دکتر منصوررستگار فسایی
از عید تا سیزده به در های کودکی امروز ،
امروز "13 به در " است ،من از بچگی عاشق باغ و در و دشت بوده ام و هیچ گاه فراموش نمی کنم که در ایام نوروز و دید وبازدیدهای آن ،چه اوقات خوشی درشهر و در دل طبیعت زیبا و دوست داشتنی شهر فسا داشتیم ، شهر ،پر از بوی بها ر نارنج و گل محمدی ونسترن و یاس وشکوفه های تازه شکفته ی بهاری می شد و همه جا، سبز و خرم و تر تازه وبه قول حافظ شیراز "رفته و آب زده "بود. شهر پراز سبزه هایی بود که بر سر دیوار های کاهگلی آن روییده بودند و بویژه در نوروز ،شهر سبز ما ، با بوی باقلا و عطر پودونه های وحشی که در کنار جویهای روان ، سبز شده بودند، طراوتی و حال و هوایی خاص داشت،که این شهر همیشه خوب را به بهشت تبدیل می کرد و حتی به چشم ما ، از یهشت هم زیبا تربود و با خود می گفتیم: اگر فردوس بر روی زمین است، همین است و همین است وهمین است.
پیش از نوروز از کوچه ها بوی شیرینی پزان می آمد، بازار ،از عرب و عجم و ترک و تاجیک پر بود ،دکان بزرگ پارجه فروشی پدر بزرگ و داییهایم ( مر حوم حاج مروج و فرزندانش) و همچنین مغازه های مرحوم حاج بامدادو عادل و تمدن ، پر از مشتری بود و در برابر قنادی های استاد یحیی و حاج غلامرضا استادی و حاج سید مرتضی طاعت ،جای سوزن انداختن نبود ،صف بچه ها و بزرگ سالانی که در آخر سال ،منتظر بودند که مرحوم رجب فرجام لباس عید آنها را پیش از عید تمام کند ،طولانی بود و در برابر کفاشی مرحوم داوری و دوزنده و غیرتمند نیز بسیاری در انتظار آماده شدن کفشهای نو خود بودند .اما در مغازه ی حاجی سید آقا سجادی و مرحوم حاج اخلاقی و نقی زاده هم مشتریان مواد غذایی وروغن وکره ی تازه ،کم نبود . نمی دانم چرا عادت داشتیم که حتما روز پیش از عید به سلمانی و حمام برویم ،حمام میان و جهرمی و میرزا کوچک ، همان قدر شلوغ می شد که سلمانی های استاد نجات و مشهدی سلمان و استاد حسن واستاد قنبر. و همه ی اینها ،علامت آمدن عید و روزهای رو بوسی و عیدی گرفتن و عیدی دادن و شیرینی خوران بود.
بهار بود وکودکی و نوجوانی ، عید وپدر و مادر ،مادر بزرگها و عمو و دایی ها و خاله ها ،بستگان و دوستان ،و یک شهر کوچک که از سر تا پای آن را می شد در یک روز دید و به هر کوچه وبرزن آن سرزد و از همه سراغ گرفت ،ویک دنیا بهانه برای شادی و سرمستی ،پیدا کرد . شادی در خانه و کوچه و بازار موج می زد ،شادیهایی آسان و ارزان و بی زیان و سالم ،که از باغ قلعه و رسومات ، شروع می شد وتا باغهای کدیوری وکچل آباد و باغ حسین آباد و میرزاحسن علی خانی و باغ خود ما که به باغ نو معروف بودو در همسایگی باغهای حسین آباد وبی بی سید ،قرار داشت امتداد می یافت و،سه رشته قنات موردستان ، قنات حوض ماهی و قنات فیض آباد آنها را مشروب می کرد و در کنار این جویها بود که مردم می نشستند و شادی می کردند.
در چهار شنبه سوریها از روی آتش می پریدیم و زردی خود را به آتش می دادیم واز آن سرخی می گرفتیم و صدای قاشق زنی را از همه جا می شنیدیم ،خانه ی ما در وسط بازار بود و درکوچه ی کوتاهی که فقط دو خانه پدری ما درآن بود که در یکی ما زندگی می کردیم و در دیگری مادر بزرگ و عمویم وبه همین دلیل بود که برای چهارشنبه سوری باید به محله یی که خانه ی پدر بزرگم مرحوم حاج مروج درآن جا بود و به مسجد حاج میرزا نبی نزدیک بود می رفتیم وبه تماشای زنان و دخترانی می پرداختیم که روی خود را بسته و گوش خویش راگشوده بودند تا فال خود را از میان سخنان رهگذران دریابند.بنابراین ما بلندبلند ،حرفهای خوشایند و باب طبع آنها می زدیم تا دل آنان را خوش کرده باشیم .
روز عید ،هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که از پشت در ،صدای ساز دسته های مطرب معروف شهربه سر پرستی کسانی چون اصغر خان مطرب وامان حاجی خانجان و کل عباس تنبک زن و حیدر جاهد - که تاررا بسیار دلنشین و گرم می نواخت ، ما را به حیاط می کشید . با شتاب در را بروی آنان می گشودیم ،به داخل می آمدند ومی نشستند و چند دقیقه یی ، نغمه سر می دادند و" مبارک باد " می خواندند و ما را بر سر ذوق می آوردند ،مادرم ، ظرفی شیرینی برای آنها می آوردو مرحوم پدرم چند اسکناس نو یک تومانی یا دو تومانی به آنها می داد وآنان دسته دسته می آمدندند و می رفتند و گاهی درست وقتی سر می رسیدند که خانه پراز دیدو بازدید کنندگان زن و مرد و کودکان و نوجوانان بود وبا آمدن دسته ی مطربها ،یک باره خانه رنگ مجلسهای عروسی و شادمانیهای عمومی می گرفت ،مطربها از این خانه به منازل هم جوار و همسایه و محلات دیگر ، می رفتند و می نواختند وبه مردم شادی می دادند و عیدی می گرفتند و شاید خرج سال خود را به دست می آوردند. ماما و بند انداز و حمامی و سلمانی و باغبان ورعیت و مکتب دارها وننه ی گندم و بی بی ایوب و همه ی قوم خویشها و آشنایان و همکاران پدرم ، یکی دو روز اول نوروز ،به خانه ی ما می آمدند. ماجرای دید و بازدیدهای نوروزی نیز حکایتی بود ،ما پس از دیدار از بستگان بسیار نزدیک ، به دنبال پدر راه می افتادیم ، و به منزل خدا بیامرز مرحوم حاج شیخ محمد بحرانی که پیش نماز مسجد جمعه بود و روحانیتی شگفت انگیز داشت ، می رفتیم و از خانه ی او مستقیما به منزل مرحوم حاج سید آقا سجادی می رفتیم که اگرچه کاسب بود و علم و سواد خاصی نداشت ، اما آن چنان صفا وصداقت و خلوص و معنویتی در سیما و رفتار و کردار آن پیر مرد بود که همه عقیده داشتند که سالی که با دیدار وی شروع شود ، سالی خجسته و میمون خواهد بود.
دید و بازدید های نوروزی ، با میهمانیها و سفرهای کوتاه ادامه می یافت و هر روز به نوعی تازه و متفاوت از روزهای دیگر به سر می رسید و تا پایان روز سیزده ، ادامه می یافت ولی من هرگز،روز شنبه ی اول سال و روز" سیزده بدر " را فراموش نمی کنم ، در این دو روز بویژه در سیزده به در ، با پدر و مادر و بستگانمان به باغ پدری می رفتیم و هورک (: تاب) می خوردیم و بازی می کردیم و از باهم بودن و با هم شاد بودن و برای هم شادی آفریدن ،لذت می بردیم، گاهی هم ناگهان ، یک دسته ی کوچک مطرب، ازراه می رسیدندکه مثل روز عید به همه ی باغها سر می زدند و ما را شاد می کردند و شب هنگام ، افرادی ، بار و بنه ی ما را بر الاغها بار می کردند و به خانه می رساندند،اما در پایان روز سیزده به در،ساعتهای پر عذابی هم داشتیم ،و آن عبارت از این بود که باید مشقهای نکرده مدرسه را می نوشتیم که با همه ی اصرار پدر و مادر ، در تعطیلات نوروزی ،در انجام آنها، امروز و فردا کرده بودیم و آنهارا را ننوشته بودیم ،تازه، وقتی که خسته و خرد،ازسیزده به در،به خانه برمی گشتیم ،به یادمان می آمد که باید برای فردا ،ناخنهایمان را هم چیده و سرمان را کوتاه کوتاه اصلاح کرده باشیم یا به قول مدیر مدرسه ،خدا بیامرز مرحوم جهانگیری " سرمان را تا ته ،زده باشیم"، ناچار، گریان و خسته سه چهار ساعت ،تا دیر وقت شب صرف این کارمی شد،اما صبح روز چهارده ، چه سخت بود رفتن به مدرسه ، مادر، به زور مارا از خواب بیدار و با هزار زحمت راهی مدرسه می کرد ،اما گاهی هم هزارجور بهانه می ساختیم که شایدیک روز دیگر ،بر تعطیلات خود بیفزاییم واغلب هم موفق می شدیم ،خدا بیامرز دکتر پیمان ، برایمان تصدیق می نوشت که حالمان خوش نبوده است،و بدین ترتیب یک روز شاد دیگر ،را فارغ از مدرسه و درس به ما هدیه می کرد،اما اگرچه به مدرسه نمی رفتیم، ساعتی طول نمی کشید که "کل کاظم" مستخدم مدرسه ،به در خانه می آمد تا بپرسد که چرا غایب شده ایم ... به هر حال این یک روزهم می گذشت و ما چشم به راه آمدن عید سال بعد می ماندیم. ،. راستی چه روزهای شیرینی بود عید ها وسیزده به در ها ی کودکی!!
سفری به دیار خاطره ها
از دکتر منصوررستگار فسایی
بعد سالی بسی صفا کردم دىدن از شهر خود فسا کردم
تربت مادر و پدر را باز بوسه ها دادم و دلم شد باز
دیدم انجا به چشم اشک الود دفتر خاطراتم انجا بود:
کودکی در فسا چه زیبا بود خانه ی ما بهشت دنیا بود
مادرم ، عطر مهربانی داشت پدرم ، باغ زندگانی داشت
لانه مرغ عشق ،جانش بود عشق ،مضمون داستانش بود
خانه مان در میانه ی بازار بود ازروح زندگی سرشار
شهر،سیمای باستانی داشت مردمی اهل مهربانی داشت
پیشه ور ها کتاب خوان بودند مثنوی خوان و نکته دان بودند
سکه ی رایج ، اندر این بازار "چو ُ خطی " 1بود , در خور هر کار
خبر از برق و اب و گاز نبود صف خود رو چنین دراز نبود
دود ماشین به شهر راه نداشت شب ، چراغی به غیر ماه نداشت
کوچه ها رنگ بی ریایی داشت همه کس, لهجه ی فسایی داشت
همگان ،خواهر و برادر وار مهربانی ، متاع هر بازار
شور صحرا و سبزه های بهار می ربود از دلم همیشه قرار
چون که عید وبهار مى امد سبزه و گل ،به بار می امد
گل بابونه, باز، وا می شد شهر پر عطر باقلا می شد
دشت و صحرا پر از صفا می شد همه جا جلوه ی خدا می شد
از سر شام تا سپیده ی چاشت. هرکسی مجلس عروسی داشت
ساز ونقّاره بود ساز مجاز بود استا فضو٢ ، ستاره ی جا ز
هر کسی شادمانه می خندید شادی از کوه و دشت می بارید
"باغ نو" ٣ سیزده ۴، تماشا داشت از برا ی تمام ما جا داشت
هر کجا جوی اب می امد بوی عطر گلاب می امد
سبزه ها رسته بر سر دیوار پونه ها طرف جویها ، بسیار
سبزه ی عید و گربه نوروزی داشت با خود بسی دل افروزی
هرسلامی جواب زیبا داشت دوستیها صفای گلهاداشت
از ته کوچه تا در خانه هیچ شخصی نبود بیگانه
من دراین زادگاه خوش فرجام همه را می شناختم با نام
مکتبی بود همچو رؤیا ،خوب درس قران و بی بی ایوب
عمه طوطی دمش مبارک بود خانه اش پرگل عروسک بود
صوت قرانش اسمانی بود. روحش از جنس جاودانی بود
گویدم عکسهای اواره٧ کودکی مرد و رفت یکباره
گرچه پیری بکشت بی زهرم همچنان کوچه گرد این شهرم
در پی روز کودکی ، هر دم من به دنبال "خویش " می گردم
... ١-چوب خط:چوبی که خرىداران به نزد صاحبان مغازه ها مى بردند وخرید می کردند فرو شنده به میزان جنسی که فرو خته بود روی ان خط عمودی می کشید و در اخر هفته یا ماه جمع ان را ازخریداردریافت میکردمثلا ١٠ خط نشان دهندده نان بود.
٢-استاد فضل الله ساز زن معروف شهر ما در سالهای ١٣٢٠ تا ١٣٣٠ بود.
٣-نام باغ پدری ما بود که همسایه ی باغ حسین اباد و باغ بی بی سید بود.پدرم ان را به مرحوم حاج اسمعیل قانع فروخت وگویابه واحدهای مسکونی بدل شد.
۴- روزسیزده به در
۵-مکتب داری بود درمحله ی پایین که در بالا خانه ی منزل مشهدی فتح الله صولتی اطاقی داشت ومن تا ۶ سالگی تابستانها درمکتب خانه ی اوقران می خواندم
۶- همسر مرحوم میرزا قاسم خالقی که مکتبدار بود و من درسنین ٧ و٨سالگی تابستانها به مکتب او می رفتم ٧- عکاس عارف پیشه ی شهر ما بود که با مرحوم خورشید دو عکاس منحصر به فردشهر ما بودندکه همه عکسهای مردم فساراتاحدودسال ١٣٣٠ انهامی گرفتند.