافظت از او را به عهده می گیرد . در شاهنامه می بینیم که سیمرغ شومی مرگ اسفندیار را این گونه بازگو می کند : 

          هر آن کس که خون یل اسفندیار          بریزد   و را   بشگرد  روزگار 

          همان نیز  تا  زنده  باشد  ز  رنج           رهایی  نیابد  نماندش  گنج 

          بدین  گیتیش   شوربختی   بود            و گر بگذرد رنج و سختی بود

 ( بیست و یک گفتار درباره ی شاهنامه ی فردوسی . دکتر منصور رستگار فسایی . شیراز: انتشارات نوید .چاپ اوّل . 1369 . ) 

   با این همه نحوست ریختن خون اسفندیار ، تأثیری در جلوگیری از مرگ او ندارد . 

   « گشتاسب به سبب بی خردی و سبکسری مورد نفرت ایرانیان بود که سلطنت را به زور از پدر گرفت و به بهانه ی گسترش دین بهی خون ها بر زمین ریخت و برای حفظ تاج و تخت ، مهر پدری و فرزندی را یک سو نهاد و اسفندیار را به کشتن داد و مورد نفرت همگان شد . » ( فردوسی . محمّدامین ریاحی. تهران : انتشارات طرح نو . چاپ دوم . 1376 ) 

پسرش ، اسفندیار خواهان تاج و تخت است . گشتاسب هر بار او را به مأموریّتی خطرناک می فرستد و وعده ی واگذاری تاج و تخت را می دهد . هر بار هم بدقولی می کند . آخرین بار در برابر تقاضای فرزند ، می گوید که رستم 

           بپیچد  ز  رأی و  ز  فرمان  من          سر اندر  نیارد  به  پیمان  من

   اسفندیار جواب های خردمندانه می دهد و سوابق پهلوانی های رستم را برمی شمارد ، امّا گشتاسب نیرنگ باز که می خواهد به دست رستم از شرّ جاه طلبی فرزند آسوده شود ، گوش شنوا ندارد : 

          اگر تخت  خواهی همی با  کلاه          ره سیستان  گیر و برکش  سپاه

   اسفندیار ناآرام برای تاج و تخت ، اگرچه مثل همه ی ایرانیان ستایشگر رستم است ، امّا چه می تواند بکند ؟ سرپیچی از فرمان شاه هم روا نیست . به ناچار به سوی سرنوشت و به سیستان می رود . در سیستان هردو ، پهلوان کهنسال و شاهزاده ی جوان ، احترام دیگری را در دل دارد . هیچ یک طالب جنگ نیست و راه آشتی می جویند ، امّا به نتیجه نمی رسند . اسفندیار وعده می دهد من پادشاه می شوم و تو در بند نخواهی ماند . گنج و سپاه و کشور در اختیار تو خواهد بود . جهان پهلوان ، مظهر آزادگی و سرافرازی ایرانیان ، تن به بند و ننگ نمی دهد . به بند افتادن او ، اسارت روح ایران است : 

          چه  نازی  بدین  تاج گشتاسبی          بدین باره و تخت لهراسبی

          که گفتت برو دست رستم  ببند          نبندد  مرا دست  چرخ  بلند 

   رستم می کوشد اسفندیار را از جنگ بازدارد . سرانجام جنگ سرنوشت درمی گیرد . رستم در آخرین لحظه که تیر گز را به سوی چشم اسفندیار رها می کند ، خدا را گواه می گیرد که این کار به دلخواه او نیست . 

          همی گفت کای پاک دادار هور          فزاینده ی دانش و  فرّ  و زور

          به   پادافره  این  گناهم  مگیر          تویی  آفریننده ی  ماه  و  تیر 

   اسفندیار بعد از اصابت تیر ، در واپسین دم ، گناه را از گشتاسب می بیند و رستم را بی گناه می شمارد : 

          چنین  گفت با  رستم اسفندیار          که  از  تو  ندیدم  بد  روزگار

و روزی که تابوت اسفندیار به درگاه شاه ایران رسید ، خشم عمومی برضدّ او برانگیخته شد : 

          بزرگان  ایران  گرفتند  خشم          وز آزرم گشتاسب شستند چشم 

پشوتن ، فرزند گشتاسب ، هم پدر را به باد نکوهش گرفت : 

          به آواز گفت ای سرِ سرکشان         ز برگشتن  کارت  آمد  نشان 

و دختران گشتاسب هم او را گناهکار شمردند : 

          نه سیمرغ کشتش ، نه رستم ، نه زال          تو کشتی مر او  را  چو  کُشتی  منال

                                                                                                               ( همان ) 

   جنگ رستم و اسفندیار بیانگر فاجعه ی جنگ تهاجمی است . برای آغاز جنگ همیشه می توان بهانه تراشید . اگر اسفندیار فردی اهورایی نبود ، فاجعه ای در کار نبود . امیری جهان جوی به جنگ پهلوانی مردمی رفته . سپس شکست خورده و کشته شده . همین و بس . امّا دلیل فاجعه از آن روی می باشد که اسفندیار دارای فرّه ی ایزدی است . ( تراژدی قدرت در شاهنامه . دکتر مصطفی رحیمی . تهران : انتشارات نیلوفر . چاپ اوّل . 1369 ) 

   جنگ رستم و اسفندیار در وضعی نابرابر آغاز می شود . امّا دخالت سیمرغ در این ماجرا نشانه ی چیست ؟ باید گفت حتّی امروز نیز همه چیز در حساب ها و پیش بینی های ما نمی گنجد . دخالت تصادف در امور را نمی توان انکار کرد . ( همان ) 

   رستم و اسفندیار در مقابله با یکدیگر ، هر یک بارها به حریف وعده می دهند که او را از زر و . . .  بی نیاز خواهند کرد . گویی می دانند علّت غایی در هر جنگی ، مال و خواسته است . امّا این سخنان و بی جواب ماندن آن ها ثابت می کند که انگیزه ی قوی در انسان ها همان قدرت است و بس . ( همان ) 

   در این نوشته تاکنون هرمطلبی در باره ی رویین تنی اسفندیار و یا انگیزه ی درگیری اش یا رستم  گزارش شده ، براساس نوشته های مؤلّفین صاحب نام در شاهنامه شناسی بوده است . در این جا ، دو نمونه از روایت داستان رستم و اسفندیار آورده می شود . نخستین روایت براساس تصوّرات مردم عامّی است که بر اثر آشنایی و یا خواندن و شنیدن شاهنامه ، موافق ذوق و سلیقه ی خود ساخته و پرداخته اند و دومین روایت ، براساس تومار نقّالان ، به قول شاهرخ مسکوب این خادمان بی نام و نشان شاهنامه است .  

     روایت اوّل

   « روزی از روزها گشتاسب با اسفندیار مشغول قدم زدن در صحن قصر بود که با کمال تعجّب دید درخت کهنسال وسط قصر شکافته شد و پیرمردی نورانی ظاهر گردید . گشتاسب پرسید : ای پیرمرد کی هستی و در قصر من چه کار داری ؟ پیرمرد جواب داد : « شهریار به سلامت ، بدان و آگاه باش که من زرتشت ، فرستاده ی اهورای دادگستر هستم و از تو می خواهم در ترویج آیین و کیش من درمیان تمام مردم دنیاکمر همّت ببندی . » ولی گشتاسب ادّعای زرتشت پیغمبر را قبول نکرد و به تصوّر این که پیرمرد جادوگری بیش نیست ، از او خواست تا از قصر خارج شود . و چون زرتشت مجدّداً گفته هایش را تکرار کرد ، شاه از او خواست تا برای اثبات ادّعایش معجزه ای نشان دهد . و زرتشت پیغمبر دستور داد تا شاهزاده اسفندیار را به حمّام بردند و تمام لباس هایش را درآوردند . سپس زرتشت پیغمبر ظرف آبی را بالای سر اسفندیار گرفت و درحالی که تکلیف کرد هردو چشم هایش را باز نگه دارد ، اورادی زیر لب زمزمه کرد و آب را از بالای سر اسفندیار ریخت . به طوری که از موی سر تا پنجه های پاهایش را آب گرفت و چون اسفندیار برخلاف دستور زرتشت پیغمبر چشم هایش را هنگام ریختن آب بست ، آب در چشم های شاهزاده نفوذ نکرد و زرتشت از این کار ناراحت شد و برای این که آسیبی از راه هردو چشم به شاهزاده نرسد ، چشم های اسفندیار را با یک چوب دو شقّه ی درخت گزی در جنگل های دوردست طلسم کرد . بعد دستور داد اسفندیار لباس هایش را پوشید و همراه او به حضور گشتاسب آمد و دستور داد تا چهار نفر از مردان زورمند با شمشیرهای برنده و تیز از چهار جانب به اسفندیار حمله کنند . امّا هرچه ضربت به سر و بدنش وارد ساختند ، کوچک ترین خراشی در بدن اسفندیار دیده نشد . و چون گشتاسب علّت را پرسید ، زرتشت فرمود : « شاه به سلامت باد . من اسفندیار را رویین تن کردم و هیچ حربه ای به وجودش کارگر نخواهد شد و از امروز مروّج آیین و کیش من خواهد بود . » این را گفت و از نظر پنهان شد . و اسفندیار رویین تن هم بنا به قول و وعده ای که به زرتشت داده بود ، آیین او را در تمام دنیا رواج داد و از برکت وجود زرتشت در هر جنگ و نبردی که شرکت می کرد ، موفّق و پیروز برمی گشت و گشتاسب هم درنهایت آسودگی با خاطری امن به امور مملکت رسیدگی می کرد . مدّتی گذشت و اسم و آوازه ی رویین تنی اسفندیار یل ، بین مردم جهان پیچید . به طوری که کسی قدرت برابری با او را نداشت و اسفندیار که آیین زرتشت پیغمبر را رواج داده و دشمنان ایران را تارومار کرده بود ، درصدد برآمد تاج شاهی را از گشتاسب بگیرد . . . »

   از این جا به بعد دنباله ی روایت ، با روایت فردوسی در شاهنامه هماهنگ می باشد و اختلاف عمده ای ندارد . تنها اختلافی جزئی در نحوه ی مرگ اسفندیار هست . و در ادامه این چنین است داستان مرگش در همان روایت :  

   « رستم را در حال رها کردن تیر دید . مع الوصف در نهایت بی اعتنا بودن به رستم ، سر ِ سواری ، هر دو دست را به کمر زده و خیره خیره رستم را نگاه می کرد که تیر از کمان « نیّر اعظم » رها شد و غرّش کنان هوای اطراف را شکافت و به هردو چشم اسفندیار گرفت . ( در این روایت چند جا از رستم با عنوان « نیّر اعظم » یادکرده اند ، که ظاهراً باید از اسامی « مهری » باشد . زیرا در « آیین مهر » ، خورشید مظهر « مهرمسیحا » ست و مطمئنّاً « نیّر اعظم » هم از دیگر اسامی خورشید است . ) اسفندیار رویین تن سوزش شدید تیر چوب گز را حس کرد و ناله ای سرداد و به طرف جلوی زین مرکب خم شد و پس از لحظه ای که سرش را روی قاچ زین قرار داده بود ، از شدّت درد روی زمین غلطید . رستم وقتی دید که تیرش خطا نرفت و به هردو چشم اسفندیار فرو رفت ، کمان را به فتراک انداخت و درحالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، هردو دست را به طرف آسمان دراز کرد و از لطفی که خداوند بزرگ نصیبش کرده بود و دشمنی سرسخت مثل اسفندیار رویین تن را هلاک کرده بود ، نیایش کرد . » ( فردوسی نامه . سیّد ابوالقاسم انجوی شیرازی . جلد دوم از سه جلد . تهران : انتشارات علمی . چاپ دوم . 1363 )    

     روایت دوم

   لهراسب به جای کیخسرو بر تخت شاهی نشست . به عدل و داد مشغول شد . چندگاه پادشاهی کرد . بعد از آن از دنیا رحلت نمود . گشتاسب پسر او بود . بر جای او قرار گرفت و پسری داشت که او را اسفندیار می گفتند . تمام ولایت ها را بگرفت و آوازه ی او در جهان فاش شد و از پدر پادشاهی طلب نمود . گشتاسب گفت : اگر رستم را ازبرای من آوردی ، پادشاهی به تو تعلّق دارد . اسفندیار قبول نموده ، با لشگر بی شمار متوجّه سیستان شد . چون بر لب هیرمن ( هیرمند ) رسیدند ، خیمه و خرگاه بر سر پا کردند و بهمن را به رسالت پیش رستم فرستاد . بهمن همه جا می آمد تا بر سر کوهی رسید . جمعی را دید که شکاری چند گرفته ، کباب می کردند. از غلامان خود پرسید که ایشان کیانند ؟ غلامان گفتند : این رستم زال است . بهمن سنگ بزرگی از سر کوه غلطانید . سنگ همه جا غرّش کنان می آمد تا به نزدیک رستم پهلوان رسید . گوری در دست داشت ، کباب می کرد . گور را بر زمین نگذاشت و چنان پاشنه بر سنگ زد که صد قدم دور [تر] افتاد . بهمن حیران شد که پدرم با چنین دلاوری چگونه نبرد می کند ؟ پس از کوه به زیر آمدند . پهلوان او را بشناخت . برخاسته او را تواضع نمود .گفت : ای شاهزاده ، چون قدم رنجه فرموده [اید] ؟ بهمن گفت : پدرم بر لب هیرمن فرود آمده و تو را طلب می کند . رستم انگشت بر چشم گرفته که ای شاهزاده ، فردا به خدمت شهریار می آیم . بهمن برگشت . پیش اسفندیار آمد و گفت : ای شهریار ، چون رستم دلاوری در روی زمین نمی باشد و احوال سنگ انداختن از کوه را بازگفت . اسفندیار گفت : به عون الهی دمار از روزگارش برمی آورم . امّا علی الصّباح رستم یکّه و تنها به بارگاه اسفندیار آمد . شاهزاده او را استقبال نمود ، به بارگاه آورد ، بنشست و رستم را بر روی صندلی نشانید و مجلسی برای او بیاراست . دست رستم را بیفشرد تا رستم را بیازماید . رستم دریافت . چنان زوری بر دست شاهزاده کرد که خوی ( عرق ) بر روی شاهزاده نشست . نزدیک بود که ناخن های او جمله بریزد و از بیخ ناخن های او خون جاری شد و نزدیک بود که چشم های او از حدقه بیرون بیاید . اسفندیار بخندید ، گفت : پیر شده [ای] ، قوّت نداری . بعد از آن گفت : ای سگزی تو مدّتی است که خدمت پادشاهان نکرده [ای] . نمی دانم [به] چه جهت است . الحال پدرم رنجیده و مرا فرستاده که تو را دست بسته و چکمه را پر از ریگ کرده ، دور گردنت اندازم و در جلو مرکب خود بدوانم تا به درگاه شاه جهان ببرم . رستم گفت : ای شهریار ، فلک دست مرا نتواند بست !  بیت : 

          که گفتت برو دست رستم  ببند          نبندد  مرا  دست  چرخ  بلند  

          اگر  چرخ  با  من  کند  این خیال          به گرز گرانش دهم گوشمال

( در روایات نقّالان ، ابیات شاهنامه اکثراً با ساختاری نادرست آمده و در جای اصلیشان قرار ندارند . ) 

   تا حال هزار سال از عمر من گذشته ، کسی دست مرا نبسته . ( در شاهنامه چنین است : 

          ز ششصد فزون است تا من به سال          به مردی جدا گشتم از پشت زال  ) 

بسا دیوان و پهلوانان کشتم و کسی بر من زیادتی نکرده . تو که طفلی هستی هرگز دست مرا نتوانی بست . اگر زر و جواهر خواهی ، چندان به تو دهم که از برداشتن عاجز باشی و خود نیز سوار « رخش فرخنده » می شوم . پیش پادشاه می آیم و عذر تقصیرات را بازخواهم .. اسفندیار برآشفت که ای سگزی فردا به میدان آیم . شرط کردم که تو را دست بندم و پیاده در دهنه ی شبرنگ ( منظور در جلو اسب اسفندیار می باشد ) به خدمت گشتاسب برم و در آن جا تو را بر دار کشم تا خلق از تو عبرت گیرند . 

   رستم چون این سخن بشنید ، دودِ ناخوش از روزنه ی دماغش زبانه کشید . گفت : شما را هیچ کس نمی شناسد . کیخسرو این رتبه را به لهراسب داد . بنازم خدایی که همچون کیخسروی را می کشد و گشتاسب را بر جای او می نشاند . برخاسته ترنجی از طلا در دست داشت به وزن یک صد من ، بر پهلوی اسفندیار زد که دو غَبْرُقه او را شکست و به رخش سوار شده و گفت : وعده ی ما فردا در میدان باشد و برفت و در بارگاه خود قرار گرفت . [ غَبْرُقه : واژه ای است ترکی به معنی دنده ی انسان . ضمناً روایت دیگری هم در این باره هست که اسفندیار با ترنجی که رستم بر پهلویش می زند ، کشته می شود . و راوی در ادامه ی این روایت می نویسد : حکایت است که وقتی حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی جریان مرگ اسفندیار رویین تن را به وسیله ی ترنج نوشت ، و به حضور سلطان محمود برد ، سلطان او را سرزنش کرد و گفت : پهلوانی مانند اسفندیار رویین تن را سزاوار نیست تا این حد خوار و زبونش شمرد و از فردوسی خواست زمینه ی جنگ رستم و اسفندیار را طوری به شعر دربیاورد و طولانی کند تا ارزش واقعی اسفندیار در تاریخ به اندازه ی آن چه بوده است ، باشد . و فردوسی هم آن را به طوری که سلطان می خواست جلوه داد . ( فردوسی نامه . جلد دوم ) ] زواره را گفت : صندوقچه ی حرب مرا بیاور . زواره اسلحه ی رستم را آورد . بیت :

          بدو   گفت   ای   جوشن    کارزار           بر آسودی    از   رنج   یک  روزگار

          کنون کار پیش آمدت سخت  باش           تو   بر  جای  پیراهن  بخت  باش 

          چنین رزمگاهی  که غرّان دو شیر          به   رزم   اندر   آیند  هر  دو  دلیر 

          ندانم   چه   می جوید   اسفندیار           چه   بازی   کند   گردش   روزگار 

          چو بشنید دستان سام این سخن          پر  اندیشه  شد  مغز  مرد  کهن

          بدو   گفت   کای   نامور    پهلوان           چه گفتی کزین تیره گشتم روان 

          تو   تا  بر نشینی   به   زین   نبرد          نبودی به جز  یکدل و راست مرد 

          به    فرمان    شاه    سر  افراخته          همی  شد  دل  از  رنج  بر تافته 

          دو  کار  است هر دو  به نفرین  بد          کزو  بی گمان بر  تنت  بد  رسد 

          اگر  تو  شوی  کشته   ای  نامدار          به  دست  جوانی  چو  اسفندیار 

          نماند  به  زابلستان   آب   و  خاک          بلندی   بر   و  بوم    گردد  مغاک 

          به   زابلستان    آتش    اندر   زند          تن   کودکانمان   به  خاک   افکند 

          ور ایدون  که او  را رسد  زین گزند          نباشد   تو    را    نیز   نام   بلند 

          بگویند   شاهی   ز  ایران  بکشت          نبرده  سواری  ز  ایران   بکشت 

          بدو  گفت  رستم که  ای  مرد پیر          سخن ها  بدین گونه آسان مگیر 

          من   آنم  که  در  جنگگه  بوده ام          نترسیدم  و  پشت     ننموده ام           ( « جنگگه » شاید « آوردگاه » باشد . ) 

          به غیر از خداوند  خورشید و  ماه          گرفتم هزار و صد و شصت شاه ! 

          گرفتم    کمر  بند     دیو    سپید          زدم بر زمینش چو یک شاخ بید ! 

          همان  رزم کاموس و خاقان  چین          که لرزان بُدی پیش رخشم زمین 

          اگر    من   گریزم    از   اسفندیار          تو  در سیستان کاخ دلکش  مکار 

( غرض از آوردن این ابیات پر غلط و اگثراً الحاقی در روایت نقّالان ، این است که خواننده دریابد که سروده های فردوسی ، حکیم فرزانه ی توس ، در طول روزگاران چگونه در زبان مردم عامّی این سرزمین دستخوش تحریف و دگرگونی شده است . و این که نمی توان درباره ی ابیات شاهنامه در هیچ یک از نسخ کهن با قاطعیّت اظهار نظر نمود ، شاید به همین دلیل باشد . ) 

          چه  فردا  برآید  خور  از  کوهسار         من  و   تیغ   و   میدان   اسفندیار 

          ز   کوهه  به   آغوش   بردارمش          به    ایوان   فرخنده   زال   آرامَش 

زال گفت : ای فرزند ، این سخنان را مگو که اسفندیار آن شخص نیست که تو او را علاج کنی . 

          چو  اسفندیاری که در ملک  چین          نویسند   نامش  هم   اندر   نگین

          تو  گویی  که  از کوهه  بردارمش          به   ایوان   فرخنده    زال   آرمش

          نگوید   چنین     مردم   سالخورد          به   گِرد    بلا   تا   توانی    مگرد 

          به گنج و به رنج این سخن  بازخر          مبر   پیش    دیبای   چینی   طبر 

          چو   برگردد  او    از  لب   هیرمند          تو    پا   اندر آور   به  رخش  بلند 

          چو  بیند  تو  را  کی کند با  تو  بد         خود از شاه گیتی  بدی کی  سزد 

   رستم قبول نکرد . چون صبح شد ، بفرمود تا کرّنای جمشید و سنج کیومرث را به نوازش در آوردند . رستم مکمّل و مسلّح به رخش سوار شد . بر لب هیرمن آمد . از آن جانب نیز اسفندیار بر مرکب سوار شده ، به نزدیک رستم آمد . تهمتن گفت : ای شهریار ، خود به رزم آمده ایم ، تنها رزم کنیم یا با لشکر ؟ 

          به رستم  چنین  گفت اسفندیار          که  ای  بد رگ   سگزی  نابکار 

          مبادا  خود  این  هرگز  آیین  من          سزا  نیست زین کار بر دین من 

          که  ایرانیان  را  به کشتن  دهم          خود اندر جهان  تاج  بر سر نهم 

          من  رزمجوی  [و] تویی رزمخواه          بگردیم   با   یکدیگر   بی سپاه

          ببینیم    تا    کین   سپهر   قضا          نوازد  که  را ، خوار  سازد که را 

          ببینیم    تا    اسب    اسفندیار           سوی  آخُر  آید همی بی سوار 

          و گر   باره ی    رستم   جنگجو           به  ایوان  نهد   بی  خداوند  رو          

   پس نیزه ها را کشیده ، به نیزه وری درآمدند . ار آن جانب فرامرز و زواره لشکر زابل را برداشته ، دربرابر لشکر اسفندیار آمدند . مهرنوش ، پسر اسفندیار ، مرکب برانگیخته به میدان درآمد و دشنام به رستم و زال داد . زواره چون این سخن بشنید ، هی بر مرکب زده [ در متن : هی بر مرکب داده ] دربرابر مهرنوش آمد . گفت : ای بی ادب ، چه می گویی ؟ مهرنوش چون [این] شنید ، شمشیر کشیده [و] بر جانب زواره انداخت . زواره تیغ از کفَش بیرون آورد ، بر سرش زد که سرش ده گام دور افتاد . پسر بزرگ اسفندیار ، نوش آذر ، از کین برادر به میدان درآمد . فرامرز مرکب تاخته سر راه او قرار گرفت . شمشیر بر سرش نواخت که تا زنجیر کمرش شکافت . ( شاید منظور کمربند او باشد . ) بهمن چون هردو برادر خود را کشته دید ، گریبان پاره کرد و تاج از سر بیفکند . پیش اسفندیار آمد و احوال را باز گفت . اسفندیار گفت : ای سگزی ، تو با من شرط نکردی که لشکر به جنگ نیارم ؟ الحال فرامرز و زواره ، هردو پسر مرا کشته اند . رستم گفت : ای شهریار ، به روح [و] روان کیخسرو و سیاوش که این جنگ را نگفته ی من کرده اند . فرامرز و زواره را دست بسته به خدمت شهریار آورم و ایشان را بر دار کشم . اسفندیار گفت : تو را به [قصاص] خون ِ پسرهای خود می کشم . بیت :  

          یکی  تیر  را بر کشید  آن  شجاع          تو گفتی که خورشید شد در شعاع 

          به تیری که پیکانش از الماس بود          زره   پیش  او  همچو   قرطاس  بود 

          به رنگ  طبرخون   نمودی   جهان          شدی   آفتاب    از    نهیبش   نهان (طبرخون : نوعی درخت بید به رنگ قرمز) 

          بزد  بر  سر  [و ] سینه ی پهلوان          به رخش و به رستم روان شد، روان 

و تیری دیگر بر رانش زد که از آن جانب بیرون آمد . امّا سیصد و شصت تیر بر جهان پهلوان زد . 

   هرچند رستم تیر بر او می زد ، کارگر نمی شد . از رخش به زیر آمد . پشته [ای] بود . به بالای آن پشته برآمده و نعره کشید که : ای شهزاده ، اگر زنده باشم فردا به میدان آیم تا با تو رزم کنم . اسفندیار گفت : حیف از پهلوانی تو که همه را بر باد دادی و از پیش من گریزان شدی . رستم گفت : حربه ی من بر تو کارگر نیست و حربه ی تو به من کارگرست . 

   پس با آن زخم ها خود را بر لب رود هیرمن رسانید . از رود [که] گذشت ، پشت اسفندیار لرزید ، که کسی دشمن را زبون کند ، چون او را مرخّص کند ؟ باز با خود گفت : اگر هزار جان داشته باشد ، یکی به سلامت بیرون نبرد . 

...

20- گشتاسپ: کات مشترک داستان گشتاسب با اساطیر یونان 

یکی از نکات مشترک میان شخصیت گشتاسب با شخصیت های اساطیر یونان، شباهت گشتاسب با آگاممنون، پادشاه سرزمین آرگوس و میسن و سرکرده ی یونانیان در نبرد تروا است. دکتر اسلامی ندوشن در این خصوص می نویسد:« تیره ی گشتاسبی فکر، آگاممنون را در کنار گشتاسب می نهد. آگاممنون، پیش از آن که عازم تروا شود، دختر خود، ایفی ژینی را در راه پروردگار دریا قربانی می کند، بدان امید که سفر دریا را در برابر کشتی های او آرام گرداند.» ( داستان داستان ها، 233 )  

از طرف دیگر درخواست پادشاهی از پدر و مسافرت های او به سرزمین های دور دست و پشت سر گذاشتن موانع گوناگون، که بی شباهت به ماجرای اسفندیار نیست، سرگذشت اولیس یونانی را به یاد می آورد. همان طوری که در شاهنامه به آن اشاره شده است، گشتاسب به علّت آن که به پادشاهی نرسیده است، دوبار بارگاه پدر را ترک می گوید و در بار دوم به سرزمین یونان      می رود و در آن سرزمین با سختی هایی روبرو می شود، امّا سرانجام با کتایون، دختر قیصر روم ازدواج می کند و با آن که از سوی قیصر طرد شده بود، باکشتن گرگ و اژدها و اثبات شایستگی خود، در نزد او به مقام و پایگاه والایی می رسد. 

اگر از لحاظ اسطوره شناسی این ماجرا مورد بررسی قرار گیرد، یادآور دوران کهن     مادرسالاری است که در آن الهه ی مادر پس از پایان هر سال، برای خود شوهر جوانی بر می گزید و جوانان بسیاری برای رسیدن به افتخار شاهی و ازدواج با ملکه با هم به رقابت می پرداختند که در داستان گشتاسب نیز می بینیم که چنین رقابت و ازدواج با دختر شاه و پس از آن رسیدن به مقام و جایگاه والا وجود دارد که این سنت در داستان اسفندیار به صورت کامل تری شرح داده خواهد شد. 

اولیس نیز در یونان چنین ماجرایی را دارد و همان گونه که در سرود بیست و یکم ادیسه که در هیأت گدایی به سرزمین خود وارد شده بود، می بینیم وی برای رسیدن به همسر خود، پنلوب، ناچار می شود در مسابقه ی کمان کشی شرکت کند و با کشیدن کمانی که همگان از کشیدن آن عاجز بودند، تیر را به هدف می زند و دیگران را در این مسابقه شکست می دهد.هم چنین در سرود هشتم می بینیم، زمانی که اولیس مهمان آلسینوئوس، شاه مردم فئاسی است، پس از پذیرایی از او، جشنی ترتیب داده می شود که در آن جوانان بسیاری به مسابقه می پردازند و اولیس نیز ناچار می شود در این مسابقات شرکت کند و با پرتاب کردن خشت، همه را به شگفتی وا می دارد. 

با توجه به موارد فوق، نکات مشترک زیر را در داستان گشتاسب با اولیس می توان یافت.

ا- هر دو قهرمان به سرزمینی دور دست می روند و در این راه گرفتار درد و رنج فراوانی    می شوند.

2- هر دو قهرمان به نحوی هویت اصلی خویش را پنهان می کنند، چنان که گشتاسب در سرزمین روم خود را فرخ زاد معرفی می کند و اولیس نیز در هنگام بازگشت و در سفرهای خود، هویت اصلی خود را آشکار نمی کند، حتّی در هیأت گدایی وارد سرزمین خود می شود.

3- هر دو پهلوان در سفرهای خود خان ها و موانع گوناگونی را پشت سر می گذارند که در خصوص گشتاسب به کشتن شیر و اژدها و در مورد اولیس به خان های مختلف او در راه بازگشت به سرزمین خود، می توان اشاره کرد.  

4- هر دو قهرمان در مسابقات گوناگونی شرکت می جویند و در آن مسابقات پیروز و سربلند هستند. 

5- هر دو قهرمان با پشت سر گذاشتن سختی ها نهایتاً به آرزوی خود می رسند، چنان که گشتاسب سرانجام به کتایون و پادشاهی ایران می رسد و اولیس نیز سرانجام به همسر خود، پنلوب می رسد.  

 

وزنانی چون:

سودابه، فرنگیس،

     وپهلوانان تورانی  این دوران نیز بجز افراسیاب که شاه-پهلوان است عبارتند از:

پیران ویسه :

هومان ویسه

گرسیوز برادر افراسیاب

کهرم

گروی زره

گهارگهانی

سرخه پسر افراسیاب

گلباد

سیامک

10-کهرم...

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>