دکتر منصور رستگار فسایی
روز فردوسی بر همه ی دوستداران وی خجسته باد
پیر من فردوسی والا تبار *
پیر من، فردوسى والاتبار
اى ز تو بنیاد ایران پایدار
اى ز تو جاوید نام راستان
اى ز تو نو، روزگار باستان
بى تو ایرانى سخندانى نداشت
آنچه مى دانیم و مى دانى نداشت
بى تو ایران وادى بى نام بود
بى تو نام زندگى دشنام بود
بى تو ایران ذوق آبادى نداشت
بى تو شور و شوق آزادى نداشت
شعر تو در جان ایران جان دمید
اندر ایران جان جاویدان دمید
چون که تو شهنامه را پرداختى
کاخ ایران شهر را، نو ساختى
بى تو ایران سرزمینى سرد بود
جلوگاه جاودان درد بود
این وطن محراب آزادى نبود
سرزمین پاکى و شادى نبود
بى تو آیین شرف بى رنگ بود
بى تو نام سربلندى، ننگ بود
بى تو کى تاریکى تردیدها
روشنى مى یافت از خورشیدها؟
بى تو دست راستى کوتاه بود
نام مردى ننگ و ظلمت، ماه بود
بى تو حق خاموش بود و سوخته
ناى مردان شرف بردوخته
بى تو رستم، جاودان در خواب بود
مادر آزادگى، بى تاب بود
بى تو رستم خون به جان خویش داشت
شِکوه از هممیهنان خویش داشت
بى تو رستم رزم را یارا نداشت
بى تو سام یل، تن خارا نداشت
بى تو جان شهرناز و ارنواز
بود از ضحاک تازى در گداز
بى تو کاوه، آنهمه شیرى نداشت
قارن آیین جهانگیرى نداشت
بى تو سلم و تور، شادان از گناه
خون ایرج، خون اغریرث، تباه
بى تو خسرو را سرافرازى نبود
گیو را آیین جانبازى نبود
بى تو بیژن جاودان در چاه بود
بى تو عمر زال زر، کوتاه بود
بى تو حق را کس نمى شد خواستار
بى تو رویینتن نبود، اسفندیار
بى تو کس عزم وطن پایى نداشت
آرش آن تیر اهورایى نداشت
دیو کشورگیر و کشوردار بود
همسر کشورگشایان، مار بود
مرزها، مرزورارودى نبود
آنچه در اندیشهاش بودى نبود
دشمن از هرسو به ایران تاخته
کار مردان دلاور ساخته
بى تو رؤیا بود و تعبیرى نداشت
پهلوانى بود و شمشیرى نداشت
مار ضحّاکى، سر و جان مى گرفت
اژدها جان جوانان مى گرفت
بیورسپى بسته در غارى نبود
هفتخانى بود و سردارى نبود
بى تو جادو بود و شامى تیرهچهر
بود پنهان جاودانه ماه و مهر
دور اکوان بود و ارژنگ پلید
دور شام تیره و دیو سپید
در شب تار وطن، ماهى نبود
در نبرد خصم، کینخواهى نبود
بود رستم، لیک، دور از کارزار
رخش رخشان بود، امّا بى سوار
جادوان سرمست و دیوان شادخوار
خسته از زنجیر بود اسفندیار
تا فرانک کودکى مى زاد پاک
در گلو مى برد مار اژدهاک
بود سیمرغى، ولى دستان نبود
نام ایران بود و خود ایران نبود
آتش ایرانزمین رنگى نداشت
سرزمین مهر، مهر آهنگى نداشت
هرکه جان در راه ایران مى نهاد،
بود رستم، لیک در چاه شغاد
سنگ اکوان بود و چاه بیژنى
بیم مرگ و سلطه اهریمنى
تازیانه، نامِ بهرامى نداشت
گرز، این آوازه سامى نداشت
از درفش کاویان نامى نبود
بود جمشیدى، ولى جامى نبود
نوشدارو بود و سهرابى نبود
تیرگى بسیار و نوشابى نبود
بود هوشنگى، ولى آتش نبود
بود تیرى در کمان، آرش نبود
در سخن روزى که قد افراشتى
قامت سرو و صنوبر داشتى
از پس سى سال رنج بى امان
پیر گشتى، خسته گشتى، ناتوان
گشت آن سرو بلندت چون کمان
تیرگى آمد نصیب دیدگان
شادى دیرینهات از یاد رفت
گنج سیم و گوهرت بر باد رفت
مرگ سهراب جوانت پیر کرد
رستم پیرت، ز هستى سیر کرد
ایرجت، سرمایه هستى گرفت
بیژنت از چاه، سرمستى گرفت
تا که چون آید سرانجام فرود،
طوس نوذر، خستگیهایت فزود
گاه اندوهِ سیاوش، داشتى
دیدگان بر کوه آتش داشتى،
گاه دیدى ایرج یل را به خاک،
گه سیاوش را سپردى در مغاک،
چون که رستم را سر آمد روزگار
در بُن چاهى چو یلدا سرد و تار،
آتش غم شعله زد در جان تو
سوخت از رستم، سر و سامان تو
رزم چندین نسل با افراسیاب،
برد از چشمان تو آرام و خواب
داستان رستم و اسفندیار،
کینه جانوسیار و ماهیار
روز و شبهاى تو پراندوه کرد
کولهبار رنجهایت کوه کرد
لیک اى مردانه مرد روزگار،
تو نگشتى خسته اندر کارزار
تو به مردان یاد دادى رزم را
تو نشان دادى فنون بزم را
چون که رستم داشت قصد آشتى
دستگیرش پیر دانش داشتى
چون که رزم جادوان در پیش داشت،
چارهجویى چون تو را با خویش داشت
چون که آمد رهسپار هفتخان،
بر تنش تو دوختى ببر بیان
چون که با هوشنگ نوآمد سده،
بود جان پاک تو، آتشکده
با تو بُد همراه، در میدان شور
در مصاف شیر نر، بهرام گور
با تو سیمرغ از پر جانبخش خویش
دور کرد از پیکر رودابه ریش
راى تو، افسون ننگ و نام بود
تازیانه در کف بهرام بود
چون که رودابه گشود از سر کمند
زال را راى تو آمد پایبند
تا "جریره" آتش اندر دژ فکند
از تو آمد جاودانه سربلند
چون که شیرینزهر را سر مى کشید
از تو نام خویش را بر مى کشید
از کیومرث گزین تا یزدگرد،
جمله کردند از تو نام و ننگ گِردْ
کاشکى اسب زمان سرکش نبود،
آخر شهنامهات ناخوش نبود
کاشکى عمر یلان بسیار بود
بخت با مردان میهن یار بود
کاشکى آنروزها شامى نداشت،
روزگار فتح انجامى نداشت
رزمها پیکار ما و من نبود،
تیر گز در چشم رویینتن نبود
بود بهرامى و در گورى نبود
کرکسانِ مرگ را سورى نبود
رستمى با آن بر و یالِ بلند،
با چنان کوپال و شمشیر و کمند،
خسته از بدکارى دونان نبود
در بُن چاه سیه، بى جان نبود
تا که شاد از زندگانى زال بود
باز هم رودابه فرّخفال بود
کاشکى سهراب، چشمى باز داشت
دست از پیکار رستم باز داشت
نوشدارو چاره بى تاب بود
بخت یار رستم و سهراب بود
کاشکى گشتاسپ را فرمان نبود
تور و ایرج را حکایت آن نبود
کام شیرین کاش زهرآگین نبود
تلخ، کامِ خسرو از شیرین نبود
آسیایى بود و اهریمن نداشت
آسیابانش دل کشتن نداشت
کاشکى اى سرفرازى کام تو
بود روز دیگرى ایّام تو
تا ببوسد دست و پایت رستگار
گوید اى مردانهمرد روزگار،
پیر من فردوسى والاتبار
بار دیگر زندگى را سر برآر
در سخن افسون خود در کار کن
نسلهاى خفته را بیدار کن
گو که ایران مى شود باغ بهشت
در کف ایرانى نیکوسرشت
بار دیگر رستمانه سر برآر
پیر من فردوسى والاتبار
بار دیگر لب به گفتن باز کن
داستان زندگانى ساز کن
اى کلامت همچو عیسى زنده ساز
باز خیل مردگان را زنده، ساز
بار دیگر در نبرد خوب و زشت
بازگو افسانه هاى سرنوشت
بار دیگر جلوه کن در کارزار
اشکبوس جهل را از پا درآر
باغبان باغ ایران جان توست
هستى ایرانزمین از آنِ توست
تا که گل از خاک ایران بردمد،
تا ز دلها نور ایمان بردمد،
نام فردوسى چنان خورشید باد
صدهزاره، یاد او جاوید باد
تا که خورشید است و ماه و عشق و کین
زنده جاوید باد ایرانزمین
شیراز، 1369/9/29
*این شعربه مناسبت کنگره جهانی بزرگداشت فردوسی در دی ماه ۱۳۶۹در مجلس شعرخوانی کنگره قرائت شدو دردو کتاب از کتابهای اینجانب : حماسه ی رستم وسهراب ( انتشارات جامی ) صفحه ی ۲۲۴و فردوسی وهویت شناسی ایرانی (انتشارات طرح نو )صفحه ی ۷ به چاب رسیده است.
فردوسی و معاصرانش
بیش از یک هزاره از آفرینش شاهنامه به وسیله شاعر جاودانه ایران، فردوسى مى گذرد؛ مردى که از یکسو گنجینهاى از رهاورد هاى ارزنده، ولى ازیادرفته نیاکان ما را از لابلاى قرون و اعصار برآورد و به مردم خویش هدیه داد و از سویى دیگر فرهنگ گذشته پرفراز و نشیب ملت خویش را به عنوان وسیلهاى تردیدناپذیر، در بقا و دوام آب و خاک پاک وطن به کار گرفت و با صرف جان و جوانى خود، داستان راستیها و منشهاى نیک نسلهاى برآمده از طوفان را آنچنان سرود که در هر گوشى نغمهاى و در هر دلى تأثیرى از زمزمه و احساس عمیق خود بر جاى نهاد. او در دهها سده پرتشویش، نیاکان ما را در مکتبخانه افتخارآفرین خویش نشاند و درسهاى زندگى شخصى و اجتماعى را به آنان آموخت. آنچنانکه نام فرزندان این سرزمین، از قهرمانان کتاب او بود و موسیقى رزمشان از آهنگ کلام وى نشأت مى گرفت و شادى بزمشان در کمال وقار انسانیت از رفتار و کردار نجیبانه قهرمانان اثر وى ملهم مى گشت، شبهاى پدران ما، با شاهنامهخوانى به سر مى رسید و روز هاى آنان، تحرک و تلاش خود را از توفندگى قهرمانان و روح موّاج و ستیهنده حاکم براثر او به وام مى گرفت و درواقع آنرا تکرار مى کرد. نوخاستگان نژاده به وسیله او هویت خویش را مى شناختند و خاندان خویش را از یاد نمى بردند و طبعا از اعتبار خود آگاهى و شناخت ارزشهاى والاى فکرى و اجتماعى و اخلاقى جامعه خود خبردار مى گشتند و فردوسى را یگانه روشنگر و مربى نسلها در پیچ و خم زمانه هاى دور و دراز مى یافتند.
هیچ شاعرى در ادب ما، فردوسى نیست و فردوسى به لحاظ جامعیت کلامش به هیچیک از خیل سخنسرایان معاصر یا قبل و بعد از خود نمى ماند و تفاوتهاى ریشهاى در شخصیت، هدف، پیام و نوع زندگى فردى و آرمانهاى اجتماعى او با دیگران به حدى است که او را به یک "استثنا" بدل مى سازد. فردوسى به حافظ نمى ماند، اما حافظه حافظ از اوست. پیر سرمدى خراسان، سعدى شیراز نیست، اما استادى است که همیشه همسفر سعدى است. با آنکه نه کلام فردوسى به مولوى مى ماند، و نه پیامش، ولى در ژرفاى اندیشهاش فصول مشترک عقلانى و منطقى فراوانى با مولانا وجود دارد، آنچنانکه سیمرغ هردو از قاف برمى خیزد ولى "سى" نیست و چهره ناجى یگانهاى را به خود مى گیرد که پرورنده و رهاسازنده است و اوجگیر و پرفراز ماننده.... اما شگفتا که امروزه، ما در گرماگرم حادثه هاى زمانه که مستقیم و غیرمستقیم با پیام فردوسى وجوه مشترک دارند، بیشتر، از حافظ و سعدى و مولوى سخن مى رانیم تا از فردوسى.
راستى چرا براى ما فردوسى و اثر گرانقدرش از اعتبارى جامع و خاص برخوردار است؟ اعتبار و جامعیتى که در هیچ شاعر یا اثر ادبى دیگرى در زبان فارسى وجود ندارد؟
شاید دلیل این امر آن باشد که فردوسى، در جامعه ما و در ادب فارسى، پدیده منحصر به فرد و جامع و مانعى است که با شفافترین و قابل فهمترین زبانها با مردم خویش سخن مى گوید، پیامش قصه کامها و نامرادیهاى جمع است و شاعر، هدفى کاملا متعالى دارد که خیر و صلاح جامعه خود را در درازناى پرپیچ و خم تاریخ، بر هر مصلحت فردى و پدیده غیرجمعى ترجیح مى دهد و همیشه پیامى دارد قابل درک و صمیمیتى آشنا و مأنوس که سفره دلهاى خوانندگان اثرش را از مائده هاى مطلوب آگاهانه و ناخودآگاهانه، سرشار مى سازد و رغبت و عطش همیشگى آنها را به محتویات اثر خویش برمى انگیزد؛ حال آنکه دیگران بویژه شاعران معاصر وى، ابعاد جامع شخصیت و تفکرات و رفتار و کردار پرمنشانه او را فاقدند و به همین جهت اگرچه هریک از آنان بعدى خاص از فکر و زیبایى و پیامهاى انسانى و اخلاقى و حتى اجتماعى را نمایندگى مى کنند، اما همیشه در محدودهاى حقیر از ساختار هاى شخصیت و اندیشه خویش گرفتار مى مانند و با آنکه گاهى جرقهاى مى زنند، اما آتش گرمابخش شبهاى زمستان نیستند. ما در این گفتار برآنیم که محیط ادبى و اندیشه هاى حاکم بر روزگار فردوسى را با تکیه بر تفاوتهاى فردوسى با شاعران همزمانش بشناسیم تا از آن میان شاید با این قلم ناتوان بتوانیم "استثنایى" و "منحصر به فرد" بودن فردوسى را باز نماییم. به صف شاعران و متشاعران بى شمار قصیدهسراى معاصر فردوسى، که تنها حدود 400 تن از آنها در دربار غزنه مى زیستند، بنگریم و قصیدهسرایانى چون عنصرى را ببینیم که از رفاهى بى مانند برخوردارند، آنچنانکه از نقره دیگدان و از زر اسباب خوان مى سازند و رفاه و آسایش و ثروتمندى آنها موجب غبطه بزرگ شاعرى دیگر چون خاقانى مى گردد:
به تعریض گفتى که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصرى
بلى شاعرى بود صاحب قبول
ز ممدوح صاحبقران عنصرى
به معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزل گو شد و مدحخوان عنصرى...
به دور کرم بخششى نیک دید
ز محمود کشورستان عنصرى
به ده بیت، صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصرى
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصرى
دهم مال و بس شاد باشم کنون
ستد زرّ و شد شادمان عنصرى
به دانش توان عنصرى شد و لیک
به دولت شدن چون توان عنصرى
مى بینیم که خاقانى از آن مى نالد که عنصرى با سرودن ده بیت شعر بدره هاى زر و برده هاى نیک مى یابد، در حالى که خود او با فضل بیشتر و کمالات افزونتر از این نعمت برخوردار نشده است.
حقیقت این است که عنصرى و اکثر شاعران معاصر فردوسى در دربار غزنویان کارگزاران حاکمیت زورند و شیفتگان زر، مصلحتبینانى عافیت نگرند که بر گرد هرم قدرت مى چرخند و براى تحکیم بنیانهاى توانمندى حاکمیت از هیچ کوششى دریغ نمى کنند، با دروغگویى و فرومایگى، سفلگان را برمى کشند، حقیران را بزرگ مى نمایند و شجاع و دلاور مى خوانند و به فریب افکار جامعه مى پردازند و مزد خویش را به اندازه وقاحت خود و سفاهت دیگران دریافت مى دارند.
حال آنکه فردوسى از لونى دیگر است، او در بحران اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى حاکم بر ایران قرن چهارم و پنجم هجرى که معلول تغییر و تبدیل حکومتها و نفوذ هاى سیاسى و فکرى تازیان و ترکان و اصطکاک با ریشه هاى فرهنگى و علاقه هاى ملى ایرانى بود، از پیوستن به قدرتهاى حاکم سرباز زد و بدون اینکه جذب و جلب دربار هاى پرزرق و برق گردد، در انزواى طوس که درواقع قلب تپنده و مبارز جامعه مطلوب او بود، به شاعرى پرداخت. اما این شاعرى داراى ویژگیهاى خاص خویش است:
.1 فردوسى در اوج رواج قصیدهسرایى و منظومه هاى دربارى، خریدار بازار بى رونق مثنوى مى گردد. توضیح آنکه تا روزگار فردوسى اگرچه مثنویهاى متعددى در زمینه هاى گوناگون حتى در زمینه هاى حماسى سروده شده بود، اما شاعران درکى صحیح و منطقى از داستان بلند نداشتند و هنوز یک مثنوى بلند که به لحاظ لفظ و محتوا اعتبارى درجه اول داشته باشد آفریده نشده و در جامعه و در میان مردم راهى و جایى نیافته بود و مثنویهایى چون آفریننامهبوشکور و کلیله و دمنهرودکى و خنگبت و سرخبت عنصرى و ورقه و گلشاه عیوقى و حتى گشتاسبنامه دقیقى جایى براى خود در اندیشه ایرانیان نگشوده بود. فردوسى، با درک دلزدگى جامعه از قصیده هاى مدحیه و محتواى جدا از زندگى آنها و براى تحقق هدفهاى تاریخى و پیام خویش، قالب مثنوى را براى بیان خود برمى گزیند، زیرا این قالب داراى استعدادى بالقوه است که شاعر مى تواند با استفاده از امکانات وزنى و سهولت قافیه، در کلام، انعطافپذیرى فراوان و قابلیتهاى گوناگون را در اختیار داشته باشد و بدون اینکه مضامین و اندیشهها را قربانى کند، پیام تأثیربخش خویش را به بهترین نحو و به سادگى تمام به گوش جامعه برساند.
.2 مثنوىسرایى فردوسى نه در ستایش معشوق و زندگان صاحب قدرت بود و نه به تنهایى و به طور انتزاعى در وصف طبیعت بى جان و زیباییهاى صورى آن، بلکه نخستین کوشش موفقى بود که براى گرد آوردن مفاخر و مآثر یک فرهنگ ریشهدار و معرفى هویت مردم یک جامعه کهنسال صورت مى گرفت و شاعر ناچار بود مواد شعر خود را از خواندهها و شنیده هاى دقیق فارسى یا پهلوى به دست آورد و در چارچوب قالب مثنوى به خوانندگان خویش عرضه کند. بنا بر این، مثنوى فردوسى، شعرى مستند بود و شعر مستند در این تعبیر تا پیش از فردوسى سابقه نداشت. هنر فردوسى در آن بود که در عین سخنورى مستند، چنان به سادگى و زیبایى سخن راند که خشکى منابع و بى روحى آنها به هیچوجه مجال خودنمایى نیافت.
مسلما در این روزگار، تقیّد به متن و اصرار در حفظ امانت، تنها در شاهنامه دقیقا ملموس و محسوس است و در هنگامى که قصیدهسرایان معاصرش آنچه را بر زبان مى آمد مى گفتند و مبالغه هاى مستعار آنان حدّ و مرزى نمى شناخت و آنان به هیچ اصل و کلامى پایبند نبودند، فردوسى بسیار مستند سخن مى راند:
سرآمد کنون رزم کاموس نیز
دراز است و نفتاد از او یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدى
روان مرا جاى ماتم بدى
*
تمامى بگفتم من این داستان
بدانسان که بشنیدم از باستان
فردوسى چون به متنى کهن دست مى یافت، گرد و غبار زمان را از چهره آن مى زدود و براى آنکه از آن شعرى ناب و تأثیرگذار به وجود آورد، دریا دریا هنر و نیکاندیشى به کار مى برد تا آنرا مرغوب طبایع مشکلپسند و تأثیر گذارنده بر دلهاى چون سنگ سازد:
یکى نامه دیدم پر از داستان
سخنهاى آن پرمنش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
نبردى به پیوند او کس گمان
پراندیشه گشت این دل شادمان
گذشته بر او سالیان دو هزار
گرایدون که برتر، نیابد شمار
معناى این امانتدارى را وقتى به خوبى مى توان دریافت که او اینهمه وسواس و دقت را درباره "افسانه"ها به کار مى برد تا خود در مورد "واقعیتهاى" زنده چگونه عمل کند.
.3 نرمى کلام و سادگى بیان فردوسى و اوج اندیشه قابل لمس او براى مردم باذوق و هنرپرور ایران، به زودى، به این شاعر چنان قبول عام و محبوبیتى بخشید که تاکنون هیچ شاعرى در هیچ کشورى به چنین توفیقى دست نیافته است. کلامش به قرآن عجم معروف شد و نسلها و نسلها فرزندان این آب و خاک درس میهنپرستى و راستى و مردانگى را از آن آموختند، در علمجویى و اخلاق، امانتدارى و عبرت از زندگى گذشتگان و حقجویى و عشق و کین، کلام استوار و عفیف او را راهنماى زندگى و اندیشه خود قرار دادند. رسالتى که فردوسى براى خود قائل بود احیاى ارزشهاى ملى ایرانیان بود و در راه احیاى این ارزشها، او به قهرمانانى جان داد که با همه حقى که بر گردن جامعه خود داشتند در روزگار فردوسى به مردگان مى مانستند:
بنا هاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افکندم از نظم کاخى بلند
که از باد و باران نیابد گزند
چو عیسى من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
نمیرم از اینپس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
بر این نامه بر، سالها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد
.4 فردوسى عاشق سرزمین خویش و عاشق تاریخ و ارزشهاى دیرین قوم خود بود. زیباییهاى مادى و معنوى ایرانزمین را مى ستود و در جهت اعتلاى نام و ارزشهاى سرزمین خود جوانى، زندگى، آسودگى و هستى را از دست مى داد. جوانیش را مى باخت. ثروتش را از دست مى داد. فقر جاى ثروتمندیش را مى گرفت... پیرى به جاى جوانى او مى نشست و این پیر مؤمن و استوار، چون کوهى بر سر باور هاى خویشتن ایستاده بود و مى سرود و مى سرود، سرودى را که بدان باور داشت:
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگارى چنین
بر او آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
او گاهى به بیان این رنجهاى مدام لب مى گشاید:
نماندم نمکسود گندم، نه جو
نه چیزى پدید است تا جودرو
بدین تیرگى روز و هول خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها شد سر اندر نشیب
مگر دست گیرد به چیزى حبیب
*
الا اى دلاراى چرخ بلند
چه دارى به پیرى مرا مستمند
چو بودم جوان، برترم داشتى
به پیرى مرا خوار بگذاشتى
.5 مثنوى فردوسى شعرى پویا و زنده بود که از هر کلمه آن زندگى و طراوت مى تراوید و سلحشورى و دلاورى از آن مى بارید. آنچنانکه نظامى عروضى در حدود یک قرن و نیم پس از سرایش شاهنامه نوشت: "فردوسى... الحق هیچ باقى نگذاشت و سخن را به آسمان علّیین برد و در عذوبت به ماءِ معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامهاى که زال همى نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگى خواست کرد:
یکى نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وز او باد بِر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چماننده چرمه هنگام گرد
چراننده کرگس اندر نبرد
فزاینده باد آوردگاه
فشاننده خون ز ابر سیاه
به مردى هنر در هنر ساخته
سرش از هنرها برافراخته
من در عجم سخنى بدین فصاحت نمى بینم و در بسیارى از سخن عرب هم..."
و این از نوع همان ابیاتى است که حتى در دل سنگ محمود اثر مى کند: "شنیدم از امیر معزى که گفت... وقتى محمود به هندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روى به غزنین نهاده، مگر در راه متمرّدى بود و حصارى استوار داشت، (محمود) رسولى بفرستاد که فردا باید که پیشآیى... روز دیگر محمود برنشست... که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همى آمد، سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسى بخواند:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردى از او همى زاید، گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسى راست..."
تأثیرگذارى شگفتانگیز کلام فردوسى، صرفنظر از عوامل معنوى، مرهون شناختى است که فردوسى از درک جامعه از زیبایى، تصویرگرى و عواطف گوناگون انسانى در لحظه هاى متفاوت و حتى متناقض هستى دارد. به همین جهت ابعاد مختلف زندگى از عشق غنایى تا نبرد حماسى و پند و اندرز و نمایش، همه در کلام او به نحوى معقول و متناسب جلوه مى کنند و تا اعماق روح جامعه رسوخ مى یابند. سخن او شعرى است که از یکسو چراغى در دست دارد که بر افتخارات گردگرفته و مبهم تاریخى کهن روشنایى مى افکند و آنرا زنده و شاداب و سازنده مى نماید و از سویى دیگر آموزگار اخلاق برگزیده و فرهنگ کارآمد و پویاى مردم سرزمینى است که در عین پایبندى به ارزشهاى انسانى، به استقلال و سرافرازى جاویدان خود دل بستهاند:
جهانجوى اگر کشته گردد به نام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
*
به رزم اندرون کشته بهتر بود
که بر ما یکى بنده مهتر بود
همى گفت هرکس که مردن به نام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
جز از نیک نامى و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتى مگیرید یاد
*
مرا مرگ بهتر از این زندگى
که سالار باشم کنم بندگى
به نام ار بریزى مرا گفت خون
به از زندگانى به ننگ اندرون
.6 دلیل دیگر پرهیز فردوسى از تن دادن به قصیدهسرایى آن است که وى کاربرد این قالب را براى مدحهاى بدون استحقاق نمى پسندد و رجال ناتوان سیاسى و نظامى درواقع انیرانى معاصر خود را درخور ستایش شاعران پارسىگوى نمى داند؛ او سرسپردگى قصیدهسرایان را به اصحاب قدرت فاسد، مایه ننگ مى یابد و شعر خود را متعهدانه و روشنبینانه براى ستایش از کسانى به کار مى برد که با همه جان و تن و اندیشه خویش عاشق ارزشهاى انسانى جامعه جاویدان ایران هستند، جان مى بازند تا ارزشها را پاس دارند:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک خرد و پیوند خویش
همه سر بسر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
* این مقاله در کتاب فردوسی و هویت شناسی ایرانی،" طرح نو" ، 1381 تهران، منتشر شده است.