Quantcast
Channel: دکتر منصور رستگار فسائی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

مثنوی آدم و حوا برداشتی دیگر از داستان آدم وحوا

$
0
0

  

 

مثنوی آدم و حوا

 

برداشتی دیگر از داستان آدم  وحوا

از دکتر منصوررستگار فسایی

 


اسطوره  ی عشق ادم و حوا

 

اسطوره ی ادم و حوا ؛بن مایه یی بسیار کهن  ومعنادار از داستان زندگی انسان بر کره ی خاکی است ، ایینه یی است که به زیبایی  ، پیوند بنیادین انسان را بادستگاه آفرینش، زمین و اسمان  و پیدا و پنهان  هستی او را باتوجه به ذهنیت تاریخی و نا خود اگاه جمعی وی  نشان می دهد و در روایتهایی پر تضاد ، ادمی وارزوها وانگیزه های رشد شکوهمند وسقوط  عظمت و بر باد رفتن ارامش و اسایش او را   ، در طول زمان و با تکرارها و تکرار ها ی  تحولات  و تبدلات  زندگی   و طوفان هاو ویرانی و ابادیهای هستی  ، بازگو می سازد و هر بار که ما این اسطوره را می خوانیم ،به برخی نکات مغفول  و بعضی خلاء ها وپرسش های بی پاسخ می رسیم ، ولی همیشه در این داستان ، مضامین پر معنا و نکته های تازه ای هم بر ای ما  مطرح می شود واز خود می پرسیم  که  خاطره ی ازلی  اسطوره سازان  از ادم و حوا چه گونه شکل گرفت  وچرا و به چه دلایلی زندگی بهشتی انان با خوردن گندم و سیب -که وجهی اقتصادی دارد -، پایان گرفت و ابلیس ، مار ، طاووس  – یعنی مظاهر زشت و زیبای اجتماعی، جهان هستی که می توانند نماد هوسها و امیال شخصی مردانه یا  زنانه   انسان باشند -، چگونه دست به دست هم دادند و در دگر گون گشتن سرنوشت آدمی تاثیر گذاشتند و انسان را از بهشتی که در ان بود ، راندند  و به خاکش نشاندند ،آیا خاطرات ازلی انسان از بهشت ،معلول از دست دادن زندگی پر رونق روزگاری خاص ست که واقعا زندگی شده است یا معلول تخیل  اسطوره پردازان یا فلاسفه  ومتفکران و شاعران ،از ادوار نخستین زندگی انسان و مهاجرتهای دشوار و اجباری اوست ک زندگی آرام و آسوده ی خود را از دست داده است و ناگزیر به مهاجرت به نواحی دور و نا آشنایی شده است، که درآنجا محیط و طبیعت اطراف خود را نمی شناسد و ابهامات و خطرهای گوناگون اورابه وحشت می اندازد.

راستی چرا هر ملت و دین و فرهنگی، برداشتی متفاوت از این واقعه ارایه می کند که گاهی سرشتی کاملا زمینی و حسی دارد و گاهی، به فراسوی ماده و جهان حسی انسان نقب می زند ولی  باز، علی رغم همه ی اختلافاتی که وجود دارد، وجه مشترک اکثر آنها درآن است که ذهن آدمی پیوسته ،به بهشتی که از دست داده است ،می اندیشد   وبرای دوباره یافتن بهشت رؤیاییش کوشش می کند و بدان وسیله،زندگی زمینی خود  را پر تحرک و ذوق وشادی وکار و کوشش می کند تا بتواند به نوعی به آن مدینه ی فاضله ایده آل دست یابد و آن رادر ذهن خود ویا درعالم خاکی باز سازی کند.

مطالعه ی روایات گوناگون  نخستین زوج انسانی یعنی آدم و حوا با نامها و القاب دیگری که دراساطیر و روایات دینی  و مدنیتهای مختلف دارند ، خواننده را  با پرسشهای مختلفس روبرو می سازدکه برخی از آنها چنین است:

1- آفرینش:هستی ، خدایان ،چگونگی شکل گرفتن هستی و عوامل مؤثر در آفرینش پگونه بود؟

2-خلقت نخستین انسان ،همسر و فرزندان آنهاومدت عمر ایشان،چدالها و ستیزه های اولاد آدمچگونه اتفاق افتاد؟

 

3-  چرا انسان بهشت دوست داشتنی خود را ازدست داد،ایا از دست رفتن بهشت آدمی،معلول از دست رفتن یک دوران مطلوب  وپدید آمدن شرایط نامطلوب و ناخواستنی تازه ای بود که موجب مهاجرتهای ناخواسته ی انسان و گم کردن بهشت مطلوب وی گشت و عواملی چون خشکسالیها و طوفانها و سردی و گرمی فوق العاده هوا،باران و سیل و توفان و صاعقه  وآتشفشان و....گرسنگی و قحطی به عنوان دشمنانی پیدا و پنهان در زندگی وی اثر گذاشت   و در نتیجه بسیاری از اسطوره های انسانی از همین امور ریشه گرفت.

4-زندگی طبیعی و عادی انسان اولیه  در زمین ،جنگلها و نواحی  محل اقامت وی چگونه بود  وچرااقامت وی در زمین با منافع طبقاتی و فردی و اجتماعی دیگر گروههای انسانی همجوار  درتضاد قرار می گرفت  و انسان راناخواسته ، در برابر "دشمنان "پیدا و پنهان قرار می داد و موجب می شد که در ذهن خود عوامل مثبت یا منفی خاصی راوارد صحنه ی زندگی خود سازد و عوامل  یاری رسان و باز دارنده ،یعنی دوستان و دشمنان خود رااز هم تفکیک کند، دوستانی که گاهی جنبه ی فرا طبیعی می یافته اند  و فرشتگان و ایزدان و امشاسپندان وسیمرغ و پیشگویان وستاره شناسان و خردمندن و ستاره شناسان  و لشکریان و پهلوانان می شده اند و دشمنانی کهدر سیمای  اهریمن و دیوو پری و...،حیوانات خطرناک وعوامل مخربی که هستی بهشتی و مطلوب آدمی را دوزخی می کرده است، پیدا می کرده اند.

5- آیا بهشت مطلوب آدمی، آغاز راه هستی وی بوده است یا سرانجام آن،آیااین بهشت  مربوط به هنگامی  است که خدا هست و هیچ چیز آفریده نشده است(:ازل) یا وقتی است که همه چیز آفریده شده و پایان پذیرفته و بازهم خدا هست(:ابد)یا اصولا یک هست پایدار است که از ازل تا ابد، همیشه به عنوان مبداء ومقصد نهایی بشر،در ذهن وی، مطرح بوده  است.

 

6- ایا بهشت راهی مستقیم دارد و انسان پس از هستی زمینی  خود یکسره بدان می رسد یا برزخ و چینود پل و موانعی دیگر هم بر سر راه رسیدن به آن وجود دارد.

 

     7- تفاوت دید در مذاهب و اسطوره های ملتها  در مورد بهشت چیست؟

8- علی رغم همه ی این پرسشها و بسیاری سؤالهای دیگر ما با این ولقعیت روبرو هستیم که انسان با خاطرات ازلی خود پیوندی همیشگی دارد،و اگر چه اورا از بهشت رانده اند،اما بهشت را از ذهن وی پاک نکرده اند وادم و حوای زمینی توانسته اند با الهام از بهشت آسمانی خود،  نظمی نو در زمین بیافرینند و جهانی تازهبا الگوهای بهشتی  بسا زند اما انچه نتیجه ی تلاشهای گذشته ی پر تلاطم این  دو انسان و فرزندانشان، در این کره  ی خاکی  است اینک در دوران ما،در خطر انهدام است و باز هم انسان، در استانه ی رانده شدن از بهشت  است وفرود امدن به جایی متضاد ،که این بار بهانه ها و دلایل  سقوط  وی از لونی دیگر و از گونه ای کاملا متفاوت از گذشته است.

ایا ادم و حوای دوران ما، بزودی بهشت  کنونی خویش را هم می بازند ودر زمین  باان ارمان شهر  دل خواه خود وداع می کنند یا هنوز می توانند شیوه یی نو در اندازند ودرفشی  تازه برافرازند، بازهم  بهشتی دیگر  یاعالمی نو بسازند ؟

مثنوی زیر از این دیدگاه اسطوره یی ، عشق ادم و حوا را به نحوی متفاوت و توصیفی روایت می کند بی ان که ادعا کند به همه ی ابعاد ان پرداخته است .

 

ادم و حوادرادبیات فارسی

 

در ادبیات ما با داستان آدم و حوا از این زوایا نگریسته شده است:

1-نسل آدمی نسب از آدم و حوادارد:

تاش به حوا، ملک خصال، همه‌اُم

تاش به آدم، بزرگوار همه جد   منوچهری

*

 

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند   خاقانی

*

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست  مسعود سعد

 

 

ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را

ز آدمست در و نسل و بچه حوا را   مولوی

*

بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست

هزار صورت زاید چو آدم و حوا

*

سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام

که به صورت نسب از آدم و حوادارم    سعدی

 

آدمی باید و حوای دگر دوران را

که دگر مثل تو فرزند بباید زادش     اوحدی

*

صد شکر که اینجا همه‌کس روز به شب برد

این آدم وحوا شرف نسبت هستی است   بیدل دهلوی

 

 

 

2- ملاقات آدم و حوا بسیار فرخنده بوده است:

**

               مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

مبارکی ملاقات آدم و حوا

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

                  مبارکی تماشای جنه المأوی   مولوی دیوان شمس

     3-آدم مظهر مردان و حوا نماد زنان است

 

مستم چنان مستم من این دم

                  که حوا را بنشناسم ز آدم   مولوی دیوان شمس

4-             آدم مظهر عقل است و حوا نماد جان:

              ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی

              این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی  مولوی دیوان شمس

*

چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم

روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست

ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم

صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی است

اوحدی

*

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

            همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود   شاه نعمت الله ولی

*

عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند

              آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم   شاه نعمت الله ولی

 

5-             نخستین گناهکاران  :

حدیث عشق اگر گویی گناهست

گناه اول ز حوا بود و آدم   سعدی

*

                   از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

                   کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم     حافظ

6-             نخستین عقد وپیوند انسانی:

            اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی

             چه بود فایده در عقد آدم و حوا      انوری

             به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام

             به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا    انوری

*

اگر چه تلخ بار آمد درختم

در آخر عقد حوا کرد بختم       سلمان ساوجی

 

7-             رنجهای آدم و حوا:

 

                ز بخیه کاری ادریس یادگار

آدم به دست جود خودش پنبه کاشته

حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار

         سوراخهای او کندم وام ریشخند     انوری

8-             عشق آدم و حوا:

در مدینه قدس مریم یافتم

در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام  خاقانی

*

تو در قوادگی ای سرخ کافر

توانی گر کنی تصنیف و تدریس

اگر حوا و آدم زنده گردند

به مکر و حیلت و دستان و تلبیس

بگردانی دل حوا ز آدم    انوری

*

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد   عراقی

 

9-             خلقت حوا از پهلوی آدم:

ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.

و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات) (کشف المحجوب هجویری)

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

*

                    می‌خواستی که از ما بر ما بهانه گیری

                     ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟   اوحدی

*

به امر از عقل کرد او نفس پیدا

چنان کز جنب آدم شخص حوا   محمود شبستری

 

     10-خوردن گندم ومیوه ی بهشتی و گمراه شدن:

بهرجایی روان کز عشق میشد

دمی کآنجای آدم را همی شد

تماشای بهشتش هر زمان بود

که آدم ز آفرینش جان جان بود

چو آدم سوی عدن آمد ز شادی

بدو جبریل گفتش یا عبادی

ببر فرمان حق بنیوش از من

که قول حق چو خورشیدست روشن

مخور تو زین درخت ای آدم و باش

ز عشق او توئی اسرار کل فاش

مکن تا شاه باشی جاودانه

وگرگیرد از این حق را بهانه

بمانی جاودانه تو گنه کار

شوی عاصی تو اندر حکم جبّار

تو را من پند دادم رایگانی

ز حق گفتم ترا باقی تو دانی

فرود آمد دلش اینجای آدم

که بد جنات او از عین آدم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای رایگان دید

بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن

گرفت آدم بسوی عدن با من

دلش مستغرق فرمان شه بود

چو آن اسرار از جبریل بشنود

بخود اندیشهٔ میکرد آدم

که با جنات او از عین آن دم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای حوریان دید

همه جنّات پر حور و قصورست

زمین و آسمانم غرق نورست

ولی این صورت زیبا در اینجا

بپرسم یک سخن او را در اینجا

چو حق این را برایم آفریدست

ز بهر من در اینجا آوریدست

همه میل دلش در سوی او بود

که حوا پیش چشمش بس نکو بود

همه میل دلش سویش گرفته

بجز او جمله در خاطر گرفته

بجز او در دلش چیزی نگنجید

جهان نزدیک او موئی نسنجید

بحوّا گفت کای جان جهانم

توئی مر نور چشم دیدگانم

بتو روشن شده نور دو دیده

توئی از آفرینش برگزیده

من و تو هر دو دیدار بهشتیم

که از حضرت بدان صورت بهشتیم

من و تو هردو از اعیان اصلیم

دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم

من و تو هر دو مانندیم اللّه

که پیدا آمدیم از حضرت شاه

من و تو هر دو دیدار الهیم

کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم

کنون خوش باش با ما یک زمانی

که خواهد ماند از ما داستانی

چنین کان مرهمی بینم نهانی

خدا را خوش بود ما را تو دانی

که جز دیدار حق چیز دگر نیست

ترا حوّا از این معنی خبر نیست

کنون ای جان و ای دل نزد من آی

گره از کار من یکباره بگشای

جوابش داد حوّا نیز آن دم

که ای جان جهان و یار آدم

جوابش داد آن دم نیز حوّا

که ای جان جهان کم کن تو غوغا

مرا جانی و تو هم زندگانی

ولی سرّ خدا جمله تو دانی      عطار

 

*

در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟

                    ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟   اوحدی

10-          باغ بهشت و طاووس:

فعلم وز برون طاووس رنگ

قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم

چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم   خاقانی

*

 

این ماو من‌کزاهل جهان سرکشیده است

از انفعال آدم و حوا دمیده است

آزادم از توهّم نیرنگ روزگار

طاووس این چمن ز خیالم پریده است   بیدل دهلوی

11-          مقبره آدم و حوا در سرندیب است:

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم    خاقانی

 

12-          نیکو ترین  بشرها:

 

حوای وقت و مریم آخر زمان شده

این هر چهار طاهره را خامسه توئی

13-          مقام ادم در دارالفنا: 

 چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا  سنایی

14-نطفه ی آدمی از آدم و حواست:

*

تمامت را بقدرت کرد پیدا

ز پشت آدم و از بطن حوا   عطار

 

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود  نعمت الله ولی

14-          آدم و حوا : جلوه ی حق:

در  هر آیینه حسن دیگرگون

می‌نماید جمال او هردم

گه برآید به کسوت حوا

گه برآید به صورت آدم   عراقی

 

15-          فریب دادن ابلیس ادم وحوا را:

حکیم ترمذی کرد این حکایت

ز حال آدم و حوا روایت

که بعد از توبه چون با هم رسیدند

ز فردوس آمده کُنجی گزیدند

مگر آدم بکاری رفت بیرون

بر حوا دوید ابلیس ملعون

یکی بچّه بَدش خنّاس نام او

بحوا دادش و برداشت گام او

چوآدم آمد و آن بچه را دید

ز حوا خشمگین شد زو بپرسید

که او را از چه پذرفتی ز ابلیس

دگرباره شدی مغرور تلبیس

بکشت آن بچه را و پاره کردش

بصحرا برد و پس آواره کردش

چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس

بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس

درآمد بچهٔ او پاره پاره

بهم پیوست تا گشت آشکاره

چو زنده گشت زاری کرد بسیار

که تا حوا پذیرفتش دگربار

چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا

بدید آن بچهٔ او را هم آنجا

برنجانید حوا را دگر بار

که خواهی سوختن ما را دگر بار

بکشت آن بچه و آتش برافروخت

وزان پس بر سر آن آتشش سوخت

همه خاکستر او داد بر باد

برفت القصه از حوا بفریاد

دگر بار آمد ابلیس سیه روی

بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی

درآمد جملهٔ خاکستر از راه

بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه

چو شد زنده بسی سوگند دادش

که بپذیر و مده دیگر ببادش

که نتوانم بدادن سر براهش

چو بازآیم برم زین جایگاهش

بگفت این و برفت و آدم آمد

ز خنّاسش دگر باره غم آمد

ملامت کرد حوا را ز سر باز

که از سر در شدی با دیو دمساز

نمی‌دانم که شیطان ستمگار

چه می‌سازد برای ما دگر بار

بگفت این و بکشت آن بچه را باز

پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز

بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش

وزانجا شد بکاری دل پُر آتش

دگر بار آمد ابلیس لعین باز

بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز

چو واقف گشت خنّاس از خطابش

بداد از سینهٔ حوّا جوابش

چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار

مرا گفتا میسّر شد همه کار

مرا مقصود این بودست ما دام

که گیرم در درون آدم آرام

چو خود را در درون او فکندم

شود فرزند آدم مُستمندم

گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس

نهم صد دام رُسوائی زوسواس

گهی صدگونه شهوة در درونش

برانگیزم شوم در رگ چو خونش

گهی از بهر طاعت خوانمش خاص

وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص

هزاران جادوئی آرم دگرگون

که مردم را برم از راه بیرون

چو شیطان در درونت رخت بنهاد

بسلطانی نشست وتخت بنهاد

ترا در جادوئی همت قوی کرد

که تا جانت هوای جادوئی کرد

اگر شیطان چنین ره زن نبودی

چنین سلطان مرد و زن نبودی

در افکندست خلقی را بغم در

همه گیتی برآورده بهم بر

بهر کُنجی دلی در خواب کرده

بهرجائی گِلی در آب کرده

ترا ره می‌زند وز درد این کار

چوابرت چشم ازان گشتست خون بار

گر آدم را که در یک دانه نگریست

به سیصد سال می‌بایست بگریست

ببین کابلیس را در لعن و در رشک

ز دیده چند باید ریختن اشک       عطار

 

16-          خود رایی:

خود رای می‌نباش که خودرایی

              راند از بهشت، آدم و حوا را   پروین اعتصامی

 

 اسطوره  ی عشق ادم و حوا

مثنوی آدم و حوا

برداشتی دیگر از داستان آدم  وحوا

از دکتر منصوررستگار فسایی


 

تا خدای جمله ی فردوسیان

کرد بنیاد بهشت جاودان

هر چه زیبا بود و نیک و جان فزای

بود  انجا جمع، از لطف  خدای

بود هر سو سبزه وگل گشت و کىىىشت

شش جهت نیکو ، بهشت اندر بهشت

بوی عطر ناب گلها، جان نواز

جمله ی درهای رحمت ، بازِ باز

ساکنان او ، فرشته  ، حور عین

ادم و حوا و غلمان  ، همچنین

رحمت حق اندر آن مینو نهاد

هر کسی را هر چه دل می خواست ، داد

جمله را اسایشی جاوید داد

راندن هر کامه و امید داد

هیچکس آزرده ی رنجی نبود

در پی  سرمایه و گنجی نبود

تا تمنای  دلی می شد بیان

درزمان ، آن آرزو می شد روان

هیچ کس در خلد ، ناکامی ندید

روز شادی را، کسی  شامی ندید

هیچ کس کاری بجز شادی نداشت

درد کار و شوق ابادی نداشت

هیچ کس از جمله مخلوق  بهشت

هیچگه ، ننهاد خشتی روی خشت

جملگی در خواب وخور هر روزو شب

جمله سرمستان دور از هر تعب

سفره ی  فردوسیان رنگین  بود

خواب خوش باشان بسی سنگین بود

پخته خواران  دور از اندیشه اند

مفت خواران هزاران پیشه اند

ره ندارد عشق اندر خونشان

تا بسازد لیلی  ومجنونشان

بی خبر از درد شور انگیز عشق

مست خود باشند و  در پرهیز عشق

روز و شبهاشان  ، همه در کار خویش

حور و غلمان بازی و ، تکرار خویش

ادم اندر خلد،  چیزی کم نداشت

لیک  دور از وی ، بهشت  ادم نداشت

لیکن ادم را و حوا را ، سرشت

بود دیگر گونه از اهل بهشت

درد  در دل داشتند و صد ملال

از خور و خواب گروهی بی خیال

آدم اندر بند غیر خویش بود

وز خود اندیشان بسی دلریش بود

آدم اخرمی گشاید  بند خویش

می رسد تاقله ی الوند خویش

*

عشق  ، روزی چون شهابی تیز گام

تن ، همه نورانی وجان ، شادکام،

برگذشت از برج و باروی بهشت

گشت در هر غرفه و کوی بهشت

یافت ادم را و حوارا  پریش

غرقه در اندوهی از اندازه ، بیش

همدم نا مردمان خود پسند

زرد رو ، اشفته جان ، دلها نژند

خسته از تن پروری و بی غمی

در هوای همدمی  و ادمی

همدم ناجنس بودن درد زاست

گر چه حوری یا فرشته ی دلربا ست

عشق درد ادم و حوا شناخت

نوش داروی رهایی شان بساخت

خواست تا درمان بیماران کند

در تن بی جان آنان ، جان کند

عشق ،  در حوا و آدم می دمید؛

" کز دیار ابلهان  باید برید 1

عاشقان از سر زمینی دیگرند

نز بهشت شهوت و خواب و خورند"

دادشان یک جرعه ،  از معجون عشق.

تا که گردد جانشان مجنون عشق

کیمیای  زندگانی دادشان

تا کند از بندگی ازادشان

عشق حوا ، در دل  آدم نشاند

جان حوا را سوی آدم کشاند

دورشان  گرداند از خود پروری

ساخت هر یک زنده ، بهر ٍ دیگری

" هر کجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر چاهی منزلم " **

اتش  حوا  چو در آدم گرفت

شعله ای در هستی عالم گرفت

شعله ی طغیان ، گناه و سر کشی است

هر گناهی را شهابی اتشی است

آتش  طغیان. چو در ادم فتاد

آتشی در جمله ی عالم فتاد

هرکه را در پا نشیند خار عشق

هر نفس افزوده گردد کار عشق

عشق ، تا اندر دلی جا می کند،

جان ره میخانه پیدا می کند

از ازل ،میزان انسان عشق بود

اختلاف او  و شیطان عشق بود

گر چه شیطان داشت از اتش ، نهاد

اتشی از عشق در ادم فتاد

گندمی شد رهزن دلهایشان

بند عشق انداخت اندر پایشان

سیب حوا، دیده ی ادم ببست

سنگ طغیان ،  شیشه ی ایمان شکست

ان گنه شیرینی صد نوش داشت

مستی صد جام ، در اغوش داشت

ان گنه اتشفشان عشق بود

یک نشان از بی نشان عشق بود

هرگز از حوران مینو یی سرشت

هیچ کس عاشق نمی شد در بهشت

عشق و طغیان میوه ی ازادگی است

هر چه ازادی  نباشد بندگی است

کرد "عراقی " فاش، خوش ، این راز عشق

خوب و خوش بنمودمان اعجاز عشق:

 

" عشق، شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد

آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت

کاتشی در پیر و در برنا نهاد

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جان وامق در لب عذرا نهاد

دم به دم در هر لباسی رخ نمود

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد

حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد

منتی بر عاشق شیدا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه

در لب شیرین شکرخا نهاد

بهر آشوب دل سوداییان

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

وز پی برگ و نوای بلبلان

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

تا تماشای وصال خود کند

نور خود در دیدهٔ بینا نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود

این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی برآمد از جهان

حسن او چون دست در یغما نهاد

چون در آن غوغا "عراقی" را بدید

نام او سر دفتر غوغا نهاد."

"** *

هر که سر جنبان طغیان می شود

نام او ابلیس و شیطان می شود

گر شوی طاووس فردوسی سرشت

تهمت طغیان ، کند نام تو زشت

عشق را هر کس به نوعی نام داد

این یکی ، بستود و ان ، دشنام داد

این یکی خر مهره خواندش  ، بی بها

وان دگر نامید اورا ، کیمیا

گاه نام عشق ، حوا می شود

گندم و سیبی  فریبا می شود

گاه گندم می شود ، مردم فریب

مار و  ابلیس و گهی طاووس و سیب

عشق ، " ابلیس " است نامش ، در بهشت

دیو  طغیانی  وش  اتش سرشت

هم ردیف  مار و کژدم می شود

نام او از نامه ها گم می شود

گر بود طاووس صد رنگ بهشت

تهمتش  ، بد سازد  از پاهای زشت

خواجه می جوید همیشه بنده یی

بنده یی در بندگی پاینده یی

خواجه ی دانای جمله خوب و زشت

هر گنه را کیفری  درخور، نوشت

ادم  ، اندر بندگی تقصیر کرد

خواجه ، این تقصیر را تعزیر کرد

بنده چون طغیان کند چوبش زنند

بندگان خواجه سرکوبش زنند

بندگان را درس ازادی  ، بد،  است

خواجگان را ،مزد  یک ، کیفر صد است

خواجه ایشان را برون کرد از بهشت

تا نگیرد دیگری زان  ، درس زشت

چون خدا ملک زمین را افرید،

خاک و اب و باد ، در ان  شد پدید

گشت از عهد ازل جمله ی زمین

ملک طلق عشق هستی افرین

عشق را بخشید کابادش کند

دل پسند و نیک بنیادش کند

سازد این عالم بهشت عاشقان

بار ندهد "غیر عاشق  " را در ان

گشت  میعاد دو عاشق در زمین

تا زمین گردد بهشتی افرین

ادم و حوای فردوسی سرشت

زان سبب  امد زمینشان سرنوشت

لیک این تنبیه حق ، تقدیر بود

ارمغان عشق عالم گیر بود

گر که می شد ادم از حوا  ، جدا

کیفر حق بود سخت و جان گزا

هرکجا دلبر نباشد دوزخ است

نامش ارخلد برین یابرزخ است

چون که با یاری  ، زمین گردد بهشت

چون که بی یاری ، بود فردوس ،  زشت

خشم یزدان ، ساخت گیتی جایشان

مهر او ، اکسیر  ، خاک پایشان

قهر حق با بندگان  ، از کینه نیست

ماجرای سنگ با ایینه نیست

می کند ویران که ابادش کند

دور می سازد که ازادش کند

گر چه  می گیرد بهشت پاک را

بخشدش  اما  جهان خاک را

پوشد او را خلعت پیغمبری

تا کند اهل زمین را رهبری

از بهشتش می برد ، غم می دهد

لیک عالم را به ادم می دهد

می دهد او را زمین خویشتن

سازد او را جانشین خویشتن

بردن و اوردنش دل بستنی است

لطف و قهرش راز نا دانستنی است

 

هر کسی از خود پرستان دور شد

جان او خلوت سرای نور شد

نور حق را  برد  ادم ، تا زمین

تا زمین گردد به از خلد برین

چون که ادم باغ مینو را بهشت

کم نشد از رونق باغ بهشت

لیک شد ملک زمین اباد از او

ذره ذره خاک شد دلشاد از او

از درخت خرم و پربار عشق

شد زمین  گلخانه و گلزار عشق

گشت حوا مایه ی   زایندگی

زندگی ، عاشق شدن  ،  پایندگی

میل حوا بود در ادم شدن

عشق ادم بود با حوا بدن

عشق رنج و گنج با هم می دهد

زندگی  را یاد ادم می دهد

عشق می بخشدبه لطف سرنوشت

عاشقان را  انچه بهتر از بهشت

عشق رنج و گنج با هم می دهد

همره  هر زخم مرهم می دهد

عشق را باید بها پرداختن

با همه شیرین و تلخش ساختن

عشق،  ادم را برون برد از بهشت

تا شناساند بدو ، زیبا و زشت

تا بداند قدر رنج خویشتن

تا نهد پرمایه گنج خویشتن

تا بسازد سر نوشت  ادمی

تا به پاسازد بهشت ادمی

در زمین حوا و ادم با همند

دور از نامردم و نا محرمند

ادمی  داند مقام ادمی

ادمی جوید طریق همدمی

در بهشت ار دیده ی نا محرم است

ان بهشت از دوزخ  سرکش ، کم است

در بهشت ار نیستی ازاد ، راست

تو اسیر دوزخی بی کم و کاست

هر کجا، می بیندت ،  نامحرمی

تا لبت جنبد ، شنیده عالمی

گندمی را صد سخن چین ناظراست

خار  بر انگشت گل چین  حاضر است

تا که در دل بیمناک گندمی

در بهشت ابلهان سر در گمی***

عشق آزادت کند از بندگی

تا که دریابی نشاط زندگی

عشق می گوید  کلام اخرین :

خشم یزدانی  بود مهر افرین

قهر و مهر و خشم  ایزد با هم است

تلخ و شیرین جهان در ادم است

ادم و حوا  ز عشقی اتشین

جایشان گردید زندان زمین

راندگان از عرش و فردوس برین

راه پیمودند تا فرش زمین

تا زمین، ازخلد ، ره پر پیچ نیست

بًعد مرگ و زندگانی هیچ نیست

عالم عشق  عالم اندر عالم است

راه جنت تا به عالم ، یک دم است

هر چه دور و دورو دور ازشست تست

چون که عاشق می شوی ، در دست تست

هفت دریا ، دور اگر بر رستم است

بهر سیمرغ ،  این مسافت ، یک دم است

مصطفی تا سدره ، یک دم برزدن

از مسیحا تا به خور، یک پر زدن

آشنا چون پایشان با خاک شد

خاک نور دیده ی افلاک شد

هر کجا ی نا کجا اباد بود

هند یا کعبه ، سرایی شاد بود

گر سر اندیب است وجای دیگراست

این بهشت عاشق  نام اور  است

عشق چون اوردشان سوی جهان

هر کجا رفتند ، شد همراهشان

اسمان ابی و  لبخند  نور

شد طبیب   خستگان را ه دور

خاک بالا رفت و بالایی گرفت

ز آدم و حوا دل ارایی گرفت

خاک ، در منظومه ی خورشید شد

همسفر با زهره و ناهید شد

رَست از تنهایی دیرین ، زمین

گشت با خورشید جویان ،  همنشین

چاوشان عشق  ، شوری ساختند

بانگ شادی در جهان انداختند

تا بود خوش ، حال و روز ان دو یار

شد وزان صد ها نسیم مشکبار

شاخه ها خم کرده سر ، بهر نثار

رودها، اوازخوان ، در هر کنار

چهچه مرغ سحر  اغاز  شد

هر گلی  با بلبلی همراز شد

شادباش مقدم سلطان عشق

هر کجا بر خاست  ، تا ایوان عشق

بانگ  می امد ز هر سوی زمین:

" باد بر حوا و ادم  افرین

باد اب زندگانی نوشتان

شاهد اقبال در اغوشتان "

شاد بادا و خوش و خرم ،  زمین

بر دو عاشق پیشه ی  خلد برین

شست بارانی ملایم  جایشان

سبزه و گل ریخت اندر پایشان

لاله ها رستند و جا پرداختند

حجله گاهی بهر حوا ساختند

از پرِقو ،شد حریرین بسترش

از پرِ طاووس، چتری بر سرش

شبنم گلهای سرخ بامداد

گونه ی ان ماه را گلگونه داد

مهربان  دست نسیمی خانه گرد

گیسوی اشفته اش را شانه کرد

تا  بپوشاند بلورینه تنش

از پر پروانه شد پیراهنش

برگ انجیر بهشتش در زمین

گشت با گلبرگ زیبا ، جاگزین

گوشوار سوسن اندر گوش او

گردن آویز سمن ، همدوش او

دست ادم  ، حلقه ی امید بود

رشته ی الماس و مروارید بود

از قدوم عاشقان بیقرار

ناگهان پاییز گیتی ، شد بهار

دیده بر هر سو که می انداختند

سبزه اندر سبزه اش می ساختند

هر کجا بنشسته یا بر خاستند

جایشان را سرو و گل ،  اراستند

هر کجا که پای ایشان می رسید

از زمین صد باغ  لاله می دمید

سبز اندر سبز می  شد کوه و دشت

هرکجا حوا از انجا می گذشت

هر کجا حوا نظر انداز شد

صد هزاران مرغ ، در پرواز شد

عشق ، جادو ساز وافسون کار بود

با دو عاشق پیشه ،  یار غار بود

هر طلسم خاک را  ، بگشودشان

برد  و هرسوی زمین بنمودشان

هفت دریا را و کوه و رود را

غار و دشت آسمان فرسود را

عشق بٌد با ادم و حوا قرین

تا که شد  ادم ، خداوند زمین

آدم اندر چهر حوا  ، زود زود

کرد پیدا آن چه را گم کرده بود

در زمین ادم اگر حوا نداشت

زندگانی بهر او معنا نداشت

روی حوا ، شدبهشت دیگرش

موی حوا ، رشته ی جان پرورش

گشت حوا جانشین حور عین

خنده اش شیر و عسل ، ماء معین

سایه گستر  ، همچو طوبی بر سرش

بوسه ها  ، هم طعم اب کوثرش

هر چه  زیبا  ، دیده بود اندر بهشت

بود در حوای فردوسی سرشت

تا شود دنیای حوا دلنشین

کرد عالم را چو فردوس برین

هرچه را حوا به خلد ، از دست داد

بهتر ازان، ادمش ، اینجا  نهاد

تا نباشد گندمی ،  ازار او

این زمین را کرد گندم زار او

سیب اگر شد مایه ی قهر و نهیب

ساخت حوا را هزاران باغ سیب

ادم  ،اینجا   ، بنده یی ازاد شد

واین زمین  ،از سعی او اباد شد

گشت حوا در تن ادم روان

کرد او را مرد یکتای جهان

جشن نوروز  گزین  اغاز شد

بهترین فصل  زمین اغاز شد

بی زمانی نقطه ی اغاز یافت

زندگی تقویم خود را باز یافت

منشی تاریخ  ، شد همراهشان

تا نویسد کار روز و  ماهشان

هر کس از تاریخ  غافل می شود

در پی کردار باطل می شود

منشی تاریخ را،  چشم است باز

نیست او را دیده ی حق بین ، فراز

خاطرات ادم از باغ بهشت

جمله را این منشی دانا  ، نوشت

ادمی را راند یزدان از بهشت

تا بسازد خویشتن را سرنوشت

ادم اما زشت و زیبا را شناخت

وان بهشتی را که خود می خواست ، ساخت

گر بهشت عدن را از کف بهشت؛

عالمی نو ساخت خود،  بیش از بهشت

در زمین ، زان پیش ، شور وشر نبود

جز شب خاموش  درد اور نبود

عشق امد تا زمین روشن کند

شوره زاران زمین ،  گلشن کند

عشق امد تا که جان گیرد  بهار

ابر وباران را بر انگیزد به کار

عشق امد تا  زمین زایا شود

کشتزار ادم و حوا شود

امد عشق و خامشی بر باد رفت

فصل کوری و کری از یاد رفت

ابر و باد و خاک و باران ، برگ و بید

جملگی  فرمان  ازادی شنید

هر  نهال عاشق شد و قامت کشید

باغها بشکفت و گلشنها دمید

اتشی کز عشق ادم  بر جهید

جان به جان جمله  ى عالم دمید

زندگی  ،شد ادم و حوا شدن

در فروغ عشق  ، نور افزا شدن

زندگی ، شد عشق ،و با هم ساختن

جان برای دیگری درباختن

عشق  ، شد سرمایه ی پایا شدن

هر نفس ، از من  ، گذشتن ، ما شدن

عشق هستی ساز و  ابادی فزاست

عشق شادی ، عشق سیمای خداست

عشق اهل بخشش و ارامش است

عشق پویایی و شور و کوشش است

عشق  اهل کینه و کشتار نیست

جلوه گاه   مرده ی جاندار نیست

می شناسد زنده ی بیدار را

می برد از دیده ، خواب غار را

در هزاره ی ادمی ، دور سپهر

بود ، دور عشق  و زیبایی و مهر

تا کیومرث گزین بر کار شد

هر چه عاشق بود ، با او یار شد

مرغ و ماهی ، جانور با ادمی

یار او شد در سرای همدمی

نو ، چو با جمشید امد روزگار

گشت گیتی نوبهار  اندر بهار

مرگ و بیماری در این عالم نبود

هر که را تن،   چارده ساله  ، نمود

خشک سالی  راه در  صحرا نداشت

دیو دروندی به دلها جا  نداشت

راستگویی سکه ی بازار بود

هرکسی از کام  برخوردار بود

ادمی از عشق و خودخواهی بری

بود و  زیبا  ، چون بتان ازری

ان که گیتی را چنین  زیبا نمود

عشق بود و عشق بود و عشق بود

ان همه بیمرگی  وعشق و  امید

در شب ضحاکیان   شد نا پدید

 

****

روز کوچ ادم و حوا رسید

نوبت ازایشان ، به نسل ما رسید

بعد از ان ، ما ادم و حوا شدیم

در بهشت خاک  ، ادم زا شدیم

" چون که گل رفت و گلستان شد خراب

بوی گل را از که جوییم از گلاب " **

ادم و حوا روان زنده اند

در تن ما زنده ی پاینده اند

ادم و حوای ما ، بیداری اند

در رگ و در ریشه ی ما جاری اند

جسم و جان  را ادم و حوا شناس

ماجراشان داستان ما شناس

چون  که پیوستند ، خاک اباد گشت

هر که بد در بند  غم ،  ازاد گشت

مرغ را چون بند بنهد سرنوشت

بهر او یکسان  شود خاک و بهشت

ما هنوز از  عشق ادم زنده ایم

لیک حوا را ز عالم ، رانده ایم

تا که جان از عشق حوا سیر شد

خود پرستی  خوی  عالمگیر شد

خنده ، دیگر،  ان تب دیرین نداشت

بوسه  دیگر میوه ی شیرین نداشت

واژه ها بی معنی. و واهی شدند

دیده ها دنبال گمراهی شدند

دستهای  دوستی  شد جانستان

سینه ها ،بی مهر و تنها  ،بی روان

بخت بیدار پسر ، در خواب شد

کین رستم  در دل سهراب شد

دختران  در کینه ی مادر شدند

مادران  دور از سر و همسر شدند

عطر از گل رفت و مستی از شراب

باغ ویران  گشت و دریاها  ، سراب

اهرمن از کار انسان شاد شد

خانه ی ابلیسیان اباد شد

بندگی بر تخت ازادی نشست

جغد غم بر کلبه ی شادی نشست

روز مهر و دوستی پایان گرفت

زندگانی رنگ گورستان گرفت

حالیا در ششدر ی خود ساخته

ادمی ، هستی خود را باخته

ادم گم کرده حواییم ما

در زمین تنهای تنهاییم ما

ادمی،  در کار خود وا مانده ایم

بی خبر از عشق حوا مانده ایم

باز ، شیطان کرده جا ، در جانمان

باز می بازیم  خان ومانمان

پور شیطانیم و حوا زاده ایم

نز  تبار ادم ازاده ایم

کار ما شد حیله و جادوگری

روز و شب خونخواری ومردم دری

در پس لبخند ، خشم و کینه ها

چون دو  سوی  چهره ی ایینه ها

ادمیم اما نه با حوای  خویش

باز بی عشقیم در دنیای خویش

چون که شور  عشق ما پایان گرفت

دیو خود خواهی  دوباره جان گرفت

بنده بودن جای ازادی نشست

بال مرغ عشق را ، نفرت  ، شکست

اتش جانسوز کینه ، تیز شد

ادمی  ، قابیل شد  ، خونریز شد

ادمی  از عشق شیرین ، سیر گشت

زور و زر،  سلطان عالم گیر گشت

جانمان ،  پر گشت از بیداد و کین،

خسته و تنها شدیم  اندر زمین

نیست دیگر جای سرمستی زمین

باخت ان سرمایه ی هستی زمین

ادمی  ، گم کرده جای خویش را

می کند ویران سرای خویش را

هرچه ادم ساخت با حوای خویش

پور او درباخت  ، با فردای خویش

باز ادم همدم نامردم است

همنشین و یار  مار و کژدم است

باز ، هستی  در شرار جنگهاست

ادمی  در ششدر نیرنگهاست

اسمان ها گشته هم سان  زمین

کرده جا دوزخ  به دامان زمین

شد بهشت ادمی دوزخ سرشت

گم شد  از اندیشه ادم ، بهشت...

 

کس نمی داند شهاب تیز گام

با تنی از نور و جانی شادکام

باز کی  خواهد گذشت از این بهشت

تا دگرگون سازد  ان را سرنوشت

بیند  ادم را و حوارا  پریش

غرقه در اندوهی از اندازه ، بیش

همدم نا مردمان خود پسند

زرد رو ، اشفته جان ، دلها نژند

خسته از تن پروری و بی غمی

در هوای همدمی  و ادمی

باز هم اندوهشان بی همدمی است

چشمها دنبال  عشق ادمی است

دستها کوتاه و دلها پر امید

عشق ایا باز، خواهد بردمید؟

 

هر کجا تابد شهابی تیز گام

می نویسد  در شب تار این پیام

عشق می اید که ابادت کند

از غم دیرینه ازادت کند

 

(توسان، شهریور 1393)

1-اکثر اهل الجنة البله ( حدیث)

اکثر اهل الجنة البله ای پدر    بهر این گفته است  سلطان البشر (مولوی)( امثال و حکم دهخدا).

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 261

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>