دکتر منصوررستگار فسایی
اسطوره ی رخش رستم *
همی «رخش» خوانیم بور ابرشست
به خو آتشی و به رنگ آتشست
69 / 53 / 2
چون زال جهان پهلوانی به رستم بخشید و از او خواست تا به نبرد با افراسیاب بشتابد خواست تا اسبی برای رستم برگزیند. پس سواران تکاور به هر سو فرستاد و خود هر چه گلۀ اسب در زابلستان و کابلستان داشت که بر آنها داغ شاهان بود به نزد رستم براند و رستم آنها را آزمود:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر، شکم 2 / 52 / 57
تا اینکه «زرنگ» گله اسبی از کابل بیاورد که در آن مادیانی بود با بر شیر ولنگ کوتاه و این مادیان در پی خود کرهای داشت:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم
تنش پر نگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران2 / 53 / 63
چون رستم کمند افکند تا آن را بگیرد، چوپان گلۀ اسب، او را گفت که این اسب را تاکنون هیچ کس رام نساخته است و با آنکه سه سال از عمر او میگذرد چون کسی بخواهد او را بگیرد مادرش چون شیر میتازد و میخواهد سوار را سر از تن جدا سازد:
خداوند این را ندانیم کس همی رخش [1] رستمش خوانیم و بس 2 / 53 / 70
رستم کمند افکند و سر رخش را به بند آورد و چون مادر رخش به وی حمله آورد رستم او را مشتی گران بزدکه اسب بیفتاد و برخاست و دور شد و رستم رخش را رام خود ساخت و بهای رخش را از چوپان بپرسید و چوپان میهنپرست:
چنین داد پاسخ که گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی
مر این را برو بوم ایران بهاست
بدین بر، تو خواهی جهان کرد راست 2 / 54 / 84
رستم، رخش گلرنگ را به زین آورد و:
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند 2 / 54 / 89
افراسیاب پس از نخستین برخورد خود با رستم، رخش را برای پدر خود چنین توصیف میکرد:
عنان را سپرده بدان پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست 2 / 67 / 84
چون رستم برای رهانیدن کاوس به مازندران شتافت و در اولین منزل سفر بیاسود، رخش سازندۀ نخستین خان از هفت خان رستم بود زیرا جایی که رستم خفته بود کنام شیری ژیان بود که چون شیر به کنام باز آمد و رستم و رخش را در آنجا یافت:
سوی رخش رخشان بر آمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بر آن خاک تا پاره کرد
ددی را بر آن چاره، بیچاره کرد2 / 92 / 299
درخوان سوم نیز چون رستم در کنار چشمهای بخفت که جایگاه اژدها بود. اژدها:
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوران، اسب شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت برخاک رویینه سم چو تندر خروشید و افشاند دم 2 / 95 / 352
اما چون رخش رستم را بیدار کرد، اژدها نهان شد و تا رستم بخفت باز آشکار گردید.تا آنکه سر انجام رستم با رخش برآشفت که؛
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش سرش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم
چرا گاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم پود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید 2 / 95 / 368
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش بر آشفت با بادۀ دستکش 2 / 96 / 370
اما این بار یزدان چنان کرد که زمین اژدها را نهان نساخت و رستم آن را بدید و با وی در آویخت و:
چو زورتن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش به دندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر2 / 96 / 385
و در هنگامی که رستم به شهر مازندران که زندان کاوس بود رسید، رخش خروشی برکشید که کاوس دانست که رستم به یاری وی آمده است.
سواران ترک، در نزدیکی مرز توران رخش را که در مرغزاری چرا میکرد گرفتار کردند و با خود به سمنگان بردند و رستم برای یافتن رخش رهسپار سمنگان شد و در آنجا با تهمینه ازدواج کرد و رخش را یافت.
اسب سهراب، نژاد از رخش داشت (2 / 255 / 16) و کیخسرو جهان را بندۀ گردپای رخش میخواند (4 / 157 / 640).
چون رستم به هماون رفت تا ایرانیان را یاری دهد به دلیل خستگی رخش، روزی را بر آسود:
درنگی نبود به راه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتهست ز راه دراز اندر آشوفتهست
نیارم بر او کرد نیرو بسی شدن جنگجویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید بر این دشمنان کامکاری کنید 4 / 192 / 1225
و پیران رخش را چنین توصیف میکرد:
یکی رخش دارد به زیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیار امد از بانگ هنگام جنگ4 / 200 / 1358
در شاهنامه نام رخش همه جا با رستم همراه است و این اسب پیوسته ستوده میشود فردوسی رخش را چون کوه (4 / 212 / 59)؛ کوه بلند (4 / 252 / 675) و عقاب (4 / 205 / 1453) میداند و آهوتک (4 / 281 / 1116) و کشتی مانند (4 / 281 / 1117) و رخشان (4 / 307 / 90) وصف میکند.
رخش در نبرد رستم و اسفندیار آسیب فراوان یافت و رستم او را رها کرد تا به خانه باز گردد:
بر رخش از آن تیرها گشت سست
نبد بارۀ مرد جنگی درست6 / 287 / 1135
فرود آمد از رخش، رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد 6 / 287 / 1138
و رستم زواره را به مراقبت از رخش فرمان داد:
چو رفتی همی چارۀ رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز 6 / 288 / 1154
زال باسیمرغ از آسیبدیدگی رخش سخن راند و سیمرغ به درمان رخش پرداخت:
برون کرد پیکار شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش
همانگه خروشی برآورد رخش بخندید شادان یل 6 / 296 / 1270
هنگامی که شغاد و شاه کابل بر آن شدند تا رستم را به چاه افکنند شغاد پیشنهاد کرد که شاه کابل چاههائی بر اندازۀ رستم و رخش بسازد (6 / 326 / 79) و چون شغاد رستم را به شکار گاهی که این چاهها در آن قرار داشت برد:
همی رخش زان خاک مییافت بوی تن خویش را کرد چون گرد گوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تکاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه 6 / 330 / 162
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیکدل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فرو شد به یک چاهسار لبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ بزد پای آن پهلوان بزرگ6 / 331 / 168
و رخش با رستم در بن چاه جان داد و فرامرز چون به کابلستان آمد و رستم و زواره را در تابوتها جای داد؛
از آن پس تن رخش را برکشید بشست و بر او جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل در گران بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندر آن کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار6 / 336 / 261
و رخش را بر فیل به زابل بردند و:
همان رخش را بر در دخمه جای بکردند، گوری چو اسپی به پای
[1]) بنداری در ترجمۀ شاهنامه آورده است که رستم چون رخش را یافت: «فسر بذلک و اسرجه و الجمه و استرضاه لنفسه مرکوباً و کان یسمی رخشاً» (2 / 54 / 6ح) و (شاهنامۀ ثعالبی، صص140 به بعد). نلدکه در مورد وجسه تسمیۀ رخش نوشته است: «قریب 65 سال پیش اوالد به من حدس خود را اظهار کرد که رخش باید همان کلمۀ سامی Rahch باشد البته باید اذعان کرد که این کلمه در بدو امر یک معنای عمومی و جامعی داشته است (در زبان عبرانی ظاهراً به اسبهای اصیل اطلاق شده).
اگر بخواهیم این کلمه را با Rakshas (دیو) هندی مربوط کنیم حدس واهی زدهایم. رخش میبایستی قهوهای سیر و به عقیدۀ برخی رنگ سرخ باز باشد...» (حماسۀ ملی ایران، ص30، ح4). در برهان آمده است که رخش: «رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد و بعضی گویند رنگی است میان سیاه و بور و اسب رستم را نیز به همن اعتبار رخش میگفتهاند...» (برهان، ج2، صص941-942). این کلمه در اوستا raoxšna (تابان، درخشان) است. «چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زردۀ تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم و از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بروابرش سفید بیضه سفید میگفتند.) (فارسنامه، به نقل از تعلیقات نوروزنامه، ص121).
صفا، در حماسهسرایی در ایران نوشته است: «رخش از عجایب مخلوقات جهان است و از (شاهنامه) چنین بر میاید که رخش رخشنده و فروزان بود... و بنابر این چنین به نظر میآید که مدونین داستانهای ملی اسب رستم را از حیث درخشندگی او بدین نام نامیده و یا وجه تسمیۀ او را از این طریق معلوم کرده باشند.» (صص 567 و 568).
* بر گرفته از فرهنگ نامهای شاهنامه ،از دکتر منصوررستگار فسایی،پو هشگاه علوم انسانی،چاپ سوم ،تهران 1388