دکتر منصور رستگار فسایی
چند شعر از دیوان رستگاری
بازگشت
باز گرد تا با هم ، بگذریم از این بن بست.
فرصت نگاهت را، ما نمی دهیم از دست
ان نگه – که یادش باد- ره به ما نشان می داد
بی تو شب چراغی نیست تا به نور او دل بست
گرم کن شبی از نو ، بزم ما و با ما باش
این من و تو و باده ، ای الهه ی سرمست
روزگار دون پرور ، این خراب ویرانگر
ناگهان برد مارا ، می رود زمان از دست
باز گرد تا باهم در شبی دگر ، بی غم
خلوتی به پا سازیم تا دو باره فرصت هست
۵/١١/٢٠١٢ توسان
بت بتخانه
هرجا که می رسی بت بتخانه می شوی
شمع هزار جلوه ی پروانه می شوی
با هر اشاره ، مرغ دلی صید می کنی
با هر کرشمه ، جادوی مستانه می شوی
امشب قرار نیست بگیرد دلم قرار
تا تو قرار خاطر بیگانه می شوی
در باغ سبز خاطره های هزار دل
گل می کنی ،،شکوفه ی دردانه می شوی
بیچاره ایم و راه به جایی نمی بریم
تا شب نشین خلوت شاهانه می شوی
ما را به رستگاری فردا امید نیست
امروز اگر به دوست،غریبانه می شوی
بازار عشق
در بوستان گلی چو تو پیدا نمی شود
بی جرعه ی زلال تو دل وا نمی شود
من ادم بهشتم ودانم ز حوریان
هرگز کسی به خوبی حوا نمی شود
دریاب کار ما به لبی ، بوسه یی ، شبی
زان رو که عیش بی تو مهیا نمی شود
رنگ امید زنگ غمم پاک می کند
زانروی،روز من شب یلدا نمی شود
در هر بهار ، تازه گلی ، جلوه می کند
خاموش ، نای بلبل شیدا نمی شود
بگذار تا که زنده بمانیم ، امیدوار
نومید ، جان مردم دانا نمی شود
می سوزدم زمانه و زاین کار زشت خویش
شرمنده از تباهی دنیا نمی شود
بازار عشق ، گرم ، ز مجنون بینواست
تا جلوه ساز ، چهره ی لیلا نمی شود
منصور وار هر که نیاید به اوج دار
ایینه دار قامت طوبی نمی شود
توسان ۶ شهریو ر ١٣٩
با من باش
ای بهر من ایینه اسا ،باش با من
تا در تو بینم خویشتن را، باش با من
هر کس به هر جا می رود، شاداب بادا
ای شادی هر لحظه ، اینجا، باش با من
دریاصفت هرلحظه ات موج امیدی است
ای در نگاهت هفت دریا ، باش بامن
سر مستی امروزم از ان جان زیباست
ای مستی پیوسته زیبا ! باش من
تا نوبهارت را نباشد فصل پاییز
ای بی خزان من ! خدارا، باش با من
ای بهترین بهترینها باش با من
تا بهترین فردای فردا، باش با من
بغض خفته ی دل
وقتی که بغض خفته ی دل باز میشود
سیلاب اشک ، خانه بر انداز می شود
فصل بهار می شود و چون بهشت ، عمر
روزی که در کنار تو اغاز می شود
چون با توام پرنده ى باغی فراترم
هر ذره ام هوایی پرواز می شود
چون بی تو می شوم شب یلدا ست روز من
ابلیس شوم قافیه پرداز می شود
با سوز ما بساز که نیکو بود به فال
غافل ز ما مباش که نا ساز می شود
دردم شنیدنی است بیا گوش کن دمی
فردا شکسته ساز پر اواز می شود
بهار
بار دیگر ، فرا رسید بهار عید آورد وشادی و گل و یار
می رسد باز، ماه فروردین می کند عید ، کام ما شیرین
باز نوروز و لاله و گلزار باز هم هفت سین و بوی بهار
می رسد عید باستانی ما بهترین روز زندگانی ما
شادی لحظه هاش ، شیرین است راستی عید عیدها این است
عید ما اول بهاران است زندگی بخش جان ایران است
عیدتان شاد باد و دل ، شادان تن ، درست و سرای ، آبادان
سفره پر نان و دل پر از امید هر شب و روز عمرتان چون عید
29/12/1385
بهار رؤیایی
ای بهار رؤیایی ، خسته ام ز تنهایی
با شبان یلدایی ،از چه رو نمی ایی
شمع عمر می کاهم ،صبح دیگری خواهم ،
باز چشم در راهم ، ای بهار رؤیایی
بس شب و خزان دیدم، خسته دل جهان دیدم
جسم نیمه جان دیدم ، پیکر شکیبایی
سبزه یی نمی روید تا حقیقتی گوید
ان که بی زبان باشد ره نمی برد جایی
بی بهار
در نخستین ساعتهای روز شانزدهم بهمن
همه ساله ،زاد روزت را شاد باش می گفتم ،
که طلوعی مهربان بود و روشنایی همیشگی تو را می تابید در من
ومن آنرا از کودکی تا پییری با خود داشتم ، ،دامن دامن
ما همه ی فصلها را با هم پیموده بودیم ،
و همه ی رنجها و شادی هایشان را با هم دیده بودیم
و تو همیشه خورشید زمستانها و نوازش نسیم بهاران بودی
می خواستم با تو بمانم ودر سهای تازه بخوانم
وراز آفتاب را از نگاه تو بدانم
اما وای بر من
که هر لحظه ام ،بی تو ، قرن است
و پروانه ، بدون شمع ،
درشب بیکران
وای وای بر خزان
و برکریزان
واینک
من مانده ام بی تو ، در شب فصل سرد سرگردان ،
بی چراغ، وخورشید بامدادان
و بی بهار
بهار ی به نام محمد علی رستگار
*
به ساعتم نگاه می کنم
نزدیک است لحظه ی دیدار
5 1بهمن 1391
پیجک تنها
چشمها ، لبها و بازوهای ما
یکدگر را زود پیدا می کنند
با نگه، با بوسه و با لطف وناز
اتشی در سینه بر پا می کنند
پیچک تنها , به پیچ وتاب عشق
در دل محبوب خود جا می کنند
در عطش زا لحظه های داغ شوق
خویشتن را غرق دریا می کنند
ساحل اما بستر ارامش است
موجها تفسیر رویا می کنند
من نمی دانم چرا این لحظه را
بی محابا، خلق ، حاشا می کنند
تک بیتی ها
ترس، آهنگ زوال زندگی است
دشمن دیرینه سال زندگی است
*
ابری شبی بارید بر دشتی و پرسید
دیگر چه می خواهی ؟ جوابش داد : امید
*
صد رنگ داری دلنشین و، دلنشانی
یاد اور رنگین ترین رنگین کمانی
*
اتش فشان سوزان از خشم ناگهانیم
با دشمنان به پروا، با دوست ، خصم جانیم
*
این بتی که می سازیم غیر استخوانی نیست
معجزی نخواهد داشت انچه را که جانی نیست
*
گر رسد شبی دستم تا خدای رحمانی
گو یمش که میدانی حال وروز انسانی؟!
*
ما شاعران درد زمان را می نویسیم
پس لرزه ای اسمان را می نویسیم
*
هر جا که باغی هست وگلزاری
پاییز غیر از حرف دشنامی ندارد
*
هرگز مشو نومید ای ماه
هر شام را روزی بود همراه
*
به پایان می رسد امروز و فردا را نمی بینیم
ز صدها نو گل فردا ، یکی را ما نمی چینیم
*
گرمی صد بوسه می خواهد دلم
صد ستاره نور می خواهد دلم
-
ای خسته از تکرار این شبهای تنهایی
آخر چرا پیش من تنها، نمی آیی
*
دست از ستیزت با دل دیوانه بردار
با من نمی مانی، مشو با دیگری یار
*
ایین روزگار چنین است:
دل ،گاه ،شاد و ، غمین است
*
میل دلت سوی من زار نیست
هیچ گلی مشتری خار نیست
*
دورباعی
این راه پرهراس به میخانه می رسد
این رَدّ پای گنج ،به ویرانه می رسد
واین زورق گذشته ز توفان، هزاره ها
بار دگر به ساحل و کاشانه می رسد
*
در شب وتاریکی ایینه ها
بر نمی اید صدا از سینه ها
ذره ذره، خشم ، بهمن می شود
اخگری، هستی بر افکن می شود
*