بزرگداشت رستگار فسایی برپا شد
(2)
تجلیل از دلدادگی یک مرد به این مرز و بوم
در مراسم نکوداشت دکتر رستگار فسایی چند تن از شاعران به نام فارس سروده های خود را خواندند
و
آقای احمد حبیبی که نتوانستند در این مراسم شرکت کنند مثنوی زیبای خود را برای برگزار کنندگان فرستادند
که در زیر بخشهایی از هریک از این اشعار را می خوانید:
(1)
شعر دکتر کاووس حسنلی
استاد بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز
پیش کش به استاد نازنین:
دکتر منصور رستگار فسایی
پنجرهی باز
سحر در آینهی روی تو نمایان است
سپیده پشت همین خندههای عریان است
چقدر بوی خدا میدهد تبسم تو!
خدا چقدر شبیه لبان خندان است!
صدات میوزد از کوچه کوچهی شیراز
ببین که کوچه به کوچه گلابریزان است
چقدر از نفست حافظیه میجوشد!
کدام باده تو را در پیاله پنهان است؟
تویی که شهرهی شهری به عشق ورزیدن
و چشم این همه مردم که در تو حیران است
تمام مردم این شهر دوستت دارند
چراغ عشق تو در هر دلی فروزان است
«به حسن و خلق و وفا کس به پای تو نرسد»
وگر نه مدعی دلبری فراوان است
به دست مهر تو هفتاد و هفت برگ طلاست
که از ورق ورقش آفتاب تابان است
ببین که ما همگی امتداد بال توایم
برای مثل تو ققنوس بودن آسان است
تو را چه باک که تقویمها ورق بخورند
بقای نام تو در یادمان یزدان است
تو زیر بال هما باش و رستگاری کن
که این دعای شب و روز دوستداران است
کاووس حسنلی / تیرماه 1394
٢
دکتر عبدالعزیز شبانی
صلای منصور
منصور دمان! صلای منصور اینجاست
همسایه ی آشنای منصور اینجاست
در باغ سخن گل اناالحق ، سرخ است
حلّاج وشان ! صدای منصور اینجاست
" برهمه چیزی کتابت بود مگر بر آب ! و اگرگذرکنی بردریا ، از خون خویش مرا کتابت کن، تا آنکه ز پی تو درآید ، داندکه عاشقان و مستان و سوختگان، رفتند."
غزلی است حاصل کلاسهای استاد که با او در گم شدن تازیانه بهرام گم شدیم و در آوارگیهای ادیسه تن به آوارگی سپردیم:
"گذر بند وقت"
گل من سخن بر لب ارغوان می گذارد
سخن بر لب ارغوان ، درنهان می گذارد
گل من اگر یک شفق ، خون ببارد،
زخورشید تاجی به فرق جهان می گذارد
گلم ، گل به گل ، در چمن سبز می افتد،امّا،
چه افتاد نی !! خار و خس را نشان می گذارد
به دریا گذر کرده با خون ، به موجش نوشتم
که شاعر، کتایت بر آب روان می گذارد...
٣
استاد جوادجعفری فسایی «سُها»
تقدیم به استاد فرهیخته و گرانقدر جناب آقای دکتر منصور رستگار فسایی
در فسای چشم من
ای خیـال شــعر مــن ،در خاطــرم پرواز تـر
پر بزن در آسمانم، بیـش از این پــر بازتر
تو صــدای پـای ابری، نم نــم باران صبــح
خنده زن بر دشت ســبزم، تازه تر دمسـازتر
گرچه شیرازاست ویک جنّت بهارستان، ولی
در «فسای» چشم من ای گل تویی شیراز تر
باغبان، شاخگلیآورد و گفتاینناز توست؟
گفتمـــش نـه، نــاز مــن با نــازتر با نــازتر
منشمردم رقصهای نور درشبهایخویش
چشم تو خوش آسمان تر ـ ماه تر ـ پر رازتر
نیست داودی به جز تار گلــویت ای نجیب
در بنــــاگــــوش «سهــا» آواز تـــو آوازتر
۴
شعر جناب اقای احمد حبیبی
در وصف استاد دانشمندم
جناب آقای دکتر منصور رستگار فسایی
یاد استاد
زراه دور، بر آن جان جانان
فرستم من درودی از بُن جان
به استادم : بزرگ این زمانه
که باشد در ادب ،او جاودانه
زمهر وعاطفت ،افزون ترین است
کلامش نغز و نثرش دل نشین است
سخنهایش به سان گوهر وگنج
که بر دل می نشیند گنج بی رنج
به وقت درس و تدریس معانی
قیامت می کند ،آن سان که دانی
بیانش گرم و گیرا و گهربار
چو گل زیبا ولی دور از خس و خار
دلش دریایی از نور است و ایمان
پر از اسرار نغز و شور و عرفان
دروسش،دُرّ دریای معانی است
کلامش: راز عشق و زندگانی است
منم شاگرد و او، استاد کامل
ندیدم همچو وی اندر محافل
کلامش در کلاس درس شیراز
به گوشم تا ابد ماند پر از راز
برای یاد گاری از بزرگان
زفرزندان او،هنگامه ،هومان
نهادم دخت و پور خویش را نام
که ماند نامشان در یاد ایام
معطر کرده ام من خانه ی خویش
به نام این دو و دُردانه ی خویش
که هرگه نام اینان را بیارم
بود در یاد، نام رستگارم
خرداد 1394